طنز؛ بُکش و خوشگلم کن!

سوشیانس شجاعی‌فرد‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ در نوشت:

– عزیزم… چرا آن‌قدر دیر به دیر وقت میدی، من که مشتری همیشگیت‌ام! درسته که دیر به دیر بهم وقت بدی؟!

– قربونت برم، تو خودت چهار‌سال به چهار‌سال وقت می‌خوای! من کیو بزک کنم بهتر از تو! خوبی؟ مسافرت جدید نرفتی؟! اصلا ببینم تو نپوسیدی با همون شوهر پارسالت؟!

– اوا خدا نکشتت! درحال متارکه‌ایم! دو، سه‌ماه پیش دعوای اساسی داشتیم! بازم نتونستم رامش کنم! حالا اینارو ول کن! خوشگل کن منو!

– عسیسم! چیکارت کنم؟! گیر چی هستی؟! خلیجی میخوای؟ وایت پارتی طور میخوای؟ راهپیمایی طور میخوای؟ کجا میخوای بری؟!

– بکش و خوشگلم کن! می‌خوام این دفعه مقبول بشم! خسته شدم یک عمر حسرت به دل! می‌خوام خودمو توی دلش جا کنم! می‌خوام تو چنگم باشه! بمال! فقط بمال! یه جوری بمال که ایندفعه منو انتخاب کنه!

– عشقم، تو که خوشگلی، چیزی کم نداری! هم موطلایی هم بوری! تو نچورال فیست همینه آخه! یکم اخم داری! این خط اخمت باعث میشه مردم فکر کنند بداخلاقی! یه کم هم این خط لبخندت کمرنگه! فکر کنم یه عملی چیزی بخوای! الان یکجوریه که انگار دهن گشادی! انگار روی همه چیز شعار میدی! از دور انگار از همه چی شاکی هستی!

– خب بوتاکس کن خط اخممو! دهنمم بدوز! وقت به اندازه‌ای باز باشه که بتونم بخورم! توی بخور بخورم اختلالی پیش نیاد!

– اون دیگه کار من نیست! ولی دکتر آشنا دارم، می‌فرستمش، وای پنجه‌اش طلاست! بگو از طرف من اومدی کم نمی‌ذاره برات!

– خب حالا بمال، رنگ کن، سرخابی، سفیدابی، شینیونی، یک کاری بکن!

– چشم، درستت می‌کنم! یه جوش چرکی بدجور مجلسی داری! اونو باید بپوشونم برات

– از مجلس قبلی مونده! بپوشونش! بذارش زیر کرم پودرا، یه کبودی هم هست مال چند ماه پیشه که حرفمون شد، روی اونم بمال، یه زخمم روی پیشونیمه، اون مال ١٠، ١٢‌سال پیشه! اونم قربونت راست و ریس کن! توی چشم نباشه! دستخوش بهت میدم! فقط بمال! فقط یه کاری کن منو بخواد!

– فدای اون موهای طلاییت برم! یه چیز میگم ولی به دل نگیری جون من!

– چی شده؟! با کسی توی رابطه است؟! پای یه زن سفارت خارجی در میونه؟!

– نه بابا! ولی همه چی بزک دوزک نیست که! با عمل و آرایش تو دیگه خودت نیستی! به جاش یه خورده خوش اخلاقی کن باهاش!

– یعنی چی؟!

– بابا تو همه‌اش گیر میدی بهش! هی این چیه پوشیدی؟ ریشت چرا اینطوریه؟ سیبیلت چرا اونطوریه؟! موهات چرا بلنده؟ موهات چرا بلونده؟! چرا کفشت اینطوریه؟ چرا روی لباست اینو نوشته؟ بالای مغازه‌ات چرا نوشته نوتلا! چرا ماشین خارجی می‌خری؟ چرا بچه نمی‌خوای؟! چرا واردات می‌کنی! چرا صادرات می‌کنی؟ هی گیر میدی چرا میری آنتالیا! چرا سوار ون گشت نمی‌شی؟! چرا صدات نازکه؟! چرا گردنت کلفته؟! چرا دانشگاه میری؟ چرا دوچرخه، سوار میشی؟! چرا دور دور می‌کنی؟! چرا بوق‌بوق می‌زنی؟ بنده خدا رفت پارک آب‌بازی کنه، سرشو کردی توی گونی آوردیش خونه! خب قربونت برم، کی میاد تو رو انتخاب کنه با این اخلاق گندت؟! برو اخلاقتو درست کن!

– … دیگه زری بند انداز واسه ما تحلیلگر سیاسی شده! عنتر خانوم! تا دیروز مطلقه بزک می‌کرد جای دختر فرنگی قالب می‌کرد به مردهای مردم! حالا از قیافه و اخلاق من ایراد می‌گیره ایکبیری! باز کن این پیش‌بند مسخره رو! با همون اخلاق و قیافه یا رأیشونو می‌گیرم یا حالشونو! در این آرایشگاه تو رو هم پلمپ می‌کنم! نکبت سرخاب‌فروش!


منبع: برترینها

طنز؛ دانشگاه آزاد شد

وحید‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ میرزایی در نوشت:

یه وقت‌هایی از این وضع بیکاری و بی‌پولی که دلم میگیره، می‌شینم ساعت‌ها یاد دوران دانشجویی‌ام تو دانشگاه تهران می‌کنم. عجب دورانی بود. نه غمی داشتیم نه دغدغه‌ای. تو این فکرها بودم که شنیدم فرهاد رهبر به سمت ریاست دانشگاه آزاد منصوب شده! باورم نمی‌شد. این همون فرهاد رهبریه که رئیس دانشگاه تهران بود؟ این همونه که تو جشن تقدیر از نخبه‌های دانشگاه به من گفت:«پسر تو یه چیزی میشی، تو یکی از بهترین مدیران کشور خواهی شد. » کو پس؟ چرا یه چیزی نشدم؟ چرا از بیکاری هر روز زخم‌هایی می‌خورم که مثل خوره در انزوا روح را آهسته می‌خورد و می‌تراشد. ‌هان؟ خلاصه از تعجب مو به پای آریایی‌ام سیخ شد. واقعا جهان سوم جاییه که فرهاد رهبر میشه رئیس دانشگاه آزاد. با حیرت نگاهش کردم. با خودم گفتم«هی پسر؛ دنیا همینه. بالاخره کاریه که شده. اینم اولش درد داره اما کم‌کم جا باز میکنه و از شدت دردش کم میشه. » واسه همین امروز باید بی‌خیال کاریابی و روزنامه نیازمندی‌های همشهری می‌شدم و می‌رفتم سراغش.

می‌دونستم دفتر کارش کجاست، قبلا یه دفعه به دلیل پاره‌ای از مسائل به اونجا برده شده بودم. به‌عنوان دانشجوی سابق آقای رهبر از منشی‌اش وقت گرفتم. خلاصه راهم دادن و رفتم توی اتاق. منو نشناخت. بعد از این‌که خودمو معرفی کردم، یه سلام سردی کرد و تعارف کرد بشینم. با دیدنش یاد تمام دوران دانشجویی‌ام و نحوه مدیریت استاد تو دانشگاه تهران و کلا حال و روز الانِ خودم افتادم. کارد می‌زدی خونم درنمی‌اومد. با کنایه بهش گفتم:«آقا تبریک میگم. حقیقتا این پست برازنده شماست.» سری تکون داد و گفت:«ممنونم پسرم. بالاخره این هم مسئولیت بزرگیه. توفیق خدمت به دانشجوها واقعا لذت‌بخشه.» گفتم:«بله خب. شما هم که ماشاءالله تو این زمینه توفیق به خدمت از طریق دانشجوها تجربه خوب و همچین سفت و محکمی داری.» با خودم گفتم شاید بتونم منصرفش کنم و از این طریق منم توفیق خدمت به دانشجوها رو از آنِ خود کنم.

بهش گفتم:«ببین مدیریت دانشگاه آزاد کار راحتی نیستا. در جریان هستی؟ الان تو کشور، شهرهای کوچیک و روستاهایی هستند که از نعمت برق، آب و گاز بی‌بهره‌اند اما بلااستثنا دانشگاه آزاد دارند. باید بتونی همه اینارو مدیریت کنی. میتونی؟» جواب داد:« میتونم. من سال‌ها در دوران مهرورزی رئیس دانشگاه تهران بودم.» گفتم:«دِ همین. دِ همین منو نگران میکنه.» متوجه حرفم نشد. تلاشم برای پشیمون کردنش بی‌فایده بود. این‌بار از درِ وجدان‌درد وارد شدم. گفتم:«میدونی چند نفر در دوران ریاستت تو دانشگاه تهران به دلایل مختلف از دانشگاه اخراج و از تحصیل محروم شدند؟» گفت:«نه نمی‌دونم.چرا؟»گفتم:«هیچی علاقه‌مند بودند. از کوچیکی دوست داشتند برند دانشگاه و بعد اخراج بشند.»

دیدم فایده‌ای نداره. از روش کوچک کردن حریف استفاده کردم و گفتم:«راستی آقای رئیسی نامزد مورد حمایتتون هم که توی انتخابات رأی نیاورد. من جای شما بودم دیگه وارد هیچ عرصه‌ای نمی‌شدم.» گفت:«خوشبختانه برای خدمت من و امثال من، اگرچه درها بسته شده اما پنجره‌ها همچنان باز است و ما از پنجره وارد می‌شویم.» گفتم:«اتفاقا از پنجره خیلی گشادی هم وارد شدی.» پرسید: «چطور؟» گفتم:«هیچی منظور خاصی نداشتم. انشاءالله که موفق و منصور باشی. فقط یه خواهش ازت دارم.

زحمت بکش یه کوی دانشگاه آزاد هم تأسیس کن که هم دانشجوها راحت‌تر باشند هم سال‌ها بعد، همه به نیکی ازت یاد کنند.» اصلا متوجه طعنه‌های من نمی‌شد. کلاً یه احمدی‌نژاد خاصی تو چشاش بود. خلاصه وقتی دیدم دست‌بردار نیست و به شدت واسه این پست انگیزه داره، گفتم:«باشه آقا. به راهت ادامه بده. هیچ دشواری نداشته باش. با هیچ بشر هم کار نداشته باش. مراقب خودتم باش.» این‌ رو که شنید سری به علامت رضایت تکون داد و رفت. مثل همیشه که فقط می‌رفت. و من داشتم به این فکر می‌کردم که جهان سوم فقط محدود به آقای رهبر و رئیس دانشگاه نمیشه، خوشبختانه با حضور برخی دوستان جهان سوم مدام داره آپدیت میشه. حقیقتا جهان سوم مدیون ماست.


منبع: برترینها

طنز؛ گلدان ریجکتی

جابرحسین‌زاده در نوشت:

یکی از دوستان قدیمی سوار بر موج فرار مغزها، رفته بود مدرک دکترایش را از هلند گرفته بود و بعد از دو‌سال که نتوانسته بود کاری در حد شخصیت و تحصیلاتش پیدا کند، خودش و مغز فراریاش برگشته بودند ایران و برایم یک سوغاتی سفالی آورده بود که معلوم نبود گلدان است یا وسیله‌ای برای دود کردن مواد. یعنی من اصرار داشتم گلدان است و توی هرکدام از سوراخ‌هاش یک شاخه گل باید بگذاریم و زنم می‌گفت این وسیله برای دود کردن مواد است به صورت پنج نفره. گلدان را می‌بُرد می‌گذاشت توی کمد و قایم می‌کرد زیر دو لایه پتو و من پیدایش می‌کردم می‌آوردم می‌گذاشتم روی میز ناهارخوری. رفت و آمدِ گلدان بین کمد و میز ناهارخوری داشت زیاد می‌شد. این شد که دوستم را یک‌بار دعوت کردیم خانه و سر ناهار سه نفری نشستیم دور میز و درحالی‌که بشقاب دوستم را پر از پلوی شفته می‌کردم، پرسیدم: «آقای دکتر این‌که آوردی گلدونه دیگه؟ واسه گُله، نیست؟» دوستم خندید و گفت: «آره. واسه گله. نه هر گُلی‌ها.

گلِ مَشتی. مشتی پلنگی» بلند شدم چند شاخه گل رز که از قبل خریده بودم را آوردم و یکی‌یکی گذاشتم توی سوراخ‌های گلدان و رفیق قدیمی هم تمام مدت ریسه می‌رفت. زنم همیشه بدون دلیل به من و تمام مردهای کره زمین مشکوک است. وقتی رفیقم داشت ریسه می‌رفت سر ناهار، زنم از زیر میز می‌زد به پام و چشم و ابرو می‌آمد که یعنی ببین طرف این کاره است. وقتی زنم مجبور شد به خاطر وقتِ ترمیم ناخن، بعد از ناهار تنهایمان بگذارد و برود آرایشگاه، زدم روی شانه رفیق قدیمی که ولو شده بود روی کاناپه و داشت چرت می‌زد. گفتم: «پاشو بریم دم هود» گفت: «چی؟» گفتم بلند شو یادم بده گلدان چطور کار می‌کند. دیدم افتاد به تته پته که من آن‌جا فقط یک‌بار کیک خوردم، آن هم توی کافی شاپ.

دو سه نفری با بچه‌ها رفتیم و من یک تکه کوچک از کیک خوردم فقط. به خدا فقط یک بار امتحان کردم و می‌ترسم و بلد نیستم و… داشت غلط زیادی می‌کرد مردک. رفتم دست کردم توی سیفون توالت و کیسه پلاستیکی چند لایه کوچکم را درآوردم. پسِ یقه آقای دکتر را گرفتم و کشاندمش پای هود و گلدان. «بدو راش بنداز ببینم» شبیهِ یک‌جور ساز باستانی بود. احتمالا باید چهارتا انگشتم را فرو می‌کردم توی سوراخ‌های خالی و از یکی از سوراخ‌ها دود می‌گرفتم. حتما فرمول خاصی داشت گذاشتن و برداشتن انگشت‌ها. نگاه کردم به بدنه گلدان که طرح‌هایی از قایق‌های بادبانی و چندتا آسیاب قدیمی داشت. «دکتر بدو وقت نداریم» دیدم دارد گریه می‌کند خاک بر سر.

گفتم پس چه غلطی کردی این چند‌ سال توی آمستردام؟ آب دماغش آویزان شده بود و تکیه داده به کابینت، زار می‌زد. آخرش گلدان را خودم راه انداختم. دکتر هلندی از استرس مدام می‌رفت توالت و برمی‌گشت. گلدان به درد نخوری بود، نصف متریال را هدر می‌داد. کارم که با گلدان تمام شد، ولو شدم روی کاناپه و زل زدم به تلویزیون. زنم وقتی برگشت اول از همه بو کشید و مستقیم رفت سراغ گلدان که دوباره گذاشته بودمش روی میز ناهارخوری. «چه غلطی کردین این‌جا؟ هود چرا روشنه؟» پرسیدم: «روشنه؟» گفت: «کوری؟ کری؟ نمی‌بینی روشنه؟» گفتم من نبودم.

تو درست می‌گفتی، این وسیله برای همان کارهای خاک‌ بر سری است، گلدان نیست. همه‌اش کار این بود. رفیقم را نشان دادم که ولو شده بود روی سرامیک‌ها و داشت خُرخر می‌کرد. زنم رفت بالای سرش و آهسته گفت: «آقای دکتر… دکتر…» دکتر نیم‌غلتی زد روی سرامیک‌ها و لبخند زد توی خواب. زنم داد زد: «پاشو ببینم، مرتیکه… معتاد» دکتر از جا پرید و عقب‌عقب رفت خورد به میز تلویزیون. نگاه ترسیده‌اش می‌گشت بین من و گلدان و زنم. با کمال میل، یقه‌اش را گرفتم، گلدانِ جنس حرام‌ کن را دادم دستش و از خانه انداختمش بیرون. آدم نباید هر کسی را راه بدهد توی حریم خانه و خانواده‌اش، به‌خصوص از این مغزهای فراری ریجکتی.


منبع: برترینها

طنز؛ «راجب» غلط است

دهخدا در کلاس را باز کرد و دید داوری ایستاده بود پای تخته و روی آن نوشته بود: «راجب بقایی چه می‌دانیم؟» دهخدا اخم کرد و گفت: «شما چرا بی‌اجازه اومدی پای تخته؟» رائفی‌پور پوزخند زد و گفت: «شما همین حالا اومدی، از کی باید اجازه می‌گرفت؟» عباسی…

حسن غلامعلی‌فرد در نوشت:

دهخدا در کلاس را باز کرد و دید داوری ایستاده بود پای تخته و روی آن نوشته بود: «راجب بقایی چه می‌دانیم؟» دهخدا اخم کرد و گفت: «شما چرا بی‌اجازه اومدی پای تخته؟» رائفی‌پور پوزخند زد و گفت: «شما همین حالا اومدی، از کی باید اجازه می‌گرفت؟» عباسی با صدای بلند گفت: «دهخدا تمامیت‌خواهه» ازغدی با اخم گفت: «یک روزی گندش درمیاد که دهخدا وابسته به سرویس‌های جاسوسی غربیه» روازاده با خنده گفت: «همین سرویس‌های غربی سبب ریزش موی جوان‌های ما شدن» دهخدا با کلافگی گفت: «چی می‌گین شما؟ گوزن چه ربطی به شقایق داره؟» مطیعی با حالتی شاعرانه گفت: «چو نیک بنگری همه چی به همه چی ربط داره» داوری فریاد زد: «چرا هر وقت من می‌خوام از قشنگی‌های احمدی‌نژاد و بقایی بگم شما بحث رو عوض می‌کنید؟» دهخدا به نوشته‌ روی تخته اشاره کرد و پرسید: «چرا نوشتی راجب؟ اینجوری غلطه، باید بنویسی راجع به، همچنین پیش‌تر هم گفته بودم که بهتره به جای راجع به از واژه‌ برای بهره ببریم».

احمدی‌نژاد به داوری لبخند زد و گفت: «اینا رو ولشون کن، بگو واسه ابراز علاقه‌ات به من حاضری چی کار کنی؟ داوری گفت: «قلمم رو می‌زنم به نامت!» رسایی با خشم رفت پای تخته، نوشته‌ داوری را پاک کرد و جای آن نوشت: «بیایید راجب آزادی بیان حرف بزنیم!» دهخدا پوف کرد و گفت: «همین چند دقیقه پیش گفتم که راجب غلطه، باید بنویسی راجع به، که معنی رجوع کردن بده، در ضمن چرا آزادی بیان رو اینقدر خرچنگ قورباغه نوشتی؟» زیباکلام با شیطنت گفت: «انگار به تازگی با این دو تا کلمه آشنا شده، هنوز دستش به نوشتنش عادت نداره» رسایی فریاد زد: «من خیلی هم طرفدارِ…» کمی دچار لکنت شد و سپس ادامه داد: «همین چیزی که نوشتم هستم» سپس رو کرد به تتلو و پرسید: «مگه نه عزیز دلم؟» تتلو انگشتش را گذاشت روی قلبش و به رسایی گفت: «جات اینجاست عشقی!

امروزم می‌خوام برم اسمت رو اینجام تتو کنم» رئیسی با ناراحتی به تتلو گفت: «تو که قول قلبت رو به من داده بودی» ضرغامی گفت: «پس من چی؟» تتلو گفت: «برای همه‌تون جا هست» مطهری با پوزخند گفت: «مگه جای خالی هم مونده روی تنت؟» تتلو کمی فکر کرد و گفت: «اگه جا کم اومد بازم آمپول بدنسازی به خودم می‌زنم تا حجم بیارم و جا باز کنم» دهخدا چندشش شد و گفت: «بسه دیگه، دلم آشوب شد» رسایی با اعتراض گفت: «چرا حق آزادی بیان تتلو رو به رسمیت نمی‌شناسین؟» تاج‌زاده گفت: «حالا که حرف از آزادی بیان شد من باید بگم که…» اما رسایی حرف تاج‌زاده را برید و با پرخاش گفت: «نشنوم صداتو!» زیباکلام اخم کرد و گفت: «آزادی بیان فقط مال تتلوست؟ ما گیلاسیم؟» دهخدا شقیقه‌اش را مالید و با کلافگی به داوری و رسایی گفت: «می‌بینید چه بلبشویی راه انداختید؟ برید بشینید سر جاهاتون» بقایی با بغض گفت: «ای‌کاش داوری، داوری، در کار، در کار…» داوری گفت: «شب متنش رو می‌ذارم کانال عزیز دلم، خودتو ناراحت نکن، پوست و استخون شدی» ناگهان تتلو جیغ کشید. دهخدا با ترس پرسید: «چی شد؟» تتلو همانطور که درد می‌کشید گفت: «بذرپاش گیر داده که اسم منو هم باید تتو کنی، هی من می‌گم اسمت نقطه زیاد داره دردم می‌گیره، اما توی گوشش نمی‌ره، مدادشو فرو کرد توی گوشم» دهخدا پوزخند زد و به تتلو گفت: «حالا تازه اولشه!» این را گفت و نوشته‌های روی تخته‌سیاه را پاک کرد.


منبع: برترینها

الو رئیس جمهور!

ماهنامه خط خطی – معصومه پاکروان:

(بعد از چند بوق، خانم ابتکار تلفن را جواب می دهد.)

روحانی: سلام خانم ابتکار.

ابتکار: سلام آقای رئیس جمهور منتخب، خدا قوت. در خدمتم!

روحانی: راستش برای این که از هیاهوی پساانتخاباتی فاصله بگیرم چند روزی می خوام با خانم بچه ها برم سفر.

ابتکار: چه فکر خوبی.

روحانی: از اونجایی که هم شما آمار محیط زیست ایران رو از بَرید، می خواستم بدونم اگر با خانم بچه ها بریم سمت سیاهکل، انتخاب خوبیه یا نه.

ابتکار: وای خیلی عالیه. طبیعتش فوق العاده است. آبشارش بی نظیره. فقط لباس ضد گلوله، به تعداد اعضای خانواده همراهتون دارین؟

روحانی: لباس ضد گلوله واسه چی؟

ابتکار: چون اونجا تحت تصرف شکارچی هاست، هر کی غیر خودشون از اونجا رد بشه، فکر می کنن محیط بانه، با برنو می کشنش.

روحانی: اوه، پس ریسکش بالاست، بهتره نریم، دشمن شاد نشیم. اما به نظرتون بریم تالاب شادگان بهمون خوش می گذره؟

ابتکار: اتفاقا عالیه. چه جای خوبی رو انتخاب کردین. اونجا تا چشم کار می کنه، از پوشش گیاهی پر شده. بالای سرتونم پلیکان زرد و فلامینگو پرواز می کنه. فقط جسارتا ماسک اکسیژن و جلیقه نجات به تعداد اعضای خانواده همراه تون دارید؟

روحانی: اینها برای چی؟

ابتکار: چون اونجا میزان آلودگی هوا اینقدر بالا می ره که نمی دونی تا کجا می ره. از طرفی هم قایق های تفریحی تالاب شادگان مطمئن نیستن. بهتره وسایلی که گفتم همراه تون باشه تا خطری تهدیدتون نکنه!

روحانی: عجب، پس به خاطر امور اجرایی در این زمان خطیر، از این گزینه صرف نظر کنم بهتره. آن وقت به نظرتون بریم سمت برازجان چطور؟

ابتکار: یعنی باید به این همه حُسن انتخاب شما احسنت گرفت. بی دلیل نیست دور اول با اقتدار برنده شدید چون برازجان توی این فصل فوق العاده زیبا می شه. چشمه هاش بی نظیرن، فقط جسارتا چراغ نفتی و قایق نجات می تونین همراه تون ببرید؟

روحانی: ای بابا. اینها برای چی؟

ابتکار: آخه اونجا تا یک بارون می زنه، احتمال قطع درخت و برق و وقوع سیل بیداد می کنه.

روحانی: یعنی واقعا به شما می گن مدیر دلسوز، که به تمام حیطه کاری تون اشراف دارید.

ابتکار: سلامت باشید، وظیفه است.

روحانی: حالا من باز گزینه های روی میزم رو بررسی می کنم و با شما در میان می ذارم.

ابتکار: به نظرم با وزیر راه هم در تماس باشید، خوبه. چون بهتون می گه از کدوم جاده برید که کمتر تلفات می ده… یا کدوم خطوط رو انتخاب کنید تا سالم تر به مقصد برسید.

روحانی: حتما. سپاسگزارم از شما بانوی وزین و وزیری موزون… انشاءالله در کابینه بعدی می بینمتون.

(بالاخره این مکالمه بعد از کلی تعارفات، تمام می شود.)


منبع: برترینها

طنز؛ وقتی شأن و شئونات بانوی ایرانی ته می گیرد!

ماهنامه خط خطی – سمیرا بابایی: ساخت یک آگهی تبلیغاتی موفق می تواند برای شما، درست مثل نویسنده شدن در اینستاگرام، کار بسیار آسانی باشد. توصیه من الگوبرداری از شیوه های تبلیغاتی داخلی است، چون همان طور که می دانید، تبلیغات در غرب اشکال های عمده زیادی دارد، از جمله آن که زنان در غرب ابزار هستند (که البته این رویکرد هنگام ساخت تبلیغات برای ابزارهای واقعی – مثل آچار فرانسه – توسط زنان، ایرادهای فلسفی پیدا می کند، زیرا دقیقا مشخص نیست کدام ابزار مشغول تبلیغِ کدام ابزار است!)

خوشبختانه بانوان ما در عرصه تبلیغات داخلی توانسته اند به جایگاه چشم خواهرسو (چیه؟ خواهرشوهر اصفهانی ندیدید تا حالا؟) در آری، دست پیدا کنند. به عنوان مثال، بانوان ایرانی در تبلیغات اجناس مهم و تاثیرگذاری چون اسکاچ، مایع ظرفشویی، وایتکس و مواد شوینده همیشه نقش اول را ایفا می کنند و تصویر بانوی مایع ظرفشویی به دست، در ذهن فرزندان ما، درست به اندازه تصویرِ اولین قدم نیل آرمسترانگ بر روی ماه، در ذهن بچه های خارجی ها، نقش بسته است!

شاید عده ای سیاه نما و از آب گل آلود ماهی بگیر، الان بخواهند بگویند که پس چطور در تبلیغات بانک ها و شرکت های سرمایه گذاری و سایر تبلیغات باکلاس، آقایان همیشه نقش اول را بازی می کنند. در جواب این عزیزان باید گفت همان مدیرعامل، بانکدار یا سرمایه دار آقایی که شما در این تبلیغات ملاحظه می کنید، اگر یک همسر مایع ظرفشویی و شوینده به دست نداشت، الان به جای حضور اتوکشیده در تبلیغات تلویزیونی، به خاطر زندگی در محیطی پر میکروب، با لباس بیمارستان، ریش در آمده و موهای ژولیده، روی یکی از تخت های بیمارستان بستری شده بود و وضعیت شرکتش هم روی هوا بود. به قول یک ضرب المثل معروف چینی: «خارج از کادر تبلیغاتیِ هر مردِ موفق و پولدار، یک زن مایع شوینده به دست ایستاده است!»

اما با همه اینها، مدتی است یک شرکت تولید قابلمه پا را فراتر از این مباحث عادی و روزمره گذاشته است و در تبلیغاتش مدعی می شود که قابلمه هایی در شأن بانوان ایرانی وارد بازار کرده است. در اینجا لازم است به این مسئله مهم توجه بفرمایید که رابطه شأن و قابلمه، از دیرباز در جوامع مختلف بشری، رابطه علت و معلولی بسیار آشکاری بوده است. به این مثال که گفتگوی دو بانوی ایرانی در مراسم جهازبرون شهلا جون است، توجه کنید:

– شهلا جون، شأنت هم که بیست و چهار پارچه است، بزنم به تخته!

– مرسی لیدا جون… هرچی باشه، به نسوزی و نچسبی شئونات شما نمی رسه که!

فقط امیدواریم به زودی شاهد تولید آچار سگدست و لوله پولیکاهایی در شأن و غیرت مرد آریایی هم از طرف این شرکت باشیم تا مسئله تناسب بین حقوق مردان و زنان کاملا رعایت شده باشد و آقایان گله مند نباشند که هر چی شأن است داده اند دست خانم ها!

اما خوشبختانه برخلاف غربی ها که در تبلیغات شان از زن ها استفاده ابزاری می کنند، در کشور ما، وقتی پای تبلیغات عمومی (مثلا بیلبوردی) وسط است، تا جایی که امکان دارد، سعی می شود حتی البسه خانم ها هم بر تن آقایان عرضه شود! از جمله تلاش های فراجنسیتی از این دست، تبلیغ بیلبوردیِ یک دم نوش گیاهی به وسیله تصویر آقای بازیگری جا افتاده و هیول ابعاد (خیلی بزرگ، هیولاوار، رجوع شود به فرهنگ واژگان تبلیغاتی!) است که با لبخندی عریض، در کنار خالِ گوشتی نمکین و نگاهی نافذ، مشاهده می شود که در کنار این تصویر، هیوج فونت (همان هیول فرنگی، رجوع شود به بالا) نوشته شده است: «نیوشا!»

این تضاد مابین آنچه می بینیم و آنچه می خوانیم باعث می شود چنان تپش قلب بگیریم و از داخل ترک بخوریم که ناچار شویم خیلی سریع به یک عطاری یا سوپرمارکت برویم و یک بسته دم نوش گل گاوزبان بگیریم و درجا دم کنیم و بخوریم تا حال مان سر جایش بیاید… نه! جان من تبلیغ از این موثرتر و زودبازده تر داریم مگر؟


منبع: برترینها

طنز؛ دولت در سایه!

ماهنامه خط خطی – حسن غلامعلی فرد: آقای آسیب پذیر روی شاخه ای دراز کشیده و به چهچه پرندگان گوش سپرده بود که ناگاه بوی زغال و تنباکوی دوسیب به مشامش خورد. آسیب پذیر سرفه کرد و همان طور که از بوی تنباکوی دوسیب دلش آشوب شده بود، نگاهی به پایین درخت انداخت و دید جماعتی از سیاستمدارانِ تندرو در سایه درخت نشسته اند و با هم گفتمان و زد و خورد می کنند.

قالیباف شاخه ای از درخت جدا کرد و درون زغال انداخت و شروع به باد زدن کرد. آسیب پذیر فریاد زد: «برای چی شاخه رو می کَنی؟» قالیباف زیر لب چیزی گفت و به باد زدنش ادامه داد.

شریعتمداری جوجه کباب ها را به سیخ کشید و سیخ جوجه ها را به رئیسی نشان داد و از نگاهش پیدا بود که می خواست بداند جوجه ها را درست به سیخ کشیده یا نه. رئیسی نگاهی کارشناسانه به جوجه کباب ها انداخت و سرش را به نشانه تایید تکان داد. شریعتمداری سیخ جوجه ها را به کوچک زاده داد تا او، آنها را به قالیباف برساند.

آسیب پذیر تا چشمش به جوجه کباب ها افتاد، دلش ضعف رفت و همان طور که آب دهانش را می بلعید، گفت: «اومدین پیک نیک؟» رئیسی نگاهی به بالای درخت انداخت و با شور و حرارت خاصی گفت: «ما دولت در سایه تشکیل داده ایم.» آسیب پذیر نگاهی به جوجه کباب ها که روی آتش زغال طلایی رنگ می شدند انداخت، دلش به قار و قور افتاد و گفت: «واقعا توی این هوا جوجه کباب خیلی می چسبه. من که مدت هاست این غذا رو نخوردم.»

قالیباف جوجه ها، گوجه ها و فلفل های کباب شده را روی نان سنگک گذاشت و همه سیاستمداران تندرو به خوردن کباب مشغول شدند. آسیب پذیر آن قدر دهانش آب افتاده بود که چند پرنده روی گونه هایش نشستند و از دهان او آب خوردند. وقتی پرنده ها رفتند، آسیب پذیر پرسید: «کبابش خوشمزه است؟» جلیلی با بی تفاوتی، از گوشه چشم نگاهی به آسیب پذیر انداخت و گفت: «دولت در سایه باید تمام قوا را پوشش دهد!» این را گفت و جوجه کباب را به دندان کشید.

آسیب پذیر که از تماشای کباب خوردنِ آنها دلش حسابی ضعف کرده بود، گفت: «معلومه حسابی آبدار و خوش نمک شده. من که خیلی وقته کباب نخوردم.» میرسلیم بدون این که به آسیب پذیر توجه کند، روی جوجه کبابش سس آلفردو ریخت و چون سبیل نداشت با خیال راحت جوجه های سس سده را به معده فرستاد.

آسیب پذیر وقتی دید آنها قصد ندارند او را در پیک نیک شان شریک کنند، تصمیم گرفت به بوی کباب بسنده کند. پس نفسی عمیق کشید تا شاید بوی کباب به مشامش برسد اما هر چه بو کشید، جز بوی زغال و تنباکوی دوسیب بوی دیگری به مشامش نخورد. پس با دلخوری روی شاخه دراز کشید و زیر لب گفت: «حتی بوش رو هم برای خودشون برداشتن و نذاشتن که بوش در بیاد! این هم از مزایای در سایه بودنه لابد!» این را گفت و با شکمی گرسنه و دهانی آب افتاده به افق های گم و گور خیره شد.


منبع: برترینها

طنز؛ کار و کتک!

احمدرضا کاظمی در نوشت:

این روزها یکی از دغدغه‌های سیاسی مردم بحث کابینه آینده دولت و وزرای آینده هستند. دوستان اصولگرا طی یک سری انتظارات بسیار معقول و بحق، از آقای روحانی می‌خواهند کابینه دولت دوازدهم، گلچینی از بهترین‌های ابی، قمیشی، هاید… ببخشید؛ گلچینی از بهترین‌های کابینه دولت نهم و دهمِ آقای احمدی‌نژاد باشد. رویایی که برای این عزیزان حکم یک چیزی تو مایه‌های تیم منتخب جهان بازی فیفا ۹۸ را دارد و مثل این است که الان یک تیم فوتبال به اسم «رئال بارسلون» تاسیس بشود که رونالدو و مسی مهاجم‌هایش باشند!

یک‌سری دیگر از دوستان این‌وری و چپیِ از نوع خیلی چپ هم هستند که کف مطالبات‌شان از آقای روحانی حضور کیم‌کارداشیان در وزارت ارشاد است! با این وجود، در این بین هنوز هم در کابینه فعلی دولت چهره‌هایی حضور دارند که چپ و راست و بالا و پایین و سایر جهت‌های سیاسی کشور، از حضور آن‌ها در دولت بعدی استقبال می‌کنند. یکی از این چهره‌ها وزیر بهداشت و درمان، آقای قاضی‌زاده هاشمی است. کسی که این روزها از شدت دودلی و تردید هندزفری توی گوشش گذاشته و صبح تا شب «یه دل میگه برم برم! یه دلم میگه نرم نرم» عارف را پلی می‌کند.

از این طرف هم آقای روحانی عکس ایشان را گذاشته پشت صفحه گوشی‌ موبایلش و شب‌ها قبل از خواب در حالی که هندزفری توی گوشش است و به تصویر آقای قاضی‌زاده هاشمی زل زده آهنگ «بیا بیا! نرو نرو! بمون پیشم!» گوش می‌کند! خوشبختانه در این راستا اخیرا خبرهای خوبی هم به گوش رسیده مبنی بر اینکه جناب وزیر از موضع سرسختانه قبلی‌اش کمی کوتاه آمده و گفته «برای ماندن در وزارت بهداشت تضمین می‌خواهم، چون نمی‌شود هم کار کرد هم کتک خورد».

منتها تنها تضمینی که ما می‌توانیم فعلا به ایشان بدهیم این است که یک مدت با خبرهای عباس جدیدانه ایشان مبنی بر «ملاقات وزیر بهداشت با فلانی در بیمارستان+عکس» و «عیادت آقای قاضی‌زاده از فلانی در بستر بیماری+فیلم» شوخی نکنیم! این از ما طنزنویس‌ها، اما خب بنده شخصا بعید می‌دانم از جانب کسانی که نه تنها کار نمی‌کنند بلکه کتک هم می‌زنند، فحش هم می‌دهند و دمپایی و پاره آجر و گوجه فرنگی هم پرتاب می‌کنند، تضمینی به ایشان ارائه شود!


منبع: برترینها

طنز؛ گونه شناسی: «لاما»ها

ماهنامه خط خطی – مجید دواچی: برخلاف ترامپ و سایر سفیدپوست های مهاجر تازه وارد، لاماها قرن های متمادی است که ساکن آمریکا هستند و اصلا هم به فکر ممنوعیت ورود سایر حیوانات به این قاره نیفتاده اند. یک روز، یکی از سرخ پوست های اینکا به یکی از این لاماها گفت: «قربان دستت! ممکن است بار من را ببری آن طرف رشته کوه آند؟»

لاما هم که در رودربایستی قرار گرفته بود، این کار را برایش انجام داد. اینکای مورد اشاره چند بار دیگر این تقاضا را مطرح کرد و لامای بخت برگشته هم اجابت کرد. به مصداق اینکه لطف امروز وظیفه فرداست، الان کلیه لاماها به کار باربری و حمل و نقل سنگین کوهستانی مشغول اند و اصلا این کار جزئی از هویت و فلسفه زندگی شان شده است.

اسپانیایی های مهاجم، در سال ۱۵۳۳، پدر اینکاها را در آوردند، ولی وضعیت لاماها فرقی نکرد و همچنان بار روی دوش شان بود. در الفبای اسپانیایی، یک L بی خاصیت وجود داشت که نمی دانستند با آن چه کنند، تا این که چشم شان به این حیوان افتاد و اسمش را گذاشتند LLAMA. به نظر من، با یک دانه L هم کار راه می افتاد، ولی به هر حال، کار نیکو کردن از پر کردن است. لاما را در اسپانیایی، لی آه ما تلفظ می کنند، چرا که تلفظ صحیح اسپانیایی اش همین است.

اصلا آدم نباید کلمات را به صورت درست تلفظ کند، دقیقا مثل عزیزانی که هنوز جلسه دوم کلاس زبان شان تمام نشده، در موقع تعجب، چنان wow می گویند که گل جماعت انگلیسی زبان دنیا بیایند پیش شان تلفظ صحیح این کلمه و تفاوت مخرج تلفظ w و v را یاد بگیرند.

لاماها دوست دارند در مناطق کوهستانی مرتفع زندگی کنند. سایر حیوانات را با سنگ هم بزنید حاضر نیستند بروند در آن ارتفاع زندگی کنند، بس که هوایش رقیق است و نفس آدم یعنی همان حیوان در نمی آید. اما لاماها چون چیزی در مورد اکسیژن به گوش شان نخورده است، مشکلی هم در این باره ندارند. به نظر من، همین مسئله ثابت می کند اگر این قدر درباره خطرات آلودگی هوا، شاخص سلامت هوا، میزان مجاز فلان آینده و … حرف و حدیث راه نمی انداختند، مردم کلان شهرها هم متوجه آلودگی هوا نمی شدند و مثل سابق زندگی شان را می کردند. کلا ما عادت داریم مشکل ایجاد کنیم و بعد هم مثل یک موجودی در حل آن بمانیم.

لاماها متعلق به خانواده شترها هستند ولی خیلی وقت پیش تصمیم گرفتند که راه خودشان را جدا کنند و در حال حاضر هم دیگر مشخصات ظاهری خانواده متبوعشان را ندارند. این خیلی اشتباه است که بگوییم لاما مثل شتر می ماند، با این تفاوت که کوهان ندارد. من دقیقا نمی دانم شتری که کوهان نداشته باشد چه چیزش به شتر می ماند که اینها لاماها را شبیه آن می دانند. به هر حال، اشتباه کردن و اصرار بر روی اشتباه از مشخصات موجود دوپا است.

لاماها سرشان در حساب و کتاب است و می دانند که دقیقا چه مقدار بار باید حمل کنند. اگر شما حتی یک کیلو اضافه بر این مقدار، بار روی لاما بگذارید، او وسط راه پهن می شود و جان به جانش کنی از جایش تکان نمی خورد تا این که شما بیایی و آن بار اضافه را از روی دوشش، یعنی پشتش، برداری. ایشان بعدا اگر حس و حالش را داشت و دلش خواست، بلند می شود و کارش را انجام می دهد. البته اگر پشیمانی و ندامت واقعی را از این اجحاف و زورگویی در چشمان شما ببیند.

به هر حال، از این موضوع می شود نتیجه گرفت ما آدم ها با لاماها خیلی تفاوت داریم، چرا که هر چه بارمان می کنند صدای مان در نمی آید. نهایتا دو سه تا هشتگ می زنیم و در حالی که بار اضافه را به دوش می کشیم و بارکشی خود را به نحو احسن انجام می دهیم، از بار اضافی شکایت می کنیم!

لاماها در روابط اجتماعی خود بسیار رک و بی پرده هستند. مثلا اگر از شما خوش شان نیاید، اصلا سعی نمی کنند این علاقه نداشتن را مثل آدم ها زیر لبخندی تصنعی پنهان کنند و مرد و مردانه روبروی شما می ایستند و تف می کنند توی صورت تان. البته بعضی آدم ها هم چنین اخلاقی دارند، ولی انصافا این حد از رک بودن را من توصیه نمی کنم. خود دانید.

بعضا مشاهده شده است که لاماها حوصله شان از زندگی سر می رود و می زنند به سیم آخر و خل و چل بازی. کسی هم نزدیک تر از ملت پرو دم دست شان نمی بینند و می افتند به جان آنها. البته تا حدی هم حق دارند. هر چه باشد، اجداد همین پرویی ها بودند که اولین بار درخواست حمل بار را به لاماها دادند. از آنجا که لاما حیوان باهوش و تحصیلکرده ای است و به راحتی می تواند تا ده بشمارد، چنین خشونت فیزیکی از او بعید است، ولی گویا در دنیای لاماها هم تحصیلات، فهم و شعور نمی آورد.

بعضی لاماها در این موارد، به روانشناس یا مشاور مراجعه می کنند ولی چون معمولا این کار هم وجهه خوشایندی ندارد و هم هزینه بردار است، ترجیح می دهند دسته جمعی بروند پشت کوه و آنجا علف نشخوار کنند و بحث سیاسی کنند. تجربه ثابت کرده است این کار باعث آرامش لاماها می شود و بسیار مفید فایده است. بگذریم.

همه بچه لاماها در فصل بهار به دنیا می آیند، البته این موضوع ربطی به آنها ندارد و بیشتر نشان هماهنگی والدین شان در امر تولید مثل است. آلکاپاها که لاماهای اهلی شده هستند، هیچ گاه به صورت وحشی دیده نشده اند. متقابلا، گواناکوها و ویکوناها که گونه وحشی لاماها هستند، نیز هیچ گاه به صورت اهلی یافت نشده اند.

خوشبختانه در این مورد می توان گفت این با آن در و پیگیر قضیه نشد و اصولا کش دادن قضایا کار درستی نیست. ویکونای نر از شش تا پانزده همسر اختیار می کند. ممکن است کسانی ذوق زده شوند و بگویند خوشا به حالش، فقط سرسره ناصری کم دارد این جناب، ولی هیچ وقت نباید زود قضاوت کرد. یک لحظه تصور کنید پانزده همسر وی، هم زمان، مهریه شان را بگذارند اجرا. فکر کنم صرف تصور چنین وضعیتی موجب تصدیق بشود و نیازی به توضیح بیشتر نباشد.

از این مسئله که بگذریم باید دانست که در فصل جفت گیری، دو ویکونای نر آن قدر بر سر تصاحب ویکونای ماده می جنگند تا یکی کشته شود. اینجاست که می گویند هر که پانزده تا زن خواهد، جور دوئل و بکش بکش کشد!


منبع: برترینها

طنز؛ با اجازه، غرقتون می کنم

ماهنامه خط خطی – مهرشاد مرتضوی: کفش کودکی را دریا برد، کودک روی ساحل نوشت: دریای دزد. آن طرف تر، مردی که صید خوبی داشت، روی ماسه ها نوشت: دریای سخاوتمند. جوانی غرق شد. مادرش نوشت: دریای قاتل. موجی نوشته ها را شست. دریا گفت: به قضاوت دیگران اعتنا نکن، اگر می خواهی دریا باشی.

***
کفش کودکی را دریا برد، کودک روی ساحل نوشت: دریای دزد. آن طرف تر، مردی که صید خوبی داشت، روی ماسه ها نوشت: دریای سخاوتمند. جوانی غرق شد. مادرش نوشت: دریای قاتل. موجی نوشته ها را شست. دریا گفت: به قضاوت دیگران اعتنا نکن، اگر می خواهی دریا باشی. کودک، مرد و مادر لایک زدند و با اجازه شیر کردند.

***
کفش کودکی را دریا برد، کودک روی ساحل نوشت: دریای دزد. آن طرف تر، مردی که صید خوبی داشت، روی ماسه ها نوشت: دریای سخاوتمند. جوانی غرق شد. مادرش نوشت: دریای قاتل. موجی نوشته ها را شست. دریا گفت: به قضاوت دیگران اعتنا نکن، اگر می خواهی دریا باشی. موج بقیه نوشته ها را هم شست و گفت: نخوام دریا باشم، کی رو باید ببینم؟ دریا از پاسخ ماند.

***
کفش کودکی را دریا برد، کودک روی ساحل نوشت: دریای دزد. آن طرف تر، مردی که صید خوبی داشت، روی ماسه ها نوشت: دریای سخاوتمند. جوانی غرق شد. مادرش نوشت: دریای قاتل. موجی نوشته ها را شست. دریا هم گفت: همه کس و کارتونه.

***
کفش کودکی را دریا برد، کودک روی ساحل نوشت: دریای دزد. آن طرف تر، مردی که صید خوبی داشت، روی ماسه ها نوشت: دریای سخاوتمند. جوانی غرق شد. مادرش نوشت: دریای قاتل. موجی آمد و هر سه را برد که دیگر کامنت الکی ندهند.

***
کفش کودکی را دریا برد، کودک روی ساحل نوشت: دریای دزد. آن طرف تر، مردی که صید خوبی داشت، روی ماسه ها نوشت: دریای سخاوتمند. جوانی غرق شد. مادرش نوشت: دریای قاتل. موجی نوشته ها را شست. دریا گفت: این عرقگیر منم بشور، بی زحمت.

***
کفش کودکی را دریا برد، کودک روی ساحل نوشت: دریای دزد. موجی یک لباس زیر برایش آورد. کودک گفت: آخ جون! و لباس زیر به دهان گرفت و زود پرید.

***
کفش کودکی را دریا برد، کودک روی ساحل نوشت: دریای دزد. دریا مهربان نگاهش کرد. کودک آی دی تلگرامش را گرفت.

***
کفش کودکی را دریا برد، کودک روی ساحل نوشت: دریای دزد. دریا دوچرخه کودک را هم برد و گفت: آن قدر فحش بده که جونت دربیاد.

***
کفش کودکی را دریا برد. کودک روی ساحل نوشت: شیر سماور. موجی فلفل آورد و در دهان کودک ریخت.

***
کفش کودکی را دریا برد. این جوری می خواین فقر رو ریشه کن کنید، آقای روحانی؟ سوال من رو جواب بدین!


منبع: برترینها

طنز؛ حق انسانی ما

ماهنامه خط خطی – افشین محمد: یکی از مهم ترین حقوق انسانی ما، که از اعلامیه حقوق بشر جا مانده و به آن هیچ اشاره ای نشده است، حق طبیعی هر انسان در بیدار شدن از دنده چپ است. هر انسانی حق دارد برخی روزها از دنده چپ بلند شود و از اول صبح، همین جوری بی دلیل، به تمام دنیا و مافیها و حتی ماوراءالطبیعه گیر دهد.

او حق دارد غر بزند و تلخی کند، با خودش و روزش لجبازی کند و مثلا به جای ورزش کردن به اندازه مصرف یک ماهش شکلات بخورد. او می تواند در سردترین روز سال، با لباس تابستانی بیرون بیاید و مثل قندیل یخ بزند. او حق دارد که به جای دمنوش آرامش، عصاره گزنه بنوشد و از تلخی آن، بیهوش شود.

او حق دارد به همه چپ چپ نگاه کند و در هنگام رانندگی، بین خطوط رانندگی نکند! احتمالا در این روز، پشت تک تک چراغ قرمزها می ماند، با تک تک همکارانش دعوا می کند، جای پارک پیدا نخواهد کرد. در دستشویی با قطعی آب مواجه خواهد شد. در پیاده رو چند قطره مایع با منشأ نامعلوم درون یقه اش می ریزد، رئیسش او را به دلایل واهی توبیخ می کند، پایش در یک چاله مخفی آب گل آلود فرو می رود و صندلی اش در محل کارش به شکلی جادویی به خاردارترین کاکتوس عالم امکان تبدیل می شود.

او در این روزِ چپ آغاز، خانواده و دوستانش را شقه شقه می کند و برخی هم در مقابل، او را قیمه قیمه خواهند کرد!

داشتن این روز حق طبیعی همه ماست.

آنچه حق طبیعی ما نیست، بلکه شانس ماست، داشتن دوستی، رفیقی، خلاصه آدمی است که ناز ما را بکشد و مسبب آرامش ما بشود و همچون آبی گوارا، تشنگی مان را فرو نشاند.

که البته این گونه نازخر، از گونه های در معرض انقراض است و در صورت وجود هم، در آن روز خاص، یا نیست یا بودنش خود مایه تکمیل عذاب آن روز خواهد شد و ما را به شکر خوردن خواهد انداخت.

خوشبختانه علی رغم نبودن این حق مسلم در اعلامیه حقوق بشر، این روز، خودش به ما سر می زند و گاهی حتی دیده شده که آمده و جاگیر هم شده است!

ضمن تشکر از این روز و دنده چپ، از ریاست «سازمان ملل در عمل نامتحد» درخواست عاجل دارم که این حق طبیعی بشر در اعلامیه حقوق بشر درج گردد.

چه بسا با این کار، دنده چپ از خیر سر زدن هر روزه به ما ایرانیان بگذرد!


منبع: برترینها

طنز؛ ماجرای سفر به قطر

تقریبا سه ساله که هر روز دارم کار می کنم، حتی جمعه ها و روزهای تعطیل، دیگه خسته شدم، دیگه نمی کشم. گاهی وقت ها در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره در انزوا روح را آهسته می خورد و می تراشد. الان قشنگ احساس می کنم داره می تراشه.

ماهنامه خط خطی – وحید میرزایی: تقریبا سه ساله که هر روز دارم کار می کنم، حتی جمعه ها و روزهای تعطیل، دیگه خسته شدم، دیگه نمی کشم. گاهی وقت ها در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره در انزوا روح را آهسته می خورد و می تراشد. الان قشنگ احساس می کنم داره می تراشه.

خلاصه، به پیشنهاد یکی از همکارها برای این که از این حال و هوا دربیایم، قرار شد برم سفر. اول گفت: «برو تایلند.» نگاه نافذی بهش انداختم و گفتم: «تایلند نه. سواحلش بهم نمی سازد. یک بار رفتم، رفلاکس معده گرفتم.» گفت: «خب برو فرانسه.» گفتم: «نه بابا. چیه اونجا؟ دو دقیقه می خوای قدم بزنی، اونجا زارت عاشق آدم می شن.» گفت: «خب برو همین کشورهای حاشیه خلیج فارس. چه می دونم اماراتی، قطری.» گفتم: «امارات که هرگز، اما قطر بد نیست.»

خلاصه، با لنج و به صورت قاچاقی رفتم قطر. به محض رسیدن، سوار تاکسی شدم. راننده تاکسیه نگاهی بهم کرد و گفت: «کل شیء تعمل أنفسهم.» گفتم: «جااااان؟» یک کم فارسی بلد بود. گفت: «همه اش کار خودشونه.» گفتم: «چطور؟» گفت: «همین داستان قطع روابط کشورهای عربی با قطر.» گفتم: «آهان، از اون لحاظ. پس شما هم خودشون دارید؟» گفت: «اصلا اول خودشون مال ما بوده، بعد رفته کشورهای دیگه.» گفت: «ببین، الان نون توی کارهای خدماتی مثل کار شماست.

شما همین الان برو کاخ پادشاهی امیر قطر، بساط دستفروشی ات رو پهن کن. اگر تا شب به اندازه کل عمرت پول در نیاوردی، خاک بریز روی این شست.» گفتم: «کدوم شست؟» شستش رو نشونم داد و گفت: «این شست.» گفتم: «باشه، حالا بندازش مردم می بینن.»

پیشنهاد وسوسه انگیزش رو قبول کردم و بساطم رو پهن کردم جلوی در کاخ امیر قطر. هنوز یک ربع نگذشته بود که دیدم امیر قطر و پنجاه شصت نفر همراهاش از کاخ اومدند بیرون. پرسیدند: «اینجا چه غلطی می کنی؟» گفتم: «دستفروشم. ناخن گیر هشت کاره، سوزن نخ کن دو کاره، جوراب نانو… دارم. بدم خدمتتون؟» ولیعهد قطر رو به محافظ ها کرد و گفت: «این رو بندازیدش بیرون. اگر هم مقاومت کرد، گردنش رو بزنید.» گفتم: «عزیزم، چرا این قدر خشونت؟ اصلا کی خواست به تو بفروشه؟ من اومدم وسایل مورد نیاز امیر قطر رو تأمین کنم، تا در مقابل تنش با همتایان عربش هر چی لازم شد داشته باشه. شما فعلا ماستت رو بخور.»

امیر قطر خوشش اومد و به ولیعهدش گفت: «ببند دهنت رو. بذار ببینم چی داره توی بساطش.» یهو دیدم ولیعهد ساق پاش رو گرفت، فریادی زد و خودش رو به زمین انداخت. پرسیدم: «چه اش شد این؟» امیر قطر گفت: «ولش کن. داره تمارض می کنه که وقت تلف شه.» گفتم: «که داور سوت پایان بازی رو بزنه؟» گفت: «آره، از کوچیکی همین طوری بود.» گفتم: «به هر حال این حرکت حداقل یک کارت زرد داره.» گفت: «حالا پر رو نشو. چی داری توی بساطت؟ کرم ضد چروک و موشک بالستیک هم داری؟» گ

فتم: «ببین امیر جان…» زد وسط حرفم و گفت: «اسم من امیر نیست مردک. اسمم تمیم بن حمد آل ثانیه.» گفتم: «واقعا؟! من تا حالا فکر می کردم اسمت امیره، فامیلت قطر. ببخشید. ببین تمیم بن حمد آل ثانی، جنس های من توی منطقه خاورمیانه، شاخ آفریقا و حوزه کونکاکاف حرف نداره. به خیلی ها جنس خوب فروختم. از خدا بیامرز هوگو چاوز بگیر، تا حسنی مبارک ذلیل شده. یک جاسوئیچی هشت کاره بردار مشتری می شی. هم جاسوئیچیه هم دربازکن و فلش مموری و هدفون. وای فای هم داره.» گفت: «باشه. بهت اعتماد می کنم.»

چشمش خورد به یک کتاب حافظ. گفت: «این چیه؟» گفتم: «این فروشی نیست.» دیدم به معاونش اشاره کرد و اون هم مجوز حق برداشت دویست هزار بشکه میعانات گازی از میدان مشترک گازی رو بهم داد. گفتم: «آقا دمتون گرم. فقط نمی شه پولش را بهم بدین؟ این طوری یک کم سختمه.» توجه نکرد و گفت: «چی هست حالا؟» گفتم: «کلیات حافظه. کتاب شعر حافظ شیرازی. ما ایرانی ها خیلی بهش اعتقاد داریم.

شما که درست فارسی بلد نیسی به کارت نمی آد. می خوای چی کار؟» گفت: «به تو ربطی نداره. بده من.» بهش دادم. با تعجب نگاهش کرد و گفت: «حالا چی کارش کنم؟» گفتم: «لاش رو باز کن.» لاش رو باز کرد. پرسیدم: «چی اومد؟» گفت: «نمی دونم. بیا خودت بخون.» این بیت حافظ رو براش خوندم: «من اگر نیکم و گر بد، تو برو خود را باش / هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت.»

پرسید: «حالا یعنی چی؟» راستش ترسیدم تعبیر واقعی بیت حافظ رو بهش بگم. برای اولین بار توی زندگی ام مجبور شدم دروغ بگم. ببهش گفتم: «ببین امیر جان، ببین تمیم بن حمد آل ثانی. حافظ می گه مخور غمه گذشته، گذشته ها گذشته. شما به فکر خودش باش. اصلا هم به این چهار کشور که باهات قطع رابطه کردن توجه نکن. به غضروف زانوی چپ ولیعهدت. فقط بدون که آینده روشنی در انتظارته.» این رو که شنید، برق توی چشم هاش پدیدار شد و با رقص شمشیر به طرف کاخ رفت و همون جور محو شد.


منبع: برترینها

طنز؛ آموزش دربازکنی در دولت دوازدهم

ماهنامه خط خطی – میرشاد مرتضوی:

اخبار ادبیات: در ماه گذشته، بالاخره انتخابات ریاست جمهوری برگزار شد و گرد و غبار زیادی از این انتخابات برخاست. اما در حوزه ادبیات، این انتخابات نقطه عطفی در کشور به شمار می آید. زیرا برخی نامزدها با ادبیاتی به سوی هم تاختند که هر چه فردوسی در آن سی سال زده بود، پرید. ما با کلمات جدیدی که از سوی نامزدها و اصطلاحات جدیدی از سوی برخی هواداران شان مواجه شدیم که از مسئولان درخواست داریم از این به بعد، دم انتخابات، یک ویزای ویژه صادر کنند تا ما کودکان را به خارج از کشور بفرستیم، بدآموزی دارد!

اخبار ریاضی: پس از پایان انتخابات، متخصصان و صاحب نظران علم ریاضی انگشت حیرت به دهان گرفتند و آن را تا مچ در حلق شان فرو کردند! این عزیزان پس از پایان انتخابات، با منطقی جدید مواجه شدند که بر اساس آن، اگر شما سه سیب از یک نفر و دو سیب به یک نفر دیگر بدهید، هیچ سیبی باقی نمی ماند. این تئوری که توسط یکی از نامزدهای محترم انتخابات مطرح شده بود، در مجامع معتبر ریاضی جهان هم مطرح و موجب تشنج و از حال رفتن تعدادی از متخصصان شد. امیدواریم در انتخابات بعدی، دوستان در کنار رئیس ستاد، یک مشاور امور ریاضی و جمع و تفریق هم به تیم شان تزریق کنند.

اخبار متافیزیک: این انتخابات نشان داد هیچ چیز غیرممکن نیست؛ مثلا، ما بعد از انتخابات فهمیدیم که برخی افراد می توانند همین طور که دارند در حمایت از یک نامزد حرف می زنند، با شنیدن نتیجه انتخابات کاملا به سمت مقابل برگردند، قیافه شان را طوری کنند که انگار تا امروز از حنجره شان استفاده نکرده اند و حتی غیب شوند! عده دیگری هم هستند که می توانند خودشان را به رنگ تریبونی که پشتش ایستاده اند در بیاورند و از فضای اطراف قابل تشخیص نباشند.

حتی آخرین رصدهای ناسا حاکی از آن است که شیئی شبیه به یکی از نامزدهای انتخابات را دیده که به سمت یکی از کرات دور دست می رفته است. خلاصه، در انتخابات با پدیده هایی مواجه هستیم که توی دوربین زل می زنند و فردایش تکذیب می کنند که اصلا دوربینی در کار بوده است.

اخبار مکانیک و حرکت: یک مهندس مکانیک در گفتگو با «خط خطی» به تشریح نحوه صحیح باز کردن در پرداخت. او با نشان دادن مدل چرخش لولای در و زاویه ای که می تواند باز شود یادآور شد که این آموزش برای اکثر درها قابل استفاده است و محدود به محل خاصی نمی شود. تحریریه خط خطی ضمن تبریک به دولت دوازدهم، پیشنهاد می کند این مهندس کارگاه آموزشی در محل جلسات هیئت دولت برگزار کند. به هر حال، ضرر که ندارد، یکهو دیدید لازم شد!


منبع: برترینها

طنز؛ جایگاه مرغ در ادبیات پارسی

ماهنامه خط خطی – مهدی استاد احمد: سر سفره دو نوع مرغ وجود دارد، ران و سینه. در بازار دو نوع مرغ وجود دارد، مرغ روز و مرغ منجمد. در مرغداری ها دو نوع مرغ وجود دارد، مرغ گوشتی و مرغ تخمی. هر کسی، بر اساس سلیقه و وسع و شانس، سراغ یکی از اینها می رود. اما در ادبیات با انواع و اقسام مرغ سر و کار داریم. وقتی سعدی می گوید مرغ بر بام تو ره دارد و من بر سر کوی/ حبذا مرغ که آخر پر و بالی دارد و به مرغ حبذا می گوید، معلوم است که مرغ در ادبیات جایگاه مهمی دارد.

البته سعدی در جای دیگر نیز می گوید دیگر این مرغ کی از بیضه بر آمد که چنین/ بلبل خوش سخن و طوطی شکرخا شد و انسان را در فهم جایگاه مرغ مردد می کند. همچنین حافظ نیز با گفتن آن دم که کار مرغ سحر  آه و ناله بود/ دیدیم شعر دلکش حافظ به مدح شاه، علاوه بر ایجاد شبهه در جایگاه خودش، به جایگاه مرغ نیز آسیب می زند. ولی وقتی جای دیگری می گوید مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش و سپس می گوید رند عالم سوز را با مصلحت بینی چه کار و مرغ را با رند عالم سوز مقایسه می کند، می توان نتیجه گرفت که در مجموع، مرغ در ادبیات جایگاه بسیار ویژه ای دارد. با توجه به آنچه گفته شد بررسی مرغ در ادبیات مهم ترین کار امروز کشور است. پس در ادامه مطلب، جایگاه انواع مرغ را بررسی می کنیم.

مرغ سحر

مرغ سحر روزگاری هر روز صبح زود از خواب بیدار می شد و دیگران را بیدار می کرد اما به دلیل شرایط سیاسی – اجتماعی، کم کم از این کار خسته شد و صبح ها گرفت مثل چی خوابید. کم کم کار به آنجا کشید که انسان ها مجبور شدند او را از خواب بیدار کنند و از او خواهش کنند که ناله سر کند. هر چند که وقتی هم ناله سر می کرد، داغ شان تازه تر می شد و از وی توقع داشتند ز آه شرربار قفس را بر شکند، سپس وز نفسی عرصه خاک توده را پر شرر کند. در حالی که مرغ سحر توان این همه کار را نداشت. به همین دلیل، از آن به بعد، مردم به قوقولی قوقول، روز اومد فردای دیروز اومد اکتفا کردند. البته بر اساس یک نظریه کمتر ارائه شده، مرغ سحر همان مرغ چمن بوده اما از بس به جمله لطفا وارد چمن نشوید توجه نشده وی برای حفظ آبرو، نام خود را به مرغ سحر تغییر داده.

مرغ آمین

مرغ آمین، روزگاری در آسمان پرواز می کرد و آرزوهای مردم را برآورده می کرد اما کم کم به دلیل رشد جمعیت، افزایش فشار در زندگی روزمره، آشنا شدن انسان ها با حقوق اجتماعی خود و در نتیجه بالا رفتن حجم مطالبات اجتماعی، نتوانست مانند گذشته موفق عمل کند و بیکار شد. نام برده پس از سال ها، در یکی از شعرهای نیما یوشیج استخدام شد. البته در آن شعر هم از او این گونه یاد شد که مرغ آمین، درد آلودی است، کآوازه بمانده. رفته، تا آن سوی این بیدادخانه، بازگشته و رغبتش دیگر ز رنجوری، نه سوی آب و دانه. نوبت روز گشایش را در پی چاره بمانده.

پس از این بازگشت ناموفق، او خود را بازخرید کرد و باز بیکار بود تا سال ها بعد از او برای ساخت سریال شهرزاد استفاده شد، اما از بخت بد وی، در صندوق ذخیره فرهنگیان اختلاس شد و او باز هم بیکار شد. آخرین خبرها حاکی از آن است که در حال حاضر، در بدلی فروش ها، وی را به قیمت سه تا هزار تومان می فروشند.

سیمرغ

سیمرغ روزگاری پرنده ای افسانه ای و اسطوره ای بود که انسان ها همواره یک فقره از پرهای وی را در اختیار داشتند و در مواقع بسیار ضروری و خطیر، آن پر را آتش می زدند تا سیمرغ فی الفور، حتی سریع تر از پلیس ۱۱۰، به کمک شان بیاید و غائله را ختم کند اما کم کم به دلیل افزایش تجهیزات آتش نشانی، بالا رفتن ایمنی شهر، نصب سیستم های ضد حریق و استفاده از آخرین فناوری های اطفای حریق توسط شهرداری ها، امکان هر گونه آتش زدن سیمرغ از شهروندان سلب شد و وی از کار و کاسبی افتاد و خانه نشین شد.

پس از مدتی آشیانه نشینی، از طرف وزارت ارشاد از وی برای خدمت در جشنواره فیلم دعوت شد و وی دوباره پا به عرصه گذاشت و سودای سیمرغ در دل و جان آدمیان نشست. اما دولت بخت وی دیری نپایید و کم کم مضحکه دست مسعود کیمیایی و منصور لشگری قوچانی و بهروز افخمی و مسعود فراستی و محمود گبرلو شد.

تا اینجا جایگاه ۳۲ نوع مرغ در ادبیات بررسی شد، اما هزاران مرغ دیگر نیز در ادبیات وجود دارند که از سویی به دلیل محدودیت صفحه و از سویی به دلیل عبرت گرفتن از بیت فراوان مرغ زیرک دیده ایام که افتادند بهر دانه در دام، از بررسی بقیه مرغ ها صرف نظر می شود. اما در مجموع از این مطلب نتیجه می گیریم که ما در طول تاریخ با مرغ خوب تا نکردیم.


منبع: برترینها

طنز؛ تن تن لولو

ماهنامه خط خطی – حسن غلامعلی فرد: با سلام. من می خواستم از آقای مقصودلو، ملقب به تتلو اعلام رضایت کنم که با اقدامات شون دلِ یک ملت رو شاد می کنند. من خودم تا همین چند روز پیش، به سبب دلشوره و استرس های انتخاباتی، به تیمارستان مراجعه کرده بودم اما پرسنل خدوم و زحمتکش تیمارستان چندتا از پست های اینستاگرامی این هنرمند را نشان من دادند و همانجا به صورت سرپایی مداوا شدم! رامجو هستم از رامهرمز.

***
بنده تماس گرفتم تا از روانشناسان و روانپزشکانِ تیمارستان محله خودمان تشکر کنم و رضایتم را از این عزیزان اعلام کنم. بنده تا مدتی پیش فکر می کردم دکترها برای این که پولدار شوند الکی مردم را بستری می کنند؛ اما روانپزشکان محله ما تاریخ ساز شده اند و رکوردی جهانی را به ثبت رسانده اند. به این صورت که در تیمارستان شان، فقط سه چهارتا دیوانه بستری شده اند.

این عزیزان در اقدامی بی سابقه از بیمارانی که قصد بستری شدن در تیمارستان شان را دارند، مصاحبه حضوری می گیرند و کلیپی نشان ایشان می دهند و اگر شخص مراجعه کننده با دیدن آن کلیپ پی به سلامت روان روانی خودش برد، مرخص می شود. البته، دقیق یادم نیست که کلیپی که پخش می کنند برای چه کسی است، فکر کنم نامش تن تن لو یا تن تن لولو یا ته ته لو یا چیزی در همین مایه ها بود. نامجو هستم، از خیابان نامجو.

***
با اجازه شما عزیزان، اینجانب بنا دارم تا از گروهِ ائتلافی اصولگرایان ملقب به جمنا اعلام رضایت کنم و به عزیزان اصولگرا خسته نباشید عرض کنم که با تمام قوا ائتلاف کردند و با تمام قوا وارد انتخابات شدند و با تمام قوا در صحنه حاضر شدند و با تمام قوا شکست خوردند. من واقعا از این عزیزان راضی هستم که علی رغم همه این شکست ها باز کم نمی آورند و با چنگ و دندان به صندلی های شان چسبیده اند. واقعا استقامت این عزیزان ستودنی است! شامجو هستم، از کترینگ تهیه غذا.

***
شنیده ام که آقای تتلو و خانم چرخنده با هم ائتلافی دورادور را تشکیل داده اند و در اقداماتی ضربدری از یکدیگر اعلام حمایت می کنند و ۶۹ درصد از اوقات خود را صرف کوبیدن مشت محکم بر دهان بدخواهان شان می کنند و گفته اند که جیفه دنیا برای شان هیچ است و فوق فوقش مجوزی اگر بهشان بدهند، برای شان کافی است و اگر هم کنسرتی در برج میلاد برای شان جور شود، خدا را شاکر می شوند و خلاصه … من فقط می خواستم از این جنابان و سرکاران بپرسم شما توی چای تان شکر می ریزید یا چی؟ خیلی ممنون. کامجو هستم، از پارک محل.

***
من می خواهم از همه مردم ایران تشکر کنم و بگویم که بسیار بسیار از شما راضی هستم که همگی به آقای رئیسی رأی دادید! خیلی خوشحالم که جمعیت ۱۶ میلیونی ایران بار دیگر با قدرت همه رقبا را حذف کردند و رئیس جمهور رئیسی را برگزیدند. با تشکر، وونگ چینگ ایلخانی هستم، از کره شمالی. Take a look around.


منبع: برترینها

این جوری تب کریمه کنگو مقابل شما زانو می زند!

ماهنامه خط خطی – مهدی طوسی: تب کریمه کنگو از آن دسته تب هایی نیست که اگر به سراغ کسی بیاید، دستمال را خیس کند و بگذارد روی پیشانی اش تا این تب کریمه کنگویی سرد شود و راهش را بگیرد و برود پی کارش. تا فرد مبتلا به خودش بیاید، می بیند دستمال روی پیشانی اش توسط ویروس مربوطه بلعیده شده و رفته است پی کارش!

ما مواردی را که تب کریمه کنگو مجبور می شود برای رفتن و ماندن چهارزانو نزد شما بنشیند و سوال کند که اجازه ماندن یا رفتن را به او می دهید را شناسایی کردیم و خدمت تان عرض می کنیم:

– تعارف یکی از مواردی است که ویروس تب کریمه کنگو به راحتی در آن رشد می کند! لذا اصلا با همسرتان تعارف نداشته باشید. اگر احساس می کنید که او مشکوک به تب کریمه کنگو است، شب تا صبح او را درون فریزر قرار بدهید! صبح که او را بردارید، ممکن است مرده باشد، اما با ویروس کشنده تب کریمه کنگو نمرده است!

– داعشی ها مثل ما نیستند که وقتی فرزند زیر دو سه سال شان شیرین زبانی می کند، تنها به گفتن این جمله که «می آم می خورمت شیرین زبون» بسنده کنند. آنها واقعا در زمانی که فرزندشان شیرین می شود، او را می خورند! به این دسته از افراد توصیه می شود که قبل از خوردن فرزندشان، آنها را به میزان کافی بجوشانند تا از ابتلا به تب کریمه کنگو مصون بمانند!

– در برخی از کشورها، برخی افراد از کلمه «بخورمت» زیاد استفاده می کنند! بهتر است مردم هیچ گونه نگرانی به خودشان راه ندهند، چرا که این بیماری از طریق کلامی قابل انتقال نیست! زیرا اولا، بایستی مورد خوردنی آلوده به این ویروس باشد، و ثانیا، مورد خوردنی آلوده به این ویروس خورده بشود!

– یواش یواش داریم به فصل مسافرت های موسمی نزدیک می شویم. از جایی که یکی از راه های انتقال ویروس تب کریمه کنگو استفاده از گوشت گرم است، لذا توصیه می کنیم که حتما در طول سفر با خودتان یک فریزر همراه داشته باشید تا گوشت خریداری شده را اول بگذارید توش، تا بعد که منجمد شد، استفاده بکنید!

– یکی از راه های انتقال این بیماری گزیده شدن توسط کنه است. اگر در منزل تان کنه دارد، که به هیچ وجهی قصد ترک منزل شما را ندارد، بنشینید و با آنها گفتگو کنید! بگویید یکی از شروط شما برای ماندن کنه ها در منزل تان این است که تحت هیچ شرایطی نباید توسط آنها گزیده شوید و در صورت گزیده شدن شما توسط آنها، می توانید به هر شیوه ای لوله شان کنید!

– تب عشق را هم جدی بگیرید. تب عشق جزء آن دسته از تب هایی است که در صورت شعله ور شدن، قابلیت تغییر ماهیت به تب کریمه کنگو را دارد! توصیه می شود در صورتی که با مورد تب عاشقانه ای مواجه شدید، به سرعت وی را منجمد کنید!


منبع: برترینها

طنز؛ مصرف خیار و گوجه باعث کودتای ۲۸ مرداد شد

ماهنامه خط خطی – شهرام شهیدی: بالاخره فهمیدم چرا مردم ایران صبح می گفتند زنده باد مصدق و شب فریاد می زدند مرگ بر او. اصلا هم به افشای اسناد طبقه بندی سازمان جاسوسی آمریکا در ارتباط با کودتای ۲۸ مرداد ربط ندارد. این چیزها را ما خودمان می دانستیم که کی به مصدق خیانت کرد. طبق تحقیقات من، مصرف زیاد گوجه فرنگی و خیار در سالاد فصل، سالاد شیراز و همراه نان و پنیر باعث شده بود مردم چنین کنش و واکنشی داشته باشند. چه ربطی دارد؟ محققان کشف کرده اند: «خیار و گوجه فرنگی آلزایمر می آورند.»

رفتگر محترمی که با انتخاب شدنش به عنوان عضو شورای شهر پدیده انتخابات شورا لقب گرفت، اعلام کرد: «رفتگری را ادامه می دهم.» حالا هی بگویید قالیباف الکی گفت املاک نجومی را به رفتگرها داده. ایشان الان از هول همان حلیم قالیباف افتاد توی دیگ و به زودی ته دیگ می شوند.

به زن و شوهرهایی که در آستانه طلاق هستند، پیشنهاد می کنم قبل از جدایی، یک ماه مصرف مواد غذایی پالم دار را افزایش دهند. این طور ه وزیر ارتباطات گفته و حتما با توجه به سمتش در انواع ارتباط تبحر خاصی دارد، پالم عامل توسعه روابط ایران و مالزی است. وقتی پالم بتواند رابطه دو کشور را بهبود بدهد، روابط زناشویی که دیگر روی شاخش است.

ابراهیم رئیسی گفته: «دوران حرف درمانی گذشته است.» من انتقادی اساسی به جمله ایشان دارم چون در این کشور هر وقت هر مقام مسئول و غیر مسئولی حرف زده، بیشتر حرفش روح و روان ما را نشانه گرفته و باعث تشدید استرس، سکته های قلبی و بالا رفتن فشار خون شده است. در واقع بیشتر حرف ها بیماری زا بوده تا درمان گر!

سفیر چین اعلام کرد ده هزار ایرانی را سر کار گذاشتیم. خواستم بگویم شما به این آمارت نناز. ما در کشور خودمان، مدیرانی داریم که میلیون ها ایرانی را به راحتی و با دو تا وعده وعید سر کار می گذارند و این قدر هم به ما سرکوفت نمی زنند.

قالیباف گفته روش مدیریت امروز کشور ما به حدود شصت سال قبل بر می گردد. حساب و کتاب من می گوید یعنی حدود دوران نخست وزیری دکتر مصدق. اصلا ادامه نمی دهم. هر چه بگویم در دادگاه به ضررم تمام می شود. من تا وکیلم نباشد، لام تا کام …


منبع: برترینها

طنز؛ تاریخچه متفاوت از تروریسم

ماهنامه خط خطی – علی زراندوز: بسیاری از کارشناسان ریشه تروریسم را در انقلاب فرانسه و روسیه می دانند، در حالی که این درخت منحوس ریشه هایی بسیار عمیق تر در دل و روده تاریخ دارد. شاید بتوان اولین تروریست تاریخ را قابیل و اولین قربانی تفکر تروریستی را هابیل دانست! قابیل که می دید نمی تواند با نفوذ تفکرات و قدرت هابیل مقابله کند، با خود هابیل مقابله کرد. با خود هابیل مقابله کرد و چون مقابله اش کمی شدید بود، هابیل از دنیا رفت و شیطان باز هم از انسان درس تازه ای آموخت و در حالی که با کف دست می زد روی پیشانی اش، زیر لب گفت: «خودشه… ترور و تروریسم! لعنتی! چرا به فکر خودم نرسید؟»

تروریست هایی که در عصر حجر زندگی می کردند چون هنوز به جلیقه انفجاری، نارنجک و این طور سلاح های کشتار جمعی دسترسی نداشتند، یک ماموت را زخمی می کردند و آن را به مثابه جلیقه انفجاری به داخل قبایل انسان های اولیه هدایت می کردند، تا ماموت زخمی و عصبانی، مردم بی گناه قبیله را بکشد و زخمی کند.

بعد از چند بار استفاده از این شیوه، یک بار ماموت زخمی برگشت به تروریست های اولیه گفت: «شما مثلا آدمین و رحم و مروت ندارین… ولی من که جانور هستم، عمرا به خاطر اهداف پلید شما اقدام به کشتار مردم بی گناه قبیله کنم! ما نیستیم داداش!» و اینجا بود که تروریست های اولیه پی بردند هیچ جانوری به جز خودشان نمی تواند خون مردم بی گناه را بریز. پس خودشان شروع کردند به انجام عملیات تروریستی – انتحاری!

البته کلمه انتحاری، در ابتدا به صورت «انت هاری!» (ترجمه: تو هار هستی!) نوشته می شد، زیرا برای این که یک تروریستِ بی مغز را راضی کنند برود وسط جمعیت و خودش را بترکاند، باید قبلش می دادند یک سگ هار او را گاز بگیرد… این طوری، هم تروریست مورد نظر فرمان پذیرتر می شد و قبل از انفجارِ خودش، با مافوق هایش کمتر چون و چرا می کرد، هم اگر جلیقه انفجاری اش کار نمی کرد، می توانست مردم را گاز بگیرد و آنها را به بیماری هاری مبتلا کند!

در انقلاب فرانسه، در دولت ترور حاکم بر این کشور، سر هزاران نفر با گیوتین زده شد. در آن روزگار، سمبل ترور و تروریستم شخص گیوتین بود و این بزرگوار خیلی از این موضوع رنج می برد و همیشه با خودش فکر می کرد چی می شد به جای گیوتین، تیغه اش کمی ظریف تر بود و پوست کن خیار و کدو می شد یا حداقل اندازه اش به قدری کوچک بود که فقط می شد برای بریدن سیگارهای برگ ازش استفاده کرد!

این حس در گیوتین از قرن ۱۸ میلادی تا قرن بیستم میلادی و ظهور ترورهای سازمان یافته اسرائیل و بعد هم گروه های تروریستی سلفی باقی بود اما در این سال ها با اعمالی که این تروریست ها انجام دادند، گیوتین عملا رویش نمی شد به آن چندتا سری که انداخته بود، عنوان عملیات تروریستی را اطلاق کند!

اما در روسیه هم لنین بدش نمی آمد مخالفانش را بدون چک و چانه زدن حذف کند و تروریسم را اگر در راستای حذف مخالفان خودش بود، قبول داشت، ولی در غیر این صورت آن را عملی غیر اخلاقی و زشت می دانست! (بله دیگه! جدیدا مرغ همسایه غاز شده. قدیم ها، خروس همسایه اگر دست به تحرکات تهاجمی می زد، تروریست بود، ولی خروس خودشان هر کاری می کرد، دمش گرم بود!)

اما داعش در میان تمام تروریست های تاریخ نوبرش است! موجوداتی که نام خدا را بر لب دارند اما بندگان بی گناه خدا را می کشند و منطق شان شبیه آن خلیفه است که دستور داد مسلمانی را آن قدر بزنند که به کفرش اعتراف کند!

در مقابل زن ها، بچه ها و مردم عادی شیر بی یال و دم و اشکم اند و هل من مبارز می طلبند اما چون روز نبرد با مردان واقعی فرا می رسد، سوراخ موش را به بالاترین قیمت خریدارند (یکی از دلایل متوقف شدن پروژه ساخت مجموعه های جدید کارتون تام و جری خرید سوراخ محل زندگی جری توسط ابوبکر البغدادی و از دست رفتن لوکیشن ساخت این مجموعه است! – توضیح نویسنده کارتون دوست!) آنها در حمله های اخیر تروریستی شان به تهران عزیز، گفتند آمده اند که بمانند اما ماندن شان از ماندن برف زیر آفتاب تابستان هم کوتاه تر بود! بله… آنها می مانند، ولی نه خودشان، بلکه نام شان در صدر فهرست جنایتکاران تاریخ بشری…


منبع: برترینها

طنز؛ میای دانشگاه یا بیاریمت؟!

احمدرضا کاظمی در نوشت:

این روزا سه جور پیامک تبلیغاتیه که هفته‌ای دو سه بار واسه من میان، یکی «تخفیف ۱۵ درصد فلان پارک آبی»، یکی « حراج فوق‌العاده فلان مانتوسرا» و سومیش هم «ثبت نام بدون کنکور کارشناسی ارشد در فلان دانشگاه». واقعا نمی‌دونم توی این اوضاع، فاز اونایی که میرن کلاس کنکور و درس می‌خونن واسه آزمون سراسری چیه؟ شما الان اگه روز کنکور ساعت هفت و نیم بلند بشی و دوباره بگیری توی تختت بخوابی هم سازمان سنجش میگه لابد نیت شرکت در آزمون داشتی و از اونجایی که توی همه کارا قصد مهمه، پس مجاز به انتخاب رشته‌ای! این کیک و ساندیسی هم‌که سر جلسه میدن به داوطلبا واسه اینه که نمک‌گیرشون کنن!

البته خب وقتی الان توی دانشگاه تنها رشته‌ای که تدریس نمیشه «مترجمی اشعار کاکوباند» باشه، طبیعیه که ظرفیت پذیرش دانشجوشون از میزان ظرفیت ذخیره‌سازی آب توی سد کرج هم بیشتر شده! شما توی خیابون «لشگرآباد» اهواز که مرکز فروش فلافل و سمبوسه‌اس، اگه رفته باشید می‌دونید که اونجا هر مغازه یه نفر دادزن گذاشته دم در که میگه «بفرمایید فلافل سلف سرویس نون بلند فقط ۲۵۰۰، مخلفات سیب‌سرخ کرده، بادمجون، ترشی، انواع سالاد! بفرمایین امتحان کنین!» در خیلی موارد این دادزن خود شخص صاحب مغازه هست که جلوی در ایستاده و به مشتری‌ها تعارف می‌زنه که بیان تست کنن.

بعضی از لباس‌فروشی‌های بازار تهران (البته با این قیمتی که واسه یه دست پیراهن و شلوار میگن، لفظ «لباس‌فرویی» به‌جای لباس‌فروشی براشون مناسب‌تره!) هم یه همچین وضعی دارن و شما کافیه دم مغازه‌شون بایستی و از سرکنجکاوی مانکن‌ها رو نگاه کنی تا بکشوننت توی مغازه و یه جوری تو رودرواسی قرارت بدن که یهو می‌بینی بدون قصد خرید لباس، یه ست کامل لباس رو و زیر بهت فروانداختن! الان اوضاع دانشگاه‌ها یه چیزی شده مایه‌ همین فلافلی‌ها و لباس‌فروشی‌ها.

برای همین به هیچ وجه تعجب نکنین اگه چهار روز دیگه رفتین توی خیابون ولیعصر و دیدین رییس دانشگاه امیرکبیر اومده توی پیاده‌رو و مثل این عطرفروشایی که کاغذ تست پخش می‌کنن بین مردم، فرم ثبت نام توی دانشگاه میده دست عابرا و میگه «بفرمایید داخل، بفرمایید محیط دانشگاه رو ببنید، استادهای جوون و عالی! محیط شاد و مفرح و دروس فوق‌العاده آسون! انواع رشته‌های مهندسی با شهریه مناسب! بفرمایید داخل، بفرمایید ثبت نام ترم جدیده، چند واحد تست کنید اگه دوس نداشتین انصراف بدین!»


منبع: برترینها

طنز؛ پشه

علی هدیه‌لو در نوشت:

فصل گرم است و آفت گرما

می‌کند سخت زندگی برما

آنچنان شد که از دمای تنم

شد زبان، پخته داخل دهنم

حال؛ گرما اگر چه جانکاه است

باز دارای چاره و راه است

لیک فریاد و صد امان ز پشه

می‌رسد آدمی به جان، ز پشه

پشه گاو است، کره بز شتر است

خود او ریز، نیش او یوغور است

از برآیند حاصل نظرات

این «پشه» گشته نکبت الحشرات

می‌کند نم نم و به آرامی

نیش خود را فرو به اندامی

چون که شد نیش کاملا داخل

میمکد سخت، خون ناقابل

پشه کلا دو ثلث ارزن نیست

حیف اما که ول کنِ من نیست

تا شود سیر، وزوزوی سفیه

کرده صد جای بنده را تسطیح

توی مترو، درون چاه خلا

همه جا هست این نزول بلا

نه به منزل ز شرش آسودم

نه به حمام بی گزش بودم

الغرض ‌کرده آنچنان داخل

نیش خود را، که کاه در کاگل

از پکن تا هلند، تا حبشه

تف پر خلط من به ریش پشه


منبع: برترینها