طنز؛ فوتبالیست‌ها در محل ما

فوتبالیست‌ها که تمام شد، ‌ریختیم توی کوچه. توپ را اصغر لایه کرد. فریبرز با آجر شکسته، دروازه‌ ‌چید و بازی شروع شد.

من‌ تارو بودم، چون بی‌هوا می‌گذاشت می‌رفت و من همیشه عاشق یهویی رفتن بودم. سالار، واکاشی زوما بود. کلاه نقابدار نداشت و زِل گرما با کلاه بافتنی می‌ایستاد توی دروازه. شرشر عرق می‌ریخت اما با همان کلاه تا چند متر می‌پرید هوا و چند ثانیه‌ای طول می‌کشید که دوباره به زمین برگردد. فریبرز دروازه‌بان تیم تانک‌ها، تمام دروازه را می‌گرفت و هیچ راه نفوذی باقی نمی‌گذاشت. تنها نقطه‌ضعفش، وقت‌هایی بود که خسته می‌شد و می‌نشست وسط دروازه تا شبدر بخورد. اصغر هم که به عشق میزوگی، همیشه دستش روی قلبش بود. فقط ١٠ دقیقه اول بازی می‌دوید، باقی‌اش را راه می‌رفت و نفس‌نفس می‌زد.

گل سر سبد تیم اما کاکرو یوگا بود که سرقفلی اسمش به نام چنگیز خورده بود. چون به جای این‌که بیاید مدرسه و وقتش را تلف کند، می‌رفت آپاراتی و مثل کاکرو، خرج خواهر برادرهایش را می‌داد.

چنگیز پاچه شلوار کُردی‌اش را کرد توی جورابش. این‌طوری برای شوت‌ ببرآسا آماده می‌شد. آستین عرقگیر آبی‌اش را کاکرویی تا ‌زد و ‌آورد بالا، روی شانه‌اش. بازو که می‌گرفت به قاعده یک تخم‌مرغ عضله می‌زد بیرون. تنه‌ فنی‌اش فرقی با سپر کامیون نداشت. وقتی می‌شوتید، توپ زوزه می‌کشید و کمبزه‌ای هوا را می‌شکافت.

بابای چنگیز هم مثل همیشه توالتی چمباتمه زده بود کنار زمین و چشم تنگ می‌کرد تا ایرادهای تکنیکی ما را از قلم نیندازد. خودش می‌گفت یک وقتی بازیکن نساجی بوده، تا این‌که پایش بد می‌شکند و مثل اسب مسابقه خلاصش می‌کنند. اگر مربی شیره‌ای کاکرو، برادر دوقلویی داشت، قطعا بابای چنگیز بود. صورت کج و کوله، ته‌ریش تیغ‌تیغی و فک مربعی جلو زده‌شان با هم مو نمی‌زد. جفتشان پاهای طاووس‌نشانشان را می‌انداختند بیرون و مدام خودشان را می‌خاراندند. همه‌مان اما به نکات فنی بابای چنگیز گوش می‌دادیم. همه به غیر از خود چنگیز. دل پری داشت. خانه‌شان را لخت کرده بود. تکه‌تکه اساس را می‌فروخت و جنس می‌خرید.

هرچقدر صبر کردیم کسی نیامد. امروز خبری از حریف نبود و مجبور شدیم بین خودمان یارکشی کنیم. من برادران تاچی‌وانا را برداشتم. قرارمان این بود که کسی را به اسم خودش صدا نزنیم، چون بچه‌های محل هرکدام برای خودشان کسی بودند. وظیفه هرکس بسته به اسمش، روشن می‌شد. سخت‌ترین کار را سعید و مسعود، برادران تاچی‌وانا داشتند. سعید باید مدام می‌خوابید وسط آسفالت و پاهایش را می‌گرفت بالا تا مسعود جفت‌پا بپرد و پاهایش را به کف پاهای سعید جفت کند؛ اتفاقی که هیچ‌وقت نمی‌افتاد. آخرش یک روز مسعود جفت‌پا می‌آمد زیر دل سعید و می‌کردش سعیده.

تنها کسی که هیچ‌کس زیر بار اسمش نرفت، سوباسا بود. این بشر اصلا از جنس ما نبود. هر وضعی که داشتی نمی‌شد طرفدار سوباسا باشی. با آن پوست لطیف و صورت بی‌خط و خش. همان وقتی که کاکرو برای خرج زندگی، جعبه‌جعبه، شیشه نوشابه جابه‌جا می‌کرد، سوبا پشت میز صبحانه‌، درگیر انتخاب بین شیر داغ و آب پرتقال بود. بچه نازک‌نارنجی که همیشه سر بزنگاه یک جایش درد می‌گرفت.

گذشته از این حرف‌ها، عموی سالار که از ژاپن برگشت، یک روز بعدازظهر آمد محل و تمام پشت‌ صحنه‌ها‌ را برای ما گفت. حتی چیزهایی که تلویزیون ما نشان نمی‌داد را هم برایمان تعریف کرد. عموی سالار می‌گفت، دایی سوباسا، شوهر ننه‌اش است و باقی قضایا… بی‌غیرتی هم به پیزوری بودن سوباسا اضافه شد.

فارغ از این تف‌های سربالا و پشت پرده‌های کثیف، ما به عشق فوتبالیست‌ها، اسم تیممان را گذاشتیم شاهین و روی دیوار تمام محله‌های اطراف، شعارمان را نوشتیم. جمله‌ای که تیری در چشم‌ رقبایمان بود: «تیم شاهین آماده مسابقه است.» هنوز اما حریفی نداشتیم و باید برای مسابقه تمرین می‌کردیم.


منبع: برترینها

طنز؛ چگونه نامزدهای اسپَم را بی‌خیال کنیم؟

اینکه برای ثبت‌نام در انتخابات ریاست‌جمهوری منع قانونی وجود ندارد، دلیل خوبی برای ثبت‌نام‌های الکی نیست. برای پریدن از پشت‌بام هم منع قانونی وجود ندارد. نشد دلیل که. امروز ما هفت پیشنهاد داریم برای اینکه این نامزدی‌های اسپم به حداقل برسد.

یک- برگزاری مسابقات استندآپ کمدی به‌صورت منظم و همیشگی برای اینکه قر و نمکی که تو کمر داوطلبان فراوان است را آنجا بریزند.

دو- قطع یارانه داوطلبان؛ البته مشکل این راه‌حل این است که امکان دارد ممکت را از خدمات پاک‌دستان و ساده‌زیستانی چون بقایی و نوکر پاره‌پوش مردم (احمدی‌نژاد) محروم کند.

سه- وزیر راه (آقای آخوندی) رییس ستاد انتخابات شود. این‌طوری امکان دارد مجبور شویم کاندیدای شجاع و ضدضربه از چین وارد کنیم.

چهار- به تلویزیون ایران بگوییم مردم را به ثبت‌نام پرشور دعوت کند. این‌طوری رحمانی‌فضلی مجبور می‌شود لباس باگزبانی تن یکی از کارمندان کند که از پیاده‌روهای خیابان فاطمی به زور داوطلب جذب کند.

پنج- دم در اصلی وزارت کشور، گشت بگذاریم. این‌طوری لااقل خانواده نصف داوطلبان باید برای آن‌ها لباس بیاورند کلانتری یوسف‌آباد و آن‌ها را ببرند.

شش- به کودکان‌مان به میزان‌کافی توجه و محبت کنیم.

هفت- هزینه‌های روان‌درمانی را کاهش دهیم. آخه ۴۵ دقیقه مشاوره ۱۰۰ تومن؟ همین می‌شه دیگه.

هشت- مراجعان را توجیه کنیم که رییس دولت باید فردی خردمند و باکفایت باشد. هر چقدر هم آن‌ها گفتند: «پس این شرایط در آن هشت سال کجا بود؟» مثل کیهان و بقیه روزنامه‌های اصولگرا خودتان را به ندیدن و نشنیدن بزنید.

نه- کمی شل‌تر بگیریم که مردم از این سوراخ‌ها برای شنیده شدن و انتقاد استفاده نکنند. آقا قدیم‌ها می‌رفتی توالت عمومی، پشت در کلی اطلاعات به‌دردخور می‌دیدی؛ الان انقدر بحث‌های ریشه‎ای فلسفی و سیاسی مطرح می‌شود که آدم کارش یادش می‌رود. روی اسکناس شده رسانه، خب توقع دارید طرف با کمربند مشکی کاراته نیاید برای ثبت‌نام؟


منبع: برترینها

طنز؛ ۵ راه برای کاهش از هجوم نامزدها به ستاد انتخابات کشور

شهرام شهید‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی در روزنامه شهروند نوشت:

ثبت‌نام کاندیداهای انتخابات ریاست‌جمهوری دیروز تمام شد و از امروز ما برمی‌گردیم سر کار و زندگی‌مان. برگزاری این شوی پنج روزه کلی حواشی و جنجال با خود همراه داشت، چون نحوه و شرایط ثبت‌نام خیلی مورد انتقاد مردم و کارشناسان واقع شد. تصمیم گرفتیم امروز در «شهروند» برخی روش‌های بهبود شرایط ثبت‌نام در دوره‌های بعدی را با هم بررسی کنیم. ما که مثل دست‌اندرکاران کمیته ملی المپیک نیستیم. بعد از هر شکست وعده بدهیم کمیته‌های تخصصی نتایج را بررسی کنند و بعد یادشان برود کی به کی بود.

١- برگزاری مسابقه قوی‌ترین مردان

برای این‌که شرایط ثبت‌نام سخت شود و به‌تبع آن تعداد ثبت‌نام‌کنندگان به طرز چشمگیری کاهش یابد، بهترین راه این است یک آزمون ورودی بگذاریم تا بفهمیم اینها مردی هستند که در کشاکش دهر، سنگ زیرین آسیاب باشند یا خیر. البته از آنجایی که واژه مردان فعلا با مشکلات قانونی مواجه شده و به جای آن از کلمه رجل استفاده می‌کنند که شیک‌تر و مجلسی‌تر است. بنابراین ما هم اسم این مسابقه را می‌گذاریم مسابقه قوی‌ترین رجل ایران. به این ترتیب بانوان هم می‌توانند در این مسابقه ثبت‌نام کنند اما در گزینش اولیه رد می‌شوند و این به معنی این نیست که نمی‌توانند ثبت‌نام کنند. با برگزاری این آزمون هرکس توانست دو تا لاستیک لودر جابه‌جا کند و کنده درخت را بیندازد، بالای سکو و با دندان یک تریلی را جابه‌جا کند، می‌تواند به‌عنوان کاندیدای ریاست‌جمهوری ثبت‌نام کند.

٢- هر ایرانی یک رئیس‌جمهوری

با اجرای طرح هر ایرانی یک رئیس‌جمهوری در واقع ریاست‌جمهوری را به خانه‌های مردم و سر سفره‌هایشان می‌بریم، طوری که در هرخانواده ما یک رئیس‌جمهوری داریم و چهار‌سال بعد دوباره انتخابات برگزار می‌شود و رئیس‌جمهوری جدید خانه مشخص می‌شود. بدین ترتیب از میزان تقاضای مردم به نشستن روی کرسی ریاست‌جمهوری کاسته می‌شود.

٣- ستاد دایمی

برای کاهش حجم فعالیت ستاد انتخابات وزارت کشور دراین پنج روز پیشنهاد می‌شود ستاد دایمی ثبت‌نام از کاندیداهای ریاست‌جمهوری در شهربازی‌های هر شهر و شهرستان دایر شود. بدین ترتیب شهربازی‌های هرشهر مسئولیت ثبت‌نام و تأیید صحت و سقم مدارک شرکت‌کنندگان را به عهده می‌گیرند و از حجم مراجعات به ستاد در بازه پنج روزه کاسته می‌شود.

۴- برگزاری استیج

می‌شود برای ثبت‌نام کاندیداهای ریاست‌جمهوری از برنامه‌هایی مثل استیج، ایکس فاکتور و شوهای تلنت در دنیا الگوبرداری کرد. دراین روش، شرکت‌کنندگان پس از ثبت‌نام درچند مرحله مورد قضاوت داوران چهارگانه و مردم قرار می‌گیرند و برگزیدگان این برنامه در هرشهر به فینال مسابقات که در ستاد انتخابات کشور برگزار می‌شود، مسند. داوران استیج هم می‌توانند این افراد باشند. معاون اول رئیس‌جمهوری سابق یا یکی از اعضای کابینه‌های قبلی، نماینده صداوسیما، نماینده مطبوعات، نماینده وزارت ورزش و جوانان، نماینده سازمان سینمایی کشور، نماینده سیرک خلیل عقاب و افراد مشابه.

۵- آزمون هوش

یکی دیگر از روش‌های نوین درکاهش افراد مراجعه‌کننده برای ثبت‌نام به‌عنوان کاندیدای ریاست‌جمهوری، برگزاری آزمون هوش پیش از ثبت‌نام است. خیلی ازمراجعان درهمین آزمون حذف می‌شوند و به مرحله ثبت‌نام نمی‌رسند. تنها نگرانی موجود این است که با برگزاری این آزمون خیلی از سیاستمداران و رجل سیاسی کشور هم ممکن است از آن سربلند بیرون نیایند و آن وقت افتضاح شود.


منبع: برترینها

طنز؛ من و وزارت کشور یهویی

سعیده حسنی در ضمیمه طنز روزنامه قانون نوشت:

_ با شما هستیم با یکی دیگر از برنامه‌های کاندیدای برتر، بخش اول دانش سیاسی هست. خب دستاتونو آماده کنید، سوال اول، رکن چهارم دموکراسی چیست؟ بله کاندیدای شماره ۲

+ [سکوت می‌کند]

_ عزیزم وقتی جواب سوالو نمی‌دونی چرا زنگ می‌زنی، بله کاندیدای شماره ۳٫٫٫

کاندیدای شماره ۳: نمی‌گذارند؟!

_جان؟

+ نمی‌گذارند!

_متاسفم پاسخ صحیح مطبوعات هست. سوال بعد، دموکراسی چیست؟

کاندیدای شماره ۱: دموکراسی همین که مردم فشار بیارن، من کاندیدا شم، مردم بیان بهم رای بدن، من رییس‌جمهور شم ^_^

_اون دستای اضافه چیه رو میزت؟

+ دستای خودمه

_دو تاش مال توعه، اون چهارتای دیگه چیه

اینا فوقش دو تاس، شمام دچار سندروم دولت یازدهم شدیا[ریز می‌خندد]!

(مجری دچار مصدومیت شده و با برانکارد از استودیو خارج می‌شود. مجری دیگری به جای او وارد زمین می‌شود)

سوال بعد در حوزه اقتصادیه، سیاست انبساطی چه زمانی مورد استفاده قرار می‌گیرد؟ بله کاندیدای شماره ۱

کاندیدای ۱: سیاست‌های انبساطی همیشه جوابه، می‌دونی جهان اصلا رو به انبساطه، چرا ما رو به انبساط نباشیم؟

کاندیدای ۴: وقتی بابامون از خوبای اقتصاد اختلاسی باشه ما می‌تونیم با خاطری منبسط داخل پورشه‌مون بشینیم و با تردد در خیابان‌های تهران به اوضاع زندگی مردم رسیدگی کنیم و…

مچکرم کافیه، پاسخ صحیح رکود هست، سوال بعدی باز هم در حوزه اقتصادی، سه مورد از کاربردهای پول در اقتصاد را نام ببرید.

کاندیدای ۳: چرک کف دست؟

_نه عزیزم کاربردش، اون تعریفشه

کاندیدای شماره ۱: پول برا مردمه و در قالب یارانه باید پولو به مردم بازگردوند

_ خیر

کاندیدای شماره ۱: خب پس در قالب سود سهام عدالت تو مواقع حساس که خیلی نیاز دارن مثل دم انتخابات بهشون پرداخت کرد؟

_ خیر، سوال بعد اطلاعات عمومیه، بهترین شکل استفاده از سیب زمینی کدام است؟

کاندیدای شماره ۳: بهترین راه اینه که سیب‌زمینی‌ها رو شسته، پوست کنده و سرخ کنیم.

بله کاندیدای شماره ۳ کاملا درسته. تشویق‌شون کنید. چیه کاندیدای شماره ۱ زنگ سوخت؟

کاندیدای ۱: من راه‌های بهتری برای استفاده سیب‌زمینی بلدم.

مجری سکته می‌کند و مسابقه پایان می‌یابد.


منبع: برترینها

طنز؛ همه نامزدهای ما

طیبه رسول زاده در نوشت:

با سلام خدمت همه عزیزان و دوست‌داران سیاست. با‌توجه به شروع ثبت نام نامزدها در انتخابات ریاست جمهوری و هجوم همه اقشار و گروه‌ها برای نام نویسی، امروز به وزارت کشور اومدیم تا با کسانی که برای نامزدی اعلام آمادگی کرده‌اند مصاحبه‌ای داشته باشیم.

+ سلام دوست عزیز شما هم برای ثبت نام اومدید؟

-سلام به همه جوونا /من مخلص شمام آرمینا/ اومدم برای نجات قوم آریا/ روی صحبت با شماست ای آدما+/ شما چندسالتونه و هدفتون چیه؟

-من یه جوونم اینو تو گوش کن

هرچی که از بقیه نامزدا شنیدی فراموش کن

من یه تتلیتی‌ام ای هم وطن

دنبال حق هسته‌ای‌ام در وطن

+ بهتره سراغ یکی دیگه از نامزدها بریم. سلام پدر شما با چه انگیزه‌ای اومدید ثبت نام کنید؟

– این د نیم آف گاد. آی ام کانگروجولیشن. ایت ایز مای ریاست‌جمهوی وری لاو اند آی ام خدمتگزار. ترامپ ایز رفیق شیش دنگ می. آی ام تحصیلات زبان‌های خارجه اند آی ام ابرقدرت جهان.

+ با اینکه چیزی متوجه نشدم ولی متشکرم.

+ آقا شما هم اومدید ثبت نام کنید؟

– بله. بنده از مسئولان می‌خواهم اگر خدا رو دوست دارن از بنده حمایت کنند. خداوند به من گفته بیام ثبت نام دوازدهمین دوره ریاست‌جمهوری که بعد دنیا رو از همین راه بتونم نجات بدم. اینا رو که گفتم ضبط کردی؟/ +بله- /می‌دی به اینترنت؟/ +بله- /آیدی اینستات چیه؟/ + ندارم آقا- /پس حداقل آیدی تلگرامت رو بده. کجا میری؟

+ سلام آقا لطفا هدفتون رو از ثبت نام ریاست جمهوری بفرمایید؟ /به نام خدا. بنده اومدم که دانشگاه‌های آزاد و پیام نور رو جمع کنم.

+ می‌شه بپرسم چرا؟- /چون جوونای ما چیزی تو این دانشگاه‌ها یاد نمی‌گیرن.

+ خودتون تحصیلات‌تون چیه؟ /من فوق دیپلم گلدوزی و گلکاری از دانشگاه پیام نور واحد سفی آباد سفلا دارم.

+ سلام شما مگه قرار نبود تو انتخابات شرکت نکنید؟

– چون هیچ دو نفری مثل ما سه نفر به هم شبیه نبود فرقی نمی‌کرد کدوم‌مون برای ثبت نام بیایم. پس ما دوتا اومدیم تا من به دست خود درختی بنشانم و بعد از تایید صلاحیت به پایش جوی آبی بکشانم؛ البته اگر هم نشد کمی تخم چمن روی تپه‌های وزارت کشور برای یادگاری می‌فشانم.+ /آقا شما هم با ایشون هستید؟ چرا هیچی نمی‌گید؟

بله. همین‌طور که می‌بینید ایشون بغض کردن و نمی‌تونن صحبت کنن.

+ پسرجان شما چند سالته؟- /۱۷ سال /چرا برای نام نویسی در انتخابات ریاست جمهوری اومدید؟-/انتخابات؟ ریاست‌جمهوری؟

+ برجام می‌دونید چیه؟-/ برجام؟ بام؟ برجام یه چیزی که چجوری بگم؟ برجااام؟ وقتی همه یکجا نشسته‌اند برجام می‌گویند.


منبع: برترینها

طنز؛ آنچه روحانی می‌گوید، آنچه صدا‌و‌سیما نقل می‌کند!

حقیقتا در دوران عجیب، تاریخی و بدقلقی به سر می‌بریم. دوره‌ای که معانی و مفاهیم کلمات عوض شده‌اند و چه بسا تغییر ماهیت داده‌اند. به‌عنوان مثال کلمه‌ای همچون «بی‌طرفی» رنگ باخته و الان نوعی فحش محسوب می‌شود؛ مثلا اگر می‌خواهید فردی که رعایت انصاف را نکرده و جانبدارانه برخورد می‌کند به چند فحش چاروداری مهمان کنید، بهتر است از عبارت «مرتیکه بی‌طرف بی‌غیرت» استفاده کنید.

علی‌ای‌حال، چندی پیش کنفرانس مطبوعاتی آقای روحانی برگزار شد و خیلی از رسانه‌ها به پوشش کامل خبری آن پرداختند. اخبار صدا‌و‌سیما هم بر اساس تشخیص مبتنی بر بی‌طرفی، هر کجایی از مصاحبه رییس‌جمهور را که صلاح دانست پخش کرد. در اینجا برخی از صحبت‌های آقای روحانی را که واقعا به زبان آورد و آنچه را که احتمال می‌رود اخبار صدا‌وسیما نقل کند بیان می‌کنیم:

رییس‌جمهور: آن کسی که یک شبه مشکلات را حل می‌کرد، کس دیگری بود.

صدا‌و‌سیما: اعتراف رییس‌جمهور به عدم توانایی حل مشکلات مردم. روحانی: شب‌ها دچار مشکل می‌شوم.

رییس‌جمهور: آمادگی داریم روابط خود را با عربستان بهتر کنیم.

صدا‌و‌سیما: اظهارات عجیب رییس‌جمهور در حمایت از عربستان سعودی.

رییس‌جمهور: از ابتدا گفته‌ام، مردم باید آزادی را لمس کنند. برخی می‌گویند فقط باید اقتصاد را لمس کرد.

صدا‌و‌سیما: حرف‌های هنجارشکنانه روحانی در مورد آزادی. روحانی گفت مردم حق دارند همدیگر را آزادانه لمس کنند.

رییس‌جمهور: دولت قبل ۴۳ هزار میلیارد برای مسکن مهر از بانک مرکزی برداشت کرد و این باعث تورم ۴۵ درصدی شد.

صدا‌و‌سیما: عدم حمایت رییس‌جمهور از خانه‌دار شدن مردم.

رییس جمهور: اگر تلاش دولت نبود هیچ شبکه اجتماعی زنده نمی‌ماند و همه را قربانی می‌کردند.

صدا‌و‌سیما: حمایت ضمنی روحانی از کانال‌ها و سایت‌های وابسته به غرب و ضداخلاقی. روحانی گفت: دولت تمام تلاش خود را برای زنده نگاه‌داشتن آن‌ها انجام می‌دهد.

رییس‌جمهور: ۱۶ آذر دانشگاه‌ها باز‌تر شد.

صداوسیما: ابراز رضایت رییس‌جمهور از بی‌بند‌و‌باری به بهانه آزادی در دانشگاه‌ها.

رییس‌جمهور: برای اینکه بدانید در انتخابات شرکت می‌کنم یا نه باید پنج روز دیگر صبر کنید.

صدا‌و‌سیما: روحانی به علت انتقادهای شدید مردم و کارشناسان به‌دلیل ضعف مدیریت، پنج روز اعلام نامزدی خود را به تعویق انداخت.

رییس‌جمهور: بعضی‌ها مثل ماشین دودی هستند و همه را سیاه می‌کنند.

صدا‌و‌سیما: توهین آشکار رییس‌جمهور به افراد سیاه پوست. نژاد‌پرستی روحانی در آستانه انتخابات.

رییس‌جمهور: به مردم دروغ گفته نشود. بزرگ‌ترین خیانت دروغ است.

صدا‌و‌سیما: روحانی در کنفرانس خبری‌اش مردم و اصول‌گراها را دروغگو خطاب کرد.


منبع: برترینها

طنز؛ کی ایستگاه بعد پیاده می‌شه؟!

تازگیا یاد گرفتم تا وارد مترو میشم اگه روی زمین جا نباشه که بشینم، میرم جلوی خانومایی که روی صندلی نشستن و ازشون می‌پرسم که هر کدومشون چه ایستگاهی پیاده میشن. بعد میرم جلوی اونی که زودتر از بقیه پیاده میشه وایمیستم تا زودتر صندلی نصیبم بشه. به نظرم این کار خیلی بهتر از اینه که عین گرگ به همه صندلیا نظر داشته باشم. رفتار متمدنانه‌تری هم هست. وارد واگن میشم و با صدای بلند می‌پرسم: کیا ایستگاه بعد پیاده میشن؟ بعد هر کی دستشو برد بالا، میرم و جلوش وایمیستم. خوبیش اینه که حق انتخاب دارم. امروز هم به همین روش رفتم و جلوی یه خانومی ایستادم.

دستم رو گرفتم به میله و سرم رو گذاشتم روی شونه‌ام و با گوشیم ورمی‌رفتم. دختری که کنار اون خانوم نشسته بود یه کارت شارژ ایرانسل دستش بود و گوشیش هم روی گوشش و داشت اون پوشش روی شماره رمز رو با ناخن پاک می‌کرد تا رمز رو برای کسی که اون طرف گوشی بود بخونه. ستاره، صد و چهل و یک، ستاره و بعد رمز رو خوند… ولی دکمه مربع رو من زودتر زدم و مبلغ شارژ اومد توی سیم‌کارت من. ١٠هزار تومن! من فک کردم شارژ‌ هزار تومنیه. دختره هنوز گوشی دستش بود. گفت: چی؟ نه بابا نامعتبر چرا؟ شاید اشتباه زدی و دوباره رمز رو خوند و باز هم کسی که اونور خط بود گفت که میگه رمز نامعتبره.

من ترسیده بودم. خانومی که جلوش وایستاده بودم، پیاده شد ولی من حواسم نبود و سرجاش ننشستم. بالاسر دختره وایستاده بودم و قضیه این بود که پولم نداشتم که بدم و حالا یه عذرخواهی هم بکنم و بگم می‌خواستم شوخی کنم مثلا. جالب این‌جا بود که اصلا خودم رو هم مقصر نمی‌دونستم و توی دلم هی به اون فحش می‌دادم که آخه احمق آدم تو این دوره زمونه شارژ ١٠هزار تومنی می‌خره و خودم رو آروم می‌کردم که عب نداره، یادته اون دفعه ایرانسل، بسته اینترنت ١٣ تومنیتو فعال نکرد.

این به اون در! تو همین فکرا بودم که دختره زد به کیفم و گفت: می‌خوای اگه سنگینه واست نگه دارم؟ گفتم: نه مرسی، از شما به ما رسیده. گفت: بله؟ گفتم: هیچی! بعد کارت شارژو گرفت سمتم و گفت: اینو خریدم ولی می‌زنم میگه نامعتبره. عین راننده تاکسیا یه سری تکون دادم و گفتم: ملت دزدن! گفت: الان یعنی دیگه هیچی. ١٠تومنم پرید. یهو بی‌هوا گفتم: می‌خوای شمارتو بده من دختر خالم تو ایرانسل کار می‌کنه، واست می‌پرسم. گفت: واقعا؟ میشه؟ گفتم: حالا بگم بهش ببینم چی میگه.

شماره تلفنشو گرفتم. کارت شارژ رو هم ازش گرفتم و پیاده شدم. یه ساعت پیش بهش مسیج زدم و شماره رمز یه کارت شارژ ١٠ تومنی رو براش فرستادم و گفتم: دخترخالم از طرف شرکت ایرانسل از شما عذرخواهی کرد و این شماره رمز رو داد که بدم بهت. برام نوشت: واااااای… تو چقد مهربونی… چقد گلی… چقد خوب که دنیا هنوز آدمایی مث تو داره… از دخترخالت تشکر کن. گفتم: خواهش می‌کنم. خوبی از خودته! ١٠ دقیقه بعد برام مسیج اومد که سیم‌کارت شما از طریق شماره فلان ۵٠٠٠ تومن شارژ شده و بلافاصله دختره مسیج زد که: نصف‌نصف + یک آیکون چشمک!


منبع: برترینها

طنز؛ سفره کامل شام

بی قانون؛ ضمیمه طنزروزنامه قانون – احسان پیربرناش: ماجرا از یک شام دو نفره ساده و یک سوال ساده تر شروع شد. همسر بساط شام را چیده بود و من تمام حواسم به صفحه تلویزیون و پخش مسابقه فوتبال بود که یک لحظه احساس کردم در غیاب حواس، باید یک عضوی را به خانواده اختصاص بدهم. عضوی که انتخاب کردم دهانم بود. انصافا هر جوری که حساب بکنید، عضو کار راه انداز و قابل احترامی است. یعنی انتخاب بدی نداشتم، ولی به قول کشتی گیرها بدل خوردم.

برای این که سکوت میان خودم و همسرم را بشکنم، نگاهی سریع و گذرا به سفره انداختم و گفتم: «به به، چه کردی همسر… اوووومممم، احساس می کنم یه چیزی کمه، اگه گفتی چی؟»

همسر که انگار از ازل منتظر شنیدن چنین سوال احمقانه ای بود بدون کوچک ترین مکثی گفت: «بچه!»

من نهایت منظورم ماست بود. حتی واقعا همین ماست هم نه، فقط یک چیزی در همین مایه ها. مثلا پارچ آب، سبزی خوردن یا اصلا خلال دندان، ولی جوابی که شنیدم «بچه» بود. آیا این سوء استفاده از پرت شدن حواس مردان در حین تماشای یک مسابقه فوتبال نیست؟

با خودم فکر می کردم که این مجازات بزرگی است برای کسی که حواسش جای دیگری درگیر است و دهانش جای دیگر، ولی کار از کار گذشته بود. بعد از چند ثانیه سکوت، بی اختیار گفتم: «لعنت بهت رونالدو!»

همسرم نگاهی متعجبانه به من کرد و گفت: «این مسی بود نه رونالدو.»
گفتم: «مگه این بچه واسه آدم حواس می ذاره؟»
گفت: «بچه که هنوز نیومده.»
گفتم: «نیومده اینه، ببین بیاد چی میشه.»

متاسفانه زن ها موجودات زرنگ و فریب نخوری هستند. یعنی شما شک نکنید اگر در گاهی اوقات فریب شما را می خورند، خودشان می خواهند که فریب بخورند وگرنه این موضوع هیچ ارتباطی به توانایی های شما ندارد.

گفت: «احساس می کنم خیلی دلم بچه می خواد.»
همینطور که به تلویزیون نگاه می کردم گفتم: «یه چای نبات بخوری خوب میشی، نفخ کردی.»
خیلی خونسرد گفت: «من بچه می خوام.»
گفتم: «الان که فوتبال داره.»
– همیشه فوتبال داره.
+ توام همیشه با مادرت تلفنی حرف می زنی.

می دانم جواب قانع کننده ای نبود ولی بالاخره باید یک چیزی می گفتم. لعنتی بازی بارسلونا و گیخون آن شب یکی از کسل کننده ترین مسابقاتی بود که از ابتدای فوتبال تاکنون برگزار می شد. یعنی بارسایی که تا همین نیم فصل، طی هر بازی متوسط ۴ گل می زد در آن بازی حتی یک شوت به سمت چارچوب هم نمی زد که آدم یک داد و بیدادی بکند و مسیر بحث را عوض کند. فقط میدان داری می کردند. با الهام از فلسفه بارسا تصمیم گرفتم من هم میدان داری کنم. تلویزیون را خاموش کردم و رو به همسرم گفتم: «خب عزیزم، کجا بودیم؟»

– بچه.
+ آخ آخ گفتی… بچه بودیم چقدر روزهای خوبی داشتیم. یادمه یه روز…
– چرا مقاومت می کنی؟
+ مقاومت نمی کنم که. بچه خیلی خوبه عزیزم. من باهات کاملا موافقم. ولی آخه الان وقت مناسبیه به نظرت؟
– آره.
+ باشه اگه اینقدر مطمئنی روی منم حساب کن!
– مرسی عزیزم. خیلی خوشحالم که توام می خوای.
+ آره بابا، چرا نخوام. اصلا اگه یادت باشه اول من پرسیدم چی کمه الان.
– اوهوم. تو پدر فوق العاده ای می شی.
+ وای چقدر می چسبه بهم می گی پدر، کاش همین امشب بچه داشتیم!

همیشه می دانستم که نمی توانم دو کار را هم زمان انجام بدهم ولی آن شب فهمیدم که این کار چه عواقبی ممکن است به همراه داشته باشد. تا رفت توی اتاق بخوابد، تلویزیون را روشن کردم. بارسلونا سه گل زده بود. کنترل را پرت کردم یک گوشه و به سفره نگاهی انداختم. هیچ چیزی کم نبود. یک بشقاب برنج، یک بشقاب خورشت، یک ظرف ماست، کمی سبزی خوردن، یک کاسه سالاد و یک بچه. سفره از همیشه کامل تر بود.


منبع: برترینها

طنز؛ استوری و لایو می‌گیرم پس هستم

بعضی چیزها هست که خود سازنده هم نمی‌داند برای چه تولید کرده است! از آن‌طرف، آن‌قدر آن چیزها بدون توجیه هست که مردم هم نمی‌دانند برای چی از آن استفاده می‌کنند! مثل همین استوری و لایو اینستاگرام. نه خود سازنده‌اش می‌داند کاربردش چیست، نه مصرف‌کنندگانش.

طرف صبح از خواب پا می‌شود، دست و روی نشسته اولین کاری که می‌کند، دکمه ضبط استوری را می‌زند و از لامپ آویزان از سقف اتاقش فیلم برای دوستانش می‌گیرد. کمی خوش ذوق هم باشد یک شعر از نیما یوشیج یا رسول یونان هم پای آن می‌گذارد. بعد از دیدن هفت دقیقه لامپ آویزان از سقف و خواندن یک بیت درباره ققنوس، تصویر عوض می‌شود و ما یک بسته دستمال کاغذی که سه چهارم کادر را گرفته می‌بینیم و در آن یک اپسیلون باقیمانده، خیابان‌های شهر را؛ یعنی این بار موبایل روی داشبورد منتقل شده و رسیدن به مقصد صاحب موبایل را باید هضم اضافی کنیم.

جذابیت این بخش به موسیقی‌‌ای است که زیر تصویر خیابان‌ها پخش می‌شود، یعنی چنان درونیات صاحب گوشی را برای ما عیان می‌کند که فروید روی کاناپه‌اش نمی‌تواند بکند. همان شخصی که برای ما دایم در فضای مجازی از هگل و کانت سخنرانی می‌کند و بی‌مایگی و کم‌مایگی و عدم مطالعه ملت آریایی را مسخره می‌کند و به باد انتقاد می‌گیرد، بدون اینکه حواسش باشد که ما موسیقی درون ماشینش را می‌توانیم بشنویم برای ما استوری ضبط می‌کند و اگر بدانید آن زیر شماعی‌زاده چه می‌خواند و چه آتشی می‌سوزاند.

سپس تصویر عوض شده و سه چهارم کادر این‌بار اختصاص به یک لیوان چای پیدا می‌کند که از گوشه آن یک کیبورد هم معلوم است، یعنی ایهاالناس من الان در محل کارم، مشغول کارم. هفت دقیقه که استکان چای مشاهده شد یا ما با انگشتی آن‌را رد کردیم، تصویری دوباره از خیابان‌ها دیده می‌شود که یک موسیقی خالی روی آن پخش شده و این بار اشعاری از حافظ،‌ اثیرالدین اخسیکتی و سهیل محمودی به‌سرعت از روی آن رد می‌شود. اگر صاحب گوشی کمی ذوق داشته باشد، تعداد متنابهی شکلک عجق‌وجق را هم که از کارهای اندی وارهول و مارک شاگال تقلید شده برای ما روی استوری یا لایوش حک می‌کند که ما به‌عنوان مخاطب، اغنای بیش از اندازه شویم.

مورد دوم کسانی هستند که از این ابزار بی‌مصرف اینستاگرام، باغ‌وحش از خودشان می‌سازند، یعنی طرف خودش است، اما گوش خرگوشی دارد یا دماغ خوکی. بعد تندتند چشمک هم می‌زند که بامزه‌تر به نظر برسد، یعنی اگر یک لحظه خود سازنده این امکان جدید که اشرف مخلوقات را به‌سان سگ و گربه می‌کند، بداند چه کرده و چه ساخته نمی‌داند، به جدم اگر مصرف‌کنندگانش هم بدانند برای چه خود را شبیه دزد دریایی و پری دریایی می‌کنند، باز هم نمی‌دانند. خلاصه که عزیزان من، گیرم یکی پنالتی با مغزش زد، شما چرا شیرجه می‌روید؟


منبع: برترینها

طنز؛ قصه خانواده ما

بی قانون؛ ضمیمه طنز روزنامه قانون – حسن غلامعلی فرد: مادرم کُلفت خانه های مردم بود. صبح به صبح جارو و سطل و لباس های پاره پوره مرا بر می داشت و می رفت خانه مردم. از بالا تا پایین خانه هاشان را می روبید و می سابید و غروب بر می گشت خانه. وقتی به خانه می رسید از خستگی نای نفس کشیدن هم نداشت اما باید ظرفِ تخم ها را پر می کرد. پس چادرش را می بست دور کمرش و می نشست روی لگن و تخم می گذاشت.

مادرم هر شب یکی دوتا تخم می گذاشت، بعد دست می گذاشت روی زانوهای فرسوده اش و ناله کنان از روی لگن پا می شد. وقتی بر می خاست از زانوهایش صدای پولِ خرد می آمد. بعد لنگ لنگان می رفت روی تُشکش دراز می کشید و خُرخُرش بلند می شد.

مادرم جوان تر که بود، بیشتر لگن تخم ها را پر می کرد. آن روزها زانوهایش قوت داشتند و شب که روی لگن می نشست، هفت هشت تا تخم می گذاشت اما هر چه پیرتر شد، تخم ها هم کمتر شدند. تخم ها که کم شدند ما هم گرسنه تر شدیم، آن قدر فقیر بودیم که جز تخم ها چیزی برای خوردن نصیب مان نمی شد. پول هایی که مادرم از راه کلفتی در خانه های مردم در می آورد همه اش می رفت توی جیب صاحب خانه. برای همین بود که موقع تخم گذاشتن آن قدر زور می زد که رگ های شقیقه اش بیرون می زد و صورتش بنفش می شد. زور می زد که ما گرسنه نمانیم.

سال ها پیش پدرم یکی از تخم ها را از توی لگن برداشت و نشست رویش. آن قدر روی تخم نشست که یک روز پوسته تخم ترک خورد و من از توی تخم در آمدم. پدرم آنقدر گاز معده اش را روی تخم خالی کرده بود که وقتی تخم را شکستم بوی گندش تا یک هفته روی تنم بود. پدرم آدم بدی نبود. مهماندار قطار بود. کارش این بود که دمدمای صبح توی واگن ها راه برود، بکوبد به دیواره کوپه ها و فریاد بزند: «نمازه، نماز!» آن قدر توی کارش جدی بود که اگر کسی بیدار نمی شد بر فریادش می افزود. وقت شناسی اش مثل خروس بود، اما غرورش خروسی نبود. یعنی غرور نداشت، فقر همه غرورش را در خود شسته بود.

یک روز خبر آوردند که یکی از مسافران قطار از صدای فریادهای سحرگاهی پدرم عاصی شده و آن قدر کتکش زده که جان به جان آفرین تسلیم کرده اما جنازه اش را تحویل مان ندادند. گفتند به یاد پدرم تا سه روز به همه مسافرین قطار باقالی پلو با گوشت داده اند، آن هم با گوشت پدرم. نامردها یک بشقابش را هم به ما ندادند و تنها شانس مان برای چشیدن غذایی به نام باقالی پلو با گوشت از کف مان رفت.

وقتی پدرم روی بشقاب های غذا سِرو شد و گوشت تنش با باقالی ها و برنج های قد کشیده آمیخت، من توی خانه نشسته بودم و چشم به صورت کبود شده مادرم دوخته و گوش هایم را تیز کرده بودم تا اگر صدای افتاده تخم درون لگن بلند شد، جَلدی بپرم و تخم را از زیر مادر بقاپم و توی تابه بشکنمش. گرسنه بودم و آدم گرسنه کاری به این ندارد که چه می خورد. فقط می خواهد شکمش را پر کند تا از گرسنگی نمیر. حتی اگر شده با خوردن برادرها و خواهرهایش.

گرسنه بودیم اما احمق نبودیم. می دانستم هر کدام از تخم هایی که نیمرو می کردم شان می توانستند برادر یا خواهرم بشوند و مرا از این تنهایی در بیاورند اما مادرم راضی نمی شد. می گفت: «از پسِ سیر کردن تو بر نمیام. مگه مرض دارم برای خودم نون خور اضافه کنم؟» بعد هم با مشت می کوبید تخت سینه اش و می گفت: «الهی بابات گور به گور بشه که یواشکی یکی از تخم ها رو برداشت و نشست روش و چشم تو رو به این خراب شده وا کرد و …» اما نمی توانست حرفش را تمام کند، گریه امانش نمی داد.

همان طور که فین فین می کرد می گفت: «الهی کوفت شون شده باشی مرد… الهی هر کی تو رو خورد روزگار خوش نبینه…» آخرش هم آه می کشید و درد دلش را اینطور تمام می کرد: «دیگه جونی برام نمونده… چقدر پله های مردمو بسابم؟»

یک روز جانِ مادرم ته کشید و روی پله های خانه مردم تمام کرد. بشور و بساب هایش را تمام کرده بود که مُرد. جنازه او را هم ندیدم و گفتند به یاد مادرم به همه محل زرشک پلو با مرغ داده اند. جای مرغ هم گوشت مادرم بود. بی معرفت ها یک بشقابش را هم به من ندادند و تنها شانسم برای چشیدن طعم غذایی به نام زرشک پلو با مرغ هم از کفم رفت.

وقتی مادرم تمام شد، یک کیسه پول خرد دادند دستم و گفتند: «این پول خردها توی زانوهای مادرت بود.» کیسه را گرفتم و نشستم کنار همان لگنی که مادرم رویش می نشست. پول خردها آنقدر بی ارزش بودند که یک قرص نان هم نمی شد با آنها خرید. تا چند روز همانجا کنار لگن نشستم و با پول خردها بیخ دیواری بازی کردم. آن قدر گرسنگی کشیدم و پول خردها را بیخ دیوار پرتاب کردم که سرانجام از گرسنگی جانم در رفت.

شبی که صاحب خانه لشم را پیدا کرد به یاد من به همه اهالی ساختمان جوجه کباب داد، آن هم زعفرانی، بوی زعفران که بهم خورد خنده ام گرفت. می دانستم از خودم هم چیزی نصیب خودم نمی شود، برای همین خنده ام گرفته بود. من خودم هم از خودم دریغ شده بودم…


منبع: برترینها

طنز؛ ماجرای عشق در بی آر تی

بی قانون؛ ضمیمه طنز روزنامه قانون – پویان فراستی: بنده در این شهر به دنیا آمده و در همین شهر مدرسه و دانشگاه رفتم و اگر از نظر شما خواننده عزیز موردی نداشته باشد، در همین شهر عاشق شدم و در همین شهر ازدواج کردم. در حقیقت هدفم از ذکر نکته بالا این است که من تمام سوراخ سمبه های این شهر را می شناسم و ریه ای را در دود این شهر عزیز و آلاینده های آن سیاه کرده ام.

اگر می گویم تمام سوراخ سمبه هایش را می شناسم باور کنید که دروغ نمی گویم. خب مشخصا اگر کسی در این شهر رانندگی کند و به شغل شریف مسافرکشی مشغول باشد، چاله های خیابان ها را می شناسد. به عنوان مثال خیابان شریعتی بعد از سه راه ضرابخانه نرسیده به آبمیوه فروشی عباس آقا یک چاله کوچک هست. بنده بعد از دوران دانشجویی مدتی مسافرکشی کردم، به همین علت چاله ها را می شناسم.

اما عجیب اینجاست که نگارنده تمام سوراخ های این شهر را هم می شناسد، باز به عنوان مثال ضلع جنوب غربی میدان انقلاب گوشه پایین سمت چپ دیوارش چهار عدد سوراخ دارد که البته جا دارد اینجا از همین تریبون از مسئولان تشکر کنم که به فکر اشتغال ما جوانان هستند. به هر حال اگر آنها نبودند من الان این همه اطلاعات مفید نداشتم.

اما برگردیم به اصل مطلب؛ بنده در عنفوان جوانی چنان که افتد و دانی با یک همکلاسی با رعایت تمام قوانین شرعی و عرفی، سر و سری داشتم. از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان منظور از سر و سر، همان بده بستان جزوه است.

این بده بستان در حالی بود که آن هم کلاسی مذکور از بدخط ترین و در نوع خود خنگ ترین دانشجوهای تاریخ دانشگاه تهران بود و با سهمیه هیئت علمی پدرش وارد دانشگاه شده بود اما چه کنم که به قول مشهدی ها با چمخدون نگاهش جقک دل مو رو زده بود. به همین دلیل با بد خطی و خنگی او می ساختم.

معضل دیگر این مسئله بود که او به طول کل بیرون باغ بود و اصلا متوجه قضیه نبود و فکر می کرد که من برای پیشرفت درسی از او جزوه می گیرم. به همین خاطر من که دیدم از جزوه آبی گرم نمی شود به این فکر افتادم که در راه منزل با او سر صحبت را باز کنم تا کم کم زمینه آشنایی دو خانواده را فراهم کنم اما از بد ماجرا خانه ما در میدان المپیک بود و خانه آنها در فلکه دوم تهران پارس؛ از آنجایی که دانشجوی ادبیات بودم با خودم فکر می کردم که این مشکلات همان خار مغیلان است و من نباید کم بیاورم و غم بخورم.

به همین خاطر به این خانم عرض کردم که منزل ما هم تهرانپارس است و بعد از کلاس با یکدیگر به خانه برویم که تنها نباشیم اما نکته این بود که سراسر مسیر تنها بودیم و صرفا در یک وسیله نقلیه قرار می گرفتیم.

به این صورت که بنده بعد از اتمام کلاس به خودم می رسیدم و سعی می کردم ظاهر خود را آراسته کنم و از درب دانشگاه تا بی آر تی های میدان انقلاب با یکدیگر قدم می زدیم و راجع به درس و دانشگاه صحبت می کردیم و زمانی که بی آر تی می رسید او به قسمت بانوان می رفت و بنده هم به قسمت آقایان می رفتم و چهل و پنج دقیقه با فاصله خیلی خیلی نزدیک از آدم هایی که نمی شناختم می ایستادم و اصلا نمی توانستم محبوب را ببینم!

البته جا دارد که در اینجا اضافه کنم که بعد از مدتی مسافرها همدیگر را می شناسند. به همین خاطر شما یاد می گیرید کنار مردی که هر روز فقط یک پیراهن را می پوشد نایستید. چندین بار هم دوستان جیب بر لطف کردند جیب بنده را زدند که اواخر آنها نیز با من دوست شدند و چون پولی در کیف پولم پیدا نکردند، خیلی محترمانه کیف پول ها را پس دادند.

از مزایای دیگر سفر با این وسیله نقلیه این است که شما در عرض یک ماه به صورت اجباری وزن کم می کنید. به این معنا که اگر می خواهید در این وسیله نقلیه جایی برای ایستادن پیدا کنید، دور کمرتان نباید بیش از ۶۲ سانت باشد. به همین خاطر شما بر اثر فشارهای وارده در مسیر و اصل بقای داروین لاغر می شوید.

دیگر سرتان را درد نمی آورم. بنده هشت ترم متوالی جزوه گرفتم و مسیر انقلاب تا تهران پارس را با بی آر تی طی کردم و با تمام راننده های خط آشنا شدم و همه آنها از قصد و غرض بنده خبردار شدند جز آن کسی که باید خبردار می شد. در نهایت هم روز فارغ التحصیلی متوجه شدم که قرار است با پسر عمویش ازدواج کند.


منبع: برترینها

طنز؛ زندگی از پشت عینک عارف

بی قانون؛ ضمیمه طنز روزنامه قانون – مرتضی قدیمی: دیشب قبل از آنکه دستی به صندلی ها بکشم و حتی کف زمین را جارو کنم، چراغ ها را خاموش کردم و کرکره را پایین کشیدم. مهمان داشتیم و باید زودتر به منزل می رسیدم.

هنوز مشغول مرتب کردن قیچی و شانه ها هستم تا بعد هم کف زمین را جارو کنم که آقای عارف با آن لهجه حدفاصل یزد تا استنفورد، سلام و علیک گویان وارد آرایشگاه شد. من که باورم نمی شد خودش باشم گفتم آقای عارف خودتونید؟ دستی به موهای سفیدش کشید و گفت یس. بعد گفتم آخه این وقت صبح برادر؟

انگار از حرفم ناراحت شده باشد گفت امروز چندمه؟ گفتم نیمه اسفند را که رد کنی دیگه فرق نمی کنه چندم باشه، عیده. نگاه کن به چنارهای پاستور، ببین چقدر سبز شدند. سبز را چند بار آرام با خود زمزمه کردم تا بگوید خب حالا سبز شدند که سبز شدند. امروز هجدهم اسفنده، یعنی ۱۲ روز تا عید. لبخندی زدم و گفتم خیلی هم خوب. آرایشگر جماعت یازده ماه سال می زنه تا برسه به اسفند.

از بالای عینک نگاهم کرد و گفت چی؟ قیچی را از روی میز برداشتم و چند بار باز و بسته اش کردم و گفتم قیچی دیگه دکتر جان. بعد گفتم ما که از جایی حقوق نمی گیریم منتظر عیدی باشیم. به جایی هم وصل نیستیم بریزن. اسفند که میشه چشم ما به کرم شماست دکتر جان. متعجب نگاهم کرد تا بپرسم چی شده دکتر؟

گفت بریزن؟ چی بریزن؟ کجا بریزن؟ فرصت به بیراهه رفتن را از خیالاتش گرفتم و گفتم عیدی دکتر، عیدی. ما از اوناش نیستیم. دست راستم را نشانش دادم و گفتم دکتر جان ما نون دستمون را می خوریم. خندید و گفت نون بازو منظورته. من هم خندیدم و گفتم دکتر شما هم. از بالای عینک نگاه کرد و گفت وقتی که استنفورد بودم، آنجا برای پول در آوردن باید کار کنی. کار نکنی در خروجی را نشانت می دهند.

شانه و قیچی را برداشتم و به دکتر گفتم یعنی آنجا مثل شهرداری یا متروی تهران نیست؟

جوابم را نداد و نشست روی صندلی تا بعد از بستن پیش بند بپرسم چیکار کنم. گفت مثل همیشه. عینک را که از روی صورتش برداشت گفت چه زود پیر شدم. همه موهام سفید شده. همیشه همین را می گوید. بعد از برداشتن عینک دوست دارم یک بار عینکش را بگیرم و با آن دنیا را ببینم. هر بار خواستم، جرأت نکردم. ترسیدم مبادا از پشت عینکش همه چی خیلی خوب باشد و بعد دلم نخواهد دیگر بی عینک باشم.

چرا تعجب کردید؟ به یک آرایشگر نمی آید چنین نگاهی به زندگی داشته باشد؟ اگر کارشناسی ارشد فلسفه خوانده باشد چطور؟ آن هم در دانشگاه تهران. داغ بودیم و هیچ در اندیشه اجاره خانه و پوشک بچه مولفیکس نبودیم. تا وقتی که پدر همسر، پایان مراسم خواستگاری متذکر شدند مدرک فلسفه را بگذار در کوزه اگر دختر می خواهی. می خواستم تا سر از دوره آرایشگری در بیاورم. بعد هم از آرایشگاه پاستور. بد نیست. حتما بهتر از درآمد یک فارغ التحصیل رشته فلسفه است، آن هم گرایش غرب.

اما این بار تصمیم گرفتم عینکش را بردارم و ببینم. کار اصلاح تمام شده بود که گفتم دکتر جان اجازه هست با اینک شما از خودم یک سلفی بگیرم. گفت «نو پرابلم.» تا عینک را به چشمم زدم دنیا رنگ دیگری پیدا کرد. انگار آسمان آبی آبی شد. ترافیک نبود. گنجشک ها با هم روی درخت ها شوخی عقابی می کردند. کلاغ ها ادای بلبل ها را در می آوردند جای غار غار کردن. هوا دلپذیر شد. اصلا یک وضعی. توی آینه که نگاه کردم خودم را شبیه تام کروز دیدم. وای چه خوب بودم.

توی همین حال و احوال بودم که دکتر عینک را از روی صورتم برداشت و گفت بده عینکو که داره دیر میشه. گفتم جلسه علنی؟ مجلس؟ کمیسیون؟ کت را که می پوشید گفت نه جانم حواست نیست اصلا. امروز هجده اسفنده. کار عید. خانم دکتر منتظره منزل. دست کرد توی جیبش و پاکتی در آورد و گفت عیدت مبارک. پیش پیش سال خوبی داشته باشی. به آینه که نگاه کردم خودم بودم. بیرون هم کلاغی شیرجه رفت برای موشی.


منبع: برترینها

طنز؛ گزارش یک سرقت

بی قانون؛ ضمیمه طنز روزنامه قانون – مونا زارع: اگر بخواهم خیلی مختصر خودم را معرفی کنم این است که من دزدم. اگر بخواهم مفصل تر توضیح بدهم این است که من شراره هستم. یک دزد! یا اگر باز بخواهیم از یک زاویه دیگر من را ببینیم؛ من زنی هستم که دزدی می کنم. ما یک تیمیم.

کامران نصاب دوربین مدار بسته است اما چون شعور کافی و وافی ندارد، از قدیم خانه هر کسی می رفت، اینور و آنورش دوربین مخفی کار می گذاشت و دیدیم اگر بیاید توی تیم ما شرفش بیشتر است تا کار قبلی اش. همین شد که حالا دوربین های مدار بسته طلافروشی ها را نصب می کند و ما هم از این طرف توی خانه زیر نظرشان داریم. اسد هم که تکلیفش معلوم است، وحشی تیم است، وقتی که همه برنامه ها درست انجام شد، برای جمع کردنش اسد را می اندازیم وسط. من هم که مشخص است. با کفش های پاشنه بلند و دسته چکم اسلحه می کشم تا اسد و فرهاد بیایند.

البته فرهاد دیگر توی تیم ما نیست چون وقتی در حالت ضد نور با ساک های پر از طلا، چهار نفری با لباس های مشکی در خیابان راه می رفتیم و باد توی موهای مان می خورد، بالانس تیم را به هم ریخت. قاعدتا همه می دانند که من باید وسط بایستم و یک مرد این طرفم و یک مرد آن طرفم. اما فرهاد درک بصری نداشت. می خواست وسط بایستد و کلا تصویر را به هم می ریخت و ما هم انداختیمش بیرون.

حالا پشت ویترین طلافروشی ایستاده ام و توی هندزفری ام صدای چیپس خوردن کامران می آید. منتظر بودم مشتری ها بروند بیرون. دیوانه حرکات خودم قبل از سرقتم. اینطور که چشم هایم خمار و جستجوگر می شود و آدامس می جوم دل هر کسی را زخمی می کند. دستکشم را دستم کردم و آدامسم را باد کردم و ترکاندم. آدامس چسبید به شیشه طلافروشی و کامران توی گوشم داد زد: «چه غلطی می کنی؟! این عقده ای بازیا چیه؟»

طلافروش در حالی که دهانم با آدامس به ویترین چسبیده بود از پشت ویترین نگاهم کرد و از مغازه بیرون آمد و داد زد: «خانم چی کار می کنی؟ نچسبونید خودتونو به این ویترین لامصب!» نمی دانستم الان به صلاح است آدامس را از شیشه جدا کنم بکنم توی دهانم یا بقیه آدامس را از دهانم دربیاورم به شیشه واگذار کنم. گزینه یک را انتخاب کردم. کامران داد زد: «خاااک بر سرت! دختری مثلا» طلافروشی چند لحظه نگاهم کرد. جلوتر از خودش وارد طلافروشی شدم و گفتم: «اون سرویس یاقوت تون رو می خوام ببینم.»

به ویترینش نگاه کرد و گفت: «یاقوت نداریم!» زیر لب گفتم: «این سبزا چیه کامران؟» کامران مکث کرد و گفت: «سنگ متولدین اردیبهشت؟» به گردنبند اشاره کردم و گفت: «زمرد منظورتونه» بشکن زدم. برق سگ هایش توی چشمم بود که گفت: «شما چهار بار دیگه ام اومدید اینجا.» چشم هایم را خمار کردم و گفتم: «خیلی چشممو گرفته.» دستم رو روی هندزفری گذاشتم و آرام گفتم: «گرفتی!» سرش را آورد جلو و گفت: «جان؟»

زیر لب گفتم: «بدجور چشممو گرفتی! نمی خوام ازت طلا بزنم. اسلحه رو که کشیدم ازم بگیرش با لگد بزن تو پهلوم فرار کنم.» کامران داد زد: «شراره صدات نمیاد.» یعنی بهتر از این نمی شد عشقم را به طلافروش محبوبم نشان دهم. آب دهانش را قورت داد. انگشتم را جلوی بینی ام گذاشتم تا صدایش در نیاید. به جدم قسم ۱۰ بار جلوی آینه تمرین کردم با چه فشار و فاصله ای انگشتم را جلوی دماغم بذارم که دماغم پهن به نظر نرسد. باز هم یک جای کار را غلط رفتم که دهانش کج شد و چشمش را انداخت پایین.

کامران گفت: «۳۰ ثانیه دیگه برق مغازه رو قطع می کنم. اسلحه رو بکش.» دستم را توی کیفم بردم و دنبال اسلحه گشتم. اسپری و کیف عینک نمی گذاشت پیدایش کنم. دستم به یک چیز دیگر خورد. لعنتی ظرف غذای ظهرم بود. کیف لوازم آرایش را انداختم روی میز و طلافروش گفت: «دوربین مخفیه؟» کیفم را روی پیشخوان خالی کردم و گفتم «یه لحظه ببخشید.» کامران گفت: «پشت شلوارت گذاشتی! بدو»

دستم را سمت کمرم بردم و اسلحه را بیرون کشیدم و طلافروش جیغ زد و داد زدم: «طلاها رو بریز تو کیفم.» با ابروهایم به اسلحه اشاره کردم و زیر لب گفتم: «بگیرش» اسلحه را بردم جلوتر و از دستم کشید و صدای افتادن کامران از پشت مانیتورش آمد. با سرم تاییدش کردم و از پشت دخل بیرون آمد با ته کفش کوباند توی پهلویم. خواستم فرار کنم که یکی دیگر کوباند توی ستون فقراتم. چشم هایم از درد و تعجب گرد شد که با ته اسلحه زد توی سرم و افتادم زمین. بیشعور اسلحه ندیده بود، جوگیر شده بود. با نوک کفشش چند بار زد توی شکمم و بقیه اش یادم نیست تا چشمم را توی ماشین پلیس با دستبندهای توی دستم باز کردم.

اسد زودتر از همه فرار کرده بود و من و یک سرباز دون پایه توی ماشین نشسته بودیم. سرباز زیر لب گفت: «پیس پیس، ببین من کلید دستبند رو می ذارم روی صندلی ماشین، تا درو باز کردم، بزن تو پهلوم فرار کن.» چند لحظه نگاهش کردم و آدامسم را ترکاندم و گفتم: «نمی خواد.» یعنی می خواهم بگویم همه می خواهند قهرمان هم بشوند بلکه اتفاق خاصی بیفتد، آخر سر هم آنکه گوشه ای ماستش را خورده قهرمان قصه می شود چون وول بیخودی نزده، مثل همین اسد!


منبع: برترینها

طنز؛ این بیماری های خوشگل

بی قانون؛ ضمیمه طنز روزنامه قانون – علیرضا مصلحی: دقیقا از اون روزی که شامپوی دوازده آنزیم جای شامپوی خمره ای رو گرفت، بهش شک کردم. وقتی دیدم پوسترهای بَسَنتی جای خودش رو به یک گراند آریانا داد، شکم بیشتر شد. زمانی که بیسکویت مادر جاش رو به لیدی فینگر (که انسان به راستی تشخیص نمیده اسم بیسکوییته یا فحشه!) داد، دیگه تقریبا مطمئن شدم ولی ضربه اصلی رو وقتی خوردم که شنیدم عباس آقا، ملوک خانوم به جای «منزل»، «عجقم» صدا زد!

مسئله اصلی که می خوام مطرح کنم اینجاست، شما این کلمات رو یک بار بخونید: «عشق – آشیانه خالی – آمستردام – استکهلم». فکر می کنید این ها چیه؟ اگر یه «سندروم» بذارید اولشون، اسم بیماری های این دوره زمونه است! آخه اسم بیماری اینقدر سوسول؟! اینقدر نُنُر؟! این ها رو مقایسه کنید با طاعون و حصبه و تیفوس و آبله. آدم وقتی می شنوه قالب تهی می کنه.

علاوه بر اسم بیماری های جدید، تعریف و حتی درمان شون هم سوسولانه است. در تعریف سندروم عشق گفته شده: «سندروم عشق مجموعه علائم شدیدی است که پس از فروپاشی یک رابطه رمانتیک بروز می کند.» قبلا همچین فردی رو اگر بود، حسابی کتک می زدند. حالا این روزها کتکش که نمی زنند هیچ، کلی هم بهش توجه می کنند. کلی هم پول خرجش می کنند! واقعا ما داریم به کجا می ریم؟!

یعنی تصور کنید پسره خیره سر میاد خونه، میگه: «پدر! پدر! من سندروم عشق گرفتم.» بعد یه عالمه خرج روانپزشک و روانشناس می کنند. آخرش هم روزی دوازده ساعت می شینه محسن یگانه و آرمین۲afm گوش میده. اگه هم خوب بشه، نهایت سه ماه دیگه با کیس بعدی همین آش و همین کاسه است. در صورتی که قدیم طرف مثل آدم می اومد خونه می گفت: «من علاوه بر طاعون و حصبه و تیفوس و آبله، از دیفتری هم رنج می برم و احساس می کنم دیگه امیدی بهم نیست.»

یه هفته می بستنش به چای نبات خوب خوب می شد. یا مثلا قطع نخاع شده بود، کریم دلاک می اومد مشت و مال می داد، قولنجش رو هم می شکوند، خوب که می شد هیچ، دو ماه بعد تو تشک کشتی کولندون و حصیرمال و پنیرتپون اجرا می کرد.

این تازه آغاز ماجراست. به این عبارات دقت کنید: «سندروم سیندرلا – سندروم زیبای خفته – سندروم آلیس در سرزمین عجایب»! یعنی الان سر به بیابون بذارم رواست. این همه خفت کافی نبود، رفتن تو کار انیمیشن و کارتون!

سندروم زیبای خفته رو این جوری تعریف کردند: «یک بیماری اختلال خواب است که در آن شخص احساس خستگی بسیار زیادی کرده و به خواب زیادی احتیاج دارد. در بیشتر موارد بیمار بین ۱۵ تا ۲۱ ساعت در روز را می خوابد.» قدیم همچین آدمی رو مجددا یه نصف روز کتک می زدند بعد می بستنش به تخت که یا اعتیادش رو ترک کنه یا بمیره. هر ربع ساعت هم یه لیوان آب می ریختن رو صورتش که چُرت نزنه. الان میگن: «آخی اذیتش نکنید. حیوونکی سندروم زیبای خفته داره.»

من دیگه نمی دونم چی کار کنم. یه عده میگن وقتی نمی تونی چیزی رو تغییر بدی مبارزه نکن، باهاش همراه شو و وا بده، شُل کن. نمی دونم چه قدر حرف شون درسته ولی تو این مورد خاص، کاری از دستم برنمیاد. فکر کنم بهتر باشه وا بدم. بهتره همراه بشم. در همین راستا یک سری از بیماری هایی که در آینده نزدیک کشف خواهند شد رو بهتون معرفی می کنم:

سندروم گربه شِرِک: در این بیماری که بیشتر در میان صاحب منصبان شایع است، شخص مسئول پس از وقوع یک فاجعه، توأم با ماله کشی، جوری مظلومانه به شما نگاه می کند که پس از مدتی به خر شرک تبدیل می شوید و در نهایت به این نتیجه خواهید رسید که همانا مقصر واقعی خودتان بوده اید. در مواردی دیده شده پس از این مرحله مسئول وارد فاز دوم شده و شما را به سزای اعمال تان می رساند.

سندروم سوپرمن: در این ناهنجاری، فرد مبتلا تصویر نادرستی از قدرت و توانایی های خود دارد. مثلا در موردی خاص، شخص ادعا کرده از هوش سرشاری برخوردار است، در صورتی که وقتی در جدول سوال شده بود: «حرف ندا (دو حرفی)» خالی گذاشته و علت آن را این گونه توضیح داده است: «تا حالا با نامحرم حرف و گفتگو نداشتم. نمی دونم!»

در مثال های دیگر از این قبیل، شخص فکر می کند که در زمین فوتبال ۱۵ نفر را پشت سر هم دریبل کرده و یا مثلا ادعا کرده… ببخشید تا همین جا کافی است. من اگر این مورد را بیان کنم ممکن است با اتحاد بین وکلای بین الملل، روزنامه بسته شود.

سندروم عموی سوباسا اوزارا: در این بیماری شخص مبتلا در مرحله اول به صورت خیلی نرم و زیرپوستی به دیگران نزدیک می شود. در مرحله دوم طرف مقابل او را فردی خدمتگزار می پندارد در حالی که بیشتر به مهرورزی اعتقاد دارد. در مرحله آخر، بیمار نقاب از چهره بر می دارد و شاهد آنیم که فرمود: «عمودی بز بر برِ روشنش/ گسسته شد آن نامور جوشنش».

سندروم زبل خان: این بیماری بر اصل «زبل خان اینجا، زبل خان اونجا، زبل خان همه جا» استوار است. شعار این بیماران در زندگی این است: «صحنه باز منو صدا کرد/ عشق اون دوباره ما رو هم صدا کرد». اخیرا پزشکان به این نتیجه رسیده اند که علت اصلی این بیماری، نارسایی در افق زاویه بدن است. تحقیقات جدید نشان می دهد که این افراد دارای دو ویژگی عجیب و منحصر به فرد می باشند:

۱٫ افق زاویه بدن با استفاده از سامانه هوشمند مکان یابی و ارزش یابی، دقیقا می داند کجا قرار گیرد.


منبع: برترینها

طنز؛ تفاوت‌های برنامه آشپزی در صداوسیما!

روند برنامه‌های صداوسیما آنقدر جذاب شده که مردم متاسفانه آنها را تماشا نمی‌کنند.یعنی از ترس جذابیت و هیجان‌های احتمالی ممکن است آدم ایست قلبی کرده و جان به جان آفرین تسلیم کند. بنابراین اگر هم کسی این برنامه‌های متنوع و جذاب را تماشا نمی‌کند،به دلیل حفظ سلامت است و نه چیز دیگری. حالا رئیس جمهور جناب دکتر روحانی در سخنرانی خود اعلام کرده: «آن موقع که تورم مواد خوراکی ۵۱ درصد شده بود، صداوسیما خوابش گرفته بود؟!» اولا صدا و سیما چند سالی است ساعت گذاشته تا زنگ بخورد و بیدار شود، بعد هم که زنگ می‌خورد به بقیه می‌گوید تا او را نیم‌ساعت دیگر بیدار کنند. اما روند برنامه‌سازی در این سازمان به‌گونه‌ای بود که خبر گرانی موادغذایی داخلی به گوش مدیران این سازمان نمی‌رسید.

همین الان یک مثال خدمت شما ارائه می‌دهم؛ برنامه آشپزی در دولت دهم:‌ با سلام خدمت بینندگان عزیز، امروز می‌خواهیم خدمت شما آموزش طبخ کوکوسبزی بدهیم.مواد لازم برای طبخ این کوکوی بسیار خوشمزه عبارت است از:‌ میوه اژدها، چند سی‌سی روغن خودرو که نیازی هم به خریدنش ندارید، از موتور ماشینتون ته یه استکان بریزید کافیه، چند عدد تخم جوجه تیغی تاسمانیایی. برای پختن این غذا نیاز به روشن کردن گاز نیست، مواد را در یکدیگر هم بزنید، بعد جلوی دهانتان گرفته و به مدت بیست دقیقه«ها» کنید تا مایه کوکو خودش را گرفته و گرم و پخته شود، نوش جان! برنامه آشپزی در دولت یازدهم: با سلام خدمت بینندگان عزیز، امروز می‌خوایم خدمت شما آموزش طبخ کوکوسبزی بدهیم.

مواد لازم برای طبخ این کوکوی بسیار خوشمزه عبارت است از:‌ یک بسته سبزی کوکویی به قیمت ۴۷۰۸ تومان، یک عدد روغن مایع به قیمت ۶۲۰۰ تومان، شش عدد تخم مرغ به قیمت ۳۰۰۰ تومان که رشد ۲۰ درصدی هم داشته.متاسفانه برای طبخ این کوکو به گاز و گرما و حرارت نیازه، که در گذشته اینطوری نبود و این تجمل‌گرایی اخیرا باب شده، گاز هم که گرونه، پولشم مستقیما توی جیب دولت میره، وضعیت حقوق‌ها هم که تعریفی نداره، پس بی‌خیال پختن کوکو می‌شویم. اکنون سریال جذاب و تماشایی «روزی عقابی» برای شما پخش می‌شود!


منبع: برترینها

طنز؛ آسیب شناسی پیج های کم لایک

با وجود تمام فرهیختگی و عینک گردی که دارم زندگی ام دارای وجوه تاریکی است. از آن وجوهی که فقط در خلوت آدمی با خودش رخ می نماید. قضیه خیلی بغرنج تر از داشتن دستگاه گوارش است؛ آن قدر که اساسا هیچ دستگاهی زیر بار این وجه منفی نمی رود.

بی قانون؛ ضمیمه طنز روزنامه قانون – سعیده حسنی: با وجود تمام فرهیختگی و عینک گردی که دارم زندگی ام دارای وجوه تاریکی است. از آن وجوهی که فقط در خلوت آدمی با خودش رخ می نماید. قضیه خیلی بغرنج تر از داشتن دستگاه گوارش است؛ آن قدر که اساسا هیچ دستگاهی زیر بار این وجه منفی نمی رود.

اعتراف به این واقعیت که در کنار دغدغه دموکراسی، خشک شدن تالاب ها، گرم شدن کره زمین، انقراض پنگوئن ها و ته سیگارهای توی جنگل، نگران تعداد لایک های اینستاگرامم هم هستم، دردناک است.

دست خودم هم نیستم مدام فرهیخته درونم سرکوفت می زند که پس چه شد آن همه پز روشنفکری؟ سیبیل که نداری، از عینک گردت خجالت بکش اقلا. اما کودک درون با یک «برو بینیم بابا» وارد اینستا شده از کتاب تاریخ اخلاقی قرن بیستم کنار ماگی که عکس شاملو رویش نقش بسته عکس گرفته و در معرض دید عموم قرار می دهد تا فرهیختگی اش را پر کند اما بعد از گذشت یک ساعت و تنها ۲۰ لایک او کاملا سرخورده می شود.

آیا حقیقتا فرهیختگی و شاخیت در اینستاگرام رابطه عکس دارند؟ اصلا چه رابطه ای بین این دو هست؟ آیا نقطه بهینه ای وجود دارد که فرد بتواند در آن واحد هم فرهیخته باشد، هم شاخ؟ ما نمودار فرهیختگی و شاخ بودن بر حسب زمان را رسم کرده و با هم قطع دادیم، حتی مشتق گرفتیم و مساوی صفر قرار دادیم و کارهایی از این قبیل تا به نقطه اپتیمم رسیدیم.

یعنی حدی از فرهیختگی که لایک خورش هم خوب است. نتایج حاصل از این محاسبات را به صورت نکاتی کاربردی در زیر آورده ایم. امید است که راهگشای آنانی باشد که حاضر نیستند لایک خور بودن را فدای فرهیختگی فیک کنند.

از حالت پرایوت خارج شوید: اگر جزو آن دسته افرادی هستید که تا زمان رویت اصل کارت ملی، کپی تمام صفحات شناسنامه، عقدنامه والدین و دو ضامن معتبر و حداقل ۲۰ دوست مشترک کسی را اکسپت نمی کنید، خب طبیعی است که تاکنون در زمره شاخ ها قرار نگرفته اید. ریلکس باش عزیزم!

دوربین RLSD تهیه کنید: شما از شلغم با این دوربین ها عکس بگیر، شبیه توت فرنگی در تصویر ظاهر می شوند. این دوربین ها به عکس شما عمق داده و باعث می شوند وقتی عکس از آثار سرماخوردگی تان می گذارید، شبیه یک فعال مبارزه با ویروس ها به نظر برسید.

دوستی دارای دوبین IRLSD اختیار کنید: اگر خودتان از این دوربین ها ندارید سعی کنید دوستی داشته باشید که از این ها داشته باشد. در ادامه در راستای تحکیم روابط با آنها گام بردارید. با آنها به دامان طبیعت بروید تا از شما عکس بگیرند. سپس عکس مثلا حواس تان نیست تان را با یک شعر در اینستاگرام قرار دهید.

ظروف گل گلی + خوردنی + کتاب + واترمارک: این یک ترکیب کاملا امتحان پس داده است. در موارد متعددی مشاهده شده فرد با این فرمول توانسته از یک کاربر ساده به یک کاربر شاخ ارتقا پیدا کند. مهم حفظ ترکیب است، فرقی بین کتاب رکسانای مودب پور و عامه پسند بوکوفسکی نیست. کپشن هم اهمیتی ندارد. شعر اخوان باشد یا دستور تهیه غذا. مهم واترمارک عکس است و استفاده از ظروف گل گلی با هشتگ های بی ربط.


منبع: برترینها

طنز؛ چطور زودتر از بقیه نان بگیریم؟!

بی قانون؛ ضمیمه طنز روزنامه قانون – مهرداد صدقی: برای این کار تکنیک های مختلفی وجود دارد که اجرای هر کدام بستگی به میزان پشتکار، رو و اعتماد به نفس شما و البته هیکل و زور بازوی آدم های توی صف دارد.

تکنیک اول

در بعضی نانوایی ها به تعداد تک تک آدم ها صف برای رسیدن به نون وجود دارد. یکی برای یک دانه ها، یکی برای دوتایی ها، یکی هم برای سه تایی ها. خوشبختانه برای اینکه کری خوانی پیش نیاید برای شش تایی ها و چهارتایی ها صف جدا نگذاشته اند. البته چون صف خانم ها هم جداست تعداد صف ها ماتریسی می شود و باید این تعداد صف را در هم ضرب کرد. در مجموع در این تکنیک بهتر است جوری در صف بایستید که تا لحظه آخر مشخص نشود در کدام صف ایستاده اید.

حتی می توانید اینجوری مثل رونالدینیو به یک طرف نگاه کنید و بعد یواشکی در لحظات آخر در آن صف دیگر که خلوت تر است خودتان را به شیوه اسمزی نفوذ بدهید.

تکنیک دوم

اگه در خانه تان بچه زیاد است، باید دسته جمعی ترانسفرشان کنید به نانوایی و آنها را توی صف های مختلف عین توزیع فیشر پخش کنید. البته اگر توی صف یک دانه کسی نبود، همه به ها می توانند درهمان صف عین جوجه های سیخ جوجه کباب پشت سر هم بایستند. فقط باید معلوم نشود با هم هستند وگرنه ممکن است به جای جوجه کباب به کباب کوبیده تبدیل بشوند.

تکنیک سوم

همان اول در حالی که سرتان را به نشانه تاسف تکان می دهید، با صدای بلندی خطاب به مخاطب فرضی و نامرئی داد بزنید: «آقای محترم لطفا صف رو رعایت کن» بعد کم کم در حالی که نیم کلاچ نیم کلاچ خودتون را جلوتر می برید همچنان از بی فرهنگی بعضی ها انتقاد کنید.

تکنیک چهارم

در لحظاتی که نان دارد تمام می شود صف موجودیت خودش را از دست می دهد و نوبت و حق تقدم با کسی است که دستش درازتر است. در این لحظات بهتر است روی پنجه پاها بایستید و در حالی که از دیگران به عنوان تکیه گاه استفاده می کنید با زاویه ۴۵ درجه خودتان را به سمت شاطر پرتاب کنید. در این روش حواس تان باشد که آدم قلدری توی صف نباشد وگرنه به خاطر ضربه وارده شاید ناخواسته با زاویه ۱۸۰ درجه روی زمین دراز بکشید.

تکنیک پنجم

اجرای این تکنیک دو نفره است. نفر اول توی صف می ایستد و به دیگران جملات قصاری راجع به فرهنگ گذشت و گذشته پر افتخار می گوید. بعد از چند ثانیه نفر دوم وارد می شود و تمارض می کند که حالش خوب نیست. از این حالت نفر اول با صدای بلند و رسایی به بقیه می گوید: «آقا اجازه بدین این بنده خدا زودتر نونشو بگیره حالش خوب نیست.»

تکنیک ششم

این تکنیک با استفاده از جنگ روانی علاقه به چیز مفت، در حالی که یک کاسه آش چند بار مصرف در دست تان گرفته اید، خودتان را یک عابر گذری بی نیاز از نان نشان بدهید و با خونسردی بگویید: «اون پایین آش مفتی می دن، حیف که داره تموم میشه.» ترجیحا از آش ها یا غذاهایی نام ببرید که با نان خورده نمی شوند.

تکنیک هفتم

با ظاهر متفاوت وارد صف شوید و لباس هایی بپوشید که در دیگران سمپات ایجاد می کند و بگویند: «آخِییی طفلی…» مثلا می توانید لباس دامادی بپوشید.

تکنیک هشتم

یک برگ کاغذ دست تان بگیرید که رویش نوشته من مبتلا به یک بیماری واگیردار هستم که از راه ایستادن توی صف هم منتقل می شود.

راستی در اجرای این تکنیک ها ممکن است به نان برسید ولی اگر احتیاط نکنید شاید از نان خوردن بیفتید.


منبع: برترینها

طنز؛ بروتالیتیِ شمس بر مولانا

بی قانون؛ ضمیمه طنز روزنامه قانون – مهرشاد مرتضوی: شمس و مولانا که فردا امتحان داشتند را در حال «فیفا ۱۳۳۸» پلی استیشن دیدم. سخت به ارض هم می تاختند و شمس، «روبرت بن کارلوس» بر نوک حمله نهاده، فرت و فرت دروازه مولانا را می گشود و کُری در می داد که «جلال الدین محمد بلخی اف سی اَم و جلال الدین محمد بلخی اف سی اَم و جلال الدین محمد بلخی اف سی اَم و جلال الدین محمد بلخی اف سی امَ، این بود جلال الدین محمد بلخی اف سی اَت؟!»

و مولانا گردن کج تر نهاده و زبان به ماله کشی و توجیه می گشود که «معاذا… که مریدی دروازه مراد خویش بگشاید.» سیزده هیچ بودند که مولانا شَلَخی روانه ساخت از میانه زمین و به سه کنج دروازه نشست، پس شاگرد بلخی دست بگذاشت و به سماع آمد.

درهمین اثنا، حافظ در بگشود و فریاد برآورد که: «صاحبدلان خدا را! بر اعصاب ما طبقه پاینیان ارابه می رانید؟» لیکن او هم که چشمش به سیستم افتاد، صیحه ای درداد و از ردایش کتیبه مورتال کامبت جدید را بیرون کشید و هر سه تن ذوق زده به لعب مشغول و مغفول گشتند.

در میانه بازی، آنجا که ساب زیرو، جِید را خشکانده و بر اون بروتالیتی همی زد، سعدی اذن ورود خواست و شمس فرمود: «بازه بیا تو!» و پس از دقایقی نظامی و باباطاهر عریان هم به جمع شان اضافه شدند.

پس پکیج تاریخ ادبیات این مرز و بوم کامل شد و تخمه ها شکستند و بازی ها کردند و داشتند فوتبال ها می دیدند که شاخه نبات، در به لگد گشود و حافظ را گفت: «مگه سه ساعت پیش نگفتم بچه رو ببر حموم، گفتی الان می برم؟ معلوم هست کدوم گوری هستی!» باباطاهر ملافه ای دور خود پیچید.

حافظ سریع تبلت کشید تا در دیوانش به دنبال شعر عاشقانه ای برای نرم کردن شاخه نبات بگردد اما شاخه نبات امانش نداد و گفت: «منت کشیات رو واسه اون خواهرای دریده ات نگه دار، سر و تهت رو می زنن پا میشی میای پیش این…» شمس و مولانا دوتایی میان حرفش پریدند و گفت: «ما دوتا فقط همخونه ایم!»

هر چه بود شاخه نبات گوش حافظ گرفت و او را برد و به بچه شویی گمارد. سعدی که این حال دید فریاد برآورد: «عشق است همه مجردا!» و دست در تشت پفک کرد که ناگاه هاتف از غیب تماس گرفت و گفت که از سه کتاب، دو کتابش مجوز ارشاد نگرفته و خود را فی الفور برساند! پس سعدی نیز از در بشد و نظامی هم موعد شیفت گشتش بود و باباطاهر هم که چیز چندانی تنش نبود و پیش آن دو یار شفیق و پر حاشیه، شرم حضور داشت، از کادر خارج شد. دوباره ماندند شمس و مولانا و فیفا و تا صبح بازی کردند و فردا دهی – دوازدهی گرفتند و به شکرانه پاسی، یک روز کامل دیگر هم بازی کردند.

از طرفی پروین اعتصامی که جزوه ها چاک داده بود و صداهای ضبط شده استاد را به گوش جان جویده بود، استرس گرفت و ۸٫۷۵ شد و هر چه «استااااد، استااااد» کرد، افاقه نکرد و شد آنچه که شد.

ما از این داستان نتیجه می گیریم که پاس شدن و افتادن، دست استاد است و شما نباید شب امتحان بیخود خودتان را خسته کنید.


منبع: برترینها

طنز؛ که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند

دیگه این روزا هرچی به انتخابات نزدیک می‌شیم مشتری‌های ما فالگیرها بیشتر میشن. یه استاد توی دوره دکترا داشتم همیشه به من می‌گفت «پسر تو خیلی زرنگی. یه روزی می رسه که توی رقابت پوپول‌ها، تپل می‌شی» گفتم «یعنی چی استاد؟» گفت «یعنی از نمد پوپول‌ها کلاهی برای خودت می‌بافی.» پرسیدم «میشه یکم بشکافید استاد؟» گفت «همینو به عنوان هوم ورک فردا سر کلاس تحویل بده.» گفتم «استاااد…» گفت «حرف نباشه. فردام کوییز می‌گیرم.»

خلاصه عصبی شد و از کلاس رفت بیرون اما اون موقع فکر می‌کردم منظورش اینه که بعد از دفاع از پایان‌نامم نماینده مجلس می‌شم. اما حالا فهمیدم منظورش چیه. حق با اون بود. من تقریباً تو زمان انتخابات از فالگیری به اندازه یه جواهرفروشی لوکس، درآمد دارم.
داشتم به این قضیه پوپول و پوپولیست فکر می‌کردم که دیدم یه نفر با سینی چای اومد و گفت«خسته نباشی مرد زحمتکش، بفرما چای.» یه فیلمبردار هم ازش فیلم می‌گرفت. یه نگاه بهش انداختم، دیدم عزت‌الله ضرغامیه.

با تعجب گفتم «واااا؛ عزت تویی؟ عزت اینجا چیکار می‌کنی؟ تو الان باید توی کانال سرگرمی «خمیازه» پست بذاری؟ ادمینی خیر سرت.» گفت «بفرما چای. من خادم ملتم.» گفتم «مگه خادم ملت چای میده به مردم؟ اگه اینطوره که مادربزرگ من خادم واقعی ملت شریف ایرانه.» گفت «به هر حال من مال همین مردمم.» گفتم «اون که صد درصد. شکی توش نیست مال مردمی. اما آخه ما شما رو با شبکه پرس‌ تی‌وی و افق و اینا می‌شناسیم. چای بخوریم یا خجالت؟ راستی چی می‌مالیدی به این شبکه‌ها اینقدر رشد و افزایش پیدا کردند؟» گفت «پیروکسیکام» و هار هار خندید. گفتم «عزت نذار سر شوخی باز بشه. عزت نذار رومون تو روی هم باز بشه.

باز بشه دیگه من تا ته شکافتنش میرما. من هیچی واسه از دست دادن ندارم.» گفت «جدی فالگیری؟ اگه رئیس جمهوری بشم دو تا شبکه شبانه‌ روزی فالگیری می زنم برات تو صدا و سیما» گفتم «عزت اصلاً بدنت عادت کرده به شبکه زدن. یعنی رئیس‌جمهور شی قشنگ  ده  دوازده تا وزارت‌خونه اضافه می‌کنی به دولت؟» یهو دیدم به دوربین نگاه کرد و گفت «منتقد روحانی و عملکرد فردی و دولت او هستم و وی را رقیب اصلی خود می‌دانم.» پرسیدم «باشه حالا.

حالا چی شد خدایی تصمیم گرفتی رئیس‌جمهوری شی؟ دوربین مخفیه؟ جون عزت راسشو بگو.» گفت «من با انتخاب جمنا وارد صحنه انتخابات شدم» گفتم «آخی نازی، خودت مایل نبودی پس بمیرم، چی داری می‌کشی از این همه شوق خدمت! می‌خوای یه فال بگیرم ببینی چی می‌شه آخر این وارد صحنه شدنت؟ «یه فال برداشت و خوند» جهان اگر شکر آرد بدست چپ سوی تو/ به دست راست درون، بی‌گمان تبر دارد» با تعجب پرسید «دست راست؟ تعبیرش چیه؟» گفتم «والا تعبیر نمی‌خواد این شعر. خودش گویای همه چیزه؟ فقط گفتی با انتخاب جمنا وارد صحنه انتخابات شدی؟» گفت «آره، چطور؟» جواب دادم« هیچی همینجوری. ولش کن اصلاً.

خودت چطوری؟ روزی چندتا پست تو کانال سرگرمی خمیازه میذاری؟ «بدون توجه به سؤالم گفت» به سیاست «آجر روی آجر» پایبندم و معتقدم دولت‌ها باید کارهای خوب گذشتگان را تکمیل کنند همچنین سیاست‌ها و عملکردهای ناموفق را متوقف کرده و طرحی نو دراندازند.» گفتم «باشه شما تا طرحی نو درمی‌اندازی من میرم دیگه. شادمون کردی مرد. خدا شادت کنه.» اینو گفتم و با یه هشتک ازش خداحافظی کردم: «# که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند»


منبع: برترینها

طنز؛ تو خوبی و این همه اعتراف هاست!

بی قانون؛ ضمیمه طنز روزنامه قانون – آیدین سیار سریع: هفته پیش در یک کوچه خلوت دو نفر سوار بر موتور پیچیدند جلوی منِ پیاده! یکی شان هیکل ورزیده ای داشت با ریش داعشی و سر تراشیده ای که در اثر ضربات چاقو شبیه تخته گوشت شده بود. رفیق موتورسوار کچل، جوان تر بود، لاغر و با شلوار کماندویی و کتانی سفید! با یک حرکت سریع از موتور پیاده شدند و با سینه هایی ستبر و دست های باز باشگاهی و دادادچی، خودشان را جلوی راهم قرار دادند. چند قدم نزدیک تر شدند. مرد کچلِ داعشی، ضامن چاقو را فشار داد و تیزی چاقو تِلپی پرید بیرون!

آب دهنم را قورت دادم و چسبیدم بیخ دیوار. مرد داعشی به کیفم اشاره کرد و گفت: «رد کن!» کیفم را تقدیم کردم و سر و ته اش کرد. چند ورق کاغذ و سه چهارتا کتاب و دفتر و خودکار ریخت بیرون! سری به تأسف تکان داد و به پسر جوان گفت: «تف تو شانس! هر چی هم نصیب ما می شه، نویسنده بدبخت بیچاره اس.»

بعد رو کرد به من و گفت: «پول مول چی داری؟» کارتم را در آوردم و دو دستی گرفتم جلوش: «پنجاه تومن تو کارت هست. رمزش هم دوازده هفتاد خدمت شما!» کارت را گرفت و گذاشت توی جیبش. گفتم: «شما کار نمی کنین؟» نوچه جوان با خشونت جواب داد: «نخیر!» سری به تاسف تکان دادم و گفتم: «متاسفم وافعا، اگه دولت اشتغال زایی می کرد مجبور به این کارا نمی شدین.»

داعشی که چاقویش را توی جیب عقب می گذاشت، گفت: «نه که کار نباشه داداش! ما خودمون کار نمی کنیم.» گفتم: «آخی… مشکل جسمی دارین؟!» نوچه دوباره با لحنی هجومی گفت: «نخیر!» ظاهرا فقط دیالوگ «نخیر» برایش نوشته شده بود. گفتم: «جسارته، پس چرا کار نمی کنین؟» منتظر بودم نوچه جوان بگوید نخیر که گنده لات کچل، جواب غیرمنتظره ای داد. جوابی که مدت هاست من را به فکر فرو برده. جوابی که زبان شناسان را مجبور به تجدید نظر در تئوری هایشان کرده و سمنتیکین ها (زبان شناسان) را وادار به تغییر شغل به تعویض روغنی کرده است.

لات کچل درجواب گفت: «چون ما خوبیم!» با تعجب پرسیدم: «خوبین؟» گفت: «آره داداش! من اصغر تایسون از خوبا و تیغ دارای خزانه ام. این بچه هم صمد اگزوز از متوسط الحالای نظام آباده!» گفتم: «چطور ایشون متوسط الحالن؟» گفت: «هنوز به درجه خوب بودن نرسیده.»

نوچه جوان با همان لحن عصبی گفت: «نخیر! نرسیدم.» این را گفت و سوار موتور شدند و رفتند. بعد از این اتفاق تحقیق کردم و فهمیدم معنی خوب در عصر ما کاملا تغییر کرده؛ یعنی من تا دیروز نمی توانستم خودم را هیچ جوره قانع کنم که کسی که در پرونده اش زورگیری، قتل عمد، تعرض و ایجاد رعب و وحشت دیده می شود، جزو خوب های زمانه باشد، تا اینکه دیدم زیر عکس بزرگواری با همین جرائم در صفحات شرارت نوشته اند: «صفر آقا سامورایی، از خوبای لب خط… در انتظار اعدام! براش دعا کنید!»

همین طور که برای صفر دعا می کنید، برای ما هم دعا کنید که مجبوریم با یک سری واژه از معنا تهی شده زندگی کنیم. ما بَدا، ما سوسولا، ما میرزا مقواها، ما انتلکت نماها…


منبع: برترینها