طنز؛ حجم من کجاست؟!

اگه یه چیز توی این دنیا وجود داشته باشه که از «جزیره برمودا» مرموزتر و نحوه محاسباتش از محاسبات مربوط به ریاضیات مهندسی پیشرفته هم پیچیده‌تر و سخت‌تر باشه، اون چیز نحوه مصرف شدن حجم اینترنت منزل ماس! مثلا من خودم دو روز پیش ۶ گیگ حجم خریدم حدود….

احمدرضا کاظمی در نوشت:

اگه یه چیز توی این دنیا وجود داشته باشه که از «جزیره برمودا» مرموزتر و نحوه محاسباتش از محاسبات مربوط به ریاضیات مهندسی پیشرفته هم پیچیده‌تر و سخت‌تر باشه، اون چیز نحوه مصرف شدن حجم اینترنت منزل ماس! مثلا من خودم دو روز پیش ۶ گیگ حجم خریدم حدود ۲۰ هزارتومان که طی یه نصفه روز تموم شد، در این مدت نصف روز من خودم فقط یک قسمت گیم آف ترونز باهاش دانلود کردم ۴۵۰ مگابایت، دو تا آهنگ از julio iglesias توی تلگرام دانلود کردم ۱۰ مگابایت (بله! این خولیو ایگلسیاس رو هم تاکید کردم روش که سلیقه موسیقاییم رو حال کنید!)، یه چرخ ۲ دقیقه‌ای توی اینستاگرام زدم که با اون حجم از استوری‌های مربوط به «یه * برام بفرست تا بهترین عکست رو انتخاب کنم»، اونم چیزی حدود ۵۵۰ مگابایت حجم رو باید مصرف کرده باشه، ۴۰ مگابایتم خرج مکالمات تلگرامیم شده که اینا همه با هم جمعا میشه تقریبا ۱ گیگابایت!

البته دیروز که یه چند لحظه گوشی اندرویدی که تازه برای پدرم خریدیم رو چک می‌کردم که دیدم توی اون بازه زمانی یه کلیپ مربوط به صحبت‌های محمدرضا شجریان در مورد پسرش همایون رو از ۲۳ تا کانال مختلف دانلود کرده! با این حساب و با علاقه‌ای که پدرم به شجریان داره و البته با توجه به تعداد بالای کانال‌های موسیقی سنتی روی گوشیش، حداقل یک گیگ دیگه رو هم باید اختصاص بدم به مصرف حجم روزانه پدرم! مادرمم که مشتری پرو پاقرص شایعه‌های تلگرامیه و احتمالا حداقل ۵۰۰ مگابایتی رو خرج اطلاع رسانی به من و خواهرم و برادرم و بچه‌های اونا و خاله‌هام و بچه‌های خاله‌هام و نوه‌های خاله‌هام کرده تا درمورد «سرطان‌زا بودن مصرف بیشتر از ۴ لیوان آب در روز»، «اگر روزی ۲ عدد گلابی بخورید ریزش مو خواهید گرفت» و «هشدار دانشمندان نسبت به عوارض جبران‌ناپذیر روی دنده راست خوابیدن!» بهمون هشدار بده! خب تا اینجا شد ۲٫۵ گیگ حجم مصرفی من و پدر و مادرم!

حالا اینکه اون ۳٫۵ گیگِ دیگه چی میشه و چطور به سرنوشتی شبیه به سرنوشت دکل‌های نفتی در دوره آقای احمدی‌نژاد دچار شدن مشخص نیست. مسئولیت این رو نه پشتبانی شرکت ADSL به عهده میگیره، نه بابام نه مامانم! تنها احتمالی که می‌تونم بدم اینه که خونه‌مون جن داره! اونم یه سری اجنه خوره اینترنت! پ.ن: ای بابا. برید پی‌کارتون پدرم در اومد بس که پول حجم دادم!


منبع: برترینها

طنز؛ آهوی پر کرشمه… اومد به پای چشمه

شهرام شهید‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی در نوشت:

نعمت‌زاده ، وزیر سابق صنعت و معدن: سرمایه مانند یک آهوست که با کوچکترین صدا رَم می‌کند و می‌گریزد.

ب.ز: سرمایه مانند یک آهوست. بدون توجه به قوانین شکار ممنوع، می‌گیریش و می‌خوریش و یک آب هم روش. دیگه نه رَم می‌کنه نه می‌گریزه.

دونالد ترامپ: سرمایه مانند یک آهوست در صحراهای عربستان. با کوچکترین صدا به تریج قباش برمی‌خوره اما آخر سر لوس‌بازی را می‌گذاره کنار و میاد تو بغل عموش!

یک کارمند: سرمایه مانند جن است. تا اول صبح میگی بسم‌الله، دود میشه میره هوا.

یک معلم: سرمایه مانند یک آهوست. تو کتاب‌ها میشه دیدش اما در عالم واقع نیست که ببینیش.

یک فوتبالیست: سرمایه مانند یک آهوست. قرارداد اول را که بستی آهو را میدی پورشه میندازی زیر پات.

یک کارگردان سینما: سرمایه مانند یک آهوست که دست ارشاد اسیره. اراده کنه آهو را آزاد می‌کنه و من می‌مونم و بدهی و جای خالی آهو.

یک ژن خوب: سرمایه مانند یک آهوست. من این آهو رو نداشتم. مشقامم خوب ننوشتم. بابام بهم عیدی داد. آهوی قلقلی داد.

علی مطهری: سرمایه مانند یک آهو نیست. سرمایه مانند یک گوزن است. از به کار بردن واژه‌هایی که می‌تواند منجر به برانگیخته‌شدن احساسات بشود اکیدا خودداری کنید.

بیانیه باشگاه پرسپولیس: سرمایه مانند یک آهوست. بدهی ما به مانوئل ژوزه هم یک نهنگ است؛ همین. محض اطلاع عرض کردیم. سامانه ٣٠٩٠ آهوهای شما را پذیراست.

کارخانه سایپا: سرمایه مانند یک آهوست. آهو را بده یک پراید بخر. چاق بشی چله بشی بعد تصادف بیاد تو رو بخوره.

آهو خردمند: سرمایه مانند یک آهوست؟ تکذیب می‌کنم!

یک تاجر چینی: سرمایه مانند یک آهوست. آهو بده بهت مداد شمعی و باتری قلمی بدم.

وزارت ارشاد: سرمایه مانند یک آهوست. آهو به درد ادبیات داستانی ما نمی‌خوره؛ حذف شود.

پوتین: سرمایه مانند یک آهوست. وقتی تو روسیه آهو نباشه باید بری از شبه‌جزیره کریمه آهو بیاری.

موگرینی: سرمایه مانند یک آهوست. از این پس با آهو سلفی بگیرید؛ پیلیز!

یک کارخانه‌دار: عیال جان درست نیست شما کانتکت لیست گوشی مرا چک می‌کنی‌ها. گیر نده. آهو اسم کسی نیست. اسم سرمایه گذارمه!

یک فرصت‌طلب: سرمایه مانند یک آهوست. جا از ما. آهو از شما!

دختر پلنگ ریچ کیدز به خواستگارش: جوجو تو حتی یک آهو هم تو بند و بساطت نیست. برو هر وقت یک گله آهو داشتی بیا ‌هانی.

پسر اژدر ریچ کیدز: سرمایه مانند یک آهوست. یک سرمایه رو خط ایرانسلم تماس میگیره یک سرمایه‌ام رو خط رایتل. سرمایه اصلیه هم همراه اولمو داره.

یک جوان پس از استعمال مواد توهم‌زا در دره فرحزاد: آهای رقیب شبانه‌روز بسوز بسوز… اون منو دوس داره هنوز… آهوخانم رام منه….


منبع: برترینها

طنز؛ وای… تو چقدر بامزه‌ای…

پوریا عالمی در نوشت:

بعد از دسته‌گلی که با شرایط ثبت‌نام معلم‌ها آب داده شد و همه انگشت‌به‌دهان حیران ماندیم که کی این قانون‌ها را وضع می‌کند، روزنامه شرق دیروز گزارش داد ۳۰۰ کارگر تهدید به فروش کلیه‌شان کرده‌اند. منتها تیتر زده بودند: «تهدید ۳۰۰ کارگر به فروش کلیه» که ما اول فکر کردیم کارفرماشان تهدیدشان کرده، اگر با تمام وجود و ٢۴ساعته کار نکنند و حقوقشان را بخواهند، کلیه‌شان را هم می‌‌فروشد. بعد که به متن خبر مراجعه کردیم، متوجه شدیم نه بابا، اوضاع این‌طوری‌ها هم نیست و خود ۳۰۰ کارگر شوخی‌شان گرفته و می‌خواهند کلیه‌شان را بفروشند.

شوخی نمی‌کنم. این ۳۰۰ تا کارگر واقعا اهل شوخی هستند و محض خنده می‌خواهند کلیه‌فروشی کنند. چرا؟ چون «حامد هادیان، رئیس اداره کار شهرستان سیرجان»، گفته: این اعلان که بر سردرِ شرکت نصب‌ شده؛ حالتِ طنز دارد و جدی نیست… کارگران با نصب این آگهی خواسته‌اند شوخی کنند». دیدید؟ خدا را شکر آقای هادیان خودشان رئیس اداره کار هستند و مشکل کار ندارند و اهل شوخی نیستند وگرنه معلوم نبود اگر حقوقشان را نمی‌گرفتند شوخی‌شوخی کجاشان را می‌فروختند؟

شوخی‌شوخی؟  حالا با این شوخی‌ای که ۳۰۰ کارگر کارخانه مس سیرجان کرده‌اند، ما یاد آن شاعر اتریشی، اریش آقای فرید، افتادیم که گفت «بچه‌ها شوخی‌شوخی | به قورباغه‌ها | سنگ می‌زنند | قورباغه‌ها جدی‌جدی | می‌میرند» (نشر قصیده‌سرا، چاپ ۱۳۸۳)

بعد از خواندن اظهارنظر رئیس اداره کار سیرجان شعر را این‌طوری اصلاح کردیم: «کارگرها شوخی‌شوخی | کلیه‌شان را می‌فروختند | رئیس اداره کار سیرجان | جدی‌جدی می‌خندید».

دیالوگ:رئیس اداره کار سیرجان و رفقا: این چه وضع سر کار اومدنه؟ چرا نصف بدنت نیست؟ حالا چطوری می‌خوای کار کنی؟

کارگر: ببخشید قربان، من واسه اینکه حقوق نگرفته بودم نصف بدنم رو فروختم و با خانواده نشستیم خوردیم.

رئیس اداره کار سیرجان و رفقا: هاهاها… . هاها… . وای خدایا… تو چقدر بامزه‌ای…‌ها هاهاها… یوهاهاها… .

حرف درشت: به نظر ما اگر این حرف رئیس اداره کار را جدی تلقی کنیم که فروختن کلیه کارگران به دلیل نگرفتن حقوق شوخی است، پس کتاب قانون کار رسما کتاب جوک سال است. منتها معلوم نیست چرا خواندن این جوک‌ها اشک ما را درمی‌آورد.


منبع: برترینها

طنز؛ شجریان رِ بکشونید توی سالن!

فریور خراباتی در نوشت:

یکی از شخصیت‌های ویژه و معتدل جریان اصولگرایی اعلام کرده: «نباید جلوی کنسرت شجریان را بگیریم» اتفاقاً تندروهای این جریان و دلواپسان هم همین عقیده را دارند و بارها زیرلب گفته‌اند: «بکشونیدش توی سالن!».دلواپسان هم بر این باورند که کنسرت باید مجوز بگیرد، بعد ما به صورت خودجوش مجوز کنسرت‌ها را لغو کنیم زیرا کنسرت است و لغو مجوزش.الان در کارنامه ما لغو کنسرت همه جوره و همه رنگی موجود است، فقط خال‌خالی سفید و صورتی نداریم و لغو کنسرت شجریان در کلکسیون خود نداریم که باید شرایطی فراهم شود که قدر سرمایه‌های خود در عرصه موسیقی را بدانیم و به آنها مجوز کنسرت بدهیم اما کنسرت را لغو کنیم.

یا حداقل برق سالن را خاموش کنیم تا «کنسرت موسیقی سنتی» به «فیلم ترسناک صنعتی – سنتی» تبدیل شود.همین اتفاقی که شب گذشته در جریان جشنواره فیلم سلامت افتاد و برق سالنی که شهرام ناظری در آنجا مشغول اجرای ترانه‌هایش بود ناگهان قطع شد که احتمالاً یکی از دلواپسان با لباس بابا برقی وارد سالن شده و همینطوری که سبیل‌های شهرام ناظری را نوازش می‌کرده گفته: «هرگز نشه فراموش، ساز اضافی خاموش!» و حضار هم از شهرام ناظری درخواست کرده‌اند که«یک شب آتش در نیستانی فتاد» را نخواند(!) بلکه آن را به صورت عملی اجرا کند تا حداقل چشم چشم را ببیند.

بعید هم نیست یکی از دلواپسان به سبک دانشمندانی که صدا و سیما نشان می‌دهد یک لباس سفید پوشیده باشد، یک ماسک زده و یک لوله آزمایشگاهی در دست گرفته وارد سالن شود و همینطوری که تنبور را از دست اعضای ارکستر ناظری گرفته خطاب به او می‌گوید: «این ساز تمیزه برش داشتی آوردیش توی کنسرت؟ مملو از میکروب و ویروسه داداش!» بعد ناگهان از جلد دانشمندی خود خارج می‌شود و خطاب به این نوازنده می‌گوید:‌ «بزنمت صدای زنبورک و سازدهنی بدی؟!». خلاصه با ادامه این وضعیت برای حضور در سالن کنسرت‌هایی که احیاناً مجوز آنها لغو نمی‌شود، می‌توانید سنگ چخماق، کلاه ایمنی که بالای آن چراغ دارد، چراغ قوه، چراغ موشی، چراغ پریموس، چراغ گازی و… به سالن کنسرت ببرید تا در خاموشی مطلق در سالن کنسرت ننشینید.


منبع: برترینها

طنز؛ ذکر شیخنا و مولانا مصطفی زمانی (رضوان‌ا… علیه)

حسام حیدری در نوشت:

آن اکتور خوش‌صدا، آنکه از شهرزاد شد جدا، آن یوزارسیف زیبارو، آن بازیگر ماهی سیاه کوچولو، آن در جنگ با کاهن اعظم، آن جا باز کرده در سینما یواش یواش و کم‌کم، آن جان اسنو بومی سازی شده، آن که با تیپ مصری‌ها خیلی نازنازی شده، آن محبوب آذر گلدره‌ای و دکتر شهرزاد سعادت، آن از متخصصین در ژانر فلاکت، آن صاحب طرح هدفمندی یارانه‌، آن دارای اکت‌های هنری و جانانه، آن بازیگر در حد تیم ملی و لیگ جهانی، شیخنا و مولانا مصطفی زمانی (حفظ‌ا… عینکه علی صورته) از بیوتی فیس‌های سینمای ایران بود و مقبول اهل دل بود و روشی عجیب و صوتی غریب داشت.

در ابتدای کار او آورده‌اند چون به دنیا آمد تا ۳۰سال هیچ سخن نمی‌گفت و روی به هیچ‌کس نشان نمی‌داد. مگر در شارعی مولانا سلحشور را دید. پس لب به سخن باز کرد و گفت: «آه شیخنا… اینک منم آن پسر پاکدامن» پس صدایش آن‌گونه بود که گویی قلیون دو سیب نعنا و پرتقال را مخلوط زده و دو خربزه‌ای با یک ساب‌ووفر سری کرده است.

مولانا سلحشور چون این بشنید؛ زود دستش بگرفت و بر سریالش نهاد و به جنگ آنخماهو و پادیامون و کیمو‌نی‌اش فرستاد و آن‌ها سه برادر بودند هر سه کچل که مال مردم می‌خوردند و هیچ‌کار نمی‌کردند و چون تو بحث کم می‌آوردند؛ می‌گفتند: «لعنت آمون بر تو باد».

پس از آن به سینما اوفتاد و نقش‌های عالی بازی کرد و خوراکش رول «عاشق خسته» و «لوزر از پا افتاده» بود و در مثلث عشقی همیشه وَتَر بود و دیالوگ «من همه چیمو باختم دیگه تو رو نمی‌تونم ببازم» را نیکو می‌گفت.

دیگر روز با مولانا احسان علیخانی مسابقه بغض گذاشتند. احسان هنوز حس نگرفته بود که اشک مصطفی در آمد. علیخانی بر ساحل عجب بماند و به تعجب گفت: «این درجه به چه یافتی؟» گفت: «آن خون که تو در۳۰ قسمت ماه عسل به دل مردمان کنی، من به دقیقه‌ای در سریال شهرزاد کنم» و عینکش را با انگشت بالا زد و رفت. اعلی‌ا…
مقامه.

نقل است خیلی زبر و زرنگ بود و واکنش‌های شدیدالحن نشان می‌داد و چون او را خشم می‌گرفت کس را یارای مقاومت نبود. پس چون در سریال شهرزاد، کتکش زدند و به زندانش انداختند و عشقش دزدیدند، هیچ کم نیاورد و به خانه شد و در فعلی عظیم، گردنبند آمین پاره کرد و روی زمین انداخت. او پس از آن به قباد و بزرگ‌آقا «بد بد بد» گفت و اَخ‌شان کرد.

او را گفتند: «جز مرغ آمین که آواره بمانده و زرت و زرت می‌خوانی، شعر دیگر چه از بری که بخوانی؟» گفت: «دو شعر دیگر بلدم… مرغ آمین که بدبخت شده و مرغ آمین که به خاک سیاه نشسته» و او را کرامت این بود که چون در فیلم‌هایش لب به سخن باز می‌کرد و از بدبختی‌هایش می‌گفت؛ هیچ کس را یارای آن نبود که در جوابش بگوید: «اینا که چیزی نیست، پس من چی بگم که…» و این از افضل عجایب بود.

شیخنا شبکه آی‌فیلم را گفتند: «این اجر و قرب از چه یافتی؟ و چگونه مسیر زندگی این همه آدم عوض کردی و آن‌ها از تنهایی در آوردی؟» گفت: «هر سریال که مصطفی زمانی در آن بود ۳۰۰ بار پخش کردم و خلقی با آن جراحت دادم». مولانا قاضی‌زاده هاشمی را گفتند: «چرا چشم‌های شیخ لیزیک نمی‌کنی تا انقدر عینکش را بالا ننهد؟» تاملی کرد و گفت: «چرا به فکر خودم نرسیده بود؟ بعدش هم میتونم یه سلفی باهاش بگیرم بذارم اینستاگرام».

در آخر کار او آورده‌اند که چون قابض‌الروح بر او وارد شد تا جانش بستاند، زود بغض کرد و آه کشید و دست بر سر نهاد و حس گرفت و گفت: «قسم به روزی که دلت را می‌شکنند و جز خدایت مرهمی نخواهی داشت». قابض گفت: «خوبه دیگه حالا فیلم هندیش نکن» و دستش را گرفت و با خود برد. رحمه‌ا… علیه.


منبع: برترینها

طنز؛ سه دلیل برای رد صلاحیت نجفی!

احمدرضا کاظمی در نوشت:

همان‌طور که در جریان هستید متاسفانه یکی دو هفته پیش بود که آقای نجفی به‌عنوان شهردار تهران انتخاب شد.

خوشبختانه امروز شاهد بودیم که با عملکرد فوق‌العاده وزارت محترم کشور، در استعلام صلاحیتِ نداشته ایشان از مراجع بالادستی، برای مدیریت شهرداری تهران سرپرست گذاشته شده تا ببینیم در آینده چی پیش می‌آید و خدا را چه دیدید شاید زد و دوباره آقای قالیباف شهردار شد!

در این راستا بنده مهم‌ترین دلایلی که صلاحیت ایشان برای جلوس بر صندلی شهردار تهران را زیر سوال می‌برد، با شما در میان می‌گذارم:

۱٫ مطالبات مردمی و افکار عمومی

به‌طور حتم شما هم قبول دارید که به هرحال تغییر و تحولاتی که در کشور ایجاد می‌شود باید هم‌راستا و هم‌سو با رای و نظر جامعه باشد. اعضای محترم شورای شهر تهران باید بدانند که مردم ما، در انتخابات سال ۹۶ نزدیک به ۱۶ میلیون رای به آقای رئیسی نداده‌اند که امثال آقای نجفی شهردار پایتخت کشورمان بشود!

۲٫ مشکلات دودی

همان‌طور که می‌دانید، آقای نجفی در یکی از مصاحبه‌هایش با صبحت‌هایی تکان‌دهنده در کمال وقاحت به قلیانی بودنش اعتراف کرده و حتی کشیدن آن را به همراه خانواده مساله ناچیزی جلوه داده است!

البته این را هم تاکید کنیم که مشکل ما فقط با قلیان است وگرنه با سایر تفریحات دودی مشکلی نداریم و از عموم مردم که دیگر پنهان نیست، از شما چه پنهان، ما خودمان اهل بخیه‌ایم و نصف روز را در حال چرت زدن هستیم ولی خب همان‌طور که می‌دانید قلیان‌کشی یکی از خطوط قرمز اخلاقی ماست به‌خصوص وقتی بحث خانوادگی کشیدن و استعمال مختلط آن وسط باشد!

۳٫ وضعیت ظاهری نامطلوب

در هرکاری یک سری المان‌های ظاهری هستند که باید رعایت بشوند. چشم مردم هم به مرور زمان به این پارامترها عادت می‌کند. به‌طور مثال شما الان وارد یک بانک بشوید انتظار دارید یک سری کارمند با پیرهن آبی کاربنی و کت و شلوار سرمه‌ای تیره را ببینید. در محیط‌های نظامی هم وضعیت همین‌طور است و افراد شکل و شمایل تعریف شده‌ای دارند.

متاسفانه آقای نجفی فاقد دو پارامتر ظاهری بسیارمهم برای سمت شهرداری تهران است. البته حالا شاید ایشان بگوید «خوشگلی» یک بحث سلیقه‌ای و نسبی است و اصلا من در زمینه زیبایی چه کم از لاله قرمز (آقای قالیباف) دارم، در جواب ایشان باید بگویم حالا اگر این مورد را هم بپذیریم، فقدان پارامتر «بوری» که نه نسبی است و نه سلیقه‌ای‌رو چی میگی آقای نجفی!!؟!


منبع: برترینها

طنز؛ استخدام و اشتغال سوزناک

علیرضا مصلحی در نوشت:

چندی پیش انتشار قوانین یک کارخانه داخلی، یاد و خاطره هیتلر را در دل‌ها زنده کرد. البته بنده اعتقاد دارم قوانین نازی‌ها در رایش سوم، نسبت به قوانین کارخانه مورد نظر خیلی هم ناز است. در هاله‌ای از بُهت و اندوه بودیم که فهرست بیماری‌های ممنوع برای استخدام در آموزش‌ و پرورش هم اعلام شد. از موهای زاید صورت تا ناباروری و سنگ‌کلیه!

با ادامه این روند در آینده نزدیک، مصاحبه‌های استخدامی به‌صورت زیر انجام خواهد شد.

– خودت رو معرفی کن بدبخت درمونده!

+ اصغر اصغرزاده هستم.

– از این به بعد هر موقع با من حرف می‌زنی اول و آخر جمله یه «قربان» میذاری. فهمیدی؟ خودت رو معرفی کن.

+ قربان اصغر اصغرزاده قربان.

– ولی «گربه‌نره» بیشتر بهت میاد. از این به بعد گربه‌نره صدات می‌کنیم. دوست داری؟

+ قربان نه قربان.

– پس از کار خبری نیست. گمشو بیرون.

+ قربان غلط کردم قربان.

– اسمت چیه؟

+ قربان گربه‌نره هستم قربان.

– خب گربه‌نره جان! درد و مرض خاصی نداری که؟

+ قربان نه قربان.

– حالا چک می‌کنیم معلوم میشه. این هم بگم ما دیسیپلین خاصی داریم. تا زمانی که اینجا کار می‌کنی حق نداری مریض بشی. یه سری تماشاگرنما استخدام کردیم اگه خدایی نکرده ببینیم عطسه می‌کنی با سنگ می‌زننت.

+ قربان اگه زبونم لال، روم به دیوار، سرفه‌ام بگیره چی کار کنم قربان؟

– چی؟ سرفه‌ات بگیره؟ سرفه کن تا بهت بگم بچه پر‌رو!

+ قربان چی میشه؟ بگید. من طاقتش رو دارم قربان.

– خودت حدس بزن عقب مونده!

+ قربان تماشاگرنما‌‌ها نارنجک می‌زنند قربان؟

– نه.

+ قربان شخصا از پشت میاید تکلَم می‌کنید قربان؟

– نه.

+ قربان میثاقیان میاد شوک میده قربان؟

– نه.

+ قربان پس چه گِلی به سرم می‌گیرید قربان؟

– تماشگرنماها یجوری بهت میگن «گربه‌نره! عزیزم! دقت کن»، که توی پخش مجبور بشن صداشون رو قطع کنند. این هم بدون در محیط کار، تمام وقت با دوربین تحت کنترلی اگه یه ثانیه ببینیم کار نمی‌کنی میدونی چی میشه؟

+ قربان یه سری تماشاگرنما استخدام می‌کنید که به صورت عملی بگن «گربه‌نره! عزیزم! دقت کن»، قربان؟

– نه. چندتا قلاده سگ گرسنه استخدام کردیم، ول می‌کنیم میان می‌خورنت.

+ قربان کار خوبی می‌کنید قربان. انسان نباید وقت تلف کنه قربان.

– آفرین گربه‌نره! البته این هم بگم ما یک سری مزایا و امتیازات برای کارکنان در نظر گرفتیم. اون‌قدرها هم دیگه سخت‌گیر نیستیم. مثلا میتونی در محیط کار از اکسیژن هوا استفاده کنی.

+ قربان باورم نمیشه قربان! اشک تو چشم‌هام جمع شده قربان. حالا من استخدام میشم قربان؟

– فکر نکنم. از قیافه‌ات خیلی خوشم نیومد. برو بیرون بگو نفر بعدی بیاد.


منبع: برترینها

طنز؛ دختران عجیب پسران غریب!

سوشیانس شجاعی‌فرد‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ در نوشت:

[کل این متن در چهار ثانیه و درحالی ‌که یک دختر و یک پسر در بلوار کشاورز از روبه‌روی هم عبور می‌کنند، اتفاق می‌افتد!]

یک پسر لاغر و استخوانی با موهای آشفته و کیف اداری چرم مصنوعی بنددار روی دوشش، از ضلع جنوبی پارک لاله و پیاده‌روی بلوار درحال رفتن به سمت تقاطع کارگر است که برود خوابگاه که ناگهان یک دختر معمولی مقنعه‌پوش با کلاسوری که به قفسه صدری‌اش چسبانده، از روبه‌رویش می‌آید! مابقی متن در ذهن این دو اتفاق می‌افتد!

(پسر: وای… دختر… توی این شهر چقدر دختر زیاده! چقدر شبیه دختر رویاهامه… خدایا یعنی میشه این زنم بشه؟!… میومدیم همین بلوار، با هم از این بلال‌فروشیا بلال شیری می‌خریدیم! بعد غر می‌زد بلالش شیری نیست…! ببینم، اصلا دانشجوئه؟ چرا توی دانشگاه ندیدمش؟ نکنه دانشگاه آزادیه؟! اگه مال دانشگاه تهران نباشه، من نمی‌تونم باهاش ازدواج کنم! نه… من فقط دانشگاه تهرانی می‌خوام! یا شریف! که بچه‌مون باهوش بشه… که راحت بتونیم بریم خارج!)

(دختر: این پسره که داره از روبه‌رو میاد قصد ازدواج داره یا فقط میخواد باهام وقت بگذرونه؟! آسمون جل ریقو! اسب سفیدتو بستی توی پارک علف بخوره؟! قیافه‌اش از اون داغون نابغه‌هاست! لابد داره میره خوابگاهش! چه نگاهی هم می‌کنه! کلاغ اون چشماتو در بیاره! پسره هیز عبدل‌آبادی! البته شایدم داره به چشم خریدار نگاه می‌کنه! آره از سر و وضع داغونش معلومه از این دخترباز لمینتیا نیست! سرش به کارشه، مرد زندگیه! وای دلم براش رفت! بذار یه لبخند بهش بزنم ببینم فازش اگه ازدواجه که بیاد خواستگاری!)

(پسر: اوا لبخند زد!… وای… فکر کن از سر کار بیام خونه این لبخند رو ببینم… چقدر آرامش‌بخشه… عشق که میگن همینه… همین حس خوبی که یه لبخند میاره… ولی چرا لبخند زد؟! نکنه تیپ و قیافه‌مو مسخره کرد! نکنه فهمیده جورابم سوراخه؟! کیفمم که ریش ریشه… صورتم رو هم که یه هفته است اصلاح نکردم! آره… داره مسخره‌ام می‌کنه! مسخره خودتی… فکر کردی کی هستی؟ دختری که توی خیابون به هرکی لبخند بزنه، معلومه از چه قماشیه! بهتره که من لبخند نزنم و غرورمو حفظ کنم. توی کانال ۴٠۴ روش برای مخزنی نوشته بود: دخترها از مردهای مغرور خوششون میاد!)

(دختر: چرا لبخند نزد؟ چرا داره روبه‌رو رو نگاه می‌کنه؟! وای چه ضایع شد! حالا چیکار کنم؟ آخه بی‌شعور این لبخند احمقانه چی بود زدی؟! حالا چی فکر می‌کنه درباره‌ات؟ نکنه فکر کنه از این دختر هر جایی‌هام! نکنه فکر کنه بهش نخ دادم و بهش محتاجم؟ کثافت بی‌شعور! لیاقت ندارید… همه‌تون مثل همید! مردها همه‌شون سروته یه کرباسند! ایکبیری! بذار یه اخم کنم بفهمه هیچ صدایی نداره!)

(پسر: این چرا اخم کرد؟ معلوم نیست از کجای فیل افتاده! با خودش درگیره… باور کن می‌خواسته مسخره‌ات کنه! وگرنه چه دلیلی داره اول لبخند بزنه، بعد اخم کنه! نکنه دانشجوی تئاتره خواسته صورتک خنده، صورتک گریه رو اجرا کنه؟! نه بابا! قیافه‌اش به دخترهای دلبر تئاتر نمی‌خوره! همون فرضیه اول درسته… می‌خواسته منو مسخره کنه، قیافه‌مو، تیپمو، سر و وضعمو، محرومیت‌هامو! دختره هرزه خیال کرده دختر اتول‌خان رشته! حالا نباید یه تیکه کلفت بارش کنم فکر نکنه پخیه؟!)

و تیکه‌ای به دختر انداخت… دختر با نفرت جوابش را داد و سال‌هاست که این چهار ثانیه در ذهن نسل‌هایی که یاد نگرفتند با هم محترمانه صحبت کنند، تکرار می‌شود! سال‌هاست!


منبع: برترینها

طنز؛ مسئله ناموسی فوتبال و سیاست

پوریا عالمی در نوشت:

از ما پرسیدند چرا این‌طوری شد و همه از جمله حسن‌آقای خمینی و احمدآقای مسجدجامعی و… از دوران شهرداری آقای قالیباف تقدیر و تشکر کردند؟ ما می‌گوییم پسر چیزهایی هست که تو نمی‌دانی.

درواقع این‌طوری است که اگر همین دلاوران قبل از انتخابات همین تقدیر را از آقای قالیباف کرده بودند، کار به آنجا نمی‌رسید که آقای قالیباف و آقای روحانی در مناظره از خجالت هم دربیایند. بعد تکلیف مردم هم روشن می‌شد و رأیشان را نصف می‌کردند که نه این ناراحت بشود، نه آن.

والا این سیاست‌مدارهای ما یک کاری می‌کنند که ما نمی‌دانیم چه‌کار کنیم؛ مثلا ممدآقا، بقال سر کوچه که قسم خورده بود رأی نمی‌دهد و وقتی ادله ما و مناظرات را دید مطمئن شد باید رأی بدهد، دیروز از ما پرسید تو با قالیباف پدرکشتگی داری؟ گفتم نه به جان پدر جفتمان. گفت پس چرا این‌طوری زیرآب قالیباف را دم انتخابات زدی؟ گفتم والا من هم عین شما. من اگر می‌دانستم قالیباف چنین کارنامه روشنی دارد که حسن‌آقای خمینی و احمدآقای مسجدجامعی با بغض درباره کارنامه‌اش حرف می‌زنند غلط می‌کردم بگویم به روحانی رأی بدهی، چون که خودم در آن صورت می‌رفتم به میرسلیم رأی می‌دادم، چراکه میرسلیم ثابت کرد از همه بیشتر مرد حرف است.

علاوه‌براینها برای مردم سؤال شده پس آن املاک نجومی و بدهی‌‌ها و حقوق‌های نجومی که می‌گفتند، هم دولت، هم شهرداری و هم شورای شهر هپلی‌هپو کرده، چه بود و چرا مطرح شد و نتیجه آن پرونده‌ها چه شد؟

جواب ما روشن است. توی فوتبال هم قبل از بازی، بازیکنان و مربی‌ها جلو دوربین برای هم کُری می‌خوانند، اما شب و دور از چشم دوربین با هم می‌پارتی‌اند؛ یعنی پارتی می‌کنند. طفلکی ما هستیم که با پرسپولیس و استقلال ناموسی برخورد می‌کنیم و سر همین قضایای ناموسی سکته می‌کنیم. آنها خودشان اتفاقا خیلی کول هستند و حتی نمی‌فهمند ما سر برد و باخت آنها زندگی‌مان را می‌بازیم.


منبع: برترینها

طنز؛ کارگرها خورده شدند

پوریا عالمی در نوشت:

بزرگ‌ترین مشکلی که کارگرها دارند، کارفرماهایی هستند که کارگرها را آدم حساب نمی‌کنند و نه حقوق آنها را به‌موقع می‌دهند، نه آنها را بیمه می‌کنند و نه شرایط ایمنی را برای کارگرها در نظر می‌گیرند که اینها هم دلیل دارد.

چرا حقوق کارگر را نمی‌دهند؟ چون پول‌دادن سخت است و شما وقتی پول می‌دهی، پول خودت کم می‌شود. پس کارفرما حق دارد حق کارگر را بخورد.

چرا کارگر را بیمه نمی‌کنند؟ چون بیمه‌کردن یعنی دردسر و فردا که خواستی کارگر را بیرون بیندازی قصه می‌شود. پس کارفرما حق دارد بیمه کارگر را بخورد.

چرا شرایط ایمنی را در نظر نمی‌گیرند؟ چون ایمنی یعنی سوسول‌بازی و کارفرما کارگر را سوسول نمی‌داند.

چرا کارگر را آدم حساب نمی‌کنند؟ چون وقتی کسی را آدم حساب کنی، فردا توقع پیدا می‌کند که مثل آدم باهاش رفتار شود و منزلت و حقوق انسانی داشته باشد. این‌طوری که دیگر نمی‌شود کار کرد. این‌طوری است که اصناف و سندیکا در ایران جزء صنایع سابیدنی مثل کشک محسوب می‌شوند و ایران عملا بهشت کارفرماست. حتی وقتی کارگرهای یک جایی که حق و حقوق‌شان خورده شده علیه کارفرمایشان اعتراض می‌کنند، سریع به این موضوع رسیدگی می‌شود و خانواده‌های کارگرها باید دنبال سند بگردند. حالا با تمام این اوصاف دیروز از «کانون سراسری انجمن‌های کارگران ساختمانی کشور» خبر رسیده که باعث شادی دست‌اندرکاران شده. اینکه «روزانه پنج کارگر ساختمانی در اثر حوادث ناشی از کار جان خود را از دست می‌دهند».این خبر یعنی در طول زمان مشکل کارفرماها حل می‌شود و کارگرها تمام می‌شوند.

حرف درشت: مثلا تعریف از خود نباشد، روزنامه‌نگاران هم یک انجمن داشتند که تبدیل به احسن شد و پودر شد. بعد آخر دولت قبلی که دست‌برقضا دولت آقای روحانی بود، قرار شد یک انجمن جدید داشته باشند و روزنامه‌نگارها هم کِیف کردند و سریع گفتند باشه. بعد که انتخابات تمام شد، روزنامه‌نگاران متوجه شدند منظور دولت از انجمن صنفی روزنامه‌نگاران درواقع یعنی سابیدن کشک. سابیدن کشک هم مزایای زیادی دارد؛ یکی اینکه باعث می‌شود سر آدم گرم شود، دو اینکه باعث خودکفایی در صنعت سابیدن می‌شود و سوم اینکه روزنامه‌نگاران ما تنها تخصصشان سابیدن کشک و آوردن نخودسیاه است. به همین دلیل دولت اعلام کرده روزنامه‌نگاران نیاز به سندیکا و صنف جداگانه ندارند و باید بروند زیرشاخه اتحادیه خشکبار و در شاخه کشک ثبت‌نام کنند.


منبع: برترینها

طنز؛ مرحوم ترمودینامیکش خوب بود!

سعیده حسنی در نوشت:

من مُردَم، ۱۰ ماه پیش. اواسط آبان، یه روز از دفتر آموزش دانشکده اومدم بیرون و یک راست رفتم سراغ دکه‌ای که صداش می‌زنیم «زیرج» چون پایین پله‌هاییه که منتهی به دکه دیگه‌ای میشه که فردی به اسم ایرج صاحبشه. ما همیشه میریم زیرج. فرقی نداره بعد از کلاس باشه یا بعد از امتحانی که خوب دادی… امتحانی که بد دادی… زیر آفتاب سوزان خرداد یا سرمای استخون سوز دی… همیشه میشه رفت اونجا یه لیوان چایی نبات خورد و یه نخ سیگار کشید با رفقا و تف و نفرین حواله زندگی کرد. اما اون روز که رفتم، زیرج بسته بود. گفتن یه مدته رفته از اینجا، رفته بوفه یکی از دانشکده‌ها رو گرفته، یه جای بهتر و بزرگ‌تر. دیگه لازم نبود ساندویچ‌ات رو با گربه‌های بی‌چشم و روی دانشگاه تقسیم کنی یا چایی نباتتو در حالی که دستات از سرما یخ زده یا داری زیر آفتاب عرق می‌ریزی بخوری.

من همیشه نسبت به تغییر مقاوم بودم. فقط هم بحث مقاومت نبود، واهمه داشتم! حالا مثبت و منفی‌اش فرقی نداشت. تغییر که به سراغم میومد انگار که یه کپه غم جمع می‌شد رو قلبم. سنگین می‌شدم. غصه می‌خوردم. الانم داشتم غصه می‌خوردم. غصه اینکه دیگه اسم «زیرج» بی‌معنی میشه و باید زیرج رو از این به بعد «کلبه پارسا» صدا کنیم.

بی‌خیال چایی نبات شدم و رفتم تو اون پاساژ عجیب میدون انقلاب که پر از کتابای دسته دومه. کتابای دسته دوم‌رو ورق می‌زدم به امید پیدا کردن رد و نشونی از آدم قبلی‌ای که خونده‌شون. ول چرخیدن‌هام که تموم شد رفتم خونه.

بابام اعتقادی به سلام نداره. تنها جمله‌ای که بعد از دیدن من میگه اینه:«باز که دیر اومدی!» مامانم تو این زمینه خلاق‌تره و برای بیان منظورش از جمله‌هایی مثل « دیگه ول شدی»، «مرغ هم این ساعت خونه‌شه»، «برو همون جایی که تا الان بودی» و «چه عجب از این ورا» استفاده میکنه.

رفتم تو اتاقم، روز مزخرفی داشتم. بهم گفته بودن که نمیتونی لیسانس بگیری چون معدلت زیر ۱۲ شده، چون نمره پروژه‌ام صفر رد شده، چون من نمیدونستم خودم باید می‌رفتم یه فرم لعنتی رو از آموزش می‌گرفتم و چند تا کار مزخرف اداری انجام می‌دادم تا نمره پروژه تایید شه قبل از یه تاریخ مشخصی… من تصور می‌کردم این یه فرآیند خود به خوده! نبود، حالام در یک فرآیند برگشت ناپذیر نمره پروژه‌ام صفر رد شده بود. معاون آموزشی دانشکده گفت به من چه! استادم گفت به من چه! مسئول آموزش هم گفت به من چه! واقعا هم به اونا ربطی نداشت. من دانشجوی خوبی نبودم! من پنج سال تمام پولی رو که دولت خرجم کرده بود، پول مالیاتی که اون همه آدم‌های بدبخت پرداخته بودن رو به فنا داده بودم! خب باید چی کار می‌کردم؟ اصلا شما جای من بودید چی‌کار می‌کردید؟ خب من تمام قرصای سرترالین و والپروآت سدیم و ایمی‌پرامین و این آت و آشغالایی‌رو که حاصل تشخیص دکترای مختلف بود و همین‌طور مونده بود گوشه اتاقم با هم دادم پایین و خب حالام اینجام. مشغول خوندن کامنت‌های ملت زیر آخرین پستام. «چه زود رفتی»، «چرا رفتی». «روحت شاد». پست‌ها و استوری‌هایی که برام میذارن هم جالبه، «مرحوم صدای خوبی داشت…» «مرحوم معدلش پایین بود ولی ترمودینامیکش خوب بود!» حتی پیامایی که برام تو تلگرام میفرستن، پیامایی که دیگه تیک سین نمیخوره ولی خونده میشه و این خیلی حال میده.

دقیقا مطمئن نیستم می‌خواستم بمیرم یا نه… اون موقع که داشتم به زور اون قرصا رو می‌بلعیدم. ولی خب اینجوری شد دیگه و حالا دارم از مزیت‌هام به‌عنوان یه روح استفاده می‌کنم مثلا الان می‌دونم بین اونایی که روم کراش داشتن کودومشون منو بیشتر دوست داشت. هرچند که دیگه اهمیتی نداره.


منبع: برترینها

طنز؛ آبمیوه‌گیری خودش اومده فرهنگش نیومده

مهرشاد مرتضوى در نوشت:

تبلیغات بخش خیلی مهمی از بازاریابیه و کسی که محصولی رو تبلیغ میکنه، قطعا میخواد اون محصول رو بفروشه! منتهی از اونجایی که تعداد کمی از وسایل و تکنولوژی‌ها مثل اتومبیل، موبایل، جی‌پی‌اس، اینترنت، دوربین عکاسی، آبمیوه‌گیری سه کاره و حتی مسواک، خودش اومده ولی فرهنگش نیومده، تبلیغاتشون هم با ریسک بالایی همراهه و برای اثرگذار بودن باید برن تو دل مخاطب.

یکی از این موارد تبلیغات اپراتورهای تلفن همراهه. از دو سه سال پیش یه سری پیامک به وسیله بعضی از اپراتورهای تلفن همراه (الکی مثلا ما ۵۰ تا اپراتور مختلف داریم!) ارسال می‌شد که نه زمانش مناسب بود، نه محتواش، نه جامعه هدفی که براش ارسال می‌شد. مثلا ساعت دو نصفه شب پیامک می‌اومد «در یه بند بگو چی تنته و جایزه بگیر». آخرشم در هرصورت یه ساعت دیوارى بهت میده.

چهار صبح پیام می‌اومد «دوس داری بدونی نامزد غیررسمیت الان داره به چی فکر میکنه؟» این کار یا باعث می‌شد پیرمرد ۹۰ ساله‌ای که پیام براش ارسال شده از وحشت ویبره سکته کنه و عمرش‌رو بده به شما، یا فردا صبحش تعداد طلاق در کشور سه برابر شه. تازه اگه در زمان مناسب برای فرد مناسب هم ارسال می‌شد، چون هزینه هر پیامک ۵۰ تومن بود، از پیامک دهم به بعد که تازه آشنایی داشت سر می‌گرفت، شارژ خط طرف تموم می‌شد و متاسفانه این دو کبوتر عاشق به هم نمی‌رسیدن.

داشتیم از دست این جور پیامک‌ها راحت می‌شدیم که بیلبوردها جاشون رو گرفتن که این هم از شانس ما دهه شصتی‌هاست. یادتونه بچه که بودیم، تا شخصیت زن و مرد فیلم‌های خارجی فاصله‌شون کمتر از سه متر می‌شد، بابامون می‌زد تو سرمون و می‌گفت «برو تو اتاقت کره خر، این فیلما مناسب سن تو نیست؟»

یعنی اون موقع رومون نمی‌شد جلوی تلویزیون بشینیم. تو مهمونی رومون نمی‌شد وقتی جمعیت زیاده رو مبل بشینیم. تو عروسی به طورکلی رومون نمی‌شد بشینیم و باید واسه بستگان و آشنایان هنرنمایی می‌کردیم که بهمون بخندن.

الان هم که بزرگ شدیم و حتی وزیر تحویل جامعه میدیم، رومون نمیشه از تو خیابون رد بشیم با این بیلبورداشون! طرف برای تبلیغ گلدون تابلو میزنه «منو ببر خونه‌تون»، واسه پلی‌استیشن میزنه «باهام بازی کن»، واسه صندلی می‌زنه «میخوام بهم تکیه کنی».

کم مونده بنر بزنن «شنیدم خونه‌تون یه گوسفند دارین که سیگار میکشه، منو ببر نشونم بده» که البته تبلیغ مخصوص عینک‌های واقعیت مجازیه. چون همه میدونن که هیچ گوسفندی سیگار نمیکشه. فقط یه گونه بسیار نادر از کفتر هست که روپایی میزنه و نمونه‌ش هم تو خونه ماست. جهت تهیه بلیت پیام خصوصی بدین، هر پیام فقط ۵۰ تومن.


منبع: برترینها

طنز؛ یک آدم شخم خورده‌ام من

علی هدیه‌لو در ضمیمه طنز روزنامه قانون نوشت:

چندی‌ست ز دل خبر ندارم

آن شاپرکم که پر ندارم

از خون جگر ز بسکه خوردم

معدوم شد و جگر ندارم

من همچو مشایی آن درختم

نه سایه، نه گل، نه بر ندارم

مانند کویر لوت هستم

بسیارم و یک ثمر ندارم

مثل حسن‌ام ( رییس‌جمهور)

کاری به کَس دگر ندارم

هرکس که مخالف‌اند مردم

بگذارم و هیچ بر ندارم

وانکس که به میل مردمان است

کلا به طرف نظر ندارم

یا مثل جناب «آشنا»یم

جز محنت و دردسر ندارم

خبطی کنم و برای جبران

سوتی که از آن بتر ندارم

یا مثل وزیر کل ارشاد

سررشته‌ای از هنر ندارم

چون هاشمی‌ام ( وزیر بهداشت)

دست از گذر و سفر ندارم

من شاعر دلپریش مفلوک

یک سکه‌ی سیم و زر ندارم

یک آدم شخم خورده‌ام من

ترس و حذر از خطر ندارم

گفتند: زمان خر بگیری‌ست

خوشحال خودم که خر ندارم


منبع: برترینها

شوخی‌های جالب شبکه‌های اجتماعی (۴۳۴)

برترین
ها: نوشته های طنزِ حاصل ذهن خلاق هموطنان ایرانی از ابتدای
پیدایش SMS و ایمیل تا به امروز در شبکه‌های اجتماعی نظیر توئیتر، وایبر،
لاین، واتس آپ، تلگرام و …. حضور همیشگی و پررنگی داشته و دارند. بعید
است که سوژه ای در صدر اخبار و صحبت های روز دنیا یا ایران باشد و مردم
خلاق ما در راه طنازی و لطیفه سازی برای آن سوژه اقدامی نکرده باشند!

سعی داریم در این سری مطالب گزیده ای از این نوشته ها را در اختیار شما قرار دهیم که امیدواریم مورد استقبال شما عزیزان قرار گیرد.

******

۱٫ ‏من وقتی فهمیدم ارزش ها عوض شده که رفتم خونه مامان بزرگم شام زنگ زدن از بیرون پیتزا آوردن.

۲٫ رفیقای دبستان فقط اونجاش که بعد ۱۴ سال میبینیشون و میفهمی یه بچه ی ۳-۴ ساله دارن و تو هنوز موقع تیشرت پوشیدن سرتو میکنی تو آستینت.

۳٫ ‏دانشگاه آزاد فضاش اینجوریه که بیشتر از شهریه باید پول لباس بدی.

۴٫ ‏تو اتوبوس کناریم خوابش برد سرش اومد رو شونه های من، آخر مسیر بش وابسته شده بودم. شما چجور اینقد میرین تو رابطه و در میایین؟

شوخی‌های جالب شبکه‌های اجتماعی (434) 

حسن یزدانی تو ماهیا 

۵٫ در آینده مامان باباها به بچه هاشون میگن هیچ وقت وسط تایپینگ کسی نپر زشته.

۶٫ نصف ملت فقط با این جمله که میگه: “آنهایی که شب‌ها دیرتر به خواب می‌روند چیزهای بیشتری از زندگی می‌خواهند!” علاف بودن خودشونو توجیه میکن.

۷٫ ‏تو جویبار مغازه ها بجای باقی پول به مشتری دوبنده کشتی میدن.

۸٫ ‏حسن یزدانی یه جوری برد که تو Gif جا بشه.

شوخی‌های جالب شبکه‌های اجتماعی (434) 

واکنش مربی کشتی گیر اسلواک به کشتی حسن یزدانی 

۹٫ مطمئن نیستم بعد از مرگ وقت کافى داشته باشم بخوابم.. هى میخوان بگن پاشو بیا برو به خواب فلانى بگو تو بهشتم یا با اموالم چه کنید.

۱۰٫ ‏یعنی یکی تو مسابقات کشتی مدارس و آموزشگاههای جویبار قهرمان بشه میتونه رو مدال المپیک و جهانی فکر کنه.

۱۱٫ حسن یزدانی دو دقیقه ده امتیاز گرفت، استقلال پنج هفته س داره فوتبال بازی میکنه چهار امتیاز گرفته.

۱۲٫ ‏صدای هادی عامل از تشک واسه کشتی ضروری تره.

شوخی‌های جالب شبکه‌های اجتماعی (434) 

آسیبی که نخوردن پیتزا به روح میزنه خیلی بیشتر از آسیبی هست که خوردنش به جسم میزنه 

۱۳٫ ‏جویبار اینجوریه که با هرکی دست بدی باهات کشتی میگیره.

۱۴٫ ملت چه چیزایی از خدا میخوان.ما هم سن شما بودیم یه هفته التماس خدارو میکردیم شوت سوباسا به تیرک نخوره.

۱۵٫ ‏میخوام بدونم اگه رضا یزدانی از طریق جاده چالوس نرفته بود شمال چی داشت برا خوندن.

۱۶٫ الان زمانه خیلى خوب شده. ما بچه بودیم گم که میشدیم نصف ترس و گریمون به از پیدا شدن و کتک هاى بعدش بود.

شوخی‌های جالب شبکه‌های اجتماعی (434) 

‏وقتی موقع دستبرد زدن به کتلت ها مادرت سر میرسه  

۱۷٫ تعمیرکاره گفت رادیات ماشینت خرابه. گفتم رادیات ماشینم خراب نیست. خراب اون تفکر کثیف توعه.

۱۸٫ ‏حالا از همه دیوونه تر آقا جونم بوده، رفته ماست بخره غیب میشه، بعد ٢ روز یهو زنگ زده من مکه م.کاروان محل نفر کم داشته این همونجورى با زیرشلوارى میره.

۱۹٫ ‏نوشته اگه ۱۰ تا گونی پولم داشته باشم ولی تو کنارم نباشی خوشبخت نیستم! شما یه گونی پول به من بده خودش که هیچ باباشم میشونم کنارت.

۲۰٫ ‏این جمله‌ی “اوکی بازم دستت درد نکنه” خیلی وقتا جای اینکه معنی تشکر داشته باشه معنی بی‌مصرف بازم به هیچ دردی نخوردی میده.

شوخی‌های جالب شبکه‌های اجتماعی (434) 

اون آخراش دیگه داره تبدیل به سهراب سپهری میشه.. 

۲۱٫ ‏تو مراسم عقدم از هادی عامل دعوت می‌کنم بیاد اون‌جا که حلقه رو دست عروس میکنم و همه دست میزنن بگه داماد سالن رو به غوغاکده‌ای تبدیل می‌کنه.

۲۲٫ ‏تو پمپ بنزین آقاهه به خانومه گفت مکمل میخاین؟ خانومه گفت نه من دو ماهه دیگه باشگاه نمیرم! مکمل بنزین خود سوزى کرد.

۲۳٫ ‏ویس میدن بعد میگن چرا جواب نمیدی؟؟ اخه انتظار صدای همایون شجریان رو قطع کنم بیام ویس تو رو گوش بدم؟ توقعاتی دارید از آدما.

۲۴٫ ‏خونوادگی پانتومیم بازی میکردیم، به بابام گفتم ادا اسکل رو در بیاره که یکم بخندیم.رفت اجرا کنه با دستش من رو نشون داد ثانیه اول همه گفتن اسکل.

شوخی‌های جالب شبکه‌های اجتماعی (434) 

‏مهدى فخیم زاده ۲۰۰ هزار تومن، دستشون درد نکنه 

۲۵٫ ‏اگه این وقت و دقتی که که صرف تنطیم دمای آب حموم میکنم رو صرف برنامه نویسی میکردم الان تو شرکت مایکروسافت کنار بیل گیتس بودم.

۲۶٫ ‏رفتم به یه پسره که یه بار دوسال پیش پرزنتم کرده بود تو نتوورک پی‌ام دادم داداش آئودی مدنظرتو خریدی یا نه. بلاک کرد حمال=)))))

 
۲۷٫ ‏عه یه سوراخ تنگ و تاریک که از توش صدا های مشکوک میاد؛ بیاید به جا اینکه فرار کنیم بریم توش که سرویس بشیم. (منطق فیلم ترسناک)

۲۸٫ ‏اولین روزی ک رفتم رزمی،استاد ی کیسه بوکس داد گف فک کن این کیسه دشمنته. ببینم چیکار میکنی، بعد یه ربع اومد گفت من یه چیزی گفتم، چرا روش تف میکنی.

شوخی‌های جالب شبکه‌های اجتماعی (434) 

واکنش رقبا در مواجهه با حسن یزدانی 

۲۹٫ خیلی وقته روز زن نبوده، چیزی شده؟

۳۰٫ شما امیرکبیر نیستی که تو حموم بکشنت یه دوش بگیر هموطن!

۳۱٫ به امید روزی که وقتی تو موزیک پلیرا می‌زنیم بره آهنگ قبلی نره اول آهنگ فعلی.

۳۲٫ هیچ وقت به یک فلفل نگید شیرین، روحیشون حساسه به صورت دسته جمعی ناراحت میشن یهوو دیدی اون وسط یکی انتقام گرفت.

شوخی‌های جالب شبکه‌های اجتماعی (434) 

تابستون داره تموم میشه و هیچ کاری نکردم 

۳۳٫ من واس اینکه خارجی ها و آمریکایی ها توالت هاشون آب و آفتابه نداره گرفتار وطن شدم وگرنه الان یونایتد استیت بودم به مولا.

۳۴٫ آشنای محترم وقتی از کنارت رد میشم بهت سلام نمیکنم واقعا ندیدمت، اگه میدیدمت سرمو میکردم تو گوشی.

۳۵٫ ‏اگه تو ایران خانم دکتر نداشتیم،نصف ماشین بنگاه دارا رو دستشون میموند.

۳۶٫ ‏سالاد شیرازی اگه شیرازیه که باید به راحتی درست بشه. مثلا خیار و گوجه رو با نایلون مغازه بذاری سر سفره یه گاز خیار یکی گوجه یه قلپ آبلیمو روش.

شوخی‌های جالب شبکه‌های اجتماعی (434)

شارژرم گل داده ^__^

۳۷٫ ‏ملت تو اینستا همینجور پیش برن تا هفته ی دیگه ناپدری حمید صفت رو به جرم قتل اعدام میکنن.

۳۸٫ تو اسنپ مقصد رو زدم”همونجایی که دلبر خونه داره” پیام اومد “بار دیگه از این مسخره بازی ها در بیاری میبریمت جایی که عرب نینداخت”.

۳۹٫ استرس یعنی از تو گالریت یه عکسی رو به بابات نشون بدی شروع کنه ورق زدن. انالله و اناالیه راجعون.

۴۰٫ ‏ولی ما اگه توی سوییس هم به دنیا می اومدیم، الان درگیر جنگ های اروپای میانه بودیم.

شوخی‌های جالب شبکه‌های اجتماعی (434) 

وقتی میبینی برای یکی دیگه داره با دود قلب میفرسته 

۴۱٫ ‏حسن یزدانی یه جور کشتی میگیره انگار کار واجبی داره باید بهش برسه دیرش شده.

۴۲٫ ‏راننده اسنپ کولر گرفت تا اینجا جیکم نزد. آخرش گفت ۵ تا ستاره بدید اگه راضی بودید. گفتم ۵ تا ستاره چیه من کهکشونارم به پات میریزم دیوونه.

۴۳٫ ‏دوستم هر وقت لباس میخره به داداش  دوقلوش میگه بپوش ببینم بهم میاد؟ :))

۴۴٫ ‏وقتى طرف قانع شد که امکانات آیفون چیزى نیست که فکر میکرد، پناه میبره به این که امنیت آیفون بالاست. انگار سخنگوى طالبانه دنبال شبکه امن میگرده.

۴۵٫ ورزش کردن تا اونجاش خوبه که تو زمستون گرمکن و کتونی بپوشی بدویی تا دکه سیگار بگیری.

شوخی‌های جالب شبکه‌های اجتماعی (434)

چرا دیر کرده این سرویس


منبع: برترینها

طنز؛ فرار مغز… چشم، زبان بناگوش، کله و پاچه

عابد کریمى در ضمیمه طنز روزنامه قانون نوشت؛

این روزها شررخان به معضلی بزرگ و اساسی پی برده است. معضلی که بنیاد جامعه و خانواده‌ها را به‌صورت جدی هدف گرفته و به‌دنبال تخریب استحکامات است. این معضل اساسی تا حدی به مشکل تبدیل شده و در میان ما رسوخ کرده که استاد مشهور شررخان با چشم و حس چشایی خود این موضوع را لمس کرده است.

متاسفانه چیزی که جای افسوس و تاسف دارد این است که هنوز مردم درک درستی از مفهوم فرار مغزها ندارند و گمان می‌کنند مهاجرت نخبگان و تحصیل کردگان ماست که تاثیر منفی روی پیشرفت جامعه خواهد داشت و جای خالی آن‌ها؛ به رکود اقتصادی، فرهنگی و اجتماعی تبدیل می‌شود. در صورتی‌که این برداشت و طرز فکر بسیار غلط تشریف دارد.

فرار مغزها مبحثی فراتر از این بحث‌ها است. زیرا این اختلاف بین مغزها و کارکرد آن‌هاست که سرنوشت مردم و جایگاه جامعه ما را رقم می‌زند. حضور مغز، زبان، بناگوش و کله و پاچه جایی اهمیت پیدا می‌کند که تاثیر آن در جامعه دردی از مردم دوا کند، اگرنه برای فرار هر مغزی هم نمی‌توان حسرت خورد و آه و ناله سر داد.

البته شما نیز اگر کمی دقت کنید و با چشم و گوش باز موضوع را برانداز کنید به این نتیجه خواهید رسید که آنچه در جامعه ما مهم است فرار مغزهای واقعی و تاثیرگذار است نه مغزهایی که هیچ جایگاهی در جامعه ندارند و ما می‌توانیم با حضور آدم‌های کوچک و دمِ دستی عدم حضور افرادی که به‌عنوان نخبه و دانشمند شناخته می‌شوند را حل و فصل کنیم.

حال باید به چیزی که شررخان می‌گوید به‌صورت جدی و منطقی دقت کنید. زیرا شررخان آن‌قدر وقت و فرصت اضافه ندارد که حرفش را دوبار برای شما تکرار کند، بدانید و آگاه باشید که از دیدگاه عالمانه و فاضلانه شررخان، مغز اگر چشم و کله و پاچه درست و حسابی داشته باشد بیشتر به حل مشکلات اساسی جامعه می‌پردازد و تلاش می‌کند با خوشمزگی و چربی و لذیذ بودن کافی، شکم برخی افراد را به قدری سیر و پُر کند که اضافه وزن پیدا کنند، بیشتر وقت خود را به خواب اختصاص دهند و دیگر فکر آزار و اذیت، اختلاس و خالی کردن جیب همنوعان خود را نداشته باشند. در کنار راضی نگه‌داشتن افراد مذکور و دوستان گرامی اگر این مغز واقعی و نخبه توان ابتلا به بیماری‌های قلبی، عروقی و قند را هم داشته باشد و یا بتواند یکی… دو سکته اساسی و جانانه فراهم کند که دیگر نور علی نور خواهد شد و مغزی استثنایی به حساب می‌آید.

قابل ذکر است در هر صورت این مغزها کارکردهای متفاوت و تاثیر بسیار خوبی در جامعه دارند، زیرا اگر حتی فرد مورد استعمال این مغز نخبه از دوستان زیر خط فقری مانند همین شررخان ساده زیست و درویش مسلک باشد، باز هم جای شکر دارد چون یک سکته کوچک کارشان را به بیمارستان و درمان می‌کشاند و به این دلیل کوچک و جزیی که هزینه درمانش موجود نیست کار به بهشت زهرا خواهد کشید و در نهایت آرامشی ابدی را به ارمغان خواهد آورد.

پس نتیجه این خواهد شد که باید از فرار مغزهای واقعی و تاثیرگذار جامعه جلوگیری کنیم، نه مغزهای نخبگان و دانشمندان که بود و نبودشان در جامعه هیچ تاثیری ندارد و برعکس با عده‌ای آدم پرمدعا و افسرده روبه‌رو هستیم که فقط یاد گرفته‌اند دخالت و فضولی زیادی بکنند.

و چنین است که استاد سخن شررخان نیز در وصف فرار مغزهای نخبه و لذیذ، طبع شاعرانه را به کار می‌اندازد و می‌گوید:

مغزی که حضورش به وطن مقدور است

بی‌شک سفرش به هر ولایت زور است

قربانِ بناگوش و سر و مغز و زبان

حتی اگر آن چشم سیاهش شور است


منبع: برترینها

طنز؛ آنچه درباره گلابی باید بدانیم…

وحید میرزایی در نوشت:

معرفی اجمالی:

گلابی میوه‌ای است سبز یا زرد رنگ، آبدار و مخروطی شکل که دارای طعمی خوش و نیکو است. گلابی را شاه‌میوه یا آمرود هم می‌نامند و به میوه پیوندی آن شاه‌آمرود گویند. بر همین اساس به گلابی‌های کوچک بچه آمرود می‌گویند و بین گلابی بازها دشنام «پدر آمرود» و «آمرود تو روحت» رایج است.

گُلابی درختی است از رده دولپه‌ای‌ها که به دلایل نامعلومی از خانواده گل‌سرخیان و از زیر خانواده مالیده(Maloideae) می‌باشد. شاید به خاطر همین اسم‌های خط قرمزی است که کلا گلابی حرف و حدیث پشتش زیاد است و خیلی‌ها گلابی را به دلیل همین حواشی در سبد خانواده قرار نمی‌دهند. گلابی‌ها برخلاف ظاهر غلط‌انداز و بعضی بدن‌نمایی که دارند، بسیار مهربان هستند که مورد حسادت سایر میوه‌ها قرار گرفته و در طول تاریخ مظلوم واقع شده‌اند. میوه این گیاه از لحاظ گیاه‌شناسی جزو میوه‌های کاذب به شمار می‌آید و به همین دلیل خوردن آن به افرادی که مسئولیت‌های مهم اجرایی و قانونگذاری دارند، مانند نمایندگان مجلس توصیه می‌شود.

از گلابی‌های خارجی که در ایران کشت می‌شوند، می‌توان به آنژو، وینترنلیس، بارتلت، دوشس، ژاندارک، باسه، کولمار، بوره ژیفار و دوینه دوکومیس اشاره کرد. با تمام احترامی که باید برای گلابی قایل بود این اسامی بیشتر می‌خورد نام بازیگران در تیتراژ پایانی یک فیلم باشند تا نام گلابی. ژاندارک آخه؟! یک نوع گلابی ایرانی نیز بسیار مشهور و لذیذ است. این نوع گلابی جنگلی که در کهکیلویه می‌روید را «انجوجک» می‌نامند. این نوع گلابی بسیار شجاع و جسور است و از هیچ چیز نمی‌ترسد. فقط حیف که میوه آن قابل استفاده نیست.

خواص

چون گلابی میوه‌ای آبدار و حاوی ویتامین C است، در زیبایی پوست بسیار موثر است. یکی از خواص گلابی ملین بودن آن است به همین دلیل خوردن آن کلا به صلاح نیست و به برخی افراد توصیه نمی‌شود. دانه‌های گلابی از جنس سلولز است و در دستگاه گوارش هضم نمی‌شود. از این رو با عبور از دستگاه گوارش، معده، روده و هر چی که هست را پاک می‌کند و می‌شورد می‌برد پایین. خیلی پایین.

گلابی و سیاست

گلابی سالیان دراز میوه‌ای بوده است که کمتر مورد احترام قرار گرفته و در کنار موز، شلیل و دیگر میوه‌ها هیچ جایگاه اجتماعی نداشته است. اما از آنجایی که در همیشه روی یک پاشنه نمی‌چرخد، این میوه مظلوم چندی پیش به صدر اخبار سیاسی کشور رسید. تا جایی که یکی از نمایندگان مجلس آن را به صحن علنی آورد. بسیاری از مردم نسبت به این حرکت واکنش نشان دادند. برخی این حرکت را بی‌توجهی نماینده نسبت به اتفاقات مجلس تلقی کردند. عده‌ای دیگر عنوان کردند که خوردن میوه در محل کار اشکالی ندارد و وی با اینکار می‌خواست کلسیم و فسفرش را تامین کند تا با تمرکز بیشتری مسائل را دنبال کند.


منبع: برترینها

طنز؛ دیپلماسی زیرپوستی

قاضی‌پور، یکی از نمایندگان اندیشمند که قبلا فیلم نظرات و شوخی‌های او درآمده و دانشجوهای فلسفه و اندیشه روی آن تزها و پایان‌نامه‌ها کار کرده‌اند، درباره گلابی‌خوردن خود در مجلس گفت: «آن روز گلابی خوردم تا رئیس‌جمهور و وزیر جهاد کشاورزی واردات….

پوریا عالمی در نوشت:

قاضی‌پور، یکی از نمایندگان اندیشمند که قبلا فیلم نظرات و شوخی‌های او درآمده و دانشجوهای فلسفه و اندیشه روی آن تزها و پایان‌نامه‌ها کار کرده‌اند، درباره گلابی‌خوردن خود در مجلس گفت: «آن روز گلابی خوردم تا رئیس‌جمهور و وزیر جهاد کشاورزی واردات میوه خارجی را قطع کنند و می‌دانستم آن بالا فضول‌هایی وجود دارند و عکس می‌گیرند. ملت باید می‌دانستند که نمایندگان از مردم، کشاورزان و کارگران حمایت می‌‌کنند». به این حالت می‌گویند دیپلماسی زیرپوستی.

ما واقعا طرفدار آقای قاضی‌پور هستیم و همیشه ایشان را آغازگر جریان‌های عمیق می‌دانسته و می‌دانیم. به همین مناسبت و با تشکر از ایشان، پیش‌بینی می‌کنیم فردا یکی از نماینده‌ها به‌جای نطق بیاید پشت تریبون و بنشیند کنار میکروفون و یک هندوانه قاچ کند تا بدون یک کلمه نطق، آن بالایی‌ها و رئیس‌جمهور بفهمند که کشت هندوانه آب زیادی هدر می‌دهد.

یا مثلا فردا ممکن است یکی را در حال دوشیدن شیر گاو در راهروی مجلس ببینیم، بعد طرف بگوید دلیلش این است که آن بالایی‌ها بفهمند باید به بخش دام کشور توجه کنند.

یا ممکن است یکهو یکی آن‌طرف صحن را تراکتور بیندازد و شروع کند به شخم‌زدن و بگوید غیرمستقیم دارد نشان می‌دهد که مسئولان اگر بیل‌زن هستند، باید باغچه خودشان را بیل بزنند و خوب نیست اعصاب مردم را شخم بزنند.

یا حتی ممکن است فردا یکی با لباس ورزشی و دوبنده مشکی بیاید و گوشه مجلس یک دشک تاتامی پهن کند و برود روش و بعد بگوید می‌خواسته غیرمستقیم به آن بالایی‌ها بگوید باید اخلاق ورزشکاری داشته باشند. خدا همه ما را عاقبت‌بخیر کند.


منبع: برترینها

طنز؛ بخش پایانی: «انتها» یا «پایان»؟

حسن غلامعلی‌فرد در نوشت:

آنچه گذشت:

در سه بخش پیشین خواندیم که دهخدا از شاگردها خواست تا هر کدام روزنامه‌دیواری‌ای آماده کرده و برای آن نامی برگزینند، سپس آن‌ها را پای تخته فرا خواند تا از روزنامه‌دیواری‌شان بگویند و نمره بگیرند و اما ادامه ماجرا:

دهخدا همان‌طور که زخم‌های روی تنش را می‌مالید گفت: «امیدوارم دیگه کسی با خودش جوال‌دوز توی کلاس نیاره» این را گفت و با خشم چشم دوخت به گنجی و بذرپاش و ده‌نمکی. عنادی گفت: «بهتره بریم سر اصل مطلب» دهخدا به عنادی گفت: «شما بگو نام روزنامه دیواریت چیه و چه بخش‌هایی داره» عنادی گفت: «نام روزنامه دیواری ما جامِ غم است و بیشتر نوشته‌هایش درباره فیلم‌ها و سریال‌ها‌یی‌ست که توی تلویزیون نمایش داده میشن» روحانی گفت: «دیگه وقتشه که به روزنامه دیواری دلخواه ما بپردازین!» دهخدا پرسید: «کدوم؟» فاضلی گفت: «ما رو میگه!» دهخدا پرسید: «نام روزنامه دیواریتون چیه؟» فاضلی گفت: «سیران!» دهخدا لب ورچید و پرسید: «حالا چرا سیران؟» فاضلی لبخند زد و گفت: «خب شکم‌مون سیره دیگه!»

دهخدا پرسید: «روزنامه‌ دیواریتون چه بخش‌هایی داره؟» فاضلی پاسخ داد: «بخش‌های حمایتی از جریان‌های همسو!» جهانگیری با غرور غرید و گفت: «آفرین» نیکویی لبخند زد و گفت: «به‌به، چه غرش مقتدرانه‌ای! یادم باشه توی روزنامه دیواریم بنویسمش!» دهخدا از نیکویی پرسید: «شما هم روزنامه دیواری داری؟ اگه داری نامش چیه؟» نیکویی پاسخ داد: «بله داریم، نامش قارونه! یه بخش طنز هم توش داریم به نام بی‌قارون!» این را که گفت یک دسته سبیل که دست و پا و عینک داشت را نشان داد و گفت: «اینم مرعشیه! بی‌قارون رو این درمیاره!» دسته‌ سبیل کمی اِهِن اِهِن کرد و به گوشه کلاس خزید تا به کلاس‌های آموزش طنزنویسی‌اش برسد.

جهانگیری باز هم غرید و گفت: «خسته شدیم» نیکویی اخم کرد و گفت: «چقدر غرشتون فالش بود، کلاس که جای غرش نیست» شریعتمداری انگار که بُل گرفته باشد به نیکویی گفت: «تو که چند دقیقه پیش از غرشش تعریف کردی، حالا چی شد یهو؟» باهنر چانه‌اش را خاراند و گفت: «پس این کلاس کی تموم میشه؟» دهخدا گفت: «هنوز چند نفر موندن» سپس رو کرد به عبدالهی و گفت: «نوبت شماست» عبدالهی گفت: «آرمان تو اِی اِف اِم!» دهخدا انگار که نفهمیده باشد پرسید: «چی؟» عبدالهی پاسخ داد: «نام روزنامه دیواریمون رو گفتیم» قالیباف گفت: «چرا زنگ رو نمیزنن؟ من و رضایی و میرسلیم میخوایم بریم باشگاه!» شجاع‌پوریان گفت: «ما هنوز نام روزنامه دیوار‌مون رو نگفتیم، بگیم؟» دهخدا گفت: «بگو!» شجاع‌پوریان گفت: «ما نام هموِلی رو انتخاب کردیم.

چون سرانه مطالعه کلاس پایینه خودمون میدونیم خونده نمیشیم، برای همین گفتیم ول کنیم بندازیم بدوییم بریم تا انتها!» دهخدا آه کشید و گفت: «به جای انتها بگو پایان!» فرهادی پرسید: «پایانش به کجا میرسه؟» مشایخی آه کشید و گفت: «به وصال!» دهخدا رو کرد به وصال و گفت: «شما هم بگو!» وصال گفت: «ما نام شهربند رو برگزیدیم.

هر بخشی که باقی روزنامه‌ دیواری‌ها دارن ما هم داریم، اگه اونا بخش تازه‌ای بذارن ما هم میذاریم». مطهری گفت: «دیگه کم کم داریم به انتهای کلاس میرسیم» دهخدا گفت: «به جای انتها بگو پایان» جوان گفت: «به احترام زنگ پایان کلاس از جا بلند شین!» همه شاگردها برخاستند و تا زنگ به صدا در آمد جیغ‌کشان و هورا هورا گویان از کلاس بیرون رفتند. دهخدا ایستاد پشت پنجره. نخی سیگار از جیب کتش در آورد. سیگار قد کشید و هم‌قد دهخدا شد و دست انداخت دور گردن دهخدا و پرسید: «آتیش داری عشقی؟» دهخدا فندکش را به سیگار داد و کمی بعد سیگار دهان گشود و دهخدا را کشید.


منبع: برترینها

طنز؛ بنزین لیتری پنج هزار تومن حق شماست

مهرشاد مرتضوى در نوشت:

امروز اول شهریوره. ماهی که علاوه‌بر «تابستون کوتاهه»، «وای بازم باید آماده شیم بریم مدرسه» و نیمه دومی‌هایی که شناسنامه‌شون رو نیمه اول گرفتن و شما با انبوهی از هزینه‌ها برای کادوی تولد مواجه میشین، ماه سفر هم هست. یعنی هموطنای عزیز صبح از خواب پا میشن، میرن تقویم‌رو نگاه می‌کنن، یهو چشمشون گرد میشه و می‌بینن اول شهریوره! سریع همه اعضای خانواده رو بیدار می‌کنن و وسایلا رو می‌ریزن تو ماشینا و میرن شمال! دیگه کسی به فریادهای راهنمایی و رانندگی که هر روز میگه «مسیر چالوس به کرج یک طرفه است» هم توجهی نمیکنه. به خاطر همین ما توصیه‌هایی که هر سال در دو وعده عید و آخر تابستون داشتیم، مجدد تکرار می‌کنیم که بتونین بیشتر از سفرتون لذت ببرین:

۱- انسان از خاکه و به خاک برمی‌گرده. بنابراین استفاده از شانه خاکی هم جزو حقوق اولیه هر آدمیه و باید به حقوق شهروندی اضافه بشه. به جای معطل شدن در ترافیک، بگیرید راست و راه خودتون‌رو برین. فقط توصیه می‌کنیم سرعتتون زیاد باشه که حسابی خاک بلند کنین، وگرنه ارزش فحش‌هایی که سایر راننده‌ها میدن رو نداره. حتی برای اطمینان میتونین دستتونم بذارین رو بوق.

۲- اگه از دسته اول نیستین، حداقل از دسته دوم باشین. اینکه ببینین یکی از شونه خاکی گازش‌رو می‌گیره و میره و شما سر تکون بدین و بخواین قضیه رو با «رانندگی اومده، فرهنگش نیومده» جمع کنین، دردی از کسی دوا نمیکنه. تا کمر از پنجره ماشین بیاین بیرون و الفاظی رو به کار ببرین که هم جگر خودتون‌رو خنک کنه، هم چهارتا چیز جدید یاد بقیه راننده‌ها داده باشین.

۳- موقع سفر، لباس زیاد همراه خودتون نبرین و الکی صندوق عقب رو پر نکنین. چون به فضای صندوق برای ذخیره کردن دبه‌های بنزین نیاز دارین. تجربه ثابت کرده شما اول شهریور به سمت شمال حرکت کنین، ۱۵ شهریور میرسین و بعد از استراحت ۱۵ دقیقه‌ای و آشغال ریختن کنار دریا، باید همون رو سر و ته کنین برگردین که بچه‌ها به موقع به مدرسه‌شون برسن. در نتیجه زیاد لباس به کارتون نمیاد. عوضش باید بنزین ذخیره داشته باشین که اگه تو بازه‌های سه روزه که قراره کلا ۱۰۰ متر طی کنین، بنزینتون تموم شد، گیر نکنین. اگه به چنین مشکلی هم بر نخوردین چه بهتر، بقیه که به مشکل می‌خورن! می‌تونین بهشون لیتری پنج هزار تومن بنزین بفروشین و خرج سفرتون‌رو دربیارین.

۴- خیلیا همون خط اول مطلب رو خوندن و یادشون افتاد شهریور شروع شده و حرکت کردن. ولی اگه شما هنوز حرکت نکردین، خبر دادن جاده‌ها قفل شده. بنابراین لطف کنین دیگه به سمت شمال راه نیفتین، جاش به شهرهای دیگه با آثار تاریخی سفر کنین. دیوارها منتظر یادگاری‌های زیبای شما هستن.


منبع: برترینها

طنز؛ اجاره‌ لونه‌ مگس

مهرداد نعیمی در نوشت:

چند سال پیش از یکی خوشم اومده بود که توی هایپرمارکت سر کوچه‌مون کار می‌کرد. توی بخش مواد شوینده. تقریبا هر روز به بهونه‌ای می‌رفتم اونجا و عین فیلم راکی براش جوکِ بانمکی تعریف می‌کردم و او هم هیچ‌وقت حتی یک لبخند هم نمی‌زد و بعد من وایتکس، جرم‌گیر، مایع دستشویی یا صابونی می‌خریدم و صحنه رو ترک می‌کردم. سعی می‌کردم هر روز یک جوک بامزه بسازم. ۶ ماه به همین‌شکل گذشت و من حتی اسمش رو هم نفهمیدم. تا اینکه یک روز داشتم محصولاتِ پاک‌کننده رو نگاه می‌کردم که یک خانم دیگر به سمتم آمد و گفت: «دنبال چی می‌گردین؟»

گفتم: «دنبال یه ماده هستم که مثل تینر رنگ رو از روی سرامیک بشوره. ولی قابل اشتعال نباشه».

شروع کرد به گشتن و آن وسط‌ها از دهانش پرید که مسئول این بخش خانم پیغامی هستند. با خودم فکر کردم آخ جون. چه فامیلیِ کمیابی. میتونم همه‌ پیغامی‌های توی اینستاگرام رو فالو کنم و پیداش کنم و در موردش بیشتر بفهمم. از خانم تشکر کردم و بدون اینکه توضیح خاصی بدم از هایپرمارکت خارج شدم. کلا ۵۰ نفر پیغامی با آی و۴۰ نفر پیغامی با وای پیدا کردم که ۲۰‌تاشون زن بودند که همه هم پرایوت بودند. از بین این ۲۰ نفر فقط یک نفر ریکوئست من‌رو قبول کرد که دقیقا همانی بود که دنبالش بودم. اسمش مریم بود و توی پیجش هزار تا پست گذاشته‌بود و آدرس توییترش رو هم گذاشته بود. در توییتر ۸۰ هزار توییت نوشته بود که چند موردش هم درباره‌ من بود. تقریبا می‌شد نتیجه گرفت که این آدم تمام زندگیش رو توی توییتر مشغول نوشتن بوده! چند تای اول رو الکی لایک کردم اما هرچی جلوتر می‌رفتم حرف‌هایش چرت و بی‌مزه‌تر می‌شد. توی همین گشت و گذار بودم که در توییتر بهم پیغام داد و گفت: «به به، آقای وایتکسی. من‌رو چجوری پیدا کردید؟»

دستپاچه گفتم: «شانسی. چقدر اکتیوید اینجا ماشالا». گفت: «یه سوال… میشه ازت بپرسم با این‌همه وایتکسی که ازمون می‌خری چکار می‌کنی؟»

الکی گفتم: «واسه شغلم استفاده می‌کنم…» بعد چند دقیقه توی اینترنت سرچ کردم تا یک شغل پیدا کنم که ربطی به مواد شوینده داشته باشه، اما خودش بحث رو عوض کرد:«یعنی میتونی برای نظافت خونه‌ ما بیای؟» چند تا ایموجی خنده فرستادم اما انگار جدی بود. چند تا عکس از وضعیت وحشتناک و کثیف آپارتمان فرستاد و لوکیشن فرستاد و روز بعد به‌ناچار با انواع لوازم نظافت و شست‌وشو به آنجا رفتم. جلوی در منتظرم ایستاده‌بود. تا وارد آپارتمان شدیم، برادرش رو در حالت ردی کامل دیدم که تمام لیوان‌های خونه رو شکسته بود و برای خودش عربده می‌زد. به محض دیدن ما بشقابی رو به سمت دیوار پرتاب کرد و رو به خواهرش داد زد که:«اومدی به من کمک کنی؟ از این خونه‌ بوگندو گورت‌رو گم کن. من که از تو کمک نخواستم. تمومِ این ساختمون بوی گند میده، یکی از همین روزا دندونات‌رو خورد می‌کنم… کِی قراره بری سر زندگیِ خودت؟ تمام تلاشم میره واسه دو زار اجاره‌ این لونه‎ مگس، روزهای عمرم داره تموم میشه و هیچی واسم نمونده، پاهام دیگه جون نداره، مخم دیگه کار نمیکنه…»

خواستم بگم «مگه خودت اجاره نمیدی؟ پس این چی میگه؟» که مریم آروم گفت: «وضعیت همیشگیمونه… خرجِ خونه رو من میدم اما رییس اونه!»

برادرش همچنان عربده می‌زد. بعد به مریم نزدیک شد و ضربه‌ محکمی به سرش زد. مریم همین‌طور که گریه می‌کرد گفت: «این زندگیِ منه! هنوزم از من خوشت میاد؟»

گفتم: «عزیزم من تو رو واسه خودت که نه، واسه مواد شوینده میخوام» و بعد رفتم! (راستش متن پایان باز بود ولی خواستم با این پایان بیشتر با واقعیت‌های جامعه آشنا بشید!)


منبع: برترینها