«ماراتن»؛ مورد علمی – تخیلی نمایش های تهران

ر نمایش «ماراتن» به کارگردانی آرش‌عسکری، این روزها در تماشاخانه «دا» روی صحنه است. این نمایش موضوع جالبی دارد که تا اندازه ای می توان آن را موضوعی تازه در تئاتر ایران به شمار آورد.

 بر ا ي ر شد و توسعه اجتماعي بايد به تئاتر توجه كر د
این نمایش درام جالبی درباره انسان و موجودیت او، پیش از حیات است؛ اینکه انسان پیش از متولد شدن چه شرایطی را تجربه می کند. قهرمان های این نمایش دو اسپرم با کروموزم های ایکس و وای هستند و برای رد شدن از دروازه که همان تخمدان است، با یکدیگر به چالش برمی خورند. آن‌ها دلایل مختلفی برای یکدیگر می‌آورند که کدام یک از آن‌ها لایق رد شدن از دروازه‌ای است که دو نگهبان از آن حفاظت می کنند.

این درگیری تا جایی ادامه پیدا می‌کند که یک اسپرم دیگر نیز وارد صحنه می شود. او برای موجودیت و حیات خویش برنامه‌ای ندارد و تنها می‌خواهد از دروازه رد شود؛ درحالی که قهرمان‌های اصلی هرکدام برای زندگی در دنیای تازه، دلایل و هدف های مختلف دارند.

نمایش «ماراتن» اثری است سورئال با رگه هایی از پست مدرن و درگیری انسان با موجودیت خود به نویسندگی و کارگردانی آرش عسکری و تهیه کنندگی مجید دری که تا پنج‌شنبه ۱۸ آبان، ساعت ۱۹:۱۵ هر شب در تماشاخانه دا، روی صحنه می‌رود.

با آرش عسکری، کارگردان نمایش ماراتن درباره این اثر به گفت‌وگو نشستیم که در ادامه می‌خوانید:

نمایش «ماراتن» دارای ایده جالب و تازه‌ای است و به نظر می رسد ایده هنگام نگارش متن، به پختگی رسیده است. آیا شما پیش از نگارش این نمایشنامه، به موضوع حیاتِ پیش از تولد فکر کرده بودید؟

ایده یک خطی داستان به ۱۰ سال پیش برمی‌گردد. همیشه به این فکر می‌کردم که ما یک حافظه عینی و یک حافظه غیر عینی داریم و در واقع از وقتی به شکل فیزیولوژیکی کامل شدیم، تنها یک بخش از حافظه ما ثبت شده است؛ این حافظه بخشی از موجود بودنِ ماست و قبل از این شکل گیری، ما یک پروسه موجود بودن داشتیم که آن بخش دیگر در ذهن ما نیست و هیچ قطعیتی نیز در موردش وجود ندارد که در آن دوره چه اتفاقی افتاده است.

وقتی می توانیم برای یک رباط هوش مصنوعی ایجاد کنیم، ممکن است وقتی خودِ ما یک توده سلولی بودیم، بخشی از هوش مصنوعی برای ما شکل گرفته باشد.

فکر می‌کنم اگر عقب‌تر برویم چطور؟ وقتی که ما یک میکرواندام بودیم، اوضاع به چه شکلی بوده است؟ همیشه یک بحث خیلی جدی در می‌گیرد که اتوپیای انسانی چیست؟ هر محیطی و هر شرایطی چه نمونه انسانی را برمی‌تابد؟ اینکه یک الگوی انسانی، که متعلق به سه قرن پیش است، آیا می‌تواند برای امروز نیز یک الگوی مناسب باشد؟ آیا اتوپیای واحدی برای انسان وجود دارد؟ دسته ای از این سوالات با یکدیگر تلفیق شد و ایده ای یک خطی شکل گرفت که اگر یک اسپرم با کرومزوم ایکس و اسپرم دیگری با کرومزوم وای وجود داشته باشد و در آستانه ورود به تخمک قرار گرفته باشند و فرصت انتخاب داشته باشند، چه می کنند؟

اگر قرار باشد به هر شکلی با یکدیگر درگیر شوند، آن درگیری چیست؟! گاهی درگیری بر سر فنا رفتن است اما این درگیری بر سر موجود بودن است.

این ایده چه زمانی شکل اجرایی به خود گرفت؟

بعد از حدود ۹ سال، شهریور سال گذشته تصمیم گرفتم این ایده را مکتوب کنم و یک طرح اولیه ۱۰صفحه ای نوشته شد.

کارهای قبلی من و کارهایی که این روزها در حال نگارش آن‌ها هستم، همه سورئال است. با تهیه‌کننده کار صحبت کردیم و به این نتیجه رسیدیم که ایده را وارد کارگاه نمایش کنیم چون این کار اشتراکی است و از یک ذهن برنمی آید. با آدم‌هایی که به نظرم می رسید به شخصیت‌ها نزدیک هستند، صحبت کردم و بازیگران انتخاب شدند.

چطور شد که تصمیم گرفتید با نابازیگر کار کنید؟

وقتی شما برای کاری با یک بازیگر حرفه‌ای صحبت می کنید، نقش را می‌گیرد و خودش را به شخصیت نزدیک می‌کند اما من می‌خواستم ذهن‌های خالی‌تری را انتخاب کنم تا بتوانم شخصیت‌ها را با بازیگر تطبیق دهم نه آن بازیگر را با شخصیت. از کسانی که توانایی و استعداد داشتند و به شخصیت ها نزدیک بودند، دعوت کردم و متن نیز در کارگاه رفته رفته پیش رفت و نوشته شد.

اگر در این نمایش با بازیگران حرفه‌ای کار می کردید، تفاوتش چه بود؟

من بخشی از هر کاراکتر را در بازیگر آن کاراکتر می‌بینیم؛ این موضوع یک سری معایب و ایرادات دارد؛ من و آقای دری تصمیم گرفتیم گروهی داشته باشیم که از این پس با هم کار کنیم و به همین جهت این ریسک را کردیم که بخشی از آن کاراکتر را در اختیار خودِ بازیگر قرار دهیم؛ حتی نوع عادات میمیک یا تیک‌هایی که بازیگران دارند، متعلق به خودشان است اما این‌گونه نیست که گفته باشم شما آزادید که از میمیک خودتان به هر شکلی که می خواهید، استفاده کنیدبلکه من آن‌ها را متعلق به نقش کردم.

کاری که بازیگر به صورت طبیعی انجام می‌دهد، آن چیزی است که من برای کاراکتر نوشته بودم. بازیگر حرفه ای به‌طورمعمول این کار را نمی کند. در ضمن برای یک بازیگر حرفه ای این امکان فراهم نیست که ۹ ماه تمرین کند. بازیگرانِ کار من با کاراکترها زندگی کردند و پیش از آن ۳۰ سال نیز با خودی که داشتند، زندگی کرده اند. در واقع این «من» را روی «خود»ی که داشتند، سوار کردم.

این کار سورئال است، در حالی که دارای مایه های رئال است و در بخش‌هایی نیز به پست مدرن تنه می‌زند. به‌عنوان مثال در بخشی که یکی از نگهبانان دروازه یک مونولوگ می‌گوید، ما احساس می‌کنیم در جهان امروز هستیم و اهم مشکلات جهان، از زبان او بیان می شود. چگونه یک سوژه سورئال می تواند به این شکل به رئال و حتی پست مدرن نزدیک شده و چنین در یکدیگر تنیده شوند؟

 بر ا ي ر شد و توسعه اجتماعي بايد به تئاتر توجه كر د
درست است. ما می‌خواستیم که همین اتفاق بیفتد. مرز خیلی باریکی بین سورئال و پست مدرن وجود دارد و این دو تا با هم پاسکاری دارند و به یکدیگر تنه می زنند.

اگر بخواهیم طراحی صحنه پست مدرن را مثال بزنیم، مثل این است که چاپار هخامنشی برای رساندن یک نامه بیاید و نامه را روی تبلت به گیرنده تحویل دهد! در معنا نیز همین اتفاق می افتد؛ یعنی اینکه ما به‌فرض یک اسپرم در فضای سورئال داریم با دغدغه های پست مدرن که با فرمانده اش مغز، درگیر است. به نوعی این کار تلفیقی از مفاهیم سورئال و پست مدرن با یکدیگر است.

این تلفیق، کشش دراماتیک و سرگرم‌کننده کار را تحت تاثیر قرار نداده است و همچنین می توان گفت با اینکه یک مفهوم عمیق را دنبال می کند اما مخاطب با یک اثر خشک و جدی که طاقتش را تنگ می‌کند، مواجه نمی‌شود.

مشکل جدی آثار نمایشی، این است که یا یک کشش دراماتیک سرگرم کننده دارند که مخاطب با آن کشش همراه می شودو رویداد دراماتیک را دنبال می کند اما در نهایت دریافتی از کار ندارد؛ یا اینکه پر هستند از مفاهیم عمیق که درامی ندارند و مخاطب قصه را دنبال نمی کند و با خود فکر می کند کاش این یک مقاله بود که می‌خواندم. این دو قطبی شدن به بسیاری از کارها آسیب زده است.

ما در نمایش «ماراتن» تلاش کردیم این را تغییر دهیم؛ یک درام با کشش‌های داستانی که مخاطب را ترغیب و وی را همراه با لایه های غنی از مفاهیم بنیادین با خود درگیر کرده و مفاهیم معاصری که دارد،مخاطب را با محیط درگیر می‌کند.

اینکه شما می‌بینید ما یک سری دغدغه‌های به‌روز مخاطب را در کار آوردیم، به این دلیل است که بتوانیم هر دست انداز و مانعی را که به کسالت مخاطب منجر می‌شود، کنار بزنیم و همذات‌پنداری‌اش را با قصه بالا ببریم؛ چراکه به هرحال کار سختی است که شما با یک اسپرم همذات‌پنداری کنید! همذات‌پنداری با یک قهرمان دلاور امروزی که سینه اش را در مقابل هر نوع آسیبی سپر می‌کند، کار ساده‌تری است تا همذات‌پنداری با اسپرمی که درگیر موجود‌بودن است! تلاش کردیم لایه‌های مفهومی دوم و سوم کار را برای مخاطب معاصر کنیم که به همذات‌پنداری‌اش با کار کمک کند.

هیچ‌وقت به این فکر نکردید که شاید این ایده بتواند سوژه یک فیلم یا انیمیشن باشد؟ در صحنه تئاتر، دست ما خیلی باز نیست. اجرایی شدن این نمایشنامه تا چه اندازه سخت بود؟

هیچ‌وقت به اینکه فیلمنامه باشد، فکر نکردم. من همیشه عِرق جدی به تئاتر دارم و ایده‌هایی را که دوست دارم ،می‌خواهم روی صحنه ببینم. باورپذیری این اثر در سینما سخت است؛ چراکه مخاطب تئاتر به قرارداد گذاشتن عادت کرده است. مخاطب تئاتر این را پذیرفته که یک پارچه ببیند و بگوید خون است، یک در ببیند و بگوید این دروازه یک قلعه است.

همان‌گونه که اشاره کردید، کار را به شکل کارگاهی پیش بردید. می‌خواهم بپرسم حضور ذهن‌ها و ذهنیت‌های مختلف تا چه اندازه شما را در مسیر نوشتن و کارگردانی یاری کرد؟ به‌طورمعمول نابازیگران توقع خاصی از مجموعه ندارند. شما اگر با بازیگر حرفه ای کار کرده بودید، دوباره می‌توانستید چنین تاثیری بگیرید؟

سوال خوبی است و دوست دارم در این مورد توضیح دهم. در دوره نوجوانی که با استادان تئاتر کار می‌کردم، همیشه می گفتند بازیگری تئاتر، اتفاق سختی است و به راحتی به دست نمی‌آید؛ منظور این نبود که بیان و بدن آماده داشته باشید.

به هرحال با چند سال کار کردن، بدن و بیان آماده می‌شود و خلاقیت نیز با دیدن کارهای مختلف شکل می‌گیرد؛ معنی دیگری پشت این حرف است و آن اینکه بازیگر تئاتر باید سیاست و اقتصاد بداند، با جامعه‌اش در ارتباط باشد، هنر را بشناسد و… . در واقع بازیگر تئاتر باید مجموعه‌ای از آگاهی‌ها را داشته باشد که مخاطب حرفه‌ای تئاتر را به باورپذیری برساند. «ماراتن» به‌دلیل شکلِ بخصوص اجرایی و متنی که دارد و به خاطر هدف‌گذاری های جدی محتوایی که برای متن شده بود، تاثیرگذاری جدی ای برای مخاطب امروز نسبت به دغدغه‌های معاصر خودش می‌خواستیم و نیاز به کسانی داشتیم که این دغدغه ها را خوب بشناسند و البته ذهن های آماده ای داشته باشند که بتوان با آن بازی کرد.

بهترین راهکار را این دیدیم که سراغ دوستان رسانه ای خودمان برویم. بازیگران این کار، بچه‌های سرویس اجتماعی و سیاسی رسانه‌های مختلفند که نسبت به دغدغه‌های انسان معاصر و مفاهیم معاصری که می‌خواهیم در این کار منتقل شود، آگاه هستند. مهارت های بازیگری در آن‌ها شکل نگرفته بود اما گاهی، تجربه داشته و حداقل مخاطبان حرفه‌ای تئاتر بودند و درباره این فضا شناخت داشتند. با سعه صدری که تهیه کننده کار داشت، ۶ماه فرصت در اختیار ما قرار گرفت تا با بچه ها تمرین کنیم آن نیز بدون اینکه بگوییم ایده اجرایی کار چیست. ما در تمام این مدت فقط بچه‌ها را برای بازیگری آماده کردیم.

۶ماه هفته‌ای پنج جلسه و هر جلسه، سه ساعت کارگاه داشتیم و از آدم‌هایی دعوت می کردیم که در بیان و بدن متخصص بودند و کارگاه فشرده برگزار کردیم و بچه‌ها را به یک سطح مقبول رسانده و بعد از ۶ ماه، متن را در اختیار آنان قرار دادیم و در نهایت نیز برای حفظ توازن، دو بازیگر حرفه ای به کار اضافه کردیم اما شاکله و استخوان‌بندی کار به این شکل است.

بازیگران سینما به تئاتر راه پیدا کردند. به‌طورمعمول کارها ضعیف هستند اما به واسطه اسم کار، فروش می رود. به نظر شما آیا می‌توان مرزی برای بازیگری تئاتر و سینما قائل شد؟ برای اینکه کار فروش رود، بازیگر سینما را وارد تئاتر کنیم و یک کار ضعیف به مخاطب تحویل دهیم، در حالی که گاهی می‌بینیم آثاری با استفاده از نابازیگر روی صحنه می‌روند که شاهکار هستند. به نظر می‌رسد گاهی به دلیل اقتصاد، فرصت‌ها را از جوان‌ترها می‌گیریم و در اختیار بازیگران سینمایی می گذاریم که برخی از آنان در صحنه تئاتر ضعیف عمل می‌کنند.

درهای تئاتر همیشه باز است اما بیشتر بازیگران سینما در ابتدا بازیگر تئاتر بوده‌اند و امروز به عنوان بازیگر سینما شناخته می‌شوند. این دغدغه‌ای که شما می‌گویید درست است ویک دلیلش، لجام‌گسیختگی در تئاتر خصوصی است.

وقتی شما در یک سالنی می‌خواهید اجرا بروید که شبی پنج میلیون تومان باید پول پرداخت کنید، مجبورید از راه‌های مختلف، مخاطب را به سالن بکشانید. برای یک اجرای ۳۰‌شبه، باید ۱۵۰میلیون پول به سالن بدهید و این سالن ۳۰۰ نفره را پر کنید. راحت ترین چیزی که به ذهن بخش اقتصادی پشت صحنه می‌رسد، این است که از دو چهره برای کار استفاده کنند.

حتی امروز فوتبالیست‌ها نیز به تئاتر می آیند! تئاتر یک هنر فاخر است که همه جای دنیا به‌دلیل رشد و توسعه اجتماعی جامعه، مورد حمایت قرار می گیرد؛ اگر این حمایت نه در حد اینکه به گروه‌ها بودجه داده شود بلکه در این حد که حداقل مکان‌های دولتی برای اجرا با شکل مناسب ساخته شود تا گروه های بیشتری بتوانند کار کنند، این مساله کاهش پیدا می کند. در نهایت مخاطب باید انتخاب کند که می‌خواهد یک چهره را از نزدیک ببیند یا اینکه بخواهد به داشته‌های خودش چیزی اضافه کند و از یک کار هنری حرفه ای لذت ببرد اما انگار مخاطب، انتخابش نوع اول است.

در واقع می‌توان گفت رشد و بالا بردن سطح سلیقه مخاطب نیز نیاز به حمایت دارد.

ما باید مخاطب را نیز رشد دهیم. این، یکی از همان حمایت‌هایی است که لازم است صورت گیرد. دستگاه‌های فرهنگی که متولی تئاتر هستند، باید مخاطب حرفه ای تئاتر را نیز پرورش دهند. تئاترهای سفارشی ما بی‌کیفیت‌ترین تئاترهاهستند که در باکیفیت‌ترین سالن‌ها اجرا می‌روند و سلیقه مخاطب را کور می‌کنند. حمایت از تئاترهای قوی و حرفه ای که مخاطب را پرورش می‌دهند، بخشی از وظایف متولیان تئاتر است.

در حال حاضر بخش خصوصی نیز وارد شده است. فکر می کنید با رشد بخش‌خصوصی در زوایای مختلف تئاتر، چقدر می توانیم شاهد رشد تئاتر مستقل باشیم؟

من منکر نقش بخش خصوصی نیستم. اگر تئاتر خصوصی نبود، به‌طورحتم «ماراتن» اجرا نمی‌رفت و این یک چیز طبیعی است. ما در یک سالن خصوصی اجرا می رویم و این درخواست رااز تئاتر شهر داشتیم که گفتند از سال ۹۹ به بعد بیایید! البته که این مجموعه وقت‌های خالی نیز دارد اما متعلق به کسانی است که در تئاتر شهر، حق و آب و گل دارند.

بخش خصوصی باید باشد اما نه به این شکلی که نظارت روی آن کم است. خوشبختانه ما توانستیم با تماشاخانه دا، تعامل خوبی داشته باشیم و این مجموعه درک هنری بالایی داشتند و با ما تعامل خوبی کردند اما بخش خصوصی، آسیب جدی به تئاتر مستقل می زند.

جوانان خوش ذوق و با استعداد در یک منگنه، له می شوند؛ کسانی که می دانم رزومه خوب و توانایی‌های بالا دارنداما توفیق نداشتند که یک سرمایه گذار جدی داشته باشند و سرمایه‌گذاران روی کسی که آنچنان نام و نشانی ندارد سرمایه‌گذاری نمی‌کنند و به این‌دلیل گروه‌های تئاتری به هیچ وجه از پس هزینه‌های سرسام‌آور تئاتر خصوصی برنمی آیند و در مواجه با تئاتر دولتی نیز همیشه پشت درهای بسته می‌مانند.

خیلی خوب است که ما یک تئاتر حمایت شده دولتی قوی داشته باشیم به این معنا که خودِ جامعه، بخشی از سهمش را به فرهنگ خودش اختصاص دهد. اما تئاتر دولتی ما تئاتر رانتی است و افراد در این چرخ دنده‌ها له می‌شوند و کسانی که بر توانایی‌های خود اتکا می‌کنند، در این حیطه توفیقی ندارند.

در بخش خصوصی نیز نگاه بازاری است، نه هنری. به اعتقاد شما به چه شکل می توان این نگاه را تغییر داد و سطح سلیقه مخاطب را با تغییر این نگاه، بالا برد؟

خیلی کارها می‌شود کرد؛ یکی از کارها این است که بخش خصوصی وقتی وارد می شود، کسی که سرمایه می‌گذارد و سالن نمایشی آماده می‌کند، فکر نکند این چاه نفت است که پس از استخراج می تواند بسته شود بلکه باید با مخاطب سازی آن را برای خودش دایمی کند؛ از کارهای خوب حمایت کرده و تماشاگر را به سالن بکشد و شرایطی را فراهم کند و تنها روی سخت افزار کار نکند بلکه نرم افزار را نیز رشد دهد. اگر کار مناسبی وجود دارد، روی گروه سرمایه‌گذاری کند.

به جای اینکه خیلی خشک بگوید باید شبی پنج میلیون تومان پول سالن بدهید، می تواند ۵۰ درصد از فروش را با گروه شریک شود و گروه‌ها به‌طورحتم این مساله را قبول می‌کنند. دوستان در تماشاخانه دا، کار خوبی می‌کنند؛ آن‌ها به بعد کیفی کار توجه می‌کنند، به ما گفتند اگر طراح صحنه را تغییر دهید تا کار با کیفیت‌تری روی صحنه برود، ما نیز به شما تخفیف می دهیم. هرچه این نگاه بیشتر شود، تئاتر جانِ بیشتری می گیرد.

بازبینیِ کار به چه شکل بود؟ «ماراتن» با توجه به موضوع خاصِ آن، تا چه اندازه سانسور شد؟

بر خلاف باور، «ماراتن» کارِ مودبی است. ما سعی کردیم خیلی از کلیشه‌هایی را که این روزها زیاد شده است،نداشته باشیم. من انتظار نداشتم که به این شکل باشد و فکر می‌کردم سختگیرانه‌تر است اما بازبینی بیشتر کیفی بود.

خوشحال شدم که بازبین‌ها را از قشری انتخاب می‌کنند که تئاتر را می‌شناسند. این توفیقی برای ما بود. مساله ای وجود دارد و آن این است که مخاطب تئاتر، مخاطب سینما و تلویزیون نیست. مخاطب تئاتر، مخاطبی است که یک سری قراردادها و معادلات را یاد گرفته است. او برای چیز دیگری در سالن تئاتر نشسته، به همین دلیل ممکن است محدودیت‌ها کمتر باشد. به هرحال تئاتر، هنر فرم و حرکات فرم داشتن است. اگر این‌ها را از تئاتر بگیریم، دیگر چیزی نمی‌ماند اما بین یک کار فرمی و رقص، مرزی وجود دارد.

امروز که کار روی صحنه رفته، نظر خودتان نسبت به آن تا چه اندازه مثبت است؟

کار خوبی است و بین سایر کارهایی که اجرا می‌روند، می دانم که «ماراتن» خوب دیده می‌شود اما متاسفانه به‌دلیل مسائل و چالش‌ها و محدودیت‌ها که ما یک گروه مستقلیم و خودمان کار می کنیم، دست بسته ای برای معرفی کار به مخاطب داریم و این مساله تنها نگرانی من است اما مخاطبی که کار را ببیند، به دیگری پیشنهاد می دهد. اگر ببینیم استقبال خوب است، به‌طورحتم تمدید خواهد شد.


منبع: برترینها

ماهایا پطروسیان و تجربه متفاوت در «خفگی»

ماهنامه همشهری ۲۴: او را همیشه با صورت خندان و تک بودن اسم شرقی و ارمنی خاصش به یاد می آوریم. با عکس های همیشه پرانرژی اش روی سر در سینماها در دهه های ۷۰ و ۸۰ که کنار پارسا پیروزفر و امین حیایی و رامبد جون ایستاده بود و گریم و لباس فانتزی داشت. با ۲۷ فیلم در ۲۷ سال بازی در سینما.

ماهایا پطروسیان در آستانه پنجاه سالگی هنوز شیفته سینماست و بازیگری. هنوز در انتخاب نقش هایش وسواس دارد و نقش هایی را بازی می کند که حتی اگر کوتاه باشد، به یاد بماند. حساسیتی که نمونه اش بازی تحسین شده او در «خفگی» است. نقشی کوتاه اما گرم و گیرا که در فضای سرد فیلم فریدون جیرانی به چشم می آید و از بهترین بازی های او در سال های اخیر است. پطروسیان در این گفت و گو از گذشته و اولین سال های بازیگری اش گفته است و از «خفگی» که دوستش دارد و آن را متفاوت ترین فیلم کارنامه فریدون جیرانی می داند.

احتمالا دورترین تصویری که خیلی ها از شما در ذهن دارند، بازی تان در فضای عجیب فیلم «پرده آخر» است. چطور شد در دومین تجربه حرفه ای تان در سینما، به این فیلم رسیدید؟

«پرده آخر» از لحاظ نوع قصه، کارگردانی و عوامل در سینمای آن زمان ما یک اتفاق بود. من هم این شانس خیلی بزرگ را پیدا کردم که در همان اوایل ورودم به سینما، در این فیلم بازی کنم. تقریبا می شود گفت اوایل ورودم، چون فقط هفت- هشت ماه قبل فیلم «عشق و مرگ» را کار کرده بودم.

ماهایا پطروسیان و تجربه متفاوت در «خفگی» 
آن موقع سال های اول تحصیلم در دانشکده هنرهای زیبا بود و تئاتر هم بازی می کردم. یک سری کار کلاسی داشتم و یک تئاتر حرفه ای («خواستگار» چخوف که در تالار مولوی اجرا شده بود) کار کرده بودم. همان روزها یک پیشنهاد حرفه ای به من شد. آقای کریم مسیحی از من تست گرفتند چون بازیگران دیگر شناخته شده بودند: خانم فرجامی، آقای ارجمند و آقای پورصمیمی. برای این نقش کم سن و سال بازیگر تازه با ویژگی های خاصی می خواستند که یک جور نمایش هم اجرا کند. من رفتم و ایشان توضیحات کلی به من دادند و از من خواستند که یک سری تمرینات هم بکنم. مثلا بروم منزل یک مونولوگ را با چند لحن تمرین کنم که بعدها معلوم شد آن متن، مونولوگ یک نمایش است. چند روز بعد قراری گذاشتیم که وقتی من آن متن را اجرا کردم، درباره یکی از آن لحن ها گفتند بله، خودش است و من را به عنوان بازیگر نقش قبول کردند.

وقتی برای تست دادن رفتید، دیگر تصمیم گرفته بودید بازیگر سینما شوید؟

بله، قصدم از ورود به دانشکده هنرهای زیبا، ورود به رشته نمایش و سینما بود. آن موقع هم که اصلا کلاس های بازیگری سینما نبود. فقط دانشکده هنرهای زیبا بود و دانشگاه هنر که رشته سینما و کارگردانی و فیلمبرداری در آن تدریس می شد. آن روزها اعتقاد بر این بود که بازیگر اگر می خواهد به شکل هنرآموخته وارد سینما شود، حتما باید تئاتر کار کند. به خاطر همین چون قصد من بازیگر بود، بازیگری تئاتر و رشته نمایش را انتخاب کردم. اصلا از اول هم قصدم از دانشگاه رفتن ورود به سینما و بازیگری جلوی دوربین بود.

بعد از «پرده آخر» هم «ناصرالدین شاه، آکتور سینما» را بازی کردید که حال و هوای متفاوتی نسبت به فیلم های دهه ۷۰ داشت. چطور شد که از واروژ کریم مسیحی به تهمینه میلانی رسیدید؟ آن روزها چه انتظاری از سینما داشتید و سینما چقدر مطابق با انتظارات شما بود؟

«پرده آخر» به نوعی تلفیقی از سینما و تئاتر بود. فیلم در جشنواره فجر آن سال آن قدر گل کرد که من در اول ورودم به سینما انتظارش را نداشتم در فیلمی بازی کنم که در سیزده رشته کاندیدا شود. اتفاق بزرگ و روزهای فوق العاده ای بود.

بازی در «پرده آخر» باعث شد انتظارتان از سینما بالا برود؟

آن موقع سالی بیست یا سی تا فیلم ساخته می شد و من هم کارگردان های خوب و آدم های معتبر سینما را می شناختم ولی می دانستم قرار نیست هر سال یک «پرده آخر» دیگر ساخته شود. چون آن فیلم یک اتفاق استثنایی بود. «دیگه چه خبر؟» را با خانم میلانی کار کردم. ایشان «پرده آخر» را در جشنواره دیده بودند و همان جا به من گفتند: «من دارم یک فیلمنامه درباره یک دختر خیلی شیطان و خاص می نویسم که در سینمای ما نیست. فکر می کنم که تو می توانی این نقش را بازی کنی.

واقعا هم متفاوت بود چون آن موقع این نوع نقش برای خانم ها در سینمای ایران تازگی داشت. این نوع فیلم ها و این بازی و این نقش طنز و پر از شیطنت رایج نبود و در فیلم ها کار زن ها و دخترها دیده نمی شد. همان روزها از سر فیلم خانم میلانی، رفتن سر تست فیلم «ناصرالدین شاه، آکتور سینما». در این سال های ورود من دو- سه اتفاق خوشایند برایم افتاد که برای کمتر بازیگری پیش می آید. توانستم فیلم هایی خوب با کارگردان هایی معتبر کار کنم. مردم هم از زمان «دیگه چه خبر؟» دیگر من را می شناختند.

فیلم، پرفروش ترین فیلم سال شده بود و نقش من نقش اصلی بود، در نتیجه خیلی در ذهن ها مانده بود. «پرده آخر» را خیلی ها ندیده بودند ولی «دیگه چه خبر؟» در تهران و شهرستان ها و در جاهایی که فیلم هنری هم دیده نمی شد، دیده شده بود. بعد هم «هنرپیشه» بود.

و احتمالا آن تضادی که با نقشتان در «دیگه چه خبر؟» داشت برای تماشاگر جالب بوده.

بله، چهره یک دختر دانشجو تبدیل شده بود به یک گریم و قیافه دیگر. به یک کولی که کر و لال بود و در یک ماجرا مثلی. «هنرپیشه» خیلی داستان غریب و متفاوتی داشت. در نتیجه این تضاد خیلی برایشان جالب بود.

 ماهایا پطروسیان و تجربه متفاوت در «خفگی»

از این تنوع نقش که از «دیگه چه خبر؟» تا «هنرپیشه» در آن می گنجید، نمی ترسیدید؟ در سینمای آن سال ها اتفاق نسبتا عجیبی است.

من از اول آمده بودم که کار متفاوت کنم. تعریفم از بازیگران این است که هر لحظه کار تازه ای کند. آنچه هم که آن موقع در فیلم های وی اچ اس یا در فیلم های خارجی سینما عصر جدید یا جشنواره می دیدم، همین بود. برای من عجیب این بود که بخواهم چهار تا فیلم مثل همدیگر کار کنم.

آن سال ها بازیگری بود که با خودتان بگویید من می خواهم شبیه او بازی کنم؟

من خانم سوسن تسلیمی را خیلی دوست داشتم. بازی شان در «طلسم» و «شاید وقتی دیگر» را دیده بودم. و البته نمایش «مرگ یزدگرد» را که قطعا همه بچه های رشته تئاتر آن نمایش را می دیدند. به خاطر حضور و قدرت زنانه شان و توانایی فیزیکی و بیانشان خیلی به ایشان علاقه مند بودم. این نوع نگاه جدی به بازیگری و با این قدرت ظاهر شدن به عنوان یک خانم، خیلی برایم الهام بخش بود.

از بازیگرهای خارجی که در فیلم های خارجی سینما عصر جدید می دیدید، چطور؟ الگویی در ذهنتان بود؟

فیلم های پارجانف و بیشتر خود سینما، نوع ساخت فیلم ها و فضاسازی هاشان برایم جالب و مهم بود و ازشان می آموختم. مثلا یادم است «کودکی ایوان» تارکوفسکی و «عروج» خیلی روی من تاثیر گذاشت. اینها فیلم های بودند متفاوت از فیلم های هالیوودی و کلاسیکی مثل «برباد رفته» که دیده بودیم.

بعد از این چند فیلم که هر کدام در نوع خودشان خاص بودند، شما کم کم با فیلم هایی وارد سینمای بدنه شدید؛ «نابخشوده»، «قاصدک»، «کمکم کن»، «هفت پرده» و… مخاطب عام تری نسبت به فیلم های قبلی تان داشتند. از حضور و بازی در سینمای بدنه راضی بودید؟

من آن سال ها فکر خط کشی شده ای نداشتم و مرزبندی های فیلم های هنری و بدنه و… بعدتر باب شد. همه اینها فیلم هایی بودند که آن سال ها ساخته می شدند و بعضی هایشان پرفروش بودند و بعضی ها نه. فقط فیلم هایی که درجه «ج» می گرفتند، سالن ها و بلیت های محدودتری داشتند ولی بقیه فیلم ها تقریبا می شود گفت که برای دیده شدن ساخته می شدند. تک و توک فیلم هایی ساخته می شدند که فضای شاعرانه و متفاوت داشتند. حتی فیلم هایی درباره جنگ مثل «از کرخه تا راین» آقای حاتمی کیا هم با وجود ارزش هنری، برای مخاطب عام ساخته می شد.

هدف اکثر فیلم ها مخاطب عام بود چون سینما واقعا دست افراد حرفه ای بود و اکثر تهیه کننده ها از بخش خصوصی بودند که می خواستند پولشان از گیشه برگردد و سود کنند. من هم چون یکی- دو فیلم کار کردم که مورد توجه قرار گرفت، پیشنهادهای متعددی در طول سال داشتم ولی اصلا دلم نمی خواست که نقشم را تکرار کنم. مثلا نقشم در «دیگه چه بخر؟» به عنوان دختری که شیطنت دارد، بارها در دو- سه سال بعد به من پیشنهاد شد که سعی کردم تکرارش نکنم.

هدفم بازی تازه بود، به خاطر همین یک دفعه «نابخشوده» با کارگردان، سبک، نوع بازی و کاراکتری دیگر بازی می کردم و بعد می رفتم سراغ «کمکم کن» که یک نقش متفاوت دیگری و با کارگردانی با نوع کار دیگری بود.
آقای ملاقلی پور، چند بار قبلش خواسته بودند که من در کارهایشان بازی کنم اما به خاطر سفری به امریکا برای بازی در یک تئاتر، نتوانستم سر یکی از کارهایشان بروم. بعدها در «کمکم کن» بازی کردم که یک تصویر فانتزی سیاه و طنز تلخی داشت و از اولین فیلم های اجتماعی ایشان بود که از سینمای جنگ فاصله گرفته بود.

 ماهایا پطروسیان و تجربه متفاوت در «خفگی»

شما در دهه ۷۰ با کارگردان ها و بازیگرهای مطرحی کار کردید که فیلم هایشان پرفروش بود. تقریبا تا نیمه های دهه ۸۰ خیلی پرکار بودید اما بعد کمتر بازی کردید. دلیلش چه بود؟ پیشنهاد خوب نداشتید یا جذابیت بازیگری برایتان کم شد؟ چه اتفاقی افتاد؟

من واقعا هیچ وقت واقعا این همه پرکار نبودم و جز یک سال که دو فیلم داشتم، سالی یک فیلم بیشتر بازی نمی کردم، ولی همیشه فیلم داشتم. اما از اواخر دهه ۷۰ و اوایل دهه ۸۰ فضای سینما کلا عوض شد. نوع فیلم ها تغییر کرد و تعداد بازیگران نسبت به تعداد فیلم هایی که ساخته می شد، اضافه شده بود.

اگر در اوایل دهه ۷۰، من، خانم نیکی کریمی، خانم عاطفه رضوی، خانم گودرزی و چند نفر دیگر بودیم، از اواخر دهه ۷۰، شش- هفت بازیگر دیگر اضافه شدند. به خاطر همین ممکن بود نقشی که من دوست داشتم کار کنم، به بازیگر دیگری پیشنهاد شود. در نتیجه انتخاب برایم سخت تر شد. من همچنان این درگیری را هم با خودم داشتم که خودم را تکرار نکنم. به خاطر همین نقش های زیادی را قبول نمی کردم.

با تغییر نوع سینما و اضافه شدن تعداد بازیگران، گروه های سینمایی شکل گرفت که خیلی با هم کار می کردند. مثلا سه- چهار پروژه پشت همدیگر تقریبا همان آدم ها با هم کار می کردند و سراغ بازیگر یا فیلمبردار دیگری نمی رفتند.

آن سال های دهه ۸۰ تا بعدتر که کمی بیشتر کار کردید، مشغولیتتان چه بود؟ دلتان برای بیشتر بازی کردن تنگ نمی شد؟

چرا. برای بازیگر سخت است که از حرفه اش دور باشد. به خصوص برای بازیگری که حرفه دیگری کنار حرفه اصلی اش که عاشقانه دوستش دارد، نداشته باشد. ولی هر قدر هم که دلم تنگ می شد، وقتی همین الان هم به پیشنهادهایی که داشتم نگاه می کنم، می بینم مایل نبودم با آن نقش ها و کارگردان ها و فضاها کارکنم.

دلم می خواست بعد از بازی در یک فیلم، نفس راحتی بکشم و بگویم خب اتفاقی افتاد که خودم را راضی می کند. دوست داشتم کارم به پشیمانی نرسد. البته از همان موقع هم تقریبا سالی یک فیلم بازی کردم و از اوایل دهه ۸۰، وقتی هنوز این قضیه رایج نشده بود، در چهار فیلم کوتاه بازی کردم. در فیلم های کارگردان هایی مثل شهرام شاه حسینی و حمید ستوده.

سال ۸۷ هم خودم تصمیم گرفتم فیلم کوتاه (سی دقیقه ای) «یک روز قشنگ برفی» را بسازم که با آقای امیر دوده روستا به طور مشترک ساختیم. فیلمنامه نویس، تهیه کننده، بازیگر و یکی از کارگردان هایش خودم بودم که خیلی کار سختی بود اما در ایران و در جشنواره های خارجی خوب دیده و مطرح شد و جوایز خوبی هم در ایران و خارج از کشور گرفت.

جز این که مشغول فیلم کوتاه بودید، تمرکزتان را روی کار دیگری گذاشتید؟ چون از ۸۹ تا ۹۳ در فیلمی بازی نکردید.

دو سال کار نکردم. بعد در «اسب حیوان نجیبی» است آقای کاهانی بازی کردم. بعد هم اواخر سال ۹۲ در «مجرد ۴۰ ساله». آن سال ها مشغول زندگی شخصی ام بودم و پروژه هایی هم بود که نیمه تمام ماند. مثلا نیم ساعت از فیلم به نام «بانویی از ما» کامل فیلمبرداری شد که من، خانم کریمی، آقای رامبد جوان و آقای محمدرضا گلزار بازی می کردیم اما یک دفعه پروژه متوقف و تعطیل شد.

شما سال ۷۹ برای بازی در «هفت پرده» هم سیمرغ بازیگر نقش مکمل زن را گرفتید. بعد از آن اتفاق، فضای کار و پیشنهادها و وسواس هایتان تغییر کرد؟

نه واقعا. من از همان هجده- نوزده سالگی برایم روشن بود که می خواهم چه کنم. البته گرفتن سیمرغ خیلی خوشحال کننده بود اما من زودتر از اینها انتظارش را داشتم؛ شاید آن سالی که برای «هنرپیشه» حتی کاندیدا هم نشدم، در حالی که فیلم مورد توجه منتقدان و مردم قرار گرفت. کاری که مورد توجه عام و خاص قرار بگیرد، قطعا نمی تواند کار بی ارزشی باشد. ملاک خوب بودن یک اثر سینمایی، هنر تجسمی، موسیقی، کتاب و… ماندگاری آن است. به خاطر آن بی مهری و رنجش های بعدش، دیگر انتظار نداشتم در جشنواره فجر اتفاق خاصی برایم بیفتد.

 ماهایا پطروسیان و تجربه متفاوت در «خفگی»

هم زمان با همان تغییر روند سینمای ایران که گفتید، از اواسط دهه ۸۰ دیگر بعضی نقش هایتان نقش یک نبود یا تعداد فیلم هایی که نقش یک بازی کردید، کمتر شد. برای خودتان همان حد از نقش ها کافی بود؟

من از اول نقش کوتاه کار می کردم، مثل همان نقشم در «هفت پرده» که برایش جایزه گرفتم و نقش مکمل بود. هیچ وقت بازیگری نبودم که نقش اصلی یا مکمل برایم مهم باشد. دوست داشتم نقش را بازی کنم؛ نقشی که هویت شخصی و مستقل داشته باشد.

در «پرده آخر» و فیلم های بعدش نقش مکمل داشتم. در دهه ۸۰ همین روند برای من ادامه داشت. نقش های اصلی ام در فیلم های «عروس خوش قدم» و «زن بدلی» و «انتخاب» بود که شما به آنها می گویید سینمای بدنه و فروش خوبی هم داشتند. ولی نقش های کوتاه هم در کنارش کار می کردم. مثلا در «تاکسی نارنجی» نقش یک پیرزن فانتزی هفتاد- هشتاد ساله را با آن گریم و لهجه ارمنی داشتم که برای یک بازیگر خیلی وحشتناک است. چه بسا نقش هایی که در کارنامه ام بهتر بوده، نقش های مکملم بوده است. چون نقش های مکمل خوب، خیلی خوب هستند.

مثل یک جور هایکو در بازیگری هستند. شما در موجزترین شرایط و زمان، باید یک کاراکتر و تیپ تازه را بیافرینید. این زمان کوتاه برای رسیدن به ویژگی های لازم برای نقش، مثل نقش تک سکانسی ام در «اسب حیوان نجیبی است» خیلی وسوسه انگیز است. من همیشه به این فکر می کنم که اگر روزی نبودم، از فیلم هایم یاد شود. مهم، ماندگاری درازمدت اثر هنری است.

کدام فیلم هایتان را از بقیه کارهایتان شاخص تر می دانید؟ و بهترین دوره کاریتان؟

دهه ۷۰٫ آن اتفاقی که در دو سال اول برای من افتاد، یک حادثه بود. در دو سال، «پرده آخر» و «ناصرالدین شاه، آکتور سینما» و «هنرپیشه» را بازی کردم که دوران طلایی ای بود. این شروع برایم خیلی خوب بود ولی بعدها نقش هایی را بازی کردم که نقش های سخت و دشواری بودند؛ مثلا نقشی که در همان فیلم کوتاه خودم داشتم و از خیلی فیلم هایی که پرفروش هم بوده، دشوارتر و از کل کارنامه بازیگری ام متفاوت تر بود.

شما با کارگردان های مختلفی کار کرده اید و هرکدام سبک خودشان را داشته اند. کارگردانی هست که همیشه دوست داشته اید با او کار کنید و نشده و حتی الان منتظر باشید که با او همکاری کنید؟

طبیعتا من همه کارگردان های درجه یک نسل قدیم و نسل جدید را که در فیلم هایشان بازیگری واقعا اهمیت دارد، دوست دارم. الان اگر بگویم آقای کیارستمی خب حرف بیخودی زده ام چون می دانم آقای کیارستمی این نوع فیلم که در آن بازیگر مطرح باشد، نمی ساخت و اصلا نوع فیلمسازی و سبک خاص خودش را داشت. ولی کارکردن با هر کارگردانی را که در فیلم هایش بازیگری، نقش، کاراکتر و قصه گویی مطرح باشد، دوست دارم.
از نوع فیلمسازانی مثل آقای بهرام بیضایی و آقای داریوش مهرجویی بگیرید تا فیلمسازان امروزی مثل آقای فرهادی یا کارگردان های جوانی که تازه به سینما آمده اند، مثل آقای روستایی که پارسال فیلمشان را دیدم و لذت بردم.

خیلی از کارگردان های دیگر مثل خانم رخشان بنی اعتماد هم هستند که پیش نیامده با آنها کار کنم. در کارنامه ام فقط دو- سه کارگردان هستند که بیشتر از یک بار با هم کار کرده ایم؛ مثل آقای داودنژاد.

 
خب، برسیم به «خفگی»، چطور شد که پیشنهاد بازی در «خفگی» را پذیرفتید؟

من چند بار قرار بود با آقای جیرانی کار کنم که به دلایل مختلف نشد. در دهه ۸۰ یک بار حتی برای یک فیلم سه اپیزودی قرارداد هم بستیم و قرار بود نقش متفاوتی هم بازی کنم اما آن فیلم اصلا ساخته نشد. این اتفاق برای یک فیلم و یک سریال دیگر هم تکرار شد تا این که بالاخره آبان ماه سال پیش به من پیشنهاد بازی در «خفگی» را دادند.

کلیت قصه و فضا را به من گفتند و از اول حرفشان این بود که فیلم متفاوتی در کارنامه من است و نوع و فضا و کارش با فیلم های قبلی ام متفاوت است. گفتند نقش تو، نقشی اصلی نیست ولی نقشی است که بسیار در ذهن می ماند. چون اصولا فیلم کم پرسوناژ است و فضای خلوتی بین این آدم ها و کار مد نظرشان بود. بیشتر عوامل هم تقریبا مشخص شده بودند. برای من هم جالب بود که می خواهند این تجربه تازه را انجام بدهند. نقش من هم برایم تجربه تازه ای بود.

 ماهایا پطروسیان و تجربه متفاوت در «خفگی»
با صحبت های آقای جیرانی درباره نقشتان، تصویری که از کاراکتر زهره در ذهن شما شکل گرفت، چه شکلی بود؟
من وقتی گوش می دهم یا می خوانم، کاراکتر را برای خودم می سازم. اولین تصویری که در ذهنم ساخته می شود، همیشه یک تصویر تازه تازه است. همیشه تلاش من این است که موقع بازی به آن چیزی که در ذهنم آمده خودم را نزدیک کنم. معمولا آنقدر تصویری که به ذهنم می رسد تازه است که اجرایش برایم سخت است.
در «خفگی» یک جلسه با آقای جیرانی صحبت کردم و وقتی کار قطعی تر شد، جلسه دورخوانی هم گذاشتیم که فضای فیلم در آن شکل گرفت. تست گریم و لباس هم نقش را پخته تر کرد.

شخصیت زهره، شخصیت نسبتا پیچیده ای بود؛ در عین حال که آدم اوایل فکر می کرد یک زن معمولی و طفلکی است،  اما احساسات و رفتارهای متناقضی هم دارد که مخاطب را به شک می اندازد که آیا واقعا این زن را می شناسد؟

زهره المان های آشنایی دارد؛ صیغه می شود و به خاطر پولدار بودن شوهرش، با مرد مسن تر از خودش زندگی می کند و ظاهرا شرایط را هم قبول کرده و راضی است. زنی که آرایشگاهش را می رود و آوازش را می خواند، ولی وقتی به احوالش نگاه می کنید، می بینید که غم فروخورده و ناامیدی های بسیاری درونش دارد که سعی می کند. آنها را با ظواهر بپوشاند.
چالش ما این بود که این احوال را چطوری به منصه ظهور برسانیم. چطوری در آن سکانس های کوتاه و با آن وقت کم، بتوانیم درباره این زن جمع بندی کنیم. آقای جیرانی در طول کار اصلا سکانس هایی اضافه نکردند و فقط سعی کردند سکانس هایی که بین من و صحرا مشرقی می گذشت گرم باشد و در دیالوگ هایم اطلاعاتی کوتاه از گذشته ام باشد.
در نتیجه این کاراکتر، ساخته تجربیاتی است که آدم از زندگی دارد و تجربیاتی که از مردم دیده. مقدار زیادی هم با تخیل به وجود می آید و باعث می شود ایده ها و تجربیاتی را که فراموش کرده اید، دوباره به یاد بیاورید.

اصولا عادت دارید کاراکترهایی را که بازی می کنید باری خودتان بسازید، در مورد شخصیت های واقعی تحقیق کنید و از روی آنها گرته برداری کنید؟

کاراکتر را می سازم. مثل یک نقاشی، یک مجسمه. البته تا به حال نقشی را هم بازی نکرده ام که ما‌به‌ازای بیرونی داشته باشد. وقتی نقش تاریخی بازی می کنید و کسی که از او فیلم و عکس موجود است، باید مو به مو حرکات و رفتار او را تقلید کنید ولی نقش های من این طوری نبوده است. در نتیجه از روی آدم بخصوصی تقلید نکرده ام و همیشه از روی کلیت آنچه که در زندگی دیده ام و از تجربه ارتباط با آدم ها و احساسات شخصی و خواندن سعی می کنم به نقش برسم. همان «اگر» جادویی را به کار می بندم که می گوید اگر جای این آدم بودم، باید چه می کردم.

سکانس هایی که شما در «خفگی» بازی می کنید، نسبت به فضای سرد فیلم، گرم تر است. به این ویژگی در طول کار رسیدید یا در فیلمنامه وجود داشت؟

اصولا زهره در متن هم زن شلوغی بود. در اجرا، سکانس هایی را کم و زیاد کردیم و دیالوگ هایی را تغییر دادیم ولی کلا زن شلوغ و حراف و گرمی بود.

شما در این فیلم با بازیگرانی از نسل های بعدی خودتان کار کردید؛ جنس بازی و حضور آنها چقدر نسبت به هم بازی های دوره خودتان تفاوت دارد؟

من در «خفگی» با آقای محمدزاده هم بازی نبودم ولی با الناز کار کردم که خوب بود. در اصل هم بازیگری تغییر زیادی نسبت به قبل نکرده است. بزرگ ترین تغییر سینما نسبت به قبل دیجیتال شدن دوربین هاست. من و بازیگران دیگر آن دوره، همه آن نوع فیلمسازی را بیشتر دوست داریم. چون جدی تر بود و آن حس تصویربرداری نگاتیو و فضاسازی درست در فیلمبرداری دیجیتال نیست.

به خاطر گران بودن نگاتیو، دقت و جدیت خیلی بیشتر بود. الان همه بیشتر خطا می کنند اما ما آن موقع خیلی تمرین می کردیم و شش دانگ جلوی دوربین می رفتیم تا بهترین برداشت را داشته باشیم.

از نتیجه کار راضی هستید؟ فکر می کنید از آن فیلم هایی بود که نفس راحتی بکشید و به خودتان بگویید ارزشش را داشت که بازی کردم؟

من از این کار و این گروه خیلی راضی بودم. همه گروه خوب و هنرمندانه و حرفه ای کارکردند. وقتی فیلم را هم دیدم، به نظرم رسید واقعا متفاوت ترین فیلم آقای جیرانی است. من «قرمز»، «شام آخر» و «آب و آتش» و چند فیلم دیگر و کلا فیلمسازی و سینمای آقای جیرانی را خیلی دوست داشتم ولی به نظرم این فیلم خیلی متفاوت بود. ایشان از اول قصد داشتند کار تازه ای در کارنامه شان باشد و در نوع فیلمسازی و نورپردازی به فضای سینمای بلوک شرق نزدیک شوند که این حس و حال در فیلم وجود دارد و من را راضی می کند. البته من هیچ وقت از خودم راضی نیستم. همیشه وقتی کارم را می بینم، فکر می کنم اگر کارهای دیگری می کردم، بهتر می شد اما در «خفگی» وقتی فیلم را در مرحله تدوین دیدم، خیلی برایم تازه و راضی کننده بود.


منبع: برترینها

آغداشلو: برای نوشتن خاطراتم به «آغداش» می‌روم/ عباس کیارستمی «تنهایم گذاشت»

آیدین آغداشلو می‌گوید: خیال دارم برای یکی دو سال به مکانی برگردم که پدرم در آنجا به دنیا آمده بود؛ یعنی «آغداش» که شهر کوچکی میان باکو و گنجه است و آنجا خاطراتم را تمام کنم؛ زیرا بخشی از آن را نوشته‌ام.

این نقاش و نویسنده که همزمان با روز تولد ۷۷سالگی‌اش اظهار کرد: من هیچ آرزویی ندارم و چیزی نمی‌خواهم؛ از هرچه می‌خواستم مقدار زیادی به من داده شد. آرزو معمولا طلب‌های وصول نشده‌است و من طلب وصول‌نشده‌ای ندارم.

او ادامه داد: اما آرزو داشتم و دارم که خانه‌ یا اتاق با دیوارهای وسیع داشتم که می‌توانستم مجموعه ۸هزار جلد کتاب را که به هنر ایران و اسلام مربوط است و طی سال‌ها آن را جمع کردم در یک ردیف بچینم؛ زیرا الان با درد دیسک کمرم بلند کردن کتاب‌ها از زمین برایم مشکل شده است. همچنین دوست داشتم در این خانه تابلوهای متعددی را که به من هدیه داده‌اند نصب کنم.

هیچوقت نگفتم برای درازمدت از ایران می‌روم

این هنرمند درباره رفتنش از ایران بیان کرد: من هیچوقت نگفتم برای درازمدت از ایران می‌روم؛ من در آن دوران ( سال ۱۳۹۳) بعد از چهل سال نمایشگاه برگزار و خیلی برای آن، کار کردم. وقتی صحبت رفتن را کردم واقعا خستگی آن نمایشگاه به تنم مانده بود؛ از طرفی هم حس کردم در جاهایی حرف‌های زشتی می‌شنوم و قلبم شکست. اما در همین حدود بود و بیشتر نبود.

آغداشلو گفت: اتفاقا من به عنوان فردی که کار هنری می‌کند و دولت‌ها هم در طول این مدت چندان لطف و عنایتی به او نداشتند، هیچوقت ناراضی نبودم و فکر نکردم با من بدرفتاری شد؛ نمی‌گویم دولت‌های بعد از انقلاب خیلی مراقبت ویژه‌ای درباره من انجام دادند اما، هیچکدام با من بدرفتاری نکردند و این خودش خیلی فیض بود. این مجموعه باعث شد من به سفر رفتم و ۹ ماه نزد پسرم ماندم و برگشتم.

او در پاسخ به اینکه آیا هیچوقت قصد اقامت طولانی‌مدت در خارج از ایران را نداشته است؟ گفت: از اول قصدم اقامت «متوسط‌مدت» بود.

اگر شعور داشته باشید و باد نکنید متوجه می‌شوید غرور احمقانه است

این نقاش در بخش دیگری از صحبت‌های خود اظهار کرد: من آدمی نیستم که به تحسین شدن خو بگیرم و فکر کنم که روالش این است. من هربار که به حق یا ناحق تحسین شدم، غرق شعف و افتخار شدم. خودم بیشتر از هرکسی می‌دانم چه کسی هستم نه به معنای اینکه چه آدم مهمی هستم بلکه به این معنا که نسبت به آنچه در حجم کلی جهان می‌گذرد تا چه اندازه آدم عادی‌ای هستم. من آدم فروتنی هستم این کار نشان‌دهنده درست نگاه کردن است اگر درست نگاه کنید متوجه می‌شوید واقعا نسبت به هنرمندانی که پیشتر در این دنیا زندگی کردند و چه نسبت به هنرمندان معاصرتان، فرد عمده‌ای نیستید .

او اضافه کرد: اگر شعور داشته باشید و باد نکنید متوجه می‌شوید غرور احمقانه است؛ پس ناچار می‌شوید فروتن باشید و حق مطلب را به جا بیاورید؛ این است که افتخار می‌کنید.

عباس کیارستمی «تنهایم گذاشت»

آغداشلو در پاسخ به این پرسش که بعد از رفتن افراد و دوستانی مانند عباس کیارستمی، احساس تنهایی نمی‌کند؟ گفت: پس از درگذشت عباس کیارستمی من در وبسایتم نوشتم «تنهایم گذاشت»؛ پاسخ این پرسش را همان موقع دادم.

این هنرمند همچنین درباره یکی از اظهارات قدیمی‌اش مبنی بر اینکه تمایل دارد موزه هنرهای معاصر مجموعه‌ای از آثار او را جمع‌آوری کند، نیز بیان کرد: همان موقع هم که می‌گفتم، حرف جدی‌ نمی‌زدم. من نقاش پیشگام نیستم و نقاش مدرنیست هم نیستم؛ کار من یک جور «پدیده» است. احساس کردم مقابل نمایشگاه‌های مجموعه آثار که می‌گذارند درست است؛ برای اینکه نقاشان جوان بدانند که می‌توانند مستقل باشند و بعد از یک عمر کار کردن می‌شود کارها را دید.

او ادامه داد: اما این یک حرف کلی غیر عملی بود. من نقاشی‌ای که بشود جمع کرد ندارم؛ زیرا تابلوهایم خریداری شدند. خیلی‌ها هستند از آثارشان رتروسپکتیو دارند؛ مانند (مسعود) عرب‌شاهی که در خانه‌اش ۴۰۰ نقاشی دارد اما من سه نقاشی دارم. البته این به معنای برتری هیچ‌کداممان است.

آغداشلو اضافه کرد: اینگونه فکر می‌کردم که به نظر می‌رسد می‌خواهم مانند طاووس چتر بزنم و تفاخر کنم اما لزومی نداشت. بعد که دیدم موزه از هرکسی نمایشگاه رتروسپکتیو گذاشت، فکر کردم بهتر که من نگذاشتم.

اگر حالم خوب شود کارهای دیوانه‌وار را دوباره انجام می‌دهم

این نویسنده و نقاش درباره فعالیت‌های هنری این روزهایش نیز گفت: من کار می‌کنم؛ به جز این مشکلی که به دلیل بلند کردن چمدان سنگین پیدا کردم و در حال غلبه بر آن هستم مشکل خاصی ندارم. چشم و دستم خوب کار می‌کند و انگیزه و نیرو دارم. صدها نمونه طراحی دارم که قرار است نقاشی کنم زیرا واقعا خیال دارم برای یکی دو سال به مکانی برگردم که پدرم در آنجا به دنیا آمده بود؛ یعنی «آغداش» که شهر کوچکی میان باکو و گنجه است و آنجا خاطراتم را تمام کنم زیرا بخشی از آن را نوشتم.

او اضافه کرد: زیاد می‌نویسم و سخنرانی کردن را هم دوست دارم؛ این‌ها بستگی دارد به اینکه حالم چطور باشد. درست شود همه کارهای دیوانه‌وار را دوباره انجام می‌دهم.


منبع: عصرایران

مخاطب از کتاب ایرانی زده شده است

این نویسنده ادبیات کودک و نوجوان در گفت‌وگو با ایسنا، درباره ضرورت و اهمیت ژانرنویسی اظهار کرد:  آدم‌های مختلف با سلیقه‌های مختلف وجود دارند و ممکن است  هر کدام به نوع یا ژانری از ادبیات علاقه داشته باشند. شاید یکی از علت‌هایی که مردم و بچه‌های ما کم  مطالعه می‌کنند این است که ژانر مورد علاقه  خود را در ادبیات‌مان پیدا نمی‌کنند.  یکی از  دلایلی که از کارهای ترجمه استقبال می‌شود این است که برای هر سلیقه‌ای ژانری وجود دارد و سلیقه‌ها را ارضا می‌کند و به آن‌ها جواب می‌دهد.  او در ادامه خاطرنشان کرد: مسلم است که ژانر باید وجود داشته باشد تا همه مخاطبان را تحت پوشش قرار دهد. کسی روحیه طنز دارد و نویسنده‌های ما طنز زیاد کار کرده‌اند، در نتیجه آن فرد مطلب مورد علاقه‌ خود را پیدا و مطالعه را شروع می‌کند. ولی دیگری ژانر مورد علاقه‌اش، ژانر وحشت است اما سیاست‌های سیاست‌گذاران درباره این ژانر خیلی  متغیر  بوده، گاهی می‌گفتند می‌شود در این ژانر نوشت و گاهی می‌گفتند نمی‌شود و  اغلب ژانر ترسناک در ادبیات ما سانسور شده‌ است. بچه‌هایی که این ژانر را دوست دارند، به سمت ترجمه کشیده می‌شوند که ظاهرا درباره آن سخت‌گیری نمی‌شود و بچه‌ها از آن استقبال می‌کنند.

طاقدیس اظهار کرد:  بیان یک‌سری از مطالب در ادبیات به‌ویژه ادبیات کودک و نوجوان ممنوع بود. ممنوعیت از چیزهای مهمی مانند عشق شروع می‌شد تا یک کلمه، و کسی درباره آن‌ها نمی‌تواست بنویسد. اما می‌بینیم در ادبیات خارجی به راحتی طوری می‌نویسند که همه منظور را می‌فهمند. تمام این محدودیت‌ها باعث می‌شود گروه‌های کوچک و بزرگی از مخاطبان را از دست بدهیم. 
او همچنین درباره این‌که در ادبیات چقدر به ژانرنویسی توجه شده است، گفت: فکر می‌کنم اوایل کسی اصلا توجه نداشته که چه چیزی می‌نویسد و وقتی به خیلی از نویسنده‌ها می‌گفتی ژانر، اصلا نمی‌دانستند یعنی‌ چه. شاید هم تقصیری نداشتند و کسی نبود که نویسندگی را به آن‌ها یاد بدهد. تمام گذشتگان هم منفور و مغضوب بودند و ما می‌خواستیم خودمان بنویسیم. بعدها به تعدای از ژانرهای قابل قبول‌تر از نظر سیاست‌گذارها رغبت نشان داده شد و بخصوص در طنز  پیشرفت‌هایی داشتیم. در ادبیات انقلاب اسلامی و ادبیات جنگ کارهایی داشتیم که در همان‌ها هم به خاطر محدودیت‌هایی که وجود داشت و ما نمی‌توانستیم ابعاد منفی جنگ را نشان بدهیم و قهرمان‌های داستان‌ها حالت اسطوره‌ای و مقدس پیدا می‌کردند، قدری ادبیات ما از حقیقت و واقعیت دور شد.
این نویسنده افزود: البته بچه‌هایی که در آن زمان بودند راحت‌تر ارتباط‌ برقرار می‌کردند اما بچه‌های این دوره‌ به هر علت، مثلا شاید این‌که آگاهی بیشتر شده، نمی‌توانند بپذیرند همه‌چیز خوب بوده است. بچه‌های الان که از آن فضا دور شده‌اند، خیلی چیزها به نظرشان مصنوعی و دور از واقعیت می‌آید.
سوسن طاقدیس در پاسخ‌ به این‌که آیا ژانرنویسی می‌تواند در بازار کتاب ظرفیت ایجاد کند، اظهار کرد: ظرفیت به سادگی، آسانی و سرعت اتفاق نمی‌افتد زیرا مخاطب ایرانی از مطالعه کتاب‌هایی که مولف آن‌ها ایرانی است زده و نسبت به آن‌ها بی‌اعتماد شده است. تا اعتماد مخاطبان جلب شود زمان طولانی و کار درست‌ و حسابی می‌طلبد و فکر نمی‌کنم نویسنده‌های ما بتوانند چنین شکاف ژرفی را پر کنند و به جایی برسند که مخاطب را قانع کنند که آثار ایرانی نیز خوب، موثر، سرگرم‌کننده و جذاب هستند. 
منبع: بهارنیوز

مادر سلام! ما همگی ناخلف شدیم

احمد ابوالفتحی
سال‌ها پیش شعری خواندم از سید ابوطالب مظفری، شاعر افغانستانی. نجوایی بود با وطن. وطنی که در زمانه‌ ناخلف شدن فرزندانش در حال سوختن بود:
مادر سلام، ما همگی ناخلف شدیم
در قحطسال عاطفه‌هامان تلف شدیم
ای ماه! ما پلنگ شدیم و تو سوختی
ما صاحب تفنگ شدیم و تو سوختی
 این شعر را در میانه‌های دهه‌ی هفتاد خواندم. زمانه‌ سرداران سازندگی. شعر را وقتی خواندم که هنوز از «سد» جز خیر و برکت چیزی نمی‌تراوید (این را حبیب‌اله بیطرف گفته بود. به‌هنگام افتتاح سدی که پنج سال بعد از افتتاح به افتضاحی فاجعه‌آفرین تبدیل شد) و ما خوش‌خیالانه به آینده‌ روشن وطن می‌اندیشیدیم و به حال همسایه‌های وطن‌سوز افسوس می‌خوردیم و بی‌خبرانه شاد خودکفایی در تولید محصولات کشاورزی بودیم.

 فرق ما با همسایه‌های افغانستانی‌مان این بود که اگر آنها با جنگ داخلی و تفنگ کشیدن به روی همدیگر وطن‌سوزی راه انداخته بودند، به اشتباه بودن کارشان واقف بودند. حکایت ما اما حکایت آن کسی بود که نداند و نداند که نداند و بد ماجرا اینکه گویا بنا نیست از جهل مرکب بیرون بیائیم. همچنان با وسعت و شدت به وطن‌سوزی مشغولیم و اگر اندک فرصت‌هایی برای وقوف به آنچه در حال رخ دادن است هم فراهم شود، هستند خائنان بی‌شرفی که به خاطر منفعتشان نمی‌گذارند عمق فاجعه هویدا شود.

نمونه: فیلمی ساخته شده است به نام مادرکشی. درباره‌ بلایی است که به سر منابع آبی کشورمان آورده‌ایم. فیلم اثرگذاری است که بر مبنای تحقیقات میدانی و آرشیوی قوی، با اتکا به یک ساخت روایی جذاب، عمق فاجعه را به خوبی نشان می‌دهد (از جمله تصاویر آرشیوی‌اش، همان افاضات حضرت بیطرف است که در ابتدای نوشته نقل کردم و عمق نادانی سرداران سازندگی دهه‌ی هفتاد را نمایان می‌کند). تهیه‌کننده‌ی فیلم مرکز تحقیقات استراتژیک نهاد ریاست‌جمهوری است و ساخت چنان فیلمی در چنان نهادی امیدآفرین است. اما… یک‌سال بعد از ساخت فیلم، صداوسیما می‌پذیرد که فیلم را پخش کند و این هم اتفاق خوبی است. بناست علاوه بر نمایش فیلم، میزگردی هم برگزار شود و اهل فن ابعاد بحران آب را واشکافی کنند. اما… یک روز قبل از نمایش فیلم مرکز تحقیقات استراتژیک نهاد ریاست‌جمهوری جلوی پخش آن را می‌گیرد! در اثر فشارهایی از نهادهای قدرت!

اگر گفتم عده‌ای خائن و بی‌شرف هستند، به این خاطر نیست که به گفته‌ عیسی کلانتری رئیس کنونی سازمان محیط زیست (در همین فیلم مادرکشی)، مهندسان نادان در دهه‌ هفتاد زمام امور را در دست داشته‌اند. به این خاطر است که همان مهندسان نادان دهه‌ هفتاد به دلایلی واضح، هنوز در را بر همان پاشنه می‌چرخانند. دلیل چیست؟ دلیل سوددهی مالی صنعت سازه‌های عظیم آبی است. در یکی از جلسات مرتبط با همین فیلم مادرکشی، دکتر حسین پاپلی یزدی، مکانیزم مافیای آب در ایران را به‌خوبی واشکافی می‌کند. فیلم سخنان دکتر پاپلی یزدی در اینترنت یافت می‌شود. ببینید. خود فیلم مادرکشی هم در اینترنت در دسترس است. ببینید تا از زبان محمد درویش بشنوید: استاندارد فرونشست زمین در اروپا زیر چهار میلیمیتر در سال است، فرونشست زمین اگر از این حد بگذرد وضعیت بحرانی باید اعلام شود. اما در شهر تهران، میزان فرونشست زمین در سال، در مناطق جنوب شهر به سی‌وشش سانتیمتر رسیده است.

این فیلم را ببینید تا با ابعاد و دلایل مسئله‌ جنگ آب که در مناطق مرکزی ایران در جریان است، آشنا شوید. جنگ آب میان چهارمحال و بختیاری، اصفهان و یزد. ببینید تا بفهمید چرا اهالی ورزنه اصفهان به تاسیسات انتقال آب از زاینده‌رود به یزد حمله کردند و تخریبشان کردند. ببینیم تا شاید دلمان بسوزد. تا این‌بار که به حمام رفتیم آبی را کمی کمتر هدر بدهیم. در جایی از فیلم، یکی از بزرگترین صادرکنندگان پسته‌ی ایران می‌گوید: سال‌هاست که در حال خیانت به ایرانم. او درست می‌گوید. سال‌هاست در حال خیانت به ایران هستیم. به درجات مختلف، با میزان مسئولیت متفاوت. از آقای بیطرف و کلانتری و هاشمی رفسنجانی تا آن باغدار پسته‌کار تا منی که بی‌محابا دوش حمام را باز می‌کنم؛ مادر سلام! ما همگی ناخلف شدیم…
منبع: بهارنیوز

نمایشگاه‌مطبوعات؛فرصتی برای تعامل

روزنامه بهار: زمانی نمایشگاه مطبوعات، محل پیوند، تعامل و حتی تقابل منصفانه رسانه‌های مختلف بود. رسانه‌هایی که در کنار هم به انتشار اخبار روز جامعه تلاش می‌کردند و نقطه قوت آنها، انتشار اخبار دست اول و درست تر واقعیات جامعه بود. رسانه‌هایی که انعکاس جامعه را به درستی می‌شد در آنها دید اما این نمایشگاه در سال‌های اخیر از تب و تاب گذشته خود بنا به دلایلی دور شده است. این دلایل بیش از هر چیز به روزآمدگی مدیاها و رسانه‌های جمعی مرتبط است، در زمانه ای که مخاطب رسانه‌های دیجیتالی و فضای مجازی بیش از رسانه‌های کاغذی شده است، اعتبار این نمایشگاه نیز می‌توانست با روزآمدگی یا ابتکارات ویژه روزافزون شود. نمایشگاه مطبوعات در دوره ای از رکود به سر می‌برد و نیازمند ابتکارات و البته تغییرات بنیادین در اساس و برگزاری است.
***

نقطه عطف برگزاری نمایشگاه مطبوعات: فرصتی برای تعامل
همچنان مهمترین ویژگی برگزاری نمایشگاه مطبوعات، تعامل رسانه‌ها با مخاطبان و البته تعامل با یکدیگر است. این تعامل جوانب مختلفی از ارتباط رسانه‌ها با مردم، ارتباط رسانه با مسئولان و هنرمندان و بزرگان رشته‌های مختلف و البته ارتباط رسانه‌ها با یکدیگر را موجب می‌شود.
تعامل رسانه‌ها با مسئولان و چهره‌های مطرح کشوری: همچنان بسان گذشته، این نمایشگاه فرصتی برای ارتباط با مسئولان و بزرگان در همه امور فرهنگی، اجتماعی یا سیاسی است که این فرصت با دعوت از بزرگان یا حضور خودجوش آنها و مسئولان فراهم می‌شود. در این روزها رسانه‌ها می‌توانند بدون واسطه با مسئولان و بزرگان علم و هنر ارتباط برقرار کنند. دغدغه‌های آنها را بشنوند و طرح مسئله کنند و چه بسا شرایطی برای جلب همکاری ویژه با آن دسته از مسئولان، بزرگان یا هنرمندانی که کارشان در راستای اهداف آن رسانه است، به وجود بیاید. این یکی از مهمترین وجوه نمایشگاه مطبوعات بوده و هست. تعامل رسانه‌ها با مخاطبان: نکته قابل توجه ارتباط رسانه‌های مختلف با مخاطبانی علاقه مند یا منتقد است. نمایشگاه مطبوعات، فرصتی برای ارتباط رودرو با مخاطبان است.

آنهایی که می‌توانند رودرو به امتیازات و ویژگی‌های رسانه اشاره کنند و نظرات مثبت شان را مطرح کنند و همچنین مخاطبان منتقد هم فرصتی دارند تا دلایل خود را ارائه دهند. این تعاملات رودور ضمن اینکه مشخص می‌کند که مخاطبان رسانه‌ها و مطالب آنها را پیگیری می‌کنند، از همه مهمتر راهکاری برای ادامه مسیر رسانه‌ها می‌شوند. این انتقادت و واکنش‌های مردمی می‌تواند نقاط قوت و ضعف رسانه را آشکار کند و از این جهت نمایشگاه مطبوعات، فرصتی برای بازنگری به مسیر آمده و بررسی روند یک ساله و حتی چند ساله است. تعامل رسانه‌ها با یکدیگر: از طریق این نمایشگاه، رسانه‌های مختلف از اهداف و برنامه‌های هم آشنایی پیدا می‌کنند و این شناخت به تعامل و همکاری‌های چند جانبه در امور کاری و پشتیبانی منجر می‌شود. در این فرصت است که آنها به پتانسیل‌ها و نقطه نگاه یکدیگر آگاهی پیدا می‌کنند و این آگاهی همکاری‌های رقابتی و دوستانه را هم پوشش می‌دهد.

نقاط ضعف نمایشگاه مطبوعات
نمایشگاه مطبوعات به همان اندازه که امکانی برای تعامل رودرو را فراهم می‌کند و این امکان بسیار ارزشمند است اما از سوی دیگر، یک ضعف ساختاری را هم آشکار می‌کند و آن این است که این نمایشگاه فارغ از تغییرات بنیادینی که در ساختار و محتوای جامعه و رسانه‌های اثرگذار بر جامعه پیش می‌رود و این جای تعجب دارد. عدم توجه مسئولان به نمایشگاه رسانه: توجه مسئولان، بزرگان ادب، هنر، فنون و چهره‌های سیاسی به این نمایشگاه در جلب توجه همگان موثر است و از سویی قوت قلبی برای رسانه‌هایی است که در شرایطی نامطلوب از نظر بودجه و امکانات، دغدغه مند مشغول به فعالیت هستند. توجه مسئولان و بزرگان به این نمایشگاه و حضور خودجوش آنها می‌تواند دغدغه مندی و تلاش رسانه‌ها که رکنی از دموکراسی و انصاف در جامعه هستند را تضمین کند اما متاسفانه این مهم از سوی مسئولان و از همه مهمتر ریاست محترم جمهور مورد توجه قرار نگرفت و به جز معدود افراد مسئولی چون جهانگیری (معاون اول رئیس‌جمهور)، شمخانی (دبیر شورای عالی امنیت ملی) و تنی چند امسال مسئولان کمترین حضور را در این نمایشگاه داشتند.

عدم روزآمدی و تمهیدات ابتکاری: جای تعجب از این جهت دارد که نمایشگاه رسانه که محل پیوستن و جمع شدن همه رسانه‌های موثر در جامعه است، از فضای عمومی جامعه عقب تر است و این عقب افتادگی از نوع روزآمدگی را در غرفه ها، نحوه برگزاری نمایشگاه و همایش‌ها و به ویژه اساس برگزاری نمایشگاه می‌توان به وضوح یافت. برخلاف نمایشگاه‌های دیگری چون رسانه‌های دیجیتال و امثال آن، نمایشگاه رسانه بسیار کمتر روزآمد شده است. روزآمدگی یعنی استفاده از نرم افزارها، طراحی‌های مدرن و مدیاهای جدید که در این نمایشگاه بی اندازه کم است و این برای نمایشگاه رسانه که قرار است بر جامعه اثرگذار و اثرپذیر از آن باشد، ناامیدکننده است. در نمایشگاه‌های مختلفی که سالانه در کشور برگزار می‌شوند، کمتر می‌توان شاهد روزآمدگی بود اما این برای رسانه‌ها که داعیه اثرگذاری بر جامعه را دارند، جای نگرانی دارد و توجه جدی مسئولان، برگزارکنندگان و رسانه‌ها را می‌طلبد.

پیشنهاد: بازنگری به هدف برگزاری نمایشگاه
نمایشگاه مطبوعات اگر زمانی محلی برای ارتباط مستقیم رسانه‌ها به دلیل نبود برخی امکانات بود،این روزها به دلیل امکانات در دسترس تری چون سایت، نرم افزارها و راه‌های ارتباطی مختلف دچار چالشی جدی شده است. این نمایشگاه به نسبت گذشته در تعاملات با مردم و مسئولان اثرگذاری ندارد و هدف آن اگر تعاملات و حتی ویترینی برای معرفی محصولات بود، امروز تنها بازمانده اهداف پیشین، همان ویترین بودن آن است. نزول نمایشگاه به فراهم کردن ویترینی برای ارائه محصولات فرهنگی رسانه ها، در زمانه ای که تعاملات وجوه دیگر و در دسترس‌تری  وجود دارند، ناامیدکننده است و نیاز است که هدف از برگزاری آن بازنگری شود و اهداف جدی تری چون طرح برنامه‌ها و ابتکارات جدید یا تعاملات بین‌المللی و انعکاس درست واقعیات جامعه را دنبال شود.
منبع: بهارنیوز

سایت نایت‌مووی هم فیلتر شد

پس از بسته شدن سایت تاینی موویز (Tinymoviez) و دستگیر شدن عوامل این سایت دانلود فیلم و سریال به دلیل آنچه تهیه و دوبله فیلم‌های مبتذل و مستهجن خوانده شد، حالا نوبت به یکی دیگر از سایت‌های دانلود فیلم رسیده و Nightmovie هم پس از حدود ۶ سال فعالیت به کار خود پایان داد.



هنوز اطلاعات بیشتری در این مورد منتشر نشده اما خبر بسته شدن نایت مووی در صفحه اینستاگرام این رسانه تایید شد: «هر شروعی پایانی دارد و پایان کار ما هم پس از حدود ۶ سال این چنین بود. سایت نایت مووی هم مثل خیلی از سایت‌های دیگر بسته شد. طی چند روز گذشته همه تلاش‌مان را کردیم که سایت را برگردانیم اما نشد.» این در حالیست که کانال تلگرامی و صفحه اینستاگرامی با نام نایت مووی در حال فعالیت است اما در پست اینستاگرامی این رسانه تاکید شده که این کانال و پیج فیک بوده و کانال رسمی تلگرام Nightmovie نیز بسته شده است.
منبع: بهارنیوز

چهره متفاوت مهناز افشار در پشت صحنه «شاه‌کش» (عکس)

مهناز افشار عکسی از خود و علیرضا کمالی در پشت صحنه فیلم «شاه‌کش» را در اینستاگرام منتشر کرد و در توضیح آن نوشت: «با اقا علیرضا کمالی سر فیلم «شاه کش»، ما کلی هم با گریم هامون خوشحالیم، دست اقا ایمان امیدواری درد نکنه.»

چهره متفاوت مهناز افشار در پشت صحنه «شاه‌کش» (عکس)


منبع: عصرایران

«کورس سرهنگ زاده» از جوانمرگی «داریوش رفیعی» گفت

هفته نامه صدا – علی نامجو: «روزی قرار بود که پرویز یاحقی دو صفحه برای «موزیکال کمپانی» به مدیریت «عشقی» ضبط کند و یک روی صفحه، چهار مضراب سه گاه داریوش رفیعی باشد که طرفداران زیادی داشت. رفیعی گفته بود که من هم می آیم و ضرب چهار مضراب را اجرا می کنم. آن روز من و بیژن ترقی هم با پرویز یاحقی به منزل رفیعی رفتیم تا به منظور ضبط او را با خود ببریم. ساعت در حدود دو یا سه بعدازظهر بود که به منزل رفیعی رسیدیم. دیدیم هنوز خواب است و سراپای ملحفه ای که روی خود انداخته بود از شدت مگس سیاه شده بود.

آن جوان خوش اندام و آزاده و مردم دوست از زندگی پریشان خود به عذاب آمده بود و به راستی در اواخر زندگی کوتاهش تحمل فرو ریختن شخصیتش را نداشت و مرگ را استقبال می کرد و دیدیم که چنین شد. به هر حال آن روز به استودیوی «موزیکال کمپانی» رفتیم و پرویز چهار مضرابش را اجرا کرد و چقدر هم خوب خواند.»

اینها را اسماعیل نواب صفا – ترانه سرا – به عنوان یک خاطره از «داریوش رفیعی» تعریف کرده است؛ خواننده ای که روزگاری تمام لاله زار جولانگاه او و ماشین قرمز مدل بالایش بود. او که داستان های عاشقانه اش هنوز که هنوز است؛ پر از افسانه و شور به نظر می آید؛ مرگ غم انگیزی داشت و زندگی پر هیاهو و عجیبی، درست یک قرن پیش (۱۳۰۶) در کرمان به دنیا آمد. فرزند «لطفعلی رفیعی» – نماینده مردم بم در مجلس شورای ملی – برخلاف پدر از همان ابتدا زندگی خود را بر اساس هنر برنامه ریزی کرد. ابتدا با «بدیع زاده» آشنا شد و از طریق او به رادیو راه یافت.

 کورس سرهنگ زاده از جوانمرگی داریوش رفیعی گفت
رفیعی به صدا و شیوه خوانندگی بدیع زاده به خصوص گشاده رویی و مهربانی او علاقه بسیار داشت و بدیع زاده هم به قدری او را دوست داشت که داریوش در واقع جزو افراد خانواده او در آمده بود و اغلب شب ها و روزها در خانه او به سر می برد. او بعدتر با مصطفی گرگین زاده و مجید وفادار آشنا شد که حاصلش «زهره»، «شب انتظار» یا همان «شب به گلستان تنها منتظرت بودم» و همچنین «گلنار» شد.

او به خواندن اشعار محلی رغابت زیادی نشان می داد. صدایش گرفتگی و شور و حال مخصوصی داشت و در آوازهایش تحریرهای کمی شنیده می شود. «داریوش رفیعی» خیلی زود به شهرت رسید؛ اسماعیل نواب صفا در کتاب خاطرات هنری خود با نام «قصه شمع» نوشته است: «پر از شور و شوق جوانی بود. قلبی به روشنی آفتاب داشت. وجودش سرشار از احساس بود. قامتی رسا و متناسب داشت، چهره اش مصداق سبزه کشمیر بود که صدها دل را به زنجیر عشق کشیده بود. با لهجه غلیظ و شیرین کرمانی سخن می گفت و صداقت و پاکی در کلامش تبلور داشت. تازگی به تهران آمده بود و کسی او را نمی شناخت.

سنین عمرش بیش از بیست و یکی دو سال را نشان نمی داد. در حرکاتش تصنع و تکلف دیده نمی شد. در سال های ۱۳۲۶ و ۱۳۲۷ خیابان های استانبول و نادری و لاله زار، مجلل ترین و آراسته ترین خیابان های تهران بود؛ آن جوان سبزه روی و پر شور کرمانی، ماشین قرمزرنگی داشت و گاه از ساعت ۱۰ بامداد که گردش یا خرید یا استراحت در خیابان های لاله زار و استانبول و نادری آغاز می شد، با اتومبیل زیبای خود در آن خیابان ها جولان می داد.

کمتر کسی او را می شناخت ولی بعد از سال ۱۳۲۷ تا ۱۳۲۹ که بعضی شب ها در رادیو آواز می خواند، مردم به تدریج با نام «داریوش رفیعی» آشنا شدند. پدرش لطفعلی رفیعی در دوره ۱۴ مجلس شورای ملی از شهر بم به نمایندگی انتخاب شده بود و خانه کوچ به تهران آمده بودند. داریوش که در سال ۱۳۲۹ به وسیله دوست و استادش بدیع زاده به طور مستمر در رادیو ایران برنامه اجرا می کرد، سنی حدود ۲۳ سال داشت، در دبیرستان دارایی درس می خواند ولی از سال هایی که صدای گرم و دلپذیرش او را به شهرت رساند ادامه تحصیل را رها کرد.»

او در اوج شهرت بر اثر تزریق آمپول آلوده به کزاز مبتلا شد، بیژن ترقی درباره آخرین ساعات حیات رفیعی می گوید: «صبح دوم بهمن بود. برف سنگینی می بارید و با اتومبیل خودمان از جاده قدیم شمیران به سوی شهر می آمدیم. به ابتدای کوچه فردوس محل اقامت داریوش رسیدیم. دیدیم او به همراه مادرش و زنی که دوستش داشت، به انتظار رسیدن اتومبیلی در کنار خیابان ایستاده است.

بلافاصله توقف کردیم و از آنها خواستیم سوار شوند تا به شهر برویم. داریوش در حالی که از درد به خود می پیچید در کنار من قرار گرفت و به درخواست آنها به سوی بیمارستان حرکت کردیم. ظاهرا بعد از تجویز آقای دکتر (!) متوجه شده بودند که این درد کزاز است و باید واکسن بزند، پیشنهادی که آقای لاریجانی مدیر داروخانه عدالت داده بود و مورد توجه دکتر قرار نگرفته بود. بدبختانه در این مملکت هنوز هم قانونی برای تعقیب این دکترها و اشتباهاتی که مرتکب می شوند وجود ندارد. به هر صورت کار از کار گذشته بود.

داریوش با همان حال نزار گفت: «بیژن این آخرین باری است که برف و باریدن برف را می بینم. دیگر زندگی من به پایان رسیده.» دلداری دیگر چه فایده داشت. به بیمارستان رسیدیم. فورا تشخیص کزاز دادند. او را در اتاقی بستری کردند که همه پرده هایش سیاه رنگ بود. به علاج پرداختند ولی دیگر سودی نداشت. اتاق بیمارستان، پرده سیاه و به این ترتیب بود که زندگی جوانی در سی و یک سالگی با طرزی عبرت آموز و تاثرانگیز به پایان رسید.»

او را در آرامگاه مرحوم «ظهیرالدوله» به خاک سپردند.

«شب، سکوت، کویر»؛ شاید همین سه کلمه بتواند بهترین تصویر از روز میلاد ستاره ای در آسمان موسیقی ایران را به ما نشان دهد که چونان شهاب سنگی یکباره آسمان شب را روشن کرد؛ اما عمر درازی نداشت و خیلی زود افول کرد. می گویند داریوش رفیعی اسیر مکر و حیله های خوش نقش و نگار پایتخت شد و بهای صداقت کویرگونه اش، سرانجام او را از پای در آورد. از وجود زنان فتنه گر بر سر راهش صحبت ها می کنند و اعتیادی که کم کم چهره، صدا و سر آخر جانش را گرفت.

کورس سرهنگ زاده از جوانمرگی داریوش رفیعی گفت

از سوی دیگر هستند کسانی که معتقدند داریوش رفیعی به سبک و سیاق صادق هدایت، مرگی خودخواسته را رقم زد. هر چه بود تزریق سرنگی آلوده، بیماری کشنده کزاز را برایش به ارمغان آورد و زندگی برایش به پایان رسید.

تاریخ تکرار نمی شود. ستاره ها و نوابغ دیگر مشابهی نخواهند داشت یا دست کم باید سال ها و شاید قرن ها بگذرد تا پدیده ای ظهور کند که بتواند بر جای بزرگان تکیه بزند اما در مورد داریوش رفیعی این چنین نبود. خیلی زود جوانی که حدود ۱۰ سال با خواننده تصنیف ماندگار «شب به گلستان تنها منتظرت بودم» اختلاف سنی داشت، پای به رادیو گذاشت و جسورانه ادعا کرد می خواهد یاد داریوش رفیعی را زنده کند.

بسیاری حرف او را جدی نگرفتند اما صدای جاودانه داریوش رفیعی در تنی دیگر ظهور کرد. کورس سرهنگ زاده که به واسطه دوستی پدرش با داریوش رفیعی، مهری به صدای او داشت، قطعات مشهوری مانند «به سوی تو» و «گلنار» را با تنظیم هایی جدید اجرا کرد که بسیار مورد توجه قرار گرفت. او سال هاست که به دور از هیاهوی بازار موسیقی، در کرج زندگی می کند و تمایل چندانی هم به مصاحبه نشان نمی دهد.

آسان نیست پس سال ها این آوازخوان را که حالا هشتمین دهه زندگی خود را پشت سر گذاشته، به انجام مصاحبه راضی کنیم اما داریوش رفیعی، بهانه ای شد تا کورس سرهنگ زاده برای مان از ستاره سال های دور موسیقی ایران صحبت کند، از خاطراتش با داریوش رفیعی بگوید، نقبی به گذشته بزند و البته در مورد بازخوانی های اخیر توسط خوانندگان جوان نظر بدهد. گفتگوی ما با کورس سرهنگ زاده می تواند تصویری جدید از خواننده ای به ما بدهد که خیلی زود به قله های شهرت و محبوبیت رسید اما دست سرنوشت مهلت چندانی به او نداد.

ورود شما به موسیقی ایران به زعم برخی از اهالی موسیقی همراه با بازخوانی آثاری بوده که قبلا با صدای داریوش رفیعی شنیده شده است.

– بله. من کارم را با بازخوانی آثاری از زنده یاد داریوش رفیعی آغاز کردم.

پس از شما نیز خوانندگان زیادی به سراغ بازخوانی قطعات داریوش رفیعی رفتند.

– در جدیدترین اتفاق شنیده ام که محمد معتمدی هم کارهایی از داریوش رفیعی را بازخوانی کرده است.

علی زند وکیلی هم برخی از این کارها را دوباره خوانده است. کارهای او را هم شنیده اید؟

– بله و به نظر من بد هم نخوانده است. در مجموع زند وکیلی صدای خوبی دارد. جلوی خودم هم خوانده و صدایش را از نزدیک شنیده ام.

در میان خوانندگانی که کارهای شما و داریوش رفیعی را بازخوانی کرده اند، کدام یک بیشتر به دل تان نشسته است؟

– کسانی که کارها را بازخوانی کرده اند، طبیعتا به صدای داریوش رفیعی و من و همچنین ترانه ها علاقه مند بوده اند. این موضوع در مورد خودم هم صادق است. به طور مثال خانمی یک آهنگ خوانده بود که من دوستش داشتم و آن را می خواندم یا خواننده زن دیگری آهنگی با مضمون «حیف حیف که عمرم…» داشت که مورد علاقه من بود. آن زمان خواننده ها کارهای همدیگر را می خواندند ولی اگر بخواهم از خوانندگانی که در مسیر سبک ما قدم بر می داشتند نام ببرم، فقط «بهزاد» را می گویم.

مهدی بهزادپور هم استانی شما هم محسوب می شود. به نظرتان او می توانست بازخوانی های خوبی از کارهای داریوش رفیعی داشته باشد؟

– بله، یک کنسرت هم اخیرا در کرمان برگزار کرده است. او در سبک من می خواند اما گواتر بدخیمی داشت که باعث شد کارش به جراحی بکشد. صدای اول او خیلی قشنگ بود اما الان تحریرها و لرزش های صدای بی دلیلی دارد. جالب است بدانید که چندی پیش قطعه «گلنار» را آقای فضل الله توکل با ارکستر دیگری تنظیم کردند تا من بخوانم اما گفتم کار را به آقای بهزادپور بدهید. در مجموع تاکنون دو، سه کار را به ایشان داده ام تا بخواند.

کورس سرهنگ زاده از جوانمرگی داریوش رفیعی گفت

در مورد خوانندگان جوان تر که به بازخوانی آثار داریوش رفیعی پرداخته اند چه نظری دارید؟

– محمد معتمدی در حال حاضر اولین صدای آواز ایران است و الان هیچ کسی مثل او نمی تواند بخواند. البته سالار عقیلی هم خیلی خوب می خواند اما معتمدی چیز دیگری است. زند وکیلی هم صدای قشنگ و گرمی دارد. این خواننده ها به خانه ام آمده اند و صدای شان را از نزدیک شنیده ام.

سالار که خانمش هم سیرجانی است و همشهری من محسوب می شود. بارها شده که من یک دفعه شعری را خوانده ام و او با آواز شعر من را جواب داده است. من هم محمد، هم سالار و هم زند وکیلی را دوست دارم. صدای زند وکیلی دلنشین است و «به سوی تو» را هم زیبا خوانده اما فکر می کنم معتمدی الان از همه سرتر باشد. او آهنگی از «ویگن» را در یک فیلم اجرا کرده که به نظرم از خود «ویگن» هم قشنگ تر خوانده است.

«به سوی تو» را می شود فراگیرترین کار داریوش رفیعی دانست که هم توسط شما و هم خوانندگان دیگر بازخوانی شد…

– خوانندگان زیادی از جمله من به بازخوانی این اثر پرداختند. حتی صدای دخترانی را شنیده ام که «به سوی تو» را خوانده اند. این آهنگ از مجید وفادار بود که در زمان خود بسیار مورد اقبال قرار گرفت. چند سال پیش هم این قطعه را روی تیتراژ یک سریال گذاشتند که سبب ساز شهرت دوباره آن شد وگرنه من آهنگ های خیلی بهتری دارم که خواندن شان به مراتب سخت تر است.

به نظرتان چرا «به سوی تو» مورد توجه قرار گرفت؟

– آرانژمان و تنظیمی که توسط مرحوم فریدون ناصری برای ارکستر صورت گرفت، بسیار زیبا بود. فریدون ناصری یکی از بهترین موزیسین های ما بود که همراه با مرتضی حنانه از ایتالیا به ایران آمد. آنها با تنظیم های جدید، موزیک ایرانی را از حالت اونیسون در آوردند. «به سوی تو» هم توسط مرحوم ناصری خیلی زیبا تنظیم شد. ناصری صداهایی را به کار اضافه کرده بود که اصلا در سازهای آن زمان نبود.

مثلا زنگوله آورده بود یا اعضای ارکستر هنگام ضبط کِل می کشیدند. در نهایت ارکستر خیلی زیبا ملودی کار را نواخت و من هم در حد امکان سعی کردم خوب بخوانم. زمانی که پشت میکروفون می خواندم، سی، چهل نفر نشسته بودند و ساز می زدند و من هم زنده می خواندم و کار را ضبط می کردند. فکر می کنم آن زمان خواننده ها طوری که دل شان می خواست، نمی توانستند اجرا کنند. برای این که می ترسیدند یک دفعه یکی از اعضای ارکستر، نتی را خراب کند و بخواهند کار را دوباره ضبط کنند که این اتفاق برای خواننده بسیار سخت بود.

برخی از خوانندگان قدیمی معتقدند ضبط با اجرای زنده لطف بیشتری داشت، همان طور که مطلع هستید، اکنون دیگر آسامبل زنده نداریم. می خواهیم بدانیم که آیا داریوش رفیعی هم در اجرای زنده تبحر داشت؟

– بله. او در اجرای زنده هم بسیار خوب و توانا بود اما الان دیگر کسی را نداریم که بتواند زنده بخواند چون کار خیلی سختی است.

میان خوانندگان مرد آن زمان به غیر از خودتان، چه کس دیگری در اجرای زنده موفق بود؟

– مرتضی حنانه خیلی من را قبول داشت. می گفت «کورس، تمرین نمی خواهد. اگر یک بار هم کار را گوش دهد به راحتی می خواند.» من در آن زمان بیشتر همراه با حبیب الله بدیعی و فرهنگ شریف زنده می خواندم و برنامه اجرا می کردم. حتی در مراسم افتتاحیه تالار رودکی با حبیب الله بدیعی و جهانگیر ملک برنامه اجرا کردیم که اجرای زنده ما از ضبط با ارکستر هم بهتر شد.

شما متولد سال ۱۳۱۶ هستید و زمانی که داریوش رفیعی از دنیا رفت، ۲۱ سال داشتید. هنگامی که خوانندگی را آغاز کردید، داریوش رفیعی از دنیا رفته بود؟

– بله. داریوش با پدرم دوست صمیمی بود و البته باید بگویم که من با رفیعی، نسبت سببی هم داشتم. او به خانه ما رفت و آمد زیادی داشت. پس از جنگ جهانی دوم، پدرم رئیس دارایی کرج شد. من در آن زمان بچه بودم و داریوش زیاد نزد پدرم می آمد. در این رفت و آمدها یک بار داریوش به من گفت «شنیده ام صدای خوبی داری کورس جان، بخوان ببینم.» من هم آوازی خواندم که او گفت «تو باید همین سبک من را بخوانی!» البته صدا خدادادی است و جنس صدا باید خوب باشد، هر چند ما کرمانی ها معمولا جنس صدای مان شبیه هم است.

کورس سرهنگ زاده از جوانمرگی داریوش رفیعی گفت

بسیاری از اهالی فن در موسیقی اعتقاد دارند صدای خوانندگان خطه کرمان، رنگ دلنشینی دارد. فکر می کنید داریوش رفیعی هم در این دسته قرار می گرفت؟

– کرمانی ها صدای نسبتا گرمی دارند. به طور مثال صدای مرحوم ایرج بسطامی، خیلی گرم و زیبا بود. دو سه خواننده دیگر هم در کرمان بودند که معروف نشدند. من آنها را می شناختم و می دانستم صداهای گرم و خوبی دارند. البته من متعلق به منطقه پاریز کرمان هستم. سیرجان یک قصبه به نام پاریز دارد که مرحوم ابراهیم باستانی پاریزی، تاریخدان و شاعر معروف هم آنجا به دنیا آمد. من و باستانی به قول خودش «همدلی» بودیم.

داریوش رفیعی بلد بود به زبان محلی کرمانی بخواند؟

– بله، او بچه کرمان بود و حتی زمانی که حرف می زد، لهجه کرمانی داشت.

موسیقی و آواز داریوش رفیعی چه مقدار از موسیقی کرمان را در خود داشت؟

– ما موسیقی های اصیلی در کرمان داشته ایم که نیازمند بحث مفصلی است. آواز ما به شکل سینه به سینه، تعزیه خوانی بوده است اما در قرن های بعد فرم تعزیه خوانی توسط خوانندگانی مانند غلامحسین بنان، حسین قوامی، عبدالوهاب شهیدی و … عوض شد. در دوره ما هم ادیب خوانساری کم کم یک سبک تازه آورد.

خوانندگانی که نام بردید از چه در موسیقی وام گرفتند و تعزیه خوانی را تغییر دادند؟

– فکر می کنم این تغییرات، ذاتی بوده است. وقتی خوانندگانی چون بنان و قوامی، نت و ردیف را یاد گرفتند، به فکر نوآوری افتادند. در گذشته های دور خوانندگان ردیف بلد نبودند و تعزیه ای را می خواندند که به شکل سینه به سینه فرا گرفته بودند.

در ردیف هم چنین شرایطی وجود دارد. مثلا در شور «جوادخوانی» داریم…

– بله، چون نام طرف جواد بوده و به نحو خاصی می خوانده، از آن پس این سبک جوادخوانی نام گرفته است. البته باید تاکید کنم که من هیچ گاه از آواز خواندن ردیفی خوشم نمی آمد.

این بی علاقگی به آوازخوانی از کجا سرچشمه می گرفت؟ چون داریوش رفیعی هم به تصنیف خوانی گرایش داشت، شما نیز از آواز فاصله گرفتید؟

– معتقد بودم آواز خواندن یعنی این که کسی بتواند مانند سبک ایرج بخواند و صدا و تحریری مثل او داشته باشد چون به نظرم بسیار زیبا و دلچسب است، یا بتواند مثل استاد بنان بخواند. شاید برایتان جالب باشد که لقب «تحریر مخملی» بنان را من به ایشان دادم. در یکی از سالگردهای رادیو، ژاله کاظمی از من پرسید «نسبت به صدای استاد بنان چه احساسی دارید؟» گفتم «وقتی چشمانم را روی هم می گذارم و صدای استاد بنان را گوش می دهم، زمانی که ایشان تحریر می زنند، فکر می کنم روی مخمل دست می کشم.»

با این وجود آثاری دارد که نشان می دهد آوازخوانی را هم تجربه کرده اید…

– من بیشتر ترانه های ضربی می خواندم. البته کارهایی در زمینه آواز دارم ولی علاقه ام به تصنیف و کارهای ضربی بود.

با توجه به خاطره ای که از کودکی خود و توصیه داریوش رفیعی تعریف کردید، به نظر می رسد در شیوه خوانش به همان سمت و سو حرکت کردید، درست است؟

– می توان گفت همین طور بوده است. ببینید ما پیش از انقلاب، برنامه های محفلی داشتیم. افراد مختلف در خانه های خود میهمانی می دادند و حدود بیست، سی نفر را دعوت می کردند. حضرات، شمعی روشن می کردند و ساز و آوازی هم همراه می شد. می خواهم بگویم محفلی خواندن خیلی تفاوت دارد با این که آدم بخواهد در رادیو یا با ارکستر بخواند. البته محفلی خواندن هم کار هر کسی نبود چون مثل این بود که بخواهند روی سن بخوانند.

محفلی خواندن ها در زمان ما بیشتر با همین حالت های ترانه خوانی و ضرب خوانی بود وگرنه اگر خواننده ای می خواست آواز بخواند، کسی گوش نمی داد. فقط کسانی که به موسیقی ردیفی وارد بودند و می فهمیدند تو به طور مثال در شور می خوانی و بعد به دشتی رفته ای، شنونده کار بودند. یادم هست یک بار وقتی می خواستم بخوانم، یکی، دو خانم گفتند «کورس جان، از آن درازها نخوان!» (خنده) منظورشان از دراز، آواز بود. به هر حال مقدمه ها در آواز، طولانی هستند. بعد باید تحریر بزنی، وارد دستگاه شوی و آواز بخوانی که برای عده زیادی جذابیت ندارد.

کورس سرهنگ زاده از جوانمرگی داریوش رفیعی گفت

از اساتید آواز در گذشته های دور نقل می کنند که هر ردیف دانی اجازه خواندن تصنیف نداشته است. ظاهرا اساتید می گفته اند که تصنیف را به خواننده های دیگر بدهید و همچنین خوانندگانی مانند داریوش رفیعی را در سطح آواز خواندن موسیقی ایرانی نمی دانسته اند. چنین نقل قولی صحت دارد؟

– من اصلا چنین تفکری را قبول نداشته ام و ندارم. آیا گردن کلفت تر از تاج اصفهانی در آواز داریم؟ یک روز به خانه آقای کسایی رفته بودم که با او بر سر تاج بحثم شد. به کسایی گفتم «پنجاه سال است گوش من به آواز و موسیقی ایرانی عادت کرده است. نمی گویم خودم خواننده و هنرمند هستم اما گوش من به این نوع از موسیقی عادت دارد. در این پنجاه سال تنها خواننده خوبی که اصفهان تحویل مردم داد و مردم او را قبول کردند، آقای افتخاری بود.»

افتخاری به مراتب از تاج زیباتر می خواند. البته اگر از خودش بپرسید، می گوید «من شاگرد تاج بودم» در صورتی که سن او اصلا نمی خورد شاگرد تاج باشد. الان در اصفهان خواننده ای به نام شاه زیدی زندگی می کند که شاگرد تاج بود و آوازش را هم در سبک تاج می خواند. البته به نظر من این سبک خواندن ها را در حال حاضر اصلا نمی پسندند. جوان ها که به کلی به این سبک ها علاقه ای ندارند.

از نظر شما، داریوش رفیعی چگونه خواننده ای بود؟

– داریوش یک خواننده تک تاز بود اما محفلی.

آن روزها در رادیو این گونه نبود که خواننده ها را تقسیم کنند و بگویند داریوش رفیعی صرفا تصنیف خوان است؟

– اصلا این طور نبود. خودم هر گونه دلم می خواست می خواندم. من با فرهنگ شریف در بزم شاعران آواز هم خوانده ام.

یعنی داریوش رفیعی را خواننده درجه یکی می دانستند؟

– بله، چون صدای ویژه ای داشت. ببینید مقوله طرفدار داشتن هم خیلی مهم است. در تهران و شهرستان ها و به طور کلی ایران، این طرفدارها هستند که یک خواننده را بزرگ و معروف می کنند. داریوش رفعی طرفداران زیادی داشت و سبکش هم سبک محفلی بود. شاید آوازخوانی مثل ایرج، بنان یا فاخته نبود اما صدای او شیرینی و جذابیت داشت. وقتی داریوش رفیعی در یک محفل می خواند، دیگران نمی توانستند مثل او بخوانند. صدای او که در می آمد، همه ناخودآگاه می نشستند و گوش می دادند.

خاطره ویژه ای از داریوش رفیعی دارید؟

– زمانی که هفده هجده سال داشت، شعری می خواند با مضمون «باز تابستون اومد و این دل بریون…» که این شعر پس از گذشت نزدیک به هفتاد سال همچنان در ذهن من مانده است. شاید کمتر کسی بداند که داریوش رفیعی ورزشکار و بوکسور هم بود و بعد به رادیو آمد. جالب این که استاد هر دو ما، بدیع زاده بود. بعد هم که متاسفانه داریوش کزاز گرفت و از دنیا رفت.

همان طور که اشاره کردید آغاز کار شما پس از درگذشت داریوش رفیعی بود. هنگامی که قصد داشتید آثار او را بازخوانی کنید، به سراغ مصنفان اثر رفتید؟

– این کارها متعلق به هیچ کس نیست. مجید وفادار، آهنگساز کارها در آن زمان زنده بود و من از او اجازه گرفته بودم آثار را بازخوانی کنم. البته در آن روزها رادیو آهنگ ها را می خرید و پول شعر، ارکستر و خواننده را هم رادیو می داد.

ما هر بار که در رادیو می خواندیم، پس از پایان جلسه می رفتیم دم صندوق و پول مان را می گرفتیم. نمی توانستیم بگوییم یک قطعه برای من است یا دیگری بگوید «تو نباید این کار را بخوانی» البته بعدها قانونی تصویب شد تا خواننده، موزیسین، آهنگساز و شاعر مقداری حق و حقوق داشته باشند ولی وقتی سی سال بگذرد، دیگر هر کسی می تواند یک کار را بخواند.

بازخوانی های بسیاری بوده اند که موفق عمل نکرده اند و حتی خشم دوستداران اثر اول را هم برانگیخته اند. در مورد شما چنین اتفاقی رخ نداد و بازخوانی های تان با استقبال روبرو شد. در مجموع فکر می کنید اجرای شما بهتر بود یا داریوش رفیعی؟

– من دو، سه آهنگ داریوش رفیعی را به شکلی کاملا متفاوت خوانده ام. مثلا یک کار را با ۵، ۶ ساز دیگر خواندم یا در قطعه «گلنار»، من می گویم «گلِ ناز، گلنار» اما داریوش می گفت «گلنار، گلنار» اگر دقت کرده باشید من موسیقی ابتدای اثر را هم تغییر داده ام. باید یادآوری کنم که من و معینی کرمانشاهی خیلی به یکدیگر نزدیک بودیم و در بسیاری از موارد، شعرها را عوض می کردیم. مثلا می گفتیم «اینجا شعرش قشنگ نیست» و در نهایت معینی شعرها را برایم عوض می کرد.

کورس سرهنگ زاده از جوانمرگی داریوش رفیعی گفت

خاطره ای از کارهایی مانند «گلنار» و «به سوی تو» داریوش رفیعی داشتید که میان آثار او، این چند کار را برای بازخوانی انتخاب کردید؟

– نه، فقط آنها را گوش داده بودم. کارهایی که من خواندم تقریبا آهنگ های شاخص او بودند. اتفاقا در برنامه «شما و رادیو» با مرحوم فروزنده ربابی در مورد این موضوع صحبت کردم. به طور کلی فکر می کنم در آن زمان بهترین ها را انتخاب کردم. البته اگر آهنگ های من را با آهنگ های داریوش مقایسه کنید، متوجه می شوید که کمی با هم فرق می کنند.

تفاوت در جزئیات مشهود است اما می خواهیم بدانیم خودتان در دوران جوانی طرفدار داریوش رفیعی بودید؟

– بله، صدای او را خیلی دوست داشتم و زمانی هم که به رادیو رفتم، گفتم «می خواهم داریوش رفیعی را دوباره زنده کنم.» یک روز با سیامک پورزند و عباس پهلوان به رادیو رفتیم. آنها می دانستند که من در محافل خودمانی می خوانم، به همین دلیل گفتند «یک آهنگ بخوان و ضبط کن تا ببینیم صدایت پس از ضبط چگونه است» یک قطعه محلی کرمانی خواندم که در استودیو دو ضبط کردند و آقای معینی هم شنید.

ایشان پشت نوار من نوشت «صدای این جوان هر هفته پخش شود.» آن زمان من جوان ترین خواننده رادیو بودم. من پیش از آن روزنامه نگار بودم اما دیگر روزنامه نگاری کم کم کنار رفت. آنجا اعلام کردم که می خواهم داریوش رفیعی را دوباره زنده کنم و هدفم این است که یادش را زنده نگه دارم.

خیلی از کسانی که با داریوش رفیعی خاطره دارند می گویند او مثل یک شهاب سنگ بود که زود آمد و زود هم تمام شد…

– او خیلی زود از دنیا رفت و هنگام مرگ نزدیک به سی سال داشت. پدرم همیشه تعریف می کرد و می گفت که به داریوش می گفتم «داریوش جان! تو جوان هستی، چرا در این کارها افراط می کنی؟» داریوش هم به دست خود تف می کرد و می گفت «آقای سرهنگ زاده، زندگی عرضش مهم است.» داریوش دو وجب با دستش می گرفت و ادامه می داد: «زندگی عرض دارد، طول زندگی را رها کنید.» این حرفی بود که داریوش بارها به همه زده بود.

در آن دوران محبوبیت زیادی داشت؟

– داریوش هواداران بسیار زیادی داشت. علاوه بر این که از صدای بسیار زیبا و دلنشینی بهره داشت، خوش قیافه هم بود.

در عکس هایی که به جا مانده اند جوانی جذاب با چهره ای شرقی را می بینیم…

– من عکس های خیلی خوبی از او دارم. چندی پیش هم آقایی به نام فرزاد فدوی کتابی در مورد او نوشت که خیلی مفصل است. سن او به سن داریوش نمی خورد اما از عشاق او بود.

اگر نکته ای از داریوش رفیعی باقی مانده به ما بگویید…

– فقط یادم هست که به خانه ما رفت و آمد داشت که آن تصاویر هم به صورت مبهم در ذهنم مانده چون کودک بودم. شاید بد نباشد که بدانید پدر داریوش اولین نماینده مجلس از بم بود. آنها فامیل بزرگ و خوبی بودند که همگی وضع خوبی داشتند.

افسوس که زود رفت، هر چند اگر جوانمرگ هم نمی شد، احتمالا الان زنده نبود…

– بله، شاید حالا هم دیگر زنده نبود. او همیشه می گفت عرض زندگی خوب است. البته خوب هم زندگی کرد. بستگانی که با او دمخور بودند، می گفتند یک بار سر پل تجریش، سوئیچ ماشینش را به کسی داد که دوستش داشت. داریوش رفیعی این گونه بذل و بخشش می کرد.

او لوتی بود یا عاشق پیشه؟

– هم عاشق پیشه و هم دست و دلباز بود. پری غفاری یکی از آخرین عشق های او محسوب می شد اما عمر چندانی نداشت که بخواهد لذت بیشتری از دنیا ببرد.


منبع: برترینها

مردان منفور و هیولاصفت آثار تهمینه میلانی

هفته نامه چلچراغ – فرنوش ارس خانی: کاراکترهای مرد همیشه در آثار تهمینه میلانی سهم عمده ای در جذابیت های دراماتیک قصه داشته اند. آن ها نقطه مهم و اصلی اوج و شدت یافتن نگاه فمینیستی و اغراق آمیز خانم فیلم ساز هستند. شاید اگر مردهای هیولاصفت در فیلم های او وجود نداشته باشند، دیگر زنان هم در فیلم های او کارکردی نخواهندداشت. آن ها اما برخلاف گذر زمان فیلم سازی تهمینه میلانی، کوچک ترین تغییری نکرده اند و همواره مستبد، سلطه طلب، زورگو و خشن هستند، گویی اصلا در دنیای امروز سیر نمی کنند!

کاریکاتوری از مردان خشن و متعصب

«ملی و راه های نرفته اش» با شعار خشونت علیه زنان در جامعه امروز ساخته شده است. فیلمی که شخصیت مرد در سراسر فیلم به یک هیولا شباهت دارد تا یک انسان! سیامک با بازی میلاد کی مرام، یک جوان متهاجم و عصبی از طبقه متوسط جامعه است که به گفته خودش رفتار خشونت آمیز را از پدرش یاد گرفته است.

نگاهی به مردان منفور و هیولاصفت آثار تهمینه میلانی

سیامک پس از ازدواج با دختری ساده و مظلوم، عقده های سرکوب شده اش را در خانواده و اجتماعی، با خشونت علیه همسرش برون ریزی می کند. سیامک یک فرد سادومازوخیسم است که به هر طریقی دوست دارد همسرش را آزار دهد. او که در جامعه هیچ موقعیت مناسبی ندارد، تنها زور و توانمندی اش را خرج کتک زدن همسرش می کند.

او مَلی (همسرش) را از همه چیز حتی تماشای تلویزیون و ماهواره، داشتن شبکه اجتماعی و…  محروم می کند. سیامک که شباهت های زیادی با شخصیت پدر فیلم «بچه های طلاق» دارد، از آن دست مردانی است که معتقد است هیچ کاری برای مرد ننگ نیست، اما برای زنان کوچک ترین حرکتی مایه حقارتشان خواهدبود.

رفتارهای نابهنجار و غیرقابل انعطاف سیامک هرچند می تواند نشان گر آن باشد که هنوز هم مردانی از جنس او در جامعه در حال زیست هستند، اما پرداخت بیش از حد اغراق آمیز فیلم ساز به این رفتارها و پیدا نکردن راه کار برای رفتارهای او، شخصیت سیامک را بیشتر به یک کاریکاتو تبدیل کرده است. حتی فیلم از نیمه دوم به بعد تلاش دارد تا هر نوع موقعیتی را هم در خدمت رفتار خشونت آمیز سیامک قرار دهد و جالب این جاست که ملی هم مانند گلادیاتورها در برابر کتک های او مقاومت می کند و روز بعد دوباره با سیامک به شکلی محبت آمیز رفتار می کند!

سیامک بدون هیچ دلیل یک سره همسرش را مورد ضرب و شتم قرار می دهد و به او ناسزا می گوید. اما آیا در عالم واقع آن هم در جامعه امروز که بی سوادترین آدم ها هم می دانند کتک زدن همسر جرم است، به راحتی مردان می توانند روی همسرشان دست بلند کنند!


متفرعن همچون مردان عهد قاجار

بابک سامان فیلم «یکی از ما دو نفر» با بازی بهرام رادان، یک مرد جوان خوش تیپ، خوش قیافه و فریبنده است که تمایل زیادی به ارتباط و دوستی با خانم ها دارد و از این نظر شباهت های زیادی با کوروش زند فیلم «سوپراستار» دارد. او هم تقریبا یک دون ژوان است.

نگاهی به مردان منفور و هیولاصفت آثار تهمینه میلانی 

بابک مردی ثروتمند و موفق در حوزه کاری اش است که به د لیل ارتباط زیاد با خانم ها و خیانت نامزدش، تمایلی به ازدواج ندارد. اما در موقعیتی خاص عاشق یک زن جوان که در زندگی اش شکست خورده می شود. یکی از مشکلات این شخصیت هم مانند دیگر فیلم های میلانی، این است که بابک زیاد از حد منفی و متفرعن است.

او علی رغم جایگاه و طبقه ای که دارد، اما همچون مردان عهد قاجار و هخامنشی، زن ها را وسیله ای به عنوان یک کالا و سرگرمی برای خوش گذرانی می داند. او یک مردسالار است که چشم ندارد ببیند یک زن ضعیف نیست و موفق است. اما این تصویر برای مردی که معمولا همکارانش زن هستند و متوجه توانمندی های ان ها شده است، دور از ذهن و غیرمنطقی است!


خیانت در ملا عام

شخصیت احمدِ فیلم «زن زیادی» با بازی امین حیایی که شاید یکی از درخشان ترین بازی های او در کارنامه اش باشد، مردی خائن و دروغ گو و هرزه است که بی محابا در حضور همسرش به او خیانت می کند. او به بهانه این که بیوه یکی از دوستانش را به شمار کشور نزد خانواده اش ببرد، در بین راه به همراه آن زن دستگیر می شود احمد همسرش را که سیما نام دارد، خبر می کند تا از مخمصه نجات دهد.

نگاهی به مردان منفور و هیولاصفت آثار تهمینه میلانی 

احمد با این که یک فرزند هم دارد، اما با این حال اصلا هیچ نوع احساس مسئولیتی نسبت به فرزند و همسرش ندارد. او آن قدر در برابر غرایز خود ضعف نشان می دهد که هیچ نوع تسلطی بر لاابالی و بی بند و باری هایش نمی تواند داشته باشد. احمد که جز عیاشی، بدزبانی و بی مسئولیت ویژگی مثبتی برای خانواده اش ندارد، برای خیانت آشکارش هیچ خجالتی از همسرش ندارد. احمد هم یکی از مردان منفور سینمای میلانی است که مخاطب را از هر نوع آزاداندیشی نسبت به او سلب کرده است.


ناهنجاری به سبک سوپراستارهای سینما

تهمینه میلانی در فیلم «سوپراستار»، به انگیزه پرداختن به جزییات روابط هنرمندان در پشت صحنه سینما و بی اخلاقی برخی از ستاره های مشهور، سراغ یک سوپراستار مرد رفته و حسابی او را مورد شماتت قرار داده است. شخصیت اصلی مرد این فیلم هم مانند دیگر فیلم های میلانی، فردی سلطه طلب، فاسد و زن ستیز است.

 نگاهی به مردان منفور و هیولاصفت آثار تهمینه میلانی

کوروش زند با بازی قدرتمندان شهاب حسینی- که برای این فیلم سیمرغ بلورین بهترین بازیگر مرد را از بیست و هفتمین جشنواره فیلم فجر دریافت کرد- یک دون ژوان است که در کنار بازیگری و شهرت قابل توجهش در سینما، مشغول یک زندگی بی بندوبار است و از این سبک زندگی لذت می برد. او به دلیل نداشتن ظرفیت شهرت نه تنها به خودش، بلکه به دیگران هم  آسیب زده است.

کوروش زند یکی از کاراکترهای ناهنجار و بی اخلاق فیلم های میلانی است. او انواع و اقسام بدی ها را دارد. به واسطه موقعیت و چهره جذابش با زن های جوان و مسن دوست می شود، کلک می زند، زنی را از شوهرش می دزدد، اهل قمار، مشروب، شرکت در مهمانی های آن چنانی و.. است. گویی همه فسادهای روی زمین در این شخصیت نهفته شده است!

جالب اینجاست که تهمینه میلانی همان زمان که «سوپراستار» اکران شده بود، در گفت و گویی اعلام کرده بود که اصلا قصدش تخریب چهره بازیگران مرد رد سینما نیست!

«سوپراستار» برخلاف فیلم اخیر تهمینه میلانی، مرد را در پایان فیلم به حال خود رها نکرده و فیلم ساز از یک دختر نوجوان برای دراماتیک کردن قصه فیلم بهره برده تا مرد قصه اش را به واسطه او از منجلاب نجات دهد و به او درس اخلاق دهد. شاید تاکید فیلم ساز روی متحول شدن کوروش زند در پایان فیلم، به دلیل علاقه منید و تعصب او به سینما و سینماگران باشد و نه صرفا مردان جامعه. البته از این موضوع هم نباید گذشت که میلانی در این فیلم برای اولین بار به عنوان یک فیلم ساز ایرانی جسارت به خرج داد که بخشی از زندگی خصوصی سوپراستارهای سینما را به چالش بکشد.


مرموز و بدگمان

شخصیت احمد در فیلم «دوزن» با بازی آتیلا پسیانی، شخصیت بسیار مرموز و بدگمان و بدبین نسبت به همسرش است که در اولین سکانس بازی اش با چهره ای خوب و مهربان ظاهر شد. او که خودش را عشاق و شیفته فرشته (همسرش) می داند، پس از ازدواج با او، چهره ای دیگر و نیمه پنهانی وجودش را به او نشان می دهد. احمد در ادامه با شک و تردیدهای فراوان و بیمارگونه ای که نسبت به همسرش دارد، او را محدودتر و منزجرتر می سازد. او نماینده مردانی از جامعه است که زن را تحت مالکیت و استثمار خود قرار داده و هر نوع رابطه با دیگران و اجازه حضور در موقعیت های اجتماعی را از او سلب می کند.

نگاهی به مردان منفور و هیولاصفت آثار تهمینه میلانی 

احمد در عین حال که با رفتارهای کنترل کننده خود آزادی را از همسرش سلب می کند، اما با چرب زبانی هایش احساسات فرشته را درگیر زندگی خود می کردند. احمد بیشتر شبیه یک بیمار پارانویید است که به همه چیز حتی دوستان فرشته هم شک دارد. او در اکثر سکانس های فیلم به حضور مردی در میان او و فرشته که از پسران دوران دانشگاه فرشته بود، شک دارد و حتی گاهی نیز احساس می کند که این مرد هر لحظه امکان دارد در یکی از اتاق های خانه شان کمین کرده باشد.


تاثیرات ناشی از خشونت در جامعه پدرسالاری

شخصیت پدر فیلم «بچه های طلاق» با بازی جهانبخش سلطانی، شاید یکی از منفورترین و خشن ترین کاراکترهای سینمای ایران باشد که هم چنان تصویر او در ذهن مخاطب باقی مانده است. «بچه های طلاق» که اولین تجربه کارگردانی میلانی در سینماست، به نوعی آغازگر جریان فمینیستی و نگاه مستبدانه این فیلم ساز نسبت به مردان است. او برای این که مفهوم مردسالاری یا پدرسالاری را در این فیلم با جامعه انطباق دهد.

نگاهی به مردان منفور و هیولاصفت آثار تهمینه میلانی

از خشونت فیزیکی مردان به عنوان تنها ابزار برای رفتار مستبدانه با خانواده خویش استفاده کرده و از این رو زنان را مظلوم و بی گناه جلوه داده است. در این فیلم پدر به جای گفت و گو و ارتباط عاطفی موثر با فرزندش، با بروز خشم خود در قالب خشونت فیزیکی از قبیل تنبیه بدنی، توهین و ناسزا و… استفاده می کند و هیچ نوع ویژگی مثبت و انعطاف پذیری در او دیده نمی شود.

خشونت روانی از سوی پدر آن قدر اغراق آمیز به تصویر کشیده شده که او نسبت به فرزندانش در قالب رفتارهایی همچون سوءظن و بدبینی، تحقیر، حبس کردن و درواقع به شکلی تهدیدآمیز رفتار می کند. اما از این موضوع هم نباید گذشته که «بچه های طلاق» در دوره ای ساخته شد (اواخر دهه ۶۰) که جامعه ایران یکی از حساس ترین دوران مردسالاری را طی می کرد و در بسیاری از خانواده های سنتی و پدرسالار چنین رفتارهایی از سوی پدر خانواده دیده می شد.


منبع: برترینها

زیستن زندگی به روایت «ایشی گورو»

«کازئویوشی ایشی گورو» دوهفته پیش، نوبل ادبیات را ازآن خودکرد.درست درهمان روزی که این موضوع اعلام شد،جدیدترین اثراو که مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاه وی است، با ترجمه علیرضاکیوانی نژاد از سوی نشر چشمه به بازار آمده بود.البته پیش از این نیز وی به‌عنوان یک نویسنده صاحب سبک، جای خود را در میان دوستداران ادبیات داستانی بازکرده بود.اما به گفته مترجم شبانه‌ها ،اقبال از«ایشی گورو» در ایران را باید مدیون نجف دریابندری دانست.

زیستن زندگی به روایت «ایشی گورو»
 
اینکه دریابندری چه کرده است واین نویسنده ژاپنی الاصل کیست وچگونه فکر می‌کند وچرا آثار او در جهان مخاطبان بسیاری دارد را با «علیرضا کیوانی نژاد»در میان گذاشتیم؛ضمن اینکه مساله وضعیت امروز داستان‌نویسی در ایران واین پرسش که چرا ما در این سطح، نویسنده ای نداریم نیز بررسی شده است.علیرضا کیوانی نژاد، علاوه برمترجم، ویراستار و روزنامه نگارنیز هست و در نظر وی، برترین نویسنده ژاپنی همچنان «کوبوآبه»است.

برای شروع می خواهم از جایگاه نویسندگان ژاپنی در ایران بگویید واینکه مهم‌ترین نویسنده ژاپنی که تاکنون در ایران معرفی شده، چه کسی است؟

نمی‌دانم کدام نویسنده ازسایرین تاثیرگذارتر بوده ولی تا آنجا که من خوانده‌ام وبرمبنای قضاوت مبتنی بر آثارشان، به نظرم «کوبوآبه» انگار که از یک سیاره دیگر است.ضمن آنکه من فرصت داشتم ودارم که به‌عنوان ویراستار برای ناشران مختلف کار ‌کنم وبه همین دلیل، گاه کتاب‌هایی از نویسندگان ژاپنی به دستم می‌رسد،ازادبیات ژاپن که مترجمان‌ جوان‌تر، آن‌هاراازمجلات مختلف انتخاب کرده یاترجمه انگلیسی یادوم دیگری از آن داستان‌ها را یافته بوده‌اند.

وقتی من آن‌ها رامی‌خوانم،می‌بینم که هیچ حرفی برای گفتن ندارندیااگرنیز حرفی برای گفتن داشته باشند،همسطح همین داستان‌های کوتاهی است که گاه در جامعه امروز ادبیات ما منتشر می‌شود و خیلی نکته دندان‌گیری در آن‌ها نیست،فقط چون مرغ همسایه غاز است،آن کتاب فروخته می‌شود.درحالی‌که همین داستان‌های فارسی ما وقتی به انگلیسی و ژاپنی ترجمه می‌شوند، شما می‌توانید روی‌ جلد آن بنویسید به‌فرض برنده جایزه پرتقال آبی در تهران وبعد آن‌ها می‌خوانند که پرتقال آبی برده و نمی‌دانند که پرتقال آبی چیست.

آن‌ها نیز همین قصه را دارند واز این تعارف‌ها و نوشابه‌بازکردن‌هاهمه‌جا هست ولی«کوبوآبه» با همان کتاب«زن در دیگ روان» به نظرم آن‌قدر فاصله‌اش با دیگر نویسندگان ژاپنی زیاد است که ما باید آن را لایق بهترین ارزش‌ها وستایش‌ها بدانیم.بعد از«کوبو آبه» دیگرمن به‌شخصه با نویسنده جدی ژاپنی مواجه نشدم که کتابی ازاودربیاید و چیزی بخوانم که من را حیرت‌زده کرده وازمنِ خواننده یک قدم جلوتر باشد و به من جهان ناشناخته‌ای را نشان دهد.

آن نویسنده کسی نبود جز« ایشی‌گورو» و وقتی که «بازمانده روز» به دستم رسیدو آن کتاب را خواندم، بیش از هر چیز، ترجمه درخشان نجف دریابندری توجهم را جلب کرد و اینکه ایشان زبان دیگری را برای ترجمه آن کتاب انتخاب کرده بود و ریشه آن انتخاب اصلح، چیزی جز نبوغ ترجمه نبود؛ به همین دلیل در یادداشتی که برای روزنامه‌ای نوشتم، به آن مترجم گرانقدر ادای احترام کردم و گفتم بی‌شک غزل‌واره مترجمان ما نجف دریابندری است.

یعنی اگر ترجمه دیگری از آن کتاب ایشی‌گورو با توجه به جغرافیای ادبیات ایران صورت می‌گرفت، موفق نمی‌شد؟

به نظر من جواب نمی‌داد. اینکه دریابندری در آنجا یک دودوتا،چهارتامی‌کند اکنون از نظر ما خیلی ساده است ولی آن موقع مهم بود که به ذهن او خطور کند؛ اینکه ما بدانیم باتلریک سرپیشخدمت است و وقتی می‌خواهد با اربابش صحبت کند،بگوید: «آقاغذا آماده است،بلندشووبیاغذابخور»،این‌گونه صحبت نمی‌کند؛ در را باز می‌کند ومی‌گوید:«تشریف بیاوریدسرمیزشام». این همان نبوغی است که کار«ایشی‌گورو» را در ایران به حداعلا می‌رساندو به‌نظرمن، دریابندری بسیار به جغرافیای ذهنی ایشی‌گورو، مسلط وپیرامونش مطالعه و ترجمه کرده بود.برای اینکه ایشی‌گورو ،عادت عجیب‌وغریبی داردوبسیار پیچیده فکرمی‌کند.

منظورت ازاین پیچیدگی چیست؟

یعنی درمورد هرموضوع ساده‌ای، بسیارپیچیده فکرمی‌کند.وقتی می‌خواهد به شما بگوید که جلوی روی شما‌ فنجانی و درآن چای است،این را به سادگی به شما نمی‌گویدومی‌آید ازپیشینه‌ای صحبت می‌کند که شما فکرش را نیز نمی‌کنید که موضوع این باشد(من خیلی خام دارم می‌گویم). برای مثال به شما می‌گوید جاهایی هست و درمزارعی یک‌عده آدم خیلی کار می‌کنند ودست‌شان فلان می‌شود و امکان دارد که اینان ساعت‌ها دولا شوند که برگ چای را بکنند، بعد فلان کنند، سپس این برگ خشک شودوبرود در جایی و الی آخر.

 زیستن زندگی به روایت «ایشی گورو»

حالا ما فامیلی داشتیم که در همان کارخانه به‌فرض دستش رفت زیردستگاه وقطع شدوقصه‌ای را برای شما می‌گوید و آن‌قدر داخلش خرده‌روایت وجود دارد که شما لذت می‌بریدودر پایان می‌گوید خب، حالا همه این‌ها را گفتم، یک‌کاسه‌اش این بود که نوشیدن یک فنجان چای برای شما چنین دردسرهایی را دارد و شما خیلی راحت نشسته‌اید اینجا و چای می‌نوشید. این پیچیده‌فکرکردن می‌تواند برای هر کدام از ما پیش بیاید. از نظر من اینجا اتفاق خاصی نمی‌افتد.

اتفاق خاصی که دنیا را تقسیم می‌کند به آدم‌هایی مثل ایشی‌گورو و ما، که آن‌ها می‌شوند اقلیت و ما می‌شویم اکثریت، این است که آن‌ها می‌توانند پیچیده‌فکرکردن‌شان را به ساده‌نویسی تبدیل کنند.اول اینکه ایشی‌گورو، چون تحصیلکرده است ازچنین قابلیتی برخوردار بوده یعنی استعدادش را در مسیردرستی قرار داده‌اند.

مورد دوم اینکه بیش از آن چیزی که بنویسد،می‌خواند.من این را حدودی می‌توانم بگویم که مصاحبه،متن، مقاله یا یادداشتی از ایشی‌گورو وجود ندارد که از دست من دررفته باشد.نویسنده پرکاری نیست که بخواهد سالی ۲۰مصاحبه داشته باشد یا درهرمجله‌ای، داستان نوشته ودرباره هرموضوعی اظهارنظر کند.من همان مطالب موجود در اینترنت و چند مجله دیگر را جمع کردم و خواندم ودر مصاحبه‌هایش اشاره می‌کند ومی‌گوید که اگر فاصله بین این رمان تا رمان بعدی من، چهاریا پنج‌سال طول کشیده،دلیلش این بوده که من فقط کتاب خوانده‌ام،یعنی فقط چهارسال خوانده‌ام.چهارسال خواندم،یادداشت کردم و آن‌قدر با آن ور رفتم تا آمدم و فلان کتاب را نوشتم.

اگر اشتباه نکنم، فاصله بین رمان آخرش تا کتاب «شبانه‌ها»که اولین و تنها مجموعه‌داستان ایشی‌گورو بوده، چهاریاپنج سال است و او در این مدت دوباره مشغول تحقیق روی دنیای موسیقی بود. باوجود اینکه پیانیست بسیار چیره‌دستی است و دوست داشت که موزیسین بشود و نشد اما سال‌ها روی موسیقی تحقیق کرد.

به‌عنوان مثال در داستان اول می‌نویسد پسری در گروه نوازندگان میدان‌گاهی در ونیز مشغول نواختن است و نوازنده‌های دوره‌گرد دیگری نیز هستند و یکدفعه آن وسط چشمش به یک آدم خیلی معروف می‌افتد و نگاه می‌کند و می‌بیند تونی گاردنر است؛ همان نوازنده و خواننده معروف و همین که آهنگش تمام می‌شود، خودش را به تونی گاردنر می‌رساند که بنشیند و با او صحبت کند و می‌گوید آقا من خیلی خوشحالم که شما را دیدم و باقی ماجرا. داستان از اینجا شروع می‌شود و شما در طول داستان که فکر می‌کنم نزدیک ۲۸-۲۷ صفحه باشد، به‌هیچ وجه امکان ندارد حدس بزنید که پایان داستان چیست؛ به دلیل اینکه ایشی‌گورو فوق‌لیسانسش را در رشته ادبیات خلاق یا نوشتن خلاق سپری کرده و می‌داند که خلاقیت را باید کجا خرج کند و این خیلی مهم است.

هدفش از پیچیده فکرکردن چیست وچه می‌خواهد بگوید؟ چون ما در زمانی قرار داریم که زمان، عنصر مهمی به حساب می‌آید وبسیاری آدم‌ها به‌دنبال کوتاه‌‌کردن زمان ‌رسیدن به مقصود هستند که سریع حرف‌شان را بزنند.حالا باهمان مثال چای که زدید،چه چیزی را می‌خواهد به مخاطبش بگویدو به‌دنبال چیست؟

من گفتم این ایرادی ندارد که شما پیچیده فکر کنید.درنهایت ایشی‌گورو آن چیزی راکه در ذهنش می‌گذرد، به ساده‌ترین و کوتاه‌ترین شکل ممکن به شما می‌گوید؛ یعنی این ایرادی ندارد که شما پیچیده فکر کنید.

هدفش چیست؟ ازمیان این همه خرده‌روایت‌ها که در لابه‌لای گفت‌وگوها یا حرف‌هایش است، چه چیزی را از طریق شخصیت‌های داستانی‌اش یا خودش به‌عنوان راوی،می‌خواهد منتقل کند؟

هرنویسنده‌ای،هرشاعری وهرمولفی،درواقع دنیای ذهنی خودش را دارد. یعنی جهانی را در ذهنش می‌سازد و آن جهان به نظر من و شما گاهی زیباست و گاهی نه. یک شاعر می‌تواند برای ما تمام آن ذهنیت‌مان از شعر باشد و یک شاعر دیگر نه. آنکه غزل امروز ما را زنده نگه داشته، از نظر من حسین منزوی است. اگر حسین منزوی نبود، چیزی به اسم غزل در جامعه امروز ما وجود نداشت و باید درش را گِل می‌گرفتیم و می‌رفتیم.

اگر غزل امروز ما زنده است، یعنی زبان ناب «سایه».ما باید احترام بگذاریم به غزلی که «سایه» می‌گوید، غزلی که منزوی می‌گوید وما عاشقیم به‌خاطر منزوی،به خاطر سایه. باقی شاعران ما با احترامی که برای همه‌شان قایل هستم، با فاصله نجومی از این دو شاعر قرار دارند، همان‌گونه که دیگر کسی برای شما نیما، شاملو یا فروغ نمی‌شود.

وقتی منزوی در نهایت شاعرانگی و زیبایی و موجزبودن، بگوید«حاصل‌جمع آب و تن تو/ ضرب در وقت تن‌شستن تو/ هر سه منهای پیراهن تو/ برکه را کرده حالی به حالی» یعنی تا آخر عمرت باید بنشینی و فکر کنی که چگونه چنین چیزی به ذهنش رسیدوچنین داستان کوتاهی را این‌قدرزیباوعمیق روایت کرد و مطمئن باشید که پیچیده فکر کرده که این‌قدرساده گفته است. به‌نظرم آدم نمی‌تواند خیلی ساده، فکر و بیان کند.

در واقع ذهنیت من این است؛ هرچقدر ساده فکر کنید،درپایان چیزی ازآن درنمی‌آید که بنویسید اماآن آدم‌هایی که ذهن بسیط و درعین حال پیچیده‌ای دارند،می‌توانند آن را به ساده‌ترین شکل ممکن بگویند.درعین حال آدم‌هایی نیز هستند که مساله‌ای را بسیار پیچیده می‌گویند که من آن را نمی‌پسندم،یعنی فکر می‌کنم مهم‌ترین وظیفه هنر، آن چتر بزرگ و همه نحله‌های هنر، در پایان لذت‌بردن است و من از روایت سرراست و ساده بیشتر لذت می‌برم.

من به‌شخصه از چیزی لذت می‌برم که برایم قصه‌ای سرراست بگوید. امکان دارد شما داستانی پیش‌روی من بگذاری که آن‌قدر تکنیکی باشد که وقتی بخوانمش، هیچی سر از آن در نیاورم ولی شما به من بگویی آقا این تکنیکش اینجوری بود و اینجا را داشت اینجوری می‌گفت و فلان؛ من لذت نبردم، شاید نیز سوادش را ندارم ولی من دوست دارم یک داستان خیلی ساده برایم گفته شود؛ یکی بود، یکی نبود.حالا اینجا هر چقدر می‌خواهی تکنیک خرج کن و این است که برای من جذاب می‌شود.

همین «خیالِ خام پلنگ من به روی ماه جهیدن بود»، بس است،گفت وتمام شدیا«ماه را زبلندایش به خاک‌کشیدن بود»؛حالا من دوساعت بخواهم برای شما توضیح دهم که آقا افسانه‌ای است که می‌گوید پلنگ هرکجا ماه را در آب ببیند،می‌خواهد شیرجه بزند و آن را بگیرد، بیاورد و…فایده‌ای ندارد،دریک بیت گفت و تمام.

یعنی ایشی‌گورو این‌ها را دارد؟

به نظر من چنین خصلتی را دارد. «ایشی‌گورو»می‌تواند در داستان‌هایش طنز داشته باشد که دارد و شما را بخنداند اما سخیف نشودو لودگی نکند. ایشی‌گورو می‌تواند جدی با شما صحبت کرده و تاریخ و مقاطع مهم تاریخ را در داستان به شما نشان ‌دهد، بدون اینکه سرگرانی کند، فخر بفروشد و بگوید نگاه کن، این را من دارم می‌گویم، می‌دانستی؟ نمی‌گفتم هم نمی‌دانستی. نه، اینجوری نیست. انگار صدایی که از تو داستان ایشی‌گورو بیرون می‌آید، یک صدای خیلی ملموس و دوست‌داشتنی خودمانی است.

جهان فکری‌اش، به‌غیر از آن خصیصه پیچیدگی، چه چیزی می‌خواهد به مخاطبش بگوید؟ به‌دنبال چیست؟

به‌نظرم ایشی‌گورو به زمانی که در آن زندگی می‌کند، خیلی نزدیک است.پیداکردن مابه‌ازای آدم‌هایی که در داستان‌های ایشی‌گورو هستند، خیلی ساده است؛ به‌همین دلیل، خیلی‌ها با داستان‌هایش ارتباط برقرار می‌کنند. داستان‌های آدم‌هایی مثل ایشی‌گورو، داستان‌های جزیره‌ای نیست.

یعنی مختص به یک جغرافیا یا یک فرهنگ نیست؟

نیست و این همان دلیلی است که خیلی‌ها به آکادمی نوبل خرده می‌گرفتند که شما به داکتروف که فوت کرد نوبل ندادید، فیلیپ راث نیز که گفت من نمی‌نویسم و بازنشسته شد، به آپدایک هم نوبل ندادید؛ یعنی این غول‌های ادبیات آمریکا نوبل نگرفتند، چرا؟ پاسخ‌هایی که بعضی منتقدان به این موضوع می‌دادند، می‌گفتند شاید به این دلیل است که داستان‌‌هایی که آن‌ها می‌نویسند، فقط بر جغرافیای آمریکا منطبق شده، انگار که آن‌ها تنها خودشان را می‌بینند. حالا شاید این حرف درست نباشد ولی داستان‌های ایشی‌گورو و آن جهان‌بینی‌اش و واژه‌هایی که دارد، در اتمسفر ذهنش جابه‌جا می‌شود، خیلی ملموس است و ارتباط نزدیکی با آن اتفاق‌هایی که در خیابان رخ می‌دهد، دارد. او چیزی به من می‌گوید که دیگران نمی‌دانند.

 زیستن زندگی به روایت «ایشی گورو»
یعنی در واقع ایشی‌گورو به جهان فکری شما به‌عنوان یک مترجم یا مخاطب نزدیک است؟

بله.

همان‌گونه که اشاره کردید، ایشی‌گورو در انگلستان بزرگ شده است. مردم ژاپن خیلی روی فرهنگ‌شان حساس هستند. تلاقی این دو فرهنگ، یعنی غرب و فرهنگ شرق (ژاپن)، چقدر در شکل‌گیری شخصیت پیچیده و البته ساده‌نویسی‌اش، تاثیر داشته است؟

من به‌عنوان مترجم یا خواننده آثارش، فقط می‌توانم درباره نوع نوشتن او اظهارنظر کنم و نمی‌دانم شخصیت او چگونه است ولی به‌نظرم این اتفاق در مورد این آدم رخ داده و این‌گونه نبوده که به آن فرهنگ رجوع نکرده، نخوانده و ندیده باشد. سند این ماجرا، کتاب «وقتی یتیم بودیم» با ترجمه بی‌مثال خانم دقیقی است. آنجا به نظرم می‌آید که ایشی‌گورو نشان می‌دهد که چقدر آن فرهنگ را می‌شناسد، باوجود اینکه آن داستان در شانگهای دارد اتفاق می‌افتد، آنجا داستانی می‌گوید که در آن سیطره ژاپن بر چین مشهود است و شما می‌بینید که آن داستان و تاریخ را می‌شناسد و بی‌گدار به آب نمی‌زند.

من با حرف شما موافقم که این اتفاق در موردش افتاده و این آدم، آن فرهنگ را نیز دنبال کرده است. شاید به ژاپنی ننویسد ولی آن فرهنگ را می‌شناسد و با آن ارتباط دارد و فکر می‌کنم که خیلی دوستش دارد، چون اگر به نوع لباس‌پوشیدن این آدم در عکس‌هاو ویدیوهایی که از او در اینترنت وجوددارد،دقت کنید،درمی‌یابید که بسیار ساده‌پوش است و این وجه شخصیتش شاید به شرق نزدیک‌تر باشد؛ البته شاید.

در واقع آن ساده‌نویسی را زندگی می‌کند.

بله.

اکنون به چه دلیل ایشی‌گورو انتخاب شده و چرا زمانی که کاری مثل «بازمانده روز» که می‌گویند شاهکار است، منتشر شد، نوبل را دریافت نکرد؟

نوبل به‌طورمعمول به دلیل کلیت کارهای یک نویسنده به او تعلق می‌گیرد. آکادمی نوبل، تعدادی مولفه دارد؛ اینکه شما در سالیان دراز به‌عنوان مثال چه تعداد کار دارید، نه اینکه ۱۰۰ تا کتاب دارید، پس شما مستحق دریافت جایزه نوبل هستیدیا اینکه کارهای شما به چند زبان ترجمه شده باشد، چه تاثیری بر ادبیات جهان و ادبیات کشور خودت دارد و غیره. و ما در آن زمان که داشتیم درباره «بازمانده‌روز» صحبت می‌کردیم، هنوز «وقتی یتیم بودیم»، «شبانه‌ها» و بقیه کارهایش مثل «غول مدفون» و… منتشر نشده بودند و آکادمی نوبل شاید آن موقع نیز فهرستی داشته که در آن ایشی‌گورو بوده‌است.

شنیده‌ام درباره بهومیل هرابال می‌گویند تاریخ ادبیات چک را به قبل و بعد از او تقسیم می‌کنند.درخصوص ایشی‌گورویا کوبو آبه، چنین چیزی به نظرتان است؟

به نظرمن این‌گونه نیست؛ یعنی اینکه ما بگوییم قبل و بعد از«ایشی‌گورو». من فکر نمی‌کنم که مردم ژاپن نیز نسبت به او چنین حسی را داشته باشند. مانند شاعری می‌ماند که جلای وطن کرده‌باشد، ۳۰ یا ۴۰سال در یک کشور دیگر زندگی کند و به زبان دیگری شعر گفته باشدولی حالا می‌آید جایزه‌ای را می‌گیرد و می‌گوید من در این کشور نیز بودم.

اما چندان با ادبیات ژاپن ارتباطی ندارد و فقط یک نویسنده با اصلیت ژاپنی است.

بله ولی هیچ وقت کتمان نکرده و همیشه در مورد ژاپن خوب صحبت می‌کند و به آن‌ها احترام می‌گذارد و فکر می‌کنم اینکه الان مردم ژاپن خوشحال هستند،به دلیل همین ارتباط است؛ یعنی چون ایشی‌گورو همیشه از مردم ژاپن و فرهنگ‌شان به نیکی و ادب یاد می‌کند، آن‌ها نیز با او این‌گونه ارتباط برقرار کرده‌اند.

یکی از دلایل جذاب بودن کار ایشی‌گورو، تولید اندیشه و فکر جدیدی است یا فقط به سلیقه خودتان برمی‌گردد؟

من فکر می‌کنم جزو آدم‌هایی است که به شما یاد می‌دهد خواندن هر داستان ، مثل تماشای فیلم است؛ یعنی شما یک فیلم را نگاه نمی‌کنی، تماشا می‌کنی. تماشاکردن، یعنی نگاه‌کردن توام با فکر. وقتی ایشی‌گورو داستانی را پیش روی شما قرارمی‌دهد، به شما تاکید می‌کند که این داستان را آهسته و پیوسته بخوان و در موردش فکر کن و اینکه چه اتفاقی می‌افتد؛ اگر این‌جایی را که من دارم می‌گویم، این‌گونه نبود، اگر این آدم وارد نمی‌شد، اگر این آدم این حرف را نمی‌زد و اگر این اتفاق نمی‌افتاد و همه این‌ها و در ذهن شما یک علامت سوال بزرگ می‌گذارد.

به‌عنوان مثال در همین کتاب «شبانه‌ها» در داستان دوم به‌نظر می‌آید درس بزرگی به هر کسی می‌دهد، اینکه در زندگی ما آدم‌های امروزی، دو دسته آدم پیدا می‌شوند؛ عده‌ای که با تو دوست هستندیا عده‌ای که دوستانه رفتار می‌کنند. بین این دو تا باید مرزی بگذاریم. نکته دیگری که به ما یاد می‌دهد، اینکه ذائقه ما را نسبت به خواندن داستان اصلاح می‌کند و به ما یاد می‌دهد که آدم‌های کمی هستند که هم رمان‌نویس‌های معتبری هستند و هم داستان‌های‌کوتاه‌‌ معتبر می‌نویسند. به همین دلیل شما چخوف را به‌عنوان آقای داستان کوتاه و آقای طنز می‌‌شناسید.

بورخس را آقای داستان کوتاه دانسته، داستایوفسکی را بزرگِ رمان و تولستوی را زعیم رمان و یوسا را آقای رمان می‌دانید. من از یوسا تعدادی داستان کوتاه خواندم و خودم حتی یکی‌ازآن‌ها را ترجمه کردم و به‌نظرم رسید یوسا فقط رمان‌نویس بزرگی است، یوسا فقط «سوربز»،یوسا فقط«گفت‌وگو در کاتدرال». این‌هاست که به شما رمان‌خواندن را یاد می‌دهداما وقتی در مورد فوئنتس صحبت می‌کنید، یعنی شاعرانگی، یعنی دیوانه‌شدن، یعنی مجنون‌شدن، یعنی «آئورا»؛کسی که یک داستان را می‌گذارد درذهنش ۳۰سال خیس بخوردوبعد بیاید بنویسد.

یعنی این ریاضت واین عرق‌ریزان روحی که از آن صحبت می‌کنیم ودست‌کم شفاهی می‌گوییم،همان«آئورا»است ودست آقای کوثری درد نکند که این داستان را ترجمه کرد.برای اینکه به این بحث پایان بدهم که بگویم ذائقه‌مان را چگونه عوض می‌کند، از فیلم «اسکای فال»مثالی می‌زنم.دراسکای فال، وقتی که «باردم»، جیمزباند را گرفته و آورده و نشانده و دست‌هایش را بسته،برایش یک قصه تعریف می‌کند.آن قصه به نظر من در مورد ایشی‌گورو صدق‌می‌کند، اینکه چگونه ذائقه‌مان را عوض می‌کند.می‌گوید که مادربزرگ من یک جزیره داشت ولی نه از آن جزیره‌ها که فکر می‌کنید پر از ویلا و تجملات است.هیچ‌کس در آن زندگی نمی‌کرد و لم‌یزرع بود و ما می‌رفتیم فقط الکی پز می‌دادیم و می‌گفتیم مادربزرگ‌مان جزیره دارد.بعد می‌گفتند داخلش هم می‌روید؟ نه. نمی‌روید آنجا و حال نمی‌کنید؟ چرا؟ چون کسی نبود، چون خانه‌ای نبود، چون هیچ چیز نبود.دلیلش چه بود؟

دلیلش این بود که آنجا پر از موش بود و آن‌قدرموش داشت که تمام زندگی آدم‌های آنجا را جویده و نه سم اثر کرده بود، نه گربه و نه هیچ‌چیز دیگر.اصلا درش را بسته بودندوآمده بودند و گفته بودند ولش کن.می‌گفت روزی بابای من می‌رود آنجا و فکر دیگری می‌کند. رفتیم دوتا بشکه و چند طعمه گذاشتیم و تمام موش‌ها را جمع کردیم. همه موش‌های جزیره توی آن دوتا بشکه آمدند و بعد آن دو تا بشکه را آتش زدیم، انداختیم توی دریا؛ خاکش کردیم؟نه، گذاشتیم موش‌ها یکدیگر رابخورند. یکدیگر را خوردند، بعد ۱۰۰ تا ازهر کدام ماند، دوباره این‌ها را روی هم ریخته و باز صبر کردیم تا یکدیگر را خوردند.چندتا موش ماند در آخر؟ یک عدد. آن یکی را چکار کردیم؟ کُشتیم؟

سوزاندیم؟ انداختیم در دریا؟ نه؛ آن را آزاد کردیم در جزیره. می‌دانی چرا؟ چون او موشخوار شده وذائقه‌اش عوض شده بود.دیگر آن جزیره موش نداشت،چون این موش به‌دنبال موش‌های دیگر بود.حالا «باردم» داشت می‌گفت من نیز موشخوار شده‌ام. من فکر می‌کنم ایشی‌گورو، ذائقه ما را این‌گونه تنظیم می‌کند. هر چیزی داستان نیست،هر متنی که تو نوشتی و برای مثال چهار صفحه بود داستان کوتاه نیست، هر تر و خشکی که با یکدیگر پیوند دادی، داستان نیست و این‌گونه است که به نظر من، آدم‌هایی مثل ایشی‌گورو، یک دوره دانشگاهی رایگان برای یادگرفتن هستند.

می‌خواهم بحث را مقداری وطنی‌اش کنم. به‌نظرت در ایران نویسنده‌ای داریم که مثل ایشی‌گورو جهانی باشد؟

به نظرم اگر در این مورد اظهار نظر کنم، فردا صبح دادوبیداد می‌شود که نخست شما کجای پیازید که این حرف‌ها را می‌زنید، دوم اینکه هزاران بورخس و داستایفسکی در این مملکت هستند که من نمی‌شناسم ولی می‌خواهم بگویم با توجه به چیزهایی که من می‌خوانم، با توجه به آن قالب و استانداردی که من از نویسنده‌های دیگر می‌بینم و این‌قدر فکر می‌کنند و این‌قدر خوب می‌نویسند، من بعید می‌دانم تعداد نویسنده‌های ما با استاندارد جهانی زیاد باشد.

قصه آقای دولت‌آبادی هم جداست. ما زمانی گنجینه‌ای داشتم و حالا باید حسرت بخوریم که چرا آن رگه‌های ناب استعداد امروز دیگر کمتر وجود دارند. آن نثرهای تکان‌دهنده، آن شروع‌های افسانه‌ای، آن پایان‌های کم‌نظیر و غیره. غم بزرگی است که امروز نه هدایت داریم، نه گلشیری، نه گلستان(که البته زنده است هنوز ولی فعالیت ادبی ندارد)، نه بهرام‌صادقی و چوبک و ساعدی و زعمایی مانند آن‌ها. البته آن روزها هم که داشتیم‌شان، قدر نمی‌دانستیم چون ما کتابخوان نیستیم و کتاب که می‌خوانیم بیشتر برای ژست‌گرفتن است تا آموختن.

چرا نویسنده‌های جهانی نداریم؟ ریشه این نوع نگاه‌ها چقدردرسیاست‌های ایران با سایر کشورها دیده می‌شود؟

ببینید من نمی‌گویم ما نویسنده بزرگی نداریم بلکه منظورم این است که اگر داشته باشیم- به‌طور مثال در حد گلشیری که امروز نداریم- باید ببینیم برای خواننده غیرایرانی نیز آن بزرگی و صلابت اثبات شده است یا نه. تا زمانی که ما خیلی چیزها را به رسمیت نشناسیم، جامعه جهانی هم ما را به رسمیت نمی‌شناسند چه رسد به ادبیات ما. ماهنوز قانون کپی‌رایت را رعایت نمی‌کنیم، بعد چگونه انتظار داریم فلان ناشر روی کتاب نویسنده ما کار کند.

این میان البته استثناهایی نیز وجود دارد که اسمش روی‌اش است: استثنا. به‌عنوان مثال، ترجمه آثار مرادی کرمانی که نه نیازی به لابی‌کردن دارد نه خودش آدم چنین خاله‌زنک‌بازی‌هایی است. داستان باید جلوتر از مولفش حرکت کند و شهرت او را جار بزند و این درست برعکس روال کنونی ایران است.

ولی شعر شاعرانی مثل شاملو، فروغ و اخوان به زبان انگلیسی و فرانسوی ترجمه شد و آن‌گونه که باید جهانی نشدند.

بله، دربزرگی این نفراتی که نام بردید شکی نیست ولی باید ببینیم در چه مقیاسی ترجمه شده است. برای مثال داستان‌های ایشی‌گورو به بیش از ۳۰ زبان دنیا ترجمه شده است آن هم درتیراژهای خوب. بعد درهرکشوربه چه تعداد فروخته می‌شود؟ بعد این قصه مداوم بوده، یعنی از ۲۰سال پیش که نگاه می‌کنیم، می‌بینیم که این اتفاق مداوم بوده است.برای پاموک یوسا و مارکز نیز همین اتفاق افتاد.یعنی این‌ها آن‌قدر نوشته‌اند، نوشته‌اند وآن‌قدر کتاب‌ها خوب بوده که جای بحثی باقی نمانده است.

 زیستن زندگی به روایت ایشی گورو
بعد یک دفعه مترجمی پیدا می‌شودومرتب ومنظم این کتاب‌ها را ترجمه می‌کند. به‌طور مثال من ترجمه شعر فروغ را به زبان انگلیسی ندیدم و نخواندم، نمی‌دانم توانسته‌اند آن زلالی وعمق شعر را منتقل کنند یا خیر. من نمی‌دانم که اگر یک مترجم انگلیسی بخواهد شعرمنزوی را ترجمه کند، می‌تواند این را دربیاورد و می‌شود آن اشعار را برگرداند؟ یعنی آن خواننده خارجی نیز وقتی شعر منزوی را می‌خواند، مثل من لذت می‌برد؟

اولویت‌هایی که یک نویسنده را جهانی می‌کندتداوم اندیشه‌‌اش است، این موضوع منوط به داشتن ارتباط است یا تبلیغات و سایر اهرم‌ها؟

ما اینجا فکرمی‌کنیم بیشتر کارهایی که به موفقیت ختم می‌شوند،کارهای یک‌نفره هستند.یعنی فکرمی‌کنیم که فلان ورزشکاری که می‌رودوقهرمان المپیک می‌شود، هنوزمثل استالونه صبح به صبح بلند می‌شود و می‌رود در کوه تمرین می‌کند و کنده می‌گذارد روی دوشش و بعد می‌رود قهرمان می‌شود. ولی این‌طور نیست. یعنی پشت آدمی مثل ایشی‌گورو که می‌آید و جهانی می‌شود، انتشارات قدرتمندی مثل «فِیبراند‌فِیبر» است.

پشت سرش ویراستار قدرتمندی ایستاده و روابط ناشران وجود دارد، پشت ایشی‌گورو، نوشتن به زبان انگلیسی است که زبان اول دنیاست و احتیاجی ندارد که بیاید صحبت کند که کتاب من را به سرعت ترجمه کنید. یعنی وقتی کتابش اینجا در لندن که چاپ می‌شود، در آمریکا فروخته می‌شودو همچنین در تمام کشورهای انگلیسی‌زبان مثل استرالیا، ولز، ایرلند، اسکاتلند، کانادا و غیره. بعد بلافاصله به اسپانیایی و فرانسوی ترجمه می‌شود. فقط کافی است که کتاب شما به اسپانیایی ترجمه شود. چند تا کشور اسپانیایی در دنیا داریم؟

آیا نگاه ناشران به این نویسنده و امثال این‌ها، نگاه اقتصادی است؟

به‌طور حتم نگاه اقتصادی است. وقتی خودم ‌خواستم با«ایشی‌گورو»مصاحبه کنم، به او ایمیل زدم.مدیربرنامه‌اش گفت چندتا سوال می‌خواهید، این‌ها را مشخص کنید وهرسوال چند کلمه است؟من گفتم ۱۰تاسوال می‌خواهم بفرستم چون خیال کردم خیلی راحت است.گفتم ۱۰ تا سوال به شما می‌دهم، هر کدام را بین ۱۰۰ تا ۱۵۰ کلمه پاسخ دهید.

او گفت باشد، بعد ۱۰ تا ۱۰۰ کلمه شد هزار تا. یادم هست که حدود هزار و۵۰۰ پوند رقمش شد که من گفتم این پول به رقم کشور من حدود هفت میلیون تومان می‌شود، من چگونه این را بپردازم. حالا نمی‌شود یکجوری مساعدت کنید؟ گفت نه، نمی‌شود.

همین است. چون می‌بینیم آن آدم دارد از این راه ارتزاق می‌کند، یعنی پول‌های زیادی به‌دست می‌آورد. مگر اینکه شما اعتبار «گاردین» را داشته باشید یا رسانه‌تان نیویورک‌تایمز باشد و زنگ بزنید و بگویید من از نیویورک‌تایمز هستم. برای همین که تا زمانی که همه چیزمان به همه چیزمان بیاید، ما نمی‌توانیم ادعا کنیم که باید برنده نوبل ادبی داشته باشیم. اینجا روال معرفی کتاب در روزنامه چنین است که کتابت را می‌بری برای فلان دبیر سرویس یا خبرنگار می‌گویی درباره کتاب من نیز بنویس. می‌نویسد و می‌گوید به‌به. ولی خلاف این کار را هم انجام بده. کتابی را نقد کن، بگو بد است به دلایل مُتقن. فردا صبح تکه‌تکه‌ات می‌کند که تو چکاره بودی؟

پایین‌بودن سرانه مطالعه، چقدر در نویسنده جهانی‌نشدن‌مان تاثیر دارد؟

خیلی زیاد موثربوده است. وقتی تیراژ کتاب شما هزار نسخه باشد، جای بحثی باقی نمی‌ماند. من می‌توانم کتابی از یک نویسنده مقیم سوئد به شما نشان دهم که مو به تن شما سیخ می‌شود و می‌گویی این کجا بوده و چه موقع چاپ شده که آن را ندیده‌ایم؟ عطف این کتاب این‌قدر نحیف است که می‌شد حس کرد تیغ سانسور چه استعدادی دارد! با این شرایط نمی‌توانی جهانی شوی. وقتی مدام بگویند این را نگو، این را نگو، خب می‌شوی شیر بی‌یال و دم و اشکن.

پس ما در واقع با چرخه‌ای از مشکلات در ایران مواجه هستیم. حالا چه شد که سراغ «شبانه‌ها» رفتید؟

آن موقع که کتاب‌های ایشی‌گورو را می‌خواندم، خیلی دوست داشتم‌شان و اگر کسی در جایی از من می‌پرسید که یک رمان به من معرفی کن، می‌گفتم که مثلا «بازمانده روز» ،«گرینگوی پیر» ، «مرگ آرتیمو کروز» و«سور بز» را بخوانید الی آخر. اگر هم دوست داشتند مجموعه‌داستان بخوانند، می‌گفتم «وعده‌گاه شیر بلفور» را بخوانید، «پرندگان می‌روند در پرو می‌میرند» و داستان‌های کوتاهی که من را مجذوب کرده بودند و تعدادشان به نظرم کم بود.

تا اینکه یکی از دوستانم که از لندن داشت می‌آمد تهران و به من زنگ زد و گفت کتابی می‌خواهم برایت بیاورم، گفت اسمش «نوکتورن» است. گفتم حالا بیاور ببینیم چیست.وقتی آورد و دیدم برای ایشی‌گورو است، بسیار سورپرایز شدم و گفتم می‌خوانمش.

وقتی کتاب را تا آخر خواندم، دیدم که چقدر جذاب است و می‌شود ترجمه‌اش کنم، به این دلیل که از حال و هوای جامعه ما دور نبود و خیلی راحت می‌شد و می‌شود نمونه‌هایش را اکنون در ایران پیدا کنیم و تا حدودی می‌توانم بگویم به هیچ وجه نکته اروتیکی ندارد و بسیار انسانی هستند و خیلی ماورایی نیستند.

همه این‌ها دست به دست هم داد تا بنشینم ترجمه‌اش کنم و فکر کنم حدود ۹ تا ۱۰ ماه طول کشید تا من ۲۰۰ صفحه را ترجمه کردم. برای همان چیزی که گفتم، گرفتارشدن در دام ذهن پیچیده ایشی‌گورو خیلی آدم را آزار می‌دهد. من به هیچ وجه مدعی نیستم که الان توانسته‌ام کتاب را آن‌گونه که باید و شاید ترجمه کنم. فقط می‌گویم که این آدم چطور می‌نویسد.

من همه تلاشم را کردم ترجمه خوبی در اختیار خواننده کتاب قرار دهم و چون داستان در مورد موسیقی بود، مجبور شدم از بزرگوارانی که صلاحیت دارند، مثل دکتر شاهین‌فرهت بپرسم اینجا که دارد می‌گوید و من این‌طور نوشته‌ام، درست است یاخیر. تلاش کردم کتاب را تا جایی که می‌توانم مرتب و منظم ترجمه کنم. نشر چشمه نیز لطف کرد و با تمام خواسته‌های من کنار آمد تا این کتاب دیده شود و خوشحالم که بعد از اعلام نام ایشی‌گورو به‌عنوان برنده نوبل، دو چاپ کتاب «شبانه‌ها» همزمان تمام شد و این جای خوشحالی دارد.

می‌توانی ایشی‌گورو را کوتاه و مختصر تعریف کنی؟

ایشی‌گورو می‌خواهد بگوید دنیای آدم‌ها به دو گروه تقسیم می‌شود؛ یک عده زنده‌اند، یک عده زندگی می‌کنند. می‌خواهد به شما بگوید تا می‌توانی زندگی کن.


منبع: برترینها

خواندنی ها با برترین ها (۱۳۷)

برترین ها  – محمودرضا حائری: در این شماره از خواندنی ها با زندگی نامه دکتر اکبر اعتماد، بنیان گذار سازمان انرژی اتمی، داستانی از ادبیات ارمنی، رمانی از ادبیات ایتالیا و… آشنا شوید.

در پرتگاه حادثه (زندگی نامه اکبر اعتماد بنیانگذار سازمان انرژی اتمی ایران)

  • مصاحبه و تدوین: محمدحسین یزدانی راد
  • نشر اختران
  • چاپ اول: ۹۶
 خواندنی ها با برترین ها (137)

این کتاب برخلاف آنچه ممکن است تصور شود، فقط کتاب خاطرات شخصی نیست بلکه محتویات آن بسیاری از حوادث و رویدادهای گوناگون تاریخ معاصر را در بر می گیرد. وقایعی همانند تآسیس وزارت علوم، دانشگاه بوعلی سینا و دانشگاه آزاد، انقلاب آموزشی، فعالیت های موسسه تحقیقات و برنامه ریزی علمی و آموزشی و از همه مهم تر تأسیس سازمان انرژی اتمی و ساخت نیروگاه اتمی بوشهر؛ اطلاعات جالب و خواندنی درباره رجال و کنشگران تاریخ معاصر و مطالبی از این دست همچنین یکی دیگر از ویژگی های جالب توجه کتاب، اشاره به زوایای پنهان و کمتر شناخت شده دوران سلطنت محمدرضا پهلوی است که در منابع دیگر کمتر به آن اشاره شده است.


پیرمرد مهربان و دختر زیبا

  • ایتالو ازوو
  • ترجمه ی آوید نهاوندی
  • نشر نو
  • چاپ اول: ۹۶
 خواندنی ها با برترین ها (137)

درون‌مایۀ اصلی داستان پیرمرد مهربان و دختر زیبا عشق است -پیرمردی مرفه با زنی خارج از جایگاه طبقاتی خود رابطه برقرار می‌کند. دختر داستان، نقش یک شیء قابل تملک را دارد، یک شیء خریدنی که با پول معامله می‌شود. پیرمرد علاوه بر سلامت جسمانی، تنها به فضیلت خود می‌اندیشد، یعنی به چهرۀ پاک و مقدسی که می‌خواهد از خود ارائه دهد و برای اثبات آن قرار است با دلسوزی و شفقت در حق دختری جوان، او را از فقر و بدبختی برهاند. دغدغۀ او ممنوعیت یا مذموم بودن رابطه‌اش با دختر جوانی‌ست که می‌تواند جای فرزندش باشد.


عباس کیارستمی

  • جاناتان رزنبام و مهرناز سعید وفا
  • ترجمه ی یحیی نطنزی
  • نشر چشمه
  • چاپ اول: ۹۶
 خواندنی ها با برترین ها (137)

نویسندگان و منتقدان زیادی تلاش کرده‌اند به واکاوی شمایل کیارستمی بپردازند. اما کتاب جاناتان رُزِنبام و مهرناز سعید‌وفا از این جهت دستاورد کامل و قابل‏اعتنایی است که علاوه‏بر مرور ویژگی‌های تحسین‌برانگیز کیارستمی، موقعیت او را به عنوان یک هنرمند بین‌المللی بررسی می‌کند و به سراغ مسیری می‌رود که کیارستمی در آن از یک فیلم‏ساز حاشیه‌نشین و کارگردان فیلم‌های «کانونی» به جایگاهی رسید که بزرگان سینمای جهان تحسینش کردند و فیلم‏سازان زیادی تحت‏تأثیرش قرار گرفتند.

رُزِنبام در مقام یکی از شاخص‌ترین و مشهورترین منتقدان سینمایی و سعید‌وفا به ‌عنوان کارشناس و مدرس سینما با خاستگاهی ایرانی، تلاش کرده‌اند اصالتی را تحلیل کنند که توانست با تکیه بر ریشه‌های بومی به زبانی جهانی برای ارتباط با مخاطب برسد و تحسین‌و اعتبار زیادی را متوجه خود کند. آن‏ها مسیری را بررسی می‌کنند که در نتیجه‌اش فیلم‏سازی ایرانی با وجود همه‌ی حواشی سیاسی گریبانگیر این کشور، توانست در کنار بزرگان سینمای جهان قرار بگیرد و سرسخت‌ترین منتقدان و سخت‌گیرترین داوران را خلع‏سلاح کند.


عالیجنابان مفلس

  • هاکوپ بارونیان
  • ترجمه ی آندرانیک خچومیان
  • کتاب کوله پشتی
  • چاپ اول:۹۶
 خواندنی ها با برترین ها (137)

هاکوپ بارونیان طنز نویس برجسته ارمنی است که ۱۹ نوامبر ۱۸۴۳ در ارمنستان غربی به دنیا آمد و در شهر آدریانوپول به دنیا آمد. او مدتی در مدارس تدریس کرده و با نشریات گوناگون دوران خود همکاری داشته است. بارونیان با نگاهی موشکافانه به جامعه خویش نگریسته و پلشتی های آن را با زبان گزنده طنز به تصویر کشیده است. داستان عالیجنابان مفلس که  با نام گدایان بزرگوار نیز ترجمه شده است. بارها در تماشاخانه های گوناگون ارمنستان تبدیل و اجرا شده است و هنوز هم می شود. بارونیان چنان در ارمنستان محبوب است که تماشاخانه تئاتر کمدی موزیکال دولتی ایروان به نام هاکوپ بارونیان نام گذاری شده است.

از بارونیان داستان های بسیاری به یادگار مانده است. با اینکه ۱۲۵ سال از مرگ او می گذرد، گویی او آثارش را همین امروز نوشته است. مسائلی که او در داستان ها و نمایش نامه هایش مطرح کرده است بسیار معاصر است. می توان گفت عالیجنابان مفلس مشهورترین اثر بارونیان است او در ۲۷ مه ۱۸۹۱ درگذشت.


بدن در ذهن (مبنای جسمانی معنا، تخیل و استدلال)

  • مارک جانسون
  •  ترجمه ی جهانشاه میرزابیگی
  • نشر آگاه
  • چاپ اول: ۹۶
 خواندنی ها با برترین ها (137)

به‌ندرت کتاب‌هایی پیدا می‌شوند که با دقت، به صورتی مطبوع و دل‌پسند، و ساده محتوای داخلِ مغزِ انسان را زیرورو کنند. این کتاب یکی از آن‌هاست؛ برخی مسائلِ اساسی در فلسفه غرب را می‌کاود و توصیفِ از بیخ و بن جدیدی از معنی، عقلانیت و عینیت به دست می‌دهد، توصیفی که در واقع مدت‌هاست که به تأخیر افتاده است.” ـــ یاکو گارب، سان‌فرانسیسکو کرونیکل بدن در ذهن راه‌هایی را می‌کاود که در آن‌ها معنی، فهم و عقلانیت از الگوهای تجربه بدنی ما برمی‌خیزند و توسطِ آن‌ها مقید می‌شوند.

مارک جانسون، در تأکید بر نقشِ جسم، نارسایی‌های فلسفه عین‌گرا را در دوپارگی‌های میان ذهن و بدن، شناخت و عاطفه و خرد و تخیل خاطرنشان می‌سازد. او، با نشان‌دادن این‌که مفاهیمِ پایه‌ای چون توازن، مقیاس، نیرو و چرخه ناشی از تجربه‌های فیزیکی هستند و می‌توان آن‌ها را به‌طور استعاری بسط داد تا معانی انتزاعی و ارتباطات عقلانی را بیان کنند، نظریه‌ای را مطرح می‌کند که نشان می‌دهد تخیل چه‌گونه ساختارهای شناختی و بدنی را به هم مربوط می‌سازد. “اثری چالش‌برانگیز، الهام‌بخش و تازه. محققان و مدرسان حوزه‌های زبان‌شناسی، روان‌شناسی و فلسفه نکاتِ بسیار ارزش‌مندی را در آن خواهند یافت.

«مجله اینترنتی
برترین ها» از تمامی ناشران، نویسندگان، مترجمان، منتقدان و علاقه مندان به
حوزه نشر و کتاب دعوت می نماید مطالب خود را در حوزه معرفی و یا نقد و
بررسی کتاب به آدرس زیر ارسال نمایند:

Bartarinha.editorial@gmail.com

همچنین
برای ارتباط و هماهنگی های لازم می توانید با شماره ۲۳۰۵۱۴۹۲ تماس بگیرید.
منتظر پیشنهادات و انتقادات سازنده شما عزیزان می باشیم. 


منبع: برترینها

رسوایی جنسی بازیگر سرشناس آمریکایی؛ فروریختن"خانه پوشالی" کوین اسپیسی!

کوین اسپیسی در پی مطرح شدن اتهام آزارجنسی یک نوجوان ۱۴ ساله در بیش از ۳۰ سال پیش؛ اعتراف کرده که همجنسگراست. بسیاری نحوه واکنش او در پاسخگویی به اتهام آزارجنسی یک نوجوان را تقبیح کرده اند.

در ادامه سلسله اعتراف های تلخ از سوی افراد قربانی سوء استفاده و آزار جنسی در آمریکا، یک هنرپیشه سرشناس هالیوود متهم به آزار جنسی یک هنرمند نوجوان در بیش از ۳۰ سال پیش شده است.

به گزارش “کوین اسپیسی” بازیگر سرشناس هالیوود که در سال های گذشته به واسطه بازی در سریال پرطرفدار” هاوس آو کاردز” – در ایران فصل های ابتدایی این سریال با نام خانه پوشالی پخش شده است – از سوی یک هنرمند دیگر متهم به آزار جنسی شده است.

دو روز پیش ” آنتونی رپ” هنرمند ۴۵ ساله آمریکایی در مصاحبه ای اسپیسی را متهم کرد که ۳۱ سال پیش و هنگامی که او تنها ۱۴ سال داشته قصد تجاوز جنسی به او را داشته است.

به گفته آنتونی رپ او ۳۱ سال پیش و هنگامی که تنها ۱۴ سال داشته برای یک مهمانی به آپارتمان اسپیسی در منهتن نیویورک رفته و در آنجا وقتی همه مهمان ها نیمه شب خانه را ترک کرده اند، اسپیسی او را قلمدوش به روی تخت برده و قصد تجاوز به او را داشته است. اسپیسی در آن موقع ۲۶ سال داشته است.

کوین اسپیسی و آنتونی رپ

رسوایی جنسی بازیگر سرشناس آمریکایی؛ فروریختن

این ماجرا به سرعت موجی علیه اسپیسی ایجاد کرد و او مجبور شد در صفحه توییتر خود در دو پاراگراف از خود دفاع کند.

اسپیسی در توییتر نوشت: ماجرا را به یاد نمی آورد اما اگر چنین اتفاقی روی داده او عمیقا اظهار تاسف می کند.

او در پاراگراف دیگر بیانیه توییتری اش اعتراف کرده که در طول عمر خود با زنان و مردان مختلفی روابط عاطفی داشته است و هم اینک نیز خود را یک مرد همجنسگرا می داند.

اعتراف کوین اسپیسی به همجنسگرا بودن در حالی است که تا کنون درباره زندگی خصوصی اسپیسی، گمانه زنی های زیادی می شده است.

برخی کاربران فضای مجازی و رسانه ها و هنرمندان با تقبیح نحوه واکنش اسپیسی اعتراف به همجنسگرا بودن از سوی او را مورد انتقاد قرار داده و این اقدام را نوعی تلاش برای ایجاد سپر دفاعی دانسته اند.

از سوی دیگر کمپانی نتفلیکس سازنده سریال پرطرفدار “هاوس آو کاردز” نیز اعلام کرده که سال آینده و همزمان با پایان یافتن ساخت فصل ششم از این مجموعه ، ساخت این سریال را خاتمه می دهد.

کوین اسپیسی نقش محوری و بازیگر نقش اول این سریال پرمخاطب است . او در این سریال نقش یک سیاستمدار فاسد و همجنسگرا را بازی می کند که برای رسیدن و باقی ماندن در قدرت حاضر است دست به هر جنایت و خیانتی بزند.


منبع: عصرایران

بهناز جعفری: جای نقد سازنده در فضای هنری ما خالی است

بهناز جعفری در هفتمین قسمت از برنامه هنری مولن روژ حضور پیدا کرد و در گفتگو با خسرو نقیبی سال‌های فعالیت هنری‌اش را مرور کرد؛ از بازی در تئاتر «کوکوی کبوتران حرم» و «اتاق ورونیکا» تا بازی در «بیدار شو آرزو» کیانوش عیاری در شهر زلزله‌زده بم، انتخاب‌های نادرستش در سینما و ماجرای بحث اخیرش با خبرنگاران.

خسرو نقیبی، مجری مولن روژ در هفتمین قسمت از این برنامه در خلال گپ‌وگفت با بهناز جعفری با اشاره به درگیری لفظی اخیر این بازیگر با یک خبرنگار، عنوان کرد: «فضای رسانه‌ای ما جوان شده و متاسفانه این جوان شدن به معنای جوان‌گرایی نیست بلکه از نوعی خام بودن حکایت دارد. خیلی‌ها در آن جریان از تو دفاع کردند؛ مثلاً بازیگری با وسواس‌های حامد بهداد با اشاره به بازی درخشان تو در تئاتر «اتاق ورونیکا» گفت انقدر کار بزرگ در کارنامه تو وجود دارد که کسی نتواند ادعا کند ما تو را به اینجا رسانده‌ایم.»

بهناز جعفری: جای نقد سازنده در فضای هنری ما خالی است

جعفری نیز در ادامه اظهارات مجری برنامه در این‌باره گفت: «متاسفانه تنها اتفاقات منفی در یادها می‌مانند و مثلاً کسی الان به خاطر نمی‌آورد که من در روز خبرنگار رفتم و به خاطر برخوردم پوزش طلبیدم. نکته دیگر این است که واقعا هم خلائی در زمینه نقد وجود دارد و جای استادان نقد و منتقدان برجسته در فضای سینمای ما خالی است و گویی آنها دچار نوعی هجران شده‌اند.»

این بازیگر که در حال حاضر مشغول بازی در دومین نوبت از اجرای نمایش کوکوی کبوتران حرم است با تحسین نمایشنامه این اثر که به قلم علیرضا ناردری نوشته شده درباره او گفت: «شناخت نادری از جزئیات دنیای این زن‌ها واقعا شگفت‌انگیز است. هرچقدر بیشتر روی این نمایشنامه کار می‌کنم باز هم زوایای بیشتری در آن کشف می‌کنم. این همه جزئیات راجع به ۱۲ زن از لایه‌های مختلف اجتماع واقعاً تحسین‌برانگیز است.»

جعفری که در حال حاضر فیلم «خانه دختر» را بر پرده سینماها دارد درباره حضورش در سینما توضیح داد: «فکر می‌کنم در سینما مدیریت درستی روی انتخاب‌هایم نداشته‌ام و بیشتر من را به عنوان بازیگر تئاتر می‌شناسند تا سینما. بهرحال امیدوارم در نهایت اتفاق خوبی در سینما برایم در سینما بیفتد. من هنوز آن کار بزرگی که باید را در سینما انجام نداده‌ام.»

تاکشوی هنری مولن روژ برنامه‌ای اینترنتی با اجرای خسرو نقیبی، منتقد سینما است که هر شنبه به صورت اختصاصی از وبسایت آپارات منتشر می‌شود. 


منبع: عصرایران

زخم عمیق طرد اجتماعی

آوا فوشریان – روزنامه بهار
رویداد فرهنگی-‌ هنری «باخانه‌مان»  از سوی بخشی از هنرمندان و اهالی قلم برای حمایت از بی‌خانمان‌ها در روز پنجشنبه چهارم آبان‌ماه با حضور چهره‌های فرهنگی هنری در خانه سینما برگزار شد. در این رویداد، با نگاه‌های مختلف شهری، جامعه‌شناختی و عملی حول محور بی‌خانمانی بحث شد. عنوان میزگرد «نقش بی‌خانمانی در تضعیف تعادل نشانه‌ای جامعه» بود که با حضور لیلا صادقی به عنوان دبیر جلسه، ترانه یلدا «معمار و شهرساز»، شیرین احمدنیا «جامعه‌شناس» و همچنین شیوا علوی «نماینده انجمن پایان کارتن خوابی امید در اصفهان» و حسین شیخ «نماینده انجمن طلوع بی‌نشان‌ها» برگزار شد. در رویداد «خانه ندارد، خواب می‌بیند» نه بی‌خانمانی پدیده تازه‌ای است و نه فعالیت‌های اجتماعی و بحث‌های کارشناسی پیرامون آن. نه قرار است این معضل برای همیشه از بین برود و نه با از بین رفتنش امید داریم که دوباره سر بلند نکند.

در کنار همه فعالیت‌های بهزیستی، شهرداری و نهادهای دولتی وابسته در این زمینه نیز، بخش بزرگی از فعالیت‌های حمایتی را انجمن‌های مردمی و خیریه انجام می‌دهند. بنیادها و جمعیت‌هایی که هر کدام سابقه طولانی دارند و اتفاقا مرهم‌های بزرگی بر زخم کارتن‌ خواب‌‌ها گذاشته اند. یکی از همین جمعیت‌های حمایتگر گروه فرهنگی هنری «با خانه‌مان» است که به تازگی کار خود را آغاز کرده و با هدف جذب حمایت‌های جامعه فرهنگ وهنر دست به برگزاری رویدادهایی زده است. نخستین رویداد این مجموعه با نام «خانه ندارد، خواب می‌بیند» درحالی برگزار شد که مهم‌ترین بخش آن به میزگردی برای بررسی پدیده بی‌خانمانی از منظر شهری، جامعه شناسی و تجربی اختصاص داشت که لیلا صادقی دبیر میزگرد با مطرح کردن پرسش‌هایی مدعوین را به بحث پیرامون این مطلب دعوت کرد. آنچه در ادامه می‌خوانید صحبت‌های شیرین احمدنیا جامعه شناس، ترانه یلدا معمار و شهرساز، شیرین علوی دبیر انجمن پایان کارتن خوابی امید اصفهان و حسین شیخی نماینده جمعیت طلوع بی نشان‌های تهران در این جلسه است.

خانه تنها سرپناه نیست
یکی از پرسش‌هایی که همواره وجود دارد و برای تبیین مرز بندی بین بی‌خانه‌مان و با‌خانه‌مان به کار می‌رود این است که بدانیم بی‌خانه‌مان به چه کسی گفته می‌شود؟ خانه چه تعریفی دارد و از نظر شهری کدام محیط نام خانه را به خود اختصاص می‌دهد؟ ترانه یلدا که معمار و شهرساز است برای پاسخ به این سوال یک روند تاریخی را بیان می‌کند. از نظر او اگرچه کاوش‌های باستان شناسی نشان می‌دهد که انسان از چندین هزار سال قبل با ساختن دیوار که آن را با نام «داد» تلقی می‌کرد در پی ایجاد خانه و فضایی جدا شده از محیط طبیعی برای خود بود، اما در حال حاضر تنها یک دیوار و یک سرپناه خانه محسوب نمی‌شود. زندگی امروزه به فراخور حال خود نیازمند زمین آسفالت شده، آب و برق و گاز، مدرسه، مراکز بهداشتی و خدماتی است و به همین دلیل است که حاشیه نشین‌ها را هم بی‌خانمان  محسوب می‌کنیم.حاشیه نشینی که بیش از یک سوم ساکنان تهران، نیمی از ساکنان مشهد و شصت و سه درصد از جمعیت چابهار به آن دچار هستند. بنابراین وقتی می‌خواهیم این معضل را بررسی کنیم باید تمام ابعاد آن و علت‌های به وجود آمدنش را هم در نظر بگیریم و صرفا به کارتن‌خواب‌های تهران یا معتادهایی که شب را در پارک به صبح می‌رسانند صحبت نکنیم.

هویت اجتماعی را فراموش و بی‌خانمان‌ها را طرد کرده‌ایم
نگاهی که بیشتر افراد جامعه به بی‌خانه‌مان‌ها دارند این است که آن‌ها را مقصر وضعیت پیش آمده می‌دانند. خصوصا اگر فرد بی‌خانه‌مان معتاد باشد. اما آیا فقط اعتیاد منجر به ازدست دادن خانه و سرپناه می‌شود؟‌ فقر، خشونت، طرد خانوادگی و اجتماعی، از دست دادن شغل، از دست دادن اعضای خانواده و بسیاری مشکلات دیگر را چطور می‌توان نادیده گرفت‌؟ شیرین احمدنیا که از اساتید جامعه شناسی دانشگاه علامه طباطبایی است نگاه جامع‌تری به پدیده بی‌خانمانی دارد و علت به وجود آمدن آن را در ساختارهای نابرابر اجتماعی می‌بیند. ساختارهایی که در تحقق عدالت اجتماعی ناکارآمد بوده‌ و حتی آن را تضعیف کرده‌اند. از طرفی بسترهای اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی که در حال حاضر وجود دارد نیز زمینه‌ساز تشدید چنین پدیده‌ای شده‌اند.
احمدنیا معتقد است غلبه نظام ارزشی مادی، مهاجرت‌های گسترده‌ای که از روستا به شهر انجام شده است، نبود اشتغال کافی که مهاجران را به حاشیه رانده و ضعف سرمایه اجتماعی که هویت محله‌ای به شیوه قدیم را تضعیف کرده از جمله این عوامل اجتماعی در سطح کلان و خرد هستند. در اثر همین مهاجرت‌ها می‌بینیم که اصالت‌های محله‌ای از بین رفته و تنها جایگاه‌های اقتصادی و اجتماعی نقش تعیین کننده را بین افراد پیدا کرده‌ است. احساس تعلق، آشنایی متقابل، داشتن هویت بخاطر ساکن بودن در یک محله و احساس مسئولیتی که این حس هویت برایمان به وجود می‌آورد تمام آن چیزی است که نبود آن امروز باعث طرد افرادی از مرکز به حاشیه شهر شده است. این رفتارهای اجتماعی است که زمینه بروز ناآشنایی‌ها و غریبه شدن‌ها را ایجاد می‌کند. غریبگی‌هایی که باعث می‌شود در اثر مواجه با بی‌خانمان‌ها و کارتن‌ خواب‌ها آن‌ها را از خود ندانیم و به راحتی از کنارشان رد شویم. البته این موضوع تنها به بی‌خانمان‌ها اختصاص ندارد. در شهر کاشان هم می‌بینم که به دور محله بزهکارها و خلافکارها دیوار کشیده‌اند.  دیواری که می‌گوید جامعه این سوی دیوار با افراد آن سوی دیوار فرق دارد و آن‌ها شایستگی زندگی جمعی را ندارند.

بی‌خانمانی‌ که زیر یک سقف خوابش نمی‌برد
۱۱ سال است که بی‌خانمان است اما وقتی او را به گرمخانه آوردیم شب‌ها وجود سقف را بالای سرش تاب نمی‌آورد و به حیاط می‌رفت. می‌گفت عادت ندارم سقفی بالای سرم باشد، لامپ و روشنایی در شب را ندیده‌ام و در این حالت نمی‌توانم بخوابم.  این‌ها را شیوا علوی دبیر انجمن پایان کارتن خوابی امید اصفهان می‌گوید و اضافه می‌کند که کارتن‌خواب‌ها بیشتر از هر چیز به امنیت احتیاج دارند. بسیار سخت است آن‌ها را از شرایط ذهنی که برای پذیرش بی‌خانمانی به آن روی آوردند و عادت کرده‌اند دور کنیم.  علوی در ادامه توضیح داد: بسیاری از این افراد بی‌خانمانی را پذیرفته‌اند و سال‌های زیادی با آن زندگی کرده‌اند. در ذهن‌شان بـــرای خانه‌ای که ندارند، در گذاشته‌اند و به آن مهمان دعوت می‌کنند. با یک وعده غذای گرم و استحمام و جای خواب حالشان بهتر می‌شود اما باز می‌بینیم فردی که ۱۱ سال کارتن خواب بوده است، در شب پتویش را برمی‌دارد به حیاط می‌رود تا بخوابد. البته این‌ها زمینه روانشناسی دارد که در جای خود باید بررسی شود اما تامین امنیت و غذای گرم این افراد در درجه اول بیشترین اهمیت را دارد.

انکار زنان کارتن خواب در اصفهان
وی معتقد است معضل کارتن خوابی در شهر اصفهان پیچیده‌تر از شهرهای دیگر است. اصفهان پایتخت فرهنگی جهان اسلام نام دارد و علاوه بر آن توریست‌های زیادی از آن بازدید می‌کنند. همین موضوع باعث شده تا شهردار اصفهان اجازه کارتن خوابی در معابر شهر را ندهد و با این افراد برخورد کند. برخوردی که کارتن‌خواب‌ها و بی‌خانمان‌ها را به بیابان‌های اطراف شهر رانده است. آن‌ها حتی در اوایل بیابان هم نیستند و آنقدر از نظرها دور شده‌اند که برای پیدا کردنشان باید با یک فرد کار بلد به سراغشان بروید. به همین دلیل خیلی‌ها فکر می‌کنند در اصفهان کارتن‌خوابی وجود ندارد. از طرفی چند سالی است که جمعیت پایان کارتن خوابی امید اصفهان سعی کرده تا با نزدیک شدن به این افراد آن‌ها را جذب کرده و با جلب اعتمادشان به کارتن خوابی آن‌ها پایان دهد. اما باز هم مسئولان شهری اصفهان در این زمینه با کارشکنی‌های خود مانع فعالیت‌های مردمی می‌شوند. علوی افزود: با اینکه در اصفهان گرمخانه‌ای برای کارتن‌خواب‌های مرد وجود دارد و از آن‌ها با متادون درمانی و خدمات پزشکی بهداشتی حمایت می‌کنند اما همچنان اجازه تاسیس گرمخانه برای خانم‌ها وجود ندارد. اجازه‌ای که به‌دلیل انکار وجود کارتن خوابی بین خانم‌های اصفهانی صادر نمی‌شود و با این تفکر می‌خواهند بگوید اصفهان زن کارتن خواب ندارد.

او در ادامه توضیح داد: این اتفاق هر چه دیرتر رخ دهد خصوصا با آمدن فصل سرما تعداد بیشتری از این افراد را از دست خواهیم داد. چرا که ۹۰ درصد آن‌ها اعتیاد دارند و با سرد شدن هوا مصرف خود را بیشتر می‌کنند تا بدنشان گرم شود. در پی این مصرف زیاد هم دچار سنکوب و مرگ می‌شوند.  مرگی که با تامین یک سرپناه امن و گرم می‌توان از آن جلوگیری کرد. از طرفی به دلیل مشکلات متفاوت خانم‌های کارتن خواب نسبت به آقایان و همین‌طور فرزند آوری و کودکان آن‌ها تامین امنیت یک گرمخانه برای خانم‌ها کار پیچیده‌تری است. در این زمینه نیروی انتظامی اصفهان هم با انکار این موضوع وظیفه در تامین امنیت و ایجاد چنین مکانی از همکاری با انجمن امید سر باز می‌زند. حتی برای خانم‌های اصفهانی که درگیر اعتیاد هستند و در مراکز ترک اعتیاد بستری می‌شوند هم قانونی وجود دارد که در صورت بارداری از این مراکز طرد می‌شوند. این موضوع باعث می‌شود تا خروج آن‌ها از کمپ به برگشتن به اعتیاد و تولد نوزادی معتاد منجر شود.

به کارتن‌خواب‌ها غذا ندهید
حسین شیخی نماینده جمعیت طلوع بی‌نشان‌ها در تهران است که بیشتر از ده سال از فعالیت‌های حمایتی آن‌ها برای کارتن‌خواب‌های تهران می‌گذرد. شیخی کارتن خوابی در تهران را برآوردی از کارتن خوابی در کل ایران می‌داند و معتقد است در تهران این موضوع آن‌قدر طبیعی شده که امروز عابری از دیدن یک پل خواب یا جوی خواب یا کسی که پلی از یک اتوبان را سرپناه خود قرار داده است تعجب نمی‌کند. اما در حال حاضر شاهد افزایش تعداد زنان و کودکان کارتن خواب در تهران هستیم که این روند افزایشی بسیار نگران کننده است. در تهران به دلیل فضاهای باز، پارک و اتوبان‌های بیشتری که وجود دارد، اختفای مناسب‌تری برای کارتن خواب‌ها فراهم می‌شود. اما همان گورهایی که سال گذشته موجب برانگیختن احساسات عمومی نسبت به کارتن خواب‌ها شد شاید بهترین و ایده‌آل‌ترین شرایط برای یک کارتن‌خواب است، چرا که برای گرم کردن آن فقط به یک سقف نایلونی کفایت می‌کند. چنین شرایطی را در اتوبان نیایش تهران هم شاید دیده باشید. بارها به آن مراجعه کردیم و از چاله‌های مخصوص فاضلاب که با درپوش‌های فلزی پوشیده شده‌اند، دختران و زنان بی‌خانمان را بیرون کشیدیم. فضایی با ارتفاع یک متر و بیست سانت که محل زندگی دختران ۱۷- ۱۸ ساله و حتی محل تولد فرزندان آن‌ها شده بود. چنین شرایطی را در نظر بگیرید و ببینید بی‌تفاوت بودن هر کدام از ما نسبت به آن هر روز می‌تواند چه عواقب دردناکی را نسبت به روز قبل به همراه داشته باشد. شیخی در ادامه صحبت‌هایش به نحوه جذب و جلب اعتماد کارتن‌خواب‌ها اشاره می‌کند و می‌گوید اولین قدم برای جذب این افراد دادن وعده غذای گرم در هفته است. اما این غذای گرم هم باید مدیریت شده باشد چرا که آن‌ها باید در مقابل آن احساس نیاز کنند و برای همین غذای گرم به زندگی عادی به‌واسطه‌ی انجمن‌های مربوطه برگردند. به همین دلیل از همه افراد جامعه می‌خواهیم که اگر کمکی به آن‌ها دارند این کمک‌ها را به نهادهای مردمی دهند تا از طرف آن‌ها مدیریت شود. او در ادامه توضیح داد: چند سال پیش شاهد بودیم که در محله‌های شوش و هرندی یک نمایش عمومی از طرف مردم راه افتاده بود و هر کدام در قالب گروه‌هایی به آنجا می‌رفتند تا حمایت‌های پولی و غذایی و پوشاکی خود را به آن‌ها بدهند. این موضوع باعث می‌شود عجز کارتن‌خواب‌ها به تعویق بیفتد و درنتیجه هر روز به مرگ نزدیک تر شوند. همچنین نهادهای دولتی و نیمه دولتی باید از مداخله مستقیم  دست بردارند و حمایت از بخش مردمی و دلسوزان و افراد با تجربه در این بخش را آغاز کنند. یکی از مهم‌ترین اتفاقات در این بخش راه اندازی یک ستاد یا سازمان آسیب‌های اجتماعی متشکل از متخصصان و فعالین مردمی و مسئولین دولتی است که وظیفه‌اش صرفا رسیدگی به آسیب‌های اجتماعی کارتن‌خوابی باشد، چراکه گذشته از وظیفه‌ی انسانی که نسبت به این افراد آسیب‌دیده وجود دارد، بیشتر شدن روز به روز کارتن‌خوابی یعنی کم‌تر شدن روزبه روز امنیت اجتماعی برای تک تک شهروندان، درنتیجه تشکیل چنین ستادی از ضروریت‌های امنیت اجتماعی است.
منبع: بهارنیوز

ترکیب زیبای تخریب

مرجان یگانه پرست- روزنامه بهار:
ترکیب هنرها همواره می‌تواند نتیجه‌ای متفاوت از اصالت همان هنر به مخاطب ارائه دهد و نمایشگاه فتو کلاژ برزین بهارلویی به نام «حیرانی نو» که در گالری «آتبین» برگزار شد، نتیجه جدیدی از ترکیب دو هنر معماری و نقاشی دوران رنسانس را در بر داشت. در برخورد با این نمایشگاه از ترکیب این دو هنر حیرانی ایجاد می‌شود، حیرانی از نتیجه‌ای متفاوت از هنر عکاسی. نتیجه‌ای که احساس و تجربه‌ای جدید به مخاطب منتقل می‌کند و حاصل ترکیب و خلاقیتی نوین است. برزین بهارلویی که سال ها در زمینه عکاسی و چهره‌نگاری فعال بوده است، پیش از این نمایشگاه، تجربه حضور در جشنواره بین‌المللی شعر گوتنبرگ سال ۲۰۱۷، چهاردمین جشن تصویر سال و همچنین سی و پنجمین جشنواره بین‌المللی فیلم فجر در بخش عکاسی (گرامیداشت عباس کیارستمی) ۱۳۹۵ و همچنین جایزه معماری آقاخان با چاپ عکس در کتاب Architecture and Plurality1394، دومین جایزه عکس دویچه وله، ۲۰۱۶، نمایشگاه گروهی عکس بی ینال معماری ونیز ۲۰۱۶، دوازدهمین جشن تصویر سال ۱۳۹۳ و همچنین نمایشگاه گروهی گالری «نیکلاس فلمل» پاریس ۲۰۱۴ را داشته است.
***

*برخلاف انتظار این نمایشگاه ترکیبی از چند عکس بوده اما نتیجه، آثار خاص و متفاوتی را به دنبال داشته است. درباره نمایشگاهی که برگزار کردید، توضیح می‌دهید؟
این آثار متشکل از عکس‌هایی از بناهای معماری در کاشان و اصفهان است که با نقاشی‌های دوران رنسانس ترکیب شده اند. این عکس‌ها را در سه سال تهیه کردم. از طرفی به نقاشی‌های دوران رنسانس هم علاقه داشتم و آنها در ذهن من سمبلی از کمال هنر هستند که با هنر ایرانی که در بازارها به کار می‌رفته است، همزمانی دارد. در همان دوران با توجه به حضور فاتحان غربی در ایران مثل اسپانیایی‌ها بخشی از این نقاشی‌ها وارد ایران هم شده و تاثیراتی در دیوار نگاشته‌ها و معماری بازارها داشته است. زمانی که این عکس‌ها را گرفتم و تخریب شان را می‌دیدم، به این فکر می‌کردم که چطور می‌توانم این عکس‌ها را با هم ترکیب کنم و آن را به همه نشان بدهم.

*ایده نمایشگاه تان از کجا آمد؟
این نقاشی‌ها برآمده از فرهنگ غربی او است و فرهنگ ما نبوده اما همزمان با قرن ۱۷ میلادی بوده که با قرن یازده هجری قمری متقارن بوده است. به دلیل همزمانی تاریخی، این دو هنر را با هم ترکیب کردم اما تاکیدی بر نقاشی خاصی نداشتم. سعی داشتم ترکیب خوشایند و هماهنگی به وجود بیاید و به وجه زیباشناسی آن توجه داشتم. ۳۰ اثر چاپ و آماده کردم اما در این نمایشگاه ۱۵ اثر به نمایش درآمد. در گالری «آتبین» هم این آثار به نمایش گذاشته شد.

*این آثار چطور شکل گرفتند و نحوه آماده سازی آنها چطور پیش رفت؟
شیوه کارم به این ترتیب بود که بعد از عکاسی از معماری و تهیه نقاشی‌های دوره رنسانس، آنها را پرینیت گرفتم و با هم ترکیب شان کردم تا به نقاشی نزدیک شوند. در واقع این نمایشگاه شامل مجموعه‌ای از عکس‌ها است که با ترکیب با یکدیگر حسی از نقاشی به مخاطب ارائه می‌شود. عکس از معماری ایرانی را خودم گرفتم ولی المان‌هایی هم به آنها  اضافه کردم. در طی یک سال اخیر مشغول کلاژ و ترکیب کردن این عکس‌ها با عکس نقاشی‌ها بودم. عکس نقاشی‌ها را به طور مستقیم نتوانستم تهیه کنم، آنها را از طریق تکنیک‌های دیجیتالی به دست آوردم اما برخی از آنها نیاز به مرمت داشتند تا به کیفیت مطلوب برسند.

*اتفاق خوبی که در آثارتان رخ داده این است که این تلفیق و ترکیب به خوبی شکل گرفته است و به نظر می‌آید این آثار جدید هستند.
تلاشم این بود که بافت و هماهنگی این آثار درست اتفاق بیفتد و حس هماهنگی ترکیبی منتقل شود اما قطعا دیدن آثار از نزدیک و تجربه دیدن عینی آنها، متفاوت از فایل تصویری آن است.

*به نظر می‌آید نقاشی‌های دوران رنسانس و معماری ایرانی بازارها کمترین قرابت را داشته باشند. چطور به این ایده رسیدید که این دو هنر را با هم تلفیق کنید؟
این که این دو هنر با هم اشتراک دارند یا نه، از دیدگاه‌های مختلف می‌تواند متفاوت باشد. ترکیب آنها در کنار هم نتیجه بخش بوده است و حسی از اشتراک منتقل می‌کند. از طرفی تقاون زمانی آنها کمی این دو هنر را به هم مرتبط می‌کند. این همزمانی باعث جذب من می‌شد البته با چالش نامانوس بودن احتمالی آنها هم مواجه بودم. هر چند فکر می‌کنم در کشور ما واردات هنر در دوره‌های مختلف رخ داده است. بعد از دوره‌هایی که هنر مینیاتور در کشور ما پا گرفته بود، فرا گرفتن هنر نقاشی از غرب نیز رایج شد. در نتیجه معماری ایرانی در آن دوره زمانی، انباشته از هنر نقاشی وارداتی است و رگه‌های غربی را می‌توان در آن جستجو کرد. بسیاری از نقاشی‌هایی که در دیوار نگاشته‌ها و معماری‌ها استفاده شده است، هنری وارداتی است تا هنری ذاتا ایرانی. به طور مثال در بازار قیصریه اصفهان می‌توان زمینه‌های هنر نقاشی دوران رنسانس را در معماری بناها پیدا کرد. حتی می‌توان گفت شاید ردپای مشخصی از این هنر در معماری‌ها نباشد چون امکان تلفیق این دو هنر به راحتی ممکن نبوده است  اما الهامات و تاثیراتی از آن را می‌توان در آنها پیدا کرد. به شخصه حس‌های مشترکی را در بین این دو هنر می‌گرفتم هم از نظر بافت و هم از نظر جلال و شکوه که هر یک سعی داشته اند در اثرشان آن را بیاورند. امر مطلقی نیست که این دو هنر نتوانند با هم ترکیب شوند.

*شما بیشتر در حرفه عکاسی فعال بوده اید اما در این نمایشگاه دستاورد جدیدی از هنر عکاسی ارائه کرده اید یعنی فتوکلاژ که حسی از نقاشی را به مخاطب منتقل می‌کند. آیا می‌توان به راه‌های جدیدی در این هنر دست پیدا کرد؟
قطعا. عکاسی حرفه اصلی من است و به آن علاقه مندم، بیش از ده سال است که در این زمینه فعال هستم. در زمینه پرتره‌ها و عکاسی فیگوراتیو تلاش کرده ام و همچنین عکاسی معماری که آنها را  در دنیای امروز و ارائه حرف جدید، کم می‌دانستم. غیر از نمایش این عکس‌ها دنبال بیان حرف‌های دیگری بودم و نمی دانم در این نمایشگاه موفق بوده ام یا نه ولی تلاشم را کرده ام. فکر می‌کنم در دنیای مدرن، ارائه آثار متفاوت و ترکیب مدیاها می‌تواند راه جدیدی باشد. البته ما نسبت به جهان هنر خیلی عقب هستیم و مدرن سازی هنر در ایران خیلی کم و کند اتفاق می‌افتد. بسیاری از دانشجوها از من خواستند تا کتاب در زمینه فتوکلاژ به آنها معرفی کنم اما نتوانستم به درستی آنها را راهنمایی کند چون منابع خوبی هم در دسترس نیست. این هنرها جدید هستند و مدام به روز می‌شوند و اطلاعات لازم در ایران وجود ندارد. این هنرها مثال هنرهای قدیمی چهارچوب ندارند. به نظرم آمد که عکس خام این آثار نمی تواند اثر تازه‌ای بر مخاطب داشته باشد و همزمان بتواند زیبایی این هنر را هم نمایان کند و مخاطب را متوجه تخریب شدن آنها کند. این شد که دست به این ترکیب زدم و سعی کردم با تلفیق فرهنگ‌ها به نتیجه جدیدی برسم.

*واکنش مخاطبان به آثارتان چگونه بود؟
بیشتر از آن چیزی که انتظار می‌رفت مخاطبان از نمایشگاه استقبال کردند. در هنگام آماده سازی آثار سعی می‌کردم نظر مخاطب را هم در نظر بگیرم ولی نمی توانستم واکنش آنها را پیش‌بینی کنم. به گفته مدیریت گالری «آتبین» این نمایشگاه، یکی از پر بیننده ترین نمایشگاه شد و بیشتر از ۶۰۰ نفر در روز افتتاحیه به گالری آمدند و رفتند. جای شکر دارد که مخاطبان از آثار تعریف کردند و بیش از نیمی از آنها به فروش رسیدند. هر کسی نسبت به سلیقه اش از کارهای مختلف استقبال کرد و هر کسی اثری را دوست داشت. یک اثر خیلی بزرگ در نمایشگاه داشتم که اکثرا آن را پسندیدند چون جزییات و بافت در آن به خوبی دیده می‌شد. سئوال مشترکی که همه داشتند این بود که شما کدام بخش را رنگ کرده اید؟ کدام بخش آن نقاشی است؟ من مجبور بودم که توضیح بدهم که این آثار نقاشی نیستند و سعی کرده ام با ترکیب رنگ و بافت به حس نقاشی در اثر برسم.
*توجه مردم به تخریب شدن این آثار و حفظ آنها جلب شد؟

نه کسی اشاره نکرد و بیشتر به زیبایی اثر توجه داشتند.
*نتیجه آثار خیلی خوشایند و زیبا شده است و تخریب شدن آنها کمتر مورد توجه قرار می‌گیرد؟
اگر به این آثار توجه می‌شد که تخریب آنها صورت نمی گرفت و عده کمی بودند که به این موضوع توجه کردند. البته افرادی بودند که به خنجرها و سکوت این افراد اشاره کردند و در توضیح به آنها گفتم که منظورم تخریب شدن این معماری‌ها و سکوت کردن در مقابل آنها بوده است. با وجود خوش شانسی در فروش که من در این نمایشگاه داشتم، مایلم به این نکته اشاره کنم که فرهنگ خرید عکس در ایران وجود ندارد. خیلی از بچه‌های عکاس دوست داشتند کار کنند اما به دلیل عدم فروش آثارشان دلزده شدند و این حرفه را رها کردند. بسیاری در مواجه با عکس می‌گویند به جای صرف هزینه برای عکس، نقاشی آن را تهیه خواهم کرد. در صورتی که نقاشی در جای خود قرار دارد و هنر عکاسی هم جایگاه خود را دارد. این مسئله ناراحت کننده است و به نظر می‌آید فرهنگ برخورد با آثار هنری وجود ندارد چون مثل خیلی از مواردی که وارد ایران شده، فرهنگش وارد نشده است.
منبع: بهارنیوز

مراسم بدرقه علی اشرف درویشیان

گروه فرهنگی: پیکر علی اشرف درویشیان دیروز در بهشت سکینه کرج به خاک سپرده شد. علی‌اشرف درویشیان، نویسنده و پژوهشگر ادبیات عامه، سوم شهریور سال ۱۳۲۰ در کرمانشاه متولد شد.
منبع: بهارنیوز

جشن تولد آیدین آغداشلو در نمایشگاه

به گزارش ایسنا، آیدین آغداشلو – نقاش – در این مراسم اظهار کرد: من از کسانی که یادشان هست ۷۷ ساله شدم و از کسانی که اصلا یادشان نیست من هستم، تشکر می‌کنم.او ادامه داد: من همیشه به این نکته اشاره کرده‌ام که وقتی از چیزی تجلیل می‌کنیم، از خودمان تجلیل کرده‌ایم و این کار به معنای این است که حافظه تاریخی‌مان کار می‌کند.

آغداشلو بیان کرد: در مدت ۶۳ سالی که نقاشی کرده و فروخته‌ام، همیشه درون‌مایه آثارم در جدال با فراموشی بوده است. وقتی نمونه‌های هنر قدیم را بازسازی و ستایش کردم عمدتا به خاطر جدال با فراموشی بوده است. من فکر می‌کنم این وظیفه مهمی است که بر عهده من بوده و قابل توصیه نیست.این هنرمند در ادامه گفت: ملتی که حافظه تاریخی‌اش را آرام آرام از دست می‌دهد یا برای آن جایگزین پیدا می‌کند، دچار بیماری فراموشی می‌شود. در ظاهر معلوم نیست اتفاقی می‌افتد اما فرد آرام آرام مادر، فرزند و خانه خودش را نمی‌شناسد.

او با بیان یک داستان اظهار کرد: در زادگاه من قفقاز قصه‌ای نقل می‌شود از پرنده‌ای کوچک که پای بسیار نازکی دارد و زمانی که رعد و برق می‌زند به پشت دراز می‌کشد و فکر می‌کند که سقف آسمان در حال افتادن است و او نمی‌تواند با پاهایش آن را بگیرد. من دچار توهم پرنده نشدم و فکر نکردم می‌توانم چیزی را تغییر دهم یا اصلاح کنم بلکه فکر کردم کارم را درست انجام بدهم.مجید ملانوروزی – مدیرکل مرکز هنرهای تجسمی وزارت ارشاد – نیز در این مراسم تصریح کرد: به‌حق اگر بخواهیم از ستارگان هنر آسمان ایران‌زمین نام ببریم، یکی از شایستگان آن آیدین آغداشلو است. او در رشته‌های هنری زیادی کار عملی کرده و با تئوری ایرانی و غربی آشناست. او ادامه داد: من ادبیات را از کتاب‌های تصویرگری او می‌شناسم. آثار آغداشلو همیشه ماندگار است. امیدوارم سایه پربرکت او همیشه در هنر ایران‌زمین باقی بماند و او کار کند و ما اهالی تجسمی قدر بدانیم.به گزارش ایسنا، در این مراسم علی‌محمد زارع سرپرست موزه هنرهای معاصر تهران، حسین محجوب نقاش و مهدی افضلی مدیرعامل موسسه توسعه هنرهای معاصر نیز حضور داشتند.
منبع: بهارنیوز

رونمایی از ۲۵ گنجینه فاخر دنیا /تصاویر

به گزارش ایسنا، فهرست ۲۵ موزه برتر جهان در سال ۲۰۱۷ را Trip Advisor – یکی از محبوب‌ترین سایت‌های کاربرمحور سفر ـ به انتخاب مخاطبان‌اش برگزیده و بازدید از آن‌ها را پیشنهاد داده است.
پربازدید بودن شاید تنها شاخصِ انتخاب این موزه‌ها نبوده، برخلاف رسم رایج در ایران که موزه‌های پربازدید را برتر نیز تلقی می‌کنند، آن هم موزه‌هایی که در چند سال اخیر تنها سیاست متمرکزی که جدی پیش گرفته‌اند، افزایش نرخ ورودیه‌ها بوده، بی‌آنکه در امکانات و پذیرش بازدیدکنندگان‌شان تغییرات اساسی ایجاد کرده باشند.
براساس نظر کاربرانی که در تهیه فهرست گنجینه‌ها و موزه‌های برتر جهان دخیل بودند، این ۲۵ موزه با وجود تعدد آثار و سالن‌های بازدید که گاه یک روز کامل هم برای دیدن‌شان کم است، بیشتر به خاطر وجود امکاناتی چون راهنماهای مسلط به زبان‌های مختلف، دستگاه‌های صوتی که اجازه تردد آزادانه در تمام بخش‌های موزه را می‌دهد، تورها و بلیت‌های رایگان، کتابخانه‌ای در دسترس که حاوی اسناد و اطلاعاتی مرتبط با تاریخ و محتوای موزه است، نمایش آثاری شاخص که گویای واقعیت‌های تمدن و هنر یک سرزمین است، نوع نورپردازی و کیفیت نگهداری‌ آثار که روی هم رفته زمینه‌ی بازدید لذت‌بخش، دور از اوقات کسالت‌بار را فراهم کرده‌اند، بالاترین امتیاز را گرفته‌اند.

۱. «موزه متروپولیتن» نیویورک آمریکا که در بین تمام موزه‌های دنیا بیشترین ستاره‌ها را از آنِ خود کرده و بالاترین امتیاز تریپ‌ادوایزر را برای سال ۲۰۱۷ بدست آورده، سالانه حدود ۴ میلیون بازدیدکننده دارد که ساختمان آن در سال ۱۸۷۲ میلادی راه‌اندازی شد و هم‌اکنون نیز در نزدیکی مشهورترین پارک‌های (سنترال پارک) نیویورک واقع شده که آن را در دسترس بیشتر قرار داده است.

این موزه بیش از ۲ میلیون شی قدیمی دارد که در عین حال، حاوی مجموعه بی‌نظیری از ایران‌باستان و تاریخ اسلام است. اطلاعات متروپولیتن توسط یک راهنمای صوتی به ۱۰ زبان معرفی می‌شود و موزه تقریبا هفت روز هفته باز است.

۲. «موزه ملی جنگ جهانی دوم» در نیواورلئن آمریکا که به انتخاب کاربران در جایگاه دوم این فهرست قرار گرفته، در سال ۲۰۰۰ میلادی به انگیزه‌ی نشان دادن بحران جنگ جهانی دوم به نسل جدید، انتقال تجربیات و یادگاری‌های آن، بنا شد که دارای بخش‌هایی چون تئاتر چهار بعدی، ماکت‌های جنگنده‌، پوسترها و تاریخ شفاهی جنگ جهانی دوم از زبان بیش از ۷ هزار سرباز است.
این موزه از طریق نامه‌ها، پوسترها، سلاح‌ها و فیلم‌های مختلف به نوعی روایت‌گر داستان دخالت آمریکا در جنگ جهانی دوم است.

۳. وقتی سخن از موزه‌ی برتر فرانسه می‌شود، شاید تصور بر این باشد که اکنون نوبت تعریف و تمجید از لوور رسیده، درحالی‌که این موزه‌ی «اورسی» است که بیشترین امتیاز مخاطبان را در مقایسه با لوور از آن خود کرده است. اورسی در شهر پاریس واقع شده و از مهم‌ترین موزه‌های نقاشی و مجسمه‌سازی جهان به شمار می‌آید. این مکان محل نگهداری آثار هنری فرانسه و اروپا در فاصله سال‌های ۱۸۴۸ تا ۱۹۱۷ میلادی است.
ساختمان اورسی در اصل یک ایستگاه بازسازی شده‌ی قطار است که از سال ۱۹۸۶ تا به امروز، مجموعه‌ای از آثار امپرسیونیست و پست امپرسیونیست فرانسه را به نمایش گذاشته است. این موزه که یکی از پربازدیدکننده‌ترین مکان‌های پاریس معرفی شده، مشوق‌های جذابی برای جلب بازدیدکنندگان درنظر گفته، مثلا ساعت بازدیدهای تخفیف‌داری درنظر گرفته و یا در ازای خرید یک بیلت کامل، تخیف چند یورویی را روی کل قیمت یک بلیت لحاظ کرده است.

اورسی یک روز در هفته تعطیل است و در ساعت مشخص روز، راهنمای انگلیسی زبانی دارد که به بازدیدکنندگان کمک می‌کند تا اطلاعات مربوط به آثار این موزه که اغلب به زبان فرانسه نوشته شده را بهتر دریافت کنند.

۴. «موسسه هنری شیکاگو»، یکی از قدیمی‌ترین و بزرگترین موزه‌های هنر در ایالات متحده آمریکا است که در سال ۱۸۷۹ میلادی راه‌اندازی شد و سالانه میزبان حدود یک و نیم میلیون بازدیدکننده است که ظاهرا به خاطر نوع فعالیت‌های پویایی که در زمینه هنر دارد، میزان محبوبیت‌اش هر سال درحال افزایش است.
موسسه هنری شیکاگو با ۳۰۰ هزار اثر، بعد از متروپولیتن دومین موزه هنری ایالت متحده آمریکا به شمار می‌آید.

۵. «موزه هنری هرمیتاژ (ارمیتاژ) و کاخ زمستانه» در سن‌پترزبورگ روسیه با ۳ میلیون اثر هنری پنجمین موزه محبوب سال ۲۰۱۷ شناخته شده که بین گالری‌ها و موزه‌های جهان، لقب بزرگترین نگارخانه و موزه‌ی هنری را یدک می‌کشد.


تابلوی فتحعلی شاه در ارمیتاژ
پیدایش این موزه به سال ۱۷۶۴ میلادی زمانی که کاترین کبیر بیش از ۲۰۰ اثر نقاشی را از اروپا جمع‌آوری و خریداری کرد، برمی‌گردد. این موزه در زمان انقلاب روسیه و حکومت شوروی با نگاه انحطاط‌گرایانه‌ای روبرو بود تا جایی که برخی از مهمترین آثارش فروخته شد. بخش‌هایی از این موزه هم در بمباران جنگ جهانی دوم از بین رفت و بخشی از آن‌ها هم توسط ارتش سرخ آلمان تصرف شد، اما اکنون این موزه دوران دیگری را سپری می‌کند و در لاس وگاس، لندن و آمستردام دارای شعبه شده است.
پازیریک قالی قدیمی ایران نیز در این موزه نگهداری می‌شود.

۶. «میدان یادبود ۱۱ سپتامبر» در نیویورک که شاید بیشتر یک انتخاب احساسی به شمار آید، موزه‌ای نوپا به شمار می‌آید که باراک اوباما در سال ۲۰۱۴ آن را افتتاح کرد. این موزه در واقع دو حفره‌ی بزرگ در محل فوندانسیون برج‌های دو قلو است که در حمله ۱۱ سپتامبر منفجر شد و اکنون اسامی ۲۹۸۳ نفر از کشته‌شدگان آن در ۷۹ صفحه برنزی این دو استخر آبی به یادگار حک شده است. این موزه در واقع اثری احساسی به شمار می‌آید که حتی پیش از بهربرداری نیز بسیار مورد توجه بود.

۷. «موزه انسان‌شناسی مکزیکوسیتی» از اصلی‌ترین جاذبه‌های گردشگری مکزیک و یکی از پربازدیدترین موزه‌های این کشور به شمار می‌آید که آثار باستان‌شناسی و مردم‌شناختی از تاریخ مکزیک و گنجینه‌های آن را به نمایش گذاشته که مهترین آن‌ها فرهنگ «آزتک‌» است، تمدنی در آمریکای مرکزی که دارای پرستش‌گاه‌ها و برج‌هایی سنگی بودند و در دوران خود در رشته نجوم، گیاه‌پروری و حتی گفته شده حقوق و حکومت سرآمد بوده‌اند.


تقویم سنگی آزتک‌ها در موزه مکزیک
قربانی کردن انسان یکی از جنبه‌های تاریخی آزتک‌ها بوده که کشف رازهایی درباره‌ی آن از طریق این موزه، برای گردشگران همواره جذاب بوده است.

۸. «موزه آکروپلیس» یونان، یکی از مهمترین موزه‌های جهان در ارتباط با تمدن یونان باستان به شمار می‌آید که بخش بزرگی از گنجینه مربوط به آکروپلیس را در خود جای داده است. ساختمان این موزه رسما در سال ۲۰۰۹ میلادی افتتاح شد، درحالیکه پایه‌گذاری آن به سال ۲۰۰۳ میلادی برمی‌گردد، هرچند که موزه قدیمی آکروپلیس در سال ۱۸۷۴ تکمیل شده بود، اما بعد از کاوش‌های جدید و یافتن آثار جدیدتر، ظرفیت آن پاسخگو نبود و دولت یونان بنای جدیدی در نزدیکی ساختمان قدیمی ساخت.

صرف‌نظر از این، دولت یونان سال‌هاست تلاش دارد بخشی از مجسمه‌های معبد پارتنون که توسط سفیر بریتانیا در زمان امپراتوری عثمانی از این کشور خارج شد را دوباره به یونان برگرداند که این از اصلی‌ترین انگیزه‌های ساخت موزه‌ی جدید آکروپلیس بوده است.

۹. «موزه ملی دل پرادو» در واقع یک گالری هنری بزرگ در قلب اسپانیا است که برجسته‌ترین آثار هنری اروپا در فاصله‌ی قرن ۱۲ تا اوایل قرن ۲۰ میلادی را به نمایش گذاشته است. انگیزه بنا کردن چنین موزه‌ای در سال ۱۸۱۹ میلادی، نگهداری آثار نقاشی و مجمسه بود که در حال حاضر دارای ۸۲۰۰ طرح، ۷۶۰۰ نقاشی، ۴۸۰۰ اثر چاپی، ۱۰۰۰ مجسمه و تعدادی اسناد تاریخی است که از این مجموعه تنها ۱۳۰۰ اثر نمایش داده می‌شود.
دل پرادو در اندیشه گسترده‌تر کردن فضا است که اعلام شده تا سال ۲۰۱۹ میلادی این اتفاق خواهد افتاد.

۱۰. «موزه ویکتوریا و آلبرت» لندن با ۴ میلیون عتیقه از بزرگترین موزه‌های هنرهای تزئیینی و طراحی جهان به شمار می‌آید که در سال ۱۸۵۲ میلادی تاسیس شد. قدمت مجموعه‌ی هنری نگهداری شده‌ی این موزه به ۵۰۰۰ سال می‌رسد.
این موزه دارای بزرگترین مجموعه مجسمه‌های پس از کلاسیک در جهان، اقلام رنسانس ایتالیایی. ، آثاری از جنوب و شرق آسیا، چین، ژاپن، کره و جهان اسلام است.

۱۱. «گالری ملی لندن» با مجموعه‌ای متشکل از ۲۳۰۰ اثر نقاشی باقی مانده از قرن ۱۳ تا ۱۹ میلادی، در سال ۱۸۲۴ تاسیس شد که به قدیمی‌ترین گالری پرتره جهان معروف است. این موزه به لحاظ ارزش هنری در جایگاهی پس از لوور، بریتانیا، متروپولیتن قرار دارد و بازدید از آن مثل بیشتر موزه‌های انگلستان، رایگان است.

۱۲. «موزه واسا»، یک موزه دریایی در جزیره‌ی یوگوردن استکهلم سوئد است که در اصل کشتی بازمانده از قرن ۱۷ میلادی است که با صدها مجسمه‌ی کنده کاری شده تزئین شده و تا کنون بیش از ۹۵ درصد از قطعات اصلی آن، بازسازی و حفظ شده است.
واسا قرار بود یکی از بهترین کشتی‌های نیروی دریایی سوئد باشد که غرق شد، اما اکنون یکی از پرطرفدارترین جاذبه‌های گردشگری دریایی جهان به شمار می‌آید.  بازدید از این کشتی یا موزه برای دانشجوها با ارائه کارت شناسایی رایگان است.

 ۱۳. «موزه لوور» بزرگترین موزه‌ هنری جهان شناخته می‌شود که در سال ۲۰۱۶ میلادی با ۷ میلیون بازدیدکننده یکی از پرطرفدارترین موزه‌های جهان شخناخته شد. طبق آمارِ این موزه، نزدیک به ۶۵ درصد بازدیدکنندگان لوور، گردشگر خارجی هستند.
 لوور در اصل قلعه‌ای بود که در اواخر قرن ۱۲ میلادی و در زمان فیلیپ دوم ساخته شد که در سال ۱۵۴۶ میلادی به محل زندگی پادشاهان فرانسه تغییر کاربری داد، در سال ۱۶۸۲ میلادی پس از آن‌که “لوئیس” یکی از شاهان این کشور، قصر ورسای را برای محل زندگی خود برگزید، لوور به مجموعه‌ای برای نمایش آثار هنری تبدیل شد که هم‌اکنون دارای ۳۸۰ هزار آثر از تمدن باستانی مصر، یونان، قرون وسطی، روم، هنرهای اسلامی، ایران باستان است.
مونالیزا اثر لئوناردو داووینچی یکی از محبوب‌ترین و پربازدیدگننده ترین آثار لوور به شمار می‌آید.

۱۴. «موزه مصر» در تورین ایتالیا متشکل از ۳۰ هزار شی تاریخی و عتیقه از تمدن باستان مصر یکی از بزرگترین مجموعه‌های مصرشناسی دنیا به شمار می‌آید. این موزه در سال ۲۰۱۵ نزدیک به ۸۰۰ هزار بازدیدکننده داشت.
موزه مصر تورین در سال ۱۸۲۴ میلادی راه‌اندازی شد که بخشی زیادی از غنایم ناپلئون بناپارت از حمله به مصر را به نمایش گذاشته است.

۱۵. «موزه ملی هلند» (Rijksmuseum) در آمستردام هلند واقع شده و تاریخ و هنر این سرزمین را به نمایش گذاشته است. این موزه نخست سال ۱۸۰۰ در لاهه راه‌اندازی و سپس به یک کاخ سلطنتی در آمستردام منتقل شد. این مکان یک دوره تعمیرات طولانی را پشت سر گذاشته و سرانجام موفق شد در سال ۲۰۱۴ با ثبت نزدیک به دو و نیم میلیون بازدیدکننده در شمار جاذبه‌های پربازدید هلند و البته در فهرست پربازدیدکننده‌ترین موزه‌های جهان قرار بگیرد.
این موزه علاوه‌بر آن‌که آثار هنرمندانی چون رامبراند، فرانس هالس و یوهانس ورمیر را به نمایش گذاشته یک بخش کوچک آسیایی هم دارد.

۱۶. یک گالری در فلورانس ایتالیا که هنر دوره‌ی رنسانس را به نمایش گذاشته و از مهم‌ترین موزه‌های این کشور به شمار می‌آید و بیشترین بازدیدهای این شهر را به خود اختصاص داده، در جایگاه شانزدهم این فهرست قرار گرفته است، «اوفیزی» با دو میلیون بازدیدکننده در سال ۲۰۱۶ یکی از محبوبترین جاذبه‌های گردشگری فلورانس شناخته شد که زمان انتظار برای دیدن آن به ۵ ساعت هم رسیده است.

 درهای این گالری در سال ۱۷۶۵ میلادی به روی مردم باز شد، ولی از سال ۱۸۶۵ بود که به عنوان موزه کار خود را رسما شروع کرد.

۱۷. «موزه ون‌گوگ» در آمستردام هلند، همان‌طور که از اسم‌اش برمی‌آید مجموعه‌ای مختص آثار ون‌گوگ و هنرمندان معاصرش است که در سال ۱۹۷۳ میلادی افتتاح شد و بزرگترین مجموعه‌ی ونسان ون‌گوگ را در خود جای داده که در سال ۲۰۱۵ میلادی با نزدیک به دو میلیون بازدیدکننده، دومین موزه پربازدید هلند و ۳۱ موزه هنری پربازید جهان شناخته شد.

۱۸. «موسسه هنری ریکاردو برناند» که توسط بازرگانی به همین نام در سال ۲۰۰۲ میلادی در شهر رسیف برزیل راه‌اندازی شد که مجموعه‌ای از آثار هنری در ارتباط با قرون وسطی تا بیستم آمریکای جنوبی را شامل می‌شود و بیشترین تاکید اسناد و آثار هنری آن بر دوران استعمارگری در برزیل است.

در ریکاردو برناند یکی از بزرگترین مجموعه‌های اسلحه در جهان با ۳ هزار قطعه نیز به نمایش گذاشته شده که بیشتر آن‌ها به قرن‌های ۱۴ تا ۱۹ میلادی در اروپا و آسیا مربوط می‌شود.
در این موسسه، کتابخانه‌ای هم با ۶۲ هزار جلد وجود دارد که آن‌ها هم آثاری از قرن ۱۶ تا بیستم هستند.

۱۹. «موزه ملی نیوزلند (Te Papa Tongarewa)» در شهر ولینگتون نیوزیلند واقع شده که در زبان عامی به محل گنجینه‌های این سرزمین تعبیر می‌شود و به نوعی گالری ملی و هنری این کشور به شمار می‌آید. تاسیس این موزه به سال ۱۸۶۵ میلادی برمی‌گردد که سالانه نزدیک به یک میلیون بازدیدکننده دارد.

۲۰. «پینکوتکا» یکی از مهمترین موزه‌های هنر در برزیل است که قدیمی‌ترین موزه سائوپولو نیز به شمار می‌آید که در سال ۱۹۰۵ میلادی افتتاح شد و از پویاترین موزه‌ها در برگزاری نمایشگاه‌ها و رویدادهای فرهنگی به شمار می‌آید که در کنار آن مجموعه‌ای از آثار هنری، کتاب‌ها وصنایع دستی قرن نوزدهم را در ارتباط با این کشور به نمایش گذاشته است.

۲۱. «موزه باقی مانده‌ی جنگ» ویتنام که در هوشی‌مین مستقر است، سرگذشت این کشور در دوران استعمار فرانسه و جنگ آمریکا را روایت می‌کند، در واقع انگیزه‌ی اصلی راه‌اندازی چنین موزه‌ای به تصویر کشیدن گوشه‌ای از جنایات جنگی است که به مردم این کشور روا داشته شد.
 قبلا در کنار نام اصلی این موزه، عباراتی چون «جنایات جنگی» و «تجاوز» بکار برده شده بود که بعدها با عادی‌سازی روابط ویتنام با دولت ایلات متحده آمریکا، این واژه‌ها از نام اصلی موزه حذف شد.
 «موزه باقی مانده جنگ ویتنام» اکنون یکی از پربازدیدکننده‌ترین جاذبه‌های گردشگری این کشور است.

۲۲. «موزه لارکو» در اصل عمارتی متعلق به قرن ۱۸ میلادی است که در لیمای پرو بنا شده و بعدها به موزه‌ای شخصی تبدیل شد که عتیقه‌ها و آثاری تاریخی از قرن هفتم میلادی به بعد را نمایش می‌دهد که مروری بر تاریخ پرو دارد. بیشترِ این آثار در حفاری‌های غیرمجاز کشف شده و بعدها توسط میراث‌داران اصلی این موزه، خریداری و در این مکان به نمایش گذاشته شده‌اند.

۲۳. «موزه طلا»، بوگوتا در کلمبیا یکی از مهم‌ترین جاذبه‌های گردشگری این کشور است که سالانه نیم میلیون بازدیدکننده دارد. این مکان انواع جواهرات ساخته شده با آلیاژ طلا و دیگر فلزهای بومی این منطقه را به نمایش گذاشته است که گنج شهر و یک کرجی یافته شده از گمشده‌ی الدورادو از جذابیت‌های اصلی این موزه به شمار می‌آید.

۲۴. «موزه تاراکوتا» در چین نمایشگاهی از اسب‌های وحشی و ارتش سرخ اولین امپراطور این کشور است که در فاصله سال‌های۲۱۰ تا ۲۰۹ قبل از میلاد مسیح با هدف حفاظت از امپراطور در زندگی پس از مرگ، دفن شدند. این مجموعه که در سال ۱۹۷۴ توسط کشاورزان یافته شد، دارای ۸۰۰۰ سرباز، ۱۳۰ ارابه با ۵۲۰ اسب و ۱۵۰ اسب سواری است.

۲۵. «موزه سلطنت تون اسلنگ» که بیشتر از آن با عنوان موزه نسل‌کشی یاد می‌شود، در شهر پنوم پن کامبوج بنا شده، روایت‌گر تاریخی سیاه از این کشور است که آخرین رتبه‌ی این فهرست را به خود اختصاص داده است.

ساختمان این موزه قبلا یک دبیرستان بود که به شکل یک زندان امنیتی درآمد. نام آن در زبان محلی به معنی «تپه‌ای از درختان سمی» است که قتلگاه نزدیک به ۲۰ هزار زندانی بود. تون اسلنگ یکی از ۱۵۰ مرکز اعدام در کامبوج بوده که اکنون یکی از مقاصد اصلی گردشگری سیاه در جهان به شمار می‌آید.
منبع: بهارنیوز

در۱۰سال اخیر۹۳۰خبرنگار کشته شدند

به گزارش ایسنا، در گزارش یونسکو آمده است که خبرنگاران در خطرند و در کشورهای مختلف جهان ربوده، دستگیر و شکنجه می‌شوند.سازمان علمی، فرهنگی و تربیتی ملل متحد اعلام کرد که ۹۳۰ خبرنگار از سال ۲۰۰۶ تا ۲۰۱۶ میلادی در کشورهای مختلف جهان کشته شده‌اند.یونسکو این آمار را در ارتباط با روز جهانی “پایان مصونیت عاملان جرم و جنایت علیه گزارشگران” (دوم نوامبر) منتشر کرده است. در آمار منتشرشده از طرف یونسکو آمده است که تنها در سال گذشته میلادی (۲۰۱۶) ۱۰۲ خبرنگار در جهان کشته شده‌اند.بر اساس این آمار، افغانستان و مکزیک خطرناک‌ترین کشورها برای خبرنگاران در سال گذشته میلادی بوده‌اند. در هر یک از این دو کشور ۱۳ خبرنگار کشته شده‌اند. پس از افغانستان و مکزیک یمن با ۱۱ مورد، عراق با ۹ مورد و سوریه با ۸ مورد قرار گرفته‌اند.

آخرین مورد کشته شدن یک خبرنگار که با اعتراض‌های جهانی نیز مواجه شد، مرگ دافنه کاروآنا گالیتسیا، خبرنگار افشاگر مالتی بود که در پی انفجار بمبی که زیر خودروی او تعبیه شده بود، جان باخت. پسر این روزنامه‌نگار دولت مالت را به دست داشتن در قتل مادرش متهم کرده است.یونسکو اعلام کرده که تنها ۱۰ درصد از پرونده‌های مربوط به مرگ خبرنگاران از سال ۲۰۰۶ تا ۲۰۱۶ به پایان رسیده و مجرم یا مجرمان این پرونده‌ها شناخته شده‌اند. در آمار یونسکو همچنین آمده است که در سال گذشته میلادی ۹۴درصد قربانیان خبرنگاران محلی بوده‌اند.به گزارش دویچه وله، ولفگانگ شولتس، عضو هیأت مدیره کمیسیون یونسکو در آلمان در این باره گفت: قتل خبرنگاران، دستگیری خودسرانه آنها، شکنجه، ارعاب و پیگرد آنها باید متوقف شود و خلافکاران در دادگاه به سزای اعمال خود برسند.عضو هیأت مدیره کمیسیون یونسکو در ادامه اظهار کرد که تنها ۱۰ درصد از عاملان قتل خبرنگاران شناخته و محکوم می‌شوند و این رقم بسیار کم است. تنها با مطبوعات آزاد می‌توان افکار عمومی را بازتاب داد.

سازمان یونسکو همچنین به افزایش موردهای ربوده شدن، دستگیری و شکنجه خبرنگاران اشاره کرده و بر این نظر است که این موردها به خصوص در کشورهای عربی افزایش یافته است.سازمان ملل متحد در سال ۲۰۱۴ بعد از تلاش‌های سازمان‌ها و نهادهای مدافع حقوق روزنامه‌نگاران، روزی را برای پررنگ‌کردن جرم و جنایت ‌علیه گزارش‌گران رسانه‌ای وارد تقویم رسمی خود کرد. دلیل انتخاب تاریخ ۲ نوامبر این است که در چنین روزی دو گزارشگر رادیو فرانسه هنگام انجام وظایف حرفه‌ای خود در کشور مالی کشته شدند اما عاملان قتل آن‌ها همچون بسیاری از جنایت‌های دیگر علیه اهالی رسانه، هرگز بازخواست و مجازات نشدند.
منبع: بهارنیوز