طنز؛ حضور آتقی را به فال نیک می‌گیریم

خب به سلامتی و دل خوش ثبت‌نام انتخابات ریاست جمهوری آغاز شد و باز هم باری دیگر نشان دادیم که قانون ثبت‌نام در انتخابات به گونه‌ای است که حتی شیرعلی قصاب هم می‌تواند در انتخابات ثبت‌نام کند.اما بدون تردید چهره شاخص روز اول ثبت‌نام کسی نبود بجز استاد «آتقی» بازیگر سریال «آیینه عبرت» که پس از ثبت‌نام در انتخابات ریاست جمهوری اعلام کرد: «می‌خواهم به مبارزه با اعتیاد بروم». احتمالاً ایشان نام دولت خود را هم «دولت آیینه عبرت و مبارزه با سیخ و سنگ» خواهند گذاشت. به هرحال پس از ثبت‌نام انتخابات شورای شهر ما نگران بودیم که چرا یک عده از هموطنان در این انتخابات ثبت‌نام نکرده‌اند که خدا را شکر ظاهراً قرار است تتمه افراد باقی مانده در انتخابات ریاست جمهوری ثبت‌نام کنند. خوشبختانه ما در کشورمان دو چیز زیاد داریم؛ اولی نفت است و دومی بن‌بست اعتماد به نفس که اولی مشتری دارد و آن را می‌فروشیم اما دومی بدجوری روی دست‌مان باد کرده است.

بنده نگرانم که با ادامه این روند بانو ثریا قاسمی هم کاندیدای انتخابات ریاست جمهوری شود و شعار انتخاباتی‌اش را هم «پدر و پسر خوب باهم خلوت کردیدا» بگذارد. بعد اگر رأی بیاورند با یک سینی چای از آشپزخانه هیأت دولت خارج شده و رو به اعضا بگویند: «وزیر کشاورزی و وزیر کار خوب با هم خلوت کردیدا !»

در این میان چهار نفر هم که تخصص و سابقه اجرایی دارند در نهایت توی صف یک دانه‌ای قرار خواهند گرفت و برگه ثبت‌نام به آنها نخواهد رسید.

متأسفانه همان‌طور که در جریان هستید دولت یازدهم اصلاً توجهی به انتخابات ندارد و دارد کارش را عین روال سابق انجام می‌دهد.درحالی‌که به جای انجام کارهای کشور باید الان سیب زمینی، مرغ یخ زده و آرد بین مردم پخش کند.حالا اینها به کنار یک وعده یارانه دادن که دیگر کار سختی نیست.به آن هم توجه نمی‌کنند.در حالی که برخی می‌گویند یارانه ۲۵۰ هزار تومانی می‌دهند رئیس دولت می‌گوید منبع پرداخت این مبلغ را به مردم اعلام کنند.آقای روحانی عزیز، وعده را کی داده و کی گرفته؟! منبع تأمین هم که کاری ندارد، می‌کشیم روی قیمت اجناس و قبض‌ها تازه تهش یک چیزی هم برای خودمان باقی می‌ماند.بنده از شما تعجب می‌کنم.همین کارها را می‌کنید که تلویزیون سخنان شما را پخش نمی‌کند و به جایش «هانیکو» پخش می‌کند. واقعاً اگر ما رفتیم و به «آتقی» رأی دادیم یک وقت ناراحت نشوید.آتقی در حال حاضر حتی نسبت به کاندیداهای جمنا اصلح‌تر است، زیرا هم برنامه ارائه داده و هم رزومه‌اش را مردم می‌دانند.در انتخابات درون حزبی هم رأی‌اش بالا و پایین نشده، دیگر خود دانید!


منبع: برترنها

طنز؛ کی ایستگاه بعد پیاده می‌شه؟!

تازگیا یاد گرفتم تا وارد مترو میشم اگه روی زمین جا نباشه که بشینم، میرم جلوی خانومایی که روی صندلی نشستن و ازشون می‌پرسم که هر کدومشون چه ایستگاهی پیاده میشن. بعد میرم جلوی اونی که زودتر از بقیه پیاده میشه وایمیستم تا زودتر صندلی نصیبم بشه. به نظرم این کار خیلی بهتر از اینه که عین گرگ به همه صندلیا نظر داشته باشم. رفتار متمدنانه‌تری هم هست. وارد واگن میشم و با صدای بلند می‌پرسم: کیا ایستگاه بعد پیاده میشن؟ بعد هر کی دستشو برد بالا، میرم و جلوش وایمیستم. خوبیش اینه که حق انتخاب دارم. امروز هم به همین روش رفتم و جلوی یه خانومی ایستادم.

دستم رو گرفتم به میله و سرم رو گذاشتم روی شونه‌ام و با گوشیم ورمی‌رفتم. دختری که کنار اون خانوم نشسته بود یه کارت شارژ ایرانسل دستش بود و گوشیش هم روی گوشش و داشت اون پوشش روی شماره رمز رو با ناخن پاک می‌کرد تا رمز رو برای کسی که اون طرف گوشی بود بخونه. ستاره، صد و چهل و یک، ستاره و بعد رمز رو خوند… ولی دکمه مربع رو من زودتر زدم و مبلغ شارژ اومد توی سیم‌کارت من. ١٠هزار تومن! من فک کردم شارژ‌ هزار تومنیه. دختره هنوز گوشی دستش بود. گفت: چی؟ نه بابا نامعتبر چرا؟ شاید اشتباه زدی و دوباره رمز رو خوند و باز هم کسی که اونور خط بود گفت که میگه رمز نامعتبره.

من ترسیده بودم. خانومی که جلوش وایستاده بودم، پیاده شد ولی من حواسم نبود و سرجاش ننشستم. بالاسر دختره وایستاده بودم و قضیه این بود که پولم نداشتم که بدم و حالا یه عذرخواهی هم بکنم و بگم می‌خواستم شوخی کنم مثلا. جالب این‌جا بود که اصلا خودم رو هم مقصر نمی‌دونستم و توی دلم هی به اون فحش می‌دادم که آخه احمق آدم تو این دوره زمونه شارژ ١٠هزار تومنی می‌خره و خودم رو آروم می‌کردم که عب نداره، یادته اون دفعه ایرانسل، بسته اینترنت ١٣ تومنیتو فعال نکرد.

این به اون در! تو همین فکرا بودم که دختره زد به کیفم و گفت: می‌خوای اگه سنگینه واست نگه دارم؟ گفتم: نه مرسی، از شما به ما رسیده. گفت: بله؟ گفتم: هیچی! بعد کارت شارژو گرفت سمتم و گفت: اینو خریدم ولی می‌زنم میگه نامعتبره. عین راننده تاکسیا یه سری تکون دادم و گفتم: ملت دزدن! گفت: الان یعنی دیگه هیچی. ١٠تومنم پرید. یهو بی‌هوا گفتم: می‌خوای شمارتو بده من دختر خالم تو ایرانسل کار می‌کنه، واست می‌پرسم. گفت: واقعا؟ میشه؟ گفتم: حالا بگم بهش ببینم چی میگه.

شماره تلفنشو گرفتم. کارت شارژ رو هم ازش گرفتم و پیاده شدم. یه ساعت پیش بهش مسیج زدم و شماره رمز یه کارت شارژ ١٠ تومنی رو براش فرستادم و گفتم: دخترخالم از طرف شرکت ایرانسل از شما عذرخواهی کرد و این شماره رمز رو داد که بدم بهت. برام نوشت: واااااای… تو چقد مهربونی… چقد گلی… چقد خوب که دنیا هنوز آدمایی مث تو داره… از دخترخالت تشکر کن. گفتم: خواهش می‌کنم. خوبی از خودته! ١٠ دقیقه بعد برام مسیج اومد که سیم‌کارت شما از طریق شماره فلان ۵٠٠٠ تومن شارژ شده و بلافاصله دختره مسیج زد که: نصف‌نصف + یک آیکون چشمک!


منبع: برترینها

جسیکا کاکس، عجیب‌ترین زن خلبان جهان

قبل از توضیح در مورد جسیکا کاکس با اراده ترین زن خلبان بدون دست جهان باید گفت که در دنیای آدم ها هیچ وقت معلولیت نتوانسته است که برای بیشتر این افراد در مسیر موفیقیت محدودیت ایجاد کند، چرا که خیلی از افراد معلوم، با اراده و توانایی خاصی که دارند توانسته اند از عهده کارهایی بر آیند که افراد سالم از انجام آن عاجز بوده و حتی به عنوان الگویی خاص مورد توجه رسانه ها و شبکه های اجتماعی نیز قرار گرفته بگیرند. در ادامه با میهن پست همراه شوید.

در این میان جسیکا کاکس که اکنون کمربند مشکی انجمن تکواندوی امریکا را نیز دریافت کرده است مادرزادی بدون دست متولد شده و حالا در ۳۲ سالگی به یکی از موفق ترین زنان امریکا تبدیل شده است.

جسیکا در سن ۱۴سالگی به این نتیجه می رسد که با توانایی که دارد می تواند از دست‌های مصنوعی استفاده نکند و به جای آن از پاهایش برای انجام کارهایش کمک بگیرد بنابراین نتیجه اراده ی او حالا انجام کارهایی همانند رانندگی ، غواصی ، تایپ با کامپیوتر ، نواختن پیانو است که البته جالب است بدانید که وی حتی با پاهایش می تواند لنزهای مصنوعی چشمش را بگذارد.این خانم خلبان در سال ۲۰۰۸ پس از سه سال آموزش موفق به دریافت گواهینامه خلبانی شد و نامش در کتاب رکوردهای جهانی گینس به ثبت رسید، ازدواج کرده و حتی در روز عروسی اش توانست قطعه‌ای کیک در دهان همسرش بگذارد.

جسیکا در صدد است که درباره معلولان و شرایط و محدودیت‌هایشان آگاهی‌رسانی کند و اخیرا برای انجام این کار در اجرای بهتر کنوانسیون سازمان ملل در زمینه حقوق افراد معلول رایزنی کرده است. کنوانسیونی که براساس قانون شهروندی امریکا برای معلولان است اما حقوق شهروندی را به افراد معلول در جهان تسری می‌بخشد که او به نمایندگی از معلولان تاکنون به ۲۰ کشور دنیا برای ترویج کنوانسیون سفر کرده و به والدین افراد معلول و فرزندانشان نیز کمک می‌کند.

جسیکا با وجود موفقیت های چشم گیرش، هنوز مشکلات بسیاری برای زندگی کردن دارد اما تصمیم گرفته است که مثبت بیندیشد. جیسکا معتقد است: می‌توانستم به خاطر شرایطم خشمگین باشم که در بچگی همینطور هم بود. اما آموختم که می‌توانم قدردان باشم آموخته‌ام که سپاسگزار بودن احساس بهتری دارد.

بنابراین قرار است با توجه به شرایط سختی که جسیکا توانسته است بدون توجه به معلولیت این همه موفق باشد فیلمی مستند ساخته شود که سال‌های سخت زندگی او را ثبت کند.

در این میان گروهی که تصمیم دارند هر چه سریعتر ساخت فیلم مستند زندگی جسیکا را شروع کنند، بخصوص تهیه کننده آن بر این باورند است که داستان زندگی جسیکا کاکس می‌تواند انسان‌های زیادی را که با شرایط سخت دست و پنجه نرم‌ می‌کنند، به فکر بیاندازد. تلاش جسیکا برای غلبه بر حس از خودبیگانگی و نفرت همان چیزی است که انسان‌های سالم و توانا مخصوصا دختران نوجوان می‌توانند با آن ارتباط برقرار کنند.


منبع: برترنها

خلوت ترین ایستگاه های قطار دنیا

برترین ها: برخی از شلوغترین ایستگاه های قطار دنیا در ژاپن قرار دارند. درواقع طبق آمار سال ۲۰۱۳ از ۵۱ ایستگاه شلوغ دنیا شش ایستگاه در این کشور جزیره ای کوچک اما متراکم قرار دارند. شلوغ ترین آن ها ایستگاه شیتجوکو در توکیو است که هر روز ۳٫۶ میلیون مسافر را جابجا می کند.

درمقابل ایستگاه شیپی در کمبریج شایر در بریتانیا به طور متوسط تنها یک مسافر را در ماه جابجا می کند که آن را خلوت ترین ایستگاه قطار حداقل در بریتانیا کرده است. تنها یک قطار در روزهای هفته از این ایستگاه عبور می کند که از کمبریج می آید و فقط اگر مسافری باشد در ایستگاه توقف می کند. در بیشتر روزها هیج مسافری وجود ندارد. اما همیشه اینطور نبوده است. در راه برگشت به کمبریج قطار حتی توقف هم نمی کند. ایستگاه شیپی هیل در روزهای اوجش روزانه دو قطار باربری داشت که سبزیجات را در سراسر منطقه و لندن توزیع می کردند و صدها مسافر از آن استفاده می کردند. بعدها کامیون ها جایگزین قطارهای باری شدند و مردمی که به تجارت سبزیجات می پرداختند کم کم مردند. کلیسا و سالن روستا ناپدید شدند و مدرسه در سال ۱۹۷۰ بسته شد و دهکده درحال حاضر به طرز باورنکردنی متروک است.

ایستگاه کیوشیراتاکی در ژاپن نیز بسیار خلوت است. قطار تنها دوبار در روز اینجا توقف می کند، یک بار در صبح برای برداشتن کانا هارادا، دانش آموز دبیرستانی در راه مدرسه و یک بار هنگام عصر برای بازگرداندن او به خانه. کانا تنها مسافر این ایستگاه است و یا بود زیرا او در مارس ۲۰۱۶ فارغ التحصیل شد. بیشتر ایستگاه های خلوت دیگر در بریتانیا هستند. در دسامبر ۲۰۱۶ ده ایستگاه خلوت براساس تعداد مسافری که در سال حمل می کنند در انگلستان اعلام شد که بین ۱۲ تا ۱۱۶ مسافر در سال را جابجا می کردند.

خلوت ترین ایستگاه های قطار دنیا
خلوت ترین ایستگاه های قطار دنیا 


منبع: برترنها

صادرات الاغ‌های پاکستانی به چین (+عکس)

دانشمندان چینی برای افزایش نسل الاغ پاکستانی برنامه‌هایی را در ایالت خیبرپختونخواه اجرا می‌کنند و سعی دارند تعداد الاغ‌ها را افزایش دهند.

دولت ایالتی خیبرپختونخواه پاکستان بعد از امضای قرارداد، با صادرات الاغ از این منطقه به چین موافقت کرد.

به گزارش فارس در اسلام‌آباد، دولت ایالتی خیبرپختونخواه پاکستان بعد از امضای  قرارداد، با صادرات الاغ از این منطقه به چین موافقت کرد.

به گزارش دیلی اکسپرس، در بین بیش از ۱۰۰ پروژه اقتصادی و صادراتی چین و پاکستان واردات الاغ با استقبال گرم بازرگانان چینی مواجه شده است.

دانشمندان چینی برای افزایش نسل الاغ پاکستانی برنامه‌هایی را در ایالت خیبرپختونخواه اجرا می‌کنند و سعی دارند تعداد الاغ‌ها را افزایش دهند.

گزارش‌ها نشان می‌دهد الاغ پاکستانی برای کار در مزارع چین و بارکشی در این کشور مورد استفاده قرار می‌گیرد و چون نسبت به گاو مطیع تر و کم‌هزینه‌تر است چینی‌ها به آن علاقه‌مند شده‌اند.


منبع: عصرایران

پیاده روی روی شن ها (+عکس)

پیاده روی روی شن ها دره مرگ سوژه عکاس سایت نشنال جئوگرافیک شد .

 به گزارش ایران آنلاین به نقل از نشنال جئوگرافیک ، زوجی که تصمیم به پیاده روی روی شن های دره مرگ در صحرایی در شرق کالیفرنیا گرفتند صحنه ای دیدنی را بوجود آورند .

” ساپنا” رید ” عکاس تصویری باورنکردنی از این زوج گرفته که از فاصله دور به نظر می رسد روی برف ها قدم بر میدارند.

پیاده روی روی شن ها (+عکس)


منبع: عصرایران

مغز انسان چگونه بزرگ شد؟

بسیاری از انسان‌شناسان بر این باورند که زندگی در محیط‌های اجتماعی بزرگتر باعث رشد مغزی انسان شده است اما یافته‌های جدید این باور را زیر سوال می‌برند. بنابراین چه عامل باعث رشد مغز انسان شده است؟ ملیسا هوگنبوم به این پرسش پاسخ می‌دهد.

مغز انسان چگونه بزرگ شد؟

 
به گزارش بی بی سی انگلیسی، در اکثر قفسه‌های موجود در اتاق‌های دپارتمان نخستی شناسی دانشگاه نیویورک، می‌توان استخوان‌های پنهان شده را یافت. جیمز هایگام قرار است مشتاقانه سوالی را به ما پاسخ دهد که نقش مهمی در سیر تکاملی انسان داشته است: ما چگونه مجهز به مغزهایی بزرگ و سنگین شدیم؟
 
جیمز جمجمه چند لمور و همچنین جمجمه اقوام منقرض شده خودمان را نشانم داد. یکی از نکاتی که برای جیمز جذابیت دارد، اندازه کاسه مغز آن‌ها است. جیمز و همکارانش پس از مطالعه دقیق این ویژگی در نخستی‌سانان مانند میمون، لمور و انسان به این پرسش پاسخ دادند که چرا مغز انسان‌ها نسبت به جثه‌شان تا این اندازه بزرگ شده است؟
 

مغز انسان چگونه بزرگ شد؟
اورانگوتان‌ها در گروه‌های کوچک زندگی می‌کنند
 

پیشتر علت بزرگتر بودن اندازه مغز نخستی‌سانان در مقایسه با جانداران دیگر “رفتارهای اجتماعی” آنان بیان شده بود. به عبارت دیگر، نخستی‌سانانی که در گروه‌های اجتماعی بزرگتر زندگی کرده و روابط اجتماعی پیچیده‌تری را دنبال می‌کنند، به مغزهای بزرگتری برای مدیریت مناسب تمام روابط اجتماعی خود نیاز دارند.
 
نزدیک به دو دهه است که این تئوری از جایگاه خاصی نزد دانشمندان برخوردار بوده که “فرضیه مغز اجتماعی” نامیده می‌شود.
 
جیمز هایگام و همکارش الکس دوکازین پس از تحلیلی گسترده به این نتیجه دست یافتند که نظریه مغز اجتماعی گویای تمام ابعاد ماجرا نیست. بر اساس مقاله منتشر شده آن‌ها در ژورنال “تکامل و اکولوژی طبیعی،” اندازه مغز بیش از هر چیز تابع رژیم غذایی نخستی‌سانان بوده است.
 
این تیم تحقیقاتی با سرپرستی دوکازین مجموعه داده‌های حدود ۱۴۰ گونه نخستی‌سانان از جمله میمون پوزه دار آی-آی و گونه‌های مختلف میمون درازدست گیبون را به طور مقایسه‌ای بررسی کردند. آن‌ها از این طریق توانستند رابطه بین اندازه مغز نخستی‌سانان و دیگر فاکتورهای اجتماعی نظیر اندازه گروه و ساختار اجتماعی‌شان را مطالعه کنند.
 

مغز انسان چگونه بزرگ شد؟
به ترتیب از چپ: جمجمه‌های لمور بالغ، میمون وروِت، گیبون، عنتر دم‌کوتاه یا بابون، شامپانزه و انسان
 

آن‌ها به من می‌گویند که این نخستین بار است که از چنین بانک اطلاعاتی وسیعی برای بررسی این ایده استفاده شده است. زمانی که فرضیه مغز اجتماعی مطرح شد، نخستی‌سانانی مانند اورانگوتان‌ها مطرح نبودند؛ اورانگوتان‌ها می‌توانستند ناقض فرضیه باشند زیرا به رغم داشتن سبک زندگی تنها دارای مغزهای بزرگی هستند.
 
مطالعه جدید نشان می‌دهد که رژیم غذایی – و نه اندازه گروه – عامل اصلی مرتبط با اندازه مغز بوده است.
 
هایگام می‌گوید اینطور جا افتاده که نخستی سانان میوه‌خوار در مقایسه با نخستی سانان برگ خوار از مغز بزرگتری برخوردار بودند. این باور احتمالا به دو دلیل شکل گرفته است: اول اینکه خوردن میوه به خاطر ارزش غذایی بالاترش دارای فواید بیشتری است و دوم اینکه هضم برگ‌ها نسبت به میوه‌ها به مراتب کار سخت‌تری است. هایگام همچنین می‌گوید که میوه‌خواری به چند دلیل کار دشوارتری است. مثلا اینکه میوه به شکل نامنظم‌تری در فضا و زمان پخش شده که همین مسئله موجب پیچیده‌تر شدن فرآیند یافتن میوه می‌شود. البته بدین معنا نیست که اندازه گروه اجتماعی جانداران هیچ نقشی در سیر تکامل مغزهای بزرگتر نداشته است.
 

مغز انسان چگونه بزرگ شد؟
جمجمه‌های میمون عنکبوتی و میمون جیغ کش
 

از آنجایی که میوه به نسبت برگ درختان سخت‌تر یافت می‌شود، میوه‌خواران مسافت‌های طولانی‌تری را برای یافتنش سفر می‌کنند. از این رو آن‌ها برای پی نمودن این مسافت‌های طولانی، گروه‌های اجتماعی بزرگتری را تشکیل می‌دهند.
 
هایگام می‌گوید: «اگر گروه دیگری نیز در مجاورت یک درخت میوه مستقر شده باشند، معمولا این اندازه گروه است که تعیین می‌کند میوه‌های آن درخت از آن کدام درخت باید باشد.»
 
به عبارت بهتر، هر چه اندازه گروه بزرگ‌تر باشد، شانس آن‌ها برای یافتن غذا در مقایسه با گروه‌های کوچک‌تر بیشتر است.
 
دو کازین در ادامه می‌‎افزاید: «تمام این فاکتورها در کنار یکدیگر سیر تکاملی خود را طی می‌کنند. اما بزرگترین مشکل فرضیه مغز اجتماعی این است که صراحتا می‌گوید یک نیرو به نیروهای دیگر برتری دارد… اگر قرار باشد که چنین رویکردی داشته باشیم، پس می‌توان گفت که پژوهش ما نشان داد نیروی مخالف [رژیم غذایی] از اهمیت بیشتری برخوردار است.»
 
هایگام و دوکازین می‌دانند که یافته‌هایشان منتقدان خودش را خواهد داشت.
 

مغز انسان چگونه بزرگ شد؟
پژوهشی جدید نشان می‌دهد که اندازه مغز بیش از آنکه با پیچیدگی اجتماعی مرتبط باشد، با رژیم غذایی ارتباط دارد.

 
رابین دانبار، پژوهشگر دانشگاه آکسفورد، با یافته‌های پژوهش جدید مخالفت کرده و می‌گوید: «من جایگاه نتیجه‌گیری‌های آنان را پایین‌تر از فرضیه مغز اجتماعی می‌دانم.»
 
دانبار می‌گوید که اولا اندازه کلی مغز، فاکتور اصلی نیست. در حقیقت، اندازه بخش خاصی از مغز به نام نئوکورتکس (نوقِشر) است که در فرآیند ادراک، استدلال مکانی و زبان نقش کلیدی را بازی می‌کند. وی می‌افزاید: «بین حجم نئوکورتکس و حجم مغز ارتباط وجود دارد. تحلیل‌های فرضیه مغز اجتماعی نشان داد که اندازه گروه‌های اجتماعی با اندازه کلی مغز چندان ارتباطی ندارد و ارتباطش با اندازه نئوکورتکس است… ولی دوکازین و هایگام نتوانستند این مورد را در پژوهششان نشان دهند.»
 
دوم اینکه نیازی نیست اندازه گروه اجتماعی و رژیم غذایی را به عنوان دو توضیح جایگزین تکامل مغز دانست. دانبار می‌گوید: «هر دو لزوما صحیح هستند.» وی همگام با دوکازین و هایگام بر این باور است  که این ویژگی‌ها باید در سطحی عمیق‌تر با هم در ارتباط باشند. دانبار در نهایت می‌گوید: «نمی‌توان مغزی بزرگ برای مدیریت همه فرآیندهای اجتماعی و غیراجتماعی داشت مگر آنکه رژیم غذایی تغییر کند تا امکان دریافت بیشتر مواد مغذی برای رشد مغز فراهم شود.»
 
با تمام اوصاف، دانبار همچنان معتقد است که اندازه گروه‌‎های اجتماعی، و نه رژیم غذایی، نیروی محرک اصلی است.


منبع: برترنها

اتاق مطالعه مشهور مارک تواین (+عکس)

مارک تواین بیشتر سال های پربار عمرش را در مزرعه کواری، خانه سوزان کران گذراند. اما تواین سیگاری بود و سوزان نمی خواست دود آن را استنشاق کند. بنابراین برای او یک اتاق مطالعه ساخت تا هم تواین در آرامش باشد و هم خودش را از دود سیگار او دور نگه دارد.

برترین ها: در محوطه دانشگاه المیرا در شمال نیویورک یک کابین چوبی هشت ضلعی کوچک با یک میزتحریر و صندلی، یک شومینه آجری و چند یادگاری دیگر مربوط به مارک تواین قرار دارد. در این کابین دنج بود که نویسنده معروف آمریکایی برخی از بهترین آثار خود از جمله ماجراهای تام سایر، ماجراهای هاکلبری فین، شاهزاده و گدا، زندگی در می سی سی پی، یک یانکی اهل کنتیکت در دربار شاه آرتور را نوشت.
 
حالا اگر مارک تواین را در حال قدم زدن در محوطه دانشگاه تصور کنید که هرروز صبح خودش را در یک اتاق کوچک حبس می کند و مشغول نوشتن می شود درحالیکه دانشجویان با تعجب از پنجره به او خیره می شوند حق دارید، اما این اتاق مطالعه در اصل اینجا نبوده است و در سال ۱۹۵۲ یعنی سال ها بعد از مرگ او به اینجا آورده شده است.
 
مارک تواین بیشتر سال های پربار عمرش را در مزرعه کواری، خانه سوزان کران گذراند. اما تواین سیگاری بود و سوزان نمی خواست دود آن را استنشاق کند. بنابراین برای او یک اتاق مطالعه ساخت تا هم تواین در آرامش باشد و هم خودش را از دود سیگار او دور نگه دارد.

این اتاق مطالعه در فاصله کمی از خانه ای روی صخره ای مشرف به رودخانه چمونگ قرار داشت که گفته می شد آب آن اثر الهام بخش روی تواین داشت. تواین این اتاق را دوست داشتنی ترین اتاق مطالعه که تا به حال دیده اید می نامید. اتاق مطالعه مارک تواین امروزه یکی از مشهورترین جاذبه های ادبی آمریکا به شمار می رود.


منبع: عصرایران

طنز؛ سفره کامل شام

بی قانون؛ ضمیمه طنزروزنامه قانون – احسان پیربرناش: ماجرا از یک شام دو نفره ساده و یک سوال ساده تر شروع شد. همسر بساط شام را چیده بود و من تمام حواسم به صفحه تلویزیون و پخش مسابقه فوتبال بود که یک لحظه احساس کردم در غیاب حواس، باید یک عضوی را به خانواده اختصاص بدهم. عضوی که انتخاب کردم دهانم بود. انصافا هر جوری که حساب بکنید، عضو کار راه انداز و قابل احترامی است. یعنی انتخاب بدی نداشتم، ولی به قول کشتی گیرها بدل خوردم.

برای این که سکوت میان خودم و همسرم را بشکنم، نگاهی سریع و گذرا به سفره انداختم و گفتم: «به به، چه کردی همسر… اوووومممم، احساس می کنم یه چیزی کمه، اگه گفتی چی؟»

همسر که انگار از ازل منتظر شنیدن چنین سوال احمقانه ای بود بدون کوچک ترین مکثی گفت: «بچه!»

من نهایت منظورم ماست بود. حتی واقعا همین ماست هم نه، فقط یک چیزی در همین مایه ها. مثلا پارچ آب، سبزی خوردن یا اصلا خلال دندان، ولی جوابی که شنیدم «بچه» بود. آیا این سوء استفاده از پرت شدن حواس مردان در حین تماشای یک مسابقه فوتبال نیست؟

با خودم فکر می کردم که این مجازات بزرگی است برای کسی که حواسش جای دیگری درگیر است و دهانش جای دیگر، ولی کار از کار گذشته بود. بعد از چند ثانیه سکوت، بی اختیار گفتم: «لعنت بهت رونالدو!»

همسرم نگاهی متعجبانه به من کرد و گفت: «این مسی بود نه رونالدو.»
گفتم: «مگه این بچه واسه آدم حواس می ذاره؟»
گفت: «بچه که هنوز نیومده.»
گفتم: «نیومده اینه، ببین بیاد چی میشه.»

متاسفانه زن ها موجودات زرنگ و فریب نخوری هستند. یعنی شما شک نکنید اگر در گاهی اوقات فریب شما را می خورند، خودشان می خواهند که فریب بخورند وگرنه این موضوع هیچ ارتباطی به توانایی های شما ندارد.

گفت: «احساس می کنم خیلی دلم بچه می خواد.»
همینطور که به تلویزیون نگاه می کردم گفتم: «یه چای نبات بخوری خوب میشی، نفخ کردی.»
خیلی خونسرد گفت: «من بچه می خوام.»
گفتم: «الان که فوتبال داره.»
– همیشه فوتبال داره.
+ توام همیشه با مادرت تلفنی حرف می زنی.

می دانم جواب قانع کننده ای نبود ولی بالاخره باید یک چیزی می گفتم. لعنتی بازی بارسلونا و گیخون آن شب یکی از کسل کننده ترین مسابقاتی بود که از ابتدای فوتبال تاکنون برگزار می شد. یعنی بارسایی که تا همین نیم فصل، طی هر بازی متوسط ۴ گل می زد در آن بازی حتی یک شوت به سمت چارچوب هم نمی زد که آدم یک داد و بیدادی بکند و مسیر بحث را عوض کند. فقط میدان داری می کردند. با الهام از فلسفه بارسا تصمیم گرفتم من هم میدان داری کنم. تلویزیون را خاموش کردم و رو به همسرم گفتم: «خب عزیزم، کجا بودیم؟»

– بچه.
+ آخ آخ گفتی… بچه بودیم چقدر روزهای خوبی داشتیم. یادمه یه روز…
– چرا مقاومت می کنی؟
+ مقاومت نمی کنم که. بچه خیلی خوبه عزیزم. من باهات کاملا موافقم. ولی آخه الان وقت مناسبیه به نظرت؟
– آره.
+ باشه اگه اینقدر مطمئنی روی منم حساب کن!
– مرسی عزیزم. خیلی خوشحالم که توام می خوای.
+ آره بابا، چرا نخوام. اصلا اگه یادت باشه اول من پرسیدم چی کمه الان.
– اوهوم. تو پدر فوق العاده ای می شی.
+ وای چقدر می چسبه بهم می گی پدر، کاش همین امشب بچه داشتیم!

همیشه می دانستم که نمی توانم دو کار را هم زمان انجام بدهم ولی آن شب فهمیدم که این کار چه عواقبی ممکن است به همراه داشته باشد. تا رفت توی اتاق بخوابد، تلویزیون را روشن کردم. بارسلونا سه گل زده بود. کنترل را پرت کردم یک گوشه و به سفره نگاهی انداختم. هیچ چیزی کم نبود. یک بشقاب برنج، یک بشقاب خورشت، یک ظرف ماست، کمی سبزی خوردن، یک کاسه سالاد و یک بچه. سفره از همیشه کامل تر بود.


منبع: برترینها

۴۸۱۷ نفری که قطره خون شدند (عکس)

تساوی آلکمار در روز گلزنی جهانبخش آغاز کری خوانی بهداد و رکورد شکن گرجستانی شجاعی در آستانه ثبت رکوردی تاریخی تصویب ضوابط اجرایی بودجه سال ۹۶ اطلاعیه جبهه پایداری: به “جمنا” نمی پیوندیم مونتلا: اینتر را دست کم نخواهیم گرفت مدافع تراکتور مقابل استقلال محروم نیست اعلام ۳ روز عزای عمومی در مصر کرار جاسم دو جلسه محروم شد په په: تا آخرین ثانیه منتظر رئال می مانم


منبع: عصرایران

طنز؛ استوری و لایو می‌گیرم پس هستم

بعضی چیزها هست که خود سازنده هم نمی‌داند برای چه تولید کرده است! از آن‌طرف، آن‌قدر آن چیزها بدون توجیه هست که مردم هم نمی‌دانند برای چی از آن استفاده می‌کنند! مثل همین استوری و لایو اینستاگرام. نه خود سازنده‌اش می‌داند کاربردش چیست، نه مصرف‌کنندگانش.

طرف صبح از خواب پا می‌شود، دست و روی نشسته اولین کاری که می‌کند، دکمه ضبط استوری را می‌زند و از لامپ آویزان از سقف اتاقش فیلم برای دوستانش می‌گیرد. کمی خوش ذوق هم باشد یک شعر از نیما یوشیج یا رسول یونان هم پای آن می‌گذارد. بعد از دیدن هفت دقیقه لامپ آویزان از سقف و خواندن یک بیت درباره ققنوس، تصویر عوض می‌شود و ما یک بسته دستمال کاغذی که سه چهارم کادر را گرفته می‌بینیم و در آن یک اپسیلون باقیمانده، خیابان‌های شهر را؛ یعنی این بار موبایل روی داشبورد منتقل شده و رسیدن به مقصد صاحب موبایل را باید هضم اضافی کنیم.

جذابیت این بخش به موسیقی‌‌ای است که زیر تصویر خیابان‌ها پخش می‌شود، یعنی چنان درونیات صاحب گوشی را برای ما عیان می‌کند که فروید روی کاناپه‌اش نمی‌تواند بکند. همان شخصی که برای ما دایم در فضای مجازی از هگل و کانت سخنرانی می‌کند و بی‌مایگی و کم‌مایگی و عدم مطالعه ملت آریایی را مسخره می‌کند و به باد انتقاد می‌گیرد، بدون اینکه حواسش باشد که ما موسیقی درون ماشینش را می‌توانیم بشنویم برای ما استوری ضبط می‌کند و اگر بدانید آن زیر شماعی‌زاده چه می‌خواند و چه آتشی می‌سوزاند.

سپس تصویر عوض شده و سه چهارم کادر این‌بار اختصاص به یک لیوان چای پیدا می‌کند که از گوشه آن یک کیبورد هم معلوم است، یعنی ایهاالناس من الان در محل کارم، مشغول کارم. هفت دقیقه که استکان چای مشاهده شد یا ما با انگشتی آن‌را رد کردیم، تصویری دوباره از خیابان‌ها دیده می‌شود که یک موسیقی خالی روی آن پخش شده و این بار اشعاری از حافظ،‌ اثیرالدین اخسیکتی و سهیل محمودی به‌سرعت از روی آن رد می‌شود. اگر صاحب گوشی کمی ذوق داشته باشد، تعداد متنابهی شکلک عجق‌وجق را هم که از کارهای اندی وارهول و مارک شاگال تقلید شده برای ما روی استوری یا لایوش حک می‌کند که ما به‌عنوان مخاطب، اغنای بیش از اندازه شویم.

مورد دوم کسانی هستند که از این ابزار بی‌مصرف اینستاگرام، باغ‌وحش از خودشان می‌سازند، یعنی طرف خودش است، اما گوش خرگوشی دارد یا دماغ خوکی. بعد تندتند چشمک هم می‌زند که بامزه‌تر به نظر برسد، یعنی اگر یک لحظه خود سازنده این امکان جدید که اشرف مخلوقات را به‌سان سگ و گربه می‌کند، بداند چه کرده و چه ساخته نمی‌داند، به جدم اگر مصرف‌کنندگانش هم بدانند برای چه خود را شبیه دزد دریایی و پری دریایی می‌کنند، باز هم نمی‌دانند. خلاصه که عزیزان من، گیرم یکی پنالتی با مغزش زد، شما چرا شیرجه می‌روید؟


منبع: برترینها

عکس های سیاه و سفید از سال های ۱۹۴۰ شیکاگو

برترین ها: از سال ۱۹۱۵ تا ۱۹۶۰ بیش از پنج میلیون آمریکایی آفریقایی تبار در پدیده ای به نام مهاجرت بزرگ از روستاهای جنوب به شمال مهاجرت کردند. این مهاجرت یکی از بزرگترین مهاجرت های داخلی تاریخ آمریکا به شمار می رود و دوره ای بود که رنسانس هارلم را برانگیخت و شمالی ها را در آزمون مواجهه با کلیشه ها و نژادپرستی هایشان قرار داد. مورخان مهاجرت بزرگ را به دو دوره با یک موج دوم که بعد از رکود بزرگ می آید تقسیم می کنند.

سال ۱۹۴۰ بود که آمریکایی آفریقایی ها به غرب به کالیفرنیا و همچنین شهرهای شمالی رفتند. شیکاگو به عنوان یک مرکز صنعتی با فرصت های شغلی بسته بندی گوشت و راه آهن یکی از این شهرها بود. تازه واردان اغلب با تنش های گروه های قومی سفید در شیکاگو روبرو می شدند بنابراین آمریکایی آفریقایی ها تفکیک شده و به قسمت جنوبی شهر رفتند که بعدها کمربند سیاه نامیده شد. به جای افسردگی و انزوا، مردم بخش جنوبی شیکاگو را به مرکز شهری آمریکای سیاه تبدیل کردند.

عکاس «ادوین راسکام» به مستندسازی این مهاجرت پرداخت. او در سال ۱۹۴۱ در خیابان ها پرسه می زد و از زندگی روزمره شیکاگوی جنوبی عکاسی می کرد. عکس های او شیکاگویی های سیاه را حین کار و بازی نشان می دهد، بچه هایی که در خیابان ها می دوند، بزرگسالانی که به دنبال مسکن می گردند و ..، از طریق چشم های او می توانیم تجربه آمریکایی آفریقایی ها را دنبال کنیم. در سال ۱۹۶۵، اسمیتسونین تاریخ شفاهی از زبان ادوین و همسرش که عکاس خبری بود ایجاد کرد که در آن ادوین درباره سه هفته مستندسازی تجربه خود در شیکاگو با نویسنده «ریچارد رایت» صحبت می کند که در سال ۱۹۲۷ به این شهر مهاجرت کرد. اثر آن ها شامل نوشته های رایت و عکس های ادوین می باشد که در کتاب ۱۲ میلیون صدای سیاه منتشر شد. کار ادوین که اکنون به کتابخانه کنگره تعلق دارد یک سند ماندگار از تاریخ آمریکایی آفریقایی و چهره متغیر مراکز شهری آمریکایی بعد از مهاجرت بزرگ است. تعدادی از عکس های تاریخی او را در این مطلب مشاهده می کنید.


منبع: برترنها

طنز؛ قصه خانواده ما

بی قانون؛ ضمیمه طنز روزنامه قانون – حسن غلامعلی فرد: مادرم کُلفت خانه های مردم بود. صبح به صبح جارو و سطل و لباس های پاره پوره مرا بر می داشت و می رفت خانه مردم. از بالا تا پایین خانه هاشان را می روبید و می سابید و غروب بر می گشت خانه. وقتی به خانه می رسید از خستگی نای نفس کشیدن هم نداشت اما باید ظرفِ تخم ها را پر می کرد. پس چادرش را می بست دور کمرش و می نشست روی لگن و تخم می گذاشت.

مادرم هر شب یکی دوتا تخم می گذاشت، بعد دست می گذاشت روی زانوهای فرسوده اش و ناله کنان از روی لگن پا می شد. وقتی بر می خاست از زانوهایش صدای پولِ خرد می آمد. بعد لنگ لنگان می رفت روی تُشکش دراز می کشید و خُرخُرش بلند می شد.

مادرم جوان تر که بود، بیشتر لگن تخم ها را پر می کرد. آن روزها زانوهایش قوت داشتند و شب که روی لگن می نشست، هفت هشت تا تخم می گذاشت اما هر چه پیرتر شد، تخم ها هم کمتر شدند. تخم ها که کم شدند ما هم گرسنه تر شدیم، آن قدر فقیر بودیم که جز تخم ها چیزی برای خوردن نصیب مان نمی شد. پول هایی که مادرم از راه کلفتی در خانه های مردم در می آورد همه اش می رفت توی جیب صاحب خانه. برای همین بود که موقع تخم گذاشتن آن قدر زور می زد که رگ های شقیقه اش بیرون می زد و صورتش بنفش می شد. زور می زد که ما گرسنه نمانیم.

سال ها پیش پدرم یکی از تخم ها را از توی لگن برداشت و نشست رویش. آن قدر روی تخم نشست که یک روز پوسته تخم ترک خورد و من از توی تخم در آمدم. پدرم آنقدر گاز معده اش را روی تخم خالی کرده بود که وقتی تخم را شکستم بوی گندش تا یک هفته روی تنم بود. پدرم آدم بدی نبود. مهماندار قطار بود. کارش این بود که دمدمای صبح توی واگن ها راه برود، بکوبد به دیواره کوپه ها و فریاد بزند: «نمازه، نماز!» آن قدر توی کارش جدی بود که اگر کسی بیدار نمی شد بر فریادش می افزود. وقت شناسی اش مثل خروس بود، اما غرورش خروسی نبود. یعنی غرور نداشت، فقر همه غرورش را در خود شسته بود.

یک روز خبر آوردند که یکی از مسافران قطار از صدای فریادهای سحرگاهی پدرم عاصی شده و آن قدر کتکش زده که جان به جان آفرین تسلیم کرده اما جنازه اش را تحویل مان ندادند. گفتند به یاد پدرم تا سه روز به همه مسافرین قطار باقالی پلو با گوشت داده اند، آن هم با گوشت پدرم. نامردها یک بشقابش را هم به ما ندادند و تنها شانس مان برای چشیدن غذایی به نام باقالی پلو با گوشت از کف مان رفت.

وقتی پدرم روی بشقاب های غذا سِرو شد و گوشت تنش با باقالی ها و برنج های قد کشیده آمیخت، من توی خانه نشسته بودم و چشم به صورت کبود شده مادرم دوخته و گوش هایم را تیز کرده بودم تا اگر صدای افتاده تخم درون لگن بلند شد، جَلدی بپرم و تخم را از زیر مادر بقاپم و توی تابه بشکنمش. گرسنه بودم و آدم گرسنه کاری به این ندارد که چه می خورد. فقط می خواهد شکمش را پر کند تا از گرسنگی نمیر. حتی اگر شده با خوردن برادرها و خواهرهایش.

گرسنه بودیم اما احمق نبودیم. می دانستم هر کدام از تخم هایی که نیمرو می کردم شان می توانستند برادر یا خواهرم بشوند و مرا از این تنهایی در بیاورند اما مادرم راضی نمی شد. می گفت: «از پسِ سیر کردن تو بر نمیام. مگه مرض دارم برای خودم نون خور اضافه کنم؟» بعد هم با مشت می کوبید تخت سینه اش و می گفت: «الهی بابات گور به گور بشه که یواشکی یکی از تخم ها رو برداشت و نشست روش و چشم تو رو به این خراب شده وا کرد و …» اما نمی توانست حرفش را تمام کند، گریه امانش نمی داد.

همان طور که فین فین می کرد می گفت: «الهی کوفت شون شده باشی مرد… الهی هر کی تو رو خورد روزگار خوش نبینه…» آخرش هم آه می کشید و درد دلش را اینطور تمام می کرد: «دیگه جونی برام نمونده… چقدر پله های مردمو بسابم؟»

یک روز جانِ مادرم ته کشید و روی پله های خانه مردم تمام کرد. بشور و بساب هایش را تمام کرده بود که مُرد. جنازه او را هم ندیدم و گفتند به یاد مادرم به همه محل زرشک پلو با مرغ داده اند. جای مرغ هم گوشت مادرم بود. بی معرفت ها یک بشقابش را هم به من ندادند و تنها شانسم برای چشیدن طعم غذایی به نام زرشک پلو با مرغ هم از کفم رفت.

وقتی مادرم تمام شد، یک کیسه پول خرد دادند دستم و گفتند: «این پول خردها توی زانوهای مادرت بود.» کیسه را گرفتم و نشستم کنار همان لگنی که مادرم رویش می نشست. پول خردها آنقدر بی ارزش بودند که یک قرص نان هم نمی شد با آنها خرید. تا چند روز همانجا کنار لگن نشستم و با پول خردها بیخ دیواری بازی کردم. آن قدر گرسنگی کشیدم و پول خردها را بیخ دیوار پرتاب کردم که سرانجام از گرسنگی جانم در رفت.

شبی که صاحب خانه لشم را پیدا کرد به یاد من به همه اهالی ساختمان جوجه کباب داد، آن هم زعفرانی، بوی زعفران که بهم خورد خنده ام گرفت. می دانستم از خودم هم چیزی نصیب خودم نمی شود، برای همین خنده ام گرفته بود. من خودم هم از خودم دریغ شده بودم…


منبع: برترینها

کشف نوع جدیدی از عنکبوت های غول پیکر در معدن های متروکه مکزیک (+عکس)

علت نامگذاری نزدیکی محل کشف به رشته کوه های «Sierra Cacachilas» بوده است. دو دانشمند یاد شده ده ها عدد از آن ها را در محل مذکور کشف کرده و هشت عدد از عنکبوت ها را برای مطالعه بیشتر همراه خود آورده اند.

روزیاتو – عنکبوت ها در نظر عده زیادی از مردم، موجوداتی چندش آور و ترسناک هستند. بیشتر افراد هنگامی که آن ها را مشاهده می کنند، پا به فرار گذاشته و یا آنکه سریعا نسبت به کشتن شان اقدام می نمایند. حال تصور کنید که همین موجودات اندازه ای چند برابری داشته باشند و به سمت شما بیایند.

دو حشره شناس به نام های «مایکل وال» و «جیم بریان» که در موزه تاریخ طبیعی سن دیگو فعالیت دارند، با همکاری یک متخصص عنکبوت به نام «ماریا خیمنز» گونه ای جدید از این بند پایان را در غارها و حفره های معدن متروکه «Baja California» در مکزیک کشف نمودند.

کشف نوع جدیدی از عنکبوت های غول پیکر در معدن های متروکه مکزیک (+عکس)

این گونه جدید که با نام « Califorctenus cacachilensis» شناخته می شود، چندان سمی نیست. هشت عدد چشم، دندان های نیش و شکم قهوه ای رنگ از ویژگی های ظاهری جانور به شمار می روند. طول پا تا پای عنکبوت جدید بیش از ۱۰ سانتیمتر است و علی رغم آنکه از نظر اندازه شبیه به رتیل ها جلوه می کند، نمی توان آن را در دسته آن ها قرار داد.

علت نامگذاری نزدیکی محل کشف به رشته کوه های «Sierra Cacachilas» بوده است. دو دانشمند یاد شده ده ها عدد از آن ها را در محل مذکور کشف کرده و هشت عدد از عنکبوت ها را برای مطالعه بیشتر همراه خود آورده اند. آقای وال آن ها را موجوداتی پرگوشت می داند و اظهار داشته که شناسایی چنین عنکبوت های غول پیکری کار چندان سختی نیست.

پس از مطالعات و مشورت های اولیه، پژوهشگران دریافتند که گونه جدید شباهت زیادی به عنکبوت سرگردان برزیلی دارد، اما به اندازه آن سمی نیست. آقای بریان که پس از ۲۰ سال برای نخستین بار از سوی یک عنکبوت گزیده شده، نیش آن را همانند برخورد کاکتوس با دست می داند.


منبع: عصرایران

طنز؛ ماجرای عشق در بی آر تی

بی قانون؛ ضمیمه طنز روزنامه قانون – پویان فراستی: بنده در این شهر به دنیا آمده و در همین شهر مدرسه و دانشگاه رفتم و اگر از نظر شما خواننده عزیز موردی نداشته باشد، در همین شهر عاشق شدم و در همین شهر ازدواج کردم. در حقیقت هدفم از ذکر نکته بالا این است که من تمام سوراخ سمبه های این شهر را می شناسم و ریه ای را در دود این شهر عزیز و آلاینده های آن سیاه کرده ام.

اگر می گویم تمام سوراخ سمبه هایش را می شناسم باور کنید که دروغ نمی گویم. خب مشخصا اگر کسی در این شهر رانندگی کند و به شغل شریف مسافرکشی مشغول باشد، چاله های خیابان ها را می شناسد. به عنوان مثال خیابان شریعتی بعد از سه راه ضرابخانه نرسیده به آبمیوه فروشی عباس آقا یک چاله کوچک هست. بنده بعد از دوران دانشجویی مدتی مسافرکشی کردم، به همین علت چاله ها را می شناسم.

اما عجیب اینجاست که نگارنده تمام سوراخ های این شهر را هم می شناسد، باز به عنوان مثال ضلع جنوب غربی میدان انقلاب گوشه پایین سمت چپ دیوارش چهار عدد سوراخ دارد که البته جا دارد اینجا از همین تریبون از مسئولان تشکر کنم که به فکر اشتغال ما جوانان هستند. به هر حال اگر آنها نبودند من الان این همه اطلاعات مفید نداشتم.

اما برگردیم به اصل مطلب؛ بنده در عنفوان جوانی چنان که افتد و دانی با یک همکلاسی با رعایت تمام قوانین شرعی و عرفی، سر و سری داشتم. از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان منظور از سر و سر، همان بده بستان جزوه است.

این بده بستان در حالی بود که آن هم کلاسی مذکور از بدخط ترین و در نوع خود خنگ ترین دانشجوهای تاریخ دانشگاه تهران بود و با سهمیه هیئت علمی پدرش وارد دانشگاه شده بود اما چه کنم که به قول مشهدی ها با چمخدون نگاهش جقک دل مو رو زده بود. به همین دلیل با بد خطی و خنگی او می ساختم.

معضل دیگر این مسئله بود که او به طول کل بیرون باغ بود و اصلا متوجه قضیه نبود و فکر می کرد که من برای پیشرفت درسی از او جزوه می گیرم. به همین خاطر من که دیدم از جزوه آبی گرم نمی شود به این فکر افتادم که در راه منزل با او سر صحبت را باز کنم تا کم کم زمینه آشنایی دو خانواده را فراهم کنم اما از بد ماجرا خانه ما در میدان المپیک بود و خانه آنها در فلکه دوم تهران پارس؛ از آنجایی که دانشجوی ادبیات بودم با خودم فکر می کردم که این مشکلات همان خار مغیلان است و من نباید کم بیاورم و غم بخورم.

به همین خاطر به این خانم عرض کردم که منزل ما هم تهرانپارس است و بعد از کلاس با یکدیگر به خانه برویم که تنها نباشیم اما نکته این بود که سراسر مسیر تنها بودیم و صرفا در یک وسیله نقلیه قرار می گرفتیم.

به این صورت که بنده بعد از اتمام کلاس به خودم می رسیدم و سعی می کردم ظاهر خود را آراسته کنم و از درب دانشگاه تا بی آر تی های میدان انقلاب با یکدیگر قدم می زدیم و راجع به درس و دانشگاه صحبت می کردیم و زمانی که بی آر تی می رسید او به قسمت بانوان می رفت و بنده هم به قسمت آقایان می رفتم و چهل و پنج دقیقه با فاصله خیلی خیلی نزدیک از آدم هایی که نمی شناختم می ایستادم و اصلا نمی توانستم محبوب را ببینم!

البته جا دارد که در اینجا اضافه کنم که بعد از مدتی مسافرها همدیگر را می شناسند. به همین خاطر شما یاد می گیرید کنار مردی که هر روز فقط یک پیراهن را می پوشد نایستید. چندین بار هم دوستان جیب بر لطف کردند جیب بنده را زدند که اواخر آنها نیز با من دوست شدند و چون پولی در کیف پولم پیدا نکردند، خیلی محترمانه کیف پول ها را پس دادند.

از مزایای دیگر سفر با این وسیله نقلیه این است که شما در عرض یک ماه به صورت اجباری وزن کم می کنید. به این معنا که اگر می خواهید در این وسیله نقلیه جایی برای ایستادن پیدا کنید، دور کمرتان نباید بیش از ۶۲ سانت باشد. به همین خاطر شما بر اثر فشارهای وارده در مسیر و اصل بقای داروین لاغر می شوید.

دیگر سرتان را درد نمی آورم. بنده هشت ترم متوالی جزوه گرفتم و مسیر انقلاب تا تهران پارس را با بی آر تی طی کردم و با تمام راننده های خط آشنا شدم و همه آنها از قصد و غرض بنده خبردار شدند جز آن کسی که باید خبردار می شد. در نهایت هم روز فارغ التحصیلی متوجه شدم که قرار است با پسر عمویش ازدواج کند.


منبع: برترینها

طنز؛ بادمجان و فسنجان

«بادمجان» و «فسنجان» را می‌شناسید؟ منظورم خورشت‌های خوشرنگ و لعاب و خوشمزه سفره ایرانی نیست. هرکس که کمی با طنز آشنایی و الفت دارد، می‌داند که بادمجان و فسنجان دو یار ازجمع یاران و شخصیت‌های برجسته هفته‌نامه توفیق بودند. نماد نمایندگان چاپلوسی که درمجلس ِ- به قول توفیق- شور با حضور داشتند. اگر امروز ما بادمجان و فسنجان نداریم، دلیلش حتما نفوذ فرهنگ غذایی غرب است. با حضور پیتزا و انواع برگرها و ذرت مکزیکی و سوشی و ادویه‌کاری و…  درسفره سابقا ایرانی حالا حتما…  از اتاق فرمان خبر می‌دهند تحلیل من اشتباه است و سفره‌خانه و آشپزخانه هیچ ربطی به این موضوع ندارد و علت این‌که ما دیگر بادمجان و فسنجان درعرصه مطبوعات نداریم، این است که ما اصلا نماینده چاپلوس درکشور نداریم. به‌ویژه درشوراها که اصلا و ابدا. حاشا و کلا. برای همین است که با قاطعیت می‌توانیم بگوییم. با این حساب دیگر دوره توفیق و کاراکترهایش گذشته.

می‌بینید خدابیامرز حسین توفیق- که همین چندی پیش عمرش را داد به شما و این چند خط به احترام او نوشته می‌شود-  و عمو و فک و فامیلش چقدر باید خوشبخت باشند که با رفتن‌شان توفیق ازیک کشور می‌رود و می‌گویند دوره توفیق دیگر گذشته؟ طنز غریبی در دلش دارد.

هرچند فکرش را که می‌کنم، می‌بینم توفیق نقش پررنگی در استحاله سفره ایرانی داشته است. از بس گیر داد به بادمجان‌ها و فسنجان‌ها، مردم را از بادمجان و خانه ملت و فسنجان و طعم ملس و ترش و شور و… زده کرد. همین شد که حالا یک شهروند ایرانی بیف استراگانف را بهتر از قرمه‌سبزی می‌شناسد و به جای این‌که سعی کند کله‌اش بوی قرمه‌سبزی بگیرد، ترجیح می‌دهد بنشیند خانه زنگ بزند برایش یک غذای فوری و فوتی غربی بیاورند.

راستش را بخواهید اینها که گفتم به سفارش همان اتاق فرمان شهرونگ بود. دم گوش‌تان بگویم، خودم خیلی موافق‌شان نیستم. یعنی فکر می‌کنم ما نوه نتیجه‌های توفیق در شهرونگ و خط خطی و بی‌قانون و چلچراغ و… وظیفه داریم ذائقه این ملت را عوض کنیم. به حرف اتاق فرمان ما گوش ندهید. باور کنید هنوز،  هم بادمجان درمملکت داریم و هم فسنجان. خوبش را هم داریم و اگر حواس‌مان پرت شود و مواظب خورد و خوراک‌مان نباشیم، ناغافل می‌بینیم شکم‌مان آمده جلو و چاق و پروار شده‌ایم. نتیجه پروارشدن هم که معلوم است. قورت داده‌شدن!


منبع: برترنها

۱۳ واقعیت جالب در مورد کروکودیل ها

کروکودیل، بزرگ ترین دوزیست خزنده روی کره زمین است و تمامی مناطق گرمسیری از آفریقا و آسیا گرفته تا آمریکا و استرالیا زیستگاه اصلی این حیوان آبزی را تشکیل می دهند.

بافت بدن تمساح ها، دندان ها، نحوه شکار و روش هایی که برای کمین کردن استفاده می کنند به قدری جذاب است که سالانه میلیون ها گردشگر برای تماشای این صحنه ها از نزدیک، به مراکز پرورش و نگهداری از کروکودیل ها می روند.

ابهت و جذبه ای که چهره این حیوان دارد مورد توجه افراد زیادی در سراسر دنیاست. اگر شما هم جزو دوستداران کروکودیل هستید شاید بد نباشد با چندین واقعیت جالب در مورد این حیوان آشنا شده و بیش از پیش به این موجود علاقه مند شوید.

13 واقعیت جالب در مورد کروکودیل ها

کروکودیل ها با اینکه دندان دارند، اما هرگز غذای خود را نمی جوند

یکی از جالب ترین واقعیت ها در مورد تمساح ها این است که  اغلب آن ها ۲۴ دندان بسیار تیز و البته ترسناک دارند، اما هرگز طعمه خود را نمی جوند. در موارد بسیار نادر، ممکن است از دندان خود برای خرد کردن غذا استفاده کنند.

کروکودیل برای نگه داشتن طعمه در دهان خود از دندان هایش استفاده می کند و در بیشتر مواقع، غذای خود را درست می بلعد. این حیوانات می توانند سنگ را نیز خورده و به راحتی آن را هضم کنند.

دم تمساح بسیار پرقدرت است

13 واقعیت جالب در مورد کروکودیل ها

شاید جالب باشد بدانید که دم این حیوان بسیار شگفت انگیز است؛ تمساح ها قادر هستند با استفاده از این عضو از بدن خود با سرعت ۴۰ کیلومتر در ساعت شنا کنند. همچنین می توانند به مدت حداکثر سه ساعت روی دم خود به صورت عمودی بایستند.

البته باید اشاره کنیم که همین دم در خشکی هیچ کاربردی برای تمساح ندارد و در بیشتر مواقع، فقط برای حرکت های کوتاه از آن استفاده می شود.

تمساح ها اندازه های گوناگون دارند

13 واقعیت جالب در مورد کروکودیل ها

اندازه کروکودیل ها با هم بسیار فرق دارد؛ آن ها نمونه های کوتوله دارند که کوچک ترین سایز تمساح محسوب می شود و بزرگ ترین آن ها در آب های شور زندگی می کنند.

13 واقعیت جالب در مورد کروکودیل ها

تمساح های کوتوله به طور میانگین ۱٫۵ متر اندازه دارند و در بیشترین و بزرگ ترین اندازه ممکن، ۱٫۹ متر درازا برایشان گزارش شده است. اما سایز کروکودیل های غول پیکر از ۶٫۳۰ متر شروع شده و تا ۷ متر ادامه دارد. وزن این نمونه ها عموما بین یکهزار تا یکهزار و ۲۰۰ کیلوگرم است.

شایان ذکر است که تمساح های ماده اغلب کوچک تر هستند و طول آن ها از ۳ متر تجاوز نمی کند.

کروکودیل ها قلب های بزرگی دارند

برخلاف دیگر حیوانات، قلب تمساح ها  همانند ارگان سه جداره و همانند دیگر خزنده ها رفتار می کند. فعالیت های این حیوان روی عملکرد قلب او تاثیری ندارد به همین خاطر است که می تواند برای ساعات طولانی زیر آب بماند.

چرا دهان خود را باز نگه می دارند؟

13 واقعیت جالب در مورد کروکودیل ها

دهانِ باز کروکودیل نشانه خشم یا عصبانیت آن نیست. این صحنه بیشتر در روزهای تابستان مشاهده می شود و دلیل آن گرمای هواست. این موجود برای خنک نگه داشتن دمای داخلی بدن خود، دهانش را باز نگه می دارد زیرا غدد مولد عرق ندارند.

آیا می توانید از روی تصویر زیر، تمساح و کروکودیل را از هم تمیز دهید؟

13 واقعیت جالب در مورد کروکودیل ها

تمساح و کروکودیل تقریبا مشابه هم هستند اما در ظاهر تفاوت های بسیار کوچکی با هم دارند. تنها تفاوت آن ها در شکل آرواره و دندان هایشان است. تمساح ها آرواره عریض تر و U شکل دارند در حالی که پوزه کروکودیل به شکل V است.

هنگامی که دهان آن ها بسته باشد، این طور به نظر می رسد که کروکودیل ها دندان های تیز خود را به نمایش گذاشته اند. اغلب دندان چهارم این موجودات در هر دو طرف آرواره، به لب بالایی آن ها چسبیده است. اما در تمساح ها، فک بالا عریض تر از پایینی است، به همین خاطر وقتی دهان خود را می بندند، دندان های پایینی آن ها مخفی می شود.

آیا می توان دهان کروکودیل را لمس کرد؟

13 واقعیت جالب در مورد کروکودیل ها

آیا می دانستید وقتی این حیوان دهان خود را می بنند، انسان می تواند با دست خالی آن را بسته نگه دارد؟ دلیل این امر این است که عضله هایی که به کروکودیل کمک می کنند تا دهان خود را باز نگه دارد، در حالت بسته بودن بسیار ضعیف می شود و امکان باز کردن دوباره آن برایش دشوار خواهد بود.

آیا پیشنیه کروکودیل به دایناسورها می رسد؟

13 واقعیت جالب در مورد کروکودیل ها

جالب است بدانید بر اساس شواهد تاریخی موجود، گفته می شود که نخستین بار، ۲۴۰ میلیون سال پیش موجودی شبیه کروکودیل روی زمین مشاهده شده که همزمان با حیات دایناسورهاست. البته این سند تاریخی، کروکودیل را با ۹۱٫۵ سانتی متر طول و دو دست به جای چهار دست و پا، نشان می دهد. اندام جلوئی نمونه های کنونی نیز کوچک تر از تمساح های اولیه است.

آیا تاکنون نوزاد کروکودیل را دیده اید؟

13 واقعیت جالب در مورد کروکودیل ها

تمساح های ماده در هر بار تخمگذاری، بین ۲۰ تا ۸۰ تخم می گذارند و به مدت سه ماه از آن ها محافظت می کنند. یکی از واقعیت های جالب در مورد نوزاد این موجودات این است که بچه کروکودیل ها می توانند پیش از شکستن تخم، از خود صدا ایجاد کنند.

13 واقعیت جالب در مورد کروکودیل ها

البته، متاسفانه ۹۰ درصد از تخم ها، پیش از تولد، طعمه حیواناتی همانند کفتار، شیر، ببر و … می شوند.

کروکودیل قادر نیست زبان خود را بیرون بیاورد

جالب است بدانید که زبان کروکودیل به سقف دهان آن چسبیده؛ یعنی درست برعکس بقیه حیوانات که زبانشان در کف دهانشان قرار دارد. به همین خاطر قادر نیستند زبان خود بیرون بیاورند.

محل اصلی زندگی این موجودات کجاست؟

رودخانه ها و دهانه جنگل های انبوه، زیست گاه اصلی کروکودیل ها را تشکیل می دهند. این حیوانات در تمامی مناطق گرمسیری همانند آفریقا، آسیا، استرالیا و بخش هایی از آمریکا حضور دارند. این حیوانات خونسرد بوده و در جنگل های انبوه زندگی می کنند زیرا توانایی تولید گرما ندارند. به همین دلیل از خورشید گرمای لازم را دریافت می کنند.

دید در شب آن ها فوق العاده است

13 واقعیت جالب در مورد کروکودیل ها

شب هنگام، فقط در صورتی می توانید حضور کروکودیل را تشخیص دهید که چشمان آن باز باشد. چشمان این حیوان در شب، نور  قرمز متصاعد می کند. با اینکه این نقطه های قرمز نورانی، دید در شب را برای تمساح ممکن می سازد، اما باعث دیده شدن آن نیز شده و به این ترتیب در معرض خطر قرار می گیرد.

پیش از تولد می توان جنسیت تمساح را تشخیص داد

یکی از جالب ترین و عجیب ترین واقعیت های موجود در رابطه با کروکودیل ها این است که می توان پیش از تولد، جنسیت آن ها را از روی دمای تخم ها تشخیص داد. اگر گرمای تخم ۳۱٫۵ درجه سانتی گراد باشد یعنی نوزاد، نر است. اگر بیشتر یا کمتر از این درجه باشد، ماده خواهد بود.


منبع: برترنها

طنز؛ زندگی از پشت عینک عارف

بی قانون؛ ضمیمه طنز روزنامه قانون – مرتضی قدیمی: دیشب قبل از آنکه دستی به صندلی ها بکشم و حتی کف زمین را جارو کنم، چراغ ها را خاموش کردم و کرکره را پایین کشیدم. مهمان داشتیم و باید زودتر به منزل می رسیدم.

هنوز مشغول مرتب کردن قیچی و شانه ها هستم تا بعد هم کف زمین را جارو کنم که آقای عارف با آن لهجه حدفاصل یزد تا استنفورد، سلام و علیک گویان وارد آرایشگاه شد. من که باورم نمی شد خودش باشم گفتم آقای عارف خودتونید؟ دستی به موهای سفیدش کشید و گفت یس. بعد گفتم آخه این وقت صبح برادر؟

انگار از حرفم ناراحت شده باشد گفت امروز چندمه؟ گفتم نیمه اسفند را که رد کنی دیگه فرق نمی کنه چندم باشه، عیده. نگاه کن به چنارهای پاستور، ببین چقدر سبز شدند. سبز را چند بار آرام با خود زمزمه کردم تا بگوید خب حالا سبز شدند که سبز شدند. امروز هجدهم اسفنده، یعنی ۱۲ روز تا عید. لبخندی زدم و گفتم خیلی هم خوب. آرایشگر جماعت یازده ماه سال می زنه تا برسه به اسفند.

از بالای عینک نگاهم کرد و گفت چی؟ قیچی را از روی میز برداشتم و چند بار باز و بسته اش کردم و گفتم قیچی دیگه دکتر جان. بعد گفتم ما که از جایی حقوق نمی گیریم منتظر عیدی باشیم. به جایی هم وصل نیستیم بریزن. اسفند که میشه چشم ما به کرم شماست دکتر جان. متعجب نگاهم کرد تا بپرسم چی شده دکتر؟

گفت بریزن؟ چی بریزن؟ کجا بریزن؟ فرصت به بیراهه رفتن را از خیالاتش گرفتم و گفتم عیدی دکتر، عیدی. ما از اوناش نیستیم. دست راستم را نشانش دادم و گفتم دکتر جان ما نون دستمون را می خوریم. خندید و گفت نون بازو منظورته. من هم خندیدم و گفتم دکتر شما هم. از بالای عینک نگاه کرد و گفت وقتی که استنفورد بودم، آنجا برای پول در آوردن باید کار کنی. کار نکنی در خروجی را نشانت می دهند.

شانه و قیچی را برداشتم و به دکتر گفتم یعنی آنجا مثل شهرداری یا متروی تهران نیست؟

جوابم را نداد و نشست روی صندلی تا بعد از بستن پیش بند بپرسم چیکار کنم. گفت مثل همیشه. عینک را که از روی صورتش برداشت گفت چه زود پیر شدم. همه موهام سفید شده. همیشه همین را می گوید. بعد از برداشتن عینک دوست دارم یک بار عینکش را بگیرم و با آن دنیا را ببینم. هر بار خواستم، جرأت نکردم. ترسیدم مبادا از پشت عینکش همه چی خیلی خوب باشد و بعد دلم نخواهد دیگر بی عینک باشم.

چرا تعجب کردید؟ به یک آرایشگر نمی آید چنین نگاهی به زندگی داشته باشد؟ اگر کارشناسی ارشد فلسفه خوانده باشد چطور؟ آن هم در دانشگاه تهران. داغ بودیم و هیچ در اندیشه اجاره خانه و پوشک بچه مولفیکس نبودیم. تا وقتی که پدر همسر، پایان مراسم خواستگاری متذکر شدند مدرک فلسفه را بگذار در کوزه اگر دختر می خواهی. می خواستم تا سر از دوره آرایشگری در بیاورم. بعد هم از آرایشگاه پاستور. بد نیست. حتما بهتر از درآمد یک فارغ التحصیل رشته فلسفه است، آن هم گرایش غرب.

اما این بار تصمیم گرفتم عینکش را بردارم و ببینم. کار اصلاح تمام شده بود که گفتم دکتر جان اجازه هست با اینک شما از خودم یک سلفی بگیرم. گفت «نو پرابلم.» تا عینک را به چشمم زدم دنیا رنگ دیگری پیدا کرد. انگار آسمان آبی آبی شد. ترافیک نبود. گنجشک ها با هم روی درخت ها شوخی عقابی می کردند. کلاغ ها ادای بلبل ها را در می آوردند جای غار غار کردن. هوا دلپذیر شد. اصلا یک وضعی. توی آینه که نگاه کردم خودم را شبیه تام کروز دیدم. وای چه خوب بودم.

توی همین حال و احوال بودم که دکتر عینک را از روی صورتم برداشت و گفت بده عینکو که داره دیر میشه. گفتم جلسه علنی؟ مجلس؟ کمیسیون؟ کت را که می پوشید گفت نه جانم حواست نیست اصلا. امروز هجده اسفنده. کار عید. خانم دکتر منتظره منزل. دست کرد توی جیبش و پاکتی در آورد و گفت عیدت مبارک. پیش پیش سال خوبی داشته باشی. به آینه که نگاه کردم خودم بودم. بیرون هم کلاغی شیرجه رفت برای موشی.


منبع: برترینها

طنز؛ گزارش یک سرقت

بی قانون؛ ضمیمه طنز روزنامه قانون – مونا زارع: اگر بخواهم خیلی مختصر خودم را معرفی کنم این است که من دزدم. اگر بخواهم مفصل تر توضیح بدهم این است که من شراره هستم. یک دزد! یا اگر باز بخواهیم از یک زاویه دیگر من را ببینیم؛ من زنی هستم که دزدی می کنم. ما یک تیمیم.

کامران نصاب دوربین مدار بسته است اما چون شعور کافی و وافی ندارد، از قدیم خانه هر کسی می رفت، اینور و آنورش دوربین مخفی کار می گذاشت و دیدیم اگر بیاید توی تیم ما شرفش بیشتر است تا کار قبلی اش. همین شد که حالا دوربین های مدار بسته طلافروشی ها را نصب می کند و ما هم از این طرف توی خانه زیر نظرشان داریم. اسد هم که تکلیفش معلوم است، وحشی تیم است، وقتی که همه برنامه ها درست انجام شد، برای جمع کردنش اسد را می اندازیم وسط. من هم که مشخص است. با کفش های پاشنه بلند و دسته چکم اسلحه می کشم تا اسد و فرهاد بیایند.

البته فرهاد دیگر توی تیم ما نیست چون وقتی در حالت ضد نور با ساک های پر از طلا، چهار نفری با لباس های مشکی در خیابان راه می رفتیم و باد توی موهای مان می خورد، بالانس تیم را به هم ریخت. قاعدتا همه می دانند که من باید وسط بایستم و یک مرد این طرفم و یک مرد آن طرفم. اما فرهاد درک بصری نداشت. می خواست وسط بایستد و کلا تصویر را به هم می ریخت و ما هم انداختیمش بیرون.

حالا پشت ویترین طلافروشی ایستاده ام و توی هندزفری ام صدای چیپس خوردن کامران می آید. منتظر بودم مشتری ها بروند بیرون. دیوانه حرکات خودم قبل از سرقتم. اینطور که چشم هایم خمار و جستجوگر می شود و آدامس می جوم دل هر کسی را زخمی می کند. دستکشم را دستم کردم و آدامسم را باد کردم و ترکاندم. آدامس چسبید به شیشه طلافروشی و کامران توی گوشم داد زد: «چه غلطی می کنی؟! این عقده ای بازیا چیه؟»

طلافروش در حالی که دهانم با آدامس به ویترین چسبیده بود از پشت ویترین نگاهم کرد و از مغازه بیرون آمد و داد زد: «خانم چی کار می کنی؟ نچسبونید خودتونو به این ویترین لامصب!» نمی دانستم الان به صلاح است آدامس را از شیشه جدا کنم بکنم توی دهانم یا بقیه آدامس را از دهانم دربیاورم به شیشه واگذار کنم. گزینه یک را انتخاب کردم. کامران داد زد: «خاااک بر سرت! دختری مثلا» طلافروشی چند لحظه نگاهم کرد. جلوتر از خودش وارد طلافروشی شدم و گفتم: «اون سرویس یاقوت تون رو می خوام ببینم.»

به ویترینش نگاه کرد و گفت: «یاقوت نداریم!» زیر لب گفتم: «این سبزا چیه کامران؟» کامران مکث کرد و گفت: «سنگ متولدین اردیبهشت؟» به گردنبند اشاره کردم و گفت: «زمرد منظورتونه» بشکن زدم. برق سگ هایش توی چشمم بود که گفت: «شما چهار بار دیگه ام اومدید اینجا.» چشم هایم را خمار کردم و گفتم: «خیلی چشممو گرفته.» دستم رو روی هندزفری گذاشتم و آرام گفتم: «گرفتی!» سرش را آورد جلو و گفت: «جان؟»

زیر لب گفتم: «بدجور چشممو گرفتی! نمی خوام ازت طلا بزنم. اسلحه رو که کشیدم ازم بگیرش با لگد بزن تو پهلوم فرار کنم.» کامران داد زد: «شراره صدات نمیاد.» یعنی بهتر از این نمی شد عشقم را به طلافروش محبوبم نشان دهم. آب دهانش را قورت داد. انگشتم را جلوی بینی ام گذاشتم تا صدایش در نیاید. به جدم قسم ۱۰ بار جلوی آینه تمرین کردم با چه فشار و فاصله ای انگشتم را جلوی دماغم بذارم که دماغم پهن به نظر نرسد. باز هم یک جای کار را غلط رفتم که دهانش کج شد و چشمش را انداخت پایین.

کامران گفت: «۳۰ ثانیه دیگه برق مغازه رو قطع می کنم. اسلحه رو بکش.» دستم را توی کیفم بردم و دنبال اسلحه گشتم. اسپری و کیف عینک نمی گذاشت پیدایش کنم. دستم به یک چیز دیگر خورد. لعنتی ظرف غذای ظهرم بود. کیف لوازم آرایش را انداختم روی میز و طلافروش گفت: «دوربین مخفیه؟» کیفم را روی پیشخوان خالی کردم و گفتم «یه لحظه ببخشید.» کامران گفت: «پشت شلوارت گذاشتی! بدو»

دستم را سمت کمرم بردم و اسلحه را بیرون کشیدم و طلافروش جیغ زد و داد زدم: «طلاها رو بریز تو کیفم.» با ابروهایم به اسلحه اشاره کردم و زیر لب گفتم: «بگیرش» اسلحه را بردم جلوتر و از دستم کشید و صدای افتادن کامران از پشت مانیتورش آمد. با سرم تاییدش کردم و از پشت دخل بیرون آمد با ته کفش کوباند توی پهلویم. خواستم فرار کنم که یکی دیگر کوباند توی ستون فقراتم. چشم هایم از درد و تعجب گرد شد که با ته اسلحه زد توی سرم و افتادم زمین. بیشعور اسلحه ندیده بود، جوگیر شده بود. با نوک کفشش چند بار زد توی شکمم و بقیه اش یادم نیست تا چشمم را توی ماشین پلیس با دستبندهای توی دستم باز کردم.

اسد زودتر از همه فرار کرده بود و من و یک سرباز دون پایه توی ماشین نشسته بودیم. سرباز زیر لب گفت: «پیس پیس، ببین من کلید دستبند رو می ذارم روی صندلی ماشین، تا درو باز کردم، بزن تو پهلوم فرار کن.» چند لحظه نگاهش کردم و آدامسم را ترکاندم و گفتم: «نمی خواد.» یعنی می خواهم بگویم همه می خواهند قهرمان هم بشوند بلکه اتفاق خاصی بیفتد، آخر سر هم آنکه گوشه ای ماستش را خورده قهرمان قصه می شود چون وول بیخودی نزده، مثل همین اسد!


منبع: برترینها

هیتلر در بام جهان چه می‌خواست؟

گردان حفاظتی حزب نازی (SS) در سال ۱۹۳۸ میلادی سفری عجیب را به سرپرستی ارنست شافر، جانورشناس آلمانی، به تبت انجام داد و نمونه‌های جانوری باارزشی را همراه خود به آلمان بازگرداند. بسیاری بر این باور بودند که آن‌ها برای یافتن یک نژاد گم شده آریایی عازم تبت شده‌اند، اما بر اساس ادعای کتابی جدید، موضوع بسیار پیچیده‌تر بود.

هیتلر در بام جهان چه می‌خواست؟
ارنست شافر؛ برخی می‌گویند که او برای یافتن نژاد آریایی به تبت رفت
 
به گزارش اشپیگل، موزه تاریخ طبیعی برلین جدای از نمایش اسکلت بزرگ دایناسور تی‌رکس، به آثار طبیعی که در آن گنجانده شده نیز شهرت داشته و در نوع خود در رده کلاس جهانی جای می‌گیرد. در این موزه همچنین از نزدیک به ۳۵۰۰ پرنده مومیایی شده در قفسه‌هایی بلند نگهداری می‌شود؛ این پرنده‌ها از ارزش بسیار بالایی برخوردار بوده و نزدیک به ۸۰ سال پیش توسط یک افسر SS نازی در بام همیشه پوشیده از برف جهان جمع‌آوری شدند.
 
سیلکه فراهنرت، مدیر موزه، می‌گوید: «شبه قاره هند با آب و هوای گرمسیری خود در دامنه‌های جنوبی رشته کوه‌های هیمالیا قرار گرفته که با هوای سرد آسیای مرکزی در تضاد قرار دارد. در نتیجه برخورد این دو اکوسیستم، پوشش جانوری منطقه مابین کاملا منحصر به فرد است.» در طول چند دهه اخیر، آرایه‌شناس‌ها و نسل‌شناس‌ها مرتب به موزه برلین سر زده و تاکنون ۱۰ گونه پرنده ناشناخته را نیز شناسایی کرده‌اند.
 
اما متاسفانه نیمه تاریکِ تاریخ اینگونه آثار از نیمه روشن آن بسیار پررنگ‌تر است. کمی پیش از آغاز جنگ جهانی دوم، ارنست شافر (Ernst Schäfer) به نیابت از هاینریش هیملر (Heinrich Himmler)، فرمانده SS،به تبت سفر کرد و علیرغم وجود ممنوعیت دولتی، دست به کشتن پرنده‌ها می‌زد تا آن‌ها را به عنوان نمونه به خانه برگرداند.
 
از سفر تیم آلمانی در سال‌های ۱۹۳۸ و ۱۹۳۹ میلادی به تبت به عنوانی یکی از بحث‌برانگیزترین اقدامات علم مدرن یاد می‌شود. تیم شافر داخل چادرهایی زندگی می‌کردند که از موی بدن غَژگاو [یا یاک؛ گونه‌ای گاوسان مو بلند است که دمی مانند اسب دارد و در مناطق افغانستان، هیمالیا، فلات تبت و مغولستان زندگی می‌کند] بافته شده بود و حین اندازه‌گیری ابعاد سر انسان‌ها، در کنار مقامات محلی مشغول نوشیدن مشروبات الکلی هلندی می‌شدند. مقامات تبتی به خاطر عادات مصرف مشروب آلمانی‌ها، به آن‌ها “بادکش” می‌گفتند.
 
در این سفر همچنین ۷۰۰۰ بذر انواع گیاهان وحشی، غلات و گیاهان دیگر به آلمان منتقل شد. این بذرها اینک در موسسه ژنتیک گیاهان لایبنیتس در گاترزلبن، شهری در مرکز آلمان، نگهداری می‌شوند. تیم شافر حتی چندین ماسک چوبی، تعدادی اسباب و اثاثیه عجیب، ۱۷٫۵۰۰ متر فیلم مصرف شده و یک نامه از رهبر تبت خطاب به “سرورم، جناب آقای هیتلر” همراه خود به آلمان بردند.
 

هیتلر در بام جهان چه می‌خواست؟
قصر پوتالا در مرکز لهاسای تبت
 

اینکه چرا آن نامه هیچ گاه به دست گیرنده خود نرسید (و حالا در کتابخانه ایالت باواریا قرار دارد)، همچون دیگر نقاط آن سفر در هاله‌ای از ابهام قرار دارد. حتی شنیده شده که هیملر شخصا به گروهی دستور داده که به دنبال “نژاد پایه” با موهای بلوند و فر – آریایی‌های اصیل – بگردند. از طرف دیگر، آلمانی‌ها مشتاق بودند که نژادی از اسب‌های مقاوم در برابر سرما را بیابند که بتوانند بعدها از آن در اقتصاد جنگی استفاده کنند.
 
دستگاه اطلاعاتی بریتانیا که مسیر حرکتی آلمان‌ها در شبه‌ جزیره هندِ تحت حمایت خود را کاملا با تردید زیر نظر داشت، مظنون به جاسوسی شد. ولفگانگ کائوفمان، تاریخدان، معتقد است که نازی‌ها قصد داشتند تا منطقه را به خوبی ماجراجویی کنند تا زمینه‌های مشترک تبادل بین آلمان و ژاپن، فاتحان احتمالی جنگ پیش رو، فراهم شود.
 
پیتر مایر-هوزینگ، دانشمند مذهبی اهل برمن در شمال آلمان، در کتابی به زبان آلمانی با نام “نازی‌ها در تبت” به دلایل اصلی پشت پرده این ماموریت پرداخته است. هوزینگ پس از جستجو در آرشیوها و بررسی اسناد دست اول در کتابش، چنین نتیجه گرفته است که آن سفر به کوه‌های پوشیده از برف هیمالیا شباهت چندانی با ماموریت‌های کماندوییِ برنامه‌ریزی شده و مخفی  SSنداشته و بیشتر شبیه ماجراجویی‌های جذاب یک دانشمند و شکارچی بااستعداد بوده است.
 
مایر-هوزینگ می‌نویسد: «ارنست شافر بیش از هر چیزی یک “تیرانداز و تله‌انداز ماهر” بود که شیفته حیات وحش و متنفر از “زندگی آرام و یکنواخت” امروزی بود.» افسران بریتانیایی وی را “قوی، دمدمی مزاج و تحصیل کرده” توصیف می‌کردند.
 
ماجراجویی با استعداد

شافر در سنین نوجوانی استعدادهایش را شناسایی و پرورانده بود. پدرش مدیر تجاری یک شرکت بود. شافر تا پیش از سن ۱۹ سالگی و آغاز تحصیل در رشته جانورشناسی، شکار گوزن در جنگل‌های منطقه اودنوالد را آموخته بود. وی سپس با بروک دولان دوم، میلیونر آمریکایی که قصد سفر به مناطق ناشناخته غرب چین را داشت، آشنا شد. بروک نیاز به یک وردست ماهر داشت.
 

هیتلر در بام جهان چه می‌خواست؟
اعضای تیم شافر به همراه باربران
 

آن دو در سال ۱۹۳۱ میلادی راهی جنگل‌های دورافتاده بامبو شدند. مهارت‌های شکارچی آلمانی آنقدر محسوس بود که کیسه‌هایشان به سرعت پر از پوست جانورانی مانند گورال (شبیه بز)، سِرو و تاکین شد. شافر حتی یک خرس پاندا را نیز کشت.
 
ایندیانا جونزِ علم جانورشناسی

آکادمی علوم طبیعی فیلادلفیا آنقدر علاقه‌مند ماجراجویی‌های جانورشناختیِ شافر شد که به سرعت وی را به عنوان یکی از اعضای خود پذیرفت. اما شافر جوان آن زمان در خانه، روایتی طویل و مفصل از ماجراجویی‌هایش را به رشته تحریر درآورد که فروش خوبی داشت و سپس در سال ۱۹۳۳ میلادی به SS ملحق شد. اما این اقدام هم حتی باعث نشد که شافر دست از ماجراجویی‌هایش بردارد. وی تقریبا دو سال تمام را در منطقه رود یانگتسه چین همراه با دولان گذراند.
 
شافر تولد ۲۶سالگی‌اش را در مزرعه لوکس دولان گذراند. آمریکایی‌های از ستاره علم جانورشناسی استقبال می‌کردند. این در حالی بود که ارنست هانفشتانگل، مسئول رسانه‌های خارجی حزب نازی و سرپرست کنسول آلمان در شانگهای به دنبال حامیانی در رایش سوم بودند تا سفر شافر به تبت انجام شود.
 
دالایی لاما

در آن سال‌ها، قلمرو دالایی لاما [رهبر دینی بوداییان تبت] همچون قلعه‌ای منزوی و مملو از رازهای طبیعی به نظر می‌رسید. بریتانیایی‌ها در سال ۱۹۰۳ با حدود ۳۰۰۰ سرباز به آنجا لشکرکشی کرده بودند تا درب‌های سرزمین تبت به روی غربی‌ها باز شده باشد. آن‌ها به کمک مسلسل به سربازان اسب سوار و نیزه به دست حمله کردند. این ناحیه اما همچنان نیمه – خودمختار مانده بود و ضمن عدم تن دادن به هرگونه پیشرفت، مانع ورود خارجی‌ها به کشورشان می‌شدند.
 
شافر سپس از هیملر کمک خواست. مایر-هوزینگ می‌نویسد: «هیملر بعدها به معمار هولوکاست بدل شد که “بزرگترین اشتباهش” بود.» نویسنده کتاب همچنین شافر را فردی فرصت طلب به تصویر می‌کشد که «به شدت به دنبال شناخته شدن بود.»
 
روابط دانشمند جوان با SS باعث شد تا به سرعت به عضویت جامعه آننربه (Ahnenerbe) [اندیشگاه رایش آلمان] هیملر درآید. آننربه خود را یک «جامعه مطالعاتی برای تاریخ باستانی روشنفکری» معرفی می‌کرد و هدفش پژوهش در خصوص تاریخ انسان شناسانه و فرهنگی نژاد آریایی، و آزمایش و سفر اکتشافی بود تا اثبات کند که جمعیت‌های پیشاتاریخی و اسطوره‌ای “نوردیک” زمانی بر جهان حکومت می‌کرده‌اند. آن‌ها به “ولتایزلهر” (تئوری جهان یخی) معتقد بودند و می‌گفتند که فرهنگ اصیل نوردیک پس از برخورد قمری با زمین نابود شد ولی بقایای آن “ابَر نژاد” را تنها می‌توان در هیمالیا یافت.
 
بهت زدگیِ بی‌معنا از دهان یک شارلاتان تریاکی

کارل ماریا ویلیگوت، کلنل سابق ارتش اتریش-مجارستان، این مزخرفات را باور کرده بود و خودش را تجسم ثور، الهه آلمانی، می‌دانست. شافر در ملاقات با این شارلاتان در ویلایش در منطقه داهلم برلین، همین توهمات را شنیده بود؛ احتمالا کارل زیاد تریاک مصرف کرده بود. با توجه به این جنبه از ماموریت تبت، شافر در نگاه رمان‌ها و وبسایت‌های نازی‌ها همچنان به عنوان یکی از خدمتکاران هیتلر معرفی می‌شد که در پی “جام مقدس” (جام حضرت عیسی مسیح در شام آخر) بود.
 

هیتلر در بام جهان چه می‌خواست؟
دالایی لاما
 

همین توهمات چند سال دیگر در مجسمه “بودا از فضا” نشان داده شد: مجسمه‌ای که با یک صلیب شکسته واژگون تزیین شده بود؛ گرچه این نماد در خاور دور نشانه “شانس” است. قدمت آن مجسمه احتمالا به ۱۰۰۰ سال می‌رسید و یکی از مواردی بود که شافر در ماموریت خود به غنیمت گرفته بود. با بررسی‌های موسسه پلانتولوژی اشتوتگارت مشخص شد که سنگ مجسمه از شهاب‌سنگ چینگا گرفته شده که نزدیک به ۱۰۰۰۰ سال پیش در نقطه‌‎ای بین سیبری و مغولستان با زمین برخورد کرده بود.
 
نتیجه بسیار شگفت انگیز بود ولی یک جای کار مشکل داشت: جنس مجسمه واقعا از فضا آمده بود اما خود بودا ساخته یک متقلب امروزی بود. احتمالا شخصی قصد داشته تا با ساخت این شی، به آن ارزش اجباری اعطا کند. هیملر به اندازه‌ای از دست شافر عصبانی شده بود که تصمیم گرفت او را کنار بگذارد. اما همان علامت نازی‌ها روی کلاه اعضای تیم شافر کافی بود تا بریتانیایی حواسشان را جمع کنند. تیم شافر هنگام ورود به هندوستان، هیچ مجوزی نداشتند و ماموران مانع ورودشان شدند. اما شافر کارش را خوب بلد بود. او به محض رسیدن به کلکته با یک قطار ۳۶ ساعته نزد لرد لینلیسگو، نائب السلطنه هند [رئیس حکومت بریتانیا در هندوستان در دوران استعمار] رفت و با زیرکی تمام قول همکاری را از آن‌ها گرفت.
 
معادلات سیاسی در لندن هم آن‌ها دستخوش تغییر بود. سِر باری دامویل، دریابد بریتانیایی، یهودستیز و از دوستان هیملر، شخصا با نویل چمبرلین، وزیر امور خارجه وقت بریتانیا، صحبت کرد و سرانجام توانست شرایط را هموار کند. ولی روادید صادر شده برای شافر و تیمش تنها در ایالت کوچک سیکیم معتبر بود. اما آلمانی‌ها در آن ناحیه کوچک با آن همه بریتانیایی مجهز چه کاری می‌توانستند انجام دهند؟
 
ورود به تبت

شافر تصمیم گرفت که منتظر مجوز بعدی نماند زیرا ماه ژوئیه از راه رسیده بود. آن‌ها به کمک گاو و اسب راهی هیمالیا شدند. کاروان شافر توقفی موقت در ایستگاه کونگرا لا پاس داشتند. تبت، با تمام حیات وحش بی‌نظیرش، در سوی دیگر کوه ۵۱۳۰ متری منتظرشان بود ولی ماجراجویان اس اس چاره‌ای جز کمپ زدن نزدیک مرز نداشتند. شافر عصرها داخل چادر می‌نشست تا فاوست گوته را بخواند. همسرش پیش از آغاز سفر در نوامبر ۱۹۳۷ کشته شده بود. صدای آهنگی که از رادیوی قاچاقی‌شان پخش می‌شد برای بهتر کردن حال شافر خوب نبود؛ غذاهای یکنواخت هم کار را بدتر کرده بود: نودل، نودل و دیگر هیچ.
 
فرصت در خانه شافر را زده بود. یکی از مقامات تبت ناگهان به چادر تیم شافر سر زده بود و شافر نیز با سوغاتی و غذا و هدیه او را نرم کرد تا اجازه ورود به لهاسا [پایتخت تبت و مرکز معنوی آیین بودایی] را دریافت کند.
 
استاد صدها علوم!

شافر موفق شد. یک هفته بعد، شورای وزرای تبت به “استاد صدها علوم” اجازه داد تا از مرکز محرمانه “بودیسم تبتی” ملاقات کند به شرط آنکه هیچ نوع تجهیزات علمی را همراه خود نبرد. بر اساس آن حکم، او اجازه کشتن هیچ پرنده و پستانداری را نداشت.
 
مردان اس اس آلمان نازی در ۲۲ دسامبر ۱۹۳۸ میلادی وارد فلات ممنوعه شده و یک درخت کریسمس را تزیین کردند. دمای هوا به منفی ۳۵ درجه رسید. آلمانی‌ها علیرغم قولشان تجهیزات علمی‌شان را همراه خود آورده بودند. آن‌ها ۴۰۰ کیلومتر را در میان کولاک و سرما طی کردند. شهر نزدیک به ۲۵ هزار نفر جمعیت داشت و تقریبا همین تعداد راهبِ بودایی ساکن سه صومعه حکومتی حوالی آنجا بودند. قصر عظیم پوتالا (Potala) [صومعه مقدس بودائیان و اقامتگاه سابق دالایی لاما] نیز درست در مرکز شهر لهاسا قرار داشت.
 

هیتلر در بام جهان چه می‌خواست؟
مجسمه “بودا از فضا”
 

برخلاف لباس‌های رسمی بریتانیایی‌ها، آلمانی‌ها کاملا راحت در شهر می‌چرخیدند و علاقه آن‌ها به مشروبات الکلی زبانزد خاص و عام شده بود. حتی صدای موسیقی آلمانی از گرامافون‌ها پخش می‌شد. مایر-هوزینگ در کتاب خود می‌نویسد: «برخلاف اینکه “نژاد برتر آریایی” خواستار انجام این ماموریت شده بود تا “اقوام فراموش شده در شرق” پیدا شوند، آن دیدار بین صلیب شکسته شرق و غرب بیش از هر چیزی شبیه مهمانی به صرف الکل بود.»
 
خاکسپاری آسمانی

آلمانی‌ها البته سخت مشغول جمع‌آوری نمونه و تحقیق بودند. آن‌ها با کشتن پستانداران و پرندگان کارشان را پیش می‌بردند. آن‌ها از راهبان مست و همچنین مراسم خاکسپاری آسمانی فیلم‌برداری می‌کردند. [خاکسپاری آسمانی به مراسمی در آیین بوداگرایی وجره‌یانه گفته می‌شود که در آن اجساد مردگان را بر بالای کوه‌ها می‌گذارند تا بر اثر هوای آزاد متلاشی شوند یا اینکه پرندگان گوشت‌خوار، گوشت آن‌ها را بخورند.]
 
آلمانی‌ها با دوربین‌هایش آنقدر آشکارا فیلمبرداری می‌کردند که صدای محلی‌ها را درآورده بودند. در این بین، کار برونو برگر، انسان شناس، به شدت انگشت نما بود. وی به کمک یک قطب نما، انبر ویژه اندازه‌گیری جمجمه و وسیله‌ای برای اندازه‌گیری فک پایین، ابعاد اسکلت ساکنین محلی را اندازه‌گیری می‌کرد. برونو برگر  (Bruno Berger) حتی ماده‌ای به نام نگوکول را روی جمجمه‌ها می‌پاشید تا چهره‌هایشان را بازسازی کند.
 
کشیش نازیسم

بریتانیایی‌ها در پرونده‌هایی که برای آلمانی‌ها تهیه کرده بودند، آن‌ها را متهم به انجام اعمال غیرعادی کرده و شافر را “کشیش نازیسم” خواندند. شافر اما علیرغم تمام انتقادات توانست نفوذ بیشتری پیدا کند و پس از صحبت با رادرنگ رینپوچه (Radreng Rinpoche)، حاکم تبت، موفق شد مجوز اقامتشان را شش ماه دیگر تمدید کند. بر اساس یادداشت اس اس در اواخر سال ۱۹۳۹ میلادی، شافر حتی به رینپوچه پیشنهاد انتقال سلاح داده بود اما مشخص نیست که آیا این کار انجام شد یا خیر.
 
ماموریت عجیب و سرانجام مامور هیتلر

ماموریت متشکل از جاسوسی، عیاشی با مشروبات الکلی و ماجراجویی‌های جانورشناختی به مدت سه هفته تا پیش از جنگ جهانی دوم به طول انجامید. آن‌ها علاوه بر ۳۰۰۰ لاشه پرنده، ۲۰۰۰ تخم مرغ، ۴۰۰ جمجمه و پوست پستانداران، خزندگان، دوزیستان، و هزاران پروانه، ملخ، ۲۰۰۰ شی بومی، معدنی، نقشه‌های توپوگرافی و ۴۰٫۰۰۰ عکس سیاه و سفید همراه خود به آلمان بردند.
 
بسیاری از این گنجینه‌ها همچنان در بایگانی‌ها جای گرفته‌اند اما به خاطر ارتباطشان با نازی‌ها چندان مورد توجه قرار نمی‌گیرند. نقش شافر نیز در نهایت کمرنگ شد. اگر او به ایالات متحده رفته بود، احتمالا در صدر بزرگترین کاشفان تاریخ قرار می‌گرفت. در آلمان پس از جنگ نیز او نتوانست آنطور که باید در دادگاه “ضد نازی بودن” خودش را اثبات کند. شافر در نهایت فقط توانست برای یک مجله آلمانی زبان در مورد شکار مطلب بنویسد.


منبع: برترینها