نیما یوشیج، افسانه‌ سرای شعر امروز ایران

برترین ها: همه‌ی شاعران مهم پس از نیما، حتی آنها که هنوز در قالب‌های کلاسیک می‌سرایند به نوعی از او تاثیرگرفته‌اند. نیما خود را به رودخانه‌ای تشبیه می‌کرد که هر کس می‌تواند از جایی از آن آب بردارد. این سخن مربوط به سال ۱۳۲۵ خورشیدی و زمانی است که خوانندگان و دوستداران شعر فارسی آشنایی چندانی با شعرنو نداشتند و شیوه‌های ابداعی نیما موضوع شدیدترین بحث‌های ادبی ایران بود. امروز کمتر کسی در درستی این ادعا تردید می‌کند؛ در شعر معاصر ایران حتا کسانی که همچنان در قالب‌های سنتی می‌سرایند خود را وامدار نیما و ادامه دهندگان راه او می‌خوانند.

نیما یوشیج، افسانه‌سرای شعر امروز ایران 
شاعر شاعران

نیما یوشیج را می‌توان شاعر شاعران معاصر ایران نامید. کار نیما پیش از آنکه با اقبال خوانندگان روبرو شود شاعران هم‌دوره‌ی او را تحت تاثیر قرار داد. با این همه اظهارات این شاعر مازندرانی و نحوه‌ی پرداختنش به شعر نشان از اعتقادی عمیق به راهی است که انتخاب کرده بود. دو مجموعه‌ی نخست نیما یوشیج با سرمایه‌ی شخصی شاعر و در تیراژ اندکی منتشر شده است.

نیما یوشیج، افسانه‌سرای شعر امروز ایران

نیما ۱۲۲ سال پیش (۲۱ آبان ۱۲۷۴ خورشیدی) در روستای یوش متولد شد. برخی منابع سال تولد او را ۱۲۷۶ ثبت کرده‌اند. نام اصلی نیما علی اسفندیاری بوده که بعدها نام خانوادگی خود را با انتساب به زادگاهش به یوشیج تغییر داد. مثنوی «قصه‌ی رنگ پریده، خون سرد» سروده‌ی ۲۵ سالگی نیماست که یک سال بعد با سرمایه‌ی شخصی شاعر در ۳۲ صفحه منتشر شد. سال ۱۳۰۱ بخش‌هایی از “افسانه” در روزنامه قرن بیستم میرزاده عشقی چاپ شد که جامعه‌ی ادبی ایران را به دو گروه هوادار و مخالف نیما تقسیم کرد.

نوگرایی در شعر و داستان

نیما یوشیج از نوجوانی ساکن تهران شد اما تا پایان عمر تقریبا هر سال تابستان را در زادگاهش یوش می‌گذراند. تحصیل در دبیرستان “سن لویی” تهران مقدمه‌ی آشنایی او با محافل ادبی تهران، زبان فرانسه و شعر روز اروپا بود. دومین مجموعه شعر نیما، “خانواده سرباز” نیز با سرمایه شخصی و در سال ۱۳۰۵ منتشر شد.

نیما یوشیج، افسانه‌سرای شعر امروز ایران

ایران در سال‌های ابتدای قرن چهاردهم خورشیدی جامعه‌ای ملتهب بود که فکر “تجددخواهی” و ورود به دوران نو در آن شکل می‌گرفت. مجموعه‌ی “یکی بود یکی نبود” محمد علی جمالزاده نیز همزمان با افسانه‌ی نیما منتشر شد که راهی تازه به ادبیات داستانی پیشنهاد می‌کرد. از اشاره‌ها و یادداشت‌های نیما پیداست که او در این دوران به ضرورت تحول شعر فارسی پی برده و دنبال راه‌های عملی کردن آن است.

مانیفست شعر نو

افسانه‌ی نیما منظومه‌ای است که در فرم با شعر کلاسیک فارسی اختلاف زیادی ندارد. بدعت نیما در افسانه اضافه کردن یک مصرع آزاد پس از هر چهار مصرع است تا به گفته‌ی او مشکل قافیه‌پردازی از بین برود. اختلاف مهمی که افسانه را به مانیفست شعر نوی ایران تبدیل کرده به تازگی نگاه شاعر به جهان، زمینی کردن مفاهیم انتزاعی شعر کلاسیک و پرهیز از کلیشه‌های تکراری ادبیات گذشته مربوط می‌شود.

 نیما یوشیج، افسانه‌سرای شعر امروز ایران
تلاش‌ها و تمرین‌های نیما برای یافتن فرمی که محتوای مورد نظرش را بهتر عرضه کند تا سال‌ها بعد ادامه داشت. شعر ققنوس را که ۱۳۱۶ منتشر شده می‌توان نخستین اثری دانست که ویژگی‌های شعر نیمایی به صورت کامل در آن به چشم می‌خورد. این شعر که به نوعی بیان تمثیلی سرنوشت شاعر محسوب می‌شود، در فرم و محتوا، گسستی قطعی را از سنت‌های شعر گذشته و ورود به دورانی جدید به نمایش می‌گذارد.

نخستین نوشته‌های تئوریک ادبی

نیما یوشیج همزمان با سرودن و انتشار “ققنوس” سلسله مقاله‌هایی نیز زیر عنوان ارزش احساسات منتشر ‌کرد که تلاشی برای ارائه‌ی یک نظریه جدید ادبی و تشریح ویژگی‌های شعر نو فارسی است. این مقاله‌ها ابتدا در مجله موسیقی منتشر شد که نیما، محمد ضیا هشترودی، صادق هدایت و عبدالحسین نوشین از اعضای هیات تحریره‌ی آن بودند.

نیما یوشیج، افسانه‌سرای شعر امروز ایران

سه سالی که مجله موسیقی منتشر می‌شد (۱۳۱۷ تا ۱۳۲۰) دوران انتشار بخشی از مهم‌ترین شعرهای نیما و نظریه‌ی ادبی او به شمار می‌رود. در این دوره جدال نوگرایان و سنت‌گرایان رفته رفته به سود طرفداران شعر نیمایی و تثبیت آن حرکت می‌کند. با این همه این موفقیت به کندی و سختی، و با تلاش‌های طاقت‌فرسا به دست می‌آمد. منظومه‌ی افسانه، به صورت مستقل و کامل نخستین بار حدود سه دهه پس از سرودن آن (۱۳۲۹) و با مقدمه‌ی احمد شاملو منتشر شد.

به جز دو کتاب نخست اغلب آثار نیما در دوران حیاتش در مجله‌های معتبر آن روزگار منتشر شده است. دو مجموعه از شعرهای او نیز که در سال‌های ۱۳۳۳ و ۳۴ چاپ شد به همت ابوالقاسم جنتی انتشار یافت. انتشار کامل آثار نیما یوشیج پس از مرگ او، ۱۳ دی ۱۳۳۸، و زیر نظر سیروس طاهباز آغاز شد.

نو شدن نگاه شاعر

با گذشت ۹ دهه از سرودن افسانه هنوز بحث بر سر ویژگی‌های “شعرنو” به پایان نرسیده است. مهدی اخوان ثالث، یکی از شاعران مطرح معاصر که از پیگیرترین ادامه‌دهندگان شعر نیمایی محسوب می‌شود در دو کتاب “بدعت‌ها و بدایع” (۱۳۵۷) و “عطا و لقای نیما یوشیج” (۱۳۶۰) به بررسی چند و چون شعر نو فارسی و نوآوری‌های نیما پرداخته است.

 نیما یوشیج، افسانه‌سرای شعر امروز ایران
برخی از منتقدان معتقدند اخوان‌ثالث در این دو کتاب بیشتر بر تغییر قالب شعر نیمایی متمرکز شده و از بدعت اصلی نیما در نو کردن نگاه و بیان شاعرانه غافل بوده است. نیما یوشیج معتقد بود شعر فارسی باید در نوع نگاه به انسان و اشیاء دچار تحول شود. او از این منظر پرهیز از وصف‌های تکراری و کلیشه‌ای شعر کلاسیک را مهمتر از برهم زدن قید و بندهای قالب‌های گذشته می‌دید.

نیما یوشیج، افسانه‌سرای شعر امروز ایران

(از چپ): مرتضی کیوان، احمد شاملو، نیما یوشیج، سیاوش کسرایی و هوشنگ ابتهاج (ه‌.ا. سایه)

“باید نیما یوشیج باشی …”

شاید به همین علت باشد که نیما زیاد اهل محفل‌بازی و مریدپروری نبود. او که کار خود را ریختن آب در خوابگاه مورچگان توصیف می‌کرد نگرانی نفهمیده‌شدن یا بد فهمیده‌شدن را تا پایان عمر همراه داشت. شاعر مازندرانی در مجموعه یاداشت‌هایی زیر عنوان “حرف‌های همسایه” می‌نویسد «باید نیمایوشیج باشی که مثل بسیط زمین، با دل گشاده تحویل بگیری همه‌ی حرف‌ها را.

نیما یوشیج، افسانه‌سرای شعر امروز ایران 
شاگرد جوان و خام تو، به تو دستور بدهد که چنان باشی یا چنین نباشی. دوست شفیق تو، که نیم‌ساعت کمتر در خصوص وزن شعر کار کرده است، به تو بگوید من سلیقه‌ی شما را نمی‌پسندم. یا خیرخواهی از در آمده، بگوید ما باید کتب بسیار بخوانیم و امثال این‌ها. اگر تو مرد راه هستی، راه تو جدا از این حماقت‌هاست که می‌خواهد بر تو تحمیل شود.»

“شعر مرده ا‌ست”

نیما معتقد بود «ما درست به دوره‌ای رسیده‌ایم که شعر مرده است. مسیر تنگ نظر و محدودی که قدما داشتند به پایان رسیده است.» او می‌گوید این کافی نیست «که ‌با پس‌و پیش‌آوردن‌قافیه ‌و افزایش ‌و کاهش ‌مصراع‌ها یا وسایل‌دیگر، دست ‌به ‌فرم ‌تازه ‌زده ‌باشیم‌.

نیما یوشیج، افسانه‌سرای شعر امروز ایران 
عمده ‌این ‌است ‌که ‌طرز کار عوض ‌شود و آن‌ مدل ‌وصفی ‌و روایی ‌را که ‌در دنیای ‌باشعور آدم‌هاست ‌به‌شعر بدهیم.‌ تا این‌کار نشود، هیچ‌اصلاحی ‌صورت ‌پیدا نمی‌کند. شعر قدیم‌ ما، سوبژکتیو است‌، یعنی‌با باطن ‌و حالات‌ باطنی‌ سر و کار دارد. در آن‌ مناظر ظاهری‌، نمونه‌ی ‌فعل‌ و انفعالی‌ست ‌که‌ در باطن ‌گوینده‌ صورت‌گرفته‌، نمی‌خواهد چندان‌ متوجه‌ آن‌ چیزهایی ‌باشد که ‌در خارج‌ وجود دارد، شعر، آیینه‌ی‌زندگی‌ست‌.»

“ما تازه در ابتدای کار هستیم”

در بسیاری از نوشته‌های نیما اشاره‌هایی وجود دارد که اعتقاد راسخ او را به راهی که برگزیده نشان می‌دهد. او کاملا آگاه بود که مشغول تدوین یک نظریه‌ی تازه‌ی ادبی است که شعر فارسی را متحول می‌کند. با این همه ظاهرا می‌دانست که فهم کارش در زمان حیاتش ممکن نیست و به همین دلیل اصراری برای انتشار یادداشت‌هایش نداشت.

نیما یوشیج، افسانه‌سرای شعر امروز ایران 

نیما در نامه‌هایی که خطاب به یک همسایه‌ی فرضی می‌نویسد از او می‌خواهد که این نامه‌ها را جمع‌آوری کند، زیرا «اگر عمری نباشد برای نوشتن آن مقدمه‌ی حسابی درباره‌ی شعر من، اقلا این‌ها چیزی‌ست.» شاعر در یادداشتی درباره این نامه‌ها که متعلق به ۲۴ خرداد ۱۳۲۴ است می‌نویسد «در واقع این کار وظیفه‌یی‌ست که من انجام می‌دهم . شما در هر کدام از آن‌ها دقت کنید خواهید دید این سطور با چه دقّتی که در من بوده است نوشته شده است.»

نیما یوشیج، افسانه‌سرای شعر امروز ایران

نیما زمانی که نوشتن «حرف‌های همسایه» را شروع کرد نوشت «من خیلی حرف‌ها دارم برای گفتن. نگاه نکنید که خیلی از آن‌ها ابتدایی است؛ ما تازه در ابتدای کار هستیم.» نیما یوشیج خیلی از این حرف‌ها را در سال‌های بعدی بر روی کاغذ آورد، اما زمانی نیز در مورد تاثیر این حرف‌ها دچار یاس و تردید شد و می‌نویسد « من افسوس می‌خورم. بله به حال ملتی که خودم هم از آنم… مردی که مانند سگ شکاری تمام عمرش را کار کرده است، مثل این است که هیچ کاری نکرده. می‌میرد.» جسد نیما که در گورستان امام‌‌زاده عبدالله دفن شده بود بنابر وصیت او در سال ۱۳۷۲ به حیات خانه‌اش در یوش منتقل شد.


منبع: برترینها

معروف‌ترین بدل‌های ایرانی

هفته نامه همشهری جوان – محمدتقی حاجی موسی: داشتن بدل برای ما بیشتر یادآور فیلم ها و داستان های پلیسی و البته دنیای سیاستمداران است؛ مثلا خیلی از دیکتاتورها برای خودشان بدل داشتند و دارند، مثل صدام، قذافی، ابوبکر بغدادی و خیلی های دیگر. حالا اما بدل ها به میان مردم عادی هم آمده اند و کارشان دیگر سپر بلا بودن برای آدم های کله گنده سیاسی نیست. حالا بدل ها بیش از هر چیز دنبال پول درآوردن هستند و برایشان مهم است که شبیه یک آدم محبوب باشند.

حالا اگر به طور طبیعی این شباهت وجود ندارد. می شود با عمل جراحی و تغییر تیپ و ظاهر هم به آن رسید و ظاهرا فقط باید فعل خواستن را صرف کرد. البته غیر از این ها کشف شدن هم مهم است و گرنه شاید همین الان خیلی ها در نقاط مختلف دنیا باشند که شبیه سلبریتی ها باشند اما هنوز کسی آن ها را نشناسد.

پس علاوه بر فیزیک، امکانات هم مهم است. حالا این وسط در ایران عده ای هستند که این دو عامل را یک جا دارند و توانسته اند در شبکه های اجتماعی برای خودشان معروف شوند که این جا به بخشی از آن ها و ماجراهایشان اشاره می کنیم. با این توضیح که این تنها مشتی نمونه خروار است.

رضا پرستش؛ لیونل مسی

نوع فعالیت: تبلیغات حرفه ای

 معروف ترین بدل های ایرانی

 رضا پرستش یا همان مسی ایرانی یکی از حرفه ای ترین بدل های ایرانی است که ظاهرا راه تجارت را خوب یاد گرفته و برخلاف بعضی ها نمی خواهد کوپنش را زود بسوزاند. مسی ایرانی یکی از پرطرفدارترین بدل ها هم هست و آن قدر به نمونه اصلی شبیه است که حتی در سفرش به اسپانیا هم با واکنش های عجیب و غریب مردم رو به رو شد. الان که این مطلب در حال تهیه است، پرستش در اسپانیا به سر می برد و قرار است با مسی دیدار کند؛ دیداری که معلوم نیست نهایی بشود یا نه.


هادی خالقی؛ کارلوس کی روش

نوع فعالیت: فعالیت خاصی ندارد

 معروف ترین بدل های ایرانی

 
اگر هادی خالقی را در خیابان ببینید و با او هم کلام نشوید، مطمئن باشید او را با کی روش اشتباه خواهید گرفت. خالقی که چند سالی با کارلوس اختلاف سن دارد، شباهتی عجیب با سرمربی تیم ملی دارد اما مشکلش این است که کی روش اصلا اهل تبلیغات نیست برای همین شبیه به او بودن هم پول ساز نخواهدبود. همین باعث شده مدیر یکی از شعب بانک تجارت در رشت نتواند فعالیت خاصی بکند و تنها به عکس گرفتن با تماشاگران فوتبال در استادیوم بسنده کند.


علی رضالو؛ کریستیانو رونالدو

نوع فعالیت: تبلیغات حرفه ای

 معروف ترین بدل های ایرانی

سال گذشته بود که تصاویری از بدل رونالدو در فضای مجازی پخش شد. کسی که بعضی ها معتقدند به لطف گریم، خودش را شبیه کریس می کند وگرنه خیلی هم شباهت خاصی به او ندارد. دفاتر تبلیغاتی اما ظاهر نظر دیگری داشتند و رضالو توانست در چندین تبلیغ تجاری در نقش رونالدو شرکت کند و احتمالا درآمد خوبی کسب کند.

نکته ای که در مورد بدل رونالدو وجود دارد مقایسه اش با رضا پرستش بدل مسی است. ظاهرا رضالو مشاوران و مدیربرنامه خوبی ندارد که نتوانسته مثل بدل مسی پیشرفت کند، البته مسئله شباهت کمتر او به رونالدو هم می تواند در این عدم پیشرفت موثر باشد.


حمید ماهی صف؛ مستربین

نوع فعالیت: سعی می کند کتمان کند

 معروف ترین بدل های ایرانی

اواخر دهه ۷۰ و اوایل دهه ۸۰ نام یک شومن حسابی سر زبان ها افتاد. مستربین ایرانی یا مسترسین. کسی که استاد اجرای برنامه های مفرح بود و می توانست طوری یک جوک ساده را تعریف کند که همه از خنده نابود شوند. بعد از چندوقت اما خود آقای کمدین در برنامه هایش اعلام کرد که اصلا علاقه ای به مقایسه شدن با مستربین ندارد و این حرف مردم است.

حمید ماهی صفت که یک زمانی پای ثابت بیشتر مراسم شادی آفرین برگزار شده در کشور بود حالا چند وقتی است که کم کار شده و البته شباهتش با روآن اتکینسون هم کمتر شده است.


هادی لطفی؛ مرحوم مرتضی پاشایی

نوع فعالیت: اجرای برنامه جای آن مرحوم

 معروف ترین بدل های ایرانی

هادی لطفی تنها کسی نیست که خودش را به عنوان بدل مرتضی پاشایی معرفی کرده و غیر از او چندین و چند نفر دیگر هم هستند که بعد از فوت پاشایی خودشان را شبیه او کردند و حتی در مراسم تشییع و ترحیمش هم حضور داشتند. لطفی اما از نظر چهره بیشترین شباهت را به آقای خواننده دارد ولی وقتی روی سن می رود تا اجرا کند فقط لب می زند.

میلاد فتاحی دیگر بدل معروف پاشایی است که شباهت ظاهری ندارد اما صدایش شبیه اوست. این دو نفر و چند نفر دیگر با حضور در مراسم مختلفی از جمله جشن و.. سعی می کنند با زنده کردن یاد پاشایی و اجرای ترانه های او پول دربیاورند و ظاهرا در این راه موفق هم بوده اند.


غیرقابل انتشار؛ احسان علیخانی

نوع فعالیت: سوءاستفاده و کلاهبرداری

این احتمال بدترین مثال برای حیطه بدلکاری است. کسی که به خاطر مجرم بودنش نام او را نمی آوریم اما خیلی ها او را می شناسند. آقای کلاهبردار به خاطر شباهتی که با احسان علیخانی مجری برنامه ماه عسل داشت دست به اغفال دختران جوان زده و از مردم کلاهبرداری کرده بود. آقای شیاد البته خیلی زود توسط پلیس دستگیر شد تا دیگر کسی هوس این طور کارها به سرش نزند. غیر این اما شبیه علیخانی بودن احتمالا نمی تواند منبع درآمد خاصی هم باشد.

•    حسام نواب صفوی از وقتی که شناخته شد با الویس پریسلی خواننده سرشناس آمریکایی مقایسه شد. نواب صفوی هیچ گاه از این شباهت پول درنیاورده اما شباهتش به پریسلی در تیپ و قیافه اش روز به روز بیشتر می شود.


منبع: برترینها

خداحافظی با «آندره آ پیرلو»، جواهر ایتالیایی

هفته نامه همشهری جوان – علی سیف الهی: هشت خرده روایت در ستایش «آندره آ پیرلو» جواهر ایتالیایی و معماری که به زودی باید با بازی های چشم نواز او در مستطیل سبز وداع کنیم.

آندره آ پیرلو ایتالیایی است اما شوت های مرگبارش ریشه در آمریکای جنوبی دارند؛ در برزیل. خودش می گوید همه آن ها منبع الهام مشترکی دارند: «آنتونیو آگوستوس ریبریو» رییس جونیرو، هافبک سابق لیون و تیم ملی برزیل که نامش در تاریخ به نام «جونینیو پرنانبوکانو» و با ۷۶ گل از روی ضربات ایستگاهی ثبت شده است. او توپ را وادار می کرد که کارهای غیرعادی انجام بدهد. او مثل یک رهبر ارکستر، این بار به جای دست، با پا رهبری می کرد و نت های کوتاه و بلندی می نواخت که پیرلو شیفته آن ها بود.

ضربه هایی که پیرلو بالاخره راز آن ها را کشف کرد؛ سه انگشت اول پایش را به قسمت پایینی توپ می زد و توپ درست به سه جاف دروازه می رفت. یک هندسه فوق العاده.

او استاد فضاشناسی است و یک مهندس کامل. بازیکنی که «برلوسکونی» می گوید «داوینچی» فوتبال است و هوادارها به خاطر تکنیک، دریبل های ظریف، دید عالی، تخصص در ضربه های آزاد و شوت ها و پاس های بلند و دقیق، «استاد» و هم تیمی ها «معمار» صدایش می کردند.

بازیکنی که اواخر پاییز باید با شوت های مرگبار و قیافه جدی و موهای بلندش در سی و هشت سالگی خداحافظی کنیم، با مردی که همه جام ها، از سری آ و جام حذفی ایتالیا تا لیگ قهرمانان و جام جهانی را فتح کرد و جاودانه شد.

پی نوشت: نقل قول های این متن از کتاب خاطرات پیرلو، «می اندیشم پس بازی می کنم» گرفته شده است.

 خداحافظی با «آندره آ پیرلو»، جواهر ایتالیایی

۱٫ جنگ نابرابر

«اون بچه فکر می کنه کیه؟ مارادونا؟»، پدرش «لوییجی» و مادرش «لیدیا» هیچ وقت از این فریادهای خشمگین پدر و مادرهای بچه های دیگر در امان نبودند. همیشه باید مثل یک «فارست کامپ» ایتالیایی می دویدند و سکوهای تماشای بازی را با سرعت عوض می کردند تا مزخرفات دیگران را نشنوند. پدر و مادرهای دیگر، از تعریف ها درباره استعدادهای او خسته شدند بودند. از تعبیرهای «بی نظیر» و «خاص» درباره یک پسربچه چهارده ساله. به وضوح یک جنگ نابرابر بود؛ بزرگ ترها در برابر یک بچه.

کار در یک بعد از ظهر چهارده سالگی «پیرلو» بالا گرفت. وقتی او برای جوانان «برشیا» بازی می کرد و همه جوری رفتار می کردند که انگار او یک جزامی است. هیچ کس به او پاس نمی داد. همان جا وسط زمین بغضش ترکید و گریه کرد. می دوید و گریه می کرد. سرعت می گرفت و جلوی ۲۱ بازیکن دیگر گریه می کرد. تصمیم گرفت صاحب توپ شود. یک بار، دو بار، صدها بار، مثل یک شوالیه شرافتمند. او نمی خواست یک فوق ستاره باشد. او به غریزه اش عمل می کرد اما کاری کرد که همیشه در بالاترین سطح باشد؛ کاری کرد که کمک مربی نفس نفس زنان به رختکن برود و به «چزاره پراندلی» بگوید: «چزاره، یه بچه فوق العاده بااستعداد دیدم. بی نظیره! اما مشکل این جاست که برای جوانان برشیا بازی می کنه». پراندلی و دیگران وقتی او را تماشا می کردند، فقط یک فکر در سر داشتند: «این خودشه، استعداد جدید ایتالیا».

۲٫ پیروزی واقعی

از پانزده سالگی مثل یک سرباز کوچولوی خوب از تیم جوانان وارد دنیای آدم بزرگ ها شد. آن روزها فقط مراقب بود زیر دست و پای بزرگ ترها له نشود. یک روز به یکی از آن ها سه تا لایی زد و دفعه چهارم مرگبار بود؛ او بدترین خطای تاریخ را مرتکب شد و عمدی قوزک پای پیرلو را زد. آن ها هم فکر کردند پیرلو ادای فوق ستاره ها را در می آورد.

«لوچسکو» مربی تیم به آن ها گفت: «توپ رو بدین پیرلو، اون می دونه باهاش چی کار کنه.» وقتی تعداد خطاهای همبازی ها، از تعداد پاس هایشان کمتر شد، او به پیروزی واقعی رسید. به زمانی که پدرش دیگر مجبور نبود گوش گیرهایش را موقع تمرین و بازی همراه خود داشته باشد. لازم نبود بین جماعت حسودی بنشیند که همان جای قبلی مانده بودند، در مزین تمرین جوانان.

۳٫ رفت و برگشت پیرلا

«روی هاجسون»« اسمش را اشتباه تلفظ می کرد. صدایش می کرد «پیرلا»؛ یک اصطلاح عامیانه میان میلانی ها به معنای آشغال کله. او بازیکن اینترمیلان بود و با چهار مربی کار کرد تا وقتی لیپی را آوردند. آقای مربی یک روز او را کنار کشید و گفت بهتر است یک سال جای دیگری بازی کند. به رجینا رفت و آموخت که چگونه مسئولیت پذیر باشد، چگونه  در گل و لای بجنگند. فصل بعد به «اینتر» برگشت اما در اولین بازی، «لیپی» اخراج شد. جانشین او «مارکو تاردلی» اینتر را برای پیرلو کشت. چیزی که می توانست برای او عشقی ابدی باشد. باید از آن جا فرار می کرد. ترک کردن رییس «موراتی» غم انگیزترین اتفاق در جدایی اش از اینتر بود؛ «انسان فوق العاده ای است. دقیقا همان کسی که در تلویزیون می بینید. بزرگ خانواده است. یک شمایل باوقار در دنیایی ناپسند. قطعه ای از خدایان در دریایی پر از کوسه».شش ماه قرضی به برشیا رفت و بعد با ۱۲ میلیون لیره به میلان.

در اولین روز، مالدینی را دید، بازیکنی که برای او یک الگو و الهام بخش بود. او به پیرلو آموخت که چگونه خودش را مدیریت کند. چگونه پیروز شود، شکست بخورد، پاس گل بدهد، روی نیمکت بنشیند، رنج بکشد، ببخشد، کی کور شود، کی ببیند، چگونه کاپیتان باشد، کشتی را چگونه هدایت کند، چگونه تغییر جهت بدهد؛ همه چیز و مخالف همه چیز را. مالدینی، بخشی از پیرلو است.

 خداحافظی با «آندره آ پیرلو»، جواهر ایتالیایی

۴٫ پیرلوی فرانسه، پیرلوی انگلستان

«تو اولی»؛ مارچلو لیپی، مربی ایتالیا همین دو کلمه را گفت و رفت. منظورش پیدا بود؛ اولین پنالتی زن در بزرگ ترین و باورنکردنی ترین مسابقه ای که یک بازیکن فوتبال می تواند در آن بازی کند. در فینال جام جهانی. روی هر کدام از کفش هایش، اسم بچه هایش ار نوشته بود و به همین دلیل سر به زیر از نیمه زمین تا نقطه پنالتی را آهسته قدم زد. وقتی سرش را بلند کرد، سعی کرد به جای دیدن «بارتز» حواسش را پرت عکاس هایی کند که پشت دروازه فلاش می زدند. سرش را به آسمان بلند کرد و یک نفس عمیق کشید. نفس او، نفس تمام ایتالیا بود. درست در همان لحظه بود که درک کرد ایتالیای بودن چقدر فوق العاده است.

بعدها فهمید تنها کسی نیست که با یک دنیا داستان از آلمان برگشته است. بعدها خودش گفت: «آن پنالتی بود که من را توصیف می کند. طبق معمول هیچ کس باور نمی کند اما درون خودم من بیشتر پیرلویی هستم که در جام جهانی ۲۰۰۶ توپ را به وسط دروازه فرستاد تا پیرلویی که در نیمه نهایی ۲۰۱۲ به انگلستان چیپ زد» به «جو هارت» دروازه بان انگلستان. بعد از آن پنالتی همه اول به او تبریک می گفتند و بعد بلافاصله می پرسیدند: «تو دیوانه ای آندره؟»

۵٫ رویای ناکام سانتیاگو برنابئو

دعاهای شبانه و درددل های یک پسربچه با معلمش همیشه به دو چیز ختم می شود؛ یکی فوتبالیست شدن و دیگری نام تیمی که همیشه دوست دارد در آن بازی کند. برنامه ای جاه طلبانه که پیرلو به هر دوی آن ها رسید. او تمام بعد از ظهر یکشنبه نهم جولای ۲۰۰۶ در برلین خوابید و پلی استیشن بازی کرد و شب رفت توی زمین و با ایتالیا قهرمان جهان شد. وقتی برگشت، سرمست زندگی بود. در خیابان های باریک «فورت دی مارمی» موتورسواری می کرد و وقتی در جاده کنار دریا می ایستاد، مردم دستی به شانه او می زدند و می گفتند به زودی دوباره تو را در میلان خواهیم دید. آن ها فکر می کردند پیرلو از شکست دادن فرانسه در فینال سرمست است اما از قسمت مهم داستان بی خبر بودند.

قلب و روح او متعلق به «رئال» مادرید شده بود؛ به قرارداد پنج ساله و حقوقی افسانه ای که انتظارش را می کشید. تماس «کاپلو» با او فقط یک دقیقه طول کشید. او روی کاغذ همبازی «امرسون» شده بود که تازه از «یووه» به رئال رفته بود. پیرلو و «تولیو» مدیر برنامه اش مثل دو نوجوان عاشق مدام پای تلفن بودند. گوشی هایشان داغ کرده بود از بس رویا می بافتند. پیرلو خودش را وسط «سانتیاگو برنابئو» می دید. در پیراهن سفید رئال.
رویای مادرید اما دوامی نداشت. «گالیانی» یک پرونده قرارداد و یک خودنویس گذاشت روی میز و گفت: «تو ما رو ترک نمی کنی، چون که این رو امضا می کنی.

قرارداد پنج ساله است و قسمت حقوق تو خالیه و تو می تونی هرچی بخوای اون جا بنویسی.» همین قرارداد باعث شد او در برابر سوال های خبرنگاران درباره رفتن به اسپانیا یک جواب کلیشه ای بدهد؛ «نه، این طور نیست. من در میلان کاملا خوشحال هستم» ولی نبود و دلش باشگاه جذاب تر و هیجان انگیزتری می خواست؛ جایی که شور بیشتری داشته باشد.

 خداحافظی با «آندره آ پیرلو»، جواهر ایتالیایی

۶٫ مذاکره با آقای فیلسوف

نیمه دیگر رویای پیرلو، «بارسلونا» بود؛ تیمی که در دوئل های پلی استیشنی با «آلساندرو نستا» همیشه آن را انتخاب می کرد. هر روز صبح زود از خواب بیدار می شد. تا نه صبحانه می خورد و به سمت اتاق می دوید تا با هم تا ساعت ۱۱ پلی استیشن بازی کنند. بعد تمرین بود و بعد تمرین دوباره پلی استیشن و بارسلونا، آدرنالین خالص. او بارسلون را انتخاب می کرد و نستا هم. بارسا در مقابل بارسا. یک شب در «نیوکمپ»، در واقعیت، بارسا او را انتخاب کرد. آخر بازی، همه دنبال «زلاتان ابراهیموویچ» بودند که گفته بود دوست دارد در «سن سیرو» و تیم «رونالدینیو» بازی کند. او به «گواردیلوا» گفته بود «آقای فیلسوف» تا مسخره اش کند. تمام دنیا از آتش بازی او و گواردیولا خبر داشتند اما هیچ کس نمی دانست آقای فیلسوف پیرلو را مخفیانه به دفترش دعوت کرده است.

پیرلو فکر می کرد زیادی پلی استیشن بازی کرده و به دنیای موازی ای رفته است که دوستش دارد. نستا اگر می فهمید، از حسودی دق می کرد. گواردیولا از بارسلون می گفت که به نظرش دنیای دیگری است؛ یک ماشین بی نقص که خودش، مخترع خودش است؛ «ما همین حالا هم بسیار قدرتمندیم. واقعا نمی توانیم بهتر از این باشیم ولی تو می توانی به قدرت ما اضافه کنی. به دنبال بازیکن خط میانی هستیم که مکملی برای «ژاوی»، «اینستا» و «بوسکتس» باشد و آن بازیکن تویی. تو تمام قابلیت های بازی در بارسلونا را داری و دقیق تر بگوییم، بازیکنی در کلاس جهانی هستی.»

وقتی حرف های آن ها تمام شد، پیرلو به فلسفه بازی آن ها فکر می کرد. به آن پاس های کوتاه سرضرب و مالکیت توپ دیوانه کننده. فکرهایی که خیلی طول نکشید و میلان برای مذاکره راه نداد و گفت «نه». پیرلو مجبور شد بارسا را در تخیل دنبال کند، در پلی استیشن.

۷٫ فقط یک کونته وجود دارد

اگر از خوش شانسی هایش بپرسید، در صدر آن به شناختن «انتونیو کونته» اشاره می کند. به سرمربی یوونتوس که در اولین روز تمرین با یوونتوس که در اولین روز تمرین با پیرلو و یارانش، زهر خودش را به آن ها ریخت؛ «بچه ها، در دو فصل گذشته، لیگ رو در رتبه هفتم تمام کرده ایم. احمقانه است. رقت انگیزه. برای این این جا نیومدم. حالا وقتشه که دیگه بی مصرف نباشیم!»

همان سال یووه «اسکودتو» را برد و پیرلو می گوید تمام این افتخار متعلق به کونته بود. به مردی که ذات یوونتوس در اعماق روح او شعله ور بود و همیشه یک پیغام کوتاه مستقیم داشت؛ «همه شما باید به اندازه من خشمگین باشید. تمام.»

پیرلو و دیگران یا باید کاری را که او گفته بود انجام می دادند، یا بازی نمی کردند. یک بار که از پیرلو درباره مربیگری پرسیدند، گفته بود حتی یک پنی هم روی مربی شدن شرط نمی بندد. شغلی نیست که جذب آن شود. پر از نگرانی است و سبک زندگی اش بسیار نزدیک به سبک زندگی یک فوتبالی است. او دوست دارد به زندگی ساده و خصوصی اش برگردد؛ «فقط یک آنتونیو کونته وجود دارد و همین برای من کافی است، حتی اگر هنگام عصبانیت شبیه «مارچلو لیپی» نباشد.»

 خداحافظی با «آندره آ پیرلو»، جواهر ایتالیایی

۸٫ کولی سرگردان

رازش را خودش فاش کرد؛ «من فوتبال را طور دیگری در کر می کنم. صحبت از زاویه دیدی متفاوت است؛ دیدی بر تمام سطح زمین. توانایی دیدن تصویری بزرگ تر از بازی. بازیکنان خط میانی کلاسیک به جلوی زمین نگاه می کنند و مهاجمان را می بینند. اما من روی فضای بین خود و آن ها تمرکز می کنم. جایی که می توانم با توپ کار کنم. بیشتر یک جور هندسه است تا تاکتیک.»

و بعد یک تعریف و اعتراف دقیق دیگر که نباید چیزی به آن اضافه کرد: «من در زمین کمی شبیه یک کولی سرگردان هستم. یک هافبک که دائما به دنبال گوشه خلوتی می گردم که برای لحظه ای با آزادی حرکت کنم، بدون مزاحمت بازیکنان خفه کننده ای که مثل سایه به من چسبیده باشند. تمام چیزی که به دنبال آنم، چند مترمربع زمین خالی است که بتوانم خودم باشم. فضایی که بتوانم آیین خود را آشکار کنم: توپ را بگیرم، به هم تیمی پاس بدهم، هم تیمی گل بزند. به این، پاس گل می گویند و این روش من برای پخش کردن خوشحالی است.»


منبع: برترینها

یک هفته و چند چهره؛ ممنوعیت کوثری و فرهنگ زیارت

برترین ها – ایمان عبدلی: عرض تسلیت به مناسبت ایام سوگواری سالار شهیدان،  یادداشت بیرانوند پیش از این و حدود هفت روز قبل در برترین ها منتشر شده بود.  

 اینستاگرام من برای شنیدن نقد و نظر:eman.abdoli

شهیندخت مولاوردی یا (تقابل هفته)

خانم مولاوردی که مُعرف حضورتان هست. معاون حقوق شهروندی رئیس جمهور که به واسطه مواضع ریز و درشت سالیان اخیرش خبرساز بوده است. خاصه این که او همواره مواضع اجتماعی روشنی داشته و طبیعتا در چنین شرایطی رسانه ها و شخصیت های اصولگرا خیلی او را تحمل نمی کنند. مواضعی مثل حضور خانم ها در استادیوم ها.

مولاوردی با چنین پیش زمینه ای وقتی در مورد زباله ریزی برخی زوار اربعین موضع گیری می کند حاشیه ایجاد می شود و اصل جریان زیر پوشش مسائل دیگری می رود. کاری که معاون رئیس جمهور انجام داده خیلی عجیب نیست. عمدتا وقتی مردم یک کشور در مناسبت های مختلف گرد هم می آیند رسانه ها و افراد تاثیر گذار از فرصت دورهمی مردم برای نقد و نظر و فرهنگ سازی استفاده می کنند. این که زباله ریختن امر آسیب زننده و مذموم است، خب مساله ی دشواری نیست. 

 پس در ذات مولاوردی یک امر مذموم را به درستی نقد کرده، اما او فرضیه غلطی را بُن مایه نقدش قرار داده. این که جمعیت زیادی در راهپیمایی اربعین حضور دارند و این که این جمعیت معتقد نباید زباله بریزند، چون اعتقاد دارند، از اساس غلط است. چون وقتی در مورد نفرات زیادی از آدم ها صحبت می کنیم از فرهنگ عمومی یک مردم حرف می زنیم و ارتباط میان اعتقادات دینی و توقع نریختن زباله در چنین سطح وسیع و پرتعدادی با توجه به فرهنگ عمومی غالب در ایران امروز اشتباه است.

یک هفته و چند چهره؛ ممنوعیت کوثری و فرهنگ زیارت 

ریختن یا نریختن زباله از یک عامل نشات نمی گیرد که آن یک عامل را برای نقد مدد بگیریم، اعتقاد داشتن به تنهایی برای پاکیزه بودن کافی نیست، چون تمام عناوین هویت ساز در روزگار امروز عرفی تر شده است. در واقع  مثل این می ماند که ما سیل جمعیت رونده به سواحل شمال کشور را انسان هایی عاشق محیط زیست بدانیم و توقع داشته باشیم چون به ساحل می روند، پس حافظ آن هم هستند. در واقع فرض غلط، نتیجه گیری غلط می دهد.

حالا این که افرادی مثل یک مجری معروف با ادبیاتی خاص صحبت می کنند و یا رسانه هایی مولاوردی را مورد عَتاب قرار می دهند، حکایت دیگری است. آن ها از این فرصت با پیش زمینه‌ای که در ذهن مردم وجود دارد و با دمیدن در خاکستر تقابل میان امر دینی مقابل امر ملی، مردم را به ورطه ی دوقطبی های سیاسی بیهوده هول می دهند و آن عده ای که آمادگی‌اش را دارند را به سمت مولاوردی حمله ور کنند.

ایراد مولاوردی آن جاست که به ابعاد وسیع جمعیتی زوار اربعین توجه نکرده. به هر حال در میان عمده‌ی انسان های محترم و معتقد که شکوه اربعین را رقم می زنند آدم هایی هم هستند که خیلی مبادی آداب نباشند و ایراد منتقدانش این است که زیادی نخ نما شده رفتار می کنند و ما مردم هم که همیشه از اصل موضوعات غافل می مانیم؛ اصل موضوع ساده است جانِ عزیزانتان و عزیزانمان زباله نریزیم و نریزید.


خانواده کوثری یا (ممنوعیت هفته)

پخش نصفه و نیمه تیزر فیلم سینمایی «شَنِل» در صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران که با تعدیل حضور باران کوثری در این تیزر همراه بوده است، طی یکی دو هفته گذشته محل نقد و نظرهای بسیاری شد. در آخر جهانگیر کوثری در گفت و گو با رسانه های مختلف مساله ی ممنوعیت ها را تایید کرده و البته ارجاع داده به اتفاقات سال ۸۸، این مورد اما در کنار بهانه های بسیاری دیگری بستری برای نگاهی کوتاه به حال زار تلویزیون ملی است.

مساله‌ی میان خانواده کوثری و صدا و سیما مساله ی تازه‌ای نیست، پیش تر موارد مشابهی چون معتمد آریا و شجریان را هم داشتیم. حرف زدن از این که چرا این گونه شده و دامنه ی خودی‌های تلویزیون دائما در حال کوچک تر شدن است، دیگر لطفی ندارد. کما این که این کوچک تر شدن خودی ها در واقع نتیجه می دهد؛ کوچک تر شدن سلیقه های گوناگونی که می توانند بیننده تلویزیون باشند و نیستند. بله! این ها را خواجه ی شیراز هم می داند، تکرارش محلی از اعراب ندارد و ظاهرا در میان تصمیم گیرندگان تلویزیون کسی توجهی به این حرف ها ندارد.

از این گذر می گذریم و به حال تلویزیون نگاه می کنیم؛ تلویزیونی که پای عقایدش محکم ایستاده. آن قدر محکم که تماما ایدئولوگ رفتار می کند. طبیعتا محتوا در چنین تلویزیونی قالب خشک و غیر قابل انعطاف دارد و حتی در موارد بسیاری محتوا حالت شعاری پیدا می کند. اصلا فکر کنید آن چه که از تلویزیون پخش می شود بَنرهای تبلیغاتی به هم چسبیده ای است که دائما در تلاش برای تغییر ذائقه مخاطب است. بَنرهایی که حتی از پرداخت مستقیم خواسته هایش بیم ندارد. حالا این که اسم صدا و سیمای ملی را هم گذاشته اند شاید تعارف کرده اند صرفا.

یک هفته و چند چهره؛ ممنوعیت کوثری و فرهنگ زیارت 

اما خب برادران و خواهران تصمیم گیرنده مگر نمی دانند یک بَنر تبلیغاتی هم برای فرو کردن منویاتش کمی بازی های فرمی می کند؟ رنگ و لعابی به خودش می گیرد تا ذهن و دل مخاطبانش را تصرف کند، تلویزیون همین را هم نمی کند. نیازی به استدلال و شهادت است آیا؟ موفق ترین شبکه های تلویزیونی صدا و سیما آرشیوی ترین هایش هست؛ آی فیلم و نمایش. یعنی باید به گذشته ها دست انداخت و کمی مخاطب را رام کرد، با مسافری از هند با مرور فیلم های پرستویی.

صدا و سیما این گونه کمر به قتل خودش بسته؛ مثلا می دانیم مجموعه سازی اهمیت فوق العاده ای دارد اما صدا و سیما در مورد آن اراده ای جدی ندارد، یا در مورد جُنگ ها و برنامه های مصاحبه محور هم که آش خیلی شور است. فرهنگی هایش منحصر به چند اسم خاص است. سینمایی هایش در غیبت و یا در کنج خلوت کُنداکتور است؛ مثلا ساعات کور و شبکه های کم بیننده مثل چهار. سیاسی هایش هم درگیر خط قرمزهاست، طوری که در اتفاقی نادر توانسته طیف چپ و راست را با هم آشتی دهد و در این یک زمینه هر دو طیف از صدا و سیما ناراضی هستند!

 برای تلویزیونی با این حال و روز، هیچ فرم و رنگ لعابی در محتوای بَنر گونه اش نمی ماند که مخاطب دل به دلش بدهد. همین می شود که هر ضعف کوچکی هم می تواند کلی نقد و نظر برای صدا و سیما به ارمغان بیاورد و اساسا شانی برایش نمی ماند وگرنه که استفاده از پدیده های اجتماعی نظیر امیرعباس کچلیک و سجاد رضایی که اتفاقا همگامی با مردم بود، هیچ ایرادی نداشت و به غلط نقد شد. حالا صدا و سیما مثل آدمی چُلفتی شده که کلی آدم منتظرند کمی لَنگ بزند تا مسخره اش کنند و خب چنین آدم فرضی حرفش برای هیچ کس خریدار ندارد، دارد؟ و طبیعتا مساله ممنوع التصویرها هم از اولویتش خارج شده، چون فعلا و ضرورتا باید به دنبال آبروی از دست رفته باشد.


سیف یا (شانتاژ هفته)

اعتراضات عده‌ ای از به اصطلاح سپرده گذاران مالباخته موسسات مالی در نمایشگاه مطبوعات حاشیه ساز شد. حمله به سمت سیف رئیس بانک مرکزی و ضرب و شتم مردوخی (خبرنگار) گُل درشت ترین حواشی این ماجراها بودند. سپرده گذاران موسسات مالی چند ماهی هست که از هر فرصتی برای رساندن پیامشان به مسئولین استفاده می کنند؛ از تجمع مقابل بانک مرکزی بگیرید و تا استفاده از قابلیت شهروند-خبرنگاری که دائما آن ها را در تیتر نگه داشته، حقی که از دست رفته و واکنش آن ها هم طبیعی است و استفاده از چنین ابزارهایی هم مرسوم است.

اما فراتر از حالت کلی ماجرا طی چند وقت اخیر این تجمعات و واکنش ها حالتی رادیکال و تُند پیدا کرده، تا حدی رادیکال که مثلا همین عده‌ی به ظاهر معترض در مراسم ختم یکی از بستگان رئیس بانک مرکزی حضور پیدا کرده اند و مثلا شاکی شده اند. نکته هایی در این اعتراضات هست که کمی داستان را پیچیده می کند.

اول این که تا جایی که در حافظه داریم تجمعات اعتراضی در ایران هیچ گاه آمیخته با بی ادبی و ضرب و شتم نبوده، جز استثنائاتی مثل: کودتای ۲۸ مرداد و ماجرای شعبان بی مُخ و عمدتا مردم عادی نهایتا در حد دفاع برخورد فیزیکی داشته اند. این که عده ای برای از دست رفتن سرمایه خودشان مثلا یک خبرنگار را کتک بزنند کمی محل تردید است.

یک هفته و چند چهره؛ ممنوعیت کوثری و فرهنگ زیارت 

دوم این که مردمی که قربانی این فرایند شده اند اذعان خواهند داشت که در سال های تاخت و تاز این موسسات، کارشناسان و اهالی فن بارها هشدار دادند که راه این ها به مقصد خوبی ختم نخواهد شد و البته عمده‌ی این سپرده گذاری های نافرجام به قصد تحصیل سود بی دردسر و از سر راحت طلبی بود (بودند عده ای هم که واقعا چاره ای نداشتند) پس با این حساب معترضان در نهایت و تا حد زیادی مسئول آن چه که کردند هستند و در چنین شرایطی حق طلبی هاشان خیلی رادیکال نخواهد شد، کما این که چند تجمع مقابل بانک مرکزی هم ممارست داشت اما تُند و توهین آمیز نبود.

سوم این که تجمعات این چنینی و اعتراضات این مدلی معمولا با فاصله گذاری همراه است، یعنی جماعت اگر در نمایشگاه مطبوعات حضور پیدا می کنند منتظر عکس العمل مسئولان می مانند تا آورده‌ی تجمع خودشان را محاسبه کنند و اصلا ببینند تا کجا و به چه اندازه باید در صحنه حضور داشته باشند. در شرایطی که سران سه قوه هم در این رابطه کار گروه تشکیل داده اند و اخبار موسسات نظیر کاسپین و فرشتگان هر روز اطلاع رسانی می شود این تجمعات پشت هم و بدون فاصله، گویی حالتی از دست آویز و تخریب دارد، نه حق خواهی دغدغه مندی.

غرض این که مجموع این دلایل و دلایلی دیگر روند اعتراضات اخیر مالباختگان موسسات مالی را کمی مبهم نشان می دهد.


علیرضا بیرانوند یا (ناباوری هفته)

همه مان این جوری هستیم گاهی باید یکی یادمان بیاورد که چه بودیم و چه شدیم و حتی چه نشدیم!. برای علیرضا بیرانوند می نویسم که حالا آن عکسی که جلوی میدان آزادی گرفته است را روبرویم دارم.

خودش گفته بود که در کارواش می خوابیده و انصافا سعی کرده که یادمان بیاورد خاکی است و ادعایی ندارد، اما انگار آن حرف ها در فلان برنامه تلویزیونی در حد یک شو بوده است. چیزی که درونی نشده یادآوری خاطرات گذشته اش است.

بیرانوند حالا در قله ی فوتبال ایران است؛ شماره یک تیم ملی و پرسپولیس؛ مگر بهتر از این هم می شود؟ خودش هم می داند که این موقعیت شاید یک خواب بعدازظهر تابستان بوده. او دروازه هایی را فتح کرده که خوابش را هم نمی دیده، اما چه فایده؟ وقتی اندازه‌ی رویاها یت بزرگ نشوی هر آن امکان سقوط وجود دارد! علیرضا بیرانوند در این چند سال نشان داده که ظرفیت آن خواب تابستانی را ندارد هنوز سیاه و سفید و است نمی تواند رنگی فکر کند. از آن دعوای کذایی با علیرضا منصوریانی که اعتماد کرده بود تا قهر و نازهای متوالی برای هواداران پرسپولیس.

یک هفته و چند چهره؛ ممنوعیت کوثری و فرهنگ زیارت 
انگار لُر رشید فوتبال ایران باورش نشده که دروازه بان پرسپولیس است و صد هزار نفر صدایش می زنند، او را صدا می زنند که در دربی برگشت سال گذشته و در بازی رفت با الهلال، رسما بازیگر چالش مانکن بود! همویی را صدا می زنند که غالب کلین شیت هایش را مدیون خط دفاعی است که جلوی هر دروازه بانی که بایستد، کلین شیت ساز می شود. بدترین دفاع پرسپولیس چه کسی است؟ مثلا شجاع، که خودش شایسته‌ی تیم ملی است. محمد انصاری و سید جلال که نیاز به تعریف ندارند. ربیع خواه و کمال هم که بهترین هافبک دفاعی های لیگ هستند. بیرانوند می تواند امتحان کند و برود و البته قبلش از رفته ها بپرسد. از همین عباس زاده که برای پیراهن پرسپولیس عجز و لابه می کند، از پیام صادقیان بپرسد، حتی از رامین رضائیان. آن ها فتوژنیک تر هم بودند، هنوز دلبر هستند. بیرانوند اما انگار تحمل این خواب شیرین را ندارد.


منبع: برترینها

گفت و گو با «آیدین آغداشلو»؛ آن مرد چشم آبی هنرمند

آیدین آغداشلو، سیمای یک روشنفکر را دارد؛ این نقاش ایرانی مهاجر قفقاز، در سالیان عمر هفتاد و چند ساله‌اش اهل یکجا‌نشینی نبوده و مدام ساحت‌های مختلف کار خلاقانه را تجربه کرده است؛ گاهی نوشته، گاهی پوستر طراحی کرده، گاهی هم سخنرانی داشته و خودش را بیش از هرچیز سخنران خوبی می‌داند.

  قتی از مجسمه دست‌های او ساخته رامین اعتمادی‌بزرگ رونمایی شد، با شعفی کودکانه گفت خوشحال است از اینکه بالاخره چیزی از او جاودانه شده، گویی جاودانگی مشغولیت ذهنی همیشگی نقاش «خاطرات انهدام» است. با این نقاش و روشنفکر به بهانه سالگرد تولدش، از زندگی گفتیم و از مسیر پرتلاطمی که طی کرده و به امروز رسیده؛ روزی که تنها خواسته‌اش این است که دست از سرش بردارند و آرزویش خوشبختی جوانان وطنش است.

 من در آینده‌ام زندگی می‌کنم

امروز در هفتاد و چندسالگی وقتی به عقب برمی‌گردید و به مسیری که طی کردید نگاه می‌کنید، چقدر از این مسیر راضی هستید؟ چه چیز شما را از خودتان راضی یا ناراضی می‌کند؟

  زندگی درست و معقول در ایجاد توازن واعتدال میان تقدیر و اراده است. در جاهای زیادی به خاطر سعی و اراده توانستم بر تقدیر بازدارنده و درهم کوبنده‌ام غلبه کنم… در جاهایی هم نتوانستم. نشد. دیر شد.

هنوز آرزویی مانده که به آن دست نیافته باشید؟ اساساً از کودکی چقدر اهل آرزو و رؤیا بودید و رؤیاهای کودکی‌تان چه بود؟

 تنها آرزویم این است که خانه‌ای داشته باشم با دیوار‌های زیاد و بلند… طوری که بتوانم همه کتاب‌هایم را به ردیف و در دسترس و درکنار هم بچینم… و خط‌های قدیمی ومینیاتورهایم را بیاویزم. آرزوی دیگری برای خودم ندارم. اما درباره تارا و تکین، فرزندانم، وهزاران هزار جوان برومند دیگر آرزو دارم خوشبخت شوند؛ خوشبخت به هر تعبیر شریفی که در دل دارند.

شما تک فرزند بودید، هرگز از حجم تنهایی‌ای که با تک‌فرزندی به آدمیزاد تحمیل می‌شود نترسیدید؟

  نه واقعاً… تنهایی نقلی نیست. ترسی ندارد. هر تولید عمده هنری – حتی فیلمسازی – در تنهایی صورت می‌گیرد. این اجراست که در جمع حاصل می‌شود. آدم در تنهایی می‌تواند معنایش را جست‌و‌جو کند واگر چیزی بیابد به جمع تحویل دهد. آدم اغلب در جمع به دنیا می‌آید و در جمع از دنیا می‌رود. باقی‌اش را تنهاست و بسیاری وقت‌ها در این میانه، حتی در میان جمع، تنهاست…

آیا خودتان را روشنفکر می‌دانید؟ شما نقاشید و حساس به تصویر. اساساً چقدر آنچه از بیرون به نظر می‌رسید برایتان مهم است و تا چه اندازه طی سالیان تلاش کرده‌اید تصویرتان را تغییر دهید یا تثبیت کنید؟

 معلوم است که خودم را روشنفکر می‌دانم! پس تاریک فکر بدانم؟! همه عمرم را گذاشته‌ام تا بدانم وبشناسم و به استقلال فکر کنم و بتوانم فاصله بگیرم واز فاصله چشم‌انداز را تماشا کنم.… وشک کنم و دوباره و صدباره بررسی کنم. تلاش کرده‌ام نه به خاطر تثبیت یا تغییر صرف… تلاش کرده‌ام تا به معنا و باطن دست پیدا کنم:

 من در آینده‌ام زندگی می‌کنم

دونده رفت، ندانم رسید یا نرسید / بر این قیاس که آینده دیر می‌آید
نمی دانم. تلاطم داشتم لابد… هیچ وقت به بایدها ونباید‌ها و اولویت‌ها فکر نکردم. وقت‌هایی فکر کردم باری روی زمین مانده… برداشتم.

نقاشی به‌تنهایی می‌توانست نیاز شما را به انجام یک کار خلاقه تأمین کند اما شما علاوه بر نقاشی، جستارهای بسیاری هم طی سالیان عمرتان نوشته‌اید. چه نیازی در شما باعث شد نویسندگی را همپای نقاشی جدی بگیرید؟ این از علاقه شما به ادبیات می‌آید یا نوشتن را ضرورتی برای فعالیت روشنفکرانه می‌دانید؟

شاید در جای دیگری بشود علت تمایلم به نوشتن را جست‌وجو کرد. بیش از ششصد مقاله از من در ۸ جلد کتاب منتشر شده و به همین تعداد هم مقالاتی دارم که در آن کتاب‌ها منتشر نشده‌اند. در نتیجه شاید بتوانم تعداد مقالاتی را که تا امروز نوشته‌ام بیش از هزارتا تخمین بزنم. برای یک روشنفکر اصلاً الزامی وجود ندارد که بنویسد. یک روشنفکر می‌تواند شفاهی باشد. در ایران روشنفکر شفاهی زیاد داشته‌ایم؛ کسانی مثل علی شریعتی و فردید. این‌ها کمتر نوشته‌اند و همیشه سخنران بوده‌اند.البته در این سی‌وچندسال من هم سخنرانی‌های بسیار داشته‌ام.

اما امروز که به چرایی نویسنده‌شدنم فکر می‌کنم، می‌بینم این به جوهر و طبیعت آدم برمی‌گردد. هیچ تکلیفی برای یک نقاش نیست که نویسندگی کند و هیچ تکلیفی برای یک روشنفکر نیست که حتماً سخنرانی کند! خیلی از روشنفکران ما، یا بسیاری از فیلسوف‌ها، هرگز سخنران‌های خوبی نبوده‌اند. سخنرانی یک فیض و فضیلت است که بعضی دارند و بعضی ندارند. درواقع بین نقاش‌بودن و نویسنده یا سخنران‌شدن لزوماً نسبتی برقرار نیست.

اما گمان می‌کنم من بیشتر به این خاطر نوشتم که میان دو وجه مخاطبه مستقیم و غیرمستقیم تعادل برقرار کنم. همیشه فکر می‌کردم مخاطبه غیرمستقیم من با جهان از طریق نقاشی صورت می‌گیرد چون نقاشی بنا بر مستقیم‌ بود.

نقاشی هنری لایه‌لایه است و مستقیم نیست. اما هیچ سخنرانی و مقاله‌ای لایه‌لایه نیست. اصلی‌ترین انگیزه‌ام برای مقاله‌نویسی مخاطبه مستقیم بوده. همیشه نوشتن به مثابه مخاطبه مستقیم‌داشتن را خیلی دوست داشتم. شاید چون مردم را خیلی دوست داشتم و جامعه‌ای را که در آن زندگی می‌کنم خیلی دوست داشتم، بیخود و بی‌جهت برخودم فرض کرده بودم که اگر می‌توانم، قدمی در راه تصحیحش بردارم. (با خنده) حالا هیچ‌کسی هم این قرار را با من نگذاشته و چنین چیزی را تکلیف نکرده بود ولی خب، آدم بعضی وقت‌ها خواب‌نما می‌شود و یک‌ کارهایی می‌کند!

نقاشی‌هایتان را هم به‌منظور برقراری مخاطبه غیرمستقیم کشیده‌اید؟

حتماً، ولی حالا که با شما صحبت می‌کنم، می‌بینم بخش زیادی از مخاطبه غیرمستقیم من هم مستقیم بوده! درست است که نقاشی‌هایم را چندلایه می‌دانم اما آنها مستقیم‌تر از منظره‌ای که سزان ترسیم کرده، عمل می‌کنند. از این نظر نقاشی‌هایم با هنر پست‌مدرن شباهت‌هایی دارد. هنرمندان «کیچ‌آرت» هم اینگونه‌اند؛ مثلاً جف‌کونز مستقیم‌ترین نحوه مواجهه با مخاطبش را دارد.از طریق گرافیک هم البته این مخاطبه مستقیم برایم اتفاق می‌افتاد. بنابراین مشغله و تعهد من را در هر عرصه باید در همین برقراری مخاطبه جست‌وجو کرد.

شما مهاجر قفقاز هستید و زبان مادری‌تان ترکی ا‌ست. وقتی به ایران آمدید در قلمرو زبان فارسی ساکن شدید، نوشتید و سخنرانی کردید و… پروسه تغییر زبان اصلی‌تان از ترکی به فارسی چطور طی شد؟ زبان فارسی را چطور آموختید؟

 مسلماً با خواندن بسیار. از کودکی کتابخوان بودم. آن سال‌ها – مثل همه همسن و سال‌هایمان – می‌رفتیم شبی ده‌شاهی کتاب کرایه می‌کردیم و می‌خواندیم و بعد پس می‌دادیم. من تندخوانی را هم به خاطر همین کتاب‌اجاره‌کردن‌ها آموختم.

 من در آینده‌ام زندگی می‌کنم

برای اینکه پول کمتری بدهم، سعی می‌کردم کتاب را در عرض یکی‌، دوشب فوراً تمام کنم. امروز طوری به تندخوانی مسلطم که می‌توانم همه صفحه را با یک نگاه در حافظه‌ام ثبت کنم، به همین خاطر است که می‌توانم زیاد کتاب بخوانم. آموختن فارسی، آن هم طوری که این زبان به زبان اصلی زندگی‌ام تبدیل شد، به دو زمینه برمی‌گردد؛ یکی اینکه با مطالعه متون فارسی این آموزش را شروع کردم و شوق دیوانه‌وارم به کتاب‌خواندن زمینه‌ساز شد برای علاقه‌ام به ادبیات. دومین زمینه هم – همان‌طور که اشاره کردم – با فوت مادرم شکل گرفت.

پس از فوت مادر، دیگر با او و خانواده مادری‌ام در تماس نبودم که ترکی در من زنده بماند. خانواده پدرم هم که کلاً در قفقاز زندگی می‌کردند. البته چندی پیش با تلویزیون باکو مصاحبه‌ای به زبان ترکی کردم و (با خنده) خیلی هم آبروریزی نشد. متوجه شدم اشکالم در ترکیب جملات نیست، لغات را کم می‌آورم و وسط ادای جملات ترکی، ‌لغات فارسی به ذهنم می‌آید.

از هفت‌سالگی خواندن و نوشتن آموختید یا زودتر؟

نه، یک‌سال زودتر مدرسه رفتم چون پدرم اصرار داشت. وقتی هم به


منبع: برترینها

سرگذشت «ماری کوری»؛ کاشف رادیوم و برنده دو جایزه نوبل

در بـیستم مـاه مـه ۱۹۲۱ زنی ضعیف و باریک اندام که لباسی سیاه بر تن داشت در کاخ سفید، مقر ریاست جـمهوری آمریکا، در برابر دسته‌ای از افراد مشخص و دانشمندان به‌نام که برای ملاقاتش دعوت شده بـودند، ایستاده بود.

رئیس جـمهور آمریکا آن زن سیاه پوش را که شیشهٔ کوچکی از رادیوم را در روبروی خود گرفته بود به حضار آن جلسه معرفی کرده و چنین گفت: «چه سعادتمند و دولتیار بوده‌اید که توانسته‌اید این کشف بزرگ را بخاطر بشریت انجام دهـید. کار شما جاودانی است و خدمتی که تعهد کرده‌اید برای بشریت بسیار سودمند  و مهم است.»

 به مناسبت صد و پنجاهمین سالگرد تولد ماری کوری: چگونه پرستار مستمند کودکان، دو جایزه معتبر نوبل را از آن خود کرد و عنصر رادیوم را کشف کرد؟

آن مقدار نمک درخشنده‌ای که در آن شیشه دیده می‌شد و بر روی هم به قدر یک انگشتانه بیش نبود، حـاصل زحـمات ۵۰۰ تن از افراد کوشا و با تجربه و مجهز به همهٔ وسائل علمی بود که یک سال تمام از ۵۰۰ تن مواد معدنی، با کار کوشش مداوم بدست آورده بودند. اما در اصل این مادهٔ پرارزش و کمیاب را بیست و چـهار سـال قبل، همین زن سیاهپوش موقر، ماری کوری، به دست آورده و بدین معجزه علمی توفیق یافته و راه را برای دگران هموار ساخته بود.

مانیا، دختر لهستانی، که بعدها ماری کوری نامیده شد با شوهرش، بـا وسـایلی بسیار کم و سرمایه‌ای بسیار ناچیز در اطاقکی بسیار پست و واگذاشته، در شهر پاریس موفق به اکتشاف عنصری تازه بنام رادیوم گردید، که بعدها در ردیف مهمترین کشفیات علمی در تاریخ پیشرفت علمی انـسان ثـبت گـردید و نام این زن و شوهر را با جـاودانگی پیـوند داد.

ماری کوری، ۷ نوامبر ۱۸۶۷ در شهر ورشو دیده به جهان گشود. ماری از همان ابتدا به آزمایش‌های علمی بسیار عـلاقه‌مند بـود. او از همان اوایل در لابراتور پسر عمویش به ترکیب کردن مـواد شـیمیائی دلبستگی خاص داشت. محیط تربیت‌اش محیطی بود علمی، بنابرین عشق به دانش‌طلبی در وجودش عجین شده بود.

ماری مادرش را از دسـت داد و در نـتیجه عـلاقهٔ بسیاری نسبت به پدرش پیدا کرد. علاقه‌ای که در حد شیفتگی و فـداکاری بود. پدرش استاد ریاضیات و فیزیک بود. ماری، دختر محبوب و موقری بود که به پدر و پس از آن به کشور زجـر دیـده‌اش -لهـستان- علاقه‌ای بسیار نشان می‌داد. در هفده سالگی اوضاع و احوال زندگی او را بر آن داشـت کـه در یک خانوادهٔ روسی بعنوان پرستار کودکان و معلم سر خانه به کار بپردازد.

در این سن بر اثر تحقیری که از بـیگانگان مـی‌دید آنـچنان حس میهن‌پرستی‌اش، اوج گرفت که بیم جان و اسارت‌اش می‌رفت. مـاری بـرای ایـنکه در این کار توفیقی بدست آورد با دسته‌های مخفی از جوانان لهستان که برای برانداختن روس‌های مـنفور و کـینه‌توز عـهد و پیمان بسته بودند همراه شد و در این عهد و پیمان آنچنان همکاری و شجاعت و جسارتی نشان داد کـه چـند سال بعد ناچار شد لهستان -زادگاهش- را ترک گوید.

به ناچار در سال ۱۸۹۱‌ میلادی ماری، دخـتر ۲۴ سـاله، بـصورت دانشجویی تبعیدی به پاریس وارد شد. در پاریس، در نهایت تنگدستی روزگار می‌گذراند. تنها جایی کـه از عـهدهٔ کرایه‌اش می‌توانست برآید اطاقکی بود انبار مانند، در زیر شیروانی و بسیار محقر و تنها غـذایی کـه مـی‌توانست بخرد غالباً نان خالی و گاه شکلات بود. اما این دختر شجاع اهمیتی به این  زندگی-از جـهت مـادی- نمی‌داد. چنان سرگرم کارهای علمی و تحقیقات علمی بود که به کلی از سیاست روی بـرگرداند و بـه علم شیمی و آزمایش‌های مربوط به آن وقت می‌گذارند.

 به مناسبت صد و پنجاهمین سالگرد تولد ماری کوری: چگونه پرستار مستمند کودکان، دو جایزه معتبر نوبل را از آن خود کرد و عنصر رادیوم را کشف کرد؟

در روزگاری که زنان هیچگونه میدان فعالیتی در مسائل عـلمی نـداشتند و بـرخی از آنان پژوهش‌های علمی را به چیزی نمی‌شمرند، ماری کوری چنان نسبت به دانش عشق می‌ورزید که گویی وجود خود را فراموش کرده و سراپا محو مسائل علمی شده است. این عـلاقه به آن حد رسید که تصمیم کرد کار تحقیق را بعنوان شغل آیندهٔ خود بـرگزیند. در ایـن هنگام مصمم شد که برای ادامهٔ تـحصیلات و تـحقیقات خـود به دانشگاه سوربن وارد شود. گرچه مخارج تـحصیل در دانـشگاه برای وی گران می‌نمود ولی عزم قوی وی را بر آن داشت که از راه کار کردن در آزمایشگاه‌ها و شـستن شیشه‌ها تأمین مخارجش را بنماید.

مـدت سـه سال بی‌وقفه کـار کـرد. تا یک روز جوانی را ملاقات نمود کـه: «قـدی بلند و موهایی بور داشت» این جوان بلند بالا «پیر کوری» نام داشـت. «پیـر کوری» دوران دانشگاه سوربن را طی کرده بـود و به کار تحقیقات الکترونیک سـرگرم شـده بود. برخورد ماری با پیـر کـوری موجب عشقی عمیق شد، عشقی که به مرور زمان دیر پا و ریشه‌دار می‌شد.

پیر نیز دلبـاختهٔ روح سرکش و بلند این دختر چـشم آبـی و شـیفتهٔ روی و موی زیـبایش شـده بود. پیر نتوانست شـیفتگی خـود را نسبت به ماری پنهان دارد. دوران عشق‌ورزی و نامزدی آنان بسیار کوتاه بود، زیرا چندی بعد در جـولای ۱۸۹۵ زنـدگی زناشویی را آغاز نهادند و با یکدیگر ازدواج کـردند. بلافـاصله زنـدگانی عـلمی این زوج دانشمند شروع شـد و هردو به تحقیقات و مطالعات خود ادامه دادند. «پیر کوری» نیز به انجام وظایف خود پرداخـت و بـعنوان استاد فیزیک در مدرسه شهرداری Ecole Muicipale به تدریس مـشغول گـردید.
عنصر ناشناخته

در ایـن هنگام ستارهٔ اقـبال ماری کوری درخشیدن آغاز کرد، و سبب آن حادثه‌ای بود که در آزمایشگاه «پروفسور هانری بکرل» به وقوع پیوست. پروفـسور بـکرل یـک قطعه سنگ معدنی اورانیوم را در تاریکخانهٔ عکاسی بـر روی یـک صـفحهٔ حـساس عـکاسی گـذاشته بود. بعدها متوجه شد که رنگ صفحهٔ عکاسی در همان نقطه‌ای که مجاور سنگ معدن اورانیوم بوده تغییر کرده است.

بکرل در ابتدا، نتوانست علت این موضوع را درک کند. بـرای تکمیل آزمایش، صفحهٔ عکاسی را در مجاورت سایر سنگهایی که محتوی اورانیوم بود قرار داد، تا اثر آنها را بر صفحهٔ حساس عکاسی بسنجد. هر باری که این آزمایش را تکرار می‌کرد و سنگ اورانیوم را بـه تـاریکخانه عکاسی می‌برد، لکه‌ای از آن را بر روی صفحه نقش بسته می‌دید.

در نتیجه دریافت که شدت تأثیر سنگها معدنی اورانیوم بر صفحهٔ عکاسی بستگی زیادی به میزان کمی یا زیادی مقدار اورانیوم در آن سـنگها دارد. هـر چقدر مقدار اورانیوم در سنگ معدنی بیشتر باشد اثرگذاری آن زیادتر خواهد بود.

اما یکی از سنگهای معدنی اورانیوم بنام (پیشبلاد- pichblende) که در حقیقت اکسید اورانیوم است، بـنظر می‌آمد که خیلی قوی‌تر از مقدار اورانیومی که در آن سنگ وجود دارد، تأثیر می‌گذارد.

از این جا به این نکته توجه کرد که: «می‌بایست در این سنگ معدنی خاص ماده‌ای مؤثرتر از اورانـیوم وجود داشته باشد که تا این حد بـر روی صـفحهٔ عکاسی اثر می‌گذارد. اما در مورد ماهیت این ماده، اطلاعی نداشت.

پرفسور بکرل، ماری کوری را در آزمایشگاه تحت نظر گرفته و از کار و فعالیت خاص وی به خوبی تشخیص داده بود که ماری کوری دارای استعدادی فوق العاده در تـجربه و آزمـایش است. بکرل با سابقهٔ ذهنی که داشت، موضوع را برای ماری عنوان کرد و ماری نیز در خصوص آن با شوهرش -پیر- مذاکره نمود. ماری و پیر که دست اندر کار تحقیقات و مطالعات دیگری بـودند بـه محض شـنیدن این جریان دست از کارهای خود کشیدند، تا تحقیقات خود در پی یافتن آن عنصر ناشناخته که در اکسید اورانـیوم (پیشبلاند) یافت می‌شد را شروع کنند.

 به مناسبت صد و پنجاهمین سالگرد تولد ماری کوری: چگونه پرستار مستمند کودکان، دو جایزه معتبر نوبل را از آن خود کرد و عنصر رادیوم را کشف کرد؟

امـا ایـن زوج دانـشمند چون با تنگدستی دست به گریبان بودند، هزینه کافی برای دنبال کردن تحقیقات علمی خود نداشتند. به ـناچار ‌ مـقداری پول برای انجام این منظور قرض کردند و برای بدست آوردن مواد معدنی اکسید اورانیوم نـامه‌ای بـه دولت اطتریش-که مالک معدن پیشبلاند بود-نوشتند و تقاضای مساعدت نمودند. چندی بعد جواب نامه را با هـدیه‌ای که عبارت از یک تن مواد معدنی پرارزش بود به آنها رسید.

آن ایـام روزهایی پر تب و تاب بـود. کـوری‌ها دائما کار می‌کردند. قطعه‌های خاک معدنی را از بامداد تا شامگاه در دیگ‌های مخصوص می‌جوشاندند و سپس مایعی را که از آن به دست می‌آمد با مواد ته‌نشین شده پی در پی تصفیه می‌کردند و مواد زائد و بی‌مصرف آنرا کنار می‌نهادند.

این کـار توان‌فرسا را تا به آن حد ادامه دادند که گازهای مسموم‌کننده متصاعد از دیگ جوشان در زیر سقف پست آن انبار محقر، سلامت آنها را تهدید می‌کرد. اما عشق به کار بـه آنـها مجال توجه به سلامت وجودشان نمی‌داد. ماری خود با ضعف مزاج، خمره‌های بزرگ آب و مایع معدنی را بر می‌داشت و با رنج فراوان آنها را از این سو به آن سو می‌کشاند!
خوشبختی

اغلب اوقات، هـنگامی کـه پیر دربارهٔ برخی آزمایش‌های شیمیایی کار می‌کرد و به ترکیب و تجزیهٔ مواد سرگرم بود، ماری کوری با عجله غذائی ساده فراهم می‌کرد. اما چون مجالی -حتی برای صرف غذا نـداشتند، زن و شوهر در حین انجام آزمایش‌های علمی خود با شتاب غذایی صرف می‌کردند و بی‌درنگ به کار می‌پرداختند.

ماری کوری سال‌ها بعد که از این دوران ملامت‌بار اما توأم با عـشق یـاد مـی‌کند، چنین می‌نویسد:

«چنان من و پیـر سـرگرم کـارهای علمی خود بودیم که گویی خود را فراموش کرده و در رؤیایی بس شیرین بسر می‌بردیم. صادقانه باید اعتراف کنم که در آن اطاقک محقر و فـلاکت‌بـار در حـقیقت خوش‌ترین ایام زندگانی خود را که مقرون به لذت و عـشق تحقیق علمی بود، می‌گذراندیم.»

متأسفانه در همین زمان بود که ماری کوری بر اثر نامساعد بودن محیط کار بـه عفونت ریه بـسیار شدیدی مبتلا شد و ماه‌ها این کسالت دوام یافت تا دیـگر بار ماری سلامت خود را بازیافت و توانست آزمایش‌های علمی خود را از سر گیرد و به تلاش پی‌گیر خود بپردازند.

در این موقع یـعنی سـپتامبر سـال ۱۸۹۷ ماری کوری صاحب دختری زیبا شد. اما هنوز یک هفته از تـولد نـوزادش نگذشته بود که ماری راه آزمایشگاه را در پیش گرفت. پدر پیر که دکتری بازنشسته بود و بر اثر از دست دادن همسرش تـنها زنـدگی می‌کرد به خانهٔ آنها آمد تا در غیاب پدر و مادر از ایرن (Irene) زیبا پرستاری کـند.

در ایـن زمـان مواد معدنی (اکسید اورانیوم) نیز رو به کاهش نهاده و به صد پوند کاهش یافته بـود. یـک سال دیـگر نیز می‌بایست این زوج محقق دانش‌پژوه به کار حماسی خود ادامه دهند. اما مـاری دوبـاره مریض شد. پیر، شوهرش راضی بود که از نیمه راه برگردد و دنبالهٔ تحقیقات توان‌فرسای خـود را رهـا سـازد، اما ماری به هیچ وجه به این کار رضایت نمی‌داد.

 به مناسبت صد و پنجاهمین سالگرد تولد ماری کوری: چگونه پرستار مستمند کودکان، دو جایزه معتبر نوبل را از آن خود کرد و عنصر رادیوم را کشف کرد؟

پس از تقریباً دو سال کار مداوم مـقدار کـمی از نمک‌های بیسموت را توانستند به چنگ آورند که در آن آثار و ظواهر حکایت از وجود عنصر بسیار قـوی و پرقـدرتی می‌کرد که در حدود سیصد برابر مؤثرتر از اورانیوم بود. از این نمک ماری کوری ماده‌ای را استخراج کـرد کـه شباهت زیادی به نیکل داشت. وی آنرا به صورت‌های مختلف مورد آزمایش قـرار داد و سـرانجام در جـولای سال ۱۸۹۸ به کشف یک عنصر ناشناختهٔ دیگری توفیق یافت که اسم آنرا بیاد بود کـشور زادگـاهش لهـستان (Poland) پولونیم (Polonium‌) گذاشت.

باید به ظاهر این کشف ماری و پیر را قانع می‌ساخت، اما چـنین نـبود پیر و ماری کوری به این اکتشاف خرسند نبودند- آن‌ها همچنان آزمایش‌های خود را با مقادیر مختلفی از آن یک تـن مـاده معدنی (پیشبلاند) ادامه دادند و آن‌قدر آنها را در دیگ جوشاندند تا رسوب تبدیل بـه مـادهٔ بسیار کمی شد، به حدی که توانست در لوله‌های آزمـایش جـای بگیرد. این مواد شیمیایی که به این طـریق بـدست آمده بود دارای خصوصیاتی خیلی قو‌یتر و مؤثرتر از پلونیوم بود.

ماری کوری به این مـقدار مـادهٔ ته‌نشین شده‌ای که حاصل دو سـال رنـج و مرارت آزمـایش‌های شـیمیایی بـود و به بهای سلامتش به چنگ آمده بـود بـا دقت می‌نگریست و از آن با دلسوزی و علاقهٔ خاصی مواظبت می‌کرد‌. هر چه این مـواد شـیمیایی کاهش می‌یافت دقت و مواظبت ماری بـه همان نسبت افزایش می‌یافت. هـر قـطره‌ای که از آن مایع از کاغذ صافی می‌گذشت و در لوله آزمایش می‌ریخت و یا هر ذره‌ای از آن که به کاغذ و جدارها چسبیده بود موجب جـلب دقـت بیشترش می‌گردید.

ماری هر قـطره و هـر ذره‌ای را جداگانه مورد آزمـایش قـرار می‌داد. در این باب آنـقدر بـر دقت نظرش افزود که حتی نمی‌خواست یک ذرهٔ ناچیز از آن مادهٔ شیمیایی که حاصل زحـمات بـسیارش بود به هدر رود و از نظر تیزبینش پنـهان بـماند!

ماری و پیـر بـا کـندی پیش می‌رفتند. از قضا شـبی داخل انباری که محل کارشان بود شدند ناگهان: «در گوشه و کنار میز کار ذرات درخشنده و نورانی را دیـدند کـه در لوله‌ها و بطریهای آزمایش همچون ستارگان آسـمانی چـشمک مـی‌زدند!»

ایـن مـواد درخشان، همان عـنصری بـود که آنها پس از زحمت بسیار و رنج جانکاه بدست آورده بودند. شادمانی این زوج دانشمند در آن  شب بی‌اندازه بود.

شیشه‌های محتوی این مواد یکی پس از دیگری تمیز می‌شد و از صافی می‌گذشت و در ظرف دیگر جای می‌گرفت. دقت می‌کردند تا یک ذره غبار بر آن ماده‌ای که حاصل فعل و انفعالات شیمیائی چـند ساله بود فرو ننشیند و آنرا فاسد و کدر نسازد. مواد زائد با دقت هرچه تمام‌تر جدا می‌شد و مادهٔ اصلی برجای می‌ماند.

سرانجام ماری کوری-نخستین بار-به این امر توجه کرد که ذرات نـمک مـتبلوری که از جهت کیفیت به گونه‌ای تازه بود در ته لولهٔ آزمایش وجود دارد. بعد از دقت فراوان عنصر تازه بدست آمد. این عنصر را که ابتدا آنها را دچار تردید در محاسباتشان کرده بود و بـعدها یـقین حاصل شد که همان ماده‌ای است که می‌جسته‌اند، رادیوم نامیده شد. با این وجود کشف این ماده را به همگان اعلام نکردند. مقارن همین اوقـات پیـر کوری به سمت استاد فـیزیک در دانـشگاه سوربن و ماری نیز بعنوان معلم فیزیک در یکی از مدارس دخترانه برگزیده شد. وضع مادی این زوج کم‌کم سر و سامانی یافت. ماری از دختر کوچکش (ایرن) مواظبت می‌کرد و بـه تحقیق و مطالعه دربارهٔ رادیـوم نـیز همچنان سرگرم بود. پنج سال دیگر به کار و تحقیق گذشت.  استخراج رادیم نیز ادامه داشت.

 به مناسبت صد و پنجاهمین سالگرد تولد ماری کوری: چگونه پرستار مستمند کودکان، دو جایزه معتبر نوبل را از آن خود کرد و عنصر رادیوم را کشف کرد؟

ماری در این هنگام به معرفی «رادیو اکتیویته» اقدام کرد. رادیو اکتیویته نامی بـود کـه ماری کوری بر مجموعهٔ اکتشاف خود نهاد و منظورش از این اصطلاح اثرات ناشی از  پلونیوم، اورانیوم،  رادیوم  و عناصر مشابه آنها بود که کلاً تحت این نام درآمدند.

ماری اکتشاف خود را به عنوان پایـان‌نامهٔ درجـهٔ دکتری در علوم معرفی کرد و بحث و تحقیق در آن را بر عهده گرفت. هیئت داوران که بر دفاع از رسالهٔ وی نـظارت می‌کردند به اتفاق آراء قبول کردند که رسالهٔ دکتری ماری کوری پراهـمیت‌ترین و مـمتازترین رسـاله‌ای بوده است که در تاریخ علوم در دانشگاه‌های جهان سابقه داشته.

در این هنگام، به طور رسمی، اخبار مربوط بـه ‌ کـشف رادیوم به همهٔ نقاط مهم جهان رسید. به این شرح که عنصر عجیب و تـازه‌ای کشف شده که نمک‌های آن در تاریکی می‌درخشد و قدرت حرارتی که منتشر می‌سازند معادل است بـا ۵۰۰ هزار برابر حرارتی که زغال سنگ می‌تواند تولید کند.

ماری کوری پس از آن همه رنج فقط یک دهم گرم، رادیوم خالص بدست آورده بود به علاوه این عنصر جدید نیرومندترین زهری بود که تاکنون بشر به کشف آن توفیق یافته بود. ایـن ماده بر پوست بدن زخم‌ها و جراحات بسیار دردناک می‌توانست تولید نماید. پیر نیز بر اثر آزمایش به این خصوصیات پی برده بود. از طرف دیگر قدرت آن به حدی بود که می‌توانست موجودات را عقیم سازد، و سرطان‌های سطحی را معالجه کند و میکروب‌های قوی را بکشد و الماسها را رنگ‌آمیزی نماید.

جهان علم از این کشف عظیم دچار شگفتی شد.

پس از این کشف زوج دانشمند شـهرت جـهانی به دست آوردند. جهانگردان و مشتاقان دانش از همه جهان به منظور دیدن این زن و مرد دانشمند و اطاقک کارشان که در عین حال آزمایشگاه‌شان نیز بود هـجوم آوردنـد تا از خرمن دانش آنان خوشه‌چینی کنند و در بحث و مذاکره و سخنرانی‌های علمی آنان شرکت جویند.

خبرنگاران کنجکاو آنها را تا اطاق کار و حتی محل خواب و استراحتشان دنبال می‌کردند تا به آنجا که ایـن کـنجکاوی بـه مزاحمت رسید. کوری‌ها از این گـستاخی و بـی‌آزرمی شـکایت می‌کردند، اما نمی‌توانستند خود را از چنگ آنان برهانند.

ماری و پیر چـون دانـشمند واقـعی بودند از بسیاری از امتیازاتی که شهرت برایشان به ارمغان آورده بود، چشم پوشیدند و تـنها هـدف‌شان این بود که بجای افتخارات ظاهری و مدال‌های شایستگی و لیاقت، آزمایشگاه‌های مجهزی در اختیار آنها گذاشته شود تا مطالعات خود را تـکمیل نـمایند.

چـند ماه بعد جایزهٔ نوبل به آنها تعلق گرفت. د ارین افـتخار با پروفسور بکرل که نخستین بار آنها را متوجه عنصر جدیدی کرده بود سهیم شدند. ماری و پیر وجهی کـه از بـابت جـایزهٔ نوبل به آنها پرداخت شد، به منظور پرداخت قروضی که در راه انجام آزمـایش‌هـای علمی خود از دوستان گرفته بودند پرداخت کردند.

دشواری بزرگ آنها هنوز جنبهٔ مالی داشت. گرچه مـی‌توانستند از طـریق فـروش و ثبت اکتشاف خود پول کافی بدست آورند و از قبل آن استفاده‌های سرشاری بدست آورنـد امـا به این کار دست نزدند. هر ذره مـتبلور رادیـومی را کـه از مقادیر زیادی مواد معدنی بدست می‌آوردند و محنت و رنج بسیار د ارین راه متحمل می‌شدند بـا نـهایت کرامت و سخاوت، آنچنان که خوی دانشمندان واقعی است، بطور رایگان به بـیمارستان‌ها مـی‌بـخشیدند.

هنوز ایرن -دخترشان- به هفت سالگی نرسیده بود که دختر دیگری بنه ام ایودینس چـشم بـه جهان گشود. قدم این کودک نورسیده با دولت و اقبال قرین بود و محیط زنـدگی مـاری و پیـر سرشار از خوشی و لذت و موفقیت گردیده بود. اما افسوس که دولت مستعجل بود.

 به مناسبت صد و پنجاهمین سالگرد تولد ماری کوری: چگونه پرستار مستمند کودکان، دو جایزه معتبر نوبل را از آن خود کرد و عنصر رادیوم را کشف کرد؟

در آوریل ۱۹۰۸ پیـر کـوری در حادثه‌ای که در خیابان رخ داد ناگهان جان به جان آفرین تسلیم کرد. این خـبر دردناک ضربه‌ای بس سهمگین بود که بر روح و جسم ماری، همسرش، وارد آمد و او را از پای در آورد. ماری به غـمی جـانکاه کـه اغلب با سکوتی کشنده و حالتی مالیخولیایی توأم بود دچار شد. ابتدا چـنان بـنظر می‌آمد که ماری کوری را کار تحقیق و مطالعات علمی به پایان آمده و تصور نمی‌رفت که دیگر ماری بـتواند دسـت بکار تحقیق بزند و دنبالهٔ کارهای شوهرش را بگیرد. چند هفته‌ای از این ماجرا گـذشت امـا عشق به تحقیقات علمی ماری را دیگر بـار بـه آزمایشگاه کشاند، ولی این بار بیش از پیش ساکت و کـم‌سـخن بود.

تنها کار می‌کرد و افکارش را به تحقیق و تجربه می‌رساند ولی لب به سخن نمی‌گشود. گویی مـی‌خواست بـقیهٔ عمرش را به یادبود جاودانی شـوهر خـود به کارهای عـلمی اخـتصاص دهـد.

دولت فرانسه، که پیش از این هیچگونه کمکی حـاضر نبود به کوری‌ها برساند، از ماری درخواست کرد که کرسی استادی پیر را هـمچنان تـصدی کند، گرچه قبل از وی هیچ زنی نـتوانسته بود ادعای گرفتن کـرسی فـیزیک را در دانشگاه سوربن داشته باشد.

زمـامداران و بـزرگان قوم ابتدا بنای قرولند و گله و شکایت گذاشتند اما در اولین سخنرانی که ماری در دانـشگاه سـوربن ایراد کرد، شخصیت‌های سیاسی و دانشمندان، رئیـس جـمهور فرانسه، پادشاه و مـلکه پرتـقال در جلسه سخنرانی حضور یـافتند و تـجلیل شایسته‌ای از وی به عمل آمد.

هنگامی آن زن کوچک‌اندام سیاهپوش از در کناری وارد سالن سخنرانی شد جمعیت به یک‌باره بـپا خـاستند و موجی از فریاد شادی و شعف که نـاشی از شـوق و احترام جـمعیت بـود بـه پای آن زن دانشمند نثار گردید.

مـاری با حالتی مضطرب و پریشان، دست لاغر و ضعیفش را بعنوان پاسخ دادن به حضار بلند کرد. پس از ادای احترام پشـت تـریبون خطابه قرار گرفت و و با صدایی خـوش‌آهـنگ امـا آهـسته سـخن گفت و آنچنان بـا صـدای آرامش شنوندگان را مسحور و مفتون کلامش ساخت که سکوت مطلق بر همهٔ حضار حکمفرما گردید و کوچکترین صـدایی از آن جـمع بـه گوش نمی‌رسید.

ماری آخرین سخنرانی پیر، شوهرش را دربـارهٔ پلونـیوم و رادیـوم ادامـه داد و دنـبالهٔ تـحقیقات را در آن باره تکمیل کرد. هنگامی سخنرانی‌اش را دربارهٔ رادیوم به پایان برد، فقط چند نفری از مردم دیرباور باقی ماندند که هنوز درباره بزرگی و عظمت شخصیت‌اش دچار تردید بودند.

با وجود همه این موفقیت‌ها، ماری کوری، باز هم دست از تلاش‌های علمی برنداشت. چون عنصر تازه یعنی رادیوم می‌بایست آزاد و خالص و بدون ترکیب با مواد دیگر به دست می‌آمد، یک بار دیـگر مـاری در لابراتوار خود به کارهای علمی خود مشغول شد و همچنان پیوند خود را با این نوع تحقیقات و تجربیات علمی استوار نگه داشت و در نتیجه از قبول هر نوع کار و شغل اجتماعی امتناع ورزید تـا آنـکه در سال ۱۹۱۰ میلادی توانست کار خود را به پایان رساند و تاج افتخار بر سر نهد.

به دست آوردن دانه‌های سفید و درخشان رادیوم، بطور خالص و مجزا از مواد زائد راه وصـول بـه کمال مطلوب را آسان کرد. ایـن امـر خطیر و درخشان بدون کمک پیر -همسرش- به انجام رسید و لیاقت فردی و قدرت علمی‌اش بر همگان آشکار شد. در اینجا بود که دیگر حسودان و بدخواهان دیـر بـاور سکوت اختیار کردند. بـه خاطر انـجام این امر دیگر بار جایزهٔ نوبل به ماری کوری تعلق گرفت.

ماری در تاریخ علم و اکتشاف تنها دانشمندی بود که موفق شده بود دو بار جایزه نوبل را از آن خود کند.

ماری کوری همچنان آرام و بدون ادعا به کار خود ادامه داد. در ابتدا جنگ بین‌المللی اول بود که ماری کوری از لابراتوار اختصاصی خویش بیرون آمد، برای اینکه ۲۵۰ دختر را که ایرن Irene دختر عزیزش نیز جـزو آنـان بود، بـرای کار با رادیولوژی و آشنائی کامل با آن تربیت نماید، زیرا می‌خواست از این رهگذر به بیماران و مجروحان خـدمت کند. علاوه بر این، ماری کوری رانندگی اتومبیل را یاد گرفت و ادوات سنگین و ظـریف طـبی را بـرای مداوای بیماران، شخصا با اتومبیلی که رانندگی آن را بعهده داشت حمل و نقل می‌کرد.

هنگامی که انستیتو رادیـوم ‌ دانـشگاه پاریس تکمیل شد، ماری به عنوان مدیر آن تعیین گردید، اما چندی بعد از این کـار کـناره‌گـیری کرد و در انستیتوی محقری که محل آن اطاقی در کوچهٔ پیر کوری بود بکار مشغول شد و با عـشقی سرشار و نیرویی تازه به استخراج رادیوم سرگرم گردید.

هنگامی که جنگ بین المللی بـه پایان رسید، از آزادی کشور -لهـستان- فـوق‌العاده مسرور و خوشوقت شد. موقعی این خوشحالی به کمال رسید که در سال ۱۹۲۹ میلادی مجدداً به آمریکا دعوت شد تا هدیهٔ رادیومی را برای میهن عزیزش لهستان- که از داشتن آن محروم بود دریافت کـند.

با آنکه پزشکان رفتنش را منع کردند، اما به خاطر میهن و کسب افتخار با خوشحالی زاید الوصفی به آن سرزمین مسافرت نمود.

به راستی روح ماری کوری در برابر دشواری‌ها و مشکلات تسلیم‌ناشدنی بود، آنـی از کـوشش دست نمی‌کشید، چنانکه چهار سال دیگر بی‌وقفه به تحقیق و تجسس ادامه داد.

در چهارم جولای ۱۹۳۴ مادام کوری-پس از یک عمر رنج و مرارت به خاطر بشریت چشم از جهان فرو بست.


منبع: برترینها

گفت‌ و گو با «جواد علیزاده» درباره زندگی و نوستالژی‌هایش

جواد علیزاده کاریکاتوریست مهم و تاثیرگذاری است. آدم عجیب‌وغریبی هم هست! سال‌های‌سال روی موضوعاتی کار کرد که در فضای مطبوعاتی آن روزها کمتر کسی سراغ آن می‌رفت. علاوه بر آن قلم قوی و‌ هاشورهای بی‌نظیرش، توانایی منحصربه‌فرد او در کاریکاتور چهره و بعد سردبیری مجله طنز و کاریکاتور، همه بی‌آن‌که خودش بخواهد، تاثیری روی نسلی از مخاطبانش گذاشت که بسیاری از آنها امروز، از صاحب‌نام‌های کاریکاتور و انیمیشن و طنزنویسی هستند. با علیزاده، در دفتر شلوغ‌وپلوغ مجله طنز و کاریکاتور گفت‌وگو کردیم.

 و باز کاریکاتوریست می‌شدم!

  آقای علیزاده، این روزها هفته شما چطوری می‌گذرد؟

من هم مثل بقیه مردم! جور خاصی نیست! با این‌که سردبیر و مدیر مجله هستم ولی جور خاصی نیست! تقریبا هر روز سرکار می‌آیم، اخبار و مطالب را می‌خوانم و کارهای مجله را انجام می‌دهم. فقط دو روز آخر هفته را تعطیلم و کنار خانواده هستم و مشغول استراحت! به‌هرحال سنی گذشته و انرژی گذشته را ندارم!

  چرا دفتر شما همیشه شلوغ است! پر از مجله و اقلام ریز‌ودرشت! بعضی لیبل‌های روی کتابخانه فکر کنم مال ٢٠‌سال پیش است که من توی مجله شما کار می‌کردم!

بله خب! واقعیت این است که دفترم کوچک است و دل‌کندن از یک‌سری چیزها سخت! در هر بی‌نظمی هم یک نظمی هست که در نتیجه آن خودم خیلی راحت همه چیز را پیدا می‌کنم! اینطوری اگر دزدی هم از سر ناشی‌گری به کاهدان بزند، تا فردایش چیزی پیدا نمی‌کند!

  آدم نوستالژی‌بازی هستید؟

بله، خیلی… فکر می‌کنم آدم وقتی در گذشته است، یعنی با خاطراتش یا اشیا یا مکان‌های قدیمی وقت می‌گذراند، می‌تواند چیزهایی را که دیگر وجود ندارد و به لحاظ زمانی قابل تکرار نیست، با تخیلش تکرار و زنده کند.

خود من علاقه زیادی به فیلم‌های قدیمی و دوران کودکی‌ام دارم، وقتی فیلمی را می‌دیدم – البته یک فرهنگ سینمایی کاملی دارم که زمان نبود اینترنت از آن استفاده می‌کردم- می‌رفتم و اطلاعات فیلم را درمی‌آوردم که این فیلم در چه سالی و در کجا ساخته شده، مثلا در فلان شهر آیا تابستان بوده یا زمستان؟ نیمکره شمالی بوده یا نیمکره جنوبی؟ من چند ساله بودم و چه می‌کردم؟ از طریق این اطلاعات خودم را در زمان مشابه قرار می‌دهم و این حس خوبی به من می‌دهد! انگار آسمان داخل فیلم همان آسمانی است که من در کودکی همان‌وقت به آن نگاه کرده‌ام! شاید تنها آدمی در دنیا باشم که اینطور غیرعادی فیلم ببینم!

  شاید! … تاثیرگذارترین افراد در زندگی و مخصوصا کودکی شما چه کسانی بودند و مشخصا چه تاثیری گذاشتند؟

خب پدرم تاثیرگذارترین فرد بوده، خیلی از چیزهایی که بعدا در هنرم به آن پرداختم، از چیزهایی تاثیر گرفتم که پدرم مهیا کرد. مثلا پدرم مرا به سینما می‌برد، در لاله‌زار، در جمهوری، فیلم‌های وسترن می‌دیدم، علاقه من به سینمای وسترن و کلا سینما از آن‌جا آمده، یادم هست سینمایی در لاله‌زار بود به نام پارادایزو، آن‌جا این فیلم‌ها را می‌دیدم، روی همین ماجرا هم فیلم سینما پارادیزو برایم خیلی خاطره‌انگیز بود.

 و باز کاریکاتوریست می‌شدم!

یا پدرم برایم اطلاعات هفتگی می‌خرید که مطالبی راجع به فیزیک در آن بود و با علاقه آنها را می‌خواندم، همین‌ها بعدا باعث شد نوعی طنز فیزیکی ابداع کنم که قبلا وجود نداشت. علاوه بر پدر و مادرم، مدرسه‌ای که می‌رفتم (مدرسه شهپرست) به مدیریت خانم شهپرست و آقای قاسملو که علایق هنری داشتند و مرا که به‌طور ذاتی نقاشی‌ام خوب بود، تشویق می‌کردند، در زندگی و سیر زندگی‌ام موثر بود.

مدرسه نقاشی‌های مرا به مجله اطلاعات هفتگی می‌فرستاد و این تشویق بزرگی برای من بود و بعدا هم به‌طور حرفه‌ای برای این مجله کار می‌فرستادم. بعدها قرار گرفتن در فضای حرفه‌ای مجله کاریکاتور که کمی هنری‌تر از توفیق بود – گرچه بعدها به ابتذال افتاد- در کارم تاثیرگذار بود.

  نشریاتی که بعد از انقلاب و تا قبل از انتشار مجله خودتان کار کردید چه بودند و داستان‌شان چه بود؟

خب اول از همه کیهان بود، من در مجلات کاریکاتور و اطلاعات هفتگی کار می‌کردم و یک شبی در تابستان‌ سال ۵۵ آنتونی کوئین برای بازی به ایران آمده بود و من کاریکاتوری را که از چهره او کشیده بودم، برای امضاگرفتن به فرودگاه بردم. خبرنگار روزنامه کیهان کاریکاتورها و برخورد خوب آنتونی کوئین را که دید از من دعوت به همکاری کرد، در بحبوحه انقلاب در کیهان بودم که کاریکاتورهایی باوجود خطرات جانی و تهدیدها در دفاع از آرمان انقلاب کشیدم و آثارم در همه جا تکثیر شد. چندماه بعد از پیروزی انقلاب به دلیل نفوذ توده‌ای‌ها در کیهان به مشکل برخوردم، چون خط فکری‌ام به آنها نمی‌خورد، چون من کاریکاتورهای نه شرقی نه غربی! می‌کشیدم.

خلاصه من کلا دو بار توسط دو جریان سیاسی به ظاهر متضاد، از کیهان اخراج شدم! بار نخست در خرداد ۵٨ توسط توده‌ای‌ها و بار دوم در خرداد ۶٠ توسط چپ‌های مذهبی تحریک‌شده توسط حزب توده! بار نخست فردای روزی‌ که نامه اخراجم را شورای سردبیری کیهان به دست من داد، خود شورای سردبیری توسط عده‌ای از کارگران کیهان، به کیهان ممنوع‌الورود شد و البته به غیر از شورای سردبیری ۵نفره، نام چند روزنامه‌نگار جوان نیز در بین ٢٠نفر ممنوع‌الورود به چشم می‌خورد که آنان البته نقشی در اخراج من نداشتند.

خلاصه من به کار برگشتم اما می‌دانستم از انتقام حزب توده مصون نخواهم ماند! بعد تیم دکتر یزدی مستقر شد که من بهترین و ملی‌ترین آثارم را در دفاع از انقلاب، در آن دوره کشیدم. بعد هم که آقای خاتمی آمد و خلاصه فضایی علیه من ایجاد شده بود که نتوانستم ادامه بدهم. کارهایم چاپ نمی‌شد. به من پیشنهاد دادند فقط حقوق بگیرم و کاریکاتور نکشم و سرم به کار خودم باشد! اما قبول نکردم و این‌بار خودم به کیهان ممنوع‌الورود شدم!

از کیهان که بیرون آمدم، ماجرای بنی‌صدر پیش آمد و همه نشریات خصوصی و دگراندیش مثل میزان تعطیل شدند. بعد از چند ماه بیکاری، در شهریور ۶٠ من مجله مشغولیات را منتشر کردم؛ در دفتری در خیابان فریمان با جمعی از دوستان از جمله: داروین (میثاقیان) و بیژن دلزنده و فردی به نام حاج‌آقا حیدرزاده. اسم مشغولیات پیشنهاد من بود.

آن زمان در امجدیه دستفروش‌هایی که تخمه و سیگار و ساندویچ می‌فروختند صدا می‌زدند: مشغولیات مشغولیات! همین مجله با اعتراض ارشاد بعدا اسمش شد نمکدون. یعنی یک بار ارشاد ما را صدا زد و گفت این مشغولیات یعنی چی؟! چه معنی دارد در این اوضاع و احوال جنگ، مردم دنبال مشغولیات باشند! اسمش را عوض کنید!

آن موقع به نشریات مجوز دایمی داده نمی‌شد و برای هر شماره مجوز تک‌شماره می‌دادند. آن نشریه هم بعد از یک‌سال به مشکل خورد و تعطیل شد. بعد از آن شروع کردم به انتشار گاهنامه‌های طنز؛ اعم از طنز فوتبالی و جام‌جهانی و المپیک که در فضای خشک آن سال‌ها بتوانم حرف و صدای جدید و متفاوتی را ارایه کنم.

دغدغه‌های فکری و سیاسی و اجتماعی‌ام به جای خود بود و چه در همان گاهنامه‌ها و چه بعد از آن وقتی در روزنامه ابرار مشغول شدم آنها را به تصویر می‌کشیدم. بعد از نمکدون مجله فکاهیون منتشر شد که ابتدا نامش توفیقیون بود و یک‌جورهایی همان نویسنده‌ها و کارتونیست‌های توفیق جمع شده بودند. دفتر فکاهیون روبه‌روی حسینیه ارشاد بود. بعد هم که روزنامه ابرار و مجله خودم.

  از ابرار خاطره‌ای دارید؟

بله. آن موقع آقای غفور گرشاسبی که آدم خوبی هم بود دعوت به همکاری کرد. شاید امروز مخاطبان شما نتوانند تصور کنند که در دهه ۶٠ ما امکان کشیدن چهره هیچ وزیری را نداشتیم. اوایل انقلاب که این بحث خودی و غیرخودی کمرنگ بود، من چهره هر کسی را که می‌خواستم می‌کشیدم، حتی آقای خلخالی!

به کسی هم برنمی‌خورد. ولی بعدها چهره هیچ وزیری را اجازه نمی‌دادند چاپ شود! آقای گرشاسبی ارتباطات خوبی در ارشاد داشت و از اخبار مطلع بود، ازجمله از انتشار هفته‌نامه گل آقا که می‌دانست رویکرد سیاسی دارد و قرار است چهره وزیرها را بکشد! آمد و به من گفت چهره مهندس غرضی را بکش! هر چه گفتم خطر دارد و فضا اینطوری است، قبول نکرد و اصرار که بکش با مسئولیت من!

من هم سوژه‌ای داشتم از مهندس غرضی و کشیدم و منتشر شد در روزنامه ابرار. فردایش بود که خود مهندس غرضی زنگ زد و نه این غرضی الان که خندان است و شوخی می‌کند! آن مهندس غرضی قدرقدرت! خلاصه خود گرشاسبی سروته قضیه را هم‌آورد!

  الان راه ورود به نشریات خیلی آسان شده، کارکردن در یک مجله و حتی روزنامه خیلی رویایی بود، ولی الان راحت شده، یک‌نفر با یک کانال یا یک صفحه اینستاگرام مخاطبانی چند برابر یک مجله و روزنامه دارد، فضای ورود به نشریات در زمان شما چگونه بود؟

بله خب، الان که همه چیز آسان شده و راحت به دست می‌آید! آن زمان من کارها را پست می‌کردم، اطلاعات هفتگی و بعد هم مجله کاریکاتور و البته شانسی که آوردم یکی از کاریکاتورهایم در یک مجله آمریکایی چاپ شد که بازتاب داشت.

به هرحال یک جوان کم سن و‌سال کارش در یک نشریه آمریکایی چاپ شود، آن موقع مهم بود. بله، ما کارهای‌مان را با پست می‌فرستادیم و یک روز از مجله کاریکاتور دعوتم کردند به کار و یادم نمی‌رود نخستین‌باری که رفتم مجله کاریکاتور (دفترش جایی در خیابان سرهنگ سخایی بود) به آقای دولو گفتم می‌خواهم کار کردن بقیه را ببینم. رفتم توی تحریریه، آقای درمبخش، آقای محصص و آقای لطیفی نشسته بودند و داشتند کاریکاتور می‌کشیدند. باورم نمی‌شد این اساتید را یکجا و کنار هم ببینم. خب الان اوضاع فرق کرده و رسیدن به خواسته‌ها خیلی سخت نیست.

  در زمان خودتان کارهای نو و جدیدی کردید، از بیم و امیدی که داشتید بگویید، وقتی طنز ورزشی یا فیزیکی کار کردید چه تصوری از موفقیتش داشتید؟

خب وقتی از کیهان آمده بودم بیرون، یکی دوسال قبلش ازدواج کرده بودم و نشریات پیاپی بسته می‌شدند، شرایط خیلی سختی بود. مدتی در مغازه یکی از اقوام در پشت شهرداری فروشندگی می‌کردم، می‌دانید؟ اصلا حس خوبی نبود. مدام با خودم فکر می‌کردم که من چرا این‌جا هستم؟ آرمان‌هایی که داشتم، غرور کاری‌ای که داشتم، همه شرایط را سخت می‌کرد. در عین‌حال فرصتی بود که از شرایط روز فاصله بگیرم و به چیزهایی که دوست داشتم فکر کنم. همان‌جا بود که شروع کردم به نوشتن و کشیدن طنزهای فوتبالی، تخیلم را به کار انداختم و فقط به چیزی که خوشحالم می‌کرد، مشغول بودم، خب سختی‌های فراوانی هم داشت. حتما برای‌تان عجیب است که آن زمان به خاطر اعلامیه‌هایی که گروهک‌ها منتشر می‌کردند، کلا هر چیز چاپی و تکثیرشدنی با شک و اتهام مواجه بود، به‌طوری که وقتی یک کتاب را آماده می‌کردم و می‌خواستم ببرم ارشاد برای مجوز، امکان فتوکپی گرفتن نبود و نیاز به مجوز داشت! یا توجیه این‌که اصلا چرا دارم طنز فوتبالی کار می‌کنم و اینها…

خدارو شکر که خیلی از همین کسانی که این مشکلات را جلوی پای ما می‌گذاشتند، بعدا و تحت‌تاثیر تحولات جهانی افکارشان تغییر کرد و اوضاع بهتر شد. ولی وقتی افکارشان تغییر کرد که در مصدر امور نبودند. به‌هرحال طنزهای فوتبالی‌ام خیلی گرفت و باز بعضی کتاب‌هایم را تا ٢٠٠‌هزار نسخه هم فروختم و شرایطم بهتر شد. البته شکست‌هایی هم بود؛ مثلا کتاب کاریکاتورهای جدی که یک‌سری طرح‌های سیاسی و سوررئالیتی بود، اصلا موفق نبود و مقدار زیادی از آن برگشت خورد.

یادم هست که در بحبوحه جنگ، ملت همه جنس احتکار می‌کردند و می‌فروختند و پول به جیب می‌زدند، یکی از همان‌روزها قرار بود برگشتی‌های کتاب کاریکاتورهای جدی را از ترمینال به خانه بیاورم. خودم که جایی نداشتم، ناچار کتاب‌ها را با وانت به خانه مادربزرگم بردم. وقتی با مشقت زیاد و اعصاب خرد داشتم کتاب‌ها را به داخل خانه مادربزرگم می‌بردم، او با شوق و ذوق مرا نگاه می‌کرد و فکر می‌کرد این‌همه کتاب نشانه موفقیت من در کارم است و کاروکاسبی من گرفته و هی می‌گفت ماشالا… ماشالا آقا جواد! به‌هرحال در جواب سوال شما، در آن موقع واقعا چیزی برای از دست دادن نداشتم، ترجیح دادم آن چیزی که درونم را راضی می‌کند و حرف نویی هم هست را انجام دهم و خب موفق بود.

  جواد علیزاده بودن چه تاثیری روی زندگی بچه‌های‌تان داشت؟

روی زندگی بچه‌هایم؟ خب شاید به‌هرحال توانستم یک دید تصویری به بچه‌هایم بدهم. دخترم آیدا شاید به همین دلیل سراغ رشته گرافیک رفت. پسرم تا مدت‌ها کمک‌حال من بود و کارهای مجله را انجام می‌داد. ولی عقل کرد و رفت رشته مهندسی! تاثیر منفی هم این‌که خودتان می‌دانید کار روزنامه‌نگاری چه سختی‌هایی دارد. از همیشه در استرس و اضطراب بودن تا مشکلات و تنگناهای مالی و وقتی که برای یک کار خوب باید صرف کرد و حتما تاثیرات منفی‌اش را در خانواده می‌گذارد. ولی تا جایی که توانستم چه مالی و هزینه‌های دانشگاه، چه هر جور حمایتی که می‌توانستم، کم نگذاشتم. اگر کمبودی بوده لابد در توانم نبود!

  مهمترین دغدغه شما در کارهای‌تان چیست؟

خب همان چیزی که در کارهایم مشهود است، آن تناقضات و پارادوکس‌های زندگی، مرگ، شادی و غم، سوال‌های بی‌جواب انسان، اینها در کارهای من دیده می‌شود.

  از کجای خلوت ذهن شما و از کجای کودکی آمده است؟

خب مثلا طنزهای فیزیکی را گفتم از مجلات و کتاب‌هایی که پدرم برایم می‌گرفت. بقیه هم خب مطالعاتی است که آدم دارد، در همان مطالعات هم هر آدمی دنبال چیزی می‌رود. من هم دنبال همین مضامینی که گفتم بودم.

  اگر بخواهید با یک آدم تاریخی هم‌خانه شوید، کیست؟

خب قاعدتا کوروش کبیر. اینطور که می‌گویند آدم خوبی بوده! احتمالا دوست داشتم با او همدوره باشم!

  حالا شخصیت نزدیک‌تر؛ مثلا صادق هدایت را گویا خیلی دوست دارید.

بله، صادق هدایت و آلبر کامو! درواقع بیشتر آلبر کامو! بله… یک شخصیت عجیبی داشت و خیلی از پیش‌بینی‌هایش درست از آب درآمد! او آن زمان با خشونت‌های جریان چپ مخالف بود، ولی مثلا ژان پل سارتر نه. کامو با استبداد در شوروی مخالف بود و نقدش می‌کرد. کامو خیلی دید درستی داشت. دوست داشتم با کامو همخانه بودم.

  مجله طنز و کاریکاتور چرا به‌روز نشد؟

خب البته این نظر شماست و من فکر می‌کنم هنوز از برخی جهات مجله من خیلی پیشرو است. همین الان دارم طنزهای کوانتومی در آن می‌نویسم و هنوز کارهای نویی در آن هست… ضمن این‌که این مشکل تمام نشریات کاغذی است، دوران عوض شده و …

  من منظورم بیشتر محتواست. موقعی که من از مجله رفتم از خوانندگان سوال کرده بودید که چرا وقتی روی قطار درحال حرکت می‌پرید، قطار از زیر شما نمی‌رود! بعد از ١۵‌سال هنوز هم دارید همین را می‌پرسید!

 و باز کاریکاتوریست می‌شدم!

نه! اتفاقا چند ماهی است این سوال را عوض کرده‌ایم! ببین خب تا حدودی قبول دارم که مجله نتوانسته شرایط قبل را داشته باشد. بخش زیادی از ماجرا برمی‌گردد به بحث مالی که هم به دلیل افت مخاطب نشریات کاغذی و هم به‌دلیل میل به استقلالی که من داشتم و نمی‌خواستم به آگهی و آگهی‌دهنده وابسته باشم و سیاست‌های مجله من را تعیین کند، وضع مالی مجله طوری نبود و نیست که بتواند به‌روز شود و البته همین الان افراد باانگیزه‌ای در مجله مشغول به کار هستند و خب مخاطبی هم دارد و اتفاقا آن مخاطب با همین حالت نوستالژیک ارتباط برقرار می‌کند.

  اگر کاریکاتوریست نمی‌شدید چه رشته هنری دیگری‌ را پی می‌گرفتید؟

 از مسیری که آمدم پشیمان نیستم، ولی شاید با توجه به قبول شدنم در مدرسه کارگردانی و سینما، می‌توانستم کارگردان یا هنرپیشه بشوم.

  در ٧٠سالگی دنیا و زندگی را چطور می‌بینید؟

هنوز ٧٠ساله نشدم اما اگر به آن سن برسم از خودم خواهم پرسید چگونه من با این همه فشارهای روحی و اقتصادی و اعمال تبعیض‌ها نسبت به خودم، هنوز توانستم دوام بیاورم! اما خوشبختانه در هر سنی، کودک درونم همیشه به من تسلط دارد و این کم موهبتی نیست که آدم، مثل بچه‌ها فکر کند، زندگی کند، دوست بدارد، حسادت نکند، دلرحم باشد و دروغ نگوید.

  در زمان انقلاب زندگی را چطوری می‌دیدید؟

طبیعی است در آن زمان امیدواری خیلی بیشتر بود و واقعا هم اوضاع خوب بود، واقعا ‌سال ۵٨ را در تمام عمرم فراموش نمی‌کنم. صحنه‌هایی دیدیم که باورکردنی نبود. مردم تصادف می‌کردند، می‌آمدند پایین و روبوسی می‌کردند و می‌رفتند! جوان‌ها برای پیرها در صف نفت می‌ایستادند و نفت برای‌شان می‌بردند. ما فکر می‌کردیم خب همیشه همینطوری خواهد بود، ولی نشد! حالا بگذریم!

در ‌سال آخر دبیرستان چطور؟

  خب همان‌طور که انتظار دارید جواب بدهم بله! در شروع جوانی، دنیا بسیار پرشورتر و امیدوارانه‌تر است!

  اگر به ۴٠‌سال قبل برمی‌گشتید، چه کاری را می‌کردید و چه کاری را انجام نمی‌دادید؟

آن موقع خانه ما در هفت‌حوض بود. یک زمین خاکی بود که ما آن‌جا فوتبال بازی می‌کردیم، اگر به قبل برمی‌گشتم با قرض و بدهی، یک تکه زمین در همان‌جا می‌خریدم! مغازه‌ای می‌ساختم، اجاره می‌دادم و تامین مالی می‌شدم و باز کاریکاتوریست می‌شدم!


منبع: برترینها

خوشی‌های کوچک و روزمره «فاطمه معتمد آریا»

او را می‌بینم که در شبی از شب‌های تهران، پیاده راه می‌رود. می‌دوم که ببینمش و این حضور بدون واسطه را باور کنم. کنارش که قرار می‌گیرم دیگر صورتش را تشخیص نمی‌دهم؛ او کیست؟ نوبر کردانی جوان در «روسری آبی»، گیلانه میانسال کمر خمیده از ظلم جنگ، یا مادری که شیر گاز آشپزخانه را تا ته باز می‌گذارد در «اینجا بدون من»؟ نمی‌شود برای فاطمه معتمدآریا اسم گذاشت و پسوندی به آن افزود. یاد گفت‌وگوی دو سال قبل‌مان می‌افتم؛ آنجا که می‌گفت، «جامعه بیشترین الگو برای بازیگر شدن را به من داده است». لابد این قدم ‌زدن‌ها هم اثرات همان شیوه آموزشی است که او از کانون پرورش فکری به ارث برده؛ «امپرویزه».

شیوه‌ای که در آن هنرجو به دیدن و حس کردن دقیق محیط اطرافش ترغیب می‌شود و از رودخانه بی‌کران آدم‌ها و آهن‌ها و آه‌ها، چیزکی در قلبش ثبت و ضبط می‌کند و وقتی صدای «اکشن» را می‌شنود، چشم‌ها، گلو و بدنش، پر می‌شود از همان خاطره کم‌رنگ: «نگاه من به جامعه، مربوط به دوره‌ای ا‌ست که در کانون، آموزش بازیگری می‌دیدم. بعدش هم در دانشسرای هنر و بعد هم در واحد نمایش با همکاران و دوستان قدیمی‌ام، سعی می‌کردیم، همه‌‌ چیز را در لحظه خلق کنیم. برای در لحظه خلق کردن، احتیاج به وسعت دید نسبت به جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کنید، دارید.»

 خوشبختم كه می‌توانم به چیزی اعتراض كنم

  از مردم گفتن

نقش‌های او در این سال‌ها، یک به یک فرق کرده‌اند، همانطور که تهران و جامعه‌ای که او آینه‌دارش بوده، عوض شده است. در نوجوانی و جوانی، مسیر مشخصی داشته این پیاده‌روی‌ها؛ از خانه‌ای در شمال شهر بیرون می‌آمد ‌ یا به کتابخانه شماره ۱۳ کانون پرورش فکری در نیاوران می‌رفت برای آموختن نقاشی، مقاله‌نویسی و تئاتر ‌ یا به دل خیابان‌ها می‌زدتا آدم‌ها را ببیند، بشناسدشان، رفتارهای‌شان را در پس ذهن ثبت کند و شب برای اعضای خانواده‌اش از «مردم» بگوید. خانواده‌ای هنرمند و به قول خودش یک خانواده مهربان، همبسته، حامی و با دیسیپلین: « در خانواده‌ای بزرگ شدم که همیشه موسیقی، تئاتر، سینما و… دور و برش می‌چرخید. حتی علاقه‌مندی‌های پدر و مادرم به هنر عمیق و ریشه‌‌ای بود. به همین‌خاطر نفهمیدم از چه زمانی به هنر علاقه پیدا کردم. همیشه فکر می‌کنم این علاقه در من بوده، یعنی انگار تولدم با فرهنگ و هنر آغشته بوده، با این حساب خیلی تلاش نکردم به آن دست پیدا کنم، بلکه به نوعی در روابط خانواده‌ام مستتر بود.»

  دلم می‌خواهد کسی باشم که هستم

حالا اما پیاده‌روی‌ها، طولانی می‌شود و شب، کش می‌آید. می‌خواهم از این سایه که می‌افتد روی سنگفرش‌های نیاوران، بپرسم که کیست و این وقت شب اینجا چه می‌کند‌ اما نمی‌شود. پرسیدن این سؤال از کسی که بیش از ۲۰ نقش پرخاطره در ضمیر ناخودآگاه ما ساخته، سخت است و از آن سخت‌تر، پرسیدن چیستی و کیستی از یک هنرمند است: «در جهان بی‌هویت امروز، در جهانی که همه می‌خواهند سر و دم و شاخ تو را بکنند و تو را تبدیل به موجود دیگری کنند، دلم می‌خواهد کسی باشم که هستم.

برای این کار، آدم باید تاوانی بدهد و از مسیری عبور کند. حالا من به‌عنوان یک زن در جهان پرتلاطم اطرافم در خاورمیانه، ممکن است ترکش‌های زیادتری بخورم. در چنین شرایطی، بهتر بودن از نظر من، یک زیست پر آرامش است؛ یک زندگی که به سمت به‌دست آوردن صلح، امنیت خاطر در زندگی و روابط انسانی دوستانه‌تر پیش می‌رود. اینها همه برایم؛یعنی زندگی بهتر.»

  خاطره دیدار با پدر در آتش‌نشانی دزاشیب

همین جمله‌ها کافی‌است که برگردد به گذشته، به اینکه کوچک‌ترین بچه یک خانواده بوده و در رفت‌وآمدهای هر روزه‌اش در دزاشیب، پدرش را می‌دید: «پدرم فرمانده ایستگاه آتش‌نشانی و مؤسس چند شعبه آتش‌نشانی در تهران بود. همین ایستگاه آتش‌نشانی دزاشیب شمیران را پدرم درست کرد و سه، چهار ساله بودم که می‌رفتم و می‌دیدمش. یک فرمانده منظم، قدرتمند و در عین حال مهربان و عاطفی. یادم است وقتی از جلوی آتش‌نشانی دزاشیب رد می‌شدیم، پدر در زمین والیبالی که برای ایستگاه درست کرده بود با مامورانش والیبال بازی می‌کرد.

خودش هم همیشه نخستین نفری بود که در تیم می‌ایستاد. وقتی رد می‌شدیم، او را می‌دیدم که یا در حال آماده‌باش بود ‌ یا در حال بازی والیبال.» شغل پدر است یا صفات مادر که سرمایه سیمین معتمدآریا می‌شود برای آینده اما هرچه هست او فداکاری را در همین خانه و در میان اعضای خانواده‌اش آموخته: « درس اصلی خانوادگی ما این بود که میزان ارزش هر آدمی به اندازه کمکی است که می‌تواند به دیگران بکند.

این چیزی بود که پدرم در سه، چهار سالگی به ما یاد داد. نمی‌توانم غیر از آن چیزی که آموزش دیده‌ام، فکر کنم، مادرم هم همینطور. همیشه بهترین چیزهایی را که برایش هدیه می‌آوردند کادو پیچ می‌کرد و می‌داد به کارگرانی که در خانه ما رفت‌وآمد داشتند. همیشه بهترین چیزهایش برای دیگران بود، دیگرانی که شاید نیازمندتر از ما بودند.»

  با همین چیزهای روزمره زندگی می‌کنم

پیاده‌روی به دراز کشیده، سقف آسمان اواخر مهر، کوتاه و کوتاه‌تر می‌شود و شب، آبستن باران‌های پاییزی است. پاییز اما برای معتمدآریا فصل ماندن در خانه نیست؛ فصل تولد است و حیات، حتی اگر محروم از حرفه‌اش باشد: «در تمام سال‌هایی که نتوانستم در سینما و تلویزیون حضور داشته باشم، خیلی طبیعی زندگی کردم. یک آدم بدوی هستم در زندگی، یعنی با همین چیزهای روزمره زندگی می‌کنم و از احساس امنیتم لذت می‌برم.

از اینکه به خانه‌ام برسم، به گل و گیاه داخل خانه‌ام توجه کنم، غذا بپزم، به گربه‌های کوچه برسم، از همسایه‌ام با خبر شوم که در چه حالی است، از زیبایی کوچه و حیاط و همسایه‌های اطراف لذت می‌برم. هر چیزی که فکر کنید، یک آدم معمولی با آن زندگی می‌کند، من هم با همان زندگی می‌کنم، اما شاد و سرمست می‌شوم.»

  بهانه‌های کوچک خوشبختی

سرمست از هوای خنک پاییزی، چشم‌هایش را به خیابان و اطراف دوخته و بی‌آنکه کلمه‌ای از دهانش خارج شود یا لب‌هایش به حرکت درآید، لحظه لحظه این روزها را نفس می‌کشد و اینها همه برای او مفهوم زندگی هستند: «از هر تغییر کوچکی لذت می‌برم. مدام در حال کنکاش هستم. دور و بر خودم، خانه‌ام، محیط اطرافم، همسرم و خانواده‌ و دوستانم را عاشقانه دوست دارم. چیزهای عادی مثل خریدن سبزی و پاک کردنش، آنقدر به من لذت می‌دهد که بازی کردن در یک درام شکسپیر. اینها همه ‌‌چیزهایی است که من را خوشبخت می‌کند.آدم خوشبختی هستم.

خیلی خوشبختم که می‌توانم به چیزی اعتراض کنم. خوشبختم که می‌توانم چیزی را بسازم. خوشبختم که گاهی اوقات می‌توانم جلوی یک فاجعه انسانی را بگیرم، کمک کنم برای نجات یک نفر از اعدام و..‌. خوشبختم که می‌توانم سهم مالی کوچکی از دیگران را به دیگرانی که بیشتر از همه احتیاج دارند برسانم. اینها چیزهایی است که خوشبختم می‌کند. چیزهای کوچکی که همه آدم‌ها در محیط خودشان و در اشکال مختلف انجام می‌دهند و من از انجام دادن‌شان لذت می‌برم.»

اینجاست که قدم‌هایم به قدم‌هایش می‌رسد. سایه برمی‌گردد و به من خیره می‌شود. او کیست؟ زن شوخ‌طبع و بذله‌گوی «همسر» یا مادر ماتم زده «بهمن»؟ رفیق و یار کلاه قرمزی یا صدای مغمومی در «زیر تیغ»؟ هر چه هست، تصویری زنانه‌ از تهران است؛ نگران و دلواپس فردای این آدم‌ها و آمده در خیابان تا در آینه آنها، خود را بهتر ببیند و بشناسد.

همه نقش‌های سیمین

هنرپیشه

 خوشبختم كه می‌توانم به چیزی اعتراض كنم
در «هنرپیشه»، زنی افسرده و تنهاست که از زندگی هیچ لبخندی نمی‌گیرد. نازایی او در این فیلم، بازتاب یکی از بزرگ‌ترین دغدغه زنان ایران در آن ده؛ یعنی فرزندآوری است. او تصویر بی‌تکراری از لیلایی را که هنوز ساخته نشده به سینما عرضه می‌کند؛ تصویر زن ایرانی که می‌تواند زنانگی‌اش را به پای همسرش بریزد، حتی اگر زن کولی لالی که همسرش برای بچه آوردن می‌گیرد، نه لال باشد و نه مادر شود.

همسر

 خوشبختم كه می‌توانم به چیزی اعتراض كنم

پیشینه‌ای که معتمد آریا در تئاتر و دنیای تئاتر عروسکی به همراه آورد، فخیم‌زاده کارگردان را متقاعد می‌کند که او می‌تواند نقش زن شوخ و شنگ و محکمی را بازی کند که قرار است رقیب همسرش در مدیریت یک شرکت در حال فروپاشی شود. «همسر» در آن سال عجیب ۱۳۷۲و در آن دهه عجیب‌تر، بازتاب تلاش زنانی بود که پس از سال‌های جنگ، دنبال به‌دست آوردن جایگاه خود در جامعه بودند.

کلاه قرمزی و پسرخاله

 خوشبختم كه می‌توانم به چیزی اعتراض كنم
وقتی که قرار شد مثلث بی‌تکرار جبلی، طهماسب و معتمدآریا دوباره سر یک فیلم شکل بگیرد، کسی فکرش را هم نمی‌کرد که معتمدآریای جوان خوب از پس نقش مادر برآید. تا آن دوره، مادرهای واقعی، مادرهای جا افتاده و میانسالی بودند که نه می‌خندیدند و نه از زندگی جدید چیزی می‌دانستند اما مادری که معتمدآریا در «کلاه قرمزی و پسرخاله» به یادگار می‌گذارد، همان مادر علی حاتمی است و راستی مگر مادر می‌تواند چیزی جز این باشد؟

روسری آبی

 خوشبختم كه می‌توانم به چیزی اعتراض كنم
درست در همان سالی که معتمد آریا نقش مادر کلاه قرمزی را بازی می‌کند، می‌پذیرد که در فیلم رخشان بنی‌اعتماد، نقش دختر جوانی را بازی کند که در دل روستایی فقیر، عهده‌دار سرپرستی خانواده‌اش است تا اینکه عشق جوانی به پیرانه سری چون عزت‌الله انتظامی می‌افتد. بازی او در «روسری آبی» آینه‌ای است تمام نما از زنان دیروز و امروز ایران که ساده و سختکوش و پاک، به جست‌وجوی معنای عشق می‌روند و گاهی آن را پیدا می‌کنند.

گیلانه

 خوشبختم كه می‌توانم به چیزی اعتراض كنم
۱۰ سال بعد، دوباره معتمدآریا و دوباره فیلمی از رخشان بنی‌اعتماد. حالا آن جوان دیروز، زن میانسالی است با تجربه فراوان برای بازی در نقش‌های متفاوت و لذتی عمیق برای بازی کردن نقش‌های غیرقابل بازی. او این بار باید ننه گیلانه شود و زیر بمبارانی که سال‌ها تهران را قطعه قطعه می‌کرد، همراه دختر و پسرش زندگی کند، با آنها بر سر مفاهیم اولیه زندگی بجنگد، از کمر درد بنالد و گاه در دل تنهایی، لالایی‌ای را زمزمه کند.

قصه‌ها

 خوشبختم كه می‌توانم به چیزی اعتراض كنم
زندگی نوبر کردانی چه می‌شود؟ این سؤال زنانی ا‌ست که تمام آن سال‌ها با «روسری آبی» یکی شده بودند و خود را در نقش معتمدآریا می‌دیدند. پاسخ این سؤال در یکی از اپیزودهای فیلم «قصه‌ها»ست؛ فیلمی که بنی اعتماد ۲۰ سال بعد می‌سازد تا سرنوشت آدم‌های قصه‌هایش را به تصویر بکشد. در «قصه‌ها»، نوبر حالا زن رسمی یکی از کارگران کارخانه حاجی شده و باید منتظر بماند تا وکیل حاجی مرحوم از راه برسد و نامه‌ای به او برساند.


منبع: برترینها

گفت و گو با استاد «محمود فرشچیان»، نقاش نام آشنای ایرانی

محمود فرشچیان نقاش نام آشنای ایرانی است که کارنامه درخشان و پربارش بر هیچ‌کس پوشیده نیست. او آثار مشهوری را خلق کرده که با نگاهی عمیق می‌توان آن را بخشی از هویت مشترک فرهنگی مردم ایران دانست. تابلوهایی چون «عصر عاشورا»، «انتظار»، «ابراهیم در گلستان» و…‌ البته او در این سال‌ها با طراحی‌های منحصر به فرد خود برای ضریح امام رضا(ع) و امام حسین(ع) فصل دیگری در زندگی هنری‌اش گشود.

درك فرهنگ خود فهم زبان جهان 

فرشچیان اکنون در آستانه ۸۸ سالگی تنها یک آرزو دارد «اگر حضرت زینب(س) عنایت کند و شرایطی پیش بیاید که بتوانم کاری کنم، دوست دارم ضریحی برای این ساحت شریف طراحی کنم و بسازم.» او چندی پیش برای رونمایی از کتاب آثارش که توسط انتشارات فرهنگ و هنر گویا منتشر شده بود و همچنین کتاب دیوان حافظ با ترجمه صربی که مزین به نقاشی‌های او بود؛ به ایران سفر کرد. از آنجا که او باید به محل سکونتش یعنی نیوجرسی برمی‌گشت فرصت اندکی دست داد تا با این هنرمند شهیر ایرانی درباره کودکی، فعالیت‌های هنری، وضعیت هنر ایران و شرایط زندگی‌اش در آمریکا گفت‌وگو کنیم.

آقای فرشچیان امروز که شما در آستانه ۹۰ سالگی هستید می‌خواهم یک‌بار دیگر شما را به کودکی‌تان فرابخوانم.

کار را سخت نکنید.(می‌خندد)

شما قبل از ورود به مدرسه نقاشی کردن را آغاز کرده‌اید. چه اتفاقی افتاد که در شما کششی نسبت به نقاشی کشیدن به‌وجود آمد و آن را یافتید؟

 خوشبختانه من در نصف جهان چشم به جهان گشوده‌ام. شهری هزار رنگ و هزار نقش. کودک که بودم زمانی که با پدرم به میدان نقش جهان می‌رفتیم، از همان دور با دیدن گنبد مسجد شیخ لطف‌الله و بعد مسجد امام‌(ره) شگفت‌زده می‌شدم. از پدرم می‌خواستم که آزادم بگذارد تا کمی به تماشای این کاشی‌ها بنشینم. نگاه کردن به این نقش و نگارها انگار که چیزی را درونم بیدار کرد. آن زمان پنج سال بیشتر نداشتم و همان پنج، شش سالگی بود که با اصرار پدرم نقاشی کردن را شروع کردم. البته نقوش قالی هم این تأثیر را برای من داشت و من یادم می‌آید در همان سنین روی فرش می‌نشستم و گل‌ها را نقاشی کردم.

 آن زمان پیش استاد خاصی به تحصیل مشغول شدید؟

من اساتید زیادی نداشتم و روی‌هم رفته زیرنظر استاد تعلیم ندیدم. در واقع خودم جست‌وجوگر بودم و خودم طراحی می‌کردم. پدرم که این علاقه را دید مرا به کارگاه نقاشی حاج میرزا آقا امامی برد و چند سالی را پیش او گذراندم. بعدتر به واسطه یکی از نزدیکان پدرم به استاد بهادری معرفی شدم. ایشان از افرادی بود که من نظیر و نمونه‌اش را ندیده‌ام. من طراحی‌های خودم را می‌کردم و پیش استاد می‌بردم و او نظرمی‌داد. هیچ وقت خودش در کارهایم دست نبرد. می‌گفت از روی هرچه کشیدی خودت برو و با آن مقایسه کن. ایراد کار دستت می‌آید. استاد بهادری معروف بود که جز دو کلمه حرفی دیگر ندارد. یا می‌گفت خوب است یا می‌گفت بد است.

وسایلی که بیشتر با آنها کار می‌کردید در آن زمان چه بود؟

مداد و زغال. همیشه هم در عالی‌قاپو، مسجد امام و مسجد شیخ لطف‌الله بودم. از صبح تا شب بعد هم کارم را می‌بردم و استاد نظر می‌داد و بالاخره کار به یک نقطه‌ای می‌رسید.

این شیوه برخورد استادتان چه تأثیری روی نگاه شما داشت؟

من امروز البته این را می‌گویم که آموزش زمانی تکمیل می‌شود که هنرجو خودش برای تصحیح کارش تلاش کند. این کار هنرجو را به سمت پژوهش و کاوش در امور می‌کشاند. من می‌گویم هنرجویان باید بروند و تحقیق و پژوهش کنند و هیچگاه قانع نشوند.

شیوه برخورد اساتید با شما در خارج از ایران چگونه بود؟ چون شما از یک مقطعی برای تحصیل هنر به خارج از ایران رفتید.

در خارج از ایران برای من اتفاق عجیبی رخ داد و شاید بخشی از نگاه من آنجا تغییر کرد. زمانی که به اتریش رفتم و در وین مشغول درس خواندن شدم، استادم که یک آلمانی-اتریشی بود؛ به من آموخت که دست از تقلید ‌ یا بهتر بگویم کپی کردن، بردارم. شاید این به واسطه نگاه متفاوت غربی‌ها به نقاشی بود.

او شباهتی به استاد بهادری داشت و هم یک تفاوت. شباهتش آن بود که دست به‌کار من نمی‌ز‌د اما تفاوتش در آن بود که مرا به سمت اهمیت بخشیدن به تخیلم فرامی‌خواند. او می‌گفت آنچه تو می‌بینی درست است. او گفت باید تمرین کنی و تمرین کنی تا روش صحیح خودت را به‌دست بیاوری. این در کار و هویت نقاشی‌های من تأثیرگذار بود.

به چه صورت تأثیر گذاشت؟

همانطور که گفتم خیلی کار کردم. باید تمرین کرد. هنر حاصل مطالعه، تمرین، ممارست و نوعی ریاضت شیرین عاشقانه است که باید آن را تحمل کرد. راضی نبودن مهم است. می‌خواهم بگویم من نه از قلم خاصی استفاده می‌کنم و نه رنگ جادویی دارم. قلم‌مو، رنگ و این چیزها اصلا‌ مسئله نیست. این مسئله را من همیشه می‌گویم که در واقع همان «آب کم جو تشنگی‌آور به‌دست تا بجوشد آب از بالا‌ و پست»، است.کسی که می‌خواهد کار کند باید آنقدر آگاهی و دانشش را بالا ببرد و در دستش توانایی ایجاد کند که با هر چیزی بتواند به راحتی کار کند. موسیقی رنگ و رقص خطوط می‌توانند تا بی‌نهایت تغییر شکل پیدا کنند.

آقای فرشچیان شما چرا ایران را ترک کردید و در آمریکا سکنی گرفتید؟

باور کنید به واسطه یک اتفاق ساده.

 چه اتفاقی؟

در آمریکا نمایشگاهی از نقاشی‌های هنرمندان ایرانی بود که من برای تماشای آن به نیویورک رفته بودم.در راه بازگشت به ایران بودم که فردی در همان سالن نمایشگاه گیرم انداخت و به واقع کار دستم داد. (می‌خندد)البته پسر من هم آن زمان در آمریکا زندگی می‌کرد.

مشکلی برای‌تان به‌وجود آورد؟

این فرد گفت ‌ ما ساختمانی را در منهتن بنا کردیم. او یک شرکت طراحی ساختمان داشت. با ایران مکاتبات فراوانی را انجام داده بود تا مرا پیدا کند و یکباره اتفاقی در آنجا مرا دید. می‌خواستند برای طاق و دیوار دو ساختمان بزرگ در منهتن نیویورک نقاشی بکشند. به چند نقاش آمریکایی و ژاپنی نمونه سفارش داده بودند اما هیچ‌کدام نتوانسته بودند این کار را انجام دهند، دقیقا یادم می‌آید که او گفت «مطمئن هستم شما می‌توانید.»

 درك فرهنگ خود فهم زبان جهان

من ناچار شدم و پذیرفتم. بلیتم را عقب انداختم و چند طرح برای‌شان تهیه کردم و اتفاقا قبول شد. چند کار نقاشی برای دیوار و طاق آنجا انجام دادم که الا‌ن هست و همه می‌روند می‌بینند. این است که دست خودم نبود و همان اتفاق بود که مرا نگه داشت و وقتی برگشتم، دیدم که آدم دلش می‌خواهد اینجا کاری انجام دهد، دانشکده‌های هنری ‌برقرار شود‌ اما اصلا‌ کسی گوش نمی‌دهد. من برای خودم نمی‌خواهم کاری انجام دهم، ولی برای هنر مملکتم می‌خواهم کاری بکنم.

اوقات‌تان در آمریکا به چه کارهایی می‌گذرد؟ آنجا همچنان مشغول کار هنری هستید؟

دوست دارم یک نکته‌ای را اضافه کنم. من آنجا که هستم بیشتر می‌توانم به مملکت و هنرمان خدمت کنم تا اگر در اینجا باشم. وقتی که سن آدم بالا می‌رود زمان طلا می‌شود. واقعیت آنجاست که در این وقت اندکی که حس می‌کنم برایم باقی مانده؛ تنها دوست دارم تجربیات این سال‌های خود را به نوعی در یک شکل درست به نسل بعد منتقل کنم.

چون برای نسل جوان نگرانم. نسلی که حاشیه‌ها برایش بدل به اصل شده است‌ اما همچنان اتود می‌زنم و طرح ضریح حضرت عبدالعظیم(ع) یکی از مهم‌ترین کارهایی است که در دست دارم و امیدوارم به سرانجام برسد. این کتابی هم که اخیرا در تهران رونمایی شد، ترجمه دیوان حافظ به زبان صربی بود که نقاشی‌های آن را کار کردم.

وقتی نگاه می‌کنم احساس می‌کنم در عالم نقاشی کاری را که باید انجام می‌داده‌ام، صورت گرفته است. البته در نیوجرسی کلاس‌های هنری دارم هم به‌صورت آزاد و هم در برخی از دانشگاه‌های عالی آنجا، برای همین است که فقط گاهی می‌توانم به ایران سفر کنم و سریعا به آمریکا برمی‌گردم.

شاید این سؤال کلیشه به‌نظر برسد اما آرزوی شما در این سن چیست و آیا کاری بوده که دوست داشتید انجام دهید اما موفق به انجام آن نشده‌اید؟

من اعتقاد دارم که خداوند متعال است که مسیر را برای هر فردی تعیین کرده و انسان به فرمان الهی است که کاری صورت می‌دهد. اما اگر حضرت زینب(س) عنایت کند و شرایطی پیش بیاید که بتوانم کاری کنم، دوست دارم ضریحی برای این ساحت شریف طراحی کنم و بسازم. واقعیت‌اش آنجاست که در فرازهای زندگی هنری‌ام، همواره دلم را به خدا و اهل‌بیت(ع) سپرده‌ام. آنچه از محمود فرشچیان می‌بینید، زاده دست او نیست، بلکه عنایت خاص حضرت حق است که به این کمترین عرضه شده و امیدوارم که لایق باشم‌ اما به عقیده خودم هر کای را دوست داشتم؛ انجام داده‌ام.

 همه می‌دانند ساخت ضریح امام حسین(ع) و ضریح امام رضا(ع) به‌دست شما صورت گرفته. چه تفاوتی میان این کار شما با نقاشی‌های‌تان وجود داشت؟

من آدم احساسی هستم و حسم را در زمان کار رها می‌کنم. برای همین است که در بسیاری از نقاشی‌هایم حالات و اشکالی به تصویر درآمده است. هرکدام از آنها حال خاصی برایم دارند و نمی‌توانم از میان آنها یکی را به‌عنوان بهترین انتخاب کنم. در حقیقت تفاوتی میان آنها وجود ندارد‌ اما با خودم که صادق می‌شوم طراحی ضریح سیدالشهدا(ع) حال مرا بسیار دگرگون کرد. البته که در زمان طراحی ضریح امام رضا(ع) نیز این حال به من دست داد اما آن اتفاق لطف دیگری در زندگی من داشت.

شما وضعیت هنر به‌خصوص نگارگری در ایران را چگونه می‌بینید؟ باتوجه به اینکه گفتید شرایط جوان‌ها نسبت به دوران شما کمی تغییر کرده. احساس می‌شود نوعی بی‌میلی نسبت به این نوع از هنر وجود دارد.

من بارها در محافل مختلفی تأکید کردم اگر نقاشان ایرانی به اصالت خود بازگردند و بتوانند محتوای عمیقی که در فرهنگ خود ما وجود دارد را در آثار خود منعکس کنند، بدون شک به نتایج مفید و مهمی خواهیم رسید. از سویی برخلاف شما، معتقدم در ایران خوشبختانه نگاه‌ها به نگارگری تغییر کرده و مورد استقبال عموم قرار گرفته است. من شنیده‌ام که دانشگاه‌هایی هم پیرامون این مسئله به‌وجود آمده است لیکن فکر می‌کنم اتفاق‌های خوبی در حال رخ دادن است.

آقای فرشچیان بسیاری معتقدند در نگارگری طی سال‌های متمادی پیشرفتی صورت نگرفته است.شاید یکی از دلایلی که موجب شده نسبت به این سبک از نقاشی توجهی نشده این پیش‌زمینه فکری باشد که نگارگری فضایی برای نوآوری ندارد و آثار امروز با آثار مکتب هرات و دوران صفویه تغییر چندانی نداشته است.

در این مجال اندک؛ زمان برای پاسخ به این سؤال کافی نیست اما برای اینکه موضوع کمی روشن شود من می‌خواهم مسئله کلی‌تری را خدمت‌تان عرض کنم. وقتی در دوره‌های مختلف دقت کنیم و هنر ایران را با هنر کشورهای دیگر به‌خصوص کشورهای آسیایی مثل چین و ژاپن که فرهنگ‌شان به ما نزدیک است، مقایسه کنیم، روشن است که در هنر ایران، سبک‌ها، مکتب‌ها، ایده‌ها و عقایدی وجود دارد که خود هنرمندان به آن پرداخته‌اند، درحالی‌که در چین، ژاپن و دیگر ممالک، بیشتر تداوم برقرار است.

یک نقاش چینی هر راه و روشی را که دنبال کند چه پیرو نقاشی نو باشد، چه پیرو نقاشی مکتب قدیم، اصالت هنر چینی در کارهای او به خوبی مشهود است‌ اما ما در برش‌های مختلفی از تاریخ، حالت‌های متفاوتی را در نقاشی خود شاهد بوده‌ایم. حتی بعضی از آثار، نشان نمی‌دهند که نقاشی ایران است یا اروپایی یا آمریکایی… خوب آن آثار نمی‌توانند هویت اصیل نقاشی ما را در خود داشته باشند.

تصور می‌کنم امروز اغلب جوان‌ها به سراغ خلق آثاری می‌روند که از هویت ایرانی خالی است و نمی‌توانند حرفی در جهان داشته باشند. اما باز تأکید می‌کنم آینده درخشانی در انتظار هنر ایران به‌خصوص نگارگری است.

 درك فرهنگ خود فهم زبان جهان

در گذشته، در سال‌هایی که در ایران تدریس می‌کردم، یک شکل موج نو و حالت غربزدگی میان هنرمندان رواج داشت که در هنر ما به‌شدت به چشم می‌خورد اما هم‌اکنون می‌بینیم که با ایجاد نمایشگاه‌ها و افزایش علاقه‌مندی جوان‌هایی که در این راه قدم گذاشته‌اند، به‌تدریج توجه عموم نسبت به هنرهای اصیل ایرانی بیشتر می‌شود. این نوع هنر می‌تواند به واسطه فعالیت‌های انجمن‌های مختلف راهی برای ورود این نوع از نقاشی به زندگی مردم باز کند و اگر این اتفاق بیفتد؛ بسیار خوب است.

ما در فرهنگ و هنر خودمان از اصالت عظیمی برخورداریم و فکر نمی‌کنم لازم باشد، دست نیاز به نقاط دیگر دنیا دراز کنیم. آنچه مسلم است، نقاشان و هنرمندان ایرانی که در این راه قدم می‌گذارند لازم است نسبت به آنچه در دنیا می‌گذرد، بی‌اعتنا نباشند و چیزهایی را که در هنر دیگر ممالک جهان است، یاد بگیرند و در هنر خود مستحیل کنند، نه اینکه هنر خود را در هنر دنیا بی‌رنگ کنند.

محمود فرشچیان در ۸۸سالگی خود را چگونه می‌بیند؟

حقیقت آنجاست که از زندگی هنری خود بسیار راضی هستم. من در تمام عمرم تلاش کردم که چیزی یاد بگیرم.من جست‌وجو کردم و سعی کردم نگاه اصیل ایرانی را از دل فرهنگم پیدا کنم. به سهم خودم با برگزاری نمایشگاه‌هایی در نقاط مختلف دنیا، سعی کرده‌ام تا حد امکان این هنر و اصالت فرهنگی را به افرادی که علاقه‌مند به شناخت آن هستند، بشناسانم و مهم‌تر از هر چیزی تلاش کردم انسان خوبی باشم. بسیار خشنودم که توانستم با درک فرهنگ خودم زبانی جهانی به‌دست بیاورم و هنر کشورم را در جهان معرفی کنم. من خداوند را شاکرم.


منبع: برترینها

درباره‌ی «آگاتا کریستی»، ملکه‌ی جنایت

برترین ها: مارک کمبل در کتاب جیبی “دانستنی های اساسی در مورد آگاتا کریستی” (Pocket Essential Agatha Christie)، حقیقت های جالبی در مورد پر فروش ترین نویسندۀ داستان های رمزآلود گردآوری کرده است.

مارک کمبل از زمانی که کوچک بود، مجذوب آگاتا کریستی بود؛ کتاب هایی با جلد های رنگ و رو رفته در کتابفروشی محل بود که اولین بار توجه او را به خود جلب کرد. زمانی که موفق به خواندن کتاب های کریستی شد-او با داستان “قتل در قطار سریع السیر شرق” (۱۹۳۴) شروع کرد-شگفت زده و کمی هم به دلیل فقدان جمجمه های خونین در داستان ها ناامید شده بود. چیزی که در عوض آن پیدا کرد، رمز و راز های فریبنده ای بود که با شخصیت های مسحور کننده و غنی و قتل ها (و راه حل ها)ی کاملاً عجیب و غریب آمیخته بودند.

 8 نکته دربارۀ آگاتا کریستی که ممکن است ندانید

زمانی که سال ها بعد کتاب “دانستنی های ضروری” را نوشت، همدمی دوباره با ملکۀ جنایت برایش بسیار لذت بخش بود. کتاب کمبل حاوی تمام آن چیزهایی است که می خواهید دربارۀ این جنایی نویس محبوب بدانید. در اینجا فقط چند نمونه از این حقایق ریز و درشت را آورده ایم تا میل شما برای خواندن کتاب برانگیخته شود…

۱٫ آیا آگاتا کریستی را بیگانگان ربوده بودند؟

بعید است؟ شاید. کافی است بگوییم که در روز ۳ دسامبر ۱۹۲۶، آرچی همسر کریستی برای او اعتراف کرد که با یکی از آشنایان مشترکشان رابطۀ عاشقانه دارد. و بعد غیبش زد تا آخر هفته را با او بگذراند. کریستی که به تازگی مادرش را از دست داده و آشفته بود، بیش از پیش آزرده شد. آن روز عصر او ناپدید شد، در حالی که اتومبیل خود را نزدیک دریاچۀ سایلنت پول در ساری رها کرده بود. پلیس چهار شهرستان برای جستجوی او فراخوانده شدند و دیلی نیوز ۱۰۰ پوند (۵۵۰۰ پوند یل حدود ۷۷۰۰ دلار کنونی) برای هر خبر پاداش تعیین کرد.

یازده روز بعد، ایوینینگ استاندارد فاش کرد که او در هتل هایدرو واقع در شهر هروگیت ساکن بوده، آن هم با نام مستعار ترزا نیل (عجیب این که نام معشوقۀ آرچی نانسی نیل بود). پزشکان مشکل او را فراموشی تشخیص دادند و او هرگز در مورد آن “۱۱ روز ناپدیدی” صحبت نکرد. منتقدان معتقد بودند این کار یک ترفند تبلیغاتی بوده، اما تفکر کنونی این است که وی اختلال روانی را تجربه کرده است که به “گریز گسسته” معروف است و به دلیل اضطراب شدید و ناگهانی بروز پیدا می کند.

 8 نکته دربارۀ آگاتا کریستی که ممکن است ندانید

۲٫ شهرت او فقط از خدا کمتر است.

بر اساس کتاب رکورد های جهانی گینس، محبوبیت آگاتا کریستی فقط از کتاب آسمانی “انجیل” و “بارد” کمتر است. او بدون شک پرفروش ترین رمان نویس تمام دوران است. یونسکو در سال ۱۹۵۹ در گزارشی اعلام کرد که کتاب های او به ۱۰۳ زبان ترجمه شده اند و تا آن زمان بیش از دو بیلیون نسخه، یعنی بیشتر از تمام جمعیت چین و آمریکا روی هم، فروش داشته اند.

۳٫ او مخترع دستگاه کتابخوان است…

آیا عالی نمی شد اگر این اتفاق می افتاد؟ متأسفانه ما تنها می توانیم بگوییم که او یکی از بهترین دلیل ها برای داشتن کتابخوان است. کل آثار او شامل ۷۲ رمان و مجموعه های بی شماری از داستان های کوتاه، همینطور شعر، خاطرات، داستان های کودکانه و نمایشنامه است. در سال ۲۰۰۹، هارپر کالینز تمام داستان های دوشیزه مارپل او را در یک جلد منتشر کرد: این کتاب ۴۰۳۲ صفحه، بیشتر از ۸ کیلوگرم وزن و ۱۰۰۰ پوند (حدود ۱۵۰۰ دلار آمریکا) قیمت داشت. قطورترین کتاب دنیا، بر اساس کتاب رکورد های گینس، خوشبختانه با دستگیرۀ قابل حمل ساخته شد.

 8 نکته دربارۀ آگاتا کریستی که ممکن است ندانید

۴٫ او نمایشنامه ای نوشته است که به مدت بیشتری از تمام نمایشنامه های اندرو لوید وبر به روی صحنه رفته است.

ممکن است مبالغه باشد، اما “تله موش” کمتر از یک پدیده نیست. این نمایشنامه حدود ۶۵ سال پیش، در ۶ اکتبر ۱۹۵۲،  ۸ ماه قبل از تاجگذاری الیزابت دوم در لندن و در تئاتر امبسدرز افتتاح شد، سپس در سال ۱۹۷۴ به تئاتر سینت مارتین منتقل شد و تا امروز در همین تئاتر اجرا می شود. تا روز انتشار این مطلب (۱۵ سپتامبر ۲۰۱۵)، این نمایشنامه ۲۶۱۹۰ بار اجرا شده است.

وب سایت های تئاتر، زیرکانه، ترجیح می دهند آن را “نمایشنامه ای بزرگ از تاریخ تئاتر” توصیف کنند تا نمایشنامۀ بزرگ تئاتر، از این رو طول عمر آن توقف ناپذیر به نظر می رسد. کریستی آن را بر اساس داستان کوتاه “سه موش کور” (که خود نسخه ای از نمایش رادیویی او در سال ۱۹۴۷ بود) نوشت و با نگاهی به هملت شکسپیر،  آن را “نمایش در نمایش” نامید. اما شباهت ها بایست به همان جا ختم می شد. در سال ۱۹۵۴، سه نمایش از او در وست اِند روی صحنه ها بود: “تله موش”، “شاهدی برای تعقیب” و “تار عنکبوت”.

 8 نکته دربارۀ آگاتا کریستی که ممکن است ندانید

۵٫ او راز مرگ هرکول پوآرو را بیش از ۳۰ سال مخفی کرد.

کریستی “پرده: آخرین پروندۀ هرکول پوآرو” را در اوایل سال های ۱۹۴۰ (تاریخ دقیق آن مشخص نیست) نوشت و آن را در یک صندوق بانکی که به شدت در برابر بمباران نازی ها مراقبت می شد، پنهان کرد. او که قصد داشت این داستان را پس از مرگش منتشر کند، در سال ۱۹۷۵، زمانی که برایش روشن شد که بسیار پیر تر از آن است که بتواند برای کریسمس کتاب جدیدی بنویسد، متقاعد شد آن را چاپ کند.

در این کتاب، پوآروی ویلچر نشین به گونه ای کاملاً متفاوت از پوآرویی که می شناسیم رفتار می کند. نیویورک تایمز در اقدامی محبت آمیز، آگهی مرگ او را در صفحۀ نخست خود چاپ کرد، و این اولین باری بود که یک شخصیت خیالی چنین گرامی داشته می شد.

 8 نکته دربارۀ آگاتا کریستی که ممکن است ندانید

۶٫ او رمان های عاشقانۀ موفقی نیز نوشته است.

کریستی برای ساکت کردن آن دسته از منتقدینی که شکایت می کردند که او فقط “جدول های معمایی شکوهمند” نوشته است، شش رمان عاشقانۀ به شدت مجذوب کننده نوشت، البته با نام مستعار “مری وستمکات”. یکی از آنها با نام “پرترۀ ناتمام” (۱۹۳۴) داستانی به شدت شخصی دربارۀ زن رمان نویسی بود که بعد از جدایی از همسرش اقدام به خودکشی می کند.

بسیاری این داستان را بازگویی شکست خود او در ازدواج و “ناپدیدی” بعد از آن، البته با کمی تغییر، قلمداد کردند. او همچنین داستان های کودکانه، شعر و خاطراتی از تجربه های باستان شناسانه اش در عراق نوشته است.

۷٫ پوآرو معروف ترین صادرات بلژیک است.

البته جدا از تن تن، رنه مارگریت، آدری هپبورن و راهبۀ آوازه خوان.

۸٫ “مرگ راجر اکروید” (۱۹۲۶) با اختلاف بسیار، بهترین رمان پلیسی است که تا کنون نوشته است.

بدون این که بخواهم رازی را فاش کنم، این کتاب از آن نوع رمان ها است که ام. نایت شامالان تنها می تواند رویای آن را داشته باشد. یک معمای قتل طرح ریزی شده با مهارت و گروهی از مظنونین احتمالی، که هرکول پوآرو از “سلول های کوچک خاکستری” اش تا آخرین حد توانشان کار می کشد. راه حل معما چیست؟ خوب، آدم فقط یک بار در زندگی اش می تواند از پس چنین ترفندی برآید و کریستی، خدا روح او را بیامرزد، این کار را کرد.
 

8 نکته دربارۀ آگاتا کریستی که ممکن است ندانید


منبع: برترینها

گفت‌ و گو با شهرام ناظری، لوچیانو پاواروتی ایران

از استاد شهرام ناظری سخن می‌گوییم، ‌برنده نشان «لوژیون دونور» فرانسه، برنده جایزه «اسطوره زنده» از دانشگاه یوسی‌اِل‌اِی، برنده جایزه «کونکورز» موسیقی فولکلور در سال ۱۹۷۵ و کلیددار مقبره شمس تبریزی در خوی. ناظری برای همه ما نامی آشناست. او قرار است آذرماه سال جاری تور کنسرت‌های خود را در شهرهای اروپایی برگزار کند. دو آلبوم هم در دست انتشار دارد. درباره فعالیت‌های او و نیز برخی موضوعات دیگر، در یک روز پاییز با این استاد آواز به گفت‌وگو نشستیم که در ادامه می‌خوانید.

 نسـل‌ ما آرمانخواه بود
اخیرا آقای محمدعلی موحد تصحیح جدیدی از مثنوی مولانا انجام دادند که قرار است بزودی منتشر شود. با توجه به این‌که شما از مولانا دوستان هستید، خواستم از همین‌جا مصاحبه را آغاز کنید که چقدر از این اتفاق خوشحالید؟

واقعا دکتر محمدعلی موحد، این استاد گرانقدر، یکی از اسطوره‌های فرهنگ ایران زمین به حساب می‌آید؛ همان‌گونه که شفیعی‌کدکنی و دیگر بزرگان از این دست جزو مفاخر این مرزوبوم هستند. جای تاسف است آن‌طور که شایسته است از این صاحبنظران در کشور ما استفاده نمی‌شود.

تا کمتر از یک‌ماه دیگر تور کنسرت‌های شما در اروپا شروع می‌شود. به نظر شما، موسیقی ایرانی با زبان فارسی، چه جذابیتی دارد که تا این حد در مغرب زمین از آن استقبال می‌شود؟

آنجا برنامه‌ریزی حرف اول را می‌زند، بر عکس اینجا که متاسفانه طوری عمل می‌شود که هنر واقعی زیرغبار قرار می‌گیرد. در غرب ضمن این‌که هنر خودشان را نشان می‌دهند، هنرهای دیگر قومیت‌ها و کشورها بخصوص شرقی را هم ارائه می‌دهند. بودجه می‌دهند، برنامه‌ریزی می‌کنند و ساعاتی را به آشنایی با فرهنگ ملل دیگر اختصاص می‌دهند. همه اینها باعث شده عده‌ای از مردم اروپا به فرهنگ شرق علاقه‌مند شوند. اول بار از هند شروع شد.

در زمان بیتل‌ها مردم اروپا و غرب به موسیقی هند علاقه‌مند شدند. آنها از موسیقی شرق خیلی استقبال می‌کنند. تازه از موسیقی ایرانی خیلی کمتر استقبال می‌کنند که باز هم چنین استقبالی را از آنها می‌بینیم. خود من حدود ۲۰ سال هر سال در تئاتر شهر پاریس و جشنواره‌های فرانسه مثل جشنواره اوینیون و سن فلورانس اجرا داشته‌ام و در این سال‌ها کم‌کم احساس کردم شنوندگان فرانسوی هر بار زیادتر می‌شوند و به موسیقی ایرانی و کار اینجانب علاقه بیشتری پیدا می‌کنند. آنها علاوه بر این‌که دوست دارند فرهنگ خودشان را بشناسند، تمایل دارند فرهنگ‌های دیگر را هم بشناسند. این چیزی است که جامعه ما از آن غافل شده است. نه تنها فرهنگ‌های دیگر را نمی‌شناسیم، بلکه فرهنگ خودمان را هم نمی‌شناسیم.

برنامه‌تان برای این تور کنسرت در شهرهای مختلف اروپا چیست؟

چند تا کنسرت است که شامل همکاری با فیلارمونی کلن، برلین، بروکسل، استکهلم و گوتنبرگ می‌شود. من سال‌هاست در فیلارمونی‌ها برنامه اجرا نکرده‌ام. تصمیم گرفتم با گروه دستان برنامه‌هایی را همراه فیلارمونی‌ها اجرا کنم.

برنامه اجرا کردن در ایران بیشتر برای شما لذتبخش است یا خارج از کشور؟

طبعا آرامش و کار کردن در محیط هنری آنجا راحت‌تر است. در محیط فرهنگی و هنری آنجا همه چیز منظم و با برنامه است و هیچ چیزی از معیار هنری خارج نیست. همه چیز متناسب با اهداف فرهنگی است. اما در فضای فرهنگی ما انگار همه چیز پول و تجارت شده است.

 نسـل‌ ما آرمانخواه بود
گویا هنوز بابت کنسرت قوچان ناراحتید؟

بله. خاطره تلخی بود. البته نظیر این در این سال‌ها همیشه بوده است، اما درباره این کنسرت، فضای بسیاری نامناسبی بود و این برای من سنگین تمام شد. در آن کنسرت چون مردم از شهرهای دور آمده و ساعت‌ها منتظر بودند درها باز شود و بالاخره نشد، اذیت شدند. این موضوع، هم روی مردم و هم روی من تاثیر منفی گذاشت.

آلبوم «عاشق کیست» قرار بود قبل از محرم منتشر شود. درباره حال و هوای این آلبوم که بزودی روانه بازار می‌شود، صحبت کنید.

آلبوم «عاشق کیست» به مناسبت هزاره ابوسعید یکی از بزرگان فرهنگ و حماسه عرفانی ایران زمین انجام شده است. موسیقی آن در پراگ ضبط شده و اثری است که خود من با یک علاقه خاص و به توصیه دکتر شفیعی‌کدکنی انجام داده‌ام. من حدود ۵۰ سال است با ایشان ارتباط خاصی دارم. با همکاری یکی از آهنگسازان جوان به اسم آقای پورخلجی و با ارکستر سمفونیک پراگ برای این آلبوم زحمت زیادی کشیدیم. امیدوارم در شناخت هرچه بیشتر مشاهیر و تاریخ ایران موثر باشد.

چرا با ارکسترهای ایرانی کار نکردید؟

طبعا خیلی فرق می‌کند. اینجا به ارکسترها رسیدگی نمی‌شود. ما هنرمندان بسیار شایسته‌ای داریم، اما چون در ارکسترها و گروه‌های موسیقی شاهد رسیدگی نیستیم، نتایج مثبتی نمی‌بینیم.

شما در آثارتان بارها به بزرگان ایران‌زمین مانند مولانا و فردوسی و حالا ابوسعید ابوالخیر پرداخته‌اید، این علاقه شما به مشاهیر عرفان و ادب از کجا سرچشمه می‌گیرد؟

من خودم اهل ادب و ادبیات هستم. همپای موسیقی با ادبیات و قلم و شعر حرکت کردم. خودم هم دستی در شعر دارم. اگر آهنگسازی خیلی در کار موسیقی قوی باشد اما در ادبیات ضعیف باشد، با دلسردی با او کار می‌کنم. این است که ادبیات برایم خیلی مهم است.

ادبیات در همه هنرها نقش مادر را دارد. ادبیات می‌تواند فرهنگساز باشد. این‌که به فردوسی و مولانا و ابوسعید و امیرکبیر یا دیگر مشاهیر می‌پردازم، اولا براساس علاقه شخصی است که این کار را می‌کنم. دیگر این‌که فکر می‌کنم معرفی این مفاخر به جامعه در فرهنگ و فرهنگسازی نقش دارد. اما یک دست صدا ندارد و نمی‌توانم به تنهایی راه به جایی ببرم. بطور کلی فکر می‌کنم هر هنرمندی در رشته خود اگر واقعا نسبت به ادبیات و تاریخ بیگانه باشد، بسیار دشوار است که بتواند کار ماندگاری پدید بیاورد. یعنی شناخت ادبیات و تاریخ برای هر هنرمندی نقشی خاص در حد رشته تخصصی او دارد.

فرمودید دستی در شعر دارید. نمی‌خواهید اشعارتان را در قالب یک مجموعه منتشر کنید؟

منظورم این بود که برخی از آثار اجرا شده در این سال‌هایی که گذشت اثر خودم بوده است. اما خیلی اصرار نداشتم که اسمی از خودم مطرح باشد.

چرا دوست نداشتید اسم شما به عنوان شاعر هم مطرح باشد؟

چون همین شهرام ناظری بودن برای من کافی بود.

یکی از آثاری که خودتان شعر و آهنگش را تهیه کردید، معرفی کنید.

به مناسبت هشتصدمین سالگرد مولانا در سال ۲۰۰۷ شعر و آهنگ «شیدا شدم» اثر من بود که به یاد مولانا این کار را انجام دادم.

در ادبیات که این همه به آن علاقه‌مندید، آیا فقط شعر می‌خوانید یا به رمان هم علاقه دارید؟

من مربوط به یک نسل آرمانخواه هستم که همگی اهل مطالعه و کتاب خواندن بودیم. طبیعی است کسی که اهل هنر باشد و آثار ارزشمندی را از رومن رولان و نیچه و شکسپیر و خیلی‌های دیگر نخوانده باشد، عجیب است. اما نسل جدید با کتاب بیگانه است و همین باعث می‌شود آثار ماندگاری پدید نمی‌آید. چون تنها برای خواندن صدای خوب کافی نیست، باید دانشی پشت آن باشد. موسیقی‌های جدید در حافظه کسی نمی‌ماند و ماندگار نمی‌شود.

اگر هم ماندگار باشد نهایتا سه تا شش ماه در حافظه‌ها می‌ماند. امروزه کتابخوانی در ایران رو به زوال است، اما کتاب و کتاب خواندن می‌تواند تاثیر مثبتی بر جامعه، بخصوص جوانان بگذارد. در آرامش و نوع تفکرشان نقش دارد. اما جوانان نسل جدید عادت کردند با یک دکمه به همه چیز برسند. این مطلوب نیست. آن حس آرامشی که با کتاب به‌دست می‌آید، آن رابطه‌ای که از نظر درونی با کتاب برقرار می‌شود، تاثیرش را می‌توان در آرامش و فرهنگ جامعه دید. من یک زمانی خیلی رمان می‌خواندم چون با بسیاری از اهل ادب و هنر همنشین بودم.

 نسـل‌ ما آرمانخواه بود
آلبوم دیگری هم در دست تولید دارید با عنوان «خنیاگر». از آن کار هم برای ما بگویید.

اثر «خنیاگر» موسیقی شمال خراسان است. چون خراسان از نظر فرهنگ موسیقایی بخصوص دوتار وضعیتی دارد که در جهان کم‌نظیر است. شاید اگر روزی موسیقی‌ها را بررسی کنند یکی از مهم ترین بخش‌های موسیقی، دوتار خراسان باشد. همین‌طور موسیقی اقوام ایرانی که موسیقی هر قوم برای خودش دریایی است.

موسیقی خراسان استخوان دار است. من در این زمینه با یکی از استادان دوتار نواز آن خطه به اسم مسعود خضری کار کردم. «خنیاگر» اثری است که بر مبنای موسیقی شمال خراسان نوشته شده. سعی کردیم شعرها به فارسی باشد تا مردم آشنا شوند. چون همان‌طور که می‌دانید موسیقی شمال خراسان کردی یا ترکی است. ما از اشعار شعرای کلاسیک قرون سوم و چهارم در این آلبوم استفاده کردیم. بخشی از شعرها هم متعلق به ملک‌الشعرای بهار است که خودش خراسانی بوده.

با پسرتان حافظ ناظری همچنان همکاری می‌کنید؟

او جوان است، باید تجربه‌های زیادی را پشت‌سر بگذارد تا در این کار به پختگی لازم برسد. هر زمان لازم باشد کارهای مشترکی انجام می‌دهیم، اما فعلا بهتر است که او یک تنه این راه پرنشیب‌و‌فراز را تجربه کند.

در شرایطی که فرهنگ غالب جهانی می‌خواهد خرده فرهنگ‌ها را نابود کند چطور می‌توان موسیقی ایرانی را حفظ کرد؟

امروز در ایران فرهنگ و موسیقی مثل خیلی چیزهای دیگر سر جای خودش نیست و دچار بیماری شده است. من به حوزه‌های دیگر کاری ندارم، اما به فرهنگ و هنر که می‌توانم کار داشته باشم. برخی تصمیم‌گیرندگان حتی نمی‌دانند فرهنگ یا موسیقی به چه دردی می‌خورد. باید به این باور برسیم که فرهنگ و هنر به جامعه آرامش می‌دهد و در ارتقای آن نقش اصلی را دارد. طبعا یک مشی درستی تبیین نشد و جوان‌ها خوب هدایت نشدند، برنامه‌ریزی نشد، و رسانه‌ها خوب عمل نکردند تا جامعه رشد فرهنگی داشته باشد. وقتی یک جامعه هنر را می‌شناسد یعنی فرهنگش بالا رفته است. هنر مستقیما روی فرهنگ تاثیر دارد. چون این اتفاق‌ها نیفتاده نمی‌توان انتظار داشت که یک شبه همه چیز درست شود.

اگر بخواهیم درست شود باید با یک برنامه‌ریزی دراز مدت عمل کرد. باید سراغ صاحبنظران رفت. باید کار را به کاردان سپرد. پارتی‌بازی آفت فرهنگ است. باید صاحبنظران را ساماندهی کرد تا این اوضاع بلبشوی فرهنگی شاید با برنامه‌ریزی ریشه‌ای بعد از یک دهه حداقل به یک نقطه قابل قبول برسد. البته نباید توقع داشت به این زودی آسیب‌ها درمان شود. امیدواریم در آینده‌ای نزدیک فرجی شود.


منبع: برترینها

سوسن رشیدی؛ دختر عشایری، قهرمان کیک بوکسینگ ایران

خوب نمی‌تواند فارسی حرف بزند؛ لک است و فارسی حرف‌زدن برایش کمی سخت. صحبت از دختر عشایری‌ای است که یک‌تنه خمیر می‌کند و نان به تنور می‌زند، گله‌داری می‌کند و شیر می‌دوشد و ماست می‌زند؛ می‌پزد و عمل می‌آورد و صرفه‌جویی می‌کند و زمین زندگی را در پی لقمه نانی، آسایشی و بخت سفیدی، شیار می‌کند و شخم می‌زند و آن‌چه در نهایت برایش به‌دست می‌آید، لقمه نانی است و ماستی که قاتق کنند. دختر امروز ما یک فرق بزرگ با تمام دختران عشایر دارد و آن‌هم این‌که او قهرمان کیک‌بوکسینگ کشور است؛ دختری که تابوی بزرگ ایل را شکست و همه‌چیز را به جان خرید تا به باشگاه‌ برود.

 رشیدی: بروس‌لی من را رزمی‌کار کرد!
سوسن رشیدی، دختر رزمی‌کار عشایری‌هاست که به مشت‌های کوبنده معروف است. دختری که به ما آموخت در بدترین شرایط هم می‌شود قهرمان شد. آن‌روز که سوسن تمام ناملایمات را پس زد، سرکوفت‌ها را تحمل کرد و قهرمان شد، خورشید خندید، آسمان اشک شوق ریخت، زمین به خود بالید، لاله سربرآورد و شقایق شکفت. آن روز سوسن نه بر توسن افتخار و قهرمانی، بر ابرها سوار شد و دنیای قهرمانی را دور زد. سوسن، مانند هر زن عشایر دیگری، محکم و باصلابت حرف می‌زند و از سختی‌ها، پستی‌وبلندی‌های زندگی شخصی و ورزشی‌اش، برای‌مان می‌گوید. وقتی یاد سختی‌هایی که کشیده می‌افتد، بغض می‌کند و اشک می‌ریزد. در این گفت‌وگو هم اشک‌های غم دختر عشایر را دیدم و هم خنده‌های از سر شوقش را؛ دختری که آرزویش معروف‌شدن همچون بروس‌لی بوده و تلاش می‌کند اسم خود را مثل او بر سر زبان‌ها بیندازد. خواندن صحبت‌های این دختر رنج‌کشیده، خالی از لطف نیست.

‌دختر عشایر کجا و کیک‌بوکسینگ کجا؟ سوسن، تو چطور به ورزش علاقه‌مند شدی؟

چند مورد باعث شد به این‌جا برسم. وقتی کوچک بودم فیلم‌های بروس‌لی را خیلی نگاه می‌کردم. من دو اسم دارم، در شناسنامه سوسن هستم ولی سحر صدایم می‌کنند؛ با این‌همه اصلا دوست نداشتم کسی من را سحر یا سوسن صدا کند. دلم می‌خواست به من بگویند رضا؛ با همه سر اسمم دعوا می‌کردم (می‌خندد).
 
آن زمان پدر من پسر نداشت و همیشه مرا رضا صدا می‌کرد و به همه هم می‌گفت این پسرم است. من هم لباس پسرانه می‌پوشیدم و با پدرم گوسفندها را به چرا می‌بردم.

‌چند تا خواهر و برادر داری؟

۶ تا خواهریم که یکی از خواهرانم معلول است. دو تا هم برادر دارم؛ کلا زندگی سختی داریم. ما از عشایر کرمانشاه‌ایم که بین کرمانشاه و خوزستان در رفت‌و‌آمدیم. ۶ ماه در کرمانشاه هستیم و ۶ماه هم در خوزستان.

‌پس لباس پسرانه می‌پوشیدی و در بیابان حرکات بروس‌لی راتمرین می‌کردی؟

بله، همان زمان‌ها توی عشایری بعضی وقت‌ها برای خودم رزمی تمرین می‌کردم. نه این‌که چیز خاصی بلد باشم؛ یک چیزهایی از تلویزیون دیده بودم و همان‌ها را در بیابان تمرین می‌کردم. حتی تلاش می‌کردم صدای بروس‌لی را تقلید کنم. بقیه به من می‌خندیدند و می‌گفتند این چرا این‌طوری می‌کند؟

می‌توانم بگویم مربی اولم بروس‌لی است (می‌خندد). بعد از آن وقتی به مدرسه رفتم در دوومیدانی خیلی خوب بودم. اول راهنمایی در مسابقات دوومیدانی قهرمان شدم و در ۱۱ ثانیه دور مدرسه را زدم. مربی ورزشم برای مسابقات مدارس، من را برد و آن‌جا هم اول شدم ولی بعد از آن دیگر خانواده‌ام اجازه ندادند ورزش کنم. خیلی دوست داشتم ورزش کنم و با خودم می‌گفتم خدایا چه می‌شود کمکم کنی من هم مثل بروس‌لی معروف شوم و همه من را بشناسند؟ همیشه از ته دل آرزویم این بود. هر روز می‌رفتم کرمانشاه درس می‌خواندم و برمی‌گشتم عشایر. یک‌سال بعد یک‌روز که با ایل آمدیم شهر، فهمیدم دخترخاله‌ام به باشگاهی نزدیک خانه‌شان می‌رود؛ من هم به بهانه مدرسه با او می‌رفتم باشگاه.

‌یعنی مدرسه نمی‌رفتی؟

نه، می‌رفتم، اما هفته‌ای سه روز مدرسه بودم و دو روز می‌رفتم باشگاه. یک روز برای مدیر مدرسه‌مان گریه کردم و گفتم خانواده‌ام نمی‌گذارند ورزش کنم و من هم خیلی دوست دارم. آن‌ها هم اجازه دادند و از آن به بعد ساعت دو تا چهار می‌رفتم باشگاه و بعد برمی‌گشتم مدرسه. اوایل باشگاهی که رفته بودم کسی به من چیزی یاد نمی‌داد و می‌گفتند تو عشایری و هیچی یاد نمی‌گیری! بعد از آن با دخترخاله‌ام رفتم یک باشگاه دیگر و پیش استاد سمیه بهرامی‌نیا، از من خوشش آمد و تشویقم می‌کرد. ماه اول هشت هزار تومان شهریه دادم.

تمرین دوم بود، بچه‌ها مبارزه داشتند، اما استادم به من اجازه نمی‌داد و گفت تو دو جلسه آمده‌ای و بهت ضربه می‌زنند، من اصرار کردم و بالاخره مبارزه کردم و همان اول، حریفم را ناک‌اوت کردم و ۱۸۰ هم باز کردم. استادم خیلی خوشحال شد و گفت بچه‌ها برای سحر صلوات بفرستید. خلاصه بعد از آن زندگی‌ام را برای استادم تعریف کردم و گفتم پول ندارم، او هم وقتی استعداد من را دید، قبول کرد که من را مجانی آموزش بدهد.

‌وقتی پول نداشتی چطوری تا باشگاه می‌رفتی؟

آن اوایل از مغازه تخم‌مرغ خریدم ۱۰ تا ۵۰۰ تومان، گذاشتم زیر مرغ مادرم، گفتم می‌خواهم جوجه کند (می‌خندد)، چهار تا از آن‌ها جوجه شد و دو تای آن‌ها مردند و دو تای دیگر بزرگ شدند و تخم می‌دادند. من هم تخم‌مرغ‌ها را به مغازه می‌فروختم تا پول کرایه ماشینم جور شود و بتوانم باشگاه بروم. یک‌بار هم به مامانم گفتم سیب‌زمینی و پیاز بخر، من لباس پسرانه می‌پوشم کنار خیابان می‌فروشم.

‌حالا کی خانواده‌ات فهمیدند باشگاه می‌روی؟

چهار سال یواشکی تمرین می‌کردم و خانواده‌ام خبر نداشتند که من تمرین می‌کنم و به باشگاه می‌روم.

رشیدی: بروس‌لی من را رزمی‌کار کرد! 

‌وقتی فهمیدند چه‌کار کردند؟

خواهر‌هایم فهمیده بودند، اما به پدرم نمی‌گفتند. دل‌شان می‌سوخت و می‌گفتند بابام کتکم می‌زند. وقتی پدرم فهمید، خیلی کتکم زد، حتی یک‌بار دستم در رفت. زندگی عشایری سنتی است و یک نگاه در این زندگی وجود دارد که دختر نباید از خانواده دور شود. برای یک دختر عشایر و کوچ‌نشین دشوار است که تمام این سنت‌ها را پس بزند و به‌سمت ورزش برود، اما من این کار را کردم.

‌نگاه بقیه مردم عشایر آن زمان به تو چگونه بود؟

خیلی حرف بد پشت سرم می‌زدند، به پدرم می‌گفتند سحر دروغ می‌گه، باشگاه کجاست؟ مگر دختر هم باشگاه می‌رود؟ پدرم هم تحت تأثیر حرف مردم، در خانه را قفل کرد و به مادرم گفت اگر سحر بیرون برود سرش را می‌برم. دو هفته در اتاق حبسم کردند.

‌با این شرایط چطور بعد از دو هفته اجازه دادند از خانه بیرون بیایی و قبول کردند که ورزش را ادامه بدهی؟

هر شب ساعت سه بیدار می‌شدم و با مشت و پا به دیوار ضربه می‌زدم. وقتی پدرم می‌دید من این کار را انجام می‌دهم با مادرم صحبت کرد و گفت منصرف‌کردن این دختر بی‌فایده است. با استادم حرف زد و فهمید که راست می‌گویم، خیالش راحت شد. بعد از آن خودش من را به باشگاه می‌برد و دو ساعت منتظرم می‌ماند تا برگردم. بعضی وقت‌ها از خستگی خوابش می‌برد. بعد از آن، پدری در حقم کرد و مادرم هم خیلی برایم دعا کرد.

‌پس سختی زیاد کشیدی؟

خیلی زیاد، روز‌هایی بوده که کرایه ماشین نداشتم و نصف راه را پیاده می‌رفتم؛ خیلی سختی تحمل کردم (بغض می‌کند، صدایش می‌لرزد و چند دقیقه سکوت می‌کند، نمی‌تواند حرف بزند و گریه می‌کند. به او می‌گویم یک لیوان آب بخور و بعد ادامه بده ولی با همان حالتی که گریه می‌کند ادامه می‌دهد). سال‌ها با حرف‌های زشت مردم جنگیدم. یک‌شب که از حرف‌های مردم و کتک‌های پدرم دلم شکسته بود، رفتم توی حیاط وضو گرفتم، برف می‌بارید، روی همان برف نماز خواندم و تا صبح در سرما نشستم و با خدای خودم حرف زدم و گریه کردم؛ گفتم خدا، یا من را یا بکش یا کمک کن در ورزش موفق شوم تا جواب این حرف‌های مردم را بدهم، آبرویم را بخر تا بفهمند که من دروغ نمی‌گویم. می‌گفتم خدایا من بنده بد تو هستم، اما کمکم کن آبرویم حفظ شود (آهی از ته دل می‌کشد). مردم آن‌قدر حرف می‌زدند که پدرم می‌خواست من را بکشد و می‌گفت تو را بکشم بهتر است تا از مردم این‌قدر حرف بشنوم.

‌نگاه مردم عشایر الان به تو چطور است؟ همان‌هایی که پشت سرت حرف می‌زدند.

الان همه به من افتخار می‌کنند و می‌گویند سحر دختر پاکی است. ۲۵ سالم است و هفت ماه است ازدواج کردم؛ آن‌هم با کسی که اصلا از ایل ما نیست، با یک غریبه ازدواج کردم. شوهرم با شوهر دخترعمویم دوست بود؛ از آن‌طریق با من آشنا شده بود و گفته بود من یک غم بزرگی توی چشمان این دختر می‌بینم و از آن‌جا قسمت شد، به خواستگاری‌ام آمد و ازدواج کردیم.

‌همسرت که با ورزش‌کردن مشکلی ندارد؟

نه، خدا را شکر خیلی حمایتم می‌کند. الان برای کلاس داوری به کرمانشاه آمدم شوهرم هم با من آمده و کنارم است. کمک می‌کند، اما از نظر مالی مشکل دارد، ولی همین که با دل پاک حمایتم می‌کند، برایم کافی است.

‌بقیه دخترهای عشایر دل‌شان نمی‌خواهد مثل تو ورزش کنند؟

چرا، اتفاقا خیلی دوست دارند. چند وقت پیش رفته بودیم سرچشمه، بقیه دخترهای عشایر بهم می‌گفتند سحر خوش به سعادتت، چطور توانستی از این عشایری خلاص شوی و ورزشکار شدی؟

‌این درست است که می‌گویند اقتصاد عشایر روی زنان می‌چرخد؟

بله، من از وقتی که سه سالم بود با پدر و مادرم کار عشایری می‌کردم. کارهایی که من کردم ۱۰۰ تا دختر شهری نمی‌توانند بکنند. همه کار کرده‌ام، دستم را در گل گذاشته‌ام، شیر دوشیده‌ام، گوسفند به چرا برده‌ام، خانه عشایری درست کرده‌ام. پابه‌پای پدرم مثل یک مرد کار کردم. برای همین آن اوایل پدرم می‌ترسید و به مادرم می‌گفت اگر سحر را تشویق کنیم به ورزش برود دیگر عشایری نمی‌کند.

‌در حال حاضر چه می‌کنی؟

الان با همسرم در آبدانان زندگی می‌کنیم و باشگاه زده‌ام. خیلی منطقه محرومی است و ماهی ۳۰۰-۴۰۰ هزار تومان در می‌آورم ولی همان را باید برای کلاس‌های آموزشی‌ای که می‌روم بدهم.

‌و الان بزرگ‌ترین آرزویت چیست؟

بزرگ‌ترین آرزویم این است که رهبر معظم انقلاب و رئیس‌جمهوری  را ببینم و حرف‌های دلم را به آن‌ها بگویم. بعد آرزویم این است که خودم را روی سکوی جهانی ببینم و برای رسیدن به آن، همه تلاشم را خواهم کرد. ۱۷ دوره قهرمانی کشور و استان را دارم. تا الان خارج از کشور نرفته‌ام، اما قرار است به‌زودی بروم. مینیسک پایم پاره شده و باید جراحی کنم، بعد ان‌شاءالله به مسابقات جهانی خواهم رفت و در حد بروس‌لی می‌جنگم تا مدال به‌دست بیاورم.


منبع: برترینها

هلن کلر چگونه هلن کلر شد؟

هفته نامه سلامت – ترجمه از ستاره محمد: «هلن آدامز کلر» در ۲۷ ماه ژوئن سال ۱۸۸۹ میلادی در ایالت آلابامای آمریکا به دنیا آمد. پدر او افسر بازنشسته ارتش کنفدراسیون آمریکا و سردبیر یک هفته نامه محلی و مادرش، زنی جوان با تحصیلات عالیه از شهر ممفیس بود. خانواده هلن از طبقه متوسط جامعه بودند و مخارج خود را از کاشت پنبه به دست می آوردند.

 هلن کلر چگونه هلن کلر شد؟

هلن از لحاظ هوش و ذکاوت میان خانواده و اطرافیان زبانزد بود. او از ۶ ماهگی ادای کلمات را آغاز کرد و از ۱ سالگی راه رفتن را آموخت، اما متاسفانه در ۱۹ ماهگی به یک بیماری عفونی با تب بالا مبتلا شد.

چند روز پس از شروع علائم بیماری، مادر هلن متوجه می شود او نسبت به صدای زنگ شام در خانه و تکان دادن دست ها در مقابل صورت واکنشی از خود نشان نمی دهد. همان زمان بود که مشخص شد هلن بینایی و شنوایی خود را به طور کامل از دست داده است. علت این بیماری تا امروز نامشخص مانده است. پزشک هلن آن را «تب مغز» نامیده بود. محققان نیز احتمال می دهند این بیماری تب اسکارلت (مخملک) یا مننژیت (التهاب و عفونت پرده مغزی) بوده است.

دنیای تاریک و صامت،  هلن کلر را پرخاشگر کرده بود

هلن بسیار باهوش بود و با محیط اطراف خود از طریق حس لامسه، بویایی و چشایی ارتباط برقرار می کرد. او همراه فرزند آشپز خانواده، نوعی زبان اشاره لمسی ابداع کرده بود و تا ۷ سالگی از حدود ۶۰ نشانه برای برقراری ارتباط با دیگران استفاده می کرد، اما با بالا رفتن سن به تدریج متوجه شد دیگران به جای استفاده از زبان اشاره لمسی از صحبت کردن و تکان دادن لب ها استفاده می کنند.

این موضوع او را عصبی و خشمگین می کرد چرا که نمی توانست در صحبت های آنها مشارکت داشته باشد. هلن به قدری پرخاشگر شده بود که مدام جیغ می کشید و به دیگران لگد می زد. هم چنین در زمان خوشحالی به شدت و بدون کنترل می خندید. به همین دلیل خیلی از اعضای فامیل معتقد بودند او باید در بیمارستان روانی بستری شود.

 
آغاز رابطه ۴۹ ساله بین معلم و دانش آموز

والدین هلن همواره دنبال یک راه چاره برای آرام کردن، تربیت و تحصیل فرزند خود بودند. مادر او در سال ۱۸۸۶ سفرنامه ای از «چارلز دیکنز» می خواند که در آن به تحصیلات موفقیت آمیز یک کودک نابینا و ناشنوا اشاره شده بود. پس از آن تصمیم می گیرد در اسرع وقت همراه دختر و همسرش به شهر بالتیمور برود تا با پزشک معالج آن کودک آشنا شود.

به توصیه این پزشک، والدین هلن او را نزد «الکساندر گراهام بل» کاشف تلفن می برند. گراهام بل که آن زمان مشغول کار با کودکان ناشنوا بود، آنها را به موسسه آموزشی نابینایان «پرکینز» در شهر بوستون ارجاع می دهد. مدیر این موسسه به والدین هلن پیشنهاد می دهد او توسط یکی زا فارغ التحصیلان اخیر موسسه، «آن سالیوان» تحت آموزش قرار بگیرد. از آنجا بود که رابطه ۴۹ ساله این معلم و دانش آموز آغاز شد.

 هلن کلر چگونه هلن کلر شد؟

آن سالیوان، معلم ۲۰ ساله هلن که خود نابینا بود، در تاریخ سوم مارچ سال ۱۸۸۷ میلادی به خانه او نثل مکان کرد. وجود سالیوان در زندگی هلن به قدری تاثیرگذار بود که او بعدها این تاریخ را روز تولد روح خود نامید.

سالیوان بلافاصله بعد از آشنایی با هلن ۶ ساله، حروف کلمه عروسک را روی کف دست او هجی کرد و بعد یک عروسک به او هدیه داد. هلن آن زمان هنوز نمی دانست که هر شیء یا نامی خاص شناخته می شود.

اگرچه اوایل حرکات انگشتان سالیوان او را کنجکاو کرده بود، اما بعد نسبت به آن بی اعتنا شد و مجدد پرخاشگری را آغاز کرد. با این حال سالیوان آموزش خود را متوقف نکرد و از والدین هلن درخواست کرد برای افزایش تمرکز او با یکدیگر به کلبه کوچک زمین زراعی پدر هلن نقل مکان کنند. سالیوان بالاخره با صبر و تلاش مداوم و استفاده از فعالیت های مودر علاقه هلن از جمله گشت و گذار در طبیعت توانست نظر و اعتماد او را به خود جلب کند.

آغاز ارتباط با دنیای بیرون از طریق کلمه «آب»

هلن به تدریج نسبت به بازی با انگشت ها روی کف دست علاقه مند شده بود، اما هنوز از هدف آن آگاهی نداشت تا اینکه یک روز سالیوان او را کنار شیر آب می برد و یکی از دست هایش را زیر آب می گیرد. همزان نیز روی کف دست دیگر هلن کلمه آب را هجی می کند. درست همان لحظه بود که هلن متوجه رابطه بین هجی کردن حروف روی دست و دنیای اطراف خود می شود.

او که از این موضوع سر شوق آمده بود، بلافاصله پاهایش را روی زمین می کوبد و از سالیوان درخواست می کند واژه زمین را روی دستش هجی کند. هلن به قدری به این موضوع علاقه مند شده بود که تا شب ۳۰ کلمه یاد گرفت. هرچقدر دایره کلمات او بیشتر می شد، ارتباط قوی تری با افراد و محیط اطراف خود برقرار می کرد.

 
اتهامی تلخ برای هلن ۱۱ ساله

سالیوان سرانجام موفق می شود والدین هلن را به انتقال و ثبت نام او در موسسه نابینایان پرکینز راضی کند. هلن در سال ۱۸۸۸ میلادی تحصیل در این موسسه را آغاز می کند و وارد دنیای جدید و هیجان انگیزی می شود. او در پرکینز با کودکان دیگری مواجه می شود که همگی برای برقراری ارتباط از هجی کردن کلمات روی دست استفاده می کردند. با کمک سالیوان و مدیر موسسه، مایکل آناگنوس، هلن به موفقیت ها و پیشرفت های چشمگیری در دروس مختلف از جمله زبان فرانسه، ریاضیات، جغرافیا و… دست می یابد.

او در سال ۱۸۹۱ میلادی داستانی را تحت عنوان «پادشاه یخ» می نویسد و آن را به بهانه جشن تولد به مدیر موسسه پرکینز هدیه می دهد. آناگنوس که از این داستان به وجد آمده بود آن را در مجله فارغ التحصیلان پرکینز چاپ می کند، اما بعدها مشخص می شود داستان هلن شباهت زیادی به یکی از داستان های چاپ شده در زمان گذشته دارد. بنابراین خیلی ها هلن را به بازنویسی داستان متهم کردند. این رویداد برای هلن ۱۱ ساله و معلم او بسیار تلخ بود. بنابراین همراه سالیوان در سال ۱۸۹۲ میلادی پرکینز را ترک می کند و برای آموزش مهارت های لب خوانی و سخن گفتن به مدرسه ای دیگر در نیویورک می رود. خوشبختانه هلن بعدها موسسه پرکینز را برای این تجربه ناخوشایند می بخشد و تعداد زیادی از کتاب های بریل (ویژه نابینایان) خود را به کتابخانه آن اهدا می کند.

چاپ اولین کتاب در دوران دانشگاه

هلن پس از فارغ التحصیلی از مدرسه به کالج آمادگی دختران در شهر کمبریج انگلستان می رود. او در آن زمان میان مردم از محبوبیت خاصی برخوردار بود و با افراد مشهور و تاثیرگذار ارتباط داشت. او با نویسنده مشهور آمریکایی، «مارک تواین» نیز دوستی صمیمانه ای داشت و از طریق او با فردی آشنا شد که مخارج دانشگاهش را برعهده گرفت.

 هلن کلر چگونه هلن کلر شد؟
در تمامی این سال ها سالیوان، هلن را در کلاس های درس همراهی می کرد تا سخنرانی ها و متن ها را برایش تفسیر کند. تا آن زمان هلن در راه های ارتباطی مختلف مثل لب خوانی از طریق لمس، خواندن خطوط بریل، تایپ کردن و هجی کردن با انگشتان مهارت بالای یکسب کرده بود. بنابراین با کمک سالیوان و همسر آینده او، اولین کتاب خود را تحت عنوان «داستان زندگی من» به رشته تحریر درآورد.

دفاغ از حقوق معلولان و فعال سیاسی و اجتماعی

هلن در ۲۴ سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد. بعد از آن صتمیم گرفت با دنیای بیرون ارتباط بیشتری برقرار و از این طریق به بهبود زندگی افراد معلول، به خصوص نابینایان و ناشنوایان کمک کند. او بعد از فارغ التحصیلی، عضو حزب سوسیالیست شد و مقالات بسیاری در این زمینه چاپ کرد.

هلن که خود در دنیای صامت به سر می برد، تبدیل به صدایی برای دفاع از حقوق معلولان شده بود. او با در میان گذاشتن داستان و تجربیات زندگی خود بهدیگران امید و انگیزه می بخشید. هلن در تحولات سیاسی، اجتماعی و فرهنگی قرن ۲۰ نقش بسزایی داشت و مسائل بسیاری از  جمله حقوق و مشکلات بانوان، صلح طلبی، رفاه معلولان، سوءتغذیه، کنترل بارداری ناخواسته و..را مورد بحث قرار داد. او همچنین در موسسات و سازمان های مختلف برای دفاع از حقوق معلولان و کمک به آموزش آنها عضویت داشت و با شرکت در پویش های خیریه به افزایش آگاهی مردم نسبت به نابینایی و ناشنوایی و جذب منابع مالی برای معلولان کمک می کرد. هلن از دانشگاه های مختلف سراسر جهان از جمله دانشگاه تمپل و هاروارد نیز مدرک دکترای افتخاری دریافت کرده بود.

تلاش تا پای مرگ

معلم دلسوز هلن، سالیوان در طول زندگی خود یک بار ازدواج کرد، اما از هلن جدا نشد و او را به خانه خود آورد. اینوضعیت مدتی بعد باعث جدایی سالیوان از همسرش شد. سالیوان که تا آخرین سال های زندگی خود هلن را همراه می کرد، در نهایت بر اثر مشکلات سلامتی در سال ۱۹۳۶ میلادی از دنیا رفت. هلن نیز در سال ۱۹۶۱ میلادی چند بار دچار سکته مغزی شد و سال های پایانی عمرخود را د رخانه اش واقع در ایالت کانتیکت گذراند. او سرانجام در تاریخ ۱ ژوئن ۱۹۶۸ میلادی فقط چند هفته قبل از تولد ۸۸ سالگی اش هنگام خواب درگذشت.

هلن با خدمتگزاری ۴۰ ساله خود در بنیاد آمریکایی نابینایان و دستاوردهای چشمگیرش ثابت کرد با عزم، اراده و پشتکار قوی می توان بر هر مانعی در زندگی غلبه کرد و به موفقیت رسید. داستان زندگی هلن در قالب سریال تلویزیونی، تئاتر و فیلم سینمایی نیز به نمایش درآمده است.

 هلن کلر چگونه هلن کلر شد؟

عصای سفید؛ نماد استقلال نابینایان

استفاده از عصا از قرن ها پیش در زندگی افرادنابینا جایگاه ویژه ای داشته است و همچنان از آن به عنوان وسیله کمکی برای رفت و آمد استفاده می شود، اما تاریخچه ابداع عصای سفید به دوران بعد از جنگ جهانی اول باز می رگدد. در سال ۱۹۲۱ میلادی، عکاسی از انگلستان به نام «جیمز بیگز» به دنبال یک حادثه قدرت بینایی خود را برای همیشه از دست می دهد. او برای رفت و آمد در خیابان های اطراف محل زندگی خود عصایی به رنگ سفید انتخاب کرد تا به راحتی در دید وسایل نقلیه قرار بگیرد. تقریبا ۴۳ سال پس از ابداع این عصا و ورود آن به زندگی روزمره افراد نابینا، قانون عصای سفید در آمریکا به تصویب رسید. در این قانون به تمام حقوق اجتماعی افراد نابینا به عنوان عضوی از یک جامعه متمدن اشاره شده است.

طبق قانون عصای سفید، افراد جامعه باید شیوه درست تعامل با نابینایان را بیاموزند. همان طور که امکانات رفاهی و عمومی جامعه مثل عبور از خیابان، قدم زدن در پیاده رو و پارک، استفاده از وسایل حمل و نقل همگانی، سکومت در هتل، مراجعه به مراکز تفریحی، مذهبی و… در اختیار افراد سالم قرار دارد، افراد نابینا نیز باید از تمام این حقوق و امکانات برخوردار باشند. بنابراین هر شخصی یا سازمانی که در امکانات رفاهی و همگانی موود در جامعه برای نابینایان محدودیت ایجاد کند یا حقوق آنها را ندیده بگیرد، مرتکب جرم شده است. مسوولان و سازمان های دولتی نیز موظف هستند نابینایان و کم بینایان را در امور دولتی مشارکت دهند و آنها را به کارکردن تشویق کنند.

•    معجزه گر (The Miracle Worker) فیلمی در سبک زندگی نامه ای به کارگردانی «آرتور پن» است که در سال ۱۹۶۲ میلادی منتشر شد. از بازیگران آن می توان به «آن بنکرافت»، «پتی دوک» و «اندرو پرین» اشاره کرد. «آن بنکرافت» موفق شد برای بازی در این فیلم جایزه اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن را از آن خود کند. «آن سلیون» (بنکرافت) مسولیت آموزش زبان اشاره به «هلن  کلر» (دوک)، دخترک نابینا و ناشنوای یک خانواده مرفه آلابامایی را برعهده می گیرد؛ وظیفه ای طاقت فرسا و ظاهرا ناممکن که «آن» پس از طی فراز و نشیب های بسیار از عهده آن بر می آید.


منبع: برترینها

ستاره هایی که دیگر با هوادارانشان عکس نمی گیرند

برترین ها – ترجمه از پردیس بختیاری: طبیعی است که مردم بخواهند با ستاره های مورد علاقه شان عکس یا سلفی بیاندازند اما نمی توان از تمام ستاره ها انتظار داشت که به درخواست آنها پاسخ مثبت دهند. ستاره ها فشارهای زیادی را تحمل می کنند و هر کدام برای عکس نگرفتن با هوادارانشان دلایل خاص خود را دارند.

اگر دوست دارید بدانید که کدام ستاره ها از سلفی گرفتن با طرفدارانشان خودداری می کنند، در ادامه مطلب با ما همراه باشید.

جنیفر لارنس

 ستاره هایی که دیگر با هوادارانشان عکس نمی گیرند

اگر چه جنیفر لارنس یکی از ستاره های هالیوود است اما دلیلی ندارد که مانند دیگر ستاره ها رفتار کند. در واقع او نظر خاص خود را در مورد شهرت دارد. او در سال ۲۰۱۳ در مصاحبه ای با «CNN» گفت: «گاهی اوقات حال من خوب است و گاهی اوقات هم نه. به عنوان مثال اگر در حال خوردن غذا در رستورانی باشم و فردی از من بخواهد که با او عکس بگیرم، مسلما به او جواب منفی می دهم. این کار واقعا اعصاب مرا بهم می ریزد.

اصلا به همین دلیل است که دوست ندارم زیاد از خانه بیرون بروم یا این که در رستوران با دوستانم قرار بگذارم. من «نه» گفتن را یاد گرفته ام و این در روحیه من تاثیر مثبتی گذاشته است. اگر چه گاهی حس بدی به من دست می دهد چون که دوست ندارم بی ادبانه رفتار کنم یا طرفدارانم را از خودم برنجانم اما به خاطر سلامت روحی خودم، مجبور به این کارم.»

کریس پرت

 ستاره هایی که دیگر با هوادارانشان عکس نمی گیرند

کریس پرت نیز به عنوان یک ستاره، با دردسرهای شهرت غریبه نیست. او در مصاحبه ای اعلام کرد که دیگر با هوادارانش عکس نخواهد گرفت. به گفته او: «اگر من بخواهم که مانند دیگران زندگی عادی خودم را داشته باشم، مجبورم که دیگران را ناامید کنم. به همین دلیل است که از گرفتن عکس با آنها سر باز می زنم چون به نظرم این کار تلف کردن وقت است. آنها تنها می خواهند وقت مرا بگیرند تا با عکس من به دیگران فخر بفروشند، در صورتی که من از این روند بیزارم.»

اما واتسون

 ستاره هایی که دیگر با هوادارانشان عکس نمی گیرند

برای ستاره های مجموعه «هری پاتر»، سلفی گرفتن با هواداران دردسرهایی زیادی را به همراه داشته است. به عنوان مثال اما واتسون می گوید: «من باید میان زندگی کردن یا نکردن، یکی را انتخاب می کردم. به عنوان مثال اگر طرفدارانم همان لحظه که با من عکس می اندازند، عکس شان را منتشر کنند، دیگران در عرض ۳ ثانیه خواهند فهمید که من کجا و در حال چه کاری هستم. آنها همچنین از شیوه لباس پوشیدن من و افراد همراهم نیز باخبر می شوند. من دوست ندارم که جزییات زندگی ام در اختیار دیگران قرار گیرد به همین دلیل دیگر از عکس انداختن با آنها خودداری می کنم.»

جاستین بیبر

 ستاره هایی که دیگر با هوادارانشان عکس نمی گیرند

مشهور شدن آنهم در سن پایین، چیزی که جاستین بیبر آن را تجربه کرده، کار ساده ای نیست و تحمل بالایی می خواهد. به اعتقاد جاستین بیبر: «اگر مردم آلبوم های من را می خرند، بدین معنی نیست که حق دارند به حریم خصوصی من وارد شوند و از من بی هوا عکس بگیرند. اگر من را جایی دیدید، مطمئن باشید که تمایلی به عکس گرفتن با شما ندارم. گاهی مردم حتی به من سلام هم نمی کنند، اصلا من را یک انسان فرض نمی کنند، من برای آنها مانند یک حیوان در باغ وحش هستم که فقط دوست دارند با آن عکس بیاندازند. من می دانم که نه گفتن به آنها چقدر آزاردهنده و ناامید کننده است اما من هیچ عکسی به آنها بدهکار نیستم. به مردمی هم که در جواب منفی من می گویند «ولی ما آلبوم تو را خریده ایم و خیلی دوستت داریم» باید بگویم که خب شما آلبوم من را خریده اید، نه خود من را.»

لرد

ستاره هایی که دیگر با هوادارانشان عکس نمی گیرند 

لرد از خودسری مردم شکوه می کند. او می گوید که مردم بدون اجازه من عکس ها و فیلم هایی که از من گرفته اند را در شبکه های اجتماعی منتشر می کنند. به گفته او عکس گرفتن از مردم در مکان های عمومی یک نوع تجاوز به حریم شخصی محسوب می شود. او می گوید: «من می دانم که شاید این کار مردم از علاقه شان به من باشد اما واقعا من به این کار هیچ علاقه ای ندارم و حتی مجبور شدم که توییتر خود را به خاطر این موضوع ببندم.»

مایلی سایرس

ستاره هایی که دیگر با هوادارانشان عکس نمی گیرند 

مایلی سایرس از سن ۱۱ سالگی در هالیوود بوده است اما این اصلا بدین معنی نیست که با رفتارهای آزاردهنده مردم کنار آمده باشد. در مصاحبه ای که او در سال ۲۰۱۳ داشته، گفت: «من اکثر اوقات در عکس های مردم بدقیافه می افتم. به همین دلیل است که زبانم را در می آوردم. در واقع با این کار می خواهم به آنها بفهمانم که علاقه ای به عکس گرفتن با آنها ندارم. شاید بد نباشد این حقیقت را بگویم که من از عکس گرفتن خجالت می کشم. مردم انتظار دارند که من در عکس هایشان لبخند بزنم، در حالی که واقعا نمی توانم.» 

شاهزاده هری

ستاره هایی که دیگر با هوادارانشان عکس نمی گیرند 

آنچه شاهزاده هری را آزار می دهد، سلفی گرفتن است. او با این که تنها ۳۲ سال سن دارد اما تفکرات اش سنتی است. طبق گزارشات، در سال ۲۰۱۵ فردی از شاهزاده هری تقاضای سلفی کرد. او نیز در جواب گفت: «نه من از سلفی بیزارم. شما هم بهتر است که دست از این کار بردارید. من می دانم که شما جوان هستید اما به نظر من سلفی چیز احمقانه ای است. به جای آن بهتر است که یک عکس معمولی بیاندازیم.»

ایمی شومر

ستاره هایی که دیگر با هوادارانشان عکس نمی گیرند 

مدت ها قبل اتفاقی برای ایمی شومر افتاد که باعث شد او دور عکس گرفتن با هوادارانش را خط بکشد. ماجرا از این قرار بود که او در حال راه رفتن در خیابانی بود که مردی دنبالش می کند و مدام از او عکس می گیرد. زمانی هم که او از آن فرد می خواهد که به عکس گرفتن خود پایان دهد، او در جواب گفت: «اینجا آمریکاست و ما برای این کار پول داده ایم.» از آنجا که ایمی شومر بارها از او خواهش کرد که دست از عکس گرفتن بردارد اما او قبول نکرد، او تصمیم گرفت که دیگر با هیچ فردی عکس نیاندازد.


منبع: برترینها

تهمینه میلانی: با ازدواج سفید موافق نیستم

تهمینه میلانی از جمله کارگردان‌های جریان ساز سینمای ایران است که همواره تلاش کرده مشکلات ناخودآگاه اجتماعی را به خود آگاه جامعه منتقل کند تا در خودآگاه جامعه مورد تجزیه و تحلیل کارشناسان صورت بگیرد. با این وجود سینمای میلانی بیش از آنکه مبتنی بر فمینیسم باشد مبتنی بر نوعی اعتراض اجتماعی است که در دل محتوای فیلم‌های این فیلسماز تأثیرگذار نهفته است.

به همین دلیل و برای بررسی اندیشه‌ای که فیلم‌های خانم میلانی بر آن بنا شده است، در یک عصر پاییزی در دفتر کارش مهمان ایشان شدیم. خانم میلانی در حین مصاحبه با انرژی و پرشور بود و با سعه صدر به سوالات ما درباره دغدغه مهم زنان جامعه و راه حل‌های آن پاسخ داد.

 واقعا زنان در مرز انفجارند
چرا در سبک فیلمسازی شما نوعی اعتراض اجتماعی نهفته است؟ آیا از اینکه این اعتراض اجتماعی شما را از نظر سیاسی در نقش منتقدی که در منتهی‌الیه چپ قرار گرفته نشان دهد، واهمه ندارید؟

من در خانواده‌ای بزرگ شدم که نسبت به بسیاری از خانواده‌های ایرانی، از شرایط مناسب‌تری برخوردار بود. منظورم این نیست که مثلا پدر و مادرم تئوری‌های روانشناسی را حفظ بودند و در تربیت فرزندان به‌کار برده‌اند، اما شاید بتوان گفت صدمه کمتری نسبت به بسیاری از بانوان هم نسل خود دیده ام.

طبعا به همین دلیل، رنجی که زنان فیلم هایم می‌کشند را تجربه نکرده‌ام. از سوی دیگر در تشکیل زندگی مشترک هم آزادی انتخاب داشتم و ازدواج من با عشق و علاقه صورت گرفته است و با میل و علاقه و همفکری با همسرم تصمیم گرفته‌ایم که فرزند داشته باشیم. در مجموع می‌توان گفت مشکلات کمتری نسبت به برخی از بانوان کشورم دارم، اما با این وجود انسانم و نمی‌توانم چشمم را به روی بسیاری از حقایق جامعه ببندم.

من زنان زیادی در جامعه می‌بینم که از مشکلات اقتصادی و فرهنگی رنج می‌برند، خصوصا در ارتباط مستقیم با افرادی که به دفترم مراجعه می‌کنند حقایق بسیاری را در می‌یابم. آنها به‌دلیل موضوع فیلم‌هایی که در مورد زنان ساخته‌ام، مثل «دوزن»، «واکنش پنجم» و «زن زیادی» به من اعتماد می‌کنند و حقایقی که شاید برای حفط آبرو برای کسی بازگو نمی‌کنند را با من مطرح می‌کنند. حقایقی که گاه خطرناک است و با بر زبان آوردن آنها، گاه می‌تواند پیامد بسیار بدی برای ایشان داشته باشد.

در ادامه با تحقیقات گسترده‌ای که بر روی آسیب‌های اجتماعی دارم، به این نتیجه رسیده‌ام که ادامه این موقعیت نگران کننده در زندگی بخش مهمی از زنان جامعه، پیامد‌های بسیار بدی برای همگان خواهد داشت.

یکی از این مسائل و مشکلات عمومی که بانوان مطرح می‌کنند، مساله خشونت خانگی پشت دیوارهای بسته خانه است، که به‌چشم نمی‌آید. از جمله نکات تلخی که در تحقیقات خود به آن رسیدم میزان این خشونت است. بر طبق نظر کارشناسان ایرانی، حداقل دو سوم خانم‌هایی که وارد ارتباط زناشویی می‌شوند مورد خشونت قرار می‌گیرند از خشونت کلامی تا فیزیکی. خب؛ من نمی‌توانم نسبت به این مسائل بی‌تفاوت باشم. باید کاری کرد و در حیطه شغلی من باید فیلم ساخت. موضوع ملتهب است و شما از آن بااعتراض اجتماعی نام بردید، من می‌گویم نقد روابط اجتماعی.

آیا در تحقیقات انجام شده از طرف شما خشونت خانگی در طبقه یا قشر خاصی اتفاق می‌افتد؟

خیر. گرچه بسیاری از مردم گمان می‌کنند خشونت خانگی تنها از سوی افراد بی‌سواد انجام می‌گیرد، اما چنین نیست. فرد خشن می‌تواند باسواد یا بیسواد، فقیر یا غنی، مذهبی یا غیر مذهبی باشد.

اگر از افرادی که مشکل بیماری روانی دارند بگذریم، اغلب افراد خشونتگر، در محیط خشن رشد یافته‌اند و اعمال خشونت در آنها نهادینه است. همانند موضوع فیلم که چرخه خشونت را به نمایش می‌گذارد، یعنی انتقال خشونت از پدر یا مادر به فرزندان و از ایشان به فرزندان خود. در نگارش فیلمنامه «ملی و راه‌های نرفته‌اش» همراهی یک جامعه شناس، یک روانشناس و حقوقدان مرا در ادامه راه مصصم‌تر کرد که این فیلم قطعا باید ساخته شود، تا باب بحث باز شود.

شاید بتوان با ایجاد یک بحث گسترده اجتماعی صدمات آن را کاهش داد. در این فیلم شما ملیحه را می‌بینید که دختری بسیار معصوم، با سقف آرزوهای کوتاه است. او می‌خواهد ازدواج کند، برای همسرش غذا بپزد با او به سینما و پارک برود و بچه‌دار شود.

در عرف اجتماعی به این نوع دختران، دختران نجیب می‌گویند. اما همین رویاهای معصومانه از او دریغ می‌شود و البته کم تجربگی او هم راه را در جهت خشونت خانگی، هموارتر می‌کند. چه بسا بسیاری از «مَلی»‌ها که تا آخر عمر، به دلیل وابستگی اقتصادی، کمبود اتکا به نفس، و عدم حمایت خانواده در این رابطه می‌مانند و هر روز افسرده‌تر یا پرخاشگر می‌شوند و فرزندان بیمار تحویل جامعه می‌دهند.

با افزایش آگاهی زنان جامعه اغلب زنان از حقوق خود در زندگی مشترک آگاهی دارند. با این وجود در فیلم «ملی و راه‌های نرفته‌اش» زن فیلم در محیطی زندگی می‌کند که بیشتر شبیه دهه ۶۰ است. آیا هنوز زنان جامعه در صورت کتک خوردن از همسر با مشکل پیگیری حقوقی مواجه هستند؟

ابتدا بفرمایید آگاهی در چه طبقه اجتماعی و کدام آگاهی؟ آیا زنانی که در سریال‌ها به نمایش در می‌آیند، شباهتی به بانوان این روز کشور دارند؟ متاسفانه نگرش فرهنگی برخی از مسئولان و محدودیت‌هایی که گاه ریشه قانونی هم می‌تواند داشته باشد، کار را سخت می‌کند. اگر هم در قوانین کمی به بانوان توجه شده است، اغلب آنها همان‌طور که در فیلم می‌بینید یا از آن اطلاع ندارند، یا به‌دلیل حفظ آبرو، استفاده نمی‌کنند.

اگر چه این واکنش منفعلانه در میان بانوان روستایی، شهرهای کوچک و طبقات خاصی از زنان شهر‌های بزرگ بیشتر است، اما اگر یک روز به پزشکی قانونی بروید متوجه می‌شوید تنها درصد محدودی از زنان پیگیر قوانین حقوقی هستند و اغلب در همان قدم اول، توسط آشنایان مجاب می‌شوند و رضایت می‌دهند. البته حق باشماست بانوانی که از خود استقلال اقتصادی و اجتماعی دارند پیگیر می‌شوند، اما موضوع فیلم «مَلی و راه‌های نرفته‌اش» داستان این خانم‌ها نیست.

بلکه داستان قشر خاموش و نجیب جامعه است که در خفا مورد خشونت واقع می‌شوند و هیچ گونه اقدام جدی نمی‌کنند. تا روزی که اغلب آنها با جمع کردن کوپن‌های خشم یک روز و یک جا دست به اعمال آسیب‌زای بزرگتری می‌زنند. می‌پذیرم که در شهر تهران و برخی از شهرهای بزرگ سطح آگاهی مردم بیشتر است، اما این به معنی کمتر در معرض خشونت بودن ایشان نیست. من بانویی را ملاقات کردم که به‌شدت مورد ضرب و شتم همسر دکترش، متخصص فیریک اتمی قرا گرفته بود. چه بسیار دختران کارمند و دانشجو که در صفحه شخصی من در فضای مجازی از خشونت همسران خود که تحصیلات عالیه دارند، سخن می‌گویند. آقای دکتر صابری روانپزشک، صراحتا در برنامه یک فیلم یک پزشک، عنوان کرد که دو سوم زنانی که ازدواج کرده‌اند، مورد خشونت خانگی هستند.

این که حرف من نیست حرف یک مطلع متخصص است! متاسفم که بگویم آموزه‌های ما با واقعیت‌های جامعه در پارادوکس است. ما بارها می‌شنویم که «از دامن زن، مرد به معراج می‌رود». یا زن قلب خانواده است.

سوال من این است که از دامن کدام زن، مرد به معراج می‌رود؟ زنی که کتک می‌خورد و تحقیر می‌شود؟ زنان زیادی در جامعه ما مانند «مَلی» در فیلم «مَلی و راه‌های نرفته‌اش» وجود دارند که در سکوت رنج‌ها و مشقات زندگی خود را در سینه انبار می‌کنند و روزی به حالت انفجار می‌رسند و ممکن است دست به انتقام و یا قتل همسر خود بزنند. از سوی دیگر فراموش نکنید که خشونت خانگی تنها خشونت فیزیکی نیست. تحقیر کلامی، تقاضای جنسی نامتعارف و پائین آوردن اعتماد به نفس و اتکا به نفس هم خشونت است.

 واقعا زنان در مرز انفجارند
آیا ریشه‌های خشونگ خانگی برعلیه زنان در جامعه شناسی تاریخی ایرانیان نهفته است؟

شاید بهتر است بگوییم که ریشه خشونت خانگی در تربیت سنتی، قوانین حقوقی و عرف اجتماعی جای دارد. قوانین حقوقی و اجتماعی متاسفانه این وضعیت را تشدید کرده است. مرد خانواده از حقوقی برخوردار است که او را از دیگر اعضای خانواده برتر می‌کند. فرض کنید در یک خانواده چهار نفره، علاوه بر پدر و مادر یک فرزند پسر و یک فرزند دختر وجود دارد. نوع نگاه والدین به فرزند پسر و دختر زمینه‌ساز خشونت خانگی در آینده است. به عنوان مثال والدین به فرزند پسر خود عنوان می‌کنند مراقب خواهر خود باشد. این در حالی است که هیچ‌گاه به فرزند دختر خود عنوان نمی‌کنند که مراقب برادر خود باشد.

در نتیجه از همین جا فرزند پسر دارای حقوقی می‌شود که می‌تواند حقوق انسانی فرزند دختررا نابود کند، خصوصا اگر تربیت او تربیت درستی نباشد. اولویت تحصیل، اگر خانواده درآمد محدودی داشته باشد، با پسر خانواده است و خیلی چیزهای دیگر که همه ما می‌دانیم. اغلب والدین به فرزندان دختر خود اتکا به نفس و خود باوری نمی‌دهند و او را از طفولیت برای پذیرش نقش دوم آماده می‌کنند که در آینده زندگی او را تحت تاثیر قرار می‌دهد. همانند «مَلی» که هیچ شناختی از حقوق حداقلی خود ندارد.

در شرایط کنونی زنان جامعه جز خشونت خانگی دغدغه‌های دیگری مانند برابری حقوق اجتماعی و سیاسی نیز پیدا کرده‌اند. زنان چگونه می‌توانند به این مطالبات خود دست پیدا کنند؟

تا قوانین حقوقی و اجتماعی اصلاح نشود، این چالش آسیب‌زا ادامه خواهد یافت. از سویی زنان، به‌ویژه زنان تحصیلکرده، هیچ تفاوتی بین خود، همسر یا همکاران مرد، احساس نمی‌کنند و از سوی دیگر قوانین، آنها را دعوت به تمکین از ایشان می‌کند و وضعیت امروز را به‌وجود می‌آورد که شاهد آن هستیم.

زنان جامعه ما خشمگین هستند و احساس اجحاف شدید می‌کنند. توانایی را در خود می‌بینند اما امکان به فعل در آوردن این توانایی‌ها از ایشان دریغ می‌شود. یکی از نمونه‌های بارز این زنان در فیلم «دوزن» و در نقش فرشته با بازی خانم نیکی کریمی نشان داده شده است. فرشته دختر باهوش، درسخوان و پر از امید برای تغییر وضعیت خانواده خود است، اما شرایط جامعه او را جدی نمی‌گیرد !در شرایط کنونی در جامعه ما، هم فرشته‌های فیلم «دو زن» وجود دارند و هم مَلی‌های فیلم «مَلی و راه‌ها نرفته‌اش».

این در حالی است که در جوامع شهری تعداد فرشته‌ها و در جوامع سنتی‌تر و شهرستان‌های دورافتاده تعداد مَلی‌ها بیشتر است. گویی جامعه نمی‌تواند فرشته‌های فیلم دو زن و زنانی که دارای دغدغه‌های اجتماعی و سیاسی هستند را تحمل کند و علاقه دارد که این زنان دغدغه‌های اجتماعی را رها کنند و تنها وقت خود را در منزل و امور مربوط به منزل سپری کنند. نگرش سنتی مدیران کشور به زنان در حال حاضر آسیب‌زاست و در میان زنان واکنش منفی ایجاد کرده است.

اما مسئولان فرهنگ و هنر به فیلمسازانی مثل من که این نگرش را در جهت سلامت جامعه به نقد می‌کشند، اجازه فعالیت نمی‌دهند و اگر افرادی مثل من، با مشقت زیاد فیلمی در این زمینه که قطعا به نفع جامعه است، می‌سازیم، تند‌ترین بر خورد و تنبیه در مورد آنها اعمال می‌شود. در مورد همین فیلم «مَلی و راه‌های نرفته‌اش» آنقدر اصلاحیه‌های غیر کارشناسی در جهت نگرش سنتی به فیلم وارد کردند که از آن شیر بی‌یال و دمی بیشتر باقی نماند. اما ما آنقدر به علمی بودن فیلمنامه اصلی ایمان داشتیم که آن را به همان صورت اولیه ساختیم که می‌توانید حدس بزنید چه تاوان سنگینی برای ما داشت.

چقدر خود و گفتمانی که از آن پیروی می‌کنید را سیاسی می‌دانید؟

آدم سیاست نیستم، هنرمندم و کارم نقد و نمایش کاستی‌های جامعه است. ای‌کاش مسئولان تصمیم‌گیر، فضایی ایجاد کنند تا آدم‌هایی شبیه من که خوشبختانه در جامعه ما کم نیستند، اما دستشان از رسانه‌های جمعی کوتاه است، حرف بزنند. اگر در سال‌های گذشته این اتفاق می‌افتاد، ما امروز شاهد این همه ناهنجاری و آسیب در سطح جامعه نبودیم! اگر در همان روزهای اول انقلاب همانند سازی جای خود را به رسمیت شناختن هویت فردی انسان‌ها می‌داد، امروز شاهد رشد جامعه در همه زمینه‌ها بودیم.

اگر سیاست جمع گریزی وجود نداشت، امروز هر فردی تنها به‌فکر خود نبود و در همه امور، از جمله اداره شهر و کشور مشارکت می‌کردند. من بارها در مصاحبه‌ها از مردان جامعه تقاضا کرده‌ام که از حقوقی که به آنها داده شده، در جهت سلامت و تعادل جامعه استفاده کنند اما می‌دانم که این کار من آب در هاون کوبیدن است و نتیجه‌ای دربر ندارد.

چه بسیار مردهای ایرانی که با اینکه خود از فضای مجازی استفاده می‌کنند و بسیاری از دغدغه‌های خود را در این فضا دنبال می‌کنند، اما به زنان و دختران خود اجازه نمی‌دهند که در این زمینه فعالیت داشته باشند. هنگامی که زنان جامعه عنوان می‌کنند به دنبال حقوق برابر و یکسان با مردان هستند با زدن انگ‌های سیاسی و اخلاقی به حاشیه رانده می‌شوند. این نوعی نگاه مردسالارانه به مشکلات و مسائل زنان توانمند ایران است.

برخلاف برخی سریال‌های تلویزیون که زنان را منفعل و گاه کوته‌فکر و ریاکار نشان می‌دهند فیلمسازانی شبیه من، در فیلم‌هایمان به زنان کشور به عنوان یک انسان توانمند که توانایی او به‌دلیل نگرش غیر علمی نادیده گرفته می‌شود، نگاه می‌کنیم. طبیعی است که آن نگرش، در مقابل دیدگاه ما بایستد اما آیا حاضر به پذیرش عواقب و آسیب‌های عمل خود هم هست؟ جامعه ما دچار مشکلات فرهنگی بسیاری است. فرهنگی که تبلیغ می‌شود جوابگوی زندگی و روابط مردم نیست. برای همین هم مردم راه خود را می‌روند و بخشی از رسانه‌های ارتباط جمعی با انکار ایشان، راه خود را.

در برخی از فیلم‌های شما درباره مردان سیاه‌نمایی می‌شود و شما با هدف اینکه زنان را یک گام به حقوق خود نزدیک کنید تلاش می‌کنید مردان را یک گام به عقب برانید. آیا بهتر نیست به جای این رویکرد حقوق زن و مرد را یکسان در نظر بگیرید؟

می‌گویید سیاه‌نمایی چون به نقد عادت ندارید. ما کجا سیاه‌نمایی می‌کنیم؟ در کدام فیلم؟ اگر منظور شما شخصیت «حاج صفدر» در فیلم «واکنش پنجم» یا «احمد» در فیلم «دو زن» است، باید بگویم هردوی آنها مردان خوبی به نمایش گداشته شده‌اند. هردو مردان مسئولی هستند، هیچ نوع انحراف اخلاقی ندارند. اهل مواد مخدر و ارتباطات ناسالم نیستند و در یک کلام مردان خوبی هستند که به کرامت و شأن انسانی زنان اطرافشان احترامی قائل نیستند و هویت فردی آنها را جدی نمی‌گیرند. این که نشد نگرش ضد مرد! این نقد مردسالاری است. سیستمی که نه تنها دیگر جوابگو نیست، بلکه به‌شدت آسیب‌زاست.

در مورد «سیامک» فیلم «مَلی و راه‌های نرفته‌اش» هم نشان می‌دهیم که او قربانی سیستم چرخه خشونت است. سیامک در این فیلم از کودکی مورد خشونت واقع شده و شاهد رفتار خشن پدرش با مادر و خواهرش بوده است و حالا که جوانی برومند است با خشونت نهادینه شده در وجودش، قادر به حفط رابطه عاشقانه با همسرش نیست. آیا این دیدگاه علمی است یا ضد مرد؟

چرا در جامعه ما مشکلات زنان جامعه پنهان می‌شود و یا تلاش می‌شود که پنهان شود؟

در جامعه ما هنوز نوع تربیتی که تبلیغ می‌شود، بیش از آن که علمی و متناسب با نوع زندگی امروز ما باشد، تربیتی است که خشونت نیز در آن مستتر است. این روش تربیتی کتک زدن فرزند و همسر برای تربیت او را بلامانع می‌داند. به مردان چنین القا می‌کند که مسئول محافظت از خانواده خود با هر روشی هستند. طبعا این نگرش، در جامعه‌ای که زنان دوش به‌دوش مردان درس می‌خوانند و کار می‌کنند نمی‌تواند جوابگو باشد و تنش ایجاد می‌کند. جامعه ایران در حال توسعه است، اما روش‌های تربیتی هنوز همان‌ روش‌های قدیمی هستند و به کارشناسان هم اجازه داده نمی‌شود تا آن نگرش را نقد و روش‌های مناسبی پیشنهاد کنند. البته جامعه راه خودش را می‌رود.

این روزها بسیار شاهد رفتار مناسب برخی از پدر و مادرها با فرزندان دختر خود هستیم اما این موضوع هنوز عمومی نیست که البته با فشار از پایین و دادن هزینه‌های گاه سنگین چاره‌ای جز اصلاح نیست. اما آیا زمان آن نرسیده که در بخشی از قوانین بازنگری کنیم؟

مهم‌ترین مشکلات زنان جامعه ایران که تاکنون مورد توجه مسئولان قرار نگرفته چیست؟ مسئولان باید به چه نکاتی درباره زنان توجه ویژه داشته باشند؟

هویت فردی و انسانی زنان باید به آنها برگردانده شود. در گذشته زنان تاحدود زیادی در زمینه انتخاب مسیر زندگی خود آزاد بودند. اما اولین اتفاقی که به وضعیت زنان جامعه آسیب زد «همانند سازی» بود. در این همانند سازی تلاش می‌شود همه زنان جامعه به یک چشم دیده شوند. این در حالی است که هر انسانی باید براساس طبیعت و هویت خود زندگی کند و نباید همه زنان جامعه را به یک چشم دید. دیگر اینکه باید در قوانین حقوقی تجدید نظر شود و شرایط امروز جامعه هم درنظر گرفته شود. تغییر در نگرش تربیت بانوان هم ضروری است. تا دیر نشده باید اتکا به نفس دختران و زنان جامعه را بالا ببریم و در آنها خودباوری را رشد دهیم.

به آنها بباورانیم که می‌توانند هر کاری را درست انجام دهند می‌توانند تا هر مقطعی که می‌خواهند تحصیل کنند، که حق انتخاب همسر خود را دارند. که شیء نیستند که معامله شوند وباید به عنوان یک انسان از حق طبیعی یک انسان برخودار باشند. همان‌طور که قبلا عرض کردم اگر زنان در نقش مادر «قلب» خانواده هستند، باید قلب خانواده سالم باشد تا خانواده سالم بماند. متاسفم که بگویم قلب بسیاری از خانواده‌های ما ما مریض است و حال آنها خوب نیست. طبعا هنگامی که حال قلب خانواده حاش خوب نیست، نمی‌تواند فرزندان صالح تربیت کند. نمی تواند همسر خوبی برای همسرش باشد. پس مرد خانواده هم صدمه می‌بیند و خانواده گریز می‌شود. به جای یافتن خوشی در خانه، آن را بیرون از خانواده جست‌وجو می‌کند و باز هم آسیب روی آسیب پدیدار می‌شود.

چرا با اینکه در انتخابات ریاست جمهوری زنان برای حمایت از آقای روحانی زحمات زیادی کشیدند اما در نهایت وزیر زن در کابینه انتخاب نشد؟

به نظر من آقای روحانی کوتاه آمد و به زنانی که با هزار امید به ایشان رای دادند، جفا شد. این در حالی است که یکی از مطالبات اصلی جامعه حضور زنان در کابینه بود و ایشان حتی به‌طور سمبلیک می‌توانست این کار را انجام بدهد، تا در زنان جامعه خودباوری ایجاد کند. هنگامی که رئیس دولت اصلاحات، وزیر ارشاد بودند من و چند خانم دیگر کارگردان شدیم. تاثیر فرهنگی این اعتماد را ببینید! اگر در دوره‌ای که ما کارگردان شدیم نوعی نگرش منفی به بانوان هنرمند وجود داشت، با حضور ما این نگرش تغییر کرد. امروزه خانواده‌ها بسیار راحت‌تر از قبل، اجازه فعالیت هنری به دختران خود را می‌دهند و این نتیجه اعتماد به بانوان هنرمند است.

 واقعا زنان در مرز انفجارند
شخصا در زمان وزارت ایشان فیلم‌هایی مانند «دوزن»، «نیمه پنهان» و «واکنش پنجم» ساختم که در فضای آن روزها بسیار تاثیر گذار بودند. متاسفانه امروز فضا برای ساختن چنین فیلم‌هایی وجود ندارد و این ناشی از عملکرد محافظه‌کارانه است. شاید برایتان عجیب باشد که خانم مولاوردی معاون رئیس جمهور در امور زنان، در دولت قبل، هیچ علاقه‌ای به ساخت فیلمی علیه خشونت خانگی از خود نشان نداد!

آیا در سینمای ایران فساد وجود دارد؟

متاسفانه بله. مهم‌ترین فساد در سینمای ایران رانتخواری است. متاسفم بگویم که نهادهای سیاسی وارد عرصه تولید فیلم شده‌اند و در تولید و توزیع فیلم‌ها دخالت می‌کنند. در شرایط کنونی زمان اکران، شیوه تبلیغات و هزینه‌های فیلم‌هایی که صورت می‌گیرد عادلانه نیست و بین فیلمسازان تبعیض بسیاری قائل می‌شوند. زمان اکران خوب به کنترل ایشان درآمده است و زمان نامناسب در اختیار فیلمسازان مستقلی همانند ما. گویا عمدی وجود دارد تا افراد مستقل از تولید فیلم به‌دلیل ورشکستگی باز بمانند و کنترل موضوع فیلم‌ها کاملا در اختیار گروه‌های سیاسی قرار بگیرد.

آیا برخی از بی‌حجابی‌های مرسوم در جامعه به دلیل اعتراض به وضعیت اجتماعی و اقتصادی موجود جامعه است؟

حدس من این است بانوانی که در جامعه رعایت حجاب را نمی‌کنند، اعتقادی به حجاب ندارند. شاید زمان آن رسیده باشد که در مورد جنبه‌های قانونی حجاب که پوشش‌های عجیب و غریبی را در جامعه پدید آورده، فکری کرد.

دیدگاه شما درباره «ازدواج سفید» چیست؟

من به این نوع ازدواج خوش‌بین نیستم، هر چند منظور کسانی را که می‌گویند این نوع ازدواج مرحله‌ای از دوران گذار است، درک می‌کنم. در ایران برخلاف برخی از کشورها، قوانینی برای این نوع ازدواج وجود ندارد، چرا که در کشور ما عملی غیرقانونی است. بنابر این آسیب‌هایی که وارد می‌کند بیشتر می‌تواند باشد.


منبع: برترینها

«مستر غذا» کیست و دقیقا چکار می‌کند؟

به کاری فکر کنید که در آن موظف باشید صرفا غذا بخورید. غذا بخورید و به دانه دانه موادغذایی که توی دهانتان می چرخانید و مزه هایشان فکرکنید. چون باید آن را برای مخاطبانتان شرح دهید تا آن را به رستوران موردنظر دعوت یا از آمدن به آن جا منصرف کنید. «علی اشجع» از حدود ۱۰ سال پیش که عکس غذاها و رستوران هایش را می گذاشت تصمیم گرفت یک تستر حرفه ای شود و طعم دقیق و درست غذاهایی که می خورد را با مخاطبانش در شبکه های اجتماعی شریک شود.

برای همین تبدیل به «مستر غذا» شد. آقای مسترغذا کارش این است که وعده های غذاییش را توی رستوران ها بگذارند و ببیند آیا چیز درخوری ارائه می دهند که به مخاطبانش معرفی کند یا نه؟! به خصوص برای زوج های جوانی که از دغدغه هایشان پیدا کردن یک کافه و رستوران جذاب برای سپری کردن دوران نامزدی هستند.

سراغ آقای اشجع رفتیم تا سر از کارش در بیاوریم. مستر غذایی که فوق لیسانس معماری دارد و به گفته خودش در تلاش است که از رستوران های خوب حمایت کند.

 من «آقای غذا» هستم
چی شد سر از این کار درآوردید و تصمیم گرفتید تستر غذا و رستوران شوید؟

در سال ۸۷ به خاطر مسافرتهایی که داشتم فهمیدم بسیاری از دانشجویان و حتی خود مردم با غذاهای شهرشان آشنایی ندارند. من عکس می انداختم و در شبکه های اجتماعی می‌گذاشتم و دیدم خیلی بازدید کننده دارد و حتی عده زیادی کامنت‌های مثبت می‌گذارند. این کار را هم خیلی دوست داشتم. خیلی‌ها فکر می‌کنند اینکه هر روز یک رستوران می‌رویم خیلی جذاب است اما به مرور این کار خسته کننده می‌شود و فقط به خاطر علاقه‌ای که به این کار داریم انجامش می‌دهیم.

کار به کجا رسید که مسترغذا شدید؟

این کار انقدر گرفت که هرکدوم از دوستانم هرجا که می‌رفتند از من مشاوره می‌خواستند که کجا غذا بخورند و من راهنمایی‌شان می‌کردم. از بچگی هم به من می‌گفتند «علی آدرس» چون همه جاها را پیاده می‌رفتم. بعد از آن هرکس آدرس غذا و رستوران می‌خواست و به این کار علاقه‌مند شدم و به خاطر شغل پدرم همه شهرها را می‌رفتم این اسم به «مسترغذا»‌تبدیل شد. از آن به بعد هرجا که غذا می‌خوردیم و خوشمان می‌آمد معرفی می‌کردیم.

بازخوردهای مردم نسبت به این کار شما چه بود؟

بازخوردها خیلی مثبت بود. البته عده‌ای هم می‌آمدند و مسخره می‌کردند.

کار شما تبلیغات است؟

ما تبلیغ نمی‌کنیم ما معرفی می‌کنیم.

 من «آقای غذا» هستم
پس هدف از کار شما چیست؟

هدف ما این بود که مردم را تشویق به خوردن غذای خوب بیرون کنیم. چون نیاز است و اگر یک رستوران تعطیل شود خیلی از آدم‌ها بیکار می‌شوند. ما فقط صندوقدار را می‌بینیم. اما کلی آدم دارند از یک رستوران نان می‌خورند. اما می‌خواستیم غذاهای خوب را بشناسند و بخورند.

شما چند نفر هستید؟

یکی از دوستانمان کار عکاسی را انجام می‌دهد. یکی دیگر از دوستان کار ارتباط و هماهنگی با شهرستان‌ها را انجام می‌دهد. البته خیلی از رستوران‌ها ما را قبول نمی‌کنند چون فکر می‌کردند ممکن است می‌خواهیم بدشان را بگوییم.

رستوران‌های مطرح شما را می‌شناسند؟

بله تقریبا سرآشپزهای مطرح و رستوران‌های خوب ما را می‌شناسند. بعد سعی می کنند غذاهای بهتری برایمان بیاورند به اصطلاح VIP برایمان غذا بکشند.

بیشتر چه نوع رستوران‌ها و غذاهایی را معرفی می‌کنید؟

تلاشمان این است که بیشتر غذاهای محلی که مردم کمتر می‌شناسند را معرفی کنیم. همچنین رستوران‌های خوبی که تازه کار هستند و نیاز دارند که کارشان بگیرد یا اینکه محل رستوران جوری ست که پاخورش خوب نیست اما غذای بسیار خوبی ارائه می‌دهد. رستوران‌هایی که معماری و دکور خوبی داشته باشند و سعی می‌کنیم خودمان را جای مردم بگذاریم.

درآمدشما از این کار چگونه است؟

ما تازه داریم به درآمد می‌رسیم. پیش از این اینطور نبود. یکسری به ما می‌گفتند چقدر کارتان مزخرف است. روزی ۴۰۰تا ۵۰۰ هزارتومان فقط می‌خورید. چون ما خودمان پول غذاهایمان را پرداخت می‌کنیم.

پس تا الان چطور درآمد داشتید؟

درآمد من کار معماری ست و از درآمد کاری معماری این کار را انجام می‌دهم و همانطور که عرض کردم تازه به درآمد رسیدیم؟ یعنی کار به جایی رسیده‌است که خود رستوران‌ها درشهرهای مختلف ما را دعوت می‌کنند. به خصوص رستوران‌های شهرهای مختلف خیلی دوست دارند ما برویم و غذایشان را بخوریم و نظرمان را بگوییم و برخی هم به ما لطف داشتند و هدیه‌هایی داده‌اند.

از رستوران‌ها بد هم گفته‌اید؟

بله برخی مخاطب‌ها گفتند غذای فلان رستوران بعد است. ما هم سرزده رفتیم آنجا و درباره‌اش نوشتیم که در برخی موارد حتی خواسته‌اند از ما شکایت کنند.

ابلهانه‌ترین قیمت غذایی که دیده‌اید چه و کجا بوده؟

جوجه سیخی ۶۰هزارتومان در جاده چالوس. وقتی پرسیدم گفت خب بالاخره اینجا به خاطره مسافرهایی که می‌آید این قیمت را گذاشتیم. تا خرده می‌گیری هم سریع می‌گوید اجاره‌هایمان بالاست اما چون کسی به آنها نظارت نمی‌کند قیمت‌ها را همینطور الکی می‌زنند.

گران‌ترین غذایی که خوردید چه بود؟ ارزش داشت؟

استیک در یک رستوران حوالی خیابان جردن که ۸۰هزارتومان بود و داشت پول مکان و جایش را می‌گرفت. چون موسیقی زنده داشت و دکوراسیون طوری بود که ۶۰۰ تا ۷۰۰ میلیون برایش هزینه شده بود.

تا به حال جایی را معرفی کرده اید که حسابی کارش بگیرد و شلوغ شود؟

بله جایی در شاهرود رفتیم که هنگام عکس گرفتن طرف خیلی راغب نبود. اما بعد از آنکه گرفتیم و معرفی کردیم. زنگ زد و گفت چند رستوران دیگر هم از شما تقاضا دارند که بیایید و غذایشان بخورید. آنقدر سرشان شلوغ شد که گفتند بردارید چون از عهده این همه مشتری بر نمی آییم و حتی نان فانتزی بیشتر از این به ما نان نمی دهد.

 من «آقای غذا» هستم
چطور جاهایی بیشتر به دلتان می نشیند؟ و بیشتر دوست دارید که معرفی کنید؟

چون اصالت جنوبی دارم به مردم جنوب را خیلی دوست دارم. شمال بودیم که جایی را دیدیم که نوشته بود فلافل آبادان. همه طرح هایش برزیل بود. پیراهن برزیل پوشیده بودند و لهجه زیبای آبادانی داشتند. آنقدر خوب بود که زیاد خریدیم و با خودمان هم بردیم. ما هم معرفی کردیم و بعد از این معرفی سه تا شعبه زده است و طوری شده که فست فودهای فلافلی همه تحویل دادند و برند این آبادانی را گرفتند.

مثل خودتان چند نفر وجود دارد که تستر غذا باشند؟

مثل خودم که غذا را تست و آنالیز کند ندیده ام. اما چندنفری از دوستان هستند که این کار را انجام می دهند و همدیگر را در افتتاحیه رستوران های مختلف دیده ام.

باتوجه به اینکه معمار هستید.چرا هیچ وقت رستوران خودتان را نساختید؟

با اینکه به آشپزی خیلی علاقمندم اینطور نبوده که دلم بخواهد رستوران داشته باشم و به این کار علاقه داشته باشم.

دلچسب ترین غذای دنیا برای شما کدام است؟

دست پخت مادر که جای خودش را دارد و قابل معرفی نیست. اما شاید برایتان جالب باشد هربار که مشهد می روم آنقدر توی صف می ایستم تا غذای حضرتی حرم امام رضا به دستم برسد.


منبع: برترینها

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (۵۶۸)

برترین ها – امیررضا شاهین نیا: سلامی دوباره خدمت همه شما عزیزان و همراهان مجله اینترنتی برترین ها. مثل
همیشه با گزیده ای از فعالیت چهره ها در شبکه های اجتماعی در روزهای
گذشته
در خدمتتان هستیم. ممنون از اینکه امروز هم همراه ما هستید.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (568) 

این سلفی سارا منجزی از مد شدن عینک های شش ضلعی پس از عینک های دایره و مربعی خبر میدهد.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (568) 

علیرضا جهانبخش با این عکس برای خانواده عزیزش ابراز دلتنگی کرد.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (568) 

سلفی پر عشوه بهاره رهنما در کنار همسر عزیزش که هنوز برق رضایت در چشمانش دیده میشود.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (568) 

ممنون از احسان کرمی که با این پست باعث شد پس از مدت ها از عارف لرستانی عزیز یادی بشود. هنوز بار کلمه “مرحوم” پیش از نام عارف بسیار سنگین و غیر قابل هضم است. روحش شاد و یادش گرامی.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (568) 

اشکان دژاگه که این روز ها در ایران حضور دارد، این استوری را در کنار مادربزرگ عزیزش به اشتراک گذاشته است.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (568) 

فرزاد فرزین برای پیگیری مطالبات اش از سریال “عاشقانه” به دیدار کارگردان این سریال رفته بود که این عکس را در کنار هم گرفتند.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (568) 

علیرضا جان بیش از خستگی، لاغر شدن زیادی ات به چشم می آید. راه کریستین بیل را در پیش گرفته ای یا اینکه خبر دیگری است؟!

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (568) 

 آنقدر که مهدی سلطانی از جوانی هایش عکس دارد، امیر تتلو در اینستاگرامش پست ندارد.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (568) 

عکس زیبای مجید یاسر در کنار پدر عزیزش. آرزوی سلامتی داریم برای همه پدر های نازنین.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (568) 

آنا نعمتی برای اینکه نشان دهد درگیر های و هوی سینما نیست و دوری اش از سینما را توجیه کند، به تماشای فیلم های گمنام و هنری گروه هنر و تجربه میرود.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (568) 

حامد بهداد در پردیس کوروش، در اکران عمومی فیلم “خانه دختر” ساخته پر سر و صدای شهرام شاه حسینی.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (568) 

امیر جدیدی هم با تیپ همیشگی اش به تماشای این فیلم در کنار مردم رفت.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (568) 

قابی ماندگار از جشن تولد ۷۷ سالگی استاد آیدین آغداشلو با حضور استاد مسعو کیمیایی، ایرج خان طهماسب و سایر عزیزان هنرمند. استاد کیمیایی طوری ژست گرفته که باید به ایشان یادآوری کنیم تولد او نیست و تولد آقای آغداشلو است.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (568) 

امیر حسین آرمان در حال بازسازی محل کارش است و این عکس را از روند تکمیل آنجا به اشتراک گذاشته تا ما هم در جریان کار باشیم.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (568) 

عکس عالی نیما فلاح و سحر ولدبیگی با لباس های زیبای جنوبی و دو فسقلیِ بانمک.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (568) 

تنها نکته ای که تا این لحظه میتوان درباره پسر بنیامین گفت این است که او هم مانند پدر و خواهرش، بور است!

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (568) 

عکس جالب عوامل سریال “عقیق” ساخته بهرنگ توفیقی که همانند سایر کار های این کارگردان توانسته توجه بخش قابل توجهی از مخاطبین تلویزیون را به خود جلب کند. البته این کار فقط با فیلمنامه های خاص سعید نعمت الله ممکن بوده است.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (568) 

الهه خانم اینطوری خیال میکنند خوشت آمده و بعدی را محکم تر میزنند.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (568) 

سلفی احسان کرمی در کنار برادران عزیزش آرین و کامیار. شیوه نامگذاری در خانواده کرمی مقید به هیچ اصول و الگوریتمی نیست و کاملاً رندوم بوده است.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (568) 

بانو فاطمه معتمد آریا در اکران خصوصی فیلم “شنل” به کارگردانی حسین کندری که روز گذشته در سینما آزادی برگزار شده بود.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (568) 

عیادت بانو پوری بنایی ستاره بیتکرار سینمای ایران از استاد جمشید مشایخی هم بازی و همکار دیرینه خود که این روز ها متاسفانه گرفتار تخت بیمارستان و محتاج دعاهای مردم است. برای استاد مشایخی عزیز آرزوی سلامتی داریم.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (568) 

 الناز شاکردوست این روز ها در حال تمرین برای یک تئاتر است. نمایش “گم و گور” به کارگردانی امیر مهندسیان که به زودی به اجرا در خواهد آمد.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (568) 

گربه بازی گلاره عباسی در دفتر کار بزرگمهر حسینپور که اخیراً یک گربه در آن جا زایمان کرده و با عکس های توله های آن، اینستاگرام را زخم کرده است.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (568) 

بهاره کیان افشار و خاطره اسدی در پشت صحنه کار جدید عزیزان به نام “عطر تلخ”، در کنار سایر همکاران.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (568) 

بهنام بانی که محرم و صفر فرصتی برای استراحت وی ایجاد کرده است، در حاشیه حضورش در یک جشن خیریه.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (568) 

چرا انقدر این حمید جبلی خوب و دوست داشتنی است؟ کسی پاسخی برای این سوال همگانی دارد؟

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (568) 

نگین معتضدی و پژمان بازغی در یک پروژه جدید با هم همکار شده اند که این سلفی مربوط به پشت صحنه آن است. الحمدلله هیچکس هم شرحی از جزئیات فیلم و یا سریالشان نمیدهد تا خدایی نکرده اسپویل نشوند!

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (568) 

 عکس دسته جمعی عوامل نمایش “اپراتور نسل چهارم” در کنار پیمان قاسمخانی جنتلمن که به تماشای این نمایش آمده بود.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (568) 

پست واضح علی کریمی به مناسبت ۷ آبان که اذهان عمومی به روز جهانی کوروش کبیر معروف است. در محبوب بودن و اسطوره بودن علی کریمی شکی نیست، فقط ای کاش پیش از پست کردن هر چیزی کمی در مورد آن تحقیق و از صحت محتوای آن مطمئن میشد. علی جان جمله آمده در عکس که به کوروش نسبت دادی، جمله ای معروف و متعلق به ویلیام شکسپیر است. جمله نوشته شده در کپشن هم که باز آن را به کوروش نسبت دادی، از نامه ۳۱ نهج البلاغه خطاب به امام حسن (ع) کپی شده است. خواهش میکنم قبل از پست کردن، کمی تحقیق کن.

پ.ن: جمله موثق و منبع داری متعلق به کوروش کبیر وجود ندارد و قریب به اتفاق جملاتی که در شبکه های اجتماعی از زبان کوروش کبیر میبینید، فیک هستند.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (568) 

 سلفی جالب و لش کرده ی هومن سیدی در کنار رضا عطارانِ بی کلاه، همراه با قلب های محمدرضا گلزار در زیر تصویر.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (568) 

پانته آ بهرام هم خسته بود و تصمیم گرفت از این سلفی ها بگیرد.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (568) 

 مجید صالحی این سلفی قدیمی را دوباره بالا آورد تا یاداوری کند که روزی همگی دور هم جمع خواهیم شد، پس دنیا خیلی ارزش غصه خوردن ندارد. روح مرتضی پاشایی نازنین هم قرین رحمت باشد.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (568) 

محمدرضا گلزار روی صندلی لاکچری اش روز خوبی را رای شما آرزومند است.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (568) 

 بهنام صفوی با این سلفیِ ناقص از یک موزیک جدید خبر داد تا مطلب بی سوژه امروز با عکسی از این خواننده دوست داشتنی به پایان برسد. تا فردا، یا حق.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (568) 
 


مثل همیشه منتظر نکات پیشنهادی و انتقاداتتان هستیم. چه از طریق گذاشتن نظرات زیر همین مطلب چه از طریق ایمیل info@bartarinha.ir. برای ارتباط با نویسنده مطالب هم می‌توانید با حساب کاربری amirrezashahinnia در اینستاگرام ارتباط برقرار کنید.

با سپاس از همراهی تان 


منبع: برترینها

چهره‌هایی که زندگی‌شان توسط خبرنگاران ویران شد

برترین ها: با گسترش پوشش ۲۴ ساعته اخبار، ایده “سریع بودن” و “پیش از سایرین خبر را منتشر کردن” اهمیت بیشتری از “دقت و صحت” و “صداقت و راستگویی” پیدا کرده است. به همین دلیل اخبار سر هم بندی شده بسیاری گزارش می شود. بله، برخی از رسانه ها برای پاک کردن نام خود و تبرئه کردن خود تکذیبیه ای صادر می کنند، اما گاهی این تکذیبیه ها دقیقا بعد از اینکه اخبار منتشر شده خسارتی به بار می آورند، گزارش می شوند. در اینجا برخی از چهره های مشهوری که به خاطر اخباری از این دست، شهرت شان لکه دار شده است را مشاهده می کنیم.

شبکه تلویزیونی سی ان ان و جان سینا

 نمونه هایی از چهره های مشهور بی گناه که خبرنگاران باعث ویرانی زندگی آنها شده اند

با وجود آنکه برخی از کشتی گیرها از پاسخ دادن به اتهام مصرف استروئید طفره می روند، سوپراستار کمپانی دبلیو دبلیو ای، جان سینا، کشتی گیری است که قویا این اتهام را رد می کند. در گذشته در سال ۲۰۰۷، سی ان ان با سینا یک مصاحبه اختصاصی در مورد کریس بنوا که مرتکب ۲ قتل عمد شده و نهایتا دست به خودکشی زده بود، داشت. پس از مصاحبه ای که حدود ۴۵ دقیقه به طول انجامید، سی ان ان تنها چند ثانیه مختصر از صحبت های سینا را پخش کرد. بخش کوچکی از صحبت های سینا که سی ان ان از آن برای بخش پایانی برنامه استفاده کرد، این تصور را ایجاد کرد که او به مصرف استروئید اعتراف کرده است.

سینا و کمپانی دبلیو دبلیو ای، صراحتا این ادعا را رد کرده، اقامه دعوا کرده و شکایت رسمی ای به دادگاه ارائه کردند. با این وجود، سی ان ان هرگز به خاطر این کار خود عذرخواهی نکرد. بلکه به جای آن، شبکه مذکور مجددا گزارش ویژه را با افزودن بخش اصلی پاسخ سینا در مورد استفاده از استروئید، پخش کرد. البته همچنان بخشی از مصاحبه را که القاکننده موضوع اعتراف او به استفاده کردن از استروئید بود را در پخش مجدد گزارش نیز، حفظ کرده بود. بنابراین، سی ان ان ظاهرا روندی را در پیش گرفته که هر آنچه را که خودش دوست دارد، در اخبار منعکس می کند.


شبکه تلویزیونی سی ان ان و هیت‌ برید

 نمونه هایی از چهره های مشهور بی گناه که خبرنگاران باعث ویرانی زندگی آنها شده اند

در مثال دیگری از خطای رسانه ها، شبکه سی ان ان را داریم که نام گروه هیت‌ برید که یک گروه متال‌کور از ایالت کنکتیکت است را جزو لیست گروه های معتقد به برتری سفید پوستان، قرار داده بود. در ماجرای مربوط به “وید پیج”، که در سال ۲۰۱۲ مردم در حال عبادت در یکی از نیایشگاه های متعلق به سیک ها را به قتل رساند، لنی نساتیر یکی از اعضای اتحادیه ضد افتراء، با قرار دادن نام گروه هیت‌ برید جزو گروه هایی که نامشان احساس نفرت و خشم را القا میکنند، باعث بدنامی این گروه شد. این گروه در توییتر، نه تنها درخواست عذرخواهی و تکذیب این خبر را کرد، بلکه این کانال خبری را مورد تمسخر قرار داد. همچنین این گروه با گذاشتن دیدگاهی در توییتر، بیان کرده بودند که: «نویسندگانی چون لنی نساتیر دلیل مسخره به نظر رسیدن رسانه های آمریکایی هستند».


مایلز تلر و مجله اسکوایر

 نمونه هایی از چهره های مشهور بی گناه که خبرنگاران باعث ویرانی زندگی آنها شده اند

مایلز تلر ستاره فیلم “ویپلش” معروف و فیلم ناموفق “چهار شگفت‌انگیز” در سال ۲۰۱۵، قبلا نیز مشهور بوده است، البته نه بخاطر استعدادش در بازیگری. در مصاحبه ای که تلر در سال ۲۰۱۵ با مجله اسکوایر انجام داد، او به نوعی بازیچه و آلت دست معرفی شد، که البته این کلمه مودبانه تر و ملایم تری از واژه ای است که این مجله بکار برده بود و ظاهرا مردم نیز این عقیده را پذیرفته بودند.

اگرچه تلر اعتقاد داشت که مقاله، قضیه را بد و غلط جلوه داده است. برای حمایت از داستان تلر، سه ستاره همکار او در “چهار شگفت انگیز” با بیان اینکه او فردی شگفت انگیز و مردی بزرگ است، از او دفاع کردند. به هر حال، در مطالب چاپ شده در اسکوایر اغراق شده بود. صاحب این مجله شرکت هرست است، که توسط ویلیام راندولف هرست، ابداع کننده “روزنامه نگاری زرد”، تاسیس شده است. می دانید مطلب بعدی ای که به ما می گویند چیست؟ اینکه جیدن و ویلو اسمیت بزرگترین مغزهای دوران ما هستند و ادل خواننده خوبی نیست.


مت دیمون و روزنامه گاردین

 نمونه هایی از چهره های مشهور بی گناه که خبرنگاران باعث ویرانی زندگی آنها شده اند

گاردین یکی از معتبرترین روزنامه های دنیا است، اما حتی این نشریه نیز بدون اشتباه نیست. در سال ۲۰۱۵، این نشریه گزارش کرد که مت دیمون فکر می کند بازیگرانی که با افراد هم صنف خود رابطه بسیار صمیمی دارند، باید دوستی خود را نشان ندهند و تقریبا باعث شد که او از مخالفان سرسخت این افراد به نظر بیاید. حال اینکه حتی اگر دیمون این حرف را زده باشد، این همه ی حرف او نیست یا حداقل منظور او این نبوده است. چیزی که او گفته بود این بود که، «وقتی این موضوع در مورد بازیگران به صورت یک راز باقی بماند، آنها تاثیرگذارتر خواهند بود». اساسا او معتقد است که اگر مردم چیزی در مورد دوستی های بازیگران ندانند، آنها نیز بهتر کارشان را انجام خواهند داد، که در واقع این به حقیقت نیز بسیار نزدیک است. به نظر می رسد که کارکنان گاردین باید هنگام بیان کردن نقل قول افراد، کمی بیشتر دقت کنند.


تیلور سوئیفت

 نمونه هایی از چهره های مشهور بی گناه که خبرنگاران باعث ویرانی زندگی آنها شده اند

در سال ۲۰۱۵ جیسون شلدون (عکاس) تلاش کرد تا شهرت تیلور سوئیفت را با ریاکار خطاب کردن او در نامه ای سرگشاده، از بین ببرد. این اتفاق پس از پیروزی سوئیفت در برابر اپل، هنگامی که سازنده آیفون تلاش کرد آهنگ های رایگان را بدون ذکر نام هنرمندان و مارک تجاری آنها وارد بازار کند، رخ داد. شلدون در نامه خود ادعا کرد که سوئیفت نحوه استفاده از عکس های تبلیغی خود در طی سفر وی در سال ۱۹۸۹ را، برای او و دیگر عکاسان محدود کرده است.

شلدون گفت که طبق تعبیر او از قرارداد، او تنها می توانست یک بار عکس ها را بفروشد و دیگر نمی توانست بعدها از آن عکس ها را در گزیده آثار هنری خود استفاده کند. تیم حقوقی سوئیفت اتهامات او را رد کردند و گفتند که هیچ محدودیتی در کار او و دیگر عکاسان ایجاد نکرده اند. شلدون اینگونه پاسخ این ادعا را می دهد که می گوید سوئیفت نکته را نگرفته است. به نظر می رسد که خصومت بین آنها پایان نخواهد یافت.


آلیشا کیز و مجله بلندر

 نمونه هایی از چهره های مشهور بی گناه که خبرنگاران باعث ویرانی زندگی آنها شده اند

در سال ۲۰۰۸، چند سال پس از اوج شهرت آلیشا کیز، مجله بلندر، که اکنون فعال نیست، گزارش داد که کیز ادعاهای توهین آمیزی در مورد نوع موسیقی گنگستا رپ کرده است. آنگونه که مجله بلندر گزارش کرده بود، اینطور به نظر می رسید که کیز گفته است گنگستا رپ به نوعی توسط دولت آمریکا در جهت تلاش: «برای متقاعد کردن سیاه پوست ها به منظور کشتن یکدیگر»، ایجاد شده است.

اساسا، این مسئله باعث شد که او یک نظریه پرداز توطئه های دیوانه وار به نظر برسد. مجله بلندر احتمالا به این دلیل این داستان را مطرح کرد که در آن زمان چیز زیاد دیگری برای پرداختن بدان، نداشت. کیز بیانیه ای منتشر کرد که به سادگی ادعاهای دروغین این مقاله را افشا کرد. البته که بلندر واقعا به خاطر خبررسانی خوب و بی نقصش، در خاطر کسی نمانده است، البته اگر اصلا در خاطر کسی مانده باشد. مطمئنا، بسیاری از افراد آلیشا کیز را هم به خاطر نمی آورند.


کاترین هیگل

 نمونه هایی از چهره های مشهور بی گناه که خبرنگاران باعث ویرانی زندگی آنها شده اند

خبرنگارانی که به طور افراط آمیزی از شایعات استفاده می کنند، نزدیک بود حرفه کاترین هیگل را نابود کنند. در سال ۲۰۱۳، هالیوود ریپورتر داستانی در مورد برخورد هیگل با مادرش را پخش کرد که نزدیک بود حرفه او را نابود کند. این مقاله بیان می کرد که اگرچه هیگل استعداد زیادی برای تبدیل شدن به ستاره بزرگ فیلم دارد، رفتار (بدقلقی) او مردم را از کار کردن با او منصرف می کند. اگرچه هیگل گفته است کار کردن با او سخت نیست، نظرش جهت دار است.

هرچند جو کارنهان (تهیه کننده) نیز به دفاع از او برخواسته و گفته است: «قضیه فقط این است که او یک نظر داده است» و مردم، زنانی را که نظر می دهند دوست ندارند. با این وجود او هنوز جوان است. اگر راسل کرو و چارلی شین توانستند پس از داشتن رفتارهای روان پریشی، دوباره سلامتی خود را بدست بیاورند، هیگل نیز می تواند این دوران اعتراض و مخالفت مردم با عقیده خود را پشت سر بگذارد. فقط کافی است که او در فیلمی مثل “باردار ۲” ستاره بشود، تا همه چیز به روال عادی خود برگردد.


ناتالی دورمر

 نمونه هایی از چهره های مشهور بی گناه که خبرنگاران باعث ویرانی زندگی آنها شده اند

از میان همه گزارشات باطلی که تا به اینجا به آنها اشاره کردیم، احتمالا این گزارش جدی ترین مورد خواهد بود. ناتالی دورمر بازیگر مجموعه تلویزیونی “بازی تاج ‌و تخت”، مجبور بود با گزارش غلط منتشر شده ای که او را به نادیده گرفتن سن قانونی برای داشتن روابط احساسی متهم کرده بود، دست و پنجه نرم کند. این گزارش ها پس از نقل قول هایی که او در غالب نقش خود در مجموعه “بازی تاج ‌و تخت” کرده بود، ارائه شدند که اساسا به اشتباه تفسیر شده و باعث شد که او به غلط، موافق اینگونه روابط با کودکان زیر سن قانونی، به نظر بیاید. این اتهامی است که بعضی اوقات باعث گناهکار شناخته شدن فرد می شود. اگرچه قبل از آنکه چیزی از کنترل خارج شود، دورمر در پاسخ به این ادعاهای غیر مسئولانه، درخواستی برای پلیس مسئول رسیدگی به تهمت های زده شده به افراد معروف، جهت رسیدگی به این موضوع فرستاد.

یکی از چیزهایی که او در پاسخ خود بیان کرده بود این بود که او در حال بازی کردن یک شخصیت تخیلی در یک سرزمین تخیلی است. اینگونه به نظر میرسد که برخی از طرفداران “بازی تاج ‌و تخت” نمی دانند چگونه تخیل را از چیزی که می خواهند واقعیت داشته باشد جدا کنند، که در واقع خیلی هم از واقعیت دور نیست. جک گلیسون که نقش جافری منفور را بازی می کند، مجبور بود با نفرتی که مردم در زندگی واقعی از او داشتند کنار بیاید. نفر بعدی، شان بین است که ظاهرا باید به همگان ثابت کند که هنوز سرش روی بدنش قرار دارد و از تنش جدا نشده است.


منبع: برترینها

ایرج طهماسب: من آقای مجری نیستم

هفته نامه چلچراغ: ایرج طهماسب را سال هاست به عنوان «آقای مجری» می شناسیم. کسی که با عروسک ها حرف می زند و برای نسل ما با مجموعه «کلاه قرمزی» به همراه حمید جبلی خاطره ساخته است. حالا این آقای مجری، مجموعه داستان کوتاهی به اسم «سه قصه» منتشر کرده است که به گواه چاپ متعددش با استقبال رو به رو شده است.

برای بار اول که تماس گرفتیم تا درباره این کتاب با طهماسب صحبت کنیم، شرط گذاشت که اصلا درباره «کلاه قرمزی» صحبت نمی کند. شرط معقولی بود و راه را برای هرگونه شیطنت ژورنالیستی می بست. کسی که اصلا تن به مصاحبه نمی دهد، این بار حاضر شد درباره قسمتی از ایرج طهماسب مصاحبه کند که هیچ کدام ما تا قبل از انتشار «سه قصه» از خبر نداشیتم؛ ایرج طهماسب نویسنده.

اگر بخواهم روراست باشم، تا قبل از اینکه داستان هایش را بخوانم فکر می کردم، خب این هم یکی از سینمایی هاست که می خواهد بگوید من بلدم داستان بنویسم، اما این پیش داوری با خواندن داستان دوم کتاب کاملا از بین رفت. تسلط طهماسب بر کلمه و فرم داستان نویسی بی شک کم از یک نویسنده کاربلد نداشت. پشت آن مجری صبور و مهربان و گاهی عصبانی که ما در ذهن ساخته ایم، نویسنده ای هست که تازه می خواهد بعد از سال ها نوشته هایش را به چاپ برساند.

ایرج طهماسب: من آقای مجری نیستم

با مرتضی قدیمی در یکی از پارک های مجیدیه مشغول عکاسی از ایرج طهماسب هستیم. مرتضی از طهماسب می خواهد که هنگام عکاسی بخندد و او به زیبایی لبخند می زند؛ لبخندی که انگار یک حال خوش پشتش است. مرتضی می پرسد آقای طهماسب این روزها حالت خوب است؟ طهماسب در جواب فقط لبخند می زند. مرتضی می گوید از یکی از دوست هایش پرسیده چالش چطور است، او هم در جواب سفت و محکم گفته: «عالیه عالی». ایرج طهماسب همان طور که برای عکاسی به دوربین لبخند می زند، می گوید: «دروغ گفته!»

آقای طهماسب از اینجا شروع کنیم که چرا این قدر دیر نوشته هایتان را منتشر کردید؟

واقعیت این است طی این سال ها که کار اصلی ام نوشتن سریال و فیلم است، هیچ وقت فرصت نبوده تا به چیزهایی که قبلا نوشتم مراجعه کنم. از طرفی هم یک چهره ای از من در نظر مردم درست شده تحت عنوان آقای مجری، که با چیزی که خودم هستم تفاوت دارد. یعنی من ایرج طهماسب هستم که در کنارش یک آقای مجری ای هم وجود دارد. بنابراین دلم می خواست ایرج طهماسب را بیاورم جلوتر و کمی توضیحش بدهم. مقدار بسیار زیادی نوشتم و حالا این شروعش است و این هم لطف آقای پوریا عالمی بود که مسبب شد این کار را انجام بدهیم.

یعنی در جریان نوشته های شما بودند؟

بله. در حقیقت تشویق کرد که این کار را انجام بدهیم و مخاطبان بدانند این بخش ناپیدایی که وجود دارد، چیست.

نقدها را که می خواندم، همه با این موافق بودند که داستان ها خیلی تلخ اند. ولی نظر من این است که در همان کارهای تصویری شما هم رگه هایی از غم و تلخی هست. می خواهم بپرسم که این غم و تلخی مربوط به آن دوران، یعنی دهه شصت و هفتاد است که این داستان ها را نوشتید یا اصلا این یک تلخی بی پایان است؟

من اصلا این طور نگاه نمی کنم. اصلا تلخ نیستم به این معنایی که شما می گویید. تلخی بخشی از لذت های زندگی است، یعنی برای اینکه بخندید، باید قبلش یک ماجراهایی داشته باشید، یک ناراحتی هایی داشته باشید که خنده تان بیاید. من دو طرفه می بینم احساس های زندگی را. وقتی می گوییم نعمت، یعنی قبلش یک گرفتاری هایی وجود دارد، وقتی می گوییم رفاه، سیری و داشتن، یک مرحله قبلش نداشتن و فقر و خیلی چیزهای دیگر بوده. این دو تا با همدیگر معنی دارند؛ یعنی این شکلی نیست که تصور این باشد که فقط چیزهای خوب یا تلخ وجود داشته باشند؛ نه، این دو تا کنار یکدیگر هستند.

برایشا باید فشارهایی بر شما گذشته باشد که حالا خنده تان دربیاید، وگرنه فکر نمی کنم خیلی جالب باشد از صبح تا شب بخندید و شاد باشید. تلخی ها هم همین شکلی است. اگر تلخی ای وجود داشته باشد، ممکن است سرآغاز یک شیرینی و یک امید باشد. بنابراین وقتی از تلخی می گوییم، در پایان آن یک چیز شیرین قطعا پیدا می شود.

درواقع درست است که از اول تا آخر کتاب یک تلخی دارد، ولی نویسنده در آخر کتاب ورود پیدا می کند و یک دریچه از امیدواری باز می کند.

درواقع، علت اصلی چاپ قصه ها مفاهیم و اینها نیست اصلا. من از بچگی علاقه به نوشتن داشتم و از سیزده- چهارده سالگی می نوشتم؛ هم قصه نوشتم هم شعر نوشتم، با این تصور که حالا بعدها اینها را منتشر می کنم. در حقیقت دغدغه ادبیات داشتم، دغدغه اینکه سبک ها و شیوه های نگارش را کشف بکنم. شما اگر به استراکچر ادبی تک تک این داستان ها نگاه بکنید، هر کدام به گونه ای است. ممکن است مخاطبی که می خواند فکر کند چه طور همه این گونه ها را توانسته ام کار کنم.

ما عادت داریم از یک نویسنده فقط یک نوع سبک نگارش را که در تمام کارهایش هست، دنبال کنیم. برای من این جور نبوده. من دوست داشتم کشف کنم گونه های مختلف نگارش به چه شکل است. مثلا سبک «بالش پر سفید» به ادبیات امروز خیلی نزدیک است و مشابه این نوع داستان گویی ها و این نوع روایت را زیاد می بینم. یا آن لحن سنگین تر «خروس سفید»، یا لحن روزنامه ای یا ترجمه ای برای «سرگذشت فنچ ها» که خودش یک تجربه ای بود.

من یک سری کتاب می خواندم که ترجمه بود. بعد یک نوع ادبیات کشف کردم که ادبیات ترجمه ای است که ایرانی ها می نویسند، ولی انگار یک خارجی نوشته و کلمات یک ذره اداری تر هستند. بنابراین این گونه ها که کار شده، مربوط به مقاطع مختلف است برای کشف انواع نوشتن ها. فکر کردم اینها برای نسل جدید جالب باشد که بدانند فقط خودنویسی، یعنی هرچه از دهانت در می آید بنویسی، ادبیات نیست، بلکه در ادبیات باید گونه ها و شکل های مختلف را کشف کنی تا برسی به نثر خودت و نثری که علاقه داری.

ادبیات امروز خیلی خودنویسی و خودنگاری شده، یعنی طعم شخصی دارد و زبان یک فرد است. دارد در حد خاطره نویسی می شود، در صورتی که وقتی به تاریخ ادبیات مراجعه می کنیم، می بینیم که خیلی سبک های مختلف نگارش وجود دارد و بچه ها کم این کارها را انجام می دهند؛ یعنی تجربه جالبی در این زمینه ندارند. باید کار بکنند و شیوه ها و ساختارهای نوشتن را کشف کنند.

اگر بخواهیم مقایسه بکنیم، در بین ایرانی ها از نظر سبک، داستان های شما نزدیک به رئالیسم جادویی غلامحسین ساعدی است و در لحن هم، مخصوصا آنجا که حماسی می شود، شبیه آثار بهرام بیضایی. این را قبول دارید؟

هرکدام اینها نوعی از نگارش است. فقط مساله اصلی من این بود که به مخاطب بگویم باید گونه های مختلف را بلد باشد بنویسد. حالا انتخاب بکند چیزی را که خودش می خواهد بنویسد. مثل نقاشی است. شما باید بلد باشید کلاسیک نقاشی کنید، امپرسیونیسم بلد باشید، مکتب فوبیسم بلد باشید، مکتب های مختلف بلد باشید؛ حالا در این سبک ها سبک خودتان را عرضه بکنید.

ایرج طهماسب: من آقای مجری نیستم

آن موقع که شما اینها را می نوشتید، به این گونه ها فکر می کردید؟

نه. این حاصل همه سال هاست. من از اول دنبال کشف گونه های نوشتن بودم که بتوانم به شکل های مختلف بنویسم.

روایتی در ذهنتان بود، بعد تصمیم گرفتید با این سبک بنویسید یا نه، این سبک های مختلف بود که شما را مجبور می کرد داستان را طبق آن پیش ببرید؟

به این صورت خودآگاهی که می گویید، نیست. در حقیقت هنر یک امر اتفاقی است؛ یعنی در شما اتفاق می افتد. نوع قصه و نوع ماجرا به شما می گوید چگونه باید گفته شود. دست خودت نیست. تو را می برد به آن سمت. تو انتخاب نمی کنی که چه کار باید بکنی. آنها را یاد می گیرید، بعد خود قصه به شما می گوید که من این گونه بهتر بیان می شوم.

متاسفانه کسی «سه قصه» را بازشناسی نکرده است اما اگر کسی بیاید این را بازشناسی کند، همه سطحی درش هست. به نظر من اگر کسی از نظر موضوع و شخصیت ها بازشناسی کند، متوجه می شود این چیزی که برایش انتخاب شده بهترین بوده.

برای این موضوع، این شخصیت ها، این محیط، این آب و هوا و این نور، این بهترین شیوه نوشتن داستان بوده. مثلا در «بالشی پر از پر سفید» آن شیوه تک گویی خیلی بهتر جواب می دهد، در «خروس سفید» یک  گونه، در حجم بزرگی مثل «ماه بر پیشانی» که موضوع بسیار بزرگی و عظیم و مهیبی است جور دیگری گفته می شود. بنابراین داستان و موضوع است که به ما می گوید به کدام سمت برویم، نه اینکه ما از قبل تصمیم بگیریم.

من عرضم اتفاقا همین جاست که هر چه که ما می توانیم بنویسیم ادبیات نیست، بلکه انتخاب درست برای سبک نوشتن است که آن نوشته را ادبیات می کند. اگر بخواهیم مثال ساده برایتان بزنم، این است که شما باید بلد باشید فیلم کمدی بسازید. باید بلد باشید فیلم تراژدی بسازید. باید بلد باشید فیلم ترسناک بسازید. باید بلد باشید فیلم حادثه ای بسازید. همه اینها زبان، دیالوگ و محیط خاص خودش را دارد. بنابراین اگر یک کمدین بخواهد برود فیلم ترسناک یا تراژدی بسازد نمی شود، مگر اینکه ادبیات آن شیوه را کشف کرده و فهمیده باشد که بتواند کار کند.

داستان هایتان در شهر نیست و بی مکان هستند، مثل قصه پریان و قصه هایی که در بچگی برایمان تعریف می کردند. انگار که شما به این شکل از قصه گفتن علاقه مند بودید و از آن تاثیر گرفته اید. حتی اسم کتاب را «سه قصه» گذاشته اید و نیامدید اسم یکی از داستان ها را عنوان کتاب بگذارید. اینکه در حجم انبوه آثار شهری، آپارتمانی و آشپزخانه ای ما چهار تا قصه را بخوانیم و لذت ببریم خیلی اتفاق خوشایندی است. چیزی که در رابطه با اسم کتاب برایم جالب بود، این است که اسم کتاب را گذاشتید «سه قصه»، ولی کتاب شامل چهار قصه است، همین طوری اسم را گذاشتید یا فلسفه ای دارد؟

(می خندد) یکی جایزه اش هست. من این جوری می فهمم که چه کسانی قصه را خواندند. چون بعضی ها می گویند سه تا قصه تان خیلی قشنگ بود، می فهمم که نخواندند. چون چهار تا قصه است. اگر جدی تر بخواهم بگویم واقعیت این است که یکی از این داستان با بقیه گونه هایی که در این هست، همخوانی ندارد و شاید اصلا ادبیات نیست. دوست داشتم حالا یک وقتی کشف بشود.

فکر کنم قصه آخر باشد…

نمی دانم. آن دیگر کشفیات خود خواننده است.

قصه های کتاب زبان شان با هم فرق دارد؛ زبان قصه «ماه بر پیشانی» سنگین و ثقیل هست و زبان «سرگذشت فنچ ها» سلیس و ساده. فکر نمی کنید این تفاوت زبانی خواننده را اذیت کند؟

خب اذیت شود، چه ایرادی دارد.

چون معمولا در یک مجموعه داستان سعی می شود زبان یکدست باشد. حالا شاید در مجموعه های مختلف از یک نویسنده زبان عوض شود، ولی در یک مجموعه، نویسنده سعی می کند کارها همگون باشد.

علت چاپ کارم این بود که برای نسل جدید توضیح داده شود یا کشف شود که نویسنده باید بتوان زبان ها و نگارش ها و سبک های مختلف را انجام دهد تا برسد به گونه ای که خودِ درستش است. حالا اینکه من گونه ام چیست، این ممکن است بعدها معلوم شود که جزء این گونه بوده اصلا یا نه.

این قطعه قطعه بودن داستان و روایت را ما در متون کلاسیک خودمان داریم. شما آنها را خوانده بودید و یا علاقه داشتید یا اینکه سبک اقتضا می کرد این کار را بکنید؟

من به طور وحشتناکی از بچگی کتاب خواندم. قصه شنیدم. فکر می کنم کمتر کسی به اندازه من قصه را بشناسد، یعنی بداند تفاوت ماهوی داستان با قصه در چیست. همه فکر می کنند قصه همان داستان است در صورتی که اینها گونه هایش با هم فرق می کند. من تک تک اینها را بازشناسی کردم و خواندم. به خاطر کارم تمام افسانه ها، مثل ها، قصه ها و… را بازشناسی کردم برای خودم. مگر می شود شما بخواهید کلمات ثقیل استفاده کنید و به مرجع و به تمام گونه آن آثار مراجعه نکرده باشید؟ بنابراین وقتی آثار قدیمی را می خوانید، حجم کلمات، میزان کلماتی که یاد می گیرید، همه اش جمع آوری می شود و استفاده می شود در کار.

تحت تاثیر نویسنده ای هستید؟ نویسنده ای را دوست دارید که آثارش را خوانده باشید و جزء طرفدارهایش باشید؟

نه به این شکلی که شما می گویید، دلبستگی شدید ندارم؛ ولی چون همه گونه ها را خواندم، همه شکل ها را خواندم، طبیعتا تحت تاثیر خیلی ها هستم. هنر اصلا تقلید است و شما از هر هنرمندی تاریخچه زندگی اش را بپرسید، متوجه می شوید در مرحله اول از هنرمندهای دیگر تقلید کرده است و از تقلید یواش یواش رسیده به خودش. بنابراین اینکه فکر کنیم اثر هنری پیدا می شود که خیلی مجزا باشد، به نظر من درست نیست. همه چیز در ادامه همدیگر است. یک رشته تسبیح است که شما هم یکی از مهره های تسبیح هستید.
 ایرج طهماسب: من آقای مجری نیستم

اگر بخواهید اسم ببرید، نویسنده ای هست که باعث علاقه شما به ادبیات شده باشد؟

من ادبیات را توسط دو نویسنده خیلی جدی کشف کردم. یک کتابی بود که خواندم و این موضوع را به من فهماند. حالا یادم نیست اسم کتاب چه بود، ولی در آن مقایسه ای کرده بود بین سبک گورکی و چخوف. جالب است که آدم بداند تفاوت این دو در چیست. چخوف وقتی قصه ای را تعریف می کند و می خواهد مثلا بگوید کسی ناراحت است، اصلا راجع به ناراحتی اش صحبت نمی کند، بلکه از اجزایی که در اطرافش هست، این ناراحتی را بیان می کند؛ مثلا فضا، لباسش، میزش، درشکه اش و هرچه را که در اطرافش هست، توصیف می کند. شما با این توصیف ها شخصیت را می شناسید و احساساتش را کشف می کنید. این می شود یک گونه ادبی.

یک گونه هم گورکی کارکرده که خیلی صریح و مستقیم مطالب را می گوید. مثلا مادر عصبانی فلان کار را کرد یا غمگین فلان چیز را… یعنی به صورت خیلی روشن توضیح می دهد. به نظرم این دو سبک بارزترین سبک هایی است که نوشته می شود. من از آنجا فهمیدم که این دو از گونه های اصلی نوشتاری هستند.

یکی احساس برانگیزی دارد و دیگر عقل گرایی. گورکی ما را سمت قول گرایی سوق می دهد. بابت مطالب سیاسی و هر چیزی که هست. چخوف هم ما را به سمت احساس گرایی. آن چیزی که وظیفه هنر هست؛ که نویسنده تصمیم نگیرد بلکه خواننده تصمیم بگیرد که چه شد یا چه می شود یا در آینده چه خواهدشد.

از نویسنده هایی که باز خیلی روی من تاثیر داشت، داستایوفسکی بود به واسطه خودنگاری هایش. یعنی کسی که خودش تحت عنوان یکی از شخصیت هایش در همه داستان هایش وجود دارد. این نویسنده بزرگ در هر شخصیتی که خلق کرده، حالش را می توانی پیدا کنی؛ حال آشفته ای که داستایوفسکی به خاطر آن گرفتاری هایش داشته. آن هم برایم خیلی جالب بود.

حالا همه اینها به کنار، باز یکی از چیزهای دیگری که در حوزه ادبیات برایم جالب بود، نگارش های قدیمی بود؛ یعنی فرض بگیرید از خود کتاب های دینی مثلا قرآن، تورات، انجیل و کتاب های مذهبی که اینها به گونه خاصی نگارش می شوند، در آنها احساس وجود ندارد، برای اینکه عقلانیت وجود دارد. داستان که تعریف می کند، شما را آلوده احساسات نمی کند؛ بلکه از بالا نگاه می کند به داستان ها. آن مجموعه کتاب هایی مذهبی خیلی روی من تاثیر گذاشت. کشف کردم گونه ای از نوشتن را که شاید در بعضی از این داستان ها وجود داشته باشد؛ یعنی آن نگاه از بالا. این هم نوعی نگاه در قصه هاست.

اینها چیزهای کلی بوده که خیلی روی من تاثیر داشته است؛ اینکه بروم کشف کنم این همه راه وجود دارد برای نگارش و ما بلد نیستیم. این مشکلات را دیگران در موقع نوشتن به این شکل ها حل کردند و ما نمی دانیم. ما فقط نویسنده را کسی می دانیم که خودش را می سپرد دست قلمش که هر چند نوشته شد، بشود؛ این غلط است. مثل اینکه یک خانه ای را همان طوری که دلت می خواهد بسازی، بدون اینکه اصول معماری را بدانی.

کشف تک تک اینها راه هایی را باز می کند برای آدم. دست آدم بازتر می شود برای نوشتن و برای گفتن مطلب. مطالب را چه طوری بگویی، از بالا نگاه کنی، از پایین نگاه کنی، در خود موضوع باشی، اینها با هم خیلی فرق می کند

عنصر طبیعت در این قصه ها خیلی قوی دیده می شود. خورشید، آسمان، کوه ها، فصل ها… آیا الزام قصه ها ایجاب می کرد یا خود شما به طبیعت علاقه مندید و در کارتان آن را وارد کردید؟

به هر حال خیلی چیزها بوده که باید اینها را دیگران بگویند. گفتن من بیخودی است. تک تک این قصه ها خیلی عناصر مشترک دارند. حتما علاقه مند بودم دیگر. دست خودم هم نبوده. خیلی تصمیم نمی گیرم. وقتی موضوعی به من رجوع می کند، خودم را رها می کنم و می نویسم و می گذارم که بعدا بررسی اش کنم. شاید جالب باشد بدانید که بعضی از این قصه ها در یک جلسه نوشته شده اند؛ یک شب تا صبح.

بعد هم دیگر دست نخورده اند. برای چاپش هم وقتی دوستانی از نظر نگارشی ایراد گرفتند، من گفتم به هی چیزی دست نزنید تا آنجایی که می شود بگذارید طعم کلمات و جملات باقی بماند. وقتی شما آن را تصحیح می کنید، کلمات رنگ دیگری می گیرد. چه خوب چه بد، مربوط به آن مقطع بوده است. بگذارید مخاطب خودش بداند که در یک دوره ای هم این طوری بوده بنابراین اگر عناصری هم در قصه وجود دارد که قطعا وجود دارد، عناصری است که ناخودآگاه بوده و به آن فکر نکردم.

شاید در همین ناخودآگاه شما هوای بچه ها و کودکان را بیشتر داشتید. مثلا در «ماه بر پیشانی» اول آرزوی کودک برآورده می شود، یا در «بالشی پر از پر سفید» قصه از زبان یک کودک روایت می شود.

فگر کنم چون شما می دانید من کار کودک می کنم این را می گویید. نه این جوری نیست. من واقعا طرف کسی را نمی گیرم. بچه ها و بزرگ ترها فرقی برای من نمی کنند.

ایرج طهماسب: من آقای مجری نیستم

در همه قصه ها حیوانات از جمله مرغ، خروس، اسب، پرندگان حضور پررنگ دارند که بیشتر برای گروه سنی کودک و نوجوان استفاده می شود. شما ناخودآگاه یا به طور خودآگاه خواستید که با زبان آنها داستان هایی را برای بزرگ ترها بگویید؟

نه. می گویم که من هیچ عمدی نداشتم. اینها و هر چه که در داستان ها می بینید، چیزهایی بوده که در من وجود داشته. بعد هم اینها مربوط به مقاطع زمانی متفاوت و سال های مختلفی است. مال گذشته است. شاید ۲۵- ۳۰ سال پیش.

بین صحبت هایتان اشاره کردید که شعر هم می گویید، این قصه هایتان هم شعرگونه است، بیشتر شاعرانه است تا اینکه رئالیسم باشد.

بله. اصلا یکی از این قصه ها نثر مطنطن است. باید با صدای بلند خوانده شود.

شعرها را کی چاپ می کنید؟

آنها را هم می خواهم چاپ کنم. چند تا کتاب می خواهم چاپ بکنم که حاصل این سال هاست. یکی راجع به فلسفه است، یکی راجع به نمایش و هنرهای نمایشی، یکی راجع به خاطرات نگاری ها و مطالب این چنینی که حالا یواش یواش باید چاپ شود.

یعنی الان در مراحل چاپ هستند؟

نه. هنوز اقدام نکردم

شما فیلم نامه هم نوشته اید، آیا نوشتن در آن ژانر با نوشتن قصه و کتاب فرق داشت؟

داستان نویسی با فیلم نامه نویسی خیلی فرق می کند. برای همین وقتی می خواهند یک اثر ادبی را به سینما تبدیل کنند، یک فیلم نامه نویس صدا می کنند. اینها دو جنس متفاوت هستند. شما وقتی برای سینما می نویسید، برای تصویر می نویسید و دستتان خیلی بسته است. در ادبیات دست آدم خیلی باز است. یعنی شما با مخاطب خیلی راحت هستید و هر جا و هر شکل و هر کار می توانید بکنید. کلمات خیال انگیزتر از تصویر هستند. بنابراین ادبیات ماندگاری بیشتری نسبت به تصویر دارد. شما باید آنها را بلد باشید. دو تا راه متفاوت از هم هستند.

از چاپ قصه ها در این مدت چه بازخوردهایی گرفتید؟ راضی بودید؟

به نظرم می آید که اتفاقات جالبی دارد می افتد. با اینکه زود توقیف شد، ولی انعکاسش خیلی خوب بود. یعنی چیزهایی که به من می گویند برایم جالب است.

یعنی توقع نداشتید این چیزها را بشنوید؟ جالب ترین چیزهایی که می گویند چه چیزهایی است؟

توقع داشتم بشنوم. جالب ترین همین بود که شماها می گویید، یعنی متوجه می شوید یک آقایی که با یک عروسک حرف می زده، این نوع نثر را هم بلد است بنویسد، این نوع داستان گویی را هم بلد است. این جوری هم نگاه می کند. ما معمولا از یک هنرپیشه یا کارگردان خیلی توقع زیادی نداریم.

چیزی دیگری که هست و البته من جسارت دارم می کنم که این حرف را می گویم، اینکه کتاب هنوز شناخته نشده است. یعنی کسی جدی به آن نگاه نکرده. چون وقتی شما از یک مجموعه و رشته دیگری از هنر وارد چیزی می شوید، مثلا اگر بازیگرید عکاسی می کنید، اگر عکاس هستید شعر می گویید، یعنی وقتی جایتان را عوض می کنید معمولا آن کسانی که در آن زمینه فعال هستند، خیلی عصبانی می شوند.

طبیعتا با تو کفش نویسنده ها کردن هم خیلی ناراحت کننده است. بنابراین بدیهی است که جدی به آن  نگاه نکنند و فکر می کنند که این فقط می خواهد خودنمایی بکند؛ در صورتی که این طور نیست. نوشتن دغدغه من است، مساله من است و با اینها هم که چاپ کردم مساله دارم؛ یعنی چیز سبکی نیست، فقط برای یک مرحله  خاص نیست.

به نظرم هر کسی کتاب را خوانده باشد، می فهمد این طوری نیست و شما جدی به این قضیه نگاه کردید. از طرفی بعضی ها هم هستند که همین طوری می خواهند بگویند که ما بازیگر و کارگردانیم، ولی کتاب هم نوشتیم و نویسنده هستیم.

بله. اکثرا خاطره نویس هستند. در صورتی که کدام یک از این داستان ها شبیه من است؟ فرض بگیریم اسمم را از روی این کتاب بر می داریم و یک اسم های دیگری می گذاریم روی قصه ها. کدام شان به من نزدیک تر است؟ شما که قصه ها را خواندید بگویید.

ایرج طهماسب: من آقای مجری نیستم

احساس می کنم قصه اول یک مقداری به شما نزدیک باشد، ولی بقیه قصه ها اصلا.

بله. بنابراین من آن را گذاشتم اول از همه که ذهن خواننده عوض نشود.

البته آقای طهماسب دو تا موضوع هست. یکی عکس العمل نویسنده ها و یکی هم خواننده های عادی. ما بحث مان روی طیفی از خواننده های عادی است که کتاب را خواندند. آنها می بینند کسی که در عرصه دیگری فعالیت می کرد، حالا کار دیگری ارائه داده و نظر می دهند. البته نمی دانم شما از نویسنده ها بازخوردی داشتید یا نه؟

نه. من هیچ بازخوردی از نویسنده ها نداشتم. به هر حال کتاب تازه چاپ شده و توقعی نیست. هنر از نظر من یک مقداری زمان لازم دارد. ممکن است این زمان ۲۰ سال باشد یا ۱۰۰ سال، ولی زمان لازم دارد تا واقعیت خودش را معرفی کند. چیزی که به سرعت خودش را نشان می دهد، تب تند است که زود می نشیند. بنابراین توقعی از این کتاب ندارم، ولی می دانم که هست و یواش یواش خوانده می شود.

کتاب بعد از چاپ سوم توقیف شد. در این باره می گویید که کار به کجا کشید و ممیزی چه بوده؟

دارند مکاتبه می کنند. ناشر با آن اداره دارد صحبت می کند. به من یک چیزهایی گفتند، ولی چون سخیف بود فکر می کنم گفتنش بی مزه است. یعنی نه در شأن وزارت ارشاد است و نه در شان ناشر. اصلا راجع به این موضوع صحبت نکنیم بهتر است. فکر می کنم مساله قابل حل است.

با توجه به اینکه قصه های این کتاب را تقریبا ۲۵- ۳۰ سال پیش نوشتید، آیا ممکن است نوشته هایی را از شما ببینم که تاریخ امروز را داشته باشند؟ دنیای قصه برایتان اینقدر وسوسه انگیز و جذاب بوده که به کار نوشتن ادامه بدهید؟

من که می نویسم، ولی چون بیشتر کار تصویر می کنم، اگر چیزی بیاید معمولا تبدیل به فیلمنامه می شود. فیلم نامه را هم متاسفانه در ایران جدید نمی گیرند؛ یعنی هیچ کس فیلم نامه را یک اثر ادبی نمی داند و بررسی اش نمی کند. بنابراین فیلم نامه نویس ها آن قدر اعتبار ندارند؛ ولی چون مردم نیاز دارند، من بیشتر فیلم نامه می نویسم؛ یعنی فکر می کنم موثرتر است الان. شما کتاب که می نویسید، ماندگار می شود و در تاریخ می ماند اما فیلم نامه اینطوری است.

فیلم نامه از نظر عرضه، زمان محدودتری دارد. حالا مرگ اینکه فیلم نامه ها هم بررسی شود، یعنی کسانی پیدا شوند که فیلم نامه را به عنوان یک ژانر ادبی نگاه کنند و باور کنند که اینها هم چیزهای جالبی بوده و سرسری نوشته نشده، بلکه با دقت نوشته شده. الان نه. الان هیچ چیزی ندارم. به نظرم می آید آن نوشته های گذشته وجود دارد، همان ها را هم اگر بتوانم چاپ کنم کافی است. یعنی دیگر احتیاج نیست که چیز دیگری بگویم. البته اگر وقت پیدا کنم و کار نداشته باشم، حتما می نویسم.

در مورد مجموعه فلسفی که گفتید، کمی توضیح می دهید که به چه شکل است؟

سه تا دفتر است که یکی راجع به هنرهای نمایشی است، یکی راجع به فلسفه. یعنی راجع به مبانی فلسفه.

تالیف خودتان است دیگر؟

بله. همه چیز مربوط به خودم است، مربوط به هیچ کس دیگر نیست، یعنی کشفیات خودم است، تجربیات خودم است. در مبحث نمایش هم همین طور است. یعنی آن چیزهایی که گفتم تجربیات خودم است. بنابراین در بحث فلسفه هم همین طور است. تجربیات خودم است. در سنین مختلف هرچه یادداشت نوشتم، می خواهم جمع کنم. درواقع، یک متن کامل نیست.

بلکه تکه تکه نویسی هایی است که طی این سال ها انجام دادم. ممکن است با هم مغایرت داشته باشد، ممکن است با هم متضاد باشند، ممکن است مخاطب بعضی مطالب را در این سن دوست داشته باشد، بعضی ها را در آن سن دوست داشته باشد. بنابراین میخواهم بدون ادیت باشد. می خواهم بریزم بیرون هر چیز بد و خوبی که خود دارد. بهتر است مخاطب بداند که هنرمند مراحل مختلفی را در زندگی اش طی می کند.

یعنی دیدشان از اول نسبت به دنیا، نسبت به مسائل یک چیز ثابت نبوده و مدام تغییر کرده است؟

ببینید ما بتی می سازیم از هنرمند که از انسان خیلی دورش می کنیم. معمولا هم همان باعث می شود وقتی بت می سازیم، مخاطب مان را از دست بدهیم. چون مخاطب هیچ وقت فکر نمی کند به این شخصیت برسد و بتواند این مسیر را برود. من می خواهم آن بت به وجود نیاید. می خواهم وقتی کسی می خواند، بگوید من هم می توانم بنویسم، اندیشه ام را می توانم شکل بدهم، اینکه چیز عجیبی نیست.

بنابراین با مخاطب آدم ارتباط بهتری می تواند داشته باشد. این طوری بدون دروغ است، یعنی آدم چهره بنجل و دروغین از خودش درست نکند. به نظرم می آید بچه های امروز لازم دارند با واقعیت یک هنرمند آشنا شوند، نه با تصور واهی و خیالی از او.

هنرمندانی که اینستاگرام دارند، باز خودشان را می گذارند در فیلتر؛ در صورتی که می توانند خودِ واقعی شان باشند، ولی آنجا هم نمی خواهند خود واقعی شان باشند.

می گویم که مهم ترین موضوع این است که آدم خُردخُرد شکل می گیرد. خُردخُرد یک جایی می رسد. یک دفعه از اول داستایوفسکی نشده، یک دفعه از اول تولستوی نشده، تولستوی هم خیلی چیزها را تجربه کرده تا شده تولستوی. به نظر می آید نشان دادن اینها خوب است.

کتاب را با این عبارت تمام می کنید «همه می پندارند تقدیر درها را به رویشان بسته است، اما خواهیم دانست که درها را خود به روی خود بسته ایم» در کتاب هم تقریبا آخر همه قصه ها این موضوع تایید می شود. آیا با این باور قصه ها را کنار هم در این کتاب جمع کرده اید؟ یا یک تعداد قصه داشتید که چند تا را با این حال و هوا انتخاب کردید؟

قطعا اینها چند تا انتخاب شده هستند که یک حال دارند و یک چیزی را دارند می گویند و یک چیزی را دارند تعقیب می کنند. این نکته ای است که گفتید، جالب است خیلی قصه های دیگر هم بوده که من آنها را چاپ نکردم. دیدم اینها با همدیگر یک قرابت و نزدیکی دارند و در یک جنس و یک حال هستند. منتهی شیوه هایشان با هم خیلی فرق دارد.

ایرج طهماسب: من آقای مجری نیستم

یعنی این طرز تفکر فلسفی در تک تک این داستان ها بوده؟

آن داستان آخر یک داستان مستقل است که این نتیجه گیری را دارد. آخرین جمله آن داستان را بخواهیم تسری بدهیم به همه داستان های دیگر، به نظرم بی معنی است. چون داستان های متفاوتی هستند اما بحث قضا و قدر و تقدیر و اینها مفاهیمی هستند که من به آنها فکر کردم. دغدغه ذهنی ام است و به آن فکر می کنم.

شما از تجربه صحبت کردید؛ از آن اتفاقاتی که بر انسان می گذرد و انسان را بزرگ می کند و ممکن است او را نیچه یا داستایوفسکی کند. به آن تجربیاتتان که فکر می کنید، آیا چیزی بوده در زندگیتان اتفاق بیفتد و بگویید خب، من بعد از این اتفاق آدم دیگری شدم؟ برای بعضی ها ممکن است از دست دادن چیزی باشد که دوستش دارند، ممکن است عشق باشد، ممکن است وارد شدن به یک مکان و مقطع زمانی باشد، برای شما چه بوده؟

این جور که شما می گویید، نه. من هنرستان هنرهای زیبا نقاشی می خواندم. شاگرد خوبی هم بودم. یعنی اگر از همکلاسی ها و دوست ها بپرسید، می گویند که من جزء شاگرد خوب ها بودم. شاید اگر ادامه می دادم، الان نقاش بودم. مثل همه دوستانم که نقاش شدند یا مجسمه ساز. یادم هست در تزی که داشتیم انجام می دادیم، یک شبی نشسته بودم و کار می کردم. آرامش درونی نداشتم. نقاشی هم به آرامش نیاز دارد. صدا می شنیدم، دیالوگ می شنیدم، افکت می شنیدم و اینها اذیتم می کرد.

همانجا فهمیدم که من اصلا متعلق به دنیای هنرهای تجسمی نیستم. من باید بروم جایی که صدا باشد، دیالوگ باشد، افکت باشد. بنابراین دانشگاه رشته تئاتر خواندم و آرامش پیدا کردم. یعنی صداها را می توانستم بریزم بیرون از سرم. حرف ها و دیالوگ هایی که مدام در سرم می شنیدم را ریختم بیرون و آرامش پیدا کردم.

خیلی مهم است بچه هایی که کار هنری می کنند، اول کشف کنند در هنر چه طور می توانند خودشان را بریزید بیرون و آرامش پیدا بکنند. اگر آن را کشف نکنند ممکن است سال ها در یک جنس هنر به جای اینکه لذت ببرند، زجر بکشند. از نظر دیگران ممکن است تعریف هم بشوند؛ ولی خود پرسوناژ یا خود نویسنده یا خود کارگردان دارد زجر می کشد. شاید اصلا باید راهش را عوض می کرده، می رفته موسیقی می خوانده یا چیزهای دیگر.

مهم ترین چیز این است که آدم کشف کند با چه وسیله ای بهتر می تواند درونیاتش را بیرون بریزد. من مثالم برای بچه های جوانتر همیشه این است که وقتی کسی در حالت عادی حرف می زند و بعد با ناخن دستش روی میز یا روی شلوارش و هر شیئی یک چیزی می کشد، این نقاش است و خودش اطلاع ندارد؛ چون با دستش مثل قلم خطوط و حالت ها را می کشد. یا کسی که در ناراحتی یا شادی سوت می زند و آواز می خواند و بلد هم نیست، موسیقی را دوست دارد باید برود آن را یاد بگیرد. مهم این است که آدم کشف کند که با چه چیزی آرامش پیدا می کند.

شما با نوشتن؟

من با نوشتن آرامش پیدا کردم. با نقاشی خیلی آرامش گرفتم. نقاشی هم می کنم و قرار بود نمایشگاه بگذارم. هر آنچه که مربوط به هنرهای نمایشی باشد، من را آرام می کند و برایم لذت بخش است.

شعرهایی که گفته اید، چه حال و هوایی دارند؟

در شعر هم چیزهایی مزخرف دارم، هم چیزهای جالب. همه چیز هست. هم قدیمی گفتم، مثنوی گفتم، رباعی گفتم، هم شعر نو. چیزهای مختلفی گفتم که ببینم بلد هستیم اینها را بگویم؟ نسل جدید هم که همه خواننده شعر نو هستند.

داستان طنز هم نوشتید؟

در فیلم نامه ام این طوری است. دختر شیرینی فروش را که نوشته بودم، پشت صحنه سناریو را گه گاهی بچه ها یواشکی بر می داشتند و می خواندند. من می دیدم که صدای خنده می آید. برایم جالب بود که کسی از نوشته می خندد. هنوز فیلم را نساخته بودیم، ولی از نوشته می خندیدند.

حالا هم گاهی وقت ها بعضی از نوشته هایی که می خوانیم، عده ای هستند که می خندند و برایم جالب است. بلد هستم طوری بنویسم که بخندند؛ چون در این زمینه کار کردم. ولی به آن شکل جدی که شما می گویید، نه. البته فکر می کنم در ادبیات قدیم ممکن است طنز داشته باشم، موقعی که سعدی کار می کردم یا حکایت قدیمی کار می کردم، در آنها طنز این شکلی دارم. فکر می کنم باید آنها را دربیاورم برای چاپ. ولی اینکه برای طنز نوشته باشم، نه.

شما گفتید فیلم نامه زیاد جدی گرفته نمی شود و آدم نمی تواند خودِ واقعیش باشد. شاید داستان این حس و لذت را بیشتر به شما نشان بدهد که خودِ واقعی تان را نشان بدهید.

خیلی پیچیده است. آدم با چند تا جمله سریع نمی تواند همه چیز را بگوید. خیلی ضعیف هستیم در بیان احساساتمان. برای همین هنر را انتخاب کردیم که بتوانیم آنها را بگوییم، ولی هر چه می گوییم می بینیم یا کم گفتیم یا درنیامده است آن چیزی که می خواستیم بگوییم.

حالا واقعا در این کتابی که چاپ کردید، خوب درآمده یا نه؟

از نظر شخص من اگر می پرسید که می گویم هیچ فرقی برایم نمی کند؛ چون اینها را قبل از اینکه کسی بخواند من در خانه ام داشتم و می دانستم چه هستند. اینکه مخاطب چقدر بفهمد یا چقدر بخواهد بفهمد.

این موضوع فهمیده شدن چیزی که گفتید دغدغه تان هست؟

طبیعتا آدم کمی دوست دارد بداند چیزهایی که گفته. فهمیده شده یا نه. یعنی هر کسی دوست دارد این چیزها را ببیند. شاید کمی هم خودنمایی به نظر برسد. ولی این مساله برای من به آن شدت که برای دیگران مهم است، نیست. من گفتم علت چاپ اینها این بود که فقط یک تلنگری بزنم به نسل جدید که شما برای نوشتن باید سوادش را یاد بگیرید فقط همین.

برای همین گفتم این را بدهم بیرون که بدانند این آقا که با عروسک حرف می زند، فقط با یک عروسک حرف نمی زند، بلکه خیلی مسیرها را رفته و خیلی چیزها را یاد گرفته است. مثلا در دیالوگ نویسی ما خیلی ساده هر چه از دهانمان در می آید می نویسیم؛ در صورتی که دیالوگ نویسی دنیای بسیار بزرگی است که آدم باید کشفش کند.

ایرج طهماسب: من آقای مجری نیستم

جدا از مهارت در نوشتن، به نظر می رسد تجربه زیست آدم باید زیاد باشد برای اینکه نویسنده خوبی باشد.

بله. خیلی باید بخواند خیلی باید ببیند خیلی باید تجربه کند ولی همه اینها بهکنار، من اعتقاد قلبی ام این است که هنر امری است که بر آدم اتفاق می افتد و هنرمند تصمیم گیر نیست. تعریف من از هنر یعنی یک نوع بیماری خوشایند. هنرمند بیماری است که صداهایی که می شنود، تبدیل به موسیقی می کند. این صداها فقط در سر اوست و او می شنود و می خواهد از شرش خلاص شود. این خلاص شدن در نهایت می شود بتهوون، یا کسی هست که در سرش کسانی با هم حرف می زنند، آنها رامی نویسد می شود شاهکار ادبی.

یک کسی رنگ ها و خطوط را بیش از حد و بهتر از دیگران می بیند، بنابراین آنها را تبدیل می کند به تابلوی نقاشی. این بیماری است. خودِ هنرمند دوست ندارد این چشم را داشته باشد، این گوش را داشته باشد، بنابراین عذاب می کشد. این یک بیماری ناخوشایند است که خیلی خوب است برای دیگران؛ ولی فکر نکنم خود هنرمند از این بیماری لذت ببرد.

سه قصه

  • ایرج طهماسب
  • انتشارات چشمه
  • ۹۶ صفحه

قسمتی از داستان «ماه بر پیشانی»:

اینک بر بالای پشت بام دختری نشسته است که دست بر زانو نهاده و خورشید را که از دیگر سو می آید می نگرد.

او به ماه رفته، بسیار نگاه کرده بود.

او نمی خواست چیزی چنان که مردمان خواسته بودند. او تنها یک آرزو داشت، و تنها آرزوی او برآورده شده بود و پابرجا مانده بود.

آه، همیشه در هزاران آدمی یک هست که کامل است.

همیشه در میان هزاران یکی هست که می گوید «نه».


منبع: برترینها

چرا «کورش» بزرگ است؟

هفته نامه امید جوان – میلاد زنجانی: روز هفتم آبان ماه برابر با بیست و نهم اکتبر روزی است که براساس اسناد تاریخی (رویداد نامه نبونئید) و نوشته های تاریخ نگاران کورش وارد بابل شد و با استقبال باشکوه مردم بابل روبرو شد و آنجا را بدون جنگ و خونریزی فتح کرد و منشور حقوق بشر را در آنجا نوشت.

در همان زمان یهودیان را هم از بند آزاد کرد. حالا روز هفتم آبان ماه هر سال در تاریخ که یادروز گشایش و آزادسازی بابل و یکپارچگی حوزه تمدنی ایران و هم چنین صدور منشور کورش است به نام روز بزرگداشت کورش بزرگ ثبت شده است. به همین نگاهی کرده ایم به این موضوع که چرا کورش تا این حد در تاریخ ایران و جهان شخصیتی برجسته و ممتاز است و اینکه چرا کورش بزرگ است؟

در آغاز به دو نکته می پردازم:

۱٫ کورش و حکومت هخامنشان و حکومت های  پس از آن جزیی از تاریخ این سرزمین اند و باید به این تاریخ پرفراز و نشیب با نگاهی تاریخی برخورد کرد. تاریخ را باید مطالعه کرد و از آن لذت برد و درس گرفت. باید نسبت به گذشته پرافتخار نیاکان مان احساس غرور کنیم اما نباید در  گذشته ماند و زندگی کرد.

گذشته چراغ راه آینده است و این افتخار را نه تنها در گذشته که در حال و آینده نیز باید جستجو کرد. هم باید به آن افتخار کرد و هم از آن عبرت گرفت. با نگاه به گذشته می توان آینده را ساخت. با زنده نگاه داشتن یاد و نام بزرگان تاریخ سرزمین مان و با نگاهی به آینده ما نیز گذشته ای پرافتخار برای آیندگان و نسل های آینده خود بسازیم.

۲٫ باید به این نکته توجه داشت که هر اتفاقی را در ظرف زمان و مکان خود بررسی کرد. باید توجه داشت که ما از ۲۵۰۰ سال پیش سخن می رانیم که جنگ و خونریزی سنت حاکمان آن عصر بوده است اما با توجه به حاکمان هم عصر کورش بزرگ و یا پس از آن، این میزان از رعایت حقوق انسان ها بسیار قابل توجه است. کورش بزرگ پادشاه این مرز و بوم بوده است و بخشی از تصرفاتش را با جنگ و برخی دیگر را بدون جنگ و خونریزی و مسالمت آمیز و در صلح به دست آورده است. پس نباید با نگاهی تعصب گونه و یک سویه از آن سوی بام افتاد.

 چرا کورش بزرگ است؟

نخستین و بزرگ ترین امپراتوری جهان

کورش بزرگ موسس سلسله هخامنشیان و بنیان گذار نخستین و بزرگ ترین امپراتوری جهان باستان است. سلسله هخامنشیان نخستین دولتی بود که همه جهان متمدن آن روز را دربر می گرفت. او با کشورگشایی و متحد کردن و یکپارچه ساختن اقوام مختلف توانست نظام قبایلی را تغییر و نخستین بار «دولت» از حالت قومی و منطقه ای بیرون آمد و جهانی شد.

کورش به عنوان بنیان گذار نخستین و بزرگ ترین جامعه چندفرهنگی (جامعه ای که از اقوام مختلف با زبان ها و آیین های گوناگون تشکیل شده است) در طول تاریخ بشر معرفی شده است و شیوه اداره حکومت وی براساس احترام و بزرگداشت شأن انسانی بیان شده است. این نخستین دولت متمرکز و در عین حال تکثرگرا، دولتی واحد و مرکزگرا بود که بر اقوامی پرشمار و دارای تفاوت های عمیق مذهبی و زبانی و نژادی، فرمان می راند.

از شاهنشاهی هخامنشیان به عنوان بزرگ ترین امپراتوری جهان از نظر گستردگی و حمعیت نام برده می شود. بیش از ۴۹ میلیون نفر از ۱۱۲ میلیون جمعیت جهان آن زمان در این سرزمین زندگی می کردند. در دوران هخامنشیان حدودی سی قوم مختلف تحت لوای این امپراتوری بودند. تصرف این سرزمین ها تنها با نیروی نظامی انجام نگرفت، بلکه در بیشتر موارد، سپاه ایران به عنوان نیروی رهایی بخش و با همکاری اقوام بومی، این مناطق را تصرف می کرد.

نخستین بیانیه حقوق بشر

استوانه کورش بزرگ یا منشور حقوق بشر کورش، لوحی از گل پخته است. این منشور به فرمان کورش در زمان پس از تصرف بابل به دست او در سال ۵۳۹ پیش از میلاد مسیح نگاشته شده است. استوانه کورش شامل دو بخش است. نیمه نخست این لوح از طرف رویدادنگاران بابلی نوشته شده و نیمه پایانی آن سخنان و دستورهای کورش به زبان و خط میخی اکدی (بابلی نو) نوشته شده است.

این استوانه در سال ۱۲۵۸ خورشیدی (۱۸۷۹ میلادی) در نیایشگاه اِسَگیله (معبد مردوک) در شهر بابل باستانی پیدا شده و در موزه بریتانیا در شهر لندن نگهداری می شود. این منشور به عنوان «نخستین بیانیه حقوق بشر» شناخته می شود. کتیبه های خط میخی بر روی استوانه نشان دهنده ترغیب و پشتیبانی از آزادی دینی در سراسر امپراتوری ایرانی است و اجازه می دهد تا تبعیدشدگان به زادگاه خود بازگردند.

این منشور اولین مدل قانونی براساس تنوع و تحمل فرهنگ ها و مذاهب گوناگون بود. اهمیت منشور کورش زمانی بیشتر روشن می شود که آن را با دیگر فتح نامه های باقیمانده از پادشاهان هم عصر یا حتی فرمانروایان بعد از او مقایسه می کنیم.

آزاداندیشی، احترام به حقوق انسان ها از هر رنگ و نژاد و با هر عقیده و ایمان، عدم غارت، کشتار، ویرانی، اسارت، زورگویی، همچنین دستور بازسازی خرابی های ناشی از جنگ و حتی ویرانی های قبل از ورود پارسیان، نوسازی معابد ویران شده به دست نبونئید و عدم برخورد با ملت مغلوب مانند یک فاتح از جمله نکاتی هستند که این لوح گلی را تبدیل به منشوری بزرگ برای آزادی و عدالت گستری می کند.

در سال ۱۹۷۱ میلادی، سازمان ملل آن را به شش زبان رسمی سازمان منتشر کرد و بدلی از این منشور در مقر سازمان ملل متحد در شهر نیویورک نگهداری می شود. بان کی مون، دبیر کل وقت سازمان ملل متحد، در جریان سفر به تهران، به طور رسمی از استوانه کورش به عنوان نخستین بیانیه حقوق بشر یاد کرد و آن را مایه افتخار ایرانیان دانست.

بزرگ از نگاه دیگران

بیشترین منابع تاریخی برای شناخت کورش منابعی یونانی و غیرایرانی هستند. اقوام و ملل گوناگون از کورش به نیکی یاد کرده اند. منابع تاریخی درباره کمتر پادشاهی چنین شرایطی دارند آن هم منابعی که نویسنده های آنها ارزش ها و نگرش های گوناگون داشته اند. کورش نه خود داعیه «بزرگ» بودن داشت و نه اطرافیان او و یا ایرانیان زمانش او را «بزرگ» می خواندند. صفت «بزرگ» را نه حکومت پهلوی به او داده و نه حکومت های پیشین او را بزرگ خوانده اند. مردم زمان حال نیز به او چنین عنوانی اطلاق نکرده اند.

این عبرانیان و یونانیان بوده اند او را بزرگ می داشتند. اینکه کردار و گفتار و پندار کورش به گونه ای بوده است که حتی یونانیانی که دشمن ایران بوده اند به بزرگی او اعتراف کرده اند، اینکه از دید افرادی که آنها را آزاد کرده و یا از سوی دشمن خود بزرگ خوانده شود دلیل بزرگی کورش است. اینکه خود و اطرافیانش و یا حتی مردم زمانه اش چنین صفتی را به او نسبت نداده اند و دچار «خودبزرگ بینی» نشده است و از سوی دیگران اینگونه خوانده شود از دلایل ماندگاری و درخشش کورش در تاریخ ایران و جهان است. کورش بزرگ است چون تاریخ به او این بزرگی را داده است و خود تاریخ شاهد این بزرگی بوده است.

کورش مورد احترام ادیان مختلف

در ادیان مختلف و کتاب های آسمانی به شخصیت کورش با صفاتی نیکو اشاراتی شده است. در قرآن مجید کتاب مسلمانان در آیه های ۸۳ تا ۹۹ سوره کهف، ذوالقرنین را فردی یکتاپرست، صالح، دادگر و انسان دوست و از بندگان شایسته و برگزیده خداوند نام برده و از او به نیکی یاد می کند. نه تنها در قرآن مجید بلکه حتی در کتاب های عهد عتیق مانند تورات نیز به عنوان یک انسان برگزیده و بلندمرتبه ثبت شده است.

کورش جایگاه ویژه ای در تاریخ یهود دارد. در تورات واژه عبری «ماشیاح» به مفهوم مسیح یا منجی، تنها برای کورش بزرگ استفاده شده و از او دست کم ۲۳ بار، و با احترام زیاد یاد شده است.

برخی از مفسران متقدم، مانند «وَهب بن منبه» و «محمد بن صائب کَلبی» و «یوسف بن موسی قطان» ذوالقرنین را همان کورش هخامنشی دانسته اند و در دوران معاصر نیز چند تن از بزرگان که بر یکی بودن ذوالقرنین قرآن و مسیح عهد عتیق با کورش هخامنشی گواهی داده اند، که از آنها می توان به علامه طباطبایی در تفسیر المیزان و پروفسور مولانا ابوالکلام آزاد، مفسر بزرگ قرآن و وزیر فرهنگ هند در زمان گاندی در تفسیر البیان، ترجمه تفسیر سوره کهف از باستانی پاریزی، آیت الله ناصر مکارم شیرازی و ده نفر از مفسران بزرگ قرآن در تفسیر نمونه، تابنده گنابادی در کتاب سه داستان عرفانی از قرآن، آیت الله میرمحمد کریم علوی در تفسیر کشف الحقایق، حجت الاسلام سید نورالدین ابطحی در کتاب ایرانیان در قرآن و روایات، دکتر علی شریعتی در کتاب بازشناسی هویت ایرانی اسلامی، صدر بلاغی در قصص قرآن، جلال رفیع در کتاب بهشت شداد، منوچهر خدایار در کتاب کورش در ادیان آسیای غربی، قاسم آذینی فر در کتاب کورش پیام آور بزرگ، دکتر فریدون بدره ای در کتاب کورش در قران و عهد عتیق، محمدکاظم توانگر زمین در کتاب ذوالقرنین و کورش، آیت الله سیدمحمد فقیه، استاد محیط طباطبایی، حجت الاسلام شهید هاشمی نژاد و احمدخان بنیان گذار دانشگاه اسلامی علیگر هند، عبدالمنعم النمر مهم ترین شخصیت علمی و مذهبی عرب، صابر صالح زغلول نویسنده عرب در کتاب موسس الدوله الفارسیه و أبو إیران، حیاته و فتوحاته، هل هو ذوالقرنین و کتاب های تفسیر من هدی القرآن، تفسیر الفرقان و تفسیر المنیر نام برد. اینها از منابعی هستند که به شخصیت کورش بزرگ اشاره کرده اند.

بین زرتشتیان نیز که از نخستین و کهن ترین ادیان خداپرستی به شمار می روند و در دوران کورش بزرگ نیز که دین زرتشت هم دین مرسوم در ممالک تحت فرمانروایی پارسیان و کورش بزرگ و سرزمین پارس (ایران) بوده، ارادت و توجه خیلی خاص و بیشتری نسبت به سایر ادیان و شهریارشان داشته اند، همچنین سایر مذاهب و آیین ها و تمدن ها که همواره شناخت کافی از این شخصیت تاریخی داشته و در مجموع به نیکی از او یاد می کنند، به همین دلیل در بسیاری از مناطق دنیا به نوعی یاد و نام کورش بزرگ گرامی و مورد احترام قرار دارد.

چرا کورش بزرگ است؟ 

رفتار و منش کورش بزرگ

کورش بزرگ پادشاهی بزرگوار، نیرومند، قدرتمند، سخاوتمند و اشرافی بود که بیش از ترس، احترام دشمنانش را بر می انگیخت. پادشاهی بود که زمان قدرت چپاول نمی کرد. کشورهای شکست خورده را وادار به فرمانبرداری نمی کرد و آنان می توانستند فرمانروای خود را خود برگزینند. اگر شهری را تصرف می کرد فرمان می داد که کمترین آسیبی به شهروندان نرسد. اگر یکی از سپاهیانش به شهروندی ستم می کرد او را به سختی مجازات می کرد.

در ابتدای ورود خود به بابل به سپاهیانش دستور می دهد تا از خونریزی، تاراج و بدرفتاری با مردم اجتناب کنند. برده داری را برانداخت و به پرستش گاه مردم می رفت و به دین و آیین آنان احترام می گذاشت. آن هم در عصری که خشونت و برده داری سنت رایج حاکمانی بوده که پس از یورش و تصاحب شهری، آنجا را با خاک یکسان کرده و کشتار فراوان می کردند. تا حدی که امکان داشت مشکلات را با رفتاری مسالمت آمیز حل می کرد و از خشونت پرهیز می کرد و با ملت هایی که تسلیم می شدند با نیکی رفتار می کرد و به سنت های محلی احترام می گذاشت و خود را همچون فرمانروایی بومی به مردم معرفی می کرد.

تاثیر کورش در دنیای امروز

توماس جفرسون، که پیش نویس اعلامیه استقلال ایالات متحده را نوشت و مقام سومین رییس جمهور ایلات متحده را به دست آورد، به کتاب گزنفون در مورد کورش به نام سایروپدیا Cyropaedia (تربیت کورش یا کورش نامه)، به عنوان یک مرجع برای شناخت زندگی و رهبری پادشاه ایرانیان تکیه کرد و براساس آن پیش نویس قانون اساسی ایالات متحده در سال ۱۷۸۷ تعیین شد.

گزنفون در این کتاب چگونگی اداره جامعه ای متنوع به وسیله کورش براساس تحمل و بردباری را شرح می دهد. اینکه چگونه مدل دولت ایجادشده توسط کورش که در آن بدون هیچ دین غالب، از تحمل و آزادی مذاهب براساس قانون با فرهنگ های گوناگون به عنوان مدلی موفق در اداره حکومت داری یاد شده است.

در تاجیکستان و ترکمنستان تندیس های زیادی به یاد او بنا شده است، در بسیاری از کشورها خیابان و یا بنایی به نام کورش است که می توان از خیابان کورش بزرگ در لندن، بنای یادبود کورش بزرگ در پارک المپیک سیدنی استرالیا، نقاشی کورش بزرگ در کاخ ورسای فرانسه، نقاشی کورش بزرگ روی سقف دادگاه عالی نیویورک، یادبودهای منشور کورش بزرگ در ایالات متحده آمریکا، یادبود منشور کورش بزرگ در لس آنجلس، استوانه کورش بزرگ در دادگاه لاهه، تندیس کورش در نارنجستان وایکرزهایم در نزدیکی اشتوتگارت آلمان نام برد.

هندوستان در سال ۱۹۷۱ میلادی به مناسبت بزرگداشت کورش تمبر چاپ کرد. در آثار بسیاری از نویسندگان و هنرمندان و نقاشان به کورش بزرگ اشاره شده است. در سال ۱۹۷۱ میلادی، سازمان ملل منشور را به شش زبان رسمی سازمان منتشر کرد و بدلی از این منشور در مقر سازمان ملل متحد در شهر نیویورک نگهداری می شود.


منبع: برترینها