کشتی های بزرگ‎ (عکس)

۴۶ کشته بر اثر رانش زمین در هند خسارت ۱۴ میلیاردی سیل به خراسان رضوی دیدار سعید جلیلی با خانواده شهید حججی وزیر دفاع روسیه در غرفه فرهنگی ایران در مسکو (+عکس) بازگشایی مرز جدید در اربعین امسال واکنش دفتر آیت‌الله مکارم شیرازی به یک شایعه پیدا شدن جسد کودک مفقود شده سیل گلستان داعش باز هم مسئولیت یک خرابکاری را بر عهده گرفت آخرین قاب دولت یازدهم در اینستاگرام روحانی (+عکس) بازار مال فروشان کوچصفهان (عکس)


منبع: عصرایران

فرجام قاتل شاه قاجار

فرجام میرزا رضا، اما اعدام بود؛ اگر چه مظفرالدین شاه خیال کشتن او را نداشت و بار‌ها از قول او نقل شده بود که «قصاص و کشتن میرزا تشفی قلب من نیست. من اگر بخواهم انتقام بکشم باید تمام اهل کرمان را از دم تیغ انتقام بگذرانم.»

فرجام قاتل شاه قاجار
 ناصرالدین شاه در سال های پایانی سلطنت 

 

درست در صبح جمعه هجدهم ذیقعده ۱۳۱۳ ناصرالدین شاه قاجار به شکرانه پنجاهمین سالگرد سلطنت به زیارت حضرت عبدالعظیم در شهرری رفت، اما رویای جشن پنجاهمین سال سلطنت را واقعیت هولناک قتل او درهم شکست. میرزا رضا کرمانی قاتل ناصرالدین شاه در نقطه‌ای او را به گلوله بست که چند سالی پیشتر به دستور شاه قاجار، سیدجمال‌الدین اسدآبادی را بازداشت و خوار و خفیف کرده بودند و بدین ترتیب میرزا رضا در آن روز هم انتقام ستم‌کشی‌های خود از شاه گرفت و هم انتقام بدرفتاری‌ها با مرشد خود را.
 
قلب شاه قاجار با گلوله‌ای که از تپانچه پنج لول یک رعیت ایرانی خارج شد، از حرکت ایستاد؛ رعیتی که رویای قتل ناصرالدین شاه مالیخولیای ذهنش بود و با فکر اجرایی کردن آن شب و روز می‌گذراند. چه آن که میرزا رضا چند سال قبل از آن نیز به هنگام تعزیه‌خوانی تکیه دولت که در غرفه حاج محمدحسین امین‌الضرب خدمت می‌کرد، به هنگام گردش شاه در غرفه‌ها نیت کرد با کاردی که در اختیار داشت مقصود خود را انجام دهد، اما احتیاط کرد که مبادا کارگر نگشته و کار‌ها بد‌تر و سخت‌تر شود.
 

فرجام قاتل شاه قاجار
رویای میرزا رضا، اما در دیدار با مرشدش سیدجمال‌الدین اسدآبادی در استانبول مهر تایید می‌خورد و تبدیل به نقشه می‌شود، آن روز که میرزا رضا در محضر سید جمال و به گاه شکایت از صدمات روزگار به گریه می‌افتد. سید، اما او را برحذر می‌دارد که «گریه کار کودکان است و مرد مادام که دروازه مرگ به روی او باز است، نه زیر بار ذلت می‌رود و نه از حوادث روزگار شکایت می‌کند.» میرزا رضا پس از شنیدن این سخن جانی تازه می‌گیرد و حال و روز ملال انگیز خویش تغییر داده و برای انتقام کشیدن از ستمکار خود را آماده می‌سازد. مخفیانه به ایران باز می‌گردد. به رغم آن که می‌داند تحت تعقیب است با هزار ملاحظه خانه‌ای در شهرری برای خود فراهم کرده، قیافه و نام خویش را تا آنجا که ممکن است تغییر داده، در بالاخانه دری که از صحن مقدس به مدرسه امین‌السلطان می‌رود، به شغل معالجه امراض جلدی کودکان پرداخته و در حقیقت برای اجرای یگانه مقصد خویش انتظار فرصت می‌کشد؛ فرصتی که سرانجام به بهترین شکل ممکن برای میرزا رضا فراهم شد.
 
یحیی دولت‌آبادی که شب قبل از ترور ناصرالدین شاه همراه با جمعی از دوستان خود به زیارت حضرت عبدالعظیم رفته و میرزا رضا را در حال زیارت و تفکر دیده بود، در خاطرات خود این چنین شعف میرزا رضا را به گاه مطلع شدن از قصد شاه قاجار برای زیارت حضرت عبدالعظیم روایت می‌کند: «در تاریکی زاویه ایوان شخصی در لباس کسبه دیده می‌شد که صورتش درست تمیز داده نمی‌شد. این شخص میرزا رضای کرمانی است که گوشه تاریکی سرپا نشسته، دست‌ها را بر روی زانو و سر را بر روی دست‌ها گذارده، در دریای فکر و خیال فرو رفته؛ بی آن که تغییر وضعی به خود بدهد یا کلمه‌ای بگوید. در این حال دو تن از زوار در طرف دیگر ایوان نشسته با یکدیگر صحبت داشته. در ضمن سخن می‌گویند فردا شاه به زیارت می‌آید قرق هم نمی‌باشد. چون تاکنون رسم بوده است هر وقت شاه به این مزار مشرف می‌شده، صحن و حرم را به کلی قرق می‌نمودند. به محض آن که از زبان این دو زوار شنیده می‌شود شاه فردا به زیارت می‌آید و قرق هم نمی‌باشد، مجسمه فکر و خیال در تاریکی زاویه ایوان به جنبش آمده سر از روی دست و زانوی تحیر برداشته، از روی تعجب می‌گوید شاه فردا اینجا می‌آید، قرق هم نیست.»
 

فرجام قاتل شاه قاجار
تشییع جنازه ناصرالدین شاه
 

و بدین ترتیب جمعه موعود ناصرالدین شاه بعد از آن که شکرانه پنجاه سال سلطنت را به جای می‌آورد و قصد خروج از حرم می‌کند، در قیل و قال و رفت‌وآمد زائران مردی به سمتش می‌آید و به روال همه عرض حال دهندگان به پادشاه، در دستش عریضه‌ای است و ناگهان صدای صفیر گلوله شنیده می‌شود و بعد از آن همهمه و آشوب. میرزا رضا، اما اقبال گم شدن در آشوب نمی‌یابد.
 
ناظم‌الاسلام کرمانی که او نیز آن جمعه به زیارت حضرت عبدالعظیم رفته بود در «تاریخ بیداری ایرانیان» فرجام میرزا رضا بعد از قتل ناصرالدین شاه را این گونه روایت می‌کند: «.. اتفاقا در آن روز به زیارت حضرت عبدالعظیم رفته بودیم. در مدرسه نشستیم و منتظر رفتن شاه شدیم که یک دفعه دیدیم در‌ها را می‌بندند و می‌گویند شاه را تیر زده‌اند. چون تا یک اندازه احتمال صدور این امر را از میرزا رضا می‌دادیم، رفتیم دم منزل او که استعلامی کنیم. شخصی فراش آنجا ایستاده گفت: آقایان زود بروید و در اینجا نمانید که برایتان خطر دارد. باری فورا از دور سلامی به حضرت عبدالعظیم داده و روانه شهر شدیم. در بین راه کالسکه شاهی را دیدیم که با سوار زیادی به شهر می‌آورند. به فاصله پانصد قدم میرزا رضا را در درشکه سوار کرده متجاوز از پانصد نفر سوار اطراف او را گرفته می‌آوردند به شهر و میرزا رضا با نهایت قوت قلب و یک اطمینانی که از جبهه بیگناهان مشهود می‌شد، به اطراف خود می‌نگریست و نظاره مردم می‌کرد. گویا به لسان حال می‌گفت:‌ای اهل ایران من به تکلیف خود عمل نمودم و درس خود را به شما تعلیم کردم.»
 
 

فرجام قاتل شاه قاجار

 
فرجام میرزا رضا، اما اعدام بود؛ اگر چه مظفرالدین شاه خیال کشتن او را نداشت و بار‌ها از قول او نقل شده بود که «قصاص و کشتن میرزا تشفی قلب من نیست. من اگر بخواهم انتقام بکشم باید تمام اهل کرمان را از دم تیغ انتقام بگذرانم.» با این همه، اما شاه جدید به تحریک یکی از روحانیون دربار دستور به قتل قاتل پدر داد و آن گونه که ناظم‌الاسلام کرمانی می‌نویسد: «از مرحوم شیخ محمدحسن شریعتمدار طهرانی شنیدم که می‌گفت: من به اعلیحضرت مظفرالدین شاه گفتم، چرا در کشتن میرزا رضا مسامحه دارید و کشتن او را چرا به تاخیر انداختید. مظفرالدین شاه فرمود: این شخص قابل کشتن نیست. من جواب دادم اعلیحضرت از حق خود گذشتند و ما رعایا که فرزندان شاه سعید شهید هستیم تا قاتل پدر خود را به دار نبینیم، چشممان گریان خواهد بود. مرحوم مظفرالدین شاه فرمود که آیا این طور کشتن موافق با شرع است و آیا قانون اسلام اجازه می‌دهد که این طور کسی را به قتل رسانند. چون مقصود مظفرالدین شاه طفره از کشتن بود جناب آقا شیخ محمدرضا مجتهد ملتفت شده با شاه همراهی کرد، ولی مرحوم شیخ محمدحسن شریعتمدار یا ملتفت نشده یا به غرضی دیگر اصرار به کشتن میرزا رضا می‌کرد تا شاه متغیر شده رو کرد به اتابک میرزا علی اصغرخان امین‌السلطان و فرمود: فردا بدهید سر این پسره را ببرند.» و بدین ترتیب میرزا رضا در ربیع الاول ۱۳۱۴ در ملاءعام به دار آویخته شد.
 
میرزا رضای کرمانی بر خلاف غالب سوءقصدکنندگان به پادشاهان سلطنت‌های پیشین ایران فردی در زمره طبقه رعیت بود. به دیگر سخن میرزا رضا نه خواهان انتقام‌جویی از ایل رقیب بود، نه مدعی تخت و تاج شاهی و نه عضوی از خدمه درباری. ظلم‌هایی که میرزا رضا از ناحیه حاکم تهران تحمل کرده بود به تنهایی انگیزه‌ای قوی برای قتل شاه توسط میرزا رضا را فراهم نمی‌کرد و اگر نبود عداوت شخصی سیدجمال‌الدین اسدآبادی در حق ناصرالدین شاه بابت بدرفتاری و تبعید از ایران شاید میرزا رضا هیچ‌وقت دست به کاری چنین بزرگ نمی‌زد. تشویق و ترغیب سیدجمال‌الدین و هواداران کرمانی‌اش به حد وافر در روحیه زجر دیده و مالیخولیایی میرزا رضا موثر افتاد. حتی دشوار می‌توان تصور نمود که میرزا آقاخان کرمانی و همشهری او شیخ احمد روحی در ترغیب فکری رفیق و همشهریشان میرزا رضا برای اجرای چنین مقصودی نقش نداشته باشند.

 
اقدام میرزا رضا در «شاه‌کشی» همچون عموم «شاه‌مرگی»‌ها در ایران دلهره آنی و هرج و مرج به دنبال داشت و بدون شک در مواجهه با چنین عواقبی بود که صدراعظم امین‌السلطان که قرار بود آن روز ناهار شاه را میزبان باشد، به محض مطلع شدن از ترور شاه ترتیبی داد تا جسد ناصرالدین شاه را مخفیانه از صحن بیرون ببرند و در کالسکه سلطنتی بنشانند. در بازگشت به کاخ گلستان خودش نیز در کنار جسد برجای شاه نشست و اندام بی‌جان او را به حرکت درآورد؛ گویی شاه برای جمعیت مضطربی که در طول راه بازگشت به پایتخت ازدحام کرده بودند، دست تکان می‌دهد و سر می‌جنباند و به تعبیر عباس امانت در کتاب «قبله عالم»: «گویی این نمایش خیمه‌شب‌بازی با ناصرالدین شاه بی‌جان قطعا آسان‌تر از بازی دادن ناصرالدین شاه زنده برای صدراعظم او می‌نمود.»
 
امین‌السلطان شاید بهتر از هر کسی درباریان را می‌شناخت و بیشتر از هرکسی نیز می‌دانست که کامران میرزا، پسر ناصرالدین شاه و حاکم تهران داعیه حکومت دارد، پس درنگ نکرد و بیش از هر اقدامی مظفرالدین میرزا ولیعهد را در تبریز از واقعه مطلع کرد و در راس دولت به سرعت مقدمات لازم برای انتقال آرام تاج و تخت را فراهم آورد. اندکی بعد مظفرالدین از تبریز رسید و به تخت نشست و قتل ناصرالدین شاه به زودی به محفظه خاطره جمعی مردم سپرده شد.
 
امین‌السلطان حتی دستور داد پیش‌پرده‌ای در آغاز تعزیه‌های تکیه دولت در ذکر مناقب شاه شهید خوانده شود. هدف از این عمل ظاهرا تسکین تشویش مردم بود که پس از حادثه شاه‌کشی افزایش یافته بود. این تشویش و اظطراب هم خیلی زود فرو نشست. «شاه شهید» لقبی شد برای نامیدن ناصرالدین شاه، اما داستان قتل او در سرعت حوادثی که سلطنت مظفرالدین شاه قرار بود به خود ببیند رفته‌رفته فراموش شد.»


منبع: برترنها

طنز؛ ترکیدن در کره شمالی یا جنوبی

علیرضا لبش در نوشت:

در فرودگاه منتظر اعلام زمان پرواز نشسته بودیم.

اولی به بغل دستی‌اش گفت: کجا داری میری؟

دومی گفت: کره شمالی. تو کجا داری میری؟

اولی گفت: آمریکا.

دومی گفت: مواظب باش کره‌ای‌ها نترکوننت. سه میلیون نفر ثبت نام کردن تا بیان آمریکا را اشغال کنن.

اولی عرق روی پیشانی‌اش را پاک کرد و گفت: تو مواظب خودت باش. این آمریکایی‌ها خیلی کله خرن. میزنن کلا کره شمالی رو با ملتش محو میکنن میره پی ‌کارش. آب هم از آب تکون نمیخوره.

دومی کف دستش را خاراند و گفت: عجب شیر تو شیری شده دنیا.

اولی پوفی کرد و گفت: بیشتر شبیه خر تو خره. یا شیر تو خر. نمی‌دونم.

سومی که تا حالا ساکت نشسته بود و به صفحه گوشی‌اش خیره شده بود، گفت: خدا رو شکر که ما نوسازی کردیم. شورای شهر نو، شهردار جدید، کابینه یک کم جدید و رییس‌جمهور قدیمی مدل جدید تا ۱۴۰۰٫ کی بیان عوارض نوسازی رو ازمون بگیرن، خدا میدونه.

چهارمی که داشت دگمه بالای یقه سفیدش را باز می‌کرد تا هوا بخورد گفت: به زودی عوارض نوسازی رو هم پس می‌دید. وقتی نماینده علاقه‌مند به مجلس می‌فرستادید، باید فکر این روزها رو هم می‌کردید که یه روزی علاقه‌مند به گرفتن سلفی با موگرینی بشه و آبروتون رو ببره.

سومی گفت: اونکه قدیمی شد، رفت. سوژه جدید چی داری؟

چهارمی دگمه‌ یقه‌اش را دوباره بست و گفت: چرا تتلو قدیمی نمیشه، سلفی به این زودی قدیمی شد.

پنجمی که دورتر نشسته بود و مثل اینکه مادرش موهایش را عروسکی شانه کرده بود گفت: حالا اینا رو بی‌خیال. کره شمالی که عددی نیست. این کره جنوبی شاخ شده، میگه باید ایران رو از جام جهانی حذف کنن، ما بریم به جاشون.

آخه آبمون کم بود، نونمون کم بود، این بازیکن خارج فرستادنمون چی بود دیگه؟! حالا اگه نریم جام‌جهانی من چی کار کنم؟ من تور جام جهانی روسیه رو از همین حالا خریدم.

چهارمی دوباره دگمه بالای یقه‌اش را شل کرد و گفت: اصلا نباید بذاریم بازیکن بره بیرون از کشور که پر رو بشه. اون از نخبه‌مون که یک عکس درست و درمون نداشت بعد از مرگش بزنیم به دیوار، کلی بچه‌های فوتوشاپ کار زحمت کشیدن تا نوشته‌های بی‌تربیتی پشتش رو پاک کنن. این هم از ورزشکارامون.

من گفتم: هواپیما داره سوار میکنه.

همگی برای سوار شدن به هواپیما هجوم بردند.


منبع: برترینها

طنز؛ سرانجام ِ محمود و رفقا

پویان فراستی در نوشت:

خبر کوتاه و جانسوز بود. «رییس‌جمهور سابق برزیل به خاطر فساد به ۹ سال حبس محکوم شد» حالا امکان دارد این خبر برای مخاطبِ عادی، فقط کوتاه باشد مثل خبر چندین بار کاندیدا شدن محسن رضایی برای انتخابات ریاست‌جمهوری یا خبر تولید برق از زباله توسط قالیباف؛ اما برای طنزپرداز جماعت، خبر جانسوز هم هست.

لوئیز ایناسیو لولا دا سیلوا، مشهور به لولا؛ رفیق محمود احمدی‌نژاد بود. رییس‌‌جمهور سابق کشورمان که دوره‌ای مهره مار داشت و دور خودش کشورهای بزرگ و پیشرفته‌ای مثل جیبوتی و آنگولا را جذب می‌کرد این روزها به شدت تنها شده است. یکی از ویژگی‌های رییس دولت نهم و دهم همین اطرافیان جالب او هستند که هر کدام به سرنوشت جالب‌تری دچار شدند.

دوره‌ای رفیق جینگ محمود احمدی‌نژاد مرحوم هوگو چاوز بود. یعنی یک مدت یا محمود اینا ونزوئلا بودند یا هوگو اینا ایران، همه چی داشت به خوبی و خوشی پیش می‌رفت که گلچین روزگار در یک اقدام خوش‌سلیقه‌نانه(!) گل چاوز را از دنیا کند و برد. محمود هم برای این که غمش تسلی پیدا کند با پرواز مستقیم رفت ونزوئلا و با مادر مرحوم یک احوال‌پرسی ریزی کرد تا شاید دلش آرام گیرد. حالا اینکه آرام گرفت یا نه را ما کاری نداریم.

یک دوره مصباحی‌مقدم و پرویز فتاح از رفقای رییس‌جمهور هاله نور بودند اما این روزها آن‌ها هم صحبت از محاکمه احمدی‌نژاد می‌کنند.

یکی دیگر از بزرگوارانی که با احمدی‌نژاد نشست و برخاست زیادی داشت و گرفتار شد، محمدرضا رحیمی بود که مدتی در اوین شب را به صبح می‌رساند. بعد از آن هم نوبت به یکی از آن سه نفری رسید که هیچ دو نفری به اندازه آن‌ها شبیه به هم نبودند! که البته به تازگی از زندان بیرون آمده است. الان فقط از آن اکیپ دوست داشتنی یک احمدی‌نژاد باقی مانده و یک درخت. این روزها محمود هر روز به درخت تکیه می‌زند و نامه می‌نویسد.

جدیدا مشخص شده است که خود محمود هم بله! یک مقدار اندکی تخلف دارد و سر سوزن ذوقی! با این حساب کم کم از آن جریان فقط یک درخت باقی می‌ماند و دیگر هیچ!


منبع: برترینها

حلقه‌ای که به صاحب خود بازگردانده شد (+عکس)

حلقه ازدواج زنی که ۱۷۰۰ کیلومتر از خانه آن‌ها دور شده بود، از طریق فیس بوک به او بازگردانده شد.

به گزارش باشگاه خبرنگاران، اگر حلقه یک زن در بزرگترین صحرای ماسه‌ای جهان گم شود، فقط یک معجزه می‌تواند دوباره این دو نفر را به هم برساند اما این معجزه به کمک فیس بوک برای زنی که به همراه همسرش ۱۷۰۰ کیلومتر از خانه دور شده بود، اتفاق افتاد.

الیزابت دوکرتی که به همراه همسرش به صحرای ماسه‌ای سیمپسون استرالیا در ماه ژوئن برای تعطیلات رفته بودند، اما متوجه شد که حلقه ازدوا گران قیمت خود را در این صحرا گم کرده است.

روز سه‌شنبه بود که فردی این انگشتر را پیدا کرده بود و آن را در فیس بوک خود به اشتراک گذاشته بود و این پست بیش از ۵ هزار و ۶۰۰ بار به اشتراک گذاشته شد تا این که صاحب اصلی این انگشتر آن را دید و قرار است تا چند روز دیگر به انگشتر خود برسد.


منبع: عصرایران

ماجرای کانال چنگال جنجالی چه بود؟

بعضی گفتند شکست عاشقی است، برخی دیگر موضوعات فلسفی را پیش کشیدند و کسانی هم گفتند فاز طرف را نمی‌دانند! ماجرا درباره یک کانال تلگرامی است، کانالی که تقریبا ۹ ماهی می‌شود راه افتاده، البته این تاریخ تخمینی را از بررسی پست‌های این کانال بدست آوردیم.

مدتی است که یک چنگال گوی رقابت توجه را در فضای مجازی به خودش اختصاص داده است! عکسی از این چنگال هر روز در یک کانال تلگرامی پست می‌شود. اما داستان این چنگال مشهور چیست؟

بعضی گفتند شکست عاشقی است، برخی دیگر موضوعات فلسفی را پیش کشیدند و کسانی هم گفتند فاز طرف را نمی‌دانند! ماجرا درباره یک کانال تلگرامی است، کانالی که تقریبا ۹ ماهی می‌شود راه افتاده، البته این تاریخ تخمینی را از بررسی پست‌های این کانال بدست آوردیم.

ماجرای کانال چنگال جنجالی چه بود؟

۱۲ نوامبر ۲۰۱۵ عکسی از یک «چنگال» که اتفاقا کیفیت بالایی هم ندارد، روی کانالی با نام «عکسی یکسان از یک چنگال برای هر روز» آپلود می‌شود! بعد از آن هر روز، روزی یک بار همین عکسِ بی‌کیفیت بدون هیچ یادداشتی منتشر شده است تا همین امروز که همچنان این روند ادامه دارد و تا امروز در حدود ۵۹۰ عکس چنگال د کانال قرار گرفته است.

تا دو هفته قبل که کانال را ایرانی‌ها کشف کنند، بیشتر از ۶ تا هفت هزار عضو نداشت، اما این دیکتاتوری دیدن عکس چنگال در نظر ایرانی‌ها تا حدی خوش آمده که خیلی‌ها دنبال ماجرای چنگال را گرفته‌اند و حتی عضو کانال شده‌اند! عضویتی که خودشان هم دلیلش را نمی‌دانند و شاید حتی به این امید هستند که تغییری در روند کاری گرداننده یا گردانندگان کانال ایجاد شود.

ماجرای کانال چنگال جنجالی چه بود؟

البته حالا که بیشتر از ۴۲ هزار نفر عضو آن شده‌اند و این افزایش چشمگیر در مدت زمان چند هفته را تنها می‌توان به پای ایرانی‌های که آن را کشف کرده‌اند، نوشت؛ اظهار نظرهای مختلفی هم درباره چرایی این تصاویر می‌توان دید.

اینکه این چنگال متعلق به عشق صاحب کانال است و آخرین چزی بوده که به آن دست زده و بعد هم از دنیا رفته، یکی از اصلی‌ترین نظریه‌هاست! تا جایی‌که برایش ابراز همدردی می‌کردند! البته این صحبت هم از جایی شروع  ش که یک ایرانی با استفاده از همین عکس صفحه اینستاگرام ساخته و در جواب یکی از کسانی که دلیل کارش را پرسیده از شکست عشقی حرف زده است.

ماجرای کانال چنگال جنجالی چه بود؟

مباحث فلسفی را هم اضافه کنید، اینکه بعضی‌ها از فیلم «باشگاه مشت‌زنی» دیوید فینیچر و دیالوگی که در فیلم گفته می‌شود، یاد می‌کنند؛ «همه‌چیز یک کپی از یک کپی از یک کپی است.»  و می‌گویند منظور از اینکه یک عکس را هر روز تکرا می‌کنند، این است که به ادامه دادن ادامه می‌دهند، به این معنی که زندگی یک تکرار است و فقط ادامه می‌دهند. احتمالا هم یک مفهوم تکراری و کسالت‌بار را با راه‌اندازی این کانال و انتشار عکس‌ها دنبال می‌کنند.

در جست‌وجوی حقیقت

اما واقعیت چیست؟ برای جواب این سوال باید منشا کانال را پیدا می‌کردیم، در جست‌وجوها به صفحه فیس‌بوکی با همین نام رسییدیم که از دوم نوامبر ۲۰۱۴ تا ۲۰ نوامبر ۲۰۱۶ در آن پست وجود داشت. دقیقا همین چنگال حاضر در کانال!

از ظاهر کلی صفحه فیس‌بوک این تصور به وجود می‌آمد که توسط یک فرد خارجی ادراره می‌شود و برخی از عکس‌هایی که طی سال‌های اول در صفحه قرار می‌گرفتند، نوشته‌هایی همراهشان ضمیمه شده، مانند اینکه «نزدیک سال نو میلادی است و هدیه کریسمس چه می‌خواهید؟» یا سال جدید را تبریک گفته بودند.

در همین یادداشت‌ها متنی وجود داشت که صاحب صفحه اعلام کرده بود به زودی قصدش از راه‌اندازی این صفحه را اعلام می‌کند و در یکی از پست‌های بعدی که در تاریخ ۲۴ دسامبر ۲۰۱۴ منتشر کرده، متن بلندی با عنوان «داستان کریسمس» را برای مخاطبان صفحه نوشته بود و توضیح داده بود که « خانمها و آقایان، دختران و پسران، حول آتش گرد آیید تا داستان شگفت انگیز کریسمس را برایتان تعریف کنم.

ماجرای کانال چنگال جنجالی چه بود؟

روزی روزگاری پسر جوانی به نام دِین در حال تدارک جشن تولدش بود. من هم تصمیم گرفتم از طریق فیس بوک تولدش را تبریک بگویم، چون آنچنان دوست صمیمی او نیستم. او از من تشکر کرد و از آنجایی که می‌دانست چند صفحه را مدیریت می‌کنم، عکس این چنگال را فرستاد واز من پرسید «شکلکم چطور است؟» و من هم پاسخ دادم «شگفت‌اور است» و تصمیم گرفتم به او نشان دهم چقدر چنگالش واقعا زیباست؛ بنابر این یک صفحه اختصاصی برای این چنگال درست کردم و الان شاهد وضعیتی هستیم که بیش از سه هزار طرفدار دارد و حتی چنگال محبوبی هستیم.»

با خواندن این جملات به نظر می‌رسد تمام نظریه‌های قبلی را باید رد کنیم و این‌طور به قضیه نگاه کنیم که ما ایرانی‌ها از داستان ساختن برای اتفاقات لذت می‌بریم!

امروز اگر در شبکه‌های مجازی عبارت «عکس یکسان از …» را جست و جو کنید به صفحه‌های مختلف و متفاوتی می‌رسید که هرکدام یک عکس را هر روز بازنشر می دهند و مطمئن باشید هیچ نکته و ماجرای خاصی برای این کار وجود ندارد! شاید برخی افراد فقط از اینکه دست به کار سوال برانگیز بزنند، لذت می‌برند و بدتر از عده‌ای که از این تکرارهای بی‌معنی لذت می‌برند، کسانی هستند که این تکرار پوچ را دنبال می‌کنند و به دنبال پیدا کردن فلسفه‌ای برای آن هستند!


منبع: برترینها

طنز؛ وزیر علوم همان دروازه‌بان مالدیو است

مهرشاد مرتضوى در نوشت:

انتخاب شهردار تهران آدم را یاد بازی ایران-مالدیو می‌اندازد. همه از اول نتیجه را می‌دانند، ولی در ظاهر نه تنها چیزی از ارزش‌های تیم رقیب کم نمی‌شود، بلکه در کنفرانس مطبوعاتی قبل از بازی هر دو تیم یکدیگر را مستحق پیروزی و بازی را پایاپای و سخت توصیف می‌کنند. اما همین که بازی شروع می‌شود توی دروازه! در انتخاب شهردار هم شورای شهر همان اول ۲۱ رای به آقای نجفی داد، بعد با همه کاندیداهای نهایی تماس گرفتند و گفتند «اگه زحمتی نیست یه برنامه بنویسین بیارین واسه شهردار شدن. پذیرایی هم در وقت دیگری انجام خواهد شد».

نصف کاندیداها این جمله آخر را که شنیدند، بیخیال قضیه شدند. طرف مگر بیکار است برای شهرداری تهران با وضع فعلی و این همه بدهی اقدام کند، تازه سر جلسه یک ساندیس و کیک هم ندهند؟ خلاصه این‌طوری نصف کاندیداها پریدند.

بقیه هم شروع به صحبت می‌کردند، بعد از دو سه دقیقه سرشان را بلند می‌کردند و می‌دیدند اعضای شورا به آقای نجفی خیره شده‌اند و ایشان را زیر نظر دارند. در نتیجه خواستند وقت شورا را تلف نکنند و خودشان با خیال راحت کنار کشیدند. اما شورا خیلی اصرار داشت وقتش تلف شود، چون به هر حال رای‌گیری را برگزار کرد و در کمال ناباوری! آقای نجفی با ۲۱ رای شهردار تهران شد و توی دروازه.

صحبت از فوتبال شد؛ واقعا اوضاع فوتبال کشور هم چیزی از اوضاع شهرداری کم ندارد. چند روز پیش رقم بدهی باشگاه‌های پرسپولیس و استقلال اعلام شد و ما فهمیدیم که مرتضی حسینی بیخودی خودش را جلوی دوربین به در و دیوار استودیو نمی‌زد و سامانه ۳۰۹۰ تمام درآمد را دودستی تقدیم باشگاه‌ها کرده و آن‌ها هم بدهی‌های‌شان را کامل داده‌اند. فقط هر کدام ۱۰ دوازده تا شاکی خصوصی دارند که سرجمع شندرغاز (حدود ۴۰ میلیارد تومن) از این دو باشگاه طلبکارند.

از آن طرف همه اشخاص فدراسیونی و وزارتخانه‌ای و ورزشی و سیاسی و اجتماعی درباره اتفاقات فوتبال اظهارنظر می‌کنند و ایران را در آستانه محرومیت بین‌المللی قرار می‌دهند، به جز خود فوتبالی‌ها! انگار مثلا فوتبال، انتخابات ریاست‌جمهوری است که یک عده رایش را بدهند، یک عده دیگر مطالبات‌شان را مطرح کنند، در نهایت هم کابینه مطابق میل یک گروه سوم چیده شود.

یعنی شما ترکیب وزرای پیشنهادی را که نگاه می‌کنی، از همه طیف‌ها دستچین شده‌اند و فقط یک استاد رائفی‌پور کم است. تازه وزیر علوم هم هنوز در هاله‌ای از ابهام قرار دارد. مثل این می‌ماند که ترکیب ۱۱ نفره تیمت را معرفی کنی، روبرتو کارلوس و زلاتان و نعیم سعداوی را بچینی کنار هم، دروازه‌بان هم یادت برود مشخص کنی.

پس می‌بینیم که فوتبال و سیاست و مدیریت شهری و در کل همه چیزمان به هم می‌آید و شرایط کاملا مشابه بازی ایران-مالدیو است. با این تفاوت که چند وقتی است مالدیو ماییم!


منبع: برترینها

به درخواست «آقای ربیعی» توجه نکنید!

احمدرضا کاظمی در نوشت:

این روزها گل سر سبد بحث‌های سیاسی کشور را یک مورد «حضور دوباره» و یک مورد «عدم حضور دوباره» تشکیل می‌دهد که اولی در مورد آقای رحمانی فضلی و وزارت کشور و دومی در مورد زنان و کابینه دولت است!

متاسفانه در این بین بسیاری از خبرهای مهم دیگر گم و کمرنگ شده‌اند! یک چیزی تو مایه‌های سکانس غرق شدن بچه پیمان معادی در دریا، توی فیلم درباره الی. جایی که هیچ‌کس متوجه عدم حضور اِلی بدبخت نشده بود چون همه روی بچه تخس پیمان زوم کرده بودند!

شما ببینید، جدا از خبرهایی مثل این که وحید خزایی پیج اینستاگرامش را بسته و امیرتتلو هم آن را از حالت پابلیک در آورده، در حالی‌که همه دارند در مورد آقای رحمانی فضلی و احتمال نگرفتن رای اعتماد او از مجلس حرف می‌زنند، آن گوشه موشه‌ها، در تاریکی و به قول معروف «اون آخرای مجلس» بدون اینکه من و شما در جریان باشیم؛ آقای ربیعی وزیر تعاون، کار و رفاه اجتماعی در حال تلاش و رایزنی برای گرفتن رای اعتماد دوباره از نمایندگان مجلس است.

آقای ربیعی که درچهارسال گذشته جهت بهبود وضعیت کار و رفاه اجتماعی، از مردم «صبر ایوب» را درخواست کرده بود؛ این روزها درخواست متفاوتی دارد و خواهان حمایت همه جانبه لیست امید از ایشان و سایر افراد پیشنهادی وزارت است. آقای ربیعی برای تحقق این مهم حتی به دیدار لیدر ممنوع‌التصویرطلبان هم رفته است و از ایشان درخواست پادرمیانی کرده که البته با پاسخ مبنی بر اینکه «نمایندگان منتخب مردمند و در تصمیم‌گیری مخیر هستند و بر اساس منافع ملی عمل خواهند کرد» مواجه شده است، این پاسخ در واقع حکم فرستادن OK یا استفاده از ایموجی لایک تلگرام در جواب درخواست‌های بلندبالای دوستان‌مان را دارد! در واقع پاسخ جناب ممنوع‌التصویر یک چیزی تو مایه‌های همان «باشه! بش میگمِ» خودمان بوده، منتهی کمی مودبانه و گفت‌وگوی تمدن‌هاطور!

اما این رویکرد مظلومانه و «تولو خدااااااا تولو ژوون هرکی دوچش دااالی به من رای اعتمااااااااات بده خوووووووو» که آقای ربیعی برای جلب اعتماد نمایندگان در پیش گرفته تنها سیاست ایشان نیست.

«پیرو اشاره‌ام به وجود تامل در عملکرد وزیر رفاه در مبارزه با فساد، وزیر رفاه تلفنی چنان به من تشر زد که شک ندارم اگر دادسرا داشت مرا شبانه جلب می‌کرد». این توییت جناب محمود صادقی نماینده مردم تهران در مجلس است که نشان می‌دهد آقای ربیعی برای گرفتن رای اعتماد از مجلس علاوه بر مذاکره، سایر گزینه‌ها را هم روی میز گذاشته است!


منبع: برترینها

۲۵ قدرت خارق العاده که هرکس آرزوی داشتنش را دارد!

اعتراف کنید! شما هم گاهی آرزو می­‌کنید که ای کاش یک ابرانسان بودید و قدرت­های خاص داشتید. حتماً در کودکی‌­تان پیش آمده که شنلی روی دوشتان بیندازید، دور خانه بدوید و حس قهرمان بودن بکنید! آدم گاهی وقت‌ها فکر می­کند که واقعاً چه می­شد اگر فلان قدرت خارق­‌العاده را داشت؟! حتی اگرطرفدار فیلم‌­­های ابرانسانی و سوپر قهرمانی مثل Avenger و Batman نباشید بازهم در ذهنتان به داشتن چنین قدرت­‌هایی فکر کرده‌­اید. بنابراین در ادامه با معرفی ۲۵ قدرت ابرانسانی که مطمئناً برایتان هیجان­‌انگیز خواهد بود با دیجی رو همراه باشید!

تقلید قدرت

۲۵ قدرت خارق العاده که هرکس آرزوی داشتنش را دارد!

آیا مهارت‌های خاصی هست که آرزو می­کردید که ای­ کاش آن­ها را بلد بودید یا در آن­ها حرفه­ای بودید؟ تقلید قدرت به شما اجازه می­دهد که قدرت و توانایی های دیگران را جذب کنید، مثلاً به سرعت مایکل فلیپس شنا کنید، مثل استیون اسپیلبرگ کارگردانی کنید یا مثل جی­ کی رولینگ رمان­‌های پرفروش بنویسید.


نامرئی بودن

۲۵ قدرت خارق العاده که هرکس آرزوی داشتنش را دارد!

شنل نامرئی هری ­پاتر را فراموش کنید! با داشتن قدرت نامرئی بودن می­توانید دریک چشم به­ هم زدن با استفاده از نیروی ذهنتان نامرئی شوید. اگر نامرئی بودید می­‌توانستید بدون اینکه خانواده­‌تان متوجه شوند ازخانه خارج شوید و بدون اینکه دوستان‌تان بفهمند با آن­ها شوخی کنید و سربه ­سرشان بگذارید!


نیروی ابرانسانی

۲۵ قدرت خارق العاده که هرکس آرزوی داشتنش را دارد!

اگر قدرت ابرانسانی داشتید می­توانستید به­ سادگی در مسابقه قو‌ی­ترین مردان برنده شوید، در بطر‌ی‌­ها و قوطی‌ها را به ­راحتی بازکنید، ماشین‌­ها را بلند کنید، آجر بشکنید و خیلی کارهای دیگر را بدون اینکه ذره‌­ای به خودتان فشار بیاورید انجام دهید. قوی­ بودن به اندازه هالک هم مزایای خودش را دارد!


شفا دادن

۲۵ قدرت خارق العاده که هرکس آرزوی داشتنش را دارد!

یک لحظه فکرکنید اگر قدرت شفا دادن داشتید چه می­شد! نه­ تنها می توانستید بریدگی­‌ها و کبودی‌­های سطحی را بهبود بخشید، بلکه می­توانستید بیماری­‌های جدی‌­تری مثل سرطان، آلزایمر و ایدز را برای همیشه ازتاریخ بشریت پاک کنید.


استقامت ابرانسانی

۲۵ قدرت خارق العاده که هرکس آرزوی داشتنش را دارد!

استقامت ابرانسانی به درد کسانی می­خورد که می­خواهند طولانی مدت فعالیت فیزیکی انجام­ دهند اما ذره‌­ای خسته نشوند. مثلاً اگر این قدرت را داشته باشید می­توانید به­ سادگی دوی ماراتون انجام دهید، کل خانه را تمیزکنید و طولانی­ مدت درس بخوانید بدون اینکه حتی ذره­‌ای احساس ناراحتی و خستگی کنید.


تنفس در زیرآب

۲۵ قدرت خارق العاده که هرکس آرزوی داشتنش را دارد!

اگر شما قدرت تنفس زیرآب را داشتید می­توانستید مثل یک ماهی در زیرآب نفس بکشید این­طوری شما می‌توانستید هرچقدر که دلتانمی­خواست بدون اینکه نگران اکسیژن باشید غواصی کنید!


آسیب ناپذیری

۲۵ قدرت خارق العاده که هرکس آرزوی داشتنش را دارد!

آسیب ­ناپذیری قهرمان­‌ها را در برابر آسیب­‌های فیزیکی، روحی و روانی مصون می­دارد. اگر شما چنین قدرتی داشتید دیگر نگران خسته­ شدن، احساس غم پس از شکسته­ شدن قلب یا رنج ­بردن از افسردگی نبودید!


سفر در زمان

۲۵ قدرت خارق العاده که هرکس آرزوی داشتنش را دارد!

اگر این قدرت را داشتید دیگر برای سفر در زمان به ماشین احتیاج نداشتید. می­توانستید گذشته­‌تان را درست کنید یا آینده­‌تان را مشاهده کنید!


دید در شب

۲۵ قدرت خارق العاده که هرکس آرزوی داشتنش را دارد!

بیخیال چراغ ­قوه یا فلش گوشی.اگر قدرت دید درشب داشتید دیگر شب­ها پای‌تان به لبه­‌ی ­تخت یا مبل گیر نمی­کرد و دادتان به هوا نمی­رفت حتی این­طوری می­توانستید درتاریکی هم مطالعه کنید و دیگر لازم نبود بر سر روشن گذاشتن برق با دیگران دعوا کنید!


تله ­پاتی

۲۵ قدرت خارق العاده که هرکس آرزوی داشتنش را دارد!

بعضی از دوستان‌ هستند که می­توانند با چهره‌­شان یا کلا بدون حرف­ زدن با یکدیگر ارتباط برقرار کند اما اگر قدرت تله ­پاتی داشتید و می­توانستید ذهن یکدیگر را بخوانید راحت­تر نبود؟ این­طوری می توانستید با دوستان‌تان یک گفتگوی مخفیانه داشته باشید و هیچ­کس هم متوجه آن نشود!


 سرعت ابرانسانی

۲۵ قدرت خارق العاده که هرکس آرزوی داشتنش را دارد!

فکر کنید که اگر سرعت ابرانسانی داشتید چقدر طول می­کشید تا پای پیاده به شهر­ها یا کشورهای مختلف برسید! یا حتی اگر سرعتتان آن­قدر بالا بود چه کارهایی را می­تواستید بدون اینکه دیگران متوجه شوند انجام دهید.


چند زبانی

۲۵ قدرت خارق العاده که هرکس آرزوی داشتنش را دارد!

چندزبانی توانایی فهمیدن هرنوع زبانی است. اگر شما این قدرت ابرانسانی را داشتید می­توانستید بدون اینکه نگران زبان باشید به هرجای دنیا که دوست­ داشتید سفر کنید بعلاوه چه درآمدی که می­توانستید ازاین ویژگی دربیاورید!


تغییر آب و هوا

۲۵ قدرت خارق العاده که هرکس آرزوی داشتنش را دارد!

اگر شما این قدرت را داشتید می­توانستید به ­راحتی شرایط آب و هوایی را کنترل کنید. مثلاً هر موقع می­خواستید می­توانستید برف ببارانید و یا دما و حالت موج­‌ها را در سواحل در بهترین حالت‌شان نگه­دارید! واقعاً که این قدرت چ­قدر در تابستان­ها به درد می­خورد!


بالارفتن از دیوار

۲۵ قدرت خارق العاده که هرکس آرزوی داشتنش را دارد!

حتما یادتان می­ آید که چه لذتی میبردیم که از چهارچوب­‌های در استفاده می­کردیم و بالا می رفتیمو اگراین قدرت را داشتید می­توانستید هروقت که اراده می­کردید آن هم در سطحی (دیوار، سقف و …) بالا بروید. اگراین قدرت را داشتید می­توانستید متوجه شوید که مرد عنکبوتی ازاین کار چه لذتی می‌برد!


پیش ­بینی

۲۵ قدرت خارق العاده که هرکس آرزوی داشتنش را دارد!

اگراین قدرت را داشتید می­توانستید آینده را پیش­گویی کنید و اولین کسی می­ شدید که از خطرات گوناگون باخبر می­شدید و می­توانستید دیگران را نجات دهید! فکر کنید اگر این قدرت را داشتید در زندگی خودتان چه تغییراتی می­توانستید ایجاد کنید!!


پژواک

۲۵ قدرت خارق العاده که هرکس آرزوی داشتنش را دارد!

اگر توانایی اکو و پژواک داشتید می­توانستید مثل خفاش محل هرچیز را با صدا پیدا کنید. این نیرو هم مثل دید درشب در تاریکی خیلی به دردتان می­خورد.


دستکاری زمان

۲۵ قدرت خارق العاده که هرکس آرزوی داشتنش را دارد!

تابحال آرزو کرد‌ه‌­اید که ای ­کاش می­‌توانستید زمان را به عقب برگردانید؟ اگر این توانایی را داشتید دیگر در شرایط و موقعیت‌­های سخت و دشوار قرار نمی­گرفتید و می‌توانستید لحظات شیرین‌تان را هرچ­قدر که دوست داشتید ادامه بدهید.


چابکی ابرانسانی

۲۵ قدرت خارق العاده که هرکس آرزوی داشتنش را دارد!

اگر این قدرت را داشتید می­توانستید در حداقل زمان واکنش نشان دهید، انعطاف پذیری بالایی داشته و ظرفیت پرش فوق‌­العاده بالایی داشته باشید!


صحبت کردن با حیوانات

۲۵ قدرت خارق العاده که هرکس آرزوی داشتنش را دارد!

تاحالا به این فکر کرده‌­اید که حیوان خانگی‌­تان به چه­ چیزی فکر می­کند؟ اگر این قدرت را داشتید می­توانستید با سگ­ها، گربه‌­ها، و پرنده‌­ها و هرحیوانی که از کنارتان رد می­شود صحبت کنید.


عمر جاودان

۲۵ قدرت خارق العاده که هرکس آرزوی داشتنش را دارد!

اگر شما عمر جاودان داشتید می­توانستید همیشه زنده باشید و زندگی کنید و پیرترین فرد روی زمین بشوید. اینطوری شما می­توانید باخیال راحت وقت‌تان را صرف هرچیزی که دوست دارید بکنید و از تمام پیشرفت­‌هایی که درطول زمان انجام می­شود، بهره ببرید!


هوش ابرانسانی

۲۵ قدرت خارق العاده که هرکس آرزوی داشتنش را دارد!

شما با قدرت هوش ابرانسانی می­توانید به باهوشی آلبرت انیشتین شوید و به خاطر همین هوش برترتان دیگر هیچ­وقت لازم نبود درس بخوانید!


کنترل ذهن

۲۵ قدرت خارق العاده که هرکس آرزوی داشتنش را دارد!

اگر قدرت کنترل ذهن داشتید می­توانستید رئیس‌تان را قانع کنید که حقوق‌تان را افزایش دهد، از استادتان نمره کامل بخواهید و مغر والدینتان را شستشو دهید تا بگذارند درستان را رها کنید! اساساً بااین قدرت شما هرکاری که دلتان می­خواست می­توانستید بکنید و زندگی برایتان عسل می­شد!


سپرمحافظتی

۲۵ قدرت خارق العاده که هرکس آرزوی داشتنش را دارد!

اگر شما خیلی به فضای شخصی‌­تان اهمیت می­دهید داشتن توانایی ایجاد سپرمحافظتی خیلی می­تواند به کارتان بیاید. این قدرت به شدت برای وقت­هایی که می­خواهید تنها باشید ایده‌­آل است. حتی اگر باکسی بحث و دعوایتان می­شد هم می­توانستید مطمئن باشید که به هیچ­ طریقی دستشان به شما نمی­رسد!


توانایی انطباق پذیری

۲۵ قدرت خارق العاده که هرکس آرزوی داشتنش را دارد!

اگر این نیرو را داشتید دیگر مشکلی با رد شدن از دیوار نداشتید! درواقع هیچ­وقت و هیچ­ جا به هیچ درقفلی نمی خوردید و هیچ­وقت هم به کلید احتیاج پیدا نمی­کردید. درواقع درب همه ­جا برایتان باز بود!


پرواز کردن

۲۵ قدرت خارق العاده که هرکس آرزوی داشتنش را دارد!

واقعاً دیگر به تعریف کردن از این قدرت خارق­‌العاده نیازی نیست! این قدرتی است که همهٔ ما از بچگی آرزویش را داشتیم!. دنیا را بدون گیرکردن در ترافیک تصور کنید!. یک ­لحظه تجسم کنید که هرکجا که دلتان خواست می‌توانستید بروید و می­توانستید دنیا را از چشم یک پرنده نگاه کنید! اگر می­توانستید پرواز کنید این دنیای خیالی برایتان تبدیل به واقعیت می­شد!


منبع: برترنها

طنز؛ بِلاروس؛ خوشگل شرق اروپا هستی بِلا!‏

فریور خراباتی در نوشت:

بلاروس، کشوری در شرق اروپا و در منطقه اروپای خاوری است (ببینید بعضی‌ها با پول ملت چه کارها که نمی‌کنند!) پایتخت این ‏کشور «مینسک» است و احتمالا محلاتی به نام «رباط صلیبی»، «تاندون» و «کشاله» بخش‌هایی از این شهر را تشکیل ‏می‌دهند. بلاروس را عده‌ای به اشتباه «روسیه سفید!» می‌نامند در حالی‌که روسیه خودش خیلی سفید است و دیگر سفیدتر از روسیه ‏نداریم و نام این کشور برگفته از «روتنیای سفید!» است. سال‌ها حکومت «ایوان آزارنده!» در آنجا حکمرانی می‌کرد و مردم آنجا ‏بارها به «آزارنده» گفتند: «حکومت آزارت نمیده؟» او نیز پاسخ داد: «نه!» و مردم گفتند: «اما پدر ما رو در آورده!» در نتیجه ایوان ‏آزارنده چون نمی‌خواست باعث آزار هیچ پدری شود، همه آن‌ها را کشت تا هیچ پدری به واسطه حکومت او در نیاید.‏

بلاروس از جمله مناطقی بود که تحت هجوم مغول‌ها قرار گرفت، در آن زمان حاکم بلاروس به مغولی‌ها گفت: «داداچیا اینجا این‌قدر ‏سرده که ما خودمونم داریم میریم، ببخشید تنهاتون میذاریم، همه‌اش مال خودتون!». بلاروس کلا در طول تاریخ مورد هجوم ‏واقع شده است. در جنگ جهانی اول توسط آلمان‌ها اشغال شد، پس از جنگ جهانی اول توسط روس‌ها اشغال شد، در جنگ ‏جهانی دوم توسط آلمان نازی اشغال شد، پس از جنگ جهانی دوم توسط شوروی اشغال شد. در همان دوران، بزرگ بلاروس ‏نگاهی به وضعیت کشور انداخت و گفت: «در کوی نیکنامی ما را گذر ندادند/ گر تو نمی‌پسندی تغییر کن قضا را!».‏

بلاروس در طول تاریخ خود چندین بار عضو کشورهای همسود (مشترک‌المنافع!) بوده و هفته‌ای سه بار با لهستان و لیتوانی ‏همسود می‌شدند اما به سود نمی‌رسیدند و کشورهای «هم‌ضرر» یا «مشترک‌الضرایر!» را تشکیل داده بودند. در نهایت هم ‏پادشاه وقت لهستان اعلام کرده: «بابا این‌طوری اصلا نمیشه، جمع کنید این مسخره‌بازی رِ، هرکسی کار خودش، بار خودش، ‏آتیش به انبار خودش!» در نتیجه بلاروس آغاز کننده این داستان شد که: «من یه شریکی داشتم، همه دار و ندارم رو بالا کشید، ‏کارخونه رو از چنگم در آورد، منم الان روی این تاکسی دارم کار می‌کنم!»

بلاروس در نهایت در سال ۱۹۹۲ و پس از فروپاشی شوروی، توانست استقلال خود را به دست بیاورد و کشوری مستقل شده و انتخابات ‏برگزار کند. یکی از مهم‌ترین ویژگی‌های این کشور، جذب دانشجو از کشورهای دیگر است، یعنی هرکس در کشور خودش در ‏یادگیری «تصمیم کبری» مشکل دارد، به بلاروس می‌رود و آنجا دکتر می شود. این ماجرا باعث شده که جامعه پزشکان خطاب به ‏وزیر علوم بلاروس بگویند: « خب دیگه خندیدیم… در دانشگاه رِ ببندید» به هرحال این کشور ثبات اقتصادی خوبی دارد و در تلاش ‏است که عضو اتحادیه اروپا شود و قبل از ترکیه و قبرس و بقیه کشورها، زنبیل جلوی اتحادیه اروپا گذاشته است!‏


منبع: برترینها

راه واگن‌های بریتانیا؛ اجداد راه آهن‌های امروزی

دویست سال قبل از اولین لوکوموتیو بخار که مسافران را از ایستگاه راه آهن شهر انگلیسی نیوتون ایکلیف در سال ۱۸۲۵ حمل می‌کرد، مهندسان انگلیسی مسیرهای چوبی در سراسر جزیره ایجاد کرده بودند که معادن زغال سنگ را به اسکله‌ها متصل می‌کرد.

برترین ها: دویست سال قبل از اولین لوکوموتیو بخار که مسافران را از ایستگاه راه آهن
شهر انگلیسی نیوتون ایکلیف در سال ۱۸۲۵ حمل می‌کرد، مهندسان انگلیسی
مسیرهای چوبی در سراسر جزیره ایجاد کرده بودند که معادن زغال سنگ را به
اسکله‌ها متصل می‌کرد. این مسیرهای چوبی، راه واگن نامیده می‌شدند و اولین راه آهن‌های واقعی دنیا بودند.

تاریخ حمل و نقل ریلی بیشتر از آن چیزیست که فکرش را می‌کنید. اساسا راه آهن یک مسیر آماده است که وسایل نقلیه را هدایت می‌کند به طوری که نتوانند مسیر را ترک کنند.  بااین استدلال می‌توان گفت: قدمت راه آهن به دوران رم و یونان باستان بازمی گردد که دو کانال موازی روی سطح سنگ ایجاد می‌شد تا چرخ‌ها را در یک مسیر مشخص هدایت کند. یکی از مهم‌ترین این مسیر‌ها در تنگه کورینت قرار دارد که ۶۰۰ سال پیش از میلاد ساخته شده و تا قرن یکم استفاده می‌شده است. تا اینکه استفاده از واگن‌های چوبی قرون وسطی که زغال سنگ حمل کرده و روی مسیرهای هدایت شده حرکت می‌کردند، یک عمل استاندارددر معادن زیرزمینی شدند. استفاده از فلنج‌ها برای نگه داشتن چرخ‌ها در ریل اولین بار در راه واگن والتون دیده شد که در سال ۱۶۰۴ ساخته شده بود. این اولین مسیر واگن جهان روی سطح زمین بود. این واگن‌ها با اسب کشیده می‌شدند و زغال سنگ را از معادن به نقاط توزیع در والتون به فاصله سه کیلومتر می‌بردند. آن‌ها حمل و نقل زغال سنگ را افزایش دادند و بزگترین پروژه‌های مهندسی شهری آن زمان بودند که به سرمایه گذاری‌های بزرگ نیاز داشتند.

تا آغاز انقلاب صنعتی، ریل‌ها از جنس چوب بودند. باگذشت زمان، چوب‌ها را با یک صفحه آهنی می‌پوشاندند تا عمرشان بیشتر و اصطکاک کمتر شود. این کار در اواسط قرن هجدهم منجر به معرفی چرخ‌های آهنی شد و کم کم ریل‌های آهنی جایگزین شدند و شکل راه آهن‌های امروزی را به خود گرفتند. گذار از راه واگن هایی که از نیروی اسب در آن استفاده می‌شد با راه آهن‌های کاملا بخار یک فرآیند تدریجی بود. اولین استفاده از نیروی بخار در یک راه آهن در سال ۱۸۰۴ بود، اما استفاده از آن بسیار گران‌تر از اسب‌ها بود. در سال ۱۸۲۵ راه آهن دارلینگتون و استوکتون راه اندازی شد. در ۲۷ سپتامبر همان سال بین ۴۵۰ تا ۶۰۰ نفر در واگن‌های خالی ک. برای حمل و نقل زغال بود در نیوتون اکلیف نشستند و اولین مسافران اولین قطار بخار روی یک راه آهن عمومی شدند.


منبع: برترینها

دخترهای این روستا در سن بلوغ، پسر می‌شوند (+عکس)

در یک پدیدۀ عجیب وراثتی، دختران روستایی در جمهوری دومنیکن در دوران بلوغ بدون مداخله پزشکی پسر می‌شوند.‌

به گزاش باشگاه خبرنگاران؛ در نتیجه یک وضعیت عجیب وراثتی، دختران روستای «لاس سالیناس» در منطقه راهونا در جمهوری دومنیکن، بدون دخالت پزشکی در دوره بلوغ پسر می شوند.

این وضعیت مبهم که به نام(Guevedoces) نوعی اختلال نادر شناخته می‌شود، در مستندی با نام «شمارش معکوس زندگی» نمایش داده شد.

در این زمینه پزشکان به این نتیجه رسیده اند که این وضعیت در نتیجه فقدان آنزیم های مسئول توقف تولید هورمون دی‌ هیدروتستوسترون، هورمون مردانه اصلی در خون در رحم به وجود می‌آید که به تولد نوزاد پسر با ظاهر دخترانه در بدو تولد منجر می‌شود.

اما زمانی که ترشح هورمون تستوسترون در سن بلوغ شروع می‌شود، صدای افراد مبتلا به این پدیده تغییر می‌کند و تغییراتی در سایر اعضای آنها بوجود می‌آید و این امری است که در اصل باید در داخل رحم صورت بگیرد اما برای این کودکان بعد از ۱۲ سالگی صورت می گیرد.

یکی از افراد مبتلا به این پدیده می‌گوید: به عنوان یک دختر متولد و بزرگ شده است و حتی به یاد دارد که با لباس دخترانه مدرسه می‌رفته است و در عین حال هیچ علاقه‌ای به بازی‌های دخترانه نداشته و برعکس همواره دوست داشته با پسربچه ها بازی کند.


منبع: عصرایران

مومیایی پانصد ساله که معتاد به کوکائین بود

در ابتدا شبیه یک دختر معمولی به نظر می رسد که پزشکان در حال مداوای او هستند، اما این تصویر مومیایی یک دختر پانزده ساله است که در حدود ۵۰۰ سال پیش مرده است. این مومیایی در سال ۱۹۹۹ میلادی نزدیک Llullaillaco’s و در قله ای به ارتفاع ۶۷۳۹ متری پیدا شد. کاوشگران آرژانتینی و پرویی این جسد مومیایی حفظ شده را پیدا کردند. پژوهشگران اسم مستعار «لا دونچلا» به معنی «دوشیزه» را روی او گذاشتند. اینکاها این دختر را انتخاب کرده بودند تا برود و با خدایان زندگی کند.

مومیایی پانصد ساله که معتاد به کوکائین بود

 
اعضای بدن این مومیایی سالم و بی عیب و نقص است و گویی همین چند هفته پیش از دنیا رفته است. پس از آزمایش نمونه هایی از موی او محققان توانستند نوع غذایی را که او پیش از مرگ خورده است را مشخص کنند. دستاورد  کشف نشان می داد که اینکاها فرزندان خود را پیش از قربانی شدن چاق و فربه می نمودند و این کار را از ماه ها و یا حتی سال ها قبل تر آغاز می کردند و به بچه های انتخاب شده ی خود ذرت یا پروتئین حیوانات می خوراندند.
 

مومیایی پانصد ساله که معتاد به کوکائین بود

 
جسد مومیایی نشان می داد که به او پیش از مرگ مواد مخدر خورانده و او را در کوهستان سرد رها کرده بودند تا بمیرد. بزرگان قبیله ی اینکا کودکان انتخاب شده برای زندگی با خدایان را به بالای کوه می بردند. سفر سخت و پر زحمتی به خصوص برای جوانترها بود. به همین دلیل آنها را مجبور می کردند تا برگ های درخت کوکا «پایه ی مواد مخدر کوکائین» را بخورند، به این تصور که قربانیان کوچک با خوردن این ماده تا رسیدن به قله ی کوه زنده خواهند ماند.
 

مومیایی پانصد ساله که معتاد به کوکائین بود

 
البته آنها به کودکان نوشیدنی های الکلی «چیچا» که از ذرت تخمیر شده به دست می آمد نیز می نوشاندند زیرا فکر می کردند که این کار باعث می شود تا ترس و درد را فراموش کنند و با ارتفاع سازگار شوند. سپس آنها را با سه روش می کشتند: خفه کردن، ضربه زدن به سر و یا رها کردن آنها تا وقتی که بر اثر سرما و یا عوامل دیگر بمیرند.
 

مومیایی پانصد ساله که معتاد به کوکائین بود

 
کودکان اینکا پس از اتفاقات مهم مانند مرگ ساپا (امپراتور) و یا قحطی قربانی می شدند و به این مراسم «کاپاکوچا» می گفتند. بچه ها قربانی می شدند زیرا زیباتر، و خالص تر بودند. پیش از مرگ به آنها زینت ها و لباس ها و سنگ های قیمتی می آویختند و کفش و دمپایی می پوشاندند تا جایی که محل پیدا شدن مومیایی های اینکا اغلب پر از جواهرات و اشیای گرانقیمت است.
 

مومیایی پانصد ساله که معتاد به کوکائین بود

 
 امپراتوری اینکا (۱۴۳۸ – ۱۵۳۳)، یک امپراتوری از بومیان در آمریکای جنوبی بود. این امپراتوری در بیشترین پهناوری خود، کشورهای امروزی پرو، اکوادور، بولیوی، و بخش‌هایی از آرژانتین، شیلی و کلمبیا را دربرمی‌گرفت. شهر «کوزکو» پایتخت اداری، سیاسی و نظامی آن به شمار می‌آمد. در سده ی شانزدهم میلادی با ورود فاتحان اسپانیایی‌ها به پرو، این امپراتوری درهم‌شکست و قلمرو آن مایملک اسپانیا گشت.


منبع: برترنها

طنز؛ سگ زرد برادر شغاله

علیرضا کاردار در نوشت:

در زمان‌های قدیم جنگلی بود خوش آب و هوا که اهالی‌اش به لهجه محلی «جینگیل» صدایش می‌کردند. در جینگیل هیچ قانونی برقرار نبود، به جز قانون جنگل. یعنی هر حیوانی اگر زورش می‌رسید هر کاری دلش می‌خواست می‌کرد، و حیوان دیگری اگر زورش نمی‌رسید جلویش را نمی‌گرفت و نمی‌خوردش. برای همین هر جانوری به دنبال کاری بود که بتواند پوزه دیگر جانوران را بزند و خودش جلو بیفتد.

از همین رو، شغال‌ها که هیچ‌کسی آدم حساب‌شان نمی‌کرد و توسری‌خور شیر و پلنگ و گرگ و روباه و حتی سگ و گربه‌ها بودند هم قصد کردند بزنند توی کاری که دستکم سری توی سرها دربیاورند و نگاه جینگیلوندان بهشان تغییر کند. بنابراین تصمیم گرفتند وسیله‌ای بسازند تا به کار همه حیوانات بیاید؛ بلکه چهار تا حیوان تحویل‌شان بگیرند. بعد از کلی شور و دور به این نتیجه رسیدند نعل‌هایی برای اهالی جینگیل بسازند که آن‌ها را به سم‌های‌شان بکوبند و بتوانند بدون دویدن، راحت این طرف و آن طرف بروند. اسمش را هم گذاشتند «سُمچرخ شغالی».

چند روز اول عرضه این محصول، استقبالی از آن نشد. بعد از آن یکی دو جانور استفاده کردند و چون خوش‌شان آمد دهان به دهان و پوزه به پوزه و نوک به نوک در جینگیل پیچید و طرفدار پیدا کرد و به سراغش آمدند. کار به جایی رسید که تیم سمچرخ‌سازی شغال‌ها از سفارش‌ها عقب ماند. به این فکر افتادند سیستم کار را عوض کنند و چرخ‌ها را از نعل‌ها حذف کنند تا سرعت تولید برود بالا. ولی برای اینکه برندشان خراب نشود و طبق کینه‌ای که از قبل با سگ‌ها و مخصوصا رنگ زردشان به خاطر شباهت‌شان با خودشان داشتند، اسمش را گذاشتند «سُم‌سُر سگی». باز هم حیوانات استقبال می‌کردند و شغال‌ها هم از این سودی که می‌بردند کیف می‌کردند.

این‌گونه شد که از آن زمان وقتی گروهی از اعتماد دیگران سواستفاده می‌کنند و از سر و ته کارشان می‌زنند ولی نمی‌خواهند دیگران متوجه شوند، در توجیه کارشان می‌گویند «فرقی نمی‌کند، سگ زرد برادر همان شغال قبلی است». البته حیوانات بعد از مدتی موضوع را فهمیدند و شغال‌ها را تحریم کردند و آن کلاهبرداران به خاک سیاه نشستند.


منبع: برترنها

کودکان و نوجوانانی که مرتکب قتل‌های فجیع شدند

کودکان را معمولاً نمادهای معصومیت، سادگی و بی ریایی می نامند از این رو وقتی که کودکی مرتکب عمل خلاف یا جنایتی به ویژه قتل می شود معمولاً اطرافیان شوکه شده و با این موضوع با ناباوری برخورد می کنند، هر چند در چنین مواردی رسانه ها به شدت موضوع را با جزییات فراوان دنبال می کنند. نکته ی مهمی که در این موارد مورد توجه قرار می گیرد این است که این کودکان چگونه باید تنبیه و مجازات شوند، چگونه توانسته اند به این راحتی دسترسی به اسلحه داشته باشند و چه چیزی باعث شده که این کودکان دست به چنین جنایات هولناکی بزنند.

این سوال که آیا کودکان نیز می توانند انسان هایی روان پریش باشند یا خیر برای سال ها ذهن روانشناسان و روان درمانگرها را به خود مشغول کرده است. با این وجود، تقریباً در  اکثر مورد یک الگوی مشترک در مورد این کودکان وجود دارد: آن ها در سال های اولیه زندگی خود با مشکلات زیادی روبرو بوده و تحت تاثیر انواع اذیت و آزارها، شکنجه ها، بی توجهی ها، خشونت فراوان یا حتی سوء استفاده های جنسی قرار داشته اند. غیر منتظره نیست که داستان برخی از این کودکان حتی دست مایه ی ساخت فیلم ها یا نوشتن کتاب های متعددی نیز شده است. در ادامه ی این مطلب ۱۵ داستان از کودکانی که مرتکب جنایت شده اند را دستچین کرده ایم که هر کدام به دلیلی دست به یک جنایت هولناک زده اند. در برخی انتقام انگیزه ی اصلی بوده و برخی دیگر نیز تنها برای تطمیع حس کنجکاوی شان دست به این کار زده اند.

تمامی افرادی که در این فهرست قرار گرفته اند دستگیر و محاکمه شده اند اما به دلیل سن پایین و نرسیدن به سن بلوغ بسیاری از آن ها چند سال پس از جنایاتشان از زندان آزاد شده اند. در برخی موارد نیز حادثه چنان سر و صدایی را در بین مردم و رسانه ها ایجاد کرده است که کودکان محکوم شده مجبور شده اند پس از آزادی با نام ها و هویت های جدید به زندگی در خارج از زندان ادامه دهند.

۱۵- جان ونابلز و رابرت تامپسون

کودکان و نوجوانانی که مرتکب قتل‌های فجیع شدند

وقتی که دنیس بوگلر با پسر دو ساله اش جیمز بوگلر برای خرید به فروشگاه می رفت فکر می کند که روز معمولی دیگری مانند هر روز در انتظار وی خواهد بود اما وی دیگر هیچ وقت آن روز در ماه فوریه ۱۹۹۳ را فراموش نخواهد کرد. وقتی که او مشغول خرید در فروشگاه بود پسربچه ی دو ساله اش ربوده شد و این آخرین باری بود که دنیس پسرش را زنده می دید. دو روز بعد جسد کودک بیچاره روی ریل خط آهن پیدا شد. تصاویر بدست آمده از دوربین های مدار بسته ی فروشگاه نشان می داد که جیمز در حالی که دستش را در دستان رابرت تامپسون ۱۰ ساله قرار داده بود از فروشگاه خارج شده است.

جسد کودک نشان می داد که او به شدت توسط رابرت تامپسون و جان ونابلز که او نیز ۱۰ سال سن داشت شکنجه شده و در نتیجه ی جراحات و ضربات وارده جان خود را از دست داده است. حتی پلیس ادعا کرده بود که ممکن است جیمز تحت آزار جنسی نیز قرار گرفته باشد که این موضوع هیچ گاه مورد بررسی قرار نگرفت. دو قاتل جوان بلافاصله دستگیر شده و به عنوان جوان ترین قاتلان دوران مدرن بریتانیا شناخته شدند. به دلیل حساسیت موضوع آن ها تا سن ۱۸ سالگی در زندان نگه داشته شدند و سپس با هویت هایی جدید از زندان آزاد گردیدند.


۱۴- ماری بل

کودکان و نوجوانانی که مرتکب قتل‌های فجیع شدند

ماری بل در سال ۱۹۶۸ و به جرم خفه کردن دو پسربچه در بریتانیا وارد تیتر اول روزنامه ها شد. نکته ی شوکه کننده در مورد جنایت او این بود که ماری در هنگام ارتکاب قتل تنها ۱۱ سال سن داشت. اولین قربانی او یک پسربچه ی ۴ ساله به نام مارتین براون بود. ماری درست یک روز بعد از تولد ۱۱ سالگی اش در یک خانه ی متروکه قربانی اول خود را خفه کرد. او که از این جنایت خود هیچ گونه احساس پشیمانی نمی کرد همراه با دوستش جویس بل به زور وارد یک یتیم خانه شدند و نوشته ای از خود به جای گذاشتند که در آن به ارتکاب قتل توسط ماری اعتراف شده بود. اگر چه این دو دختر بچه نام های خانوادگی مشابهی داشتند اما در واقع هیچ نسبت خانوادگی بین آن ها وجود نداشت. تنها دو ماه بعد ماری قربانی دوم خود را پیدا کرد.

در مورد دوم او همراه با دوستش جویس یک پسربچه ی ۳ ساله به نام برایان هو را خفه کرد. جنازه ی پسرک بیچاره در یک منطقه ی متروکه رها شد اما هنوز کار ماری تمام نشده بود. مدت کوتاهی از رها کردن جسد در خرابه نمی گذشت که ماری با یک قیچی  سر وقت جنازه ی برایان رفت و روی سینه اش حرف «M» را حک نمود. در ادامه نیز موهای او را کوتاه و آلت تناسلی او را برید. بعد از دستگیری، ماری بل در سال ۱۹۶۸ به ۱۲ سال زندان محکوم گردید. در دوران محاکمه پرده از زندگی رقت بار و خشن ماری برداشته شد. مادر او یک زن جوان روسپی ۱۷ ساله بود که در گذشته بارها سعی کرده بود دخترش را بکشد. پدر ماری نیز یک دزد سابقه دار بود.


۱۳- جاسمین ریچاردز

کودکان و نوجوانانی که مرتکب قتل‌های فجیع شدند

جاسمین ریچاردز ۱۳ ساله بود که با پسری ۲۳ ساله به نام جرمی استینک آشنا شده و نامزد شدند. وقتی که پدر و مادر جاسمین از رابطه ی این دو با خبر شدند دیگر به جاسمین اجازه ندادند که به دیدن جرمی برود. این دو برای حل مشکلشان یک راه حل بیرحمانه و بدفرجام پیدا کردند. در شب ۲۳ آوریل ۲۰۰۶، اجساد پدر و مادر جاسمین در خانه شان توسط کودکی که از پنجره درون خانه ی آن ها را نگاه کرده بود پیدا شد. پلیس با حضور در محل جنایت دریافت که پدر و مادر جاسمین تنها قربانیان این حادثه نیستند. جسد جیکوب ریچاردز، برادر ۸ ساله ی جاسمین نیز در رختخوابش پیدا شد.

پلیس ابتدا فکر می کرد که جاسمین توسط قاتلین ربوده شده است اما مدت زمان زیادی طول نکشید که مشخص شد جاسمین خود در این قتل ها دست داشته است. روز بعد از پیدا شدن اجساد، جرمی و جاسمین با هم دستگیر شده و به قتل اعتراف کردند. در سال ۲۰۰۷، در برابر هیئت منصفه حاضر شده و پس از اعتراف به قتل خانواده اش به ۱۰ سال زندان محکوم گردید. نامزدش نیز در سال ۲۰۰۸ محاکمه و به ۲۵ سال زندان محکوم شد.


۱۲- چامپینیا

کودکان و نوجوانانی که مرتکب قتل‌های فجیع شدند

در اکتبر سال ۲۰۰۳، لیانا فریدنباخ ۱۶ ساله همراه با نامزد ۱۹ ساله اش فلیپه کافی برای گردش به خارج از شهر سائوپائولو رفتند. هر دو فکر می کردند که تعطیلات فوق العاده و فراموش نشدنی در انتظار آن ها خواهد بود اما این زوج جوان توسط یک گروه ۴ نفره خلافکار ربوده شدند که در میان آن ها یک نوجوان ۱۶ ساله به نام چامپینیا حضور داشت که رهبری گروه و طراحی تمام ماجرا را بر عهده گرفته بود. این افراد هیچ گاه با خانواده ی گروگان های خود تماس نگرفته و درخواست پول نکردند. هر دوی آن ها روزها و روزها شکنجه شده و لیانا نیز چندین بار مورد تجاوز قرار گرفت. در ادامه گروه ابتدا فلیپه را به قتل رساند و چند روز بعد از آن نیز لیانا به قتل رسید.

چامپینیا بعد از دستگیری اذعان داشت که در ابتدا قصدشان دزدیدن اموال این زوج بوده اما وقتی که متوجه شده اند این دو پول زیادی همراه خود ندارند تصمیم گرفته اند آن ها را با خود ببرند. وقتی که از چامپینیا خواسته شد که انگیزه ی خود را از قتل این دو بیان کند اعلام کرد که هیچ انگیزه ی خاصی نداشته و تنها می خواسته است این کار را بکند. او هنوز در زندان به سر می برد و داستان قتل های او به یکی از شناخته شده ترین موارد قتل در برزیل تبدیل شد.


۱۱- اریک اسمیت

کودکان و نوجوانانی که مرتکب قتل‌های فجیع شدند

در تابستان سال ۱۹۹۳، اریک اسمیت ۱۳ ساله در حال دوچرخه سواری در یک پارک بود که دریک روبی ۴ ساله را دید که به تنهایی در پارک قدم می زند. اریک به پسربچه ی تنها نزدیک شده و او را به میان درختان کنار پارک می برد. سپس با دستانش او را خفه کرده و با سنگ سر او را له می کند. سپس پسربچه را لخت کرده و شاخه ای از درخت را در بدن او فرو می کند. جنازه ی دریک بیچاره همان روز پیدا شد. اسمیت به جرم قتل کودک ۴ ساله دستگیر گردیده و تمامی کشور  به خاطر سن قاتل و میزان سنگدلی او در شوک این جنایت هولناک فرو رفت.

در سال ۱۹۹۴ اسمیت به دلیل قتل پسربچه ی ۴ ساله به دستکم ۹ سال زندان محکوم شد که بعدها نیز امکان افزایش یافتن ان وجود داشت زیرا در آن دوران برای قاتلی با این سن بیشترین محکومیت ۹ سال زندان بود. در طول دوران محاکمه وکلای مدافع اسمیت ادعا کرده بودند که وی در دوران مدرسه به شدت توسط همکلاسی هایش مورد اذیت و آزار قرار گرفته و همین موضوع او را به سمت قتل سوق داده است. سال ها بعد اسمیت در عذرخواهی از خانواده ی مقتول نامه ای نوشت و آن را از طریق تلویزیون خواند. با این وجود درخواست بخشش او از سال ۲۰۰۸ تاکنون هشت بار رد شده است. اسمیت می تواند در سال ۲۰۱۸ بار دیگر درخواست بخشش یا تخفیف مجازات کند.


۱۰- گراهام یانگ

کودکان و نوجوانانی که مرتکب قتل‌های فجیع شدند

گراهام یانگ در دوران نوجوانی یک سرگرمی بسیار عجیب داشت: او به شدت به شیمی علاقه داشت و بیش از هر چیزی دوست داشت در مورد تاثیر سم و زهر بر روی بدن انسان تحقیق کند. او ساعت ها از وقت روزانه ی خود را به مطالعه در کتابخانه در مورد این موضوع می گذراند و وقتی که ۱۴ ساله شد به این نتیجه رسید که باید از مبانی تئوری فراتر رفته و تجربیات و مطالعات خود را به صورت عملی روی افراد امتحان کند. بدین ترتیب کار خود را با مسموم کردن غذای خانواده اش در سال ۱۹۶۱ آغاز کرد. تمامی اعضای خانواده ی او درگیری مشکلاتی مانند تهوع، درد معده و اسهال شدند.

بعدها یانگ اعتراف کرد که بعضی اوقات تصادفی و به اشتباه خود را نیز مسموم کرده زیرا نمی دانسته سم را در کدام بشقاب ریخته است. نامادری گراهام در سال ۱۹۶۲ به علت مسموم شدن های متوالی جان خود را از دست داد. یکی از معلمان گراهام از علاقه ی او به سم شناسی باخبر گردیده و به این موضوع مشکوک شد به همین دلیل وقتی به سراغ میز مدرسه ی او رفت با مقادیر زیادی سم، نقاشی هایی از افراد مرده و مقالاتی در ستایش قاتلان مواجه شد. در نتیجه وی به سرعت با پلیس تماس گرفته و پس از مشخص شدن ماجرا گراهام به بیمارستان روانی بوردمور فرستاده شد و  ۹ سال آینده را در آن جا گذراند. وی بعد از آزاد شدن نیز به کار خود ادامه داد و ۷۰ نفر دیگر را مسموم کرد تا در نهایت بار دیگر به زندان بازگردانده شد.


۹- جوردن براون

کودکان و نوجوانانی که مرتکب قتل‌های فجیع شدند

در ۲۰ فوریه سال ۲۰۰۹، جوردن براون ۱۱ ساله مانند روزهای قبل از خانه خارج شده، سوار اتوبوس مدرسه شد و به مدرسه رفت. آن روز و در حالی که هنوز جوردن در مدرسه بود پلیس به مدرسه مراجعه کرد زیرا جنازه ی نامادری جوردن در خانه پیدا شده بود. نامادری او که هشت ماهه حامله بوده و کنزی هوک نام داشت در رختخوابش با شلیک گلوله به قتل رسیده بود. دختر چهار ساله ی هوک جنازه ی مادرش را پیدا کرده و از تعدادی کارگر که در خیابان کار می کردند درخواست کمک کرده بود.

جوردن در ابتدا گفت که قبل از رفتن به مدرسه یک وانت سیاه مشکوک را نزدیک خانه دیده است اما خواهر ناتنی او ادعا می کرد که یک تفنگ شکاری را در دست جوردن دیده و مدت کوتاهی بعد از آن یک صدای مهیب را شنیده است. بدین ترتیتب نوجوان ۱۱ ساله به جرم قتل نامادری و نوزاد پسری که در شکم داشت دستگیر شد. به گفته ی دوستان و آشنایان، جوردن و نامادری اش رابطه ی خوبی با هم نداشتند و احتمالاً حسادت او را به سمت کشتن نامادری اش سوق داده است. براون در سال ۲۰۱۴ از زندان آزاد شد.


۸- جسی پومروی

کودکان و نوجوانانی که مرتکب قتل‌های فجیع شدند

جسی پومروی وقتی که به سن ۱۱ سالگی رسید قربانی های زیادی را آزار داده بود. او در سال ۱۸۷۲ به جرم ربودن و شکنجه ی سه کودک بیچاره ی دیگر به مرکز بازپروری فرستاده شد. اگر چه وی هیچ کدام از طعمه های خود را به قتل نرسانده بود اما همه ی آن ها را با طناب بست و سپس آن ها را لخت کرده و شکنجه می کرد. وی تنها یک سال و نیم بعد از دستگیری به دلیل رفتار خوب از مرکز بازپروری آزاد شده و به نزد مادرش برگشت. در سال ۱۸۷۴ جنازه ی یک دختر ۱۰ ساله به نام کتی کوران در زیرزمین مغازه ی لباس فروشی مادر جسی پیدا شد. بدین ترتیب جسی به جرم قتل دخترک بینوا دستگیر شده و به حبس ابد محکوم گردید. او بیشتر سال های عمر خود را در زندان و در سلول انفرادی گذراند و در نهایت در سن ۷۲ سالگی در زندان و به دلیل بیماری درگذشت. همچنین پومروی را در پرونده ی قتل یک پسربچه ی ۴ ساله که تکه تکه شده و در آب رها شده بود دخیل می دانستند. اما مدارک کافی وجود نداشت که این قتل را نیز به پومروی نسبت دهد.


۷- ادموند کمپر

کودکان و نوجوانانی که مرتکب قتل‌های فجیع شدند

در سال ۱۹۶۳، ادموند کمپر همراه با پدربزرگ و مادر بزرگش زندگی می کرد اما پس از یک مشاجره با مادر بزرگ خود با یک اسلحه ی شکاری او را مورد هدف قرار داده و با چاقو چندین ضربه نیز به او وارد کرد. وقتی که پدربزرگش به خانه بازگشته بود، ادموند او را نیز با اسلحه مورد هدف قرار داد. در ان زمان ادموند کمپر تنها ۱۴ سال سن داشت. ادموند در تماسی با مادرش موضوع را به وی اطلاع داد و مادر او نیز ماجرا را با پلیس در میان گذاشت و در نهایت ادموند دستگیر شد. وقتی که از او پرسیده شد انگیزه اش از قتل پدربزرگ و مادر بزرگش چه بوده گفت فقط می خواسته بداند که قتل مادر بزرگ چه حسی دارد و پدربزرگش را نیز برای این که جنازه ی مادربزرگش را نبیند کشته است.

ادموند محاکمه شد و چند سالی را در زندان گذراند و در سن ۲۱ سالگی علی رغم مخالفت های روان درمانگران با فرجام خواهی و بخشش او موافقت شد. ادموند نزد مادرش بازگشت که رابطه ی خوبی بین این دو وجود نداشت. او سه سال بعد مادرش و نزدیک ترین دوست او را نیز به قتل رساند. وی در این مدت جان چندین نفر دیگر را نیز گرفته بود و گرایش های مرده خواهی در او دیده شد. حتی یک بار قسمتی از گوشت بدن یکی از قربانیان خود که یک زن بود را نیز خورده بود. در نهایت ادموند به حبس ابد محکوم شد.


۶- جوزف فیلیپس

کودکان و نوجوانانی که مرتکب قتل‌های فجیع شدند

در سال ۱۹۹۸، ملیسا فیلیپس در حال تمیز کردن اتاق پسربچه ی ۱۴ ساله اش بود که متوجه خیس بودن تشک او شد و در نهایت با جستجوی بیشتر یک جنازه ی غرق در خون را در زیر تشک تخت او پیدا کرد. جنازه ی مقتول متعلق به دختر ۸ ساله ی همسایه به نام مدی کلیفتون بود که از یک هفته قبل خانواده اش خبری از وی نداشتند و فکر می کردند گم شده است. بدین ترتیب ملیسا با پلیس تماس گرفته و آن ها جاش را در مدرسه دستگیر کردند. جاش گفته بود که یک هفته قبل در حال بازی بیسبال با مدی کلیفتون بوده است که ناگهان توپ به چشم مدی برخورد می کند.

در نتیجه ی گریه های دختر بچه، جاش او را به خانه می برد اما دخترک دست از گریه و جیغ زدن برنمی دارد. بدین ترتیب جاش که ترسیده بود و از واکنش پدرش به این موضوع وحشت داشت با سیم تلفن مدی را خفه می کند و در ادامه با چوب بیسبال ضرباتی را به سر او وارد کرده و در نهایت با چاقو ضرباتی را نیز به بدن او وارد می کند. جاش به دلیل این که در زمان محاکمه شدن ۱۶ سال داشت توانست از مجازات مرگ فرار کند اما به حبس ابد بدون اجازه ی درخواست عفو یا تخفیف مجازات محکوم شد.


۵- کریستین فرناندز

کودکان و نوجوانانی که مرتکب قتل‌های فجیع شدند

در مارس ۲۰۱۱، والدین کریستین فرناندز ۱۳ ساله از او خواستند که مراقب برادر دو ساله اش دیوید گالاراگا باشد. وی چندین ماه قبل با برادرش بازی شبیه کشتی گرفتن انجام داده بود که در نهایت به شکستن پای پسربچه ی دو ساله منجر شد. این بار نیز وی با برادر کوچکترش با خشونت رفتار کرد و دو بار سر برادرش را به قفسه ی کتاب کوبید. در اثر این حادثه دیوید بیهوش شد و وقتی مادر به خانه بازگشت کریستین موضوع را به او اطلاع داد. اما او تنها صورت دیوید را شست و لباس هایش را عوض کرد. مادر آن ها که بیانلا سوزان نام داشت ۴ ساعت بعد از مراکز درمانی درخواست کمک کرد و پسربچه ی بینوا دو روز بعد از دنیا رفت.

مادر و فرزند به جرم قتل پسربچه ی دو ساله دستگیر شدند. سوزان به خاطر مرگ دیوید مقصر شناخته شد اما کریستین نیز به جرم قتل غیر عمد و ضرب و شتم شدید برادر خود زندانی شد. وی سال آینده که به سن ۱۹ سالگی برسد از زندان آزاد می گردد.


۴- اندرو گولدن و میچل جانسون

کودکان و نوجوانانی که مرتکب قتل‌های فجیع شدند

اندرو گولدن و میچل جانسون به ترتیب ۱۱ و ۱۲ ساله بودند که قتلی را برنامه ریزی کردند که در نهایت جهان را در شوک و حیرت فرو برد. در سال ۱۹۹۸ جانسون اتومبیل ون پدرش را برداشته و خانه ی پدربزرگ و مادربزرگ اندرو گولدن رفت. آن ها سلاح های پدربزرگشان که معمولاً در قفسه ی مخصوصشان قرار داشته و در آن ها قفل بود را برداشته و در ماشین گذاشتند و به سمت مدرسه به راه افتادند. این دو در هنگام ناهار زنگ خطر آتش سوزی را به صدا درآورده و در حالی که دانش آموزان و معلمان در حال خروج از مدرسه بودند آن ها را به رگبار بستند. در نهایت ۴ نفر کشته و ۱۰ نفر زخمی شدند.

هر دو پسر بچه ی قاتل نیز دستگیر و در دادگاه به اتهامات آن ها رسیدگی گردید. در دادگاه یکی از همکلاسی های آن ها اعتراف کرد که جانسون روز قبل از حادثه در مورد تیراندازی که روز بعد انجام گرفت صحبت هایی کرده است. او گفته بود باید افراد زیادی را بکشد و همه روز سه شنبه خواهند فهمید که سرنوشت آن ها مرگ یا زندگی است. این دو محکوم شده و پس از چند سال از زندان آزاد شدند. آن ها تنها کسانی هستند که در ایالات متحده به دانش آموزان شلیک کرده و در زندان به سر نمی برند.


۳- الکس و درک کینگ

کودکان و نوجوانانی که مرتکب قتل‌های فجیع شدند

در ۱۱ نوامبر سال ۲۰۰۱، آتشنشانان برای خاموش کردن خانه ای در شهر اسکامبیا سیتی حاضر شدند و در تلاش برای خاموش کردن خانه با جسد تری کینگ ۴۰ ساله در یکی از اتاق های خانه روبرو گردیدند. آن ها در ابتدا فکر می کردند که این مرد به خاطر استنشاق دود ناشی از آتش سوزی خفه شده است اما با نگاهی دقیق تر متوجه شدند که زخم های متعددی روی بدن متوفی وجود دارد. بنابراین پلیس در جریان امر قرار گرفت و همسایه ها به پلیس گفتند که تری کینگ با پسران ۱۳ و ۱۲ ساله اش با نام های درک و الکس زندگی می کند. ۱۶ روز بعد این دو برادر نوجوان پیدا شده و به قتل پدرشان اعتراف کردند.

به گفته ی ان ها نقشه ی قتل را الکس ریخته و درک آن را اجرا کرده بود.وقتی که تری کینگ به خواب رفت پسر بزرگترش با استفاده از چوب بیسبال ضربات محکمی را به سر او وارد کرد تا پدر بیچاره اش جان داد. در ادامه برای این که جنایت خود را مخفی نگه دارند خانه را به آتش کشیده و فرار کرده بودند. آن ها گفتند که می خواسته اند فرار کنند و برای این که در صورت گیر افتادن توسط پدرشان تنبیه نشوند نقشه ی قتل او را کشیده اند. علاوه بر این آن ها ادعا کردند که پدرشان از لحاظ روانی مشکل داشته و آن ها را شکنجه روحی و جسمی می کرده است. در نهایت این دو به جرم قتل پدرشان محکوم شده و به مرکز بازپروری نوجوانان فرستاده شدند.


۲- دیوید بروم

کودکان و نوجوانانی که مرتکب قتل‌های فجیع شدند

در سال ۱۹۸۸ پلیس دیوید بروم را که در ان زمان ۱۶ سال سن داشت به جرم قتل تمامی اعضای خانواده اش در مینه سوتا دستگیر کرد. دیوید بعد از یک مشاجره لفظی و فیزیکی با پدرش، با استفاده از تبر پدر، مادر و خواهرد و برادر ۱۴ و ۹ ساله اش را به قتل رساند. تنها کسی که از این قتل عام جان سالم بدر برد برادر ۱۹ ساله اش بود که در آن زمان در خانه حضور نداشت. مدیر مدرسه ی بروم بعد از این که در میان دانش آموزان شایعه شده بود که بروم شب قبل تمامی اعضای خانواده اش را به قتل رسانده با پلیس تماس گرفت. دیوید روز بعد دستگیر شد و به گفته ی پلیس بدون هیچ مقاومتی به جرم خود اعتراف کرد.

بدین ترتیب وی به قتل عمد اعضای خانواده اش متهم شد. بدین ترتیب دیوید به حبس ابد محکوم شده و تا سن ۷۰ سالگی نمی تواند درخواست عفو یا تخفیف مجازات داشته باشد. ماجرای او باعث شد که آهنگ مشهوری به نام «دیوید بروم دست به تبر می شود» (David Brom Took An Axe) در وصف جنایت او ساخته شود.


۱- سیندی کولیه و شرلی وولف

کودکان و نوجوانانی که مرتکب قتل‌های فجیع شدند

سیندی کولیه، ۱۴ ساله و شرلی وولف، ۱۵ ساله بعد از قتل یک پیرزن ۸۵ ساله در سال ۱۹۸۳ در کالیفرنیا از رسانه ها لقب «قاتلانی با صورت بچگانه» را دریافت کردند. قبل از ارتکاب جنایت آن ها در چندین خانه را به بهانه های مختلف زده بودند: از برخی نشانی و مسیر را پرسیده بودند، از برخی خواسته بودند اجازه دهند از تلفن خانه آن ها استفاده کنند و از برخی دیگر نیز تنها یک لیوان آب خواسته بودند. یکی از افرادی که این دو دختر به خانه ی آن ها رفته بودند گفته بود که قیافه و حرکات این دختران بسیار غیرعادی بوده و او و شوهرش فهمیده بودند که آن ها قصد شومی در سر دارند. این دو در نهایت قربانی مناسب خود را پیدا کردند؛ آنا بکت ۸۵ ساله. وولف دستانش را دور گردن مقتول حلقه زد و او را روی زمین انداخت و کولیه نیز با ضربات چاقو ضربات متعددی به بدن او وارد کرد.

پسر این پیرزن نگون بخت تنها چند دقیقه بعد از فرار کردن دختربچه های قاتل به خانه بازگشت و با جنازه ی مادر پیرش روبرو شد. در نتیجه به سرعت این دو توسط نیروهای پلیس دستگیر شدند و کولیه سخنان وحشتناکی را خطاب به بازجویان گفت:” اگر بخواهم صادق باشم باید بگویم که ما از این کار هیچ حس بدی نداشتیم. بعد از این که این کار را انجام دادیم می خواستیم بار دیگر نیز این کار را بکنیم. فقط می خواستیم یک نفر را بکشیم. فقط برای تفریح. ما هر دو هیجان زده شده بودیم. من کاری را انجام دادم که تا آن زمان انجام نداده بودم”.


منبع: برترنها

طنز؛ خنگی رمانتیک!

شهرام شهید‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی در نوشت:

بعضی وقت‌ها برخی اخبار آدم را بدجور می‌برد توی فکر و خیال. نه که حالا فکر کنید اووو چه خبر خاصی بوده که ذهن مرا این‌طور درگیر خودش کرده. خبر خیلی هم رمانتیک است. پژوهشگران کشف کرده‌اند انسان‌ها در مقابل افرادی که دوستشان دارند حدود ٣٠درصد خنگ‌تر از حالات همیشگی رفتار می‌کنند. با این حساب من هر چه مرور می‌کنم می‌بینم:

الان علاقه من به اصلاحات و اعتدال و بزرگان این دو جریان سیاسی باعث نشده سی‌درصد خنگ‌تر شوم؟ مثلا وقتی به ما وعده می‌دهند کابینه‌ای با حضور زنان و اقوام و مذاهب تشکیل شود و بعد یک کابینه سرشار از سبیل و فقیر از لحاظ حضور اقوام تحویل‌مان می‌دهند و باز من تا ١۴٠٠ دوستشان دارم، معنی‌اش این نیست که از نتایج این تحقیق سوءاستفاده می‌کنند؟ راستی تا بازارش گرم است چرا هیچ‌کس وعده حضور دیگر ادیان در کابینه را نمی‌دهد؟ وعده است دیگر. باد هواست. وقتی قرار نیست اجرا شود حداقل مطرحش کنند، کمی کیف صوتی کنیم.

من تازه فهمیدم دونالد ترامپ برخلاف چیزی که می‌گویند خیلی آدم احساساتی است و مردم دنیا را هم خیلی دوست دارد. این حجم از خنگی در رفتارهای ایشان حتما ناشی از همین خنگ‌تر شدن در برابر کسانی است که دوستشان دارد.

این‌جور که پیداست سیاست دنیا کلا بر پاشنه رومانتیسیته و عشق‌ورزی می‌چرخد. ترامپ تنها نیست. خاورمیانه هم البته در تولید مسائل عشقی و غیره به تولید انبوه رسیده و برای همین این سی‌درصد خنگی تأثیرگذار، در هر کوی و برزن منطقه خاورمیانه قابل ردیابی است.

– عزیزم میشه این ماشینو به نام
 من کنی؟
نه. ما هنوز ازدواج نکردیم که.
نکرده باشیم. خب ماشین را به نامم کنی چی میشه؟
هیچی. فقط ممکنه بعدش بذاری بری و دیگه باهام ازدواج نکنی.
پس معلومه اصلا دوستم نداری که هنوز به اندازه کافی خنگ نشدی. هر وقت بیشتر خنگ شدی بیا. خداحافظ.
پی‌نوشت: هرکس مدعی بشود متن گفت‌وگوی بالا زن‌ستیزانه بوده هم خیلی رمانتیک است. چون اگر با دقت مطالعه بفرمایید طوری نوشته‌ام که معلوم نشود کسی که ماشینش را به نام نمی‌زند مرد است یا زن. این وصله‌ها به من نمی‌چسبد و من به عدالت جنسیتی خیلی
 اعتقاد دارم.
پس نوشت ارسالی یکی از خوانندگان: آخی. عدالت جنسیتی‌ات را قربون خنگولی سی‌درصدی من! فهمیدم با این رویاپردازی‌هات به ما خوانندگانت خیلی علاقه داری که این‌قدر تولید
 خنگی می‌کنی.
یک گفت‌وگوی کشف شده از اصوات منتشره در کائنات:
عسیسم پس کی انجمن صنفی روزنامه‌نگاران دوباره فعال میشه؟
هیس! مگه علاقه‌ات به من کم شده؟
نه. چهارسال دیگه هم صبوری می‌کنم!
پرسش خانمان‌برانداز: روزی تاریخ‌نویسی اهل جزیره سانتورینی در یونان نوشت: همه مردم این جزیره دروغگو هستند. زیرکی از او پرسید الان یعنی این جمله خبری شما هم
 دروغ بود؟
حالا حکایت همین محققان عزیز است. آیا وقتی در مورد این پدیده تحقیق می‌کردند عاشق بوده‌اند و خنگی ناشی از آن در نتیجه تحقیقات‌شان اثر گذاشته یا خیر؟


منبع: برترنها

ساخت یک شاهکار هنری با ۲۰ هزار لِگو

برترین ها: افراد خلاق از رم باستان تا هری پاتر، از آجرهای لگو استفاده می کنند تا ماکت های گیج کننده خلق کنند. و حالا یکی از بهترین آثار معماری معاصر، ماکت بی نظیری از سالن کنسرت الفیل هارمونی در هامبورگ با این آجرها ساخته شده است. مجسمه ساز لگو «بریک مانکی» این شاهکار را با جزئیات خیره کننده بازسازی کرده است.

این ماکت با استفاده از ۲۰ هزار قطعه لگو فضای داخلی درون این سالن را نمایش می دهد. ساخت این ماکت ۱۱۰ ساعت زمان برده است و حدود ۱٫۲ متر طول و ۱٫۲ متر ارتفاع و ۲۵ کیلوگرم وزن دارد. معماران این ساختمان حتما خوشحال خواهند شد که با چنین اثر دقیقی از آجرهای لگو، کارشان جاودانه شده و به دیگر مونومان های معماری جهان پیوسته است.

ساخت ماکت الفیل هارمونی هامبورگ با ۲۰۰۰۰ آجر لگو 
ساخت ماکت الفیل هارمونی هامبورگ با ۲۰۰۰۰ آجر لگو 


منبع: برترینها

طنز؛ گردشگرِ سلامت در ایران

علیرضا کاردار در نوشت:

وزیر تعاون، کار و رفاه اجتماعی گفته است: «ایران می‌تواند سالانه پذیرای یک میلیون گردشگر سلامت با هفت میلیارد دلار ارزآوری باشد.» هرچند درست نمی‌دانیم گردشگر سلامت چیست ولی همین که هفت میلیارد دلار ارز می‌آورند خیلی شیرین است. شاید منظور گردشگرانی است که برای چاق سلامتی وارد کشور می‌شوند و میلیارد میلیارد دلار با خودشان می‌آورند، فقط محض رضای مسئولان؟ شاید هم گردشگرانی هستند که می‌آیند سلامت‌شان را با دلارهایشان به باد بدهند و شاد و شنگول خودشان یا جنازه‌شان به کشورشان برگردد؟ یا منظور همان گردشگرانی است که برای عمل جراحی بینی و چانه و پروتز و پک و پوز می‌آیند و کرور کرور ارز خرج می‌کنند و خودشان را شبیه «باربی و کن» می‌کنند و برمی‌گردند سر خانه و زندگی‌شان.

هرچه هستند، قدم خودشان و کیف پول‌شان روی چشم ما جا دارد. حالا که گردشگری جهانی پیشرفت کرده و به شاخه‌های متنوعی تقسیم شده است، بد نیست خودمان هم دست به کار شده و چند مدل گردشگری جدید بسازیم تا از قافله عقب نمانیم. مثلا می‌توانیم در کنار گردشگری سلامت، یک «گردشگری سلافت» هم راه بیندازیم. به این صورت که گردشگران بیایند در کشور گردش‌شان را بکنند و خوش بگذرانند، بعد جایگاه‌های مخصوصی برایشان در نظر بگیریم که با پرداخت هزینه تپل بروند آنجا سلفی بگیرند. ما هم در پشت جایگاه بایستیم و از آنها سلفی بگیریم. این طوری هم ارزآوری کرده‌ایم و هم لایک‌آوری، وقتی عکس‌هایمان با خارجی‌ها را در شبکه‌های اجتماعی‌مان می‌گذاریم. یک نوع هم می‌شود «گردشگری استقامت» به این صورت که گردشگران را از دم گیت فرودگاه تحویل بگیریم و فقط در شهر بگردانیم. ارزآوری‌اش هم این طوری می‌شود که اول خوب با سیستم حمل و نقل ما آشنا می‌شوند. از دست فرمان راننده‌ها گرفته تا تجربه پستی بلندی‌های خیابان‌های شهرمان و دیگر جاذبه‌های سیستم حمل و نقل عمومی مانند فشاردرمانی و بوتراپی و خرید زورکی انواع اجناس بنجل در آنها و بازدید از ایستگاه‌های متروی تازه تأسیس که خودش قطار وحشتی است برای خودش.

بعد هم اگر هنوز استقامت داشته باشند به تماشای اراضی تغییر کاربری داده شده و آثار باقی نمانده از فضای سبز و معماری زلم زیمبوی سطح شهر می‌نشینند یا می‌ایستند. تا فردا صبح می‌توانیم انواع گردشگری را پیشنهاد بدهیم تا علاقه‌مندان دنبالش را بگیرند. حیف جا نیست و از آن مهمتر قانون کپی رایت هنوز خوب جا نیفتاده و پیشنهادهایش را ما می‌دهیم و ارزش می‌رود توی کیسه دیگران. پس همین قدر بس است. اینم از این!


منبع: برترنها

طنز؛ اینترنت با مغز ما چه می‌کند؟!

محسن پوررمضانی در

گریس را مالیدم به صورتم. گفت: «بزن به همه‌جات!»

گفتم: «خوبه دیگه لباسم سیاهه، دیده نمی‌شه توی تاریکی.»

گریس را از دستم گرفت و گفت: «این که برای قایم‌شدن نیست! پیراهنت رو دربیار.»

گفتم: «شیما بس کن این کارا چیه؟»

بغض کرد و گفت: «می‌خوای اگه گرفتنت من بیوه بشم؟!»

پیراهنم را درآوردم و گفتم: «باشه بابا بیا هرکاری می‌خوای بکن.»

یک مشت گریس از توی قوطی چنگ زد و مالید به کمرم. از سرما عضلاتم منقبض شد.

گفت: «خودم توی تلگرام خوندم که دزده به خودش گریس می‌مالید تا کسی نتونه بگیرتش.»

گفتم: «اینقدر این خبرا رو نخون، پوک می‌شه مغزت.»

به مشت گریس مالید روی موهایم. گفتم: «موهام‌رو چه ‌کار داری؟»

برایم فرق وسط باز کرد و گفت: «چقدر بهت میاد.»

بعد موبایلش را آورد و با بدن نیمه لخت گریسی‌ام، سلفی گرفت و گفت: «من و همسر ژله‌ای همین الان یهویی.»

گفتم «چرا توی عکس حرف می‌زنی؟»

گفت: «عکس نبود که عزیزم، فیلم بود. لایو رفتم برات. ببین تا همین الان هفت تا لایک گرفته.»

با عصبانیت گفتم: تو از صحنه آماده‌شدنم برای دزدی فیلم گرفتی پخش کردی توی اینترنت؟!»

 لبخندی زد و گفت: «عزیزم اونا که فکر نمی‌کنن تو داری می‌ری دزدی.»

گفتم: «پس چه فکری می‌کنن؟»

موبایلش را نشانم داد که یکی زیر فیلمش نوشته بود: «وای چه ایده خوبی، خوشبخت باشید شیطونا!»

دوباره موبایلش را نشانم داد و گفت: «این همون گردنبند زهراست که بهت گفتم، خودش زیرش نوشته سه تا الماس داره توش.»

گفتم: «یعنی الان هم توی گردنشه؟! مگه از تو کولر نشنیده بودی که می‌خوان برن شمال!»
گفت: «چرا بابا،‌ رفتن. احتمالا گذاشته توی شکمِ مرغ‌های فریزرش. اون دفعه‌ای می‌گفت از ترسِ‌ دزد گردنبندش رو جاهای عجیب قایم می‌کنه،‌ ولی بیچاره نمی‌دونست

دزدش چقدر باهوشه!»

گفتم: «خب دیگه حالا، من می‌رم طبقه بالا، تو حواست باشه اگر کسی اومد خبر بدی.» بدون پیراهن زدم بیرون و رفتم طبقه بالا. سریع با کلیدی که از قبل شیما کپی

زده بود در را باز کردم و رفتم تو. همه‌جا تاریک بود. چراغ‌قوه را روشن کردم. دسته‌اش را گذاشتم توی دهانم و رفتم طرف فریزر. بیچاره‌ها اصلا مرغ نداشتند. همه‌اش

بسته‌های نان سنگک یخ‌زده بود و نخود سبز و سبزیجات. توی یخچال را هم نگاه کردم. یک سطل ماستِ مشکوک دیدم. دستم را کردم تویش و گشتم اما چیزی نبود. دست

ماستی‌ام را لیسیدم اما مزه‌ چرب و مزخرفی داشت و یادم نبود که دستم را هم گریس زد‌ه‌‌ام.     
رفتم توی اتاق خواب. دیدم گردنبند خیلی ساده روی میز توالت گذاشته شده. واقعا به عقل جن هم نمی‌رسید! همین‌که برش داشتم دست پشمالویی از زیرِ پتو دستم را

گرفت و با صدای خواب‌آلویی گفت: «کجا می‌ری زهرا؟!»

‌با دست آزادم چراغ‌قوه را از دهانم بیرون آوردم و صدایم را نازک کردم: «می‌رم دستشویی عزیزم.» خوشبختانه دستم چرب بود و توانستم راحت آزادش کنم. سریع زدم

بیرون و برگشتم خانه. شیما گردنبند را که دید، اولش ذوق کرد و بعد با تعجب پرسید:   «توی ماست قایمش کرده بود؟!» از خستگی دوش گرفتم و خوابیدم. صبحش که

رفتم سرِ کار موبایلم را چک کردم و دیدم شیما عکس جدیدی توی اینستاگرامش گذاشته و زیرش نوشته: «هدیه شوهر عزیزم برای سالگرد ازدواجمون.» ٣٣ تا لایک

گرفته بود و یک‌نفر زیرش نوشته بود: «وای چه گردنبند خوشگلی، قدرش رو بدون از این شوهرا کم پیدا می‌شه.»

نگاهم روی گردن شیما خشک شد. هنوز لکه‌های سفیدِ ماست روی حفره‌های زنجیرش معلوم بود.
منبع: برترینها

طنز؛ نگاه ویژه دولت به زنان

شهاب پاک نگر در نوشت:

من متوجه نمی‌شوم چرا ما باید به همه چیز نگاه جنسیتی داشته باشیم، چند هفته است که هر جا می‌رویم صحبت از این است که دولت و مجلس نسبت به زنان بی‌توجهی می‌کنند. حالا که لیست کابینه هم درآمده این اعتراض‌ها چند برابر شده. چطور وقتی ما یک راننده زن در خیابان می‌بینیم و تعجب می‌کنیم می‌شود تبعیض جنسیتی، اما شما که دنبال تعداد وزرای زن در کابینه‌اید، می‌شوید مدافع حقوق زنان. به هر حال از نظر ما زن و مردش فرقی نمی‌کند، همین که وزیر سالم باشد کافی است. از تمام این حرف‌ها که بگذریم ما تحقیق کردیم و دیدیم نه فقط ادعای شما در مورد بی‌مهری دولت و مجلس به زنان درست نیست بلکه خیلی هم پرمهری وجود دارد، مثلا موارد زیر را نگاه کنید:

الف) لیست وزرای پیشنهادی، نشانه موفقیت زنان در مدیریت کشور است. از قدیم گفته‌اند که «پشت هر مرد موفق یک زن موفق ایستاده است» یعنی ما با داشتن ۱۸ وزیر مرد به تمام دنیا نشان می‌دهیم که ۱۸ زن ایستاده‌‌ی موفق در سطوح بالای کشور داریم.

ب) همین سه‌شنبه که لیست وزرا منتشر شد اولین چیزی که در خبرگزاری‌ها و شبکه‌های اجتماعی مطرح شد، میانگین سنی وزرا بود، حالا فرض کنید وزرای خانم هم در کابینه حضور داشتند، هر روز یک خبرگزاری یا برنامه تلویزیونی می‌آمد و می‌گفت فلان کس سن واقعی‌اش را نگفته است و بعد از شعف این حجم از طنزپردازی غش و ضعف می‌کرد. اما چون دولت حذف این دست شوخی‌های زننده را در برنامه‌هایش دیده است، با یک پیشگیری درست، جلوی نصف آسیب‌های اجتماعی را گرفت.

ج) همین‌هایی که الان مدعی این شده‌اند که دولت و مجلس به خانم‌ها توجه نمی‌کنند، در طول هفته به خاطر توجه مجلسی‌ها به خانم موگرینی، آسمان و زمین را به هم دوختند. همین برخوردهای دوگانه است که نشان می‌دهد پشت پرده این اعتراض‌ها چیز دیگری است.

د) چون دولت همه دلایلش را در بوق و کرنا نمی‌کند، به این معنا نیست که بدون فکر تصمیم‌گیری شده است. به عنوان مشت، نمونه خروار عرض می‌کنم؛ شما تصور کنید وزیر ورزش و جوانان ما یک خانم بود، تیم ملی هم قرار بود جشن صعود به جام جهانی را برگزار کند. انصافا خیلی وجهه خوبی ندارد که وزیر به خاطر فشردگی جلسات نمی‌توانست در استادیوم آزادی حاضر بشود.

در پایان باید یادآوری کنیم که ما در دولت معاون امور زنان داریم در حالی‌که اصلا معاون امور مردان نداریم، پس اگر کسی بخواهد بابت تبعیض‌ها ناراحت بشود ما مردان هستیم نه زنان.


منبع: برترینها