قهرمان های تنیس دنیا

هفته نامه همشهری جوان – مهدی نصرتی: تنیس با چهار گرند اسلم یا تورنمنت مهم در دنیا به اعتبار رسیده است؛ تورنمنت های اوپن آمریکا، اوپن استرالیا، ویمبلدون و رولند گاروس. در تمام این سال ها قهرمانی این گرند اسلم ها بین سلاطین تنیس – فدرر، جوکوویچ و نادال – تقسیم شده اند. آرتور اش تنیسور سیاه پوست آمریکایی که پنج گرند اسلم مهم دنیا را در دهه ۸۰ میلادی برنده شد، ادعا می کرد تنیس از این جلوتر نخواهد رفت.

هر چند او سال ها بعد به ایدز مبتلا شد، در یادداشتی با تیتر «خدایا، چرا من؟» از بیماری اش نوشت و در نهایت هم فوت کرد و فرصت نکرد تعالی تنیس توسط فدرر، جوکوویچ و نادال را به نظاره بنشیند؛ سلاطینی که قهرمانی گرند اسلم های مهم سال را بین خودشان تقسیم کرده اند و هیچ وقت نمی گویند: «خدایا چرا من؟!» گرند اسلم هایی که هر کدام شان شبیه قلمرو امپراتوری یکی از آنهاست.

اوپن استرالیا

حدود ۴۲ هزار سال پیش گروهی شکارچی از جنوب آسیا برای پیدا کردن شکارهای بهتر به سمت سرزمین های جنوبی تر حرکت کردند و پا به استرالیا گذاشتند. طبیعی است که ژن شکارچی این مردمان به استرالیایی ها در موفقیت های ورزشی کمک کند و نشانه اش هم مدال هایی است که آنها در المپیک می گیرند اما بزرگ ترین تورنمنت ورزشی که سالانه در نیمکره جنوبی برگزار می شود، متعلق به آنهاست؛ اوپن استرالیا که هر سال در اواسط دی ماه باید منتظر شروعش در استرالیا باشیم.

به خاطر گرمای هوای ژانویه در نیمکره جنوبی، مسابقات معمولا شب ها انجام می شود و شهر ملبورن از سال ۱۹۰۹ میزبان ابدی بزرگ ترین تنیسورهای دنیا در سرزمین های کانگوروهاست.

مهم ترین گرند اسلم های دنیا، حاشیه ها و قهرمانانش

مشخصات

بزرگ ترین مشخصه مسابقات اوپن استرالیا زمین های تروبلوی جدیدی است که فقط در استرالیا وجود دارد. این زمین ها که از سال ۲۰۰۸ استادیوم های تنیس استرالیا را فرش کرده اند، آبی رنگ بوده و باعث می شوند سطح زمین خنک تر باقی بماند و بازگشت توپ قابل پیش بینی تر شود. زمین اوپن استرالیا خوراک تنیسورهایی مثل فدرر و اندی ماری است که زمین های سفت را ترجیح می دهند و استاد سبک سرعتی هستند.

بزرگ ترین ستاره

نواک جووکویچ با شش قهرمانی و راجر فدرر با پنج قهرمانی بزرگ ترین قهرمانان اوپن استرالیا به حساب می آیند.

زمان: دی

جایزه نقدی: ۵۰ میلیون دلار


ویمبلدون

قدیمی ترین مسابقات تنیس دنیا هر سال در منطقه ای به نام ویمبلدون در جنوب شرقی لندن برگزار می شود. اولین دوره مسابقات تنیس ویمبلدون در سال ۱۸۷۷ فقط به خاطر منافع مالی برگزار شد و هر تماشاچی باید برای تماشای مسابقه یک شیلینگ پرداخت می کرد. زمان برگزاری این تورنمنت دقیقا در اواسط تیر ماه و بعد از رولند گاروس فرانسه است. ۱۲۸ تنیسور در بخش مردان و ۱۰۸ تنیسور زن، هر سال در مجموعه تنیس ویمبلدون با ۱۱ زمین تنیس به رقابت با هم می روند؛ تورنمنتی که مثل خیلی از اتفاقات روزمره دیگر در انگلستان، درگیر سنت ها و قواعد عجیب و غریبی شده است.

مثلا تمام تنیسورهایی که در مسابقات ویمبلدون شرکت می کنند، مجبورند با لباس سفید در زمین حاضر شوند. خط های رنگی روی آستین و یقه هم نباید ضخامتی بیش از یک سانتی متر داشته باشند. حتی تجهیزات و لوازم بازیکنان – مانند ساک و لوازم پزشکی – باید به رنگ سفید باشند.

نوجوانان توپ جمع کن حاضر در مسابقات ویمبلدون ناچارند روزی سه ساعت تمرین کنند؛ اگر می پرسید چرا؟! دلیلش را کسی نمی داند و این هم یکی از قوانین سنتی انگلیسی هاست.

قدیمی ترین قرارداد اسپانسری تاریخ ورزش دنیا هم مربوط به تورنمنت ویمبلدون است و تمام توپ های ویمبلدون از سال ۱۹۰۲ توسط اسپانسری به نام شرکت اسلازگر تامین می شود. ویمبلدون با تمام حاشیه های اطرافش مهم ترین تورنمنت تنیس دنیاست؛ تورنمنتی که ۲۵۰ توپ جمع کن و بالای سه هزار خبرنگار در آن حضور دارند و تنیسورهای شرکت کننده در ویمبلدون پنج تن موز در طول تورنمنت می خورند.

مهم ترین گرند اسلم های دنیا، حاشیه ها و قهرمانانش

مشخصات

مسابقات ویمبلدون روی زمین چمن برگزار می شود و خیلی از ستاره های بزرگ دنیای تنیس در توجیه ناکامی های شان در زمین چمن ویمبلدون گفته اند: «چمن مال گاو است!» ساخت و نگهداری زمین چمنی که مناسب تنیس باشد، کار پر زحمت و پر هزینه ای است چون چمن باید یکنواخت و کاملا مسطح بماند و نگهداری آن در طول سال، مخارج سنگینی دارد.

برای همین بیشتر تنیسورها تا زمان حرفه ای شدن فرصت بازی روی زمین های چمن را پیدا نمی کنند و تجربه ای ندارند. ضمن این که زمین ویمبلدون باعث سر خوردن و افزایش احتمال مصدومیت می شود.

بزرگ ترین ستاره

بازی کردن روی زمین چمن به خاطر غیرقابل پیش بینی بودن حرکات توپ و البته جهش کمتر آن روی چمن، معمولا تخصص تنیسورهای باهوش است، ورزشکارهایی که می توانند تمام احتمالات را بررسی کنند و به هوش بیشتر از ضربات قوی راکت نیاز دارند. خب، وقتی بحث هوش پیش می آید، کسی بهتر از راجر فدرر وجود ندارد؛ تنیسور سوییسی با هفت قهرمانی در ویمبلدون انگلیس رکورددار این تورنمنت است.

زمان: تیر

جایزه نقدی: ۳۵ میلیون دلار


رولند گاروس

همان اوپن فرانسه است و هر سال اواسط خرداد باید منتظر دومین گرند اسلم مهم سال باشیم؛ تورنمنتی که به افتخار رولند گاروس، خلبان فرانسوی که در جنگ جهانی اول کشته شد، به نام او نام گذاری شده است. مسابقات اوپن فرانسه قدمتی بیشتر از یک قرن دارد و از سال ۱۸۹۱ برگزار می شد. در ۳۰ سال اول تورنمنت، فقط بازیکنان فرانسوی می توانستند در رولند گاروس شرکت کنند و مسابقات جای ثابتی نداشت و هر سال در یک گوشه از فرانسه انجام می شد اما از سال ۱۹۲۵ ورود تنیسورهای خارجی هم آزاد شد و به همین سادگی یکی از معتبرترین مسابقات تنیس دنیا به دنیا آمد.

مسابقات رولند گاروس حتی در زمان اشغال این کشور به دست آلمان ها هم متوقف نشد و نازی ها بهره برداری سیاسی از آن می کردند. نزدیک به یک قرن است که رولند گاروس فرانسه در مجموعه «رولند گاروس» پاریس برگزار می شود، مجموعه ای که یکی از برگ های برنده پاریس برای گرفتن میزبانی المپیک ۲۰۲۴ در رقابت با شهرهایی مثل فلورانس، برلین و لس آنجلس است. ورزشگاه فیلیپ کارتیر که برای مسابقه فینال نزدیک به ۱۵ هزار نفر گنجایش دارد و قرار است تا سال آینده مسقف شود، تا امروز شاهد قهرمانان زیادی بوده که جام رولند گاروس را بالای سر برده اند؛ آندره آغاسی، بوریس بکر، فدرر، نادال و … باید دید تا هفته آینده قهرمانی سال ۲۰۱۷ این تورنمنت به چه کسی می رسد؟!

مهم ترین گرند اسلم های دنیا، حاشیه ها و قهرمانانش

مشخصات

زمین خاک روس رولند گاروس فرانسه، محلی است برای چالش فیزیکی و بدنی تنیسورها در یکی از گرم ترین فصول سال. در زمین های خاک رس، بعد از برخورد توپ به زمین – در مقایسه با زمین های هارد و چمن – به نسبت زیادی از سرعت توپ کم می شود، برای همین هم تنیسورهایی که سبک بازی هجومی دارند، در رولند گاروس به توفیقی نمی رسند و مهم ترین ناکام تنیسورهای هجومی هم پیت سمپراس آمریکایی بود که هیچ وقت قهرمان رولند گاروس نشد.

قهرمانی در زمین کند خاک رس فرانسه در هفته مسابقه سنگین از عهده ورزشکاری بر می آید که فارغ از کیفیت فنی، توانایی بدنی فوق العاده ای داشته باشد.

بزرگ ترین ستاره

رولند گاروس فرانسه ستاره ای بزرگ تر از رافائل نادال فرانسوی را در تاریخ برگزاری اش ندیده است؛ کسی که به خاطر نه قهرمانی اش در رولند گاروس به «پادشاه خاک رس» معروف است و این روزها آماده بردن «دسیما»ی اوپن فرانسه است. نادال اسپانیایی فاتح رولند گاروس از سال ۲۰۰۵ تا ۲۰۱۴ است.

زمان: خرداد

جایزه نقدی: ۳۲ میلیون دلار


اوپن آمریکا

دنیای تنیس و گرند اسلم ها با مسابقات آزاد استرالیا شروع می شود و با تورنمنت اوپن آمریکا به پایان می رسد. برگزار کنندگان اوپن آمریکا ادعا می کنند وقتی این کارها هنوز مد نبود، به برابری حقوق زنان و مردان اهمیت می دادند، برای همین هم از سال ۱۹۷۳ جایزه بخش مردان و زنان این تورنمنت برابر و یک اندازه بود. ورزشگاه آرتور اش، محل برگزاری فینال مسابقات اوپن آمریکا با ۲۷ هزار نفر گنجایش، بزرگ ترین ورزشگاه تنیس در تمام دنیاست که سال گذشته با هزینه ای ۱۵۰ میلیون دلاری سقف شد تا از این به بعد بارندگی هم اختلالی برای مسابقات آزاد آمریکا نباشد.

مهم ترین گرند اسلم های دنیا، حاشیه ها و قهرمانانش

مشخصات

مهم ترین امکانی که در مسابقات اوپن آمریکا وجود دارد، قابلیت درخواست ویدئوچک برای تنیسورهاست. تنیسورها در هر ست سه بار امکان استفاده از ویدئوچک را خواهند داشت و آمارهای سال ۲۰۱۶ نشان می دهد در ۲۴ درصد ویدئوچک ها حق با تنیسور بوده است.

بزرگ ترین ستاره

راجر فدرر با پنج قهرمانی قطعا مهم ترین تنیسوری است که پایش را به اوپن آمریکا گذاشته؛ بالاتر از پیت سمپراس آمریکایی که در ۱۹ سالگی قهرمان این تورنمنت شد.

زمان: شهریور

جایزه نقدی: ۴۶ میلیون دلار


منبع: برترینها

کیومرث منشی زاده، شاعر ریاضی

هفته نامه کرگدن – حسین زندی: گفتگوی منتشر نشده با کیومرث منشی زاده که اواخر فروردین درگذشت؛ از زنده یاد منشی زاده به عنوان بنیانگذار شعر ریاضی نام می برند.

کیومرث منشی زاده ۱۳۱۷ در جیرفت کرمان زاده شد و ۲۶ فروردین ۱۳۹۶ در تهران از دنیا رفت. او یکی از شاعران و طنزپردازان معاصر ایرانی بود و به دلیل کاربرد اعداد، معادله های ریاضی و فرمول های فیزیک و شیمی در سروده هایش عنوان بنیانگذار شعر ریاضی در ایران گرفته بود. از کتاب های او می توان به مجموعه شعر «قرمزتر از سفید» و مجموعه طنز «از روبرو با شلاق» اشاره کرد. او در سال های اخیر به سرودن شعرهایی موسوم به شعر رنگی روی آورده بود. «ساعت سرخ در ساعت ۲۵» نام گزینه اشعار اوست که همزمان شعر و عدد را در آن به کار برده بود و سال ۸۷ از سوی انتشارات نگیما منتشر شد.

سفرنامه مرد مالیخولیایی، رنگ پریده یک شعر بلند و کتاب «حافظ حافظ» از دیگر آثار او است که اواخر دهه پنجاه منتشر شده بود.

کیومرث منشی زاده، در قسمت انرژی اتمی سازمان برنامه کارشناس بود و همزمان با آن در دانشگاه هنر به تدریس جامعه شناسی هنر می پرداخت. کار شعر را با شعر قدیم آغاز کرد و پس از پایان غزلسرایی از ریاضیات در شعر استفاده کرد. او مدتی نیز در اروپا به تدریس فلسفه و ریاضیات پرداخت. پس از مدتی به ایران بازگشت و چند سال آخر عمر خود را در تهران زندگی کرد.

کیومرث منشی زاده، شاعر ریاضی

من کیومرث منشی زاده را با کتاب «سفرنامه مرد مالیخولیایی رنگ پریده» شناختم. این کتاب اواخر دهه پنجاه منتشر شد و منشی زاده به جامعه ادبی معرفی شد. مجله «فردوسی» همان طور که در معرفی بسیاری از شاعران دهه پنجاه نقش مهمی ایفا می کرد، در شناساندن این شاعر نیز موثر بود. همان روزگار آثار این شاعران از جمله منشی زاده پرفروش بود اما با تعطیل شدن مجله فردوسی، خیلی از این شاعران نیز به حاشیه رفتند. همان روزگار بود که منشی زاده عنوان هایی مانند «شاعر ریاضی» یا «خالق شعر رنگ» را گرفت.

دهه هفتاد و هشتاد نیز چند اثر او از جمله «قرمزتر از سفید» و «ساعت سرخ در ساعت ۲۵» انتشار یافت؛ اما اقبال دهه پنجاه به او دیده نشد؛ با این همه نمی توان جایگاه کیومرث منشی زاده را در شعر امروز ایران نادیده گرفت. با این که تحصیلات او در حوزه ریاضی و فلاسفه بود به نظرم او ریاضی شعر می گفت، ریاضی فکر می کرد و ریاضی خواب می دید. این موضوع در بیشتر جملاتی که بیان می کرد، مستت ربود.

همان طور که شعر او پررنگ تر از دیگر شاعران است و حضور اعداد وجه تمایز شعر او است در عین حال ذهن مجنون او نیز در گفتارش هویداست. او گاهی به کلاس های شاهنامه خوانی برادرم، حیدر زندی، می آمد. می گفت شاهنامه را کامل نخوانده و دوست دارد بخواند، اما با مولوی میانه خوبی نداشت. دیدارها و گفتگوهایم با منشی زاده از طریق کلاس های شاهنامه خوانی میسر شد. این گفتگو حاصل آخرین دیدارها با منشی زاده است.

آقای منشی زاده چه کسی می داند جذر عدد صفر، بی نهایت است یا صفر؟ راستی چه کسی می داند؟

– کسی نمی داند، به این دلیل که این یک جبر آکسیوم است. یک محور اصل موضوعه است. اصول موضوعه هم قابل اثبات نیست، مثل این که از نقطه ای خارج یک خط رسم یک خط در توازی اش مقدور است؛ این اصل پنجم اقلیدس است. دو ریاضیدان دیگر دو اصل دیگر آورده اند که از نقطه خارج یک خط، رسم هیچ خطی در توازی اش میسر نیست، همین طور گفته اند، قابل اثبات نیست.

منظورم جنبه ریاضی این سوال نیست. منظورم این است که چطور این شعر آمده و این موضوع در ادبیات مطرح شده است؟

– نمی دانم چون ما نمی دانیم خودمان هم چطوری آمده ایم! این یعنی شما از هر جایی شروع کنید به جای دیگری می رسید، جهان این گونه است. جهان مالتی ریزالت یا چند جوابی است؛ نه یک جوابی. اصلا نمی دانیم از کجا باید شروع کنیم. کما این که اگر از اینجا شروع کرده بودیم که جذر صفر بی نهایت است؛ الان قدرت مان یک جای دیگر بود. ما از اینجا شروع کردیم که جذر صفر، صفر است.

در شعر شما عدد اهمیت بیشتری دارد یا کلمه؟

– در واقع عدد هم کلمه است؛ اما کائنات صددرصد روی عدد ساخته شده و روی کلمه ساخته نشده است. گفته اند اول کلمه بود که این حرف غلط است.

به نظر می رسد نگاه شما به نوعی نقص و انکار آن نگاه عرفانی در شعر ایرانی است؟

– بله؛ به دلیل این که اول کلمه نبود، اول عدد بود چون تمام این مقولات بر پایه ارتباط اعداد است. حالا تعجب آور است؛ با عوام که صحبت می کنید می گویند دو دوتا به طور قطع چهارتاست، در حالی که دو ضرب در دو برابر با چهار نیست و این قابل اثبات است. البته این در صورتی معتبر است که شما جذر صفر را صفر حساب نکنید. عجیب این است که کل کائنات بر اساس همین جدول اقلیدس ساخته شده است.

یعنی این که تسمه پروانه بر همین اساس می چرخد، دستگاه های دندانپزشکی بر همین اساس کار می کنند و … اما اگر از جای دیگری می رفتیم الان جای دیگر بودیم. یعنی قراردادها اگر تغییر می کرد، کائنات کلا تغییر می کرد چون اصولا موضوعه است. اصول موضوعه یعنی چیزهایی که شما وضع کرده اید اما قابل اثبات نیستند و بقیه مسائل جهان بر اساس آنها قابل اثباتند. یعنی وقتی شما اصول موضوعه اقلیدس را که پنج است، قبول می کنید، بر اساس این اصول دو تا خط مربع با هم مساوی اند اما اگر اساس را تغییر دهیم همه چیز به هم می ریزد و این نتیجه تغییر می کند.

شعر رنگ از کجا آغاز شد؟ رنگ چگونه وارد شعر شما شد؟

– خودم هم نمی دانم. به تدریج متوجه شدم در شعر من کلمات رنگی زیاد است. شاید علاقه ای که به رنگ داشتم باعث شد. مثلا صدای خروس را قرمز می شنیدم و می دیدم. اگر به شما بگویند صدای طوطی چه رنگی است لاجرم می گویید سبز است؛ نمی گویید نارنجی است. اگر بگویید پنج چه رنگی است، شما با یادآوری پنج تومانی دوران کودکی می گویید سبز است. من این تصاویر را رنگی دیدم و فکر کردم حالا که جهان لبریز از رنگ است چرا تصاویر در شعرم رنگی نباشند؟ یکی به من گفت رجحان شعر رنگی بر شعر غیر رنگی چیست؟ گفتم همان رجحانی که فیلم شکوه علفزار بر فیلم های لورل و هاردی دارد. البته اخیرا فیلم های لورل و هاردی را هم رنگ می کنند.

کیومرث منشی زاده، شاعر ریاضی

عدد که تا بی نهایت هست اما آیا شما هیچ وقت فکر کرده اید در اشعارتان رنگ کم بیاورید یا رنگ هم تا بی نهایت هست؟

– همیشه بین تفکر و تخیل ما با بیان آن تخیل کاهش و کاستی هست. یعنی آنچه شما می خواهید بگویید به اندازه اش لغت ندارید که حرف های تان را بزنید و آنچه می گویید از آنچه می نویسید غنی تر است. در زبان ها یک مشکل دیگر هم هست و آن این که ما دو گونه اسم داریم؛ یکی اسم معنا و دیگری اسم ذات. مثل غم که اسم معناست اما چتر اسم ذات است. لغاتی که اسم معنا هستند ما تصویری در بیرون برای شان نداریم. مثل غم، عشق و خوبی.

اما لغاتی مثل چتر و مبل در بیرون یک شیئی و بروز و ظهوری دارند. معمولا برداشت مردم در موردشان به هم نزدیک است اما در مورد اسامی معنا مثل اندوه، ملال، من و شما برداشت واحدی نداریم. به این علت حدی برایش نیست که تا کجا غم است تا کجا اندوه است و کجا دلگیری است.

به همین مناسبت هر چه شعر را از معنا به سمت ذات ببرید، بیشتر موفق هستید. البته اگر قبول کنید شعر یک بیان است و بیان هم یک کسر است که صورت آن چیزی است که می گوییم و مخرج آن چیزی است که می خواهیم بگوییم. بین آنچه می خواهیم بگوییم و آنچه می گوییم تفاوتی هست و یک جور ناکامی وجود دارد. اصلا چرا مردم دنیا این قدر با هم حرف می زنند و حرف هم را نمی فهمند؟ مثلا کلمه عشق. البته عشق فارسی نیست، عربی هم نیست. در عربی می گویند «حب» نمی گویند «عشق».

البته می گویند عشق ریشه بین النهرینی دارد و از عشقه گرفته شده است.

– این غلط است. یک جور مغالطه است چون اگر از ریشه عشقه بود باید عَشق باشد، نه عِشق. دوم این که در زبان های آلمانی، نروژی یا سوئدی هم چنین چیزی نیست و این اتفاقی این طور شده. کسانی که این حرف ها را می زنند مصداق گفته شکسپیر هستند: مغز بیکار کارگاه شیطان است.

برگردیم به تفاوت کلمات؟

– بله، به هر حال کلمات ذات موفقیت آمیزترند. فرض کنید کلمه «عفت» برای ما غلیظ تر و شدیدتر از کلمه «عفت» برای سوئدی یا نروژی است. یعنی وقتی می گویید عفت خیلی در انتقال مفهوم کامیاب نیستید. اما وقتی بگویید «ساعت» ملموس تر است. این تصور، شعر را به نقاشی نزدیک می کند. حافظ می گوید: «عکس روی تو چو در آینه جام افتاد/ عارف از خنده من در طمع جام افتاد.» سعدی می گوید: «همنشین تو از تو به باید/ که تو را عقل و دین بیفزاید». حافظ در جای دیگر می گوید: «نخست موعظه پیر می فروش این است/ که از مصاحب ناجنس احتراز کنید».

خب شعر اول تصویری تر و زیباتر و موفق تر است؛ چون بیشتر کمک کرده که آنچه را گوینده می خواهد بگوید برساند. بالاخص که در زبان های مختلف کلمات هم معنا بار عاطفی متفاوتی دارند. مثل مدل عفت که گفتم. به هر حال در تحلیل نهایی شعر، کلمه است و عدد هم واژه است اما دال بر معدود است در حالی که کلمات دال بر مفهوم هستند.

بیشتر توضیح می دهید؟

– دال بر معدود یعنی پنج در بیرون پنج را می رساند. عدد در ذهن شماست و در بیرون عدد وجود ندارد. معدود وجود دارد. در علوم ریاضی یک بحثی می کنیم که در شعر هم قابل گفتن است. من یک بار گفتم هیچ شاعری نیست که در غزل، در مثنوی مشکل وزن نداشته باشد. یعنی دو مصراع یک شعر کاملا مثل هم نیست. چرا که من از شما می پرسم محمد علی کلی و گاندی چند نفرند؟ شما می گویید دو نفر. اما آیا اینها به واقع دو نفرند؟

کلی که قدش بلندتر است، مشتش سنگین تر است… دو تا گندم مگر کاملا با هم مساوی اند؟ دو تا اتم هم با هم مساوی نیستند. پس شما نمی توانید دو مصراع شعر شاعری حتی سعدی را که استاد وزن است از نظر وزن مساوی بگیرید. گوش ما این تفاوت وزنی بین دو مصرع را دریافت نمی کند، اما واقعا یکی نیست. حالا شعر بسته به کلمه است.همان طور که نقاشی بسته به رنگ است. شاعری که بلد نیست با کلمه بازی کند شاعر خوبی هم نیست. می تواند خوب تخیل داشته باشد اما به مرحله بروز نمی رسد.

از تفاوت کلمه گفتید، از تفاوت شعر هم بگویید.

– خیلی از آدم ها الان موفق نیستند. یک آقای قماربازی به اسم لیلاج بوده که تخته نرد بازی می کرده و می توانسته تاس بگیرد، یعنی تقلب کند و تاس ها را طوری بیندازد که چیزی که می خواهد بیاید. آن قدر در این کار مهارت داشته که از حیاط به پشت بام تاس می انداخته و جفت شش می آمده. لیلاج خیلی چیره دست بود اما روزگار از او چیره دست تر بود و او را به جایی رساند که خاکسترنشین شد. یعنی تمام زندگی اش حتی لباس هایش را هم باخت. لیلاج گفته بود مهم نیست که تاس را چطور بریزیم، مهم این است که تاس چطور بیاید.

 کیومرث منشی زاده، شاعر ریاضی

حالا هم مهم نیست که شاعر چطور شعر بگوید، مهم این است که چطور شعر گفته باشد چون همه شاعرها می خواهند شعر خوب بگویند و همه شاعرها فکر می کنند چیزی گفته اند اما بعضی ها چیزی نگفته اند؛ یعنی فکر کرده اند اما آن فکر روی کاغذ نیامده است. این می شود شاعری که بلیغ نیست، در مقابل سعدی که در اغلب موارد بلیغ است و چیزی را که خواسته گفته و القاء کرده است.

امروز یک بحثی هست که بعضی ها می گویند خواننده شعر یک مقداری باید آن شعر را خود درست کند اما شعر واقعی آن است که خواننده در مقابلش محکوم به دست به سینه نشستن و اظهار عجز باشد. شهریار می گوید: «نرگس مست که چشمش هم شرم و ناز است/ تا نگاهش به تو افتاده دهانش باز است.» این حسی است که آدمی مقابل شعر سعدی و حافظ و نیما یوشیج دارد. اما بعضی ها شاهد این بیانند که المعنی فی بطن الشاعر. یعنی معنا در دل شاعر است، در حالی که آن معنایی که در دل شاعر است تنها به درد شاعر می خورد. وقتی معنا به درد خواننده می خورد که در دل کاغذ باشد.

شما توانسته اید این رسالت را انجام دهید؟

– نمی دانم. یک آقایی هست که در روانشناسی و جامعه شناسی اطلاعاتی دارد. او می گوید هیچ کس نمی تواند راه رفتن خود در پیاده رو را از پنجره تماشا کند. آدمی قاضی خوبی برای خود نیست؛ اما شاعر از میزان اقبال مردم می تواند بفهمد چقدر حرفش درک شده.

شما کتابی دارید به اسم «ساعت سرخ در ساعت ۲۵» هم سرخی و رنگ و هم عدد را در عنوان کتاب دارید. اگر عدد و رنگ را از شعر شما بگیرند، چه اتفاقی می افتد؟

– گرفتن عدد و رنگ از شعر من وقتی ممکن است که مغز مرا تخدیر کنند. در آن صورت می شود مثل شعر دیگران. ساعت سرخ کنایه از قلب است چون ساعت هم می زند و ساعتی که یار و وفادار شما هست قلب است. ساعت را گم می کنیم، بندش پاره می شود، اما قلب ساعتی است که تا زنده اید تیک تاک می کند. ساعت ۲۵ هم وقتی است که آدم نیست و مرده چون شبانه روز دنیا ۲۴ ساعت است.

برداشت من از عنوان این کتاب چیز دیگری است. شما همیشه فراتر از چهارچوب بوده اید. یک قدم به بیرون پریده اید، یعنی اگر شبانه روز ۲۴ ساعت است، شما آن را ۲۵ ساعت فرض کرده اید و همان طور که گفتید دو دوتا را چهارتا فرض نمی کنید. من فکر می کنم این ویژگی شاعر است، ویژگی منشی زاده است که در شعرش متبلور شده است. درست نیست؟

– شاید هم این طور باشد. گفتم که من اصلا نمی توانم این را بفهمم. مضاف بر این که حدود شعر یعنی جور دیگر دیدن چون دیدن وجود شعر و رویا برای غلبه بر بدبختی انسان است. یعنی شما با رویاهای تان دنیای دیگری برای خود می سازید. خواب هم همین است. خواب یک جور شعر است؛ یعنی یک شعر سوررئالیسم یک جور خواب است. برای این که خواب و شعر هر دو بی در و دروازه اند. شعر مربوط به عقل سلیم نیست، چون اصولا خود شعر برای غلبه بر عقل سلیم است.

یعنی می شود گفت شعر بر آمده از نوعی جنون است؟

– بله، حتما جنون است. شعر مربوط به جنون است اما نظم مربوط به عقل است. خیلی از کتاب هایی که می بینید نظمند و خیلی از کتاب های شعر، شاعر نیستند. کما این که فردوسی فردوسی است و عظمتش بر کسی پوشیده نیست، اما فردوسی نویسنده است نه شاعر.

یعنی به نظر شما این دو یعنی شعر و نظم، این جنون و عقل با هم تلاقی نمی کنند؟

– چرا، گاهی قاطی می شوند و نظم شاعرانه می شود، اما خود شاعر شعر نیست. فردوسی لبریز از تکنیک های شاعرانه است اما این اندیشیده است و اصولا فردوسی طرح و توطئه و جنگ دارد. ابتدا یک کارهایی کرده یعنی خواسته که بند، در واقع شعر ساخته است. شعر وقتی می فهمد چکار کرده که کرده باشد. مثل شعری که همیشه در زمان گذشته اتفاق می افتد. یعنی هیچ کس شعر گفتن را ندیده است، اتفاق که افتاد می فهمد. اصولا شعر برای غلبه بر عقل است.

پنج چیز است که در فرهنگ هلنی راجع به آن صحبت شده. برهان، جدل، خطابه، شعر و مغالطه. شعر چیزی است که شما می دانید مزخرف و دروغ است اما خوش تان می آید چون انسان می خواهد از زندگی روزمره تلخ متدیک بی مزه فرار کند. خود کلمه شعر، کلمه شراب و کلمه زن در شعر خوب است. در بیرون چنگی به دل نمین زند. هر چه شعر دروغ باشد، بیشتر خوش تان می آید. سعدی می گوید هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی و شما از این اغراق خوشتان می آید.

 کیومرث منشی زاده، شاعر ریاضی
چون اغراق مسئله معقولی نیست اما مجذوب کننده است این شعر زهیر فاریابی که می گوید «نه کرسی فلک نهد اندیشه زیر پای/ تا بوسه بر رکاب قزل ارسلان زند» تملق آمیز است اما تصویر قشنگی است یا شعر حافظ که گاهی چیزی گفته که دروغ است اما به همین علت شما خوش تان می آید و راست می پنداریدش، وقتی می گوید «پیش از این کاین سقف سبز و طاق مینا برکشند/ منزل چشم مرا ابروی جانان طاق بود» خب این با فیزیک نمی خواند. در مقطع غزل هم می گوید: «شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد/ دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بود».

یعنی واقعیت جایگاهی در شعر ندارد؟

– این چیزها اصلا نیست اما شما از همین خوش تان می آید. این که گفته شده است دروغ ترین شعر زیباترینش است، همین است. سعدی چند بار در شعرهایش کشته شده اما آدمی یک بار که بیشتر نمی میرد، خب خیلی هم قشنگ می گوید. راجع به کشته می گوید: «عاشقان کشتگان معشوقند/ برنیاید ز کشتگان آواز» و این قشنگ است.

می خواهم بگویم فکر نکنیم که در دنیا شاعر زیاد است یا باید می بوده است، چون وقتی تاریخ ادبیات ما را با تاریخ ادبیات آلمان مقایسه کنید، می بینید تاریخ ادبیات آنها یک پنجم تاریخ ادبیات ما هم نیست، چون آنها منتقد داشتند و برای شعر ارزش قائل بودند. هر شعری را کنار هر شعری نگذاشتند؛ یعنی نیامده اند سعدی را کنار ایرج میرزا بگذارند.

آنچه در ذهن مردم مانده همان چند شاعر مثل حافظ و سعدی و فردوسی و خیام است. ظهیر فاریابی را خیلی ها نمی شناسند یعنی اینجا هم تا حدودی چنین اتفاقی افتاده است.

– بله، حق هم همین است اما مولفان کتاب ها همه شاعران را درت متون شان گنجانده اند. جفایی که به دانشجویان ادبیات رفته همین است. شما چکار دارید بخارایی چه کرده. یک دانشجوی ادبیات فارسی اگر سعدی و حافظ و امثالهم را حفظ باشد، کافی است. بیشتر از این هم به درد ما نمی خورد چون آنها شعر نیستند و تصور و تخیلی هم نداشتند. مثلا وقتی از ما درباره بیدل پرسیدند، گفتیم بیدل به درد همانجا می خورد، چون ما عادت داریم توی هر صفحه از کتاب حافظ شعر خوب ببینیم اما در مورد بیدل باید صفحات زیادی را ورق بزنیم تا یک چیز خوب ببینیم. خود بیدل هم شخصیت شاعرانه ای نداشته است.

می گویند دیدم شکمی ز دور پیداست/ بعد از دو سه روز بیدل آمد. خب بالطبع چنین آدم بورژوایی شاعر نمی توانسته باشد. در شعر بیدل جنبه های انسانی چقدر کم است و جنبه های انسانی در شعر سعدی چقدر زیاد است. اولین کسی است که مقوله انسانیت به مغزش خطور کرده و در بوستان کار را به جایی می رساند که می گوید: «من از بینوایی نیم روی زرد/ رخ بینوایان رخم زرد کرد» یا در جایی دیگر یک مستطیعی می گوید: «ما را به جهان خوش تر از این یک دم نیست/ کز نیک و بد اندیشه و از کس غم نیست». فقیر از پایین می گوید که: «ای آن که به اقبال تو در عالم نیست/ گیرد که غمت نیست غم ما هم نیست؟»

فکر نمی کنید این موضوع به شیوه آموزش برمی گردد؟

– در مدرسه ها به ما خواندن این شعر را این طور سوالی یاد ندادند. به ما یاد می دهند غم ما هم نیست. چطور غم مما نیست؟ آدمی که همه سلول هایش فریاد گرسنگی می کشد چطور غمش نیست؟ این چه فرهنگی است که به مردم می قبولانید؟ در نوشتن هم مشکل داریم. ما در شعرمان نقطه گذاری نمی کنیم و به مردم واگذار می کنیم. اسپانیایی ها برای رفع این معضل علامت های استفهام، استبعاد، استرحام و استعلام را قبل از شروع جمله می گذارند. ما علامت سوال را آخر جمله سوالی می گذاریم آنها اولش که خواننده لحن ادای جمله و کلمه را بداند.

پنجاه سال قبل از پترارکا که بنیاد ادب انسانی را در غرب گذاشته است، سعدی چگونه این سخنان انسانی را گفته است؟ او در غرب جدی گرفته نشد همچنان که سعدی مورد اقبال شاعران قرار نگرفت. حافظ که وارث بلافصل سعدی است و کلام سعدی برای حافظ شأن «گفته» را دارد به عنوانی که «گفته اند» از آن یاد مین کند؛ یعنی یک گفته مقبول. یک ضرب المثل هست که می گوید: که گفته اند نکویی کن و در آب انداز… این شعر حافظ اشاره به شعر سعدی دارد که می گوید: تو نیکی می کن و در دجله انداز.

اما چطور است که حافظ مقوله انسانیت سعدی را به جد نگرفته است؟ در یک غزل سه بار به گدا بد و بیراه می گوید. بعضی می گویند منظور از گدا پیر دیگری است. اگر این طور است منظور از نعل هم حوض است چون اگر قرار باشد شما از هر کلمه ای یک اراده ای بکنید که نمی شود. شعر و کلمه یک کنوانسیون اجتماعی است اما حافظ این کار را کرده است. در یک غزل سه بار از شاه تعریف می کند.

شاعران کهن مثل سعدی و حافظ آیا نمودی در شعر شما داشته اند؟ از آنها چگونه تاثیر گرفته اید؟

– متاسفانه یک جایی هست که من گفته ام مرا در شاعران تنها به سعدی ارادت است و نه چندان که زنخش را به مشتی میهمانی نکنم. بدان هنگام که بی پاپوش به دیدن بی پا مردی خدا را به شکر بر می خیزد. چون کسی که کفش ندارد با دیدن یک مرد که پا ندارد نباید از خدا تشکر کند. این فرهنگ غلط است اما چطور شده که این مطلب گم شده است؟ کم شناسی انسانیت بوده است تا زمانی که ویکتور هوگو در فرانسه «بینوایان» را می نویسد که در آن انسانیت وجود دارد. در بینوایان همه رنج می کشند الا کشیش.

 کیومرث منشی زاده، شاعر ریاضی
از همه بیشتر دختر تناردیه رنج می کشد که عاشق ماریوس است اما ماریوس او را حامل نامه عاشقانه اش به کوزت می کند. این انسانیت ویکتور هوگو باز هم از بین رفته است. مگر فیلم های سینماتیک کار ضد انسانی نمی کنند؟ که حتما دزدها باید چشم شان چپ باشد یا آدم گوژپشت حتما باید آدم بدی باشد. هدف از شعر و ادب و هنر تعالی انسان است. کمک به انسان فقیر و ضعیف است. در واقع سرمایه داری همان کار تنازع بقا را می کند. ما که می دانیم ماهی بزرگ باید همیشه ماهی کوچک را بخورد اما آیا این باید همیشگی باشد یا باید کمک کنیم که ماهی کوچک خورده نشود؟ در جامعه هم همین است.

تفاوت شما با دیگر شاعران این است که همیشه چیزی را مطرح می کنید که خلاف جهت معمول است و به نظر من شما توانسته اید این کار را بکنید.

– ما طرف درستی هستیم. کتابی هست از «یاروسلاو هاشک» نویسنده چک به اسم «مصدر سرکار ستوان». در این تاب سربازی هست به اسم شوایک و مصدر یک سرکار ستوان است، انسان خیلی ساده ای است؛ همان که انسان لیاقتش را دارد که باشد و این سرکار ستوان یک نامه عاشقانه می نویسد و به او می دهد که به دست زن سرهنگ برساند و او نامه را به سرهنگ می دهد.

خود نویسنده می نویسد کسانی که در مقابل شوایک ایستاده اند چه مردم ابله و بدبختی هستند، کسانی که برای سرمایه داری شمشیر می زنند چه آدم های بدبختی هستند. به خاطر شکم شان و مقولات دیگر پا روی چه حقی می گذارند. امروز ببینید به مردم سرمایه داری قبولانده است که بسته بندی کالا مهم است. این یعنی یک زن بیوه فقیر که یک شیشه شیر می خرد سی درصدش را باید بیندازد در سطل زباله و سرمایه داری این شیشه را فردا دوباره به او می فروشد. چه کسی باید از مردم فقیر حمایت کند؟

به نظر شما این حمایت وظیفه چه کسی است؟

– نویسنده، شاعر، هنرمند. داوینچی تابلو زیاد کشیده اما مونالیزا برای انسانیت چیزی نداشته اما تابلوی شام آخر مسیح حرفی دارد. شاعران ما شعور این را ندارند. وقتی سهراب سپهری می گوید چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید؛ یعنی زندان را شما گلستان ببینی. این فرستادن توده ها دنبال نخودسیاه است. سهراب سپهری آدم گول خورده ای بوده و جوانی است که با مغز پیر هرات فکر می کند. هشتصد سال از تاریخ و هفتصد سال از جغرافیا عقب است. یعنی زمانی که صفر هنوز پیدا نشده بود. می گوید کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ. پس کار کیست؟ سرطان را چه کسی باید معالجه کند؟ اگر او درست بگوید پس چه کلاهی سر دانشمندان ناسا رفته است. پس ما آدمیم که دست روی دست گذاشته ایم یا او که دست یک مرده را به یک جوان پیوند می زند؟

شاعر که نمی تواند دست پیوند بزند.

– انسان ها را که می تواند به هم نزدیک کند. آدمی از جهل دنیا و شاعرها گریه اش می گیرد. چون وقتی آدم بتواند و نکند، به خودش از پشت خنجر زده است. اگر یک تریبونی دستش باشد و حرف نزند باید وقتی در آینده نگاه می کند از خودش بدش بیاید. چون فرق نمی کند. شما عامل جرم باشید یا ساکت در برابر جرم. الان در جهان مقداری اشتباه محاسبه وجود دارد. مردم می گویند سقراط دوست قانون بود و شوکران را خورد اما به نظر من دشمن قانون بود، چون قانون بد را اجرا کرد. می گویند قتل عمد جرمش بیشتر از غیر عمد است اما به نظر من قتل غیر عمد دو جرم دارد؛ یکی قتل و دیگری جهل. ما در زمین کاری نداریم مگر مبارزه به خاطر کل حیات.

منظورتان از حیات فقط انسان است یا کل محیط زیست.

– یک وقتی جایزه ای به من دادند و من آنجا خطابه ای خواندم. گفتم ما کلی از خودمان خوش مان می آید، چون پاستوری داریم که به خاطر این که انسان ها نمیرند، میکروب ها را کشته است. در حالی که باید پاستوری پیدا کنیم که هم مواظب انسان ها باشد، هم میکروب ها. چون الان همه ما قاتلیم و کسی هم نیست ما را بگیرد. مگر قتل مرغ و گوسفند و پشه کم است؟ همه این کارها را ما داریم می کنیم؛ این کارها معطوف به خودخواهی ماست.


منبع: برترینها

نوادگان چهره های مشهور قرن بیستم

: شاید برخی اوقات با کسانی برخورد کرده باشید یا عکس های اشخاصی را دیده باشید که ظاهری شبیه افراد مشهور در گذشته ای نه چندان دور داشته باشند. برای مثال یکی را در خیابان می بینید و یاد فلان بازیگر قدیمی یا رییس جمهور چند دهه ی پیش کشورتان بیفتید. این موضوع معمولاً رخ می دهد و معمولاً این شباهت ها شما را کنجکاو می کند. اگر چه در بسیاری از موارد قرابتی بین شخص یا عکسی که می بینید و شخصیت مشهور تداعی شده وجود ندارد اما باید بدانید که در برخی موارد نوادگان افراد مشهور شباهت بسیاری به اجداد و والدین خود پیدا می کنند. در ادامه این مطلب قصد داریم افرادی را به شما معرفی کنیم که از چنین شباهت هایی به اجداد مشهور خود در قرن بیستم دارند.

۱- رز و تاتیانا شلوسبرگ نوه های جان و ژاکلین کندی

با نوادگان چهره های مشهور قرن بیستم آشنا شوید

با نوادگان چهره های مشهور قرن بیستم آشنا شوید

رز بزرگ ترین نوه ی کندی ها بوده و از ظاهرش در این عکس می توانید شباهت های بسیاری بین او و مادربزرگ سرشناسش ژاکلین کندی پیدا کنید. این دختر جوان از دانشگاه هاروارد فارغ التحصیل شده و به دنیای سینما علاقه دارد و اخیراً در یک سریال تلویزیونی کمدی نیز بازی کرده است. خواهرش تاتیانا از دانشگاه ییل فراغ التحصیل شده و خبرنگار است. این دو یک برادر کوچکتر به نام جان دارند که از دانشگاه کمبریج فارغ التحصیل شده و اولین قدم هایش را برای ورود به دنیای سیاست برداشته است.


۲- اِما فرر نوه ی آدری هپبورن و مل فرر

با نوادگان چهره های مشهور قرن بیستم آشنا شوید

با نوادگان چهره های مشهور قرن بیستم آشنا شوید

اِما دختر شان، پسر ارشد آدری هپبورن است. این دختر جوان از همان کودکی در نقاشی استعداد فوق العاده ای داشته و در آکادمی هنر فلورانس درس خوانده و همانند مادربزرگش با یونیسف همکاری می کند. البته وی در دنیای مد نیز مانند مادربزرگ مشهورش فعالیت داشته و چند سال پیش قراردادی را با یک آژانس مدلینگ امضا کرده و وارد این عرصه شده است.


۳- آلیسون لِ بورخس نوه ی آلن دلون و ناتالی دلون

با نوادگان چهره های مشهور قرن بیستم آشنا شوید
با نوادگان چهره های مشهور قرن بیستم آشنا شوید

عکاسی که قصد عکس گرفتن از او را داشت و او را نمی شناخت به او گفته است:” اگر آلن دلون یک زن بود دقیقاً شبیه تو می شد”. آلیسون حقیقتاً زیبایی و دلربایی را از پدربزرگش به ارث برده است اما برخلاف پدربزرگ بازیگرش ترجیح داد وارد دنیای مدلینگ شود. زیبایی او شباهتش به پدربزرگ معروفش باعث شده که در دنیای مدلینگ اسمی برای خود دست و پا کند.


۴- لِوی دیلان نوه ی باب و سارا دیلان

با نوادگان چهره های مشهور قرن بیستم آشنا شوید

با نوادگان چهره های مشهور قرن بیستم آشنا شوید

این مدل خوش چهره نیز مانند دیگر فرزندان افراد مشهور در دنیای مدلینگ موفق بوده و به گفته ی خودش علاقه ی فراوانی نیز به موسیقی دارد. لوی دیلان گیتار می نوازد و برای خود و دوستانش آهنگسازی می کند اما هنوز قصد ورود به دنیای موسیقی به شکل حرفه ای را ندارد.


۵- آن کاریه نوه ی بریژیت باردو و ژاک کاریه

با نوادگان چهره های مشهور قرن بیستم آشنا شوید

با نوادگان چهره های مشهور قرن بیستم آشنا شوید

در عکس آن کاریه می توانید شباهت های بسیاری بین او و مادربزرگش بریژیت باردو ببینید و دستکم فریبندگی فرانسوی این دو کاملاً شبیه هم است. آن کاریه در سال ۱۹۹۹ وارد دنیای تئاتر شد و روز به روز بر پیشنهادهای سینمایی و تلویزیونی وی افزوده می شود و امروزه به یک بازیگر نسبتاً سرشناس و موفق در کشورش تبدیل شده است.


۶- شارلوت کاسیراگی نوه ی گریس کلی و شاهزاده رانیه سوم

با نوادگان چهره های مشهور قرن بیستم آشنا شوید

با نوادگان چهره های مشهور قرن بیستم آشنا شوید

شارلوت دختر شاهزاده کارولین و نوه ی گریس کلی بازیگر افسانه ای سینما است. این دختر زیبا در دانشگاه سوربن تحصیل کرده و در دنیای روزنامه نگاری فعال بوده و در امور خیریه نیز فعالیت می کند. علاوه بر این وی به دنیای مد نیز علاقه ی زیادی داشته و هر از چند گاهی با برندهای معروفی کار می کند.


۷- دایانا پیکاسو نوه ی پابلو پیکاسو

با نوادگان چهره های مشهور قرن بیستم آشنا شوید

با نوادگان چهره های مشهور قرن بیستم آشنا شوید

در خانواده ی پرجمعیت پیکاسو شاید تنها یک نفر را بتوان پیدا کرد که زندگی اش با هنر گره خورده باشد و آن هم کسی نیست جز دایانا نوه ی او. دایانا در رشته ی حقوق خصوصی و تاریخ هنر تحصیل کرده و در حال حاضر به عنوان یک کارشناسی هنری خبره در حراجی بزرگ ساثبی (Sotheby) فعالیت می کند. همچنین وی با نمایشگاه ها و موزه های آثار هنری در سراسر جهان همکاری دارد. بدون شک پدربزرگش به او افتخار خواهد کرد.


۸- سلاح، اسکیپ و نیکو مارلی نوه های باب مارلی

با نوادگان چهره های مشهور قرن بیستم آشنا شوید

با نوادگان چهره های مشهور قرن بیستم آشنا شوید

با نوادگان چهره های مشهور قرن بیستم آشنا شوید

با نوادگان چهره های مشهور قرن بیستم آشنا شوید

باب مارلی با توجه به ۷ بار ازدواجش بیش از ۱۱ فرزند از خود به جای گذاشته است و دستکم سه نفر از نواده های او به نحوی به شهرت رسیده اند. این سه به ترتیب از بالا عبارتند از سلاح مارلی که در حوزه ی مدلینگ فعالیت دارد، اسکیپ مالی که با همکاری با کیتی پری به شهرت رسید و نیکو که یک بازیکن سرشناس در ورزش راگبی است و اخیراً قراردادی را با یک باشگاه ورزشی معروف امضا کرده است.


۹- رایلی کیو نوه ی الویس و پریسیلیا پرسلی

با نوادگان چهره های مشهور قرن بیستم آشنا شوید

با نوادگان چهره های مشهور قرن بیستم آشنا شوید

رایلی دختر لیزا ماری پرسلی تنها دختر الویس پریسلی از اولین ازدواجش است. این زن جوان در دنیای سینما فعالیت داشته و مهم ترین نقشش را در فیلم «مکس دیوانه: جاده ی خشم» (Mad Max: Fury Road) بازی کرده و برای بازی در سریالی به نام «The Girlfriend Experience» نامزد دریافت جایزه گلدن گلاب شده بود.


منبع: برترینها

خداحافظی با «فیلیپ لام»، آلمانی نجیب

هفته نامه همشهری جوان – مهران باقی: معمولا هر تیمی دست کم یک بازیکن دارد که نه تنها سرسخت ترین دشمنان و رقبا هم از او متنفر نیستند که برایش احترام قائلند. در مورد تیم ملی آلمان و بایرن که هر دو دشمنان قسم خورده زیادی دارند، این فیلیپ لام بود که در طول ۱۴ سال گذشته، وظیفه تلطیف آن حس تنفر آمیز را بر عهده داشت؛ وظیفه ای که در طول یک دهه اخیر در یوونتوس روی دوش بوفون، در بارسلونا روی دوش اینیستا و در رئال روی شانه های کاسیاس بوده.

لام در طول دوران حرفه ای خود از هر دو بعد حرفه ای و اخلاقی کیفیتی کم نظیر به تاریخ فوتبال هدیه کرد. به لحاظ فنی اگر بهترین مدافع راست تاریخ نبود، یکی از بهترین ها بود و ده ها جام و عنوان مهم را درو کرد. به لحاظ اخلاقی هم همیشه او را مظهر آرامش، عقلانیت و رفتار مناسب با هم تیمی ها، داور و رقبا تلقی می کردند.

جمع شدن همین ویژگی ها در بازیکنی که گواردیولا با وجود کار با مسی و ژاوی و اینیستا، او را «باهوش ترین بازیکنی که تا به حال با او کار کرده ام» دانسته بود، باعث شد به مناسب خداحافظی او از فوتبال نگاهی کنیم به مسیری که در ۱۴ سال طی کرد.

خداحافظی با فیلیپ لام، آلمانی نجیب

احتمالا هیچ کدام از سوانح ورزشی و پزشکی به اندازه اردیبهشتی که گذشت از ما دیوانگان فوتبال اسطوره و ستاره نگرفت. پایان فصل لعنتی ۲۰۱۷-۲۰۱۶ مصادف شد با خاموشی درخشش چند نفر از غول های فوتبال. طی این دو هفته فرانچسکو توتی، جان تری، ژابی آلونسو و فیلیپ لام که هر کدام جایگاهی اساطیری نزد هواداران تیم شان داشتند، کفش ها را آویختند.

در میان این ستاره ها خداحافظی لام در سی و سه سالگی نشان از طرز خاص او نسبت به زندگی حرفه ای اش داشت. او که بعد از قهرمانی آلمان در جام جهانی، در حالی که هنوز می توانست در یک یورو یا یک جام جهانی دیگر به میدان برود، در سی و سه سالگی فوبتال ملی را کنار گذاشت. امسال هم اصرارهای آنچلوتی و مدیران بایرن مبنی بر ادامه بازی را نادیده گرفت و با این که هنوز یک سال دیگر قرارداد داشت، احترم خودش را حفظ کرد و کفش ها را در اوج و با کسب پنجمین قهرمانی پیاپی بوندس لیگا آویخت. اما این آلمانی نجیب و آرام از کجا فوتبالش را شروع کرد؟

پرده اول: هوش

ژن فوتبال خیلی زود خودش را در وجود فیلیپ نشان داد. پسر نحیف و باهوش آلمان از شش سالگی در تیم «اف تی گرن» یکی از محلات مونیخ به طور ثابت بازی کرد و این حضور تا یازده سالگی ادامه داشت. حضور او در این تیم محلی آن قدر چشمگیر بود که استعدادیاب های بایرن سریعا او را شناسایی و مقدمات انتقالش به آکادمی فوتبال بایرن را مهیا کردند.

یک موفقیت بزرگ برای یک بازیکن یازده ساله! سرعت بالا، هوش تاکتیک پذیری فراوان و مهارت در انجام حرکات سریع لب خط موجب شده بود تا لام نوجوان در میان نونهالان بایرنی انگشت نما باشد و بدرخشد. در سال ۲۰۰۳ «هرمان گارلند» مربی تیم دوم بایرن مونیخ به «فلیکس ماگات» زنگ زد و گفت: «جوان معرکه ای داریم که پانزده ساله به نظر می رسد ولی مثل سی ساله ها بازی می کند.» ماگات پرسیده بود در چه پستی؟ و گارلند جواب داده بود: «دفاع راست، دفاع چپ، جناح راست، میانه میدان و همین طور هافبک دفاعی.»

خداحافظی با فیلیپ لام، آلمانی نجیب

او راهی تیم اصلی شد اما مدیران بایرن طی حرکتی هوشمندانه تصمیم گرفتند بازیکن فرز و زرنگ شان را برای کسب تجربه بیشتر، برای دو فصل به اشتوتگارت قرض دهند.

او در هفته نخست رقابت های فصل ۲۰۰۴-۲۰۰۳ و در دیدار برابر روستوک، از دقیقه ۷۶ وارد میدان شد و اولین بازی اش در بوندس لیگا را تجربه کرد.

کار کردن او زیر نظر دو مربی سختگیر به نام های فلیکس ماگات و ماتیاس سامر در اولین حضور حرفه ای در لیگ باعث شد مهارت هایش حسابی قوام پیدا کند. او بعد از بازی در لیگ قهرمانان اروپا و انتخاب به عنوان دومین بازیکن برتر بوندس لیگا، حالا آماده بازگشت به زادگاه و بازی در خانه اولش بود.

پرده دوم: جنگندگی

موقع بازگشت به مونیخ کسی برای فیلیپ جوانی که آن زمان به عنوان دفاع چپ به میدان می رفت، فرش قرمز پهن نکرده بود. در پست او «لیزارازو»ی باتجربه ای بازی می کرد که در سی و شش سالگی همچنان آماده و سریع نشان می داد. لام همپای حریف مسن اش جنگید و ۲۰ بار در لیگ برای بایرن به میدان رفت.

در این معرکه بارسا برای گرفتن ماهی از آب گل آلود دست به کار شد اما فیلیپ دست رد به سینه بارسایی ها زد و قراردادش را چهار سال دیگر با بایرن تمدید کرد که نشان دهد از جنگیدن و رقابت برای باقی ماندن در تیم مورد علاقه اش هراسی ندارد. با وجود داشتن رقبایی گردن کلفت لام به باثبات ترین بازیکن بایرن تبدیل شد و تقریبا در تمام مسابقات آن فصل ها به میدان رفت.

خداحافظی با فیلیپ لام، آلمانی نجیب

آمدن فن خال به بایرن از دو جهت برای او بانی خیر شد؛ اول این که به دفاع راست منتقل شد و در اولین فصل حضور مربی هلندی، یک گل زد و ۱۲ پاس گل داد. دوم این که بازوبند کاپیتانی را با شایستگی به بازو بست. در تمام سال های بازی و با وجود قرار گرفتن نام لام در تیم منتخب هر تورنمنتی که در آن به میدان رفت، هیچ گاه توپ طلا نبرد، حتی بعد از نمایش بی نقص اش در ترکیب آلمان در جام جهانی برزیل.

پرده سوم: آرامش

مهم ترین اصل در دفاع، جنگندگی و درگیر شدن با حریف و جلوگیری از حملات سریع و برق آساست. به همین دلیل هم مدافعان عمدتا خشن هستند و کارنامه شان پر از کارت های رنگین است اما به قول حمیدرضا صدر، لام نوعی کمال بی تفاخر داشت؛ جوری بازی می کرد که همه تصور می کردند فوتبال بازی کردن چقدر ساده و آسان است! در بازی اش خبری از خودنمایی و اضافه کاری نبود. ضمن این که در هیچ دیداری با احدی درگیر نشد، به داوران اعتراض ناجوری نکرد و سرش به کار خودش بود.

در بیرون از زمین بازی هم هیچ گاه گافی نداشت؛ نه از حضور در پارتی و کلاب های شبانه خبری بود، نه از رسوایی های اخلاقی. در خارج از زمین فوتبال بیشتر وقتش را به اسنوکر و تنیس و اسکی و گلف می گذراند. در امور خیریه هم پیشتاز بود، به خصوص در جریان دو جام جهانی آفریقای جنوبی و برزیل به موسسات خیریه این دو کشور کمک های قابل توجهی کرد. لام در بیست و هفت سالگی با نامزدش ازدواج کرد و در تمام این سال ها زندگی آرامی را در کنار همسر و فرزندش که حالا شش ساله است، سپری کرده.

پرده چهارم: روی تاریک ماه

زندگی این آلمانی خوب چندان هم خالی از نقاط تاریک نیست. همین هفته قبل و بعد از خداحافظی لام و در میان تمام تعریف و تمجیدهایی که از او صورت می گرفت، میشائیل بالاک یک دوسیه فراموش شده را دوباره باز کرد و یک داغ کهنه را تازه کرد. هفت سال قبل، در آستانه جام جهانی ۲۰۱۰ آفریقای جنوبی، میشائیل بالاک کاپیتان وقت تیم ملی مصدوم شد و جام جهانی را از دست داد.

 خداحافظی با فیلیپ لام، آلمانی نجیب
یوآخیم لو بازوبند کاپیتانی تیم ملی را بر دستان فیلیپ لام بست و به این ترتیب لام در اولین جام جهانی عمرش کاپیتان شد. روال طبیعی این بود که بعد از رهایی بالاک از مصدومیت، لام مجددا بازوبند را به او برگرداند اما در کمال شگفتی این کار را نکرد.

لام کاپیتان آلمان ماند و دور بعد قهرمان جهان هم شد ولی بالاک دیگر فرصت حضور در مانشافت را پیدا نکرد و از کاپیتان جدید کینه ای عمیق به دل گرفت. بسیاری از بزرگان فوتبال آلمان از این حرکت لام به تندی انتقاد کردند اما به نظر می رسید این حرکت، به صورت آگاهانه و با هماهنگی کادر فنی صورت گرفته، چون لو و دستیارانش در مقابل این اقدام لام موضعی نگرفتند. فدراسیون منضبط فوتبال آلمان هم هیچ برخوردی صورت نداد و موضوع کاپیتانی بالاک سی و سه ساله و حضورش در تیم برای همیشه منتفی شد.

کتاب خاطرات لام چگونه در آلمان جنجال ساز شد؟

جنجال غیر ظریف!

زندگینامه خودنوشت لام به نام «تفاوت ظریف» به محض انتشارش در سال ۲۰۱۱ جنجال وسیعی در فوتبال آلمان به وجود آورد. لام که تا پیش از این، شخصیتی خجالتی و مطیع به نظر می رسید، در این کتاب به صراحت به مربیان سابق تیم ملی آلمان تاخته بود و تاکتیک ها و رفتارهای آنها را به صراحت نقد و حتی هجو کرده بود. او همچنین یک بار در مصاحبه ای با بی پروایی مدیران بایرن را فاقد نقشه راه و بدون فلسفه خواند!

فولر: تقابل و فاقد تاثیر

لام در این کتاب یورگن کلینزمن و رودی فولر را فاقد تفکرات تاکتیکی دانسته و ادعا کرده بود تیم ملی در دوران حضور این دو نفر از اختلافات درونی زیادی رنج می برد. لام در مورد فولر نوشته بود: «تیم ملی در جام ملت های ۲۰۰۴ تمکرین زیادی انجام نمی داد و گویا برای استراحت به پرتغال سفر کرده بود! تمرینات هم بسیار سبک بود و بازیکنان بیشتر مشغول بازی با پلی استیشن بودند! در این مسابقات تنها تاکتیک تیم ملی از سوی رودی فولر، سانتر از کناره های زمین و زدن ضربه به توپ در مقابل دروازه از سوی بازیکنان بود، تاکتیکی مضحک و غیر سیستماتیک.»

خداحافظی با فیلیپ لام، آلمانی نجیب

این گفته ها مطابق انتظار، عصبانیت شدید فولر را به همراه داشت و او از فدراسیون آلمان خواست تا لام را تنبیه کنند. فولر همچنین لام را به توطئه علیه بالاک برای بیرون انداختن او از تیم ملی متهم کرد.

کلینزمن: تهی از تاکتیک

او درباره کلینزمن هم نوشته بود: «خیلی زود فهمیدیم که او برنامه خاصی ندارد، صرفا از آمادگی جسمانی می گوید و از استراتژی و تاکتیک سر در نمی آورد. او در رختکن فقط می گفت گل بزنید! در زمان کلینزمن بازیکنان بیشتر از او درگیر مسائل تاکتیکی بودند.»

فن خال، ماگات و دیگران

سایر مربیان هم از نیش های لام در امان نبودند. لام فلیکس ماگات را فردی دانست که برای تحت فشار قرار دادن بازیکنانش جان می کند و موش و گربه بازی بی ثمری در تیم به راه انداخته بود. او فن خال را هم فاقد فلسفه خواند و گفت: «فن خال نمی خواهد قبول کند آنچه را که به عنوان فلسفه اش به دیگران قالب کرده، تنها بازی با کلمات و حرافی است!»


منبع: برترینها

رضا پرستش؛ مسی با فرهنگ ایرانی

ماهنامه دیده بان – آذین آموزگار: از چه زمانی متوجه شباهت تان با مسی شدید؟ این سوالی است که به محض ادای اولین کلمه خودش را آماده پاسخگویی به آن می کند. در این چند ماه بارها و بارها به این سوال پاسخ داده است اما هنوز هم از نحوه پاسحگویی به آن می توان هیجانش به این شباهت و نقشه هایی که برای آینده اش در سر دارد را فهمید.

رضا ستایش یا بهتر بگویم مسی خودمان، این روزها سخت مشغول این شباهت بی اندازه اش به ستاره آرژانتینی شده است. به اندازه ای که برای مصاحبه با او مجبور شدیم سری به مکان لوکیشن ضبط برنامه آفساید بزنیم. محبوبیتش در عرض چند ماه از پخش اولین تصویر او در رسانه ها به قدری گل کرده که می توان در دنیای مجازی برنامه های روزانه اش را دنبال کرد و با او همراه بود.

در ادامه گپ و گفت دوستانه ای با او و دوستان همیشه همراهش و هم چنین اتفاقات جذاب این چند ماهه اش را می خوانید.

رضا پرستش؛ مسی با فرهنگ ایرانی

لابد مسی هم آبان ماهی است!

می دانید که لیونل مسی دقیقا متولد چه روز و چه سالی است؟

در حال حاضر به خاطر نمی آورم، فعلا مغزم درگیر طراحی است که داشتم انجام می دادم.

می دانید که اختلاف سنی تان چقدر است؟

اگر اشتباه نکنم حدود چهار سال و نیم کوچک ترم.

خودتان متولد چه ماهی بودید؟

۳۰ آبان ۱۳۷۱٫

آبان ماهی ها چه خصوصیاتی دارند؟ به طالع بینی ها اعتقادی دارید؟

اعتقاد خاصی ندارم ولی می گویند آدم ها به دو دسته تقسیم می شوند، یا آبان ماهی هستند یا علاقه دارند آبان ماهی باشند. (با خنده)

خصوصیات اخلاقی خودتان با خصوصیاتی که از مسی خوانده اید چقدر شباهت دارد؟

اگر بخواهم نظر قطعی بدهم از دید مخاطب نوعی مغلطه کردن به حساب می آید، ولی می گویند تن صدایم و لحنم با مسی شباهت هایی دارد.

مصاحبه ها و مستندهایش را که نگاه کنم مشخص است که به دور از فوتبال شخصیت شوخ و بامزه ای دارد و دوستانم می گویند که شیطنت هایم هم شبیه این شخصیت است. حتی در مورد استایل و لباس پوشیدن هم می گویند که شباهت هایی دارم.

فکر می کنم از لحاظ شخصیتی هم سعی کردید خودتان را به مسی نزدیک تر کنید؟ یا از ابتدا به همین صورت بوده؟

از همان ابتدا لباس پوشیدن و استایلم به همین صورت بود.

وقتی مرا با مسی اشتباه گرفتند

شنیده ام که عکس شما را در سایتی به جای عکس لیونل مسی کار کرده اند؟ درست است؟

بله، سایت یورو اسپورت. خبر لغو محرومیت مسی را با عکس من منتشر کرده بود که بعد از ۵ دقیقه با انبوهی از لایک و کامنت از مخاطبان با این موضوع که عکس متعلق به مسی نیست و این بدل مسی است مواجه شده بود و متوجه اشتباه شان می شوند و عکس را اصلاح می کنند.

بعد از این اتفاق واکنش ها چگونه بود؟

خیلی هیجان انگیز بود. الان من با خبرگزاری های کل دنیا از طریق ایمیل در ارتباط هستم. و جدیدا خبری هم منتشر شده که کسی هنوز متوجه آن نشده است و ما هنوز آن را به اشتراک نگذاشته ایم. کنسول بازی پی اس ۴ در هر فصل فیفای آن به بهترین بازیکن آن فصل، کارتی می دهد و این فصل شرکت فیفا این کارت را با عکس من و با نام مسی چاپ کرده است.

 
یعنی با این که می دانند، عمدا این کار را انجام داده اند؟

بله.

رضا پرستش؛ مسی با فرهنگ ایرانی

مسی کچل کند، کچل می کنم

تا کجا قصد دارید شباهت تان را حفظ کنید؟ هر تغییری که مسی توی ظاهر داشته باشد شما هم سریع دست به کار می شوید؟ برای مثال اگر کچل کنند؟

بله، اگر کچل کنند یا ریش را کلا بزنند فرقی ندارد، شباهتم را حفظ می کنم.

دوست رضا با خنده: اگر کل صورتش را تتو کند چه؟

نه دیگر، یک سری از مسائل به فرهنگ ما ربط دارد و اگر این طور موارد پیش بیاید اجازه نداریم که انجام بدهیم.

برای مثال مسی در حال حاضر دستش را تتو کرده، شما قصد ندارید تتو کنید؟ حتی موقت؟

فعلا خیر.

نمی دانستم شباهتم به مسی مهم است

لابد این سوال را خیلی ها از شما پرسیده باشند که…

که از کی فهمیدم شبیه مسی هستم؟ (با خنده)

نه (خنده)، این که وقتی مسی ریش گذاشت متوجه شباهت تان شدید؟

خیر، این داستان بر می گردد به ۷ یا ۸ سال پیش.

در آن زمان هم ریش داشتید؟

نه، خیلی بچه سال بودم. اطرافیان می گفتند شبیه سمی هستم و این سوال به ذهنم می رسید که خوب چه؟ مگر با شباهتم چه کاری می توانم انجام دهم؟ حتی گاهی به خاطر شباهت زیادم با من عکس هم می گرفتند ولی من نسبت به این شباهت بی تفاوت بودم. زمان با این بی تفاوتی می گذشت تا اینکه ۵ یا ۶ ماه پیش پدرم پیشنهاد دادند: حالا که این قدر در دنیای مجازی فعالیت داری یک عکس با لباس بارسلونا و آرژانتین بگیر و برای تعدادی از سایت ها ارسال کن. من تنها برای یک سایت این عکس را فرستادم چون هنوز خیلی درگیر این مساله نشده بودم. شب عکس را فرستادم و ساعت ۹ صبح با من تماس گرفتند.

سایت داخلی یا خارجی؟

داخلی، ورزش سه. با من تماس گرفتند و قرار گذاشتند و عکس و فیلم از من گرفتند و در صفحه اینستاگرام شان منتشر کردند و این اتفاق و جرقه ای که خورد از همان پیشنهاد پدر بود.

بارسلونایی بودم

آن زمان که همه از شباهت تان با مسی می گفتند خودتان هم طرفدار بارسلونا بودید؟

بله، مخصوصا فوتبال های اروپا و آمریکا. کلا تیم های خارجی را بیشتر دنبال می کردم و همان زمان هم طرفدار بارسلونا بودم و در ایران هم طرفدار پرسپولیس هستم.

این موضوع که شبیه مسی هستید شما را تشویق نکرد که فوتبال را به صورت حرفه ای دنبال کنید؟

بازی فوتبالم بد نبود و حالا با فرصتی که پیش آمده سعی در بهتر کردن آن دارم.

صحبتی شده که وارد تیم هنرمندان بشوید؟

خیر، خیلی سعی نمی کنم که سمت فوتبال بروم. بیشتر سعی می کنم از اتفاقی که افتاده و شباهتی که به لطف خدا به وجود آمده است برای وارد شدن به عرصه بازیگری و تبلیغات استفاده کنم چون برای دنبال کردن فوتبال به صورت حرفه ای وقت را از دست داده ام و دیگر دیر شده است.

رضا پرستش؛ مسی با فرهنگ ایرانی

بچه ای که فکر کرد مسی هستم و غش کرد

 
در این فاصله اتفاقات جالبی برایتان افتاده؟

چند روز پیش در مجموعه ورزشی انقلاب در حال قدم زدن بودیم که چند پسربچه نزدیکم آمدند و تا من را دیدند شوکه شدند، شیطنتم گرفت و شروع کردم به انگلیسی صحبت کردن، باورشان شده بود که مسی را از نزدیک دیدند. یکی از آن ها شروع کرد به نفس نفس زدن و دستش را گذاشت روی قلبش و گفت وای میبینی و نشست لبه جدول، احساس خطر کردم و شروع کردم به فارسی حرف زدن که من رضا هستم و سعی کردم باور کند مسی ای در کار نیست (با خنده)

به تازگی برای کار تبلیغاتی به مدرسه ای رفته بودیم دانش آموزان همه دور من جمع شده بودند و شلوغ می کردند، انرژی مثبتی که از هیجان شان گرفتم را فراموش نمی کنم. مدیر و ناظم، هیچ کدام نمی توانستند به کلاس ها هدایت شان کنند و دو زنگ شان تشکیل نشد.

در دانشگاه چه اتفاقات جالبی داشتید؟ به خاطر شباهت نمره هم گرفته اید؟ (با خنده)

درسم خوب است و نمره هایم را می گیرم اما، الان استادان بیشتر هوایم را دارند البته یک سری از دانشجویان اذیت می کنند، سر کلاس نشسته ام می آیند پشت در، در می زنند که به فلانی بگویید بیاید با ما عکس بیاندازد. به تازگی استادان همکاری می کنند و من را در گوشه ای از کلاس می نشانند که کمتر در دید باشم و این اذیت ها وقت کلاس را نگیرد.

سر تمرین پرسپولیس نرفتم

بعد از شهرت تان با کدام فوتبالیست ها ارتباط داشتید؟ از نزدیک کسی را دیده اید؟ برای مثلا سر تمرین های پرسپولیس رفته اید؟

خیر، سر تمرینات پرسپولیس نرفته ام. در مورد فوتبالیست ها هم چون همیشه در شلوغی همدیگر را دیده ایم نشده سمت شان بروم و دورادور ارتباط داشتیم.

از هنرمندان چطور؟ با کسی در ارتباط هستید؟

بله. خیلی ها را از نزدیک دیده ام، از آقای سروش جمشیدی تا مجریان مطرحی مانند آقای علی ضیا و آقای روشن پژوه و آقای حسین رفیعی.

چه زمانی به این فکر افتادید که باید مدیر برنامه داشته باشید؟

از همان ابتدا آن قدر زنگ می زدند و آن قدر شلوغ شده بود که به این فکر افتادم که کسی را برای هماهنگی هایم کنارم داشته باشم.

سریالم به زودی پخش می شود

در رابطه با بازیگری قصد دارید نقش های فوتبالی بازی کنید؟

خیر، در حال حاضر هم مشغول بازی در یک سریال کمدی هستم که در ایران شروع می شود و برای جام جهانی به روسیه و از آنجا به اسپانیا می رود، خیلی نمی توان درباره اش توضیحی بدهم.

رضا پرستش؛ مسی با فرهنگ ایرانی

بازیگرانش چه کسانی هستند؟

نمی توانم بگویم، گفتند نگو (با خنده)

کلاس بازیگری می روید؟

بله، از دو ماه دیگر با کلاس های آقای کیومرث پوراحمد شروع می کنم.

دوست رضا: قبلا تئاتر کار کرده ای، درست است؟

بله، قبلا کار کرده ام.

به صورت جدی؟ یا در قالب تئاترهای دانشجویی؟

خیر، کوچکتر که بودم، پدر و مادرم در کلاس های تئاتر ثبت نامم کرده بودند. اگر اشتباه نکنم بین ۹ تا ۱۳ سالگی بود.

کجا کلاس ها را می گذراندید؟

دو سال اول در کانون پرورش فکری بود.

پورعلی گنجی مرا به مسی رساند

رشته تحصیلی تان چه بود؟ و قبل از تمام این اتفاقات به چه کاری مشغول بودید؟

من در دانشگاه آزاد شهر قدس مهندسی شهرسازی می خوانم و تا پیش از این بیشتر کارهای طراحی انجام می دادم، طراحی روی لباس، طراحی داخلی، نقشه کسی های ساختمان و…

و در زمینه ورزش هم که به طور کلی طرفدار ورزش های آدرنالین دار هستم و اسکیت برد، اسنوبرد، برک دنس را به صورت حرفه ای کار کرده ام.

به واسطه این داستان با کدام فوتبالیست ها ارتباط دوستانه گرفته اید؟ چون همه فوتبالیست ها به مسی علاقه مند هستند.

در داخل ایران اول از مرتضی پورعلی گنجی تشکر می کنم که باعث دیدار من و ژاوی شدند، ایشان یک انسان نمونه و فردی بااخلاق هستند و من به شخصه علاقه زیادی به ایشان دارم.

عکس العمل ژاوی وقتی شما را دیدند چگونه بود؟

به محض این که من را دیدند شناختند و لبخند زدند. من به شدت هول کرده بودم و استرس شدیدی داشتم. لباس شان را که درآوردند و به من دادند زمان و مکان را از خاطر برده بودم و شاید بهتر است بگویم که در دنیای دیگری سیر می کردم.

فکر می کردید که مسی هستید و در بارسلونایید؟ (با خنده)

خیلییی، اصلا نمی تونم حال خودم را در آن زمان توصیف کنم.

به شباهت تان با مسی اشاره ای نکردند؟

اولین جمله ای که گفتند: آی لایک ایرانین مسی بود و می خندیدند و من دست و پا شکسته سعی می کردم به انگلیسی ارتباط برقرار کنم.

رضا پرستش؛ مسی با فرهنگ ایرانی

از اول ریش حنایی بودم

رنگ ریش تان به صورت طبیعی حنایی رنگ است یا برای حفظ شباهت تان رنگش را تغییر داده اید؟

خیر همین رنگی بود، می خواهید یکی برایتان بکنم تا باور کنید؟ (با خنده) البته در برنامه زنده این کار را کرده ام

برای شباهت بیشترتان کاری انجام نداده اید؟

فقط و فقط آرایش مو و ریش ام را تغییر داده ام.

وقتی مسی را ببینم

برنامه ای برای دیدن مسی دارید؟ گویا دعوتنامه ای از سوی ایشان دریافت کرده اید؟

دعوتنامه از شخص مسی برای من ارسال نشده اما تعداد دعوتنامه ها خیلی زیاد است. از کشورها و شرکت های مختلفی دعوت شده ام، که در حال بررسی آن ها هستیم که بتوانیم بهترین گزینه را برای دیدار با مسی انتخاب کنیم.

این ماجرا به تیتر یک روزنامه های آرژانتین و اسپانیا هم مربوط می شود. ۱۰ یا ۱۵ روز پیش بود که تیترهای مختلفی زدند که این دو نفر باید رو به روی هم قرار بگیرند و همدیگر را ببینند که بعد از آن تیتر، پیشنهادها از شرکت ها و هواپیمایی ها زیاد شد.

برنامه تان برای ادامه دادن در همین زمینه است؟ یا برای بازیگری هم برنامه ای دارید؟

برنامه ریزی که برای آینده کرده ام این است که بتوانم از این چهره و از این شباهت به نحو احسن استفاده کنم، درواقع بهتر است بگویم بتوانم جای خودم را در کنار مسی پیدا کنم. بزرگ ترین فوتبالیست تاریخ دنیا به نظر من برای این که بتواند به همه کارهایش برسد زمان کم می آورد. اگر بخواهد به کشوری کمک کند یا… فرصتش را ندارد و من می خواهم به عنوان جانشین در همچین کارهایی در کنارش باشم.

اهدافی که دارید باعث نشده که به فکر یادگیری زبان اسپانیایی یا انگلیسی بیفتید؟

بله، در هر دو ثبت نام کرده ام.

به زودی مسی را می بینم

فکر می کنید چه زمانی مسی را ببینید؟

خیلی زود.

دوست رضا: یک ماه دیگر.

یعنی قصد سفر به اسپانیا را دارید؟

(رضا از زمان دادن دوستش ناراحت است و به او می گوید چیزی مشخص نیست هنوز)

بله، زمانش مشخص نیست.

رضا پرستش؛ مسی با فرهنگ ایرانی

دوست رضا شروع می کند به سوال پرسیدن از او: اگر مسی پیشنهاد بدهد که اتاقی را در حیاط خانه اش برای زندگی به تو بدهد، با او زندگی می کنی؟ (با خنده)

از خدایم است (با خنده)

مسی با فرهنگ ایرانی

به عنوان یک ایرانی که شباهت زیادی هم به مسی دارد فرصتی را برایتان پیش آورده که بتوانید سفرهای زیادی در آینده باشید، برای نشان دادن فرهنگ ایرانی به کل دنیا فکری کرده اید؟

بله. خیلی زیاد به این موضوع فکر می کنم. مسی برای گلی که در جام جهانی به ایران زد، با کامنت های بدی که از بعضی ایرانیان گرفته، خاطره بدی از ایرانیان دارد.

در اولین فرصت که ایشان را دیدم قصد دارم درباره تمدن و فرهنگ مان توضیح دهم.


منبع: برترینها

رضا کیانیان ۶۶ ساله، این مرد نازنین

اصلا لازم نیست برای نوشتن از بازیگری در قواره رضا‌کیانیان بی‌جهت کلمه‌ها را به هم زنجیر کنیم. بعضی‌ها نام شان به اندازه یک سخنرانی مطول و یک نوشتار مفصل کارکرد دارد و قطعا کیانیان یکی از همانهاست. بهترین کار برای احترام مکتوب به او پس شاید همین مرور کوتاه بهترین‌هایی باشد که در حافظه جمعی ما ماندگار شده و تمام. با این حساب هم پیش از همه باید به سال ۶۸ برویم و یادی کنیم از طرحی که منجر شد به ساخت فیلمی برای کودکان. کیانیان هم طرح اولیه فیلم را در جیب داشت و هم بازیگر آن شد.

رضا كیانیان 66 ساله، این مرد نازنین 

پاتال و آرزوهای‌کوچک ساخته شد و بچه‌های آن روزگار را حسابی سرذوق آورد. پنج سال بعد اما کیانیان در نقش یک بدمن جذاب و دوست‌داشتنی خوش درخشید. جمشید در شلیک‌نهایی با آن موهای مدل کوپ خیلی‌ها را شیفته این سریال کرد. سال ۷۶ تحولات فراوانی در سیاست ایران رخ داد اما در همان سال سینمای ایران به مهمانی فیلمی رفت که هنوز هم در فهرست فیلم‌های محبوب افراد مختلف با گرایش‌های متنوع سیاسی در کشور است. سلحشور توانست با آن بازی محشر در آژانس شیشه‌ای، خطرات همسایه‌های ایران را یک‌بار برای همیشه در قامت یک مأمور امنیتی در ذهنمان فرو کند و خلاص.

سال هشتاد دکتر سپیدبخت با آن اضافه وزن عجیب برای ایفای نقشی متفاوت، در عالم بازیگری ایران یک گام متفاوت‌تر برداشت. خانه‌ای روی آب دیدنی بود و کیانیان نشان داد بازیگرهای ایرانی هم می‌توانند برای ایفای نقش‌های مختلف، فرم‌های بدنی مختلفی را تست بزنند. یک سال بعد هاتف در «گاهی به آسمان نگاه‌کن» بدل شد به محبوب ترین روح سینمای ایران که خوش تیپ بود و البته به همان میزان خوفناک.

تا عزیز در ماهی‌ها عاشق می‌شوند از سفر برسد دو سالی از هاتف فاصله گرفته بودیم. همان موقع بود که دیالوگ معروفش در آن فیلم جذاب و خوشمزه ساخته علی رفیعی برای خیلی‌ها حدیث نفس شده ‌بود که: اون موقع‌ها که خیلی جوون بودم و همه دور سفره جمع می‌شدیم، وقتی که غذا تموم می‌شد یه آه بلند می‌کشیدم و می‌گفتم کاش غذا تموم نمی‌شد. کاش اولش بود. نه به‌خاطر غذاها…اون که همیشه بود…فقط به‌خاطر این جمعی که می‌دونستم همیشه باقی نمی‌مونه، ولی خب الان که همه هستیم، پس قدرشو بدونیم دیگه!؟

همان سال بازی در آن فیلم پر از غذاهای خوش‌رنگ، کیانیان یک تکه نان را هم تجربه کرد. بازی در چند نقش با گریم‌هایی سنگین، فیلم تبریزی را نجات داده بود. دیالوگ پیرمردی که کیانیان نقش اش را ایفا می‌کرد و خیلی‌ها کاراکتر او را برداشتی آزاد از شخصیت یکی از عرفای معاصر تهران قلمداد کردند هم در یادها ماند که می‌گفت: دلت گرفته، آره؟ دل همه می‌گیره، دل داشته باشی می‌گیره دیگه…

رضا كیانیان 66 ساله، این مرد نازنین 

کیانیان همین چند وقت پیش در نمایش محدود فیلم دلم می‌خواد که سال ۹۳ ساخته شده‌است هم بازیگری ممتازش را به رخ کشید. او با ایفای نقش نویسنده‌ای به نام بهرام فرزانه در فیلم فرمان‌آرا ثابت کرد که بازیگر می‌تواند پا به سن بگذارد اما سینما را به حضور خودش مجاب کند.

فارغ از اینها باید عکس و مجسمه‌های چوبی و کتاب‌های کیانیان را هم بگذاریم روی میز تا مطمئن شویم که او مثل نام نمایشی است که سه‌سال پیش روی صحنه نقش اصلی‌اش را ایفا کر؛ مردی برای تمام فصول.

بی معرفت با معرفت

پارسال همین روزها بود که یکهو سرو کله‌اش پیدا شد. خیلی وقت بود بی‌خبر بودیم ازش.گاهی با یک پیام کوتاه تلفنی فقط یادآوری می‌کرد محبت همیشگی‌اش را اما راستش از همان روزهای آشنایی دانشکده معروف بود به بی‌معرفتی. بی‌معرفتی‌اش البته جنس خاص خودش را داشت. نه اینکه خدای نکرده کم لطفی‌کند در رفاقت یا دلی برنجاند، نه. بی‌معرفتی‌اش از این قرار بود که ناگهان بی‌خبر گم و گور می‌شد. نه سر کلاس می‌آمد و نه خبری می‌داد و خلاصه آنقدر ماجرا بیخ پیدا می‌کرد که خودش هم به قول خودش رویش نمی‌شد توضیح دهد. همیشه اما عذرخواهی می‌کرد و می‌گفت من کارم یک مقدار غیر‌طبیعیه.این را که می‌گفت شلیک حرف‌های نیش‌دار ما به سمتش آغاز می‌شد که: باشه تو همه کاره مملکت، اصلا سران دول مختلف بدون اجازه تو آب نمی‌خورند، نکنه یه روز نری سرکار مملکت فلج شه و…

واکنش اش فقط خنده‌هایی بود که دریغ نمی‌کرد از رویمان و بعد هم با روی خوش یک چای دبش دم می‌کرد. چای را که می‌ریخت شروع می‌کرد به سؤال‌های همیشگی که خب استاد فلانی تا کجا درس داده و امتحان میان ترم استاد بهمانی چطور بود و بعد هم سراغ جزوه‌ها را می‌گرفت. از من که آبی برایش گرم نمی‌شد چون می‌دانست کتاب و جزوه‌هایم با یک لکه چایی دیگر برایم قابل استفاده نیست چه رسد به اینکه کتاب‌ها را به او بسپارم و شلختگی‌اش. بعد دانشکده و روزهای خانه دانشجویی خیلی وقت بود خبرش را نداشتم. همیشه عادت داشت یکهو آفتابی می‌شد و همین آمدنش هم انصافا می‌چسبید به آدم.

رضا كیانیان 66 ساله، این مرد نازنین 

آخرین‌بار پارسال همین موقع‌ها بود که به دفتر کار جدیدم آمد با گل و یک جعبه ناپلئونی مخصوص که می‌دانست چقدر دوست دارم. لابه لای خنده‌ها و حرف‌های همیشگی و کل‌کل‌های سیاسی تکراری‌مان گفتم پسر تو خسته نشدی از این شغل پر از استرس و دیوانه‌کننده و ناامن. نمی‌خوای بری سراغ یک کار دیگه. باز هم خندید و گفت بابا لامصب الان از قبل اوضاع بدتره.شرایط طوری نیست که بی‌تفاوت باشیم. من هم که کار دیگری بلد نیستم. این جمله آخر را که می‌گفت می‌دانستم که دوباره گیر افتاده در برزخ رفاقت و صداقت و دردسرهای پرسنلی‌اش. با خنده گفتم تو هیچ کارت مثل آدم نیست. من که نفهمیدم شغل تو چیه اما خداییش خیلی مخت تاب داره. این جمله من را هزار بار شنیده و لبخند تحویلم داده‌است. حالا آنقدر بعد از این همه سال رفاقت نزدیک هستیم به هم که حرف چشم‌هایمان را بخوانیم و روی همین حساب بحث را ادامه نمی‌دهم و با ناپلئونی‌هایش از خودش پذیرایی می‌کنم.

حالا چند روز است که حالم بدجور عوض شده‌است.عصر همان روزی که تصاویرعملیات تروریستی تهران دنیا را شوکه کرده بود، هم شوکه بودم و هم غرق امیدواری و غرور. عکس‌اش از زاویه‌ای کور با همان استیل ایستادن و انگشتر عقیق مرغوبش که خیلی برایش عزیز است برای من شبیه یک تابلوی نقاشی چند لت است از روزهای دانشجویی تا الان. در اوج اضطراب اما مدام عکس‌اش را در کانال‌های خبری گوشی نگاه می‌کنم و با خودم می‌گویم این همه شجاعت برای نجات مردم نوبر است.آخه بی‌معرفت دانشکده، تو چقدر با معرفتی…


منبع: برترینها

ناگفته ها از رشادت شهید جواد تیموری در مجلس

مجله همشهری سرنخ – میترا شکری: شهید جواد تیموری پاسدار فداکاری که در حادثه تروریستی مجلس به شهادت رسید فقط ۲۶ سال داشت؛ اما کاری کرد که همه مدیون او هستیم.

دل می خواهد دیدن عکس و فیلم هایی که از حادثه تروریستی مجلس شورای اسلامی منتشر شده است. فرقی نمی کند. چه عکس های واقعی چه عکس هایی که مربوط به بازسازی عملیات تروریستی است. تمام عکس ها و فیلم هایی که ساعتی یک بار مخابره می شود آدم را می برد به همان روز سراسر دلهره. در تمام این عکس ها و فیلم ها، آدم های زیادی را می بینیم که رشادت شان باورنکردنی است. در این بین یک نفر مظلومانه تر از بقیه جنگید. سینه اش را بی مهابا سپر کرد تا جلوی نقشه شوم تروریست ها را بگیرد. از شهید جواد تیموری صحبت می کنیم برادر شهید «محمدرضا تیموری» که سال ها قبل در عملیات مرصاد در اهواز به شهادت رسیده است.

خانواده تیموری حال روحی خوبی ندارند، صحبت کردن با آن ها جگر آدم را می سوزاند از بس که دلتنگ و بی قرار فرزندشان هستند. دقایقی کوتاه پای صحبت های خانواده شهید حادثه تروریستی مجلس نشستیم.

ناگفته ها از رشادت شهید جواد تیموری در مجلس

رفتنش داغ ابدی است

مادر شهیدان تیموری، نزدیک به ۳۰ سال قبل، اولین بار داغ فرزند بر دلش نشست، همان موقع که خبر شهادت پسربزرگش محمدرضا را به او دادند: «پسر بزرگم محمدرضا سال ۶۷ در عملیات مرصاد شهید شد. آن روزها هم دلم سوخت، گریه کردم و حال خوشی نداشتم. مدتی گذشت و حدود سه سال بعد جواد به دنیا آمد. خیلی شبیه برادرش بود، انگار خدا دوباره محمدرضا را به من داده بود. اما برای او هم این طور مقدر شده بود که به شهادت برسد. روزی ک خبر شهادت جواد را شنیدم نان داغی به دلم گذاشته شد که فکر می کنم تا ابد همراهم خواهم بود.»

نگرانی های مادرانه هیچ وقت تمامی ندارد. خصوصا این که یک مرتبه هم داغ عزیز دیده باشی. مادر شهید تیموری می گوید که از یک هفته قبل از شهادت جگرگوشه اش دلشوره عجیبی به دلش افتاده بود: «پسرم از شش سال قبل وارد سپاه شد، این یک هفته اخیر خیلی نگران بودم، دلم آشوب بود و نمی دانستم چطور باید نگرانی ام را با جواد در میان بگذارم، شب هایی که شیفت می ماند دلهره ام بیشتر می شد. صبح های زود می رفتم یواشکی در خانه اش را نگاه می کردم. وقتی می دیدم کفش هایش جلوی در است خیالم راحت می شد و خدا را شکر می کردم.

پسرم همیشه می خواست برود سوریه. من و پدرش به او می گفتیم مهم این است که خدمت کنی. چه فرقی می کند ایران یا سوریه. اما دلش برای سوریه و کربلا پر می زد. یک بار با همسرش رفت کربلا و برگشت و فکر می کنم آن چند روز بهترین روزهای زندگی اش بود.

جواد شهادت را دوست داشت و بالاخره شهادت، همین جا در تهران، زمانی که مشغول کار بود سراغ او آمد. این روزها خیلی برایم سخت می گذرد اما به خاطر خدا تحمل می کنم.» شهید تیموری که در بعضی از رسانه ها ۲۴ ساله اعلام شده بود، زمانی که ۲۶ سال داشت به شهادت رسید.

حکایت آن قبر خالی

نمی دانم بی تابی خانواده شهید تیموری تا چه زمانی ادامه دارد اما بعد از تشییع پیکر این شهید، دل خانواده او کمی آرام گرفت. «محسن» برادر شهید برای مان توضیح می دهد که چطور این روزها دل شان آرام تر شده است: «برادرم محمدرضا سال ها قبل شهید شد و کنار مزارش یک قبر خالی بود. ما حکایت این قبر خالی را نمی دانستیم تا این که نوبت به جوادمان رسید. پسر بزرگ خانواده در تمام این سال ها داشت برای برادر کوچک تر از خودش برادری می کرد. حالا دل مان کمی آرام است که جواد کنار برادر بزرگ مان به خاک سپرده شده است. از آن روز که دفنش کرده ایم کمی دل مان آرام تر شده است، امیدوارم خداوند به پدر و مادرم آرامش بیشتری بدهد.»

 ناگفته ها از رشادت شهید جواد تیموری در مجلس

محسن تیموری ادامه می دهد: «این ها ناجوانمرد هستند. آمدند در مجلس و شروع کردند به تیراندازی به مردم بی گناه. همان لحظه ای که وارد شدند برادر من و تعدادی از دوستانش را با گلوله زدند و برای این که مطمئن شوند او به شهادت رسیده تیر خلاص به سرش شلیک کردند. خدا لعنت شان کند این بی صفت ها را.

این تکفیری ها مرد نیستند. روزی که برای تشییع پیکر برادرم رفته بودیم، بالای مزارش ایستادم و به او گفتم کار خوبی کردی، منتظر باش موقعش که شود من هم می آیم من که خونم از بقیه کسانی که در این راه جنگیده اند، رنگین تر نیست. یک روز من هم می آیم. برادر من خیلی بی ادعا بود، همان طور که در یکی از دیدارهای رهبری شاعر شعری خواند که اشک رهبر را درآورد:

ما سینه زدیم بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم، آن ها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم
از آخر مجلس، شهدا را چیدند

خبر شهادتش را شنیدم

آقای تیموری پدر شهیدان تیموری زمانی که اولین اخبار مربوط به مجلس را می گیرد برای پیگیری حال پسرش شروع می کند به پرس و جو کردن و در نهایت او اولین کسی است که خبر شهادت پسرش را می شوند: «روز چهارشنبه زمانی که آدم خانه، پسرم با کمی مقدمه چینی گفت در مجلس درگیری اتفاق افتاده است. وقتی این جمله را شنیدم انگار آب سرد ریخته بودند روی سرم. اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که حال جواد چطور است؟ گفتم از برادرت خبر داری؟

پسرم گفت: «جواد که تو مجلس نیست، بخش حفاظت ملاقات های مردمی کار می کنه فکر نکنم درگیری از اون جا شروع شده باشه». بعد که فهمیدیم حمله تروریستی درست از بخش ملاقات های مردمی شروع شده حس کردم جواد اولین نفری است که به شهادت رسیده است. اولین مرتبه ای که اسم شهدا را دادند یک نفر به نام تیموری در لیست وجود داشت اما همه به ما دلداری می دادند که تشابه اسمی است.

این اخبار ناقص باعث شد هراسان به سمت بیمارستان های اطراف بروم تا ببینم جواد بین مجروحان هست یا نه. وقتی وارد بیمارستان سینا شدم سرپرست تیم حفاظت مجلس را دیدم. خوشحال شدم. با خودم گفتم الان از جواد برایم خبر می آورد. سریع سمت او رفتم و سراغ جواد را گرفتم. اول نمی خواست به من چیزی بگوید. در جواب سوالاتم گفت: «جواد این جا نیست که. سر کار نبوده امروز انگار.»

گفتم نه امروز شیفت کاری اش بوده. گفتم تو را به خدا راستش را بگویید. به من بگویید پسرم کجاست. من همین طور التماس می کردم تا خبری از جواد بگیرم که سرتیم حفاظت، بغض کرد و سرش را پایین انداخت. همان لحظه فهمیدم پسرم شهید شده است.»

 ناگفته ها از رشادت شهید جواد تیموری در مجلس
این روزها محله شهید تیموری حال و هوای خاصی دارد. درست مثل همان سال هایی که فرزند اول شان شهید شده بود. همسایه ها حواس شان به خانواده شهیدپرور محل شان است و الحق که در تشییع پیکر شهید، سنگ تمام گذاشتند. آن ها شب قبل از تشییع جنازه در مسجد ثارالله محل دور هم جمع شدند و برای جوان رعنای محله شان شام غریبان گرفتند.

عاطفه دلاوری همسر شهید جواد تیموری می گوید که در روز سالگرد قمری ازدواج شان، همسرش پرکشیده است.

شهادت مبارکش باشد

عاطفه دلاوری ۲۴ سال دارد. آن ها سه سال قبل ازدواج کردند و شهید درست در سالروز قمری ازدواج شان به شهادت رسید. همسر بی تاب شهید تیموری سال هاست می داند همسرش در سر آرزوی شهادت داشته و در کنار تمام غم و غصه ای که به واسطه از دست او دارد، شهادتش را تبریک می گوید.

همسر شهید تیموری می گوید که همین چند وقت قبل، خواب شهادت همسرش را دیده بود: «مدتی قبل خواب شهادت جواد را دیدم. او شهید شده بود و من کنار تابوتی که پرچم ایران رویش کشیده بودند نشستم و شروع کردم به درد دل کردن.

جواد با زبان روزه شهید شد، خیلی از کسانی که آن روز در مجلس بودند، بارها به ما گفته اند که جواد می توانست خودش را جایی پنهان کند، یا گوشه ای سنگر بگیرد و گلوله نخورد، اما دلش راضی نشده بود تروریست های تکفیری به مجلس، نماینده ها و مردم صدمه بزنند. من آن جا نبودم اما مطمئن هستم او بدون ترس و تا آخرین قطره خونی که در بدنش داشته، با تروریست ها جنگیده است.»

عاطفه خانم بغض می کند و ادامه می دهد: «همسرم عاشق این بود که به عنوان مدافع حرم برود سوریه. همه اطرافیان این مسئله را می دانستند اما راستش را بخواهید من دوست نداشتم برود. دوری از او برایم سخت بود و می دانستم آن سوی مرزها چه اتفاقی می افتد و چقدر شانس زنده ماندن آدم ها کم است، اما جواد شهادت را دوست داشت. خیلی وقت ها بی بهانه درباره اش صحبت می کرد. در نهایت هم به چیزی که دوست داشت رسید و شهید شد. حالا برعکس آن روزها که دوست نداشتم از کنارم برود، خوشحالم که به آرزویش رسید.»

ناگفته ها از رشادت شهید جواد تیموری در مجلس

مهدی یوسفی همکار شهید جواد تیموری که در بیمارستان بستری است، از نزدیک شاهد ماجرا بوده است.

قهرمانان پاسدار

در ورودی بخش ملاقات های مردمی، جایی بود که عملیات بزدلانه تروریست ها شروع شد. مهدی یوسفی و شهید جواد تیموری دو نفری بودند که آن روز برای بازرسی افراد، جلوی در ایستاده بودند. از هشت صبح تا نزدیک ساعت ۱۰:۱۵ همه چیز عادی بود که ناگهان در عرض چند دقیقه همه چیز عوض شد. جواد تیموری به شهادت رسید و مهدی یوسفی بعد از اصابت دو گلوله به شکمش، راهی بیمارستان شد. او به سرعت جراحی شد و در حال حاضر تحت مراقبت است و تنها کسی است که از نزدیک شاهد ورود تروریست ها بوده است.

«آن روز، تروریست ها که وارد شدند بدون مکث شروع کردند به تیراندازی. کسی که معلوم بود رییس شان است و دستورها را می دهد به سمت من و شهید تیموری که آن روز سر پست بودیم آمد و شروع کرد به تیراندازی. من و شهید تیموری به سمتی که زن و بچه های مردم برای ملاقات حضوری نشسته بودند حرکت کردیم تا آن ها را مطلع کنیم. در همین لحظه رییس گروه شان به سمت من و جواد شلیک کرد.

شهید تیموری روی زمین افتاد و من هم به سمت مردم دویدم. شگرد آن ها ایجاد رعب و وحشت است، اما تمام سعی مان را کردیم تا وحشت آفرینی نکنیم و آن ها به هدف شان نرسند. زمانی که به قسمت مراجعات مردمی نزدیک شدم آن ها دوباره به شکم من شلیک کردند اما خوشبختانه توانستم خودم را به در ورودی برسانم و آن را ببندم تا نتوانند داخل مجلس بشوند. قبل از این که بتوانم در را ببندم آن ها را دیدم که رفتند بالا سر شهید تیموری و به سرش شلیک کردند.

دیدن این صحنه آن قدر برایم ناراحت کننده بود که باورتان نمی شود. هیچ وقت تا آخر عمرم آن لحظه را از خاطر نمی برم. تکفیری ها سال هاست از پاسداران وطن کینه به دل دارند، ما سال هاست در حال مبارزه با آن ها هستیم برای همین وقتی لباس پاسداری را به تن ما دیدند با نفرت به سمت مان حمله کردند.»


منبع: برترینها

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (۴۸۷)

برترین ها – امیررضا شاهین نیا:
سلامی دوباره خدمت همه شما عزیزان و همراهان مجله اینترنتی برترین ها.
مثل همیشه با گزیده ای از فعالیت چهره ها در شبکه های اجتماعی در روزهای
گذشته
در خدمتتان هستیم. امیدوارم طاعات و عباداتتان مورد قبول درگاه حق قرار
گیرد و تک تک لحظاتتان در این ماه عزیز سرشار از خیر و برکت باشد. ممنون از
این که امروز هم ما را انتخاب کرده اید.

شروع میکنیم با این سلفیِ سرشار از انرژی مثبت از آناهیتا همتی، به امید اینکه زندگی و روزگار همه ما پر از امید و نشاط باشد.

 چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (487)

فرزاد جان این لبخندی که ما میبینیم را نزنی هم اتفاق خاصی نمی افتد.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (487) 

 سلفی نادر سلیمانی و رفقایش که ابراهیم شفیعی هم بین آنهاست، در حال گشت و گذار در دامان طبیعت.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (487) 

این همه میگوییم فینگلیش ننویسید بخاطر همین است، الان بلاتکلیفیم و نمیدانیم که شیث گفته روزهایمان همراه با آرامش یا روزه مان!

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (487) 

لیندا کیانی، الناز حبیبی و لیلا بلوکات، از عکس های جا مانده مربوط به جشن خیریه “مهر لیلا”، به همت لیلا بلوکات یکی از دست به خیر ترین هنرمندان حال حاضر.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (487) 

عکس یادگاری نفیسه روشن ما بین لاله مرزبان و ابوالفضل میری دو تازه بازیگرِ کشف شده توسط پوران درخشنده، در اکران خصوصی فیلم “زیر سقف دودی”.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (487) 

کوروش تهامی و همسر عزیزش در مراسم اکران خصوصی فیلم “رگ خواب”، جدید ترین شاهکار حمید نعمت الله. بازی کوروش در این فیلم بسیار متفاوت و دیدنی است.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (487) 

 همایون و رایان شجریان، شاهزاده های موسیقی و آواز ایرانی در مراسم اکران خصوصی “رگ خواب”. هنرنمایی و آواز بینظیر همایون در این فیلم یکی از فاکتور های مهم موفقیت و محبوب شدنِ این اثر بوده است.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (487) 


 لیلا خانم حاتمی با خنده های منحصر به فردش در مراسم اکران خصوصی “رگ خواب”. لیلا در این فیلم غوغا کرده است. هم خود را ماندگار کرده و هم ماندگارترین روایتی که سینمای ایران از عشق یک دختر داشته. باز هم میگویم که این فیلم را حتما ببینید.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (487) 

مریلا خانم زارعی در آن یکی اکران خصوصی! یعنی اکران “زیر سقف دودی”.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (487) 

عکس یادگاری عمو پورنگ در کنار مهران مدیری در نشست صمیمانه مجریان تلویزیونی با رئیس سازمان صدا و سیما. در این مراسم مجریان تلویزیونی با رئیس سازمان دیدار کردند و از میزان ارادت خود به آن سازمان و آن رئیس گفتند و گفتند.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (487) 

پنجشنبه، ۱ تیر، سالروز تولد عالیجناب عباس کیارستمی بود. نماد روشنفکری معاصر ایران، در اولین سالِ نبودنش، هفتاد و هفت ساله شد. تبریک به سینمای ایران و جهان.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (487) 


– شهرام

+ هووم

– اینجا رو

+ چیه (چیلیک)

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (487) 

 تصور میکنم که پرستو صالحی یک آلبوم در منزلش دارد با عنوان “عکس با چهره ها” و تنها چند برگ از این آلبوم مانده تا تکمیل شود. در کنار استاد حسین علیزاده.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (487) 

ارسلان قاسمی در کنار مجسمه کوچکی از خودش. کسب و کار جدیدی که با تکنولوژی چاپ سه بعدی رواج پیدا کرده و در مجتمع ها و پاساژهای شمال تهران بسیار محبوب شده است. به طوری که شما داخل یک محفظه کاملاً اسکن میشوی و سپس مجسمه نیم متری خود را اینگونه تحویل میگیری و چند میلیون کارت میکشی.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (487) 

خانواده شریفی نیا در کنار جواد افشار در حاشیه مراسم اکران خصوصی فیلم “پرسه در حوالی من”  ساخته غزاله سلطانی که در گروه هنر و تجربه شروع به اکران شده است.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (487) 

خطر سونامی در تهران.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (487) 

بابک خان حمیدیان، بازیگر بی حاشیه و خوب سینما و تئاتر در آتلیه.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (487) 

خواهشاً بی خیال این چالش شوید و انقدر کش اش ندهید! اگر هم کسی را دعوت میکنید خواهشاً کسی باشد که در اینستاگرام عضو نیست تا این رنجیر یک جایی پاره شود.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (487) 

رضا رویگری با این پست تولد همسر عزیزش را تبریک گفت و آرزو کرد که سالیان سال عشقشان پابرجا بماند. بله.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (487) 

باز هم تولد! این بار آقا کارن، پسرکِ رویا میرعلمی ده ساله شده است که برای او نیز آرزوی موفقیت و سلامتی داریم.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (487) 

فصل دو رنگ شدن بازوی پسر ها، فصل قبض روح شدن در مترو از بوی عرق، فصل لایک کردنِ عکس تفریحات لاکچریِ دوستان در استخر و ساحل، فصل….

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (487) 

قاب خانوادگی مهسا کرامتی و راما قویدل و آقا امیر مانی که ماشاالله به سرعت در حال بزرگ شدن است.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (487) 

تک و توک سلفی های جامانده از جشن خیریه مهر لیلا. صاحب مجلس در کنار الهام حمیدی.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (487) 

سیروان و دوستان در پاریس. پاریس برای دوستان حکم کن سولقان را دارد و هر وقت دلشان میگیرد یک سر تا شانزلیزه میروند و یک کافی مینوشند و برمیگردند!

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (487) 

ای بابا. مرگ غیرمنتظره ساعد سهیلی همه مان را شوکه کرد. آنقدر غیرمنتظره بود که حتی خودِ ساعد را هم شوکه کرده است! (دور از جانش)

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (487) 

سردار آزمون عکسی جالب از کودکی هایش گذاشته است. ما بگوییم باز میگویند که دشمنی دارد و این حرف ها، انصافاً شما خودتان بگویید. لباس سردار در این جا دخترانه نیست؟!

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (487) 

 رضا جان باور کن کسانی که دیروز فحاشی کردند اصلا کاری به جهان بینی و این حرف ها ندارند. الکی خودت را اذیت نکن.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (487) 

ماجراهای نوید محمدزاده و کارگردانِ قشنگ اش، هومن سیدی. هومن یک کار جدید را کلید زده است. پس از تجربه تقریباً موفق “خشم و هیاهو” این پروژه که نمیدانیم نام آن چیست دومین تجربه سینمایی هومن سیدی خواهد بود.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (487) 

 رویا نونهالی و همسرش رامین فاروقی در یک قاب کلاسیک. در کنار تعبیری قلنبه سلنبه از عشق که خواننده را به دنده معکوس وامیدارد. شما یک کلام بنویس “من و عشقم” ما خودمان همه جا میگوییم که آقا روشنفکر و ادیب است.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (487) 


 نادر فلاح بازیگر کارکشته سینما و تئاتر در مراسم اکران خصوصی فیلم “مالیخولیا” ساخته مرتضی آتش زمزم کارگردان جوان و کاربلد سینما.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (487) 

عکسی ناب متعلق به چهل سال پیش که مهدی میامی با گذاشتن آن تولد پرویز پرستویی را تبریک گفت. پرویز پرستویی جوان در سمت چپ و مهدی میامی در سمت راست تصویر قابل تشخیص هستند.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (487) 

دیدید که ساده بودن چقدر صمیمی و دلنشین است؟ انشاالله ۱۴۰ سالگی عشقتان.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (487) 

سلفی مسعود روشن پژوه و حامد همایون دو هنرمندی که از لحاظ سطح کیفیت کاری (در مجری گری و خوانندگی) خیلی به هم می آیند. 

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (487) 

اسم مطلب امروز را باید “تولد چهره ها در شبکه های اجتماعی” میگذاشتیم. تبریک به شایسته ایرانی.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (487) 

فقیهه سلطانی و دخترش گندم خانم در آستانه ۶ ماهگی. تولد ۰٫۵ سالگی گندم جان پیشاپیش مبارک!

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (487) 

رضا رشیدپور که پس از حمله قلبی در برنامه زنده مدتی از اجرای برنامه دور بود، باز هم به تلویزیون و برنامه “حالا خورشید” بازخواهد گشت. این خبر را آرش ظلی پور مجری جوان تلویزیون اعلام کرد.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (487) 

سلفی سهراب پورناظری در کنار مانوئل نویر دروازه بان نامدار تیم ملی آلمان و باشگان بایرن مونیخ که تولدش چند وقت پیش بود!

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (487) 

 عکس یادگاری بزرگان پرسپولیس در کنار هانی و هانا نوروزی، در روز تولد پدر فقیدشان. احتمالاً آقای طاهری، پروین و سایر دوستان پس از آن اتفاقات تلخی که در جشن قهرمانی پرسپولیس افتاد سعی در دلجویی از هانی داشته اند. دلجویی کنید تا ببینیم یاد و حرمتِ هادی این بار چقدر دوام می آورد.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (487) 

سلفی لیلا اوتادی در حاشیه اکران فیلم “مالیخولیا” در کنار محمدرضا هدایتی و پسر عزیزش هامون، شبنم فرشادجو. دو خواهرِ لیلا هم که به آسانی مشخص هستند.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (487) 

 به به! تبریک به آقا احسانِ گل! انشاالله که خوشبخت و سلامت باشید و همیشه لبتان خندان باشد. ولی خودمانیم ظهر ماه رمضان کسی جشن عروسی نمیگرد (ایموجی چشمک). در ضمن این شعری که نوشتی هم یک مقدار با اصلِ شعر مغایرت دارد. حالا باقی نکات را نادیده میگیریم.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (487) 


  به استناد سخن عکاس: نسیم ادبی و همسر محترم در حاشیه اکران “رگ خواب”.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (487) 

 قابی با حضور خاطره سازان سینما و تلویزیون و پیشکسوتانی که امیدواریم هرکجا که هستند سلامت و سرزنده باشند. ابراهیم آبادی، سعید پیردوست، محسن قاضی مرادی و مهوش وقاری.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (487) 

با توجه به عکس؛ مصاحبه این زوج خوشبخت به زودی در یکی از مجلات مطرح کشور، با تیتری نزدیک به “از همان نگاه اول عاشق نرگس شدم” منتشر خواهد شد.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (487) 

 


علیرام پس از بازگشت از این سفر دیگر به هیچ وجه حق ندارد از زندگی و بیحوصلگی بنالد!

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (487) 

 وقتی مادرت تازه از راه رسیده و تو با این لوس بازی ها داری وقت میخری که یک نفر به آرامی و بدون سر و صدا رفع زحمت کند.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (487) 

 “مادر قلب اتمی” ساخته پرستاره علی احمدزاده، با تمامی تحریم ها و موانع در اکران بسیار خوش درخشیده و در این چند روز عالی فروخته است. سلفی ستاره های این فیلم، مربوط به روزهای ساخت و فیلمبرداری آن در سه سال پیش. ترانه علیدوستی، محمدرضا گلزار، پگاه آهنگرانی و مهرداد صدیقیان به اتفاق آقای کارگردان و سایر همکاران.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (487) 

 امید جان اگر طاقت دوری نداری عجله ای به بازگشت نیست. اصلاً بمان همان دوبی فعالیت کن! خوانندگی را هم بگذار کنار و آنجا به تجارت و برج سازی روی بیاور.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (487) 

 بازی خطرناکی که سروش صحت با آبروی امیر کاظمی کرده است :))

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (487) 

مانی جان چرا مکالمات شخصی با همسرت را روی اینستاگرام آپلود میکنی؟!

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (487) 

  دو ستون سینمای ایران، در یک قاب. به مناسبت تولد عزت سینمای ایران. تبریک دوباره خدمت استاد عزت الله انتظامی و آرزوی سلامتی برای استاد محمدعلی کشاورز.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (487) 

علی دایی با این عکس جالب از خود در کنار خداداد عزیزی در ایام قدیم و امروز، تولد دوست و هم بازی قدیمی اش را تبریک گفت. ما نیز تولد خداداد را تبریک میگوییم و امیدواریم این آخرین پست تولد امروز باشد!

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (487) 
چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (487) 

نصرالله رادش و نیمی از همسرش. الهی آمین.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (487) 

یک پرتره کلاسیک و جذاب از امیر جدیدی، ستاره بی چون و چرای سینما.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (487) 

سلفی رامبد جوان و مهران مدیری در حاشیه دورهمی مجریان تلویزیونی و رئیس سازمان. سلفی ای که میتواند خاموش کننده بسیاری از شایعات و حرف و حدیث ها پیرامون اختلافات بین این دو مجری محبوب باشد.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (487) 

مهرداد صدیقیان در حال چین گردی. پارگی زانو هایش را هم سانسور کرده تا خدایی نکرده مشکلی برای ما پیش نیاید.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (487) 

 بعضی از افراد هم خودشیفتگیِ خیلی قشنگی دارند!

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (487) 

نوید محمدزاده، علی سرابی، ستاره پسیانی، پژمان جمشیدی، پرچهر قنبری و مارال بنی آدم در پشت صحنه یک نمایش که به زودی به اجرا درخواهد آمد.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (487) 

با این عکس از علیرضا حقیقی در کن سولقان، مطلب امروز را به پایان میبریم. تا فردا، یا حق.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (487) 

مثل همیشه منتظر نکات پیشنهادی و انتقاداتتان هستیم. چه از طریق گذاشتن نظرات زیر همین مطلب چه از طریق ایمیل info@bartarinha.ir. برای ارتباط با نویسنده مطالب هم می‌توانید با حساب کاربری amirrezashahinnia در اینستاگرام ارتباط برقرار کنید.

با سپاس از همراهی تان.


منبع: برترینها

کامبیز دیرباز: بهروز وثوقی، اسطوره من است

ماهنامه دیده بان – آرش نصیری: گفت و گو با کامبیز دیرباز را با نقش جذاب این روزهایش در «زیر پای مادر» یعنی خلیل کبابی آغاز کردیم که هنوز معلوم نیست قهرمان است یا ضدقهرمان و بعد برگشتیم به سال قبل و غیاث صفا که یک ضدقهرمان و یا شاید یک شخصیت خاکستری بود در «پشت بام تهران» و بعد رفتیم به سال قبل تر از آن، و میکاییل را بررسی کردیم که یک قهرمان بود؛ از همان هایی که هم خود او وهم همه دوست دارند.

در سینمای این روزها و این سال ها ما از این قهرمانان نداریم و برای همین است که بیشتر گرایش پیدا کرده است به تلویزیون و آن هم نوشته هایی پر از دیالوگ های زیبا از سعید نعمت الله. کامبیز انکار نمی کند که دوست دارد قهرمان باشد و سینمای قهرمان محور را دوست دارد و بنابراین گفت و گوی ما گل می اندازد و در لابلای آن، از پدرش می گوید که نیاز زندگی اوست و به خاطر اینکه توانایی تحمل دوری اش را نداشت بازی در سریال خوب آقای لطیفی را رد کرده است.

گفته هایش درباره استاد بهروز وثوقی و استادان دیگری که با آنها هم بازی بوده است هم جذاب است و همچنین کری خوانی های همیشگی اش در طرفداری از تیم پرسپولیس. خلاصه این که این گفت و گو جذاب است. مثل خود کامبیز دیرباز عزیز.

گفت و گو با «کامبیز دیرباز» درباره نقش های پرمخاطب و حاشیه های زندگی اش

میکاییل و غیاث و خلیل کبابی

در چند نقش آخر که بازی کردی به خصوص میکاییل و غیاث و نقشت در «زیر پای مادر» یعنی خلیل کبابی، نقش مردهای بامرام لوطی را بازی می کنی و اصولا در این گونه نقش ها مردم خیلی بیشتر باورت می کنند و دوستت دارند. درست است که یک بازیگر تحصیلکرده هستی و هر نقش دیگر را هم می توانی بازی کنی ولی این گونه نقش ها بیشتر به تو می آید و مردم بیشتر دوستت دارند. آیا این به دلیل نزدیکی کاراکتر این آدم ها به خود توست و ایا شما در مرام خودت هم این حالت ها را داری؟

تو درست می گویی. کسی که بازیگر است باید طبق فرمول و تئوری هر نقشی را بازی کند اما من مخالف این نظریه هستم که هر نقشی را هر بازیگری باید بتواند بازی کند. یعنی نه اینکه نتواند بازی کند اما هر نقشی شاید به هر بازیگری نیاید.

این دقیقه مثل خریدن کت و شلوار می ماند. شما می توانی برای خرید به یک پاساژ بروی که به صورت تخصصی کت و شلوار مردانه می فروشد و آنجا هزاران دست کت و شلوار هست اما یک دست از آن کت و شلوارها به تنت می نشیند و تازه بعضی وقت ها آن یک دست هم نیست و شما پارچه می خرید و به خیاط می گویید که کت و شلواری اندازه شما را برای شما بدوزد.

به نظرم نقش و بازیگر هم چنین رابطه ای با هم دارند. این که من چه نوع کت و شلواری را انتخاب کنم کاملا بر می گردد به سلیقه من و نقش هم همین گونه است. کارنامه من نشان دهنده سلیقه من است چون به جرات می توانم بگویم تمام نقش هایی که تا به امروز بازی کردم را خودم انتخاب کردم و هیچ کدام تحمیلی نبوده.

هر جا که اشتباه کردم و نقش من به دل مخاطب ننشسته سلیقه اشتباه من بوده و هر جا هم که درست رفتم هم سلیقه و انتخاب درست من بود. این چیزی هم که می گویی هم همین طور است و برمی گردد به سلیقه ام. نه اینکه من شبیه این کاراکترهایی ستم که بازی شان می کنم اما شاید دوست دارم شبیه آنها باشم.

یکی از علت هایی که آدم به دنبال بازیگری می رود و علاقه مندی اش بازیگری می شود هم همین است که آدم خودش را جای کاراکترهای مختلف بگذارد و فرصت و امکانی را پیدا کند که هر کس نمی تواند داشته باشد. شما یک بار به دنیا می آیی، با یک کاراکتر به نام آرش نصیری زندگی می کنی و ان شاءالله بعد از ۲۰۰ سال دیگر از دنیا می روی ولی بازیگر می تواند در مدت زندگی اش زندگی ها و کاراکترهای مختلف را تجربه کند و این یکی از لذت های دنیای بازیگری است.

از دو نقش آخر که بازی کردی؛ غیاث صفا در «پشت بام تهران» و خلیل کبابی در «زیر پای مادر» کدام را بیشتر دوست داری؟

من در سه کار آخر به نویسندگی سعید نعمت الله سه نقش میکاییل و غیاث و خلبل کبابی را بازی کردم. من و سعید نعمت الله سلایق و نگاه مشترک داریم. من وقتی دیالوگ های سعید را روی کاغذ می خوانم به من می چسبد و احتمالا او هم از مدل بازی کردن من راضی است چون سعید خیلی وسواس… نه. وسواس کلمه قشنگی نیست…

… دقت…

آفرین، دقت. سعید خیلی دقت زیادی دارد و خیلی حساس است که کلمه به کلمه دیالوگ های متنش چگونه و توسط چه کسی ادا شود. حتی نقش های تک سکانسه و حتی نقش های بی دیالوگ هم برایش مهم هستند و برای اجرایشان حساسیت عجیب و غریبی دارد، بنابراین حتما برای نقش اصلی اش دقایق و ساعت های مختلف فکر می کند.

اگر این همکاری و در سه کار پشت سرهمی که سعید داشته ادامه پیدا کرده نشان می دهد که ما با همدیگر سلایق مشترک داریم. همچنین شما باید این را هم در نظرداشته باشی که بازیگر هرچ جلوتر می رود، سنش، درکش از دنیای اطرافش و تجربه اش بیشتر می شود، شرایطش تغییر می کند و به همه اینها این مساله را هم اضافه کنید که در سه کار آخر به نویسندگی سعید و کارگردانی آقای مقدم و بهرنگ توفیقی عزیز من مرز ۴۰ سالگی را رد کردم و در هر صورت به پختگی یک مرد ۴۰ ساله رسیده ام و شاید تفاوتی که در دو، سه کار آخرم احساس می کنید، مجموعه ای از این شرایط هم باشد.

گفت و گو با «کامبیز دیرباز» درباره نقش های پرمخاطب و حاشیه های زندگی اش

۴۰ سالگی مرز خیلی حساسی هم هست و آغاز چلچلی و…

بله. وقتی ۲۹ سالم داشت تمام می شد و به ۳۰ سالگی می رسیدم حس و حال خوبی نداشتم و مدام به خودم می گفتم از فردا دیگر نمی توانم بگویم بیست و چند سال و باید بگویم سی و چند سال. یعنی با وجودی که فرقش فقط یک شب بیشتر نبود اما عوض شدن دهه زندگی این حس را در من به وجود می آورد. همانقدر که آن شب، شب خاصی بود، در سه، چهار سال آخر دهه ۳۰، بی صبرانه منتظر بودم به ۴۰ سالگی برسم و خیلی خیلی خوشحالم که ۴۰ سالگی ام همراه شد با پدرشدن، همراه شد با پخته تر شدن و یک آرامش همراه با عقلانیت که الان خدا را شکر در زندگی ام جاری است.

در دو بازی آخرت در دو سریال پشت سر هم دو چالش مهم داشتی. یکی بازی در نقش یک مرد مجرد سی و پنج ساله و یکی هم بازی در نقش یک مرد پنجاه ساله با یک پسر بیست ساله. چقدر تلاش کردی که فرق این دو نقش را دربیاوری؟

باید فرق می داشتند. یک سری فرق ها هستند که روی کاغذ هم مشخص هستند و وقتی که دارید فیلمنامه را رمان را می خوایند آنها راناخودآگاه تصویر می کنید. غیاث و خلیل کبابی روی کاغذ هم متفاوت بودند و اجرایشان هم حتما باید تفاوت می داشت. نه به این خاطر که با غیاث متفاوت باشد بلکه به این خاطر که باورپذیر باشد و خودم هم باورش کنم.

من آدم چهل ساله ای بودم که می خواستم یک آدم پنجاه ساله را بازی کنم. من اگر بخواهم در چهل سالگی نقش یک آدم سی ساله را بازی کنم چشم بسته می دانم در سی سالگی چه کارها کردم و چه کارها نکردم و آن سن را می شناسم اما تصوری از ده سال دیگرم ندارم و همه اینها را باید در ذهن خودم بسازم و برای این تصویرسازی کی بهتر از پدر خودم به عنوان الگو. راه رفتن خلیل کبابی کاملا راه رفن بابای من است.

یک شانه اش یک کمی پایین تر است، یک دستش رهاتر است، در راه رفتنش یک بی نظمی خاصی هست و همه اینها را سعی کردم از پدرم الگو بگیرم. تن صدا خلیل کبابی سعی کردم از بقیه کاراکترها بم تر باشد و هر چه جلوتر برود بیننده بیشتر متوجه خواهدشد. این چیزی بود که از اول از صدابردارمان هادی افشار عزیز خواهش کردم که حواسش باشد و خود بهرنگ و سعید هم حواسشان به این قضیه بود. گریم هم به این باورپذیری کمک کردو همه و همه دست به دست هم داد که حاصل این کار شده و امیدوارم برای مردم هم باورپذیرتر باشد.

وقتی داشتی راه رفتن پدرت را توصیف می کردی انگار داشتی ویژگی های قهرمانان خسته فیلم های مسعود کیمیایی را توصیف می کردی….

بله. احساس می کنم که این ویژگی ها به کاراکتر خلیل می خورد. اگر پدر من یک قهرمان تنیس یا فوتبال بود شاید یکی جور دیگری راه می رفت اما او قهرمان زندگی من است و خسته هم هست. پدر بیش از شصت سال است که دارد می دود برای اینکه بتواند خانواده اش را حفظ کند و خدا انشاالله حفظش کند.

خیلی به سینمای اجتماعی که زندگی مردم طبقه متوسط را نشان می دهد علاقه داری. درست است؟

خیلی خیلی. بیشتر از خیلی. به نظر من بخشی از فیلم سرگرمی ست. بیست سال پیش خیلی اینطوری بود، پانزده سال پیش هم بله  ده سال پیش هم همین طور اما الان اوضاع فرق کرده است. الان ما وقت کم می آوریم. اگر سرگرمی می خواهی در موبایلت هست و به وفور و به اندازه کافی. الان کمتر کسی را می بنییم که اوقات فراقت داشته باشد و بیکار باشد. اینقدر که دم دستش تکنولوژی و اطلاعات هست.

حالا ما فراقت چندانی نداریم که بگوییم سینما راه خوبی ست برای اینکه اوقات فراقت پر شود. الان اگر طرف اعتماد می کند یک ساعت پای فیلم یا سریال شما می نشیند باید شرمنده اش نباشی و احساس نکند که وقتش را تلف کرده است. بنابراین الان خیلی بیش از پیش باید به مسائل اجتماعی که گفتی توجه کنیم.

گفت و گو با «کامبیز دیرباز» درباره نقش های پرمخاطب و حاشیه های زندگی اش

من نیازم تو رو هر روز دیدنه

بازیگران ممکن است با گریم های مختلفی دیده شوند. الان که دخترت دارد بزرگ می شود و این روزها تو را با موهای سفید در تلویزیون می بیند چه واکنشی نشان می دهد؟

آن زمان که داشتم این نقش را بازی می کردم یک مقدار کوچک تر بود و الان با تعجب من را نگاه می کند و بعد تصویر را نگاه می کند. البته من این روزها گریم دیگری دارم و دارم آماده می شوم برای فیلم جدید. به هر حال نزدیکای یک بازیگر، پدر و مادرش، برادر و خواهرش و همسرش باید عادت کنند که هر روز او را با قیافه جدید ببیند و دخترم هم باید به این موضوع عادت کند و بداند که پدرش یک قیفه ثابت ندارد. (خنده)

یک سوال خصوصی تر. چرا اسم دخترت را گذاشتی نیاز؟

برای این که نیاز داشتمش. او نیاز من بود و این تنها چیزی هست که خدا ندارد ولی من دارم.

هر وقت که به دخترت فکر می کنی یاد چه شعری می افتی؟

معلوم است. یاد این شعر معروف با صدای فریدون فروغی بزرگ می افتم: «من نیازم تو رو هر روز دیدنه». خیلی هم آهنگ زیبایی ست و من در ماشینم یکی ازده موزیک برتری ست که گوش می کنم.

دخترت نیاز متولد اردیبهشت است و تو متولد شهریور. آیا الان از نظر خصوصیات به هم نزدیکید و اصلا به این طالع بینی ماه ها و اینا اعتقاد داری؟

من خیلی اعتقادی به این مسائل ندارم و البته برای من بیشتر فان است. اینها یک چیزهای کلی ست. ضمن این که دختر من روز انتخابات ریاست جمهوری سه سالش تموم شد و خیلی زود است که بخواهم در مورد خصوصیاتش صحبت کنم و با من مقایسه اش کنیم. هنوز کاراکتر مستقلی ندارد. نیاز هنوز دارد سعی می کنم چیزهایی که به او یاد می دهیم را تکرار کند و یکی دو سال دیگر طول می کشد که خودش هم مستقلا فکر کند.

این سن اوج شیرینی بچه و به خصوص دختر است. درست است…

بله. خیلی خیلی شیرین است. کلمات و جملات را اشتباه می گوید و آن قدر شیرین هم می گوید که آدم کیف می کند…

گفت و گو با «کامبیز دیرباز» درباره نقش های پرمخاطب و حاشیه های زندگی اش

فکر می کنی چند روز پشت سر هم طاقت می آوری که نبینیش؟

این سوال خیلی مهمی هست. سر میکاییل ما تا یک ما تا یک ماه و نیم قشم بودیم و آنجا من خیلی دلتنگ می شدم و آن وسط ها یک روز و نصف فضای خالی گیر آوردم و سوار هواپیما شدم و آمدم بچه را دیدم و برگشتم و اما این یک طرفه بود.

من دلتنگش شده بودم و او هنوز این وابستگی ها را نداشت. سر زیر پای مادر ما تقریبا یک ماه مشهد بودیم و یک ده روز هم انزلی و آنجا هم من یک جوری با تکنولوژی و ارتباط تصویری و… تحمل کردم ولی الان دیگر قضیه دوطرفه شده و هم من دلم برای او تنگ می شود و هم او. الان دیگر تلفن را بر می دارد و پای تلفن می گوید بابا کجایی و دستور می دهد که هندوانه بخر و بیاور و یا دستورهای دیگری می دهد و بنابراین الان قضیه خیلی سخت شده است.

راستش را بخواهی شب عید اولین تصمیم گیری ام را برمبنای همین محور که داریم راجع به آن صحبت می کنیم انجام دادم و اولین تاثیرم را در کار حرفه ایام گذاشت. من سریال سر دلبران آقای لطیفی را، علی رغم اینکه خیلی دلم می خواست با ایشان کار کنم و مدت ها بود که منتظر بودیم با هم یک کار مشترک داشته باشیم از دست دادم و آن هم با یک نقش متفاوت و جذاب.

در این سریال نقشی که به من پیشنهاد شد نقش یک روحانی متفاوت بود که من تا به حال در کارنامه ام نداشتم. رفتم دفتر آقای شفیعی و عذرخواهی کردم و فقط و فقط و فقط برای این که فیلمبرداری آن پنج ماه و همه اش در یزد بود و من واقعا طاقت دوری پنج ماهه از نیاز را نداشتم. هر چی فکر کردم دیدم هیچ چاره ای ندارم.

از آقای لطیفی عذرخواهی کردم و نقش قسمت دوست عزیزم برزو هست که الان دارد بازی می  کند. برزو هم شرایط مشابه من را دارد اما بچه هایش می روند یزد و بر می گردند و خلاصه اینکه تحمل می کند. این اولین باری بود که نیاز خانم دیرباز روی تصمیم گیری حرفه ای من تاثیر گذاشت.

این موضوع هم خیلی مهم و شیرین است که مخاطبان هنرمندان بدانند که بازیگران و هنرمندان هم اینقدر به خانواده شان اهمیت می دهند…

بله. بازیگر هم مثل بقیه مردم جامعه اند. همان اندازه که یک پدر کارمند یا راننده اتوبوس یا هر شغل دیگر که دارد مصاحبه من و تو را می خواند دوست دارد زودتر کارش تمام شود و برود خانه و بچه اش به رویش در را باز کند و بپرد بغلش، یک بازیگر هم این احساس را دارد. کار زمان خاصی را ندارد و ممکن است شب ها در منزل نباشیم و روز باشیم اما این شرایطی ست که پذیرفتیم. تصمیمی که من سر کار آقای لطیفی گرفتم قطعا حرفه ای نبود ولی این که درست بود یا نه را سپرده ام به زمان تا ببینم چه می شود.

همسر و همراهم

و شما یک انتخاب خوب هم داشتی و این شانس را هم داری که همسرت هم ادبیات نمایشی خوانده و این فضا را و وقتی که بیرون می روید لطف مردم را درک می کند و با تو همراه است. درست است؟

بله. ایشان در این فضاها بوده و برایش راحت تر است. اما بازیگر چه مرد باشد و چه زن، بعضی وقت ها این همراهی ها برای همسرش سخت است. اگر جفت شان بازیگر باشند، مثل امیر جعفری و ریما رامین فر قضیه فرق می کند و آن جا برای بچه سخت است (خنده). به هر حال یک زندگی که ذاتش نامنظم باشد سخت است. شما وضعیت زمانی نامشخصی داری و این برای خود آدم هم سخت است چه برسد به پارتنری که دارد با او زندگی می کند. بنابراین خیلی ارتباطی به این که طرف از این حرفه شناخت داشته یا نداشته باشد ندارد و اصولا سخت است.

گفت و گو با «کامبیز دیرباز» درباره نقش های پرمخاطب و حاشیه های زندگی اش

اهل غصه خوردن نیستم

خودت مهم ترین اشتباه زندگی ات را چه می دانی؟ یک اشتباه مهم که بابتش تاوان دادی یا اذیت شدی یا…؟

نمی دانم. من اصولا آدمی نیستم که بنشینم و غم و غصه بخورم. اگر اتفاق بدی افتاده رد شده و رفته و من بهش فکر نمی کنم. من خیلی بیشتر سعی می کنم امیدوار باشم و رو به جلو حرکت کنم برای همین هم اشتباهاتم را زیاد برجسته نمی کنم که اذیت شوم. سعی می کنم فراموش کنم. الان اگر فکر کنم یادم می آید و می توانم به تو بگویم اما ترجیح می دهم که به آن فکر نکنم. آینده و موفقیت های آینده را عشق است.

کسی هست که از دستش زیاد عصبانی باشی؟

نه. اگر گله ای هست از پدر و مادرم دارم که چرا زودتر مرا به دنیا نیاوردند که بتوانم شش تا گل پرسپولیس به استقلال را ببینم. (خنده)

دوستی نزدیک با سامان و پژمان

علاقه مندان و طرفدارانت فکر می کنند که تو فقط با سام رخشانی و پژمان بازغی رفیق صمیمی هستی. اما انگار رفیق صمیمی های زیادی داری.

اینها رفیق هایی هستند که از ۲۲ سال پیش با هم دوست بودیم و با هم دانشکده را پشت سر گذاشتیم و با هم در تماس هستیم اما این که در سینما بیشتر همدیگر را ببینیم و در لحظه های خصوصی زندگی هم باشیم بله، سام و پژمان از دوستان خیلی خیلی صمیمی و نزدیک من هستند.

با سام فوتبال می بینید دعوایتان نمی شود؟

همیشه با هم کل کل را داریم و این کل کل ها فوتبال را جذاب می کند و اگر نباشد فوتبال بی مزه می شود.

شما سه دوست هستید که در یک زمینه کار می کنید و طبیعتا یک رقابتی بین شما هست. اگر یکی تان از آن دو نفر جلو بزند و فیلم خاصی بازی کند یا جایزه مهمی را ببرد چه حسی بین تان به وجود می آید و آیا باز هم با هم رقابت دارید؟

این که بخواهیم همدیگر را شکست بدهیم و رقابت کنیم نه. بازیگری و نقش بحث همان کت و شلوار و این حرف هاست که همان اول بحث مطرح کردم. به نظرم به تعداد آدم هایی که هستند می تواند نقش وجود داشته باشد.

نه من جای سام را تنگ می کنم و نه سام و نه پژمان و نه برعکس. این که بخواهیم از موفقیت همدیگر خوشحال بشویم یا نشویم هم قطعا خوشحال می شویم. چون اگر سر سوزنی حسادت این وسط بود این رفاقت به نزدیک ۲۰ سال نمی رسید. ما نه تنها از موفقیت همدیگر خوشحال می شویم بلکه همدیگر را هل هم می دهیم. بارها پیش آمده که با هم بودیم و به فاصله پنج دقیقه، پنج دقیقه به ما زنگ زدند برای یک نقش واحد و ما هم خنده مان گرفته و هم مثلا گفتیم این نقش به تو می خورد پژمان یا سام. برو نوش جانت. این قسمت توئه.

پس دوستان نزدیک خانوادگی ات که با هم رفت و آمد خانوادگی دارید سام و پژمان است؟

تقریبا بله و البته الان خودت بچه کوچک داری و می دانی، وتی بچه کوچک داری شرایط کمی فرق می کند، مخصوصا در دو سال اول چون بچه هنوز از آب و گل درنیامده. طبیعتا در این دوره رفت و آمدها کم می شود.

گفت و گو با «کامبیز دیرباز» درباره نقش های پرمخاطب و حاشیه های زندگی اش

درباره بازیگری و شهرت

یکی از مهم ترین ویژگی هایی که یک بازیگر باید داشته باشید میل به دیده شدن است و بازیگرانی که این میل را ندارند نمی توانند موفق باشند. بعضی ها این را یک خصلت منفی تلقی می کنند و از آن به خودنمایی تعبیر می کنند. نظر شما چیست؟

از نظر من تعریف بازیگر این است که نمایش A هست برای دیدن B. یعنی شما اگر تماشاچی نداشته باشی بازیگری معنا پیدا نمی کند. اما خودنمایی کردن و شوآف دادن و اضافه کاری کردن حسابش از این جداست. منظورم از دیده شدن میل به درست دیده شدن هست. یعنی من تلاش کنم، مطالعه کنم و تلاش کنم که اگر یک سال دیگر می خواهم دیده شوم درست، دقیق و بدون نقص دیده بشوم. این خیلی فرق دارد با این که من تند و تند، در همه کانال ها، در همه مصاحبه ها حضور پیدا کنم به این بهانه که میل به دیده شدن دارم. این دم دستی شدن است. بین اینها مرز باریکی وجود دارد که آدم باید متوجهش باشد.

این دیده شدن شهرت می آورد و شهرت هم سختی هایی دارد. به نظرت آفت های شهرت چیست؟ کدام بخش از شهرت خسته ات می کند؟

مهم ترین نکته اش این است که زندگی جمعی برایت سخت می شود و پیله ای دورت تنیده می شود که هر چه در کار بازیگری موفق تر می شوی این پیله ضخیم تر و ضخیم تر می شود و تو در آن تنهاتر می شوی. اگر خانواده داشته باشی قضیه فرق می کند. مثل من که این موهبت و شانس را دارم و خدا این لطف را به من داشته.

وقتی خانواده داشته باشی سرت به خانواده ات گرم می شود ولی کسانی که خانواده ندارند یا از آنها دور هستند تنهاییشان بیشتر و بیشتر می شود. این شاید یکی از بزرگ ترین مشکلات شهرت باشد. اما این که در یک ساعت مشخص، مثلا ۱۰ تا یازده شب میلیون ها انرژی مثبت به سمتت پرتاب می شود چیزی است که خداوند اجازه اش را به همه نداده است و من بابت این انرزی مثبت مردم عزیز خدا را شکر می کنم.

با این انرژی انگار قدت بلند می شود و شما تبدیل می شوی به عضوی از خانواده هفتاد هشتاد میلیون از هموطنانت و آنها احساس می کنند که تو برادرشان، پسرشان و دوستشان هستی و این را کاملا از رفتارشان می فهمی. من در یک تایمی به خاطر کارم اضافه وزن پیدا کرده بودم و کنترلش طول کشیده بود و در آن زمان نگرانی را در مردم می دیدم. اینها همه اش جذاب است و جای شکر دارد.

گفت و گو با «کامبیز دیرباز» درباره نقش های پرمخاطب و حاشیه های زندگی اش

بهروز وثوقی اسطوره من است

یک نکته دیگر. شما در سه سریال آخر با نویسندگی سعید نعمت الله بازی کردی و البته ما می دانیم که ایشان تنها فیلمنامه نویس نیست و به نوعی پرودیوسر هم هست. تو در سه کار آخر نعمت الله که قلمش و نگاهش بسیار نزدیک به مسعود کیمیایی است بازی کردی. آیا می شود گفت نعمت الله، بهروز وثوقی اش را پیدا کرد؟

خواهش می کنم این اسم بزرگ را در مورد من به کار نبر. بهروزخان وثوقی یک اسطوره تکرارنشدنی است و این را به جرات می گویم. به جرات می توان گفت که ایشان در تاریخ سینمای ایران تکارر نخواهدشد و خیلی متاسفم که جای ایشان در این سال ها خالی است و ما نمی توانیم از ایشان یاد بگیریم. خواهش می کنم اسم بنده را در کنار اسم ایشان قرار ندهید. ایشان اسطوره و دانشکده سیار بازیگری هستند.

جدای از این موضوع شما حیت قبل از بازی در نقش میکاییل همیشه حالت قهرمان داشتی و درست است که سینمای ما قهرمان ساز نیست اما انگار تو این حالت را داری و خودت هم این را دوست داری.

بله. این سلیقه من است. یکی از دلایلی هم که در سینما کم کارتر هستم همین است به این خاطر که سینمای ما در دو، سه سال گذشته کمتر قهرمان داشته. شما اگر نگاه کنید اکثر فیلم ها پنج، شش کاراکتر اصلی دارد و مثلا شما ابد و یک روز را که می بینید آخر فیلم لذت می برید از دیدن لحظه لحظه فیلم اما آخرش نمی توانی بگویی نقش اصلی کی بود. باید بنشینی فکر  کنی که آیا نوید محمدزاده بود، پیمان معادی بود، پریناز بود، ریما بود… کی بود؟

یعنی الان سینمای ما چند سال است که قهرمان محور نیست. من نمی گویم چیز بدی است. حتما مخاطب این را دوست دارد و سینماگران هم دارند این فضا را تجربه می کنند. من دوست دارم حتی المقدور در کارهای قهرمان محور بازی کنم و این فضا را در نوشته های نعمت الله دارم و پیدا می کنم.

و از همه بیشتر هم میکاییل قهرمان بود چون غیاث و خلیل به نوعی بیشتر قربانی هستند.

قطعا. غیاث یک جورهایی ضدقهرمان بود و یل کبابی را هم باید ببینیم که چطور می شود. الان نمی توانم قصه را لو بدهم.

نگفتی بین غیاث و خلیل کدام را بیشتر دوست داری؟

من هر دو را دوست دارم اما یه کوچولو خلیل کبابی را بیشتر دوست دارم جون برای من چالش بزرگ تری بود. نقش خلیل ۱۰ سال بزرگ تر از سن من است، پسر ۲۰ ساله دارد که من در زندگی عادی ام تجربه نکردم. غیاث به لحاظ سن و سال به من نزدیک تر بود، من آن برهه از زمان را رد کرده بودم بنابراین نقش خلیل هم به خاطر سختی هایش و هم به خاطر قصه جذابش برای من جذاب تر بود.

گفت و گو با «کامبیز دیرباز» درباره نقش های پرمخاطب و حاشیه های زندگی اش

اگر ورزشکار می شدم، می رفتم سراغ رشته پرتماشاگر

یک نکته دیگر در مورد شما وجود دارد تصوری که همه در موردت دارند و آن این که همه فکر می کنند ورزشکاری و فکر می کنم درست هم باشد. من که فکر می کنم اگر بازیگر نمی شدی ورزشکار می شدی…

نمی دانم. یک زمانی در زندگی ام دوراهی هایی هم بوده که مثلا بازیگری بهتر است یا ورزشکار بودن. من وقتی که در دوران متوسطه و هنرستان بودم از این فکرها می کردم ولی بعدها که بزرگ تر شدم و عقلم بیشتر کار کرد و البته دانشجوی بازیگری هم شده بودم، به این نتیجه رسیدم که فوتبال قهرمانی هم یک نوع نمایش دادن است.

آنجا هم بیست و دو نفر برای صدهزار نفر نمایش می دهند و اخیرا هم بیست و دو نفر در زمین نمایش دادند و پرسپولیس برد و ما کیف کردیم. یعنی ریشه هایش انگار یکی است و من اگر هم سراغ ورزش می رفتم هم سراغ ورزش قهرمانی می رفتم چون ریشه هردوی اینها میل به دیده شدن هست. یعنی اگر ورزشکار هم می شدم هم هیچ وقت قهرمان تنیس روی میز یا پرورش اندام نمی شدم. آنجا هم یا فوتبالیست و یا والیبالیست می شدم. هرچه تعداد تماشاچی بیشتر بود هم من راضی تر بودم.

چدای از ورزش های قهرمانی در این سطح، اگر منظورت ورزش کردن برای تندرستی ست که این از ابزار بازیگری است. شما باید بدنت را سرحال نگه داری که تحت اختیار و کنترل خودت باشد و بتوانی در کارت موفق باشی. من همیشه پای ثابت فوتبال و شنا و ورزش های دیگر بودم و این عادت را حفظ کرده ام.

ولی حتی اگر فوتبال را حرفه ای پیگیری نکنی پرسپولیسی بودن را حرفه ای پیگیری می کنی…

من پرسپولیسی نشدم، پرسپولیسی به دنیا آمدم. این ویژگی مهم پرسپولیس است. آدم پرسپولیسی به دنیا می آید.

احتمالا این به خاطر خونی هست که در بدن همه ما هست.

(خنده) منظورت اینه که خون استقلالی ها قرمز نیست؟

آنها هم خونشان قرمز است اما خودشان را زده اند به ان راه…

درست است. من تاحالا موجود زنده ای ندیدم که خونش آبی باشد.

یادت هست که اولین بار کی پرسپولیسی شدی؟

گفتم که من پرسپولیسی به دنیا آمدم. اگر منظورت این است که فهمیدم پرسپولیسی هستم، اولین باری بود که با عمویم رفتم استادیوم و بازی پرسپولیس را دیدم. البته قبل از آن از تلویزیون بازی ها را می دیدم. آن موقع ها که مثل الان نبود. الان بچه ها همه مجهز هستند با آخرین ابزار اطلاعاتی. ما این امکانات را نداشتیم.

ما می رفتیم دم مغازه هایی که لوازم ورزشی می فروختند و بخشی از کار آنها هم فروختن عکس بود و عکس هایی نه در یازده و یا عکس های در ابعاد دیگر می فروختند و ما آنها را می خریدیم و من خیلی از این عکس ها داشتم. آنقدر من عکس های فرشاد پیوس را داشتم که فکر نمی کنم خودش اینقدر داشته باشد. اینها عشق ما بود.

اگر یادت باشد کارت های بازی بود که مال تیم های ملی فوتبال بود و ما با اینها بازی می کردیم. بعد در یک مقطعی با عموی کوچکم که فاصله اش با من نه سال است می رفتیم استادیوم و شدیم تیفوسی و از این مدل ها بودیم که هشت صبح می رفتیم استادیوم و اونجایی می نشستیم که دلمان می خواست.

گفت و گو با «کامبیز دیرباز» درباره نقش های پرمخاطب و حاشیه های زندگی اش

اولین بازی یادت هست که کی رفتی استادیوم؟

شاید اولین بازی، بازی پرسپولیس و کشاورز بود…

همان سال که خیلی ها از جمله سیروس قایقران رفته بودند کشاورز

آفرین. البته شاید. آنقدر رفته ام که یادم نیست کدام بازی اولین بود. اولین باری که رفتم استادیوم، امجدیه و بازی وحدت و بانک ملی بود. یادم هست کاپیتان وحدت سید مهدی ابطحی بود و لباسشان هم زرد بود. آن دسته یک تهران انگار دو تا گروه بود و یادم هست از پله ها بالار فتم و یک دفعه مستطیل سبز را دیدم و کپ کردم. تا آن موقع از تلویزیون دیده بودم و آنجا از نزدیک می دیدم و ذوق زده شده بودم.

یک تایمی هم به واسطه آشنایی که با مجید پروین داشتم در تیم جوانان پرسپولیس تمرین هم کردم. عضو تیم هم نبودم. تمرین هم در زمین شماره دو تختی بود و تمرین ما که تمام می شد بزرگان پرسپولیس داشتند لخت می شدند و آن موقع علی آقا هنوز بازی می کرد و آقا فرشاد پیوس، آقای وحید قلیچ و همه را آن جا می دیدم و ذوق می کردم. خیلی دوران جذابی بود.

ورودی های سال ۷۴

گفتی بچه های این گروه تلگرامی بچه های هم دانشکده ای و هم دوره ای شما بودند. آیا از آن به ها که در آن سال با شما بودند هم موفق شدند؟

ما ورودی سال ۱۳۷۴ دانشکده هنر و معماری دانشگاه آزاد تهران مرکز بودیم و آندوره ما خیلی پرکار و موفق بود و نسبتا به ورودی های بعد از ما، واقعا تعداد بچه هایی که وارد کار حرفه ای شدند خیلی زیاد بود. در ورودی ۷۴ دانشکده، من بودم، بروز ارجمند بود، حسام نواب صفوی بود، حامد بهداد بود، حمید گودرزی بود، عارف لرستانی خدابیامرز بود، علی ابوالحسنی بود، سپیده نظری پور بود که از بهترین های تئاتر بود و الان چند سال است که برای ادامه تحصیل رفته است انگلیس و دارد دکترا می گیرد.

از کارگردان های مطرح ایوب آقاخانی بود و همچنین دکتر غفاری که از بهترین های دانشکده تنکابن است و محمدرضا منصوری بود که از بهترین مدیران تولید است و خیلی های دیگر. واقعا بچه ها خوب بودند و کار می کردند و استادان مان را وادار می کردیم به ما یاد بدهند.

ما می گفتیم هنر یادگرفتنی است نه یاددادنی و ما این را قشنگ درک کرده بودیم و از استادان مان می کشیدیم بیرون. راستی همکار شما اکبر منتجبی هم همدوره ما بود و الان یکی از بهترین روزنامه نگاران است. بچه های دیگری هم هستند که طراح صحنه و لباس شدند و کارهای دیگر و حالا همه با هم در یک گروه هستیم و تبادل نظر می کنیم.

دختردار شدم، آرام تر شدم

بعضی وقت ها به نظر می رسد که از این پسر شرها باشی که دعوا می کنند. اینجوری که نیستی؟ آخرین باری که دعوا کردی کی بود؟

نه نه. بازیگر مگر با مردم دعوا می کند؟ (خنده) دوره و زمانه این حرف ها گذشته. واقعا نمی خواهم شعار بدهم و همه چیز را خوب جلوه بدهم اما من واقعا اهل گفتمان هستم مخصوصا الان که پدر شده ام. قبلا شاید در رانندگی اگر پشت سری بوق می زد یا کاری می کرد زیر لب یک غری می زدم، اما الان با وجود این که دختر دارم خیلی مراقب این هستم که خدای ناکرده از دهنم چیز بدی درنیاید و درست صحبت کنم. البته اگر پسر هم داشتم این را رعایت می کردم و دختر است بیشتر. من دعواهایم را جلوی دوربین انجام می دهم.

چه آرزویی داری؟

به غیر از سلامتی موضوع دیگری که باز دست خداوند است و موضوع مرگ است. الان آرزو دارم که خداوند مرا طوری نگه دارد که من از آب و گل درآمدن و به بار نشستن دخترم را ببینم و تا جایی که می توانم کمکش کنم و وقتی روی پای خودش ایستاد اگر خواست ما را ببرد، ببرد.

گفت و گو با «کامبیز دیرباز» درباره نقش های پرمخاطب و حاشیه های زندگی اش

این نگرانی پدرانه زیبایی هم هست.

من خیلی غصه می خورم وقتی بچه های مشکل دار را می بینم. هفته پیش با مجید واشقانی در بیمارتان برای جواب سی تی اسکن قلب یکی از دوستان رفته بودیم، داشتیم از راهروها می رفتیم از جلوی اتاقی رد شدیم دیدم نوشته اتاق عمل قلب کودکان. درش باز شد و دکتر با لباس جراحی آمد بیرون و بعد یک مادر، از بین چندین مادری که آنجا بودند هراسان بیرون آمد و سراغ بچه اش را گرفت و دکتر برایش توضیح داد.

من یکدفعه ماندم. انگار یک نفر ترمزم را کشید. یک دفعه داخل اتاق عمل را نگاه کردم و این بچه های معصوم را با لباس اتاق عمل توی بغل مادران شان یا بغل پرستاران دیدم که می خواستند جدایشان کنند ببرند اتاق عمل. همانجا نشستم روی نیمکت ته راهرو و های های مثل ابر بهار گریه کردم با وجود این که هیچ کدام شان را نمی شناختم.

مردم می پرسیدند چه شده آیا اینجا مریض داری؟ می گفتم نه داشتم رد می شدم. من خیلی درم می آید که بچه ها را می بینم که مشکل دارند، بی سرپرستند، پدرشان یا مادرشان فوت می کند. می دانم نشدنی است اما همیشه می گویم خدایا هیچ بچه ای را مریض یا بی سرپرست نکن. آن یک ماه که مشهد بودیم من بهزیستی فیاض بخش مشهد سرزدم و صحنه های غم انگیز زیادی را دیدم.

حسرت بهروز خان

بازیگر مورد علاقه ات کیست؟

به نظر من بازیگر بد نداریم و آنهایی برجسته ترند که تلاش بیشتری می کنند. شما اگر بدترین بازیگری که در ذهن تان هست را مثال بزنید، من یک نمونه از بازی خوب یا درخشانش را برایت می گویم و می گویم کجا این کت و شلوار به تنش خوب نشسته. من از بازی همه بازیگران لذت می برم. همه همکارمان هستند و دوست شان دارم. اگر بخواهم اسم ببرم و در این مصاحبه هم حرف آقای وثوقی شد، یک بار دیگر اسم می برم و می گویم که به نظر من ایشان اسطوره دست نیافتنی و تکرار نشدنی بازیگری در سینمای ایران است.

می تواند یکی از آرزوهایت این باشد که یک روز با استاد بهروز وثوقی همبازی شوی؟

من یکی آرزوهایم این است که ایشان را از نزدیک ببینم، همبازی شدن که خیلی حال بزرگی است که خداوند به من می دهد. البته من با ایشان تلفنی در تماس هستم و هر از گاهی ارادت خودم و همکارانم را خدمت ایشان ابلاغ می کنم و ایشان هم به من لطف دارند و کارها را دنبال می کنند ولی اینکه از نزدیک ایشان را ببینی یا به قول تو همبازی شوی یک چیز دیگر است.

البته من این افتخار را داشته ام که محضر اساتید بزرگی بودم؛ سعید خان راد، عمو پرویز خان پرستویی که واقعا به اندازه دانشکده از ایشان یاد گرفتم، در چند کار اخیر در خدمت بهزاد خان فراهانی بودم که عمری را برای این کار گذاشته اند و از ایشان یاد گرفتم، با انوشیروان ارجمند خدابیامرز سر دوئل همکار بودم و خیلی از ایشان یاد گرفتم، سیاوش خان تهمورث، فخری خوروش که امروز اگر اشتباه نکنم تولد ایشان است و از همه شان خیلی یاد گرفتم.

افتخار داشتم در فیلم داریوش فرهنگ نقش پسر استاد مشایخی را بازی کنم. خود آقای فرهنگ هم که بودند. هم چنین بانو ثریا قاسمی. من هیچ وقت فکر نمی کردم که پارتنرم مادربزرگم باشد و یکی از عاشقانه ترین و حسی ترین لحظاتم را با بازیگری بازی کنم که نقش مادربزرگم را دارد. این اتفاق در پشت بام تهران افتاد.

بس که این بانو هنرمند و حرفه ای است و کارش را بلد است. بس که پر از احساس است و خیلی دوست دارم که دوباره با او همبازی شوم. این شانسی است که هر بازیگری نمی آورد که کنار این همه ستاره و استاد باشد و یاد بگیرد و همان طوری که گفتم، آقای وثوقی هم، نگین انگشتری بازیگری هستند و جایشان به شدت خالی است.

گفت و گو با «کامبیز دیرباز» درباره نقش های پرمخاطب و حاشیه های زندگی اش

ماشین باز هستی؟

نخیر، من دیرباز هستم. ماشین باز هم نیستم اما عاشق موتور و موتورسواری هستم اما اینکه بخواهم موتوربازی کنم و هزینه ای زیاد را صرف آن کنم نه. من عاشق موتورم و تا جایی که مجبور نباشم هم از ماشین استفاده نمی کنم و تقریبا ۹۹ درصد رفت و آمدهای روزانه کاری و غیرکاری ام با موتور است.

یک ماشین قرمز داشتی که توی فضای مجازی هم عکسش هست. آیا آن ماشین را هنوز داری؟

تویوتا اف جی کروز بود. نه. وقتی دخترم به دنیا آمد آن ماشین را فروختم به خاطر این که دو در بود و در عقبش بچه راحت نبود و ماشینی خریدم که چهار تا در داشته باشد.

قرمز بودنش هم به خاطر پرسپولیس بود؟

قطعا. شما اگر ۲۰ تا رنگ را جلوی من بگذارید اولش قرمز را انتخاب می کنم. البته در لباس پوشیدن نه. رنگ مشکی را برای پوشیدن به همه رنگ های دیگر ترجیح می دهم.


منبع: برترینها

«علی شریعتی» از نگاه همسرش

«… و تو شاید بدانی که سالهاست چهار کلمه «آزادی « ،» کتاب « ،» پدر »، و «پوران » چهار بُعد روح و فکر من است. و اکنون که با همه عشق و شوق از یکدیگر بسیار دور افتاد هایم، این صفحه را که «دنیا و عشق ما » نام دارد، برای تو می فرستم تا وقتی آن را می شنوی به من آنچنان بیندیشی که من آرزومندم. » این تنها بخشی کوتاه از یکی از دهها نامه دکتر علی شریعتی به پوران شریعت رضوی است؛ کسی که در همه نامه ها اینطور خطاب شده: «پوران عزیزم! » و حالا مجموعه نامه ها با عنوان «برسد به دست پوران عزیزم… » پرده از بُعد دیگری از شخصیت و روحیات این اندیشمند برمی دارد.  امروز تنها بانویی که مخاطب این نامه های عاشقانه بوده زنده است، اما یاد و خاطره سوی دیگر این عشق را با مهر قلب یاش زنده و گرم نگه داشته است.

 آنطور که پوران شریعت رضوی می گوید، نامه های چاپ شده در کتاب مربوط به ۵۶ سال پیش از این است. او می گوید: «قبل از تولد احسان، دلم می خواست نامه ها بعد از من منتشر شوند. مردم ما هنوز عادت ندارند شوهرها این طورکه در نامه های علی هست، قربان صدقه همسران خود بروند. »

برسد به دست پوران عزیزم…

نامه ها مربوط به اواخر دهه ۳۰ است؟

بله، تقریبا همان وقتها بود. ما مهرماه ۳۷ به خانه خودمان رفتیم و شاید چند ماه بعد علی در امتحانات شاگرد اول شد و برای ادامه تحصیل به اروپا رفت. نامه ها همان زمان شروع شد که تازه از هم دور شده بودیم.

هر کسی این کتاب را خوانده باشد، گلایه های دکتر علی شریعتی از همسرش را هم دیده که چرا به او «کاغذ » نمی نویسد. فریدون عموزاده خلیلی با شوخی کنایه آمیزی میگوید: «انگار آقای دکتر را خیلی تحویل نمی گرفتید. »

چرا تحویل میگرفتم، منتها علی اوایل گاهی نامه مینوشت، اما به خاطر مشغله زیاد فراموش میکرد آن را پست کند. مثل همان نامه که برای احسان اسم پیشنهاد میکند. البته بهتر که نرسید.

همان نامه که میگوید اسم بچه را از روی اسم پدربزرگم بگذار ملا قربانعلی؟

بخشهایی از نامه ها هم شوخی است. البته برای احسان نا م های وداد و باقر، یا ستار را پیشنهاد کرده بود، ولی همان بهتر که نرسید. یک سال و نیم پس از به دنیا آمدن احسان که من به پاریس رفتم، بعضی از این نام هها را موقع جمع کردن اتاقش پیدا کردم. پست کردن نامه برای او خیلی سخت بود، باید میبرد پستخانه تمبر میخرید، وزن میکردند و می فرستادند. برای همین گله میکرد که کار تو آسانتر است و یک پاکت میگذاری و میاندازی توی صندوق، پس باید تندتند نامه بنویسی.

دوست داریم زودتر قصه زندگی را بشنویم، درباره آشنایی و اینکه اصلا چطور با دکتر ازدواج کرده است بدانیم. همه کنجکاو هستند و با پرسشهای خود این کنجکاوی را نشان میدهند. فریدون عموزاده خلیلی از روزهایی دور میپرسد و پوران شریعت رضوی که منتظر تلنگر است تا ۶۰ یا ۷۰ سال به عقب بازگردد، دست ما را میگیرد و به آن روزهای دورمیبرد.

من در دانشگاه تهران همین دانشسرای عالی زبانهای بیگانه قبول شده بودم و نفر ۱۶ هم شدم. چند ماهی در تهران منزل دایی ام بودم و درس میخواندم، اما چون در مشهد دانشکده ادبی تاسیس شد، پدرم خواستند که برگردم و در شهر خودمان ادامه بدهم. آن موقع تشکیل دانشگاه در مشهد هم مخالفان زیادی داشت و علیه موسسان دانشگاه شایعه های عجیب و ضد دین میساختند تا جلوی تاسیس دانشگاه را بگیرند. دانشکده ادبیات به ریاست دکتر علی اکبر برهان فیاض در دو اتاق تشکیل شد.۲۳ نفر بودیم، دخترها یک طرف می نشستند و پسرها یک طرف. خیلی هم روابط را محدود میکردند. دخترها بیشتر از خانواده اعیان مشهد بودند. خانواده های سنتی و مذهبی آن وقت اجازه درس خواندن به دخترها نمی دادند، حتی مرحوم پدرشوهرم اجازه ندادند دخترهایشان تحصیل کنند.

چطور این زن تحصیلکرده با مردی ازدواج کرده که خواهرهایش اجازه تحصیل نداشته اند؟

پدر من بازاری بود و البته خادم حرم، سید هم بودیم. خانواده ما متدین ولی روشنفکر بود. دایی من بچه هایش را برای تحصیل به اروپا فرستاده بود و برادرهای من، به خصوص آذر، تاکید زیادی روی تحصیل من داشتند. حتی اگر در سن پایین به رسم آن زمان برای من خواستگار میآمد، آنها رااز خانه بیرون میکرد. البته به سن دانشگاه که رسیدم، آذر در وقایع ۱۶ آذر کشته شد و جو خانه ما بسیار اندوهگین بود و نمیخواستم ادامه بدهم. ولی رفقای آذر به خانه ما می آمدند و به من درس میدادند و اجبار میکردند تا ترک تحصیل نکنم.

مدام میگفتند آذر میخواست تو به دانشگاه بروی، پس باید درس بخوانی. پس از آن برادرم، دکتر رضا شریعت رضوی، من و دختردایی ام را به تهران برد تا در کنکور شرکت کنیم. بعد هم که به مشهد برگشتم، آنجا با علی آشنا شدم.

من در مشهد غمگین بودم؛ موقعیت تحصیلی ام در تهران خوب بود و احساس میکردم به حکم زن بودن مجبور شده ام به شهرم برگردم. از طرفی امکانات دانشکده در تهران را نمیشد با خانه قدیمی دانشکده ادبی مقایسه کرد. علی آن وقتها معلم بود و همزمان درس هم میخواند. یادم است معلمها حق تحصیل نداشتند و اینها چند نفر بودند که هر روز بر سر امتحان دادن با رئیس دفتر مدیر دست به یقه میشدند. البته علی عقب می ایستاد و نظارت میکرد، زرنگ بود.

از قصه اولین آشنایی تان بگویید.

یک روز سر کلاس یکی از اساتید گفت شما باید افتخار کنید که با یک شخصیت مهم همکلاس هستید. آن وقتها علی کتاب «ابوذر غفاری » را از عربی به فارسی برگردانده بود و حتی روزنامه خواندنیها، کتاب را تبلیغ کرده بود. استاد خواست که علی بایستد تا ما او را ببینیم. من برگشتم و ته کلاس را نگاه کردم، دیدم یک جوان شوریده احوال فروتنی ایستاده.

(میخندد)خیلی تواضع به خرج میداد. البته من اعتنایی نکردم و در دنیای خودم بودم. پس از آن یک روز دور استاد غلامحسین یوسفی جمع شده بودیم که به هرکدام از ما کار تحقیقی بدهند. من هم با پسرها بزرگ شده بودم و روحیه ادبی و ذوق ادبی نداشتم. به من گفتند تو روی مسعود سعد سلمان کار کن. من فوری پرسیدم از چه کتابی و با چه منبعی؟ که استاد گفتند کتاب «برهان قاطع »؛ من هم باز گفتم حالا من این «قاطع برهان » را از کجا بیاورم؟ همان وقت علی پشت سر من بود و من متوجه نبودم خیلی مهربان گفت خانم، من این کتاب را برای شما میگیرم.

علی باسواد بود. دخترها در دانشکده علی شریعتی را اخوی صدا میکردند. به همه در کارهای تحقیقی و درسی کمک میکرده. اما هیچکدام از اینها مانع شیطنتهای او نمیشد. «بیشتر اساتید ما خراسانی بودند و استاد پروازی یکی دو نفر داشتیم. استاد خراسانی از اساتید خوب ما بود که از روز اول علی و دانشجوی باهوش دیگری به اسم آقای غرایی را شناخته بود. ولی اینها سر کلاس نمی آمدند. میرفتند زیرزمین شطرنج بازی میکردند. استاد هر وقت می آمد، اول صدا میزد که آقا بروید این دو نفر را از زیرزمین بیاورید سر کلاس. انگار به خاطر آنها میآمد. »

برسد به دست پوران عزیزم…

شرایط ما سخت بود و علی اهل شوخی، من با چهار بچه مستاجر بودم و حقوق معلمی می گرفتیم. یک بار گفت من می توانم از دست تو شکایت کنم، چون ۱۵ سال امضای مرا جعل کردی تا در نبودم حقوق را بگیری. چاره ای نداشتم. او یا در سفر بود، یا در زندان! حالا جدای از اینها به عنوان یک همکلاسی، علی نابغه بود؛ از نظر ادبی از نظر علمی. من چندین کتاب نوشتم، ولی یک خط علی را نمیتوانم بنویسم. زندگی همین است. همیشه که شادی و شوخی نیست. ما ۱۳ سال مستاجر بودیم. یک روز صاحبخانه آمد و گفت اسبابتان را میریزم توی کوچه. من دیدم کارگر پدرم از روستا آمده، گفتم بیا اثاث را جمع کن. خانه دیگری پیدا کردم و اسباب بردم. حتی ۵۷ تومان کرایه وانت را نداشتم بدهم که شوهر خواهرشوهرم رسیدند و حساب کردند. علی شب آمده کلید انداخته دیده ما نیستیم، ما را گم کرده بود. همیشه هم نمیشد لبخند ژکوند باشم. آمد با همان لحن مهربان گفت خب چه کنم پوران جان، میخواهی خودم را بیندازم توی حوض؟ شده دیگر!

 «خدا بیامرز آقای لاهوتی یک بار گفتند تنها کسی که علی برایش ارزش قائل است، شما هستید. چون من همیشه ذی حق بودم. با چهار بچه درس خواندم، دکتری گرفتم با حقوق معلمی. یکی از دلایلی که خواستم نامه ها چاپ بشود، این بود که دخترهای جوان بدانند زندگی همیشه هم فقط زندگی عاشقانه نیست، رنج هم دارد و اسم و رسم چه گرفتار یهایی دارد. »

شما بسیار قدرتمند ظاهر شدید. در زندگی دکتر شریعتی تکیه گاه محکمی بودید و خیال او را راحت میکردید.

چون من درخانواده ای بزرگ شدم که متکی به خود بار آمدم. من حتی زیر بار دستور دادن برادرها نمیرفتم. یکی میگفت آب بیاور، یکی میگفت نان بده، میگفتم خودتان انجام بدهید و مدام دعوا بود. حالا هم که یک زن ۸۲ ساله هستم، کارم را به کسی واگذار نمیکنم. هیچ وقت نمیگویم احسان برای من نان بگیر. امور زندگی خودم هم به عهده خودم است. در هشت سالی که ممنوع الخروج بودم، بچه ها را فرستادم درس بخوانند. نمیرفتند، گفتم من بلیت و پاسپورت میگیرم، نخواستید، پای هواپیما پاره کنید و دور بریزید. ولی من وظیفه ام را انجام می دهم. در همان سا لها احسان و سوسن و سارا ازدواج کردندبه مونا هم گفتم به فکر زندگی ات باش، ازدواج کن. من ایران هستم و هوای زندگی خودم را دارم.

اولین بار کی تصمیم گرفتید نامه ها را چاپ کنید؟

آقای زهرایی که همسرش شاگرد من بود، یکی از این نامه ها را در ماشین سوسن دیده بود و گفته بود اینها حیف است. سوسن گفته بود مادر میخواهد بعد از خودش نامه ها چاپ شوند، که آقای زهرایی گفتند سندیت این نامه ها به حضور ایشان است. آن وقت نشر آبان آلبومی از علی چاپ میکرد که نامه ها را هم گرفتند و گفتند چاپ میکنیم و چاپ اول اسفند گذشته بود که تا اردیبهشت تمام شد و حالا چاپ دوم است.

ورود به فضای خصوصی آد مهای معروف تیغ دو لبه است. نگران عکس العمل ها نبودید؟

من همیشه خودم تیغ دولبه بودم. (میخندند)ولی درحقیقت برای چاپ آثار دکتر هر تلاشی کردم تا همانطور که گفتم، جوانها استفاده کنند. آثار را اوایل آقای صادق طباطبایی و آقای حبیبی در اروپا چاپ میکردند، تا اینکه

یک بار که آقای حبیبی کتابها را آورده بود، وقتی از فرودگاه میروند مهمانشان را به هتل برسانند، کتا بها را از صندوق ماشین میدزدند. اما احسان فتوکپی و مقدار زیادی از اصل مطالب را داشت و بعد از آن چاپ کتابها را خودمان دست گرفتیم. البته اصل دستخطهای دکتر در حسینیه ارشاد است. نکته اینجاست که حتی در چاپهای قدیمی ممکن است مشکل تایپی وجود داشته باشد و کلمه های پس وپیش نوشته شده باشد، اما چیزی از اصل مطالب کم نشده است.

 برسد به دست پوران عزیزم…

درباره نخستین ابراز علاقه دکتر شریعتی بگویید.

برای عشق و علاقه در شرایط روحیِ خیلی نامطلوبی بودم. به اضافه اینکه به هرحال دخترِ تحصیلکرده ۷۰ سال پیش بودم. اولا اینکه اصلا درخط ازدواج نبودم، چون جو خانه، جو بدی بود. مادرم ظهرکه می آمدیم، گریه و زاری میکرد. من دو برادر خودم را از دست دادم. یکی در سال ۱۳۲۰ که البته فرزند مادر ناتنیِ من بود، افسر بود. او در ارومیه در جریان جنگ جهانی دوم کشته شده است. برادر بزرگِ من همسنِ محمدرضاشاه بوده و در خدمت نظامیان آنها بوده است. وقتی برادر ناتنی ام کشته شد، من هفت ساله بودم و جو بدی در خانه بود. (اسم برادرم علی اصغر شریعت رضوی بود که اسم استعاری اش توفان بود.) به هر صورت آن جو بد در هفت سالگی بود و وقتی ۱۶ یا ۱۷ سال داشتم، برادر دیگرم کشته شد. در خط عشق و عاشقی نبودم.

واقعیتهای زندگی را میدیدم. از نظر علمی با علی رابطه پیدا کردیم. علی هم واقعا باسواد بود و به همه کمک میکرد. من هم از او کمک میگرفتم. دوستانِ واسطه مامور گفتن خواستگاریِ علی بودند. دفعه اول یکی از اقوام که فرهنگی بود، به مادرم خبر داده بود که آقای شریعتی از پوران خواستگاری کرده است. مادرم گفتند که یکی از همکلاسی ها به اسم شریعتی خواستگاری کرده است. من گفتم بیخود میگویند، ولشان کنید. اینطور نبود که شخص دیگری در ذهن داشته باشم. کلا در این خطها نبودم. همان وقتها ساواک علی و پدرش و ۲۶ نفر از مشهد را دستگیر کرد. روزی که علی را از زندان آزاد کردند، همه اهل دانشکده به استقبالش رفتند. یکی از آ نها فخرالدین حجازی بود که یکی از واسطه های خواستگاری بود و خیلی هم زبا نباز بود.

(میخندد) مدام میگفتند او شوهر خیلی خوبی میشود! بعد از آن در منزل ما کلاسهای درس می گذاشتیم و بچه های دانشکده رفت وآمد داشتند. برای خانواده آمدورفتها عادی بود. علی هم گاهی میآمد عربی درس میداد. به برادرم دکتر رضا گفتم این همکلاسی ام خیلی سمج است و این حرفها را میزند. حتی سه جلد کتاب «کمدی الهی » دانته را به او هدیه دادم که به جای کمک مسعود سعد سلمان باشد و روی آن نوشتم: «به برادرعزیزم آقای علی شریعتی » که بی حساب شویم.

خانواده ها به هم نمی خوردند و نگران مشکلات بعد بودم. برادرم گفت وقتی آمدند عربی بخوانید، به او همین حرفها را بزن. وقتی به منزل آمد، گفتم من میخواهم تحصیلات عالیه داشته باشم، خانواده من هم تحصیلکرده هستند. گفتم با هم دوست خواهیم بود، اما با هم منطبق نیستیم. البته من نمی گفتم برای ازدواج، میگفتم برای آن موضوعی که مطرح کرده اید. هر چیزی من میگفتم، ایشان حرفی میزدند. میگفت همان که شما میخواهید، من هم همان را میخواهم. من گفتم به هرحال نمیشود، اما ایشان پیگیری میکردند. این ادامه پیدا کرد تا جایی که من فکر کردم به جای اینکه زنِ یک بازاری بشوم، اینطوری بهتر است و این ازدواج سرگرفت. خودم هم کم کم علاقه مند شدم.

برسد به دست پوران عزیزم… 

اولین نامه ای که به من داد، کتابی بود که پشت آن نوشته بود، اما چون دخترهای آن موقع باحجب وحیا بودند، از ترس اینکه کسی ببیند، پاره کردم. البته این را بگویم که علی به همه قو لهایی که داده بود، وفا کرد. در روز عقد، تصور کنید پدرش آمده، عاقد آمده، اما داماد نیست. علی خودش رفته بود میوه و شیرینی بخرد. وقتی آمد، نامرتب و خسته بود. البته آدمهای بازاری مشهد همه خوشحال میشدند که دخترشان را به علی بدهند. خانواده معتبری داشتند. شبی که شیرینی خوران بود، چون علی در خرید شیرینی وارد نبود، پنج، شش نفر مسموم شدند.

دو جعبه از آن شیرینی را به خانواده داماد داده بودیم. صبح برادرم (دکتر شریعت) با درشکه ( آن موقع درشکه بود) رفتند به منزل آنها که بگویند شیرینی را نخورند. دو هفته نگذشت که خبر آمد شاگرد اول شده و باید تز میداد. یک خانه اجاره ای داشتیم ماهی ۱۳۵ تومان. مادرشوهرم هفته ای یک بار میآمد، یک کاسه برنج خیس کرده با ۱۰۰ تومان می آورد برای کمک به ما. البته من استخدام شده بودم، اما تا شش ماه حقوق نمی دادند. خلاصه مشکلات از همان ابتدا شروع شد. صفحه ای بود به نام «دنیا و عشقِ ما » که روی گرامافون میگذاشتیم. من کمی مدرنتر بودم. آهنگ شهرزاد می گذاشتم، سمفونیهای بزرگ می گذاشتم. یک شب گفتم زود بیا، شب می خواهم اسکالوپ درست کنم. یک میز می چیدم با شمع که محتوا نداشت، اما ژست بود. شب که اسکالوپ گذاشتم جلوی رویش، گفت بابای هاجر(کارگری داشتند که او را بابای هاجر صدا میزدند به خاطر دخترش) بهتر جگر درست میکند، خو شمزه تر است، روزی سه تومان بده به ننه هاجر آشپزی کند. من ترجیح می دهم تا شب که می آیم، یک کتاب خوانده باشی. الان هم که جگرهای بیرون را میخورم، به نظرم خوشمزه تر از آن چیزی است که در خانه درست می کنیم. خلاصه در نامه اش میگوید: چهارکلمه «آزادگی»«ایمان »« پدر » و «پوران » چهار بُعدِ روحِ من است.

آن شریعتی که ما میشناسیم، اهل اندیشه و تفکر است. اغلب ما تنها با این بُعد از شخصیت او آشنا هستیم، اما نمیدانیم که در جمع های خانوادگی چطور رفتار میکرده است.

با جمع هماهنگی میکرد. اینطور نبود که بحث سیاسی به راه بیندازد و خودش را نشان بدهد. اول اینکه خیلی کم می آمد. با گریه و زاری او را جایی میبردم (اگر نمیخواست بیاید). عکسهایی که دارد، از همین مهمانی هایی است که به اجبار او را میبردم و اتفاقی از او میگرفتند. از سخرانیهای حسینیه فقط یکسری عکس وجود دارد. اما در مهمانیها خیلی هماهنگی داشت. چیزی که در مورد علی باید گفت، این است که خیلی برای بالا بردنِ فرهنگ جامعه دغدغه داشت. مثلا در همان عروسیها و مجالس خانوادگی از فرصت استفاده میکرد به شوهرها میگفت بگذارید زنتان سه کلاس درس بخواند. خیلی نسبت به تحصیل زنان اصرار داشت. در جو قبل از انقلاب همسر یکی از خواهرانش نگذاشت درس بخواند، علی خیلی ناراحت شد. یک هفته هر شب تا صبح فقط سیگار میکشید. در فامیل، خیلی از شوهرها را وادار کرد که همسرشان را برای درس بفرستند. خیلی دلسوز بود.


منبع: برترینها

این چهره های فوتبالی؛ من پنالتی زن نیستم!

هفته نامه همشهری جوان – محمد امیرپور: «کی یر که گو» می گوید: «یکی از دلایلی که باعث می شود حس کنیم ضربات پنالتی زدن به فضای فوتبال نمی خورد، این است که پنالتی شبیه دست نوشته ای است که روی متنی که قبلا از روی کاغذ پاک شده، نوشته شده باشد.» گذشته از نظریات «که گور» در مورد وصله نچسب بودن ضربه پنالتی در فوتبال، تقریبا همه روی این موضوع اتفاق نظر دارند که پرسپولیس برانکو فنی ترین و با کیفیت ترین باشگاه لیگ برتری در دو فصل گذشته است اما بحران پنالتی زدن در باشگاه پرسپولیس، بزرگ ترین درد هواداران در همین سال هاست.

جایی که سرخ ها در دو فصل گذشته ۱۰ پنالتی را از دست داده اند تا همه این سوال را بپرسند که چرا باشگاهی به بزرگی پرسپولیس، پنالتی زن اول ندارد و هر بازیکنی که صلاح بداند – شما بخوانید مهدی طارمی – توپ را بر می دارد و با تقریبی بالای ۶۰ درصد آن را خراب می کند.

اما داستان پنالتی خراب کردن در فوتبال ایران فقط به شاگردان برانکو و این یکی دو فصل مربوط نمی شود. کمی حافظه تان را بالا پایین کنید؛ از نیمه نهایی جام ملت های ۱۹۷۴ تا ۱۹۹۶ و ۲۰۰۴ و ۲۰۱۵، نسخه کار ایران هر وقت به ضیافت پنالتی ها رسیده، پیچیده شده است. این معضل فقط مختص تیم ملی هم نیست و در لیگ برتر هم مصداق های عینی دارد. در لیگ قهرمانی اروپای همین فصل اخیر ۹۲ درصد پنالتی ها به گل تبدیل شدند.

این آمار وقتی به لیگ برتر ایران می رسد، حدود ۶۵ درصد است؛ یعنی از هر سه ضربه پنالتی در فوتبال ایران، یکی هدر می رود. بین تمام پنالتی هایی که هر سال قربانی نداشتن تمرکز و خودخواهی بازیکنان ایرانی می شود رفته ایم، سراغ مهم ترین ضربات پنالتی که در تاریخ فوتبال ایران به گل تبدیل نشدند و از روی خط دروازه عبور نکردند.

علی دایی بهترین پنالتی زن تاریخ فوتبال ایران است، اسطوره فوتبال ایران در دوران فوتبالش تنها ۴ ضربه پنالتی را از دست داد، یعنی هر ۴ سال یک پنالتی.

۹۲ درصد

آلمانی ها بهترین پنالتی زن های دنیا هستند. بازیکنانی که در بوندسلیگا ۹۲ درصد پنالتی هایشان به تور دروازه می رسد. ژرمن ها و خونسردی ذاتی شان احتمالا مهم ترین عامل این دقت در به ثمر رساندن ضربات پنالتی است.

دی ۱۳۴۹

پنالتی که هیچ وقت گل نشد

من پنالتی زن نیستم!

داور مسابقه اعلام ضربه پنالتی به نفع تاج می کند. حسین کلانی و محراب شاهرخی به سمت داور هجوم می برند. ابتدا حسن کلانی اخراج می شود. علی جباری کماکان منتظر زدن ضربه پنالتی است اما حاشیه ها تمامی ندارد و محراب شاهرخی هم اخراج می شود. اما اخراجی های پرسپولیس از زمین مسابقه بیرون نمی روند. یکی از اولین پنالتی های تاریخ دربی ها هیچ وقت زده نمی شود و شهرآورد نیمه کاره به پایان می رسد.

۱۳۶۳

قهرمانی که از دست رفت

من پنالتی زن نیستم!

ناصر محمدخانی، چنگیز و علیدوستی خط حمله مرگبار ایران را ساخته بودند. در حالی که ایران تنها چند ثانیه با شکست عربستان و رسیدن به فینال فاصله داشت، شاهین بیانی به اشتباه دروازه ایران را باز کرد. مسابقه به وقت اضافه و ضربات پنالتی کشید تا محمد پنجعلی پنالتی اش را گل نکند. پنالتی را محمد پنجعلی از دست داد که بهترین پنالتی زن پرسپولیس و ایران بود.

۱۳۶۵

ابرقهرمان

من پنالتی زن نیستم!

«هلمومت داک آدام» گلر «استوابخارست» هنوز هم رکورددار دفع ضربه پنالتی در تاریخ است. فینال اروپای سال ۱۹۸۶ برابر بارسلونا، گلر رومانیایی هر چهار ضربه بازیکنان بارسلونا را گرفت تا استوابخارست تنها قهرمانی اروپایی اش را جشن بگیرد. خودمان می دانیم این مورد ایرانی نبود اما باید از این بزرگ ترین قاتل ضیافت پنالتی ها برای تان می گفتیم.

۱۳۷۵

من داریوش، ۱۷ سال دارم

 من پنالتی زن نیستم!

سال ۱۹۹۶ دوباره در نیمه نهایی برابر عربستان قرار گرفتیم و دوباره ضیافت پنالتی ها. پنالتی اول ایران را علی دایی از کنار تیر دروازه به بیرون زد. داریوش یزدانی و محمد خاکپور هت تریک ناکامی ایران را مقابل محمد الدعایه کامل کردند؛ توقف دوباره در نیمه نهایی برابر عربستان با ضربات پنالتی.

۱۳۸۵

دایی هم مغلوب شد

من پنالتی زن نیستم!

خوشبین ترین هوادار پرسپولیس هم تصور نمی کرد که بعد از اخراج فرشید کریمی و آمدن علیرضا حقیقی هفده ساله، پنالتی علی دایی، مهاجم آن روزهای سایپا گل نشود اما علیرضا حقیقی در اولین حضورش در زمین برای پرسپولیس، مهم ترین پنالتی زندگی اش را گرفت. بعد از ناکامی علی دایی در تبدیل کردن پنالتی به گل برابر عربستان، مالدیو و استقلال، سلطان پنالتی های تیم ملی چهارمین پنالتی عمرش را از دست داد.

۱۳۸۶

چیپ مدل رسول خطیبی؟!

من پنالتی زن نیستم!

رسول خطیبی، بازیکن آن روزهای سپاهان پشت ضربه پنالتی ان می ایستد که قرار است به سمت دروازه پرسپولیس زده شود. رسول خطیبی خیلی آرام و به صورت چیپ به توپ ضربه می زند اما محمد محمدی که از جایش تکان نخورده توپ را در آغوش می گیرد. چهار سال بعد، محمد محمدی گلر داماش است. بعد از اخراج و اعلام ضربه پنالتی رسول خطیبی دوباره پشت توپ است و محمدی از بیرون زمین به محمد آبشک، گلر داماش می گوید: «چیپ می زند…» محمد آبشک پنالتی چیپ آقا رسول را مهار می کند و خطیبی تبدیل می شود به بدترین چیپ زن تاریخ فوتبال ایران.

۱۳۸۸

سرنوشت قهرمانی

من پنالتی زن نیستم!

با این که آرش برهانی بهترین گلزن استقلال در لیگ هشتم با ۲۰ گل زده است اما مهم ترین پنالتی تاریخ استقلال را هدر داد. قهرمانی لیگ برتر بین ذوب آهن و استقلال هم امتیاز جابجا می شد. پنالتی استقلال برابر پیام مشهد را آرش برهانی با ضربه ای عجیب از دست داد تا قهرمانی برای چند دقیقه به اصفهان برود. هر چند گل جانواریو پایان این پنالتی از دسته رفته را هپی اند کرد و آبی ها قهرمان لیگ هشتم شدند.

۱۳۹۱

جوانمرد مقصر

 من پنالتی زن نیستم!
دیگر باید دست تان آمده باشد که همه آدم ها خاکستری هستند و هیچ کس سفید یا سیاه مطلق نیست. شیث رضایی با دو ضربه پنالتی که در حرکتی جوانمردانه به گلر حریف تقدیم کرده، یکی از ویژه ترین پنالتی زن های تاریخ ایران است. به خاطر اشتباه مدافع در شنیدن صدای سوت داور و لمس توپ، شیث پشت ضربه پنالتی برابر نفت مسجد سلیمان می ایستد و آن را به بیرون می زند. یک سال بعد در شهرداری تبریز کار مشابهی را انجام می دهد و ضربه پنالتی برابر یادآوران شلمچه را به گلر پاس می دهد تا گوشه ای از حاشیه هایی که از شیث رضایی توی ذهن مان داریم، اصلاح شود.

۱۳۹۳

مازیار جی جی بوفون

من پنالتی زن نیستم!

هیچ وقت فکر می کردید مازیار زارع که یک سال پیش پنالتی پرسپولیس در دربی را به گل تبدیل کرد، به خاطر اخراج گلر ملوان و تمام شدن تعداد تعویض ها، درون دروازه ملوان بایستد و پنالتی گابریل بازیکن برزیلی پرسپولیس را بگیرد. بله. این کامل ترین قاب از ناکامی پرسپولیس درخشان در سال ۱۳۹۳ بود. حمید درخشان دو هفته بعد از این ضربه پنالتی از دست رفته، از شغلش برکنار شد و دوران برانکویسم در پرسپولیس آغاز شد.

خرداد ۱۳۹۶

بحران طارمی

من پنالتی زن نیستم!

آمار طارمی، هشت پنالتی و تنها سه گل. آخرین پنالتی در مرحله حذفی برابر لخویای قطر بود. احتمالا بین تمام پنالتی زن هایی که توپ خراب کرده اند، مهدی طارمی مستمرترین آنهاست؛ کسی که خودش را بزرگ پرسپولیس می داند اما شیوه بزرگان را ندارد.


منبع: برترینها

سعید شهروز: در میان مشهورها گم شدم…!

: به گفته خودش برای اولین بار پس از سال‌ها بود که برای انجام گفت‌وگو به دفتر یک رسانه می‌رفت. شاید هم همین نکته باعث شد تا برخی مسائل را برای اولین بار عنوان کند. «سعید شهروز» از جمله خواننده‌های باانرژی و پرخاطره موسیقی پاپ است که چند روز پیش میهمان ما بود و با او پس از مدت‌ها مصاحبه مفصلی درباره همه این سال‌های حضورش در عرصه موسیقی انجام دادیم. البته صحبت‌های ما فقط به دوران فعالیت حرفه‌ای او در عرصه خوانندگی محدود نشد و سعید شهروز نکات جالب و تأمل برانگیزی درباره سال‌های حضورش در جبهه و جانبازی‌اش عنوان کرد. موضوعی که شاید خیلی‌ها از آن بی‌خبر باشند.

با وجود فراز و نشیب‌ها و دوری دو ساله این خواننده از استیج، کنسرت او روز ۲۲ تیر در فضای باز کاخ نیاوران برگزار می‌شود و در جریان گپی که با هم داشتیم، او نکاتی درباره این اجرا هم بیان کرد. این گفتگوی مفصل را حتماً تا پایان بخوانید.

سعید شهروز: آن‌قدر ساده با شهرت برخورد کردم که در میان مشهورها گم شدم

  در برخی مطالبی که درباره شما نوشته شده، خواندم که ظاهراً پدرتان با فعالیت موسیقایی شما مخالف بودند. درست است؟

بله، پدرم صدای زیبایی داشت ولی با موسیقی من مخالف بود. چون موسیقی جایگاه خوبی در جامعه نداشت و همیشه مورد سوال قرار می‌گرفت. من هم علاقه ذاتی داشتم و وقتی که دید انگیزه زیادی دارم، خودش مشتاق شد. پس از انتشار آلبوم‌ها هم نظرش عوض شد و حامی و طرفدار من شد. اما مادرم از همان ابتدا مشوق و پشتیبان اصلی من در راه موسیقی بود و بیشترین حمایت‌ها را از من کرد. همین‌جا از زحمات پدر و مادرم قدردانی و تشکر ویژه می‌کنم. بارها به خاطر موسیقی و خوانندگی از خانه قهر کردم! گاهی اوقات هم وقتی که پدرم سرِ کار بود، دوستانم را به خانه می‌آوردم و موسیقی کار می‌کردیم. مشکلات زیادی هم برای مسائل آموزش موسیقی داشتیم ولی بالاخره توانستم مسیری که دوست دارم را دنبال کنم.
 
 شما در دوران جنگ به جبهه رفتید. بعضی از هنرمندانی به جبهه می‌رفتند، از هنرشان برای کارهای فرهنگی و تفریح رزمندگان استفاده می‌کردند. شما هم این کار را انجام می‌دادید؟

من آن زمان حدوداً ۱۴ سال سن داشتم و با دستکاری شناسنامه‌ام به جبهه رفتم. دلیل اصلی من هم این بود که ما ساکن کرج بودیم و با شهید فهمیده هم‌مدرسه‌ای بودم. آن‌قدر به شهید فهمیده علاقه داشتم که در سریال «بچه‌های بهشت» که راجع به او بود هم بازی کردم. زمانی هم که به جبهه رسیدم در برخی مراسم‌ها می‌خواندم. آن زمان برای بچه‌های شهرستان‌ها قطعات لُری هم می‌خواندم و دوست داشتند. به خاطر حُزنی که در صدای من وجود داشت، در جبهه که می‌خواندم مورد استقبال واقع می‌شد.
 
 گویا در جبهه جانباز هم شدید ولی روی این مسئله مانوری ندادید. از امکاناتی که طبیعتاً برایتان بوده در زمینه موسیقی استفاده کردید؟

با وجود اینکه همیشه در این مورد سوال پرسیده، اما زیاد نخواستم صحبت کنم و موضوع را باز کنم. راستش را بخواهی الان هم کمی برایم سخت است در این زمینه صحبت کنم. وقتی شما بگویید که جنگ بودم با تبصره‌ای برایتان اتفاقی رخ می‌دهد و شاید اغماضی در حقتان کنند. هیچ وقت نخواستم از حضورم در جبهه رانت‌خواری کنم چون نمی‌خواهم از آن فضای پاک و پرافتخار برای خواندن یک تیتراژِ بیشتر یا اجرای چند کنسرت بیشتر سوءاستفاده کنم. آنقدر خاطراتم از جبهه و جانبازی برایم مقدس است که با هیچ کنسرت و آلبوم و تیتراژی عوضش نمی‌کنم. تا الان هم سعی کردم در هیچ جا صحبتی از این مسأله به میان نیاورم.

در میان خواننده‌های پاپ، هیچکس شرایط من را ندارد چون دردهای زیادی از جبهه در بدن دارم. برای اولین‌بار می‌گویم که از لحاظ روحی و اعصاب مشکلاتی دارم و واقعاً یکی از دلایل کنسرت‌های کم و آثار کم من همین است. این موارد به غیر از ترکشی است که در بدن دارم. ولی فقط با توکل به خدا زندگی می‌کنم. هیچ وقت این را نگفتم که بعد از خواندن روی صحنه، حالم چطور می‌شود. با سیلی صورت خودم را سرخ نگه می‌دارم. کلاً هم دوست ندارم خاطرات واقعی‌ام از جبهه و جانبازی را با واقعیت‌های مجازی و بی‌ارزش الان عوض کنم.
 
ولی جالب است که بین خواننده‌های پاپ، همیشه شوخ‌تر و با انرژی‌تر از بقیه هستید.

من همه چیز را درون خودم می‌ریزم و کلاً هم اهل این نیستم که قیافه بگیرم. از خدا می‌خواهم همه در برخورد اول از من انرژی بگیرند تا  خاطره خوب از من داشته باشند. این دیدگاه را آن زمان که معروف شدم هم داشتم چون معروفیت ما واقعی بود. شاید من آن‌قدر ساده با شهرت برخورد کردم که در میان مشهورها گم شدم!
 
 شاید به دلیل همین سابقه دفاع مقدس و تفکراتی که داشتید هیچ وقت از ایران نرفتید.

از نفرات اولی بودم که پیشنهادات خیلی زیادی برای اجرای خارج از کشور داشتم و هنوز هم پیشنهاداتی دریافت می‌کنم. خارج از ایران برایم جذابیت ندارد ولی کلاً با نوع برگزاری کنسرت‌های خواننده‌های پاپ در خارج از ایران مخالف هستم. این موضوع هم دلایلی دارد که نمی‌توانم عنوان کنم.
 
 طی بیست سال اخیر فقط ۴-۵ بار به تلویزیون رفته‌اید و کلاً آثارتان را بسیار کم پخش می‌کنند. دلیل خاصی دارد؟

تلویزیون از روز اول ساز ناکوک با من زد. قرار شده بود آلبوم «پسرای مشرقی» بعد از عید منتشر شود. پیش از نوروز به صدا و سیما رفتم و خواستم یکی از قطعات را پخش کنند. یک روز قبل از نوروز ساعت ۱۲ به من گفتند همین امروز اگر بخشی که می‌گوییم را ویرایش کنی، آهنگت را پخش می‌کنیم. من در آن شلوغی شب عید به استودیو پژواک رفتم و کار را انجام دادم و وقتی برگشتم حدود ساعت ۴ عصر بود و دیدم که همه رفته‌اند. آن‌قدر ناراحت شدم که خستگی بر تنم ماند.

از همان زمان فهمیدم که در تلویزیون لابی وجود دارد و هر زمان که می‌رفتم می‌دیدم چند خواننده هم‌نسل ما مشغول بگو و بخند هستند. ولی من یا شادمهر همیشه تنها بودیم. به خاطر دارم که یک بار شادمهر کار «کویر نشه دلای ما» را برای پخش آورده بود و چند ایراد از کار او گرفتند. در صورتی که چنین چیزی نبود و مشخص بود آن مسئول مربوطه حتماً می‌خواست جلوی افرادی که آنجا هستند ایرادی به کار ما بگیرد! با شادمهر از دفتر بیرون آمدیم و به او گفتم که‌این نوار را به من بده و فردا همین نوار را می‌آوریم و اگر مهمان نداشته باشد، حتماً کار را تأیید می‌کند! فردا همان نوار را بدون هیچ تغییری آوردیم و در حالی که مهمان نداشت گفت این شد و درست است!

در عین حال اگر تلویزیون نبود برای بسیاری از خواننده‌های هم نسل من اتفاقی رخ نمی‌داد. همه آنها مورد حمایت بودند و اتفاقات خوبی برایشان رخ داد. آن خواننده‌ها از طریق تلویزیون برای خودشان کنسرت‌ها و برنامه‌های ارگانی متعدد می‌گرفتند و اگر الان هم سرمایه‌ای دارند به‌این دلیل است که با پول با ارزش آن دوره درآمد داشتند. من هم دیدم که از در راهم نمی‌دهند تصمیم گرفتم از پنجره وارد شوم! دیدم چه سبکی در موسیقی پاپ کم است و با تجربیات خودم و محبت‌های «بهنام ابطحی» تصمیم گرفتیم کار بزرگی انجام دهیم. آلبوم «پسرای مشرقی» منتشر شد و یکی از معدود کارهای پاپ بود که مجوز «الف» گرفت و می‌توانست اتفاقات بزرگی برایش رخ دهد و اغلب قابل پخش از تلویزیون بودند ولی یک کار را هم پخش نکردند و حمایتی صورت نگرفت. بحث تیتراژ سریال «نرگس» هم که بعدها به وجود آمد و در نهایت اجازه ندادند کار پخش شود.

سعید شهروز: آن‌قدر ساده با شهرت برخورد کردم که در میان مشهورها گم شدم

 
 با این وجود «پسرای مشرقی» هم بازخورد خوبی داشت.

یک روز برای گرفتن چند نوار به شرکت «هم‌آواز آهنگ» و نزد آقای سلطانی رفتم. ایشان گفت نمی‌خواهی آلبوم تولید کنی؟ من هم گفتم که این آلبوم زیر نظر حوزه هنری و برای شرکت «آوای برگ» بود و دستمزدی نگرفتم. آلبوم با ارکستر کامل و تنظیم‌های بهنام ابطحی تولید شد ولی آنها با من همین یک قرارداد را داشتند. با آقای سلطانی صمیمی شدم. ایشان به من گفت سرمایه‌ای برای کار داری؟ من هم گفتم که اگر سرمایه داشتم بدون دستمزد آن آلبوم را نمی‌خواندم! آقای سلطانی از کشوی میزش پنج میلیون تومان پول درآورد و به من داد و گفت که سرمایه آلبوم جدیدت است. چون ایشان با دل جلو آمدند، من هم با دل کار کردم و به همراه بهنام ابطحی کار را شروع کردیم و آلبوم «غزلک» تولید شد و در بین پرفروش‌ترین‌ها قرار گرفت. به خاطر معرفت آقای سلطانی، با عشق در کنار ایشان ایستادم و ۸ آلبوم با شرکتشان کار کردم.

کمتر از ۶ ماه بعد از آلبوم «پسرای مشرقی»، آلبوم «غزلک» بهمن‌ماه ۱۳۷۹ منتشر شد. نزدیک عید به شرکت هم آواز آهنگ رفتم تا چند نوار بگیرم که در ایام نوروز به اقوام بدهم. غزلک از اولین آلبوم‌هایی بود که همراهش سی‌دی داشت. دیدم که شرکت آقای سلطانی خیلی شلوغ است و نمی‌دانستم که چه می‌خریدند! به‌ایشان گفتم ببخشید دست خالی آمدم ولی آقای سلطانی گفت شما عیدی‌ات را به ما داده‌ای و برای تولید این آلبوم کم آورده‌ایم! قرارداد ما تمام شده بود و پولمان را هم گرفته بودیم ولی همان‌جا آقای سلطانی دوباره یک عدد قابل توجهی را به من داد و گفت این هم عیدی ما به شما است.

پس از عید دوباره نزد ایشان رفتم و دو سه برابر آن مبلغ قبل از عید را به عنوان سرمایه تولید آلبوم جدید به من داد. این را هم بگویم که «غزلک» کاری کرد تا دیگر نیازی به تلویزیون نداشته باشم. ضمن اینکه دیگر جذابیتی هم برایم نداشت و علاقه‌ای به حضور در قاب رسانه نداشتم. با وجود پیشنهادات زیاد در این سالها، خیلی گزینشی عمل کردم و اگر در برنامه‌ای حضور داشتم به اصرار هواداران عزیزم یا دوستان نزدیکم بود.
 
درباره میزان فروش غزلک صحبت‌های زیادی هست. یک جا به نقل از شما خواندم که پرفروش‌ترین آلبوم تاریخ موسیقی بوده است. این اثر دقیقاً چقدر فروخت؟

آلبوم غزلک تیراژ خیلی بالایی داشت و برای اینکه حساسیت ایجاد نشود عدد نمی‌گویم اما در بین پرفروش‌ترین آلبوم‌های تاریخ موسیقی ایران قرار گرفت.
 
 کل‌کل زیادی هم با آلبوم «دهاتی» شادمهر عقیلی از لحاظ میزان فروش داشت!

در آن زمان همه ما دوست بودیم و این قبیل حرف‌ها را نداشتیم. خواننده‌ها در دهه هفتاد برای همدیگر خوب می‌خواستند و با هم خاطره می‌ساختند. اما سال‌ها است که نمی‌توانیم در این فضای موسیقی خاطره‌ای بسازیم.
 
 یک نکته جالب درباره شما، روند سریع انتشار آثارتان است. کارها با فاصله کم منتشر می‌شدند. چطور با این سرعت می‌توانستید آلبوم منتشر کنید؟ چون شنیده‌ام که آلبوم «پسرم» را در دو هفته تعطیلات نوروز جمع کردید!

زمانی که تولید آلبوم‌ها را شروع کردیم پر از ایده بودم و ملودی‌های مختلفی به ذهنم می‌رسید و شب و روزم را برای موسیقی گذاشتم. برنامه دیگری هم نداشتم و تمام فکرم روی تولید بود. قضیه کنسرت‌ها مثل الان نبود که خواننده‌ها هر شب درگیر اجرای تهران و شهرستان باشند. عادت من هم این بود که چند روز پس از پخش آلبوم، سه یا چهار شب کنسرت در سالن میلاد نمایشگاه برگزار می‌کردم و سراغ آلبوم بعدی می‌رفتم. من در آن سال‌ها فکر نمی‌کردم که باید از راه خوانندگی پولدار شوم. فقط عشق در کارها داشتیم و به مسائل اولیه زندگی‌ام فکر می‌کردم. اگر یک مقدار در آن دوره چرتکه می‌انداختم، شاید الان خیلی پولدارتر بودم!  آلبوم «پسرم» در سال ۸۴ منتشر شد و شرکتی که همیشه با آن کار می‌کردم خواست تا تغییری در سبک و سیاق کارها ایجاد کنم. ۳ سال فاصله افتاد و در سال ۸۷ آلبوم «بی‌خوابی» را منتشر کردم.
 
احتمالاً یکی از دلایل سرعت بالای کارتان، درک متقابل شما و بهنام ابطحی بود. این تنظیم‌کننده آن سال‌ها سرش خیلی شلوغ بود و با خیلی ها کار می‌کرد ولی چطور همدیگر را این‌قدر خوب پیدا کرده بودید؟

در دهه ۷۰، «لاله‌زار» قیمت و تیراژ یک آلبوم را تعیین می‌کرد. چند نفر از جمله آقای سلطانی در بازار لاله‌زار بودند که آلبوم‌ها را می‌خریدند و می‌گفتند اگر سرکاست فلان آلبوم اسمی از بهنام ابطحی باشد من آلبوم را می‌خرم. اصلاً شرایط طوری شده بود که حتماً باید در سرکاست‌ها یک کار از بهنام قرار می‌گرفت. اما شرایط کاری ما این‌طور بود که من تحمل بالایی داشتم و او اغلب اوقات بی‌خیال بود. باید سعی می‌کردم بهنام را جمع و جور کنم! حتی سعی می‌کردم مدیریت آلبوم‌های دیگرش را انجام دهم تا کارهای آلبوم خودم هماهنگ باشد! (خنده)

سعید شهروز: آن‌قدر ساده با شهرت برخورد کردم که در میان مشهورها گم شدم

من و بهنام ابطحی اول رفاقت کردیم و بعد همکار شدیم. آشنایی ما هم خیلی خنده‌دار بود! یک روز که برای خواندن اتود یک اثر به شرکت دارینوش رفته بودم، بهنام را دیدم. در مسیر برگشت با هم دوست شدیم و به خانه‌اش رسیدیم. من هم سعی کردم آدرسش را یاد بگیرم تا دوباره سراغش بیایم! چند مرتبه تلفن خانه‌اش را گرفتم و حالا نمی‌دانم خودش بود یا شخص دیگری که جواب می‌داد و می‌گفت بهنام نیست! (خنده) یک روز زنگ زدم و فکر کنم خودش بود اما گفت بهنام جام‌جم است! همان روز به خانه‌اش رفتم و در زدم و ناگهان خودش در را باز کرد و گفت: «از جان من چه می‌خواهی؟! بیا تو کُشتی من را!» (خنده) و همین باعث شد که ابتدا رفاقت کنیم و بعد سبک و سیاق همدیگر را درک کردیم. بهنام همه فن حریف بود و هنوز هم اگر حوصله کار داشته باشد به نظرم می‌تواند موفق باشد.
 
 یعنی اگر الان هم کار کنید می‌توانید قطعه موفقی تولید کنید؟

به غیر از توانایی‌های بهنام و شناختی که از هم داریم، حضور من و او در کنار هم نوستالژیک خواهد بود. گاهی اوقات صحبت می‌کنیم ولی زمان سریع می‌گذرد و نمی‌توانیم کار را انجام دهیم.
 
 به نظر من بی‌انگیزگی خواننده‌های دهه ۷۰ به تنظیم‌کننده‌های آن دوره هم سرایت کرد.

نمی‌دانم چه بلایی سر نسل اول موزیسین‌های پاپ آمد. وقتی جشنواره‌ای برگزار می‌شود و هیچ‌کدام از چهره‌های فعال آن دوره را دعوت نمی‌کنند، نشان می‌دهد که خیلی زود نسل ما را فراموش کردند. همین می‌شود که هیچ‌کدام از آن افراد انگیزه‌ای برای کار نداشته باشد. وقتی فراموش می‌کنند یک روز این صنعت پس از سال‌ها سکوت به دست چه کسانی راه افتاد و حتی در یک مراسم رسمی ‌دعوت نمی‌شوند، دیگر چه انگیزه‌ای باقی می‌ماند؟ در دنیا بیشترین احترام برای پیش‌کسوتان است ولی در ایران آخرین نفر که آمده محترم‌تر است! حضور ماهواره و اینترنت هم در شرایط کنونی بی‌تأثیر نیست. در آن زمان حتی دسترسی به موبایل هم کم بود. همین روند پیشرفت تکنولوژی هم باعث شد که نوجوانان طیف تأثیرگذاری در میان مخاطبان موسیقی باشند. با همه‌ این مسائل مدیران می‌توانستند عزت نسل اول پاپ را حفظ کنند ولی کوتاهی کردند.

 یکی از نکات در مورد کارهای سعید شهروز این است که شادمهر در دو آلبوم برایش آهنگسازی کرد. در حالی که او پیش از آلبوم‌های شما کارهایش را منتشر کرده و معروف شده بود.

شادمهر عقیلی و بهروز صفاریان قبل از من با برادرم بابک دوست بودند. آنها آن زمان مشغول آلبوم مسافر بودند. ابتدا قرار بود من با بهروز صفاریان همکاری کنم ولی شرایط مهیا نشد و با بهنام ابطحی کار را شروع کردم. من با شادمهر ابتدا به خاطر نوازندگی در آلبوم پسرای مشرقی آشنا شدم که ‌این ارتباط در استودیو برقرار شد. پس از آن در کنارهم دوست و همکار بسیار خوبی بودیم. شادمهر آهنگ «غزلک» را به من داد و کارهای خوبی برایم ساخت. زمانی که مشغول تولید این آلبوم بودیم، او گفت که من یک ملودی با شعر یغما گلرویی دارم. با یک ضبط کوچک به خانه‌اش رفتم و او با گیتار برایم زد. هنوز هم نوار اولین اجرای این کار را دارم. مجوز شعر را گرفتیم و بهنام کار را تنظیم کرد. دیدیم که غزلک اسم قشنگی است و برای عنوان آلبوم انتخابش کردیم.

 کارهایی که در آن زمان منتشر کردید از لحاظ ترانه هم مورد توجه قرار می‌گرفت و مردم حفظ می‌کردند. روند انتخاب ترانه‌ها چطور بود؟ و نکته جالب برای من این است که اکثر ترانه‌هایتان در عین سادگی، مفهوم مثبت و عاشقانه داشتند.

در آن زمان نوع نگارش جدیدی از ترانه بین مردم بازتاب‌های زیادی داشت. مثلاً یغما گلرویی در دهه هفتاد سبک جدیدی از ترانه را آغاز کرد که با آلبوم‌های «عشق است» و «دوستت دارم» ناصر عبداللهی شروع شد و به «غزلک» رسید. من هم همیشه سعی می‌کردم علاوه بر ملودی‌ها، ترانه‌های خوب و پرمعنی در عین حال راحت را انتخاب کنم. در آن زمان می‌توانستم تشخیص دهم که چه ترانه‌ای موفق می‌شود.
 
 در حقیقت خودتان پرودیوسر کارهایتان بودید.

دقیقاً همین‌طور است. آقای سلطانی هم در این زمینه من را قبول داشت و تنظیم‌کننده کار هم بهنام بود. هیچ وقت هم برای کارها کم نمی‌گذاشتم و همیشه بهترین نوازنده‌ها و بهترین آهنگسازها و ترانه‌سراها را می‌آوردم. سلیقه و سبک من هم مورد تأیید آقای سلطانی بود.
 
گفتید که آقای سلطانی پس از آلبوم «پسرم» از شما خواست که تغییری در سبکتان ایجاد کنید. همین موضوع باعث شد که سه سال بعد در آلبوم «بی‌خوابی»، خودتان را کاملاً در اختیار تیم بهروز صفاریان و روزبه بمانی و مهدی یراحی قرار دهید؟

من تنها خواننده‌ای هستم که با یک تنظیم‌کننده، هفت آلبوم کار کردم و در ایران چنین چیزی وجود نداشته و ندارد. این مشخص است که من و بهنام ذائقه مخاطبان را پیدا کرده بودیم. آقای سلطانی پس از آلبوم «پسرم» گفت که هفت کار به من داده‌ای، اجازه بده من تصمیم بگیرم و باید سبک و سیاقت تغییر کند و نظر ایشان هم بهروز صفاریان بود. من در آن زمان بهروز را می‌شناختم و با روزبه هم دوستی دوری داشتم و با مهدی هم از طریق بهروز آشنا شدم. تیم بهروز و مهدی و روزبه با من شرط کردند که تا الان خودت همه کارها را انجام می‌دادی اما این بار همه چیز را به ما بسپار.

سعید شهروز: آن‌قدر ساده با شهرت برخورد کردم که در میان مشهورها گم شدم

 
 خیلی‌ها می‌گویند «بی‌خوابی» از بهترین آلبوم‌های بعد از انقلاب است و سال ۸۷ در اغلب نظرسنجی‌ها به عنوان بهترین آلبوم سال انتخاب شد. اما چرا نتوانست فروش خیلی خوب آلبوم‌های قبلی شما را تکرار کند و بین عامه مردم نفوذ پیدا کند؟

خیلی‌ها برنامه‌ریزی کردند تا رگ آلبوم «بی‌خوابی» را بزنند و کل مجموعه‌اش شکست بخورد. در حقیقت برخی دوستان و همکاران آقای سلطانی ایشان را دور زدند و این آلبوم اصلاً پخش خوبی نداشت. مثلاً چند مرتبه با شرکت پخش تماس گرفتم و گفتم که شما می‌گویید در فلان مغازه آلبوم را توزیع کرده‌ایم ولی من همان جا هستم و آلبومی‌در کار نیست! آن زمان هم امکانات تبلیغ فضای مجازی نبود و باید از طریق پوسترها و پخش قوی آلبوم را به گوش مردم می‌رساندند و پخش مویرگی هم وجود نداشت. نکته دیگر این بود که دو آلبوم از خواننده‌های نسل جدید به موازات آلبوم من در نوبت پخش وجود داشت و کار من را فدای آنها کردند. همین الان هم اگر آلبوم «بی‌خوابی» را گوش کنید، حس می‌کنید که همین دیشب کارها را ساخته‌اند و اگر به گوش مردم می‌رسید حتماً می‌توانست جایش را بین تمامی مخاطبان باز کند.

این آلبوم خیلی دور از من نبود ولی سبک و سیاق جدیدی بود. شاید برخی مخاطبان قدیمی من در ابتدا سخت با این کار ارتباط برقرار کردند، ولی تا دنیا دنیا است این اثر شنیده شود. این آلبوم اگر در آن زمان به خوبی شنیده می‌شد شاید فراموش می‌شد ولی آن اتفاقات باعث شد که تا همیشه شنیده شود. همچنین قصد دارم انشاالله در سال جاری چند قطعه از آلبوم «بی‌خوابی» و آلبوم جدیدم را کلیپ کنم تا شاید بتونم اجحافی که در حق این آثار شد را جبران کنم.
 
 پشیمان نیستید که تصمیم‌گیری را در اختیار آقای سلطانی و آن تیم قرار دادید؟ مثلاً نگفتید اگر خودم کارها را دست می‌گرفتم شرایط فرق می‌کرد؟

وقتی آلبوم خوب است و هنوز هم پس از ۹ سال بازتاب خوب از آن کار دریافت می‌کنم، هیچ پشیمانی ندارم. پشیمانی من فقط این است که ‌ای کاش آن آلبوم به شکل دیگری پخش می‌شد. ای کاش آن زمان با آلبوم «بی‌خوابی» دشمنی نمی‌کردند و با شرایط بهتری کار را پخش می‌کردیم.

مهدی یراحی چندی پیش در گفت‌وگو با ما درباره آلبوم بی‌خوابی گفته بود که سعید شهروز قالبی به خود گرفته بود و شاید اشتباه من و تیم تهیه آن آلبوم این بود که خواستیم او را به قالب خودمان نزدیک کنیم.

مهدی از دوستانم است و نظرش برای من محترم است. اما از طریق این رسانه به او می‌گویم که مهدی یراحی عزیزم، شما هیچ اشتباهی نکردید و کارتان هم خیلی خوب و درست بود. دوست خوبم مطمئن باش که بحث درباره کار تو یا من نیست، می‌خواستند این اتفاق برای بی‌خوابی رخ دهد. هرجا که دست چند نفر در کار باشد، وای به حال خفته‌ای که بیداری در پی‌اش باشد. آلبوم ما هم که بی‌خوابی بود و در بی‌خوابی ما هر بلایی که خواستند سرش آوردند. هیچ اشکالی در کار مهدی یراحی، روزبه بمانی و بهروز صفاریان نبود و تقدیر بی‌خوابی این‌طور بود که حالا حالاها ماندگار شود.
 
 این‌که می‌گفتند شما بعد از انتشار این آلبوم افسرده شدید درست است؟

تولید آلبوم بی‌خوابی خیلی زمان برد. برای هر بخش برنامه دقیق داشتیم ولی بار بزرگ خستگی روی دوش ما باقی ماند. چون بی صدا قربانی‌اش کردند. همین ظلم‌ها واقعاً افسردگی می‌آورد. چون خسته بودم و حتی پس از بی‌خوابی تصمیم گرفتم که کار نکنم. کلاً قصد داشتم کار نکنم ولی بازگشت من به موسیقی به خاطر خواست زیاد هواداران عزیزم و همچین پسرم شهداد بود. چون او داشت بزرگ می‌شد و کنسرتی از من به خاطر نداشت ولی می‌دانست که یک زمان من چه کنسرت‌ها و چه آلبوم‌هایی داشتم. کنسرت‌های سال ۸۹ و ۹۲ و ۹۴ را برگزار کردم و در اواخر سال ۹۴ آلبوم «۷۹» را منتشر کردیم. ضمن اینکه در این ۹ سال بیش از ۳۰ تک آهنگ منتشر کردم. ۲۲ تیرامسال هم برای اولین بار در فضای باز کاخ نیاوران اجرایی در تهران خواهم داشت که کاملاً فضای متفاوتی با کنسرت‌های مرسوم پاپ خواهد داشت. امیدوارم این کنسرت در فضای باز راه جدیدی در کنسرت‌های پاپ باز کند.
 
 شما کارهای موفق زیادی در کارنامه دارید. می‌خواهم نظرتان را در مورد چند قطعه هیت این سال‌ها که متعلق به دیگران است بدانم. از جمله «دنیا دیگه مثل تو نداره» بنیامین.

این کار با سبک و سیاق من هم‌خوانی نداشت.
 
 «خوشگل عاشق» فریدون آسرایی.

روزی که بهروز صفاریان مشغول کار روی این اثر بود، آن برای ما گذاشت و نظرمان را پرسید. به او گفتیم که یکی از این کارها برای ما هم بساز! «خوشگل عاشق» با صدای مخملی و ناز فریدون آنقدر خوب اجرا شده که فکر می‌کنم به صدای ما نمی‌آید. ولی کل آن پکیج را دوست دارم.
 
«دلقک» محمد اصفهانی.

اگر این کار برای من بود، می‌خواندمش و دوستش داشتم.
 
«جز تو» محمد علیزاده.

این کار شعر و ملودی قشنگی دارد و کار خوبی است و شاید می‌خواندمش.
 
 اگر همین الان بخواهید یک آلبوم تولید کنید، از بین چهره‌های جدید به سراغ چه کسانی می‌روید؟

من در سال ۹۴ این کار را کردم و آلبوم ۷۹ را با حضور هنرمندان جوان عرصه آهنگسازی و تنظیم تولید کردم و ترانه‌ها هم از سروده‌های محمد کاظمی بود.
 
 انتخاب افراد در آن مجموعه بر عهده خودتان بود یا محمد کاظمی؟

من تصمیمی برای انتشار آلبوم نداشتم ولی محمد کاظمی زحمات زیادی را متحمل شد و رابط من و آن دوستان بود. من توان و حوصله مدیریت یک آلبوم را نداشتم. محمد انگیزه زیادی در من به وجود آورد و در آن برهه زمانی باید یک آلبوم جمع می‌کردم.
 
 از تجربه آلبوم «۷۹» راضی هستید؟

در آلبوم ۷۹ دو سه قطعه هیت داشتم که چند وقت بعد شنیده شد. از جمله همین قطعه «آره عاشقتم» که چندی پیش ویدئوی آن را هم منتشر کردیم. قطعه «جونم به چشات» با ملودی خودم هم بازتاب‌های زیادی برایم داشت. در کل من از آلبوم ۷۹ راضی هستم ولی شاید برخی افراد این مجموعه را در مقام مقایسه قرار دهند…
 
 این مقایسه خیلی زیاد بود و همین باعث شد که انتقاداتی زیادی هم به ۷۹ وارد شود.

به نظر من باید هر اثر را در زمان خودش بررسی کنند. شاید اگر امروز آلبومی شبیه به غزلک تولید کنم با این انتقاد مواجه شوم که کار قدیمی انجام داده‌ام. اما من در آلبوم ۷۹ تصمیم داشتم مخاطبان کم سن‌تر را با خودم همراه کنم و این تغییرات را در ترانه و ملودی و تنظیم لحاظ کردم. در این زمان شرایط می‌طلبید که چنین آلبومی ‌را منتشر کنم. خودم در مقام مقایسه قرار نمی‌دهم و از همکاری با افراد جدید و متنوع راضی هستم. این نکته را لحاظ کنید که من ۷ سال هیچ آلبومی نداشتم و نمی‌توانم کار سنگین منتشر کنم و توقع داشته باشم علاوه بر حفظ هواداران خودم، مخاطبان تین‌ایج هم با کارهایم ارتباط برقرار کند. سعی کردم با موسیقی روز هماهنگ باشم و از ملودی و تنظیم‌های مدرن‌تر هم استفاده کنم.

سعید شهروز: آن‌قدر ساده با شهرت برخورد کردم که در میان مشهورها گم شدم

 
درباره بحث کنسرت‌های سعید شهروز، سوالی که همیشه برای من بوده این است که با وجود موفقیت‌های غزلک و آثار دیگر که اغلب پرفروش و پرمخاطب بودند، قاعدتاً باید خیلی بیشتر کنسرت برگزار می‌کردید. اما به جز مواردی که ذکر کردید دیگر چه دلایلی برای این آمار پایین وجود دارد؟

بعضی از خواننده‌های پرفروش و پرکنسرت این روزها، همیشه می‌پرسند که چرا سعید شهروز با آن تعداد کار هیت، کنسرت یا برنامه ارگانی اجرا نمی‌کند؟ من هر سال بعد از آلبوم‌هایم کنسرت برگزار می‌کردم و دلیل اینکه اجرای ارگانی کمی داشتم این بود که در آن زمان تلویزیونی نبودم. چون در نسل من اجراهای ارگانی فقط مختص خواننده‌های تلویزیونی و تیتراژها بود. در کنسرت‌های تهران هم اسپانسر نداشتم و اغلب کارها را خودم انجام می‌دادم. اما از سال ۸۸ یا ۸۹ اجراهای زنده موسیقی ناگهان مورد توجه مخاطبان قرار گرفت. زمان انتشار آلبوم «غزلک» شما نمی‌توانستید مثلاً ۱۰ شب کنسرت برگزار کنید. چون اگر در طول یک سال دو بار مجوز می‌گرفتید، دیگر بار سومی‌در کار نبود. اما زمان ما بعضی‌ها ، ۱۰ شب هم برنامه برگزار می‌کردند. ولی شرایط نسبت به من تفاوت داشت. الان هم از شهرستان‌های مختلف پیشنهاد دارم. همین مسائل باعث شد که آمار کنسرت‌هایم زیاد نباشد.
 
آخرین اجرایتان دو سال پیش برگزار شد و اکنون قصد دارید پس از دو سال در تهران روی صحنه بروید. دلیل این وقفه چه بود؟

اوایل سال ۹۵، مسئولین سالن میلاد نمایشگاه به من قول دادند که روز ۱۶ اردیبهشت که مصادف با تولدم است را برای برگزاری کنسرت در اختیارم بگذارند. اما وقتی به سالن رفتم دیدم روزها را تا یک سال بسته‌اند. درهای برج میلاد تازه به روی موسیقی پاپ باز شده ولی سالن میلاد بهترین روزها را در اختیار برخی شرکت ها گذاشته بود و عملاً هیچ روز مناسبی نداشتند. بنابراین تصمیم گرفتم ۲۲ تیر برای اولین بار در فضای باز کاخ نیاوران اجرا داشته باشیم.
 
 چه برنامه‌هایی برای این کنسرت دارید؟

این اجرا در فضای متفاوت حیاط هنر کاخ نیاوران  برگزار می‌شود و اولین‌بار است که‌ این بخش از مجموعه نیاوران به کنسرت اختصاص می‌یابد. برای اجرای ۲۲ تیر رپرتوار پرخاطره‌ای را تدارک دیده‌ایم. البته قطعات آلبوم ۷۹ و سایر تک‌آهنگ‌های جدیدمان را هم در این برنامه اجرا خواهیم کرد. ضمن این‌که علاوه بر فضای متفاوت این کنسرت و نوع اجرای کارها، زمان کنسرت هم طولانی‌تر از کنسرت‌های مرسوم است و از ساعت ۲۱ تا حدود ۲۴ ادامه دارد. قصد دارم از این کنسرت دوباره شروع کنم و به شهرستان‌ها هم سفر کنم. چون باید به شهرهای زیادی از استان‌های لرستان، یزد، اصفهان و فارس بروم و پیشنهادات زیادی دارم. می‌خواهم دوباره به صحنه برگردم و حضور مداوم داشته باشم. در کنسرت ۲۲ تیر رهبر ارکستر من «میلاد مجذوب» است و سرپرست ارکستر برادرم  بابک شهروز است.
با توجه به امکانات و فضای کمی‌که برای تبلیغات داریم، هواداران عزیزم می‌توانند جزئیات بیشتر در مورد برگزاری کنسرت و نحوه فروش بلیت را از طریق صفحه اینستاگرام من به آدرس saeidshahrouz_official   و همچنین از طریق سایت ایران کنسرت دریافت کنند.
 
برای سال جاری قصد انتشار آهنگ یا آلبوم جدید دارید؟

من کارهای قوی و شنیده نشده زیادی دارم. موزیک ویدئوی «آره عاشقتم» را اخیراً منتشر کردم که بازخورد خیلی زیادی برایم داشت. به همین دلیل علاوه بر انتشار تک‌آهنگ به فکر ساخت ویدئو هم هستم.  قصد دارم قطعاتی از آلبوم ۷۹ و بی‌خوابی و شاید برخی کارهای قدیمی را به تصویر بکشم تا آن دسته کارهایی که کمتر شنیده شدند اما خوب بودند را به گوش مخاطبان برسانیم.
 
 طی چند سال اخیر خواننده جوانی بوده که کارش توجه شما را جلب کند؟

بعضی از همکاران ما در صحبت‌هایشان می‌گویند که ما کارهای داخلی را گوش نمی‌کنیم، ولی دروغ است. چون گوشی خود را که بر می‌دارید امکان ندارد در یک لحظه حداقل ۵ آهنگ جدید به چشمتان نیاید. فکر می‌کنند اگر از کسی اسم ببرند آن طرف بزرگ می‌شود. ولی باید طبع و ظرفیت خودمان را بالا ببریم. قطعاً آهنگ‌های جدید را گوش می‌کنم و خوشحال هستم که خیلی از خوانندگان نسل جدید کارهای با کیفیتی ارائه می‌کنند و موفق هستند.
 
 بعید می‌دانم رفاقتی که با خواننده‌های نسل جدید داشته باشید.

اتفاقاً با چند نفر از این عزیزان هم دوست هستم و دلیلی بر عدم رفاقت با خوانندگان نسل جدید پاپ نمی‌بینم. محسن یگانه، حمید عسکری، علی عبدالمالکی، شهاب رمضان، میثم ابراهیمی، سامان جلیلی و مسعود سعیدی  از جمله دوستانم هستند و خودشان و کارهایشان را دوست دارم.


منبع: برترینها

سید جواد هاشمی از خاطرات شیرین رمضانی‌اش می‌گوید

همشهری شش و هفت – مریم محمدی:‌ ‌ماه مبارک رمضان که می‌شود حس و حال آدم‌ها تغییر می‌کند؛ همه به یکدیگر خوبی می‌کنند، عشق می‌ورزند و…. برای خیلی از خوانندگان شاید جالب باشد که بدانند هنرمندان چه زمانی نخستین روزه خود را گرفته‌اند و چه خاطراتی از آن زمان دارند. به مناسبت‌ ماه مبارک رمضان با «جواد هاشمی» و خاطرات دور و نزدیک او از این‌ماه همراه شدیم.

مجری نذری

فلاش بکی در کودکی و نوجوانی شما بزنیم.از حال و هوای رمضان در آن دوران خاطراتی به یاد دارید؟

چون در خانواده‌ای مذهبی پرورش یافتم، قاعدتا نماز و روزه جزو لاینفک زندگی ما بود. مادرم در دوره کودکی من را با روزه کله گنجشکی آشنا کرد. روزه کله گنجشکی، خوردن بود و بردن- می‌خندد- منظورم این است که هم می‌خوردیم و هم ثوابش را می‌بردیم. خدا بیامرز پدر بزرگم آدم بزرگی بود و در بندر انزلی سکونت داشت. تابستان‌ها بندرانزلی می‌رفتیم آن زمان‌ها گرفتن روزه به‌دلیل گرمای هوا سخت بود. به یاد دارم که تحت‌تأثیر روش‌های پدربزرگم در سن خیلی کمی روزه می‌گرفتم و اشتیاق بسیار عجیبی داشتم. همه اعضای خانواده هنگام سحر بیدار می‌شدند. شب‌ها زود‌تر می‌خوابیدند، آن موقع تنها دو کانال تلویزیونی یک و دو داشتیم و همین دو شبکه برنامه‌های خاصی را تدارک می‌دیدند. به یاد دارم که آقای عاطفی ساعت ۷شب برای بچه‌ها قصه می‌گفت و آنها می‌خوابیدند

. سحر وقتی بیدار می‌شدیم قبراق و آماده بودیم. بیدار شدن در سحر یک اتفاق روتین‌ماه رمضانی بود. همه اعضای خانواده عاشقانه لحظه شماری می‌کردند که هنگام سحر برسد و دور هم پای سفر جمع شوند و سحری بخورند. خود این تعلیق زیبای اذان، شادمانی و شعف خوبی به‌وجود می‌آورد. رادیو همدم ما بود و ساعت، دقایق و لحظات را اعلام می‌کرد. اکنون بچه‌ها خیلی دیر می‌خوابند و هنگام سحر خواب‌آلوده‌تر هستند. البته آن شور و شعف هنوز وجود دارد، اما هیچ زمان حس کودکی را با الان عوض نمی‌کنم.

اکنون نسبت به گذشته سنت‌های قدیمی به‌دست فراموشی سپرده شده است. قبول دارید که نیاز داریم این سنت‌ها را احیا کنیم؟

 در گذشته سنت رستورانی نداشتیم ولی اکنون هر فردی که افطاری می‌دهد برای راحتی خودش مهمانان را به رستوران دعوت می‌کند. معلوم نیست چه فردی روزه دارد و چه فردی ندارد. البته اینکه همه دور هم جمع می‌شوند، حتما ثواب دارد.این در حالی است که درگذشته مهمان خانه‌ها می‌شدیم؛ یعنی بدون هیچ‌گونه تشریفات و تجملات یکدیگر را برای افطار دعوت می‌کردند. افطاری هم خیلی ساده و در حد نان، پنیر، گردو، شیر، آب جوش، خرما، سبزی خوردن و غذایی ساده بود. وقتی افطار می‌کردیم دیگر شامی در کار نبود و اگر شامی پخته می‌شد خیلی مختصر تهیه می‌شد. افطارهای گذشته بسیار ساده، بی‌ریا و دوست داشتنی بود. تجملات و دنیای مجازی سبب شده تا از یکدیگر فاصله بگیریم و نگاه‌مان کمتر به یکدیگر بیفتد. تلاش می‌کنیم از دریچه تبلت‌ها یکدیگر را ببینیم و عکس‌های یکدیگر را نگاه کنیم و یا برای هم صدا(وُیس) بفرستیم. در گذشته صدا بی‌واسطه بود و کنار گوش هم نجوابازی می‌کردیم. مسلم است که امروز با دیروز فرق می‌کند. متأسفم از اینکه بچه‌های ما باید سال‌های آینده خیلی دورتر از هم زندگی کنند.

 نخستین باری را که روزه کله گنجشکی گرفتید به یاد دارید؟

مهد کودک می‌رفتم که روزه کله گنجشکی کامل گرفتم. کلاس اول را وقتی ۵سال و نیمه بودم خواندم. آن موقع سختگیری کمتر بود. ۱۵سال و نیم سن داشتم که دیپلم گرفتم و در ۱۷سالگی معلم شدم. کله گنجشکی کامل یعنی اینکه بیدار می‌شدیم و سحری می‌خوردیم و حدود ظهر چیزی می‌خوردیم و تا افطار دیگر چیزی نمی‌خوردیم. البته اگر خیلی تشنه‌ام می‌شد مادرم کمی آب می‌داد و می‌گفت: عزیزم روزه ات مبارک باشد و تو چند برابر ثواب می‌بری. در واقع؛ تشویق مادرم سبب می‌شد تا روزه‌هایم را بگیرم.

 پیش آمده‌بود که یواشکی روزه‌تان را بخورید و از دیگران پنهان کنید؟

واقعا یواشکی خوردن گناه محسوب می‌شد. خیلی مقید بودم. حتی وقتی ضعف هم می‌کردم یواشکی روزه‌ام را باز نمی‌کردم و چیزی نمی‌خوردم. به‌خاطر دارم که ۱۰ساله بودم و درماه مبارک رمضان در کوچه بازی می‌کردیم. هوا خیلی گرم بود و ۴-۳ساعت تا افطار باقی مانده بود. خیلی حال نزاری داشتم. آن موقع میوه‌ها و حبوبات را داخل پاکت کاغذی می‌گذاشتند. پدر بزرگم را دیدم که با پاکتی پر از گوجه فرنگی به سمت خانه می‌رفت تا مادر برای افطار املت بپزد. وقتی از کوچه پیچید تا به خانه برود؛ چون همه بچه‌های محله دوستش داشتند دورش جمع شدند.

اصلا یادم نبود که روزه هستم. گوجه‌ای برداشتم و خوردم. بخشی از گوجه هم روی پیراهنم پاشید. پدر بزرگ اجازه داد تا انتها آن را بخورم و سپس گفت: عزیزم روزه بودی! ناگهان به گریه افتادم و هر چه داخل دهان داشتم بیرون ریختم. پدربزرگ دلداری ام داد و گفت: روزه تو چند برابر ثواب دارد؛ چون اشتباهی خوردن که اصلا روزه را باطل نمی‌کند. روزه‌ای که در آن آدم برای خودش گریه می‌کند ۱۰ برابر ثواب دارد. این بیان تا امروز در ذهنم مانده است.بنابراین هیچ وقت به یاد ندارم که یواشکی روزه‌ام را خورده باشم، اما به‌صورت تصادفی و ناآگاهانه پیش آمده.

 در دوران کودکی شب‌های‌ماه مبارک رمضان کجا می‌رفتید؟

از افطار تا سحر ساعات خوش ما بود. در پارک‌ها فوتبال، والیبال و بازی‌های مختلفی می‌کردیم و نزدیک سحر خانه می‌آمدیم؛ سحری می‌خوردیم و می‌خوابیدیم. از سر کار هم که به خانه بر می‌گشتیم چرت می‌زدیم تا کمبود خواب مان جبران شود. در کشور ما از افطار تا سحر خوشبختانه زندگی بیشتر در جریان است؛ یعنی بسیاری از مغازه‌ها باز هستند و خیلی‌ها مشغول گشت وگذارند و به خانه‌های یکدیگر می‌روند. آن موقع هم همینطور بود. ۵سال از دوران جوانی‌ام با جنگ تلاقی شد.‌ ماه رمضان‌های جبهه خیلی من را سرمست می‌کرد. هیچ وقت یادم نمی‌رود که در دوکوهه یک‌ماه رمضان کامل زندگی کردم.

مجری نذری 
در یکی از عملیات‌ها، برای پدافندش نتوانستم روزه بگیرم. رزمندگان رعایت می‌کردند؛ یعنی با وجود اینکه روزه نبودند آب نمی‌خوردند یا تا جایی که امکان داشت کمتر می‌خورند تا حال و هوای روزه به هم نریزد. خیلی از رزمندگان هم می‌گفتند؛ چون ما دائم السفر و از این جبهه به آن جبهه می‌رویم، روزه می‌گیریم.

در‌ماه رمضان‌ها آداب و رسوم خاصی داشتید؟

در این‌ماه حتی غذاها و نوع خوردن هم تغییر می‌کند. در‌ماه رمضان نان و پنیر خوشمزه‌تر از بوقلمون به‌نظر می‌آید. آن موقع آداب و رسوم خیلی تفاوت نمی‌کرد. البته همه بیشتر سر سفره بودند. بچه که بودم مادرم صدایم می‌کرد و از من می‌خواست سر سفره سحری بنشینم تا ثوابش را ببرم. توصیه می‌کنم که والدین بچه‌ها را برای سحر بیدار کنند تا یاد بگیرند که می‌شود لحظات معنوی را حتی موقع خوردن هم تجربه کرد ؛حتی افرادی که نمی‌توانند روزه بگیرند. همیشه پدر بزرگم زمانی که مادر بزرگم بیمار بود بیدارش می‌کرد و می‌گفت روزه نگیر، اما برای سحر بیدار شو. بیدار شدن در سحر یک عنایت بود، لطف عجیبی داشت. امروزه برخی چون روزه نمی‌گیرند، سحری هم بیدار نمی‌شوند، این اشتباه است.

غذای خاصی هم می‌پختید؟

سنت پخت شله زرد و کاچی همیشه بود. جالب اینجا بود که درتهران و یا شمال و خیلی جاهای دیگر خانواده‌ها با یکدیگر قرار می‌گذاشتند که نوبتی کاچی و شله زرد بپزند. این قواعد ما بین یک محله خیلی خوب رعایت می‌شد. حتی بعضی از در و همسایه‌ها افطاری مختصری می‌پختند و در کیسه‌ای می‌گذاشتند و پخش می‌کردند. البته اکنون خیلی پیشرفته‌تر شده و همه چلو کباب افطاری می‌دهند. آن خلوصی که در گذشته و افطاری‌هایی که آن زمان بود، بی‌برو برگشت تکرار نشدنی است. امروزه می‌توان به خیلی از سنت‌ها عمل کرد. مردم باید تشویق شوند. نسل جوان ما باید بداند که می‌تواند در‌ماه رمضان حال و هوایش عوض شود و تغییر کند.

حالا سحر‌ها چه زمانی بیدار می‌شوید.آیا کسی را برای خوردن سحری از خواب بیدار می‌کنید؟

مدت سه سال است که این توفیق را دارم برنامه مستقیم و زنده سحرگاهی نوسفران را برای روزه اولی‌ها در شبکه دوم سیما اجرا کنم. «نوسفران» طبق آمار روابط عمومی سیما پربیننده‌ترین برنامه سحری است؛ این  اتفاق خوبی است. هدف ما خانواده است. ۸-۷پلاتوی زنده اجرا می‌کنم و برای روزه اولی‌ها قصه می‌گویم و حرف می‌زنم.مابین پلاتوها برنامه‌های مختلفی پخش می‌شود. بنابراین سه سالی می‌شود که از بیدار کردن افراد خانواده محروم هستم، اما تلاش می‌کنم که تماشاگران را بیدار نگه دارم تا از فیض نشستن کنار سفره در سحرگاه محروم نباشند. به‌نظرم برنامه دلچسب و جذابی است. این برنامه از قبل از اذان تا بعد از اذان پخش می‌شود.

اتفاق افتاده روزه باشید و جلوی دوربین بروید؟

بله! زیاد پیش آمده اما مدت‌هاست که فرصت خوردن سحری را ندارم.غالبا در پاسخ سؤالات بینندگان درباره سحری خوردنم می‌گویم که لابه لای برنامه به سرعت آب، چای یا خرمایی می‌خورم تا بتوانم خودم را نگه دارم.

در‌ماه مبارک رمضان چه حس و حال معنوی به شما دست می‌دهد؟

ماه مبارک،‌ماه پالایش نه‌تنها افراد؛ بلکه پالایش جامعه است. آمار قتل، جنایت، دزدی و غالب بزهکاری‌ها در کشور در این‌ماه به‌شدت کاهش می‌یابد. این به‌خاطر خود‌سازی‌ اتوماتیک‌ماه رمضان است. هر فردی در این‌ماه احساس می‌کند که باید خودش را بسازد، کمتر گناه کند و بیشتر محاسبه نفس کند. بیشترین اثرات‌ماه رمضان دردل آدم‌ها رخ می‌دهد.

مجری نذری 
آغاز بهار می‌گوییم؛ حول حالنا الا احسن الحال، اما خداوند در‌ماه مبارک رمضان در آغاز یک بهار خلقی، ما را دچار تحول روحی و دلی می‌کند. در این‌ماه خدا بیشتر مراقب ماست. ما هم طبعا بیشتر مراقب خودمان هستیم. عاشقانه‌ماه رمضان را دوست دارم.در این‌ماه به‌شدت فضا برایم تغییر می‌کند. دیگران هم همین حس و حال را دارند.

قبل از افطار برنامه خاصی دارید؟

۲۴سال است که قبل از افطار اجرای نذری دارم. این نذر متعلق به ساحت مقدس امیرالمومنین، صاحب رمضان است. امسال در تالار وحدت نمایش «ایلیا» را اجرا می‌کنم و آن را تقدیم به محضر شریف حضرت علی(ع) می‌کنم. اجرای ما از نیمه‌ماه مبارک رمضان در ساعت ۶بعد از ظهر شروع می‌شود. علاقه‌مندان می‌توانند بلیت رایگان را از گیشه جلوی در ورودی تهیه کنند. این نمایش حدود ۱۰۰نفرعوامل و بازیگر دارد که همه به‌صورت نذری روی صحنه می‌روند. همه‌اش نذر می‌کنند، ما تئاتر نذر می‌کنیم. شاید پالایش روح مهم‌تر از پالایش جسم باشد. این راه بگویم که بعد از افطار اگر برنامه خاصی نداشته باشم به دیدار دوستان و اقوام می‌روم. البته از ۳۰روز‌ماه رمضان ۲۰روزش را افطاری دعوت می‌شویم.

سخت‌ترین روزه‌ای که گرفتید چه زمانی بود؟

خیلی وقت‌ها بر من سخت گذشت، اما سخت‌ترین روزه زندگی‌ام را در دوران نوجوانی گرفتم. آن روز فوتبال بازی کرده بودم و فشارم به‌شدت افتاده بود و حال بدی داشتم، طوری که از حال رفتم. هر کاری کردند روزه‌ام را باز نکردم. زمان کمی به افطار باقی مانده بود و حتی می‌خواستند من را درمانگاه ببرند و نرفتم. گفتم روزه‌ام را نگه می‌دارم. تلاش کردم لحظات آخر نزدیک به افطار را بخوابم. البته این کار درستی نیست، اما شور و اشتیاق نوجوانی شاید در کنار تعهدی که به اعتقاداتم داشتم، باعث شد که پای روزه‌ام بایستم. بنابراین فکر می‌کنم سخت‌ترین روزه‌ام را گرفتم.

 در‌ماه مبارک رمضان بیشتر گرسنه می‌شوید یا تشنه؟

بیشتر تشنه می‌شوم.

آخر‌ماه رمضان اضافه وزن پیدا می‌کنید یا کاهش وزن دارید؟

بر عکس خیلی‌ها که وزن‌شان اضافه می‌شود، وزنم کم می‌شود. آن‌هایی که وزن‌شان زیاد می‌شود، پرخوری می‌کنند؛ یعنی سه برابر ناهار غذا می‌خورند. چون نمی‌توانم سحری بخورم وزنم کم می‌شود.


منبع: برترینها

مائو تسه تونگ؛ پدر خلق چین یا دیکتاتوری خشن؟!

هفته نامه کرگدن – مسلم تهوری: همه چیز درباره مائو تسه تونگ؛ مردی که بعضی او را پدر خلق چین می دانند و از وی چهره ای اسطوره ای می سازند، بعضی هم اعتقاد دارند مائو چیزی جز یک دیکتاتور خشن قسی القلب نبود.

«حالا رفقا، ماهیت زندگی ما چیست؟ بیایید با خودمان روراست باشیم. زندگی ما ادبار کوتاه و پر از درماندگی است. به دنیا می آییم، فقط به اندازه بخور و نمیر به ما می دهند و تا جان داریم از گرده مان کار می کشند و به دردنخور که شدیم با بی رحمی تمام از دم تیغ می گذرانندمان… پس رفقا، آیا مثل روز روشن نیست که همه بلاهای زندگی ما از خودکامگی انسان دوپا آب می خورد؟ کافی است که از شر انسان دوپا خلاص شویم.»

جورج اورول، «میجر پیر» را تمثیل از لنین آورده، اما به جد می توان گفت اگر نه عینا این جملات، که شبیه آن را «مائو تسه تونگ» به دهقانان چین گفته بود. مائو در سال ۱۸۹۳ در ایالت هونان متولد شد.

از عصر کنونی اطلاعی ندارم، اما در گذشته ای نه چندان دور در چین و به تعبیر خودشان مرکز عالم، رسم بر این بود نوزاد پسر را به الماس و نوزاد دختر را به سفال تشبیه می کردند. وقتی دوست و آشنا به دیدن والدین نوزاد می رفتند، سوال می کردند فرشتگان آسمان برایشان الماس فرستاده اند یا سفال، آن ایام پدر مائو در جواب پرسش کنندگان با تکبر و تبختر می گفته: «الماس؛ او هم مثل پدرش دهقان خوبی خواهدشد.»

افرادی که مائو را از نزدیک دیده اند و با او حشر و نشر داشته اند خصوصیات دارنده جمع اضداد را برای او بر می شمارند. از اخلاق آرام و ملایم و به نوعی مرموزش نقل می کنند، او را یک رئالیست سرسخت و بسیار منضبط و متفکر و نویسنده رمانتیک و شاعر و در عین حال تشکیل دهنده ارتش سرخ چین می نامند و ختم کلام آن که گویی صورت و سیرت از گاندی و استالین به ارث برده است.

مائو تسه تونگ؛ پدر خلق چین

جنبش مائو چگونه آغاز شد؟

مائو در دوره پادشاهی سلسله منچو پا به دنیا گذارد. چین در آن دوره اوضاع اسفناکی را تجربه می کرد. فساد تمام ارکان مملکت را در بر گرفته و آن را فشل ساخته بود. فقر و فاقه بیداد می کرد و ضعف و سستی تا بدان جا ریشه دوانده بود که کشور پهناور چین یارای دفاع از خود در برابر کوتوله های سرزمین آفتاب تابان را هم نداشت.

«شانگ شی تونگ» در کتاب «تنها امید چین» می گوید: «از پنجاه سال به این طرف بین تمام کشورها ملت چین تنها ملتی است که خود را به طور اصلاح ناپذیری نادان و بی حس نشان داده است. بیشتر مامورین دولتی و بسیاری از مردم عادی خیلی خودخواه و لاقید هستند و هنوز هم معتقدند که نظم قدیم در زمان پرمخاطره فعلی لازم و کافی است و اینان سرانجام قلمه چرب و نرمی برای بیگانگان می شوند.

بین کارمندان دولت مرد مطلع و بافراستی وجود ندارد. ما آموزگار حقیقی یا هنرمند قابلی نداریم. ما در کشورهای دیگر نماینده نداریم و برای اطفال ما مدرسه به قدر کافی نیست، پس به همین جهت است که ما قادر نیستیم وضع خود را اصلاح کنیم و برای پرورش فکر و استحکام پیکر ما برای ترمیم نواقص ما وسیله ای موجود نیست. بنابراین برای چین غیر از اضمحلال و مرگ یا ناامیدی و سختی راهی باقی نیست.»

پس از منچو نیز هرج و مرج سراسر چین را فراگرفت. حکومت «سو نیات سن» سیاستمدار و رهبر انقلابی حکومت چین نیز دولت مستعجل بود و «چیانگ کای شک» زمام امور را در دست گرفت. عقاید چیانگ کای شک با خط مشی سون یات سن مغایرت کامل داشت. وی رویه ای بهتر از پادشاهان منچو پیشه نساخت و تنها شاهی به میان آمد و شاهی ز میان رفت، اما سودی به حال مردم مسخ شده چین نداشت. وضعیت قاطبه مردم روز به روز رقت انگیزتر می شد.

چشم طمع اروپاییان نیز کار را سخت تر می کرد. در این بلبشو داروی اصلاحات کارگر نبود و شفای این تن رنجور وابسته به عمل جراحی بود. آخرین شانس هم با مرد اصلاح طلبی به نام «شانگ یووی» بود که به وسیله یک کشتی انگلیسی در یکی از شب های سپتامبر ۱۸۹۸ از چین فرار کرد و از دست رفت. چیانگ کای شک روی خوش به کمونیست ها نشان نداد و افرادی که جزو حزب کمونیست بودند، فرجامی بهتر از زندان و تبعید نصیبشان  نشد. او مائو را نیز به کوه های جنوب چین تبعید کرد. حزب کمونیست چین از رو نرفت و یک ارتش پارتیزانی تشکیل داد. سال ۱۹۲۷ مائو حرکت و جنبش کشاورزان را که خودش باعث و بانی آن بود، در هونان رهبری کرد و عقاید بالقوه اش را بالفعل کرد.

آشنایی مائو با مارکس و انگلس

مائو با مطالعه آراء و عقاید مارکس و انگلس درصدد نهادینه کردن آن در جامعه بحران زده چین بود. به دوستانش گفته بود زندگی پرمخاطره ای در پیش دارد و بایستی آماده مبارزه شود. هر روز صبح مدتی در کوهستان به راهپیمایی اشتغال داشت و خودش را برای تحمل هرگونه سختی و ناراحتی حاضر و حتی در زمستان ها با آب سرد استحمام می کرد و بدین ترتیب برای رهبری و ریاست بر جماعت آماده می شد.

 مائو تسه تونگ؛ پدر خلق چین

مائو عضو انجمن روزنامه نگاران پکن شد و با مجله ای به نام «انتقاد هفتگی» همکاری کرد. پس از چندی عده ای را دور خود جمع کرد و گفت: «من نباید خاک چین را ترک کنم، ولی شما به اروپا بروید؛ به فرانسه، آلمان مسافرت کنید و با تمدن دنیای غرب از نزدیک آشنا شوید. در آن جا بیشتر از این کشور استفاده معنوی خواهید کرد، اما میهن خود را فراموش نکنید. ساعت عمل نزدیک شده و انقلاب به شما احتیاج دارد.»

سال ۱۹۴۹ لحظه موعود بود؛ در این سال مائو تسه تونگ جمهوری خلق چین را با شکست دادن نیروهای چیانگ کای شک بنیان گذاشت. مائو پیش از پایه گذاری جمهوری خلق پیش تر با بسیج صدهزار نفر اقدام به راهپیمایی طولانی کرد. با قدرت گیری حزب ملی گرا، به تدریج حزب کمونیست و چپ گرا از ساختار سیاسی حذف و به انزوا دچار شد.

رقابت دو حزب باعث شکل گیری جنگ داخلی شد و یکی از وقایع مهم آن دوره را رقم زد. واقعه ای که به «راهپیمایی طولانی» معروف شد. مائو این راهپیمایی را در نیمه دهه سی میلادی رهبری کرد. به گفته برخی راهپیمایی طولانی از مائو اسطوره ساخت. حدود صد هزار نفر سفری طولانی را آغاز کردند. از کوه های بلند و دشت های پست گذر کردند و با پای پیاده حدود دوازده هزار و پانصد کیلومتر را در طول یک سال راهپیمایی کردند تا به استان «شان شی» در بخش شمالی چین برسند. از آن جمع حدود سی هزار نفر توانستند به مقصد برسند. راهپیمایی خواب حکام را آشفته کرد و درواقع مائو آن سال سنگ بنای ارتش سرخ را بنیان گذاشت. او در نطقی گفته بود که راه ارتش سرخ تنها راه آزادی است.

مائو در دوران زمامداری اش اقدام به اجرای دو طرح مهم و تاریخ ساز کرد. ابتدا در سال ۱۹۵۸ با هدف تغییر سریع اقتصاد و صنعتی کردن چین، طرح «جهش بزرگ به پیش» را مطرح کرد؛ شعاری پرطمطراق که براساس آن همه زمین های کشاورزی چنین مصادره و به بیست و شش هزار واحد اشتراکی تقسیم شدند.

در آن سال ها که اروپای شرقی در اختیار کمونیست بود، مائو اکثر محصولات زراعی چین را در مقابل دریافت کمک های نظامی و سیاسی به آن جا صادر می کرد. او همچنین برای کسب وجهه ضداستعماری مواد غذایی و پول به نهضت های کمونیستی در آسیا، آفریقا و امریکای لاتین فرستاد. اجرای این طرح که چهار سال طول کشید، قشر فرودست را با چالشی دهشتناک رو به رو ساخت که یک سر آن مرگ بود. حدود سی و هشت میلیون نفر بر اثر قحطی و کمبود مواد غذایی جان خود را از دست دادند.

مائو در سال ۱۹۵۸ در دفاع از طرحش خطاب به کنگره حزب کمویست گفت: «شما نباید از مرگ انسان ها در نتیجه خط مشی حزبی بیمی به خود راه دهید، بلکه باید به آن خوشامد بگویید.»

اسطوره یا جنایتکار؟

جانگ چنگ و جان هالیدی در کتاب جنجالی «مائو» تصویری تازه از مائو ترسیم و چهره اسطوره ای او را خدشه دار کردند. آورده اند که مائو از سال ۱۹۲۰ تا ۱۹۷۶ جان هفتاد میلیون چینی را گرفت. این تعداد از مجموع قتل هایی که توسط هیتلر و استالین با هم انجام شده، فراتر است. تنها در جنبشی که مائو زیر نام «جهش بزرگ به پیش» به راه انداخت، سی و هشت میلیون نفر در قحطی چهارساله ۱۹۵۸ تا ۱۹۶۱ مردند که بالاترین میزان تلفات انسانی در یک حرکت بود، اما نکته آن است که این هفتاد میلیون نفر در دوران صلح کشته شدند و چین با جایی در جنگ نبود.

 مائو تسه تونگ؛ پدر خلق چین

پرفسور «فرانک دیکوتر» در کتاب جدید خود «قحطی بزرگ مائو: تاریخ بزرگ ترین بلای هولناک چین ۱۹۵۸٫۶۲» مدعی شده که چهل و پنج میلیون چینی به دلیل سیاست های نادرست مائو، رهبر چین نوین، بین سال های ۱۹۵۸ تا ۱۹۶۱ کشته شدند.

دیکوتر می گوید مائو- کسی که رژیم کنونی عکس او را در میدان «تیانان من» نصب کرده و به آن احترام می  گذارد- پدر دلسوز مردمانش نبود، بلکه دیکتاتوری قسی القلب بود که کشورش را به آشفتگی کشاند.

قحطی افسارگسیخته آن روزگار چین، مائو را ملزم به عقب نشینی کرد و به واقع «جهش بزرگ به پیش» سرانجامی به جز شکست برای مائو و تباهی برای مردم در بر نداشت. به همین مناسبت بد نیست بدانیم تعداد مرگ و میر در داستان قحطی ایران حد فاصل سال های ۱۲۹۶ تا ۱۲۹۸، به مراتب فاجعه آمیزتر بود. نفوس ایرانی ها نیز در روزگار جنگ جهانی اول چون برگ های پاییزی رو به خزان نهاد و همانند چین کودکانی ربوده و خورده شدند.

قدوم دوم مائو و همسرش

انقلاب فرهنگی پرولتری، دومین اقدام بزرگ و جنجال برانگیز مائو در چین بود. مائو که توانایی شگرفی در بسیج کردن توده ها داشت و اول بار در دهه سی میلادی به واسطه راهپیمایی طولانی آن را نشان داده بود؛ بار دیگر در سال ۱۹۶۶ با هدف بسیج کردن مردم برای محو ساختن «مسیر سرمایه داری» از ذهن برخی و برقراری «انقلاب فرهنگی پرولتری» برنامه ای ارائه داد. انقلاب فرهنگی چین بزرگ ترین و اساسی ترین کشمکش قدرت در حزب کمونیست چین بود و به رهبری همسر مائو «جیانگ چین» برپا شد. هدف اصلی و غایی انقلاب فرهنگی مبارزه با چهار الگوی کهنه و قدیمی عادات، رسوم، فرهنگ و اندیشه قدیم حاکم بر چین بود. امری به غایت مشکل که به مثابه بندبازی می ماند که دره ای عمیق زیر پا دارد.

طی این برنامه دانشگاه ها تعطیل شد و راه زمانی بر نیروهای تازه نفس و طرفدار مائو باز شد که نفس آنان که در دایره و حلقه یاران مائو نمی گنجیدند، به شماره افتاد. شماری از ابنیه فرهنگی و… تخریب شد و تعدادی از معلمان، استادان دانشگاه و روشنفکران مورد اذیت و آزار قرار گرفتند یا زندانی شدند.

طبق برخی گزارش ها عده ای در جهنمی که یاران مائو برای شان مهیا کرده بودند، چاره ای جز خودکشی نیافتند. از این باب است که پیش تر گفتم شاهی به میان آمد و شاهی ز میان رفت.

تازیانه انقلاب بعدی تنها تن امرای سابق را نشانه نگرفته بود، بلکه بسیاری از رهبران حزب کمونیست که رقیبی برای مائو محسوب می شدند و به سیاست های مائو همچون «جهش بزرگ به پیش» انتقاد داشتند نیز مورد نوازش قرار گرفتند و از حزب تصفیه شدند. مهم ترین فرد در میان تصفیه شدگان «لیو شائو چی» بود.

ثمرات این انقلاب در آنچه «موازین نوین سوسیالیستی» نام گرفت، جلوه گر شد؛ ثبت نام کارگران، دهقانان و سربازان در دانشگاه ها، فرستادن جوانان آموزش دیده به روستاها، ایجاد شبکه گسترده ای از کلینیک های پزشکی مجانی یا با هزینه ناچیز و شکل گیری «دکترهای پابرهنه» (پزشکان تعلیم یافته از میان خود دهقانان که در بین خود آنان به سر می بردند) در روستاها و غیره از جمله آن ثمرات بود.

 مائو تسه تونگ؛ پدر خلق چین

این موازین بنا بود سرمایه داری را به قهقرا ببرد و طبقه کارگر قادر به اعمال حاکمیت بر تمام شئوناتش شود.

اقداماتی از این دست با مخالفت های سختی مواجه شد. «لین پیائو» یکی از آن مخالف ها بود. وی وزیر دفاع و کسی بود که از او به عنوان جانشین رسمی مائو یاد می شد. لین پیائو در جایی و تا جایی از انقلاب فرهنگی پشتیبانی کرده بود که می خواست رقبایش را از دور خارج کند و هنگامی که کار گماردن افرادش به مناصب کلیدی به پایان رسید، به پیش بردن خط رویزیونیستی خویش پرداخت.

او از توده ها به عنوان یک نیروی اعمال فشار جهت رسیدن به اهدافش استفاده کرد و هنگامی که به آن دست یافت، در سرکوب آنان نیز تردیدی به خود راه نداد. در پلنوم دوم نهمین کمیته مرکزی حزب کمونیست در چین در سال ۱۹۷۰ افراد لین پیائو دیوانه وار به ستایش نبوغ مائو پرداختند، چرا که می خواستند از او تمثال بی آزاری بسازند و مناصب حساس را از آن خود کنند. به هر روی همواره این احتمال وجود داشت تا از این نمد کلاهی برای خود ببافند. گزینه دیگری را که نمی توان از نظر دور داشت، آن است که خود دستگاه حاکم قصد داشت قداستی ماورایی بر گرد مائو بکشد، گویی او یکی از شگفتی های تبار انسانی است.

آثار مرگ استالین

لین پیائو در سپتامبر ۱۹۷۱ به توطئه نظامی مبادرت ورزید. کودتا و این که شخصیت اصلی آن کسی بود که به عنوان جانشین مائو تعیین شده بود، باعث ایجاد تشنج بسیار میان توده های مردم شد. این امر باعث بی ثباتی به ویژه در درون ارتش شد و نیز به خاطر آن که لین پیائو در رابطه نزدیک با انقلاب فرهنگی قرار داشت، این واقعه موجب بروز تردیدهایی در مورد انقلاب فرهنگی شد.

مرگ استالین در سال ۱۹۵۳ موقعیت مائو به عنوان رهبر کمونیست ها را پررنگ تر و برجسته تر کرد. چرا که شوروی تحت رهبری خروشچف قرار گرفت. وی هم آوا با استالین نبود و رویه ای دیگر در پیش گرفت و تجدیدنظرهایی در حزب کمونیست و سیاست های مسکو اعلا کرد. سیاست های خروشچف، شوروی را به الگوی همزیستی مسالمت آمیز سوق می داد و چینی ها این سیاست را غیرانقلابی و مماشات طلبانه می دانستند. اختلافات چین و شوروی از اواسط دهه پنجاه میلادی و به واقع پس از مرگ استالین شروع شد و در اوایل دهه شصت میلادی به قطع رابطه انجامید.

افکار مائو مرزهای چین را درنوردید و بسیاری را در اقصی نقاط جهان از جمله در ایران درگیر خود کرد. سازمان مائوئیستی در فلسطین و افغانستان فعال بود. در ایران احزابی همچون سازمان انقلابی حزب توده ایران (رنجبران)، اتحادیه کمونیست های ایران (سربداران) و سازمان توفان از جمله احزابی بودند که به قرائت کمونیسم از منظر مائو نظر داشتند. البته که احزاب مائوئیست در ایران شکست خوردند. شاید زمانی که مائو گفت تو به روش خود بجنگ و من به شیوه خود می جنگم، منظورش این بود که باید شرایط اجتماعی هر کشور را در نظر گرفت و براساس آن اصول کمونیستی را اجرا کرد؛ کاری که احزاب کمونیست یا از درکش عاجز بودند یا در توانشان نبود.

 مائو تسه تونگ؛ پدر خلق چین
علت شکست احزاب مائوئیست در ایران به نقل از کتاب «شورشیان آرمانخواه» چنین است: «سازمان انقلابی می خواست تجربه چین را در ایران تکرار کند بدون در نظر گرفتن این که دهقانان ایران، دست کم در عصر جدید، فاقد خصلت انقلابی بودند و اکثر جنبش های اجتماعی در ایران قرن بیستم در مناطق شهری متمرکز بود.» در مجموع این تفکر در خاورمیانه نتوانست تشکیلات گسترده ای ایجاد کند، اما در کامبوج حکومت «خمرهای سرخ» جریانی مائوئیستی بود. در آفریقا نیز جریان موسوم به «اونیتا» در آنگولا به رهبری «جوناس ساویمبی» جریانی مائوئیستی محسوب می شد.

دوست و دشمن مائو

شاید به همان میزانی که مائو هواخواه دارد، به همان اندازه نیز دشمن داشته باشد. مائو در مقام بیان با مائو در مقام علم تفاوت های ماهوی دارند. در سال ۱۹۵۷ مائو سخنرانی ایراد کرد به نام «بگذارید هزار گل بشکفند» و در آن خواست که ابراز اندیشه آزاد باشد، ولی چند ماه بعد آن گاه که انتقاد به او و حزب بالا گرفت، دستور سرکوب عناصر منحرف را دارد. پرواضح است که مائو را نمی توان با سوسیالیست هایی چون روزا لوکزامبورگی که معتقد بود آزادی یعنی آزادی دگراندیشان و لنین یا کارل لیبکنشت مقایسه کرد.

در ایام کنونی بسیارند کسانی که مائو و تفکراتش را به نقد میکشند و او را به بوده ها و نبوده ها متهم می سازند. «بی فوجیان»، مجری پرطرفدار چینی، آهنگی انتقادی از دوران انقلاب فرهنگی چین خواند. او در این ویدئو مائو تسه تونگ را متهم کرد که باعث شده مردم چین به سوی بدبختی و نکبت رهسپار شوند. پیروان مائو جهش خیره کننده چین را مرهون وی می دانند و مخالفانش مرگ او را زمینه ساز این شتاب می انگارند.

مجتبی مینوی گفته است: «هر ملت و مملکتی دارای بنیان هاست و در زندگی هر قومی اتفاق می افتاد که یک شخص یا چند شخص در عصری از اعصار، جزو بنیان های آن قوم می شوند.» با همه آنچه گفته شد آیا می توان ادعا کرد مائو تسه تونگ بنیان جامعه چین است؟


منبع: برترینها

اما استون: مرگ، هیجان زندگی است

روزنامه تماشاگران امروز – علی مسعودی نیا: اما استون، بازیگر مشهور آمریکایی، زاده ۱۹۸۸ میلادی است. او فرزند خانواده ای انگلیسی است اما در آمریکا متولد شده. آغاز شهرت او با بازی در سریال «رانندگی» بود اما اولین بار استعداد خود را در فیلم کمدی «خیلی بد» در نقش جولز نشان داد. در سال ۲۰۱۰، او در فیلم مارمادوک به جای شخصیت «مازی» به صداپیشگی پرداخت و همچنین در فیلم کمدی «ایزی ای» بازی کرد که به خاطر آن نامزد دریافت جایزه گلدن گلوب برای بهترین بازیگر زن فیلم های کمدی یا موزیکال شد.

از دیگر فیلم های استون می توان به «دیوانه وار»، «احمقانه»، «عشق» و همچنین «خدمتکاران» و مجموعه فیلم های «مرد عنکبوتی شگفت انگیز» و البته «عالم هپروت» (لالالند) اشاره کرد. متن زیر بخش هایی از تازه ترین گفت و گوی او با مجله تاکز است.

اما استون از خوددرمانی های روانش می گوید

خانم استون، شما نخستین بار قدرت موسیقی را کی درک کردید؟

پدر و مادرم در خانه، اپرای «بینوایان» را گوش می دادند. مادرم داستانش را برایم تعریف کرد و بعد من آن را روی صحنه دیدم. فکر می کنم آن زمان ۸ ساله بودم و واقعا در من چیزی تغییر کرد. دوستش داشتم. بعد از آن برایم آواز خواندن تبدیل شد به یک مدیوم برای بیان احساساتی به شکلی بسیار برتر از گفتن صرف آن ها.

آیا از همان زمان بازی در تئاتر را آغاز کردید؟

من در دوران کودکی در چند کار موزیکال حضور داشتم. در کارهای موزیکال هرگز از نظر تکنیکی قوی نبودم. باله نمی دانستم و نمی توانستم روی صحنه کار زیادی انجام بدهم اما بازیگری برای من راه جایگزین و متفاوتی بود. «بازی درمانی» خصوصا در دوران کودکی، برایم بسیار خوشایند بود. چون باعث می شد از دست حملات پانیک هول آورم فرار کنم.

به چه صورت؟

فکر می کنم دانستم که می توانم از طریق بازیگری هرچه که در زندگی می خواهم را به دست بیاورم. بازی در تئاتر به من، به عنوان یک کودک، کمک کرد تا انرژی خودم را به سمتی دیگر کانالیزه کنم، به جای اینکه تمام نیرویم را به درون خودم بازگردانم. بازیگری نوعی درمان است، خصوصا برای یک کودک. روی صحنه بودن از دوران کودکی، باعث شد که من هراس کمتری داشته باشم و چالش های دشوار و ترسناکی را بپذیرم.

آیا به این خاطر است که وقتی در حال بازیگری هستید واقعا امکان تفکر ندارید؟

بله بازیگری نوعی تعلیق است برای هر چیز دیگری که رخ می دهد. داشتن دستمایه ای این چنینی زیباست. همان طور که در فیلم «عالم هپروت» بخشی از کار برای من خیلی دشوار بود چرا که من عصب های سمت چپ بدنم دچار گرفتگی شده بود. هنگام فیلم برداری درد در چشم هایم پیدا بود اما همچنان هرچه داشتم عرضه کردم و نگران این نبودم که از نظر تکنیکی عالی نیستم.

اما استون از خوددرمانی های روانش می گوید

منظورتان نوعی رهایی از اضطراب است؟

بله. نباید این را بگویم که بازیگری درمان اضطراب است اما وقتی شما انرژی مضاعفی دارید که ممکن است به درونتان نفوذ کند و شما را به یک آدم که مداوم غرق در تفکر است تبدیل کند، ممکن است پانیک شدنتان آغاز شود. دوسال پیش در فیلم «کاباره» حضور داشتم. شخصیتم با اجرای صحنه ای مرتبط بود و این واقعا من را به جایگاه نوینی رساند.

جایی که در معرض نور متمرکز پروژکتور قرار می گرفتم و ترانه پایانی را می خواندم. بسیار خوشایند بود چون من هرگز نمی خواستم آنجا بایستم و یک مونولوگ را از بر بخوانم اما ترانه فرق داشت. مخاطب کاملا با آن همراه می شد. حس می کردم که تنها توی اتاق خودم هستم اما من روی صحنه بودم، آن هم در استودیوی شماره ۴۵٫

آیا ادراک دوران کودکی این تجربه ها را برایتان آسان تر کرده؟

فکر نمی کنم بدون آن کاری از پیش می بردم. آدم هایی هستند که به تو می گویند دارای کارت را خوب انجام می دهی و این اعتماد شما را به دنیای بیرون افزایش می دهد و برای من هم این قضیه موجب غلبه بر اضطرابم می شد. همین حالایش هم این حس دارد بیشتر و بیشتر میش ود، چون می دانم که انتخاب های خودم را دارم و اشتباه های خودم را، اما به خودم می گویم «تو خوبی!». این دیگر اعتماد به نفس بالا نیست. مسئله این نیست که بگویی «تو بهترینی، تو عالی بودی!». اتفاقا برعکس آن است. می گویی: «تو جاهایی گند زدی ولی خوب بودی.» دیگر خودت را بابت خطاهایت تنبیه نمی کنی.

آیا آدمی احساساتی هستید؟

البته. کاملا!

در این دوره بسیار راحت به نظر می رسید. چه چیزی برایتان تغییر کرده؟

حالا همه چیز بهتر از گذشته است. من زیاد به خودم سخت نمی گیرم. در گذشته زیاد به خودم فشار می آوردم. یاد گرفته ام که اضطراب جوهره ترس است و بزرگ ترین ترس چیست؟ ترس از مرگ. دیگری چیزی برای ترسیدن وجود ندارد. باید از جنبه مثبت آن بهره جست. مرگ هیجان زندگی است. می گویند اضطراب نوعی هیجان فاقد تنفس است. اگر حین اضطراب نفس بکشید، تبدیل می شود به هیجان.

اما استون از خوددرمانی های روانش می گوید

پس شما آموختید که ترس را به سمت انرژی متفاوتی هدایت کنید؟

دقیقا. این انرژی می تواند برای کارهای بسیار مثبتی صرف شود. کارهایی مثل بازیگری، داستان گویی یا خلاقیت. باید در تجربیاتتان زمان حال را مد نظر داشته باشید. کارهای زیادی می توانید با آن بکنید. این تغییر به طور کامل در من رخ داده. این یک مسئله درونی است. کسی جز من نمی تواند اینکار را برایم بکند. هیچ واژه یا فیلم یا چیز دیگری نمی تواند. این انرژی به عمق من نفوذ می کند. زمانی آنقدر حساس بودم که شده بودم شبیه یک مصیبت.

چون رنج زیادی می کشیدید؟

بله. ضمن اینکه واکنش شدیدی به هر چیز نشان می دادم. هر چیزی من را عمیقا تحت تاثیر قرار می داد. در چنین وضعیتی حس می کنید بال و پرتان شکسته، خصوصا وقتی اشتباهی از شما سر می زند. در کل زندگی من این بدترین چیز بوده، چون تمام تلاشم را می کردم اما همه چیز از کنترلم خارج می شد. من هم انسان هستم. من هم اشتباه می کنم و انتخاب های عجیب و غریبی از من سر می زند اما از اشتباهاتم بسیار آموخته ام. انسان بودن خوب است.


منبع: برترینها

مارتین بوبر و اندیشه هایش

روزنامه ایران: مارتین بوبر MARTIN BUBER (۱۸۷۸ـ۱۹۶۵) فیلسوف و نویسنده یهودی اتریشی، در وین به دنیا آمد. در دانشگاههای وین، لایپزیک، زوریخ و برلین تحصیل کرد و دکترایش را از دانشگاه وین در سال ۱۹۰۴ پس از کامل کردن رساله ای در باره نیکلاس کوزای و یاکوب بومه دریافت داشت. بوبر در سال ۱۸۹۹ با پائولا وینکلر که یک نویسنده معروف آلمانی بود ازدواج کرد و صاحب دو فرزند به نامهای رافائل و اوا شد.

مارتین بوبر 

بوبر از تجدید حیات ملی گرای معنوی یهودی دفاع می کرد و آثار بسیاری درباره یهودیت و ناسیونالیسم یهودی نوشت. پس از پنج سال مطالعه گسترده حسیدیسم، دوکتاب به آلمانی منتشر کرد: حکایاتی از ربی ناخمن (۱۹۰۶) و قصه هایی از بعل شم ( ۱۹۰۸). پس از آنها، آثار دیگری منتشر کرد از جمله به خاطر بهشت (۱۹۴۵)، داستانهایی از حسید یسم (۱۹۴۷)، منشأ و معنی حسید یسم (۱۹۶۰)، و حسید یسم و انسان مدرن (۱۹۵۴). (حسیدیسم یا جنبش حسیدی Hasidism، یک نهضت پارسایانه یهودی بود که بر عرفان، نیایش، حمیت مذهبی و سعادت تأکید می کرد و در قرن هجدهم در لهستان توسط بعل شم پایه گذاری شد). سایر آثار اولیه او شامل مطالعاتی در باره عرفان و یهودیت است.

 
بوبر که نزدجوانان یهودی یک رهبر معنوی محسوب می شد از ۱۹۲۳ تا ۱۹۳۳ در دانشگاه فرانکفورت تدریس کرد. او همچنین در حیات فرهنگی یهود فعال بود. سخنرانی ها و نوشته هایش یک منبع الهام معنوی برای جامعه ستمدیده یهود در آلمان نازی بود. پس از مهاجرت به فلسطین در ۱۹۳۸ استاد فلسفه اجتماعی در دانشگاه عبری اورشلیم شد و همچنین در فعالیت های مربوط به آشتی و پیوند میان اعراب و یهودیان شرکت کرد.

اندیشه

۱٫ فلسفه یهودیت

بوبر با الهام از تأکیدی که در جنبش حسیدی بر تبرک بخشیدن به فعالیت های مادی و دنیوی شده، تعالیم نهضت پارسایانه قرن هجدهم یهودی را از چارچوب ربیانی یا خاخامی آنها جدا کرد و آنها را برای پدید آوردن یک تفسیر وجودی مورد بازاندیشی قرار داد. او با رد راست کیشی (orthodoxy) از دینداری خلاق و فردی و خود انگیخته در برابر دین ایستا و نهادینه شده دفاع کرد. امری که با مخالفت شدید روحانیت یهود روبرو شد. بوبر در تأکیدش بر اسطوره و حکایت و عرفان، شدیداً از سنت تحقیق تاریخی یهود و الهیات عقل گرار کناره گرفت.

بوبر در آثار تفسیری خود راجع به کتاب مقدس از جمله سلطنت خداوند (۱۹۳۲)، موسی (۱۹۴۶)، ایمان پیامبرانه (۱۹۴۹) و در باب کتاب مقدس (۱۹۶۸)، بصیرت وجودی و روش محققانه را با هم ترکیب کرد و بدین ترتیب سعی کرد موقعیت های زنده ای را که از آنها متن کتاب مقدس برآمده است از نوکشف کند. او معتقد بود که متون مقدس از شنت شفاهی سرچشمه گرفته است. او بر همین اساس به ترجمه تورات عبری پرداخت که بر نیروی شاعرانه و حسی زبان عبری تأکید می کرد و حاکی از نظر بوبر راجع به کتاب مقدس به عنوان گزارشی از دیالوگ بنی اسرائیل با خدا بود. این طرح که در ابتدا با همکاری فرانتس روزن تسوایک (Rosenzweig) بر عهده گرفته شد در سال ۱۹۶۲ به پایان رسید.

فلسفه رابطه و دیالوگ: بوبر تحت تأثیر عرفایی مانند بومه و اکهارت، اگزیستانسیالیست هایی مانند کی یرکگارد ونیچه و نظریه پردازان اجتماعی آلمانی نظیر تونیس، زمیل و وبر بر این عقیده بود که اندیشه و زندگی مدرن، انسان را از خویشتن اصیل و راستین اش، از اشخاص دیگر، از طبیعت و از خدا بیگانه و دور می کند. هر چند، بوبر پس از جنگ جهانی اول از یک فلسفه فرد گرایانه به فلسفه ای که ریشه در تجربه اجتماعی داشت تغییر نظر داد و واژه Liche) interhuman (das Zwischenmensch را برای توصیف سپهر منحصر به فرد و یگانه روابط بین انسانها ( اشخاص) بر ساخت. او مفاهیم اساسی فلسفه رابطه و دیالوگ خود را در کتاب «من و تو» Ich Und Du (چاپ ۱۹۲۳ که در انگلیس به I and Thou ترجمه شد) آورده است. (ترجمه فارسی این کتاب در سال ۱۳۸۰ منتشر شد).

بوبر از فلسفه نظاممند ( سیستماتیک) دوری می جست و همچون کی یر کگارد و نیچه، در تلاش بود که نحوه فهم و تلقی مردم از رابطه شان با سایر انسانها، جهان و خدا را تغییر دهد. فلسفه او حول محور دو نحوه رابطه «من ـ تو» و «من ـ آن» دور می زند. رابطه من ـ آن رهیافتی متوجه به هدف و ابزار انگارانه است و ما را به دیگران برحسب استفاده و کاربردشان مرتبط می کند.

مارتین بوبر 

رهیافت ابزار انگارانه اگر چه در عرصه تکنولوژی و فعالیت های عملی مناسب است اما اعمال آن بر قلمرو روابط بین انسان ها به غفلت و بیگانگی گسترده منجر می شود. در این نوع ارتباط، ما به جای آنکه با دیگر انسانها به عنوان موجوداتی منحصر به فرد و فی نفسه ارزشمند رفتار کنیم آنان را به سطح اشیا یا ابزار تنزل می دهیم و از آنها برای نیازها و اهداف خودمان استفاده می کنیم.

 در مقابل این رهیافت، رهیافت مبتنی بر رابطه من ـ توقرار دارد. از طریق روابط مستقیم و فارغ از هدف مداری،فرد به دیگری به عنوان یک غایت ( تو، You) مرتبط می شود نه به عنوان یک وسیله ( آن، It) و مقام یگانه او را تأیید می کند و آن را می پرورد. اخطار ارتباط «من ـ تو» حسی قوی و پرمایه از معنا و هدفمندی به ما می بخشد و غیاب چنین تجربیاتی، تأثیری غیر انسانی و انسان زدایانه دارد.

در حالی که روابط «من ـ آن» که دارای ساختار و نظم و قاعده هستند تداوم می یابند، روابط «من ـ تو» گذرا و سیال اند و عاقبت در سیری قهقرایی به روابط من ـ آن باز می گردند. بوبر در همین مورد در کتاب من و تو می نویسد: «هر تویی در جهان بنابر طبیعت خود محکوم به آن است که یک شیء شود یا دست کم بارها و بارها وارد قلمرو شیئیت و چیزگونگی شود.»

 
به واسطه روابط «من ـ تو» ما انسانیت خود را محقق می سازیم. بوبر در کتاب معرفت انسان می نویسد: هر شخصی پیوسته توسط روابط درونی با دیگران شکل می گیرد و خواسته ای دوگانه دارد: اینکه آنگونه که هست و حتی آنگونه که می تواند شود مورد تأیید دیگران قرار گیرد و توانایی درونی داشته باشد که خود به همین نحو دیگران را تأیید کند.»

ما در دیالوگ و گفت وگوی اصیل و واقعی شخص دیگر را آنگونه که هست و می تواند شود مورد تأیید قرارمی دهیم. فلسفه رابطه و دیالوگ مارتین بوبر، که در آثاری چون بین انسان و انسان (۱۹۶۱) و معرفت انسان (۱۹۶۵) شرح و بسط پیدا کرد بنیانی برای نظریه اجتماعی و انسان شناسی فلسفی او فراهم آورد.

ایمان دینی و توی ابدی: بوبر نگرشی مبتنی بر رابطه درباره دین ارائه کرد و آن را در آثاری مانند دونوع ایمان (۱۹۵۱)، کسوف خدا (۱۹۵۲ـ که در سال ۱۳۸۰ ترجمه فارسی آن منتشر شد) و خیر و شر (۱۹۵۳) بسط و تفصیل داد. اگرچه او امکان مواجهات مستقیم انسانی ـ الهی را تصدیق می کرد، روابط بین انسانها را جایگاه زندگی دینی اصیل و واقعی می شمرد. به تعبیر وی، روابط «من ـ تو» بین اشخاص وقتی گسترش پیداکند با توی ابدی (Eternal You) تلاقی می یابد. ما با حرمت نهادن به زندگی انسانها و موجودات زنده دیگر، دینی زندگی می کنیم.

با تأیید خصوصیات و توانایی های منحصر به فرد آنها پرتو نورالهی در هریک از آنها را می پرورانیم و بدین وسیله حضور خدا در جهان را بیشتر حس می کنیم. بوبر در کتاب من وتو در شرح این مطلب چنین مثال می زند: هنگامی که مردی زنی را چنان دوست دارد که هویت او از زن بازشناخته نمی شود، «تو»ی دیدگان آن زن به آن مرد اجازه می دهد تا به شعاع«تو»ی ابدی خیره شود. ولی اگر مردی درصدد فتح پیکر زنان باشد آیا می توان جلوه ای از هویت ابدی را فراروی شهوانیت او مشاهده کرد؟

مارتین بوبر 
بوبر از وجود الهی با تعبیر «توی ابدی» سخن می گوید و بدین وسیله این نظر را پیش می نهد که ارتباط باوجود الهی براساس رابطه «من ـ آن» غیرممکن است. در وحی مامستقیماً باحضور امر الهی مواجه می شویم. لحظات مواجهه الهی ـ انسانی مانند همه لحظات مهم ارتباط، از تنگنای گفتار مفهومی می گریزند. ولی از طریق شعر و حکایت به بهترین نحو منتقل می شوند. رابطه راستین که هم مسبوق به اجتماعی اصیل است و هم بررشد و غنای آن می افزاید، ریشه در روابط اصیل و حقیقی میان اعضای آن اجتماع و رابطه میان اعضا و رهبر دارد.

۲٫ کسوف خدا

یکی از محورهای اندیشه بوبر این است که خدا وابسته به نفس انسان نیست و حقیقت مطلقی است که منشأ غیربشری دارد و برهمین اساس به نقد دیدگاههای سارتر و هایدگر و مخصوصاً یونگ درباره خدا و دین می پردازد. بوبر در نقد نظر سارتر می نویسد «سارتر بی آنکه از خود بپرسد که نیوشا نبودن ما و اینکه هرگز نیوشا نبوده ایم در سکوت خداوند چه نقشی ایفا نموده است کار را با مسأله سکوت خداوند آغاز کرده است.»

بوبر دیدگاه هایدگر را عمیق تر و مثبت تر از سارتر می داند اما به نقد آن نیز می پردازد و نظر هایدگر را هم در زمره نظراتی می داند که قائل به وجود مطلق و مستقر و قائم به ذات خدا نیستند. بوبر همچنین نظر یونگ را مورد دیگری از ناتوانی در یافتن مطلقی می دانست که جدای از انسان وجود دارد. او می نویسد: «نه فقط علم روانشناسی بلکه هیچ علم (تجربی) دیگری صلاحیت ندارد که در حقیقت اعتقاد به خدا کنکاش کند.

بوبر معتقد است سیطره رابطه من ـ آن در جامعه تکنولوژیک معاصر و ذهنیت گرایی بنیادین اندیشه مدرن که دسترسی به عنصر مافوق تجربه را ممتنع می کند منجر به نابینایی معنوی نسبت به حضور زنده خداوند می گردد. در واقع خود تعبیر کسوف خداوند چه بسا جانشینی باشد که بوبر برای جمله معروف نیچه در مورد افول ارزش های الهی برخاسته است. با این فرق که در تعبیر کسوف خداوند امید به جلوه نمایی مجدد پروردگار و برخورداری از انوار الهی مستتر است.

بوبر تصریح می کند که فقط با تمسک به واقعیت تجربه شده خدای قائم به ذات و نه به هیچ طریق دیگر است که می توانیم از ورطه بی معنایی دوران مدرن جان سالم به دربریم و رو به سوی خداکردن نیز در همه حال ممکن است.


منبع: برترینها

بابک بیات، در خاطرات ما زنده است

برترین ها: بابک بیات آهنگساز و نواپرداز نامی موسیقی از جمله پرکارترین موزیسین‌های ایرانی به شمار می‌رفت که در عمر شصت ساله خود(تولد ۱۳۲۵ و مرگ ۵ آذر ۱۳۸۵) در تمامی ژانرهای موسیقی اثر و کار نوشت.

بابک بیات، در خاطرات ما زنده است 

بیات تا زمان انقلاب برای ۹ فیلم، و پس از انقلاب برای بیش از شصت فیلم و سریال آهنگ ساخت. نخستین کار او ساختن موسیقی فیلم «خورشید در مرداب»، در سن ۲۵ سالگی بود. نخستین کار بابک بیات پس از انقلاب در سال ۱۳۶۰ ساختن موسیقی برای مرگ یزدگرد اثری از بهرام بیضایی بود. 

او در ادامه‌ی همکاریهایش با بیضایی برای دو فیلم دیگر او «مسافران» و «شاید وقتی دیگر» نیز موسیقی نوشت. بیات موسیقی این فیلم آخر را در کنار کارهایی که برای فیلمهای «طلسم» و «نقطه ضعف» ساخته بهترین اثار خود عنوان کرده است.

جنتی عطایی؛ همکاری از کودکی تا مرگ

اگر بخواهیم از یک تن نام ببریم که بابک بیات با میل و رغبتی تام و تمام روی ترانه‌های او اثر می‌ساخت این فرد کسی نیست جز رفیق دوران کودکی تا مرگ بیات، ایرج جنتی عطایی که خود بعدها از ترانه سرایان به نام تاریخ موسیقی ایران شد.

در کارنامه کاری این زوج موفق موسیقایی نزدیک به هفتاد کار مشترک به ثبت رسیده است و جالب اینکه یکی از این کارها(خانه به دوش) با صدای خود بیات ثبت شده است.

مرسدس و مانی رهنما

پس از انقلاب و از سال‌های ابتدایی دهه هفتاد و با خیزش تازه موسیقی پاپ در ایران بابک بیات نیز به سمت ساخت قطعه و ترانه برای برخی از خوانندگان روی آورد که در میان آنها نام چهار تن بیش از سایرین به گوش می‌رسد. حمید حامی، مانی رهنما، محمد اصفهانی و خشایار اعتمادی.

در میان این چهار تن نیز حامی و رهنما به نوعی دست‌پرورده خود بیات هستند که روی صدای آنها کار کرد و بسیار به آنها امید داشت که بعدها هم در ژانر کاری خود از نظر کیفی خوانندگانی معتبر شناخته شدند.

بابک بیات، در خاطرات ما زنده است

در میان کارهایی که مانی رهنما خواند، ترانه‌اش در فیلم مرسدس(شب کشتن روی شعری از جنتی عطایی) که ‌آهنگسازی آن را بیات انجام داد بیشتر مورد اقبال قرار گرفت. رهنما آلبومی با عنوان فصل پرواز را به آهنگسازی بیات منتشر کرد.

موسیقی و قصه کودکان

از جمله تجربه‌های موفق بابک بیات ساخت موسیقی برای کودکان بود که آن هم حاصل همکاری او درکاری مشترک در شرکت تولید آلبوم ابتکار به مدیریت ابراهیم زالزاده بود.

در آن سال‌ها تقریبا فضا برای کارهای جدی تولیدی در حوزه قصه و موسیقی کودک خالی بود و به همین دلیل انتشار آلبوم “خروس زری پیرهن پری” روی اثری از احمد شاملو یک اتفاق در این حوزه به شمار می‌رفت.

بیات در این اثر از تمامی بضاعت موسیقایی خود در حوزه‌های موسیقی پاپ و سنتی و حتی موسیقی روحوضی بهره برد تا اثری تاثیرگذار بیافریند.

آنها برای نقش روباه در این اثر از صدای منوچهر آذری استفاده کردند که صداپیشه‌ای حرفه‌ای بود و به خوبی توانست این نقش و برخی قطعات آهنگین آن را اجرا کند.

با صدای شاملو

بخشی از تجربه‌های بابک بیات به ساخت موسیقی برای کلام غیرآهنگین مرتبط بود که اوج این کارها را باید در آثاری جست وجو کرد که او برای احمد شاملو و شعرخوانی هایش تصنیف کرد.

کاست‌های “سکوت سرشار از ناگفته‌هاست” و “چیدن سپیده دم” حاصل این همکاری بود.

 بابک بیات، در خاطرات ما زنده است

این کار روی ترجمه و صدای شاملو از اشعار شاعری نه چندان شناخته شده از آلمان به نام خانم مارگوت بیکل Margot Bickel ساخته شد و هم به جهت تاثیری که شخصیت و صدای شاملو داشت و هم به جهت موسیقی تاثیرگذاری که بیات در همراهی با این صدا( به عنوان زیرصدا) و یا پیش از شروع هر بخش شعر تصنیف کرده بود از جمله کارهای به یادماندنی و شنیدنی در حوزه موسیقی روی کلام غیرآهنگین به شمارمی‌آید.

شاید وقتی دیگر

در کارنامه کاری بابک بیات بیش از ۷۰ موسیقی فیلم نوشته شده است که عمده آنها به سال‌های بعد از انقلاب باز می گردد.

از میان کارهای موسیقی فیلم او آثاری به یادماندنی برجای مانده است که موسیقی فیلم شاید وقتی دیگر از جمله آنهاست. او از جمله آهنگسازان مورد علاقه بهرام بیضایی بود و فضای ترس و هراس و دلهره و نیز رازآلودگی که از جمله ویزگی‌های کارهای بیضایی است را او به خوبی در موسیقی فیلم‌ها به کار بسته است.

موسیقی فیلم شاید وقتی دیگر نیز از این ویژگی برخوردار است که به نظر می‌رسد همچنانکه بیضایی در این اثر از فضاهای هیچکاکی تاثیر گرفته است، بیات نیز از آهنگساز مورد علاقه هیچکاک، برنارد هرمن، به خصوص در دو کار روانی و سرگیجه تاثیراتی گرفته است.

اجرایی با ارکستر سمفونیک تهران

در میان آهنگسازی‌های موسیقی فیلم بابک بیات موسیقی متن فیلم سرزمین خورشید از جهاتی متفاوت است. این اثر روی اثری به همین نام به کارگردانی احمدرضا درویش ساخته شد و جایزه بهترین موسیقی متن جشنواره فیلم فجر همان سال را نصیب بابک بیات کرد.

بیات البته پیش از این نیز برای موسیقی فیلم عروس بهروز افخمی جایزه بهترین‌آهنگسازی فیلم جشنواره موسیقی فجر نصیب او شده بود.

بابک بیات، در خاطرات ما زنده است 

ویژگی مهم موسیقی سرزمین خورشید در این بود که یک سال بعد در قالبی ارکسترال و از سوی ارکستر سمفونیک تهران به رهبری فریدون ناصری اجرای صحنه‌ای شد تا نمونه‌ای شاخص باشد از کار در فضای موسیقی کلاسیک از سوی آهنگسازی که به کار در فضاهای موسیقی پاپ شهره بود.

سلطان و شبان، موسیقی ای راز آمیز

پای بابک بیات به دنیای ساخت موسیقی فیلم برای سریال هم باز شد. در سال‌های اولیه دهه شصت که تلویزیون ایران تولیدات بسیار محدودی داشت سریال سلطان و شبان به کارگردانی داریوش فرهنگ در میان تماشاگران تلویزیون محبوبیتی ویژه پیدا کرد. به نظر می رسد بخشی از این محبوبیت به موسیقی این سریال بازگردد که بابک بیات آن را در فضای نغمه اصفهان ساخت و پرداخت.

وضعیت رازگونه و افسانه‌ای سریال با موسیقی راز‌آلود تیتراژ ابتدایی آن همخوانی و همقرانی تام و تمامی دارد.

بیات با محور قراردادن ساز نی و همقرانی آن با نی‌ شبانی و تشخص بخشی به رابطه شبان و نی فضایی شنیدنی را برای مخاطب به وجود آورد. ملودی جذابی که برای این اثر‌آفریده شد هنوز که بیش از سه دهه از آن ماجرا می‌گذرد، در اذهان بسیاری از جوانان و نوجوانان آن نسل طنین انداز است.

موسیقی ولایت عشق را نیز او ساخت که در تیتراژ ابتدایی آن محمد اصفهانی ترانه‌مانندی را روی شعری از اکبر آزاد خوانده است. برخلاف تیتراژ ابتدایی که هویتی مستقل دارد، تیتراژ انتهایی اثر سخت تحت تاثیر تیتراژ انتهایی سریال امام علی ساخته فرهاد فخرالدینی است.

امروز سالروز تولد بابک بیات است، کارنامه کاری او در تمامی حوزه‌ها شنیدنی و خاطره‌انگیزند و یاد مردی را زنده‌ می‌کنند که اگرچه در اوج و بلوغ کاری‌اش درگذشت، اما کیفیت شوق‌انگیز آثارش هر سال بیشتر و بیشتر شنیده می‌شود.


منبع: برترینها

جذاب و محترم، مثل گریگوری

وب‌سایت یک پزشک – فرانک مجیدی: این‌روزها، بسیاری از بازیگران و ورزشکاران در برنامه‌های بشردوستانه و ضد نژادپرستی شرکت می‌کنند و فعال سیاسی شناخته می‌شوند. اما این حرکت‌ها، تنها منحصر به زمان حال نیست. در گذشته هنرمندان بسیاری بوده‌اند که با شرکت در اعتراضات به باورهای ناعادلانه و تظاهرات احقاق حقوق صنوف مورد ظلم، توجه دنیا را به تضییع حقوق آدم‌های دور از قدرت جلب کرده‌اند و یا حتی مورد توهین از سوی اطرافیان خود قرار گرفته‌اند. تنها گذشت زمان بود که حقانیت نگاه آنان را اثبات کرد و نام نیکی برای آنان باقی گذاشت. از جمله‌ی برترین بازیگران فعال سیاسی و اجتماعی در سینمای کلاسیک، «گریگوری پِک» بود.

جذاب و محترم، مثل گریگوری

«الدرِد گریگوری پک»، در ۵ آوریل ۱۹۱۶ در سن‌دیگو، واقع در لا جولای کالیفرنیا متولد شد. والدینش ریشه‌های بریتانیایی داشتند و پدرش داروساز بود. زندگی والدین او موفق نبود و وقتی گریگوری ۶ سال داشت، آن‌‌ها از هم جدا شدند. از آن پس گریگوری به همراه مادربزرگش زندگی کرد. گریگوری بهترین اوقاتش با مادربزرگ را آخر هفته‌ها به یاد می‌آورد که با پیرزن و سگ محبوبش به سینما می‌رفت. ۱۴ ساله بود که مادربزرگش را از دست داد و دوباره با پدرش زندگی کرد.

او تحصیلات دانشگاهیش را در رشته‌ی پیرا پزشکی در دانشگاه برکلی آغاز کرد، در آن زمان گریگوری جوانی ۲۰ ساله، با قد ۱۹۱ سانتیمتری، چهارشانه و بسیار خوش‌قیافه بود. طبعاً جذابیت او مدیر تئاتر دانشگاه را تحت‌تأثیر قرار داد و او را به کارگردان تئاتر دانشگاه معرفی کرد. او با گریگوری توافق کرد که برای سه سال، در ۵ نمایش شرکت کند و برای هر سال، ۲۶ دلار ‌بگیرد! طبعاً این مبلغ برای جوان مغرور و دانشجویی مثل او کفاف نمی‌داد و او شب‌ها در یک رستوران سفارش غذا می‌گرفت. پک درباره‌ی آن دوران می‌گوید: «برایم تجربه‌‌ای بسیار خاص و سه سال از بهترین سال‌های زندگی‌ام بود. این تجربه بیدارم کرد و از من یک انسان ساخت.» خاطرات آن سال‌ها باعث شد در سال ۱۹۹۷، او ۲۵۰۰۰ دلار به تئاتر دانشگاه برکلی هدیه دهد. پک تغییر رشته داد و مدرک کارشناسی در رشته‌ی زبان انگلیسی گرفت.

علاقمندی‌اش به بازیگری سبب شد در Neighborhood Playhouse تحت تعلیم «سنفورد مِیسنر» قرار گیرد. تقریباً در همان زمان با نام گریگوری پک فعالیت‌های هنری را پی گرفت و بازی‌اش در نمایش «ستاره‌ی صبح» مورد توجه واقع شد. پک در سال ۱۹۴۲ با «گرتا کاکُنن» ازدواج کرد. حضور موفق او در دو نمایش برادوی، سبب شد گریگوری مورد توجه کمپانی «فاکس قرن بیستم» قرار گیرد. پک به خدمت سربازی فرا خوانده شد که کمپانی با اثبات آسیب‌دیدگی کمر او در یکی از کلاس‌های رقصش، موفق شد معافیتش را بگیرد.

جذاب و محترم، مثل گریگوری

در سال ۱۹۴۴ بود که پک اولین فیلمش، «روزهای افتخار» را بازی کرد. کارگردان‌ها کار او را پسندیدند و به‌سرعت سیل پیشنهادات به‌سویش روان شد، در ۵ سال ابتدایی فعالیتش، پک برای فیلم‌های «کلیدهای پادشاهی»، The yearling، «موافقت آقایان» و Twelve O’clock high نامزد دریافت جایزه‌ی اسکار شد. فیلم «کلیدهای پادشاهی» پک را با توجه به جذابیت فیزیکی و بازی‌اش به‌سرعت مشهور کرد.

در کنار این فیلم‌ها، پک افتخار بازی در فیلم «طلسم‌شده» استادی چون «آلفرد هیچکاک» را یافت. اوایل دهه‌ی پنجاه، برای پکِ هنرپیشه، سال‌های اوج محبوبیت و شهرت بود اما بعنوان پکِ همسر، توفیق چندانی نداشت. سال ۵۲ بود که قرار شد «برف‌های کلیمانجارو»ی همینگوی فیلم شود، فیلمی که با مصدومیت شدید زانوی پک همراه شد و از آن‌جایی که سکانس‌های دراز کشیده و در حال احتضارش قبلاً فیلمبرداری شده‌بود، پروژه مدتی تعطیل شد. در سال ۵۳ گریگوری پدر سه فرزند بود اما توافق و آینده‌ای در زندگی مشترکش متصور نبود. پک تصمیم به جدایی از همسرش گرفت، این در حالی بود ماجرای بازجویی هنرمندان سینما و تئاتر هولناک سناتور مک‌کارتی در صحنه‌ای به وسعت آمریکا اجرا می‌شد. «ویلیام وایلر» که تحمل چنین وقایعی را نداشت، ایده‌ی فیلمش را به اروپا برد.

اصلاً قرار نبود یکی از مطرح‌ترین کمدی رمانتیک‌های سینما، اروپایی باشد یا پای پک وسط بیاید. اما همه‌چیز دست به دست هم داد تا «تعطیلات رُمی» اولین فیلم آمریکایی ساخته‌شده در ایتالیا باشد. نقش «جو بردلی» می‌بایست به «کری گرانت» می‌رسید و نقش «پرنسس آن» به «الیزابت تیلور». با این‌حال تستی هم از بازیگران گرفته‌شد و در کمال تعجب، دختر جوانی چشم کارگردان را گرفت که تجربه‌اش شرکت در چند شوی تلویزیونی بود: «اُدری هپبورن». به محض ایجاد این تغییر، گرانت فروتنانه اظهار داشت برای آن‌که زوج هپبورن باشد، زیادی پیر است و انصراف داد –آن‌ها ۱۰ سال بعد در فیلم Charade در کنار هم ایفای نقش کردند- کارگردان بهترین انتخاب بعدی را گریگوری دانست. در آن‌زمان پک، ستاره بود و هپبورن فقط یک تازه‌وارد. طبعاً در صحبت‌های اولیه وقتی قرار شد نام این دو در تیتراژ کنار هم باشد، با مخالفت سرسختانه‌ی پک مواجه شد. به محض آشنایی، پک به‌شدت تحت تأثیر استعداد هپبورن قرار گرفت و از موضع اولیه‌اش عقب‌نشینی کرد. تعطیلات رمی، نقطه‌ی عطف زندگی پک و هپبورن بود. پک که تازه شکست در زندگی مشترک را تجربه کرده‌بود، در رم با یک روزنامه‌نگار جذاب فرانسوی، «ورونیکا پاسانی» آشنا شد و به او پیشنهاد ازدواج داد.

جذاب و محترم، مثل گریگوری

پاسانی حتی یک بار ترجیح داد به‌جای آن‌که سر قرار کاری‌اش با «ژان پل سارتر» برود، نزد پک باشد و بعداً پک با شنیدن این موضوع گفت:«انتخاب درستی کردی کوچولوی من!». آن‌ها ازدواج کردند و تا زمان مرگ پک، زندگی موفقی در کنار هم سپری کردند که حاصلش، دو فرزند بود. پک و هپیورن با هم دوستانی بسیار صمیمی شدند و دوستی نزدیکشان تا روزی که هپبورن زنده بود ادامه یافت، در حقیقت پک بود که هپبورن را با دوست قدیمی خود، «مل فرِر»، آشنا کرد و سبب ازدواجشان شد. «تعطیلات رُمی» بسیار محبوب شد و بخت کاری هپبورن را هم گشود، او در همان ابتدای کار اسکار بهترین بازیگر زن را گرفت و بعلاوه، فیلم دو جایزه‌ی اسکار دیگر را هم از آن خود کرد. یکی از زیباترین سکانس‌های فیلم، «دهان حقیقت» است.

در فیلمنامه‌ی اولیه جو پس از پرنسس دستش را در دهان حقیقت می‌برد و بی دردسر خارج می‌کرد. پک تصمیم گرفت بی اطلاع هپبورن و با توافق با کارگردان، صحنه را تغییر دهد، بنابراین ناگهان وانمود کرد دهان حقیقت دستش را قطع کرده و شروع به تقلا می‌کند، هپبورن مضطرب از سلامت دوستش جیغ می‌کشد و به کمکش می‌رود و وقتی پک دست سالمش را از آستین خارج می‌کند و هپبورن بین خنده و گریه می‌ماند و در آغوشش می‌گیرد، یکی از برترین سکانس‌ها و بازی‌های فیلم خلق می‌شود.

گریگوری در بازسازی سینمایی «موبی دیک» هم در نقش ناخدا ظاهر شد. دهه‌ی ۶۰ برای پک با فیلم موفق «تفنگ‌های ناوارون» آغاز شد. او همچنان پیشنهادهای زیادی داشت. نقطه عطف زندگی هنری پک در ۴۶ سالگی‌اش اتفاق افتاد. رمان جنجالی «هارپر لی»، «کشتن مرغ مقلّد»، قرار بود فیلم شود و این کار دشوار را «رابرت مولیگان» انجام می‌داد. انتخاب اولیه‌ برای کاراکتر «آتیکاس فینچ»، «جیمز استیوارت» بود. در حالی‌که جامعه‌ی آمریکا ملتهب از نبردهای برابری حقوق سیاهان و سفیدها بود، اوضاع و به گفته‌ی خودش «فیلم‌نامه‌ی زیادی لیبرال» فیلم او را از قبول نقش بازداشت.

جذاب و محترم، مثل گریگوری

اما یک نفر بود که دردسرهای این فیلم را به جان می‌خرید، یعنی گریگوری پک! کتاب به‌شدت مورد توجه پک واقع شد و لی، شخصیت پدر خود را در آتیکاس کتابش گنجانده‌بود و مسلماً بازیگر نقش وکیل ساختارشکن اثرش، برایش اهمیت داشت. پک، آتیکاس فیلم شد، بدون هیچ شکی تنها بازیگری که لیاقت آتیکاس فینچ شدن را در طول تاریخ سینما داشت. روزی لی سر فیلمبرداری رفت که برداشت‌های آتیکاس را می‌گرفتند، پس از فیلمبرداری لی به‌شدت به گریه افتاد و به پک گفت او بی‌نهایت شبیه پدرش است.

سخنرانی ۹ دقیقه‌ای پک در دادگاه، تنها در یک برداشت ضبط شد. پس از ساخت فیلم، لی ساعت پدرش را به پک هدیه کرد. هارپر لی تنها دوست او در این فیلم نشد. «مری بادهَم» که نقش اسکات را در فیلم داشت، به‌شدت به پک وابسته شد و پک تا روزی که زنده بود، مری را اسکات صدا می‌زد و او هم متقابلاً آتیکاس می‌خواندش. پک برای پنجمین بار نامزد اسکار شد. او به همین‌که بالاخره نقشی که واقعاً می‌خواسته را بازی کرده، راضی بود و تقریباً یقین داشت اسکار از آن «جک لمون» خواهد شد، اما کمیته اسکار قدر انتخاب شجاعانه‌ی پک را دانست و اولین اسکارش را به او بخشید. در هنگام دریافت جایزه، پک گفت: «هر چه داشتم در این نقش گذاشتم. تمام احساساتم و هر آنچه که در ۴۶ سال زندگی ، درباره‌ی زندگی خانوادگی، پدران و فرزندان آموخته‌بودم، بعلاوه احساساتم درباره‌ی عدالت نژادی و برابری و شانس‌های مساوی.» بازی او در این فیلم، رتبه‌ی سیزدهم در ۱۰۰ نقش‌آفرینی بزرگ تمام تاریخ را از سوی مجله امپایر کسب کرده‌است.

در سال ۱۹۶۷، پک بعنوان مسئول برگزاری اسکار انتخاب شد و در چند جامعه‌ی هنری و اجتماعی هم بر صندلی مسئولیت نشست. در سال ۱۹۶۸، «دکتر مارتین لوترکینگ» ترور شد و برگزاری اسکار هم نزدیک بود. اینجا بود که گریگوری پک، نشان داد عملاً تا چه انداره آتیکاس فینچ است و برگزاری مراسم را به احترام دکتر کینگ، به تعویق انداخت. در سال ۱۹۷۸، پک در کنار «لارنس اولیویه»ی افسانه‌ای در «پسرانی از برزیل» بازی کرد، اما این‌بار نقش یک هیولای شیطان‌صفت، یعنی «دکتر جوزف منگل». منگل، پزشک و افسر نازی اس‌اس، از جمله مخوف‌ترین چهره‌های تاریخ است. فیلم را اخیراً دیده‌ام و بشدت مجذوب ایده‌ی عالی رمان آن شده‌ام و باور دارم کارگردانی مثل «کریس نولان» می‌تواند آن را بازسازی کند و حتی ادامه‌اش را بسازد. به‌هر حال، خود پک باور دارد این غیرسمپاتیک‌ترین نقشی است که او پذیرفته‌است.

جذاب و محترم، مثل گریگوری

با آغاز دهه‌ی ۸۰، پک بیشتر در تلویزیون ظاهر می‌شد. او در سریال «آبی و خاکستری» نقش «آبراهام لینکلن» را بازی کرد و دهه‌ی ۹۰، دیگر بسیار کم‌کار شده‌بود. اما آخرین تیر ترکش را با بازی در سریال «موبی دیک» و این‌بار در نقش کشیش رها کرد و جایزه‌ی گلدن‌گلوب را گرفت. در نسخه‌ی سینمایی سال ۵۶، نقش کشیش را «اورسن ولز» بازی می‌کرد و پک جوان، کاپیتان بود. در اواسط دهه‌ی نود، پک دیگر بازیگری را رها کرد و اوقاتش را با همسر و فرزندان و نوه‌هایش می‌گذراند.

پک در مجموع از زندگی‌اش راضی بود. می‌گفت در مسیر کار در اتومبیل آواز می‌خواند، همسر و زندگی و بچه‌هایش را دوست دارد و همیشه به خود می‌گوید من یک خوش‌شانس لعنتی‌ام! هرچند با محدودیت‌هایی که کلیسای کاتولیک برای زنان قائل می‌شد، توافق نظری نداشت اما همواره یک کاتولیک مذهبی بود. پک در طول فعالیت هنری خود، در ۵۷ فیلم و سریال ظاهر شد. او سرانجام در ۱۲ جون ۲۰۰۳ و در ۸۷ سالگی پس از تحمل دوره‌ای بیماری، در خواب درگذشت. همسرش ورونیکا در این لحظات در کنار او بود. سخنرانی مراسم تدفین او را، «بروک پیترز» انجام داد، همان بازیگر سیاه‌پوستی که نقش تام، موکل آتیکاس فینچ را در فیلم «کشتن مرغ مقلد» داشت. او همان‌جوری رفت که شایسته‌ی آتیکاس فینچ بودنش بود.

جذاب و محترم، مثل گریگوری

اما این‌ها تنها گوشه‌ای از فعالیت‌های هنری او بود. فعالیت‌های سیاسی و اجتماعی پک، او را متمایز از همکارانش نگاه می‌داشت، جوری که او را «پدر پک» صدا می‌زدند. پک در همان سال‌های ابتدایی خفقان بر بازیگران و بازجویی‌های با اتهام فعالیت‌های کمونیستی در برابر کمیته‌ی فعالیت‌های ضد آمریکایی ایستاد و این سیاست را به باد انتقاد گرفت و در ابتدای راه هنری‌اش، خود را در خطر حذف قرار داد، با این‌حال ساکت نشد و به فعالیت‌هایش علیه مک‌کارتیسم ادامه داد، تا آنجا که نیکسون او را در «لیست دشمنان» بخاطر فعالیت‌های لیبرالی‌اش جای داد. نیکسون با افتضاح واترگیت سقوط کرد و نتوانست بیش از این پک را بیازارد. پک به‌شدت دموکرات و لیبرال بود و همواره حمایتش را از صنف‌های کارگری و ایستادگی در برابر تبعیض نژادی اعلام می‌داشت و در تجمعات مربوط به آن‌ها، شرکت می‌کرد.

جذاب و محترم، مثل گریگوری

او همچنین از مخالفان سرسخت جنگ علیه ویتنام بود و در فعالیت‌های ضد جنگ آن زمان شرکت می‌کرد. در سال ۱۹۶۷ او جایزه‌ی اسکار «ژان هرلشات» را گرفت. هرلشات از جمله نیک‌نام‌ترین هنرمندان تاریخ سینما است و این اسکار افتخاری، برای خدمات انسانی بازیگران به آنان اهدا می‌شد. وی همچنین مدال آزادی را از دستان «لیندن جانسن» بخاطر یک عمر فعالیت‌های بشردوستانه، در سال ۱۹۶۹ دریافت کرد. در دهه‌ی هفتاد، حتی این پیشنهاد به او شد که در انتخابات نامزد حزب دموکرات باشد، او این پیشنهاد را رد کرد، اما یکی از پسرانش، کری، با تشویق او وارد دنیای سیاست شد. به یاد می‌آورد وقتی در کاخ سفید، «جیمی کارتر» می‌خواسته او را به پاپ ژان پل دوم معرفی کند، گفت: «عالیجناب، او گریگوری پک است، یکی از بهترین و محبوب‌ترین بازیگران ما در آمریکا.» و پاپ گفته: «خداوند خیرت دهد گریگوری و تو را در مأموریتت موفق کند.» او آن‌قدر کاتولیک بود که این اتفاق را یکی از بهترین خاطراتش می‌دانست. او همچنین سال‌ها علیه گسترش سلاح‌های اتمی فعالیت کرد.

جذاب و محترم، مثل گریگوری

 مردی که جذاب‌ترین هنرپیشه‌ی تاریخ سینما لقب گرفته و از سوی «انستیتوی فیلم آمریکا» رتبه‌ی دوازدهم برترین هنرپیشه‌ی مرد تاریخ را دارد. سینمای کلاسیک با داشتن خوبرویانی چون او، کری گرانت، گری کوپر، همفری بوگارت، ادری هپبورن، آوا گاردنر و اینگرید برگمن، همواره خاص و طلایی خواهد ماند. پک به شوخی می‌گفت: «گریگوری پک جذاب‌ترین آدم شهر است. بعضی‌ها می‌گویند او گری کوپر دوم است، اما راستش گری کوپر، گریگوری پک اول است!» دوران اوج آن‌ها روزهایی بود که سینما از عشق، تصویری نجیب و پاک ارائه می‌داد و ستارگانش مسیر پرده‌ی نقره‌ای تا قلب تماشاگر را مستقیم طی می‌کردند. «تعطیلات رمی» امروز فیلمی با روایتی ساده و به‌شدت قابل پیش‌بینی تلقی می‌شود، اما همواره برترین رمانس سینمایی برای من خواهد ماند، چرا که دو ستاره‌ با شیمی اعجاب‌انگیز و آن داستان پاک را داشت. در طول مدتی که سینما را دنبال کرده‌ام، بازی‌های خوب فراوانی دیده‌ام، شاید خیلی بهتر از آن‌چه ستارگان کلاسیک می‌توانسته‌اند انجام دهند، اما ستارگان کنونی جای آن نسل طلایی را تنگ نخواهند کرد.

جذاب و محترم، مثل گریگوری

آن‌ها همواره در قصر طلایی خود خواهند ماند. گمان نمی‌کنم در دوره‌های مختلف سینما، بار دیگر بازیگری به جذابیت چهره و با لبخند بی‌نظیر مشابه پک را ببینم، اما باور دارم زیبایی سیرت او، بسیار مهم‌تر از زیبایی صورتش بود. او با نام گریگوری پک به دنیا آمد و مثل آتیکاس فینچ زندگی کرد. در برابر رسوم غلط جامعه‌اش ایستاد و در اوج لذت شهرت صدای مظلومان دنیا را شنید و از آنان دفاع کرد. همان‌طور که آتیکاس از سوی مردم شهرش طرد می‌شد، نام خود را در لیست سیاه دید و باز هم بر سر عقیده‌اش ماند. حالا قهرمان کتاب خانم لی، آتیکاس، برای من یک معادل انسانی دارد. آتیکاس را یک همسر وفادار و پدری مهربان و مردی کاریزماتیک می‌بینم. جذاب و محترم، درست مثل گریگوری پک!
منبع: برترینها

بهاره رهنما: در زندگی هیچ‌وقت با خیانت مواجه نشده‌ام

بهاره رهنما می‌گوید گاهی اوقات نویسنده از چیزی می‌نویسد که هیچ‌وقت برایش اتفاق نیافتاده اما دغدغه ذهنی‌اش است. من از کودکی تا به حال در زندگی‌ام با موضوع خیانت مواجه نشده‌ام و برایم اتفاق نیافتاده ولی دغدغه‌ام است.

لازم به ذکر است این گفتگو قبل از ماه مبارک رمضان انجام شده است.

مدو با بازی بهاره رهنما و لی‌لا با بازی شیوا اردویی زنانی حدودا ۴۰ ساله‌اند که بعد از ۱۵ سال متوجه می‌شوند هر دو با یک مرد زندگی می‌کرده‌اند و «دیگری» با اولین ملاقات حضوری این دو آغاز می‌شود.

«دیگری» در سه پرده سیر تحولی را نشان می‌دهد که این زنان در طول آن علاوه بر این که برای از بین بردن مرد دو آدرسه؛ دیگری، دست به قتل می‌زنند برای خلق یک دیگری به جای او، رمان می‌نویسند.

بهاره رهنما این نمایش را که در متنِ انزو کرمن نمایشنامه‌نویس فرانسوی دو شخصیت دارد روی صحنه به اثری با سه شخصیت تبدیل کرده و نقش سوم را به مهیار طهماسبی سپرده است؛ نوازنده ویولونسل و از اعضای گروه پالت. او که طراحی و اجرای موسیقی «دیگری» را بر عهده دارد، حضور مردِ دو آدرسه؛ دیگری، را هم تداعی می‌کند.

آن‌چه در ادامه می‌خوانید حاصل گفت‌و‌گوی مهدی یاورمنش است با بهاره رهنما، شیوا اردویی و مهیار طهماسبی که در خبرگزاری خبرآنلاین مهمان کافه خبر شدند و از «دیگری» گفتند.  

بهاره رهنما: در زندگی هیچ‌وقت با خیانت مواجه نشده‌ام

      از راست؛ شیوا اردویی، مهیار طهماسبی و بهاره رهنما

کارهایی را که در چند سال اخیر از شما دیده‌ام در ذهنم مرور می‌کردم؛ از «از این تابستان فراموشت کردم» (۱۳۹۱) تا «دیگری» (۱۳۹۶) من شش نمایش به کارگردانی شما دیده‌ام. در تمام این شش کار تِمِ عشق یا بهتر بگویم در بیشترشان تِمِ خیانت عشقی پررنگ بوده است.

وقتی هنرمند تِمی را بارها در اثرش تکرار می‌کند می‌توان این گونه برداشت کرد که در جامعه اطراف خود، در آینده یا امروز جامعه خود چنین موضوعی را دیده یا پیش‌بینی می‌کند. می‌خواهم در این مورد صحبت کنید و این که آیا این برداشت در مورد شما درست است؟

بهاره رهنما: فکر می‌کنم بهتر است به جای عشق و خیانت عشقی از واژه عشق و رابطه استفاده کنید. جالب است که گاهی اوقات نویسنده از چیزهایی می‌نویسد که اتفاقا هیچ وقت برایش اتفاق نیافتاده ولی دغدغه ذهنی‌اش است. شاید عجیب باشد ولی من هیچ وقت از کودکی تا به حال در زندگی‌ام با موضوع خیانت مواجه نشده‌ام و برایم اتفاق نیافتاده است.

منظورم بیشتر دیدن این موضوع در جامعه اطرافتان یا پیش‌بینی کردن آن به عنوان آینده جامعه است.

رهنما: اجازه دهید اول از خودم بگویم و این که کدام مسائل با خودم قرابت بیشتری دارد. عشق، رابطه عاطفی و مرگ از کودکی تا نوجوانی و جوانی و بعد زمانی که دست به قلم شدم به عنوان یک نویسنده زن از دغدغه ذهنی‌ام بوده است.

برمی‌گردم به سوال شما، در جامعه‌مان در چند سال اخیر خیانت نه فقط بین زن و مرد که بین دو انسان هم‌جنس هم به وضوح دیده می‌شود و فراتر از آن معتقدم ارزش‌های انسانی به شدت سقوط کرده است. من نه ادعای اخلاق‌مداری دارم و نه معلم اخلاقم و قطعا در زندگی‌ام جایی‌هایی بوده که باید بهتر رفتار می‌کردم. ابدا هم قصدم این نیست که بخواهم پیام اخلاقی بدهم اما این چیزی است که در جامعه اطرافم می‌بینم، این که هیچ ارزشی دیگر ارزش نیست! چیزی که بین همه اقشار از کارفرما و کارمند گرفته تا دو همسایه و دو همکلاسی دیده می‌شود.

پس شما بحث را از موضوع عشق و رابطه و خیانت بین زن و مرد فراتر می‌دانید و معتقدید این رابطه بین آدم‌هاست که در حال فروپاشی است؟

رهنما: عاطفه. فکر می‌کنم بهتر است بگوییم این عاطفه است که دچار فروپاشی شده است.  

شیوا اردویی: من کاملا با بهاره موافقم و فکر می‌کنم باید به شکل جدی به این ماجرا پرداخت. نظر بهاره این است که ما در «دیگری» در حال نشان دادن این معضل بدون قضاوت کردن در مورد آن هستیم. ما نمی‌توانیم برای این ماجرا راه‌حل بدهیم یا معلم شویم و صرفا این که در حال انعکاسش هستیم کار بزرگی است.

مهیار طهماسبی: قطعا ما دغدغه مشترکی در مورد این موضوع؛ عاطفه و فروپاشی آن داشته‌ایم که باعث شده جذب متنی با این موضوع شویم. عاطفه چیزی است که بین دو نفر شکل می‌گیرد اما اغلب ما اکنون بارِ این عاطفه را تک‌نفره به دوش می‌کشیم. چیزی که متاسفانه در زندگی اکثرمان دیده می‌شود.

پیش از آن که به خود متن و شیوه اجرا بپردازیم می‌خواهم سوال دیگری مطرح کنم. کم نبوده مواردی که بهاره رهنما هم از طرف زنان و هم از طرف مردان مورد انتقاد قرار گرفته. بخشی از مردان، معتقدند در آثار شما با نگاهی منصفانه به آن‌ها نگریسته نمی‌شود و بخشی از زنان، می‌گویند شما وجود زنان را بدون مردان قابل تصور نمی‌دانید. نظر خودتان در این مورد چیست؟

رهنما: نتیجه‌ای که برای من به عنوان یک نویسنده زن مهم است و تاکید می‌کنم به هیچ کدام از ایسم‌های فمنیسم نزدیک نیست چون نه می‌توانم زنان را بدون مردان تصور کنم و نه مردان را بدون زنان، این است که اساس خلقت بر این است که ما در کنار هم کامل می‌شویم.

جدا از این من خوشبخت بوده‌ام که در زندگی شخصی‌ام همواره مردانی خوب در کنار خود داشته‌ام. از پدرم که همیشه اعتماد به نفس بسیار بالایی به من می‌داد، تا برادر بزرگترم و دایی‌هایی که گرایشات فکری‌شان به من جهت می‌داد و بعد هم سالیان سال در کنار یک نویسنده درجه یک؛ پیمان قاسمخانی زندگی کردم. همه این‌ها تجربیات بسیار خوبی در رابطه با مردان بوده. به همین دلیل اگر کسی کمی دقت کند و بین فضای زنانه و فضای ضد مرد تفاوت قائل شود، می‌بیند که من فقط زنانه می‌نویسم چون دغدغه‌هایی دارم، نه ضد مرد.

من سال ۸۷ از دانشکده حقوق فارغ‌التحصیل شدم و همان جا بود که این گرایشات به شدت در وجودم شکل گرفت. این که فعالیت‌هایی در زمینه حقوق زنان انجام دهم. به این دلیل که من زن را می‌شناسم و به عنوان عضوی از جامعه زنان می‌دانم که متحمل چه آسیب‌هایی می‌شویم و می‌توانم راجع به آن حرف بزنم و به عنوان یک رسانه در دیده شدن زنان به عنوان قشری از جامعه و دیده شدن معضلاتشان موثر باشم ولی این اصلا دلیل نمی‌شود که من بگویم مردها بدند یا لزوما مردها باعث این مشکلاتند! این یک ماجرای طولانی است و زن ایرانی در مقاطع مختلفی از تاریخ تحت فشار بوده و نمی‌توان این داستان را انکار کرد.  

همین که انقدر گروه‌های متضادی مرا به سمت خود می‌کشند یا از خود می‌رانند نشان می‌دهد حرفی که می‌زنم، حرف هیچ کدام از آن دو نیست. خیلی ساده بگویم من به عنوان یک زن که فعال حقوق زنان هم هست دوست دارم در مورد حقوق اجتماعی زن ایرانی در جامعه معاصر حرف بزنم بدون آن که کسی را متهم کنم.

همان‌طور که شیوا گفت ما تنها می‌توانیم سوال مطرح کنیم اما طبیعتا راهکارش دست ما نیست و این دولتمردانند که باید قوانین فعلی را تصحیح و قوانین جدیدی وضع کنند. امید من این است که حقوقدانان، دولتمردان و دولت زنان، دکترهای روانکاو و کسانی که در آموزش‌و‌پرورش کار می‌کنند در مورد این که چطور می‌شود کمی از مشکلات زنان را حذف یا حداقل کم‌رنگ کرد فکر کنند. زنان موجودات موثری‌اند و جامعه‌ای که زنانش شادند، سلامت‌تر است.  

پس بدون این که گرایشات فمنیستی را نفی کنید با آن مرزبندی دارید؟

رهنما: من دلبسته هیچ کدام از ایسم‌های فمنیسم که بلدم و شنیده‌ام نیستم. کاملا به عقایدشان و شیوه کارشان احترام می‌گذارم اما شیوه من کمی فراجنسیتی‌تر است.

بهاره رهنما: در زندگی هیچ‌وقت با خیانت مواجه نشده‌ام

به متن «دیگری» نوشته انزو کرمن بپردازیم. نخستین مواجه‌ هر کدام از شما سه نفر با این نمایشنامه فرانسوی چگونه بود؟ با توجه به این که می‌دانیم پیش از این توسط علی منصوری نمایشنامه‌خوانی شده بود.

رهنما: نکته جالبی در مورد انزو کرمن بگویم، او آنقدر نویسنده عجیبی است که در متنش نقطه نمی‌گذارد. طبق چیزی که زیبا خادم‌حقیقت مترجم این متن به ما گفت کرمن در هیچ کدام از متن‌هایش از ویرگول، نقطه ویگول، دو نقطه و غیره استفاده نمی‌کند، چون معتقد است باید به شعور و خوانش کارگردان و بازیگری که متن را برای اجرا در دست می‌گیرند احترام گذاشت.  

زمانی که برای نمایشنامه‌خوانی این متن از طرف علی منصوری دعوت شدم، روی صحنه نمایش «سونات پاییزی» جلال تهرانی بودم. با این که خیلی از اوقات چند کار را با هم قبول می‌کنم ولی این بار «سونات پاییزی» آنقدر دشوار بود که نتوانستم نمایشنامه‌خوانی «دیگری» را بپذیرم. وقتی متن را خواندم به شدت به آن علاقه‌مند شدم. این که چطور دو زن از رقابت به رفاقتی عجیب می‌رسند و از میان بار غم و شکست قد علم می‌کنند.

اساسا برایم مهم است که زن و دختر جوان ایرانی قوی‌تر از این باشد. درست است که شکست عاطفی برای همه ما پیش می‌آید و گریزی از مواجه شدن با آن نیست. من هم که می‌گویم با خیانت مواجه نشده‌ام از نظر خیلی‌ها و از نظر خودم اتفاقی نادر است اما قطعا من هم شکست عاطفی داشته‌ام و از اتفاقاتی گذر کرده‌ام که برایم سنگین بوده. دلم می‌خواهد ما زنان به عنوان بخش مهمی از جامعه که هندل کردن بسیاری از اتفاقات درون خانواده هم بر دوشمان است یاد بگیریم که چطور بعد از هر شکست، با قدرت بیشتری سر پا شویم. این اتفاق برای این دو زن، مدو و لی‌لا می‌افتد.

از مواجه اولیه‌ام با متن که بگذرم، مشکل اساسی من این بود که بازیگر نداشتم! چون متن، متن سختی بود و خصوصا در پرده اول، هنگام ملاقات مدو و لی‌لا بعد از ۱۵ سال با یکدیگر و پی بردن به این که هر دو عاشق یک مرد بوده‌اند، انگار فقط صدای برخورد دو شمشیر است که به گوش می‌رسد و آرام‌آرام تا پرده آخر دیالوگ‌ها صیقل می‌خورند ولی همچنان نوعی زمختی در آن‌ها احساس می‌شود. به غیر از دوستانی که همزمان سر کار دیگری بودند و زمان‌شان به ما نمی‌خورد، چند نفری هم آمدند که حتی نمی‌توانستند متن را از رو بخوانند! این که می‌گویند سرانه مطالعه ما پایین است خود را در چنین جاهایی نشان می‌دهد؛ بازیگرانی که نمی‌توانند متنی کمی ادبی را از رو بخوانند! این شد که با خود فکر کردم باید به سراغ یک بازیگر- نویسنده بروم. زنی که کلمات را بشناسد؛ دو انتخاب داشتم، شیوا اردویی و ساناز بیان که پیش از این برای هر دویشان بازی کرده بودم. در نهایت با شیوا اردویی به توافق رسیدیم و (با لبخند) روز اولی که متن را دست گرفت کاملا به کلمات مسلط بود.

در مورد مهیار طهماسبی هم، اساسا به نظرم ویولنسل و ظاهر‌ش به شدت عاشقانه است. ویولنسل می‌خواستم و همه می‌گفتند چرا از نوازنده زن استفاده نمی‌کنی؟! من اما به خاطر برقراری توازن در صحنه، دوست داشتم نوازنده‌ام مرد باشد و مردی می‌خواستم که به لحاظ ظاهری مرد غایب نمایشنامه «دیگری» را تداعی کند. در واقع همان عنصر مردانه غایب که در تمام طول ماجرا، هم هست و هم نیست. به واسطه طراحی صحنه جلال تهرانی انگار مهیار در ابری بالای سر این دو زن قرار دارد و پایش روی زمین نیست.

این جاست که یکی از مهمترین دیالوگ‌های نمایشنامه معنی پیدا می‌کند. دیالوگی که متن را متنی فراجنسیتی می‌کند. جایی که مدو به لی‌لا می‌گوید «این جا، جایی است که ما به حضور یک مرد احتیاج داریم، احتیاج داریم یک مرد به زنانگی ما شهادت دهد…» این در حالی است که آن‌ها پیش از این دو مرد را کشته‌اند و الان احتیاج دارند که یک نفر به آن‌ها بگوید تو هستی و من تو را می‌بینم. (با خنده) این جا، همان جایی است که زنان فمنیست عصبانی می‌شوند، جایی که من می‌گویم ما به حضور مرد نیاز داریم و واقعا هم داریم.   

اردویی: متن «دیگری» متنی بی‌نظیر با قصه‌ای عجیب است. من پیش از این داستان‌ها و نمایشنامه‌های بهاره را خوانده بودم و نگاهش را به عنوان مخاطب بسیار دوست داشتم، در اثری هم که با یکدیگر کار کردیم و من کارگردان بودم و او بازیگر به دیدگاهی مشترک رسیده بودیم.

همان‌طور که بهاره می‌گوید مدو و لی‌لا پس از مطلع شدن از این که هر دو دلبسته یک مردند تصمیم می‌گیرند کار دیگری بکنند و مسیر جدیدی را کشف کنند. «دیگری» به لحاظ بازیگری هم متنی بسیار چالش‌برانگیز و پر از احساسات متفاوت بود و فکر نمی‌کنم زنِ بازیگری باشد که این اثر را بخواند و وسوسه نشود که در آن بازی کند. از لحاظ شیوه اجرا هم، شیوه‌ای که بهاره انتخاب کرد و به شیوه کارگردانی جلال تهرانی نزدیک است، فضایی سرد و با حداقل میمیک بود که تا به حال تجربه‌اش نکرده بودم. همه این‌ها مجموعه‌ای را شکل داد که ترغیبم کرد بازی در «دیگری» را بپذیرم.

مهیار طهماسبی: (با خنده، به شوخی) صادقانه بگویم من دفعه اول که متن را خواندم چیزی از آن نفهمیدم.     

رهنما: (با خنده، به شوخی) ما خودمان هم بار اول چیزی نفهمیدیم.

طهماسبی: این که شما می‌پرسید مواجه‌مان با متن چگونه بود، معتقدم هنوز که هنوز است و اکنون که در حال اجرا هستیم این مواجه هر روز و هر روز اتفاق می‌افتد و من هر روز به مسئله‌ای تازه پی می‌برم.

چالشی که بر سر راه من بود این بود که بهاره رهنما به من گفت کارش دو بازیگر دارد و یک موزیسین ولی سه پرسوناژ دارد. یعنی به صوت به عنوان یک شخصیت نگاه کرد. این چالشی بود که تا به حال با آن مواجه نشده بودم. موسیقی همیشه یا فضایی می‌سازد یا چیزهایی را تشدید می‌کند یا به عنوان عنصری مستقل عمل می‌کند ولی تا به حال برایم پیش نیامده بود که کسی از من بخواهد به موسیقی به عنوان شخصیت نگاه کنم.

برای این که بتوانم به آن‌چه بهاره رهنما می‌خواست برسم تلاش کردم مرد غایب دو آدرسه را بشناسم و این که مردی که (با خنده) دو همسر دارد چگونه مردی است و این شد که ویولونسل که اصولا سازی عاشقانه است در این اثر به سازی ترسناک تبدیل شد.

رهنما: مهیار طهماسبی به نکته جالبی اشاره کرد وقتی خشونت تسری پیدا می‌کند، حتی در موسیقی هم نفوذ می‌کند.

طهماسبی: برایم جالب بود که قرار نبود با موسیقی احساسات مدو و لی‌لا را تشدید کنم بلکه باید فضایی برای تماشاگر می‌ساختم که از طریق آن بفهمد مرد دو آدرسه کیست. مردی که در تمام طول نمایش سایه‌اش بر سر زنان سنگینی می‌کند. ورود و خروج‌های موسیقی نیز کاملا براساس حضور یا عدم حضور این مرد روی صحنه طراحی شد، یعنی زمانی که حرف این مرد را از زبان زنان می‌شنیدیم موسیقی بود و زمانی که نمی‌شنیدیم موسیقی نبود.

ویولونسل در «دیگری» مجبور بود هم هارمونی را و هم ملودی را به تنهایی تداعی کند. این ساز، سازی ملودیک است و وقتی می‌گوییم سازی عاشقانه است در زبان موسیقایی می‌شود؛ سازی ملودیک که ملودی می‌زند اما چون در «دیگری» ساز دیگری همراهش نبود ناچار می‌شد بار هارمونی را هم بر دوش بکشد.

بهاره رهنما: در زندگی هیچ‌وقت با خیانت مواجه نشده‌ام 
به بحث بازی‌ها بپردازیم. بازی شما و شیوا اردویی با دو جنس متفاوت شروع می‌شود و شاید بتوان گفت رفته‌رفته با پیش رفتن اثر به واسطه نزدیک شدن‌تان به هم از نظر عاطفی، جنس بازی‌تان هم به یکدیگر نزدیک می‌شود. با توجه به این که همان طور که اشاره شد انزو کرمن در متن «دیگری» هیچ دستورالعملی برای هیچ چیزی صادر نکرده و دست کارگردان را باز گذاشته است چه شد که به این نتیجه رسیدید که دو جنس متفاوت بازی را در پیش بگیرید؟

رهنما: همان طور که گفتم پیدا کردن بازیگری برای نقش روبه‌رویم برای من کاری بسیار دشوار بود. (با خنده) آخر سر به جایی رسیدم که گفتم نقش لی‌لا را ضبط می‌کنم و در حالی که خودم مدو را روی صحنه بازی می‌کنم، لی‌لا را هم با پروژکتور نشان می‌دهم!

قبل از آن که به تفاوت جنس بازی برسیم هم بگویم که من برای انتخاب عوامل کارم مثل جلسه خواستگاری عمل می‌کنم (با خنده) و حتما تحقیق می‌کنم که طرف اخلاقش سر بقیه کارها چطور بوده، چه قدر دعوایی است یا چه قدر آرام، خوش‌قول است یا بدقول، منظم است یا بی‌نظم و… و واقعا، هم شیوا اردویی و هم مهیار طهماسبی صددرصد تمام فاکتورهای مورد نظر مرا داشتند.

در مورد جنس بازی‌ها، باید بگویم برای من و شیوا کار دشواری نبود که بازی‌مان را به هم نزدیک کنیم. مسئله این بود که من سوغاتی‌ای از نمایش «سونات پاییزی» داشتم و آن هم بازی‌ای بود که جلال تهرانی از من بیرون کشید و باعث شد چیزی را تجربه کنم که هیچ وقت در هیچ کدام از نقش‌هایم تجربه نکرده بودم. آن جا بود که من با این نگاه فرمالیستی آشنا شدم و فکر کردم برخلاف همیشه که رئالیستی بازی می‌کردم این بار به سمت فرم بروم. جلال تهرانی با این که به ندرت طراحی نور و صحنه قبول می‌کند اما با درخواست من این کار را برای «دیگری» انجام داد و با این که کارگردان‌ها عموما دوست ندارند به چنین مسئله‌ای اعتراف کنند اما ۵۰ درصد بار این کار بر دوش طراحی نور و صحنه است.

من و شیوا، حسی بازی نمی‌کنیم و جز موارد معدودی که مخاطب درون این زنان را می‌بیند در اکثر مواقع نقاب داریم. در یکی از اتودهای کارگردانی که با شیوا می‌زدیم از نقاب‌های نصفه‌ای استفاده کردیم که در بالماسکه استفاده می‌کنند و نمونه‌اش را در طراحی بروشور می‌بینید اما ما در ایران همیشه این نگرانی را در مورد تئاتر داریم که مبادا تماشاگر نتواند با اثر ارتباط برقرار کند و من هم آنقدر جسارت نداشتم که برای استفاده از ماسک ریسک کنم ولی واقعیت این است که این زنان مرتب در حال نقش بازی کردنند و به همین دلیل آن سرما در بازی هر دویمان هست.

برای ما کاری نداشت که جنس بازی‌مان را شبیه هم کنیم اما من به عنوان کارگردان این تفاوت را می‌خواستم و معتقدم شبیه هم شدن برای ما کاری نداشت و رسیدن به این تفاوت‌ بود که دشوار بود و شاید برگرفته از همان شیوه جلال تهرانی باشد. همان‌طور که در «سیندرلا» هم این تفاوت بین بازی گلاب آدینه و بهنوش طباطبایی مشهود بود.

با توجه به تفاوت‌های «دیگری» با کارهای قبلی‌تان از این نترسیدید که تماشاگران ثابت‌تان این کار را پس بزنند یا با آن ارتباط برقرار نکنند؟

رهنما: همان‌طور که اشاره کردید من تعدادی تماشاگر ثابت دارم که در «دیگری» نیمی از آن‌ها را از دست دادم، یعنی تعدادی از آن‌ها که به تماشای کار نشستند به بقیه گفتند این کار شبیه کارهای قبلی رهنما نیست ولی من به شدت به این جمله اعتقاد دارم که تغییر تاوان دارد و باید تاوانش را پرداخت کرد. من «دیگری» را یک تغییر یا یک نقطه عطف در مسیر کاری‌ام می‌دانم و باید صبور باشم تا این شیوه هم تماشاچی خود را پیدا کند. شاید دوره تماشاچی کارهای رومانتیک زنانه‌ام تمام شده است. (با لبخند) جدا از آن امسال ۴۲ سالم تمام می‌شود و به نظرم میانسالی قصه‌ها و فضاهای خاص خود را دارد.

نام نمایش «دیگری» است و مدو و لی‌لا هم تعریفی که از هویت و شخصیت خود دارند تعریفی است که دیگری یعنی مرد دو آدرسه برای آن‌ها خلق کرده است. این دو زن اگرچه پیش از این صرفا خود را از دریچه چشم آن مرد می‌دیدند اما در لحظه‌ای تصمیم به از میان برداشتنش می‌گیرند و می‌کوشند تعریفی را که خود دوست دارند جایگزین تعریف او از شخصیت‌هایشان کنند و در پرده سوم می‌بینیم که رمان نوشتن جایگزین آن امر هویت‌بخش می‌شود. آیا می‌توان گفت معتقد به قیام علیه تعاریفی هستید که دیگری‌ها از ما ساخته‌اند؟ و جایگزین کردن تعاریفی به جای آن، که خودمان می‌خواهیم.        

رهنما: تحلیل درستی است اما بحث زن و مرد ندارد. لکان معتقد است ما دیگری را حذف می‌کنیم تا خودمان قوی‌تر شویم در حالی که حذف دیگری در نهایت به حذف خودمان می‌انجامد. یکی از نکات کلیدی این متن همین است؛ خشونتی که در جهان تسری پیدا کرده است. ما از یک، دیگری تغذیه می‌کنیم و با او به جایی می‌رسیم، بعد آن دیگری را یا رها می‌کنیم یا از بین می‌بریم و جلوتر می‌رویم و این چرخه آن قدر ادامه پیدا می‌کند که خودمان هم حذف می‌شویم.

بنابراین شکل‌گیری این چرخه خشونت به واسطه از بین بردن دیگری ربطی به جنسیت ندارد و می‌شد به جای این دو زن، دو مرد روی صحنه داشت.

پیشنهادی که به ذهن من می‌رسد این است که اگر نمایش «دیگری» را به جای آن که از پرده اول به پرده سوم ببینیم از آخر به اول می‌دیدیم اتفاق بهتری رخ می‌داد.

رهنما: چه جالب. (با لبخند) این پیشنهاد جدی جلال تهرانی بود اما من ترسیدم و انجامش ندادم. جلال تهرانی اعتقاد داشت متن یا باید از آخر به اول بیاید یا از پرده دوم به پرده سوم برود و بعد به پرده اول برسد.

در صورتی که از پرده دوم شروع می‌کردید که تعلیق فوق‌العاده‌ای ایجاد می‌شد. دو زن که به جرم قتل بازداشت بوده‌اند و حالا که با پادرمیانی کنسول به هتل بازگشته‌اند ما از زبان‌شان می‌شنویم که چه اتفاقی افتاده و چرا بازداشت شده‌اند و پیش از این چه می‌کرده‌اند.

رهنما: در مورد پرده سوم باید بگویم که من خیلی دوستش نداشتم و با آن کلنجار زیادی رفتم و (با لبخند) به جرات می‌گویم پدرم به عنوان یک کارگردان با این پرده درآمد. من تغییرات زیادی در آن ایجاد کردم تا جایی که حتی بازنویسی شد. دیالوگ‌ها همان دیالوگ‌های متن بود اما نحوه چینش‌شان را کاملا تغییر دادم. با توجه به این که شما هم به این نکته اشاره کردید، شاید اگر بخواهم دوباره «دیگری» را روی صحنه ببرم همین ریسک را کنم و با حذف پرده سوم، از پرده دوم به پرده اول بروم.

اما حق بدهید که برای یک کارگردان که در این اوضاع بحرانیِ تماشاگر تئاتر، می‌خواهد اثری را روی صحنه ببرد و بعد از هفت اثر تصمیم می‌گیرد تغییری اساسی چه در بازی‌اش، چه در میزانسن‌ها، چه در بازی بازیگر مقابلش و چه در موسیقی ایجاد کند و پیشاپیش می‌داند که با این کار حداقل نصف تماشاگران ثابتش را از دست خواهد داد، کمی ترسناک است که متن را هم به این شکل زیرورو کند. با توجه به این که متن هم کمی سنگین است و از سطح مطالعه تماشاگر عادی کمی بالاتر، استرس این را داشتم که کسانی متن را نفهمند. (با لبخند) من دوستانی دارم که بعد از دیدن کار گفتند چیزی نفهمیدیم و می‌پرسیدند این‌ها که بودند؟ آدم‌کُش بودند؟!… به خاطر همه این مسائل ترسیدم تغییری در آن حد جدی که اشاره کردید در متن ایجاد کنم.

طهماسبی: ان‌شااله اجراهای بعدی.

رهنما: (با لبخند) بله، ان‌شااله اجراهای بعدی.

و در این نمایش اصلا آن تصویری که عموما از شما می‌بینیم؛ زن فم‌فتال، شهرآشوب و اغواگر، چیزی که شاید بتوان گفت کلیشه هم شده بود، وجود ندارد.

رهنما: من و بازیگرانی از جنس من در تمام نقش‌ها بخشی از خود را به همراه دارند و این را نه کلیشه که سبکی از بازیگری می‌دانم، آن طنازی در رفتار با مردان یا برجسته شدن ویژگی‌های زنانه بخشی از من است که در نقش‌های مختلفی که بازی کرده‌ام می‌بینید اما «سونات پاییزی» برایم نقطه عطف بود و بعد از آن احساس کردم در ۴۲ سالگی باید تغییراتی در شیوه بازی‌ام ایجاد کنم. همان‌طور که اشاره کردم تغییر تاوان دارد و من هم کتمان نمی‌کنم که از خیلی از همان نقش‌هایی که می‌گویید کلیشه بودند لذت برده‌ام اما الان می‌خواهم بهاره رهنمای جدیدی را کشف کنم.

شاید هم زمانش است، هم به واسطه تغییرات سنی و هم (با خنده، به شوخی) این که من الان نصف راه را رفته‌ام و ۳۰ کیلو کم کرده‌ام و قرار است ۴۰ کیلوی دیگر هم کم کنم و شاید قرار است انتظار دیدن یک بهاره رهنمای جدید را داشته باشید.

خیلی‌ها بعد از آن که «دیگری» را دیدند به من گفتند ما آمده بودیم یک کار عاشقانه بیبینم! (با لبخند) من نوجوان که بودم، رمان‌های جیبی ر.اعتمادی را خیلی می‌خواندم و قبلا هم گفته‌ام که با کارهایم نوعی از سبک ر.اعتمادی را وارد تئاتر ایران کرده‌ام اما «دیگری» به هیچ عنوان این گونه نبود.


منبع: برترینها

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (۴۷۹)

برترین ها – امیررضا شاهین نیا:
سلامی دوباره خدمت همه شما عزیزان و همراهان مجله اینترنتی برترین ها.
مثل همیشه با گزیده ای از فعالیت چهره ها در شبکه های اجتماعی در روزهای
گذشته
در خدمتتان هستیم. امیدوارم طاعات و عباداتتان مورد قبول درگاه حق قرار
گیرد و تک تک لحظاتتان در این ماه عزیز سرشار از خیر و برکت باشد. ممنون از
این که امروز هم ما را انتخاب کرده اید.

شروع میکنیم با این پست وحدت بخش رضا صادقی با لباس زیبای قوم کرد. برای مردم تمامی اقوام وطن عزیزمان آرزوی سعادت و خوش اقبالی داریم.
 چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (479)

نظرسنجی تصویری کیهان ملکی که ضمن عرض احترام به نظر خانم شهبازی، بنده با ریش را ترجیح میدهم. شما کدام را؟

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (479) 

عکس آتلیه ای جدید ساره بیات بازیگر خوب سینمای ایران از قاب دوربین بابک حصیبیان. ساره جان با اینکه خوب تامین شده ای ولی باز اگر در جایی بودی و کم آوردی خبر بده به بچه ها بگویم برایت بیاورند. النگو را میگویم!

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (479) 

علیرضا طلیسچی خیلی زیر پوستی به سان روف ماشین اش اشاره کرده است، چون فقط در اتوبوس میتوان اینگونه و از این زاویه سلفی گرفت.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (479) 

استقامت و خلاقیت بهنام تشکر هم ستودنی است. با اینکه در آسانسور بوده ولی برای سلفی از آینه ی آسانسور استفاده نکرده است!

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (479) 

سمت راست: سه روز مانده به امتحان.

سمت چپ: شب امتحان.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (479) 

کاری نداریم که خلیج فلاند است، فنلاند است یا فلان، چیزی که برای ما مهم است، فاز سرکار خانم هنگام گرفتن این عکس است! در تاریخ ادبیات ایران هیچگاه با حالت غریب “انگشت به چانه ماندن” رو به رو نشده بودیم.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (479) 

ترانه علیدوستی همچنان در ژاپن است و یک تیم سریال را در شهرک سینمایی غزالی علاف خود کرده است.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (479) 

یادی کنیم از شهلا خانم ریاحی، بازیگر پیشکسوت سینما و تلویزیون که چندیست گرفتار بیماری آلزایمر شده است و بیش از پیش نیازمند رسیدگی و توجه مسئولین. ضمن آرزوی سلامتی برای ایشان این عکس بهانه ای شد تا تشکر کنم از سامان مقدم که در فیلم “نهنگ عنبر ۲” در اقدامی ارزشمند و ستودنی از خانم ریاحی در سکانسی کوچک و شاد استفاده کرده بودند.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (479) 

تشکیل جلسه فوری کمیته بین المللی المپیک در پی انتشار خبر احتمال حمل مشعل المپیک توسط یک هنرمند ایرانی. اعضای کمیته حمل این نماد با کاپشن و کیف چرمی را خلاف مقررات دانسته اند.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (479) 

لیلا حاتمی و پیمان معادی در نمایی از فیلم “بمب” به کارگردانی پیمان معادی که این روز ها در دست ساخت است. محمود کلاری تصویربردار، مانی حقیقی تهیه کننده و بهرام دهقانی تدوینگر این پروژه هستند و از قرار معلوم کار خوبی خواهد بود.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (479) 

 


 آقا رضا کیانیان در نمایی از سریال “شهرزاد ۲” در انتظار بازگشت ترانه علیدوستی به وطن.
چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (479) 

 سلفی محسن افشانی و ارسلان قاسمی، دو قناریِ سینمای ایران که گویا در پروژه “آتش و قداره” با یکدیگر همکار شده اند. اتفاقی تکرار نشدنی در تاریخ سینمای ایران. هم طراز با اتفاق حضور همزمان آل پاچینو، رابرت دنیرو و مارلون براندو در پدرخوانده.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (479) 

سلفی سارا و نیکا، دوقلو های پایتخت که در پنجمین سری از این سریال محبوب هم حضور دارند.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (479) 

تورو خدا یک مرخصی چند روزه به برزو ارجمند بدهید یک سر به زن و زندگی اش بزند و رفع دلتنگی کند. بیچاره دق کرد!

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (479) 

تینا پاکروان، آماده مهاجرت از سواحل هرمزگان. در کنار شعری فاخر و پر از مفاهیم ادبی!

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (479) 

– قربون دخترم برم که هر چی آبرو داشتمو…. چند برابر کرده! 

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (479) 

 عزیزان به اتفاق همسرانشان در مراسم افتتاحیه یک رستوران. مهدی میامی، رزیتا غفاری و قاسم زارع.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (479) 

سلفی پرستور صالحی در کنار نیما کرمی و همسرش و علی صالحی. نیما کرمی روز گذشته بسیار هنرمندانه توانست سونامی ای که رضا رویگری در اجرای زنده تلویزیون به پا کرده بود، کنترل کند تا برنامه اش کماکان از تلویزیون پخش شود.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (479) 

رضا عنایتی، محسن کیایی، پژمان جمشیدی، عادل فردوسی پور و عزیزی که خیلی چهره اش آشناست، در حاشیه جام ستاره ها که هر سال حدود سی چهل تورنمنت با همین نام با حضور هنرمندان برگزار میشوند و اسپانسر ها را تبلیغ میکنند.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (479) 

سلفی خوشحال علیرضا نیکبخت در خانه جدیدش. مبارک باشد علی جان. انشالله در همین خانه داماد شوی و جشن عروسی بگیری. و البته عکس هایش را هم بگذاری تا ما نیز بی نصیب نمانیم!

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (479) 

 آناهیتا جان اینکه شما حامی طبیعت هستی خیلی خوب و تحسین برانگیز است ولی خب توجیه منطقی برای اینکه چرا این موضوع را با حوله تنپوش اعلام کرده ای وجود ندارد.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (479) 

پوراندخت مهیمن، خوشحال در جشن تولد یک سالگی نوه اش. امیدوارم سرتاسر زندگی همه عزیزان پر از لحظات شیرین اینچنینی باشد.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (479) 

آزاده مهدیزاده تصویری از گورِ رزروی که برای خود تهیه کرده است به اشتراک گذاشته. به شما اطمینان میدهم اگر خودتان هم برای خود از این شو آف ها نکنید، سر موقع اش بازماندگان انجام خواهند داد. پس نگران نباشد!

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (479) 

الهه منصوریان در استادیوم آزادی پیش از شروع بازی ایران – آرژانتین که با پیروزی والیبالیست های عزیزمان همراه بود. همانطور که میدانید حضور بانوان در این مسابقات آزاد است و حدود ۳۰۰ صندلی از ۱۲ هزار صندلی ورزشگاه متعلق به بانوان عزیز است. که از میان این ۳۰۰ صندلی، حدود ۲۷۰ مورد آن بین خانواده های بازیکنان و سایر تیم های ورزشی و مجموعه های مرتبط تخصیص می یابد و از ۳۰ مورد باقیمانده حدود ۲۰ تای آن به عزیزان تذکر دهنده و چراغ قوه دار مربوط میشود. ۵ صندلی هم که خراب است و جای نشستن نیست و مردم عادی میتوانند از ۵ صندلی باقیمانده استفاده کنند و حس حضور در ورزشگاه را تجربه کنند.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (479) 

رسول خطیبی با این عکس قدیمی که مربوط به دیدار پرسپولیس و پاس است، خاطره بازی کرده است. در کنار سلطان علی پروین، محمود خان خوردبین و ناصر ابراهیمی عزیز که برای هر سه پیشکسوت آرزوی سلامتی داریم.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (479) 

خاطره حاتمی در باغ فردوس با ظاهری که اگر بازیگر نبود با توجه به جو حاکم قطعا مورد بازجویی و تجسس کامل قرار میگرفت!

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (479) 

پوریا جان حالا شما این یک بار را از خوردن این دو فرشته صرف نظر کن قول میدهیم عید فطر چند روز جلوتر بیافتد.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (479) 

 قوی باش بهنام جان. همه چیز خیلی زود تمام میشود و باز با صحت کامل روی صحنه باز خواهی گشت. دعاهای مردم ایران هم همواره پشتت است.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (479) 

در تکمیل بی سوژگی این روز ها عکس نسرین مقانلو و عمه اش را کم داشتیم که شکر خدا جنسمان جور شد.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (479) 

رضا توکلی در مراسم اکران خصوصی مستند “پرتو” که به مرور زندگی هنری مازیار پرتو یکی از تصویربرداران بزرگ سینمای ایران میپردازد. البته منظور آقا رضا از خانه سینما، همان موزه سینماست! چون مراسم در موزه سینما برگزار شده بود، نه خانه سینما.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (479) 

 – پسر این چیه گذاشتی اینستا؟ آبرو داریم تو مملکت!

+ (سین میکند، ولی پاسخ نمیدهد)
چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (479) 

شهرام حقیقت دوست و رفیقش در حال پینگ پونگ بازی در کنار جنگل. همین. نگران نباشید، موردی پیش بیاید حتما میگوییم، چیزی از زیر دستمان در نمیرود!

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (479) 

سروش رفیعی، بازیکن خوب فوتبال کشورمان که اخیراً دست پرسپولیسی ها را در حنا گذاشته و با یک تیم قطری توافق کرده است، با به اشتراک گذاشتن این عکس از چالش چای و مسدود کردن کامنت ها، روی زخم هواداران پرسپولیس بنزین پاشید. (تا با امضای قرارداد، کبریت را هم به مجموعه هوادار + زخم + بنزین، اضافه کند).

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (479) 

چرا با چنین تصاویری شیرینی برد و بازی خوبتان را زهرمار میکنید؟!

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (479) 

 عکسی قدیمی از زنده یاد حسن جوهرچی و دخترش آوا که بهانه خوبی شد تا از این هنرمند نجیب و با اخلاق یادی کنیم. با وجود سپری شدن چند ماه از سفر حسن جوهرچی، هنوز کلمه “زنده یاد” پیش از نام وی بسیار سنگینی میکند. روحش شاد.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (479) 

شیوا ابراهیمی، نازنین فراهانی، مرجان اشرفی زاده و حمیدرضا پگاه در روزهای پایانی سریال جدیدشان “فریبا” که در شمال ضبط شده است.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (479) 

 با این سلفی شاخ اینستاطور از مهراوه شریفی نیا مطلب امروز را هم به پایان میبریم. ممنون از اینکه همراهمان بودید.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (479) 

مثل همیشه منتظر نکات پیشنهادی و انتقاداتتان هستیم. چه از طریق گذاشتن نظرات زیر همین مطلب چه از طریق ایمیل info@bartarinha.ir. برای ارتباط با نویسنده مطالب هم می‌توانید با حساب کاربری amirrezashahinnia در اینستاگرام ارتباط برقرار کنید.

با سپاس از همراهی تان. 


منبع: برترینها