شاه مازندران؛ از تاجگذاری تا مرگ

محمود طالبی پس از بازداشت با کیفرخواست “محاربه”از سوی دادستان روبه رو شد. کیفرخواستی که مجازات آن اعدام است. اما پرونده او از دادستانی بابل خارج و در اختیار دادستانی ساری قرار گرفت. دادستان ساری چنین جرایمی را متناسب با اتهام افساد فی‌الارض نشناخته بود.

محمود طالبی مجرم مشهور و سابقه دار اهل مازندران مشهور به “شاه مازندران” امروز در زندان بابل درگذشت. پزشکان می گویند علت مرگ او سکته قلبی بوده است.

 
 زمستان سال ۹۴ تصاویر قدرت نمایی فردی در فضای مجازی به شکل گسترده ای منتشر شد که خود را “شاه مازندران” معرفی می کرد. این تصاویر که حاوی قدرت نمایی و خشونت ورزی فردی با هویت محمود طالبی بود، جو عمومی استان مازندران و حتی استان های همجوار  را تحت تاثیر خود قرار داد.
 

شاه مازندران؛ از تاجگذاری تا مرگ

تصاویر منتشر شده از محمود طالبی نشان می داد که او یکی از اوباش بابل را ربوده و با قمه و خشونت فراوان او را مورد ضرب و شتم قرار می دهد.
 
این اقدام در راستای ضرب شست نشان دادن به دیگر اشرار منطقه مازندران بود. محمود طالبی می خواست نشان دهد او “شاه” است.
 
پس از انتشار این تصاویر، ویدئو های دیگری از قدرت نمایی و رجز خوانی افراد دیگر علیه او و شبیه به او در فضای مجازی منتشر شد. به گونه ای که اشرار استان گلستان، سمنان و دیگر استان ها نیز شاخ و شانه می کشیدند.
 
این ویدئوها به شکل گسترده ای دست به دست می شد.
 
شاخ و شانه کشیدن شاه مازندران پس از آن آغاز شد که او از زندان و تبعید آزاد شده بود. او مدتی پیش از خودنمایی رسانه ای در سیستان و بلوچستان دوران محکومیت  و تبعیدش را می گذراند، که با کسب رضایت از شاکیانش از زندان آزاد شد. او محکوم به مشارکت در قتل بود.
 
پس از این اتفاق و دست به دست شدن ویدئوها دادستانی مازندرانی و شهر بابل وارد میدان شد و “شاه مازندران” دوباره تحت تعقیب قرار گرفت. حدود دو هفته پس از آن محمود طالبی در مخفیگاهش در یکی از روستاهای بابل توسط پلیس بازداشت و تحویل مقامات قضایی شد.

شاه مازندران؛ از تاجگذاری تا مرگ

او تنها نبود و تعدادی از دوستان و نوچه هایش در کنارش بودند که آن ها هم بازداشت شدند.
 
محمود طالبی متولد سال ۶۲ بود. او همچون بسیاری از نوجوانان مازندرانی راه خود را در کشتی پیگیری کرد. تحصیلاتش را تا مقطع دیپلم ادامه داد و پس از آن رها کرد. گویا او پیش از این به تیم ملی کشتی نیز دعوت شده اما به جایی نرسیده بود.
 
طالبی چندی پیش در گفت و گویی ماجرای انتشار ویدئو جنجالی خود را اینگونه شرح داد: «من برای ورزش به جویبار رفته بودم. به همراه دوستانم بعد از تمرینات بیرون آمده و می‌خواستیم به بابل برگردیم که سه نفر با دو موتور راه ما را سد کردند. یکی از آنها که تفنگ شکاری در دست داشت از موتور پیاده شده و لوله آن را به طرف من نشانه رفت. او در حالیکه حرف‌های نامربوطی می‌زد مرا تهدید کرد و دستش را روی ماشه تفنگ فشار داد اما گلوله در لوله تفنگ گیر کرد و شلیک نشد. دوستانش با دیدن این صحنه پا به فرار گذاشتند و ما او را گرفتیم. وقتی او را به‌ بابل آوردیم می‌خواستیم بفهمیم که چه کسی او را برای کشتن من اجیر کرده است.»
 
او درتوضیح این که چرا از ضرب و شتم آن فرد فیلم گرفته بود، گفت: «می خواستیم با ارسال این فیلم برای کسی که او را اجیر کرده بود او را بترسانیم اما این کار را نکردیم. شاید کسی از تلفن همراهم برداشته باشد. شاید یکی از کسانی که آن روز در آن خانه بودند فیلم را انتشار داده باشد.»

شاه مازندران؛ از تاجگذاری تا مرگ

محمود طالبی پس از بازداشت با کیفرخواست “محاربه”از سوی دادستان روبه رو شد. کیفرخواستی که مجازات آن اعدام است. اما پرونده او از دادستانی بابل خارج و در اختیار دادستانی ساری قرار گرفت. دادستان ساری چنین جرایمی را متناسب با اتهام افساد فی‌الارض نشناخته بود.
 
از این رو با توجه به اینکه پرونده شاه مازندران دیگر در زیر مجموعه دادستان بابل قرار نداشت او از اتهام سنگین محاربه نجات یافت و جرایمش در قالب آدم‌ربایی و رفتار خشن به همراه قدرت‌نمایی مجازی تحت رسیدگی قرارگرفت.

در بهمن ماه سال گذشته پیش از آن که حکم “شاه مازندران” صادر شود شایعاتی پیرامون مرگ او در زندان منتشر شده بود که دادستانی بابل این شایعات را تکذیب کرد.

بلاخره در ۱۱ اردیبهشت سال ۹۶ پس از بررسی پرونده محمود طالبی در دادگستری مازندران حکم او صادر شد. “شاه مازندران” به اعدام محکوم نشد، به گزارش خبرگزاری قوه قضائیه، او به ۱۶ حبس محکوم شده بود.
 
پس از اعلام حکم طالبی دیگر خبری از او نبود تا اینکه صبح امروز رسانه های محلی مازندران اعلام کردند که او در زندان درگذشته و پلیس این مسئله را تائید کرده است.
 
براساس اعلام رسانه ها ساعت حدود سه بامداد “شاه مازندران” در زندان متی کلا بابل دچار ایست قلبی و تنفسی شده و جانش را از دست داده است. گفته شده است علت مرگ این مجرم سابقه دار سکته قلبی است.
 

شاه مازندران؛ از تاجگذاری تا مرگ

تجمع دوستان “شاه مازندران” مقابل سردخانه

پس از اعلام این خبر دوستان محمود طالبی مقابل سردخانه بابل و در آرامگاه “گله محله” این شهر تجمع کردند. در همین حال در خیابان های بابل نیز ترافیک سنگینی شکل گرفت.

شاه مازندران؛ از تاجگذاری تا مرگ


منبع: برترینها

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (۴۶۱)

برترین ها – امیررضا شاهین نیا:
سلامی دوباره خدمت همه شما عزیزان و همراهان مجله اینترنتی برترین ها.
مثل
همیشه با گزیده ای از فعالیت چهره ها در شبکه های اجتماعی در روز گذشته در
خدمتتان هستیم. ممنون از این که امروز هم ما را انتخاب کرده اید.

همه خوب میدانیم که این روز ها فضا به شدت انتخاباتی است و هر کسی در فضای مجازی بخش مهمی از فعالیت خود را به حمایت از نامزد مورد نظر خود اختصاص داده است. مناهیت این مطلب، یعنی «چهره ها در شبکه های اجتماعی» گزینش فعالیت چهره ها درفضای مجازی است که چون تقریبا ۱۰۰ درصد جامعه چهره ها تصمیم به حمایت از کاندیدای خاصی را دارند، مطلب ما، طبیعتاً و به ناخواه به جناح و فرد خاصی متمایلا شده است، موضوعی که در چند روزی اخیر، – به حق – به آن معترض بودید. چون رسالت ما به عنوان یک رسانه، برخورد بیطرفانه در انتخابات است، تصمیم به گلچین و تقلیل پست های انتخاباتی گرفته ایم. عکس هایی که بیش از سه چهارم عکس های چهره ها در این روز ها را شامل میشود. همین موضوع باعث شده برای مطلب امروز همین چند عکسی که در ادامه تقدیمتان خواهد شد، در چنته مان بماند. ناگفته نماند در این چند روز نهایت زور خود را زده ایم که پست های حمایتی از جانبِ چهره ها برای سایر کاندیداهای باقی مانده در عرصه انتخابات (البته تا این لحظه!) پیدا کنیم که متاسفانه موفقیتی حاصل نشده است.

هانیه توسلی که همیشه در مناسبات سیاسی فعال بوده است، طبق انتظار از آقای روحانی حمایت کرد.
چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (461) 

شاید باورتان نشود ولی این پست را امیر قلعه نویی به اشتراک گذاشته است. در پاسخ به دعوت ویدئویی رئیس دولت اصلاحات برای تَکرار رأی به روحانی.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (461) 

اندیشه جان کپشن خیلی با عکس جور در نمی آید!

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (461) 

لیلا حاتمی در یک جشن سینمایی که در سفارت استرالیا در تهران برگزار شده بود.

 

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (461) 

پرده برداری مهراب از ماهیت ۴ درصدی ها! البته با آن ۴ درصدی هایی که جناب سرهنگ میگفتند کمی فرق دارد.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (461) 

عکب عکسی، عجب ماهی، عجب یاقوت و مرجانی!  زنده یاد محمدعلی سپانلو در کنار آیدین خان آغداشلو. عکسی مربوط به سال ۱۳۷۲ در حاشیه یکی از دورهمی های دوستانه ی آن دوران.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (461) 

سلفی مهراوه شریفی نیا در کنار مادرش آزیتا حاجیان و گلاره خانم عباشی در جایی که به آن اشاره نشده است. باور کنید رنگ سبز نوشتارِ روی عکس به هیچ وجه به مناسبات سیاسی ربط ندارد و کاملاً سلیقه ای است!

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (461) 

مژده لواسانی با این استوری اعلام کرد که توسط بهارِ دستانش محاصره شده است. آن ضمیر سوم شخص -ش در انتهای کلمه دستان موضوعی است که نباید به سادگی از کنارش عبور کرد. (تحت تجسس واحدِ فضولیِ برترین ها)

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (461) 

 حاج آقا کوروش سلیمانی و برادر آرش مجیدی در مقابل سردرِ فِیکِ دانشگاه تهران در پشت صحنه پروژه “سرزمین کهن” ساخته کمال تبریزی.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (461) 

جواد عزتی، سعید آقاخانی و سیدعلی صالحی چند روزی است که مجردی به شمال رفته اند. متاسفانه میزان عکس گذاری شان از مسافرت بسیار محدود است و ما را به صورت کامل در جریان جزئیات سفرشان نگذاشته اند.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (461) 

لیلا برخورداری در جشن تولد ۴۰ سالگی اش، در زیر تابلویی ترسناک از خودش. تبریک به این بازیگر خوب کشورمان.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (461) 

سلفی جالب و شیرین اشکان دژاگه، در حالی که دخترش در آغوش وی آرام گرفته است.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (461) 

فاطمه خانم معتمد آریا در همان جشنی که در سفارت استرالیا برگزار شده بود.

 

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (461) 

پانته آ بهرام این روزها حضوری فعال در ستادهای انتخاباتی آقای روحانی دارد.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (461) 

بهروز شعیبی از حظی که در کنسرت محمد معتمدی خواننده بسیار خوب و با اخلاق کشورمان برده است، نوشته.

 

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (461) 

 احسان خواجه امیری هم خیلی محترمانه رأی و سلیقه خود را اعلام کرده است.

 

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (461) 

استاد کیه؟ شاگرد چیه؟! الآن اینجا کجاست؟! چرا انقدر ما را اذیت میکنید؟!

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (461) 

سلفی کنار جاده ای علیرضا طلیسچی در کنار مادر عزیزش. فرض کنید یک خواننده هالیوودی در کنار گاردریل های جاده نیوجرسی – اوهایو یک سلفی در کنار مادرش بگیرد. فرض کردید؟ اوکی، همین.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (461) 

جدیدترین عکس از علیرضا حقیقی و پسرش.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (461) 

معنی پستِ آزاده: هیچوقت در عکس هایم به آن خوشگلی که در واقعیت هستم، نمی افتم.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (461) 

رضا درمیشیان، ناصر هاشمی و سایر هنرمندان عزیز در مراسم اهدای جوایز جشنواره فیلم های ایرانی استرالیا. خداراشکر این مراسم را دیروز داشتیم وگرنه همین چند عکس هم نبود! 

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (461) 

بهاران بنی احمدی بازیگر و نویسنده خوب سینما و تئاتر به تماشای کنسرت سیامک عباسی رفته بود که در پایان این عکس را در کنار هم گرفتند.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (461) 

سلفی عجیب حمید خان لولایی در حمایت از آقای میرسلیم. (زیادی خشن است و نگاهی پر از سوال های مطرح شده و پاسخ نگرفته دارد)

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (461) 

گویا منصوریان برای فصل آینده شرط گذاشته هرکس مجرد بماند از لیست خط خواهد خورد، وگرنه این ترافیک ازدواج بازیکنان جوان و دهه هفتادی استقلال توجیه دیگری ندارد! تبریک به سیدحسین حسینی عزیز.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (461) 

 میترا حجار هم در جشن سینمایی فیلم های ایرانی استرالیا شرکت کرده بود. فیلم های ایرانیِ استرالیا یا فیلم های ایرانی اکران شده در استرالیا؟! موضوع مهمی که به آن اشاره نشده است.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (461) 

 عکسی جالب از دورانی که اصغر فرهادی با ریش بلند در پروژه ی “ارتفاع پست” در کنار ابراهیم حاتمی کیا حضور داشت و سناریو مینوشت، در کنار حمید فرخ نژاد جوان، که با همین فیلم ستاره شد.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (461) 

بهنوش خانم طباطبایی در حال گلف بازی. گویا ورزش گلف دارد رفته رفته به عنوان جدیدترین نمود اشرافی گری وارد فرهنگ کشورمان میشود و عرصه را برای ورزش اسکی تنگ میکند.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (461) 

حمایت مهران غفوریان و رفیقش از آقای قالیباف. (از خوشگل بودن جفشان که بگذریم، خنده اش عین قالیباف است.)

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (461) 

محسن یگانه در پشت صحنه کنسرت دیروز تولد ۳۲ سالگی خود را جشن گرفت. جشنی که جواد رضویان و نیما شعبان نژاد هم در آن حضور پیدا کردند. تبریک به محسن عزیز، خواننده محبوب و محجوب کشورمان.

 

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (461) 

با این عکس جالب که مربوط به جشن تولد آقا ارشان خواجه امیری است، مطلب امروز را به پایان میبریم. تا روز بعد مراقب خود باشید.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (461) 

مثل همیشه منتظر نکات پیشنهادی و انتقاداتتان هستیم. چه از طریق گذاشتن نظرات زیر همین مطلب چه از طریق ایمیل info@bartarinha.ir. برای ارتباط با نویسنده مطالب هم می‌توانید با حساب کاربری amirrezashahinnia در اینستاگرام ارتباط برقرار کنید.

با سپاس از همراهی تان.


منبع: برترینها

چه اتهام‌ هایی به فردوسی وارد شده است؟

 خبرگزاری ایسنا:  شاعر فروتنی که در سراسر شاهنامه‌ی ۶۰ هزار بیتی خود لب به ستایش خود نگشود، مورد اتهام‌های بسیاری هم قرار گرفت. مدح سلطان ستمگر زمان، زن‌ستیزی و دروغ‌پردازی در روایت تاریخ از اتهام‌هایی است که درباره‌ی حکیم توس مطرح می‌شود.

 فردوسی توسی دست کم ۳۰ سال از زندگی خود را صرف به نظم درآوردن روایت‌های تاریخی از فرهنگ و سنت ایرانی در قالب «شاهنامه» کرد؛ روایت‌هایی که نسل به نسل و سینه به سینه نقل شده و سرانجام به او رسیده بودند. اما از سرودن «شاهنامه» دیری نگذشته بود که زندگی حکیم توس خود به افسانه‌ای بی‌پایان و حکایتی برای سینه به سینه نقل شدن، تبدیل شد.

او که از زندگی آرام و رفاه نسبی‌ای که از نیاکانش به او ارث رسیده بود، صرف نظر کرد تا با یادآوری قهرمانانی چون رستم، به هویت و غرور گم‌شده‌ی ایرانی رنگی نو ببخشد و زبان در معرض نابودی پارسی را زنده نگه دارد، خود قهرمان هیچ افسانه‌ای نشد. پس از سرایش «شاهنامه»، رفته رفته از بسیاری کارها که فردوسی در زندگی انجام داده یا نداده بود، افسانه‌هایی شکل گرفت و دهان به دهان آن‌قدر چرخید که به باور همگانی تبدیل شد، پیش از آن‌که کسی بداند به واقع این افسانه‌ها ریشه‌هایی هم در حقیقت دارند یا نه.

اتهام مدح سلطان ستمگر زمان

باور این‌که سراینده‌ی داستان قیام کاوه‌ی آهنگر بر ستمگر زمانه‌اش، ضحاک، خود به مدح و ثنای ستمگر عصرش محمود بپردازد، آسان نیست. از همین‌روست که دوست‌داران فردوسی بیت‌هایی را که در شاهنامه با موضوع مدح و ثنای سلطان محمود غزنوی آمده است، یک‌سره جعلی می‌دانند و باور ندارند که فردوسی حکیم که در سراسر شاهنامه‌ی خود با آرمان‌خواهی و عشقی بی‌پایان به ایران، به ستایش رادی، پاکی و خرد پرداخته و پهلوانان داستان‌هایش همگی علیه ظلم زمانه برخاسته‌اند، ابتدا و انتهای این نامه را با ستایش سلطان ستمگر و غیرایرانی زمانش آلوده باشد.

چه دوست‌داران فردوسی بخواهند و بپذیرند و چه نه، امروز بیت‌هایی چون «چو کودک لب از شیر مادر بشست / ز گهواره محمود گوید نخست» و «همی گاه محمود آباد باد/ سرش سبز باد و دلش شاد باد» در ابتدا و انتهای «شاهنامه» از حکیم توس نقل شده‌اند. قصه اما به همین‌جا ختم نمی‌شود. حکایت‌هایی هست که قرن‌هاست سینه به سینه میان ایرانیان می‌چرخد، اما هیچ پشتوانه‌ی تاریخی ندارد. می‌گویند فردوسی برای تهیه‌ی جهیزیه‌ی دخترش در سن ۷۰ سالگی ناچار شاهنامه را به سلطان محمود غزنوی پیشکش کرد و چون صله‌ی خوبی دریافت نکرد، با دشنام‌گویی به سلطان از دربار او گریخت و پس از مدتی پنهانی زندگی کردن و فرار، سرانجام درگذشت، هنگام دفن او فرستادگان شاه برایش صله آورده بودند که در حکم نوش‌داروی بعد از مرگ سهراب بود و دخترش هم از پذیرفتن آن سر باز زد… و بی‌شمار افسانه‌های دیگر که هر عقل سلیمی گواهی می‌دهد درخور روایت‌گر داستان‌های نیک «شاهنامه» که جای جای آن از خرد و فرزانگی سراینده‌ی آن نشان دارد، نیست.

اتهام جعل تاریخ

ابوالقاسم فردوسی در سال‌های ۳۲۹ یا ۳۳۰ هجری قمری از طبقه‌ی دهقانان و نجیب‌زادگان توس زاده شد. این طبقه‌ی دارای املاک و اموال، دل‌بسته‌ی فرهنگ و تاریخ ایران بودند و راوی روایت‌هایی از سرگذشت پیشینیان. فردوسی توسی نیز پس از مرگ شاعر همشهری خود، دقیقی توسی، که هزار بیت از شاهنامه‌ی منثور ابومنصوری را به نظم درآورده بود، به ادامه‌ی راه او پرداخت و شاهنامه‌ی خود را بر اساس روایت‌هایی که در اصل ریشه در واقعیت داشتند، اما در گذر زمان رنگی از افسانه نیز یافته بودند، سرود. فردوسی روایتگر داستان‌هایی بود که پیش از آن هم سینه به سینه میان ایرانیان می‌چرخید. او نه مورخ بود و نه در حال نگارش تاریخ، با این حال در بخش تاریخی شاهنامه، تا حدود زیادی روایتگر راستین تاریخ هم بود.

اتهام زن‌ستیزی

سال‌ها بیتی از «شاهنامه» به عنوان گواه زن‌ستیزی فردوسی در میان ایرانیان دهان به دهان چرخیده است: «زن و اژدها هر دو در خاک به / جهان پاک از این هر دو ناپاک به». این بیت در روایت فردوسی از داستان سیاوش و کیکاووس و سودابه بیان شده است. در این داستان، عشق کاووس به زن پلیدی چون سودابه، چشمان او را بر روی حقیقت پاکی پسرش سیاوش بسته است و فردوسی در بیت پیش از این بیت مشهور آورده است: «به گیتی به‌جز پارسازن مجوی/ زن بدکنش خواری آرد به روی». اما معمولا این بیت و روایت فردوسی از زنان نیکی چون فرانک، تهمینه و رودابه که در آن‌ها زنان را ستوده، نادیده گرفته می‌شود و حکیم توس به زن‌ستیزی متهم می‌شود.

سنگ مزار فردوسی

فردوسی و نجات زبان فارسی

فردوسی زبان پارسی را زنده کرده است، اما در میان عوام باوری رواج دارد مبنی بر این‌که فردوسی در سراسر «شاهنامه» حتا از یک واژه‌ی عربی هم استفاده نکرده است. واقعیت این است که در شاهنامه‌ی ۶۰ هزار بیتی، او تنها ۸۰۰ لغت عربی به کار رفته است و این هم به ضرورت مضمون بوده و هم به دلیل علاقه‌ی فردوسی به واژه‌های پارسی و احیای زبان پارسی در روزگار نفوذ زبان‌های ترکی و عربی در ایران که می‌رفت تا زبان پارسی را برای همیشه به فراموشی و نابودی بکشاند.

فردوسی؛ خداوندگار خرد

فردوسی در سراسر «شاهنامه» تنها یک ادعا درباره‌ی خویش صادر کرد که آن هم به گواه تاریخ تأیید شد: «نمیرم از این پس که من زنده‌ام/ که تخم سخن را پراکنده‌ام». او برخلاف شاعران بزرگ دیگر هرگز برای خود جایگاه خاصی درنظر نداشت و خود را به لقب‌های ریز و درشت ملقب نکرد، اما به عنوان «خداوندگار خرد» شناخته شد. حتا در روایت داستان جنگ‌های رستم با دیوان، با احتیاطی عاقلانه می‌گوید: «تو مر دیو را مردم بد شناس / کسی کو ز ایزد ندارد سپاس».

آرامگاه فردوسی در توس خراسان

حکیم توس پس از ۸۰ سال زندگی، در سال ۴۱۱ هجری قمری درگذشت و در زادگاه خود دفن شد. آرامگاه او در توس، در ۲۰ کیلومتری مشهد، میعادگاه علاقه‌مندان به او و شاهنامه‌ی اوست.

در تقویم رسمی کشور نیز ۲۵ اردیبهشت‌ماه، روز بزرگداشت فردوسی نام‌گذاری شده است.

*پی‌نوشت: بخش‌هایی از این متن برگرفته از مقاله‌های «ادب، تواضع و عفت قلم فردوسی» و «نظر فردوسی درباره‌ی زنان» نوشته‌ی محمدجعفر جعفری است.


منبع: برترینها

حجت اشرف‌زاده: حمایت هست، امید هست، آینده هست…

– رضا نامجو: اوضاع مناسب و رو به پیشرفت فرهنگ و هنر در ۴ ‌سال اخیر طیف وسیعی از هنرمندان و اهالی فرهنگ، با نگاه و نگرش و دیدگاه‌های متفاوت را نسبت به ادامه این روند در سال‌های آتی امیدوار‌تر کرده است و در چنین حالتی سایه هراسناک قطع چنین روندی و بازگشت غمگنانه به وضع و حالی که هشت‌سال با آن سر و کله زده بودیم، بسیاری از هنرمندان را نسبت به فردا و فرداهای هنر نگران ساخته است. . .  یکی از هنرمندانی که در ۴ سال اخیر از اوضاع باز فرهنگی سود جسته و توانست خود و صدایش را به هموطنانش برساند حجت اشرف زاده است.

هنرمندی که به گواهی تمام خوانده‌هایش در سالیان گذشته، همیشه خوب خوانده، باکیفیت خوانده، و چه از نظر موسیقی و چه سلیقه‌ای که در انتخاب شعرها یاریش می‌کند، در جایگاهی قابل قبول بوده است. چنین هنرمندی، اما، فقط در این ۴سال بود که توانست خود را از حاشیه دور کرده و وارد متن موسیقی ایران کند. او که با ماه و ماهی در دوره‌ای بدل به محبوب‌ترین خواننده موسیقی در این مرز و بوم شد، چنان در تسخیر قلوب مردم موفق بود که درنهایت خوانندگی تیتراژ مستند انتخاباتی حسن روحانی را نیز اجرا کرد؛ و اوجی دوباره را به تجربه نشست. . . اشرف‌زاده درباره اوضاع فرهنگ دیروز، امروز و فردای ایران حرف بسیار دارد. بخشی از سخنان این خواننده را که عمیقا هراس بازگشت دوران تاریک را احساس می‌کند، با هم می‌خوانیم. . .

حمایت هست امید هست آینده هست...

جلسات فوق‌العاده شب عید برای صدور مجوز

جدا از بحث جشنواره موسیقی فجر، به ‌طور کلی وضع موسیقی کشور در سال‌های اخیر چطور بوده و عملکرد مسئولان حوزه موسیقی در وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی را چطور ارزیابی می‌کنید؟

در این سال‌ها ارکسترهای بزرگ کشور که به دست فراموشی سپرده شده بود، دوباره رونق گرفت. الان ارکستر ملی ایران به رهبری استاد شهبازیان برای اجرای کنسرت حتی به شهرستان‌ها هم سفر می‌کند که اتفاق بسیار خوبی است و باعث می‌شود که قطعات خاطره‌انگیز موسیقی یک‌بار دیگر به گوش مردم شهرستان‌های کشور هم برسد. در این سال‌ها مسئولان حمایت‌های لازم را از موسیقی داشته‌اند که شاید این حمایت‌ها هنوز هنرمندان را اغنا و راضی نکند ولی به ‌هر حال تغییرات نسبت به گذشته چشمگیر و امیدوارکننده بوده است. اتفاقات موسیقی در سه‌ سال گذشته خیلی خوشبین‌کننده بوده که اگر این روند ادامه پیدا کند و نقایص موجود هم رفع شود، وضع موسیقی بهتر هم خواهد شد. در این سال‌ها دیدارهایی که با رئیس‌جمهوری انجام شد و آقای شهبازیان از جانب اهالی موسیقی صحبت کرد خیلی تاثیرگذار بود. همچنین در روند صدور مجوز برای تک‌‌آهنگ‌ها هم مساعدت‌های خوبی از سوی دفتر موسیقی صورت گرفت که موزیسین‌ها را خیلی اذیت نمی‌کند.

الان پروسه‌ دریافت مجوز برای یک تک‌آهنگ چقدر طول می‌کشد؟

نهایتا دو هفته طول می‌کشد؛ یک هفته برای مجوز ترانه و یک هفته هم برای مجوز موسیقی. دوستان شاغل در دفتر موسیقی بار سنگینی را برعهده دارند اما تمام تلاش خود را می‌کنند که رسیدگی به درخواست مجوزها در اسرع وقت انجام شود. من به خاطر دارم که شب عید برای آن‌که کار خیلی از عزیزان همکارمان راه بیفتد و مجوز تک‌آهنگ‌های‌شان صادر شود، دوستان‌مان در دفتر موسیقی در چندین جلسه شبانه به‌عنوان اضافه‌کاری آخر ‌سال وقت گذاشتند و مجوز آثار جوان‌ترها را بررسی کردند.

الان در بخش صدور مجوز از آن سخت‌گیری‌های چند‌سال پیش کمتر شده و خیلی از دوستان هنرمندی که چند‌سال قبل مجوز نمی‌گرفتند، در این سال‌ها مجوز انتشار آلبوم و برگزاری کنسرت گرفتند. خیلی از کسانی که حتی با شبکه‌های خارجی کار می‌کردند هم با گذشت دوستان‌مان در دفتر موسیقی شروع به فعالیت مجاز در کشور کردند. البته در کنار این نقاط روشن، همچنان همان نگاه سلیقه‌ای در زمینه برگزاری کنسرت در بعضی از شهرهای کشور وجود دارد و کنسرت‌ها لغو می‌شود ولی باز هم همین که چراغ موسیقی همچنان روشن مانده و هنرمندان کشور در شرایط مناسب‌تری فعالیت می‌کنند جای امیدواری دارد.

موسیقیدان‌های کشور ما ثابت کرده‌اند که خیلی شریف هستند و همواره در جهت حمایت و همراهی مردم در اتفاقات اجتماعی و اتفاقاتی چون جنگ فعال بوده‌اند. چه آن زمانی که کشورمان درگیر جنگ نظامی بود و چه الان که همچنان جنگ به شیوه دیگری وجود دارد، موزیسین‌های ما در صف مبارزه‌ فرهنگی بوده و هستند. به نظرم از این انسان‌های شریف نباید به سادگی گذشت و در موردشان کم‌لطفی کرد. این کم‌لطفی به هیچ‌وجه پذیرفتنی نیست.

من معتقدم که وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی به اندازه خودش در کنار هنرمندان ایستاده است. من خودم دیدم که آقای صالحی امیری حتی برای یک نشست با آقای علم‌الهدی به مشهد رفتند و توضیحاتی را در این زمینه ارایه دادند. ایشان پیشنهاد کردند که به جای رسانه‌ای شدن این مسائل، بنشینند و برای رفع مشکلات به وجود آمده، راه‌حل ارایه دهند. این یعنی ارزش قایل شدن و محفوظ نگه داشتن حق و حقوق هنرمند. این کار برای هنرمندان خیلی ارزشمند است.

شکم گرسنه هم موسیقی می‌خواهد

در ماه‌های گذشته و به‌خصوص در روزهای اخیر مباحثی درخصوص کنسرت مطرح می‌شود که معمولا آن را در کنار عنوان قرارداد کرسنت می‌آورند و اهمیت این دو را با همدیگر بررسی می‌کنند. مطمئنا همه هنرمندان کشور هم از وضع اقتصادی جامعه آگاه هستند و معتقدند که مردم باید اوضاع بهتری داشته باشند اما به اهمیت کنسرت به‌عنوان بسته‌ای فرهنگی برای غذای روح هم اعتقاد دارند. لطفا بگویید که کنسرت چقدر اهمیت دارد و تعطیلی کنسرت در منطقه خراسان که خاستگاه خود شما هم هست، چقدر می‌تواند حایز اهمیت باشد؟

من در سال‌های اخیر سفرهای زیادی به کشورهای مختلف داشته‌ام که اتفاقا این سفرها به همت وزارت فرهنگ و ارشاد و همچنین سازمان تبلیغات اسلامی صورت گرفته که مرا به‌عنوان سفیر هنری برای اجرای موسیقی به کشورهای ارمنستان، تاجیکستان، ترکیه، سوئد، نروژ و برخی از کشورهای عربی به خارج از کشور فرستاده‌اند. در یکی از این سفرها به کشور تاجیکستان متوجه شدم این کشور که به لحاظ اقتصادی ضعیف‌ترین کشور عضو اتحادیه شوروی سابق است، چقدر مردم شادی دارد. در تاجیکستان علیرغم همه مشکلاتی که به‌خصوص در زمینه فقر وجود دارد، مردم در خیابان‌ها ساز به دست درحال نواختن ساز هستند و عده‌ای هم با آنها مشغول دست‌افشانی و همخوانی هستند.

در کشورهای عربی که بعضی از آنها هم به لحاظ اقتصادی ضعیف هستند نیز دیدم که تئاتر، سینما و به‌خصوص موسیقی چقدر برای شاد کردن جامعه به مردم تزریق می‌شود. کشورهای همسایه با وجود تمام مشکلاتی که گریبان‌شان را گرفته، چنین روحیه‌ شادی دارند، اما مردم ما حتی غنی‌ترین‌شان هم افسرده هستند چون در کشور ما بهانه شادمانی خیلی دم‌ دستی شده است. همین باعث شده که فکر کنیم اگر شکم‌مان سیر شود، بزرگترین لطف به‌ ما شده! درحالی‌که ابداً این‌طور نیست و ما حقوق دیگری داریم که باید رعایت شود.

حمایت هست امید هست آینده هست... 

هنر در تمام طول تاریخ در همه دنیا بهانه‌ای بوده برای بهتر شدن حال مردم غنی و فقیر. خصوصا در میان قشر متوسط رو به پایین جامعه علاقه به هنر شدیدتر است. من در آموزشگاهی که در ‌سال گذشته در آن تدریس می‌کردم، متوجه شدم که حدود ٩٠‌درصد مراجعان کسانی بودند که در طبقه متوسط به پایین جامعه قرار داشتند. یعنی معمولا افرادی به دنبال موسیقی و هنر می‌روند که آرامش را در هنر جست‌وجو می‌کنند. مردم ما مردمی فرهیخته هستند. چطور می‌شود که این مردم را به بهانه این‌که شکم‌شان گرسنه است، کلا از موسیقی و هنر بی‌نیاز کنیم؟ مردم در کنار غذای جسم به غذای روح هم احتیاج دارند و اگر کسی این را کتمان کند، چشم‌هایش را به روی واقعیت بسته است.

مردم خراسان همه علاقه‌مند به موسیقی و هنر هستند. در شمال خراسان در هر خانه‌ای اگر دوتارنواز نباشد، یک ساز دوتار حتما روی دیوار خانه آویزان است. یا در جنوب خراسان اگر سطح سواد خیلی بالا نباشد اما لااقل هر کسی ۶،٧ اثر از موسیقی ناب خراسان را حفظ است و در اعیاد، جشن‌ها و دورهمی‌ها با هم زمزمه می‌کنند.

موسیقی با جان مردم خراسان در هم آمیخته شده و این را نمی‌شود کتمان کرد. کسی می‌تواند چنین چیزی را کتمان کند که در خانه آنچنانی در مشهد زندگی می‌کند و او را با محافظ می‌برند و می‌آورند، وگرنه اگر کسی جنوب و شمال خراسان را آن‌طور که من دیده‌ام، دیده بود، نمی‌توانست چنین حرفی بزند.

 دوران برخوردهای چکشی گذشته

آقای اشرف زاده شما به‌عنوان هنرمند جوانی که بعد از سال‌ها تلاش در همین یکی دوساله تواناییتان مورد توجه قرار گرفت و مطرح شدید وضع فرهنگ و خاصه موسیقی را در دوران فعالیت مدیران فرهنگی دولت یازدهم چطور ارزیابی می‌کنید؟

در سال‌های اخیر شاهد تغییرات خوبی در حوزه موسیقی بوده‌ایم. مجوز آلبوم‌ها و کنسرت‌ها در این چند‌سال به بهترین شکل صادر شده است. عوامل بازدارنده چیزهای دیگری بوده‌اند. مثلا در خراسان شاهد دخالت نهادهای دیگری بودیم که اجرای کنسرت‌ها را با مشکل مواجه کرد. معمولا لغوکنسرت‌ها یک‌جانبه و از سوی نهادهای دیگر انجام می‌گیرد. درحالی‌که مجوزها قبلا صادر شده و منع قانونی وجود ندارد.

مجوزهایی که دفتر موسیقی صادر می‌کند بسیار کارشناسانه است. من در جریان سختگیری‌های وزارت ارشاد در این زمینه هستم. وزارت ارشاد کارش را به درستی انجام می‌دهد و در زمینه آلبوم‌ها و کنسرت‌ها از نظر کارشناسانه اساتیدی که بعضی ۵٠ تا ۶٠‌سال سابقه فعالیت هنری دارند بهره می‌جوید.

به لحاظ اجرایی نهادهای دیگری هستند که وارد این حوزه می‌شوند و کنسرت‌ها را لغو می‌کنند و این سختگیری‌ها مربوط به وزارت ارشاد نیست. دولت هرگز به تنهایی نمی‌تواند تغییری در وضع موجود ایجاد کند چرا که نهادهای مختلف باید دست به دست هم دهند و این روند را تغییر دهند. دولت به‌عنوان مجری قانون و قانونگذار به‌عنوان تصمیم گیرنده به لحاظ ماهیت و شکل اجرا و قوه قضائیه به‌عنوان ناظر در کنار هم باید در تغییر وضع موجود تلاش کنند و این شیوه می‌تواند تأثیر بیشتری داشته باشد. ما باید بپذیریم که موسیقی در کشور ما پیشینه چندهزار ساله دارد و نمی‌توان با قلع و قمع و برخوردهای چکشی با آن روبه‌رو شد.

تغییر کار یک روز و دو روز نیست. مستلزم تربیت و ادب است. با لغو کنسرت‌ها اتفاقی نخواهد افتاد. قانون به شکلی بسیار صریح همه چیز را مشخص و معلوم کرده است. درخصوص مجوزهایی که قبلا صادر شده است، یک نهاد نباید بتواند به تنهایی و خودمختار کنسرتی را که مجوز دارد، لغو کند. ما باید پایبند به قانون باشیم. برای آینده موسیقی ایران آرزوی سلیقه، شعور و نظم دارم.

 موسیقی محلی دیده شد

آقای اشرف‌زاده با توجه به رویکرد جدید جشنواره موسیقی فجر طی یکی دو ‌سال گذشته، فکر می‌کنید که تغییرات صورت‌گرفته در این جشنواره به خروجی و کیفیت آن افزوده یا خیر؟

در این دو دوره اتفاق‌های مثبتی در جشنواره صورت گرفته که اهدای جایزه باربد یکی از آنهاست. من معتقدم که جای چنین جایزه‌ای در موسیقی کشورمان خالی بود. همین که آثار تولیدی موسیقی در یک بازه زمانی مشخص مورد بررسی قرار گرفته و به برگزیدگان آثار تولیدی در بخش‌ها و ژانرهای مختلف جایزه‌ای تعلق بگیرد، یک اتفاق مثبت برای حمایت از هنرمندان فعال در این عرصه است. در دوره اولی که جایزه باربد اهدا شد، آلبوم «ماه و ماهی» هم جایزه بهترین آلبوم موسیقی تلفیقی را گرفت که البته یک‌سری از دوستان می‌گفتند که پارتی‌بازی شده اما ابداً این‌طور نبود.

همچنین در این دو دوره از اساتید و پیشکسوت‌های زیادی در بخش‌های مختلف موسیقی کشور تجلیل می‌شود که این هم یک اتفاق مثبت به شمار می‌رود، به‌خصوص آن‌که در بخش موسیقی فولکلور در این سال‌ها هیچوقت آن‌قدر از اساتید موسیقی فولکلور تقدیر و تشکر نشده بود. طبیعی است که در گذر زمان نواقص جشنواره کم‌کم مرتفع شده و مدیریت جشنواره با یک کارشناسی دقیق و فعال‌تری وارد عمل شود. من‌ سال گذشته در بخش جنبی جشنواره فجر در برج آزادی به روی صحنه رفتم که استقبال بسیار خوبی از آن صورت گرفت و حدود ١٠٠ و چند نفر از عزیزان هم آمدند و روی پله‌ها نشسته و کنسرت ما را تماشا کردند اما به اعتقاد خودم جا داشت که سالن بزرگتری را به کنسرت من بدهند.

هر کدام از ما از نگاه خودمان یک نقدهایی را به جشنواره موسیقی فجر وارد می‌کنیم اما در بحث کلان می‌بینیم که پروژه جدید جشنواره واقعاً پروژه پذیرفته‌ شده‌ای است و نظم بهتری نسبت به سال‌های قبل‌تر در جشنواره ایجاد شده است. در سال‌های گذشته کسی از ما یادی نمی‌کرد. اگر قرار باشد که به هنرمندان معروف بسنده کنیم که موسیقی در یک امتدادی تکرار می‌شود. قطعاً نوجوانان و جوانانی که دارند وارد عرصه موسیقی می‌شوند، باید به‌ آنها پرداخته شود. باید به آنها کمک کرد تا ذائقه بهتری پیدا کنند تا به جای آن‌که مردم به سمت موسیقی‌های ناخالص بروند، به موسیقی‌های ناب علاقه‌مند شوند. مطمئناً جوان‌های ما وقتی فرصتی را ببیند از آن به خوبی استقبال می‌کنند.

حمایت هست امید هست آینده هست... 
شاید علت آن‌که برخی از جوانان ما سعی نمی‌کنند خود را از موسیقی زیرزمینی جدا کرده و به صورت مجاز به ادامه فعالیت بپردازند این است که آنها امیدی نمی‌بینند که در جشنواره موسیقی فجر یا جشن خانه موسیقی  جایگاهی برای خود ببینند، در صورتی‌ که اگر این جایگاه پیدا شود و کشف و تعلیم استعدادها صورت بگیرد، موسیقی‌های ناب تولید شده و هنر ایرانی حفظ می‌شود که هدف نهایی همه ما همین است. در این زمینه فقط باید از جوان‌ها حمایت شود که البته این حمایت هم لزوماً حمایت مادی نیست و من معتقدم که یک مدیریت یکپارچه، دقیق و منظم از حمایت‌های مالی اهمیت بیشتری دارد.

جدایی از هنرمندان؛ فاصله از حاکمان

من سفرهای زیادی به شمال خراسان داشته‌ام. زنده‌یاد بخشی حاج قربان سلیمانی یکی از آدم‌های میهمانوازی بود که دیده بودم. ایشان هرآنچه بر سر سفره داشت را برای میهمان می‌آورد و از سه گوسفند باقی مانده، یک گوسفند را قربانی می‌کرد. حاج قربان جزو شریف‌ترین مردم خراسان بود. همه مردم خراسان همچنان ایشان را دوست دارند و به احترام نامش بلند می‌شوند. حاج قربان برای مردم یک شخصیت دم دستی نبوده. ایشان با موسیقی زندگی کرده و موسیقی‌اش را برای مردم زندگی کرده. بنابراین کسی می‌تواند چنین شخصیتی را نادیده بگیرد که نرفته و او را ندیده. کسی که نرفته و ندیده هم نمی‌تواند در این مورد صحبت کند. آدمی که با اهالی درد و در روستاها زندگی نکرده چطور می‌تواند راجع به درد صحبت کند؟

در خط مرزی کشور که حرکت کنیم، متوجه می‌شویم که موسیقی فولکلور مناطق مرزی کشور نسبت به موسیقی مناطق مرکزی قوی‌تر است چون مرزها همیشه در معرض اتفاقات و جنگ‌ها بوده‌اند، به همین خاطر احساس نیازی که مردم ما در مناطق مرزی به موسیقی داشته‌اند، بیشتر بوده است. نغماتی که در موسیقی ساخته شده هیچ‌گاه فراموش‌شدنی نیست. شما نگاه کنید و ببینید که نغماتی که در جنگ چالدران ساخته شده هنوز هم توسط عاشیق‌ها اجرا می‌شود. نغمه‌هایی که برای شهدا خوانده می‌شود، ازجمله نغمه‌ای که مادران خراسانی برای پسران از دست رفته‌شان می‌خوانند همچنان ماندگار است. این نغمات، چه عده‌ای بگویند باید بمانند و چه بگویند که نباید بمانند، در تاریخ ماندگار خواهند بود و آیندگان هم آنها را حفظ خواهند کرد. اینها باورهای مردم است و باورهای مردم را نمی‌شود تغییر داد.

اگر به مردم خراسان اجازه کنسرت داده نشود، مردم همچنان در میهمانی‌ها و شب‌نشینی‌ها دوتار خود را برمی‌دارند و ساز می‌نوازند و آواز می‌خوانند. یا جوان‌ترها موسیقی‌شان را به صورت زیرزمینی می‌سازند و در عصری که عصر ارتباطات است، در کسری از ثانیه آن را از طریق فضای مجازی به دست همه می‌رسانند. الان در مشهد صدها استودیوی زیرزمینی و خانگی وجود دارد که در آنها تولید اثر موسیقی می‌شود. درست است که در مشهد کنسرتی برگزار نمی‌شود اما حجم زیادی از قطعات منتشر شده در فضای مجازی مربوط به آثار تولید شده موزیسین‌های مشهد است. جلوی کنسرت را می‌گیرند اما جلوی علاقه و ذوق جوانان مشهدی برای تولید موسیقی را نمی‌شود گرفت. بنابراین باید به جای این برخوردهای چکشی، راه‌حلی پیدا کرد و مقابله با اهالی هنر را کنار گذاشت چون وقتی هنرمندان را از مردم بگیرید، نتیجه‌اش چیزی جز جدایی مردم از حاکمان نمی‌شود.

به‌طور کلی الان در کار هنری‌تان احساس امنیت بیشتری دارید یا خیر؟

در اواخر دوره ریاست‌جمهوری آقای احمدی‌نژاد، من و خیلی از همکارانم بیکار بودیم چون برنامه‌های روتین سازمانی و ارگانی که در آنها موسیقی اجرا می‌شد، عملا تعطیل شده بود. دلیلش هم این بود که بودجه‌ای برای برنامه‌های فرهنگی در نظر نمی‌گرفتند. من یک دوره‌ای را با تدریس موسیقی گذراندم تا این‌که دولت جدید روی کار آمد و بودجه‌هایی را برای فعالیت‌های فرهنگی در نظر گرفت که همین باعث شد من و خیلی از هنرمندان عرصه‌های دیگر مشغول کار شویم. باید این را در نظر گرفت که وقتی هنرمندی یک هنر را به‌عنوان حرفه خود در نظر می‌گیرد، دیگر آن هنر محل ارتزاق اوست و نمی‌شود کار و زندگی کسی را از او گرفت. امور زندگی هنرمندان از راه ارایه هنرشان می‌گذرد که باید به این بخش قضیه هم توجه کرد. خدا را شکر در سال‌های اخیر بودجه‌هایی برای برنامه‌های فرهنگی در نظر گرفته شد که دوستان هنرمند بتوانند برنامه‌هایی داشته باشند و امورات خود را بگذرانند.


منبع: برترینها

هنریک میخیتاریان، سوپراستار فروتن منچستر یونایتد

ماهنامه دنیای فوتبال – ترجمه نسیم فرزین: منچستر یونایتد با جذب هنریک میخیتاریان از بروسیا دورتموند، نه تنها کامل ترین هافبک تهاجمی اروپا را از آنِ خود کرد، بلکه صاحب ورزشکار فروتنی شد که خود را تماما وقف بازی می کند.

اولکساندر سردار، خبرنگار فوتبالی اوکراین، درباره او می گوید: «او فرد بسیار فروتن و نجیبی است. با زرق و برق دشمن است. در باشگاه شاختار، او در مجمع آموزشی زندگی می کرد، در دونتسک، خانه ای نداشت و تا جایی که می دانم، او حتی دوست دختر هم نداشت. تنها چیزی که برایش اهمیت داشت، فوتبال بود. هنریک، بسیار حرفه ای است و این چیزی است که میرچیا لوچسکو، مربی کهنه کار شاختار، همیشه با تاکید در موردش می گفت هر مربی، چنین بازیکنی با چنین ویژگی هایی می خواهد».

هنریک میخیتاریان، سوپراستار فروتن منچستر یونایتد

***

این بازیکن ۲۷ ساله به طور مساوی در بال راست، بال چپ و یا به عنوان بازیساز مرکزی، با سرعت، بینش، مکر و دیدش می تواند ریتم موزونی در حرکاتش به نمایش بگذارد.ب ا این حال برای هِنو (نام مستعار ارمنی او) توانایی ذاتی کافی نیست و او در دایره ای بی انتها از اهدافش به پیش می رود. وقتی مدرسه می رفت، به شدت مشتاق تقلید کردن از زین الدین زیدان بود، تا جایی که بارها و بارها ویدئوی پیروزی فرانسه در جام جهانی ۱۹۹۸ را می دید، و زمانی که در شاختار بود، ساعت ها در زمین تمرین باقی می ماند و روی ضربه های آزاد و گلزنی تمرین می کرد.

***

کمال گرایی خصوصیت دیگر اوست و وقتی حس کند عملکردش آنچنان خوب نبوده، خیلی به خودش سخت می گیرد. در اکتبر ۲۰۱۲ در لیگ قهرمانان، در دیدار برابر چلسی، با وجود پیروزی دو بر یک تیمش، او به شدت ناراحت بود. مخیتاریان در مصاحبه ای که با وب سایت رسمی شاختار داشت، گفت: «من در مورد خودم بسیار سخت گیرم. می دانم چه زمانی خوب بازی می کنم و چه زمانی بد.

اگر بدانم بد بازی کرده ام، اصلا ستایش ها و تمجیدها را نمی پذیرم. من ماند در کیرشا (مجتمع تمرینی شاختار) را انتخاب کردم، برای این که می خواستم بیش تر روی تمرین ها و بازی هایم تمرکز کنم. هم تیمی های من به این خاطر من را مسخره می کردند و به من «رییس قرارگاه» می گفتند. من منزوی نیستم. هر وقت احساس کنم باید از فوتبال دور شوم، به شهر می روم و کمی استراحت می کنم و روز بعد را با ذهنی آماده آغاز می کنم. هرگز از مردم و هواداران پنهان نمی شوم. خودم را ستاره یا شخصی مهم نمی دانم. من یک انسان معمولی هستم».

***

بازی دقیق هنریک، نشانگر این است که او قادر است در هر بازی با هر تاکتیکی به خوبی عمل کند. فکر سریع و دوندگی هوشمندانه اش به سمت دروازه، باعث شده است که همیشه خطری جدی برای مدافعان حریف باشد. چه در زمین و چه بیرون از آن، از عقل و دانشش بهره می برد. او فارغ التحصیل آموزشگاه دولتی ارمنستان در رشته فرهنگ فیزیک بوده و در شعبه آموزشگاه سن پترزبورگ در ایروان، اقتصاد خوانده است.

***

مادرش، مارینا، سال گذشته به وب سایت فدراسیون فوتبال آلمان گفته بود: «او، ماندن در خانه و درس خواندن و آموزش دیدن را به بیرون رفتن ترجیح می داد. هنریک به تلاش کردن معتاد است».

هنریک میخیتاریان، سوپراستار فروتن منچستر یونایتد

***

برای لوچسکو، مربیش، در شاختار برای سه سال، مخیتاریان ذاتا فوتبالیست بود. این مربی رومانیایی که در حال حاضر هدایت زنیت سن پترزبورگ روسیه را بر عهده دارد، می گوید: «من در ابتدا او را در سن هفده سالگی، وقتی برای پیونیک ایروان مقابل شاختار بازی می کرد، کشف کردم. در آن زمان، بازیکنان ارمنی آنچنان بر سر زبان ها نیفتاده بودند. هنریک بسیار در آن بازی جنگید، هم تیمی هایش را به بازی وا می داشت و شانس های زیادی به وجود آورد. او بسیار بازیکن باهوشی است؛ کسی که ورزش را نفس می کشد و زندگی می کند».

***

دوران حضور مخیتاریان در شاختار، که سه قهرمانی لیگ اوکراین و سه قهرمانی دوگانه را کسب کرد، برای پیشرفتش حیاتی بود. با بازی های منظم در لیگ قهرمانان، او از نظر فیزیکی بسیار قدرتمندتر شد، استفاده بهتر از انرژی هایش را آموخت و ترفندهای تاکتیکی جدیدی از لوچسکوی زیرک فرا گرفت.

***

تاثیر مخیتاریان، روز به روز و سال به سال افزایش پیدا می کرد و در فصل آخرش در شاختار، او غیرقابل توقف بود. ۲۵ گل در ۲۹ بازیش در لیگ برتر اوکراین را به ثمر رساند. لوچسکو، با اطمینان در مورد بازی مخیتاریان می گوید: «او باعث شتاب تیم ما می شود.»

***

ژنتیک هم به نفع او کار می کرد. پدر مرحومش، هملت، یکی از بهترین بازیکنان تیم ملی ارمنستان و یکی از ستاره های دهه ۱۹۸۰ برای تیم آرارات ایروان در لیگ شوروی سابق بود؛ کسی که با هجده گل زده، دومین گلزن برتر لیگ شوری در سال ۱۹۸۴ شد.

***

پدرش همچنین یکی از اولین مهاجران فوتبال شوروی بود. در سال ۱۹۸۹ چند ماه بعد از متولد شدن هنریک، هملت به تیم دسته سومی «والنس» در فرانسه پیوست. تیمی که در شهری در جنوب لیون، با جمعیت زیاد یهودی و ارمنی واقع شده بود و خانواده مخیتاریان، پنج سال در آن جا زندگی کردند. هملت مخیتاریان با به ثمر رساندن گل های بسیار و سبک بازیش، ستاره تیمش بود و در سال ۱۹۹۲ باعث شد تا این تیم به دسته دوم صعود کند.

***

هنریک در سال ۲۰۱۲ به وب سایت شاختار گفت: «من تمام مدت بازی های پدرم را تماشا می کردم و همیشه می خواستم همراه او به تمرین بروم. وقتی مرا با خودش نمی برد، جلوی در می ایستادم و گریه می کردم. همیشه می خواستم فوتبالیست شوم».

***

مارینا می گوید هملت هیچ چیزی را بیش تر از بردن هِنو به تمرین ها دوست نداشت، اما بردنش باعث حواس پرتی می شد. بازیکنان اغلب تمرین را فراموش می کردند و به بازی با این پسربچه می پرداختند.

***

گیلز آواکیان، که یکی از دوستان خانوادگی آن ها در والنس بود، می گوید: «این بچه همیشه با توپ فوتبال دیده می شود و با این که بسیار کوچک بود، اما کنترل خیلی خوبی روی توپ داشت و شما کاملا می دیدی که او سعی دارد جا پای پدرش بگذارد».

هنریک میخیتاریان، سوپراستار فروتن منچستر یونایتد

***

تراژدی در حال وقوع بود. کمی بعد از رفتن برای بازی در تیم «ایسی» در سال ۱۹۹۵، هملت دچار تومور مغزی شد. مداوای بسیار زیاد و سه عمل جراحی نتیجه نداد و خانواده مخیتاریان به ایروان برگشتند، هملت در سال ۱۹۹۶ در حالی که تنها ۳۳ سال سن داشت و هنریک هم هفت ساله بود، از دنیا رفت.

***

برای مارینا، هنریک و خواهر بزرگ ترش مونیکا، دوران سخت و دردناکی بود، اما کم کم دوباره تصمیم به رفتن گرفتند. مارینا، کاری در فدراسیون فوتبال ارمنستان پیدا کرد و در حال حاضر هم یک مدیر برجسته است و هنریک به مدرسه فوتبال پیونیک، باشگاهی که به جذب بااستعدادترین و بهترین جوانان کشور شهرت داشت، پیوست.

***

در هر سنی، این نوجوان باعث تغییرات شگرفی در تیم می شد. در سن چهارده سالگی، از طرف باشگاه به سفری رویایی در آمریکای جنوبی رفت و چهار ماه در بهترین باشگاه برزیل، سائوپائولو، در کنار ملی پوشان آینده برزیل، هرنانس، اسکار و لوکاس مورا ماند و زبان پرتغالی را هم فرا گرفت.

***

در سن هفده سالگی و در سپتامبر ۲۰۰۶، در بازی مقابل شیراک، برای اولین بار برای پیونیک به میدان رفت و تنها یک ربع زمان لازم داشت تا اولین گلش در لیگ ارمنستان را به ثمر برساند. برای او در پیونیک افتخارات زیادی به دست آمد، از جمله، چهار قهرمانی لیگ، قهرمانی جام حذفی و بهترین بازیکن کشور شدنش در سال ۲۰۰۹٫

***

خیلی از آشنایان پدرش نمی توانستند چنین چیزی را باور کنند. چشمان شان نوجوانی را می دید که همان سرعت، تکنیک دریبل زنی و قابلیت های ضدحمله را به نمایش می گذارد.

***

در طول سال ۲۰۰۹،  شایعاتی مبنی بر جدایی قریب الوقوع مخیتاریان شدت می گرفت. در نهایت، پیونیک، او را با مبلغ ۳۵۰ هزار یورو به متالور دونتسک اوکراین فروخت؛ تیمی در لیگ برتر اوکراین با مالک ارمنی. با وجود رفتن به باشگاهی جدید و پیش رو داشتن راهی طولانی برای آموختن بیش تر، در حالی که تنها بیست سالش بود، بازیکن فصل متالور در فصل ۲۰۱۰-۲۰۰۹ شد و آن قدر تاثیرگذار بازی می کرد که کاپیتان تیم هم شد.

***

حسابی در اوکراین مشهور شده بود. اوایل ماه آگوست ۲۰۱۰، با مبلغ شش میلیون یورو به شاختار پیوست. درخشیدنش در سطح باشگاه، شروعی برای افتخارآفرینی او در سطح بین الملل بود. هجده سال بیشتر نداشت که یان پورتفیلد، که بعدها مربی ارمنستان شد، در بازی دوستانه مقابل آندورا در فوریه ۲۰۰۷، اولین بازی کامل ملیش را به او داد و هنریک به این روند رو به رشد ادامه داد تا در رقابت های انتخابی جام حهانی، تبدیل به یک بازیکن ثابت شد.

***

برترین گلزن فعلی تاریخ تیم ملی ارمنستان، در سال ۲۰۱۳ با انتقالی ۲۷٫۵ میلیون یورویی بحث برانگیز، از شاختار دونتسک به بروسیادورتموند پیوست. مقامات شاختار نمی خواستند این انتقال رخ بدهد، اما هنریک پافشاری زیادی به بازی کردن در یک لیگ معتبر داشت. در همین راستا، سرگی پالکین، مدیرعامل شاختار، از او به خاطر حاضر نشدن در تمرینات پیش فصل انتقاد کرد.

هنریک میخیتاریان، سوپراستار فروتن منچستر یونایتد

***

چیزی که جریان را پیچیده تر می کرد این بود که تنها نیمی از مبلغ انتقال او، به شاختار تعلق می گرفت، و تیم های سابقش، پیونیک و متالور، هرکدام ۲۵ درصد می گرفتند. روسای هر سه باشگاه برای نفع بیش تر می خواستند او را به آنژی ماخاچکالا روسیه بفروشند. هنریک که آن زمان به وین اتریش سفر کرده بود، نیاز به کمک کسی برای انجام این انتقال داشت و بدین منظور، مینو رایولا، مدیر برنامه های معروف ایتالیایی را برای این امر استخدام کرد.

***

رایولا، پس از مذاکره با مدیرعامل باشگاه دورتموند، هانس یواخیم واتسکه، انتقال مخیتاریان به بوندسلیگا را عملی کرد.  وقتی این بازیکن تابستان گذشته دورتموند را به مقصد اولدترافورد ترک کرد، سناریویی مشابه اتفاق شد؛ در ابتدا باشگاه آلمانی قصد داشت بازیکن ارمنیش را تا آخرین سال قراردادش نگه دارد، تا این که رایولا، با جار و جنجال فشار را بالا برد. رایولا در این باره به مجله آلمانی «بیلد» گفت: «هنریک، از آن دسته آدم هایی نیست که از کشمکش خوشش بیاید. او این کارها را به من می سپارد».

***

فصل گذشته، مخیتاریان در تیم دورتموند خیره کننده بود؛ بیست گل در بوندسلیگا برای زنبورها با پاس های او به ثمر رسید و خودش هم یازده گل زد. البته او همیشه برای دورتموند یک ستاره نبود. در دو سال اولش در باشگاه، تحت مربیگری یورگن کلوپ، برای وفق دادن خودش با سبک بازی تهاجمی تیم، بسیار تلاش می کرد و می خواست که در پایان رقابت های ۲۰۱۵- ۲۰۱۴ آن جا را ترک کند.

***

با این حال، با شروع فصل قبل و روی کار آمدن توماس توخل، به جای کلوپ، همه چیز تغییر کرد. نه تنها سبک بازی توخل که مبنی بر تملک توپ و میدان بود، برای مخیتاریان مناسب تر بود، بلکه مربی جدید دقیقا می دانست برای آن که مخیتاریان، خودش را بهتر نشان دهد، چه کارهایی باید انجام شود. او بلافاصله کاری  کرد که این بازیکن ارمنی حس کند که خواهان بسیاری دارد و روی ذهنیت او کار کرد. ظاهرا توخل او را تشویق به خواندن کتاب روان شناسی ورزشی به نام «بازی درونی تنیس»، نوشته تیموثی گالوی کرده است.

***

توخل هم در مورد مخیتاریان می گوید: «هنریک، شخصی مودب و فروتن و با استعدادی خارق العاده است. او نیاز دارد که برای آن چه که هست، تمجید شود. من علاقه زیادی به شیوه بازیش دارم و عاشق حسی هستم که هنگام بازی انتقال می دهد: خلاقیت، حساسیت، و یک جور حس مالیخولیایی».

***

با احتیاط با هنریک برخورد کن، ژوزه مورینیو!


منبع: برترینها

«ضیاء اشرف»؛ همدم روزهای تنهایی «مصدق»

هفته نامه جامعه پویا – مسعود کاظمی: «ضیاء اشرف»، دختر ارشد دکتر «محمد مصدق»، کسی که به روایت برخی اسناد تاریخی همدم پدر در سال های سخت تبعید در احمدآباد بود؛ اما از او هم مانند خواهر کوچک ترش منصوره، ردی در تاریخ یافت نمی شود، جز در مواردی اندک در چند کتاب محدود.

شیرین سمیعی، همسر سابق محمود، نوه دکتر مصدق در کتاب «در خلوت مصدق» درباره دختر ارشد نخست وزیر می نویسد: «ضیاء اشرف بزرگ ترین دختر دکتر مصدق از خردسالی در سوییس پرورش یافته بود و خلق و خوی مشرق زمینیان را نداشت. به زبان فرانسه بهتر از فارسی سخن می گفت. رک و راست حرفش را می زد بدون آنکه از کسی پروایی داشته باشد. درویش مسلک بود، دست و دل باز بود و کاری به کار دیگران نداشت.

پر از صفا بود و مهر. به آسانی از معتقداتش نمی گذشت و برای اثباتش سخت پافشاری می کرد. از همان نخستین دیدار، عمه خطابش کردم. دوست می داشت و دوستش می داشتم و تا به آخر دوست ماندیم. صورتش کاملا شبیه به پدر بود و تکیه کلامش این: «خلایق هر چه لایق».

 «ضیاء اشرف»؛ همدم روزهای تنهایی نخست وزیر

ضیاء اشرف در ۱۸ سالگی همراه پدرش پس از سال ها اقامت در اروپا به ایران بازگشت با آداب زندگی آن دوران رو به رو شد که به هیچ وجه با خلق و خوی او سازگار نبود و تا آخرین روزهای زندگانی اش بیت ترنی را که برای آخرین بار با آن از مرز سوییس گذشته بود، همچو یادبودی از دورانی که در آن کشور به سر برده بود به همراه خودداشت. پس از گام نهادن به خاک وطن، طولی نکشید که به عقد ازدواج عزت الله خان بیات درآمد که از خویشان پدری او بود و مالک ثروتمندی در اراک».

براساس اسنادی که از سوی کتابخانه دانشگاه هاروارد منتشر شده، عقدنامه ضیاء اشرف به این شرح است: «نکاح نامه ضیاء اشرف، دختر زهرا امامی ضیاء السلطنه و محمدمصدق (مصدق السلطنه) و عزت الله (بیات)، پسر سهم الملک، به صداق هفت هزار تومان (۴ هزار تومان جواهر و ۳ هزار تومان وجه نقد) و دو دانگ از قریه ظهیرآباد به مبلغ ۵ هزار تومان».

همسر ضیاء اشرف و داماد مصدق

عزت الله بیات فرزند حاج عباسقلی بیات در سال ۱۲۷۸ (ه.ش) به دنیا آمد. مادرش دختر نجم السلطنه خواهر دکتر مصدق بود. او با ضیاء اشرف مصدق، دختر محمد مصدق، ازدواج کرد. عزت الله خان در بیشتر عمر خود به اداره املاکش در اراک می پرداخت. پس از اینکه برادرش مرتضی قلی سهام السلطان از نمایندگی مجلس کناره گرفت، او توانست مدت دو دوره؛ یعنی در دروه های چهاردهم و پانزدهم به نمایندگی اراک در مجلس شورای ملی برگزیده شود. همچنین او از اعضای اولیه مجلس موسسان بود که در تقسیم بندی اولیه اعضا، جزء شعبه پنجم این مخلس قرار گرفت. بیات پس از اتمام دوره نمایندگی اش به اراک بازگشت و مجدد به اداره املاک فراوانش در این شهر پرداخت. او در ۹۰ سالگی در سال ۱۳۶۸ (ه.ش) در تهران درگذشت.

 «ضیاء اشرف»؛ همدم روزهای تنهایی نخست وزیر

سمیعی درباره خصوصیات بیات و زندگی مشترک او و ضیاء اشرف می نویسد: «او مرد مهربانی بود؛ اما زن و شوهر هیچ گونه توافقی با یکدیگر نداشتند. ضیاء اشرف در باغ و خانه بزرگی که شوهرش پایین رستم آباد ساخته بود، چندصباحی بیشتر زندگی نکرد، آن باغ و آن خانه را که باب طبع او نمی بود و دوست نمی داشت، برای شوهرش گذاشت و خود به خانه کوچکی در خیابان حافظ که پدرش به او بخشیده بود، کوچ کرد. عزت الله خان پیش از پیوند زناشویی با ضیاء اشرف، از دختر خدمتکار یا دایه ای که صیغه کرده بود، تعدادی فرزند داشت.

ضیاء اشرفحکایت می کرد پس از ازدواجش چه سان چاپلوسان به دورش حلقه زده بودند و تشویقش می کردند که آن کودکان را به نزد خود آورد و بزرگ کند تا به گفته آنان، از او که بانوی محترمی بود ادب و تربیت بیاموزند؛ اما او هیچ گاه دست به چنین کار ناشایستی نزد، نه تنها فرزندان را از مادر نستاند، بلکه بر حال مادر همواره دل می سوزاند که لابد به اجبار تن به یک چنین وصلتی داده بود و چاره ای جز آن نداشت. به من می گفت این کسان از پیشنهادشان شرم نداشتند. من چگونه می توانستم جگرگوشگان یک چنین بخت برگشته ای را که تنها دل خوشی او بودند از او بگیرم، و خون در جگرش کنم. چرا و به چه حق؟ ».

نوه های مصدق از دختر بزرگش

ضیاء اشرف دو پسر به دنیا آورد؛ عبدالمجید و سعید. کتاب «در خلوت مصدق» درباره این دو پسر می گوید: « ضیاء اشرف از شوهرش صاحب دو پسر شد؛ مجید و سعید. سعید در تابستان سال ۱۹۶۰ درگذشت؛ از آن پس هیچ گاه کسی از او در حضور مادرش سخن نگفت و یاد نکرد. مجید در ژنو به سر می برد و بنیان گذار بنیاد مصدق در آن شهر است».

 «ضیاء اشرف»؛ همدم روزهای تنهایی نخست وزیر
کتابخانه و موزه دکتر مصدق در سال ۱۳۴۵ پس از فوت او، در شهر ژنو تشکیل شد؛ این کتابخانه و موزه در موسسه و بنیادی به همین نام به سال ۲۰۰۰ میلادی شکل گرفت. سرپرستی اینبنیاد با «عبدالمجید بیات» بزرگ ترین نوه دختری مرحوم دکتر مصدق است.»

دختر در آینه خاطرات پدر

در نوشته های به جامانده از محمد مصدق نقش دخترانش چندان پررنگ نیست؛ پیرمرد فقط در دو جا از کتاب خاطرات خود به ضیاء اشرف اشاره کرده است. در صفحه ۷۹ کتاب «خاطرات و تالمات مصدق». او درباره سفر به سوییس نوشته است: «بعد از خاتمه امتحانات و گرفتن دیپلم لیسانس به لوزان رفتم که با بعضی از هم وطنانم معاشرت کنم؛ ولی بیش از یک شب نتوانستم بمانم و برای تهیه مقدمات نزد دکتر ابنوشاتل مراجعت کردم که به علت خستگی نتیجه نداشت… این بود که تصمیم گرفتم اشرف و احمد، دختر و پسر بزرگم را در خانواده ای که دو سال آنجا بودند بگذارم با خانم و پسر کوچکم غلامحسین حرکت نمایم».

 «ضیاء اشرف»؛ همدم روزهای تنهایی نخست وزیر
پیرمرد در جای دیگری از همین کتاب راجع به اقامت در سوییس می نویسد: «در آنجا بودم ه قرارداد وثوق الدوله بین ایران و انگلیس منعقد گردید… تصمیم گرفتم در سوییس اقامت کنم و به کار تجارت پردازم. مقدار قلیلی هم کالا که در ایران کمیاب شده بود خریده و به ایران فرستادم و بعد چنین صلاح دیدم که با پسر و دختر بزرگم که ۱۰ سال بود وطن خود را ندیده بودند به ایران بیایم و بعد از تصفیه کارهایم از ایران مهاجرت نمایم. این بود که همان راهی که رفته بودم به قصد مراجعت به ایران حرکت نمودم…».

همدم سال های تنهایی

براساس روایت عبدالمجید بیات، فرزند ضیاء اشرف که سال ۹۱ در ماهنامه گزارش نوشته شده، روز کودتا مادرش در ایران بود. او در این نوشتار می گوید: «بیماری خدیجه (دختر کوچک مصدق) در سال ۱۳۱۹ بر اثر شوک شدید عصبی که مشاهده عینی بازداشت خودکامه پدر و شرایطی که ماموران شهربانی وقت با قهر و غلبه و خشونت ایشان را به زندان منطقه کویری بیرجند اعزام می کردند، به وجود آمد، چرا که علاقه عمیقی به پدرش دکتر محمد مصدق داشت.

من شخصا در کنار او شاهد این صحنه بودم. با اطلاعی که دوستی از صاحب منصبان شهربانی به دایی اینجانب مهندس احمد مصدق رسانده بود، همراه ایشان و مادرم ضیاء اشرف، خدیجه و من به شهربانی شتافتیم و پشت شمشادهای مشرف به در بزرگ ماشین رو پشت محوطه شهربانی، شاهد این صحنه تاثرآور شدیم».

اسنادی در بنیاد مصدق تصریح می کند در ایام تبعید مصدق در احمدآباد، بعد از وفات زوجه اش مرحومه خانم ضیاء السلطنه در سال ۱۳۴۲ مادر عبدالمجید بیات یعنی خانم ضیاء اشرف مصدق همدم روزهای تنهایی مرحوم مصدق در احمدآباد بود. براساس همین اسناد فقط افراد درجه اول خانواده اش می توانستند در احمدآباد با او ملاقات کنند. در سال ۱۳۴۲ رقیه خانم ضیاء السلطنه، همسر مصدق درگذشت، از آن پس خانم ضیاء اشرف دختر بزرگ او تا زمان مرگ مصدق در ۱۴ اسفند ۱۳۴۵ مونس و همدم او بود.

 «ضیاء اشرف»؛ همدم روزهای تنهایی نخست وزیر

در اینجا روایت شیرین سمیعی کمی با اسناد بنیاد مصدق تفاوت دارد؛ سمیعی در کتاب «در خلوت مصدق» تصریح می کند در زمان بیماری و مرگ نخست وزیر در سوییس به سر می برده است. او می گوید: «هم زمان با بیماری پدر، دخترش ضیاء اشرف در سوییس به سر می برد. برایم تعریف کرد که با یکی، دو تن از پزشکان آن دیار درباره بیماری پدرش شور کرده بود و هیچ کدام شان عمل جراحی را در سن و سال مصدق به صلاح بیمار ندانستند».

او در جای دیگری از همین کتاب می نویسد: «به خانواده مصداق اجازه ندادند مرگ او را اعلام کنند، در همان روز دولت یا ساواک، خود از طرف فامیل اعلان درگذشتش را به دو روزنامه عصر داد که در آن نام ضیاء اشرف از قلم افتاده بود. بیشترین آشنایان از چنین واکنشی در برابر مرگ مصدق درشگفت بودند و از خود می پرسیدند این همه واهمه به خاطر یک جنازه از برای چه؟ حتی تنی چند از بستگانم که نه به مصدق وابسته بودند و نه به سیاستش دل بسته، از جمله ناپدری من، انتقاد می کردند که حق بود دولت، از او که نخست وزیر این کشور بود همانند دیگران، تشییع جنازه رسمی به عمل می آورد». این نقطه ابهامی است که با رجوع به اسناد و مدارک موجود نتیجه روشنی از آن بیرون نیامد.

یادگاری های مصدق برای دخترش

دکتر مصدق در وصیت نامه خود ضیاء اشرف را فراموش نکرده است. در بند «الف» از این وصیت نامه آمده است: «منافع خانه واقع در کوچه ازهری ملک خانم ضیاء اشرف بیات مصدق سند شماره ۴۲۱۵۶ (۲۹ اسفند ۱۳۲۹)».

در پایان وصیت نامه نیز نگاشته شده: «در ۱۴ اسفند ۱۳۴۴ که دفترچه یومیه نوشتجات خود را دیدم، ملاحظه شد که طبق سند رسمی تنظیمی در دفتر اسناد رسمی شماره ۳۹ منافع خانه واقع در کوچه ازهری را به خانم ضیاء اشرف بیات مصدق بخشیده ام و طبق نوشته مورخ ۳ تیرماه ۱۳۳۸ به آقای مجید بیات وکالت داده ام دفتر اسناد رسمی را امضا نماید. بنابراین پرداخت وجه دو سال بعد از حیاتمم ربوط به میل و استطاعتی است که خانم ضیاء اشرف داشته باشد. به طور خلاصه می تواند تمام یا قسمتی یا هیچ پرداخت نکند».

سرانجام مبهم ضیاء اشرف

همان گونه که از زندگانی دختر ارشد مصدق اطلاعات خاصی در دست نیست، از زمان دقیق و علت مرگش نیز خبر درستی وجود ندارد. او در دو سفر مهم پدر به هلند و نیویورک همراه او بود؛ اما از حاشیه ها و علت حضورش در این سفرها حتی یک کلمه نیز نقل نشده است.

 «ضیاء اشرف»؛ همدم روزهای تنهایی نخست وزیر

بر همین منوال از مرگش نیز اطلاع دقیقی در دست نیست؛ فقط محمود، نوه دکتر مصدق در گفت و گویی با روزنامه «شرق» در سال ۹۰ درباره سرنوشت عمه خود گفته بود: «خانم ضیاء اشرف که با آقای عزت الله بیات ازدواج کردند، بعد از انقلاب، حدود ۲۰ سال پیش فوت کردند». به این ترتیب فقط می توان نتیجه گرفت که دختر نخست وزیر سال های دور ایران، در غربتی عجیب از دنیا رفته است.


منبع: برترینها

رضا پرستش، مسیِ ایرانی ها

هفته نامه همشهری جوان – محمدتقی حاجی موسی: گفت و گو با رضا پرستش، که شباهت عجیب و غریبش به ستاره فوتبال جهان، باعث شهرتش شد.

مسی ایرانی؛ این لقبی بود که به رضا پرستش داده بودند و وقتی برای اولین بار عکس هایش را در فضای مجازی دیدیم با خودمان گفتیم حتما در عکس این طوری افتاده و از نزدیک خیلی هم نباید شبیه مسی باشد. واقعیت اما این بود که شباهت او به مسی از نزدیک بسیار شبیه تر از آن چیزی است که فکرش را بکنیم.

رضا پرستش: بدلِ لیونل مسی

از اولش برایمان تعریف کن. اولین بار چه کسی گفت که تو شبیه مسی هستی؟

من از همان اول شبیه مسی بودم و نزدیکانم به من می گفتند شبیه مسی هستی اما من بی تفاوت رد می شدم و می گفتم خب باشم، که چی؟ این حرف ها مدام بیشتر می شد و انگار شباهت ما دو نفر هم بیشتر می شد. آشنا و فامیل و غریبه هر کس مرا می دید می گفت می دانی چقدر شبیه هستید؟ می گفتم بله خب هستم، چه کار کنم؟

تا این که حول و حوش پنج، شش ماه پیش، پدرم خیلی اصرار کرد و گفت: «توی صفحات مجازی از خودت با لباس تیم ملی فوتبال آرژانتین عکس بذار.» هفت، هشت تا صفحه وبسایت به من معرفی کرد. من گفتم فقط برای یکی از این ها می فرستم اگر آن جا قبول کردند، کافی است. همان شب عکسم با لباس آرژانتین را فرستادم برای سایت ورزش سه و گوشی ام را خاموش کردم و خوابیدم. گفتم این ها جواب نمی دهند.

ساعت ۱۰ صبح زنگ زدند و گفتند سریع بیا این جا. رفتم آن جا و عکس و فیلم و… شروع شد و همه جا پخش شد. از آن جا این شباهت برایم جدی شد. از آن موقع همه عکس هایم با لباس بارسا و آرژانتین و… است. ریش هایم را هم بلند کردم و همه جا معروف شدم.

قبل از این که مسی بشوی، چه کار می کردی؟

قبلش دانشجوی رشته شهرسازی در دانشگاه آزاد شهر قدس بودم که هنوز هم ادامه دارد. کار خاصی نداشتم. باشگاه می رفتم و یک مقدار هم گرافیتی کار می کردم.

وقتی تصاویرت پخش شد، چه اتفاقی افتاد؟ پیشنهادی برای تبلیغات داشتی؟

پیشنهاد برای تبلیغات که زیاد داشتم ولی فعلا دست نگه داشته ام و می خواهم با فکر جلو برویم. برای مثال در این مدت شرکت های داخلی زیادی مثل یکی از تولیدکنندگان یخچال فریزر خواسته اند برایشان تبلیغ کنم اما نکرده ام.

پیشنهاد مالی شان چقدر بوده؟

ایرانی ها از ۱۰ میلیون تومان به بالا بوده و خیلی هایشان را قبول نکرده ام؛ مثلا می گویند در اینستاگرام عکس بگذار یا یک عکسی می دهند که بگذارم. بیشتر اما مراسمی است که به آن ها دعوت می شوم و می گویند شما فقط بیا و حضور داشته باش. در کل مدل های مختلفی بوده.

رضا پرستش: بدلِ لیونل مسی

پیشنهاد خارجی هم داشتی؟

بله، برای مثال یک شرکت اجاره خودرو در دوبی بود که ۳۰۰ هزار درهم امارات پیشنهاد داد اما قبول نکردم و فعلا نمی خواهم این طور کارها را انجام دهم.

در مراسمی که رفتی آدم های معروف هم بوده اند؟ برخوردشان چطور بوده؟

بله. خیلی حضور داشته اند. برای مثال خواننده های زیادی بوده اند که آن ها هم آمده اند و عکس انداخته اند. الان اگر بخواهم اسم ببرم باید از مهدی یراحی، امید حاجیلی و علیرضا عصار بگویم. افراد معروف زیاد دیگری هم بوده اند که من الان یادم نیست. در مجموع اما شخصیت مسی طوری است که همه دوستش دارند.

خودت و خانواده ات فوتبالی هستید؟

شدید. پدرم که به شدت فوتبالی است و هوادار دوآتشه رئال و پرسپولیس است. من هم که از اول طرفدار بارسا بودم و وقتی فوتبال شروع می شود، من این طرف  خانه ام و او یک طرف دیگر و برای هم کری می خوانیم. وقتی هم که یکی از تیم هایمان می بازد، این کری را ادامه می دهیم. من به او پیامک می دهم و تسلیت می گویم و از این طور چیزها.

چقدر تلاش می کنی تا چهره ات شبیه مسی شود؟

تلاش خاصی ندارم، چون مثلا موهای من دقیقا همرنگ مسی است. حالا توی بعضی عکس ها موهای مسی مشکی می شود ولی قبلا که موهایم بلندتر بود هم شبیه بودیم.

ولی واقعا مرزهای شباهت را رد کرده  ای و انگار بدل مسی هستی.

درست است، بعضی ها واقعا اشتباه می گیرند و فکر می کنند من خود مسی هستم.

این معروف شدن برایت دردسر هم داشته؟ احتمالا اولش خیلی جذاب بوده هنوز هم است؟

بله، هنوز جذابیت دارد ولی خب دردسر هم دارد؛ مثلا یک زمانی در مرکز خرید بوده ایم و دیرمان شده بود حالا مدام باید عکس بگیری. به مردم هم اصلا نمی شود نه گفت، چون هم ناراحت می شوند و هم می گویند دارد خودش را می گیرد. یک بار هم در سوئد یک مراسم بود که همه مرا اشتباه گرفتن. همین دیروز یک «ایونت» بود بچه های تنیس باز بودند. اصلا فکرش را نمی کردند که مسی را ببینند و یکی شان این قدر حالش بد شد که نشست روی زمین. رفتم بهش گفتم بابا من ایرانی ام. مسی نیستم که!

پیش آمده که فکر کنند خود مسی هستی و بیایند به زبان انگلیسی حرف بزنند؟

بله، در مجموعه انقلاب داشتیم راه می رفتیم دو سه تا مرد مسن داشتند می دویدند. یک دفعه مرا دیدند و یکی شان آمد شروع کرد به انگلیسی حرف زدن. گفتم من ایرانی هستم. فارسی هم حرف بزنید، می فهمم.

احتمالا مردم و طرفداران مسی خیلی حواسشان به تو است و انتظار دارند همیشه شبیه مسی باشی. الان بیشترین درخواستشان چیست؟

چیزی که مردم می خواهند این است که من خودم را شبیه مسی کنم. بعد از کوچک ترین تغییر در مدل مو و ریش سریع کامنت و دایرکت می آید که تو هم تغییر بده. الان اما آخرین توصیه شان این بوده که برو باشگاه لاغر کن! البته آن قدرها چاق نیستم ولی یک عکسی بیرون آمده از من که در آن شکمم بد افتاده ولی نهایت چهار، پنج کیلو وزنم بیشتر باشد و دارم لاغر می کنم.

پشنهاد تتو هم داشته ای؟

خیلی زیاد بوده ولی خب نمی خواهم انجام بدهم.

رضا پرستش: بدلِ لیونل مسی

یعنی مثلا اگر فردا مسی کچل کرد، تو هم کچل می کنی؟

کچل کردن با رنگ کردن مو فرق دارد ولی باز هم سعی می کنم شبیه باشم.

این پیروی از چهره و رفتار مسی را تا کی می خواهی ادامه بدهی؟ تو الان زندگی خودت را کاملا رها کرده ای.

آرزویم این است که در جایگاهی قرار بگیرم که شخص دوم مسی باشم. مطمئنا مسی به عنوان بزرگ ترین بازیکن فوتبال دنیا خیلی کارها را نمی تواند انجام بدهد. خیلی جاها نمی تواند برود. من دوست دارم کسی باشم که این کارها را انجام بدهم. مثلا فلان مراسم را من بروم. فلان کار را من انجام بدهم. دوست دارم شخص دوم مسی باشم. جایگزین نه اما در کنارش باشم. خیلی ها دوست دارند مسی را ببینند یا مسی دوست دارد به خیلی ها کمک کند و شاید به هر دلیلی نتواند. دوست دارم من از طرف او این کارها را بکنم.

•    در مدت پنج، شش ماه گذشته رضا کلی مصاحبه داشته و روزی که برای عکاسی به آتلیه همشهری آمد، قبلش با شبکه تلویزیونی راشاتودی روسیه گفت و گو کرده و ویدئو ضبط کرده بود.

•    برخلاف چیزی که فکر می کردیم رضا اصلا اهل کلاس گذاشتن و این طور چیزها نبود و در عکاسی کاملا راحت بود. نکته جالب درباره مسی ایرانی این بود که بعضی رفتارهای مردم برای او هم عجیب بود. مثلا نمی فهمید چرا مردم از او امضا می گیرند! چون به نظرش او فقط بدل مسی است نه خود او.

رضا پرستش از روزهای آینده می گوید

با «مسی» قرار ملاقات گذاشتیم

این که مسی ایرانی در آینده می خواهد چکار کند از موضوعات مهمی است که ما هم از او پرسیدیم و او پاسخ های جالبی به ما داد.

خود مسی الان می داند شخصی مثل تو وجود دارد؟

مسلما خودش می داند و در اخبار خوانده.

الان خبری منتشر شده که تا هفته دیگر به اسپانیا می روی. یعنی با خود مسی ارتباط پیدا کردید؟

یک هفته دیگر نیست ولی به زودی به اسپانیا می رویم و توانسته ایم با خود لئو مسی ارتباط بگیریم.

یعنی مثلا از طریق چند نفر دارید پیگیری می کنید؟

چند تا نیستند، از طریق یک آدم داریم این کار را انجام می دهیم. گذشته از این رابطه من الان دارم یک سریالی بازی می کنم که کمدی است و خط داستانش این طوری است که با رفتن ایران به جام جهانی روسیه شروع می شود و بعد می رود اسپانیا. به احتمال زیاد از طریق همین سریال هم می رویم اسپانیا و داستان اصلی اش دیدن مسی است.

کارگردانش کیست؟

اصلا نمی توانم بگویم ولی فیلمبرداری شده اما هنوز اسم سریال را نگذاشته اند. موضوعش فوتبالی است و خیلی از فوتبالیست ها در آن بازی کرده اند. سوپراستارهای سینما و اینستاگرام هم در این سریال بازی می کنند.

رضا پرستش: بدلِ لیونل مسی

برای تلویزیون که نیست؟

نه از شبکه نمایش خانگی پخش خواهدشد.

تو چند سال با مسی تفاوت سنی داری؟

من متولد ۷۰ هستم؛ یعنی تقریبا پنج سال از مسی کوچک ترم.

چهره تو به چه کسی در خانواده شباهت دارد؟

به هیچ کسی نرفته شبیه کس خاصی در خانواده نیستم.

یعنی خودت منحصر به فردی؟

بله، (می خندد) البته ته چهره ای از پدر و مادرم دارم ولی آن طوری که شبیه باشم نه.

سن تو و مسی در حال بالارفتن است. تا کی می توانی به این کار ادامه بدهی؟

فعلا قرار است با مسی جلو بروم اما بیشتر سعی کرده ام در زمینه تبلیغات و سینما کار کنم. از وقتی این اتفاق افتاد با مشورت مدیر برنامه هایم سعی کرده ایم یک جوری از این داستان استفاده کنیم که چند وقت دیگر یکهو محو نشویم. مطمئنا قرار نیست تا آخر عمر بدل مسی باشم برای همین سعی کرده ایم هوشمندانه کار کنیم.

آره، خیلی هوشمندانه بوده، چون این طور اتفاقات هیچ بعید نیست زود هم سرد شود و این آدم را نگران می کند که بعدش چی می شود؟

یک حبابی است که اگر بترکد، نگران کننده است. مردم این جور اتفاقات را معمولا سریع فراموش می کنند.

با بدل رونالدو هم ارتباط دارید؟

مدتی با هم خیلی نزدیک بودیم ولی بعد از چند وقت به دلیل مسائلی از هم دور شدیم. چیزی که در این کار مهم است این است که اگر من بدل مسی هستم دلیل نمی شود خودم را بگیرم. اتفاقی است که افتاده، فصل جدیدی است در زندگی من.

روزی چند ساعت وقت صرف می کنی که شبیه مسی می شوی؟

خیلی وقت نمی گذارم، چون همین طوری شبیه هستم. تقریبا دو هفته ای یک بار آرایشگاه می روم. فرم مو و ریش من همین طور است. بعضی اوقات هم است که مثلا مسی موهایش را یک رنگ خاصی می کند که این جا نمی شود آن را درآورد.

می گویند اگر مسی یک جام ملی بگیرد ریش هایش را می زند. آن وقت چه کار می کنی؟

خودم هم می دانم که بالاخره یک روز ریش هایش را می زند. آن موقع اتفاق به نفع من است. چون فرم چانه و صورتم کاملا شبیه است و این شباهت بیشتر معلوم می شود. الان فقط یک مقدار صورتم چاق شده که باید لاغر کنم.

موهایت یک مقدار خلوت شده.

موهایم خلوت نشده کلا کم پشت است.

اگر موهایت بریزد چی؟ چه کار می کنی؟

خب بریزد. همین جوری هم جذابم!

رضا پرستش: بدلِ لیونل مسی

مدیر برنامه های مسی از برنامه این روزهای رضا می گوید

زمانی که مسی ایرانی داشت جلوی دوربین حامد خورشیدی فیگور می گرفت با نادری، مدیر برنامه های او حرف زدیم و از چند و چون زندگی رضا پرسیدیم.

برنامه آینده تان چیست؟ چطور می خواهید از بین پیشنهادها انتخاب کنید؟

ما تا الان خیلی محتاطانه عمل کرده ایم. ما برنامه ای داریم برای قبل از جام جهانی. الان کار ما ارزان تر است. دم جام جهانی وقتی فوتبال داغ می شود، می توانیم بهره برداری بهترین بکنیم و آن موقع قیمت ها قطعا بالاتر می رود.

خیلی خوب است که این طوری کنترل می کنید. تا الان چقدر درآمدزایی داشته اید؟ باید پول خوبی درآورده باشید.

آن طور که فکر می کنید درآمدزایی نداشته ایم. پیشنهادهای داخلی بین ۵۰ و ۱۰۰ میلیون تومان بوده ولی قبول نکرده ایم و تمرکز اصلی مان روی جام جهانی و البته دیدار با مسی است که کلا پروژه جداگانه ای است.

قبل از این که رضا معروف شود، چه کار می کرد؟

در مغازه موبایل فروشی تعمیرات موبایل انجام می داد. در حال حاضر هم دانشجو است.

واکنش ها در دانشگاه چطور بوده؟

در دانشگاه مثل بقیه جاها خیلی واکنش وجود داشته. استادها اما سخت تر نمره می دهند.

روزانه چقدر زمان صرف شبیه شدن رضا به مسی می شود؟

الان کم شده اما قبلا خیلی زمان می گذاشت الان دیگر الگوبرداری هایش را کرده و رفتارش شبیه شده، البته با توجه با فضای ایران اگر خیلی هم شبیه نشود، بهتر است. این جا بعضی کانت ها این طوری است که خودت باش و چرا این قدر خودت را شبیه به مسی می کنی؟

برنامه روزانه رضا چطور است؟ از صبح تا شب چه کار می کند؟

الان صبح از ساعت هشت تا ۱۱ می رویم باشگاه انقلاب، می دویم. بعدش می رویم خانه و اگر رضا مصاحبه نداشته باشد، استراحت می کند. کلاس زبان هم چون خصوص است یک روز در میان در خانه برگزار می شود. زمانش دست خودمان است.

فوتبالش چطور است؟

تمرین فوتبال نمی رود. خودش فوتبالش بد نیست ولی خوب خوب هم نیست. هفته ای یک بار می رویم سالن. وقتی می رود توی زمین همه می روند او را می گیرند، فکر می کنند خود مسی است! ولی آن قدرها خوب نیست. الان خیلی ها از رضا می پرسند نمی خواهی فوتبالیست بشوی؟ ولی واقعیت این است که دیگر دیر شده. او بیست و پنج سالش است.


منبع: برترینها

باب مارلی، اسطوره موسیقی رِگِی

برترین ها: باب مارلی، خواننده‌ی سرشناس جامائیکایی و اسطوره موسیقی رگی اگر چه در سن ۳۶ سالگی از دنیا رفت، اما رد پایی عمیق از خود در عالم موسیقی به جای گذاشت.

باب مارلی، اسطوره موسیقی رگی

 

باب مارلی در روز ششم فوریه ۱۹۴۵ در جامائیکا به دنیا آمد. پدرش افسر نیروی دریایی بود و مادرش خواننده.

او در محلات فقیرنشین پایتخت این کشور رشد کرد؛ محلاتی که در آن از چشم‌اندازی خوش و روشن خبری نبود، اما باب مارلی در نهایت توانست به یکی از برجسته‌ترین چهره‌های دنیای موسیقی در دهه هفتاد میلادی بدل شود و سبک رگی را جهانی کند.

در سال ۱۹۶۱ بود که باب مارلی ۱۶ ساله نخستین نقشه‌های خود را برای تهیه یک آلبوم موسیقی کشید. او سه سال بعد گروه وایلرز را تشکیل داد و به تدریج توانست جایی برای خود در عرصه موسیقی باز کند.

باب مارلی، اسطوره موسیقی رگی

باب مارلی و گروهش در تابستان ۱۹۷۵ در آمریکا و همچنین کشورهای مختلف اروپایی به روی صحنه رفتند و طعم شیرین محبوبیتی روزافزون را چشیدند.

اجرای زنده‌ی ترانه “نه، زن، گریه نکن” که قطعه‌ای عاشقانه است، به یکی از مشهورترین ترانه‌های موسیقی رگی در سراسر جهان بدل شد.

در دسامبر سال ۱۹۷۶ بود که باب مارلی چندی پس از بازگشت از تور کنسرت‌های خود در آمریکا و اروپا در جریان سوءقصدی که انگیزه‌های سیاسی داشت، مجروح شد.

او با وجود این دو روز پس از این رویداد در پارک ملی هروس در پایتخت جامائیکا کنسرتی عظیم برگزار کرد تا پیام‌آور صلح در دورانی باشد که در آن تبعیض نژادی و اختلاف طبقاتی حاکم بود.

باب مارلی و گروه وایلرز در همان سال آلبوم Rastaman Vibration را منتشر کردند؛ آلبومی که تب موسیقی رگی در آمریکا را بیش از پیش داغ کرد.

قربانی سرطان در اوج جوانی

باب مارلی در بین سال‌های ۱۹۷۸ تا ۱۹۸۰ در اوج شهرت، محبوبیت و موفقیت به سر می‌برد که دست سرنوشت پایانی ناخوشایند را برای او رقم زد. در اواخر سال ۱۹۸۰ پزشکان پی بردند که باب مارلی تومور مغزی دارد.

باب مارلی، اسطوره موسیقی رگی 

او روز ۱۱ ماه مه سال ۱۹۸۱ در حین توقف پرواز در فرودگاه میامی چشم از جهان فرو بست.

باب مارلی نه تنها یکی از چهره‌های پرنفوذ عالم موسیقی بود، بلکه نام او با بشردوستی، عدالت، برابری، صلح و دوستی و همچنین مبارزه با تبعیض نژادی پیونده خورده است.

او بود که به مردم جامائیکا امید و هویتی تازه بخشید. یکی از ترانه‌های معروف او “بلند شو، بایست!” نام دارد.

باب مارلی در این ترانه می‌خواند: «برخیز و برای حق‌ات مبارزه کن!» این شعاری است که در ذهن بسیاری‌، به ویژه سیاه‌پوستانی که قربانی تبعیض و بی‌عدالتی بوده‌اند، حک شده است.

باب مارلی به یکی از ستون‌های بنیادین فرهنگ جامائیکا بدل شده است. خانه او در پایتخت این کشور امروزه موزه‌ای است که هواداران او از سراسر جهان برای دیدن از آن راهی جامائیکا می‌شوند.

ناگفته نماند که مجله معتبر رولینگ استون باب مارلی را در رده‌ی یازدهم یکصد خواننده برتر همه‌ی دوران‌های موسیقی پاپ و راک قرار داده است. او مجموعا ۹ آلبوم استودیویی و ۴ آلبوم از اجراهای زنده‌ی خود به انتشار رساند.


منبع: برترینها

یک هفته و چند چهره؛ بدنسازان عصبانی و فریاد بر رئیس جمهور

برترین ها – ایمان عبدلی:

مهران مدیری یا (بدن ساز هفته)

طبیعتا مهران مدیری به خاطر برنامه ی موفقش و اصلا به خاطر کاراکتر ویژه ای که در تلویزیون ملی دارد، بارها در همین ستون سوژه شده و هر بار تلاش کردم از زاویه ای متفاوت به ماجراهای حول او بپردازم.

اگر مجموع تحلیل های این ستون در مورد مواضع سیاسی مدیری خیلی مثبت نبوده و در همین جا مدیری متهم به جانبداری از یک جناح شده، دلیلی بر این نیست که تمام کاراکتر هنری او زیر سئوال برود. این بار استند آپ کمدی مدیری در مورد بدن سازها با واکنش عده ای از آن ها مواجه شده. آن ها گله مندند که مدیری مرز تمسخر و توهین و نقد را رد کرده و این در حالی است که تماشای آن برنامه نشانمان می دهد مدیری صرفا نقاط تاریکی از یک ورزش همه گیر و جوان پسند را نقد کرده. مساله همین است؛ بدنسازی یا پرورش اندام یا باشگاه زیبایی اندام؟ این ها چه نسبتی با ورزش دارند؟

 این روزها سر هر کوی و برزنی یکی دوتا از این باشگاه ها یافت می شود و از حق هم که نگذریم ورزش فراگیری است. در دسترس بودن و کم دردسر بودن بدنسازی از عوامل بسیار مهم فراگیری این ورزش است. اما اگر بخواهیم بی تعارف تر به ماجرا نگاه کنیم محبوبیت این به اصطلاح ورزش، بیشتر از تب زیبایی پسندی جوانان نشات می گیرد.

یک هفته و چند چهره 

 شاهد ماجرا این که غالب افرادی که در این رشته مشغولند تمایل زیادی به خودنمایی و عرضه دارند. اصلا اصل را نه بر سلامتی و بهبود کارکرد بدن، بلکه بر عرض اندام می گذارند. تب شبیه شدن به ستاره های کلیپ، سینما و مدلینگ پیرو تعریف محدودی که از زیبایی در رسانه های کل دنیا عرضه می شود، خیلی ها را به سمتی سوق داده که از الگوی ترویج داده شده پیروی کنند و بعضا با ریسک بالا و با شتاب به سمت همان تعریف رایج این روزهای رسانه ها از زیبایی اندام بروند.

 در چنین نگاهی دخترانی زیبا هستند که باریک اندام باشند و از لحاظ جنسی واجد مولفه هایی باشند که می دانید، پسران هم بهتر است شکمی چند تکه و بازوانی متورم و بالاتنه ای حجیم داشته باشند. زیبایی اندام، بدنسازی یا پرورش اندام؟ کدام یک از این ها مناسب تر است؟ برای این باشگاه هایی که هم وزن قلیان سراها رشد می کند؟ حالا موافقید که؛ زیبایی اندام!

این شکل از فعالیت رایج که مورد نقد مدیری هم قرار گرفته، در واقع صرفا زیبایی اندام است! تمرکز و توجه به خواست رایج جنس مخالف از بدن مطلوب یک مرد. بدن و کالبد وسیله ای می شود در جهت رابطه و جذب، برای همین هم هست که حتی اگر چنین به اصطلاح ورزشی امور روزمره را مختل کند، قابل تحمل است. بعضا زیبایی اندام کارها حتی در امور ساده روزمره کند می شوند و چابکی یک انسان عادی را ندارند و بماند که تزریق و قرص و… چه بلاهایی سر روح و جان این ها می آورد، اما همه ی این ها می ارزد به این که جذاب تر و ویژه تر به نظر بیایند. مدیری دست روی مساله ای گذاشته که جای نقدش در تلویزیون ملی خالی است. تبی که باید ریشه اش کشف شود و متوجه شویم چه عواملی این همه نیاز به خودنمایی و عرض اندام را می سازد؟

 لباس های چسبان و آستین های کوتاه و ژست هایی که تاکید بر کالبد متورم دارد، جنس رایج این روزهاست. تعریفی از زیبایی که رسانه ها از ما می خواند؟ آن ها از ما می خواهند این نقش را بازی کنیم، اما ما تا چه حد برای خودمان زندگی کرده ایم؟ چنین کالبدی چقدر با خودِ واقعی اش در آشتی است؟ این همه جوان فشل و الکن، نه بدنی ساخته اند و نه اتفاقا زیبایی دارند، فرهنگ و فکر از ذهن های ورزیده می آید نه از … آقای مدیری عجالتا این بار دم شما گرم!

میرسلیم یا (نامزد هفته)

مناظره دوم انجام شد و این بار هم هیچ کدام از کاندیدا خیلی خودشان را مقید به موضوع مناظره نشان ندادند. هر کس ساز خودش را زد و خب بنا به طبیعت مناظره که بیشتر فضای رقابتی دارد و رفتار سلبی را می پسندد، مناظره کنندگان رو در روی هم قرار گرفتند و عرصه تقابلی بود و تلاشی برای اقناع و استدلال دیده نمی شد. این بار البته مرز بندی ها شفاف تر شد و کاملا طیف بندی های اصولی و اصلاحی به شکل پر رنگی به چشم می آمد؛ اصول گرایان تهاجمی تر و با برنامه تر تقسیم وظیفه کردند، قالیباف حمله کرد و میرسلیم مبانی اساسی اصول گرایان سنتی را شرح داد و رئیسی هم بیشتر نظاره گر بود.

در مورد رفتار کاندیدای اصلاح طلب حرف خاصی نیست که همه در سطحی معمولی رفتار کردند و حتی این بار جهانگیری هم حرف خاصی نداشت، بدتر از همه ماجرای دختر آقای وزیر بود که به شکل ناشیانه ای توجیه شد، این جای کار بماند.

یک هفته و چند چهره 

 این همه گفتیم که به میرسلیم برسیم، همو که به نظر دورترین فرد به صندلی ریاست جمهوری است و البته با صداقت ترین کاندیدای موجود (همانی هست که اعتقاد دارد) اما چرا این صداقت امر مطلوبی نیست؟ او دقیقا آن طرف دیگر سکه ی کسانی مثل محمد غرضی است. میان سالانی که در دوره ای مانده اند و البته با هر نگرشی صادقانه خودشان را ابراز می کنند. اگر غرضی با لبخند و به شکلی کمیک در جامعه مطرح می شود، میرسلیم آن طرفِ عبوس و جدی همان نگرش است که در سال های دهه شصت مانده و مثل غالب سیاستمداران دچار چرخش نشده، همان است که بود. این که «همان» چقدر به در حکومت داری در چنین روزهایی می خورد، مساله ی دیگریست مساله مهم تر این که آن هایی که از سیاست و سیاست مدار انتظاراتی اخلاقی دارند و غافل از این که  فضای سیاست به یک عبادتگاه و یا یک محفل رفاقتی شبیه نیست که در آن اولویت با مضامین اخلاقی باشد. یک سیاست مدار اتفاقا می تواند خیلی پیچیدگی ها و چرخش ها داشته باشد (این لازمه امر سیاسی است)، اما نفع بیشتری به ما برساند. فضای سیاست  بیشتر شبیه یک معامله است که ما در آن امکان کمتر آسیب زننده را انتخاب می کنیم که دفع شر کنیم و که همین دفع شر، نوعی منفعت است.

 پس این که میرسلیم صادقانه همان هست که نشان می دهد نمی تواند نقطه ی اطمینان بخشی برای جلب رای باشد و اصلا این خشکی و غیر قابل انعطافی در عرصه سیاست نشانه خوبی نیست. او نمی داند چه زمانی محاوره ای حرف بزند، کجا فعل هایش را بشکند  و حتی در پوشش هم از فضای جامعه دور است.

میرسلیم دغدغه های این روزهای جامعه ایرانی را نمی شناسد واو هنوز فریفته شمایل مقتدر و مستقلی است که کهنه شده. او به مانند خیلی از همسالان و هم نسل هایش آرمانگرایانه و ایده آلیستی  به سیاست و اقتصاد را به هم می آمیزد و کشورداری را شبیه به امور خیریه می داند، همه ی این ها شریف است و او صادقانه بدون هیچ روتوشی و تاکتیک موقتی خودِ اصلی اش را نشانمان می دهد؛ اما این صداقت هیچ ارزشی نمی آورد و سیاست بیشتر از هر چیز تاکید بر عقلانیت و امکان و نفع است، همین.

زهرا نعمتی یا (زن هفته)

زهرا نعمتی را پس از حضور توامانش در المپیک و پارالمپیک، خیلی ها در دنیا می شناسند. او مصداق واقعی یک سرمایه ملی است و نیاز به مراقبت دارد، پس طبیعتا مسائل خصوصی او نمی تواند بزرگتر از چهره بین المللی اش باشد.

 او موقعیتی خاص دارد اما معضلاتش مثل خیلی دیگر از زنان ایرانی است و این موقعیت یک سلبریتی است. همان دسته از آدم هایی که به واسطه شهرت، آینه بسیاری از خواسته و در جاهایی ضعف های ما می شوند. اگر با دیدن شکوه و ثروت یک سلبریتی ما آرزوهایمان را در وجود آنان می بینیم،  با ضعف ها و کاستی هایشان هم آن روی نا امید کننده زندگی هامان را می بینیم.

خانم ها در نظام فقهی و قانونی ایران برای خروج از کشور نیاز به اذن شوهر دارند. این بندی است که در عقدنامه ها ذکر شده  و تمام خانم ها به انجام آن موظف هستند، مگر آن که هنگام عقد شرطی مبنی بر سلب اختیار شوهر در این زمینه قید شود. زهرا نعمتی هم مطابق همین قانون از حضور در خارج از کشور منع می شود، همان طور که قبلا نیلوفر اردلان منع شد و نرفت و البته این بار نهادهای مسئول به خوبی به قضیه ورود کرده اند نگذاشتند کار از کار بدتر شود. اما چرا چنین رویدادی حواس جامعه را با خودش می برد؟ در مورد زهرا نعمتی و خروج او از کشور، آیا با یک رویداد خاله زنکی و ولع جماعت به تجسس در زندگی خصوصی یک سلبریتی مواجهیم؟

یک هفته و چند چهره 

به نظر نمی رسد این بار پای فضولی مطرح باشد. اتفاقا این بار مردم ناگفته ها یشان را می توانند در قالب زندگی یک فرد مشهور بزنند. به هر حال درست و غلط برخی در مورد چنین قوانینی توجیه نشده اند.

 مساله شاید فقط اذن خروج نباشد، حکایت این است که زنان  گمان می کنند همچنان در مرتبه دوم قرار دارند و همین که از آن ها به عنوان یک «مساله» یاد می شود، آن ها را در موقعیت پایین تر قرار می دهد. چنین حس تبعیض آمیزی نه با حضور گسترده زنان  پشت فرمان اتومبیل ها رفع می شود و نه با حضور پر تعداد آن ها در دانشگاه ها. زنان ایرانی پس گذر از سال های اولیه چنین تجربیاتی، دیگر با چنین حضور سطحی راضی نمی شوند آن ها می دانند اگر نسبت به گذشته بیشتر پشت فرمان می نشینند، طرفی نبسته اند. چون همین رانندگی هم ابزاری برای منکوب شده (به سیل پیام های کمیک در وصف ضعف رانندگی آن ها توجه کنید) آن ها همچنین می دانند که تصرف صندلی دانشگاه ها بیشتر از آن چه ناشی از قدرت آن ها باشد، ناشی از بی میلی پسران طالب کار و بیشتر حسابگر است.

 حالا پس از حدود دو دهه جذابیت ظاهری حضور سطحی زنان ایرانی در جامعه تبدیل به خواسته هایی عمیق تر و اساسی تر شده. اگر در سال های دهه شصت محصولات فرهنگی تصویری، زنان را تزئینی می خواست و آن ها مادر یا همسر فداکار بودند و اگر در سال های بدی فمینیست شدند و معترض و حقشان را خواستند، حالا همان موج دوم هم خوابیده زنان دیگر از افه و ژست معترض هم سیر شده اند. آن ها حالا موقعیت های برابر و مطلوب را عملا و عینا می خواهند. برای این موج سوم باید فکری کرد، شاخک های جامعه زنان حالا دست روی موضوعات عمیق تری می گذارند، توجه به ماجرای نعمتی که این را نشان می دهد.

روحانی یا (رئیس جمهور هفته)

حیف بود که از اقدام روحانی ننویسیم. حضور او در میان معدن کاران و داغداران حادثه معدن آزادشهر جسورانه بود، می دانیم که ایام انتخابات است و کاندیداها برای جلب رای تقریبا هر نوع اقدام تبلیغی انجامی دهند اما حتی اگر فرض کنیم مماشات و مدارای روحانی با برخورد تند آسیب دیدگان این حادثه یک ژست تبلیغاتی است اما ژست وزین و قابل احترامی است. اصلا هر نوع مدار و روامداری در هر شرایطی قابل ستایش است و نباید فراموش کنیم او در مقام رئیس جمهور آن جا حضور داشته.  در هر صورت شدت روامدارای کم نظیر بود و در هر شرایطی غیر قابل چشم پوشی است. از کسانی چون روحانی که ادعای تقابل با پوپولیست را دارند این گونه رفتارها بیشتر انتظار می رود تا این که پس از چهار سال همچنان از شجریان بگوید و…

یک هفته و چند چهره 

پی نوشت: این خرده تحلیل بیشتر ناظر به رفتار یک رئیس جمهور بود و نه یک کاندید انتخابات.

محمد علی سپانلو یا (شاعر هفته)

فضای انتخاباتی و دسته بندی های تقابلی را فقط  شعر و ادبیات حریف می شود. سالمرگ محمدعلی سپانلو شاعر و مترجم شناخته شده ایرانی، بهانه ای است که از نسل بی تکرار ادبیات ایرانی بنویسیم. زندگی سپانلو چکیده ای از تاریخ معاصراست؛ ازدواج و طلاق و روند شعرنویسی اش را که مرور کنید بهتر در می یابید هنر مقابل سیاست چقدر رام و بیچاره است.

یک هفته و چند چهره 

توصیف دلنشین سپانلو از شعرو آزادی:

«از هرچه گذشته سبک‌ها و مکتب‌ها (و مدها) فقط تزئین‌ کننده جوهری هستند که در اکتشاف اصیل شعر آشکار می‌شود‌؛ محصولی برخاسته از سنت اما همواره متجدد‌، گزارشگر زمان اما زمان‌گریز. و به هر حال ما به خاطر عشق و امید‌، کار و فرسودگی‌، اضطراب و مرگ‌، در زمان مخصوص شعر همیشه با یکدیگر معاصریم. آیا شاعر گمان می‌برد از نقل نداشتن‌ها و فقدان‌ها خلاص شده است؟ رویا رایگان است و آزادی گران ‌قیمت.»

هرگز ندیده بود و نشنیده ام/ ژولیت، ایزوت، لیلی/ و دلبرانی از این قبیله/ به چهل سالگی برسند/ اما تو از حدود گذشتی و دلبر ماندی

آن قدر به این سو نیامدی/ تا از سیلاب بهاره ی عمر تو/ رودخانه عریض تر شد


منبع: برترینها

غزاله علیزاده در «خانه‌ی ادریسی‌ها»

برترین ها: در یک روز جمعه ۲۱ ادردیبهشت ۱۳۷۵، تعدادی از ساکنان محله‌ای در جنگل اطراف شهر رامسر در شمال ایران و در روستای «جواهرده» جسدی را یافتند که از درختی حلق‌آویز شده بود. او کسی نبود جز «غزاله علیزاده» نویسنده‌ی ایرانی و صاحب رمان مشهور دو جلدی «خانه ادریسی‌ها». غزاله علیزاده  ۲۷ بهمن‌ماه ۱۳۲۷ در  مشهد زاده شد. مادر غزاله، منیرالسادات سیدی زنی شاعر و نویسنده بود. او لیسانس علوم سیاسی خود را از دانشگاه تهران گرفت و پس از آن به فرانسه سفر کرد و در دانشگاه سوربن ِ شهر پاریس در رشته‌های فلسفه و سینما درس خواند.البته او در ابتدا برای تحصیل در رشته‌ی حقوق که رشته‌ی مورد علاقه‌ی مادر بود راهی فرانسه شده بود اما با تلاش فراون رشته‌اش را به فلسفه تغییر داد.

او قصد داشت پایان‌نامه‌اش را در مورد مولانا، شاعر و عارف سرشناس ایرانی بنویسد، اما مرگ ناگهانی پدر مانع این کار شد. فعالیت ادبی غزاله علیزاده در دهه‌ی ۱۳۴۰ و در شهر زادگاهش با چاپ داستان شروع شد. اولین مجموعه داستانی علیزاده «سفر ناگذشتنی» نام داشت که در سال ۱۳۵۶انتشار یافت.

غزاله علیزاده در «خانه‌ی ادریسی‌ها»

 

 غزاله علیزاده دو بار ازدواج کرد؛ بار اول با «بیژن الهی» که از این ازدواح دختری به نام «سلما» مانده است. غزاله از دو دختر بی‌سرپرست نیز نگهداری می‌کرد. علیزاده پس از جدایی از الهی در سال ۱۳۵۴ با محمدرضا نظام‌شهیدی ازدواج کرد. سلما الهی دختر غزاله و بیژن، از شاگردان موسیقی ِ خواننده‌ی ایرانی، پری زنگنه بود. ایشان در مورد شاگرد خود چنین می‌گوید: “سلما آلتوی خیلی قوی دارد، یعنی صدایش پرحجم زنانه است و من حدود دو سال با او کار به طور خصوصی کار کردم و او اکنون در اپرای پاریس مشغول ادامه تحصیل است و در بعضی از کنسرت‌هایم در اروپا اگر به سلمی دسترسی داشته باشم، از او می‌خواهم بیاید بخواند تا به علاقه‌مندان معرفی شود.”

غزاله علیزاده در مورد خود و زندگی‌اش در گفت‌وگویی با مجله‌ی ادبی «گردون»، شماره ۵۱، مهرماه ۱۳۷۴ این‌چنین می‌گوید: «دوازده، سیزده ساله بودم، دنیا را نمی‌شناختم. کی دنیا را می‌شناسد؟ این توده‌‌ی بی‌شکل مدام در حال تغییر را که دور خودش می‌پیچد و از یک تاریکی می‌رود به طرف تاریکی دیگر. در این فاصله، ما بیش و کم رؤیا می‌بافیم، فکر می‌کنیم می‌شود سرشت انسان را عوض کرد، آن مایه‌ی حیرت‌انگیز از حیوانیت در خود و دیگران را. ما نسلی بودیم آرمان‌خواه. به رستگاری اعتقاد داشتیم. هیچ تأسفی ندارم. از نگاه خالی نوجوانان فارغ از کابوس و رؤیا، حیرت می‌کنم. تا این درجه وابستگی به مادیت، اگر هم نشانه‌‌ی عقل معیشت باشد، باز حاکی از زوال است.

ما واژه‌های مقدس داشتیم: آزادی، وطن، عدالت، فرهنگ، زیبایی و تجلی. تکان هر برگ بر شاخه، معنای نهفته‌ای داشت… اغلب دراز می‌کشیدم روی چمن مرطوب و خیره می‌شدم به آسمان. پاره‌های ابر گذر می‌کردند، اشتیاق و حیرت نوجوانی بی‌قرار می‌دمیدم به آسمان. در گلخانه می‌نشستم، بی‌وقفه کتاب می‌خواندم، نویسندگان و شاعران بزرگ را تا حد تقدیس می‌ستودم. از جهان روزمرگی، تقدیس گریخته‌ است و این بحران جنبه‌ی بومی ندارد. پشت مرزها هم تقدیس و آرمان‌گرایی به انسان پشت کرده و شهرت فصلی، جنسیت و پول گریزنده، اقیانوس‌های عظیم را در حد حوضچه‌هایی تنگ فروکاسته است.» آن‌چه نام غزاله علیزاده را به عنوان نویسنده‌ای صاحب‌سبْک و معتبر در قصه‌نویسی ایران به ثبت رساند انتشار رمان دو جلدی ِ «خانه ادریسی‌ها» در سال ۱۳۷۰ بود. البته آثار دیگر علیزاده هم‌چون «چهار راه»، «دو منظره»، «تالارها» و «شب‌های تهران» همه نشانه‌ای از تسلط نویسنده‌ای در حیطه‌ی کار خود است. علیزاده در همه‌ی آثارش آرمان‌گرایی ایده‌آلیست با دغدغه‌های فمینیستی است.

«زن‌های “خانه‌ ادریسی‌ها” نمادهایی از ترس، تنهایی، حسرت و ناکامی هستند. این نمادها حتی در زنی مثل رکسانا که آشوبگرانه به سنت‌ شکنی می‌پردازد و در نهایت با ناکامی و شکست مواجه می‌شود هم دیده می‌شود. لقا پیردختری تنهاست که تمام توانایی‌ها و نیروهای زنانه‌اش در او، تبدیل به نفرتی بی‌بدیل از مردان شده ‌است؛ نفرتی که شاید زائیده مطلوب واقع نشدن باشد. این سرخوردگی در نهایت در بانوی کهنسال خانه، خانم ادریسی به نمادهایی فرهنگی و سنتی تبدیل می‌شود؛ سنت‌هایی که به نوعی میراث زن شرقی است.

غزاله علیزاده در «خانه‌ی ادریسی‌ها»

در داستان‌های علیزاده زوج‌ها همیشه دردی جانکاه را تحمل می‌کنند. دردی که آنها را به تنهایی و انزوا می‌کشاند.علیزاده در داستان‌هایش هیچگاه یک سویه نگاه نکرده است. اگر تصویر مثبت یا منفی از زنان ارائه داده در مقابل از تصویر مثبت یا منفی مردان نیز نوشته است. منتهی نقش زنان را به دلیل کمرنگ بودن آن در طول تاریخ برجسته نشان داده است. شخصیت‌های داستان‌های او نیز در رویای گریز از دلتنگی‌های تسکین‌ناپذیر به جست وجویی اشراقی و اساطیری در پی خوشبختی برمی‌آیند. اینان دل به رویایی می‌سپرند و مثلا ً گرد مردی خیال‌پردازی‌ها می‌کنند، اما در برخورد با واقعیت از اوهام به در می‌آیند و درمی‌یابند خوشبخت نزیسته‌اند. علیزاده در رمان‌های “خانهٔ ادریسی‌ها” و« شب‌های تهران»  زنان را در مواجهه با حادترین مسائل اجتماعی تصویر می‌کند.»

آیدین آغداشلو، نقاش و نویسنده در مورد زمانی که خبر مرگ غزاله علیزاده را شنید و هم‌چنین قلم و زندگی او در روزنامه‌ی شرق ۲۲ بهمن‌ماه ۱۳۹۱ چنین می‌گوید: «شبی که خبر رفتن او را از همسرم فیروزه شنیدم، تا صبح در بالکن آپارتمان خیابان جمشیدیه‌مان بیدار نشستم و چشم انداز شبِ شهرِ گسترده تا دور دست را تماشا کردم و گریه کردم. یاد همه شب‌هایی افتادم که جماعتی می‌شدیم: من و فیروزه و بهرام بیضایی و رضا براهنی و محمد علی سپانلو و عزیز معتضدی و شهره و نوذر، و همراه با دیگرانی که او دوستشان داشت و من اغلبشان را دوست نداشتم، به خانه‌اش می‌رفتیم و بعد از شام، بازی‌های بچه‌گانه‌ای را که او پیشنهاد می‌کرد – از طرح معما تا مسابقه‌ها – اجرا می‌کردیم و می‌خندیدیم و کیف می‌کردیم و دوباره بر می‌گشتیم به نوجوانی‌هایمان. در همان مقاله نوشتم: «غزاله نوشتن را از دهه ۱۳۴۰ شروع کرد و ادامه داد تا قصه بلند خانه ادریسی‌ها، در دو جلد، و در این سی سال (در آن سی سال) همیشه نویسنده‌ای حرفه‌ای باقی ماند. هر چند حاصل عمر نویسندگی‌اش مختصر است اما زیاد کار کرد و آرام آرام توانست نثر و نگرش شخصی‌اش را پیدا کند. پر و پیمان زندگی کرد و در عمر کوتاهش از تندی و خشم و عناد و مهر و لطف و عنایت هیچ کم نگذاشت.

غزاله علیزاده در «خانه‌ی ادریسی‌ها» 

همیشه خانمی بود تمام و کمال و به خاطر رفاهی که داشت دغدغه امور جاری زندگی دست و پا گیرش نشد و چونان بزرگ زاده‌ای متشخص زندگانی کرد. اهل مراقبت و حمایت از هر گم‌گشته‌ای بود و در خانه‌اش به روی همه باز. هر جا که دعوت می‌شد دخترش سلمی را، که از بیژن اللهی داشت، و دو دختر دیگرش را که بر کشیده و بر گرفته و غرق مهر و حمایت و مراقبتشان کرده بود، با دوستان و دوستداران فراوان به همراه می‌برد و ورودش انگار با صدای طبل و شیپور جارچیان اعلام می‌شد! فاصله‌اش را همیشه نگاه می‌داشت – نه این‌که چیزی در رفاقت کم بگذارد – اما مثل این بود که حرف مهم و ناگفته مانده‌ای را می‌خواهد همچنان نگوید و ناچار رفتارش را در هاله‌ای از مزاح و حرف‌های پیش‌پاافتاده می‌پیچید و چه خوب بلد بود خودش را به گیجی و بی‌خبری بزند و قصه‌ای را که بارها شنیده طوری با علاقه و تعجب گوش کند که انگار بار اولش است! و اغلب فریب می‌خوردی و گمان می‌کردی همه حواسش پیش توست، که نبود، و لابد داشت قصه‌هایش را در ذهنش می‌نوشت و مرور می‌کرد. همین قصه‌ها را که در«کارگاه خیال» شکل می‌داد، نمی‌نوشت و «تقریر» می‌کرد و محرّر‌ها و منشی‌هایی داشت که تقریرش را «می‌نگاشتند» و او – شبیه مجسمه «پولین بناپارتِ» کانووای مجسمه‌ساز – روی کاناپه لم می‌داد و  چشم‌هایش را می‌بست و بلند‌بلند قصه‌هایش را می‌گفت.»

غزاله علیزاده با آگاهی از بیماری سرطان در روستای جواهرده خود را حلق‌آویز کرد. او در یادداشت پیش از خودکشی خود چنین نوشت: «آقای دکتر براهنی و آقای گلشیری و کوشان عزیز! رسیدگی به نوشته­‌های ناتمام خودم را به شما عزیزان واگذار می‌­کنم. ساعت یک و نیم است. خسته­‌ام. باید بروم. لطف کنید و نگذارید گم و گور شوند و در صورت امکان چاپشان کنید. نمی‌­گویم بسوزانید. از هیچ‌­کس متنفر نیستم. برای دوست‌داشتن نوشته ‌ام، ن­می­‌خواهم، تنها و خسته­‌ام برای همین می­‌روم. دیگر حوصله ندارم. چقدر کلید در قفل بچرخانم و قدم بگذارم به خانه­‌ای تاریک. من غلام  خانه­‌های روشنم. از خانم دانشور عزیز خداحافظی می­‌کنم. چقدر به همه و به من محبت کرده است. چقدر به او احترام می­‌گذارم. بانوی رمان، بانوی عطوفت و یک هنرمند راست و درست. با شفقت بسیار. خداحافظ دوستان عزیزم.»

غزاله علیزاده در «خانه‌ی ادریسی‌ها»

اهل قلم بیش از هر کسی از موقعیت خود با خبرند، یا انتظار می رود که با خبر باشند. خود غزاله هم در آخرین نوشته‌ی چاپ شده‌اش، و پیش از فراق دایمش، گفته است: «جدایی بسیار پیش از آن‌که مسجل شود روی می‌دهد». (آدینه ۱۰۸ -۱۰۹)یعنی صدای ترک‌برداشتن و شکستن جان‌ها، پیشاپیش دست‌کم برای اهل این صنف شنیدنی است. مثل صدای تراشیده شدن روح است که برای این رؤیابینان در انزوا شنیدنی است.» از آثار غزاله علیزاده علاوه بر آن‌ها که نام برده شد می‌توان به «دو منظره» در سال ۱۳۶۳ و «بعد از تابستان» در سال ۱۳۵۵ و «تالارها» و « رویای خانه و کابوس زوال» اشاره کرد. چهار اثر از آثار علیزاده با نام «با غزاله تا ناکجا» در سال ۱۳۷۸ توسط نشر توس منتشر شد.


منبع: برترینها

نگاهی به زندگی «فردوس کاویانی» از زبان خودش

: چهاردهمین جشن بازیگر خانه تئاتر در حالی عصر روز شنبه ۱۶ اردیبهشت‌ماه برگزار شد که از سال‌ها تلاش فردوس کاویانی بازیگر باسابقه تئاتر تجلیل به عمل آمد. چهره رنجور کاویانی که در این روزها با بیماری دست و پنجه نرم می‌کند باعث شد، فضای رسانه‌ای کشور این موضوع را بیشتر مورد توجه قرار دهد. اما به مناسبت بزرگداشت این هنرمند بازخوانی داشته‌ایم از گفت وگویی که فردوس کاویانی در سال ۹۲ با ما داشت. در این گفت و گو فردوس کاویانی و اصغر همت  به مناسبت بزرگداشت این هنرمند در سی و دومین جشنواره تئاتر فجر میهمان بودند تا درباره سال‌ها فعالیت کاویانی در عرصه هنرهای نمایشی گفت و گو کنند. گفت و گویی که طنز نهفته در کلام کاویانی را بیش از پیش مشخص می‌کند.

 شرافت کاویانی افراطی است

اصغر همت جمله جالبی را در وصف فردوس کاویانی به زبان آورد: “فردوس شرافت افراطی دارد که باید آن را کنترل کرد” در ابتدای گفت‌و‌گو با فردوس کاویانی این جمله برای من اساسا معنایی نداشت، اگرچه نظم، صداقت، بی‌ریایی و دوری از تزویر‌های رایج دنیای امروز را پیش از این در مورد فردوس کاویانی بسیار شنیده بودم. اما هرچه به پایان این گفت‌و‌گو نزدیک شدیم به صورت ملموس به این جمله اصغر همت رسیدم.

نگاهی به زندگی فردوس کاویانی از زبان خودش

فردوس کاویانی مرد عجیبی است در میان سه ساعت صحبت هیچ‌گاه کلمه من را از زبان او نشنیدم. (البته بنا به اجبار برای تنظیم خبر مجبور شدم که برخی موارد از این کلمه استفاده کنم.) طنز عجیبی نیز در میان صحبت‌های او وجود دارد که هم‌کلامی با او ساعاتی مفرح را برای هر شنونده‌ای رقم می‌زند. اما لازم است این نکته را نیز بدانید که خجالتی بودن و بی‌ریایی‌اش گاهی کلافه‌کننده نیز می‌شود؛ اما به واقع او بزرگی در میان بزرگان هنر این سرزمین است و بیشتر بزرگی‌اش نیز از اخلاق حرفه‌ای که دارد بر می‌خیزد.

او دنیایی از خاطراتش را در این نشست صمیمانه بیان کرد که برای لحظاتی نمی‌شد نخندید و یا بهتر است بگویم ریسه نرفت. خاطراتش آنقدر جذاب هستند و در درون آن‌ها آن‌قدر از بلاهایی که بر سرش آمده با بیان شیرینش سخن گفت که بی‌محابا ما را به یاد “آقوی همساده” مجموعه تلویزیونی “کلاه قرمزی” می‌اندازد.

برای اینکه جذابیت این خاطره‌گویی‌ها که اصغر همت در این نشست لطف داشتند و به عنوان مصاحبه‌کننده همراه بودند تا با فردوس کاویانی مصاحبه کنند، کم نشود از آوردن سوال و جواب‌های رایج در گفت‌و‌گو‌ها پرهیز کردم تا بدون واسطه با فردوس کاویانی و اصغر همت روبرو باشید. البته روحیه مثال‌زدنی اصغر همت در حمایت از آن‌چه که بر تئا‌تر و نسل کاویانی‌ها رفته نیز در این گفت‌و‌گو جالب بود که می‌توان این موضوع را نیز از لحن این بزرگ تئاتری دریافت.

وقتی از کرمان کوچ کردم

از بچگی عاشق نقش بازی کردن بودم. نه اینکه توپ و فوتبال رو دوست نداشته باشم ولی وقتی تعزیه می‌دیدم فکر می‌کردم چه کار جالبی و شیفته بازی کردن شدم. یادم هست تو کرمان فقیر زیاد بود و ساعت‌ها اینها رو می‌دیدم و بعد توی خونه ادای اونها رو در می‌آوردم. تا ششم ابتدایی صبر کردم ولی متوجه شدم تئاتری که من دنبالش هستم توی تهرانه برای همین پس از اتمام دوره شش ساله ابتدایی با ترفندی به تهران آمدم. چون شنیده بودم که تئاتر تهران بهتر است. برای همین یکی دو سال در تهران در پارچه‌فروشی کار کردم.

ماجرای سفر به آلمان برای تحصیل در تئاتر

(به پیشنهاد اصغر همت کاویانی ماجرا سفر به آلمان برای تحصیل تئاتر را بازگو کرد)

در امتحان بورسیه برای اعزام به خارج شرکت کردم و پس از قبولی راهی آلمان شدم. در آن زمان برای رشته تئاتر پذیرش نمی‌دادند من به توصیه دوستم در رشته شیمی ثبت نام کردم. نخستین روزی که من به کالج رفتم به مسئول دانشگاه جریان علاقه‌ام به تئاتر را گفتم و تاکید کردم که مایلم تئاتر بخوانم. او همان لحظه با آکادمی تئاتر دانشگاه تماس گرفت و موضوع من را با پروفسوری که مسئول آکادمی تئاتر بود گفت. آن پروفسور گفت که همان لحظه به دفتر کار او بروم. رفتم. او سر کلاس بود و به دستیارش گفته بود که وقتی رسیدم بروم سر کلاس. وقتی وارد کلاس شدم این شخص خواست که در همان لحظه امتحان بدهم.

نگاهی به زندگی فردوس کاویانی از زبان خودش 
استرس گرفته بودم اما شروع کردم به بداهه بازی کردن؛ او تک تک هنرجویان را فرستاد تا در مقابلم بازی کنند. استرسم و تمام آن بداهه‌ها باعث شدم اتود جالبی از کار در بیاید و همین مسئله باعث شد پروفسور مرا پذیرفت، اما با توجه به این که ترم آغاز شده بود، مجبور بودم تا ترم بعد صبر کنم. در همان دانشگاه در کالج زبان شروع به خواندن زبان آلمانی کردم آنقدر در این کار جدی بودم که زبان آلمانی را بهتر از خود آلمان‌ها صحبت می‌کردم به همین دلیل معلم فن بیان ما به من گفت: تو خیلی خوب آلمانی صحبت می‌کنی در چه رشته‌ای می‌خواهی تحصیل کنی؟

جریان را به او هم گفتم. او که پدر و مادرش کارگردان تئاتر بودند، ماجرا را برای رییس کالج تعریف کرد و رییس دانشگاه به من گفت که چون تو خیلی خوب آلمانی صحبت می‌کنی، ما تصمیم گرفته‌ایم که تو زبان آلمانی بخوانی. بنابراین نمی‌توانی تئاتر بخوانی. از این موضوع کاملا به هم ریختم و برای همین از زبان آلمانی متنفر شدم و بدون آن که به کسی بگویم به برلین رفتم و در رشته تئاتر ثبت نام کردم. پس از مدتی نامه‌ای از برادرم رسید که خبر می‌داد مرا از دانشگاه اخراج کرده‌اند و باید خاک آلمان را ترک کنم. من خیلی ناراحت شده بودم به پلیس مراجعه کردم و اعلام کردم که در دانشگاه دیگری تحصیل می‌کنم. اما اجازه تحصیل در رشته تئاتر را به من نمی‌دادند و به اجبار باید زبان آلمانی می‌خواندم.

دزدیده شدن پول و آغاز سرنوشت نامعلوم

در برلین در “هایم” زندگی می‌کردم و یک آلمانی با من هم‌اتاقی بود. مشکلات دانشگاه مرا کلافه کرده بود. یک روز که به حمام رفتم هم اتاقی‌ام آمد و گفت من کلیدم را جا گذاشته‌ام و کلیدت را بده. من آمدم دسته کلیدم را که کلید گنجه‌ای که تمام پول و مدارکم در آن قرار داشت را جدا کنم تا به او کلید دهم. ناگهان به خودم نهیب زدم که فردوس چرا به بشریت اعتماد نمی‌کنی؟ دسته کلید را به او دادم و وقتی بازگشتم تمام پول‌های من دزیده شده بود. به پلیس مراجعه کردم و پلیس نیز او را دستگیر کرد، اما پول‌های مرا نگرفتن وقتی به این موضوع اعتراض کردم به من گفتن ما از لحاظ قانونی این فرد را دستگیر کردیم و مسئول باز پس‌گیری پول‌های تو نیستیم.

آغاز دوران بی‌پولی در آلمان و ماجرای فرش‌های دست‌باف ایرانی

دوران بی‌پولی سختی را در غربت می‌گذراندم. اما وقتی می‌خواستم از ایران بیایم برادرم دو تخته فرش به من داد که بیاورم. این فرش‌ها هم ماجرایی داشتند که در نوع خود جالب هستند. من از راه زمینی به آلمان رفتم و این فرش‌ها اسباب دردسر شده بودند. در ترکیه مجبور شدم که آن‌ها را تحویل دهم تا برای من به آلمان بفرستند. وقتی که پول مرا دزدیدند تنها امیدم به این فرش‌ها بود. از آنجایی که دزدیده شدن پول‌ها موجب شده بود من بتوانم چند ماهی بیشتر در آلمان بمانم در انتظار این فرش‌ها ماندم و وقتی که به گمرک رفتم تا فرش‌ها را بگیرم از من ۲ هزار مارک خواستن. من که پولی نداشتم مجبور شدم چند ماه سخت کار کنم تا این پول را جور کنم. وقتی این پول را با سختی زیاد توانستم در آورم و فرش‌ها را بگیرم از پسر خاله‌ام خواستم که فرش‌ها را برای من بفروشد تازه آن وقت فهمیدم که قیمت فرش‌ها ۳۷۰۰ مارک است.

کلاهبردار آلمانی که پلیس آلمان سی سال به دنبال او بود

فروختن فرش‌ها هم خودش ماجرایی بود. خریدار آلمانی فرش‌ها یک روز پس از اینکه فرش را خرید و در ازای آن چک داد به پسرخاله من مراجعه کرد و خواست که فرش‌ها را پس بدهد. او در میان همین صحبت‌ها از پسر خاله‌ام فرش‌های دیگری خواست که او نیز فرش‌های خود را به او فروخت و حتی از برخی از دیگر دوستانش نیز فرش گرفت و به این آلمانی فروخت و در ازای همه آن‌ها چند چک با یک تاریخ مشخص گرفت. پسر خاله‌ام وقتی برای وصول چک‌ها به بانک رفت، پلیس آمد و آن‌ها را دستگیر کرد و گفت این فرد خریدار یک کلاه‌بردار است که سی سال است پلیس آلمان به دنبال اوست! پس از این ماجرا تازه دوران گرفتاری‌هایم آغاز شد.

نگاهی به زندگی فردوس کاویانی از زبان خودش

شکایت از پلیس به دادسرای آلمان

این اتفاقات باعث شد کلا من به آلمانی‌ها مشکوک شوم. وقتی موضوع نامه دانشگاه و دزدیده شدن پول‌ها را به صاحب‌خانه‌ام در برلین گفتم. او به من گفت ناراحت نباش و برو از پلیس آلمان به دادگستری آلمان شکایت کن. این کار را کردم. اما پس از مدتی نامه‌ای برای من آمد که باید ۷۲ هزار مارک برای این شکایت بپردازم. این پول مبلغ زیادی بود و من دوباره موضوع را با صاحب‌خانه‌ام در میان گذاشتم. او دوباره گفت، هیچ ناراحت نباش فردا می‌ریم اداره فقرا. همین کار را کردیم و به واسطه همین اداره‌ام به ۷۲ مارک کاهش یافت. البته در این مدت ویزای من تمدید می‌شد و من فرصت داشتم که کار کنم.

سفر به وین برای تحصیل در تئاتر

بلاهایی که در آلمان بر سر من آمد باعث شد که آلمان را به مقصد اتریش برای تحصیل در رشته تئا‌تر ترک کنم. پس از پذیرش پول زیادی نداشتم و از شانس بد یک تعطیلی سه روزه هم پیش آمد که کلا مقداری پول خرد برای من باقی مانده بود که در این سه روز فقط می‌توانستم کمی شیر و چند شیرینی بخورم. وقتی این تعطیلات تمام شد یک راست به سمت کاریابی دانشگاه رفتم؛ باورتان نمی‌شود در راه جرات نگاه کردن به قصابی سر راهم را نداشتم وقتی این گوشت و چربی‌ها را می‌دیدم هوش از سرم می‌رفت. مستقیم به کاریابی دانشگاه رفتم و گفتم فوری کار می‌خواهم.

ماجرای چهار پرس غذا در پارلمان اتریش

فردای آن روز از کاریابی داشگاه به من تلفن شد که به پارلمان اتریش بروم. من به مسئول آنجا گفتم کار می‌خواهم. نمی‌خواهم سیاست‌مدار شوم که به پارلمان برم. آن‌ها گفتند که باید برم. به پارلمان مراجعه کردم و متوجه شدم که برای کار و ظرف‌شویی من را به پارلمان معرفی کردند. آن‌ها چهارشنبه جلسه داشتن و به عنوان یک کار نیمه‌وقت می‌خواستن که من آنجا کار کنم. من هم قبول کردم. اما چشمتان روز بد نبیند. آنجا آنقدر کار بود که فرصت سر خاراندن هم نبود. بعد از شستن کلی ظرف تازه متوجه شدم ۹ صبح است و هنوز وقت غذا خوردن اعضای پارلمان نرسیده است.

دردسرتان ندهم پس از تمام شدم کار مسئول آنجا از کارم راضی بود و به من گفت هر چهارشنبه برای این کار به آنجا بروم. او بعد از توضیحات گفت بیا غذا بخوریم. من که چند روز گرسنگی کشیده بودم و از صبح نیز غذا‌های جور و واجور را دیده بودم وقتی اولین پرس غذا را به من دادن آن را نخوردم بلکه بلعیدم. مسئول آنجا گفت بازم می‌خوری؟ گفتم بله. پرس دوم را نیز مثل اولی بلعیدم. دوباره گفت می‌خوری؟ گفتم بله. آن را هم سریع خوردم. دوباره پرسید باز هم می‌خوری گفتم اگر ممکنه؟ پرس چهارم را هم به من داد ولی گفت دیگر نمی‌خواهد از چهارشنبه دیگر بیایی.

باز شدن دانشگاه تئاتر در ایران و بازگشت از اتریش

در اتریش هم روزگار خوبی را نمی‌گذارندم. به اجبار در یک لاستیک فروشی کار می کردم و فرصتی برای درس خواندن نداشتم. در وین هم در “هایم” زندگی می‌کردم. یک روز در هایم یکی از دوستانی که برادر داریوش آشوری مترجم بود را دیدم. با این دوست سر کلاس‌های حمید سمندریان آشنا شده بودم از او سراغ ایران را گرفتم. او گفت که از زمانی که تو رفتی در ایران دو دانشگاه تئاتر باز شده همین موضوع من را هوایی کرد تا به ایران باز گردم و در ایران ادامه تحصیل بدهم.

خاطرات مشترک کاویانی و همت در تئاتر

(در ادامه گفت وگو کاویانی و همت به مرور خاطرات مشترک خود در تئاتر پرداختند. این دو برای اولین بار در نمایش “جزیره” نوشته آثول فوگارد به کارگردانی رضا رادمنش با هم به ایفای نقش پرداختند.)

روایت نخست: اصغر همت

در زمان بازبینی این نمایش از ما خواسته شد تا جمله‌ای از نمایشنامه را حذف کنیم ما خیلی دنبال یک جمله جایگزین گشتیم. اتفاقا همان شب من به همراه رضا رادمنش در خانه آقای بهرام بیضایی بودم و وقتی این مسئله را با او در میان گذاشتیم با حضور ذهنی مثال زدنی که آقای بیضایی دارد یک جمله جایگزین پیشنهاد داد و ما خیلی خوشحال شدیم. این نمایش در سالن چهارسو اجرا شد و در یکی از شب‌ها در حال اجرا نمی‌دانم بر اساس شیطنت یا فراموشی جمله‌ای را گفتم که نباید می‌گفتم. بعد از این جمله من باید پتویی را روی سر خود می‌کشیدم و یکی از بهترین لحظه‌های نمایش با بازی زیبای فردوس اجرا می‌شد. همان طور که پتو بر سر داشتم متوجه شدم فردوس دیالوگ‌هایش را نمی‌گوید. نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاده است. من هم در زیر پتو نمی‌دانستم که مشکل چیست. پس از سکوتی طولانی که البته با حال و هوای نمایش هم سنخیت داشت او باقی جمله‌اش را گفت. پس از اجرا و در پشت صحنه فردوس با آن حساسیت فوق‌العاده ای که دارد به من گفت: چرا این جمله را گفتی؟

نگاهی به زندگی فردوس کاویانی از زبان خودش

این جمله من با روحیه خاصی که فردوس دارد باعث شده بود که او ذهنش درگیر شود که مبادا در سالن کسی باشد و برای نمایش مشکلی پیش بیاید، برای همین دیالوگ را فراموش کرده بود. او در آن لحظات سکوت دوباره نمایشنامه را در ذهنش مرور کرده بود تا به آن جمله رسیده بود و دوباره به همان جمله رسید و ادامه داد. این نوع حساسیت‌ها و ویژگی‌ها، ویژه امثال فردوس کاویانی است و من در زنده یاد مهدی فتحی هم این روحیه را سراغ داشتم.

روایت دوم: فردوس کاویانی

نمایش “جزیره” با استقبال خوبی روبرو شده بود و بیشتر شب‌ها تماشاگر تا داخل صحنه هم می‌آمد. من در بخشی از نمایش “جزیره” سیگاری بر لب می‌گذاشتم و با قوطی کبریت بازی می‌کردم. طبق میزانسن نباید کبریت روشن می‌شد. یک شب در اجرا دقیقا در کنار من تماشاگری نشسته بود که وقتی کبریت روشن نشد، به یک‌باره برای من فدک زد و من هم اول نمی‌دانستم چه کنم ولی تصمیم گرفتم تا سیگار را روشن کنم و با آن بازی کردم.

اداره تئاتر و حضور پیتر بروک

کارم را در تئاتر از اداره تئاتر آغاز کردم. در آن زمان نمایشی را با نام “تابستان یا قصه دراماتیک در شش شب و شش روز” نوشته ون کارتر و به کارگردانی زنده‌یاد رضا کرم رضایی در خانه نمایش تمرین می‌کردیم. نمی‌دانم تاثیر از کجا بود، ولی در آن دوران بچه‌ها تئاتر بال و پر نمی‌گرفتند. چون مسوولین به تئاتر اهمیت نمی‌دادند. به عنوان مثال اداره تئاتر طوری رفتار می‌‍کرد که بچه‌ها در همان تئاتر متداول باقی بمانند و خلاقیتی ایجاد نشود. در همین نمایش، کرم رضایی تصمیم گرفت که پیش از اجرا یک نمایشنامه‌خوانی برگزار کند. روز موعد تماشاگران زیادی برای تماشا به سالن آمده بودند.

اما بیشتر آن‌ها در طول نمایش به تدریج رفتند و من که نگاه غم‌انگیز کرم رضایی را می‌دیدم باخودم فکر کردم که یعنی این نمایشنامه‌خوانی ارزش آن را نداشت که آن‌ها تا آخر آن را دنبال کنند؟ با این حال ما در این نمایش به شکل کارگاهی و کمدی دلارته گونه به خلاقیت نزدیک شدیم. من نخستین بار در همین نمایش با آربی آوانسیان آشنا شدم. او همراه با پیتر بروک برای دیدن نمایش ما آمده بودند. پیتر بروک پس از دیدن نمایش گفت: شما شرقی‌ها خیلی بیشتر از ما این نوع نمایش‌ها را می‌شناسید و آن را لمس کرده‌اید. من اجراهای گوناگونی از این نمایش را دیده‌ام و بهترینش اجرای شما بوده است.

این نمایش دومین نمایشی بود که پس از تاسیس خانه نمایش در آن جا به روی صحنه می‌رفت. با این حال برای همه نمایش‌ها تبلیغات می‌شد، اما برای نمایش ما هیچ تبلیغی نمی‌شد. همچنین کارشکنی‌هایی هم در اداره تئاتر صورت می‌گرفت که به همین دلیل من ترجیح دادم در آنجا نمانم و به کارگاه نمایش رفتم.

کارگاه نمایش

در کارگاه نمایش صبح وارد سالن می‌شدیم و شب آنجا را ترک می کردیم. یا صبح برای تمرین به سالن می آمدیم و حدود ساعت یک یا دو می رفتیم و دوباره ساعت پنج برمی گشتیم و برای اجرا آماده می شدیم. به عبارتی بیشتر با هم بودیم. همه کارها هم از جمله بلیت فروشی و راهنمایی تماشاگران و گریم و … به وسیله خود اعضای گروه انجام می‌شد. حتی برخی اوقات بچه‌ها در همان محل تمرین می‌خوابیدند. همین امر باعث می‌شد که به جز روزهای شنبه در سایر روزهای سال ما روی صحنه بودیم. خود من سال‌ها غروب خورشید را ندیده بودم. چون همیشه در زمان غروب در داخل سالن بودم. همیشه پیش از تمرین کمی تمرکز و سپس بدن و بیان خود را گرم می‌کردیم و پس از آن آماده و کوک شده به روی صحنه می رفتیم.

آربی آوانسیان

وقتی من به کارگاه نمایش رفتم، عضو گروه آربی آوانسیان شدم. نحوه کار کردن با آربی گذشته از این که ما صبح پس از تمرین بدن و بیان صندلی نداشتیم و روی زمین می‌نشستیم و تمرین می‌کردیم، اینگونه بود که در تمرین‌ها هرکسی می‌توانست هر نقشی را که می‌خواهد بگیرد. یک بار پرویز پورحسینی و زاهد هر دو با هم نقش کالیگولا را خواندند و پس از تمرین آوانسیان تصمیم گرفت که نمایش کالیگولا را با دو نفر اجرا کنند. یادم هست که یکی از صحنه‌ها با وجود تمرین زیاد درست اجرا نمی‌شد. یک روز در زمان استراحت پیشنهاد کردم که خنده‌های هیستریک داشته باشیم.

نگاهی به زندگی فردوس کاویانی از زبان خودش 
وقتی آن را تمرین کردیم، آوانسیان هم پسندید و قرار بر این شد که آن صحنه به همین شکل اجرا شود. منظورم این است که در آن دوران همه میزانسن‌ها در تمرین‌های بازیگران خلق می‌شد. حتی یادم هست یک بار ما تا صحنه سوم تمرین کرده بودیم و هنوز به صحنه چهارم نرسیده بودیم. آربی آن روز از ما خواست که صحنه چهارم را هم بدون تمرین اجرا کنیم. آنقدر تمرکز بچه‌ها بالا بود و خوب شخصت‌ها را درک کرده بودند که صحنه چهارم را هم تا آخر بازی کردند و این صحنه بدون تمرین پیدا شد. گروه‌هایی می‌توانند به این شکل و به صورت کارگاهی کار کنند که هم‌نفس باشند و یکدیگر را کوک کنند.

نمایش “پیرمرد مضحک”

(اصغر همت از نمایش “پیرمرد مضحک” به عنوان یکی از بهترین بازی‌های فردوس کاویانی یاد کرد و از او خواست خاطرات این نمایش را بازگو کند.)

نمایش “پیرمرد مضحک” داستان مردی بود که در زمان پیری خود را محاکمه می‌کرد. او مجسمه‌هایی را دور تا دورش چیده بود و با آن‌ها دادگاهی برای محاکمه خودش ترتیب داد. یادم هست در این نمایش که بیش از دو ساعت بود ما یک مجسمه از سوسن تسلیمی ساختیم و به عنوان رئیس دادگاه گذاشتیم. در طول بخش اول نمایش این مجسمه حضور داشت و بعد از انتراکت سوسن تسلیمی جای مجسمه می‌نشست و بعد از دقایقی این مجسمه می‌خندید و تکان می‌خورد. این موضوع بسیاری از تماشاگران را شک می‌کرد.

“پیرمرد مضحک” ضبط نشد

(کاویانی در پاسخ به همت در زمینه ضبط ویدیویی نمایش “پیرمرد مضحک” توضیح داد)

متاسفانه “پیرمرد مضحک” را ضبط نکردیم و این موضوع به دلیل کوتاهی خود ماست. چون ما در آن دوران دوربین را قبول نداشتیم و معتقد بودیم که تئاتر باید زنده اجرا شود و تماشاگر با مونتاژ خودش آن را ببیند. بنابراین نمی‌توان تئاتر را به دوربین منتقل کرد. همین اعتقاد باعث شد که ما این نمایش را ضبط نکنیم و امروز هیچ نسخه‌ای از آن در دست نباشد.

کارگردانی کاویانی

نمایش “مرگ تصادفی یک آنارشیست” از داریوفو را در سال شصت کارگردانی کردم. نقش یک آن نمایش را زنده‌یاد رضا ژیان بازی می‌کرد. نمایش ما در زمان بازبینی با سانسور مواجه شد و پیش از آن که به اجرا برسیم ماجرای هفتم تیر رخ داد و اجرای نمایش ما به دلیل هماهنگی اتفاقاتی که در نمایش می‌افتاد و ماجرای هفتم تیر غیرممکن برای اجرا تشخیص داده شد. آقای فخرالدین انوار در آن دوران همزمان رییس تئاتر شهر و رییس تلویزیون بود. با توجه به این که نمایش اجرا نشد من پیشنهاد کردم که ضبط تلویزیونی داشته باشیم و به بهانه ضبط حقوق گروه پرداخت شود. نمایش ضبط شد. قرار بود که از تلویزیون پخش شود، اما دوباره ماجرایی در کشور پیش آمد که مانع شد. یادم هست که چهار بار این اتفاق افتاد. تا آن که چهارمین باری که قرار بود نمایش ما از تلویزیون پخش شود، آیت الله دستغیب ترور شد و دوباره پخش نمایش به تعویق افتاد. این نمایش تا امروز پخش نشده است. اما در آرشیو تلویزیون موجود است. نمایش دیگری را هم با نام “انسان، حیوان، تقوا” به شکل کمدی دلارته کارگردانی کرده‌ام.

ماجرای گول زدن رضا ژیان

در سال هفتاد دوباره من نمایش “مرگ تصادفی یک آنارشیست” را کارگردانی کردم و در تالار چهارسو به روی صحنه بردم. چند اجرای نخست این نمایش را با همان گروه قدیم اجرا کردیم. باز هم رضا ژیان نقش اول بود و با توجه به این که نقش سختی داشت و نمایش در ماه رمضان اجرا می‌شد، اجرا برای رضا سخت بود. من به او گفتم یک شب تو اجرا کن و یک شب خودم که به هر تو فشار نیاید. او هم پذیرفت. اجرای اول را ژیان به روی صحنه رفت. شب دوم وقتی به سالن آمدیم به او گفتم: رضا! من لباس عوض کنم یا خودت اجرا می‌کنی؟ فکر می‌کنم تو نمایش را خیلی خوب اجرا می‌کنی. البته طوری بیان کردم که او خودش اجرا کند. موفق هم شدم و همین منوال تا پایان نمایش ادامه داشت و در همه اجراها او به روی صحنه رفت.

خاطره مشترک از زبان همت

(اصغر همت اجرای نمایش “آهسته با گل سرخ” را به همراه کاویانی یادآوری کرد )

یک بار هم یادم هست که در زمان بمباران گفتند شهر مشهد آرام است. ما هم نمایش “آهسته با گل سرخ” را با گروه و به همراه فردوس برای اجرا به مشهد بردیم. یک شب اجرا کردیم و در شب دوم اجرا به چشم خودم عده‌ای چماق‌دار را دیدم که برای تعطیل کردن اجرا آمده بودند و نمایش را به تعطیلی کشاندند. البته در حال حاضر آنها تغییر عقیده داده‌اند. روزنامه خراسان هم نوشته بود که در مشهد، یعنی جایی که متعلق به شهید است، زن نباید به روی صحنه نمایش اجرا کند. البته امروز آن را کتمان می‌کنند. اما در آن دوران تنها جرم ما همین بود. در آن نمایش فردوس نقش عموی مرا بازی می کرد که برخلاف خودش عموی نامهربانی بود.

کاویانی از “پلکان” می‌گوید

در این نمایش در تاریکی صحنه و در هنگام جا به جایی دکور باید گریم من تغییر می‌کرد و پیرتر می‌شدم، لباسم هم به سرعت عوض می‌شد و فرصت چک کردن نداشتم. یک بار زمانی که صحنه بعد آغاز شد و من به سوی تماشاگر برگشتم تماشاگران خندیدند. تعجب کردم اما دلیل را متوجه نشدم. از بالکن هم چند نفر از اعضای گروه علامت می‌دادند. از سمت راست و چپ صحنه هم تماشاگران به من اشاره می‌کردند. من باز هم متوجه نشدم. تا این که هرمز سیرتی که نقش دیگری در نمایش داشت روی صحنه گفت: قربان! زیپ شلوارتان باز است.

نگاهی به زندگی فردوس کاویانی از زبان خودش

من تازه متوجه شدم و رو به تماشاگر زیپم را بستم. البته رو به تماشاگر این کار کردم چون در تئاتر معتقدیم که بازیگر نباید تماشاگر را ببیند و باید فرض کند که دیوار چهارم صحنه در آن طرف است. من هم رو به دیوار این کار را کردم. اتفاقا در همان شب در جابه جایی بعدی و در تاریکی زانوی من محکم به لبه دکور خورد و در صحنه بعد وقتی روی صندلی نشسته بودم صدای چکه‌ای را روی کفشم احساس کردم، متوجه شدم که خونریزی شدیدی دارم. از خدا خواستم که بتوانم نمایش را تمام کنم و خدا هم اجابت کرد و من پس از پایان نمایش زانویم را درمان کردم.

نگاه همت به کاویانی

استانیسلاوسکی به شدت بر اخلاق تئاتری تاکید داشت. استاد ما دکتر محمد کوثر معتقد بود که تئاتر تنها زمانی می‌تواند تعطیل باشد که جنازه بازیگر را جلوی در سالن بگذارند. زمانی که می‌خواهیم از فردوس کاویانی صحبت کنیم نمی‌توانیم از نظم او بگذریم. به نظر من شرافت تئاتری کاویانی در حد افراط است. یعنی باید فردوس کاویانی یا کسانی با چنین روحیه‌ای را مهار کرد که موضوع را در زمان‌هایی که هیچ چیز جدی گرفته نمی‌شود، جدی نگیرند. یک انسان چقدر می‌تواند شریف و منضبظ و وفادار به عرصه‌ای باشد که خود را وابسته به آن می‌داند؟! فردوس کاویانی برای این قدر و منزلتی که امروز دارد زحمت کشیده و آن را به دست آورده است.

او از جمله بازیگرانی است که مسایل تکنیکی تئاتر را به طور کامل می‌داند، حس فوق‌العاده‌ای دارد و بر بدن و بیانش مسلط است. حال امروز در شرایطی که تئاتر حتی به او لطمه جسمی و روحی زده است از او تجلیل می‌شود. اما آیا خودش از شرایطی که در تئاتر دارد راضی است؟ تئاتر باید او را زنده کند و برایش لذت‌بخش باشد. چرا این لذت را از او گرفته‌اند؟ من به جرات می‌گویم که اگر او مانند دوران جوانی همه روزهای سال را در تئاتر می‌گذراند و غروب خورشید را نمی‌دید، اکنون ما با فردوس دیگری و از نظر روحی و جسمی به مراتب سلامت‌تر از آنچه امروز هست روبه رو بودیم.

خارج از صحنه تئاتر

(فردوس کاویانی چند بار در طول زندگی‌اش در زمینه خرید زمین و ساخت خانه برای هنرمندان تلاش کرده است و همت آن را یادآوری می‌کند.)

آیا ارزش هنرمند ما این است که پس از یک عمر تلاش اجاره‌نشین باشد؟ نکته‌ای که همیشه مرا ناراحت می‌کند این است که یکی از دلایلی که باعث شد حال فردوس کاویانی خوب نباشد، تلاشی بود که او انجام داد تا چند نفر صاحب‌ خانه و زمین شوند. او به جای آن که روی صحنه بازی کند با دل رئوفی که دارد خواست برای چند نفر سرپناه فراهم کند و در این راه بلایی نبود که سر او نیاید. چرا باید چنین باشد؟ همین موضوع سلامتی او را تهدید کرد و باعث شد تا امروز حال خوشی نداشته باشد.

مقایسه تئاتر امروز با تئاتر سال‌های پیش

پرده نخست: کاویانی

تئاتر امروز با تئاتر دوره جوانی ما بسیار متفاوت است. در آن دوران گروه‌های ویژه تئاتر در اداره تئاتر یا کارگاه نمایش یا واحد نمایش تلویزیون بودند. این گروه‌ها به طور مرتب تئاتر کار می‌کردند. به عنوان مثال خود ما هیچ‌گاه بیکار نبودیم و حتی گاهی شاید ۱۰ نمایش را به صورت رپرتوار اجرا می‌کردیم. یعنی تئاتر هیچ‌گاه تعطیل نمی‌شد. ولی این روزها گروه‌ها از هم پاشیده‌اند و نمی‌توانند دور هم جمع شوند. اعتمادی هم میان اعضای گروه‌ها نیست. چون اگر فیلم یا سریالی در زمان تمرین به هرکدام از اعضای گروه پیشنهاد شود، آنها تمرین و تئاتر را رها کرده و می‌روند. به طور کلی هرچه می‌گذرد، کار تئاتر سخت‌تر می‌شود.

پرده دوم: همت

الان با توجه به مشکلاتی که به ویژه از نظر اقتصادی در زندگی‌ها ایجاد شده، این رفتارها ناگزیر است. در آن دوران هر کسی با دستمزد اندک امورات خود را می‌گذراند و پای خیلی چیزها در تئاتر می‌ایستاد. به عبارت دیگر بزرگترین مشکل ما در تئاتر امروز، نبود امنیت و به ویژه از نظر مالی است. همین امر باعث شده که نسل ما از جمله آقایان کاویانی، پورصمیمی، پورحسینی و دیگران در تئاتر کمتر دیده شوند. فراموش نکنیم که خانه ما تئاتر است، اما متاسفانه این امنیت وجود ندارد. حتی اگر امروز هنوز تئاتری هرچند به شکل نصفه و نیمه وجود دارد، آن هم به دلیل تلاش ماست.

اعتبار ما از تئاتر است و حتی اگر امروز تلویزیون یا سینما به ما توجه دارد به این دلیل است که ما از تئاتر آمده‌ایم. اما خود تئاتر به ما توجهی ندارد همه اینها به این موضوع بازمی‌گردد که ما در آن بالاها کسانی را نداریم که اهمیت تئاتر را بشناسند. حتی کسانی را که برای ما تعیین می‌کنند از این حوزه نیستند. در حوزه تئاتر تفوق تعهد بر تخصص جواب نداده است. یعنی اهمیت دادن به تعهد بیش از تخصص. یک متخصص می‌تواند متعهد باشد، اما یک متعهد در زمینه هنر هرگز نمی‌تواند متخصص باشد. بنابراین به نظر من در زمینه هنر این تفوق باید به تخصص داده شود. این مشکل گریبان‌گیر تئاتر امروز ماست.

تئاتر بی‌رمق امروز این تعداد نمایش و هنرمند نمایشی در توان تئاتر کشور ما نیست. یعنی تئاتر جاری ما نیست که این همه نیرو را گرد آورده است بلکه این نیروها تنها به دلیل همان به اصطلاح عشق به تئاتر در این عرصه مانده‌اند. هرچند که به نظر من این اصطلاح هم جای بحث دارد. این یعنی از خود گذشتگی تئاتری‌ها. امروز تئاتر ما هست چون نمی‌شود که نباشد. اما بودن در این وضعیت به نوعی برابر با نبودن است. وضعیت تئاتر امروز درست مانند کسی است که در حالت احتضار است. هر چه هم که او را با اکسیژن و دارو زنده نگه داریم نفس می‌کشد، اما به محض قطع شدن دارو یا اکسیژن می‌میرد. تئاتر ما هم سال‌های سال است که در همین حال است و ما تنها دل خوش کرده‌ایم که قلبش می زند. در حالی که هیچ روحی در این کالبد وجود ندارد. ما نیازمند درانداختن طرحی نو هستیم. باید از بیخ و بن تئاتر را پی ریزی کنیم.

نگاهی به زندگی فردوس کاویانی از زبان خودش

درد دل برخی مدیران تئاتری حسن نظر وجود دارند. اما این امر تئاتر را درمان نمی‌کند. تئاتر از سرچشمه دچار گرفتگی است. اهمیت تئاتر، این هنر جادویی و قدسی و انسان ساز بر مسوولین روشن نیست و تا زمانی که چنین است هیچ اتفاقی جز گذران برای تئاتر ما نخواهد افتاد.

اما آقای کاویانی که یکی از شریف‌ترین و منضبط‌ترین و یکی از جدی‌ترین هنرمندانی است که عمر خود را در راه تئاتر صرف کرده است، چند سال است که در تئاتر مابه شکل جدی نیست و چرا نیست؟ هنوز هم زمانی که من به یاد نمایش “پیرمرد مضحک” می افتم مو بر بدنم راست می‌شود. این تجلیل برای خالی نبودن عریضه است. آقای مسعودی در تئاتر خرم آباد کجاست؟ تنها در گوشه‌ای نشسته و شعر می‌سراید. در حالی که تئاتر نباید فرصت شعر گفتن را به او می‌داد. او ناگزیر به قلم پناه برده است. محمود استادمحمد رفت. خیلی‌های دیگر هم یا رفته و یا می‌روند. نسل ما کو؟ چرا پیوندی که باید بین نسل ما و نسل امروز باید باشد وجود ندارد؟ سیاستی که درباره تئاتر اعمال شده نادرست بوده و نادرست اعمال شده است.

تغییر استانداردها

(کاویانی به دلیل کم‌کاری اش در این روزها اینگونه اشاره کرد)

در حال حاضر همه چیز عوض شده است. به عنوان نمونه یک سریال سیزده قسمتی دست کم شش یا هفت ماه فیلمبرداری نیاز دارد. اما این روزها می‌خواهند که همه سریال را ظرف دو ماه فیلمبرداری کنند. این موضوع فشار بسیار زیادی را به بازیگر وارد کرده و او را فرسوده می‌کند. حتی فرصتی برای حفظ کردن دیالوگ‌ها نیست چه برسد به خلاقیت در بازی. خود من در چنین سریال‌هایی بازی کرده و انرژی زیادی از دست داده‌ام. یکی از دلایلی که در سال‌های اخیر هیچ کاری را نپذیرفته‌ام همین است.

ایجاد ارتباط، رمز موفقیت تئاتر

(همت بر مشکل ایجاد ارتباط در تئاتر امروز تاکید کرد)

یکی از مهمترین موضوعات تئاتر “ایجاد ارتباط” است که بزرگترین ارتباط میان صحنه و تماشاگر روی می‌دهد. مهمتر از آن ارتباط میان اعضای گروه و شناخت آنها از یکدیگر است. اعضای گروه باید ریتم یکدیگر را بشناسند. این ارتباط در آن دوران به دلیل بودن اعضای گروه با یکدیگر ایجاد می‌شد. حتی ما در دوران دانشجویی درس اصلی را از استاد زمانی فرا می‌گرفتیم که در گروه‌های دانشجویی بودیم. چون تنها دوساعت در کلاس حاضر می‌شدیم و در مقابل چندین ساعت در گروه بودیم و به نوعی می‌توان گفت که همیشه با هم بودیم.

کاویانی و جمله پایانی

در هر صورت هر کاری که کرده‌ام برای همین کشور و برای مردم این کشور بوده است و امروز خوشحالم کمی به این زحمات توجه شود.


منبع: برترینها

شیلر، شاعری برای همه‌ی نسل‌ها

شیلر، شاعری برای همه‌ی نسل‌ها

زندگی فریدریش شیلر (۱۷۵۹−۱۸۰۵ میلادی) کوتاه اما پر فراز و نشیب بود. کودکی و نوجوانی او در محرومیت و فشار گذشت، جوانی‌‌‌‌اش با در به دری و فقر همراه بود، و در میانسالی، هنگامی که عشق و شهرت و رفاه را تجربه می‌‌‌‌کرد، بارها به شدت بیمار شد، تا سرانجام در ۴۶ سالگی درگذشت. شیلر خیلی پیش از مرگ زودهنگام‌‌‌‌اش اعتبار و افتخاری برای ادبیات و فرهنگ آلمان به شمار می‌‌‌‌رفت و در همان سال‌‌‌‌های نابسامان جوانی آثاری خلق کرد که همچنان خوانده و اجرا می‌‌‌‌شوند.

سال ۲۰۰۹ مصادف بود با دویست و پنجاهمین سالگرد تولد فریدریش شیلر. سه سال پیش، ۲۰۰۵، نیز که دو قرن از مرگ او می‌‌‌‌گذشت، سال شیلر نام‌‌‌‌گذاری شده بود. در میانه‌‌‌‌ی قرن نوزدهم، ۱۸۵۹، به مناسبت صد سالگی شیلر، مراسم مختلفی در کشورهای اروپایی و حتا در آمریکا برپا شده بود.

چند سال بعد (۱۸۶۷) ناشر آلمانی آثار شیلر داد که تا آن زمان دو میلیون و چهارصد هزار نسخه از کتاب‌‌‌‌های شیلر به فروش رفته است. این زمانی است که صنعت چاپ دوران کودکی را پشت سرمی‌‌‌‌گذاشت و هنوز به بسیاری از کشورها راه نیافته بود. در سال ۱۹۵۵، مراسمی به مناسبت صد و پنجاهمین سالگرد درگذشت شیلر در آلمان و کشورهای دیگر برپا شد که توماس مان پس از سال‌‌‌‌ها مهاجرت از سخنرانان اصلی آن بود. چهار سال بعد، دویستمین سالروز تولد او با برنامه‌‌‌‌های متنوع و اجراهای جدیدی از نمایشنامه‌‌‌‌هایش جشن گرفته شد.

آثار شیلر حدود یک قرن و نیم پس از تولد شاعر، به کشورهای خاورمیانه، از جمله ایران نیز رسید. در این دوران کشورهای آسیایی نیز گام‌‌‌‌های ابتدایی برای رسیدن به جامعه‌‌‌‌ای مدرن را برمی‌‌‌‌داشتند. مطابق مدارک شناخته شده، نخستین کتابی که از یک نویسنده آلمانی‌‌‌‌زبان به فارسی ترجمه و منتشر شده، اثری از شیلر بوده که یک قرن پیش به چاپ رسیده است.

این کتاب را یوسف اعتصام الملک، پدر پروین اعتصامی، از فرانسوی به فارسی برگردانده و انتشار آن با امضای فرمان مشروطه توسط مظفرالدین شاه همزمان است. جمال‌‌‌‌زاده و بزرگ علوی که از پیشگامان داستان‌‌‌‌نویسی مدرن ایران محسوب می‌‌‌‌شوند، از مترجمان بعدی آثار شیلر بوده‌‌‌‌اند.

“چکامه شادی” شیلر، سرود اروپای متحد

حضور شیلر در فرهنگ آلمان فقط از طریق خوانده شدن آثارش نبوده است. نمایش‌‌‌‌نامه‌‌‌‌های او همواره از برنامه‌‌‌‌های ثابت تماشاخانه‌‌‌‌های بزرگ بوده‌‌‌‌اند و عبارت‌‌‌‌ها و ضرب‌‌‌‌المثل‌‌‌‌های بسیاری در زبان آلمانی برگرفته از آثار او هستند. “راهزنان”، نخستین درامی که شیلر در ۲۲ سالگی نوشت، همچنان بر صحنه می‌‌‌‌رود و “چکامه شادی” که در ۲۷ سالگی سرود، در سمفونی نهم بتهوون جهانی و جاودانه شده است.

اتحادیه اروپا سال ۱۹۸۵، بخش چهارم این سمفونی را که چکامه شیلر در آن خوانده می‌‌‌‌شود، به عنوان سرود رسمی خود برگزیده است. فریدریش شیلر در سی و دو سالگی به خاطر نوشتن “راهزنان” عنوان شهروند افتخاری جمهوری نوپای فرانسه را به دست آورد. او که در ابتدا از حامیان انقلاب فرانسه بود، مدتی بعد به دلیل غیرانسانی دانستن اعدام مخالفان انقلاب و نادیده گرفته شدن آزادی و احترام انسان‌‌‌‌ها، از آن رویگردان شد.

شیلر از شخصیت‌‌‌‌های دورانی طلایی در فرهنگ آلمانی است؛ یکی از چهره‌‌‌‌هایی که از پایه‌‌‌‌گذران تفکر عصر روشنگری به شمار می‌‌‌‌رود و جزو راهگشایان دوران مدرن محسوب می‌‌‌‌‌‌شود. پرداختن شیلر به مفاهیمی چون آزادی، برابری و برادری، و ستایش ارزش‌‌‌‌‌‌های والای انسانی که در اغلب آثار او محور اصلی را تشکیل می‌‌‌‌دهد، او را در جایگاهی قرار داده که مورد توجه صاحبان منش‌‌‌‌ها و رفتارهای سیاسی گوناگون است.

در صف ستایشگران شیلر، از انگلس و مارکس تا بیسمارک و هیتلر را می‌‌‌‌توان مشاهده کرد. دستگاه تبلیغاتی آلمان نازی پس از قدرت‌‌‌‌گیری کوشید شیلر را به نفع خود مصادره کند و به عنوان شاعری که به قول گوبلز “از خون و گوشت خود ماست” معرفی کند. به رغم این، آثاری چون “دون کارلوس” در نظر فاشیست‌‌‌‌ها زیادی “آزادیخواهانه” بود و اجازه نمایش نمی‌‌‌‌یافت.

شیلر در دورانی که آلمان به دو بخش شرقی و غربی تقسیم شده بود نیز در هر دو سوی دیوار برلین به یکسان جشن گرفته می‌‌‌‌شد. آرمان‌‌‌‌های انسان‌‌‌‌دوستانه‌‌‌‌ی شیلر، ارزش‌‌‌‌هایی هستند که حکومت‌‌‌‌ها یا به جانبداری از آن تظاهر، یا واقعاً در جهت تحقق‌‌‌‌شان تلاش می‌‌‌‌کنند. کمتر شهری در آلمان وجود دارد که خیابان و میدانی به نام شیلر یا مجسمه‌‌‌‌ای از او در آن نباشد. گرچه شیلر اعتقادات مذهبی محکمی نداشت، کلیسایی که در شهر ینا در آن ازدواج کرده به نام او نامگذاری شده است.

یکی از فرهنگ‌‌‌‌سازان آلمان

اواخر قرن هجدهم و اوایل قرن نوزدهم، دوران شخصیت‌‌‌‌هایی است که از سازندگان فرهنگ معاصر آلمان و بعضا جهان شمرده می‌‌‌‌شوند. دانشمندان، شاعران و فیلسوفانی چون هومبولت، هردر، هولدرلین و گوته از نامداران این سال‌‌‌‌ها بوده‌‌‌‌اند. شیلر یکی از تاثیرگذارترین این چهره‌‌‌‌هاست.

تلاش‌‌‌‌های شیلر در تدوین نظریه‌‌‌‌های زیبایی‌‌‌‌شناسی به او جایگاهی خاص می‌‌‌‌داد که با انتشار چند مجله ادبی موثرتر نیز می‌‌‌‌شد. در مجله‌‌‌‌هایی که شیلر در دو دهه‌‌‌‌ی پایانی عمر خود منتشر می‌‌‌‌کرد، اغلب نویسندگان و متفکران شاخص آن زمان همکاری داشتند. او همچنین به عنوان تاریخ‌‌‌‌نویس و فیلسوف جایگاهی معتبر و مهم به خود اختصاص داده بود. آثار شیلر در قرن نوزدهم به کتاب‌‌‌‌های درسی نیز راه یافت و به ماندگاری او کمک کرد.

شیلر از طرفداران فلسفه کانت بود. حضور فریدریش شیلر در شهر وایمار که یکی از کانون‌‌‌‌های اصلی ادب و فرهنگ آلمان شناخته می‌‌‌‌شد، در موقعیت او بی‌‌‌‌تاثیر نبوده است. این حضور که یاری گوته در آن بی‌‌‌‌تاثیر نبود، به دوستی و همکاری این دو شاعر در سال‌‌‌‌های بعدی انجامید.

شیلر و گوته

شیلر پس از سرگردانی در شهرهای مختلف آلمان، سال ۱۷۸۷ برای نخستین بار به وایمار سفر کرد. در آنجا پیشنهاد تدریس در دانشگاه ینا را دریافت می‌‌‌‌کند و ساکن آن شهر می‌‌‌‌شود. کرسی استادی در ینا و نزدیکی به شهر وایمار سرآغاز دورانی است که دغدغه معاش از میان می‌‌‌‌رود، اما با بیماری‌‌‌‌های سختی همراه است.

نخستین دیدار گوته و شیلر، میان این دو شاعر که روحیات کاملا متفاوتی داشتند، علاقه متقابلی برنمی‌‌‌‌انگیزد. نزدیکی و دوستی این دو، سه چهار سال بعد شکل می‌‌‌‌گیرد و با اقامت شیلر در شهر وایمار استحکام می‌‌‌‌یابد. در نظر گوته که همواره در محیطی مرفه زیسته بود، برخی از رفتار و عادت‌‌‌‌های شیلر پسندیده و خوشایند نبود، اما این نظر، مانع احترام عمیق به توانایی‌‌‌‌ها و آثار او نمی‌‌‌‌شد.

گوته در مورد شیلر گفته است: «او هر کاری می‌‌‌‌نوشت، همواره به مراتب بزرگتر از آثار این تراژدی‌‌‌‌نویسان جدید از آب درمی‌‌‌‌آمد؛ بله، شیلر ناخنش را هم که می‌‌‌‌گرفت یک سر و گردن از این آقایان بزرگتر بود.» این دو در مجله‌‌‌‌هایی که شیلر منتشر کرد، مقاله‌‌‌‌هایی در هجو آنچه به نظرشان ادبیات سخیف دورانشان بود می‌‌‌‌نوشتند.

آرمان‌‌‌‌های والای انسانی

گوته و شیلر را اغلب به عنوان بزرگترین شاعران آلمانی‌‌‌‌زبان در کنار هم قرار می‌‌‌‌دهند. بسیاری از صاحب‌‌‌‌نظران معتقدند، گرایش شیلر به مفاهیم عام و کلی، مانند کمال انسانی و زیبایی، و توجه او به ضرورت تدوین نظریه‌‌‌‌های تازه برای ادبیات عصر جدید، زبان این نویسنده را در مواردی ثقیل و دشوارفهم کرده است.

به رغم این، در نظر این دسته از منتقدان جنبه‌‌‌‌های انسانی و اومانیستی آثار نویسندگانی چون شیلر، آنها را مانند افسانه‌‌‌‌های کهن یونانی به آثاری برای همه‌‌‌‌ی زمان‌‌‌‌ها و مکان‌‌‌‌ها تبدیل کرده است.

شیلر با الهام از فلسفه دوران روشنگری که خود در معرفی و ترویج آن سهمی بزرگ داشت، بر جنبه‌‌‌‌های انسانی و جهانی سیاست‌‌‌‌ورزی تاکید می‌‌‌‌کرد و احترام به آزادی و برابری را وظیفه سیاست‌‌‌‌گذاران همه‌‌‌‌ی جهان می‌‌‌‌دانست. تاکید شیلر بر آرمان‌‌‌‌های والای انسانی، او را در کنار بزرگانی قرار داده که گرچه آثارشان در دورانی کمتر و زمانی بیشتر خوانده می‌‌‌‌شود، از سازندگان فرهنگ بشری قلمداد می‌‌‌‌شوند؛ آثاری که از آرزوهای دیرین انسانی و از شوق دست یافتن به زیبایی، آزادی و کمال سخن می‌‌‌‌گویند.


منبع: برترینها

جبار باغچه‌بان؛ پدر ناشنوایان ایران

خبرگزاری ایبنا: میرزا جبار عسگرزاده معروف به جبار باغچه‌بان در سال ۱۲۶۴ در ایروان پایتخت کنونی جمهوری ارمنستان چشم به جهان گشود. جدش از مردم تبریز  یا ارومیه بود. وی ابتدا در تبریز کودکستانی را تحت عنوان «باغچه اطفال» دایر کرد و به همین دلیل خود را باغچه‌بان نامید.

باغچه‌بان مدرسه ناشنوایان را در سال ۱۳۰۳ با وجود مخالفت‌های بسیار از جمله مخالفت دکتر محسنی، رئیس فرهنگ وقت در تبریز دایر کرد. این کلاس در کنار باغچه اطفال باغچه‌بان در کوچه انجمن در ساختمان معروف به عمارت انجمن تأسیس شد.

باغبان باغ الفبا

وی از سال ۱۳۰۷ خورشیدی با وجود دشواری‌های وسیع چاپ و کلیشه، چاپ کتاب‌های ویژه کودکان را با نقاشی‌هایی که خود می‌کشید آغاز کرد. یکی از کتاب‌های وی با عنوان «بابا برفی» از سوی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان به چاپ رسیده و شورای جهانی کتاب کودک آن‌را به عنوان بهترین کتاب کودک انتخاب کرد.

باغچه‌بان در سال ۱۳۱۲ خورشیدی به تهران آمد و دبستان کرولال ها را تأسیس کرد. وی همچنین در سال ۱۳۱۲ دستگاهی اختراع کرد که کرولال‌ها از طریق دندان و حس استخوانی قادر به شنیدن می‌شدند. این دستگاه پس از تکمیل شدن به نام «تلفن گنگ» در اداره ثبت اختراعات به ثبت رسید.

میرزا جبار عسگرزاده در سال ۱۳۲۲ جمعیتی به نام جمعیت حمایت از کودکان کرولال تأسیس کرد. وی در سال ۱۳۲۳ برای مجله‌ای به نام سخن تقاضای امتیاز کرد، اما چون پیش از این امتیاز مجله‌ای به همین نام صادر شده بود ، امتیاز مجله زبان به نام او صادر شد و نخستین شماره آن در اول بهمن ۱۳۲۳ خورشیدی به چاپ رسید.

تألیف نخستین کتاب

باغچه‌بان ضمن تألیف نخستین کتابش «برنامه کار آموزگار» در سال ۱۳۰۲ ، به نوشتن کتاب «الفبای آسان» پرداخت که نخستین کتاب الفبا آموز او محسوب می‌شود. جبار در این کتاب  برای نخستین‌بار روش جدیدی را مطرح کرد که امروز آن‌را «روش ترکیبی» یا «روش آمیخته باغچه بان» می‌گویند. این روش نَه شیوه کلی (قیاسی) است که در مکتب‌خانه‌ها و مدارس قدیم ایران به کار گرفته می‌شد و نَه شیوه تحلیلی (استقرایی) است که در مدارس جدید آن روزگار به‌کار می‌رفت.

باغبان باغ الفبا

وی چون به صحت روش خود ایمان داشت در سال ۱۳۱۱ در شیراز «بازیچه الفبا» را ساخت و در تهران آن‌را از طریق نوشتن کتاب‌های «دستور تعلیم الفبا»، «الفبای سربازان»، «الفبای خودآموز برای سالمندان» و «اسرار تعلیم و تربیت یا اُصول تعلیم الفبا» به تکامل رساند که از عوامل مهم گسترش آموزش و پرورش به سبک نوین در ایران محسوب می‌شود و با وجود گذشت سال‌ها همچنان به عنوان مترقی‌ترین روش آموزشی در مدارس به‌ویژه کلاس‌های نهضت سواد‌آموزی و آموزش در مقطع دبستان در سراسر کشور مورد استفاده قرار می‌گیرد.
 
ادامه مسیر علم به روش باغچه‌بان

باغچه‌بان نخستین‌بار از سال‌های ۱۳۲۴ تا ۱۳۲۹، روش ابتکاری خود را به ۴۰۰ تا ۵۰۰ نفر از آموزگاران آموزش داد. روش ترکیبی وی، یک روش تجربی و ابتکاری بدون اقتباس از الگوهای خارجی است. به این ترتیب در سایه خدمات ارزنده جبار باغچه‌بان، تعلیم الفبا که کاری دشوار بود و همه از تدریس آن در کتاب اول دبستان روگردان بودند، درسی شیرین و آسان و ثمربخش شد.

به گفته جبار، تنها کسی که در آموزش الفبا روش داشت، خود او بود. وی این نکته را در مقاله علمی خودش با عنوان «متد باغچه‌بان و مأخذهای قوانین علمی آن» مطرح کرد که در دی‌ماه ۱۳۳۳ در روزنامه «سپیده فردا» چاپ شد: «اغلب از آنها گمان می‌کنند که کتاب اول را که درس می‌دهند، متد است، ولی این‌طور نیست. متد یک موضوعی است که در آن از چگونگی تطبیق عمل با قانون طبیعی آن بحث می‌شود و آموزگار باید آن‌را تحصیل کند.

باغبان باغ الفبا 
در دبستان‌های ما، متدی در کار نیست و اغلب از آموزگاران از چگونگی انجام کار خود بی‌خبر هستند و نمی‌دانند کاری که می‌کنند ، صحیح است یا نیست و آنچه در کار است بی‌اُصولی و سلیقه کورکورانه اشخاص است که موجب عدم رضایت مردم و مدیران مدارس و روسای دوائر فرهنگ و بالاخره خود وزارت فرهنگ می‌گردد.»
 
باغچه‌بان در ادامه این مقاله نوشته است: «من با همه گرفتاریهایی که دارم، محض مبارزه با این بی‌اصولی‌ها به نوشتن این مقالات مبادرت کرده‌ام و امیدوارم با نشان دادن مأخذهای قوانین علمی و طبیعی متد خود و طرز تطبیق این قوانین در تدریس الفبا ، بتوانم به علاقمندان تعالیم ابتدایی راه صحیح را نشان دهم. ….. اگر در دبستانها متد و اصول صحیحی در کار بود و از اجرای صحیح قوانین آموزش ممانعت نمی‌شد ، کودک نَه فقط در دبستان رفوزه نمی‌شد بلکه نوشتن و خواندن را بدون حس رنج مانند زبان محیط خود به طور خودیاب می‌آموخت.  پس متد تدریس عبارت از ارائه آن عمل صحیحی است که موجبات خودیابی و خودآموزی کودکان را فراهم می‌سازد.»
 
از انتشار نشریات فکاهی تا اختراع تلفن گُنگ

انتشار نشریات فکاهی، روش جدید برای آموزش الفبا، پایه‌گذاری ادبیات نمایشی کودکان، آغاز تعلیم به کودکان کرولال، الفبای گویای باغچه‌بان، تأسیس نخستین کودکستان در شیراز، تألیف نخستین نمایشنامه ویژه کودکان ایران، پایه‌گذاری آموزش ناشنوایان در ایران، اختراع تلفن گنگ یا گوشی استخوانی، روش شفاهی در تعلیم ناشنوایان، آموزش روش حساب ذهنی به ناشنوایان، گاهنجار (گاه‌نما) وسیله‌ای برای نشان دادن پستی و بلندی‌های اقیانوس‌ها روی نقشه به کودکان و الفبای گویا از جمله مهم‌ترین ابتکارات علمی جبار باغچه‌بان است.
 
میرزا جبار عسکرزاده (باغچه‌بان) در روز چهارم آذرماه ۱۳۴۵ در سن ۸۱ سالگی چشم از جهان فروبست.

 آثار ماندگار از پدر ناشنوایان ایران

  •  – «برنامه کار آموزگار» سال ۱۳۰۲
  • – «الفبای آسان» سال ۱۳۰۳
  • – «الفبای دستی مخصوص ناشنوایان» سال ۱۳۰۳
  • – «خانم خزوک» سال ۱۳۰۷
  • – «زندگی کودکان» سال ۱۳۰۸
  • – «گرگ و چوپان» سال ۱۳۰۸
  • – «پیر و ترب» سال ۱۳۱۱
  • – «بازیچه دانش» سال ۱۳۱۱
  • – «دستور تعلیم الفبا» سال ۱۳۱۴
  • – «تهران، دبستان ناشنوایان» سال ۱۳۱۹
  • – «علم آموزش برای دانشسراها» سال ۱۳۲۰
  • – «بادکنک» سال ۱۳۲۴
  • – «الفبای خودآموز برای سالمندان» سال ۱۳۲۶
  • – «پروانه‌نین کتابی» سال ۱۳۲۶
  • – «الفبا» سال ۱۳۲۷
  • -‌ «اسرار تعلیم و تربیت یا اصول تعلیم الفبا» سال ۱۳۲۷
  • – «الفبای گویا» سال ۱۳۲۹
  • – «برنامه یک‌ساله» سال ۱۳۲۹
  • – «کتاب اول ابتدایی» سال ۱۳۳۰
  • – «حساب» سال ۱۳۳۴
  • – «کتاب اول ابتدایی» سال ۱۳۳۵
  • – «آدمی اصیل و مقیاس واحد آدمی» سال ۱۳۳۶
  • – «درخت مروارید» سال ۱۳۳۷
  • – «خیام آذری» سال ۱۳۳۷
  • – «رباعیات باغچه‌بان» سال ۱۳۳۷
  • – «روش آموزش کر و لال‌ها» سال ۱۳۴۳
  • – «من هم در دنیا آرزو دارم» سال ۱۳۴۵
  • – «بابا برفی» سال ۱۳۴۶
  • – «عروسان کوه» سال ۱۳۴۷
  • – «زندگینامه باغچه‌بان به قلم خودش» سال ۱۳۵۶
  • – «شب به سر رسید» سال ۱۳۷۳
  • – «کبوتر من» سال  ۱۳۷۳


منبع: برترینها

«رومن گاری»، مردی که سایه اش را فروخت

روزنامه اعتماد – سعید کمالی دهقان: دم سرزنده یی بود و شاید اگر آن طور به سبک همینگوی خودکشی نمی کرد، به سختی می شد دلیلی بر ناامیدی و افسردگی اش پیدا کرد، برعکس اتفاقاً آدم شوخ طبعی بود. نقل قول معروفی هست از «رومن گاری» که می گوید؛ «شوخ طبعی تاکیدی بر جاه و مقام انسانی است، چون یکی از ویژگی هایی است که انسان را از دیگر مخلوقات جدا می کند.» زندگی «رومن گاری» سراسر پیکار با خودش بود.

پیکار با جنبه های مختلف و گاه متضاد وجودش که او را مجبور می کرد همچون «لنی» قهرمان رمان «خداحافظ گاری کوپر» دودلی در چهره اش موج بزند و همیشه پی تغییر و تحول و نوآوری باشد و همچون «لنی» بارها افکارش را در ذهن خود سبک و سنگین کند و با این همه در شک باقی بماند. نمونه اش آن جایی از رمان است که «لنی» محبوب خود «جس» را ترک می کند و به کوهستان برمی گردد و با این همه هنوز نمی داند تا چه اندازه به دختر علاقه مند است و تنها وقتی با فردی روبه رو می شود که حکم آینه نفس اش را بازی می کند، به عشق و علاقه وصف ناپذیرش به دختر آگاهی پیدا می کند و نصفه شب، در کولاک و سرمای کوهستان و با وجود خطر از دست دادن جان اش به سوی محبوب خود بازمی گردد. «رومن گاری» خود این چنین بود.

مردی که سایه اش را فروخت

«رومن گاری» اسم واقعی اش نبود. او اصلاً اسم واقعی نداشت. چون هیچ وقت پدرش را ندید و از همان اول نام خانوادگی همسر دوم مادرش روی «رومن» گذاشته شد و او را «رومن کاسو» نامیدند. شاید به همین خاطر است که چندی بعد خودش «رومن گاری» را ترجیح داد تا هم زیاد به یاد گذشته ها نیفتد و هم کمی تغییر کرده باشد. «گاری» را از واژه یی روسی به معنای «آتش گرفتن» گرفت و آن را در صیغه امر برد و کمی امریکایی اش کرد و البته این کار را بی تاثیر از نام ستاره سینمای امریکا «گاری کوپر» انجام نداد. آخر «رومن گاری» شیفته تغییر بود.

رومن گاری متولد ۱۸ مه ۱۹۱۴ است و در مسکو به دنیا آمد. بدنی قوی، بینی دراز و لبانی کلفت داشت. شکل شرقی ها، قزاق ها و شاید هم مثل خود «چنگیز خان». وقتی هنوز خیلی کوچک بود، مادر و پدرش از هم جدا شدند و به همین خاطر هیچ وقت پدر واقعی اش را ندید. مادرش بازیگر سینما بود، موفقیت چندانی در حرفه اش پیدا نکرد و مشهور نشد اما بعدها وظیفه مادری اش را خوب ادا کرد. از همان ابتدا به «رومن» فرانسه یاد داد و پسرش را در چهارده سالگی همراه خود به «نیس» فرانسه برد. مدرسه را به خوبی سپری کرد و چندتایی هم داستان کوتاه نوشت که در نوع خود خوب بود، تحصیلاتش را در رشته حقوق در شهر پاریس ادامه داد و بعدها با شروع جنگ جهانی دوم خلبانی یاد گرفت و به نیروی آزادی بخش فرانسه در اروپا پیوست.

پس از جنگ با آن که تحصیلات آکادمیک سیاسی نداشت، دیپلماتی فرانسوی و در سال ۱۹۵۲ نماینده جمهوری فرانسه در سازمان ملل متحد شد. سال ۱۹۴۴ با «لزلی بلانش» نویسنده و روزنامه نگار انگلیسی ازدواج کرد اما زندگی مشترک شان بیش از هفده سال به طول نینجامید. یک سال پس از جدایی از همسر اول خود با «جین سیبرگ» بازیگر معروف امریکایی فیلم «از نفس افتاده» ازدواج کرد و البته با او هم نتوانست بیش از هشت سال زندگی کند. «گاری» شصت و شش سال عمر کرد و سال های پایانی عمرش را به خصوص پس از خودکشی «سیبرگ» در سال ۱۹۷۹، مثل خیلی از نویسنده ها در تنهایی و افسردگی و ناامیدی سپری کرد. «رومن گاری» ۲ دسامبر ۱۹۸۰ خودش را به ضرب گلوله تپانچه و مثل نویسنده مورد علاقه اش «ارنست میلر همینگوی» از بین برد و از نفس افتاد.

«رومن گاری» سال ۱۹۴۵ اولین رمانش را به نام «تربیت اروپایی» منتشر کرد که «جایزه منتقدین» فرانسه را برایش به ارمغان آورد و در طول زندگی نزدیک به سی رمان به زبان های فرانسه و انگلیسی نوشته که البته کتاب های فرانسه اش موفق تر بوده اند. با آن که بیشتر آنها را تحت نام «رومن گاری» منتشر کرده، اما تعدادی از آنها را هم تحت نام های مستعار دیگر به چاپ رسانده است. «گاری» به جز نامی که زمان به دنیا آمدن به او دادند، چهار نام مستعار اختیار کرد. «امیل آژار» بعد از «رومن گاری» معروف ترین نام او است؛ چرا که یک بار با این نام کتابی نوشت به نام «زندگی در پیش رو» که برای دومین بار او را برنده جایزه «گنکور» فرانسه کرد. «رومن گاری» تنها نویسنده فرانسوی است که در طول زندگی دوبار موفق به دریافت جایزه «گنکور» شده است. او اولین بار در سال ۱۹۵۶ به خاطر انتشار رمان «ریشه های آسمان» گنکور برده بود. «خداحافظ گاری کوپر» و «زندگی در پیش رو» از تاثیرگذارترین رمان های او است که به فارسی هم ترجمه شده.

خداحافظ گاری کوپر

رومن گاری «خداحافظ گاری کوپر» را در سال ۱۹۶۹ نوشت؛ رمانی که در ایران هم به نسبت با اقبال خوبی روبه رو شده و شش بار تجدید چاپ شده است. «سروش حبیبی» این کتاب را در سال ۱۳۵۱ و درست چهار سال بعد از انتشار کتاب در فرانسه به فارسی ترجمه کرده است. همین موضوع خود گویای خوش اقبالی زودهنگام آثار «رومن گاری» در ایران است. رومن گاری «خداحافظ گاری کوپر» را ابتدا به انگلیسی نوشت و کتاب با نام «ولگرد اسکی باز» منتشر شد. «خداحافظ گاری کوپر» داستان جوانی است امریکایی به نام «لنی» که به خاطر فرار از شرکت کردن در جنگ علیه «ویتنام» به طور غیرقانونی به کوهستان های آلپ در سوئیس فرار کرده و در خانه کوهستانی «باگ» به همراه چندین ولگرد اسکی باز اطراق کرده است.

«باگ»، که مالک کلبه و از همه ثروتمندتر است، میزبان همه ساله گروه های این چنینی است. ولگردهای بی پولی که چیزی جز اسکی کردن برایشان مهم نیست. هم هزینه هایشان را می دهد و هم مسکن شان را تامین می کند. هر وقت هم که به پول نیاز داشته باشند، از کلبه برمی گردند پایین و می روند به شهر تا پول دربیاورند. به کسی اسکی یاد می دهند، قاچاق می کنند و … «لنی» خود جزء همین گروه اسکی بازان ولگرد بود تا این که با دختری به نام «جس» آشنا می شود و عشق او را از جمع مفت خورها خارج می کند.

توصیف های راوی از «لنی» و دوستانش در ابتدای داستان این را به ذهن می آورد که «لنی» رفتار و منش آنارشیستی دارد، حال آن که با پیشرفت داستان و آشنایی با دیدگاه های او می فهمیم که او بیشتر درویش مآبانه رفتار می کند تا آنارشیستی. برخورد «لنی» با حوادث و نوع نگاه و ذهنیتش در رویارویی با اتفاقاتی که برایش می افتد مهمترین قسمت رمان را تشکیل می دهد. «لنی» جوان و صادق است و با تناقض های زیادی روبه رو می شود و هیچ وقت هم فکرش را نمی کند که عاشق شود. برعکس، همیشه فکر می کرد عشق همان چیزی است که هر کدام از دوستانش، که گرفتارش شده، کارش حسابی ساخته شده و از پا درآمده. خود او وقتی با عشق روبه رو می شود، ابتدا آن را نمی پذیرد و خیال می کند که در رویا و توهم است تا آن که دوری از «جس» و روبه رو شدن با فردی که او را در شناخت بهتر احساساتش راهنمایی می کند، او را به این امر واقف می کند که؛ آری، عاشق شده است.

مردی که سایه اش را فروخت

«خداحافظ گاری کوپر» را دانای کل روایت می کند و از منظر روایت شباهت هایی هم با «ناطور دشت» «سالینجر» دارد. نوع نگاه راوی و طنز خاصی که در روایتش به کار رفته و ظرافت های رفتاری که بیان می شود تا حدودی روایت این دو کتاب را به هم شبیه می سازد. همان اوایل کتاب آمده؛ «لنی اول با این جوان غعزیف، که یک کلمه هم انگلیسی نمی دانست رفیق شده بود. به همین دلیل روابط شان با هم بسیار خوب بود. اما سه ماه نگذشته بود که عزی شروع کرد مثل بلبل انگلیسی حرف زدن و فاتحه دوستی شان خوانده شد. فوراً دیوار زبان بالا رفته بود. دیوار زبان وقتی کشیده می شود که دو نفر به یک زبان حرف می زنند. آن وقت دیگر مطلقاً نمی توانند حرف هم را بفهمند.»

«رومن گاری» بی شک برای نوشتن «خداحافظ گاری کوپر» از تجربیات و وقایع زندگی شخصی اش الهام گرفته. پدر «جس» دیپلماتی است امریکایی در سوئیس و برایش ماجراهایی پیش می آید که از تجربه «گاری» در دهه پنجاه به عنوان دیپلماتی فرانسوی و فعالیت های سیاسی اش حکایت دارد. «گاری کوپر» ستاره سینمای امریکا است و «خداحافظ گاری کوپر» با توجه به شروع جنگ ویتنام و زمان نوشته شدن کتاب، گویی هم نوعی خداحافظی از گذشته پرصلابت و آرام امریکا است و هم خداحافظی با گذشته خود «لنی» و شروع زندگی جدید و تازه. «لنی» با عشق به تولدی دیگر می رسد و با گذشته سرگردان و بی هدفش خداحافظی می کند.

زندگی در پیش رو

«رومن گاری» سال های شصت در فرانسه نویسنده معروفی بود و انتشارات معروف «گالیمار» هم او را خوب می شناخت. تا سال ۱۹۷۳ نزدیک به نوزده رمان نوشته بود و حالا هوس کرده بود که از نو شروع کند. آن هم با اسم مستعار «امیل آژار». «گاری» در کل چهار رمان با نام «آژار» منتشر کرد. وقتی اولین رمانش به نام «آغوش مهربان» را با نام جدید خود نوشت، کتاب را به انتشارات «گالیمار» برد، اما انتشارات قبول نکرد کتاب را چاپ کند. «رومن گاری» با «سیمون گالیمار» تماس گرفت و وقتی معلوم شد که خود او رمان را نوشته، کتاب سریعاً با نام مستعار «امیل آژار» به چاپ رسید و اتفاقاً نامزد بهترین جایزه «روندو» شد که «روبرت گالیمار» از ترس لو رفتن نام واقعی نویسنده انصراف انتشارات را از شرکت دادن کتاب در جایزه اعلام کرد.

«رومن گاری» در کتابی به نام «زندگی و مرگ امیل آژار»، که در سال ۱۹۷۹ نوشت، می نویسد؛ «من حسابی خوش گذرانده ام. به امید دیدار و ممنون.» هویت اصلی «امیل آژار» را یک سال پس از مرگ «رومن گاری» آژانس خبری فرانسه فاش کرد. معروف ترین کتابی که «امیل آژار» نوشته رمان «زندگی در پیش رو» است که جایزه آکادمی «گنکور» را در سال ۱۹۷۵ از آن خود کرد. «گاری»، به خاطر این که هویت نویسنده رمان معلوم نشود، پسرعمویش را برای دریافت جایزه به آکادمی «گنکور» فرستاد. این کتاب برای اولین بار در سال ۱۳۵۹ و با نام مستعار «امیل آژار» به فارسی ترجمه شد، اما اجازه تجدید چاپ نگرفت تا آن که برای دومین بار در سال ۱۳۸۰توسط «لیلی گلستان» ترجمه و منتشر شد.

«زندگی در پیش رو» داستان عشق پسر عرب کوچکی است به یک زن پیر. «مومو» قهرمان داستان که نام واقعی اش «محمد» است، چهارده سال سن دارد. سال ها پیش مادر «مومو» او را ول می کند و از آن به بعد است که به همراه «رزا خانم» در طبقه ششم ساختمانی زندگی می کند که آسانسور هم ندارد و پانسیون بچه های بی سرپرست است. «مومو» پسری است کنجکاو و باهوش و بازیگوش که مرتب از این در و آن در سوال می کند و علاقه خاصی به «رزا خانم» دارد و دلش می خواهد به او کمک کند و او را نجات دهد تا زنده بماند. «مومو» از تنهایی می ترسد و مهمترین دغدغه اش داشتن خانواده و بزرگترین آرزویش این است که برود مکه. «رزا خانم» هم زنی زشت، بی مو و فربه است و حالا تنها کسی است که می تواند برای «مومو» مادری کند. ساعت های زیادی را با او سپری کند و همدم و مونس اش باشد. «رزا خانم» اما کم کم بیمار می شود و «مومو» هم علاقه بیشتری به او پیدا می کند. «مومو» از ترس بیمارستان «رزا خانم» را در زیرزمین می برد و به خیال خود از او مراقبت می کند.

مردی که سایه اش را فروخت

«زندگی در پیش رو» از زبان «مومو» روایت می شود و علاوه بر «رزا خانم»، «آقای هامیل»، «لولا خانم»، «دکتر کتز» و «خانم نادین» هم از شخصیت های مهم آن هستند. «آقای هامیل» پیرمردی است که مسلمان است و «مومو» سوالات مذهبی اش را از او می پرسد. او پس از مدتی کور می شود و برای «مومو» نقش پدری را بازی می کند که او هیچ گاه نداشته. «لولا خانم» هم با اینکه شغل خوبی ندارد اما هر از چندگاهی برای کمک به «مومو» و «رزا خانم» به آنها سر می زند. «مومو» حسابی شیفته او است. «دکتر کتز» هم در خدمت «رزا خانم» و بچه هایی است که نگهداری می کند. از «مومو» خوشش می آید و تا وقتی که «رزا خانم» بیمار نشده، گاهی به آنها سر می زند. «خانم نادین» هم «مومو» را به طور خیلی اتفاقی در خیابان دیده و بعد از مرگ «رزا خانم» قرار است که از «مومو» مراقبت کند. او دوبلور صدای هنرپیشه های سینما است.

آن چه «رومن گاری» را چه در نقاب «امیل آژار» و چه در نقاب های دیگرش از نویسندگان دیگر متمایز می کند، نوع نگاه راوی، قهرمان داستان و شخصیت های داستان هایش است. نگاه راوی داستان های او همیشه متفاوت است و البته واقعی هم به نظر می رسد. در «خداحافظ گاری کوپر» نگاهی درویش گونه، ضد و نقیض و صادق دارد و راوی «زندگی در پیش رو» هم، که از زبان پسری بی سرپرست روایت می شود، دیدی متفاوت دارد. ذهنیت و نگاه «مومو» به «رزا خانم» که خیلی زشت و بدقواره است و علاقه حقیقی اش به او داستان را از ویژگی خاصی برخوردار می کند. «مومو» ابتدا از سگی مراقبت می کند و چون نه مادر و پدری دارد و نه کسی را که دوستش داشته باشد، علاقه وصف ناپذیری به سگ خود پیدا می کند. در جای دیگری هم به «رزا خانم» علاقه مند می شود، اما این بار عشقی حقیقی را تجربه می کند و پس از مرگ «رزا خانم» با خلاء بزرگی روبه رو می شود.

«زندگی در پیش رو» برای «مومو» داستان زندگی است که پیش روی خود دارد و باید سالیان سال آن را سپری کند و برای «رزا خانم» داستان زندگی است که از او روی برگردانده. این کتاب داستان شروع زندگی برای «مومو» و پایانی برای «رزا خانم» و «آقای هامیل» است.

«تربیت اروپایی»، «ریشه های آسمان»، «لیدی ال»، «رقص چنگیزخان»، «سگ سفید»، «پرندگان می روند در پرو می میرند»، «بادبادک ها» و «تولیپ» از دیگر کتاب های مشهور «رومن گاری» اند که اغلب به فارسی هم ترجمه شده اند. «پرندگان می روند در پرو می میرند» نوشته «رومن گاری» از تاثیرگذارترین نوشته های اوست که سال ۱۹۶۸ از روی آن فیلمی ساخته شد. داستان ماجرای پرندگانی است که از جزایر «گوانو» به سمت ساحلی در صدکیلومتری «لیما» حرکت می کنند تا به هر زحمتی شده به آن جا برسند و بمیرند. این کتاب مجموعه پنج داستان کوتاه است شامل «پرندگان می روند در پرو می میرند»، «بشردوست»، «ملالی نیست جز دوری شما»، «همشهری کبوتر» و «کهن ترین داستان جهان» که اولین بار سال ۱۳۵۲ «ابوالحسن نجفی» آن را به فارسی برگرداند و پس از چاپ سومش در سال ۱۳۵۷ اجازه چاپ مجدد نگرفت.

* عنوان مطلب نام کتابی است به نام Romain» Gary: The Man Who Sold His «Shadow نوشته RalphW.» «Schoolcraft؛ انتشارات دانشگاه پنسیلوانیا؛ مارس ۲۰۰۲؛۲۴۱ صفحه؛ ۴۵


منبع: برترینها

هالیوودی هایی که ازدواجی موفق داشته اند (۲)

در دنیای هالیوود، افراد و چهره های سرشناس زیادی حضور دارند. آن ها دارای ثروت هنگفتی هستند و زندگی راحتی را تجربه می کنند. حضور در فیلم های مختلف و ارتباط با یکدیگر، باعث می شود که بازیگران و خوانندگان مشهور با یکدیگر ازدواج کنند. البته این گونه پیوندها معمولا چندان مستحکم نیست و خیلی زود به جدایی و طلاق می انجامد.

با این حال، زوج هایی نیز وجود دارند که توانسته اند زندگی خود را برای سال ها با همسرشان بگذرانند و روزهای خوبی را تجربه نمایند. ما در این مقاله قصد داریم ۳۱ مورد از موفق ترین روابط میان چهره های سرشناس و بازیگران هالیوود را به شما نشان دهیم.

لیسا کودرو و میشل استرن؛ ۲۴ سال

نگاهی به پایدار ترین و ماندگار ترین ازدواج هایی که بین چهره های سرشناس شکل گرفته اند [قسمت دوم-پایانی]

کودرو در سال ۱۹۹۵ با میشل استرن ازدواج کرد، اما آن ها ۸ سال قبل یکدیگر را دیده بودند. آن ها پس از دیدار در تولد یکی از دوستانشان، با یکدیگر نامزد کردند و بعد نیز باقی ماجرا رخ داد.

کودرو در رابطه با زندگی اش می گوید: “هنگامی که من و میشل تصمیم گرفتیم با یکدیگر ازدواج کنیم، می دانستیم که نمی توانیم از دوست داشتن هم تا ابد اطمینان حاصل نماییم، اما مطمئن بودیم که همراه هم با مشکلات پیش رو مواجه خواهیم شد. ما به ازدواج خود متعهد هستیم. بعد از این همه مدت، یک پیوند ایجاد می شود و عشق معنای دیگری پیدا می کند.”


سارا جسیکا پارکر و متیو برودریک؛ ۲۶ سال

نگاهی به پایدار ترین و ماندگار ترین ازدواج هایی که بین چهره های سرشناس شکل گرفته اند [قسمت دوم-پایانی]

این زوج در سال ۱۹۹۱ میلادی توسط برادر خانم پارکر با هم آشنا شدند. ازدواج آن ها سال ۱۹۹۷ شکل گرفت و حاصل آن اکنون سه فرزند است. آن ها معمولا چیزی از روابط خود بروز نمی دهند، با این حال آقای برودریک اظهار داشته که «برقراری ارتباط» کلید موفقیت زندگی اش است.


دیوید بویی و آیمان؛ ۲۶ سال

نگاهی به پایدار ترین و ماندگار ترین ازدواج هایی که بین چهره های سرشناس شکل گرفته اند [قسمت دوم-پایانی]

دیوید بویی خواننده سرشناس و فقید، همسرش را در سال ۱۹۹۰ ملاقات کرد و در همان نگاه اول به او علاقه مند شد. آیمان در این رابطه می گوید: “من نمی خواستم با شخصی مانند او وارد رابطه شوم. همیشه می گفتم که به دیوید جونز واقعی (نام اصلی دیوید بویی) علاقه دارم. من به زندگی هنری دیوید بویی علاقه نداشتم. دیوید تنها یک شخصیت و خواننده بود. مردی که من ملاقات کردم، دیوید جونز بود.”


اسنوپ داگ و شانت تیلور؛ ۲۸ سال

نگاهی به پایدار ترین و ماندگار ترین ازدواج هایی که بین چهره های سرشناس شکل گرفته اند [قسمت دوم-پایانی]

آن ها اواخر دهه ۱۹۸۰ میلادی یکدیگر را ملاقات کردند. کار این زوج در سال ۲۰۰۴ به طلاق کشیده شد، اما اسنوپ و همسرش سال ۲۰۰۸ بار دیگر ازدواج نمودند. اسنوپ داگ در رابطه با زندگی اش اظهار داشته:

“من آشفتگی و آزاری که در مسیر کسب موفقیت هایم به همسرم رسید را درک کردم. من متوجه نبودم که با او چگونه رفتار می کنم و چطور او را آزار داده ام. من داشتم به خودم خیانت می کردم. تا زمانی که متوجه شدم باید این زن که مرا دوست داشته و از فرزندانم نگهداری کرده را دوست بدارم و زندگی ام را در اولویت قرار داده و موسیقی و تجارتم را مسئله دوم خود بدانم.”


کایرا سجویک و کوین بیکن؛ ۲۸ سال

نگاهی به پایدار ترین و ماندگار ترین ازدواج هایی که بین چهره های سرشناس شکل گرفته اند [قسمت دوم-پایانی]

آن ها یکدیگر را در فیلم «Lemon Sky» ملاقات کردند و مدت کوتاهی پس از آن نیز ازدواج نمودند. البته در صحبت های اخیر این زوج فاش شده که هنگامی که کایرا ۱۲ سال داشته، نخستین دیدار شکل گرفته است. آقای بیکن اظهار داشته که تنها یک بار عصر هنگام برنامه اجرا کرده و آن هم زمان ملاقات با همسرش بوده است.

“دختر کوچکی در آن جا حضور داشت و نمایش را دیده بود. برادرش به او گفت که تو بازیگر مرد را دوست داشتی، برو و این را به او اطلاع بده. او دختر کوچکی به نام کایرا بود و تنها ۱۲ سال داشت.”


تام هنگس و ریتا ویلسون؛ ۲۹ سال

نگاهی به پایدار ترین و ماندگار ترین ازدواج هایی که بین چهره های سرشناس شکل گرفته اند [قسمت دوم-پایانی]

تام هنکس همسرش را در فیلم «داوطلبان» ملاقات کرد. وی در آن زمان از همسر اولش جدا شده بود و پس از یک سال آشنایی با ریتا، ازدواج دومش سر گرفت. آقای هنکس اظهار داشته: “هنگامی که همسرم را ملاقات کردم، با خود گفتم که دیگر هیچ گاه تنها نخواهم ماند.”


اپرا وینفری و استدمن گراهام؛ ۳۱ سال

نگاهی به پایدار ترین و ماندگار ترین ازدواج هایی که بین چهره های سرشناس شکل گرفته اند [قسمت دوم-پایانی]

نخستین ملاقات آن ها به سال ۱۹۸۶ میلادی باز می گردد. این زوج هیچ گاه به طور رسمی با یکدیگر ازدواج نکردند، اما در سال ۲۰۱۲ نامزدی خود را اعلام نمودند. اپرا اعلام داشته که ازدواج برای زندگی و رابطه غیر معمولی و فوق العاده آن ها زیادی معمولی جلوه می کرده و به همین دلیل، آن ها از ازدواج رسمی چشم پوشی کرده اند.

اپرا اظهار داشته: “اگر از آقای گراهام در این رابطه سوال کنید، او به شما خواهد گفت که اگر ازدواج می کردیم، امروز در کنار هم نبودیم. او مردی سنتی است و این رابطه بسیار غیر سنتی به شمار می رود.”


تینا ترنر و اروین باخ؛ ۳۱ سال

نگاهی به پایدار ترین و ماندگار ترین ازدواج هایی که بین چهره های سرشناس شکل گرفته اند [قسمت دوم-پایانی]

وی که از دوستان اپرا به شمار می رود، تصمیم گرفت رویه ای متفاوت در پیش بگیرد و به طور رسمی ازدواج کند. خانم ترنر پس از ۲۷ سال رابطه با همسرش، در سال ۲۰۱۳ مراسم ازدواجش را برگزار کرد. او چند روز پس از این اتفاق، در مصاحبه ای این سخنان را بر زبان آورد:

“این همان شادی است که مردم درباره اش صحبت می کنند. من دیگر هیچ آرزویی ندارم و می توانم نقش عمیق بکشم و بگویم که همه چیز خوب است.”


گلدی هان و کرت راسل؛ ۳۴ سال

نگاهی به پایدار ترین و ماندگار ترین ازدواج هایی که بین چهره های سرشناس شکل گرفته اند [قسمت دوم-پایانی]

خانم هان که مادر کیت هادسون هنرپیشه سرشناس نیز هست، رابطه با همسرش را در سال ۱۹۸۳ آغاز کرد. آن ها هم ازدواج نکرده اند، اما راهی طولانی پیموده و اکنون دارای پسری به نام «وایات» هستند. او در این رابطه اظهار داشته: “اگر ازدواج می کردم، مدت ها بود که طلاق گرفته بودم. ازدواج امری سرگرم کننده و روانی است. اگر احساس می کنید که باید میان شما و دیگری پیوند و تعهد برقرار باشد، آن گاه ازدواج گزینه مناسبی به شمار می رود.”


جولیا لوئیس دریفوس و برد هال؛ ۳۵ سال

نگاهی به پایدار ترین و ماندگار ترین ازدواج هایی که بین چهره های سرشناس شکل گرفته اند [قسمت دوم-پایانی]

او شوهرش را اوایل دهه ۸۰ میلادی در منطقه شمال غرب ملاقات کرد. آن ها در سال ۱۹۸۷ ازدواج کردند و اکنون دو پسر دارند. جولیا درباره پیدا کردن همسرش احساس خوش شانسی می کند و در این رابطه می گوید:

“من با فرد مناسبی ازدواج کردم و احساس خوش شانسی می کنم. خانواده و ازدواج من یک اولویت بوده است. خیلی از مردم چنین حرف هایی را مطرح می کنند، اما من خیلی سخت تلاش کردم تا همه چیز رو به راه باشد. این موضوع به دلخوشی من تبدیل شده، زیرا تنها راهی است که می توانستم با آن در این شغل و تجارت دوام بیاورم و با خانواده ام همراه باشم.”


فلیسیتی هافمن و ویلیام اچ میسی؛ ۳۵ سال

نگاهی به پایدار ترین و ماندگار ترین ازدواج هایی که بین چهره های سرشناس شکل گرفته اند [قسمت دوم-پایانی]

آن ها اوایل دهه ۸۰ میلادی با یکدیگر ملاقات کردند و قبل از ازدواج ۱۵ سال نامزد بودند. اکنون ۲۰ سال از ازدواج رسمی آن ها می گذرد، اما خانم هافمن همچنان در این رابطه هیجان زده است. وی اظهار داشته: “من هنوز هم به او عشق می ورزم. من خیلی خوش شانس هستم که همسری مانند او دارم. دیدن ویلیام هنوز هم مرا سر ذوق می آورد.”


آنجلا باسِت و کورتنی بی ونس؛ ۳۷ سال

نگاهی به پایدار ترین و ماندگار ترین ازدواج هایی که بین چهره های سرشناس شکل گرفته اند [قسمت دوم-پایانی]

بازیگر مجموعه «داستان ترسناک آمریکایی» شوهرش را در سال ۱۹۸۰ ملاقات کرد. آن ها در سال ۱۹۹۷ با یکدیگر ازدواج کردند و اکنون فرزندان دوقلو دارند که نامشان برونوین و اسلیتر است.


آزی و شارون آزبورن؛ ۳۸ سال

نگاهی به پایدار ترین و ماندگار ترین ازدواج هایی که بین چهره های سرشناس شکل گرفته اند [قسمت دوم-پایانی]

این دو نفر کاملا برای یکدیگر ساخته شده اند. آن ها در سال ۱۹۷۹ با هم آشنا شدند و سه سال بعد به طور رسمی ازدواج نمودند. آن ها اخیرا مشکلاتی با یکدیگر داشته اند، اما به نظر می رسد در حال بازسازی روابط هستند و قصد دارند امسال زندگی را دوباره آغاز کنند.

دختر آن ها در این رابطه می گوید: “مراقبت از زندگی چیز خوبی است. هر کسی در زندگی اش روزهای سختی دارد، اما آن ها معنای عشق واقعی هستند. دیدن دوباره عشق ورزیدن آن ها و این که می خواهند عمیقا همدیگر را دوست داشته باشند، باعث می شود که بفهمم خانواده من تا چه میزان خاص است.”


مریل استریپ و دان گامر؛ ۳۹ سال

نگاهی به پایدار ترین و ماندگار ترین ازدواج هایی که بین چهره های سرشناس شکل گرفته اند [قسمت دوم-پایانی]

مریل استریپ که بیشترین نامزدی اسکار در میان تمام بازیگران را در کارنامه دارد، در سال ۱۹۷۸ همسر خود را ملاقات کرد؛ تنها ۶ ماه پس از درگذشت شوهر اولش بر اثر سرطان ریه. حاصل این ازدواج ۴ فرزند بوده است. آن ها درباره رابطه شان چندان صحبت نمی کنند، اما خانم استریپ هنگام دریافت جایزه اسکار در سال ۲۰۱۲، درباره همسرش این جملات را به زبان آورد:

“من می خواهم اول از دان تشکر کنم، زیرا اگر این کار در آخر سخنانم انجام شود، موسیقی پخش می گردد و همه چیز به هم می ریزد. من می خواهم بدانی که با ارزش ترین چیز ها در زندگی مان را تو به من داده ای.”


دنزل و پائولتا واشنگتن؛ ۴۰ سال

نگاهی به پایدار ترین و ماندگار ترین ازدواج هایی که بین چهره های سرشناس شکل گرفته اند [قسمت دوم-پایانی]

آن ها در سال ۱۹۷۷ با یکدیگر آشنا شدند و ۶ سال بعد به طور رسمی ازدواج نمودند. با این حال درخواست ازدواج آقای واشنگتن قبلا سه بار رد شده بود. وی قبلا فکر می کرده که خواسته اش را تنها دو بار مطرح کرده، اما همسرش در مصاحبه ای این گفته را اصلاح نمود.


دالی پارتن و کارل دین؛ ۵۲ سال

نگاهی به پایدار ترین و ماندگار ترین ازدواج هایی که بین چهره های سرشناس شکل گرفته اند [قسمت دوم-پایانی]

آن ها در سال ۱۹۶۴ همدیگر را دیدند و ۲ سال بعد ازدواج کردند. آن ها درباره بیش از ۵۲ سال زندگی مشترکشان چیز زیادی در رسانه ها بروز نداده اند، اما یک تفاوت آن ها را کنار یکدیگر نگه داشته است. پارتن در این رابطه می گوید: “مسئله جذب شدن به چیزهای مخالف است. ما کاملا با هم متفاوت بودیم و همین موضوع سرگرم کننده بود. من هیچوقت نمی دانم که او چه چیزی می خواهد بگوید و یا چه کاری انجام می دهد. همسرم همیشه مرا شگفت زده می کند.”


منبع: برترینها

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (۴۵۴)

برترین ها – امیررضا شاهین نیا: درود بی پایان خدمت شما عزیزان برترین هایی. خوشحالیم از اینکه این توفیق نصیبمان شده که در این روزهای زیبای بهاری در خدمتتان باشیم، در چهارمین بهاری در کنار هم هستیم. امیدوارم هفته ی پیش رو هفته ای پر از اتفاقات زیبا و حس و حال خوب برای همه ما باشد.

شهادت تعدادی از کارگران معدن در آزادشهر گلستان را که خبرش قلب همه ایرانی ها را به درد آورد، به همه ملت ایران و خانواده این عزیزان تسلیت عرض میکنم. اتفاقی که قطعا حاصل بی تدبیری و بی توجهی به حقوق اولیه این قشر مظلوم و زحمتکش است و زیر هیاهوی وعده های انتخاباتی گم شده است. امیدوارم هیچ گاه آن روز نیاید که ساده از کنار چنین فجایعی بگذریم و به آن ها عادت کنیم. روحشان شاد.

برویم سراغ عکس های امروز:

شروع میکنیم با این سلفی صبحگاهی از بهرام خان رادان، آن یگانه سوپراستار چشم آبی، نقش بسته بر بیلبورد هر راهی، گشته سلطانِ گیشه حدود پانزده سالی، از سنتوری و بی پولی تا خون بازی و آبی.

 چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (454)

سلفی “ماذا فازا؟” از علی صادقی با یک گرافیتی از بهروز وثوقی. موهایش را هم خودش این رنگی کرده است. علی جان سعی کن در برخی مواقع که برایت یک مقدار “خاص” تر هستند، پست نگذاری و به جای آن با مورچه ها درباره اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر بحث کنی.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (454) 

این عکس در حیاط زندان سرخه حصار و یا محوطه بیمارستان امین آباد گرفته نشده است، یکی از سوپراستار های سینماست، در یک مکان کاملاً فرهنگی!

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (454) 

بار ها شده که به مردم ساکن آمریکا به دلایل مختلف رشک بورزم و حسادت کنم، ولی هیچگاه فکر نمیکردم دلیل این حسادت نعمت هایی باشد برای که خودمان بود و با بی مروتی از آن بی بهره گشته ایم. علیرضا قربانی و کیهان کلهر در آتلانتا روی صحنه خواهند رفت و این حسادت به مردمی که میتوانند از نزدیک این اجرا را ببینند، پایانی ندارد. خلاصه اینکه انتخابات نزدیک است. به قول یکی از عزیزان در مناظره ی دیروز، یک لحظه رای میدهیم و یک عمر به پایش میسوزیم، پس حواسمان باشد.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (454) 

سلفی بهنوش بختیاری در کنار عزیزدلی که هیچگاه “اون عقبیا” را فراموش نکرد.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (454) 

مهتاب خانم کرامتی در مراسم اکران خصوصی فیلم خوب “تیک آف”.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (454) 

رضا یزدانی و مصطفی زمانی دو بازیگر اصلی این فیلام در مراسم حضور داشتند. هر چه بیشتر مد های جدید را میبینم، بیشتر از اینکه تمامی یادگار های مادربزرگم را دور ریخته ام احساس پشیمانی میکنم!

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (454) 

 عکسی از جشن تولد ۳۵ سالگی نفیسه روشن بازیگر سینما و تلویزیون. مبارک باشد.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (454) 

  سلفی بازیگران و سایر عوامل فیلم سینمایی “ما خیلی باحالیم” با حضور بهنوش بختیاری، نیوشا ضیغمی، بهشاد مختاری، مهران رجبی و سایر عزیزان. فیلمی که احتمالاً در ژانر طنز است، ولی اینکه خنده دار باشد یا گریه دار، هیچ ارتباطی به ژانر آن ندارد و قابل پیش بینی نیست. مورد زیاد داشتیم که فیلم طنز بوده ولی ساعت ها با آن اشک ریختیم بخاطر پولی که بیرون ریختیم و وقتی که هدر دادیم.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (454) 

خواسته الهام پاوه نژاد از خداوند معتال برای معدنچیان گرفتار. در کمال ناامیدی، ما نیز امیدواریم این چند نفر باقیمانده که هنوز پیدا نشده اند، زنده باشند. هرچند نگاه منطقی به شرایط کنونی معدن و شدت انفجاری که رخ داده، امیدمان را کمرنگ تر و کمرنگ تر میکند.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (454) 

تینا پاکروان هم به یاد کارگران معدن یورت آزادشهر گلستان پست گذاشت به خانواده های داغدار این عزیزان تسلیت گفت.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (454) 

سلفی بازی شیرین و دیدنی کامبیز دیرباز و دخترش نیاز خانم.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (454) 

احتمالاً دارید برنامه ای به نام “ژانگولرانه” در شبکه نسیم میسازید که در آن مجری و میهمان ها هر روز به مدت ۶۰ دقیقه از در و دیوار بالا بروند و ژانگولر بازی در بیاورند.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (454) 

 ساغر عزیزی بازیگر خوب سینما، تئاتر و تلویزیون هم اخیراً به آتلیه رفته بود.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (454) 

عکس هنری ملیسا ذاکری، بازیگر خوب و پای ثابت فیلم های هاتف علیمردانی. ملیسا در “کوچه بی نام” خیلی خوب بازی کرده بود.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (454) 

پستی که حمیدرضا آذرنگ برای پسر فسقلی اش گذاشته است. با متنی بر خلاف اکثر پست های پدرانه برای فرزندانِ کوچکشان که محتوایی نزدیک به “اکوری پکوریِ من” دارد.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (454) 

 شهرزاد ۲ روزهای فیلمبرداری را پشت سر گذاشته و در مراحل آماده سازی نهایی برای پخش است و همانطور که پیش تر اعلام شده در اواخر خرداد ماه پخش آن شروع خواهد شد. تصویری از رضا کیانیان و آتنه فقیه نصیری بازیگران جدید این سریال را ملاحظه میکنید.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (454) 

 پرستو خانم گلستانی در طاق بستانِ با شکوه.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (454) 

سلفی الهام جعفر نژاد بازیگر خوب سینما و تلویزیون در یکی از کاخ موزه های تهران.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (454) 

 همه با این اپلیکیشن کلی خندیدند و خنداندند، ولی رزیتا غفاری ترجیح داد که با آن آیه یأس بخواند و بگوید به آن سن نمیرسم!

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (454) 

سلفی خسته ی پژمان جمشیدی در کنار یاسمینا باهر و ویشکا آسایش در پشت صحنه سریال “دیوار به دیوار” ساخته سامان مقدم. سینماییِ جناب مقدم (نهنگ عنبر ۲) هم در آستانه اکران قرار دارد.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (454) 

سلفی تیره و تار فرزاد فرزین در کنار منوچهر هادی، حسین یاری و بهاره کیان افشار در حال تماشای کنسرت رضا گلزار در سالن میلاد نمایشگاه بین المللی.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (454) 

سلفی سینا سرلک در کنار رفیق واقعی زندگی اش. آرزوی خوشبختی داریم.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (454) 

 سلفی بی بهانه شبنم قلیخانی با مادر عزیزش. آرزوی سلامتی داریم برای همه مادر های عزیز و دوست داشتنی.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (454) 

مریم خانم مبارک باشد. شمعتان را فوت کنید، وقت برای دچار یأس فلسفی شدن زیاد است، جشن تولد را برای خود خراب نکنید!

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (454) 

کار ساره بیات هم با مجموعه “عاشقانه” به پایان رسید. مجموعه ای که معلوم نیست چرا توقیف شده، اگر توقیف شده چرا فیلمبرداری ادامه دارد؟ اگر توقیف نشده پس چرا دیگر بیرون نمی آید؟!

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (454) 

عکسی عالی که از علاقه کودکان به سریال “لیسانسه ها” حکایت میکند.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (454) 

هدیه تهرانی بسیار هنرمندانه از یک سوپراستار در عرصه سینما به یک سوپراستار فعال در عرصه حفاظت از محیط زیست و حیات وحش تغییر مسیر داده است که برای ایشان آرزوی سلامتی و موفقیت داریم.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (454) 

کاوه جان حتی خود ماهی ها هم در این باران میروند یک جایی بناه میگیرند خیس نشوند آنوقت شما اینطوری کائنات را شرمنده خود میکنی. درست نیست.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (454) 

مرجانه گلچین، فریبا کوثری و مجید مظفری در کنار سِوِنی ها پس از تماشای کنسرتشان.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (454) 

کسانی که نمیدانستند، بدانند که حمید گودری در محله الهیه تهران سکونت دارد.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (454) 

وقتی آنلاینه ولی پیام تو رو سین نمیکنه.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (454) 

انصافاً دکترِ آنا خیلی کار درست بوده است که در این سال ها حتی یک میلیمتر هم افت نکرده است.

دماغش را میگویم!

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (454) 

 پرتره نیمرخ از ترانه علیدوستی در یک مراسم هنری.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (454) 

ژست ضعیف لیندا کیانی در یک کافه، در حالی که مثلا دارد با این ماشین نحریر قدیمی تایپ میکند. اینکه ماشین تحریر در کافه چه میکند، باید بگوییم که اتفاق عجیبی نیست. در تهران کافه هایی یافت میشود که کیک یزدی را درون واشر سر سیلندر سرو میکنند.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (454) 

 جواد کاظمیان در بارانی ترین اردیبهشت زندگی اش. باز هم از آن صفات مطلق و “ترین” های بی اساس که در صفحات چهره ها زیاد دیده میشود.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (454) 

میلاد جان در این باران با ماشین کروک بیرون رفتن مثل این است که با مایو به فتح اورست بروی.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (454) 

پیام صالحی در بخشی از کنسرت محمدرضا گلزار روی سن رفت و دو نفری با هم “سنگ صبور” را اجرا کردند.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (454) 

 سلفی سولماز غنی و مادر عزیزش در یکی از کافه های تهران.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (454) 


 خانم بختیاری قطعا همه ما از اتفاقی که در گلستان افتاده است بسیار ناراحت و عصبانی هستیم، ولی فحاشی کردن و بد و بیراه گفتن هیچ کمکی به این قضیه نمیکند، فقط باعث سرخوردگی هواداران میلیونی میشود که چه انسان متشخصی را دنبال میکنند!

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (454) 

خاطره بازی سیاوش خیرابی با این عکس قدیمی از سریال “ترانه مادری” ساخته سعید سهیلی زاده، در کنار محسن افشانی و زنده یاد علی طباطبایی. روحش شاد و یادش گرامی.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (454) 

عماد هم به لطف خدا نوزدهم اردیبهشت اعزام خواهد شد.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (454) 

 سحر ولدبیگی با این پست از کادر بیمارستانی که پدرش در آن جا بستری بود تشکر کرد. آرزوی سلامتی و بهبودی کامل داریم باری همه بیماران، همچنین پدرِ سحر.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (454) 

سحر زکریا عکسی از جشن تولد اشپتیم آرفی بازیکن آلمانی همیشه در ایران به اشتراک گذاشته است و تولدش را با ذکر “مرسی که هستی” تبریک گفته است. گویا دارد اتفاقاتی می افتد! باید بچه های واحد رصد را بفرستیم سراغ کامنت ها! نتیجه به زودی اعلام خواهد شد :))

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (454) 

از سپهر حیدری بسیار ممنونیم که این پست را با چهار قلب به اتمام رسانده و روی به کلمات نیاورده است!

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (454) 

نمیدانیم. ما هنوز جوانیم و تجربه مشابه نداریم (ایموجی عینک آفتابی دار)

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (454) 

عکس یادگاری لیلا بلوکات پس از تماشای نمایش مهدی کوشکی و دوستان. در کنار امیر کربلایی زاده و نسخه ی پیر شده ی امیر آقایی. گویا مهدی در این نمایش نقش یک کاگر قالیشویی را بر عهده دارد!

در شماره قبل از شما خواسته بودیم که کامنت های آن دو عزیز را رمزگشایی کنید تا بهترینِ آن ها را در مطلب امروز قرار دهیم. ضمن تقدیر از مشارکت همه عزیزان، بهترین رمزگشایی متعلق بود به آقا حسام که گفته بود:

“سعید: چجوری تو ازمون ازمایشی گزینه دو رتبع برتر شدی؟
ترلان: از کتابای نی نی بامزه گزینه دو استفاده کردم”

مطلب امروز به پایان رسید. بار دیگر شهادت تعدادی از هموطنان عزیزمان در حادثه انفجار معدن در آزادشهر گلستان را تسلیت عرض میکنم. امیدوارم دیگر شاهد اتفاقات اینچنین نباشیم.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (454) 

 


منبع: برترینها

موریس مترلینگ، فیلسوفی که شعر می‌نوشت

وبسایت هنرآنلاین: امروز سالروز درگذشت موریس مترلینگ است؛ نویسنده‌ای که انیشتین درباره او می‌گوید: ˝شاید قرن‌ها بگذرد و در کره خاکی اندیشمندی مانند مترلینگ به وجود نیاید˝

موریس مترلینگ؛ نویسنده فیلسوفی که شعر می‌نوشت 
موریس مترلینگ، نویسنده، نمایش نامه نویس، شاعر و فیلسوف بلژیکی در ۲۹ آگوست سال ۱۸۶۲ به دنیا آمد.

او زبان آلمانی و فرانسه را در خانواده فراگرفت و در مدرسه زبان لاتین آموخت. موریس مترلینگ تحصیلات مقدماتی را در مدرسه سن بارب به پایان برد و جهت فراگیری رشته حقوق، فلسفه و حشره شناسی وارد دانشگاه شد و مدارج آن را با موفقیت پشت سر نهاد و پس از فارغ التحصیلی به سال ۱۸۸۴ به عضویت کانون وکلای دادگستری شهر کان درآمد و بعد به ریاست این کانون رسید.

اما محیط آنجا نتوانست روح کاوشگر موریس مترلینگ را آرام سازد، لذا به سال۱۸۸۷ به فرانسه رفت. ولی چند ماه پس از ورودش به فرانسه به علت مرگ پدر مجبور به ترک آنجا شد و دوباره به شهر کان مراجعت کرد.

مرگ پدر، او را به اندیشیدن درباره هستی، حیات و مرگ واداشت و از آن پس شروع به نوشتن نمایشنامه کرد که اولین اثرش با موفقیت همراه نبود.

موریس مترلینگ مجددا به سال ۱۸۹۶ به پاریس رفت و در آنجا تحت تاثیر آثار بزرگان مکتب سمبولیسم قرار گرفت. او به سال ۱۹۰۰ با زنی به نام ژرژت لبلان (Georgette Leblance) آشنا شد که حکایت مادی و معنوی این زن در او اثر فراوان داشت.

او دو بار جایزه ادبیات نمایشی فرهنگستان زبان و ادبیات فرانسه را به خود اختصاص داد و به سال ۱۹۱۱جایزه ادبی نوبل را دریافت نمود. اما به خاطر دلبستگی ملی، عضویت در فرهنگستان فرانسه را که به وی پیشنهاد شده بود نپذیرفت.

مترلینگ دراوج محبوبیت و شهرت به سال ۱۹۲۰ به آمریکا رفت و تا پایان جنگ جهانی دوم و اشغال بلژیک توسط هیتلر به سال ۱۹۴۰ در آمریکا ماند.

موریس مترلینگ؛ نویسنده فیلسوفی که شعر می‌نوشت

موریس مترلینگ شاهکار نمایشنامه نویسی خود را به سال ۱۹۰۷ به نام “پرنده آبی” به قلم کشید که در کمترین مدت به چندین زبان ترجمه گشت. حال دیگر او در اوج شهرت بود و پادشاه بلژیک به وی لقب اشرافی کنت را داده بود و پادشاه انگلستان کاخی را برای وی در آنجا ساخت.

او به شیوه سمبولیست‌ها اشعار خود را می‌سرود و ترجمه‌هایش جزو شاهکارهای جاویدان ادبیات فرانسه محسوب می‌گردد. مترلینگ آثار زیادی از خود به جای گذاشته‌است.

موریس مترلینگ در سال‌های پایان زندگی دچار اختلال حواس شد و در یکی از تیمارستان‌های ویژه در آمریکا به سر برد. برنده جایزه ادبی نوبل در سال ۱۹۱۱ در ۹ مه ۱۹۴۹ میلادی در سن ۸۷ سالگی بر اثر سکته قلبی درگذشت.

برخی از مهمترین آثار موریس مترلینگ عبارتند از :

نمایشنامه‌های “مرگ تن تاژیک”، “معجزه”، “درام ماری ماکدولین”، “آریان و بارب بلو”، “پله آس” و “ملیزاند” و کتاب‌های “قانون بزرگ”، “جاده‌های کوهستانی”، ” ساعت سنگی”، “دیوان اشعار”، “راز بزرگ”، “معبد مدفون”، “هوش گل‌ها”، ” گنجینه ناچیز”، “بعد چهارم”، “میزبان ناشناس” و “سایه بال‌ها”.

موریس مترلینگ؛ نویسنده فیلسوفی که شعر می‌نوشت

مترلینگ ناگهان نویسندگی تئاتر را رها کرد و شروع به نوشتن کتاب‌های فلسفی کردد. این کتاب‌ها که به راستی در جهان علم و ادب، غوغا به پا کردند، عبارتند از :

۱- عقل و سرنوشت ۲- زندگی زنبور عسل ۳- معبد ویرا ۴- دو باغ هوش گلها ۵- مرگ ۶- بقایای جنگ ۷- صاحبخانه ناشناس ۸- جاده های کوهستانی ۹- راز بزرگ ۱۰- زندگی موریانه ۱۱- زندگی فضا ۱۲- عرصه فرشتگان ۱۳- زندگی مورچه ۱۴- ساعت ریگی ۱۵- سایه بالها ۱۶- قانون بزرگ ۱۷- قبل از سکوت بزرگ ۱۸- گنجینه فقرا ۱۹- دروازه بزرگ

برخی از کتاب‌های مترلینگ در زمان حیاتش، تنها در فرانسه بیش از یکصد و پنجاه بار تجدید چاپ شد.


منبع: برترینها

بدیع‌الزمان فروزانفر، استاد بی‌بدیل ادبیات فارسی

برترین ها: محمدحسن بشرویه‌ای که بعدها خود را جلیل ضیاء بشرویه‌ای و پس از آن جلیل فروزان‌فر و سپس بدیع‌الزمان فروزان‌فر نامید در سال ۱۲۷۶ شمسی در یک خانواده‌ی کُرد در بشرویه از شهرهای خراسان زاده شد. پدرش آقا شیخ علی بشرویه‌ای از بزرگان منظقه‌ی بشرویه و از شاهران دوره‌ی مشروطه بود.

بدیع‌الزمان فروزانفر استاد بی‌بدیل ادبیات فارسی 

برخی تاریخ‌های دیگری را برای تولد فروزان‌فر روایت کرده‌اند. احمد مهدوی دامغانی نویسنده و پژوهش‌گر تاریخ تولد فروزان‌فر را سال ۱۲۸۰ شمسی می‌داند. فروزان‌فر مقدمات را در همان بشرویه و نزد پدر و برادر بزرگ خود ناصر قدسی آموخته است و آن‌گونه که خود می‌گوید بیش‌تر قرآن را در زمان طفولیت از بر کرده است.

فروزان‌فر در سن شانزده سالگی به شهر مشهد می‌رود و در کلاس درس ادیب نیشابوری حاضر می‌شود و همین‌طور در درس روحانیان بزرگ آن زمان حاضر می‌شود. فروزان‌فر حدود سال ۱۳۰۰ به تهران می‌رود و تحصیلات خود را در مدرسه‌س سپهسالار ادامه می‌دهد. فروزان‌فر در جوانی در همین مدرسه نیز به تدریس مشغول می‌شود.

بدیع‌الزمان فروزانفر استاد بی‌بدیل ادبیات فارسی

پس از این و در سال ۱۳۰۵ فروزان‌فر به معلمی در دارالفنون و دارالمعلمین عالی منصوب می‌شود. بدیع‌الزمان فروزان‌فر در سال ۱۳۱۳ به معاونت دانشکده‌ی معقول و منقول (الهیات) ِ دانشگاه تهران منصوب می‌شود.

در سال ۱۳۱۴ است که هیئت ممیزه‌ی دانشگاه تهران که از علی‌اکبر دهخدا، نصرالله تقوی و ولی‌الله نصر تشکیل شده است، تالیف ارزش‌مند فروزان‌فر که در حوزه‌ی زندگانی مولانای بلخی است را بررسی می‌کنند و به او گواهی‌نامه‌ی دکترا اعطا می‌کنند.

این‌گونه می‌شود که در همان سال، فروزان‌فر به سِمَت ِ استادی ِ دانش‌سرای عالی و دانشکده‌های ادبیات و معقول و منقول دانش‌گاه تهران منصوب می شود. فروزان‌فر از ابتدای تاسیس دوره‌ی دکترای ادبیات فارسی در دانشگاه تهران، تدرس این دوره را برعهده می‌گیرد.

بدیع‌الزمان فروزانفر استاد بی‌بدیل ادبیات فارسی 

بسیاری از دانش‌جویان نخبه‌ی ادبیات که بعدها منشا اثر بسیاری در حوزه‌ی فرهنگ و ادبیات ایران بودند استاد راهنمایی هم‌چون بدیع‌الزمان فروزان‌فر داشتند. بزرگانی مانند پرویز ناتل خانلری، دبیح‌الله صفا، عبدالحسین زرین‌کوب، غلام‌حسین یوسفی، محمدامین ریاحی، قدم‌علی سرامی، سید محمد دبیرسیاقی، محمدرضا شفیعی کدکنی، سیمین دانشور، جلال متنینی، سید صادق گوهرین، منوچهر ستوده و منوچهر مرتضوی از جمله‌ی این بزرگان نام‌آشنا هستند.

فروزان‌فر در سال ۱۳۴۶ از استادی دانشگاه بازنشسته شد اما همکاری او برای تدریس در دوره‌ی دکترای ادبیات فارسی تا روزهای پایانی عمر او ادامه داشت. فروزان‌فر مدتی نیز عضو مجلس سنا بود و در دوره‌ای نیز ریاست کتاب‌خانه‌ی سلطنتی را برعهده داشت.

پس از تاسیس دانشگاه تهران در سال ۱۳۱۳، رشته‌ای به نام ادبیات فارسی در دانشگاه وجود نداشت و خواندن ادبیات فارسی همان بود که در مکتب‌خانه‌های قدیم رایج بود که برای مثال گلستان سعدی . گاهی کلیله دمنه در آن مکتب‌ها خوانده می‌شد.

مهدی محقق، نویسنده و ادیب در مورد نقش بدیع‌الزمان فروزان‌فر در شکل‌گیری رشته‌ای به نام ادبیات فارسی در دانشگاه تهران چنین می‌نویسد: «پس از تأسیس دانشگاه، دانشکده‌ای به نام ادبیات خوانده شد که شعبه‌ای از آن اختصاص به زبان و ادب فارسی داشت.

در این دانشکده دو تن از استادانی که سابقە‌ی تحصیلات حوزوی داشتند، تدریس می‌کردند: یکی بدیع‌الزمان فروزانفر و دیگری جلال‌الدین همایی که اولی از حوزە‌ی علمیە‌ی مشهد و دومی از حوزە‌ی علمیەی اصفهان به دانش‌گاه راه یافته بودند.

بدیع‌الزمان فروزانفر استاد بی‌بدیل ادبیات فارسی 
بدیع‌الزمان فروزانفر در مدت دو دهه تدریس خود موفق شد شاگردانی همچون محمد معین و ذبیحا‌لله صفا و پرویز خانلری را تربیت کند. این نسل هر چند در عربیت و علوم اسلامی به پایە‌ی استادان خود نمی‌رسیدند ولی هر کدام یکی دو زبان اروپایی را مسلط و با زبان‌های باستانی نیز آشنا بودند.»

سیمین دانشور، از شاگردان بدیع‌الزمان فروزان‌فر که خود رمان‌نویسی مشهور شد می‌گوید که چیزی در ادبیات فارسی بعد از اسلام نبود که فروزان‌فر نداند. دانشور معتقد است که «از نظر معلومات و تدریس، استاد فروزان‌فر بی‌بدیل بود.»

از آثار بدیع‌الزمان فروزان‌فر می‌توان به «سخن و سخنوران» اشاره کرد که کتابی است در شرح احوال و نقد و سنجش آثار ۵۵ نفر از نام‌آوران شاعری ِ قرن سوم تا ششم هجری. این کتاب اول‌بار در سال‌های ۱۳۰۸ و ۱۳۱۲ در تهران به چاپ رسید. شیفتگی ِ فراوان فروزان‌فر به مولانا جلال‌الدین محمد بلخی موجب شد که فروزان‌فر ۴۰ سال از عمر خود را صرف تحقیق در آثار و اندیشه‌ی این شاعر بزرگ کند.

البته تحقیقات و پژوهش‌های فروزان‌فر بسیار جامع و کثیر است. منتخبات ادبیات فارسی (۱۳۱۳)، رساله در تحقیق احوال و زندگانی مولانا جلال‌الدین محمد مشهور به مولوی (۱۳۱۵)، تاریخ ادبیات ایران (۱۳۱۷)، فرهنگ عربی به فارسی (۱۳۱۹)، خلاصه‌ی مثنوی (۱۳۲۱)، زنده‌ی بیدار (حی‌بن‌یقظان)، اثر ابن طفیل (تصحیح) (۱۳۳۰)، احادیث مثنوی (۱۳۳۴)، کلیات شمس (۱۳۳۶-۱۳۴۸)، معارف برهان‌الدین محقق ترمذی، (۱۳۳۹)، مناقب اوحدالدین کرمانی (۱۳۴۷)، شرح مثنوی شریف در سه جلد (۱۳۴۶-۱۳۴۸) و … تعدای از آثار این استاد برجسته‌ی ادبیات فارسی هستند.

در ۱۶ اردیبهشت ۱۳۴۹ فروزان‌فر بر اثر سکته‌ی قلبی در تهران درگذشت. او در باغ طوطی (صحن شاه‌عبدالعظیم) به خاک سپرده شد.


منبع: برترینها

یپرم‌ خان که بود و چه کرد؟

: روز ۲۹ اردیبهشت ۱۲۹۱ یپرم داویدیان گانتاکتسی مشهور به یپرم‌خان ارمنی از انقلابیون و رهبران نظامی دوران مشروطه که در دوران استبداد صغیر و بعد از آن در نبردهای متعددی علیه نیروهای مخالف مشروطه شرکت کرده بود، کشته شد.

یپرم‌خان

یپرم در سال ۱۲۴۴ خورشیدی در یکی از توابع گنجه (واقع در جمهوری آذربایجان امروزی) موسوم به «پورسوم» به دنیا آمد. او از جوانی به خاطر روحیه ماجراجویی با گروه‌های مسلح آشنایی پیدا کرد و وارد عرصه مبارزه و فعالیت علیه سیاست‌های ضد ارمنی امپراتوری عثمانی شد. وی در فاصله سال‌های ۱۲۶۶ تا ۱۲۶۸ شمسی عضو گروه فدائیان ارمنستان جوان بود. چون دولت روسیه قصد دستگیری مخالفان را داشت، یپرم با گروهی از ارامنه بر آن شد که به خاک عثمانی پناهنده شود اما به دست مرزداران روسیه گرفتار شد.

پس از دو سال بلاتکلیفی در زندان تفلیس، دادگاه روسیه تزاری یپرم و یارانش را به ۲۴ سال زندان با اعمال شاقه محکوم کرد و همگی را به یک اردوگاه کار اجباری به نام ساخالین در سیبری فرستاد. یپرم پس از سه سال که در تبعید و زیر نظر بود، به اتفاق سه نفر از تبعیدشدگان از سیبری فرار کرد و از مرز روسیه گذشت و خود را به ژاپن رساند. پس از اقامتی کوتاه در ژاپن به سوی ایران به راه افتاد تا اهداف حزبی خود را پیگیری کند. وی مدتی در شهر ارسباران و تبریز اقامت گزید و مشغول تبلیغ برای حزب «داشناک» شد. داشناک‌ها گروهی از ارمنیان بودند که برای استقلال ارمنستان می‌جنگیدند.

یپرم‌خان

در سال ۱۲۷۹ خورشیدی یپرم از طرف «داشناک» برای تشکیل شاخه حزب در گیلان، راهی شد. وی در دوره حضورش در گیلان در اداره راه‌سازی مشغول به کار شد و سپس در رشت کوره آجرپزی راه انداخت و به آجرپزی مشغول شد. در این دوران بود که گروهی از قفقازیان و ارمنیان جنگجو به عنوان کارگر به رشت آمده و در آنجا مشغول به کار شدند. این کارگر‌ها بعد‌ها گروه مجاهدین فدایی ارمنی را شکل دادند که به سرکردگی یپرم‌خان در سال ۱۳۲۷ قمری همراه با سپهدار تنکابنی از رشت راهی تهران شدند. از این زمان به بعد بود که یپرم در هر گوشه از ایران که به او و یارانش نیاز بود حاضر می‌شد و رویاروی مستبدان و طرفداران آن‌ها می‌ایستاد و می‌جنگید.

پس از فتح تهران و خلع محمدعلی شاه قاجار از سلطنت که یپرم‌خان نقشی اساسی در این پیروزی داشت، روزنامه‌ها اخبار فتح و رشادت‌های یپرم را منعکس کردند. در این ایام هیات مدیره‌ای تشکیل شد و یپرم را با دادن اختیاراتی نامحدود به ریاست شهربانی کل (نظمیه) پایتخت منصوب کرد. در این سال یپرم که سرکردگی ۵۰ نفر از مجاهدان را به عهده داشت به همراه ۲۰۰ نفر بختیاری به سرکردگی جعفرقلی‌خان سردار بهادر، که بعدا ملقب به سردار اسعد شد، و با کمک عده‌ای قزاق برای دفع یاغیان آذربایجان فرستاده شدند.

یپرم‌خان

این درگیری با پیروزی یپرم‌خان و همراهانش به پایان رسید تا رحیم‌خان سردار نصرت چلپیانلو که مهم‌ترین سرکرده یاغیان بود به روسیه فرار کرده و پناهنده شود. مخبرالسلطنه هدایت که در این هنگام والی آذربایجان بود، در کتاب خاطرات و خطرات می‌نویسد: «یپرم بیش از اندازه به خود می‌نازد و الحق رشید هم هست، با هفت‌تیر وارد سنگر شخص رشیدخان شده است و رحیم‌خان از ترس مسلسل فرار کرده است.»

محمدعلی شاه با اینکه از ایران گریخته بود، اما به تحریکات خود ادامه می‌داد. در سال ۱۳۲۹ قمری هنگام بازگشت شاه مخلوع به ایران جنگ‌هایی میان قوای هوادار محمدعلی شاه و نیروهای دولتی (مشروطه‌خواهان) صورت گرفت. سرکرده نیروی دولتی یپرم‌خان بود و توانست در نزدیکی ورامین قوای طرفدار محمدعلی شاه به فرماندهی ارشدالدوله را شکست دهد و خود او را هم دستگیر کند. ارشدالدوله بلافاصله در دادگاهی صحرایی به مرگ محکوم شد و حکم وی نیز بدون کمترین درنگ به اجرا درآمد.

یپرم‌خان

اندکی پس از این ماجرا، که یپرم‌خان با جنازه ارشدالدوله به تهران بازگشت، قوای دولتی برای دفع سالارالدوله به سمت غرب رهسپار شد. در این لشکرکشی نیز یپرم یکی از سرکردگان بود. یپرم‌خان همچنین در واقعه پارک اتابک که به کشته شدن عده زیادی از مجاهدین و ستارخان سردار ملی انجامید، فرماندهی قوای دولتی را عهده‌دار بود.

سرانجام در ۲۹ اردیبهشت‌ماه سال ۱۲۹۱ شمسی برابر با ۱۹۱۲ میلادی در جریان یکی از جنگ‌های دوران مشروطه، یپرم‌خان و همراهانش به هنگام عزیمت از همدان به کرمانشاه، به قلعه شورجه که اهالی آن با سالارالدوله همراهی کرده بودند، یورش بردند که در میانه تیراندازی‌ها گلوله‌ای به یپرم اصابت کرد. این چنین بود که یپرم‌خان در حالی که ۴۸ سال سن داشت، جان باخت و بعد‌ها روشن شد که ضارب وی بنام «عبدالباقی» ارباب آن آبادی بوده است.

پیکر یپرم‌خان را به تهران آوردند و طی مراسم باشکوهی در صحن کلیسای مریم مقدس تهران به خاک سپردند. نیم‌تنه وی کار لیلیت تریان همچنان در صحن آن کلیسا باقی است و وسایل شخصی و لباس‌های این مبارز ارمنی نیز هم اکنون در موزه کلیسای وانک در جلفای اصفهان نگهداری می‌شود.


منبع: برترینها

عکس‌: سیاستمداران جهان به وقت جوانی

رهبران بزرگ جهان هم مسلما مثل دیگر آدم‌های عادی، زمانی جوان بودند و گرد پیری بر چهره‌شان ننشسته بود. اما هر چقدر که پیش رفتند سیر طبیعی پیری و فشار تصمیم‌های خطیر، حالت چهره‌شان را تغییر داد و حتی در مواردی فشارهای کاری، روند پیری‌شان را بسیار تسریع کرده است.

در اینجا عکس‌هایی از جوانی رهبران مشهور دنیا را با هم مرور می‌کنیم.

ژوزف استالین

 عکس‌هایی از رهبران جهان قبل از اینکه مشهور شوند یا سیاست پیرشان کند


بیل کلینتون جوان در جولای ۱۹۶۳ در حال دست دادن با جان اف کندی

عکس‌هایی از رهبران جهان قبل از اینکه مشهور شوند یا سیاست پیرشان کند


سال ۱۹۴۵- هجده سالگی ملکه ویکتوریا – در زمان جنگ جهانی دوم او دست‌کم به صورت تشریفاتی خودروهای نظامی را می‌راند و تعمیر می‌کرد.

 عکس‌هایی از رهبران جهان قبل از اینکه مشهور شوند یا سیاست پیرشان کند


بی‌نظیر بوتو

 عکس‌هایی از رهبران جهان قبل از اینکه مشهور شوند یا سیاست پیرشان کند


ولادیمیر پوتین نوجوان در سال ۱۹۶۶

عکس‌هایی از رهبران جهان قبل از اینکه مشهور شوند یا سیاست پیرشان کند 


باراک اوبامای نوجوان

 عکس‌هایی از رهبران جهان قبل از اینکه مشهور شوند یا سیاست پیرشان کند


سال ۱۹۲۷: جان اف کندی در سن ۱۰ سالگی

 عکس‌هایی از رهبران جهان قبل از اینکه مشهور شوند یا سیاست پیرشان کند


دهه ۱۹۳۰: ریچارد نیکسون در کالج در حال انجام ورزش فوتبال آمریکایی

 عکس‌هایی از رهبران جهان قبل از اینکه مشهور شوند یا سیاست پیرشان کند


دونالد ترامپ در جوانی در آکادمی نظامی نیویورک

 عکس‌هایی از رهبران جهان قبل از اینکه مشهور شوند یا سیاست پیرشان کند


نلسون ماندلا – سال ۱۹۶۱

 عکس‌هایی از رهبران جهان قبل از اینکه مشهور شوند یا سیاست پیرشان کند


جورج بوش- دانشگاه ییل- عکس بین سال‌های ۱۹۶۴ تا ۱۹۶۸ گرفته شده

 عکس‌هایی از رهبران جهان قبل از اینکه مشهور شوند یا سیاست پیرشان کند


سال ۱۹۴۵- کیم جونگ ایل با پدرش (کیم ایل سانگ) و مادرش

 عکس‌هایی از رهبران جهان قبل از اینکه مشهور شوند یا سیاست پیرشان کند


دالایی لاما

 عکس‌هایی از رهبران جهان قبل از اینکه مشهور شوند یا سیاست پیرشان کند


پاپ فرانسیس

 عکس‌هایی از رهبران جهان قبل از اینکه مشهور شوند یا سیاست پیرشان کند


فیدل کاسترو در سال ۱۹۵۵ در نیویورک

 عکس‌هایی از رهبران جهان قبل از اینکه مشهور شوند یا سیاست پیرشان کند


هوگو چاوز:

 عکس‌هایی از رهبران جهان قبل از اینکه مشهور شوند یا سیاست پیرشان کند


بشار اسد

 عکس‌هایی از رهبران جهان قبل از اینکه مشهور شوند یا سیاست پیرشان کند


دیلما روسف (رئیس جمهور قبلی برزیل) – سال ۱۹۷۰ – زمانی که به خاظر فعالیت‌های ضد دیکتاتوری نظامی بریل دستگیر شده بود.

 عکس‌هایی از رهبران جهان قبل از اینکه مشهور شوند یا سیاست پیرشان کند


سلمان بن عبدالعزیز پادشاه کنونی عربستان سعودی در جوانی

 عکس‌هایی از رهبران جهان قبل از اینکه مشهور شوند یا سیاست پیرشان کند ناقص


کارل جوزف وتیولا که بعدها پاپ ژان پل دوم شد.

 عکس‌هایی از رهبران جهان قبل از اینکه مشهور شوند یا سیاست پیرشان کند ناقص


صدام حسین

 عکس‌هایی از رهبران جهان قبل از اینکه مشهور شوند یا سیاست پیرشان کند ناقص


نیکلا چائوشسکو

 عکس‌هایی از رهبران جهان قبل از اینکه مشهور شوند یا سیاست پیرشان کند ناقص


حسن روحانی در دهه ۱۹۷۰، زمانی که خدمت نظام وظیفه انجام می‌داد.

 عکس‌هایی از رهبران جهان قبل از اینکه مشهور شوند یا سیاست پیرشان کند ناقص


هیلاری کلینتون

 عکس‌هایی از رهبران جهان قبل از اینکه مشهور شوند یا سیاست پیرشان کند ناقص


کیم جونگ اون

 عکس‌هایی از رهبران جهان قبل از اینکه مشهور شوند یا سیاست پیرشان کند ناقص


تونی بلر

 عکس‌هایی از رهبران جهان قبل از اینکه مشهور شوند یا سیاست پیرشان کند ناقص


باراک اوباما

 عکس‌هایی از رهبران جهان قبل از اینکه مشهور شوند یا سیاست پیرشان کند ناقص


هیتلر

 عکس‌هایی از رهبران جهان قبل از اینکه مشهور شوند یا سیاست پیرشان کند ناقص


موسولینی

 عکس‌هایی از رهبران جهان قبل از اینکه مشهور شوند یا سیاست پیرشان کند ناقص


معمر قذافی

 عکس‌هایی از رهبران جهان قبل از اینکه مشهور شوند یا سیاست پیرشان کند ناقص


گورباچف

 عکس‌هایی از رهبران جهان قبل از اینکه مشهور شوند یا سیاست پیرشان کند ناقص


وینستون چرچیل

 عکس‌هایی از رهبران جهان قبل از اینکه مشهور شوند یا سیاست پیرشان کند ناقص

آنگلا مرکل

عکس‌هایی از رهبران جهان قبل از اینکه مشهور شوند یا سیاست پیرشان کند ناقص


منبع: برترینها