طنز؛ ردیابی دایناسور میخ‌دار در جنگل‌های شمال

شهرام شهید‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی در نوشت:

داری چه کار می‌کنی؟

من درحال ردیابی یک دایناسور استگوسور یا به عبارت دیگر یک دایناسور میخ‌دار هستم.

ردیابی‌اش می‌کنی یا می‌خواهی فسیلش را کشف کنی؟

نخیر. ایشان را ردیابی می‌کنم.

چی میگی؟ دایناسورها میلیون‌ها‌ سال پیش منقرض شدند.

منقرض شده باشند. با کار من منافاتی ندارد. من کماکان ردیابی‌اش می‌کنم.

چرا مزخرف میگی؟ چطور میشه یک جانور مرده را ردیابی کرد؟

به راحتی. الان ردیاب دایناسور را داده‌ام دست برادرزاده‌ام و او در جنگل‌ها پلاس است و من هم دارم رد دایناسور را ثبت می‌کنم. این‌طور که پیداست، دایناسور میخ‌دار خیلی روح لطیفی دارد و هرجا جوج و نوشابه و چیپس و ماست است، حضور بیشتری دارد.

مردحسابی پاک خل شده‌ای. این شد ردیابی دایناسور؟ مرا گیر آورده‌ای؟

اشتباه نکن. روش مطالعاتی من کاملا مطابق با آخرین دستاوردهای سازمان محیط‌زیست تدوین و تنظیم شده و مو لای درزش نمی‌رود!

یعنی سازمان محیط‌زیست گفته ردیاب بدهید دست یک حیوان منقرض‌شده و ردیابی‌اش کنید؟

این‌طوری که نگفته اما این‌طوری عمل کرده. هیرکان را یادت هست؟

نه. هیرکان کیه؟ اونم دایناسوره؟

نه. دایناسور نیست. اما سرنوشتش شبیه دایناسورها است. هیرکان یک ماده پلنگ خوشگل بود که وقتی توله بود، پیداش کرده بودند و ازش نگهداری می‌کردند. بعد تصمیم گرفتند وقتی بزرگ شد تو محیط طبیعی رهسازی‌اش کنند.

چه خوب.

آره اما کارشناس‌ها می‌گفتند این بنده خدا از بس نان و ماست سق کشیده، بلد نیست تو طبیعت کسی را گاز بگیرد چه برسد به این‌که چیزی شکار کند، ولی کسی گوشش بدهکار این حرف‌ها نبود. خلاصه رهاسازی همان و ٣۵روز بعد بنده خدا عمرش را داد به شما.

چه بد. اما من باز ربطش را نفهمیدم.

ربطش این‌جا است که تو سازمان تصمیم گرفتند برای این‌که کسی نفهمد پلنگ بیچاره مرده ردیابش را جابه‌جا کنند و با رصد ردیاب مدعی شوند او کماکان زنده است. برای همین، مسیر ردیاب نشان می‌دهد پلنگ مذکور از قهوه‌خانه ابراهیم و ورزشگاه فوتبال و سینما آزادی و شهربازی و این‌جور جاها عبور کرده. در واقع پلنگ بخت برگشته پس از مرگش پلنگ متمدنی شده. یک‌بار هم تا دم در سالن کنسرت ثبت شده اما تو نبردندش که خیلی نامردی است. آدم ردیاب پلنگ را می‌بندد به درخت جلو تالار وحدت و خودش می‌رود کنسرت تماشا کند؟

عجب! خب حالا این چرخاندن ردیاب دایناسور چه حسنی برای تو دارد؟

اول که حتما وامی چیزی می‌دهند که اینها می‌خواسته‌اند نشان بدهند پلنگ زنده است. حالا آن وام را بدهند به میخ‌دار کوچولوی من. بعدش هم بد است مفت و مجانی در مورد نحوه زندگی دایناسور میخ‌دار تحقیق می‌کنیم و در اختیار محققان قرار می‌دهیم؟ اوه اوه. پدرسوخته را ببین‌ها.

چی شد؟ میخ‌دار کوچولو جان کار بدی کرده؟

من الان فهمیدم زغال خوب خیلی بد است. برای من نشسته تو جنگل و قلیان دو سیب آلبالو می‌زند به بدن. دایناسور این‌قدر پررو دیده بودی؟


منبع: برترینها

طنز؛ آخر هفته، ترزا مِی رفته!‏

فریور خراباتی در نوشت:

اوضاع در انگلیس اصلا خوب نیست. پس از چند حادثه تروریستی، امروز با خبر شدیم که یک نفر با چاقو در این کشور و در شهر ‏نیوکاسل اقدام به گروگان‌گیری کرده است. من نمی‌دانم پس این آلن شیرر چه غلطی در نیوکاسل می‌کند که یک نفر باید با چاقو ‏آنجا لات‌بازی در بیاورد؟ در عین حال نیروهای داعش این روزها به قدری دست‌شان خالی شده که با چاقو و قمه و قداره به ‏سبک کاکارستم حادثه تروریستی رقم می زنند یا با ماشین از روی انسان‌های بی‌گناه رد می‌شوند. همین مانده پس فردا در ‏خیابان راه رفته، روی مردم تف کرده و فحاشی کنند و بگویند: «حیف که عین فرمون دست خالی اومدیم حادثه تروریستی رقم ‏بزنیم!». ‏

در این میان حزب محافظه‌کار بریتانیا هم نتوانست در انتخابات پارلمان این کشور پیروز شود و دوستان یک ضرب به دسته دوم ‏سقوط کردند. پس از اعلام این خبر ترزا مِی خطاب به خبرنگار گفت: «هععععععععععی!» در همین رابطه ترزا مِی پس از بیان این ‏صوت که قاعدتا پس از دیدن تتلو باید شنیده شود، گفت: «آقا یخچالاتون با من! هر روز صبح نون سنگک و پنیر لیقوان میارم دم ‏در خونه‌تون میذارم، زنگم نمی‌زنم که بیدار بشید، همون میذارم پشت در و میرم!» اما متاسفانه این حنا جای دیگر استفاده شده و ‏رنگ خودش را از دست داده است.‏

در همین رابطه روزنامه«کانتری امروز!» تیتری با عنوان «آخر هفته، ترزا مِی رفته!» چاپ کرده که متاسفانه نشان می‌دهد غرب ‏همین‌طوری که در حال فروپاشی و نابودی است، کپی‌رایت را هم رعایت نمی‌کند و روزنامه آقای بذرپاش بدون رعایت حق کپی ‏رایت در حال تکثیر است. ‏

در پایان در خبرها خواندیم که «با عدم کسب اکثریت آرا در انتخابات بریتانیا از سوی حزب محافظه‌کار، پارلمان معلق تشکیل ‏می‌شود» یعنی به این صورت که مثل فیلم ملکه مارها، اعضای پارلمان را داخل یک کوزه می‌گذارند، بعد یک نفر می‌آید و نی‌لبک ‏می‌زند و اعضای پارلمان از داخل کوزه بیرون آمده و با فاصله از زمین در پارلمان حضور پیدا می‌کنند. بنده فکر می‌کنم مشکل اصلی ‏حزب محافظه‌کار بریتانیا، اسم این حزب است.

لااقل یک اسمی بگذارید که آدم با شنیدن آن برگ‌هایش نریزد. مثلا رایحه ‏خوش خدمت چه اشکالی دارد؟ درست است که مثلا برخی چهره‌ها در آن حضور دارد اما حداقل اسم آن لطیف و کیوت است. در ‏نتیجه برای انتخابات بعدی اسم حزب‌تان را «سرویس گود اسمل» بگذارید تا رای بیاورید، از ما گفتن!‏


منبع: برترینها

طنز؛ اگر من رئیس جمهور بشوم!

ماهنامه خط خطی – مهدی طوسی:

یک آرایشگر:

اگر من رئیس جمهور بشوم، حتما با ترامپ مذاکره می کنم. منتها قبل از مذاکره موهایش را خودم اصلاح می کنم و صورتش را می تراشم. اما برای این که دل رأی دهندگان شاد شود، دو سه بار قیچی را توی سر و صورتش فرو می کنم!

یک سینماگر دلواپس:

من اگر رئیس جمهور بشوم، چهار سال اول را می گذارم برای پس گرفتن اسکار از اصغر و چهار سال دوم فستیوالی به بزرگی اسکار برپا می کنم و اسکار را می دهم به ده نمکی!

یک مسعود فراستی:

من اگر رئیس جمهور بشوم باز هم پای حرفم خواهم ماند که بیشتر فیلم ها آشغاله، حتی اگر توش از سطل آشغال استفاده نشده باشه! و بنابراین فرهنگ سازی می کنم که مردم رأس ساعت نه شب این گروه از فیلم ها را بگذارند دم در. فقط خواهش می کنم که زودتر از این ساعت نگذارند دم در!

یک رضا عنایتی:

من اگر رئیس جمهور بشوم قول می دهم مثل دوران فوتبالم حالا حالاها از صندلی ریاست جمهوری خداحافظی نکنم و به مردم آموزش بدهم هر چیزی را که به دست می آورند به آسانی از دست ندهند!

سه عاشق بهار:

بگم…؟ بگم…؟ می گم! ما سه نفری عاشق و دلباخته بهاریم! اصلا ما سه تا اگر رئیس جمهور بشویم اجازه نمی دهیم هیچ فصلی به جز بهار پا توی محدوده پاستور بذاره! ضمنا اول بهار، یارانه را هم افزایش می دهیم.

یک عاشق پرسپولیس:

من اگر رئیس جمهور بشوم، اصلا اجازه نمی دهم که مهدی طارمی پنالتی بزند! یعنی اگر گوش نکند و بزند، من هم می زنم!

یک علی پروین:

رئیس جمهور یعنی مدیر فنی! من اصلا این کاره نمی شم. شاگردای ما همه ماشاءالله یکی از یکی بهترین برای ریاست جمهوری!

یک جوشکار:

من اگر رییس جمهور بشوم قول می دهم که رابطه ایران را با چند نمی دوم! بعلاوه یک را با یک خال جوش، جوش محکم بدهم! ضمنا به اقتضای شغلی که دارم کاری می کنم که دیگر هیچ کس جوش نزند!

یک رئیس جمهور سابق:

ما سه تایی درختیم، پس برای صرفه جویی در مصرف آب، ما سه تا رئیس جمهور نمی شویم!


منبع: برترینها

شوخی‌های جالب شبکه‌های اجتماعی (۴۰۵)

برترین
ها: نوشته های طنزِ حاصل ذهن خلاق هموطنان ایرانی از ابتدای
پیدایش SMS و ایمیل تا به امروز در شبکه‌های اجتماعی نظیر توئیتر، وایبر،
لاین، واتس آپ، تلگرام و …. حضور همیشگی و پررنگی داشته و دارند. بعید
است که سوژه ای در صدر اخبار و صحبت های روز دنیا یا ایران باشد و مردم
خلاق ما در راه طنازی و لطیفه سازی برای آن سوژه اقدامی نکرده باشند!

سعی داریم در این سری مطالب گزیده ای از این نوشته ها را در اختیار شما قرار دهیم که امیدواریم مورد استقبال شما عزیزان قرار گیرد.

******

۱٫ ‏یه بارم رفتم کافه، گفتم آقا من کافه زیاد رفتم ولی کافه شما ناموسن خیلی تاریکه! چشم، چشمو نمی‌بینه. گفت برق رفته داداش.

۲٫ ‏هیچوقت کتابهایی که روش نوشتن با اندکی دخل و تصرف رو نخرید، من سرمایه ی مارکس رو خریدم اومدم خونه دیدم اقتصاد مقاومتی محسن رضاییه.

۳٫ ‏یه مگسه هس فکر کنم تو اتاقم مشروب جاساز کرده؛اومدنی از باریک ترین سوراخ میاد،برگشتنی باید دستشو بگیری تا بتونه از پنجره بره بیرون.

۴٫ بعضی حیوونا تابستون و بهار غذا ذخیره میکنن برای فصل سرما. منم همونطوری‌ام با این فرق که سریال ذخیره میکنم. نمیدونم برای کِی، فقط ذخیره میکنم.

شوخی‌های جالب شبکه‌های اجتماعی (405) 

این نقاشی که میبینید اثر زینب السادات ۵ ساله از ورامین نیست…
اثر هنریِ پابلو پیکاسوئه 

۵٫ ‏یه بار تو آسانسور دختره به دکمه‌ها نزدیکتر بود ازم پرسید کدوم طبقه میری من هول شدم گفتم فرقی نداره، دو ساله هر وقت منو میبینه میخنده.

۶٫ تو اصفهان طرف با رکابی و شلوارک اومده آشغال بذاره دم در ازش آدرس میپرسی ؛میگه: نیمیدونم من بِچِه این محله نیستم.

۷٫ الان شمالی‌ها با بالون رفتن تو آسمون دارن به مسافرهای پروازهای قطر زیتون و ترشی و کلوچه میفروشن.

۸٫ این دنیا بقدری بی رحمه که حتی به رحیم خالقی، اون انسان شریف، که فقط یک امضا میخواست تا کارش راه بیفته هم رحم نکرد، ما که دیگه عددی نیستیم.

شوخی‌های جالب شبکه‌های اجتماعی (405) 

‏پرچم قطر و بحرین، منو یاد ابولفضل پورعرب و فریبرز عرب نیا میندازه 

۹٫ امشب رفتم بولینگ تو کلِ ۶ تا خط فقط یه نفر از من بدتر زده بود اونم سارا ده ساله از تهران بود.

۱۰٫ نتایج ارشد اومد، سربازی قبول شدم. پسرخالم هم تاکسیرانی قبول شده.

۱۱٫ ‏یه آمبولانس ساعت سه نصفه شب تو اتوبان خلوت داشت آژیر میکشید، فکر کنم میخواستن مریض خوابش نبره.

۱۲٫ وقتی که میخواین کلاس بذارین و به آیفون میگین اپل، کاش بفهمین که انگار سوار ۲۰۶ شدین و میگین ماشینم ایران خودروئه.

شوخی‌های جالب شبکه‌های اجتماعی (405) 

+بهم گفت جوجه اردک زشت
-ولش کن اون بیشعوره ، بیا بغلم 

۱۳٫ بابا حداقل یکیتون با فتوشاپ برج ایفل رو به رنگ پرچم ایران دربیاره. دلمون پکید لامصب!

۱۴٫ ‏شما ایدز هم که داشته باشی مادر بزرگا معتقدن با عرق نعنا خوب میشی.

۱۵٫ ساعت میلیونی دستتون میکنید چه امکاناتی داره؟ وقت بیشتری در اختیارتون میزاره؟

۱۶٫ ‏اجازه بدید به نمایندگی از ملت شریف ایران دست اون کسی رو که به فکرش رسید به آش رشته پیاز داغ و نعنا داغ اضافه کنه به گرمی بفشارم.

شوخی‌های جالب شبکه‌های اجتماعی (405) 

‎‏الهه “هل نده حیوان” در متروهاى یونان باستان 

۱۷٫ خدایا منو بابت همه ویدیوهایی که دوستام میفرستن و ندیده میگم خیلی باحال بود مردم از خنده ببخش.

۱۸٫ یکسری هم مامانم میگفت آشپزخونه مون خیلی کوچیکه. بابام یک دستبند طلا گرفت. دیگه آشپزخونه مون کوچیک نبود.

۱۹٫ چین یک میلیاردی دارای ۲۴۸۰ واحد دانشگاهی
ایران ۸۰ میلیونی دارای ۲۶۴۰ واحد دانشگاهی
– سلام دکتر
– سلام مهندس جان
– قلیون پایه‌ای؟
– بریم

۲۰٫ گوشی من اینجوریه که هروخ قابشو در میارم میگه عه قابمو دراورد الان خودمو پرت میکنم رو زمین.

شوخی‌های جالب شبکه‌های اجتماعی (405) 

‏اگه ریاضی رو بهم ۱۰ بده، اقتصاد همممم ۱۱ بشم … نه نه اینجوری مشروط میشم که، اگه ریاضی ۱۲ بده اقتصاد ۱۴، اهان الان خوب شد 

۲۱٫ اداره ثبت احوال اگه با کلوپی ها یه تفاهم نامه امضا کنه، صدور ۸۰% شناسنامه های المثنی کاهش پیدا میکنه.

۲۲٫ ‏من خانواده میشناسم هیچکدوم روزه نمیگیرن ولی افطاری رو میخورن. میخوام بگم مردم ته دلشون هنوز معتقد هستن.

۲۳٫ آقااااا پسرا خیلى با عینک آفتابى خوبن ولى وقتى بر میدارن از بردپیت به دَرِپیت نزول پیدا میکنن.

۲۴٫ رفیقم عکس اسب گذاشته اینستا کپشن زده عکس از خودم. یه مقدار ایهام داره یا شایدم ذهن من کژتابی داره.

شوخی‌های جالب شبکه‌های اجتماعی (405) 

وقتی سر جلسه امتحان بهت میگن ماشین حساب داری؟
‎و تو حتی نمیدونی کدوم سوال ماشین حساب میخواد 

۲۵٫ یادتونه ۲ سال پیش عراقو جوری دست گرفتیم که مردم با کارت ملی رفتن کربلا و برگشتن؟ ایشالا تا ۲۰۲۲ یه همچین سیاستی رو قطر اعمال کنیم با کارت ملی بریم جام جهانی.

۲۶٫ داشتم میرفتم دانشگاه واسه امتحان با اهنگ شهرام شب پره، برگشتنی با اهنگ داریوش اومدم.

۲۷٫ ‏به دانشجوی ایرانی ۶-٧ سالم فرجه ی امتحان بدن وایمیسته شب آخر، ساعتای آخر، اونم فقط صفحات آخر.

۲۸٫ ۴ خصوصیت بارز ایرانی‌ها:
-ناراضی از وضع موجود
-گشادی برای رفع وضع موجود
-داشتن نظر کارشناسی در همه امور
-باباشون یه زمین داشته ارزون فروخته

شوخی‌های جالب شبکه‌های اجتماعی (405) 

‏وقتی راننده اتوبوس یهو میزنه رو ترمز 

۲۹٫ امیر قطر طی تماسی با پرزدنت حسن روحانی اعلام کرد: تو این غربتی که هستم دارم میمیرم حالیت نیست، بازم‌ دست تو، تو دستم میخوام بگیرم حالیت نیست.

۳۰٫ آرایشگرا دو واحد وای کی اینکارو کرده با موهات گذروندن.

۳۱٫ ما دخترا یه بیماری داریم به اسم «از این رنگ رژ شونزده تا دارم بذار اینم بخرم». هنوزم درمانی پیدا نشده براش.

۳۲٫ اونجا که شاعر میگه بشنو از نی چون حکایت میکند قشنگ معلومه داره به دوستش میگه بیا ببرمت یه نی نشونت بدم که حرف میزنه.

 شوخی‌های جالب شبکه‌های اجتماعی (405)

گشت و گذار خانوادگی در شهر …. 

۳۳٫ یه بار جلو دانشگا چارتا دختردیدم یه کام سنگین گرفتم، انقد عمیق بود که نصف سیگار رفت، بعد یکشون اومد سیگارو ازم گرف گفت ما نامزد داریم، اینجوری نکن میمیری.

۳۴٫ تنها راه نابود کردن داعش اینه که تتلو یه قرار ملاقات باهاشون بذاره.

۳۵٫ ‏کاش میتونستم برگردم به زمان دانشجویی. واقعا از اینکه اون اوایلش کلاس میرفتم پشیمونم.

۳۶٫ آدم گرسنه رو نبرین رستوران ایتالیایی! آدم گرسنه باید پلو بخوره، پلووووو. یا حداقل کنار استیک یه تیکه نون بربری بزارید ته دل آدمو بگیره.

شوخی‌های جالب شبکه‌های اجتماعی (405) 

وقتی جای خالیشو با یه دهه هشتادی پر میکنی! 

۳۷٫ ‏معلومه بابای سهراب سپهری خیلی گیر میداده که توی اهل کاشانم میگه: پدرم وقتی مرد، خواهرم زیبا شد!

۳۸٫ هر برنامه تفریحی واسه تابستون میچینم تهش میرسم به ” با کدوم پول”.

۳۹٫ ما فقط میخوایم شوهر کنیم که دیگه درس نخونیم اونوقت بعضیا از شروط ازدواجشون اینه که شوهرشون بزاره ادامه تحصیل بدن.

۴۰٫ دولت میگه زنا نرن استادیوم چون اونجا الفاظ رکیک میشنون خبرنداره تولاین و تلگرام دعوا که میشه یه فحشایی میدن که پسرا از خجالت لفت میدن.

شوخی‌های جالب شبکه‌های اجتماعی (405) 

وقتی تو خیابون یه دختر میخواد از پسرا چیزی بپرسه 

۴۱٫ هایده اگه به جای اینکه شبا همش به میخونه میرفت، باشگاه میرفت الان زنده بود مثل گوگوش.

۴۲٫ ‏رفتم داروخونه گفتم یه شامپو متناسب موهام بدید.گفت قبلا چه شامپویی مصرف میکردی. روم نشد بگم تخم مرغی گفتم این اولین باره میخوام شامپو بزنم.

۴۳٫ آب کرفس فشار خونو کم میکنه. عملکردشم اینجوریه که وقتی وارد بدن میشه قلب به گلبولهای سفید و قرمز میگه یه دیقه وایسید ببینم این چه زهرماری  بود خورد.

۴۴٫ ‏اگر قطر برای برگزاری جام جهانی دچار مشکل شد ما حاضریم بازیکنان تیم ملی برزیل را در سرزمین مادری شان، آبادان اسکان دهیم.

۴۵٫ ‏یه سری تو خونه ٣ روز اعتصاب غذا کردم، روز چهارم خودم رفتم رو میز شام، مامانم گفت قد تو غذا درس نکردم از فردا بیا غذا بخور.

شوخی‌های جالب شبکه‌های اجتماعی (405)
وضعیت دانشجوها، شبای امتحان


منبع: برترینها

طنز؛ شلنگ عشق!

یاسر نوروزی در نوشت؛

اوج عاشقی من برمی‌گردد به یک شب داغ خرداد. پدرم در این شب زیبای عشق سهیم بود و این‌طور آن را تباه کرد که با دست‌های خیس از دستشویی آمد بیرون و همان‌طور که آنها را می‌مالید به زیرشلواری راه‌راهش مرا برد کنج اتاق. بعد منو نشاند روبه‌روی خودش و گفت: «مادرت گفته تو یه چیزی‌ت هست این روزها! بریز بیرون بابا! بریز بیرون!» نشسته بودم جلوی او و سرم پایین بود. ادامه داد: «ببین پسر! من دردت رو می‌دونم. آدمیزاد مثل آفتابه‌ست! خالی کن خودتو! بکش این سیفون دل‌ لامصب رو! آب بریز رو خستگی‌ت، دل‌شکستگی‌ت!» کم‌کم عقب می‌کشیدم. اما پدرم را دیدم که جلو کشید و گفت: «بذار اصلا یه مثال دیگه برات بزنم. ببین! عشق مثل تینر می‌مونه. این کثافت‌های روغن سوخته رو دیدی می‌مونه لای انگشت‌ها؟ می‌شوره و می‌بره! یا این چرکی‌های لای شست پا رو دیدی؟ پسر، اصلا این‌طور بگم برات که عشق شیلنگه! همه رو می‌شوره و می‌بره!» پا تکان می‌دادم. چون درفکر معشوق بودم و پدرم آمده بود با مثال‌هایش دوپایی برود تخت رمانتیسمم! وقتی دید همچنان سکوت کرده‌ام، گفت: «می‌فهمم‌ت پسر!» و ناگهان خم شد و محکم زد پشت کمرم. آن‌قدر محکم که نفسم بند آمد و خرخرم بلند شد. حتی دست گذاشتم زمین سرفه کردم و اگر یک دقیقه دیرتر آب می‌آورد، شاید مجبور بود بخواباندم نفس مصنوعی بهم بدهد. وقتی حالم جا آمد و راه سینه‌ام باز شد، گفت: «ببین! اصلا ول کن این حرف‌ها رو! بذار ماجرای خودم و مادرت رو برات بگم تا بهتر برات جا بیفته. یعنی اون روزی که مادرت عاشق من شد. دل تو دلش نبود.» سر بلند کردم و نگاهش کردم.

ادامه داد: «مادرت رفت تو رو باباش وایساد گفت یا اصغر، یا تخت قبرستون! سیانور می‌خورم اگه این نشه سایه سرم!» منظورش از «این» خودش بود و من باور نمی‌کردم. چون مادرم ماجرا را طور دیگری تعریف کرده بود. پدرم ادامه داد: «خب اون‌وقت‌ها رسم نبود دختر این‌طوری دل‌دل کنه واسه یه مرد!» سینه سپر کرده بود وقتی این را می‌گفت و مقداری هم غنج نامحسوس داشت که سعی می‌کرد پنهانش کند. گفت: «حالا تو اینها رو به مادرت نگو ولی یه وقت‌هایی حتی دور از چشم خانواده می‌اومد دم مکانیکی آقا خدابیامرز، یه نظر منو ببینه. دیگه حتی آخرهاش شورشو درآورده بود، طوری‌ که یه وقت‌هایی می‌رفتم تو چال قایم می‌شدم به شاگرد مغازه می‌گفتم بگو نیست. خلاصه دست به سرش می‌کردم بره. می‌خوام بهت بگم سریش شده بود حتی آن‌قدر که منو می‌خواست! ولی آخرش بالاخره به آرزوش رسید و اون آرزو چی بود؟» ابرو بالا داده بودم، چون منتظر بودم جوابش را هم بدهم.

گفتم: «چی بود؟» سر تکان داد و گفت: «من دیگه پسر! تو چقدر خنگی!» سیخ و ناباور نگاهش می‌کردم. گفت: «یعنی پا عشق‌ت وایسا پسر. مثل آنتن پیکان راست باش، مثل آچار شلاقی سفت باش، مثل فنر صندلی خم شو ولی نشکن، مثل پیستون عقب جلو شو، بذار این موتور حرکت کنه! این چینی‌هاش البته جدید اومده، خوب نیست، زود خراب می‌شه، ولی قدیمی‌هاش رو از آلمان وارد می‌کردن، خیلی خوب…» و ‌دیدمش که اصلا از عشق رفته سراغ خرت‌‌وپرت‌های مغازه‌اش و با خودش حرف می‌زند. اما از آن‌جا دوباره بیرون آمد و گفت: «یعنی حتی اگه خوارت کرد، خفیفت کرد، تو باز وایسا!» من‌من‌کنان گفتم: «ولی مامان یه طور دیگه تعریف کرده بود…» اخم کرد و گفت: «چه فرقی داره، ‌هان؟ اصلا چه اهمیتی داره کی گند زد به اون یکی؟ تو به روح اعتقاد داری؟» مانده بودم چه بگویم. پدرم لبخندی نمکین می‌گرفت به خودش. گفت: «مهم روح اون بود که من نیمه گمشده‌ش…» اما همان لحظه مادرم آمد توی اتاق و با پا ‌زد به کلیه پدرم. گفت: «پاشو چاه گرفته اصغر! پاشو!» پدرم با شانه‌های آویزان برمی‌گشت. زیر لب غرغری هم ‌کرد. مادرم گفت: «چیه خب؟ تو می‌ری اونجا گربه چال می‌کنی دیگه! لابد دوباره ته‌سیگار انداختی توش، ‌هان؟ نگفتم صدبار تو توالت سیگار نکش؟ نگفتم؟» و پدرم را دیدم که آستین‌هایش را می‌زند بالا برود دست کند توی خلأ برای بازکردن چاه. وقتی رفت، مادرم گفت: «چی می‌گفت بابات بهت؟» گفتم: «هیچی!» گفت: «هیچی؟ خودم شنیدم پشت سر من حرف می‌زد!» گفتم: «نه، نه. اتفاقا می‌گفت شما و اون، یعنی اون و شما مثل چیز می‌مونید…» مادرم جلو کشید. مشکوک شده بود. گفت: «مثل چیز! مثل چی؟ کدوم چیز؟» گفتم: «دو تا روح در یه بدن!»


منبع: برترینها

طنز؛ «تهدید» یا «تحدید»؟

حسن غلامعلی‌فرد در نوشت:

دهخدا تا داخل کلاس شد دید برخی از دانش‌آموزها زیر میز رفته بودند و با هم گفت‌وگو می‌کردند. دهخدا آرام آرام سوی غرضی رفت و با صدای آرام در گوشش پرسید: «اینا چرا رفتن زیر میز؟» غرضی دستش را کنار دهانش برد و با صدایی آرام پاسخ داد: «دولت در سایه تشکیل دادن!» دهخدا با شگفتی به غرضی نگاه کرد و پرسید: «راستی؟» غرضی لبش را گاز گرفت و آرام زد پشت دست خودش و سرش را تکان تکان داد و پاسخ داد: «به جون تو!» دهخدا نفسی عمیق کشید و رفت کنار روحانی و پرسید: «شما چه جور مبصری هستی که اجازه میدی اینا توی کلاس از این کارا بکنن؟».

روحانی تا خواست چیزی بگوید احمدی‌نژاد از ته کلاس با خنده گفت: «من حاضرم به روحانی آموزش بدم که در اینجور مواقع چی کار کنه!» دهخدا گچی از روی زمین برداشت و با عصبانیت آن را سوی احمدی‌نژاد پرتاب کرد و گفت: «بشین سر جات!». بقایی همچون بازیگران فیلم‌های هالیوودی خودش را جلوی احمدی‌نژاد انداخت و گچ به دماغش خورد. بقایی برای لحظاتی ادای زخمی شده‌ها را درآورد و با صدای آلن‌دلون قربان صدقه‌ احمدی‌نژاد رفت اما احمدی‌نژاد بدون اینکه بقایی را نگاه کند، گفت: «منم می‌خوام دولتِ بر تپه تاسیس کنم!».

دهخدا رفت کنار میز رئیسی و نگاهی به او و جلیلی که زیر میز رفته بودند انداخت و گفت: «شما از این زیر چی رو می‌خواهید مدیریت کنید؟» جلیلی به سختی سینه‌اش را زیر میز ستبر کرد و پاسخ داد: «همه چی!». ضرغامی سرش را از زیر بغل جلیلی بیرون آورد و گفت: «درسته که این زیر جامون تنگه اما اهداف کلانی برای خودمون داریم!». دهخدا پرسید: «‌میشه نخستین هدفتون رو به من بگید؟». جلیلی برگه‌ای کاغذ به دهخدا داد که رویش نوشته بود: «تبدیل همه‌چیز به تحدید و سپس تولید برق از تحدید!» دهخدا رو تُرش کرد و پرسید: «اول اینکه تهدید با ه دو چشم درسته. وقتی با ح جیمی نوشته میشه معنی حد و اندازه مشخص کردن میده.

من چون شماها رو می‌شناسم می‌دونم که منظورتون همون تهدیده که معنی بیم دادن و ترساندن میده!» جلیلی گفت: «آره همون! کلا ترسوندن خیلی حال میده» دهخدا پرسید: «مگه از تهدید برق می‌سازن؟» رئیسی با انگشتش به قالیباف اشاره کرد و پاسخ داد: «این قسمتش رو ایشون پیشنهاد داده». دهخدا آهی عمیق کشید و رفت سوی روحانی و گفت: «من میرم آبی به سر و صورتم بزنم. تو هم اینا رو از زیر میز در بیار!». روحانی لبخندی شیطنت‌آمیز زد و گفت: «خودشون آروم آروم از توهم… ببخشید… از زیر میز در میان». دهخدا پوف کرد و سوی توالت دبیران رفت تا آبی به سر و صورتش بزند و برای سر و کله زدن با زیر میز رفته‌ها و در سایه‌ نِشین‌ها نیرو بگیرد، هر چند خودش هم می‌دانست که در آخر اوست که سر به بیابان خواهد گذاشت!


منبع: برترینها

طنز؛ مدرسه‌هایی که ما می‌رفتیم!

مهرداد نعیمی در نوشت:

در دوران راهنمایی معلمی داشتیم به نام آقای عبدا…‌پور که سه درس تاریخ، جغرافی و تعلیمات اجتماعی را به ما درس می‌داد! معمولا بچه‌ها این سه درس را جوری می‌خواندند که قربانیِ شلنگِ بزرگش نشوند! تا اینکه یک‌بار والدین یکی از بچه‌ها نسبت به رفتارِ خشونت‌آمیزش شکایت کردند و روز بعدش آقای عبدا…پور بدونِ شلنگ وارد کلاس شد. حس اولین برده‌هایی را داشتیم که از سلطه‌ اربابِ سفیدپوست‌شان خلاص شده بودند. از قضا همان اولِ کلاس، به‌صورت رندوم قرعه به نامِ من افتاد تا سوال‌های ناجورش را بپرسد. با اعتماد‌به‌نفس رفتم جلوی تخته‌سیاه ایستادم. آقای عبدا…‌پور پرسید: «توی یزد یه درخت ۴۵۰۰ ساله هست که پیرترین موجود زنده‌ کل دنیاس. ۲۰ سال پیش یه عده رفتن پای درخت اسید ریختن که خشک بشه! ولی یک گروه فرانسوی اومدن با اقداماتی، تونستن درخت رو زنده نگه دارن. اقدامات‌شون چی بود؟».

شوکه شده بودم. هیچ‌کدام از این کلمات را کلا تا آن‌موقع نشنیده بودم. درخت ۴۵۰۰ساله چیه دیگه؟ چرا اسید پاشیدن؟ اصلا یک لحظه کلا یادم رفت که الان کلاس تاریخ داریم یا جغرافی یا تعلیمات اجتماعی؟ نگاهی به بچه‌ها کردم بلکه یکی تقلب برساند، اما بقیه هم در شوک به سر می‌بردند و الکی کتاب‌ها را ورق می‌زدند! یکی از تهِ کلاس با حرکات دست بهم گفت: «خاک بر سرت شد!»

عبدا…پور داشت نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. گفتم: «آقااا خاااک»/ عبدا…پور: «خاک؟»/ گفتم: «خاک‌شو عوض کردن؟»/ عبدا…پور: «خُب این یه موردش. ۹ مورد بعدی چی بود؟»/ ۹ مورد؟ وات دِ فااز… بقیه رو از کجا پیدا کنم؟ بامزه‌بازی‌طور گفتم: «بهش شوک دادن؟»/ عبدا…پور دستش را گذاشت روی شانه‌ام و گفت: «پس بلد نیستی؟»/ گفتم: «میشه بگید الان زنگِ کدوم کلاسه؟»

همه خندیدند. عبدا…پور یقه‌ام را گرفت و بلندم کرد. پاهایم ۳۰ سانتی از موزاییک بالاتر رفته بودند. کمی به هوا پرتاب کرد و بعد مُشتی به شکمم زد. جوری پهنِ زمین شدم که همه خندیدند! کلا از همان‌موقع‌ها از خُل و چِل‌بازی خوشم می‌آمد. بلند شدم و گوشه‌ لبم را پاک کردم و عین فیلم‌ها برایش دست زدم و گفتم: «بد نبود! آفرین».

باز هم همه خندیدند! آقای عبدا…پور چونان بروس‌لی به هوا می‌پرید و نانچیکویش در دستانش ظاهر شد، یعنی وقتی به زمین برگشت، شلنگ داشت دور سرش می‌چرخید. به‌صورت اسلوموشن که نگاه می‌کردی، شلنگ بدون دخالت دست‌هایش به بیرون جهیده بود. هنوز دقیقا نمی‌دانم چه تکنیکی استفاده کرده بود. آرام گفتم: «آقا به‌خدا من اسید نپاشیدم پای درخت».

۳۰-۲۰ ضربه پشتِ سرهم به من زد و دلش آرام نگرفت. گفت «برو حیاط، چند تا گوله برف بردار بیار!». با این تکنیکش آشنا بودیم. سرمای برف، درد شلنگ را چند برابر می‌کرد. گفتم: «آقا ۳۰ تا دیگه هم شلنگ بزنید، بابای من حوصله نداره بیاد مدرسه شکایت کنه.

خسته‌اس لامصب. اگه از اون قضیه عصبانی هستید، سر یکی دیگه خالی کنید».

گفت: «برو برف بیار»/ برای آوردن برف از کلاس خارج شدم، ولی کلا برنگشتم. بعد رفتم دفتر ناظم شکایت کنم. او هم به جرم فرار از کلاس، با کمربند چند ضربه‌‌ دیگر به سر و صورتم کوبید. حالا امروز در خبرها خواندم که معلمی به خاطر زدنِ سیلی به دانش‌آموزها در تلویزیون عذرخواهی کرده است! واقعا برام سواله دهه شصتی‌ها چرا این‌قدر طفلکی بودند. چرا واقعا؟ نه چرا واقعا؟


منبع: برترینها

طنز؛ به این حساب پول بریز دوربین بخرم

مهرشاد مرتضوى در نوشت:

در این چند روزی که در خدمت شما نبودیم، اتفاق خاصی نیفتاد. فقط تیم رئال مادرید حرمت پیشکسوت را نگه نداشت و جام قهرمانان اروپا را جلوی چشم بوفون بالای سر برد، یک مقدار سانسور و تصویر آهسته والیبال تماشا کردیم، تروریست‌ها همین‌طور که داشتند بمب بازی می‌کردند، یک حادثه تروریستی در لندن به‌وجود آوردند، فدراسیون فوتبال کشورمان بالاخره یک کشور کم خرج پیدا کرد تا بازی تدارکاتی ترتیب بدهد، دوباره در لندن دو حادثه تروریستی دیگر اتفاق افتاد و در خلال همه این اتفاقات هم یک حادثه تروریستی اضافه در لندن را شاهد بودیم.

اما مهم‌ترین حادثه این چند روز، تشکیل حسابی به اسم «محمودحمیداحمدی‌نژادبقایی» بود. نترسید، احمدی‌نژاد و بقایی مثل دیجیمون‌ها ترکیب نشده‌اند که به یک سطح بالاتر بروند. یک حساب مشترک باز کرده‌اند و از مردم خواستند به حساب آن‌ها پول بریزند. چون الان دیگر تیم حفاظت ندارند و بسیار فقیر شده‌اند طفلکی‌ها (آخی). اما مصارف این پول واریزی چه می‌تواند باشد؟

۱- احمدی‌نژاد و بقایی به‌دنبال تشکیل یک کمپین محیط‌زیستی برای حفاظت از گونه‌های رو به انقراض مشایی هستند. آن‌ها می‌خواهند با استفاده از این پول، گلخانه‌ای عظیم احداث کنند و انواع مشایی را قلمه بزنند. حامی اصلی این کمپین هم عزیزان ماوراء‌الطبیعه خواهند بود.

۲- از آنجا که بیکاری بد دردی است و الان دفتر آقای احمدی‌نژاد را از ایشان گرفته‌اند و خانه‌شان هم برای خیل مشتاقان جا ندارد، دیگر جلسه‌ای تشکیل نمی‌دهند؛ بنابراین باید دنبال یک کار نان و آب دار بگردند و خب هر کاری هم سرمایه اولیه می‌خواهد. با‌توجه به مبالغی که تا کنون جمع شده، آقای دکتر می‌توانند کارشان را با یک دکه آدامس فروشی شروع کنند یا یک دوچرخه بخرند و همان‌طور که هشت سال شیر را روی سفره‌های مردم باز کرده بودند، الان هم در خانه‌ها شیر ببرند. البته اگر ۶-۵ سال پیش بود، ایشان در توضیح پولی که خواسته‌اند، می‌نوشتند «پول بده دوربین بخرم هموطن» و در بیوی پروفایل‌شان هم می‌نوشتند photographer @mahmoodvbagha و می‌زدند توی خط عکاسی. ولی خوشبختانه الان آن دوران گذشته.

۳- اما شدیدترین احتمال این است که واقعا نمی‌خواهند با این پول کار خاصی بکنند و فقط برای شعبده‌بازی استفاده‌اش می‌کنند. یعنی همان‌طور که شب می‌خوابیدیم، صبح بیدار می‌شدیم، می‌دیدیم نفت شده ۱۲۰ دلار اما آقای احمدی‌نژاد می‌گفتند کدوم پول؟ الان هم پول‌ها را می‌گیرند، یک «اجی مجی اسفندیار تو عکس کجی» می‌گویند و پول‌ها غیب می‌شود. این کار علاوه‌بر کم‌کردن نقدینگی و در نتیجه تورم در بازار، خیلی هم هیجان‌انگیز است و وجود سیاه‌چاله در ته حساب مشترک آقای احمدی‌نژاد و بقایی را اثبات می‌کند.


منبع: برترینها

طنز؛ اصولگرا چیست و چرا؟

مهرشاد مرتضوى در نوشت:

اصولگراها طیفی هستند که خیلی خوش می‌گذرونند. یعنی جوری رفتار می‌کنند که شما اگر از بیرون به مسائل سیاسی نگاه کنی، همین‌طوری تخمه می‌شکنی و لذت می‌بری. یکی از موارد جذاب درباره اصولگراها ائتلاف کردن‌شونه.

یعنی صد نفر حلقه می‌زنن با حفظ شئونات دستاشونو میذارن رو هم که ائتلاف کنن، همون اول که یه‌سری خیلی ریز دستشونو از زیر میکشن و پامیشن میرن. بعد کم‌کم دستا خسته میشه و یه عده دیگه هم میرن دنبال کار خودشون. همین تعداد باقیمونده هم سه دسته میشن و سه تا ائتلاف جدا می‌زنن که هر کدومش به تنهایی حداقل ۲۰۰ تا رای داره در سطح کشور!

با همین ائتلاف‌‌ها هم قصد داشتن رییس‌جمهور از بین خودشون انتخاب کنن و عقیده داشتن که «بالاخره ۱۰ تا گزینه بدیم، یکیش رییس‌جمهور میشه». ولی کم‌کم متوجه شدن تعداد رای هم تو انتخابات تاثیر داره و هر جوری بود یکی‌یکی با گزینه‌هاشون صحبت کردن و یه سری‌شونو راضی کردن و یه‌سری دیگه رو راضیوندن که انصراف بدن. دوستان تا شب انتخابات معتقد بودن که قطعا رییس‌جمهورشون با صددرصد آرا رییس‌جمهور میشه. ولی صبح که پاشدن دیدن خبری نیست.

از اونجایی که این طیف کلا از پاسخ ماندن بلد نیست، گفتن اشکال نداره بابا، حالا ریاست‌جمهوری رای نیاوردیم، مجلس رای نیاوردیم، دیگه شورای شهر که رای میاریم! هیچی نباشه ویدیو دادیم براش. بعد از دو، سه روز دیدن اینجا هم خبری نیست.

هر جوری هم فکر کردن به دلیل قانع‌کننده‌ای نرسیدن. آخه مگه میشه با کارنامه درخشان فروش تراکم و کتک‌کاری تو شورا، مردم بی‌خیال این همه هیجان بشن و بهمون رای ندن؟ مگه میشه نفر اول لیست اندازه نفر آخر رای‌گیری فدراسیون اسکواش رای بیاره؟

باز هم خودشونو نباختن و گفتن: «هیچ اشکالی نداره، دیگه دانشگاه آزاد که رای گیری نداره». و بالاخره تونستن یه جایی دست خودشونو بند کنن.

البته هر لحظه ممکنه دولت به قضیه دانشگاه آزاد و عزل رییسش هم ورود کنه و اصولگراها از الان باید دنبال کرسی جدید باشن. یعنی با این سرعتی که اینا دارن صندلیاشونو از دست میدن، ما زمان بچگی و تو صندلی بازی جامونو از دست نمی‌دادیم!

احتمالا گزینه بعدی شورایاری محله‌ها باشه. چون اگه اونم نشه، مجبورن پا رو مغز اساتید فلسفه و منطق دانشگاه‌ها بذارن و باخت استقلال رو به حمایت از روحانی ربط بدن تا بلکه حداقل دستشون تو یه تیم فوتبال بند بشه. بله اشاره میکنن که عزیزان اصولگرا این گزینه رو هم از دست ندادن و تلاششونو کردن. فقط اگه احیانا تیم افتاد دست‌شون، باید در نظر داشته باشن که وقتی توپ میاد سمت‌شون، با اهانت و تهمت زدن بهش نمی‌تونن از دروازه دورش کنن!


منبع: برترینها

طنز؛ توطئه آب

پوریا عالمی در نوشت:

دیروز در سفرنامه‌ام ثابت کردم لباس، توطئه اروپایی‌هاست. امروز توطئه آبشان را از منظر آب-پلیتیک و ژئوپلیتیک خنثی می‌کنم:

در سفر به خارج فهمیدم این آبی که می‌خوریم عملا داریم می‌ریزیم به آسیاب دشمن. چطور؟ آیا می‌دانستید آبی که پشت‌سر مسافر می‌ریزید عملا توطئه غرب است؟ آنها ‌هزاران‌سال پیش آمدند و تو گوش ساسانیان زمزمه کردند: «اوهوی ‌ای ایرانیان، شما که دائم‌السفرید و کشورگشا و توی هر شهر هم یک زن دارید، لذا اگر پشت‌سر مسافرتان یک کاسه آب بریزید او به سلامت برمی‌گردد».

دیدید؟ اصلا ما همچین رسمی نداشتیم. شما حساب کن دو‌هزار سال، روزی صد‌هزار نفر رفته باشند سفر، با حذف ایام تعطیل و مناسبت‌ها و اعیاد، می‌شود چند کاسه آب؟ بله. می‌شود ٧٣‌میلیارد کاسه آب. آیا در این نشانه نیست؟ ٧٣‌ میلیارد می‌دانید یعنی چندتا رودخانه و دریاچه؟ آیا خیال می‌کنید همین‌طور یلخی خشک‌سالی در ایران به وجود آمد و خارج خیس ماند؟ به این برکت که هر کاسه آب که پشت مسافر می‌ریزید به آسیاب دشمن است. پس نریز ‌ای ایرانی، آب را الکی بیرون نریز.

خارجی‌ها پشت مسافر چه‌کار می‌کنند؟ هیچی. جای آب و آب‌ریزی، توی فیس‌بوک می‌زنند «عالمی تراولینگ تو مقصد فرام مبدأ»، بستگان طرف هم جای آب، لایک می‌ریزند براش.

شما همین آش پشت‌پا را هم ببین، تابلو دسیسه غرب است. هم آش و هم هندوانه چقدر آب مصرف می‌کنند؟ آیا مقرون‌به‌صرفه است؟ نصف آب مملکت خرج‌ آش و آب مسافر می‌شود. بعد می‌گویید چرا خشک‌سالی؟

غرب را آب برداشته. همش باران، همش رودخانه، شرق را چی؟ همش زورخانه.

ایرانی‌ها همش می‌روند سفر، که چی؟ که آب ایران تمام شود. کجا می‌روند؟ غرب که آبروی ایران تمام شود. درحالی‌که غرب هر صدسال یک‌بار یکی را می‌فرستد شرق. مثل مارکوپولو یا این خواهر سوپراستاری که این اواخر آمده بود برای عمل زیبایی پلاستیک به ایران و عمل زیبایی، آیا چیزی جز این است که آب شکم را بکشند و آب ناب تزریق کنند به لب‌ها و گونه‌ها و…؟

پس بر هر ایرانی اصیلی است که با صرفه‌جویی آب غرب را زمین‌گیر کند.

فردا درباره توطئه و دسیسه آب آشامیدنی غرب حرف درشت می‌زنیم.


منبع: برترینها

طنز؛ نبرد میزها

علی رمضان در نوشت:

زنگ تفریح زودتر از بقیه خودش را به کلاس رسانده بود و داخل میزمان نشسته بود. بین من و سالار. هرچقدر هم که کشیدیم و فشارش دادیم، باز از جایش تکان نخورد. فریبرز بغل‌دستی سابق اصغر که گنده‌ترین بچه مدرسه به حساب می‌آمد، پهن شده داخل نیمکت آخر کلاس، پایش را جای سابق اصغر دراز کرده بود و داشت ما را تماشا می‌کرد. بدون کفش و جوراب، کیف می‌کرد. بچه‌های میز جلویی فریبرز هم به اندازه من و سالار شاکی بودند. بوی پای فریبرز دماغ را می‌سوزاند.

سالار روی یک تکه‌کاغذ، طوری که اصغر نبیند، چیزی نوشت. بعد کاغذ را لوله کرد و خیلی آرام از پشت گردن اصغر انداخت داخل یقه من. سرم را بردم داخل جامیزی و کاغذ را خواندم.: ‌»با علامت من میز رو خالی کن… بعد من اینو هل میدم بیفته بیرون.» هیچ بعید نبود، با اصغر گاوبندی کرده باشد و همین که میز را خالی کنم، جایم را از دست بدهم. آن‌وقت مجبور می‌شدم بروم پیش فریبرز بنشینم و یک‌سال بسوزم و بسازم، اما چاره‌ای جز اعتماد نداشتم.

با چشمک سالار، خودم را از میز پرت کردم بیرون. سالار هم که پشتش را به اصغر چسبانده بود، پاهایش را به میله‌های پایینی میز ستون کرد و با یک حرکت سریع اصغر را انداخت بیرون. اصغر دراز به دراز، خوابید کف کلاس و من خیلی سریع برگشتم سر جای خودم. عملیات با موفقیت انجام شده بود اما مقاومت برای حفظ تمامیت میز هنوز ادامه داشت.

اصغر که انتظار چنین هماهنگی را از من و سالار نداشت، برای درخواست نیروی کمکی به سراغ فریبرز رفت. فریبرز هم که می‌دانست شکست اصغر دراین جنگ، یعنی پایان رویای او برای نشستن پابرهنه در کلاس، پاهایش را به پشت میز جلویی چسباند و پشتش را به دیوار انتهای کلاس تکیه داد. بعد هم با نعره یک دو سه، شروع کرد به هل‌دادن ردیف میزها به جلو. فریبرز داشت به تنهایی، یک ردیف از میزهای کلاس را جلو می‌برد و همزمان یک جمله را فریاد می‌زد: «اصغرو راه بدین… اصغرو راه بدین…»

بچه‌های میز جلویی که می‌دانستند با موفقیت فریبرز در فرستادن اصغر به میزی دیگر، باید تا آخر ‌سال بوی جوراب فریبرز را تحمل کنند، با تمام قوا در برابر پیشروی او مقاومت می‌کردند. اصغر هم که دیگر از ورود زمینی به داخل میز ناامید شده بود، یک نگاه به در کلاس انداخت و بعد خیلی سریع روی صندلی معلم رفت. بعد روی میز کلاس پرید و برای یک پرش بلند دورخیز کرد.

معلم آن زنگ، آقای فکور بود. در لحظه ورود آقای فکور به کلاس، اوضاع به این شرح بود.

اصغر بین زمین و آسمان داشت پرواز می‌کرد. می‌خواست از طریق هوایی، فاصله بین میز آقای فکور تا نیمکت ما را طی کند و بعد درست وسط میز فرود بیاید. من و سالار هم برای مقابله با این چتربازی اصغر، مدادهای تازه تیزشده‌مان را به سمت هوا گرفته بودیم. اینطوری فرود برای اصغر، واقعا دردناک می‌شد. میزهای کلاس، با فشار مداوم فریبرز، به صورت تپه‌ای از آهن و چوب و بچه درآمده بودند و فریبرز که دیگر از دیوار انتهایی کلاس خیلی فاصله گرفته بود، طوری داشت میز جلویی را دو دستی هل می‌داد که انگار میز، ماشینی است که باتری تمام کرده و باید هلش داد تا روشن شود.

آقای فکور با دیدن این صحنه مکث کوتاهی کرد. بعد دستی به موهای پرکلاغی‌اش کشید و رفت. درکلاس را هم پشت سرش کوبید. کلاس مثل یک عکس ثابت شد. حتی اصغر هم برای چند لحظه، همان‌طور معلق بین زمین و آسمان ماند. بعد اما روی مدادهای ما فرود آمد و آه سوزناکی کشید. فارغ از ناله‌های اصغر، همه‌جا ساکت بود. همه زل زده بودیم به در و منتظر ورود فراهانی بودیم. تنبیه سختی درپیش داشتیم.


منبع: برترینها

طنز؛ والدیر وی‌یرا یا حمید درخشان؟

مهرداد نعیمی در نوشت:

شیوه‌ تربیتی پدرم مثل مربی‌گری «والدیر وی‌یرا» بود. پدرم می‌آمد توی رختکن و رک و راست به ما می‌گفت: «فرزندان وضع زندگی ما داغونه، حقوقم همین‌قدره، فلان‌قدر بدهی دارم، امیدی به بهتر شدن وضعیت نیست، باید روی پای خودتون وایسید. برید توی زمین و هرچی در توان دارید ارائه بدید. باید گل بزنید، حالا چجوریش رو خودمم نمی‌دونم.»

اما شیوه‌ تربیتی خیلی از پدر و مادرها دقیقا برعکس، یعنی شبیه مربی‌گری حمید درخشانه ضعف‌ها را یا نمی‌بینند یا نمی‌گویند و در عوض همه‌اش از توانایی‌های نداشته‌شان حرف می‌زنند. مثلا ما یک دوستی داشتیم به اسم سپهر که ۳۰ سالِ آزگار با پدر و مادرش حتی یک گفت‌وگوی‌چالشی هم نداشت، هیچ‌وقت صحبت‌شان از وضعیت هوا و اوضاع پرسپولیس فراتر نمی‌رفت. پدرش همیشه از کارآمدی‌اش حرف می‌زد. تا اینکه سپهر در جشن تولد ۳۰ سالگی‌اش ناگهان متوجه شد که پدرش تلاش می‌کند لب به کیک نزند. بعد از کنجکاوی و اصرار شدیدبالاخره مشخص شد که پدرش مدتی است دچار مرض قند شده‌ و هفته‌ای یک‌بار انسولین تزریق می‌کند. سپهر از مخفی‌کاری پدر و مادرش خیلی ناراحت بود، چند روزی کمتر سراغ‌شان را گرفت اما خب این‌جوری نمی‌شد که… دوباره منت‌کشی پدر را کرد و بعد گفت: «راستی دیدی باز مهدی طارمی پنالتی خراب کرد؟» پدرش گفت: «آره نمی‌دونم کی به این بچه گفته پنالتی چیپ بزنه».

سپهر خیلی متعجب گفت: «چیپ نزد که. یه جوری زد که سر از کهکشان‌های دیگه درآورد».

این بحث نیم ساعتی ادامه پیدا کرد و سپهر تازه متوجه شد که پدرش یک ماهی هست که تقریبا بینایی‌اش را هم از دست داده، اما تلاش کرده بود سپهر متوجه قضیه نشود! سپهر خیلی به هم‌ریخته بود. به مادرش گفت: «این چه وضعشه؟ چرا خبرای به این مهمی رو از من مخفی می‌کنید؟».

جمله‌اش را چند بار تکرار کرد اما مادرش جوابی نداد. کم‌کم متوجه شد که مادرش هم چند وقتی است شنوایی‌اش را از دست داده و او هم نگذاشته سپهر خبردار شود. سپهر با کمی تجسس بیشتر فهمید که یک برادر بزرگ‌تر هم داشته که در همان سنین کودکی رفته زیر تریلی و مُرده، ویلای شمال‌شان را سیل برده و زمینش را هم همسایه‌ها بالا کشیده‌اند، پدرش ورشکست شده و چند سالی است خانه‌ مردم را نظافت می‌کند، عموی‌شان سرطان گرفته و برای درمان به خارج رفته، انگشت‌های پای مادرشان در حادثه‌ای قطع شده، عمه‌ سپهر بعد از خیانتِ شوهرش سکته کرده، دایی‌اش ۲۰ سال است که به کُما رفته و کلی از این دست خبرها!

هیچ‌کدام این‌ها را بروز نداده بودند، با خودشان هم تعارف داشتند. حالا خیلی از آدم‌ها همین مشکل را با درون خودشان دارند. با احساسات‌شان، با افکارشان. به خودشان هم دروغ می‌گویند. مثلا مطمئن هستند که در فلان زمینه ناتوان و عاجز هستند اما بیخود ادعای کارآمدی می‌کنند، یقین دارند که در فلان موضوع اطلاعات خاصی ندارند اما با اعتماد به نفس کاذبی وارد گود می‌شوند. حالا اشاره به شخص خاصی نباشه. خودتون می‌دونید کیا رو میگم!


منبع: برترینها

طنز؛ شاید برای شما هزار سال هم اتفاق نیفتد

مهرشاد مرتضوى در نوشت:

خداحافظ ای پیرو رضا عنایتی

فرانچسکو توتی پس از ۲۵ سال حضور در رم از دنیای فوتبال خداحافظی کرد. درست است که این میزان وفاداری به یک تیم، در بین برخی از زوجین هم مشاهده نمی‌شود، ولی از لحاظ وفاداری به فوتبال، ما خودمان نمونه‌های بهتری از جمله رضا عنایتی و مهدی رجب‌زاده را داریم. اصلا یکی از احتمالاتی که برای خداحافظی توتی مطرح می‌شود، این است که دیده حتی رضا عنایتی هم خداحافظی کرده، بعد خجالت کشیده و گفته من هم کفش‌هایم را آویزان می‌کنم.

حالا شما فکر کنید دو روز دیگر خدای نکرده بوفون هم از فوتبال خداحافظی کند. آیا در آن صورت نباید کلا در فوتبال را تخته و زمین چمن‌ها را گلدان کنیم؟ دیگر انگیزه‌ای برای تماشای فوتبال باقی می‌ماند؟ کودکان و نوجوانان به عشق چه کسی روی آسفالت کوچه قیچی برگردان بزنند؟ کی اشکامونو پاک می‌کنه شبا که چمپیونزه؟

تفسیر به رای، غذا، اکسیژن و دیگران

تفسیر به رای در کنار اکسیژن و غذا جزو نیازهای حیاتی پدرهای ایرانی است. مثلا اگر ماشین پدری را قرض بگیرید و مگسی روی ماشین بنشیند و عطسه‌ای بکند و جلوی دهانش را نگیرد و یک خال روی ماشین بیفتد، ایشان شمشیر از نیام بر می‌کشد و شما را به هشت قسمت کاملا نامساوی تقسیم می‌کند. ولی در مقابل اگر خودش همین‌طور که با سرعت ۲۱۰ کیلومتر بر دقیقه داخل کوچه ۶ متری در حال حرکت است، یک لودر کوچک و بی ارزش را که همان اطراف پارک شده نبیند و ماشین را به آن لودر بکوبد و بعد باقیمانده‌های ماشین را داخل خاک‌انداز به پارکینگ خانه برگرداند، سری به تاسف تکان می‌دهد و می‌گوید: «بالاخره تصادف واسه همه هست دیگه!».

یا مثلا تلگرام را باز می‌کنید، می‌بینید آقای موحدی‌کرمانی در توجیه آن قضیه رای حلال و حرام فرموده‌اند: «بالاخره تخلف در انتخابات یک امر طبیعی است».

هفت زبان زنده دنیا در یک جلسه

تبلیغات پیامکی به حدی رسیده که هر لحظه منتظریم پیام بیاید: «شارژر ۱۲ کاره، اصل چینه، از بانه آوردم، ۲۰ تومن مغازه فقط پنج تومن. برای سفارش به ۲۰۰۰۵۰ پیامک بزنید». یعنی یک چیزهایی داخل این پیام‌ها می‌بینیم که فکر نمی‌کردیم وجود داشته باشد. مثلا «پیوند مو با لیزر و چسب- آب دهان گستران ماستمال»، «فروش قطعات یدکی خودرو با نصب در محل، اتومبیل هم نداشته باشید قالپاق که لازم دارید!»، «لیزر موهای زائد، داروگ، کی می‌رسد باران؟» و «آموزش هفت زبان زنده دنیا فقط در یک جلسه».

یک ساعت‌هایی از شبانه روز هم پیام می‌دهند که در ذهن شما ثبت شود. مثلا صبح از خواب بیدار می‌شوید، می‌گویید: «دیشب خواب دیدم سوار یه اسب صورتی شدم، دارم میرم اندرزگو، یهو دست و پامو گرفتن شروع کردن رو سرم مو بکارن. کارشون که تموم شد یه سری دیگه اومدن با لیزر همون موها رو از بین بردن». اپراتور محترم، یک ساعت‌هایی از شبانه روز مخصوص خواب است، آن را هدر ندهیم.


منبع: برترینها

طنز؛ نامه چارلی چاپلین به تتلو

شهرام شهید‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی در نوشت:

پسرم تتلو! اجازه بده تو را پسرم خطاب کنم. این‌جا شب است و تو چون در موضع روشنی هستی، هرجا باشی حتما روز است. به زحمت توانستم بی‌آن‌که مردگان را بیدار کنم، خودم را به این‌جا برسانم و برایت نامه بنویسم.

در هر دو دنیا لحظه‌ای تصویر تو از چشمان من دور نشد. تصویر تو آن‌جا روی میز است. درتمام زیرزمین‌های تهران تا پاریس. از الان بلیت کنسرتت درپاریس را رزرو کرده‌ام. می‌دانم تو هم به ‌زودی به این‌جا خواهی آمد.

فعلا تو درتهران می‌خوانی و می‌رقصی. خوش‌آوازی و خوش‌رقصی نعمت‌های بزرگی است. تتلو  تو بزرگ خواهی شد و خوش‌رقصی‌ات همه جهان را درخواهد نوردید.

تتلوی عزیزم. من به تو خواهم گفت؛ دلقک‌بودن خوب است. من همه عمر دلقک بودم اما تو بالاغیرتا همان خوانندگی‌ات را ادامه بده و هوس نکن قدم به حرفه آبا و اجدادی من بگذاری. شغل من برای تو نان و آب  نمی‌شود.

شنیده‌ام نقش اخیر تو در ایران بسیار مورد توجه قرار گرفته، اما اگر بغ‌بغوی تتلیتی‌ها برایت فرصت کمی می‌گذارد، بدان من هم سن پدربزرگ تو هستم و شب‌های درازی بر بالین فرزندانم نشسته‌ام و حالا خوب می‌دانم اگر کسی ساعت‌های زیادی هم تشکش را خیس نکند، باز شب دراز است و تا وقتی قلندر بیدار نشود خطر خیس‌کردن تشک وجود دارد.

بله. من چارلی هستم. من با آن شلوار گشاد پاره‌پاره رقصیدم. تو هم با لباس‌های پاره‌پاره می‌رقصی. دانه فلفل سیاه و خال مهرویان سیاه… هر دو سوزانند اما این کجا و آن کجا؟ لایک‌های بی‌شمار تتلیتی‌ها، گاه تو را به آسمان‌ها خواهد برد. عزیزم. هروقت حس کردی تو ازهمه بهتر می‌خوانی و می‌رقصی، کمی درشهر قدم بزن و این حرف چاپلین پیر را به یاد بیاور که همیشه کسی هست که بهتر از تو می‌رقصد. گاهی از زیرزمین روی زمین بیا و زندگی مردمان را تماشا کن یا لااقل حالا که به روی زمین نمی‌آیی و ربنای استاد شجریان هم «تحت‌الشعاع» تشخیص داده شده و زیرزمینی تلقی می‌شود، درهمان زیرزمین کمی به آن ربنا گوش کن و هرروز دُز ِگوش‌دادنت را ببر بالا. این تنها چیزی است که از اُوِردُز کردنش پشیمان نمی‌شوی.

اگر بالاخره روزی روی زمین آمدی، حال راننده تاکسی‌ای را که ترا به منزل می‌رساند، بپرس، اما یک وقت حال زنش را نپرسی. درست است که در نامه به دخترم از او خواستم حال زن راننده تاکسی را هم بپرسد اما با سابقه‌ای که تو داری، بهتر است بی‌خیال این سوال شوی که دعوا راه نیندازی. به جایش حال رفتگر کوچه‌تان را بپرس و از او بخواه بگذارد یک شب در املاک نجومی‌ای که از شهرداری گرفته، کنسرت بگذاری. بعد کم‌کم به جای این‌که بخوانی «کی از پشت لباستو می‌بنده» حتما خواهی خواند؛ «کی از پشت به من خنجر زده.»

می‌دانم کدام طیف این روزها برای تو هورا می‌کشد. به خاطر هنر می‌توان برهنه به روی صحنه رفت و پوشیده‌تر بازگشت، اما هیچ چیز و هیچ‌کس دیگر دراین جهان نیست که شایسته آن باشد که خواننده و رقصنده‌ای فکرش را به خاطر او برهنه کند. شنیده‌ام حدادعادل در ایران کتابی نوشته است؛ به نام «فرهنگ برهنگی و برهنگی فرهنگی» من این کتاب را نخوانده‌ام اما بی‌ذره‌ای شک به تو می‌گویم، برهنگی فرهنگی هزاران مرتبه بدتر از فرهنگ برهنگی است.

چاپلین


منبع: برترینها

طنز؛ رُند از دنیا برویم

مهرشاد مرتضوى در نوشت:

یکی از خوبی‌های تمام‌شدن انتخابات این است که طنزنویسان دیگر سوژه ندارند و می‌توانند خودشان را با خیال راحت داخل نزدیک‌ترین جوی آب غرق (یا در صورت خالی بودن ضربه مغزی) کنند.

به همین خاطر به سطح جامعه رفتیم تا پیش از خودکشی یک ستون دیگر هم بنویسیم و طلب‌مان را از مدیرمسئول محترم رُند کنیم که رند از دنیا رفته باشیم. ابتدا به حسینیه ارشاد رفتیم، جایی که هنوز هم صف رای‌دهندگان عزیز تمام نشده و مسئولان برای اینکه دل مردم نشکند و صف ایستادن‌شان هدر نرود، چند دیگ آش و حلیم تعبیه کرده‌اند، ولی موج جمعیت به قدری است که نیاز به دیگ سیار هم به شدت احساس می‌شود.

همین‌طوری قدم‌زنان در خیابان‌ها راه می‌رفتیم که دیدیم یک عزیز زحمتکشی دارد جدول کنار خیابان را خراب می‌کند. دلیل را که جویا شدیم، گفت فقط دارد رنگ اضافه روی جدول را می‌تراشد. چون ظاهرا برای انتخابات یک دست رنگ اضافه زده بودند، ولی الان دیده‌اند صندوقی که رای من در آن نجوشد، بهتر است که آرای سیاه در آن بجوشد. در نتیجه رنگ‌های اضافی را می‌خواهند بردارند و بزنند به زخم زندگی پس از بیکاری.

همین‌طور که از پاسخ مانده بودیم، سرمان را بلند کردیم و دیدیم رسیده‌ایم به خیابان بهشت. جایی که تا سه هفته پیش شورای شهر بود، ولی یکی، دو هفته‌ای است که عاشقان فنون شرقی در آن به اجرای حرکات نمایشی در سبک تالو، سانچو، کیک دبیرینگ و تایچی جدیدی می‌پردازند و شور و حال خاصی به سالن داده‌اند.

در گوشه گوشه سالن هم کارتن‌های خالی به چشم می‌خورد که در آن وسایل شخصی و قاب عکس و این چیزها چیده بودند و منتظر بودند وانت بیاید اثاث‌شان را ببرد. یواش از جلوی پیرمردی که وسط آن شلوغی خوابیده بود رد شدم و خودم را به آقای چمران رساندم که داشت برگ‌های گلی را می‌کند و با خودش تکرار می‌کرد: «میشه، نمیشه، میشه، نمیشه» پرسیدم: «بزرگوار چی شده؟ چی میشه؟» ایشان توضیح دادند که می‌خواهند ببینند بالاخره محسن هاشمی شهردار می‌شود یا باید مثل بقیه شروع کنند به جمع‌کردن اسباب و اثاثیه؟

در همین لحظه علیرضا دبیر هم در حالی که مشتش خونی بود بالای سرمان آمد و پرسید: «امکانش نیست دو تا شهردار از شورای شهر انتخاب کنن که جا باز شه؟» همین‌طور که به مشتش خیره بودم عرض کردم: «دست من نیست، وگرنه شورای شهرداری ۲۱ نفره تشکیل می‌دادم با این حال شما!».

پیش از اینکه بلایی سرم بیاید از آنجا خارج شدم و به قدم زدن ادامه دادم. در میان ساخت و سازها و تعمیرات بافت‌های فرسوده، به خانه‌ای رسیدم که داشتند درش را سفید رنگ می‌کردند. نقاش می‌گفت: «شاید همین روزها این در عوض شه».


منبع: برترینها

طنز؛ روحیه پرسشگری

محمد شعبانی‌نژاد در نوشت:

یه‌بار من و ایمان و نریمان نشسته بودیم پای تلویزیون و بازپخشِ تکرارِ یکی از سریال‌های پرطرفدار صدا‌و‌سیما رو نگاه می‌کردیم و پوریا پورسرخ رو می‌دیدیم که داشت وسط تابستون تو باشگاه با دو لایه گرمکن ورزش می‌کرد که یهو از دیوار واحد بغلی صدای ضربات محکم و پیاپی به گوش‌مون رسید. نریمان گفت: «شبیه صدای درزدن‌های «شلدون» توی بیگ‌بنگ تئوری بود»، ولی ارزیابی جمعی‌مون از این صدا در این موقعیت این بود که همسایه داره می‌زنه به دیوار تا بلندی صدای تلویزیون رو کاهش بدیم. اما این ضربه‌ها در روزهای بعد هم ادامه پیدا کرد و ما هم هر سری به جای اینکه بریم بپرسیم چرا می‌کوبی؟ صدای رسانه ملی رو کم کردیم. حتی به مرور اهداف این کوبیدن‌ها در ذهن ما وسعت یافت و برداشت‌های متفاوتی کردیم. مثلا وقتی شیر آب باز بود و از دیوار صدا می‌اومد، آب رو می‌بستیم. وقتی شارژ ساختمون رو نداده بودیم، می‌رفتیم شارژ رو می‌دادیم. وقتی رمز وای‌فای سخت بود، عوضش می‌کردیم، چند تا صفر می‌ذاشتیم. وقتی موهامون رو کوتاه کرده بودیم و بهمون نمی‌اومد و همسایه می‌زد به دیوار، صبر می‌کردیم تا بلند بشه.

تا اینکه یه روز هیچ کار زشتی نکرده بودیم و باز هم صدای ضربه به دیوار اومد. اونجا برامون سوال شد که چرا بی‌حساب و کتاب داره می‌کوبه؟ (انگار کوبیدن با حساب یا با کتاب اشکالی نداره). باوجود مخالفت‌های بعضی از ما که معتقد بودند الان داره برای تشکر مشت می‌زنه به دیوار، بالاخره رفتیم در خونه‌شون رو زدیم و پرسیدیم: «چی می‌زنید… به دیوار؟ بنایی دارید؟»

گفت: «نه.»

– «کیوکوشین کار می‌کنید؟»

+ «نه.»

– «دارت پرت می‌کنید؟»

+ «نه!»

– «برای جشن تزیین می‌کنید؟»

+ «نه آقا!»

– «ستاد راه انداختی شیطون؟»

+ «نه عزیزم! این چه حرفیه؟»

– «پس حتما یه تابلو فرش زدید به دیوار و هر روز بهش لگد می‌زنید که ارزشش بره بالا!»

+ «نه!»

گفتم: «دیگه پس چه کاریه غیر از کلنگ‌زنی تا بهره‌برداری که انقدر طول میکشه؟ چیکار می‌کنی با این دیوارِ حمال؟»

گفت: «درست صحبت کن!»

گفتم: «با این دیوار زبون‌بسته چیکار می‌کنی حمال؟»

گفت: «داریم سریال بیگ‌بنگ تئوری نگاه می‌کنیم. بعضی جاهاش شلدون محکم و پیاپی می‌کوبه به در. اگه از اول می‌پرسیدی بهت می‌گفتم».

وقتی فهمیدیم ماجرا چی بوده، برگشتیم خونه و همراه با صدای بیگ‌بنگ‌شون به زندگی‌مون ادامه دادیم. کاری هم به بلندی صداش نداشتیم. ایمان که دلیل شکست ما رو ندیدن سریال بیگ‌بنگ تئوری می‌دونست، شروع کرد به تماشای سریال تو لپ‌تاپش. ما هم هر جا صدای در زدن شلدون اومد، صدای پوریا پورسرخ رو کم کردیم. حتی وقتی تلویزیون خاموش بود. هیچ‌وقت هم دیگه از هیچ‌کس سوال نپرسیدیم، چون به این نتیجه رسیده بودیم که هرچی نریمان بگه درسته.


منبع: برترینها

طنز؛ خدایا منو بکش

علیرضا مصلحی در نوشت:

لامصب شمشیر دولبه است. تا یه اندازه‌اش خوبه، ولی اگه زیادی بزرگ بشه هم خلق‌ا… رو اذیت می‌کنه، هم ممکنه خودت رو به فنا بده. «اعتماد به نفس» رو میگم. اعتماد به نفس‌های گنده شده انواع مختلف داره. چند نمونه‌اش رو با هم بررسی می‌کنیم.

یه نوع اعتماد به نفس داریم به نام اعتماد به نفس افق زاویه‌ای. مثلا عزیزی در چهار سال مسئولیتش افق زاویه بدنش به شکلی بوده که نیمی از جوک و طنز کشور رو تامین کرده. بعد با همین افق زاویه دوباره نامزد شده. دیگه در این مورد حرفی ندارم.

مدل بعدی، اعتماد به نفس نجومیه. به‌عنوان مثال یکی از بازیگران بزرگ مملکت، حالا نمی‌خوام نام ببرم، دوست ندارم به محسن افشانی خاصی اشاره بشه. به هر حال فرمودند: «ساختن یکی مثل من ۴۰ میلیارد هزینه داره». اینکه کیلو چند حساب کردند که این‌قدر نجومی دراومده، در پرده‌ای از ابهامه! اگه لطف کنند در مورد نحوه قیمت‌گذاری یه توضیح شفاف بدن ممنون میشیم. حالا این‌ به کنار. بیاید از یه زاویه دیگه بریم تو دل ماجرا. اگه برای استاد افشانی تا حالا ۴۰ میلیارد هزینه شده، شاید ما هم یه چند میلیاردی خرج برداریم. بنده از همین تریبون اعلام می‌کنم که هر هزینه‌ای که قراره واسه من بشه که در آینده یه چیزی بشم رو همین الان خشکه حساب کنند، قول میدم دیگه هیچ هزینه‌ای رو دست‌تون نذارم. قول میدم باقی زندگیم رو کاملا به بطالت بگذرونم. قول شرف میدم تمام تلاشم رو بکنم که هیچی نشم.

یه نوع اعتماد به نفس دیگه داریم به نام اعتماد به نفس تراوشی.

برای نمونه یکی از شاعران کشور، قطعه شعری سروده که اول ازتون دعوت می‌کنم بخونیدش بعد عرض می‌کنم.

«بوسه‌های کنسرو شده‌ات را/ از یخچال بیرون می‌آورم/ دوست داشتنت یخ زده/ و دستانم جایی میانِ سس مایونز و گوشتِ چرخ کرده/ به دنبالت می‌گردند/ تو فاسد شده‌ای/ و من این را چند روز پس از تاریخ انقضایت می‌فهمم/ حالا که دیگر مسمومت شده‌ام».

شاید باورتون نشه ولی یه نفر این تراوشات شاعرانه رو ریخته بیرون. واقعا نمی‌دونم چی بگم. زبونم قاصره. کلامم در قالب کلمات قابل انتشار نمی‌گنجه. خدایا منو بکش. آخه تو چه جوری پای یخچال و کنسرو و سس مایونز و گوشت چرخ‌کرده رو کشیدی وسط و به رابطه و عشق و خیانت ربطش دادی؟ تو که یک تنه پدر صور خیال و شعر و ادبیات فارسی رو درآوردی! چه طور‌ تونستی این کار رو با ما بکنی؟

اگه انتقاد نکنیم فردا یکی دیگه احتمالا به این صورت شعر میگه: «تو کالباس ۸۰ درصد من بودی/ اما گربه‌ها را درونت دیدم/ ای کلک/ سوسیس نامرد یک‌بار این بازی کثیف را با من کرده بود/ دیگر فریب نمی‌خورم/ نه نه/ دیگر تو را نمی‌خورم».

پیشنهاد می‌کنم یه ستون تو روزنامه طنز «بی‌قانون» بدن به بزرگوارانی که به سرودن این گونه اشعار علاقه دارند، بهشون بگن: «شما فقط شعر جدی بنویسید». مطمئن باشید می‌زنند مرزهای طنز رو جابه‌جا می‌کنند.


منبع: برترینها

طنز؛ راه‌های رسیدن به تولید برق!

سوشیانس شجاعی‌فرد در نوشت:

ضای باز این چند هفته اخیر زوایای پنهان بسیاری را از وضع مدیریت کشور روشن کرد! نه، اشتباه نکنید! نمی‌خواهم از این بگویم که به گفته مدیران ارشد و باسابقه، وضع کشور افتضاح است و دولت و شهرداری و میرسلیم و همه در دوران مدیریت خود گند زده‌اند! نمی‌خواهم بگویم که تازه فهمیدیم کی کارخانه و زمین و ملک برده و خورده! نه! یعنی می‌خواهیم بگوییم، ولی گفتند نگویید! بلکه می‌خواهم آن ماجرای تولید برق از زباله‌رو برایتان بشکافم! شما آن روز خندیدید و جوک ساختید! ولی اگر مثل بنده به فکر مملکت بودید، به این فکر می‌کردید که ما هم می‌توانیم مثل ژاپنی‌ها بگردیم ببینیم ازچه چیزهای دیگری می‌شود برق تولید کرد که آنقدر نگران آب پشت سد نباشیم!

مثلا شما تصور بفرمایید از وعده ۵ میلیون شغل و ٢۵٠ هزار تومن یارانه و رفع همه تحریم‌ها و حتی ازسوال‌های میرسلیم می‌توانستیم برق تولید کنیم، آن‌وقت می‌شد به راحتی شیرهای نفت را ببندیم و به جای نفت، برق صادر کنیم! دیگر نه نگران عربستان بودیم! نه صبح به صبح وست تگزاس اینترمدیت رو چک می‌کردیم! هیچ بشری هم وعده آوردن سیم برق بر سر سفره نمی‌داد!

یا اگر ما می‌توانستیم به جای واردات دستگاه‌های تولید برق از زباله، دستگاه تولید برق ازفحش وارد می‌کردیم و توسط برنامه‌نویسان کشورمان فحش‌های اصیل فارسی را جایگزین فحش‌های سوسولی کشور مبدأ می‌کردیم، می‌توانستیم در صنعت برق خودکفا بشویم و با پول صادرات برق جریمه‌های فیفا و کنفدراسیون را هم بدهیم! شما تصور بکنید اگر می‌شد نوع کوچک و خودرویی این دستگاه را می‌ساختیم، دیگر نیازی به باتری خودرو نبود! ما که از صبح تا شب پشت فرمان داریم به همدیگر فحش می‌دهیم! به ترافیک فحش می‌دهیم، به اخبار رادیو فحش می‌دهیم! به جناب سروان… انتقاد می‌کنیم! خب دیگر ماشین، باتری می‌خواست چیکار! هرموقع نیاز به برق بود، یک فحش به فحش می‌کردیم و ماشین روشن می‌شد! اگر هم نشد به یکی می‌گوییم ماشین را هول بدهد، می‌زدیم دنده دو! کلاچ را می‌گرفتیم و یه فحش کشدار می‌دادیم، ماشین روشن می‌شد!

حتی به نظر من توی هر اداره، به جای صندلی انتظار، باید بیست تا دوچرخه درجا بگذارند! یک دینام هم به آن وصل شود و با یک سیم وصل شود به اداره برق! هر ارباب رجوعی که می‌آید، بفرستندش روی این دوچرخه‌ها! بگویند پارو بزن! ویراستار عزیز! پا نه! پارو! کارمند اداره خودش می‌داند پاروزدن یعنی چه! با این وضع کارکردن و پاروزدن کارمندان در ادارات و معطلی ارباب رجوع، ما می‌توانیم کلی برق تولید کنیم! گذشته از این‌ها شما هم حتما درتلگرام و لابه‌لای فیلم‌های… آموزشی زیادی که می‌بینید، نظرات آن دانشمند محترمه را هم درباره اشعه ساطع‌شده ازموی خانوم‌ها دیده‌اید و شنیده‌اید! البته ما که در مملکت شُل حجاب نداریم و این هزاران کارمند و ون گشت ارشاد فقط در راستای ایجاد شغل طبق برنامه پنج‌ساله است!

یک کلام هم برای مخالفان دولت بگویم شاد شوند! اگر واقعا وعده‌های آقای روحانی درباره رفع تحریم‌ها درست بود و الان ما می‌توانستیم دستگاه تولید برق از بغض مردم یا دستگاه تولید برق از شر و ور را وارد کنیم، الان این‌قدر از برنامه ماه عسل یا تزهای پزشکی امیر تتلو ناراحت نمی‌شدیم! ولی عجالتا همان دستگاه تبدیل فحش به برق را بسازید! دراین مملکت بیشتر به کار می‌آید!


منبع: برترینها

طنز؛ حرام اندر حلال

علیرضا لبش در نوشت:

بحث رای حلال و حرام این روز‌ها داغ است. ما به موارد دیگری که حلال و حرام دارد اشاره می‌کنیم.

فیلم و سریال حلال: فیلم و سریال حلال در صدا‌و‌سیما یا تولید می‌شود یا قلپی از یک جای دیگر برداشته می‌شود و پس از جرح و تعدیل توسط صدا‌و‌سیما پخش می‌شود. مثال خوب سریال حلال وطنی، معمای شاه است که ۲۰ میلیارد هزینه شد تا به مردم ثابت شود که رژیم پهلوی، خوب نبوده است و فاسد بوده و شاه و اطرافیانش به جای اینکه به فکر مردم باشند، مدام بیلیارد بازی می‌کنند، نتیجه‌ای که مردم سال ۵۷ به آن رسیده بودند که انقلاب کردند.

مثال خوب فیلم و سریال حلال خارجی، فیلم‌های هالیوودی است که بدون پرداخت کپی‌رایت یا حق مولف هر روز در عید و عزا با جرح و تعدیل از شبکه‌های داخلی پخش می‌شود؛ البته دوستان در تلویزیون آن‌قدر تغییرات در اصل سریال ایجاد می‌کنند که سازنده سریال هم دیگر سریال خودش را تشخیص نمی‌دهد و در بعضی مواقع سریال را دوباره به یک اسم دیگر به سازنده‌اش می‌فروشند که این حلال اندر حلال است.

موسیقی حلال: قطعا وقتی بحث از موسیقی حلال می‌شود، معیارش امیرحسین مقصودلو یا همان تتلوی خودمان است. موسیقی هی جیگیلی جیگیلی جیگیلی معیار شناخت موسیقی برتر است. هر چقدر موسیقی جیگیلی‌تر باشد، حلال‌تر است.

اخبار حلال: پیش از این خبرگزاری‌هایی که اخباری مبنی بر بیکاری و نابودی اقتصاد و بنیان‌های خانواده در غرب را مخابره می‌کردند، خبرگزاری‌های حلال بودند، اما این روز‌ها خبرگزاری‌هایی که اخباری مبنی بر بیکاری و گرانی و نابودی بنیان‌های اقتصادی و خانواده و مرگ بر کشور یونسکو را مخابره می‌کنند، جزو خبرگزاری‌های حلال هستند.

مسابقات ورزشی حلال: مسابقاتی حلال هستند که تماشاگر تلویزیونی صحنه رد شدن توپ از کنار دروازه یا تشویق یک تماشاگر تنهای بی‌مورد را هزاران‌بار در طول مسابقه مشاهده کند، طوری که کلا روند بازی از دستش در برود و به همه تماشاگران مورددار حاضر در ورزشگاه بد و بیراه بگوید.

پول کاسبی حلال: پول کاسبی حلال متعلق به ترامپ است که با آوردن زن و دخترش به عربستان و رقصیدن با پادشاه عربستان پول میلیاردی فروش اسلحه به عربستان را حلال کرد. پادشاه عربستان بعد از رقص شمشیر با دیدن دختر ترامپ گفت: حلالت باشه. نوش جونت.

پنالتی حلال: پنالتی‌ای حلال است که زننده آن مهدی طارمی باشد.


منبع: برترینها

طنز؛ عملیات روشنفکری بدون هزینه (روش شهلا)

پوریا عالمی در نوشت:

در ادامه روش‌هایی که آموزش دادیم تا شما به‌راحتی روشنفکر بشوید، امروز بهترین، ساده‌ترین، سریع‌ترین و چرب‌وچیلی‌ترین روش روشنفکری و هنرمندی را آن هم بدون درد و خون‌ریزی و هزینه به شما یاد می‌دهیم.

روش شهلا: در این روش شما اول از همه نیاز به لباس کتان دارید. لباس کتان شما نباید یقه داشته باشد، اما یقه‌اش هم نباید بسته باشد. چطوری؟ این‌طوری که لباس بدون‌یقه شما باید یقه‌اش هم گرد باشد، هم هفت و لاش باز باشد. منتها دقت کنید که حتما یقه دکمه نداشته باشد و جای دکمه نه کتان سفید باشد و مثل بند کفش یقه شما را کج‌کج و یک حال غریب ضربدری‌طوری بسته باشد. در مرحله بعد باید دقت کنید که لباس شما خیلی‌خیلی گشاد باشد و تا زانوی شما بیاید. بعد دور دستتان هرچی هست؛ از پارچه و زنجیر و دستبند و مفتول و سیم خاردار ببندید. در این روش روشنفکری شلوار مهم نیست چون زیر پیراهن (کاور) شما قرار دارد.

کفش‌ها هم حتما باید کهنه و خاکی باشد، اما ظاهر شما چی؟ شما حتما باید ژولی‌پولی‌آسی‌پاسی‌دراکوتاتابه‌تا را در نظر بیاورید و از او الهام بگیرید تا حتما ظاهرتان ژولیده شود. شما با این ظاهر، هم روشنفکر محسوب می‌شوید، هم طنزپرداز، هم شاعر، هم فیلم‌ساز، هم نویسنده، هم نقاش، هم مجری و هم هرچی دیگر. از الان به‌بعد شما باید منتظر بنشینید که بودجه را اعلام کنند تا دست به خلق آثار عمیقتان بزنید. حسن این روش این است که از گزند روزگار در امانید و هیچ‌‌وقت کارتان حذفی نمی‌شود هرچند ممکن است دیگران بپرسند مگر شما چی‌کار کردید که بخواهید حذف هم بشوید؟ در نهایت راه خود را به تلویزیون باز می‌کنید و از آنجا برای ادامه تحصیل یا حضور فرهنگی در بلاد کفر اپلای می‌کنید و مدتی از نظرها دور می‌شوید.

حرف درشت: شاید بپرسید نمونه کار چی باید داشته باشید؟شما یک دوبیتی با ساده‌ترین وزن هجایی موجود در بازار کار می‌کنید، منتها در بیت دوم حتما یک اسم طولانی را در نظر می‌گیرید و نصفش را می‌گذارید آخر مصرع اول و باقیش را می‌‌برید توی مصرع دوم و می‌گویید چون فلانی دراز بود نصفش نشد آنجا جا. با همین مصرع شما قلب‌ها را شکار می‌کنید و خنده‌ها از خلق می‌گیرید و بودجه‌ها و دوربین‌ها و انتشارات دولتی با تیراژ زیاد به سراغ شما می‌آیند و همه اینها دست به دست هم می‌دهند، شما اپلای کنید و عالمی بای‌بای… عالمی بای‌بای کنان، کیفتان را کنید و به نیش دیگران بخندید.


منبع: برترینها