«آدولف هیتلر»، رهبری کاریزماتیک ولی بی رحم

آدولف هیتلر به عنوان یک شخصیت بی رحم تاریخ که مرگ میلیون ها نفر را رقم زد شناخته می شود. وی با جاه طلبی های دیوانه وار خود دنیا را به جنگی خانمانسوز کشاند. همه او را مسئول شروع جنگ جهانی دوم و کشتار یهودیان می دانند. اما باید اعتراف کرد که هیتلر شخصیتی کاریزماتیک داشت که ارتش کشور، سیاستمداران و مردم عادی را با سخنان تهییج کننده اش با خود همراه ساخت تا در جهت باورها و سیاست های او گام بردارند.

در ادامه ی این مطلب قصد داریم واقعیاتی را در مورد این شخصیت بی رحم، جاه طلب و مغرور تاریخ معاصر به شما بگوییم که احتمالاً اطلاعی از آن ها نداشتید.

خانواده ی هیتلر

اگر چه هیتلر به عنوان دیکتاتور آلمان شناخته می شود اما باید بدانید که وی در جای دیگری خارج از قلمرو آلمان به دنیا آمده است. در واقع هیتلر در تاریخ ۲۰ آوریل ۱۸۸۹ در شهر «Braunau am Inn» در اتریش به دنیا آمد. پدر هیتلر آلویس (۱۸۳۷-۱۹۰۳) و مادرش کلارا (۱۸۶۰-۱۹۰۷) نام داشت. اگر چه هیتلر ۵ خواهر و برادر دیگر به نام های گوستاو (۱۸۸۵-۱۸۸۷)، آیدا (۱۸۸۶-۱۸۸۸)، اوتو (۱۸۸۷)،ادموند (۱۸۹۴-۱۹۰۰) و پائولا (۱۸۶۹-۱۹۶۰) داشت اما در نهایت تنها پائولا توانست مشکلات دوران کودکی را پشت سر گذاشته و زنده بماند. علاوه بر این هیتلر یک برادر ناتنی به نام آلویس (۱۸۸۲-۱۹۵۶) و یک خواهر ناتنی به نام آنجلا (۱۸۸۳-۱۹۴۹) از ازدواج اول پدرش داشت.

هر آن چه که باید در مورد «آدولف هیتلر»، رهبر آلمان نازی بدانید

هیتلر در آغوش پدرش

در دوران نوجوانی هیتلر را با نام «اَدی» (Adi) صدا می زدند. هیتلر از سومین ازدواج پدرش آلویس در سن ۵۱ سالگی به دنیا آمد. از او به عنوان مردی خشن و سختگیر یاد می کنند که زمانی که هیتلر جوان ۶ سال داشت از خدمات کشوری بازنشسته شد. آلویس زمانی که هیتلر ۱۳ سال داشت درگذشت.

هنر و ضدیت با یهودیان

در سراسر دوران جوانی، هیتلر سودای هنرمند شدن را در سر می پروراند. او دو بار در آزمون ورودی آکادمی هنر وین، یک بار در سال ۱۹۰۷ و بار دیگر در سال ۱۹۰۸، شرکت کرد اما هر دو بار نتوانست وارد این مرکز فرهنگی مشهور شود. در پایان سال ۱۹۰۸، مادر هیتلر به خاطر بیماری سرطان سینه درگذشت. بعد از مرگ مادر، هیتلر ۴ سال را در خیابان های شهر وین زندگی می کرد و از راه فروش کارت پستال هایی که خود طراحی کرده بود زندگی اش را می چرخاند.

هیچ کس دقیق نمی داند که تنفر هیتلر از یهودیان از کی و کجا نشأت گرفته است. برخی بر این باورند که این حس از هویت نامشخص و مرموز پدربزرگش ناشی می شد که شاید یهودی بوده است و برخی دیگر ادعا می کنند که هیتلر مرگ مادرش را به گردن پزشک یهودی او انداخته و از همان زمان از یهودیان کینه به دل گرفته بود. اما محتمل تر این است که تنفر از یهودیان از زمان زندگی هیتلر در خیابان های شهر وین دز ذهن وی شکل گرفته باشد، شهری که در آن دوران مردمش به تفکرات ضد یهودی مشهور بودند.

هیتلر در جنگ جهانی اول

اگر چه هیتلر سعی کرد با مهاجرت به مونیخ در ماه می سال ۱۹۱۳، از زیر بار خدمت اجباری نظامی در اتریش فرار کند اما در کمال ناباوری با آغاز جنگ جهانی اول برای حضور در ارتش آلمان داوطلب شد. هیتلر به مدت چهار سال در جنگ جهانی اول حضور داشت و زنده ماند و به خاطر شجاعت و خدماتش دو نشان صلیب آهنی دریافت کرد. در این جنگ هیتلر دو جراحت عمده برداشت. اولین بار در اکتبر سال ۱۹۱۶ در اثر اصابت ترکش نارنجک زخمی شد و دومین بار نیز در ۱۳ اکتبر سال ۱۹۱۸ حمله ی شیمیایی باعث شد که هیتلر برای مدتی کور شود.

هر آن چه که باید در مورد «آدولف هیتلر»، رهبر آلمان نازی بدانید

هیتلر در دروان جنگ جهانی اول

در حالی که هیتلر در بیمارستان دوران نقاهت بعد از جراحت را می گذراند فرمان متارکه ی جنگ و آتش بس موقت بین کشورهای درگیر امضا شد. آدولف جوان از این که آلمان تسلیم شده بود خشمگین شد و بر این باور بود که رهبران آلمان به این کشور خیانت کرده و به اصطلاح خودش از پشت به آن خنجر زده اند.

ورود هیتلر به دنیای سیاست

آدولف که از تسلیم شدن آلمان بسیار عصبانی شده بود، بعد از پایان جنگ به مونیخ بازگشت و تصمیم گرفت وارد دنیای سیاست شود. در سال ۱۹۱۹، هیتلر به عنوان ۵۵اُمین عضو گروهی کوچک از افراد ضد یهودی به نام «حزب کارگری آلمان» (German Worker’s Party) انتخاب شد. خیلی زود هیتلر به عنوان رهبر حزب انتخاب گردید و مرامنامه ای ۲۵ ماده ای را برای حزب مشخص کرد. در ادامه یک دایره ی سفید همراه با صلیب شکسته موسم به «swastika» با پس زمینه ای کاملا سرخ را به عنوان پرچم حزب معرفی نمود.

هر آن چه که باید در مورد «آدولف هیتلر»، رهبر آلمان نازی بدانید

هیتلر در حال خروج از مرکز حزب در مونیخ

در سال ۱۹۲۰، اسم حزب به «حزب کارگری ناسیونال سوسیالیست آلمان» (National Socialist German Worker’s Party) تغییر داده شد. در سال های بعد از آن، سخنرانی های پرشور هیتلر در ملأ عام باعث شد شهرتی برای خود دست و پا کند و بدین ترتیب افراد زیادی به حزب او گرویدند و توانست کمک های مالی قابل توجهی را دریافت کند.

در نوامبر سال ۱۹۲۳، هیتلر رهبری یک کودتا را بر عهده گرفت که قصد آن براندازی حکومت آلمان آن زمان و به دست گرفتن قدرت بود. این کودتا که با نام «Beer Hall Putsch» شناخته می شود به شکست انجامید . در ادامه هیتلر به عنوان رهبر کودتا دستگیر و به ۵ سال زندان محکوم گردید. در مدت زندانی بودن در زندان «لندزبرگ» (Landsberg ) هیتلر کتاب معروف «نبرد من» (Mein Kampf) را نوشت. بعد از تنها ۹ ماه زندانی شدن، هیتلر از زندان آزاد شد.

هیتلر بعد از آزاد شدن از زندان تصمیم گرفت که حزب نازی را برای بدست گرفتن قدرت در آلمان از طریق قانونی تاسیس کند.

هیتلر در مقام صدراعظم

هر آن چه که باید در مورد «آدولف هیتلر»، رهبر آلمان نازی بدانید

هیتلر در کنار پاول فون هیندنبورگ

در سال ۱۹۳۲، شهروندی آلمان به هیتلر اعطا شد و در انتخابات جولای سال ۱۹۳۲، حزب نازی ۳۷٫۳ درصد از آرای پارلمان آلمان موسوم به « ریشستگ» (Reichstag) را به دست آورد که حزب را به حزب اصلی و پیروز انتخابات که می توانست رأساً صدراعظم را انتخاب کند تبدیل شد.در ۳۰ ژانویه ۱۹۳۳، هیتلر به عنوان صدراعظم جدید آلمان انتخاب گردید. سپس هیتلر رفته رفته از این مقام خود برای به دست گرفتن قدرت کامل در کشورش استفاده کرد. این اتفاق سرانجام در ۲ اگوست ۱۹۳۴ با مرگ پاول فون هیندنبورگ، رییس جمهور سالخورده ی کشور رخ داد.

بدین ترتیب آدولف هیتلر جاه طلب لقب «فیورر» (Führer) به معنای «رهبر» و «ریشزکنزلر» (Reichskanzler) به معنای «صدر اعظم رایش» را بدست آورد.

هیتلر در مقام رهبر

هیتلر در مقام رهبر و دیکتاتور آلمان می خواست قدرت نظامی آلمان را همانند سرزمین های تحت کنترل خود افزایش دهد. اما اگر چه عملی کردن چنین تصمیمی نقض آشکار پیمان ورسای (پیمانی که به طور رسمی به جنگ جهانی اول پایان داد) بود اما کشورهای دیگر اجازه ی این کار را به راحتی به هیتلر دادند. از آن جا که مفاد پیمان ورسای در مورد آلمان به عنوان مسبب جنگ بسیار سختگیرانه بودند، قدرت های بزرگ آن دوران به این نتیجه رسیدند که کمی نرمش و مدارا در برابر سیاست های جدید حکومت آلمان و شخص هیتلر در رأس حزب نازی و کشور بهتر از روشن شدن آتش یک جنگ خانمانسوز دیگر در اروپا خواهد بود.

هر آن چه که باید در مورد «آدولف هیتلر»، رهبر آلمان نازی بدانید

هیتلر در حال سلام مخصوص نازی ها

در مارس سال ۱۹۳۸، هیتلر موفق شد بدون حتی شلیک یک گلوله اتریش را به خاک آلمان ملحق کند که از آن به نام «Anschluss» یاد می شد. در اول سپتامبر سال ۱۹۳۹ نیروهای ارتش هیتلر به لهستان حمله کردند و کشورهای دیگر نمی توانستند بیکار بنشینند. بدین ترتیب جنگ جهانی دوم به طور رسمی آغاز شد.

در سال های ابتدایی جنگ جهانی دوم همه چیز با هیتلر و ارتش مجهز و قدرتمندش یار بود به طوری که لهستان، فرانسه و چندین کشور دیگر را به راحتی هر چه تمام تر اشغال کرد و تا اشغال بریتانیا و روسیه نیز فاصله زیادی نداشت. اما درگیر شدن در چند جبهه به طور همزمان و جاه طلبی گاه همراه با نادانی، بی برنامگی و عدم عقلانیت باعث شد که رفته رفته ورق برگردد.

البته اتحاد متفقین و ضعف دیگر کشورهای متحد آلمان و به خصوص وارد شدن ایالات متحده به جنگ را که تا آن زمان بی طرف مانده بود نباید در شکست های پی در پی ارتش آلمان بعد از خارج شدن از روسیه بی تاثیر دانست. یکی از دلایل شکست نیروهای آلمانی را می توان نارضایتی ژنرال های ارتش هیتلر از او دانست که نقشه های او را غیرعملی و شکست خورده می دانستند. در حالی که نیروهای آلمانی در سرمای سیبری و گرمای بیابان های آفریقا با مرگ، گرسنگی، بیماری، کمبود نیرو و آذوقه و مهمات و البته نیروهای تازه نفس متفقین روبرو بودند اما هیتلر همچنان به مقاومت و نبرد تاکید داشت.

هر آن چه که باید در مورد «آدولف هیتلر»، رهبر آلمان نازی بدانید

علامت مخصوص حزب نازی موسوم به «سواستیکا»

اما همه چیز بر علیه نیروهای آلمانی بود و هیتلر و فرماندهان نظامی اش دیگر مانند قبل به همدیگر اعتماد نداشتند. بدین ترتیب رفته رفته ارتش آلمان نه تنها سرزمین های تصرف شده را از دست داد بلکه به سرعت به سمت برلین عقب نشینی می کرد تا در نهایت برلین به تصرف متفقین و به ویژه نیروهای شوروی سابق درآمد.

در ۲۰ جولای سال ۱۹۴۴، به سختی از یک عملیات ترور به نام «برنامه ی جولای» (July Plot) جان سالم به در برد. در این عملیات مخفی یکی از افسران نظامی بلند مرتبه ی هیتلر کیف دستی حاوی بمب را در جریان یک جلسه در مرکز فرماندهی «Wolf’s Lair» در زیر میز جلسه قرار داد. از آن جایی که پایه ی میز مانع از اصابت بخش زیادی از ترکش ها به هیتلر شد وی تنها با جراحات سطحی به دست و ضعف ناچیز شنوایی از این حمله جان سالم به در برد. البته بقیه کسانی که در اتاق جلسه حضور داشتند به اندازه ی هیتلر خوش شانس نبودند.

هر آن چه که باید در مورد «آدولف هیتلر»، رهبر آلمان نازی بدانید

هرمان گورینگ در کنار هیتلر

در اخرین روزهای جنگ جهانی دوم و در حالی که نیروهای متفقین به چند کیلومتری مرکز فرماندهی رایش سوم در برلین رسیده بودند و در حالی که سقوط و شکست رایش سوم قطعی شده بود، در ۲۹ آوریل سال ۱۹۴۵، هیتلر با «اوا براون» معشوقه ای که سال ها در کنار او بود به طور رسمی ازدواج کرد. روز بعد یعنی در ۳۰ آوریل سال ۱۹۴۵، هیتلر و اوا براون با هم خودکشی کردند و داستان زندگی مردی سنگدل و خونریز اما با شخصیتی جاه طلب، مصمم و کاریزماتیک به پایان رسید.

هر آن چه که باید در مورد «آدولف هیتلر»، رهبر آلمان نازی بدانید 

هیتلر و اوا براون 


منبع: برترینها

جک جیلنهال؛ متخصص بازیگری در نقش های متفاوت

هفته نامه جامعه پویا: جک جیلنهال، بازیگر مشهور و البته خاصی است، می گویند استاد بازی در نقش های سخت و غیرمتعارف است و هر لحظه که بخواهید با او صحبت کنید، باید بدانید حداقل ۱۰ کارگردان هستند که در همین لحظات در انتظار پاسخ مثبت او برای بازی در فیلم هایشان هستند.

برای همین اگر بشنوید این بازیگر سراغ یک کارگردان رفته و از او پرسیده آیا می تواند در فیلمش بازی کند، تعجب خواهید کرد. تعجب آورتر اینکه کارگردانی که جیلنهال سراغش رفته، یک کارگردان مشهور هالیوودی یا حتی اروپایی نیست، او یک کارگردان نه چندان سرشناس اهل کره جنوبی است: «در یک تمرین عادی، از بونگ جون هو، کارگردان اهل کره جنوبی، پرسیدم آیا می توانم در اوکیا باشم؟».

این فیلم یک  داستان اخلاقی فانتزی درباره تولیدات انبوه در صنایع غذایی دارد و تم داستانی آن درباره رابطه یک کودک با یک حیوان اصلاح شده ژنتیکی است.

 جک گلینهال؛ متخصص بازیگر در نقش های متفاوت

جیلنهال که همراه این فیلم در جشنواره فیلم کن شرکت کرده بود، ادامه می دهد: «من بونگ را برای مدت طولانی می شناسم. از خیل سال پیش… ما چندین بار درباره اینکه با هم یک فیلم کار کنیم، صحبت کرده بودیم. وقتی او اولین عکس از فیلم جدیدش، اوکیا را به من نشان داد، در حالی که ما مشغول صحبت درباره موضوع دیگری بودیم و اتفاقا با حرارت هم گفت و گو می کردیم، از او پرسیدم آیا نقشی برای من وجود دارد؟»

درواقع آنچه جیلنهال دیده بود، تصاویر فیلمبرداری شده از یک خوک ناز، خزدار و فوق العاده بزرگ بود. او می گوید همان لحظه متوجه شده فیلم بعدی بونگ چیز خاصی است. به خصوص اینکه جیلنهال می دانست شاید بونگ در سطح جهان خیلی مشهور نباشد؛ اما فیلم «میزبان» او که یک درام هیولایی ترسناک و در سال ۲۰۰۶ ساخته شده بود، فیلمی ستایش شده از سوی تمام منتقدان بود و جالب اینکه آن فیلم هم با وجود عجیب بودن داستانش مخلوطی از فانتزی با پیام زیست محیطی هم در خود داشت.

دیگر کارهای تحسین شده این کارگردان کره ای عبارت اند از: درام پر از خون و خونریزی، خاطرات قتل (۲۰۰۳) که درباره یک قاتل سریالی است و شکننده یخ ها (۲۰۱۳) یک هجویه آپوکالیپسی بسیار خشن درباره یک قطار در حال حرکت دائمی در آینده. این کارگردان، طرفداران بسیاری به ویژه در میان چهره های هنری دارد. از جمله کوانتین تارانتینو که می گوید بونگ در همان کلاس استیون اسپیلبرگ است: «او دارای ویژگی هایی است که اسپیلبرگ دارد… این سطح از سرگرمی و کمدی در میان دنیای خشن ویژگی خاص فیلم های اوست و چیزی است که بسیار ستایش می شود».

بونگ همچنین یک طرفدار جدی دیگر در بین بازیگران دارد: تیلدا سوینتون که در شکننده یخ ها، به عنوان یک رهبر سیاسی با شباهت های بسیار به مارگارت تاچر بازی کرده است. او آن قدر از بازی در آن فیلم لذت برده بود که می خواست نه تنها برای بونگ دوباره بازی کند، بلکه همچنین یکی از تهیه کننده های فیلم او هم باشد و این اتفاقی است که در اوکیا افتاده است.

 جک گلینهال؛ متخصص بازیگر در نقش های متفاوت

سوینتون در اوکیا نقش لوسی میراندو، مدیرعامل شرکت میراندو را بازی کرده است. ذهن شیطانی او با ایده های خلاقش به دنبال ایجاد منابع غذایی ارزان برای مردم زمین است. هدف او تولید یک حیوان خوک مانند اصلاح شده ژنتیکی است که می تواند به اندازه یک فیل رشد کند. خوک های یکه این گونه تولید شده اند، برای یک مسابقه به سراسر جهان ارسال می شوند، با این هدف که در پایان یک دهه هر کسی که بزرگ ترین، چاق ترین و خوشمزه ترین حیوان را شکل دهد، برنده مسابقه خواهدشد و حیوان شکل گرفته برای مصرف انبوه شبیه سازی خواهدشد.

آنچه میراندو هرگز تصور نمی کرد این بود که در این ۱۰۹ سال یکی از حیوانات یعنی اوکیا حیوان خانگی و بهترین  دوست مایا (Ahn Seo- hyun)، دانش آموز نوجوان دختر شیرین کره ای می شود. تلاش میراندو برای بازیابی و تغییر اوکیا منجر به یک سری ماجراجویی های گروه حقوق حیواناتی به رهبری پل دانو می شود که سعی می کنند در ماجرا مداخله کنند و به استثمار شرورانه و بی رحمانه حیوانات ناشی از طرح میراندو پایان دهند. در سمت میراندو شخصیت است که بونگ جون هو، پیشنهاد بازی در نقش او را به جیلنهال داد. این کاراکتر دکتر جانی، یک متخصص زیست شناسی افسرده و سخنگوی شرکت میراندو است.

به گفته جان رانسون، همکار فیلمنامه فیلم، جانی موریس، مجری بی بی سی، مجری محبوب برنامه تلویزیونی کودکانه جادوی حیوانات الهام بخش دکتر جانی بوده است. البته هیچ یک از اعضای گروه مطمئن نیستند که جانی موریس از اینکه جیلنهال نقش دکتر جانی را بازی می کند، خوشحال شده باشد. این یک بازی اغراق شده با خصوصیات ظاهری عجیب؛ یک ریش خاص بلند و شلوارهای کوتاه، صدای جیرجیر مانند و تاکید بیمارگونه بر جزییات و ویژگی هایی است که انگار به طور مستقیم از داخل یک کتاب پیتر سلرز بیرون آمده است.

جیلنهال درباره شخصیت خود می گوید: «دکتر جانی یک بازی بسیار وحشتناک می خواهد که البته من آن را دوست دارم! تعداد زیادی از شخصیت های متخصص محیط زیست و جانورشناسی بود که بونگ به من پیشنهاد داد و با من درباره آنها صحبت کرد. به نظرم همه آنهادر این ویژگی مشترک بودند که از نوع موجودات خشمگین بودند. این خیلی جالب است.

 جک گلینهال؛ متخصص بازیگر در نقش های متفاوت

زیرا مثلا برای صحبت با کودکان، همه انگار باید دارای یک مهربانی و ملایمت باشند، این مخلوط احساسی عجیب و غریب است که مردم به طور کلی دارند، همه ما به نظر همین خصوصیات کلی را با چند تغییر کوچک انجام می دهیم؛ اما اینها الگوی مناسبی نیست؛ چرا که خود آدم نیست یک شخصیت دروغین است. این الگویی بد است که ما به بچه ها دهیم تا همگی با تلویزیون بزرگ شوند؛ اما چهره های زیست شناسی و جانورشناسی برنامه های کودکان در این میان استثنا هستند.»

جیلنهال می گوید او و بونگ این کاراکتر را بارها طراحی و سپس ویران کرده اند تا در نهایت به آن چیزی برسند که مقبول هر دو بوده است. وقتی از جیلنهال می پرسید که در نهایت چه شخصیتی شکل گرفته، می گوید: «یک آدم جالب کمی دیوانه…»

این همان جنون خوشایندی است که این بازیگر ۳۶ ساله اعتراف می کند. هر وقت به دنبال یک نقش است، تمایل دارد آن را در یک شخصیت جدید ببیند و انتخاب کند. درواقع جیلنهال استاد بازی رد نقش های مشکل دار از لحاظ روحی است. شخصیت هایی بینابینی که در مرز باریک سلامت و جنون قدم می زنند مثل آن روزنامه نگار دوران دیجیتال و اصطلاحا خبرنگار ویدئویی تازه کار در شبگرد یا بوکسور عضلانی در چپ دست و جدیدتر از آنها نقشی که اخیرا روی صحنه در نیویورک بازی کرده است، نقشی در «یک شنبه در پارک» اقتباس جدید از نوشته استفان ساندهیم. او در این موزیکال ستایش شده در برادوی نقش کاراکتر خیالی نوه ژرژ سورا، نقاش فرانسوی بنیانگذار سبک «نو دریافتگری» pointillist را بازی کرده است.

جیلنهال می گوید: «بیشتر و بیشتر و به طرق مختلف، این چیزی است که من را جذب می کند. هر بار می خواهم بیشتر جلو بروم. جزء علائق اصلی من ریسک کردن است. اصلا من عاشق ریسک کردن هستم… چیزهایی که برای دیگران ناراحت کننده و سخت است، برای من ناراحت کننده و سخت نیست. این چالش ها را دوست دارم. مشابه چنین حالتی در اوکیا هم وجود داشت و این یکی از آن نقش ها بود که دوست دارم».

نوعی ویژگی و کیفیت شکسپیرگونه در دکتر جانی وجود دارد و این به آن معنی است که شخصیتی دارد که هرگز به خودش اجازه نمی دهد از آنچه هست و آنچه در پیرامونش می گذرد، خوشحال باشد. بونگ می گوید از نظر او دکتر جانی به نوعی تابلویی از واقعیت شرکت میراندو است. همچنین این مرد می پذیرد تا در برنامه تلویزیونی زنده شرکت میراندو چالش خود را در نفرت انگیز نشان دادن اجرا کند و در عین حال اذهان تماشاگران را مسموم کند: «چیزی که درباره دکتر جانی ناراحت کننده است، این است که او هیچ گاه تنها نیست. همیشه یا در مقابل دوربین یا در حال بازی کردن است. او در هیچ صحنه ای از فیلم تنها وقت نمی گذارند و همیشه کسی او را تماشا می کند».

 جک گلینهال؛ متخصص بازیگر در نقش های متفاوت

این احساس همیشه در معرض تماشا بودن و همیشه زیرنظر بودن را جیلنهال به خوبی می شناسد. پسر استفان جیلنهال کارگردان شناخته شده و نائومی فونر، فیلمنامه نویس تحسین شده، اولین نقشش را وقتی بازی کرد که فقط ۱۰ سال داشت. او در ۱۹۹۱ در حقه باران شهر بازی کرد اما نقش تاثیرگذار و فیلمی که او را به شهرت رساند، بازی در کنار خواهر بزرگ ترش مگی، در فیلم ستایش شده «دنی دارکو» در سال ۲۰۰۱ بود.

من اولین بار او را روی صحنه در لندن، در نمایش ستایش شده و برنده چند جایزه کنت لانرگان «این جوانی ما است» در سال ۲۰۰۲ دیدم. جیلنهال به خاطر بازی در نقش وارن، جوانی بی تجربه و سردرگم برنده جایزه «بازیگر تازه کار شگفت انگیز» در جایزه تئاتر اونینگ استاندارد شد.

حضور او در سطح اول سینما با فیلم غافلگیرکننده «کوهستان برو کبک: در سال ۲۰۰۵ رقم خورد که او و هث لجر در آن نقش کابوها را بازی کردند.

اگر فهرست فیلم های او را مرور کنید، می بینید که حضورش در اوکیا جای تعجب
ندارد. جیلنهال دارای عقاید سیاسی و افکار و گفتار همیشه چالش برانگیز است
که در فیلم هایی که بازی کرده مشهود است، از اقتباس سام مندز از درام ضد
جنگ Jarhead تا زودیاک دیوید فینچر درباره قاتل زنجیره ای زودیاک. او در دو
فیلم  دنیس ویلنوو در ۱۲ ماه، «زندانیان» و همچنین درام هیجان انگیز عالی
«دشمن» بازی کرده است.

او می گوید بزرگ شدن همراه با شهرت و در حالی که دائما زیر نظر هستی، سخت است و سخت تر اینکه بتوانی به هویت شخصی خودت در این شرایط برسی: «در این شرایط شما یک هنرمند هستید که تلاش می کند هویت و جایگاه شخصی خود را در حالی که مردم تماشا می کنند، به دست بیاورید. بعضی از آدم ها مجبورند زودتر از سایرین رشد کنند؛ اما وقتی بزرگ می شوید، آن وقت می فهمید زمان زیادی وجود دارد، بنابراین شما نیز ممکن است آنچه را دوست دارید انجام دهید. این کاری است که من هنوز انجام می دهم و هنوز هم مبارزه می کنم، اما خب هنوز راضی نیستم چرا که به آن اندازه ای که باید موفق نبوده ام».

 جک گلینهال؛ متخصص بازیگر در نقش های متفاوت

در اینجا او به همبازی و دوستش تیلدا سوینتون اشاره می کند: «فکر می کنم اگر از تیلدا بپرسید به شما می گوید او اصلا درباره آن چیزی که دیگران درباره اش فکر می کنند، نگران نیست و من هم به طور کلی می گویم همین کار را انجام می دهم، اما می گویم نه کاملا، یعنی به هر حال من به نظر دیگران اهمیت می دهم. مثلا درباره داستان نظر برخی افراد را که برایم مهم هستند، می پرسم و در عین حال همیشه دوست دارم مردم را سرگرم کنم و در نهایت اینکه از آنچه انجام می دهم، لذت ببرم».

ترجمه: امیر صدری
منبع: ایندای وایر 


منبع: برترینها

با صالح علا، از عشق تا کافه و سینما

ماهنامه خط خطی – شهرام شهیدی:

شما در جایی گفتین ساعت ۱۱ صبح عاشق شدین، مگه اون ساعت بیدارین؟ هنرمندها مگه لنگ ظهر از خواب بیدار نمی شن؟

– این عبارت در یکی از داستان هاست، کار قصه فاصله گرفتن از واقعیت است.

با صالح علا؛ از عشق تا کافه و سینما

آدم ها بیشتر شب ها عاشق میشن یا روزها؟

– آنها که شباهنگام عاشق می شوند، از نان آوران شب اند، از ماه انرژی می گیرند، شب، پایان غافلگیر کننده ای دارد، من هم از ماه انرژی می گیرم، به نظرم روزها زود شب می شوند اما شب آدمی را میکشند تا صبح شوند، دست کم برای عاشق بخشی از شب صبح نمیشود.

به ویژه آن شب ها که قرص ماه، شربت مهتاب نوشیده باشم، برخی از تاریکی می ترسند، برخی از روشنایی میترسند، من شب ها کترجکیل ام، روز آقای هاید. شب، تاریکی جایی برای پنهان شدن دارد، ما را یک شکل میکند، تفاوت ما روزها آشکار میشود، شب های من هوریزنتال اند، برایم فرصتی است تا به اتفاق هایی که نیافتاده فکر کنم، به خاطره هایی که ندارم. حرف هایی که نگفته ام، البته شب ها هم مثل روزها پر و پوچ دارند.

عوارض شیفت شب کار کردن هنرمندان چیه؟

– بی خوابی.

شما همیشه کلامتان حول عشق می چرخد. در عشق چه طنزی می شود یافت؟

– مثل خاراندن روی زخم هاست.

اگر آدم بتواند ساعت عاشق شدنش را به خاطر بسپارد می تواند ساعتی که از عشق فارغ می شود را هم به یاد بیاورد؟

– پیشتر گفتم، شخصیت جوان داستان ساعت یازده صبح عاشق می شود، نه من، من پشتکار او را ندارم. ضمن این که عشق، بزرگ ترین هدیه است، عاشق شدن، افتخار بزرگی است.

طنزآمیزترین موقعیت عاشقانه تان را برای مان تعریف می کنید؟

– شما بهتر میدانید، منهم خودم را مودب به ادبیات کرده بودم، چنانکه به کتاب ها میگفتم، ایشان.

فمینیست در عشق چه معنایی می دهد؟

– معنا نمی دهد.

شما با ساخت فیلم تبلیغاتی آغاز کردین. نان تو تبلیغات نبود که ولش کردین؟

– من دانش آموز بودم و آن کارها همه مجانی بود.

شما که خودتان مجله منتشر کرده اید و مشکلاتش را می دانید آیا «خط خطی» را می خرید؟

– نخستین بار که دیدم عنوان برایم جالب و جذاب بود. مجله را چند بار دیده ام. نخستین بار خانه برادرم دیدم اما خودم آن را نخریده ام زیرا به نظرم زمانی منتشر شد که من نمی خندیدم. میلی به طنز نداشتم. حدود یک سال و چند ماه است که باز می خندم.

هنرهای درماتیک تو ایران چقدر دراماتیکه؟

– غلظت دراماتیک کم می بینم.

شما که سواد داری، لیسانس داری، روزنومه خونی… کجای دنیا را گرفتی؟

– کنج دل برخی از جوان های نازنین مان.

با توجه به این که کتاب «تمامی آنچه که مردان در باب زن ها می دانند» را که کلا ۱۱۰ صفحه سفید بوده ترجمه کرده اید، برای مان کمی در مورد دشواری های ترجمه این کتاب و چالش هایش صحبت کنید.

– این کتاب را سال ۵۷ ساخته ام هر چند آن سال ها تولید آثار مفهومی با ترشرویی روبرو بودند، این کتاب در سمت هارهای تجسمی باید رصد شود.

وقتی کتاب تمامی آنچه که مردان در باب زن ها می دانند را منتشر کردید کدام خانم از نزدیکان تان اعتراض داشت؟

– هیچکس، خانم ها بیشتر به آن نگاه می کردند. پشت جلد چاپ سی و یکم در این باره توضیح داده ام.

با صالح علا؛ از عشق تا کافه و سینما

پس از مطالعه کتابی که ترجمه کردید؛ آیا می شود خانم ها را شناخت؟

– نه، انسان موجود شگفتی است، زیرا انسان در جهان نیست، جهان در انسان است.

اگر یکی یک کتاب دویست صفحه ای تمام سفید چاپ کند شما می خرید و می خوانید؟

– هم از هنرمندهای هموطن مان و هم دیگرها کرده اند، نه.

اگر می خوانید هر دویست صفحه اش را مو به مو می خوانید؟ طوری که بشود از شما امتحان مفهومی بگیریم؟

– شوخی میکنید!

اگر بخواهید کتابی در مورد تمامی آنچه زن ها در مورد مردان می دانند بنویسید یا ترجمه کنید چند صفحه می شود؟

– نمیدانم، پرسش عجیبی است، مثل اینکه بپرسیم منو چندتا دوست داری؟

چقدر پول دادید به مولف اصلی کتاب؟

– پولی ندادم.

به نظرتان با گذشت زمان این کتاب نباید بازبینی شود؟

– جلد دوم آن سال ها پیش منتشر شده است.

چطور میشه با ترانه با داعش مبارزه کرد؟

– تنها راه مبارزه با آنها و مانند ایشان ترانه است.

ایران بیشتر سیندرلا وجود داره یا خواهرش؟

– من اینجا هرگز، آناستازیا و گریزلا را ندیده ام، همه دوشیزه های نیلوفری اینجا، سیندرلا هستند.

قصه نویسی در رادیو سخت تر است یا گوش دادن به قصه تان از رادیو؟

– سال هاست کارهایم را نشنیده ام. ندیده ام. برایم قصه نویسی در رادیو یکی از سخت ترین کارهاست.

چقدر توی رادیو دشمن دارین؟

– اصلا ندارم.

گفته اید در کار من هم تلخی کم نیست اما تلخی ها را با دوست داشتن با مخاطبش زلف گره می زنم. اگر مخاطبش زلف نداشت و کچل بود تکلیف چیست؟ با تفکیکی جنسیتی در زلف گره زدن چطور کنار می آیید؟

– شما بهتر می دانید، زلف موی آقاهاست، گیسو، موی خانم هاست.

«من وقتی می نویسم الواتی می کنم.» با این حساب تا حالا گشت ارشاد به خودتان و الواتی تان و زلف تان گیر نداده؟

– چرا. بارها، در گذشته.

جایی گفته اید دوتا دستام مرکبی، یعنی شما هم چپ دست هستید هم راست دست؟

– در آن غروب منتهی به شب، در تهران باران تندی می ریخت، برق شهر رفت، می خواستم در دل تاریکی و تنهایی برای کسی که از من دور بود، نامه ای بنویسم ولی آن نامه، بشکلی ناخواسته ترانه شد، من در تاریکی ترانه نمی نویسم، برای همین هم آن نامه ترانه ای رقیق شد، یا دست کم فاقد نوآوری های بیانی، اگر نوشته ام دوتا دستام مرکبی، تموم شعرهام خط خطی، حق با شماست، ترانه را معمولا با یک دست مینویسم اما آن شب برق رفته بود، ؟؟؟ هردوزیتم مرکبی شده.

با صالح علا؛ از عشق تا کافه و سینما

تا حالا به چند نفر گفته اید به شعر من خوش آمدین؟

– به تعداد نفراتی که ترانه هایم را شنیده اند یا بعدا می شنوند.

شما از اول صالح علا بودید یا صالح فرد اعلا؟ فردش را حذف کردین؟

– من از آغاز صالح علا نبودم. از زمان کار در تلویزیون و تئاتر، به خاطر خانواده ام صالح علا شدم.

بهترین کافه ایران اسمش چیه؟

– همه کافه های در تهران و شهرستان ها از نظر من بهترین اند، کافه تئاتر را هم دوست دارم چون چند سالی، بیشتر سال ها در آنجا کار می کرده ام.

اگر کافه بروید چه سفارشی می دهید؟

– چای نسکافه.

اگر تو کافه ها عشق سرو می کردن مشتریش بیشتر می شد یا کمتر؟

– همیشه سرو شده، می شود.

موقع کتاب خوندن بیشتر سیگار میچسبه یا قهوه یا چی؟

– هر سه.

بهترین کتاب طنزی که خوندین چیه؟

– (شوایک سرباز پاکدل) یاراسلاوهشاگ، (چنین کنند بزرگان) ترجمه استاد دریابندری، نازنین، (شوکران شیرین) ارت بوخوالد، وودی آلن و … غیر از اینها که گفتم و آنها که نگفتم، من از جوانی خواننده مرید بیشتر طنزنویس های خودی بوده ام، افتخار دوست داشتن و معاشرت داشته ام، چه آنها که اینجایند، چه آنها که عازم عالم ناز شده اند، و چه آنها که مثل پرستوها مهاجرند، اما همواره در قلب من، همین قلبی که اکنون در سینه دارم، غ. داود، شادروان جنت مکان!!! من چهرصفا، جای بزرگی دارند.

چرا سینما را رها کردید؟

– من از اول هم مایل نبودم در زندگی فیلم بازی کنم اما شروع آن در دوران دانش آموزی با حسین عطار، محمود کلاری، احمد امینی بود. بعد هم با اصرار و در روی دربایستی وارد شدم. اما آخر بی روی دربایستی و با گستاخی رها کردم.

به نظر شما این خانه سیاه است فروغ رنگی بود؟

– همچنان سیاه است.

کیمیایی هم شاید مثل شما همیشه عشق در فیلم هایش موج می زند منتها سلاح او چاقو است. سلاح عاشقی شما چیست؟

– تا همین چند سال پیش خودکار و کاغذ، پس از خواندن یادداشتی از هوشنگ گلمکانی نازنین، با تبلت.

تا حالا شده با کسی دعوای فیزیکی هم بکنید؟ مثلا سر جای پارک.

– بله، مدرسه که میرفتیم، بچه های پر زور کلاس با هم قرار گذاشته بودند، هر هفته پنجشنبه، یک نفر را کتک بزنند، پس از دو سه هفته نوبت کتک خوردن من رسید. نخستین بار که کتکم زدند، همکلاسی هایم چنان مرا برای کتک خوردن مناسب تشخیص دادند که دیگر هر پنجشنبه بعدازظهر فقط مرا کتک می زدند، شاید چون بهتر از دیگرها کتک می خوردم، مادرزادی، از اول بلد بودم کتک بخورم، و هرگز صدایم درنیاید، نه گریه می کردم و نه دشنام می دادم، دیگرها به پدر مادرشان یا ناظم مدرسه شکایت می بردند، اما من به کسی چیزی نمی گفتم حتی آن روزی که پیراهن آبی راه راهم را (که دوست داشتم) پاره کردند، دکمه هایش کنده شد، جیب اش جر خورد، باز هم نه گریه کردم و نه به خواهرم گفتم، در آن سال ها مادرمان دور از ما بودند، هنوز هم اغلب یاد آن روزها از دلم رد می شود، غیر از آن، در سال هایی که در محله صفا غربی زندگی می کردیم، کار من نوشتن نامه های عاشقانه برای بچه های محله مان بود، آنها یکی یکی، پنهان از بقیه می آمدند، و محرمانه نشانی های نامعلومی از محبوب شان می دادند، و من نامه عاشقانه پر سوز و گدازی برای شان می نوشتم. گاهی که قابل استفاده بودم، خودم برای بالا یا پایین کاغذشان ترانه می نوشتم، مثل (باید از عشق تو بیچاره شوم، تا گدای در این خانه شوم، یا حتی بلندتر، مثل (فصل عطش یاد شما شکره شیره بستنی است، دست به دل ما نزنید ظرف بلوری شکستنی است، شما که عسل دارید قند دارید نگاه شبرنگ دارید، سینه زنان زخمی و عاشق دلتنگ دارید، شب هنوزم توی خواب، گل می ذارم تو بشقاب، دست میکشم سر ماه، آب می پاشم رو مهتاب، روز با هزارتا تاکسی، میرم سه راه عباسی، شاید کنار مردم، بیای منو بشناسی، مثل نسیم صبح ها، گاهی مرا مرور کن، بخواب خواب من بیا، از دل من عبور کن. یک روز یکی از بچه های محله مان، خسروجان آمد در منزل ما و خواست نامه عاشقانه ای برایش بنویسم. آن هم با غلظت بسیار، گفتم کمی از مشخصات طرف را بگو خسروجان، مشخصات خواهر دوستم، مسعودجان را به من داد.

 با صالح علا؛ از عشق تا کافه و سینما
من هم چنان خشمگین شدم که برای نخستین بار با او گلاویز شدم. خسروجان را کتک زدم، چنانکه خون دماغ شد. خسروجان جثه شان از همه کوچک تر و لاغرتر بودند، ما با هم کتک کاری کردیم اما بعدا من به اشتباه خودم پی بردند، زمانی که فهمیم نه تنها خسروجان که تقریبا همه بچه های محله مان، نشانی هایی که به من می دادند، همه نشانی خواهر مسعود است، متوجه شدم وقتی همه یک نفر را دوست دارند، نمی شود و نباید همه را کتک زد. البته هنوز هم مثل گذشته همه را به خاطر دوست داشتن یک نفر کتک می زنند، حالا دیگر خسروجان از من دلخور نیستند، چون اتفاقات بزرگ، دلخوری های کوچک را در خود حل می کند، اتفاقات بزرگ، موجب فراموش کردن کدورت های کوچک می شود.

اگر یکی بد بپیچد جلوی تان بهش باز هم می گویید رانندهی جان یا رانندگان جان؟

– بله. یک بار و حالا ایشان و خانواده نازنین شان از دوست های نزدیک ما هستند.

یکسری واژه می گوییم نظرتان را بفرمایید.

حضرت عشق پدرم: که سلام بر ایشان باد.

 
فریدون آسرایی: تو یه دستم جنگ، تو یه دستم دریا، ماه میاد تو خوابم، میکنه بدارم.
باران: پسرم.

مهتاب: مادرم. مادرم باران، خواهرم. برادرم. همه آنها که دوست شان دارم.


منبع: برترینها

زیر و بم زندگی شخصی ناصرالدین شاه

هفته نامه همشهری جوان – زهرا سرشکی، سینا ناصری: صاحب سلطنت ها معمولا آدم های عادی با ویژگی های قابل حدس هستند به جز موارد استثنا (که در تاریخ از تعداد انگشتان دست هم کمترند). می توانیم همه شان را در عادت ها و نوع زندگی جمع ببندیم.

ناصرالدین شاه در لیست پادشاهان عجیب تاریخ قرار می گیرد؛ پادشاهی که علاوه بر ۵۰ سال حکومت، نوع به قتل رسیدنش، تعداد زن هایش، سفرهایش به فرنگ، علاقه اش به هنر، کوهنوردی و زبان خارجی او را به قدر کافی متمایز می کند. به غیر از همه این تفاوت ها، اسکار اخلاق دمدمی و بدون اقتدار را می توان به این پادشاه قاجار اهدا کرد.

زیر و بم زندگی شخصی ناصرالدین شاه

چنین بود با حیوانات

عاشق ببری خان

سلطان صاحبقران در رابطه با حیوانات سیاست یک بام و دو هوا را انتخاب کرده بود. مثلا در سرگذشتش خود را عاشق حیوانات معرفی کرده است. گاهی درباریان را به خاطر این که شیر را حیوان خطاب می کردند، تنبیه می کرد؛ فردای همان روز اما قرار شکارگاه می گذاشت و نظم دنیای وحشی را با اراده شاهی به هم می ریخت.

شکار: ناصرالدین شاه علاقه به شکار را با تمام وجودش احساس کرد، او از هیچ فرصتی برای رفتن به شکار دریغ نمی کرد. کافی بود حوصله همایونی اش سر برود، آن وقت بود که دستور می داد درباریان محبوبش بار سفر ببندند و راهی کن و دوشان تپه و دشت لار شوند تا اصطلاحا تیری بیندازند. در این راه چند باری هم بهترین خدمتگزارانش را از دست داد و داغدار یاران وفادارش شد اما شکارگاه همیشه هم برایش بدیمن نبود و شاه تعدادی از موقعیت های تأهلش را از دل همین بیشه ها انتخاب کرد.

حیوانات صید شده با چاپارهای سریع السیری که حکم پیک موتوری را داشتند، برای صاحب منصبان فرستاده می شد و همراه آن نامه ای از طرف میرشکار دربار بود که یادآوری می کرد که همه شکارها به دست مبارک اعلیحضرت انجام گرفته است.

حیوانات خانگی: شاه قاجار اما همیشه هم قسی القلب نبود و مراتب ارادتی هم به حیوانات داشت. به شیرها علاقه زیادی داشت. می گفت آنها شجاع ترین مخلوقات خدا هستند و کسی حق ندارد آنها را حیوان خطاب کند اما در بین گربه سانان هیچ کس نتوانست ببری خان دربار شود.

ببری خان همان حیوان خانگی و دست آموز شاه بود و مورد علاقه قبله عالم. اما نه ببر بود و نه خان! تنها گربه ماده خالداری بود که هر سال بچه به دنیا می آورد و دلیل مورد توجه بودنش هم این بود که شاه بچه هایش را به عنوان هدایایی نفیس به سران کشورهای دیگر می بخشید.

همیشه در خلوت شاهی حضور داشت و هر کس درخواستی از شخص اول کشور داشت، عریضه اش را به دم گربه می بست و مطمئن بود که شاه دست رد به آن نخواهد زد. این علاقه اما تا جایی شدت یافت که حسادت لشکر زنان حرمسرا را برانگیخت، حسادتی که منجر به کشتن ببری خان شاه شد.

زیر و بم زندگی شخصی ناصرالدین شاه 

چنین بود با هنرمندان و هنر

باب راس قاجار

شاید هیچ کدام از پادشاهان ایران به اندازه او با هنر دست و پنجه نرم نکردند. ناصرالدین شاه از آن دسته شاهانی بود که به مثل «از هر انگشت یک هنر می بارد» اعتقاد کامل داشت. اگر هم خودش علاقه و استعداد هنر خاصی را نداشت، افرادش را ملزم می کرد که علایق او را فرا بگیرند و او لذتش را ببرد.

نقاشی: بیشترین علاقه شاه در زمینه همین هنر بود و خودش هم گهگاهی دست به قلم می برد و نقاشی می کشید. نقاشی را در نوجوانی و از میرزا ابوالحسن خان غفاری (صنیع الملک) که عموی کمال الملک بود، آموخته بود. سعی می کرد آنچه را می بیند به تصویر بکشد و در شبیه سازی هم ماهر بود. پادشاه اگرچه خودش در نقاشی به رتبه دلخواهش نرسید اما به خاطر حمایت هایش، معروف ترین آثار نقاشانی مثل کمال الملک در دوره او ثبت شد.

زیر و بم زندگی شخصی ناصرالدین شاه

عکاسی: وقتی معلم فرانسه مدرسه دارالفنون برای اولین بار از او عکاسی کرد، احساس می کرد که این هنر هم از همان هایی است که باید در دایره امکانات پادشاهی وجود داشته باشد. اولین تصویر ثبت شده اش را که دید، دیگر عزمش را جزم کرد و خودش هم دوربین به دست شد. بعدها دستور داد آقا رضاخان اقبال السلطنه، از نزدیکانش در دربار، عکاسی را از فرانسیس کارلهیان بیاموزد تا بتواند در سفرهای مختلف همراه ناصرالدین شاه باشد و از او عکاسی کند. اولین عکسخانه ایران را هم ناصرالدین شاه دایر کرد و با تاسیس رشته عکاسی در دارالفنون از کارلهیان خواست عکاسی را به شاگردان دارالفنون آموزش بدهد.

زیر و بم زندگی شخصی ناصرالدین شاه 

ادبیات: این را دیگر نمی شد حدس زد که یک پادشاه آن هم از نوع قاجاری اش شیفته ادبیات باشد اما همین طور بود. او تنها پادشاهی است که داستان زندگی خود را روی کاغذ آورده و چندین سفرنامه هم دارد. سبک داستان های اروپایی را دوست داشت و درباریان را ملزم می کرد بعضی از داستان های دوست داشتنی اش را بشنوند. عجیب تر این که در خودش توانایی سرودن شعر را هم می دید اما در واقع هیچ وقت نتوانست با نوشته هایی که خود شعر خطاب شان می کرد، برود در لیست شاعرهای ایران. 

معماری: ناصرالدین شاه در دوران سلطنت طولانی اش به عرصه شهرسازی هم ورود کرد. مهم ترینش این بود که کاخ گلستان را گسترش داد. شمس العماره، تکیه دولت، تالار سلام، تالار آینه و کاخ ابیض را ساخت و اولین موزه ایران را در تالار سلام کاخ گلستان احداث کرد. بخش دیگری از اقدامات ساخت و ساز ناصرالدین شاه، گسترش پایتخت بود. او دیوار قدیمی تهران را برداشت و خیابان های وسیعی را به سبک اروپا ایجاد کرد.

زیر و بم زندگی شخصی ناصرالدین شاه

چنین بود با مشاهیر

وزیرکُش قهار

امیرکبیر: او و ناصرالدین شاه مصداق بارز جمله «دوستان صمیمی، کارای قدیمی» بودند از آن جهت که خیلی قبل از پادشاهی ناصرالدین شاه این دو با هم دوست بودند و رابطه صمیمانه ای داشتند. علاوه بر این که بعدها به خاطر ازدواج امیرکبیر با عزت الدوله – خواهر ناصرالدین شاه – فامیل هم شدند.

محمدشاه قاجار به تازگی از دنیا رفته بود و کشور غرق در شورش و ناآرام بود اما تنها کسی که توانست اوضاع را آرام و اعلام پادشاهی کند، ناصرالدین میرزا بود که البته یک فرد خوشفکر و خوشنام یعنی امیرکبیر را در کنار خود داشت.

ناصرالدین شاه شانس این را داشت که در کنار وزیر محبوبش، کارهای زیادی انجام دهد و تا حدودی هم این کار را کرد. آنها مدرسه جدیدی را با هفت شعبه در شهرهای مختلف راه اندازی کردند که دارالفنون نام گرفت اما رابطه این دو فراز و نشیب زیادی داشت. با این که فرازش بیشتر از نشیبش بود، نهایتا رفاقت این دو به جایی رسید که ناصرالدین شاه دستور به قتل میرزا تقی خان داد.

زیر و بم زندگی شخصی ناصرالدین شاه 

میرزا ملکم خان: ملکم خان، روزنامه نگرا، دیپلمات و سیاستمدار دوره قاجار است. در طول زندگی اش در دربار دو شاه قاجار یعنی ناصرالدین شاه و مظفرالدین شاه خدمت کرد. او در جوانی برای تحصیل به فرانسه می رود و مدتی پس از برگشت به دستور شاه رییس اولین کنسولگری ایران در مصر می شود.

با این که او همین سمت را با عنوان سفیر تا سال ها بعد یعنی زمان مرگ ناصرالدین شاه و روی کار آمدن مظفرالدین شاه حفظ می کند اما ناصرالدین شاه همیشه با او سر جنگ داشت؛ مثلا این که چند بار سر قضیه رشوه گیری او از مردم، جریمه اش کرده و یکی دو بار هم او را به خارج از ایران تبعید کرده بود.

در این که ملکم خان آدم سودجویی بوده یا خیر، اتفاق نظری وجود ندارد اما چیزی که بسیاری بر آن نظر مثبتی دارند این است که ناصرالدین شاه هیچ وقت با کسانی که درجه علمی بالایی داشتند، سازگاری نداشت.

زیر و بم زندگی شخصی ناصرالدین شاه 

چنین بود با دلقک ها

سلطان بطالت

کریم شیریه ای: پدر تریاک ایران، در کاخ ناصرالدین شاه بروبیایی داشت. او یکی از دلقک های محبوب شاه بود که آپشن های ویژه ای هم داشت؛ مثلا این که شاه به او گفته بود برای شوخی هایش خط قرمزی ندارد و هر چه دلش خواست بگوید. شاه هم که حسابی از طنازی های او خوشش می آمد بعد از هر شوخی او از خنده غش می رفت و در حالی که چشمانش گرد شده بود می گفت: «هاهاها، کریم! به خدا تو مسلمون نیستی.» ناصرالدین شاه آنقدر او را دوست داشت که وقتی کریم از دنیا رفت، سه روز عزای عمومی اعلام کرد!

زیر و بم زندگی شخصی ناصرالدین شاه 

ملیجک اول: اسمش میرزا محمد خان گروسی بود و به امین خاقان و ملیجک اول معروف شد. برادر زبیده خانم یکی از زنان ناصرالدین شه و از سوگلی های دربار بود. اول جزو غلام بچگان شاه شد. ناصرالدین شاه آنقدر به او اعتماد داشت که او را پیشخدمت خودش کرد.

زیر و بم زندگی شخصی ناصرالدین شاه 

ملیجک دوم: چند وقتی بود که گربه شخصی ناصرالدین شاه را کشته بودند و شاه از بازی با گربه اش محروم بود. در همین حین، شاه متوجه شیرین زبانی یکی از بچه های دربار می شود. پسر کوچک همان ملیجک اول. نتیجه این می شود که این بچه آنقدر پیش شاه عزیز می شود که به او لقب عزیزالسلطان را می دهد.

بعد از مدتی که ملیجک اول می میرد، عزیزالسلطان ملیجک دوم لقب می گیرد. این همان ملیجک معروف دربار ناصرالدین شاه است. شاه آنقدر خاطر این ملیجک را می خواست که دخترش را در همان کودکی به عقد ملیجک دوم درآورد و وقتی دختر ده ساله بود و پسر شانزده ساله، برای آنها یک مراسم عروسی برگزار کرد که بیا و ببین.


منبع: برترینها

مریم میرزاخانی؛ ستاره‌ی پرفروغ دنیای ریاضیات

– ساسان آقایی: قصه از ٢۶ اسفند ١٣٧۶ آغاز می‌شود؛ در همان سالی که نسیم «اصلاحات» تازه وزیدن گرفته، چند ماهی است روزنامه‌های دوم خرداد منتشر می‌شوند و دانشگاه پرشور و پرانتظار و مردم پرهیجان، بی‌صبرانه در انتظار بهارند، اخبار ساعت ٢ تلویزیون خبر از یک سانحه می‌دهد؛ اتوبوس دانشجویان دانشگاه شریف که پس از شرکت در المپیاد ریاضی از اهواز به تهران بازمی‌گشت، در نزدیکی‌های پل‌دختر به دره سقوط کرده است، هفت دانشجوی نخبه و دو راننده به کام مرگ فرو رفته‌اند و گوینده اخبار با صدایی اندوه‌بار نام یک‌یک آنها را می‌خواند.

معماهايش را پاس داشت 

مادر یکی از قربانیان بعدها گفت: «خبر مرگ پسرم را از تلویزیون فهمیدم و تا ساعت‌ها شوکه بودم، اگر توسلم به حضرت زینب نبود هرگز تاب و تحملش را نداشتم». در آن ساعت‌های بیم و دلهره، خانواده میرزاخانی برای مرگ بچه‌های شریفِ شریف، یک چشم اشک بودند و یک چشم لبخند، چه دختر آنها می‌توانست یکی از هفت قربانی این داغ ماندگار باشد اما «مریم» جان به در برد، تنها پایش شکست و پس از چند هفته با پای گچ‌گرفته به کلاس درس بازگشت. بعدها خودش به انستیتو ریاضیات «کلِی» گفت که «من بسیار خوش‌شانس بودم»، راستش را گفت.

۱۳ اردیبهشت ١٣۵۶ در خانواده‌ای به دنیا آمد که در شرایط دشوار دهه ۶٠ ایران یک سطح زندگی متوسط داشت، پدرش مهندس خوشنامی بود و مادرش با درک درستی از روش تربیتی یک دختر در ایران آن زمان او را بزرگ کرد. مریم می‌توانست دور از محدودیت‌های رایج، یک زندگی بازتر داشته باشد که او را به خیال‌پردازی، رویابافی و البته کتاب‌خوانی دعوت می‌کرد. داستان‌های هیجان‌انگیز «کار» او بود، سرگذشت‌های بزرگ «علاقه»اش و خواندن «شغل» او. بیش از هر چیز دیگری کتاب می‌خواند و راسته انقلاب، آشناترین خیابان تهران بود که می‌شناخت و بی‌دلیل نبود؛ می‌خواست «نویسنده» شود و بیش از هر چیزی «زن بزرگی» باشد، یکی شبیه ماری کوری یا هلن کلر و کمی بعد که رمان «شور زندگی» ون‌گوگ را خواند، شور جاه‌طلبی در او وزیدن گرفت.

درست می‌گفت؛ «اگر ١٠ سال زودتر به دنیا آمده بودم، هرگز فرصت‌های بزرگی را که بعدها به دست آوردم نمی‌توانستم به دست بیاورم». ممکن بود که مریم میرزاخانی بشود یکی از هزاران هزار استعداد سوخته ایرانی در کشاکش انقلاب و جنگ اما هشت سال جنگ که پایان یافت، هاشمی کلنگ «ایران‌نو» را بر زمین کوفت و نوبت فصل رویش‌ها هم رسید؛ مریم به مدرسه مشهور «فرزانگان» رفت تا پله نخست ترقی را بردارد.

آنجا هر چیزی که می‌خواست را یافت؛ تربیت آموزشی به نسبت مناسب، علاقه به ریاضیات، کشف مسیرهای تازه و معادله‌های المپیادی و «رویا بهشتی» را؛ استاد کنونی ریاضیات در دانشگاه واشنگتن نیز با مریم میرزاخانی از فرزانگان آغاز کرد، با او رویاهای نوجوانی را در کتاب‌‌فروشی‌های انقلاب جست و جست و در دوره دبیرستان همراه با هم نزد مدیر فرزانگان رفتند تا از او بخواهند کلاس‌های المپیاد ریاضی در مدرسه دخترانه آنها هم برپا شود؛ درخواستی شگفت‌انگیز! مگر دخترها هم از ریاضی چیزی می‌فهمند؟

«خیریه ‌بیگم حائری‌زاده» چه پاسخی داد؟ گفت که می‌داند تا به امروز هیچ دختری نتوانسته عضو تیم المپیاد ریاضی ایران باشد اما برای مریم و رویا این کار را می‌کند. جسارت بدعت‌آمیز خانم مدیر، آینده این دو دانش‌آموز را تغییر داد؛ «اگر المپیاد نبود، اصلا ریاضی نمی‌خواندم» و «اینکه هیچ دختری در تیم المپیاد نیست»، به آنها انگیزه بخشید تا مرزهای علم ریاضی در ایران را برای همیشه جابه‌جا کنند؛ آنها «نخستین»ها بودند! مریم میرزاخانی و رویا بهشتی توانستند در المپیاد ریاضی کشوری پسرها را جا بگذارند و به المپیاد جهانی هم رفتند، رویا نقره را از آن خود کرد و مریم مدال طلا آورد. او دوبار با تکرار نمره ۴١ از ۴٢ قهرمان المپیاد ریاضی جهان شد، پیش‌تر از آن هم نخستین زنی بود که نمره کامل المپیاد ریاضی ایران، بدون حتی یک اشتباه را از آن خود کرد و مدال طلا را به گردن آویخت.

حالا اندک‌اندک به اثبات می‌رسید که ریاضی و دانشگاه شریف تنها برای پسرها نیست؛ پس در ١٣٧۵، دانشگاه شریف به مریم و رویا خوشامد گفت و آنها به خوبی پاسخ این استقبال را دادند؛ در تابستان داغ ١٣٧٨ که دانشگاه‌های ایران در تنور حادثه کوی دانشگاه می‌سوختند، این دو کتاب مشهور «نظریه اعداد» را منتشر ساختند که در حقیقت دفترچه راهنمایی بود برای اینکه چگونه می‌شود یک المپیاد ریاضی را برد و تجربه بلند آنها در کسب مدال‌های پی‌درپی المپیاد ریاضی کشوری و جهانی را دربرداشت. ریاضی البته یک «مسابقه فرمول یک» نیست و مریم این را زمانی فهمید که به هاروارد وارد شد. امریکا و بهترین دانشگاه جهان او را پذیرفته بود تا از قهرمان حل مساله‌های دشوار و هوشمندانه المپیادی، چیز بیشتری بسازد، یک دانشمند واقعی ریاضی!

معماهايش را پاس داشت 

و البته مریم در این مسیر هم تنها نماند، رویا بهشتی، نزدیک‌ترین دوست و همراهش نیز به امریکا آمد تا مسیر مشابهی را سپری کند هرچند در دو دانشگاه مختلف مسیر علمی خود را پی گرفتند. رویا در هندسه جبری پیش رفت و سرانجام در ٢٠٠٣ با گرفتن دکترا از دانشگاه ام‌آی‌تی زیرنظر پروفسور مشهور، یوهان یانگ، تبدیل به یکی از استادان شناخته‌شده ریاضی در امریکا شد اما ذهن خلاق مریم در سپری کردن مدارج علمی متوقف نماند، شاید باز هم شانس به او رو کرد؛ در یک همایش علمی پای حرف‌های پروفسور «کورتیس مک‌ مولن» نشست و نخبه مسلم ریاضیات چیز زیادی از حرف‌های او نفهمید؛ «پرسش‌های زیادی من را بمباران می‌کرد، آنقدر درگیر شده بودم که همه را به فارسی نوشتم» و با این ذهن بمباران شده به دفتر برنده مدال فیلدز ١٩٩٨ رفت تا معماهای ساختار هندسی «هذلولی*» را بگشاید.

همان‌جا بود که فلسفه و آینده ریاضی او شکل گرفت و برای همیشه در «هذلولی» به اسارت درآمد. دختر خلاق و خیال‌پرداز قصه ما، ساعت‌های متمادی ساختارهای هندسی را نقاشی می‌کرد، به آنها می‌اندیشید و کوشید رابطه خط‌ها و منحنی‌های هذلولی را بیابد و در این راه مک مولن می‌دانست که این دختر سرانجام خواهد توانست. استاد راهنمایش شد تا مشعل راه او شود. مسیر آنها بسیار موفق از آب درآمد، مریم یک روش جدید در اندازه‌گیری حجم هذلولی‌ها ابداع کرد و در سال‌های بعدی تزهایی که داد مورد پذیرش و تحسین معتبرترین مجله‌های ریاضی جهان قرار گرفت. ٣٠ سالش تازه تمام شده بود که یکی از «جوان‌های آینده‌دار امریکای شمالی» لقب گرفت و دانشگاه مشهور پریستون آماده پذیرایی از او شد، همان دانشگاهی که «جان نش» بزرگ در آن با اثبات نظریه «تعادل نش**» مسیر ریاضی، فیزیک و اقتصاد را تغییر داد.

مریم میرزاخانی که مانند نش به اکتشاف در هندسه جبری روی آورده بود، این مسیر را ادامه داد. هم به درجه استادتمام پریستون و پروفسورای ریاضیات رسید و هم لقب‌ها، افتخارها و نشان‌های علمی بسیاری را از آن خود ساخت که شاید مهم‌ترین آن جایزه «بلومنتال» انجمن ریاضی امریکا باشد. در همین حوالی هم با «جان وندراک»،‌ زاده جمهوری چک و دانشمند علوم کامپیوتر که از پژوهشگران مرکز معتبر آی‌بی‌ام به‌شمار می‌رود، ازدواج کرد و در ٢٠١١، «آناهیتا» را به دنیا آورد تا مادر بودن را هم تجربه کند.

پیش از این تجربه ناب، ازدواج طبع پرشور مریم را آرام‌تر ساخت و او که عادت داشت پله‌های ترقی علمی را به شتاب پشت سر بگذارد، با رسیدن به عالی‌ترین مدارج، آرام آرام به عمق هندسی فرو رفت تا بتواند زیربنای فرم‌ها و مخروط‌های غیرطبیعی هندسی را کشف و توضیح دهد؛ یک ماجراجویی تازه! شاید برای همین هم در ٢٠٠٨ که به استنفورد رفت، پروژه‌های تازه‌ای در زمینه فضاهای دینامیکی را آغاز کرد و کوشید با استفاده از معمای یکصد سال گذشته ریاضیات، راه تازه‌ای در توضیح فضاهای هندسه‌ای پیچیده بیابد؛ میرزاخانی به همراه دو تن از دستیارانش مدل پیش‌بینی تازه‌ای را برای شیوه حرکت و چگونگی رفتار توپ بیلیارد روی یک میز چندضلعی را کشف کرد که ممکن است در آینده به حل معماهای پیچیده بیشتری منتهی شود.

در پی تمام این تلاش‌ها در آگوست ٢٠١۴ سرانجام به همان تالار افتخاراتی پای گذاشت که استاد راهنمایش، کورتیس مک‌‌مولن هم در آن یک کرسی داشت؛ اتحادیه جهانی ریاضی خبر داد: مریم میرزاخانی، دانشمند ایرانی و استادتمام دانشگاه استنفورد برنده مدال فیلدز شده است. بله، دختر ایرانی که روزگاری باید برای اثبات این نظریه می‌جنگید که دختران هم می‌توانند ریاضی بخوانند، نوبل ریاضی جهان و مهم‌ترین جایزه این رشته را از آن خود کرده بود؛ «زنی فوق‌العاده» به روایت اینگرید دوبشی، رییس اتحادیه جهانی ریاضی و «چیره‌دست در گستره چشمگیری از تکنیک‌ها و حوزه‌های متفاوت ریاضی» به گفته بیانیه کمیته مدال فیلدز.

آنها نوشتند که مریم، «تجسم ترکیبی کمیابی است از توانایی تکنیکی، بلندپروازی جسورانه، بینش وسیع و کنجکاوی ژرف»، ترکیب کمیابی که ممکن بود در ٢۶ اسفند ١٣٧۶ در جاده پل‌دختر جان ببازد و به «ترکیب‌های کمیاب» دیگری چون «رضا صادقی، فرید کابلی، مهدی رضایی، آرمان بهرامیان، علی حیدری‌منفرد، علیرضا سایه‌بان و لطف‌علی‌زاده مهرآبادی» بپیوندد، راست می‌گفت که آن یک‌بار را «شانس زیادی آورد» اما هیچ‌وقت نمی‌توان از مرگ گریخت!

معماهايش را پاس داشت 

درست همان زمانی که با بردن مدال فیلدز در کشور زادگاهش شهرت بسزایی یافت و الگویی الهام‌بخش شد برای دختران ایرانی که به معماها و رویاهای‌شان هرگز پشت نکنند، چیزی را درباره او نمی‌دانستیم. مریم باید با یک ارثیه ژنتیکی می‌جنگید که «سرطان» نام داشت! مانند همه دیگر جزییات زندگی‌اش، کوشید بیماری خود را «خصوصی» نگه دارد. دانشمندی بود که به میکروفن‌ها و دوربین عادت چندانی نداشت و با خبرنگاران رابطه زیادی.

خود را از چشمان کنجکاو عمومی پنهان می‌کرد و از درد سرطان، در خلوت خود به ریاضی پناه می‌برد؛ تصمیم نداشت تسلیم سرطان مشهور به «غدد لنفاوی» شود و چهار بار به جنگ کشنده‌ترین بیماری قرن رفت؛ سه بارش سرطان را پس زد اما هر بار بیماری بازگشت و همین چند ماه پیش نیز برای چهارمین بار. تازه فرهنگستان هنر و علوم امریکا، مریم را برای عضویت دایم خود برگزیده بود که آزمایش‌ها نشان داد سرطان دوباره بازگشته است.

مریم نمی‌خواست هیچ کس جز خانواده و دوستان نزدیکش در جریان قرار بگیرند، می‌دانست این آخرین بار است! ۱۳ اردیبهشت ٩۶ و در روزهایی که ایران سخت به انتخابات ریاست‌جمهوری ٩۶ می‌اندیشید، آخرین جشن تولدش را بر بالینش گرفتند. ۴٠ ساله شده بود، اوج دوره بالندگی یک ریاضیدان و اگر سرطان امانش می‌داد، به هیچ کدام از قله‌های شناخته‌شده ریاضی امان نمی‌داد اما دیگر مجالش را نمی‌یافت که ساعت‌ها به تماشای معادله‌ها و شکل‌های عجیب‌وغریب ریاضی بنشیند و از دل این ساعت‌ها یک راه جادویی بسازد.

شنبه، بیست‌وچهارم تیرماه ٩۶، در نیمه شب هفتم جولای ٢٠١٧ به وقت کالیفرنیا، دکتر فیروز نادری، اختر تابناک آسمان نجوم ایران و امریکا عکس یک چراغ روشن در تاریکی مطلق را در اینستاگرام خود منتشر کرد و از خاموشی‌اش نوشت؛ آن چراغ روشن مریم میرزاخانی بود که به تاریکی مطلق مرگ هم نور می‌پاشید. حالا او جایی خیلی دورتر از خاک زادگاهش، آرمیده و دارد از جایی بالاتر به زمین می‌نگرد؛ برایش تسلیت‌ها می‌نویسند، از او بسیار خواهند گفت و نامش در تاریخ علم جهان جایی جاودان دارد اما برای خودش شاید از همه مهم‌تر این باشد که در گوشه‌ای از یک سرزمین گربه‌ای شکل، دخترانی دارند با «رویای مریم میرزاخانی» شدن زندگی می‌کنند؛ او بود که «نخستین» بار برای این رویا جنگید و به همه ثابت کرد که دختران هم می‌توانند قهرمان ریاضی شوند.

*هذلولی یک شکل هندسی مخروطی‌مانند است.

** مفهوم مهمی در نظریه تئوری بازی‌هاست که ثابت می‌کند مبنای استراتژی‌ کسب سود و منفعت تابعی از استراتژی برگزیده تمام بازیگران است.

 المپیادی‌های دهه ٧٠ از مریم میرزاخانی می‌گویند
 

 مریم به اضافه مرگ

زهرا چوپانکاره: اسفند سال ١٣٧۶ اتوبوس حامل دانشجویان ریاضی شرکت‌کننده در بیست‌و دومین دوره مسابقات ریاضی دانشجویی از اهواز راهی تهران بود اما به تهران نرسید. اتوبوس نخبگان جوان جایی در مسیر اهواز- خرم‌آباد به درون دره زال سقوط کرد. ۶ دانشجوی جوان صنعتی شریف در این حادثه که تا هنوز به عنوان یکی از تلخ‌ترین حوادث دانشگاهی کشور شناخته می‌شود، جان باختند. مریم میرزاخانی یکی از بازماندگان همان حادثه بود و زمانی که موفق به دریافت بالاترین نشان علمی در حوزه ریاضیات شد بارها از او به عنوان بازمانده سقوط سال ٧۶ یاد شد.وقتی که مریم میرزاخانی در سال ٢٠١۴ (مرداد ٩٣) به عنوان نخستین زن در تاریخ عالی‌ترین جایزه ریاضی جهان، جایزه فیلدز را دریافت کرد، همراه با شهرتی که پس از آن به سراغش آمد و همزمان با انتشار جزییاتی از سوابق و زندگی علمی‌اش، یاد هم‌کلاسی‌های جانباخته‌اش هم زنده شد.

حالا ٢٠ سال پس از آن حادثه و ٣ سال بعد از دریافت جایزه‌ای که به نوبل ریاضیات شهرت دارد، مریم میرزاخانی درگذشت. درگذشت ناگهانی او هم مانند خبر دریافت آن جایزه تبدیل به موجی شد که خبرهای روز گذشته رسانه‌ها را با خود همراه کرد. وجه اشتراک خاطراتی که آدم‌ها از مریم میرزاخانی تعریف می‌کنند، ریاضی است. برخی از این آدم‌ها مریم را سال‌ها پیش از شهرت جهانی او می‌شناختند، سال‌هایی که او در میان بچه درس‌خوان‌ها و المپیادی‌ها شناخته شده بود، دختری نوجوان با مانتو و مقنعه دبیرستان و ذهنی زیبا. امید نقشینه، عضو هیات علمی دانشگاه صنعتی امیرکبیر است، استاد گروه ریاضی. برای او نام مریم میرزاخانی به سال‌ها قبل از شهرت او بازمی‌گردد، به دهه ٧٠ و زمانی که هر دو با مدال‌های طلای المپیاد کشوری بر گردن قرار بود راهی المپیاد جهانی شوند.

معماهايش را پاس داشت 

تصویر مریم برای او همواره همان تصویر آمیخته با فرمول‌ها است: «خانم میرزاخانی را خیلی کوتاه باید این‌گونه توصیف کنم: علاقه‌مند و سختکوش در حوزه ریاضیات. من و مریم میرزاخانی هر دو عضو تیم المپیاد ریاضی سال ٧٣ بودیم، او البته سال بعد هم عضو تیم بود و بعد هم در دانشگاه صنعتی شریف هم‌دانشگاهی بودیم و در برخی از کلاس‌ها، همکلاسی. سال ٧٣ تیم ۶ نفره‌ای که از ایران راهی المپیاد ریاضی هنگ‌کنگ شد شامل ۶ نفر بود؛ ۴ پسر و ٢ دختر و همان سال بود که ایشان موفق شد به عنوان نخستین دانش‌آموز دختر ایرانی مدال طلای المپیاد را کسب کند. » نقشینه می‌گوید که مهم‌ترین تاثیر میرزاخانی همین پرچمدار بودنش به عنوان یک زن دانشمند بوده است؛ پرچمی که از همان زمان شرکت در المپیاد ریاضی برداشته شد: «او نخستین دختر ایرانی بود که توانست مدال طلای المپیاد ریاضی بگیرد. نه فقط ایران بلکه در آن زمان حتی در تیم سایر کشورها هم تعداد دختران المپیادی ریاضی به نسبت پسرها کم بود و همین باعث می‌شد تا حضور او خیلی به چشم بیاید.

مریم میرزاخانی و رویا بهشتی در آن سال جزو تیم ایران بودند، آن هم در شرایطی که خیلی‌ها با آن پیش‌فرض‌های ناقصی که داشتند و تبلیغات منفی‌ای که می‌شد، گمان می‌کردند دخترها در ایران شرایط تحصیل ندارند و برای همین حضور آنان در مسابقات جهانی برای خیلی‌ از حاضران تعجب‌برانگیز بود.» موفقیتی که او به عنوان یک زن دانشمند با کسب جایزه فیلدز و در سطحی جهانی آن را تکرار کرد. نقشینه می‌گوید نخستین‌باری که متوجه موفقیت‌های میرزاخانی بود همان زمانی بود که در جلسه نهایی انتخابی المپیاد باید تصمیم می‌‌گرفتند که می‌خواهند در چه رشته‌ای راهی المپیاد جهانی شوند: «من از اصفهان آمده بودم و در دو رشته ریاضی و کامپیوتر مدال طلا گرفته بودم و در جلسه‌ای از ما سوال می‌شد که برای المپیاد جهانی کدام یکی از این دو رشته را انتخاب می‌کنیم.

آنجا بود که دیدم از خانم میرزاخانی هم همین سوال را پرسیدند. او هم در هر دو رشته طلا گرفته بود و باید میان دو رشته انتخاب می‌کرد. قدرت علمی و توانایی او در حل مساله را هم در زمان کلاس‌های آمادگی المپیاد جهانی از نزدیک دیدم و از ابتدا مشخص بود که یکی از قوی‌ترین اعضای تیم ایران است.»

ایمان افتخاری، عضو پژوهشگاه دانش‌های بنیادی است. یکی از همان نوجوانان المپیادی دهه ٧٠. اما می‌گوید مریم میرزاخانی را بسیار قبل از دوره المپیاد می‌شناخته است: «من قبل از اینکه ایشان را ببینم، از دوره راهنمایی اسمش را می‌شنیدم. من در مدرسه علامه حلی تحصیل می‌کردم و او در دبیرستان فرزانگان و از آنجایی که هر دو مدرسه زیرنظر استعدادهای درخشان بود، بچه‌های هر دو مدرسه از اخبار مدرسه دیگر مطلع بودند و ما هم در همان زمان شنیده بودیم که در دبیرستان فرزانگان کسی هست که در حوزه ریاضیات استعدادی چشم‌گیر دارد.

وقتی به دوره المپیاد رسیدم هم ایشان دو مدال طلای المپیاد جهانی را به نام خودش ثبت کرده بود.»مریم میرزاخانی تنها دو سال از او بزرگ‌تر بود و با این حال زمانی که افتخاری در دوره‌های المپیاد شرکت می‌کرد، میرزاخانی به عنوان مدرس سر کلاس‌های‌شان حاضر می‌شد: «سال ٧۵ و ٧۶ که من و هم‌دوره‌ای‌هایم در المپیاد شرکت کردیم خانم میرزاخانی مدرس المپیاد بود و مسوولیت کلاس‌های مختلفی را بر عهده داشت که البته مهم‌ترین‌شان کلاس نظریه اعداد بود؛ یکی از سخت‌ترین مباحث و کلاس‌های آن دوره.

تسلط ایشان به ریاضی و توانمندی‌اش در این حوزه را از همان کلاس نظریه اعداد می‌شد فهمید.» افتخاری هم تصویری آمیخته از ریاضی و اعداد از مریم میرزاخانی دارد: «من بعد از المپیاد و در دوره لیسانس دانشگاه صنعتی شریف هم با ایشان هم‌دانشگاهی بودم و بعد به دلیل مشغولیت در رشته ریاضی ارتباط حرفه‌ای داشتیم. تا جایی که به کار مربوط می‌شود باید بگویم او آدمی بود بسیار توانمند و بااستعداد و به‌شدت پرکار؛ کسی که تاثیرات قابل توجهی بر ریاضیات گذاشت.

موضوعات مهم و دشواری که توسط او پرداخته شده است، موضوعاتی هستند که حتی پرداختن به یکی از آنها هم کار هر کسی نیست اما او این موضوعات را به هم گره زده، میان آنها پل زده.»مریم میرزاخانی از حادثه سقوط اتوبوس دانشجویان دانشگاه شریف جان سالم به در برد، سال‌ها بعد نامش را به عنوان نخستین زن برنده جایزه فیلدز ثبت کرد و بعد از کسب افتخارات علمی فراوان تسلیم سرطان شد. بیست سال پس از آن سقوط سال ٧۶، داستان عمر مریم میرزاخانی هم به پایان رسید…

 ١٠ نکته‌ای که مریم میرزا خانی از زندگی‌اش گفته بود

از معدود گفت‌وگوهایی که مریم میرزاخانی بعد از دریافت مدال فیلدز (نوبل ریاضیات) انجام داد، گفت‌وگو با گاردین بود که در آن از زوایای مختلف زندگی‌اش گفت:

١-‌ بچه که بودم می‌خواستم نویسنده شوم.

 
٢-‌ خواندن رمان هیجان‌انگیزترین کار من بود. در واقع هر چیزی را که می‌توانستم پیدا کنم، می‌خواندم.

٣-‌ تا قبل از سال آخر دبیرستان، هرگز فکرش را هم نمی‌کردم که تحصیلاتم را در رشته ریاضی ادامه دهم.

معماهايش را پاس داشت

۴-‌ خانواده من سه‌فرزند داشتند. پدر و مادرم حامی و مشوق‌های خوبی برای ما بودند. برای‌شان مهم بود که ما مشاغل خوب و رضایت‌بخشی داشته باشیم ولی آنقدر که این موضوع برای‌شان مهم بود، کسب موفقیت و پیروزی برای‌شان اهمیت نداشت.

۵-‌ کسی که مرا به‌طور کلی به علم علاقه‌مند کرد، برادر بزرگ‌ترم بود. نخستین خاطره من از ریاضیات، مربوط به وقتی است که او راجع به مساله‌ای برایم گفت که چگونه می‌توان اعداد ١ تا ١٠٠ را باهم جمع کرد.

۶-‌ وقتی دبستان را تمام کردم، جنگ ایران و عراق هم تمام شده بود. شاید اگر چندسال زودتر به دنیا آمده بودم، نمی‌توانستم فرصت‌های زیادی داشته باشم. به هرحال من به یکی از دبیرستان‌های مهم تهران یعنی «فرزانگان» رفتم و معلمان خوبی داشتم.

٧-‌ مدرسه ما نزدیک خیابانی مملو از کتابفروشی بود. به یاددارم که از میان خیابان‌های شلوغ رد می‌شدم و به کتاب‌فروشی‌ها می‌رفتم. این کار برایم هیجان‌انگیز بود. ما نمی‌توانستیم کتاب‌ها را ورق بزنیم و در نهایت تعداد زیادی کتاب را به‌طور تصادفی می‌خریدیم.

٨-‌ همیشه از تحلیل‌های پیچیده لذت می‌بردم اما از آن، چیز زیادی نمی‌دانستم. من باید درباره بسیاری از موضوعاتی مطالعه می‌کردم که دانشجویان دوره کارشناسی آن را از قبل می‌دانستند.

٩-‌ هنگامی که فارغ‌التحصیل شدم، فهرست بلندبالایی از ایده‌های مختلف داشتم.

١٠-‌ رضایت‌بخش‌ترین قسمت کار من لحظه «آهان» یا کشف راه‌حل است. با هیجان کشف و لذت درک یک مطلب تازه، احساس می‌کنم بالای یک تپه ایستاده‌ام و منظره روشنی را تماشا می‌کنم. اما بیشتر اوقات حل معادلات ریاضی برای من شبیه کوهنوردی بدون پایان است. 


منبع: برترینها

من، داود رشیدی بچه خیابان ری کوچه آبشار…

– رضا نامجو: شما را نمی‌دانم اما برای من، روشن‌ترین و قدیمی‌ترین تصویری که از میان سریال‌های «داود رشیدی» در ذهن مانده، نقش او در سریال تلویزیونی «عطر گل یاس» است؛ شاید به دلیل فضای خاصی که آن سریال داشت. فضایی جدید (نسبت به سال‌های آخر دهه ١٣۶٠) که در میانه، با یادآوری خاطراتی به سال‌های خیلی قبل پرتت می‌کرد. تصاویری رنگی برای زمان حال‌ و سیاه‌وسفید برای گذشته، قدیمی‌بودن را کاملا بازسازی کرده بود. داستان این سریال، داستان دو برادر است. دو برادری که هر دو در جوانی اهل پهلوانی و زورخانه بوده‌اند و بعدها به این دلیل که برادر بزرگتر (داود رشیدی) با خان منطقه حشر و نشر پیدا می‌کند و دخترش را به همسری برمی‌گزیند، رابطه آن دو به قهری سی ساله می‌انجامد  و…

بعدها، فیلم‌هایی از او، که کارهای قبل از انقلابش است، را هم دیدم. فیلمی مثل «فرار از تله» یا «کندو» و شاید به این دلیل که قبل از انقلاب بازی شده‌اند، ارزش‌های سینمایی‌شان چندان دیده نشده است، به‌ویژه فیلم «کندو».

من، داود رشیدی بچه خیابان ری کوچه آبشار... 

داود رشیدی که حالا با پیشوند «مرحوم» باید از او یاد کنیم، شاید از پرکارترین هنرپیشه‌ها و بازیگران سینما، تئاتر و تلویزیون باشد. مردی که در تمامی مقاطع این چند‌سال همیشه در قاب تلویزیون دیده شد. سال‌ها پیش در مستند «پرواز قرن» ایفای نقش کرد. مستندی که به مناسبت دهه فجر ساخته شد و تیمی از ایران راهی فرانسه شدند تا آن مهماندار که در پرواز معروف به پرواز انقلاب (هواپیمایی ایر فرانس) امام (ره) را از پلکان هواپیما پایین آورد، پیدا کنند. در آن فیلم مستند داود رشیدی نشان داد چقدر به زبان فرانسه مسلط است. زبانی نسبتا سخت که خود فرانسوی‌ها می‌گویند: ما آن‌قدر تند صحبت می‌کنیم که خودمان هم نمی‌دانیم چه می‌گوییم. (دیالوگ فیلم «بهشت است غرب»؛ ساخته کاستا گاواراس)

از داود رشیدی طی سال‌های حضورش، تا آن‌جا که اطلاعات ما دست می‌دهد؛ ۴٠فیلم سینمایی، ۵٢کار تلویزیونی (سریال تله‌فیلم، تله‌تئاتر، راوی) ٣تئاتر، ٣ تهیه‌کنندگی، یک کتاب و یک مستند باقی مانده است.

خوب یادم هست تابستان بود که به قول خانم برومند، همسر داود رشیدی قرار ملاقاتی با او تنظیم شد. قرار بود با او بنشینیم و از کارهایش در عالم سینما و تئاتر صحبت کنیم. ٢۴تیر بود. ملاقات باید در دفتر آقای رشیدی واقع در خیابان سهروردی تهران، انجام می‌شد. ساعت حدود ١٠در محل دفتر حاضر شدیم، اما گویا آقای رشیدی که قرار بود با خانم برومند در این گفت‌وگو حاضر شوند، کمی دیرتر از موعد می‌آمدند. «علی دهکردی» هم در دفتر بود. خانم منشی که از تأخیر آقای رشیدی اطلاع داشت، می‌گفت:     «حالا که قرار است کمی منتظر بمانید، بد نیست به لیست کارهای آقای رشیدی هم نگاهی بیندازید». منشی که خیلی سرحال به‌نظر نمی‌رسید، با جدیتی که معمولا در این نوع دیدارها انتظار نمی‌رود، چند برگ A۴ به ما داد که در آن سیاهه کارهای «داود رشیدی» به چشم می‌خورد.

دفتر رشیدی کمی قدیمی و کمی سنتی به‌نظر می‌رسید. در و دیوارش پر بود از پوسترهای کارهایی که آقای رشیدی در آن حضور داشته است. در محیط می‌شد چیزهایی دید که خبر از تعلق او به «سنت» می‌داد. حتی استکان‌هایی که در آن چای آورده بودند. انتظار کمتر از یک ساعت طول کشید. آقای رشیدی همراه خانم برومند آمدند.  

رشیدی از گذشته‌ها می‌گفت. از این‌که زندگی چطور گذشته است. در روایاتی که او از رویدادها داشت، موضوعی عجیب نهفته بود. حافظه قدیم او، مثل ساعت کار می‌کرد. چنان از جزییات ماجرا می‌گفت که هیچ کم‌وکاستی دیده نمی‌شد، اما وقتی به موضوعات اخیر می‌رسید، خانم برومند به کمکش می‌آمد. به‌ویژه آن‌جا که صحبت از مختارنامه شد، عملا هیچ به یاد نداشت. احساساتش آن‌قدر بی‌غش بود که به او غبطه می‌خوردم. از برخی امور که حرف می‌زد، چشمانش نمناک می‌شد. گاهی هم موضوعات کمیک تعریف می‌کرد و «قاه قاه» می‌خندید، مثل همان خنده‌های معروفش. از دو نفر خیلی خوب یاد می‌کرد. علی حاتمی و پرویز فنی‌زاده. آدم‌هایی که سال‌هاست از بین ما رفته‌اند. به‌ویژه وقتی از مرحوم فنی‌زاده حرف می‌زد بارها گفت: حیف شد؛ خیلی حیف شد.

 
در آنچه روی داد، خانم برومند نقش اصلی را بازی کرد. هم در هماهنگ‌کردن برنامه مصاحبه و هم در حین گفت‌وگو که هر جا، آقای رشیدی در خاطراتش نکته‌ای را از یاد می‌برد یا مواردی مانند بازی در سریال مختارنامه که اصلا در یاد نداشت را صحیح یا دوباره‌خوانی می‌کرد. احترام خانم می‌گفت: زندگی با داود برای من خوب و شیرین است که البته مثل همه زندگی‌ها فرازوفرود و سختی هم داشته است. مثلا برخی از کارهای تاریخی بود که وقتی داود در آنها نقش داشت برای ما سخت بود. گاهی اوقات با هم سر بعضی کارها حاضر می‌شدیم، اما زمان‌هایی هم بود که وقتی فیلمبرداری شروع می‌شد، تا یک ماه او را نمی‌دیدیم و این‌طور مواقع خیلی سخت بود.

مصاحبه با داود رشیدی، چند ساعتی طول کشید. چندساعتی که هنوز فرصتی پیش نیامده تا به‌طور کامل منتشر شود. هیچ‌وقت فضای کافی در جریده‌ای وجود نداشت تا  بتوانیم آن را به‌طور کامل منتشر کنیم و گویا تقدیر هم بر این قرار گرفته که آن را در مناسبت سالگرد تولد او منتشر کنیم:      

بیاید برای شروع از فیلم فرار از تله آغاز کنیم. فیلمی که نخستین کار سینمایی شما بود. در این فیلم نقش مردی را داشتید که دزد است. مردی که ریشه در یکی از عشایر دارد. آن سکانس از فیلم که همراه بهروز وثوقی به تماشای یکی از برنامه‌های سنتی عشایر عرب می‌روید، هنوز در یادم هست. بسیار تاثیرگذار بود به‌ویژه دیالوگی که بین شما و وثوقی ردوبدل می‌شود و درباره  سنت‌های عشیره‌ای حرف می‌زنید. در زندگی معمول هم از این دغدغه‌ها دارید؟

بله، حتما این‌طور است. البته متاسفانه آن سنت‌ها حالا از یاد رفته و چیزهای دیگری جایگزینش شده است. امروز میراث فرهنگی و معنوی عشایر در کل کشور رو به نابودی است و من از این بابت نگرانم. من به از دست رفتن سنت‌ها خیلی اهمیت می‌دهم. نکته‌ای که به نظر من جالب توجه است این‌که بخشی از این میراث معنوی گلیم، گبه و جاجیم است که از گذشته دور تنها به‌عنوان صنایع دستی یا وسیله‌ای تزیینی در بین عشایر به‌شمار نمی‌آمده، بلکه ذره‌ذره زندگی مردمان عشایر در تاروپود این دست بافته‌هاست. اگر به مناطق  ییلاق و قشلاق عشایر مراجعه کنیم، می‌بینیم تا همین چند‌سال پیش در یک منطقه عشایرنشین صد سیاه‌چادر بوده ولی متاسفانه امروز تعداد انگشت‌شماری از این سیاه‌چادرها و مردمان عشایری در آن‌جا هستند.

من، داود رشیدی بچه خیابان ری کوچه آبشار... 

دلیلش چیست؟ خودتان برآوردی از این به تحلیل رفتن سنت‌ها دارید؟

خب به‌طور طبیعی وقتی هرکدام از ما دغدغه‌ای داشته باشیم، درباره ابعادش فکر می‌کنیم. به نظر من آنچه باعث از دست رفتن این سنت‌ها شده، ریشه در مشکلات اقتصادی و تصمیمات ناآگاهانه برخی مسئولان مرتبط با عشایر دارد که باعث شده این افراد دچار فقر و تنگدستی شوند و نتوانند احتیاج‌های زندگی خود و حتی علوفه برای دام‌ها را فراهم کنند. به‌نظر من به دلیل فقر زیاد، بسیاری از عشایر ناخواسته دام و زندگی خود را می‌فروشند و درنهایت وارد جامعه شهرنشینی می‌شوند. اگر بخواهیم این موضوع را مدیریت کنیم، باید شرایطی به وجود آوریم که بشود اقتصاد عشایر را سامان داد. اگر قرار باشد وضع اقتصادی عشایر به همین شکل باشد، قطعا اتفاقی نمی‌افتد.

وقتی در ذهنم مرور می‌کنم، به‌نظرم موضوع از دست رفتن سنت‌ها، برای شما آن‌قدر مهم بوده که حتی در آثاری مربوط به این حوزه هم حضور پیدا کرده‌اید. اثری در این زمینه یادتان هست که درباره‌اش توضیح دهید؟

بله، اثری در این زمینه هست که در ذهنم ثبت شده؛ یکی از آخرین تجربه‌هایم در زمینه میراث فرهنگی و صنایع‌دستی است.  فیلم مستند «دست بافته‌های مادریم» را می‌گویم، فیلمی که به همراه همسرم (احترام برومند) در آن به نقش‌آفرینی پرداختم. موضوع صنایع دستی همیشه برای من میراثی جالب، قابل افتخار و دوست‌داشتنی بود، اما حضور در فیلم «دست بافته‌های مادریم» باعث شد به نحو دیگری در مورد این داشته‌ها بیندیشم.

حضور پیداکردن در این فیلم که روایت شادی، عشق و غم زنان عشایر در تاروپود گلیم، گبه و جاجیم است، علاقه و حساسیت مرا به موضع صنایع‌دستی دو چندان کرد، چراکه امروز می‌دانم این مردمان با چه شرایطی و در چه زیست بومی دست به خلق آثار هنری ایرانی می‌زنند. حضور من و احترام در فیلم «دست‌بافته‌های مادریم»  باعث شد تا حدود زیادی به ریزه‌کاری‌های موجود در این میراث آشنایی پیدا کنم.

اما حالا ظاهرا توجه خاصی به این داشته‌ها و سنت‌ها نمی‌شود؟

درست است اما اینها مال تغییراتی است که در طول زمان شکل گرفته است. به قول فرانسوی‌ها هر دوره علایق خود و خواست دوران خود را می‌طلبد. اگر به ارتباطات خانوادگی و دوستی بین آشنایان هم نگاه کنید، دگرگونی که از آن سخن می‌گویم را درک می‌کنید. همه‌چیز تغییر کرده است. بخشی از این تغییر را باید به حساب دوره و زمانه بگذاریم. زندگی سریع‌تر شده و گرفتاری مردم بیشتر است. اما نکته‌ای هست که نباید آن را از یاد ببریم. نباید از یاد ببریم دوره و زمانه تا حد خاصی مقصر هستند، اما بقیه‌اش تقصیر ما است که دور و برمان را بیش از حد شلوغ کرده‌ایم. درواقع انگار ریش و قیچی را به دست روزگار سپرده‌ایم و ارتباط‌های‌مان رنگ‌وبوی گذشته را ندارند.

مثلا توجه به هنر فرش کمتر شده و این موضوع بیشتر متوجه خود ما است. البته تا حدودی می‌شود به ارایه کارهای نو در زمینه صنایع‌دستی توجه کرد و توجه مردم و مسئولان را معطوف به این هنرها کرد، اما بخش دیگر ماجرا اساسا زندگی شهری به‌صورت نصفه‌ونیمه است که خیلی از ما را اسیر خود کرده و نمی‌گذارد به آن طرف شهر هم نگاه کنیم. به روستا و عشایر هم نگاه کنیم.

نکته جالب درباره علاقه‌تان به سنت ایرانی، عشایر، گبه و گلیم و همه این چیزها، آن‌جاست که می‌دانیم شما مدت زیادی خارج از کشور زندگی کرده‌اید. یادم هست وقتی شما را در مستند «پرواز قرن» دیدم، همان مستندی که برای پیدا کردن مهماندار ایرفرانس به فرانسه رفته بودید، خیلی خوب فرانسه صحبت می‌کردید…

بله! من فرانسه را به خوبی صحبت می‌کنم. مثل زبان مادری. درباره آن مستند هم خب موضوعاتی هست که نمی‌خواهم سرتان را به درد بیاورم و از آن عبور می‌کنم. اما درباره این‌که فرانسه را به خوبی صحبت می‌کنم، دقیقا به همان دلیل است که خودتان گفتید. من سال‌ها زیادی را در خارج از کشور زندگی کردم. دلیلش را هم چند باری گفته‌ام و به نظر خیلی‌ها می‌دانند. پدر من جزو کادر وزارت خارجه بود، ما هم به دلیل ماموریت پدرم، در بروکسل به سر می‌بردیم و بعدها هم به فرانسه رفتم و چند سالی در آن‌جا زندگی کردم.

الان که ظاهرا مدارس ایرانی در خارج از کشور وجود دارد و برای فرزندان کارکنان سفارتخانه‌ها و دیگرانی که به دلیل ماموریت‌هایی به خارج از کشور می‌روند، این موقعیت هست که در مدارس ایرانی درس بخوانند، اما آن زمان این‌طور نبود. برای اعضای سفارتخانه‌ها و خانواده‌های‌شان این امکان بود که در مدارس خوب درس بخوانند. برای من هم مانند فرزندان دیگر اعضای وزارت خارجه، این موقعیت بود که در مدرسه‌ای خوب درس بخوانم. یادم هست که من را در یکی از بهترین مدارس بروکسل ثبت‌نام کردند. آن موقع در مقطع دبیرستان درس می‌خواندم.

من، داود رشیدی بچه خیابان ری کوچه آبشار... 

دبیرستان‌مان شبانه‌روزی بود و ٢۴ساعته در آن‌جا حضور داشتیم، مگر وقتی که تعطیلات بود. هیچ یادم نمی‌رود که شب نخست چقدر برایم سخت گذشت. معمول این است که مدارس شبانه‌روزی خوابگاه دارند و دانش‌آموزان زندگی خوابگاهی را تجربه می‌کنند. آن شب روی تختم دراز کشیده بودم و کسی را هم نمی‌شناختم که با او صحبت کنم یا درددل.

اگر این‌طور بود می‌شد نشست و با بچه‌ها از این‌طرف و آن‌طرف گفت و نبود پدر و مادر را از یاد برد. اما من که تا آن زمان در میان خانواده بودم و در میان دوستان، دایم تصاویری از پدر، مادر و خواهرم جلوی چشمم بود. یاد دوستانم افتاده بودم که اگر می‌بودند، چقدر خوش می‌گذشت. هیچ یادم نمی‌ر‌ود که آن شب تا صبح گریه کردم. برای این‌که کسی متوجه نشود، روی تختم دراز کشیده بودم و پتو را هم کشیدم روی سرم. آرام و بی‌صدا گریه می‌کردم و به تنهایی‌ام لعنت می‌فرستادم.

روزهای بعد هم همین‌طور گذشت. خیلی احساس تنهایی می‌کردم. اما خب قرار نبود که همیشه این‌طور باشد، وضع آن‌طور بود و من هم باید با آن کنار می‌آمدم. کم‌کم به این فکر افتادم که اگر قرار است احساس تنهایی کمتری داشته باشم و دایم به فکر خانواده و دوستانم نیفتم، باید دوستانی برای خودم پیدا کنم. از آن زمان به بعد بود که اوضاع بهتر شد. با چند نفری آشنا شدم و کم‌کم اوضاع طوری شد که با همه آنها صمیمی شدم. همه جا با هم بودیم و آتش می‌سوزاندیم. مثل همه بچه‌های دیگر در این سنین. کم‌کم من و دوستانم شده بودیم یک گروه، نه اصلا یک باند. واقعا مثل اعضای یک باند رفتار می‌کردیم.

احتمالا آن زمان که با دوستان‌تان هماهنگ شده بودید دیگر وضع‌تان بهتر شده بود و وقت خوش‌گذراندن هم فرارسیده بود؟

هاه! درست است. واقعا دوران خوبی شروع شده بود. خیلی کارها می‌کردیم.

مثلا چه کارهایی؟

شما وقتی در دوران دبیرستان بودید با دوستان‌تان چه‌کار می‌کردید؟ ما هم همان کارها را می‌کردیم.

می‌دانید چرا پرسیدم؟ به این دلیل که برایم این سوال بود و هست که تفاوت من که در ایران بزرگ شدم و درس خواندم با کسی که در اروپا درس خوانده و بزرگ شده، چیست؟ مثلا من خودم خیلی کارها در دوران دبیرستان یا در دوران دانشجویی انجام دادم که عنصر شرارت در آن بوده، مثلا ما کلید خوابگاه را کش رفته بودیم و از روی آن یکی ساخته بودیم و هر وقت دل‌مان می‌خواست به خوابگاه می‌آمدیم، شما هم از این شرارت‌ها می‌کردید؟

تا دل‌تان بخواهد. یادتان نرود که از لحاظ کلی تفاوتی بین کسی که در دوره دبیرستان قرار دارد در ایران و فرانسه یا اتریش نیست. همه آدم‌هایی که در این سنین هستند، دوست دارند شرارت کنند و اصلا شرارت جزیی از این سن‌وسوال است، اتفاقا همین شرارت‌هاست که خاطرات آن دوران را شکل می‌دهد و تا ابد در ذهن آدم می‌ماند. من هم در آن دوران مثل بقیه شرارت‌هایی می‌کردم که دوران خوبم را رقم زده و خاطراتش هنوز در ذهنم مانده است.

نمونه‌هایش را می‌گویید؟

ما آن زمان زندگی خوابگاهی داشتیم. طی مدت تحصیل در دبیرستان با تعدادی از بچه‌ها اخت شده بودم که با هم یک باند را تشکیل داده بودیم. ویژگی زندگی خوابگاهی این است که باید نظم خاصی را در آن رعایت کنید. قانون دارد و قاعده. مثلا شب‌ها تا دیروقت نمی‌توانستیم بیرون بمانیم. ساعت ٨ باید در خوابگاه می‌بودیم، نه دیرتر. بعد هم باید مستقیم می‌رفتیم توی تختخواب و می‌خوابیدیم. مدیر خوابگاه روی این موضوع حساس بود، چون مدیر دبیرستان بازخواستش می‌کرد. حقم داشت. دبیرستان ما از مدارس خوب و صاحب‌نام بود و تعداد زیادی از فرزندان مقامات در آن درس می‌خواندند.

مسئولیت زیادی برای مدیر دبیرستان و مدیر خوابگاه داشت، آنها هم تا می‌توانستند سخت می‌گرفتند. یادم نمی‌رود که همین موضوع باعث شده بود خوابگاه نگهبان داشته باشد. شب‌ها هر دوساعت یک‌بار می‌آمد داخل و همه‌چیز را چک می‌کرد، این‌که آیا کسی هست که سرجایش نباشد یا آیا همه خوابند یا در گوشه‌وکنار گعده گرفته‌اند. ساعت ورود و خروج هم دایم چک می‌شد. یکی از خواسته‌های ما در آن زمان این بود که بتوانم شب را بیرون از خوابگاه باشیم، اما با آن مقررات سفت‌وسخت، امکان‌پذیر نبود. راه‌حلی که من و بچه‌ها برای بیرون ماندن از خوابگاه پیداکرده بودیم، فرار بود.

خب وقتی فرار می‌کردید با چک‌های هر دوساعت یک‌بار چه می‌کردید؟

راه‌حلش ساده بود. مدیر خوابگاه با آن مقررات و تنبیهاتی که درنظر داشت، بعید می‌دانست کسی ریسک شب بیرون ماندن را به جان بخرد. چک‌ها دوساعته هم این‌طور بود که نگهبان با چراغ‌قوه‌ای به‌دست وارد خوابگاه می‌شد و جای بچه‌ها را چک می‌کرد. ما به تجربه فهمیده بودیم که نگهبان‌ها خیال‌شان راحت بود که کسی جرأت شب بیرون ماندن را ندارد تا چه رسد به فرار. می‌آمدند چراغ‌قوه‎ می‌انداختند و وقتی می‌دیدند بچه‌ها سرجای‌شان خوابیده‌اند، می‌رفتند.

شما چه می‌کردید؟

کاری که ما می‌کردیم این بود که بین دو کشیک که هر دو ساعت یک‌بار بود و نگهبان همان اول که پست را تحویل می‌گرفت، می‌آمد و سالن را چک می‌کرد، فرار می‌کردیم. از پنجره بیرون می‌پریدیم و روی پشت‌بام می‌رفتیم، بعد می‌پریدیم توی حیاط و فرار. برای جای‌خالی هم راه‌حل ساده‌ای گیر آورده بودیم، در اصل از اطمینان نگهبان‌ها و مدیر خوابگاه به تاثیر تنبیهات‌شان استفاده می‌کردیم.‌ پتو را لوله می‌کردیم و با متکا طوری به جای خودمان  قرار می‌دادیم که نگهبان وقتی از دور چک می‌کرد، تصورش این بود که یک نفر روی تختخواب است. یادش به‌خیر دوران خوبی بود.

من، داود رشیدی بچه خیابان ری کوچه آبشار...

با این حساب دل‌تان خیلی تنگ نمی‌شد؟

نه این‌طور هم نبود. ما خوش می‌گذراندیم، خیلی هم خوش می‌گذراندیم، اما بعضی شب‌ها  واقعا دلتنگ می‌شدم. (الان هم دلتنگ گذشته‌ام). آن وقت بود که مثل همان شب نخست خوابگاه، پتو را می‌کشیدم روی سرم و به یاد پدر و مادرم، به یاد خواهرم و دیگر دوستانم، اشک می‌ریختم، اما در این زمان اوضاع طوری شده بود که این حالت خیلی دوام نداشت. خب سنم کم بود و زرق‌وبرق اطراف هم بی‌تاثیر نبود. مهمتر از همه، بچه‌هایی بود که در اطرافم بودند. همین می‌شد که خیلی زود غم‌ها از یادم می‌رفت و دوباره‌ آش همان ‌آش و کاسه همان کاسه بود.

بعد چه شد؟ منظورم این است که دبیرستان تمام شد. دانشگاه هم رفتید…

من تا کلاس یازدهم در بروکسل بودم و دیپلمم را هم در پاریس گرفتم. آن زمان که در خوابگاه بودیم، شنبه ظهر تا یکشنبه شب مرخصی داشتیم. در بروکسل به این دلیل که پدرم به پاریس منتقل شده بود، پسرعمه‌ام سرپرستی من را به عهده داشت. خوب یادم هست با هم به سینما می‌رفتیم. آدم خوش مشربی بود. یکی از کارهای‌مان در آن زمان این بود که چون سینماها خیی شلوغ بود، ما هم توی صف نمی‌ایستادیم، معمولا هم با اعتراض مردم روبه‌رو می‌شدیم.

چطور شد که سر از تئاتر درآوردید؟

وقتی من به پاریس رفتم، کلاس دوزادهم بودم. دیپلمم را در پاریس گرفتم و به دانشگاه رفتم تا علوم سیاسی بخوانم.

علوم سیاسی؟ چرا این رشته؟

خواست پدرم بود. خب شما از آدمی که جزو کادر وزارت امور خارجه یک کشور است، چه انتظاری دارید؟ پدر من هم همان ویژگی‌ها را داشت، اما با فعالیت من در تئاتر مخالف نبود. فقط می‌گفت: داود جان بیا منطقی باشیم. تو یک خواسته داری و من هم خواسته‌هایی دارم. می‌خواهی در تئاتر فعالیت کنی؟ از نظر من ایرادی ندارد، اما باید یک رشته دانشگاهی را بخوانی و پایان‌نامه‌ات را هم بگیری. حرف مردم خیلی مهم نیست، اما اگر این کار را نکنی می‌گویند نتوانست درس بخواند، رفت پی یللی تللی. رفت و مطرب شد. اینها حرف پدرم بود که از دغدغه‌هایش ناشی می‌شد. من هم اعتراضی نکردم. اتفاقا راضی هم بودم، چون آن زمان داشتن لیسانس علوم سیاسی در ایران  به کار می‌آمد. اصلا در دید خیلی‌ها تاثیر داشت.

بعد از اتمام دانشگاه سراغ تئاتر رفتید؟

نه این‌طور نبود. من وقتی نظر پدرم را فهمیدم، همزمان که در دانشگاه علوم سیاسی می‌خواندم، در کلاس بازیگری تئاتر هم شرکت می‌کردم. استادم در آن کلاس، خانم لاشنال بود که اسم‌ونامی هم داشت. او دستیار یکی از کارگردانان معروف در مکتب پاریس بود.

در جایی دیدم که گفته بودید استاد تئاترتان خیلی شما را دوست داشت. منظورتان همین خانم لاشنال بود؟

بله. او تاثیر زیادی بر من گذاشت. او مسن بود، اما در عین‌حال بسیار شاد، سرزنده و مهربان. ارتباطش با من آن‌قدر خوب بود که برایم کلاس خصوصی هم می‌گذاشت. از همان کلاس‌ها بود که به دنیای حرفه‌ای تئاتر قدم گذاشتم. در آن زمان خانم لاشنال تئاتری به نام  آنتیگونه در دست ساخت داشت، با همکاری فردی به نام بارژا. من هم در آنتیگونه نقش سرباز را بازی می‌کردم.

چطور نقشی بود؟

به‌نظر من نقش خوبی بود. اگر آنتیگونه را خوانده باشید، یک سرباز هست که معروف‌ترین چیزی که ممکن است در ذهن‌تان مانده باشد این است که خبر می‌آورد که آنتیگونه پس از این‌که برادرش کشته می‌شود، او را دفن می‌کند. من نقشه سربازی را داشتم که خبر می‎آورد آنتیگونه خاک روی جسد برادرش ریخته است. این نقش کمی هم جنبه‌های کمیک دارد.  

من، داود رشیدی بچه خیابان ری کوچه آبشار... 

فی‌‌سبیل‌الله کار کردید؟

نه، آن کار، کاری نیمه‌حرفه‌ای بود، اما بابتش دستمزد ‌گرفتم.

چطور وارد کار حرفه‌ای تئاتر شدید؟

قبل از این‌که به ایران برگردم، وارد کار حرفه‌ای تئاتر شدم. کار حرفه‌ای را با خانم لاشنال شروع کردم. تجربه خیلی خوبی را با او در تئاتر حرفه‌ای کسب کردم. البته این را هم بگویم در ژنو تئاتر «کاروژ» تئاتری کاملا حرفه‌ای بود که زیرنظر فردی به نام «سیمون» کار  می‌کرد و من آن‌جا هم رفتم.

همان سیمون معروف که بازیگر سینما بود؟

نه؛ مدیر کاروژ پروفسور سیمون، پسر او بود. یادم هست وقتی رفتم تا خودم را به او معرفی کنم و بگویم علاقه‌مندم که در تئاتر او کار کنم، یک داستان ایرانی را اجرا کردم. او آن‌قدر مجذوب شده بود که اصلا نفهمید کی سیگارش تمام شد. وقتی فهمید که گرمای ته مانده سیگار دستش را اذیت کرد و سیگار از دستش افتاد. این امتحان ورودی من به کاروژ  بود، سیمون آن‌قدر در کار فرو رفته بود که آن همه چیز یادش رفته بود. نخستین تئاتری که در آن‌جا بازی کردم، در نمایش ایوانوف بود. یادم نمی‌رود دستمزدی که از این کار گرفتم، نخستین دستمزد حرفه‌ای بود که با دوستان جشن گرفتیم و خوش‌گذراندیم.

کمی از زندگی‌تان هم بگوید. منظورم آن بخش است که در تهران بودید؟

من متولد تهرانم‌ سال ١٣١٢، خیابان ری، کوچه آبشار. فکر  کنم این را دیگر همه می‌دانند، چون بارها گفته‌ام، یعنی هر کدام از همکاران‌تان که پیش من آمده، گفته‌ام که نخستین تئاتری که بازی کردم، در نمایشی به کارگردانی استاد نوشین بود. توسط دخترخاله‌ام به او معرفی شدم. استاد نوشین در آن نمایش به تعدادی بچه نیاز داشت که باید نقش شاگردان یک کلاس را ایفا می‌کردند.

گفتید استاد نوشین بد نیست از او هم یادی کنیم…

تئاتری‌ها همه او را می‌شناسند. با واسطه یا بی‌واسطه. واقعا و به معنی واقعی کلمه استاد بود. او مردی بزرگ و استادی بی‌نظیر در تئاتر ایران بود که بعید است کسی نقش او را در تئاتر نادیده بگیرد. البته این رسم روزگار است که  افرادی چون او را از یاد ببرند، اما نمی‌توان نقشش در تئاتر ایران را از ذهن‌ها پاک کرد.

نام آن نمایش را به یاد دارید؟

بله. «مردم» اثر اصالتا فرانسوی بود، اما به فارسی ترجمه شده بود و من هم به‌عنوان یک شاگرد مدرسه‌ای در آن نقش داشتم. صحنه نخست، در کلاس درس اتفاق می‌افتاد که خود استاد نوشین معلش بود. در آن صحنه نوشین از کلاس می‌پرسید یک معلم خوب و فداکار وقتی بعد از کلاس درس به خانه می‌رود، چه حالی دارد؟ یکی از شاگردان دست بلند می‌کرد و می‌گفت آقا خستس و بعد مردم می‌خندیدند. من خیلی دوست داشتم این دیالوگ را خودم بگویم. همیشه آرزو می‌کردم او نیاد و من بگویم یا قبل از این‌که او دست بلند کند، من دست بلند کنم و بگویم، اما هیچ‌وقت جرأت نکردم.

این نخستین‌بار تماسم با آیین تئاتر بود. از اول هم می‌آمدم و تماشا می‌کردم که بازیگران می‌آیند و هنوز تماشاچی نیامده و پرده هم افتاده. بعد رد می‌شوند و می‌روند و گریم می‌کنند و لباس‌های‌شان را عوض می‌کنند. بعد کم‌کم تماشاچی‌ها می‌آمدند و صدای تماشاچیان را آدم از پشت پرده می‌شنید که کم‌کم بلند‌تر می‌شد. همه اینها در خاطرم مانده. وقتی که پرده باز می‌شد، نور درون صحنه می‌تابید و مردم خاموش می‌شدند. این آیین و مراسم خیلی برای من جالب بود. هنوز هم آن‌روزها در ذهنم مانده. نخستین برخوردم با تئاتر حرفه‌ای با استاد نوشین بود که خیلی در تاریخ ما مرد مهمی بود.

من، داود رشیدی بچه خیابان ری کوچه آبشار... 

اینها گذشت و شما خارج رفتید و برگشتید. در ایران اوضاع چطور گذشت؟

وقتی برگشتم همان ابتدا به اداره هنر‌های دراماتیک رفتم. آن زمان  ریاست اداره برعهده فردی به نام «دکتر فروغ» بود. او آدمی بزرگ و کار بلد بود، اما مته به خشخاش می‌گذاشت. نمی‌دانم اما شاید دلیلش این بود که با هم آشنایی خانوادگی داشتیم، اما هر چه بود، استخدام شدم. خودم علاقه به کارگردانی داشتم، اما او می‌گفت بهتر است بازیگری کنی. کار همان شد که او می‌خواست، اما  من هم بیکار ننشستم و دست آخر قبول کرد که به‌عنوان  بازیگر و کارگردان استخدام شوم. با استاد سمندریان هم همان جا آشنا شدم. ارتباط خوبی با هم داشتیم.

علی حاتمی در همین دوره در کلاس‌های من شرکت می‌کرد و او را از این طریق شناختم. علی، این خصلت را داشت که خجالت نمی‌کشید. وقتی از بچه‌ها می‌پرسیدم که چه‌کسی حاضر است اجرا کند، او تنها کسی بود که اعلام آمادگی می‌کرد.    

رابطه‌تان با علی حاتمی چطور شکل گرفت؟

من او را در همان کلاس‌هایی که خدمت‌تان عرض کردم دیدم. شاگردم بود، اما کم‌کم هوش و دقت و به‌ویژه علاقه‌اش من را متوجه او کرد. بعد از مدتی رابطه ما از آن رابطه کلاسی خارج شده بود و جاهای دیگر به ملاقاتم می‌آمد. حتی این رفت‌وآمدها بیشتر  شد و به رابطه خانوادگی انجامید. رفت‌وآمدها آن‌قدر زیاد شده بود که دختر من و علی، خیلی به هم انس گرفته بودند و حتی با هم مدرسه می‌رفتند و برمی‌گشتند. وقتی حاتمی «حسن کچل» را نوشت، از من خواست آن را کارگردانی کنم. کار سختی بود. نمایشنامه کاملا کاری ایرانی بود و من هم تجربه اجرای کار ایرانی نداشتم. اصلا آن‌قدر گفته بودن که رشیدی فرنگی‌کار است که خودم هم باورم شده بود و درک نمی‌کردم که چرا کارگردانی کار به من پیشنهاد شده.

نمی‌دانم پرویز فنی‌زاده را می‌شناسید یا نه؟

 همان فنی‌زاده که در دائی‌جان ناپلئون هم نقش داشت؟

دقیقا! خدا رحمتش کند در کار نمایش اعجوبه بود، اما خیلی حیف شد. واقعا حیف شد.

چرا؟

او استعداد خارق‌العاده‌ای داشت. به‌نظر من آن‌طور که باید شناخته نشد و قدرش را هم کسی ندانست. وقتی او را به‌عنوان نقش اول انتخاب کردم، خیلی‌ها با نظر من مخالف بودند. اما وقتی کار اجرا شد، به‌نظر من تکرار نشدنی ظاهر شد. آن‌قدر خوب بازی کرد که شش هفت ماه یا در همین حدود، کار روی صحنه بود. استقبال مردم باورنکردنی بود.

شما ازجمله بازیگران پرکاری هستید که هم در سینما، هم در تئاتر و هم در تلویزیون حضوری مستمر داشتید. اگر الان از شما بپرسیم که کدام کارهارا  بیشتر دوست دارید، چه می‌گویید؟

اگر ناراحت نمی‌شوید، خیلی مستقیم و سرراست می‌گویم این از سوال‌های بی‌معنایی است که معمولا پرسیده می‌شود. خب وقتی یک نفر، بازیگر حرفه‌ای است، همه‌ کارها را انتخاب کرده و تقریبا می‌توان گفت با آگاهی دست به انتخاب زده است.

آخر، هستند بازیگرانی که از روی اجبار مالی یا تنگناهای دیگر برخی از کارها را بازی می‌کنند. قبول ندارید؟

 این را قبول دارم. بازیگر هم مثل تمام آدم‌های دیگر نیازهایی دارد. ممکن است در تنگنا قرار بگیرد و گاهی هم مجبور شود برخی از نقش‌ها را از روی اجبار بپذیرد.

من، داود رشیدی بچه خیابان ری کوچه آبشار... 

برای شما هم این اتفاق افتاده؟

بله، برای من هم اتفاق افتاده. من هم مثل بقیه اما سعی‌ام همیشه این بوده تا درست انتخاب کنم. من تقریبا تمام کارهایی را که انجام دادم، دوست دارم. این‌که بگویم همه‌شان مثل فرزند من هستند که اغراق است، اما دوست دارم. البته این را هم بگویم که بعضی‌وقت‌ها کارهایی بود که وقتی پخش می‌شد خیلی دلچسب نبود. در زمان تولید همه چیز خوب پیش می‌رفت و به‌نظر کار خیلی خوبی می‌رسید، اما وقتی پخش می‌شد، انگار چیز دیگری بود.

پس برای شما هم هستند کارهایی که از بقیه بیشتر در ذهن‌تان مانده یا آنها را بیشتر از بقیه کارها دوست دارید؟

اگر این‌طور به ماجرا نگاه کنیم، بله. می‌توانم هزاردستان را نام ببرم. آوای فاخته هم خوب بود یا عطر گل یاس. یکی از این‌روزها و معصومیت از دست رفته هم کارهای خوبی بودند.

اینها سریال‌ها و کارهای تلویزیونی بود. در کارهای سینمایی چطور؟

 شیلات و کندو جزو کارهایی است که نمی‌توانم از یاد ببرم.

از تئاتر هم بگویید..

در انتظار گودو و بعد پیروزی در شیکاگو.

از میان کارگردان‌هایی که با آنها کار کردید، اسم آقای میرباقری زیاد به چشم می‌خورد…  

بله. نخستین‌بار در سریال گرگ‌ها بود که با او آشنا شدم. قبلش نمی‌شناخمش، اما وقتی با هم صحبت کردیم، معلوم بود خیلی اهل مطالعه است.  از همان کار به بعد با هم رفاقت پیدا کردیم و بعد در کارهای دیگر با هم همکاری کردیم. به نظر من میرباقری از کارگردان‌هایی است که ماندگار خواهد شد. او در مسیر حرفه‌ای خود، یک مسیر مشخص را دنبال کرده و ادامه داده است. به‌نظر من عامل موفقیتش همین موضوع است. او یک مسیر مشخص را ادامه داده، در آن مطالعه کرده و صاحب بینش شده ‌است. برای همین جزو آدم‌های کاربلد ما در ساخت سریال‌های تاریخی است.

کار در سینما چطور برای شما آغاز شد؟

من نخستین نقش سینمایی‌ام را در فیلم «فرار از تله» در کنار بهروز وثوقی بازی کردم. کارگردان آن فیلم، جلال مقدم بود. مقدم را از قبل می‌شناختم. بعد از آن در فیلم «کندو» حاضر شدم. یک فیلم دیگر هم بود به نام «فدایی» که کارگردانش آقای علامه‌زاده بود.

اینهایی که می‌گویید قبل از انقلاب است  یا بعد آن؟

اینها همه فیلم‌هایی است مربوط به زمانی که شما اصلا نبودید. مال قبل انقلاب. در همان زمان من فیلم «جهنم به اضافه من» را هم بازی کرد. کار دیگری هم بود که با مرحوم فردین در کنار هم نقش ایفا کردیم. اسمش «میعادگاه خشم» بود.

بعد از انقلاب به‌هرحال شرایط سخت‌تر شده بود. در آن زمان هم در فیلمی حاضر شدید؟

این‌که شرایط سخت‌تر شده بود، درست است، اما بعد از مدتی فیلم‌های خوبی ساخته شد. همان اوایل انقلاب، «آقای هیروگلیف» را بازی کردم. کارگردانش آقای عرفان بود، البته آن کار توقیف شد. «جایزه»، «رهایی» «گل‌های داودی» و «بی‌بی چلچله» فیلم‌هایی بود که همان یکی دو‌سال بعد از انقلاب ساخته شد و من در آنها نقش داشتم. در همان سال‌ها بود که فیلم «شیلات» را به کارگردانی رضا میرلوحی بازی کردم، در فیلم نقش «خوجه ممد» را بازی می‌کردم و به‌نظر من فیلم بسیار خوبی بود.

شما در تلویزیون هم کارهای زیادی کردید؟

کار من در تلویزیون به دعوت آقای قطبی آغاز شد. البته من در آن زمان با عنوان مدیریتی کار را آغاز کردم. قطبی پیشنهاد کرد که کل کارهای نمایشی تلویزیون که بخش تئاتر و سریال را دربرمی‌گرفت، با نظر من باشد. آن زمان من با عنوان اداری مدیر گروه نمایش، وارد تلویزیون شدم. آن زمان ما یک شورا داشتیم که آقای علی نصیریان و علی حاتمی هم عضوش بودند و به‌خاطر  رابطه خوبی که داشتیم، تعامل بسیار مناسبی در شورا ایجاد شد.

من، داود رشیدی بچه خیابان ری کوچه آبشار... 

آدم‌های دیگری هم عضو این شورا بودند. در شورا چه می‌کردید؟

غیر از حاتمی و نصیریان، جلال ستاری، شنگله، زهری و پزشک‌زاده هم بودند. در این شورا ما تمام نمایش‌ها، سریال‌ها و تئاترهایی را که قرار بود تولید شود، تایید می‌کردیم.

آن زمان کار چطور بود؟

به‌نظر من فضای کاری آن زمان با امروز قابل مقایسه نیست. فضا آن‌قدر نامناسب بود که من مجبور شدم از وزارت فرهنگ و ارشاد، استعفا بدهم. بعد از استعفا بود که به تلویزیون آمدم.

 می‌شود مقایسه‌ای بین فضای کاری در دوره امروز و آن روز انجام داد؟

فضا خیلی فرق کرده، آن زمان به‌ندرت کاری مجوز پیدا می‌کرد که روی صحنه برود. الان عده‌ای نق می‌زنند که فضا بد است، اما آن دوره را درک نکرده‌اند.

از زندگی شخصی‌تان اگر بپرسم اشکالی ندارد؟

تا آن‌جا که بتوانم پاسخ می‌دهم.

با خانم برومند چطور آشنا شدید؟

ما در اصل با یک واسطه آشنا شدیم. یکی از دوستان مشترک‌مان موجب این آشنایی شد و بعد هم با هم ازدواج کردیم.

شما هر دو هنرمند هستید و احتمالا در زندگی هنری مشکلاتی هم داشته است؟

زندگی در حالت معمول، نظم و ترتیب خاصی می‌خواهد، اما در زندگی یک بازیگر چنین نظمی را نمی‌توان به‌طور کامل پیاده کرد. من وقتی سریال گرگ‌ها فیلمبرداری می‌شد، زمان زیادی در خانه نبودم. این یک نمونه است. ممکن است در زندگی عادی وقتی مردی یک‌ماه در منزل نباشد، همسرش تحمل نکند، اما در زندگی یک هنرپیشه، این موارد زیاد اتفاق می‌افتد. اصلا موضوعی طبیعی است. در زندگی هنرمندان یک مشکل دیگر هم هست. البته من آن را مشکل نمی‌دانم، اما عده‌ای را دیده‌ام که آن را معضل می‌دانند. یک هنرمند وقتی در میان مردم ظاهر می‌شود، به‌ویژه اگر هنرمندی شناخته‌شده باشد، مردم به او رجوع می‌کنند، می‌خواهند عکس بگیرند و ممکن است کسی خسته شود، اما اینها هم جزیی از زندگی هنرمند است. متاسفانه خیلی‌ها خودشان را می‌گیرند، اما من واقعا از این رفتار ناراحت می‌شوم. به آنها می‌گویم اگر مردم نباشند، شما نیستید. بگذار مردم بیایند و با تو سخن بگویند. بگذار از تو فاصله نگیرند.


منبع: برترینها

باورهای اشتباه در مورد دیکتاتورهای جهان (۲)

: همانطور که در قسمت اول این مطلب گفته شد دیکتاتورها انسان های مرموزی هستند که به دلیل مخفی کردن شرایط زندگی خود و تبلیغات دروغین فراوان، اطلاعات دقیق و درست کمی در مورد زندگی روزمره و فعالیت های آن ها موجود است به نحوی که داستان سرایی های بسیاری ، چه مثبت و چه منفی، در مورد آن ها صورت می گیرد که هیچکدام واقعیت نداشته و رسانه های موافق و مخالف هر بار پر و بال بیشتری به آن ها داده و باعث می شوند که مردم این داستان های غیرواقعی را حقیقت تلقی کنند.

گاه داستان های هولناکی در مورد جنایات این افراد گفته می شود که واقعیت خارجی ندارند و شاید بتوان ادعا کرد که امکان وقوع آن ها وجود ندارد. برخی اوقات نیز در مورد صفات خوب این افراد گزافه گویی هایی صورت می گیرد که این دسته نیز واقعیت ندارند. هر کدام از این افسانه سازی ها هدفی را دنبال می کنند که گاه در جهت ترور شخصیت یک فرد و گاه در جهت تقدس اوست. در قسمت دوم این مطلب قصد داریم شما را با افسانه های غیرمعقول دیگری که حول زندگی دیکتاتورهای بزرگ گفته شده است آشنا کنیم. با ما همراه باشید.

۶- برنامه ی قطارهای بنیتو موسولینی

همیشه گفته شده است که بنیتو موسولینی یک دیکتاتور بی رحم بوده که افراد زیادی را به قتل رسانده و آزادی های عمومی مردم ایتالیا را در برهه ی زمامداری خود محدود کرده بود اما دستکم او کاری کرده بود که قطارها کاملاً به موقع حرکت کنند. معمولاً از این ادعا برای انتقاد در مورد زیرساخت ها و سیستم حمل و نقل کشورهای دموکراتیک استفاده می شد. حتی در سال ۲۰۱۵، ریچارد کوهن در روزنامه ی نیویورک دیلی نیوز  در مقاله ای به تمجید از  سیاست های توتالیتری گاه و بیگاه لی کوان یو، موسس کشور سنگاپور و رژیم دیکتاتور او پرداخت.

۹ افسانه و باور اشتباه در مورد دیکتاتورهای جهان که واقعیت ندارند (2) 
در دوران جنگ جهانی اول، سیستم حمل و نقل ریلی ایتالیا به شدت آسیب دیده و به حال خود رها شده بود و بعدها وضعیت این بخش از زیرساخت های کشور بهبود یافت. اما بخش زیادی از این نوسازی ها قبل از این که موسولینی در سال ۱۹۲۲ قدرت را در این کشور به دست بگیرد صورت گرفته بود. کسانی که در دوران حکومت فاشیستی موسولینی در ایتالیا در سیستم حمل و نقل ریلی کشور کار می کردند به اعتراف خودشان همیشه دیر به سر کار می رفتند. موسولینی در هیچ کجای زندگی نامه ی خودنوشته اش به این موضوع اشاره نکرده و در زندگی نامه هایی که به قلم دیگران نوشته شده نیز به ندرت به این موضوع پرداخته شده است.

در کتاب «امپراطوری رومی موسولینی» (Mussolini’s Roman Empire) نوشته ی مک اسمیت این ادعا تنها یک تبلیغات دولتی عنوان شده است:” این ادعا شکل گرفت که اروپا در حسرت قطارهای ایتالیایی به سر می برد. این یک بزرگنمایی توسط موسولینی بود که نهایت تلاش خود را می کرد تا سیستم ریلی ایتالیا را به نماد پیشرفت و کارآیی فاشیسم تبدیل کند و تا حدود زیادی نیز موفق شد موفقیت هایی که در این زمینه قبل از سال ۱۹۲۲ انجام گرفته بود را به نام خود و حکومتش ثبت کند. تبلیغات وی موفقیت آمیز بود اما بسیاری از مسافرانی که در زمان حکومت موسولینی به ایتالیا سفر کرده بودند این ادعا را افسانه و غیرواقعی دانسته اند.

در سال ۱۹۳۶، یک روزنامه نگار آمریکایی به نام جورج سلدز به انتقاد از آمریکایی هایی پرداخت که بعد از بازگشت از ایتالیا در مورد توانایی ها و اقدامات موثر موسولینی در حرکت دادن به موقع قطارها یاوه سرایی کرده و اعلام کرد که این ادعاها معمولاً در جواب انتقاداتی که از شیوه ی حکومتی موسولینی می شود ارائه می گردند. سلدز در این باره می گوید:” درست است که اکثریت قطارهای اکسپرس بزرگ که در زمینه ی جابجایی توریست های خارجی فعالیت دارند معمولاً به موقع حرکت می کنند اما این موضوع در مورد خطوط ریلی دیگری بخصوص قطارهای کوچک و محلی صحت نداشته و این قطارها معمولاً با تاخیرهای زیاد حرکت می کنند.


۷- نوادگان چنگیز خان

عموماً باور بر این است که چنگیز خان کسی است که نسل بسیاری از بشر امروزی از او نشأت گرفته است. در سال ۲۰۰۶، یک حسابدار در فلوریدا وقتی که از طرف کمپانی بریتانیایی «آکسفورد انسستورز» (Oxford Ancestor) به وی گفته شد که از نوادگان مستقیم چنگیز خان است خبرساز شد. وی این ادعا را نپذیرفت و آزمایشات دی ان ای مشخص کرد که وی از نسل قبایل اسب سوار کوچ نشینی مانند وایکینگ ها بوده است و هیچ مدرکی دال بر اراتباط وی با چنگیزخان وجود ندارد.

۹ افسانه و باور اشتباه در مورد دیکتاتورهای جهان که واقعیت ندارند (2)

با این وجود، اغلب چنگیز خان به عنوان نیای میلیون ها انسان امروزی شناخته می شود. مشکل اصلی در اثبات این موضوع آن است که در حال حاضر هیچ مدرک ژنتیکی مربوط به چنگیز خان که بتوان این ادعاها را بر اساس آن سنجید وجود ندارد، برای مثال مکان دفن او مشخص نیست و هنوز پیدا نشده است. اگر چه افسانه های زیادی در مودر تعدد زنان چنگیز خان در نقاط مختلف سرزمین هایی که فتح می کرد وجود دارد و عموماً در فرهنگ مغولی روابط جنسی بسیار افسار گسیخته بود اما هیچ مدرکی برای اثبات این ادعاها وجود ندارد.

در سال ۲۰۰۳، در مقاله ای نوشته ی یک ژنتیک شناس تکاملی به نام کریس تایلر اسمیت ادعا شده بود که ۸ درصد از مردان آسیایی که ۰٫۵ درصد از جمعیت جهانی مردان را تشکیل می دادند دارای تسلسل کروموزمی تقریباً یکسانی در کروموزوم Y  خود هستند که ممکن است به این معنی باشد که همه ی آن ها در ۱٫۰۰۰ سال پیش جد مغولی یکسانی داشته اند.

در حالی که ادعا شده چنگیز خان صدها فرزند داشته است اما نمی دانیم که آیا فرزندان وی نیز نوادگان بسیاری داشته اند یا خیر. روی هم رفته اثبات چنین ادعایی به مدارک مستدل بسیاری نیاز دارد که تاکنون بدست نیامده است. در مطالعه ای دیگر که توسط یک ژنتیک شناس در دانشگاه لستر به نام مارک جابلینگ انجام شد مشخص گردید که در میان مردان آسیایی ۱۱ نوع تسلسل کروموزومی Y متفاوت وجود دارد اما این که ادعا شود حدود یک میلیارد نفر از مردم جهان از نوادگان چنگیز خان هستند یک ادعای گزاف به نظر می رسد.


۸- فراست نظامی ژنرال فرانسیسکو فرانکو

ژنرال فرانسیسکو فرانکو، دیکتاتور اسپانیایی خود را به عنوان یک رهبر نظامی باهوش و منحصر به فرد در چشم اطرافیان و مردم کشورش ترسیم کرده بود. او معمولاً لباس های نظامی می پوشید و خود را مسئول پیروزی در غائله ی محاصره ی آلکازار در سال ۱۹۳۶ می دانست و از روزنامه ها و مجلات هفتگی برای نشان دادن خود به عنوان یک رهبر نظامی ترسناک و باهوش که خود را وقف دفاع از سرزمین های متعلق به اسپانیا در آفریقای شمالی کرده است استفاده می کرد.

۹ افسانه و باور اشتباه در مورد دیکتاتورهای جهان که واقعیت ندارند (2)

در روزنامه ی نیویورک تایمز در سال ۱۹۷۵ مقاله ای در مورد ژنرال فرانکو نوشته شد که خلق و خوی خشک نظامی او را تقویت کرده و با لحنی منفی در مورد او چنین گفت:” خشونت فرانکو یک وحشیگری غیرانسانی اما موثر بود. یک بار که وی به عنوان ژنرال نظامی از لژیون خارجی اسپانیا دیدن می کرد با سربازی مواجه شد که در اعتراض به کیفیت نامناسب غذای خود آن را به سمت صورت فرانکو پرتاب کرد. این کار باعث شد که یونیفورم نظامی ژنرال فرانکو کثیف شود اما ژنرال فرانکو عکس العمل ظاهری خاصی انجام نداد و حتی یک کلمه نیز در این مورد صحبت نکرد و به بازرسی خود ادامه داد. وقتی که به دفتر کار خود بازگشت یکی از افسران را صدا زد و با اشاره به سربازی که به وی توهین کرده بود از او خواست که سرباز مذکور را دستگیر و بلافاصله اعدام کنند”.

بعد از مرگ ژنرال فرانکو تلاش های بسیار کمی برای تصحیح سوابق وی انجام گرفت زیرا در ان دوران کشور در حال گذار از دوران دیکتاتوری حکومت فرانکو به دوران حکومت قانون اساسی بود. در سال ۲۰۰۰، در ۲۵ اُمین سالگرد مرگ ژنرال فرانکو، به منظور از بین بردن این افسانه های تاریخی در مورد ژنرال فرانکو، یک تاریخ شناس نظامی به نام ژنرال  کارلوس بلانکو اسکولا در کتابی با عنوان «بی کفایتی نظامی فرانکو» (The Military Incompetence of Franco) ادعا کرد که فرانکو اشتباهات مهم بسیاری در دوران زمامداری خود در زمینه ی نظامی مرتکب شده و با تصمیمات غلط و نابجای خود بدون هیچ دلیلی باعث طولانی شدن جنگ داخلی در اسپانیا شده بود.

وی در مورد نبرد رودخانه ی اِبرو می گوید:” ژنرال روخو [از نیروهای جمهوری خواه] یک حمله ی بسیار استادانه را طراحی و اجرا کرد که از استادان نظامی شوروی سابق یاد گرفته بود؛ او از رودخانه گذشت و نیروهای خود را در ساحل سمت راست رودخانه مستقر کرد و این کار را تنها در یک روز انجام داد در حالی که ژنرال فرانکو این کار را در مدت ۴ ماه به انجام رساند و برای رسیدن به این هدف مقادیر زیادی اسلحه و مهمات و تعداد زیادی از نیروهای خود را از دست داد”.

در کمال ناباوری حکومت های نازی و فاشیستی نیز دل خوشی از فرانکو نداشته و او را یک فرمانده نظامی باهوش و خوب نمی دانستند.

۹- مخفیگاه  کوهستانی اسامه بن لادن

در سال های بعد از حملات ۱۱ سپتامبر همواره گفته می شد که اسامه بن در داخل شبکه ای از غارها در کوهستان های افغانستان پنهان شده است. پرزیدنت بوش نیز همواره می گفت که ارتش ایالات متحده به طور مداوم و بدون وقفه عملیات هایی را برای بیرون کشیدن تروریست ها از غارهایشان و سپردنشان به عدالت انجام می دهد. در همین دوران مقامات نیروی هوایی ارتش ایالات متحده به مجله ی «Aviation Week» گفته بودند که بیش از ۱۳۰ بمب بسیار قوی که امکان پرتاب به صورت افقی به درون غارهای مناطق کوهستانی افغانستان را دارند را آماده ی پرتاب کرده اند.

۹ افسانه و باور اشتباه در مورد دیکتاتورهای جهان که واقعیت ندارند (2)

اما در همان سال ۲۰۰۱ نیز بسیاری نظریه ی مخفی شدن بن لادن در غارهای شبکه ای در کوهستان های افغانستان را مورد شک قرار داده و ان را غیرمحتمل دانستند. از آن جایی که بیشتر غارها از سنگ آهک تشکیل شده اند و در مناطق کوهستانی افغانستان مقدار کمی از این سنگ یافت می شود این نظریه منطقی به نظر نمی رسید. علاوه بر این محققان زمین شناسی که قبلاً به این کشور سفر کرده و غارهای مناطق کوهستانی این کشور را مورد بررسی قرار داده بودند اعلام می کردند که غارهای معدودی که در این کشور وجود دارد قابلیت مناسبی برای مخفی شدن شخصی مانند بن لادن را ندارند.

به گفته ی یکی از مأمورین سابق سازمان سیا به نام میلت بیردن، بسیاری از حفاری هایی که در زمان نبرد با نیروهای شوروی سابق در مناطق کوهستانی این کشور و توسط مجاهدین ساخته شده بودند عمق نسبتاً کمی داشتند و صحبت از غارها تا حدود زیادی گزافه گویی بوده است. به گفته ی وی بسیاری از این پناهگاه ها در واقع حفره هایی بودند که با دست کنده شده و نیروهای مجاهدین در طول نبرد ۱۰ ساله ی خود با نیروهای شوروی سابق تنها نقب هایی را در دره ها و اطراف صخره های کوهستانی ایجاد کرده بودند تا از آسیب به مهمات و ساز و برگ نظامی خود توسط نیروهای روسی جلوگیری کنند.

۹ افسانه و باور اشتباه در مورد دیکتاتورهای جهان که واقعیت ندارند (2)

محل زندگی و کشته شدن بن لادن در ابوت آباد پاکستان

بر اساس گزارش روزنامه ی گاردین این افسانه از یک سری ملاقات بین بن لادن و یک روزنامه نگار غربی در کوهستان های تورابورا در افغانستان نشات گرفت، مکانی که برای اهداف تبلیغاتی انتخاب شده بود. در واقع در آن زمان بن لادن در یک مجتمع راحت و مجهز در یک مرکز مجتمع کشاورزی ساخت شوروی زندگی می کرد که در کنترل یکی از فرماندهان نظامی محلی بود. بعدها نیز وی به یک خانه ی مسکونی بزرگ در قندهار نقل مکان کرد.

هیچ مدرکی وجود ندارد که ثابت کند وی پیش از کشته شدن در یک خانه ی بزرگ در شهر «ابوت آباد» در پاکستان مدتی را در غارها مخفی بوده است. از دیدگاه القاعده، چهره ی بن لادن با زندگی در غار تقویت می شد و ایالات متحده نیز با صرف میلیون ها دلار برای یافتن و دستگیری او در چنین مکان هایی باعث شد که چهره ی او به عنوان یک «قهرمان یاغی» در چشم طرفدارانش تقویت شود.

برای سال ها نیروهای اطلاعاتی ایالات متحده بر این باور بودند که بن لادن برای در امان بودن از دستگیری، خود را نزدیک به افراد و طرفدارانش نگه می دارد و بدون شک در پناهگاه های القاعده در مناطق قبیله ای وزیرستان شمالی و جنوبی می ماند. با این وجود بن لادن با دور نگه داشتن وسایل الکترونیکی مانند تلفن و خطوط اینترنت از خانه اش توانست برای سال های زیادی سیستم های اطلاعاتی ایالات متحده که به نظارت های الکترونیکی، ماهواره ها و خبرچین ها متکی بود را ناکام بگذارد.

همچنین او دیوارهای بلندی دور خانه ی خود ساخته و تنها با تعداد کمی از قابل اعتمادترین و مطمئن ترین افراد خود ارتباط داشت. افسانه ی سکونت او در غارهایی در افغانستان باعث شد که دستگیری وی دستکم چند سال به تعویق بیفتد.


منبع: برترینها

علی مطهری؛ میراث‌دار اندیشه‌ی پدر یا «پسر نوح»؟

– میثم خدمتی: شاید نتوان «علی مطهری» را «اصلاح‌طلب» دانست، اما امروزه بهترین تعبیر برای معرفی منش سیاسی فرزند شهید مطهری، تعریفی است که خودش ۱۵ سال پیش از «مصلح» می‌کند: «مصلح واقعی کسی است که با نقاط ضعف مبارزه کند؛ هرچند از محبوبیت او کاسته شود.»

 
علی مطهری به «اظهارنظرهای صریح» و «موضع‌گیری‌های» متفاوت با دیگر نمایندگان مجلس شورای اسلامی شناخته می‌شود؛ نظرات و مواضعی که گاه از چپ‌ترین اصلاح‌طلبان و گاه از راست‌ترین اصولگرایان تندتر است. ظاهراً به همه چیز انتقاد دارد: از کمبود شادی در برنامه‌های تلویزیون و ساپورت‌پوشیدن بانوان تا حکم جلب محمود صادقی، دیگر نماینده مجلس، برخوردهای نادرست با هاشمی و منتظری، وضع «زندانیان سیاسی»، بازداشت‌ مدیران کانال‌های تلگرامی، تا رد صلاحیت مینو خالقی، ممنوع‌التصویری  و حصر.  

 علی مطهری: میراث‌دار اندیشه‌ی پدر یا «پسر نوح»؟
هجمه‌هایی که از نوشتن گزارش و مقاله علیه او تا ممانعت از نطقش در مجلس و حمله‌ی فیزیکی در شیراز و «کارگذاشتن شنود» در دفتر کارش تا شعار «مرک بر منافق» در راه‌پیمایی روز قدس را شامل می‌شود؛ اما هیچ‌یک موجب تغییر مواضع او نشده است.  

با این وجود بررسی رویکردهای او نشان می‌دهد، تغییر آشکاری در موقعیت سیاسی مطهری در دو دهه‌ی گذشته دیده می‌شود: زمانی مقالات او در کیهان چاپ می‌شد و اصولگرایان حامی اصلی او بودند، امروز مطبوعات اصلاح‌طلب سخنان او را «تیتر یک» می‌کنند و اصلاح‌طلبان، حامی اصلی او هستند؛ حال آن‌که مطهری این دسته‌بندی‌ها را نیز قبول ندارد!

علی مطهری که پیش از ورودش به عرصه سیاست مشغول تدریس در دانشگاه تهران و انتشار کتابهای پدرش بود، با مقاله‌های انتقادآمیزش در دوران اصلاحات بیشتر شناخته شد؛ مقاله‌هایی که در آنها عمدتا دیدگاه‌های فرهنگی اصلاح‌طلبان را زیر سؤال می‌برد و به تفسیر آنان از ولایت فقیه و برداشتشان از اسلام می‌تاخت. او در عین حال اذعان داشت که وضع آزادی تفکر و آزادی بیان در دولت اصلاحات به معیارهای اسلامی نزدیک‌تر شده است.

او برای این وارد عالم سیاست شد «که افکار شهید مطهری بیشتر پا بگیرد»؛ چون احساس می‌کرد توجه کافی به آن وجود ندارد و اگر جایگاه قانونی داشته باشد بهتر می‌تواند حرف‌هایش را به جامعه بزند.

مطهری که به خاطر انتقاد از آنچه دست‌آویز شدن واژه‌ی «فتنه» می‌خواند، توسط یکی از نمایندگان مجلس به «پسر نوح تشبیه» شد، درباره‌ی رسالت نمایندگی در مجلس معتقد است: «معمولاً نمایندگان مجلس… در آنجا که تزاحمی میان حقوق ملت و حقوق نظام پیش می‌آید از حقوق ملت به بهانه‌ی حفظ نظام دفاع نمی‌کنند.» (ایسنا ۱۳۹۴/۹/۶)

وقتی مطهری از وضع پوشش بانوان در دوران «دولت مهرورزی» به تندی انتقاد کرد و مشایی و احمدی‌نژاد را مقصر دانست، دادستانی علیه او اعلام جرم کرد. واکنش مطهری به این اتفاق این بود: «اینجانب… به نوبه‌ی خود اجازه‌ی ایجاد اختناق در کشور و انحراف در انقلاب اسلامی را نخواهم داد.»

اصلاح‌طلبی، اصولگرایی و راه سوم

مطهری گرچه منتقد جدی دولت اصلاحات و تفکر اصلاح‌طلبی بود، اما درباره آنان گفته بود: «اکثر آنها افرادی متدین، انقلابی و علاقه‌مند به آینده‌ی انقلاب اسلامی هستند.» (ایسنا ۱۳۸۱/۲/۷)

اما دلیل گرایش بخشی از مردم به اصلاح‌طلبی را نه به حساب افکار و ایده‌های اصلاح‌طلبان بلکه به رابطه‌ی قلبی و عاطفی بین آنها و خاتمی، مربوط می‌دانست و می‌گفت مردم به اندیشه‌ی اصلاح‌طلبی رأی ندادند و اصلاً نمی‌دانستند اصلاح‌طلبان دارای چه بنیان‌های فکری هستند.» (ایسنا ۱۳۸۳/۱۲/۲۴)

با گذشت زمان و بروز چالش‌های سیاسی نظیر وقایع ۸۸ نظر مطهری درباره‌ی دوگانه‌ی اصلاح‌طلبی / اصولگرایی تا حد زیادی تلطیف شد: «معتقدم اکثریت افرادی که نام خود را اصولگرا گذاشته‌اند…به تناسب شرایط سیاسی کشور و منافع خودشان موضع‌گیری می‌کنند.» (ایسنا ۱۳۹۲/۱۰/۱۷) این موضع مطهری شاید نشانگر دلزدگی او از اصولگرایان و گرایش به اصلاح‌طلبان نباشد، اما آشکارا واقع‌بینی او نسبت به جریان‌های سیاسی را نشان می‌دهد.

او اصولگرایی و اصلاح‌طلبی را مکمل یکدیگر می‌داند و معتقد است قشر معتدل این جریان‌ها فاصله‌ی‌ زیادی ندارند. به زعم او اتفاقات دولت‌های نهم و دهم سبب شد برخی اصول‌گرایان در دیدگاه‌های خود تجدید نظر کنند. او تأکید داشت «جامعه از تندروی دو طرف زده شده و تشنه‌ی یک گروه سوم است.»

با روی کارآمدن دولت یازدهم ظاهراً این اتفاق افتاد؛ روحانی دیدگاه‌های سیاسی-اجتماعی دولتش را ذیل گفتمان «اعتدال» ارائه کرد و اعتدالیون نیز جریان سومی تشکیل دادند که می‌توان مطهری را در این جریان دید؛ کمااینکه گفته است: «موضع سیاسی من به اصلاح‌طلب‌ها نزدیکتر است اما مواضع اجتماعی و فرهنگی من به اصولگراها نزدیکتر است… این راهی که ما می‌رویم یک راه سوم است«.

مطهری و انتخاب مردم

نقشه‌ی حرکت سیاسی مطهری جالب توجه است: در انتخابات ۸۴ حامی احمدی‌نژاد بود، سال ۸۸ به محسن رضایی رأی داد، سال ۹۲ حضور هاشمی را نیاز انقلاب می‌دانست و با رد صلاحیت او پشت روحانی ایستاد و دست آخر در انتخابات سال ۹۶ روحانی را «گزینه‌ی اصلح» معرفی کرد؛ آن هم این «حسن روحانی» که به گفته‌ی محسن رضایی «از اعتدال، به سوی اصلاح‌طلبیِ چپ متمایل شده است.»

اما مطهری به کار بردن واژه‌هایی مانند اصلاح‌طلبی و اصلاحات را درست نمی‌داند و می‌گوید: «وقتی که ما واژه‌ی اصلاحات را به کار می‌بریم، به این معناست که انحرافی اساسی در انقلاب رخ داده و ما سعی داریم با اصلاحات، انقلاب را به مسیر اصلی خود برگردانیم… ولی در این انقلاب، انحراف اساسی رخ نداده است.» (ایسنا ۱۳۸۳/۱۲/۲۴)

پایان دولت اصلاحات از نظر مطهری پایان «یک دوره‌ی انحرافی» بود. او از اداره‌ی کشور به دست احمدی‌نژاد خرسند بود و در نامه‌ای به رئیس دولت نوشت: «خوشحال هستم که پس از گذشت یک دوره‌ی انحرافی و خطرناک دوباره سکان اداره‌ی کشور در دست نیروهای متدین، اصولی و نزدیک به افکار شهید مطهری قرار گرفته است.» (ایسنا ۱۳۸۶/۲/۱۲)

علی مطهری: میراث‌دار اندیشه‌ی پدر یا «پسر نوح»؟

مطهری به تبع مواضعش در دوران اصلاحات، در نخستین حضور خود در عرصه سیاست نیز در فهرست «رایحه‌ی خوشِ خدمت» (حامیان احمدی‌نژاد) قرار گرفت. هرچند ابتدا صلاحیتش احراز نشد، اما با تجدید نظر شورای نگهبان، وارد مجلس هشتم شد و در عین حال دولت اصولگرای احمدی‌نژاد را نیز از انتقادات خود بی‌نصیب نگذاشت و علی‌رغم فشارهای دیگر همفکران خود، راهش را ادامه داد و رفته‌رفته به منتقد اصلی دولت تبدیل شد؛ تا جایی که در انتخابات سال ۸۸ رأی خود را از احمدی‌نژاد به محسن رضایی تغییر داد.

صراحت او در بیان انتقاداتش موجب شد که سال ۹۰ برخی گروه‌های راستگرا او را به اخذ مواضع «متناقض» و «دشمن‌شادکن» و تبدیل شدن به «تریبون رسانه‌های بیگانه و ایادی آمریکا و صهیونیسم» متهم کنند.

مطهری به طور مستقل وارد رقابت انتخاباتی مجلس نهم شد، اما بیشتر فهرست‌های اصولگرا نام او را در میان نامزدهای خود قرار دادند و او دوباره به عنوان چهره‌ای اصولگرا وارد مجلس شد اما این بار انتقاداتش وارد فاز جدیدی شده بود. دیگر تنها رفتار دولت نبود که صدای او را در مجلس بالا می‌برد؛ دورانی بود که به اعتقاد او بازار «فتنه» گرم بود و مطهری بدون در نظر گرفتن خوش‌آمدِ چپ و راست یکی از جدی‌ترین منتقدان این بازارگرمی‌ها بود.
 
حوادث دوران احمدی‌نژاد و تندشدن مواضع اصولگرایان خودبه‌خود مطهری را به اصلاح‌طلبان نزدیک‌تر کرد؛ یا به عبارتی مواضع معتدل او درخصوص وقایع ۸۸ و نقد دولت «مهرورز» بود که اصلاح‌طلبان را به این نماینده‌ی اصولگرا علاقه‌مند کرد.

با آغاز ثبت‌نام انتخابات ریاست‌جمهوری سال ۹۲، علی مطهری پیگیر حضور مرحوم هاشمی در انتخابات شد؛ اما با رد صلاحیت وی و با حمایت آیت‌الله از حسن روحانی به تشخیص «رئیس مجمع تشخیص مصلحت نظام» اعتماد و حمایت خود از روحانی را اعلام کرد.

مطهری در جریان رأی اعتماد به وزرای پیشنهادی دولت نیز با گزینه‌های پیشنهادی روحانی از جمله «میلی منفرد»، «نیلی»، «دانش آشتیانی» و «فرجی دانا» موافق بود. او معتقد بود: «مجلس باید به انتخاب مردم احترام بگذارد و سعی نکند با بهانه‌های واهی مانند ارتباط با فتنه‌گران، وزرای کابینه را به رئیس‌جمهور منتخب تحمیل کند.» (ایسنا ۱۳۹۲/۵/۶)

حالا «راستی‌»ها آن‌قدر از «اصول‌گرایی» فاصله ‌گرفته‌ بودند که فاصله‌ی مطهری به جناح چپ، کمتر به نظر می‌رسید. مطهری در سومین دور حضورش در انتخابات مجلس در فهرست «امید» و چند فهرست دیگر اصلاح‌طلبان قرار گرفت، اما شورای نگهبان در بررسی‌های اولیه‌ با استناد به قانون انتخابات در زمینه‌ی «اعتقاد و التزام عملی به اسلام و نظام مقدس جمهوری اسلامی» و «وفاداری به قانون اساسی و وفاداری به اصل مترقی ولایت مطلقه‌ی فقیه» صلاحیت او را احراز نکرد.

مطهری در نامه‌ی اعتراضی خود به این شورا، استناد به این ماده قانونی را نادرست دانست و نوشت: «درباره اعتقاد به نظام جمهوری اسلامی، روشن است که اینجانب اعتقاد دارم… گرچه ممکن است برداشت من از «جمهوری اسلامی» با برداشت کسانی که به جمهوری بودن این نظام اعتقادی نداشته و برای مردم نقش چندانی قائل نیستند متفاوت باشد… همین‌طور است وفاداری اینجانب به اصل ولایت‌ مطلقه‌ی فقیه، منتها باید برداشت درستی از این اصل داشت.» (ایسنا ۱۳۹۴/۱۰/۲۹)

در جریان انتخابات دوازدهم ریاست‌جمهوری، مطهری در مقابل چهره‌های اصولگرا، دوباره از روحانی حمایت کرد. او در بیانیه‌ای که چند روز پیش از انتخابات منتشر شد نوشت: «اگر کاندیدای دیگری غیر از آقای روحانی پیروز شود، بی‌توجهی به حقوق ملت و آنچه در فصل سوم قانون اساسی آمده است، ‌از طرف برخی نهادهای امنیتی و اطلاعاتی و قوه‌ی قضائیه بیشتر خواهد شد.» (ایسنا ۱۳۹۴/۲/۲۴)

علی مطهری فرزند یکی از پایه‌گذاران انقلاب است؛ اما برای مصون ماندن از سرنوشت ناگوار سیاسی، این کافی نیست؛ کما اینکه فرزندان و اطرافیان بسیاری از مهره‌های مؤثر نظام از ابتدای انقلاب تا کنون لزوماً چنین مصونیتی نداشته‌اند. وزن سیاسی و جایگاه مطهری میان مردم را نیز نباید فراموش کرد.

شاید بخشی از مدارا با مطهری به سابقه‌ی خانوادگی و انتصاب مطهری به جریان اصولگرایی برمی‌گردد، اما مقبولیت دیدگاه‌های مطهری میان جریان‌های سیاسی چپ و راست و اقبال عمومی مردم نسبت به نقدهای صریحش نسبت به کژی‌ها و کج‌روی‌ها، موقعیت ویژه‌ای به او داده است؛ به عبارت دیگر، کمیاب بودن رفتارهای سیاسی مطهری در سیاستمداران امروز جمهوری اسلامی و مواضع آزادمنشانه‌اش به او مقبولیت عمومی بخشیده و این جرئت بیشتری به فرزند شهید مطهری، برای پیگیری آنچه حق و تکیلف می‌انگارد، داده است.

دیدگاه‌های فرهنگی یک اصولگرا: چون ابراهیمِ بت‌شکن!

نگاه فرهنگی مطهری پسر اما مطابق با اصولی است که شهید مطهری ارائه می‌کند. مواضع او درخصوص حضور زنان در جامعه نیز طابق نعل به نعل پدر است: «(زن) باید با پوشش در جامعه حاضر شود ولی از اختلاط با مردان بپرهیزد و تا حد امکان مکان‌های جدا برای آنها در نظر گرفته شود… عقایدی باید آزاد باشد که ناشی از تفکر است؛ عقیده‌ی چهارشنبه‌سوری و سیزده‌به‌در مبنای عقلی ندارد و باید با آنها مبارزه کرد. ابراهیم بت‌ها را شکست و نگفت به احترام عقاید مردم بت‌ها را نمی‌شکنم. اینها زنجیره‌هایی است که مردم را باید از آنها آزاد کرد.» (ایسنا ۱۳۸۰/۲/۱۲)

او در زمینه فرهنگی هم منتقد دولت اصلاحات بود و می‌گفت: «تبلیغ آزادی و دموکراسی به مفهوم غربی آن، در نتیجه ترویج اباحه‌گری و انحطاط اخلاق جامعه، بی‌توجهی به برخی احکام اسلام مانند امر به ‌معروف‌ و نهی از منکر و مسئله حجاب و بطور کلی، عدم نظارت دقیق بر امور فرهنگی و اقتصادی، و… از جمله دستاوردهای منفی اصلاحات است.» (ایسنا ۱۳۸۱/۲/۷)

این نماینده‌ی مجلس معتقد است دولت موظف به اجرای آن بخش از امر به معروف و نهی از منکر است که از عهده‌ی مردم خارج و «مستلزم اعمال قانون» است؛ لذا دولت باید در تفکیک جنسیتی پیشگام باشد. او پوشش «نامناسب» برخی بانوان را نیز «عامل تحریک» و مستلزم «مبارزه» می‌داند. مطهری در راستای تزهای فرهنگی‌اش از بخشنامه‌ی جنجالی «قالیباف» شهردار تهران مبنی بر تفکیک جنسیتی و «جلوگیری از اختلاط کارمندان مرد و زن» قویاً حمایت کرد. مطهری در عین حال تأکید می‌کند: «بدیهی است که مبارزه با عوامل تحریک به معنی گرفتن و زدن و بستن و اهانت به بانوان محترم نیست.» (ایسنا ۱۳۸۵/۶/۱۳)

علی مطهری: میراث‌دار اندیشه‌ی پدر یا «پسر نوح»؟

مطهری برای نظارت بر عفاف و حجاب در جامعه نیز  استدلال می‌کند: «نمی‌شود بگوییم تحریک آزاد باشد و از آن طرف ارضاء ممنوع، زیرا عقده‌ی روانی ایجاد می‌شود؛ یا باید وضعیت را اروپایی کنیم یا اسلامی، چیز بینابینی نداریم.» (ایسنا ۱۳۹۲/۱۰/۱۷)

گویا هیچ دولتی توان راضی‌کردن مطهری در زمینه فرهنگی را ندارد؛ از اصلاحات گرفته تا مهرورزی و تدبیر، همه آماج انتقاد فرزند شهید مطهری در زمینه حجاب بوده‌اند. او خطاب به احمدی‌نژاد و مشایی به تندی از آنان انتقاد کرد و گفت حالا که وضعیت پوشش زنان چنین شده بهتر است به فکر گشایش کاباره و کلوپ شبانه برای ارضای جوان هم باشند! مطهری بابت رواج «ساپورت» و «بی‌توجهی» وزیر کشور روحانی به رحمانی فضلی انتقاد کرد، اما در عین حال گفت: «وضعیت حجاب نسبت به دولت گذشته تغییر چندانی نکرده است. مثلاً ساپورت‌پوشی از دوران آقای احمدی‌نژاد شروع شده است.» (ایسنا ۱۳۹۳/۳/۲۱)

اما مطهری معتقد است نظرات فرهنگی‌اش تند و افراطی نیست. او با اینکه مرزهای آزادی سیاسی را تا خط قرمز اقدام عملی و مسلحانه علیه نظام گسترده می‌داند، در حوزه‌های فرهنگی قائل به کنترل و نظارت است. اشکالات فرهنگی از نظر مطهری محدود به حجاب نیست؛ « به کار بردن اسامی و حروف انگلیسی، تبدیل کلمات عربی رایج به الفاظ فارسیِ نامأنوس، اکران برخی فیلم‌های سینمایی، ازدیاد تبلیغات تجاری در اماکن مختلف، و…» هم دیگر مشکلاتی است که مطهری را به اعتراض وا می‌دارد.

وقایع ۸۸ و رفع حصر: «این آقایان دچار توهم شدند»

علی مطهری نیز وقایع سال ۸۸ را «فتنه» می‌داند؛ با یک فرق اساسی: او تنها موسوی و کروبی را مسئول این حوادث نمی‌داند و معتقد است محاکمه یا مجازات باید شامل حال دو طرف ماجرا باشد.

بهمن ۸۸ مطهری در پاسخ به بیانیه‌ی میرحسین موسوی، نامه‌ی سرگشاده‌ای منتشر کرد و در آن ضمن تأیید حسن نیت «نخست‌وزیر امام(ره)» ، بابت ادامه‌ی بحران از او انتقاد کرد و گفت: «جنابعالی میلی به پایان‌یافتن این بحران ندارید و مایلید این شعله هرچند کمسوتر همچنان افروخته باشد، البته به زعم خود برای دفاع از حقوق مردم.» او ابراز امیدواری کرد راهپیمایی ۲۲ بهمن ۸۸ نقطه‌ی پایان این بحران باشد و تأکید کرد: «این حادثه‌ی مبارک را دور نمی‌بینم؛ زیرا جنابعالی را پیرو امام علی ـ علیه‌السلام ـ می‌دانم. فرضاً در ماجرای اخیر حق تماماً به جانب شما باشد، باید مانند امیرالمؤمنین به خاطر حفظ اسلام و وحدت اسلامی از حق خود بگذرید«.

مطهری «ادعای تقلب» و «دعوت مردم به خیابان‌ها» را اشتباه می‌دانست. وی معتقد بود «این آقایان دچار توهم شدند… فکر کردند این مردم تا پایان راه به دنبال آنها خواهند بود.» مطهری در عین حال معتقد بود موضع‌گیری‌های آنان «ناشی از تندروی‌هایی است که خود ما می‌کنیم.»

پس از حصر سران معترضان و طولانی‌شدن این حصر، مطهری جزء معدود افرادی بود که بی‌واهمه از این کار انتقاد می‌کرد و ضمن قانونی ندانستن این رویکرد، بر لزوم محاکمه‌ی موسوی و کروبی در دادگاه علنی تأکید داشت: «این را فراموش نکنیم که در سال ۸۸، هر دو طرف مقصر بودند و اگر میرحسین موسوی را برای محاکمه بیاورند، باید احمدی‌نژاد را هم محاکمه کنند.» (ایسنا ۱۳۹۲/۲/۸)

مطهری در نامه‌ای به آیت‌الله جنتی که ۲۶ مهر ۱۳۹۳ منتشر شد از وقایع ۸۸ با عبارت «برخورد خشونت‌آمیز با یک اعتراض آرام مدنی» یاد و از اظهارات او درباره سران اعتراضات ۸۸ انتقاد کرد. مطهری در این نامه با صراحت آورده است: «چرا این قدر از محاکمه اینها هراس دارید؟ آیا جز این است که نگران روشن‌شدن برخی حقایق هستید و تبلیغات چندساله نقش بر آب خواهد شد؟

این نماینده‌ی مجلس از هر تریبونی برای اعلام نظر در این باره بهره می‌برد و چند بار در صحن علنی مجلس به این موضوع انتقاد کرده بود. ۲۱ دی‌ماه ۱۳۹۳ در نطق خود اظهار کرد: «اینجانب حصر خانگی آقایان موسوی، کروبی و خانم رهنورد را پس از پایان آشوب‌های خیابانی بدون حکم قضایی همچنان خلاف اصول متعدد قانون اساسی و ادامه‌ی آن را به زیان انقلاب اسلامی می‌دانم… هدف اینجانب دفاع از یک موضوع بزرگتر و آن رفتار اسلامی با منتقدان حکومت است.» سخنان او با اعتراض شدید جمعی از نمایندگان مجلس مواجه شد و در نهایت با شعار «مرگ بر فتنه‌گر» نطق وی نیمه‌تمام ماند و جلسه علنی برای دقایقی تعطیل شد.

پس از انتخاب روحانی به عنوان رئیس دولت دوازدهم و اظهارنظر او درباره رفع حصر، «آملی لاریجانی» نیز در پاسخ به رئیس دولت گفت : «شما چه کاره‌اید که بخواهید حصر را بشکنید؟» مطهری در این باره نیز ساکت نماند و در نامه‌ای به رئیس قوه‌ی قضائیه نوشت: «رئیس‌جمهور… وظیفه دارد که در دفاع از حقوق شهروندی ملت اقدام کند، خصوصاً که شعارهای مردم در انتخابات اخیر نشان داد که این موضوع خواست اکثریت ملت ایران است… شما که کاره‌ای هستید، برای حل این موضوع چه اقدامی کرده‌اید؟»(ایسنا ۱۳۹۶/۳/۱۲)

علی مطهری: میراث‌دار اندیشه‌ی پدر یا «پسر نوح»؟

مطهری در یادداشتی با نقل یک خاطره از دیدار با آیت‌الله منتظری در آخرین روزهای حصر او نوشت: «به هرحال ما با او خوب رفتار نکردیم؛ همان‌طور که امروز با افرادی خوب رفتار نمی‌کنیم. شکستن حصر او مشکلی برای کشور ایجاد نکرد، شکستن حصر محصوران امروز نیز مشکلی ایجاد نخواهد کرد، بلکه موجب تحکیم وحدت ملی خواهد شد.» (ایسنا ۱۳۹۴/۹/۲۹)

ولایت فقیه و آزادی اندیشه

علی مطهری معتقد است تنها بیان آن دسته از عقاید که ناشی از تفکر است می‌تواند آزاد باشد. حتی اگر نتیجه‌ی آن تفکر مغایر با دیدگاه ولی فقیه باشد. او که در کتاب «اصلاح‌طلبی» در بیان اعتقادش نوشته بود «جریان معروف به اصلاح‌طلبی ولایت فقیه را مخالف دموکراسی می‌داند» و مخالف چنین برداشتی از اصل ولایت فقیه بود، از منظری دیگر، برداشت «اکثر اصولگرایان» از این اصل را نیز «اشتباه» می‌داند.

او که معتقد است «مرز التزام به ولایت فقیه، احکام حکومتی است»، درباره مسئله‌ی آزادی بیان و التزام به اصل ولایت فقیه نیز می‌گوید: «فکر می‌کنیم نباید هیچ حرفی خلاف نظر رهبری بزنیم، در صورتی که این‌گونه نیست و اشکالی ندارد که دیدگاه‌مان را، حتی اگر خلاف نظر رهبری باشد، بیان کنیم، اما متأسفانه عده‌ای فقط به چاپلوسی عادت دارند و کاسه داغ‌تر از آش هستند.» (ایسنا ۱۳۹۲/۲/۸)

وی با صراحت می‌گوید: «اگر مسئولی در شرایط غیرقابل انتقاد قرار بگیرد، هم خودش فاسد می‌شود و هم دیگران را به فساد می‌کشاند.»  (ایسنا ۱۳۹۲/۲/۸)

ماجراهای مطهری و احمدی‌نژاد

مطهری مدعی است از آذرماه سال ۸۷ به این نتیجه رسیده بود که «ادامه‌ی دولت احمدی‌نژاد سم مهلکی برای کشور» است.

او که ابتدای امر حامی دولت احمدی‌نژاد بود خیلی زود به جدی‌ترین منتقد او درمیان اصولگرایان بدل شد. او اواخر سال ۹۰ طرح سؤال از رئیس‌جمهوری را برای اولین بار در تاریخ جمهوری اسلامی، در مجلس هشتم کلید زد. این طرح چند محور اساسی داشت: « عملکرد خلاف قانون رئیس دولت، عدم پرداخت سهم بخش تولید از هدفمندسازی یارانه‌ها،  عدم توجه به تورم ناشی از حذف یارانه‌ها، مقاومت یازده‌ روزه‌ی رئیس‌جمهوری در مقابل حکم حکومتی رهبر انقلاب مبنی بر ابقای وزیر اطلاعات، چگونگی هزینه‌کرد ۱۵۰۰ میلیارد بوجه‌ی ارتقای شاخص‌های فرهنگی کشور، سلب مسئولیت از دولت درخصوص قانون عفاف و حجاب و پافشاری بر آن، تأیید صحبت‌های مشایی و تأکید بر ترویج «مکتب ایران» به جای مکتب اسلام»، و این سخن احمدی‌نژاد که «مجلس در رأس امور نیست.»

مطهری «قانون‌گریزی احمدی‌نژاد» را انحرافی بزرگ می‌دانست و معتقد بود «مجلس باید همان زمان ایشان را برکنار می‌کرد؛ زیرا وقتی رئیس‌جمهور علناً بگوید قانون را اجرا نمی‌کنم، معنایی غیر از استبداد ندارد. متأسفانه مجلس به وظیفه‌ی خودش عمل نکرد. ما با ابزارهایی مانند سؤال از رئیس‌جمهور خیلی تلاش کردیم آقای احمدی‌نژاد را به راه بیاوریم، اما این اتفاق نیفتاد.» (ایسنا ۱۳۹۲/۱۰/۱۷)

فشار مخالفان، «قطار انقلاب» و مقصد مطهری

اصولگرایان که مخالف‌خوان خوبی در برابر اصلاح‌طلبان یافته بودند و بی‌دریغ از او حمایت می‌کردند، وقتی ورق برگشت و مطهری به منتقد جدی دولت منتسب به اصولگرایان تبدیل شد، کم‌کم نه تنها پشت او را خالی کردند، بلکه هجمه‌های گاه و بی‌گاهی علیه او راه انداختند. ظاهراً مطهری در بیان دیدگاه‌هایش حاشیه‌ی امنی دارد که البته با نگاهی دقیق‌تر این امنیت با صراحت او رابطه‌ی معکوس دارد. حمله‌ به او در شیراز، نطق نیمه‌تمامش در مجلس، شعارهای تند سازماندهی شده در راه‌پیمایی روز قدس و ده‌ها مطلب تندی که در نشریات راست‌گرا علیه او نوشته شده نشان می‌دهد این حاشیه‌ی امن، قابلیت بالایی برای تبدیل شدن به گوشه‌ی رینگ دارد!

در این میان حوادث ناگواری رخ داده که مطهری با جدیت آنها را پیگیری کرده است. ۲۲ تیر ماه سال ۹۲ مطهری در بیانه‌ای مدعی شد ۹ نفر شبانه به دفتر کارش در مجلس رفته و «دستگاه‌های مختلف استراق سمع و فیلمبرداری» نصب کرده‌اند. او با اعلام این مطلب از وزارت اطلاعات خواست «در اسرع وقت توضیح کافی درباره این حادثه اسفناک و این اقدام غیرقانونی و خلاف قانون اساسی و منطبق بر قانون جنگل بدهد» و گفت «زمانی که با یک نماینده شناخته‌شده مجلس این‌گونه رفتار می‌کنند، معلوم نیست چه ظلم‌هایی در حق مردم عادی روا داشته می‌شود.»

چهار ماه بعد مطهری بیانیه‌ای در سایت خود منتشر و اعلام کرد: «کارگذاری دستگاه شنود… با هدایت یکی از معاونان مدیریت قبلی وزارت اطلاعات توسط چند تن از افراد زیر مجموعه او با انگیزه سیاسی انجام شده است و آن معاون و مدیر کل او هر دو از کار برکنار شدند… می‌خواستند نقطه ضعفی از ما بگیرند، آن را علم کنند و ما را وادار به سکوت کنند.».۱۸

اسفند ۹۳ در اتفاق دیگری، او که برای سخنرانی به دانشگاه شیراز دعوت شده بود، در فرودگاه عده‌ای «معترض» مواجه شد که با چماق و سنگ و گاز فلفل به تاکسی حامل او حمله کردند. مطهری هم از عاملان این حمله شکایت کرد و اعلام رضایت را مشروط به محاکمه‌ی آمران حمله دانست.

علی مطهری: میراث‌دار اندیشه‌ی پدر یا «پسر نوح»؟

 
فشارهای کسانی که مواضع مطهری را خلاف منافع خود می‌بینند تا راهپیمایی روز قدس سال جاری کشیده شد. عده‌ی اندکی از «تندورها» بطور سازماندهی شده در مسیر حرکت برخی مسئولان مانند رئیس جمهوری، و معاونانش و نایب رئیس مجلس قرار گرفتند و با شعارهایی نظیر «مرگ بر فتنه‌گر» و «مرگ بر منافق» از آنان استقبال کردند.

پس از آن مطهری، دادستان تهران را در معرض یک «آزمون بزرگ» دانست و در اینستاگرام نوشت: «باید ببینیم قوه قضائیه… با تعقیب مجرمان استقلال و عدالت خود و قوه‌ی قضائیه را نشان می‌دهد یا با چشم‌پوشی از آن، گرایش سیاسی را بر اجرای حق و عدالت مقدم می‌دارد؟»

مطهری درباره‌ی توهین‌کنندگان به خود معتقد است: «این افراد مستضعف فکری هستند که با چند دقیقه صحبت با آنها و آگاهی از واقعیات، طرفدار می‌شوند.» اما او از توهین به مقامات و شخصیت‌های سیاسی نیز همواره گله‌مند بوده و می‌گوید:« «بنده ریشه این پرده‌دری‌ها را در مناظرات انتخاباتی (۱۳۸۸) می‌دانم.»
 
مطهری کسی نیست که در قبال جریان‌ها و رویدادهای جاری مملکت بی‌تفاوت باشد. شاید به همین دلیل عده‌ای لقب «صدای مردم» را برای او برگزیدند. لفظ عام «مردم» همواره از سوی جناحهای مختلف سیاسی برای مشروعیت دادن و موجه‌کردن یک خواسته یا یا عمل دستاویز قرار می‌گیرد اما بنا به هویت گوینده و ماهیت اتفاق می‌توان تشخیص داد که این «مردم» یعنی چه کسانی.

گرچه مطهری به عنوان نماینده‌ی مردم تهران، ری، شمیرانات، اسلامشهر و پردیس وارد مجلس شورای اسلامی شده، اما برجسته‌ترین موضع‌گیری‌هایش مربوط به اموری است که دایره‌ی شمول ملی دارد و از این حیث نمایندگی طیف گسترده‌ای از مردم را به عهده دارد که معتقدند خواسته‌هایشان عموماً از سوی نمایندگانشان نادیده گرفته می‌شود یا امکان طرح ندارد. جسارت مطهری در بیان صریح و آزادانه‌ی نظراتش او را از اغلب نمایندگان هم‌دوره‌اش متمایز می‌کند.

شاید اگر نمایندگان و افراد بیشتری صراحت در اظهار نظر داشتند و نظرات واقعی خود را درباره مسائل جاری کشور بیان می‌کردند، دیگر مطهری تنها «صدای مردم» نبود، هشتگ  «مطهری تنها نیست» که در دنیای مجازی شکل گرفته بود، در دنیای واقعی عملاً اتفاق می‌افتاد.

مطهری نه یک اصولگرای دوآتشه و نه یک اصلاح‌طلب تمام‌عیار است؛ چه اینکه خودش این دسته‌بندی‌ها را قبول ندارد. با نگاهی به سرگذشت سیاسی او در سال‌های اخیر شاید بتوان گفت مطهری می‌خواهد یک «مصلح واقعی» باشد


منبع: برترینها

تحلیل شخصیت مسعود رجوی

فصلنامه مطالعات تروریسم – مریم فیله کش:

روش شناسی رفتارسنجی تروریست ها

روانشناسی سیاسی رهبران یکی از روش های مناسب پژوهش برای بررسی شخصیت آن ها است. این گونه پژوهش ها به ویژه برای شناخت گروه ها، سازمان ها و حکومت هایی که فاقد روش های تصمیم گیری نهادینه هستند، اهمیت بیشتر دارد؛ زیرا سهم شخصیت فردی در تصمیم سازی ها بسیار زیاد می شود. هرچند شخصیت های متنوع و مختلفی وارد جریانات تروریستی می شوند، مطالعه خاطرات، گزارش دادگاه و مصاحبه های دقیق و… می تواند ریشه های ایجاد رفتارهای خشونت آمیز را روشن کند و نشان دهد که افرادی با ویژگی های خاص جذب این فعالیت های تروریستی می شوند.

در نظریه های گوناگونی که درخصوص شخصیت، در حوزه روانشناسی سیاسی و اجتماعی مطرح شده اند؛ معیارها و چهارچوب های گوناگونی برای تجزیه و تحلیل ارائه شده است. این تحلیل ها با ارزیابی نواقص و کمبودهای فرد در تمامی مراحل زندگی و بازتاب آن در رفتار وی در پی ریشه یابی رفتارهای غیرنرمال بر می آیند. به عنوان مثال زیگموند فروید و کنراد لورنز رفتار پرخاشگرانه در انسان را به عنوان یک غریزه و میل طبیعی تلقی می کنند.

 تحلیل شخصیت مسعود رجوی
پیتر سوروکین نظریه سرکوب غرایز را مطرح می کند. مورف نیز معتقد به ارتباط بین خودشیفتگی و خشونت است. همان طور که قبلا اشاره شد مبنای این پژوهش در بررسی شخصیت مسعود رجوی نظریه شخصیت آلفرد آدلر است. دلیل انتخاب این مکتب از آن جهت است که نگرش آدلر به انسان از جنبه اجتماعی بودن او است. به اعتقاد آدلر، انسان را باید تنها در اجتماعی بررسی کرد. اصول مهم نظریه آدلر عبارتند از اصل حقارت، اصل برتری جویی، اسلوب زندگی، خودآگاهی، علاقه اجتماعی و غایت نگری.

تحلیل شخصیت رجوی

۱٫ اصل حقارت: اصل حقارت بنیادی ترین اصل نظریه روانشناسی فردی است. به نظر آدلر حقارت از نوعی احساس بی کمالی یا ناتمامی در هر بعد از زندگی فرد ناشی می شود. احساس حقارت نشانه غیرعادی بودن نیست؛ بلکه علت تمام تلاش های افراد است. اما اگر از حد معینی عبور کند منجر به افراط می شود و قدرت طلبی را در افراد تقویت می کند.

با توجه به اینکه آدلر این احساس را امری اجتماعی می داند که صرفا در اجتماع تحقق می یابد، می توان وجود این احساس را در شخصیت رجوی با بررسی رفتار او دریافت. عدم رضایت رجوی از موقعیت کنونی و تلاش برای رسیدن به منزلت عالی، وجود احساس حقارت را در وی تایید می کند.

در سال ۱۳۵۸ رجوی نامزد انتخابات مجلس خبرگان قانون اساسی شد؛ اما موفق نشد به این مجلس راه یابد و از آنجایی که نتوانست با ورود به این مجلس افکار التقاطی خود را وارد قانون اساسی کند ندای مخالفت با این سند اسلامی ایرانی را سرد داد و به همه پرسی قانونی اساسی رای مثبت نداد. همین مسئله باعث شد که امام خمینی (ره) نامزدی رجوی در اولین دوره انتخابات ریاست جمهوری را نپذیرند.

رجوی همچنین در اولین دوره انتخابات مجلس شورای اسلامی شرکت کرد و در بسیاری از شهرها کاندیدا معرفی کرد؛ اما نه رجوی و نه هیچ کدام از اعضای این سازمان به مجلس راه نیافتند. این همه تلاش برای کسب قدرت حاکی از نارضایتی رجوی از موقعیتش می باشد و احساس حقارت وی را تایید می کند. احساس حقارت زمانی بیماری محسوب می شود که به عقده حقارت بدل شود. این بیماری در شخصیت رجوی ایجاد شده است.

از نظر آدلر سرچشمه این عقده، دلایلی مانند حقارت عضوی، نازپروردگی یا لوسی و بی توجهی یا نادیده گرفتن افراد است. همان گونه که روند حوادث نشان می دهد نادیده گرفته شدن رجوی و اعضای فرقه اش در جامعه زیر چتر اسلام و ولایت فقیه، مسبب ایجاد این احساس شده است.

در ابتدای پیروزی انقلاب تلاش رجوی برای نزدیکی به امام خمینی (ره)، امری عادی به نظر می رسد؛ اما با مشاهده محبوبیت نیروهای اسلام گرا و حزب اللهی نزد امام (ره) متوجه می شود تلاش های او برای رسیدن به قدرت بیهوده بوده است. اما او تلاش نمی کند جایگاه خود را در نزد امام (ره) به شیوه درست و عقلانی به دست بیاورد؛ بلکه روش های مسلحانه و ایستادن در مقابل نظام را بر می گزیند که تبدیل شدن احساس حقارت را در وجود او به عقده حقارت را نشان می دهد.

تحلیل شخصیت مسعود رجوی

۲٫ اصل برتری جویی: به عقیده آدلر برتری جویی اصیل ترین انگیزه زندگی افراد است. انسان برای غلبه بر اساس حقارت پیوسته در تلاش است و سعی دارد به مرتبه ای بالاتر و بهتر از آنچه که هست، دست یابد؛ بنابراین برتری جویی از احساس حقارت ریشه می گیرد و این دو از یکدیگر تفکیک ناشدنی هستند. برتری جویی به این علت که پیامد احساس حقارت است، جزیی از سرشت آدمی است که او را «از هنگام زادن تا واپسین دم زندگی از مرحله ای به مرحله دیگر پیش می برد و جنبه اجتماعی او را تقویت می کند».

رجوی در پی جستن منزلت عالی است و تحت هیچ شرایطی حاضر نیست از این خواسته چشم پوشی کند. وقتی از قرار گرفتن در حلقه یاران امام (ره) ناامید می شود دست دوستی به سوی ابوالحسن بنی صدر دراز می کند و در مرحله بعد در ردیف هم پیمانان صدام حسین در جنگ تحمیلی علیه ایران قرار می گیرد.

به نظر آدلر رفتار انسان هایی را که در جهت برتری تلاش می کنند اندیشه های خیالی هدایت می کند.

رجوی در تیر ۱۳۶۰ طرح سرنگونی سه ماهه نظام جمهوری اسلامی ایران را مدنظر قرار می دهد که این مهلت سه ماهه دائما تمدید نیز می شد. بارزترین وجه توهم شخصیت رجوی را در سودای فتح تهران می بینیم. وی در سال ۱۳۶۷ در قرارگاه اشرف به مریدانش وعده می دهد که پس از عبور از پل ذهاب و رسیدن به کرمانشاه، ظرف ۴۸ ساعت به تهران خواهیم رسید! آدلر معتقد است که انسان برای رسیدن به کمال همواره دو مسیر را در پیش رو دارد:

نخست: تلاش برای برتری شخصی است که تنها انسان در پی به نتیجه رساندن منافع شخصی است و در راه رسیدن به هدف خود دست به هر کاری می زند. دوم، تلاش برای موفقیت همه انسان هاست که این روش زندگی ویژه انسان های متعادل از نظر روانی است که همواره در زندگی به منافع دیگران نیز می اندیشند و سعی می کنند به برتری شخصی همسو با برتری اجتماعی دست یابند.

بدیهی است که شخصیت رجوی در دسته نخست جای می گیرد. همه اعضای جداشده از گروه تروریستی منافقین متفق القول هستند که رجوی با شست و شوی مغزی اعضا آن ها را با منویات شوم خود همراه می کرده، به هیچ فردی اجازه جدایی از فرقه را نمی داده و مخالفان را به فجیع ترین شکل ممکن از سیر راه خود بر می داشته است.

مسلم است که همه تلاش ها و اقدامات او در راستای دستیابی به قدرت بوده و در این راه از هیچ کوشش مذبوحانه ای دریغ نکرده است. چه بسا یکی از اهداف و نشانه های این افراد «تلاش برای گرفتن چیزی است که احساس می کنند حق آن هاست.» (شولتز و شولتز) سخنان رجوی در جمع اعضای فرقه اش گویای این مطلب است: «انقلاب و رهبری آن متعلق به ماست و روحانیت آن را عصب کرده و باید تلاش کنیم تا رهبری را در دست بگیریم.»

تحلیل شخصیت مسعود رجوی

۳٫ اصل اسلوب زندگی: با توجه به اینکه احساس حقارت در هر کس به دلیل ویژه همان فرد شکل می گیرد؛ لذا فرد را به وجهی خاص در راستای برتری جویی به حرکت در می آورد و به عمل وا می دارد. آدلر این راه و روش خاص را که از فردی به فرد دیگر متفاوت است، اسلوب زندگی می نامد. بنابراین شیوه و سبک زندگی هر فرد مخصوص خود او و با دیگری متفاوت است.

آدلر به توجه به سبک زندگی افراد چهار نوع سبک زندگی را در نظر می گیرد: تیپ حکمران، تیپ وابسته، تیپ دوری گزین و تیپ مفید. تیپ حکمران (سلطه گر: سلطه جو، ریاستی) افرادی را در بر می گیرد که به شیوه غیراجتماعی فعالند و بدون علاقه به آسایش دیگران رفتار می کنند. درواقع آن ها با اعمال ضداجتماعی خود، درصدد کم کردن اضطرابشان بر می آیند. این گونه شخصیت ها چنان دنبال برتری هستند که از دیگران بهره کشی می کنند و به آنان لطمه می زنند. چنین افرادی دیگرآزار، بزهکار، ستمگر و جامعه ستیز خواهندشد.

تیپ وابسته شامل افرادی می شود که برای ارضای اغلب نیازهای خود به دیگران متکی هستند. تیپ دوری گزین (اجتنابگر)، آن عده از افراد را در بر می گیرد که جهت رو به رو شدن و دست و پنجه نرم کردن با مسائل زندگی کوششی از خود نشان نمی دهند. تیپ مفید بهترین نوع سبک زندگی است و افراد سالم و اجتماعی را دربر می گیرد.

با توجه به عملکرد منافقین و رفتارهای رجوی در این چهارچوب، تیپ حکمران، نوع سبک زندگی متناسب با این شخصیت است. رجوی در راستای میل قدرت طلبی ش به بنی صدر نزدیک می شود و حتی با دخترش ازدواج می کند. که البته این تقرب و ازدواج دیری نپایید. صدر بعدها اذعان نمود که در ایران فریب مسعود رجوی را خورده است. بنابراین از این پیوند هیچ نفعی عاید بنی صدر نشد.

رجوی بعد از شکست عملیات فتح تهران مدعی شد که چون اذهان نیروها درگیر همسر و فرزندان و خانواده بوده است در ماموریت خود موفق نشده اند؛ لذا انقلاب ایدئولوژیک درونی را اعلام کرد. براساس این انقلاب همه زنان می بایست به عقد رجوی درآیند و لذا بر شوهران خود حرام می شوند. نگاه سازمان به خانواده چیزی نبود جز منافع شخصی و تشکیلاتی رهبری فرقه و در این راستا هیچ توجهی به حقوق اعضا به خصوص زنان و کودکان نمی شد. تجاوز جنسی به زنان، عقیم سازی اجباری زنان، جداکردن کودکان از خانواده و تربیت آن ها در راستای اهداف تروریستی تنها گوشه ای از جنایات و ظلم رجوی است.

یکی دیگر از نشانه های افراد تیپ حکمران، کنارزدن افراد قوی تر و ایجاد رابطه با افراد ضعیف تر از خود است. اعطای مسئولیت های بیشتر به زنان، گذشته از هوسرانی رجوی، از نوع شخصیت وی نشئت می گیرد. زنان هیچ گاه رقیبی برای رهبر تلقی نمی شوند؛ چرا که زنان در مقایسه با مردان روحیه استقلال طلبی کمتری دارند.

۴٫ اصل خودآگاهی: از نظر آدلر آدمی خودآگاه است. به این معنی که متوجه اعمال خود است و با خودنگری می تواند بفهمد که چرا رفتار وی آن گونه است که هست؛ به عبارت دیگر می داند چه می کند، چرا می کند و هدف او چیست. او محکوم به جبر و تقدیر نیست.

 تحلیل شخصیت مسعود رجوی

شخصیت رجوی از خودآگاهی بهره مند است. نشانه فرد خودآگاه این است که «از کمبودها و نارسایی های خویش آگاهی دارد و از هدف هایی که دنبال می کند، مطلع است و برای کارهایی که خواهدکرد، نقشه می کشد، طرح می ریزد و به عمل می پردازد. رجوی در قرارگاه اشرف که جمع اعضای فرقه چنین می گوید:

«… کارهای بزرگ در پیش داریم. مگر ما نگفته بودیم که «اول مهران بعدا تهران؟»… دیگر وقت آن رسیده است که به ایران برویم. طرح عملیات بزرگی را کشیده ایم که در نهایت منجر به فتح تهران و سقوط رژیم می شود…»

او در این سخنرانی برنامه و هدف خود را اعلام کرده و این گونه خودآگاهی خویش را به نمایش می گذارد. اما این تنها آغاز ماجراست؛ زیرا از آنجا که عقده حقارت بر وجودش مستولی می شود اهداف ناهشیارانه او سبب می شود که نداند چه راه ها و گزینه هایی در مقابل اوست. به عبارت دیگر عقده حقارت میزان خودآگاهی او را کاهش داده یا به طور کلی سلب می نماید.

۵٫ اصل علاقه اجتماعی: یکی دیگر از اصول نظریه روانشناسی فردی، علاقه اجتماعی است. به نظر آدلر آدمی اجتماعی به دنیا می آید و به اجتماع علاقمند است و سلامت روانی و رشد شخصیت وی به مشارکت او در اجتماع بستگی دارد. این اصل از اصول مهم در تعیین و سنجش سلامت روانی افراد است و نقش تعیین کننده ای در شخصیت سازی فرد دارد.

همان طور که گفته شد انسان برای غلبه بر احساس حقارت و دستیابی به برتری، اسلوب زندگی خاص خود را بر می گزیند و با خودآگاهی و برنامه ریزی در مسیر آن گام بر می دارد. مسلم است که همه این فرآیندها بدون جامعه معنا نخواهدداشت. میزان علاقه اجتماعی در شخصیت رجوی به اندازه ای نیست که سلامت روانی وی را تایید کند. او برای رسیدن به اهداف خود مصلحت اجتماعی را زیر پا می نهد؛ بدین نحو که فاز تروریسم و خشونت طلبی را بر می گزیند.

در این رهگذر وی به وجود ارزشمند دانشمندان، فضلا و مردمان متدین برای اداره جامعه هیچ توجهی نکرده و موجبات ترور آن ها را فراهم می کند. با توجه به اینکه شخصیت رجوی از نوع تیپ حکمران است، وی فاقد علاقه اجتماعی است و مجموعه رفتارهای خودخواهانه او نشان  دهنده این است که وی هیچ گونه علاقه اجتماعی ندارد.

۶٫ اصل غایت نگری: آدلر معتقد است رفتارهای افراد را هدف ها صورت می بخشند. به نظر وی هدف گزینی بزرگ ترین و چیره ترین مرحله زندگی آدم است. غایت نگری با برتری جویی نیز رابطه مستقیم دارد؛ چرا که هدف نهایی هر انسان در هر موقعیت و مکانی کسب برتری است. انتخاب هدف از سوی یک فرد در جهت برتری جویی او پاسخی است به احساس حقارتش که این هدف درست در نقطه مقابل احساس حقارت قرار گرفته است.

 تحلیل شخصیت مسعود رجوی

آدلر بر این مسئله نیز تاکید می کند که هدف ها ممکن است واقعی باشند یا خیالی واهی، یعنی کمال مطلوبی باشند، وصول شدنی یا وصل نشدنی. بر این اساس شخصیت بهنجار می تواند خود را از زیر تاثیر هدف های خیالی و موهوم برهاند و با واقعیت رو به رو شود. این کاری است که اشخاص بهنجار به آسانی انجام می دهند؛ ولی از عهده نابهنجاران خارج است.

وجود اصل غایت نگری در شخصیت رجوی بارز است. وی به دنبال قدرت طلبی و سرنگونی نظام جمهوری اسلامی ایران است. بنابراین برتری و کمال خود را در تصاحب قدرت می داند. وی حتی بعد از قیام مسلحانه خرداد ۱۳۶۰ و انفجارها و ترورهای پی در پی این فرقه که منجر به فرار وی از ایران می شود باز هم امید رسیدن به برتری را از دست نداد؛ اما تلاش رجوی برای رسیدن به هدف رنگ و بویی از واقعیت ندارد و آمیخته با خیال و توهم محض است. به برخی از این توهمات در اصل برتری جویی اشاره کردیم.

تحلیل و ارزیابی

پس از بررسی اصول نظریه روانشناسی آدلر در شخصیت رجوی، نشانه های بارز آن که جبران افراطی نامیده می شود، قابل تشخیص است. تلاش در پی برتری و کوشش برای غلبه بر احساس های حقارت یا به جبران موفقیت آمیز یا به جبران افراطی یا به ابتلای بیماری منتهی خواهدشد. جبران افراطی سعی بیش از حد و اغراق آمیز برای غلبه کردن بر احساس حقارت از طریق برتری جستن بر دیگران تعریف شده است. شیوه جبران افراطی که رجوی برای غلبه بر احساس حقارت خویش برگزیده است: نفاق انگیزی، دروغ گویی و خیانت.

دروغ گویی: یکی از جبران های افراطی عقده حقارت، دروغ گویی و فریب کاری است. در همین ارتباط حسن پیران از اعضای جداشده از مجاهدین می گوید: «مسعود رجوی کنار درهای بهشت ایستاده است و پیروانش را به سوی بهشت رهنمون می کند. ضامن و حامی وی در برابر خدا، حضرت علی است که هر شب به خواب او می آید و دستورات و خطوط کلی را به وی می دهد. همه این دروغ های احمقانه و پوچ روزانه در نشست ها و گردهمایی های مختلف به ما گفته می شد تا ما را به این باور برسانند که مسعود رجوی نماینده امام زمان یا خود امام زمان است…»

رجوی به اعضای دربند در پادگان اشرف گفته بود که خانواده های شما توسط جمهوری اسلامی اعدام شده اند؛ اما وقتی خانواده ها به عراق مراجعه کردند و فرزندانشان را از پشت حصارهای اشرف صدا می زدند، پرده از این دروغ وی نیز برداشته شد.

تحلیل شخصیت مسعود رجوی

خیانت: رجوی در اوج ستم صدام حسین به ملت ایران، تاسیس ارتش آزادی بخش ملی را به عنوان بخشی از ارتش عراق اعلام نمود و به قتل و کشتار همان خلقی پرداخت که روزگاری با نام آنان سوگند یاد می کرد. وی به عقد اخوت با صدام حسین نیز وفادار نماند و به محض اینکه صدام را در آستانه سرنگونی دید خودش را به آمریکایی ها فروخت و به مهره دست آن ها تبدیل شد.

نفاق انگیزی: مهم ترین شیوه جبران افراطی رجوی نفاق انگیزی است. سراسر فعالیت های مجاهدین حکایت نفاق انگیزی شخصیت رجوی است. ورود سازمان به فاز نفاق در سال های قبل از پیروزی انقلاب اسلامی ریشه دارد. هم زمان با تغییر ابدئولوژی سازمان از اسلام به مارکسیسم، سازمان به این نتیجه می رسد که اگر بخواهد جایگاه خود را در بین مردم و روحانیت حفظ کند، باید رویه ای منافقانه را در پیش بگیرد؛ یعنی کسانی که مارکسیست شده اند می آیند و تمایلات مذهبی از خودشان بروز می دهند.

در بحبوبه جنگ تحمیلی عراق نیز سازمان به نیروهای زندانی خود دستور می دهد که با توبه ای ظاهری مقدمات رهایی خود از زندان را فراهم سازند تا در گام بعدی بتوانند به نیروگاه اشرف بپیوندند. در ترور شخصیت های انقلابی نظام هم نیروهای نفوذی سازمان با چهره ای منافقانه وارد صفوف این عزیزان شدند و از اعتماد آنان نهایت سوءاستفاده را بردند.

با همه این احوال امام راحل (ره) به رجوی و هم کیشانش فرصت هایی را عطا کردند تا به آغوش نظام برگردند و سرمایه و نیروی انسانی خود را صرف نظام و انقلاب اسلامی کنند. اما گوش رجویِ تشنه قدرت به این چیزها بدهکار نبود. سرانجام با اعلام جنگ مسلحانه علیه جمهوری اسلامی در ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ سازمان مجاهدین خلق را با لفظ «منافقین» مورد خطاب قرار می دهند.

نتیجه گیری

مسعود رجوی یکی از شخصیت های منفور در جمهوری اسلامی ایران است. چنان که با شنیدن نام وی، دروغ گویی ها، نفاق انگیزی ها و خیانت های وی برای رسیدن به قدرت و براندازی نظام جمهوری اسلامی ایران به ذهن متبادر می شود. در این تحقیق که به بررسی شخصیت رجوی براساس نظریه روانشناسی فردی آلفرد آدلر پرداخته شده، شخصیت وی را در زمره شخصیت های مبتلا به عقده حقارت ارزیابی گردیده و واکنش های این شخصیت طبق اصول این نظریه بررسی شده است.

•    براساس اصل حقارت، جایگاه شخصیت رجوی در اجتماعی که در آن زندگی می کند و نارضایتی او از حاکمیت اسلام، احساس طبیعی حقارت را در وی به عقده حقارت مبدل ساخته است؛

•    براساس اصل برتری جویی هدف رجوی به دست گرفتن قدرت و سرنگونی نظام جمهوری اسلامی ایران است؛

•    بررسی شخصیت رجوی با توجه به اصل اسلوب زندگی، تیپ حکمران را نوع سبک زندگی متناسب با این شخصیت ارزیابی نمود؛

•    براساس اصل خودآگاهی، عقده حقارت از میزان خودآگاهی رجوی کاسته و موجب می شود برای رسیدن به اهدافش راه هایی را برگزیند که به شکست منتهی می شود؛

•    براساس اصل علاقه اجتماعی، نبودِ علاقه اجتماعی در شخصیت رجوی به اثبات رسید؛ زیرا او در همه اهدافش به دنبال خودخواهی است و به مصلحت اجتماع هیچ توجهی ندارد؛

•    براساس اصل غایت نگری، رجوی به دلیل عقده حقارت، برتری طلبی و اثبات برتری خود بر همگان را هدف غایی خویش قرار داده است؛

•    جبران افراطی که از نتایج طبیعی عقده حقارت است، به صورت نفاق انگیزی، دروغ گویی و خیانت در شخصیت رجوی نمایان شده است.

تحلیل شخصیت مسعود رجوی

منابع

–    آدلر، آلفرد، روانشناسی فردی، ترجمه: حسن زمانی شرفشاهی، تهران: پیشگام، ۱۳۶۱٫

–    برزگر، ابراهیم، «نظریه آدلر و روانشناسی سیاسی آقامحمدخان قاجار»، پژوهش نامه علوم سیاسی، ش۴، ۱۳۸۸٫

–    رایکمن، ریچارد. ام.، «نظریه های شخصیت»، ترجمه مهرداد فیروزبخت، تهران: ارسباران، ۱۳۸۷٫

–    سیاسی، علی اکبر، نظریه های شخصیت یا مکاتب روان شناس، تهران: دانشگاه تهران، ۱۳۷۹٫

–    شولتز، دوان و شولتز، سیدنیالن، نظریه شخصیت، ترجمه یحیی سیدمحمدی، تهران: سازمان چاپ دانشگاه آزاد اسلامی.

–    فتحی آشتیانی، علی، مقدمه ای بر روانشناسی سیاسی، تهران، بعثت، ۱۳۸۲٫

–    فیست، جیس، نظریه های شخصیت، ترجمه یحیی سیدمحمدی، تهران: روان، ۱۳۸۴٫

–    کریمی، یوسف، روانشناسی شخصیت، تهران: ویرایش، ۱۳۸۹٫

–    هجل، لاری.ای، زیگلر، دانیل. جی، نظریه های شخصیت: مفروضه های اساسی، پژوهش و کاربرد، ترجمه علی عسگری، ساوه: دانشگاه آزاد اسلامی، ۱۳۷۹٫


منبع: برترینها

رازهایی از جادوگرِ جادوگرها

روزنامه تماشاگران امروز – علی مسعودی نیا: او بیش از ۴۰۰ میلیون نسخه از کتاب های «هری پاتر» را در دنیا به فروش رسانده است. جی کی رولینگ حالا رازی را فاش کرده که تمام هوادارانش را در دنیا کنجکاو ساخته است: او فاش ساخته که یک نسخه از یک اثر جدیدش را توی گنجه اش پنهان کرده است. جی کی رولینگ برای نوشتن نخستین کتابش از مجموعه هری پاتر به شهرت رسید.

کتابی که آن را در کافه ای واقع در ادینبورگ- اسکاتلند نوشت و شاید در ابتدا امید چندانی حتی به انتشار آن هم نداشت، چه برسد به اینکه بخواهد حدس بزند این کتاب برایش شهرت جهانی و ثروتی عجیب و هنگفت به ارمغان خواهدآورد و حالا این نویسنده ۵۱ ساله آشکار ساخته است که میل او به نوشتن حتی از گذشته هم غیرعادی تر شده است و او در گنجه محرمانه خود یک نسخه از کتابی را نگه می دارد که هنوز آن را منتشر نساخته است. دلیل اینکه این دستنویس در گنجه لباس نگه داشته می شود این است که او تقریبا تمام کتاب را روی یکی از لباس هایش نوشته است.

 رازهایی از جادوگرِ جادوگرها

جی کی رولینگ طی مصاحبه اخیرش با شبکه سی ان ان گفته درباره لباسی که در روز تولد ۵۰ سالگی خود بر تن داشته و با آن در جشن تولد خود شرکت کرده، داستانی نوشته است. او از دوستانش درخواست کرده بود که با لباس های فانتزی در جشن تولد او شرکت کنند. لباس هایی که به هولناک ترین کابوس های شخصی زندگی شان مرتبط باشد.

کابوس شخصی او گم کردن نسخه دستنویس رمانش بود و به این ترتیب او روی یکی از لباس هایش یک داستان کامل را نوشت. او به این شبکه خبری گفته است: «من در ۵۰ سالگی، برای جشن تولدم یک تم در نظر گرفتم. چیزی شبیه جشن هالووین. آن شب واقعا جشن تولد من نبود. یعنی برای من بیشتر شکل و شمایل یک کابوس شخصی را داشت.

من تصمیم گرفتم یک دست نوشته گم شده باشم. به همین دلیل بخش عمده ای از یکی از کتاب هایم که نسخه دست نویسش را گم کرده بودم روی یک دست لباس نوشتم اما درباره این کتاب باید بگویم که نمی دانم آیا منتشرش خواهم کرد یا نه، ولی عملا آن لباس- کتاب را توی کمد لباس هایم آویزان کرده و نگهش داشته ام.»

طبیعتا لازم به توضیح نیست که داستان اصلی خانم رولینگ تا چه اندازه قیمتی و ارزشمند خواهدبود. یک نسخه مصور از «داستان های بیدل بارد» که او برای هوادارانش به نگارش درآورده بود، در سال ۲۰۱۶ به قیمت ۳۶۸۷۵۰ پوند به فروش رسید.

از این گذشته حالا ۲۰ سال از معرفی شدن هری پاتر به دنیا می گذرد و ما هنوز به طور مداوم داریم نکات خارق العاده ای را درباره دنیای جادویی و عجیب جی کی رولینگ در می یابیم و درباره شخصیت او نیز حرف های تازه ای می شنویم. ماه  گذشته این نویسنده طی یک اظهارنظر دیوانه وار اعلام کرد که دو نوع متفاوت از هری پاتر وجود دارد. او فاش ساخت که این پسر واقعا بی همتا نیست.

 رازهایی از جادوگرِ جادوگرها

با این حال رولینگ گفت هری پاتر دوم هرگز در کتاب هایش پدیدار نشده و نامی از او برده نشده است. این افشاگری در آخرین پست رولینگ در «پاترمور»، سامانه اطلاعات هری پاتر، صورت گرفت و البته حتی معنای آن هم درست بر ما آشکار نیست. هری پاتر، که نزد دوستانش به نام هری مشهور است- پدر پدربزرگ هری پاتر کنونی است که از سال ۱۹۱۳ تا ۱۹۲۱ حضور پررنگی در ویزنگاموت داشته است. ویزنگاموت یا دیوان عالی جادوگری، نامی در دنیای هری پاتر است که درواقع، گروهی برای تصمیم گیری در رابطه با مجازات افراد گناهکار است.

از جمله اعضای این گروه می توان به مدیر سابق هاگوارتز، آلبوس دامبلدور و کورنولیوس فاج، وزیر سابق سحر و جادو، اشاره کرد. هری پاتر در سالی که می خواست به کلاس پنجم مدرسه هاگوارتز برود، توسط این دیوان به دلیل زیر پا گذشتن قانون رازداری محاکمه شد. ولی به خاطر اینکه اجرای جادو به دلیل حفظ جان بوده است، تبرئه شد.

رولینگ می گوید ریشه خاندان پاتر به جادوگری غیرعادی از قرن دوازدهم به نام لینفرد از ستیچکومب باز می گردد، شخصی که ابتدا لقب پاترر (The Potterer) را یدک می کشد و سپس به نام ساده تر آن یعنی پاتر شناخته شد. اما بزرگ ترین خبر به بخشی از مطلب مربوط می شود که رولینگ نام و سرگذشت پدربزرگ پدر هری به نام هنری پاتر را افشا کرد؛ شخصی که میان دوستان و نزدیکان خود به نام هری پاتر شناخته می شود. بنابراین نوه هنری، جیمز پاتر تصمیم گرفت نام پدربزرگش را روی تنها پسر خود بگذارد که نهایتا تبدیل به معروف ترین جادوگر جهان می شود.

رولینگ در پی حوادث تروریستی لندن و حمله به مسلمانان نسبت به موج ضداسلامی که به وجود آمده، به شدت واکنش نشان داده بود. در همین حین، یک خبرنگار رادیویی به روحانیون مسلمانی که ارزش های غربی را شرور جلوه می دهند، تاخت و نویسنده «هری پاتر» را به چالش کشید. «رولینگ» در پاسخ نوشت: «بله، منتظر این هم بودم. ما با استفاده از تصاویر پناهندگان سوری برای تحریک خشم و انزجار نسبت به مهاجرت مشکلی نداریم، داریم؟»

 رازهایی از جادوگرِ جادوگرها

این نویسنده در ادامه پست هایش اشاره کرد: «اگر انگلیسی ها نگران افراطیونی هستند که در جهت ایجاد حس تنفر نسبت به سفیدپوست ها و جوامع سکولار سخنرانی می کنند، پس باید نگران سیاستمدارانی که باعث ایجاد ترس و تنفر نسبت به مسلمانان، مهاجران و پناهندگان می شوند هم باشند.»

جی کی رولینگ، نویسنده سرشناس انگلیسی که اخیرا از سوی مجله «فوربز» سومین سلبریتی ثروتمند جهان لقب گرفته، طی ۱۲ ماه گذشته، ۹۵ میلیون دلار کسب کرده است. او یکی از فعالیت ترین چهره های مشهور در توییتر است و بارها به «دونالد ترامپ» و سیاست های ضدمسلمان و ضدمهاجر او تاخته است.


منبع: برترینها

وقتی «آشنا» بین جلیلی و روحانی مردد بود

هفته نامه مثلث: سید امیر حسین قاضی زاده هاشمی می گوید: «نباید هر اقدام و عملی را سیاسی تفسیر و تعبیر کرد و آدم ها را زیر ذره بین برد و هر اقدام یا رفتار آنها را به یک نیت سیاسی ترجمه کرد. آقای آشنا خودش گفته نیتش از دست بوسی آیت الله جنتی ادای احترام بود پس نباید نیت خوانی کرد.»

عضو جبهه پایداری یادآور شد: «رابطه آشنا با روحانی هم مبتنی بر قرارداد است نه ایدئولوژیک. یک روایتی است که او دوره قبل انتخابات ریاست جمهوری مردد بود که با جلیلی کار کند یا روحانی. یعنی رفاقتی با آقای جلیلی داشت و پیش او رفت و ملاقاتی با هم داشتند اما به توافق نرسید. بعد رفت از آقای روحانی حمایت کرد.»

وقتی «آشنا» بین جلیلی و روحانی مردد بود

آقای حسام الدین آشنا به چهره هفته گذشته در شبکه های اجتماعی تبدیل شد، زمانی که عکس او در حال بوسیدن دست آیت الله جنتی منتشر شد و در شبکه های اجتماعی دست به دست چرخید، واکنش های مختلف درباره این عکس را چه طور ارزیابی می کنید؟

– او به علما احترام کرد. آنهایی که سنتی تر و قدیمی تر هستند، به سید و شخصیت های روحانی و علمای دینی احترام می گذارند. خیلی ها هم دست آقای روحانی را بوسیدند. بوسیدن دست علما شاید الان کمتر در منظر عمومی دیده شود اما در گذشته عمومیت داشته است. بوسیدن دست پدر و مادر، سادات و علمای دینی فی النفسه کار خوب و درستی محسوب می شود.

ما نیز نیت خوان نیستیم که حالا بگوییم آقای آشنا با چه نیتی دست آیت الله جنتی را بوسید. خودش می گوید بر اساس احترام این کار را انجام داده است، حالا کسانی که صحبت آقای آشنا را رد می کنند باید ادله ای ارائه دهند که خیر، نیت ادای احترام نبود. همان طور که گفتم اصل این کار هم ارزشمند است و آقای آشنا اقدامی خلاف ارزش هم انجام نداد و حتی برای چنین کاری باید از او تشکر کرد.

همان طور که گفتم تحلیل ها درباره این عکس زیاد بود. برخی می گفتند آقای آشنا با آقای روحانی به اختلاف خورده است و با این کار می خواست پیامی به افکار عمومی بدهد.

– معنای دست بوسی علما این نیست. حالا بین آنها اختلاف است یا خیر، نمی دانم. دست خود آقای روحانی را نیز خیلی ها بوسیدند بنابراین چه ربطی دارد. نباید هر اقدام و عملی را سیاسی تفسیر و تعبیر کرد و آدم ها را زیر ذره بین بود و هر اقدام با رفتار آنها را به یک نیت سیاسی ترجمه کرد.

یک نسبت سنجی هم انجام می دهند و می گویند نسبت آقای آشنا به آقای روحانی به مثابه نسبت آقای مشایی به آقای احمدی نژاد است، شما چنین تحلیلی را قبول دارید؟

– خیر، من چنین رابطه ای را ندیدم. آقای آشنا تا به الان بیش از آن که مشاور عمومی آقای روحانی باشد، مشاور انتخاباتی اش بوده است. یعنی آقای آشنا نقش پر رنگش در دولت، در دو انتخابات دیده می شود. سال ۹۲ نیز در انتخابات نقشش پررنگ بود اما نقش خیلی مستقیمی در دولت نداشت. این دوره هم همین طور خواهد شد. چون کارکرد، حرفه و تجربه اش بحث انتخابات است.

وقتی «آشنا» بین جلیلی و روحانی مردد بود

با توجه به مشی و رویکردی که آقای آشنا در حوزه سیاسی از خود طی ۴ سال اخیر نشان داد او را در این مدت یک شخصیت اصولگرا دیدید یا اصلاح طلب؟ یا آن که چهره ای اعتدالی از او مشاهده کردید؟

– من دقت نکردم. از قبل هم آقای آشنا را نمی شناختم و مواضعش را نیز خبر ندارم. آقای آشنا فارغ التحصیل دانشگاه امام صادق (ع) بود و کارهای امنیتی و اطلاعاتی را بلد است. حالا مواضع سیاسی اش قبلا چه جهتی بود و الان چگونه تعریف می شود؟ آیا تغییر جهت به لحاظ سیاسی داشته یا خیر؟ پاسخ این سوال ها را نمی دانم ولی فکر نمی کنم خیلی ارتباط ایدئولوژیکی بین آقای روحانی و عناصر اطرافش وجود داشته باشد.

یعنی وقتی این دولت و حامیانش را نگاه کنیم، نوع ارتباط شان را بر اساس قرارداد می بیند نه ایدئولوژیک. به عبارت دیگر حمایت جریان اصلاحات، کارگزاران و اعتدالی ها از آقای روحانی ایدئولوژیک نیست و هیچ رابطه مرید و مرادی یا گرمابه و گلستانی میان آقای روحانی و عناصر اطراف وجود ندارد. این مسئله برخلاف رابطه احمدی نژاد با اطرافیانش یا آقای خاتمی با اطرافیانش است.

یعنی رابطه احمدی نژاد و مشایی، مرید و مرادی بود اما چنین رابطه ای میان روحانی و آشنا دیده نمی شود؟

– بله، چنین رابطه ای میان آقای روحانی و هیچ کدام از عناصر اطرافش وجود ندارد. در واقع رابطه آقای خاتمی و جریان اصلاحات، ایدئولوژیک و رابطه احمدی نژاد و تیمش، مرید و مرادی از نوع تند فداکاری، رفاقت، مرام و مردانگی بود. اما نه آقای روحانی برای کسی چنین مشیی را انجام می دهد و نه کسی برای آقای روحانی.

چرا درباره آقای روحانی کسی فداکاری و رفاقت و مرام نشان نمی دهد؟

– نمی دانم. در انتخابات هم دیدیم شاید یک یا دو وزیر آقای روحانی آستین بالا زدند و تمام قد از او حمایت کردند. هر چند کار آنها خلاف قانون بود اما وارد میدان شدند و کار انتخاباتی کردند.

که البته آقای روحانی در ماه رمضان امسال در جمع مسئولان دولتی که افطاری دعوت بودند، گلایه کرد.

– بله. آن فعالیتی هم که در سراسر کشور مدیران دولتی در حمایت از آقای روحانی انجام دادند، برای حفظ خودشان بود. نگران بودند اگر دولت تغییر کند تکلیف شان چه خواهد شد.

اما چرا در این فضایی که وزرا رغبتی برای دفاع از عملکرد دولت یازدهم نداشتند، آقای آشنا وارد شد و فعالیتش در انتخابات برای حمایت از آقای روحانی پر رنگ بود؟

– من یک روایتی شنیدم که دوره قبل انتخابات ریاست جمهوری مردد بود که با جلیلی کار کند یا روحانی. یعنی رفاقتی با آقای جلیلی داشته و پیش او رفت و ملاقاتی با هم داشتند اما به توافق نرسید. بعد رفت از آقای روحانی حمایت کرد. حالا این روایت را چطور می شود تحلیل کرد؟ یعنی جلیلی کجا، روحانی کجا.

بنابراین رابطه آقای آشنا با آقای روحانی مبتنی بر قرارداد است. در رابطه بر اساس قرارداد طرف به این نتیجه می رسد که با یک نامزد انتخابات ریاست جمهوری کار کند چون آورده بیشتری برایش دارد و اگر این نامزد رئیس جمهور شود ریاست مرکز مطالعات استراتژیک ریاست جمهوری را به او خواهد داد، یا وزیر یا معاون وزیر خواهد شد. به این می گویند رابطه مبتنی بر قرارداد.

وقتی «آشنا» بین جلیلی و روحانی مردد بود

اما آقای آشنا در سطح مشاور رئیس جمهور ماند.

– اگر شخص دیگری رئیس جمهور می شد همین مشاور هم نبود.

آقای آشنا اخیرا با اصلاح طلبان از طریق شبکه های اجتماعی تقابل کلامی پیدا کرد، شاید انتقادهایی که به واسطه بوسیدن دست آیت الله جنتی از او می کنند بی ارتباط به آن مسئله نباشد.

– اولا کارهای مهم تری در کشور وجود دارد که به این مسئله چسبیدند و تحلیل می کنند. ثانیا متاسفانه پدیده «تیکه پرانی» را آقای احمدی نژاد شروع کرد و آقای روحانی کار را به اوج رساند. تیکه پرانی با کجای آموزه های اسلامی می خواند که عده ای از طریق توییتر و اینستاگرام اصرار به انجامش دارند. به نظرم این کار نادرست و اشتباهی است. الان این همه مسئله روی زمین مانده در کشور وجود دارد به آنها بپردازند.

همین داستان قرارداد ۲۵ ساله با توتال واقعا جای پرداختن دارد. سهم ایران در این قرارداد ۱۹ درصد است. ایران به عنوان بزرگ ترین دارنده نفت و گاز جهان تا ۲۵ سال صاحب نفت و گازش نخواهد بود، پرداختن به این مسئله مهم است یا این که آقای آشنا خم شده و دست آیت الله جنتی را بوسید. به نظرم اینها همه بازی برای انحراف افکار عمومی از توجه به مسائل اصلی است. اگر اصولگرایان و حزب اللهی ها هم دارند به این موضوعات می پردازند، اشتباه می کنند و از مسیر دور افتادند.

حضرت آقا بحث آتش به اختیار را در حوزه فرهنگی مطرح کردند، همین سند ۲۰۳۰ گرچه به آن پرداخته شد اما حق مطلب را ادا نکرد. در سند ۲۰۳۰ اصلا مسئله چیز دیگری است، اهداف هزاره، از سال ۲۰۰۰ تا ۲۰۱۵ و بعد تا ۲۰۳۰ نشان می دهد که موضوع دیگری مطرح است. به نظرم همین ۲۰۳۰ هم درست درک نشد. معتقدم حتی اگر می خواهیم جریان شناسی سیاسی هم انجام دهیم باید آن را درست انجام داد. مثلا تحولات قبل از انتخابات چه بود، چه صف بندی جدیدی درست شد و عاقبت این تحولات چه خواهد بود. بنابراین موضوعاتی مثل یک عکس و رفتارهای فردی اشخاص نباید به نظرم زیر ذره بین قرار گیرد.


منبع: برترینها

نوابغ ایرانی خارج از کشور که در ایران گم نام اند!

ماهنامه دنیای سرمایه گذاری – امیرهادی تاج بخش: روزگاری، گزاره «دهکده کوچک جهانی» گزافه می نمود اما در پی روند جهانی شدن – Globalization، کشورها در تمامی پهنه گیتی چون اعضای یک خانواده بزرگ از توانمندی های یکدیگر به بهترین شکل ممکن بهره برداری می کنند. کوچ نخبگان یکی از جلوه های بهره برداری از توانایی های میهمان در سرزمین میزبان است.

ایرانیان کوچ کرده، به دلیل توانایی های بالای آکادمیک و تجارب ارزشمند، یکی از برجسته ترین نمادهای این گفته هستند. در گزارش پیش رو بر آنیم تا نشان دهیم که هموطنان مان با اعتنا به دانش و تجربه خود چگونه در رده های بالای مدیریتی، دانشگاهی و نیز عرصه های فناوری کشورهای میزبان حضور یافته اند.

ایرانیان کنش گر نه تنها به لحاظ آکادمیک، بلکه به دلیل تجاری ساختن اندیشه های خود نیز از قابلیت های بالایی برخوردار بوده اند. پیوند ضعیف صنعت و دانشگاه و نیز گسستگی دانش و فناوری در ایران و پیشگامان این دو عرصه به ویژه در حوزه پژوهش های نظری و صنعتی کشور، از دیرباز به عنوان یکی از مهم ترین کاستی های بنیادی اقتصاد و صنعت ایران بوده که نه فقط به مهاجرت سرمایه انسان های توانای کشور منجر شده، بلکه به رشد منفی اقتصادی کشور نیز دامن زده است.

ما نخبگان و دانشمندان مطرحی در عرصه های گوناگون علمی، پژوهشی، اقتصادی و سیاسی، در رده های بالای سازمان ها و شرکت های بزرگ کشورهای پیشرفته جهان داریم. نخبگانی که هر یک به گونه ای،در شیوه زندگی اهالی این کره خاکی تاثیر داشته و دارند و هر کدام موجب ایجاد دگرگونی هایی شگرف در زندگی مردم جهان شده اند.

ولی از آنجا که کنش های این اشخاص شاخص، کمتر در عرصه سرزمینی ملی مطرح شده، حتی ممکن است نام آنها را هم ندانیم، چه رسد به آگاهی در خصوص دگردیسی هایی که این هم میهنان در عرصه دانش و فناوری و … آفرینده اند. در این کوتاه مجال، نام تنی چند از این افراد را به همراه شما مرور می کنیم. شاید این رویه، آغازی باشد برای پیوند بیشتر با این افراد؛ هر چند که بخش بزرگی از این آگاهی ها از راه پیوند مستقیم با این عزیزان به دست ما رسیده است.

علی اصغر خدادوست

علی اصغر خدادوست در سال ۱۳۱۴ در شیراز زاده شد. دبستان و دبیرستان را در زادگاه خود پشت سر گذاشت و به عنوان آموزگار در دبستان داوری داراب مشغول به کار شد. در سال ۱۳۳۳ در آزمون ورودی دانشکده پزشکی شیراز شرکت نمود و با رتبه ممتاز در بین داوطلبان پذیرفته شد و در این دانشکده مشغول به تحصیل شد. دوره شش ساله پزشکی را با درجه ممتاز پشت سر گذاشت و پس از یک سال گذراندن دوره دستیاری چشم و گوش و حلق و بینی در بیمارستان نمازی دانشگاه شیراز در سال ۱۳۴۱، از طرف دولت وقت برای گذراندن دوره تخصصی در ایالات متحده برگزیده شد.

معرفی نوابغ ایرانی ناشناخته در دنیا

در همان سال (۱۹۶۳)، وی به عنوان نخستین و تنها دستیار خارجی در بخش چشم پزشکی دانشگاه جانز هاپکینز (Johns Hopkins) پذیرفته شد و طی دوران سه ساله رزیدنتی، به عنوان بهترین دستیار مرکز چشم پزشکی ویلمر شناخته شد.

در سال ۱۳۴۷، با وجود پیشنهاد و خواست دانشگاه جانز هاپکینز، عازم ایران و در بخش چشم پزشکی دانشگاه شیراز به عنوان استاد مشغول فعالیت شد. یک سال پس از ورود وی به شیراز، رئیس بخش چشم پزشکی دانشگاه جانز هاپکینز به شیراز آمد و قرارداد مبادله دستیار میان بخش های چشم پزشکی این دو دانشگاه به امضا رسید.

پروفسور خدادوست در سال ۱۳۵۹ عازم آمریکا شد و به عنوان استاد در بخش چشم دانشگاه جانز هاپکینز مشغول به کار شد. وی در سال ۱۳۶۱ به عنوان استاد و رئیس بخش چشم دانشگاه سیسیل برگزیده شد و در سال ۱۳۷۱ مرکز چشم پزشکی کنتیتکت در شهر نیوهیون را بنیاد گذاشت و به عنوان سرپرست آن مشغول به کار شد. از سال ۱۳۵۹، به طور پیاپی، سالی دو بار به میهن بازگشته و در فعالیت های بالینی و آموزشی در بیمارستان های گوناگون تهران و شیراز شرکت کرده است.

پروفسور بیژن داوری

متولد تهران و دکترای مهندسی الکترونیک از دانشگاه پلی تکنیک رنسلیر (Rensselaer Polytechnic Institute) در سال ۱۹۸۴٫ ابتدا به عنوان محقق در شرکت IBM مشغول به فعالیت شد. وی در سال ۱۹۹۶ به عنوان یکی از برجسته ترین افراد شاغل در شرکت IBM شهرت یافت و در سال ۱۹۹۸ به عنوان معاون ارشد کمپانی IBM شناخته شد. در سال ۲۰۰۳ از وی به عنوان معاون ارشد نسل آینده تکنولوژی یاد شد. شرکت IBM بزرگ ترین شرکت رایانه ای جهان است و بزرگ ترین خط تولید رایانه و سخت افزارهای رایانه ای در جهان را دارد.

معرفی نوابغ ایرانی ناشناخته در دنیا

عضو ارشد شرکت IBM یک جایگاه انتصابی است که از سوی مدیرعامل این شرکت به افرادی با شرایط خاص داده می شود. این سمت معمولا هر سال در ماه مه یا ژوئن به ۴ تا ۹ نفر داده می شود و بالاترین افتخاری است که یک دانشمند یا مهندس یا برنامه نویس در این شرکت می تواند کسب کند. برنامه تعیین عضو ارشد را از سال ۱۹۶۲ توماس واتسون پسر، به عنوان راهی برای تشویق خلاقیت در بین متخصصان فنی استثنایی شرکت بنیان گذاری کرد. نخستین انتصاب ها در سال ۱۹۶۳ صورت گرفت.

شرایط احراز این سمت بسیار سختگیرانه است و در آن موفقیت های فنی بزرگ در نظر گرفته می شود. نامزدهای احراز این سمت نه تنها باید پیشینه ای از موفقیت های بزرگ داشته باشند بلکه ظرفیت ادامه حرکت در این مسیر نیز در آنها دیده شود. به کسانی که در این گروه قرار گیرند امکان تحقیق در حوزه های تخصصی خود داده می شود. پروفسور بیژن داوری دارای این جایگاه است.

ماریا خرسند

وی متولد سال ۱۳۳۶ در شهر ساری است. در پانزده سالگی به لس آنجلس آمریکا رفت. فوق لیسانس مهندسی کامپیوتر را از دانشگاه دولتی فولرتون کالیفرنیا (California State University, Fullerton) گرفت و در هنگام تحصیل در این دانشگاه با همسر سوئدی خود آشنا شد و پس از ازدواج با او، در سال ۱۹۸۷، به سوئد مهاجرت کرد. او مدت زیادی در شرکت سونی اریکسون مشغول به کار بود.

معرفی نوابغ ایرانی ناشناخته در دنیا

ماریا یکی از مدیران مشهور صنعت فناوری اطلاعات جهان است. هر چند ایرانی ها در میان مدیران رده بالای صنعت فناوری اطلاعات، زیاد هستند، اما وی یکی از بلندپایه ترین و در عین حال معدود زنان ایرانی فعال در این رشته است.

مدیرعاملی شرکت مشهور تولید سخت افزار دل (Dell) در سوئد، تنها یکی از مناصب رده بالای این بانوی ایرانی بوده است؛ چرا که وی پیش از این، مناصب بالاتری در صنعت فناوری اطلاعات جهان را نیز در اختیار داشته است.

این بانوی نخبه، مدیرعامل شرکت تحقیقات فناوری SP است و از سال ۲۰۰۴، رئیس بازارهای مالی در شرکت فناوری OMX است. او همچنین از سال ۲۰۰۱ رئیس بخش لایسنس تکنولوژی (License Tech) اریکسون بوده است.

امروز دیگر همه با تکنولوژی بلوتوث آشنا هستند و کمتر گوشی تلفن همراه یا ابزار دیجیتالی دیگری در جهان ساخته می شود که به این فناوری مجهز نباشد. خرسند در زمان مدیریت خود در شرکت اریکسون سوئد، ریاست این پروژه بزرگ را بر عهده داشت و در واقع بنیان گذار تکنولوژی بلوتوث محسوب می شود. خرسند در پاسخ به این که چه چیزی باعث شد او به مدیریت پروژه بلوتوث برسد، می گوید: «کسی چیزی در این مورد به من نگفت، اما گمان می کنم بلندپروازی و اشتیاق من به دست و پنجه نرم کردن با مشکلات در این میان نقش داشته است.»

نادر انقطاع

زاده تهران، دانشمند ایرانی – آمریکایی، دانش آموخته فنی و دانشمند پیشرو جهان در زمینه الکترومغناطیس و پیشگام تحقیقات اپتیک در مقیاس نانو است که مفتخر به دریافت جایزه الکترومغناطیس IEEE در سال ۲۰۱۲ شد.

معرفی نوابغ ایرانی ناشناخته در دنیا

دکتر انقطاع از سوی مجله آمریکن ساینتفیک (American Scientific) به عنوان یکی از ۵۰ پژوهشگر تاثیرگذار برتر در عرصه علم و فناوری معرفی شده است. فعالیت های او در زمینه الکترومغناطیس، آثار شگرفی بر این رشته و گرایش های منشعب از جمله نانواپتیک و متامتریال (مواد مرکب مهندسی شده ای که ویژگی های خاصی از خود نشان می دهند و در طبیعتی افت نمی شوند)، داشته است.

از جمله افتخارات دیگر دکتر انقطاع، جایزه «جرج هیلمیر» برای تحقیق برتر در سال ۲۰۰۸ و جایزه «محقق جوان» بنیاد علوم ملی ایالات متحده در سال ۱۹۸۹ است. دکتر انقطاع، استاد مهندسی برق، سیستم ها و مهندسی زیستی دانشگاه پنسیلوانیا است که پس از اخذ مدرک لیسانس از دانشکده فنی دانشگاه تهران، مدرک فوق لیسانس و دکتری خود را از انستیتو تکنولوژی کالیفرنیا (Caltech) اخذ نمود.

وی همچنین عضو انجمن فیزیک آمریکا، انجمن اپتیک آمریکا، جامعه آمریکایی علوم پیشرفته و انجمن بین المللی مهندسی اپتیک است.

آلیا صبور

شهروند آمریکایی ایرانی الاصل که به عنوان یک نابغه، نام خود را در ردیف جوان ترین استادان دانشگاه جهان ثبت کرده است. نام آلیا در تاریخ ۱۹ فوریه ۲۰۰۸، در کتاب رکوردهای جهانی «گینس» ثبت شد و بدین ترتیب پس از ۲۹۱ سال، رکورد کولین مک لورین (Colin Maclaurin)، رکورددار پیشین، شکست. مک لورین یک فیزیکدان اسکاتلندی و شاگرد اسحاق نیوتن بود و در سال ۱۷۱۷ میلادی، در ۱۹ سال و ۷ ماهگی، این رتبه علمی را کسب کرده بود.

معرفی نوابغ ایرانی ناشناخته در دنیا

آلیا در ۱۰ سالگی در دانشگاه استونی بروک (Stony Brook University) نیویورک ثبت نام کرد و در ۱۱ سالگی به عنوان عضو ارکستر سمفونی راک لند (Symphony Rock) به اجرای «قره نی» پرداخت.

صبور، مدرک لیسانس خود را در ۱۴ سالگی اخذ و در ۱۸ سالگی مدرک دکترای خود را از دپارتمان تکنولوژی پیشرفته فوزیون (Advanced Materials for Fusion Technology) در دانشگاه کانکوک سئول (Konkuk University) دریافت کرد. او نشانگرهای سلولی خاصی را بر اساس تکنولوژی نانولوله ها ابداع کرد که در تحقیقات پزشکی کاربرد زیادی دارد.

آلیا تا چندی پیش، فیزیک را در دانشگاه کانکوک تدریس می کرد ولی در حال حاضر با ترک دانشگاه سئول، ریاضی و فیزیک را در دانشگاه جنوبی ایالت نیواورلند تدریس می کند. او یکی از دلایل ترک دانشگاه سئول را مشکل تکلم به زبان کره ای بیان کرده است. صبور، نخستین شهروند آمریکایی است که رتبه اولین و جوان ترین پرفسور زن را در تاریخ این کشور، از آن خود کرده است.

شهریار صدیق افشار

پروفسور شهریار صدیق افشار (زاده تهران – ۱۳۵۰) فیزیکدان و کارآفرین ایرانی – آمریکایی است. وی دانش آموخته دبیرستان صالح تهران است و تحصیلات خود را در دانشگاه هاروارد ادامه داد. او برای نوآوری و انجام «آزمایش افشار» در دانشگاه هاروارد در سال ۲۰۰۴ شناخته شده است.

معرفی نوابغ ایرانی ناشناخته در دنیا

این استاد دانشگاه روئن آمریکا با ارائه نظریه ای درباره ماهیت دوگانه نور، نظریه «بوهر» (از پذیرفته شده ترین نظریه های فیزیک کوانتوم) را پس از هشتاد سال با قاطعیت رد کرد.

افشار همچنین استاد میهمان در دانشکده فیزیک و ستاره شناسی دانشگاه «روان» نیوجرسی است. «آزمایش افشار» یک آزمایش نوری است که ادعا شده نشان دهنده تناقضی در اصل مکملی «مکانیک کوانتومی» است. در نتیجه جنجال های پیرامون این ادعا به افشار درباره دین و ملیتش نیز حمله شد. این حملات شخصی در یکی از سرمقاله های مجله نیوساینتیست (New Scientist) نقد شد که وی آنها را افراطی خوانده بود.

اخیرا افشار بر کارهای تجاری خود، به عنوان رئیس و مدیرعامل شرکت ایمرز (Immerz) در کمبریج ماساچوست (شرکتی در زمینه بازی های کامپیوتری)، تمرکز نموده است.


منبع: برترینها

دکتر علی شریعتی؛ روشنفکر مدرن ارگانیک انقلابی

۴٠ سال از مرگ دکتر علی شریعتی (١٣۵۶-١٣١٢) می‌گذرد، چهره‌ای که به اذعان هم‌فکران و منتقدانش بدون تردید موثرترین و سرشناس‌ترین روشنفکر ایرانی در دهه‌های پیش از انقلاب در رابطه با رخدادهای سیاسی، فرهنگی و اجتماعی ایران است و هیچ گزارش یا تحلیلی از ابعاد سیاسی، فرهنگی و اجتماعی انقلاب ١٣۵٧ ایران نمی‌توان ارایه داد، مگر آنکه دست کم در فصلی کوتاه به نام او اشاره کرد. البته اهمیت دکتر شریعتی را تنها به آنچه گذشته نمی‌توان خلاصه کرد، او و میراثش تا به امروز و با گذر ۴ دهه نیز قابل پیگیری است، تا جایی که به باور تحلیلگران و پژوهشگران چهره‌ها و سویه‌های متفاوتی از او در تمام این سال‌ها در میان نسل‌های مختلف پس از انقلاب نقش‌آفرینی کرده و همواره محل بحث بوده است.

 روشنفكر مدرن ارگانيك انقلابي

بنیاد دکتر علی شریعتی که فرزندان او مهم‌ترین گردانندگان آن هستند، در چهلمین سالگرد او تصمیم گرفته همایشی در تیرماه در بزرگداشت او برگزار کند و طی آن به بازخوانی چهار دهه حضور زنده و بحث‌برانگیز دکتر شریعتی در عرصه فرهنگی، اجتماعی و سیاسی ایران بپردازد. در همین راستا و با همکاری گروه سیاستنامه روزنامه اعتماد تا پیش از برگزاری این همایش هر هفته تصمیم بر آن شده، یکی از جنبه‌های این حضور مورد بازنگری و تامل قرار گیرد. مساله مهم در این بررسی تحلیلی آن است که این بازخوانی به هیچ عنوان صرفا به «تمجید و ستایش» اختصاص ندارد و چنان که رویکرد خود دکتر نیز چنین بود، در این مطالب تلاش شده جنبه‌های متفاوت اندیشه و عمل شریعتی در نسبت با وضعیت امروزین مورد نقد و بررسی قرار گیرد.

کمال اطهاری، تحلیلگر و پژوهشگر معتقد است که امروز در گفتمان توسعه نیازمند روشنفکرانی غیررسمی هستیم. او در گفت‌وگوی حاضر به مناسبت چهلمین سالمرگ دکتر شریعتی به ارزیابی شرایط روز پرداخته و در به کاربستن مفهوم بحران از تعریف گرامشی بهره می‌گیرد و با همین رویکرد علی شریعتی را روشنفکر مدرن ارگانیک انقلابی می‌خواند.

نخست بفرمایید تعریف شما از بحران چیست؟ کدامین فرآیند را بحران می‌نامید؟

بنده تعریف گرامشی از بحران را می‌پسندم. با در نظرداشت این تعریف، بحران موقعی رخ می‌دهد که شرایط موجود قابل ادامه نیست ولی جامعه یا شرایط جدید، هنوز‌زاده یا مستقر نشده است. این نگاه در حوزه بحران اقتصادی و اجتماعی صادق است.

با توجه به این دیدگاه امروزه ما به عنوان ملت ایران با چه بحران‌هایی مواجه هستیم؟

شاپور اعتماد تفسیر مناسب و گویایی از ساخت سیاسی کنونی ارایه می‌دهد. وی می‌گوید این ساخت از آغاز پارادوکسی را با خود حمل می‌کند. اینگونه که سنت، وظیفه‌ مدرن یعنی جمهوریت را بر عهده گرفته است. سنتی که جمهوری اسلامی را برای جایگزینی نظام پهلوی پیشنهاد می‌کند. سعید حجاریان نیز تحلیلی با موضوع حاکمیت دوگانه ارایه داده است. یک دلیل این پارادوکس از آنجایی نشات می‌گیرد که یک دستگاه نظری مناسب از طرف روشنفکران دینی و سیاسی ارایه نشده است.

برای مثال از نظر من در اروپا، آدام اسمیت و هگل روشنفکران دینی بوده‌اند. آدام اسمیت می‌گوید وقتی انسان وارد رقابت در بازار آزاد می‌شود مجبور است سطح هواهای نفسانی خودش را یک درجه ارتقا داده و عقلانی بکند هر چند پیرو منفعت شخصی می‌شود ولی این به معنای انسان زورگوی غارتگر نیست. این، یک درجه سطح انسان را در روابط اجتماعی بالاتر می‌برد. این تفسیر، تفسیری سکولار نیست بلکه مبتنی بر اندیشه و باورهای دینی است و توانسته نظریه‌ای را صورت‌بندی کند که اداره جامعه را مبتنی بر روابطی نوین می‌کند. زمانی که انسان‌ها این دستگاه نظری را قبول می‌کنند، نهاد بازار را شکل می‌دهند. نهاد یعنی روابط تکرار شونده جامعه بشری.

یعنی شما معتقد هستید که از دین می‌توان دستگاه نظری برای اداره جامعه استخراج کرد و نمونه تجربی‌اش را آدام اسمیت و هگل می‌دانید؟

ببینید این دو مساله متفاوت است. برای مثال به آقایان دکتر شریعتی و سروش و صدر ارجاع می‌دهم. کشف قوانین در مورد جامعه‌شناسی تاریخی را مارکس کشف می‌کند اما بنابر گفته عبدالکریم سروش این جامعه‌شناسی تاریخی را نمی‌توان از متون قدسی استخراج کرد. البته نه اینکه روشنفکر دینی تناقض مفهومی دارد، برای همین است که می‌گویم هگل و آدام اسمیت روشنفکر دینی بوده‌اند. هگل می‌گوید من مسیحیت نظری را قبول می‌کنم ولی فقه مسیحی یا مسیحیت عملی را قبول نمی‌کنم. یعنی تقدم را به عقل می‌دهد. روشنفکر دینی برخلاف جنگ و دعوایی که هست تناقض ندارد. یعنی تناقضی وجود ندارد که روشنفکر دینی بخواهد در مورد جامعه مدنی بحث یا آن را تثبیت کند.

ملاصدرا، ابن‌سینا، نایینی یا علامه طباطبایی هم روشنفکر دینی هستند چون عقل‌باور و نوآوراند. مشکلی که وجود دارد و باعث بحران امروزی است، این است که ما چه قبل یا چه بعد از انقلاب اسلامی نتوانستیم یک دستگاه شایسته نظری را برای اینکه نهادهای اجتماعی جدید به وجود بیاید، خلق کنیم. از دکتر شریعتی تا طبری و…، کوشش‌های بسیاری در این راه کرده‌اند ولی این دستگاه فکری هنوز خلق نشده است. برای به وجود آمدن نهادها و روابط نوین اجتماعی باید دستگاه نظری جدیدی ارایه شود. بعد از انقلاب خواستند نهادهای جدید را جایگزین دستگاه نظری شرقی و غربی کنند، اما بیشتر این نهادها بیشتر جنبه سلبی داشتند تا ایجابی.

در اینجا سوالی مطرح است. به گفته شما بحران‌ها، انشعاباتی از بحران دستگاه اندیشه است. دکتر شریعتی نیز می‌گوید ما به دستگاه نظری نیاز داریم و بنابر نظر کارشناسان، ایشان در سه دوره در این راه تلاش می‌کند و به پروژه «عرفان، برابری، آزادی» می‌رسد و اعتقاد دارد که این با زیست‌بوم و فرهنگ و جهان ایرانی ما همخوان است. شما در مصاحبه‌ای در گذشته طرح کردید و در آن اشاره کردید که عرفان، هم عرض برابری و آزادی نیست و برابری و آزادی یک قرارداد اجتماعی است. آیا نمی‌توانیم عرفان را به عنوان بخشی از خودآگاه تاریخی انسان ایرانی به عنوان مفصل بند آزادی و برابری در نظر بگیریم؟ چنین امکانی وجود ندارد؟

حتما این وجود دارد ولی این باید به شیوه‌ای که هگل برای تعریف جامعه مدنی به‌کار می‌گیرد استفاده شود. در دیالکتیک هگل همین مفصل‌‌بندی اندیشه عرفانی و منطقی وجود دارد. مثل تلاشی که ملاصدرا می‌کند. در واقع تزهای دکتر شریعتی هنوز در قالب نظریه صورت‌بندی نشده است. می‌خواستم از نقل قولی که از من کردید بگویم که اول باید سعی کنیم اصول مقولات آزادی و عدالت را به طور عقلانی تعریف نماییم تا شایسته قرارداد اجتماعی شود. همان‌طور که دکتر شریعتی در تفسیر ژاپن می‌گوید. در واقع یک نوع سرمایه‌داری پدرسالاری هست ولی ذاتش سرمایه‌داری است. در نهاد‌گرایی اگر بخواهیم این را توضیح بدهیم باید به مبحثی به نام
path dependent یعنی وابسته به مسیر اشاره شود.

این از زیست‌شناسی به اقتصاد توسعه نهادگرا آمده است. توضیح این که، شما انواع گربه‌سانان مانند شیر و پلنگ و سایر گونه‌ها را دارید که تعریف گونه‌بندی و ریخت‌شناسی‌شان یکی است ولی اینها در شرایط مختلف، سازگاری پیدا کردند بدون اینکه اصل‌شان کنار گذاشته شود. یعنی آزادی و عدالت اصولی دارد. به قول شایگان، وقتی یک ایرانی بتواند دانش جهان را فرا بگیرد آن وقت واقعا ایرانی خواهد شد. از نظر من، ما باید تلاش‌مان را برای فهم و هضم دانش جهان بگذاریم.

روشنفكر مدرن ارگانيك انقلابي 
دکتر شریعتی در بحث جهت‌گیری طبقاتی، در فهمش از نمونه ژاپن به دنبال این است که بگوید انسان خودآگاه باید مرکز تولید و مرکز توسعه باشد. یعنی صاحب کارخانه، منافع فردی خود را تابعی از منافع اجتماعی کرده است. بعدش هم طرح می‌کند که آنچه در فرد مضر است در جامعه مفید است. بیشتر احساس می‌کنم که رویکردش این است نه اینکه سرمایه‌داری را توجیه کند چون در دیگر آثارش اشاره می‌کند که سرمایه‌داری در حقیقت نظام مبتنی بر بهره‌کشی و استثمار است؟

درست است. منظور من توجیه سرمایه‌داری نبود بلکه می‌خواستم بگویم که اصل سرمایه‌داری ژاپن با آن اندیشه پدرسالارانه به نوعی آمیخته شده که توانسته بر امریکا فایق بیاید. منظور من این است که نحوه حضور اندیشه مهم است و رابطه‌اش با اصول؛ به عبارت دیگر بینش عرفانی (که علم حضوری است) نمی‌تواند اصول آزادی و عدالت را (که به دلیل اجتماعی بودن حصولی‌اند) کنار بگذارد. اتفاقا ایشان در جاهای معینی خصوصا در آثار متاخرشان، مقوله مرحله‌بندی تکامل بشری را به خوبی شرح می‌دهد و من فکر می‌کنم که این تحت تاثیر متفکران امریکای لاتین باشد. ایشان مثل مارکس بر این نظر است که جهش ممکن نیست و می‌گوید که اگر بدون پیمودن مسیر تکاملی، سرمایه‌داری را کنار بگذاری، بورژوازی منحط و فئودالیسم نصیبت می‌شود. عین مطلب این است: «در عین حال اینکه ما به دنبال نفی سرمایه‌داری هستیم نباید در مبارزه با آن به بورژوازی منحط و به دوره ارباب و رعیتی یعنی فئودالی برگردیم، بلکه برای نفی آن باید در مسیر تکاملی قرار بگیریم.» بورژوازی منحط همان لمپن بورژوازی است که گوندر فرانک می‌گوید.

عرفان مطرح شده در دستگاه انسان‌شناسی فلسفی شریعتی، یک عرفان مدنی است. در همین رابطه دکتر شریعتی تزی دارد تحت عنوان تز تعارف یا شناخت. آنجا این بحث مطرح می‌شود که در صحرای عرفات، آدم و حوا نخستین جرقه‌ای که بین‌شان به وجود می‌آید، شناخت است. این در واقع ارتباط پیدا می‌کند با بحث اینترسوبژکتیویته. یعنی انسان‌شناسی فلسفی شریعتی در کلیت دستگاه نظری‌اش، یک انسان‌شناسی اجتماعی است. این را به چه شکلی می‌شود ارتباط داد با بحثی که مارکس در پیرامون انسان به عنوان موجودی نوعی مطرح می‌کند؟ یعنی شریعتی در برخی از تفسیرهایش مثلا در مورد طواف در بحث حج می‌گوید، فی‌الله، نه! بلکه الی‌الله ولی در مسیر خلق. این نشان می‌دهد که ایشان یک رویکرد کاملا اجتماعی به مفاهیم و مناسک مذهبی دارد.

ببینید من با بحث شما موافقم ولی اینجا دکتر شریعتی فقط یک مفسر است، نظریه‌پرداز نیست. نظریه‌پردازی شرایطی می‌خواهد. وقتی گرایش غالب فلسفی در جامعه‌شناختی وجود داشته باشد آن‌وقت سعی می‌کنند منسجم باشند. برای آنکه یک دستگاه نظری بتواند تاثیر پایدار اجتماعی داشته باشد، باید مکاتب شکل بگیرد تا آن دستگاه نظری بتواند هدایت‌کننده‌ ایجاد نهادهای نوین باشد. یا به تفسیری دیگر می‌توان گفت که تاریخ یعنی دگرگونی نهادها. نهاد اجتماعی یعنی که شما روابط بشری تکرارشونده را دارید. برای مثال دموکراسی، بازار، کاپیتالیسم، سوسیالیسم و… همه نهادند.

آن دسته از چارچوب‌های نهادی قابلیت استقرار، تداوم و تصحیح پیدا می‌کنند که انسجام درونی و قابلیت اجرای برونی داشته باشند اگر هم این نباشد مثل برنامه‌ریزی متمرکز با دیکتاتوری پرولتاریا با اینکه موفقیت‌های بزرگی داشت ولی قابلیت تکرار یا تداوم نداشت یعنی نمی‌توانستند رشد نیروهای مولده را پیش ببرند. این حرفی بود که مارکس بارها می‌زد که اگر نتوانید نظامی اقتصادی را جایگزین اقتصاد سرمایه‌داری کنید تا رشد نیروهای مولده را رقم بزند، صور زشت‌تر سرمایه‌داری نصیب‌تان می‌شود. در شوروی سابق و ایران کنونی و در برخی دیگر از کشورهای جهان سوم صور زشت‌تر سرمایه‌داری نصیب‌شان شد.

به نظر شما تزهای پراکنده شریعتی، قابلیت تبدیل شدن به یک دستگاه منسجم فکری را دارند یا خیر؟

شریعتی نکته بسیار زیبایی با این مضمون دارد که قرآن، هرچند یگانه ایدئولوژی اصیل و برحق باشد، اما به تنهایی عامل هدایت نیست. این سخنانی است که در کار شریعتی راهنماست. ولی وقتی ایشان می‌خواهند تز بدهند شاید به خاطر اوضاع آن دوره و به خاطر تهدیدهای ساواک یا مسائل دیگری، مثلا خیلی به مارکس حمله می‌کنند که مارکس آگاهی انسان را دست‌کم می‌گیرد. این یک تقلیل اکونومیستی مارکس است که باعث عدم بسط دستگاه فکری ایشان می‌شود. ایشان می‌توانستند به صورت مستقل و بدون برخورد ایدئولوژیک، با ارایه یک برنامه پژوهشی شاگردانی را هدایت کنند که این دستگاه نظری را کامل کنند. از نظر من اشتباهی که برخی در چپ و برخی روشنفکران دینی بدان گرفتار می‌شوند این است که از ماتریالیسم تاریخی و دیالکتیکی فقط مبارزه را برداشت کنند. ایدئولوژیک برخورد کردن در مواقعی مانع ایجاد دستگاه فکری می‌شود. دستگاه‌های نظری باید برای ایجاد نهاد رشد کنند و این نوع ایدئولوژی تقلیل یافته به مبارزه، مانع رشد و نمو آنها می‌شود. مشکل امروز ما نیز نداشتن یک دستگاه فکری منظم و منسجم منطبق با شرایط فعلی ایران است. این مشکلی بوده است که ما همیشه با آن مواجه بوده‌ایم. البته این، فقط در اندیشه دکتر شریعتی نبوده و در بین جریان‌های مختلف فکری و سیاسی نیز شایع بوده است.

همان طور که شما می‌دانید شریعتی در آن دوره بیشتر می‌خواسته تا به ضرورت‌های زمانه‌ خودش پاسخ دهد. امروزه، تا چه حد می‌توان از تزهای شریعتی برای ایجاد یک پارادایم فکری استفاده کرد؟ البته امروز بحران‌های دیگری مانند بحران‌های هویتی، اکولوژیک و بنیادگرایی و… نیز به وجود آمده که بیشتر متعلق به زمانه‌ ما است.

دکتر شریعتی جریان خرده‌بورژوازی مدرن را که حامل اندیشه دینی است، جلو می‌برد. وی در آن دوره -یعنی دوره‌ای که جریان روشنفکری چپ مدرن در صحنه مبارزه حضور فایق دارد – تزهایی ارایه می‌دهد که منحصربه‌فرد هستند. شریعتی با این کار ابراز هویت می‌کند و از طرف خرده‌بورژوازی دینی به عنوان یک روشنفکر مدرن ارگانیک انقلابی خود را مطرح می‌کند. از طرفی، ما جریان دیگری داریم مثل شهید مطهری که سنخ تفکرش را بر اندیشه ملاصدرا منطبق می‌کند. این مجموعه می‌توانست یک جمع منسجم‌تری شکل بگیرد ولی وجوهی از اندیشه‌های شریعتی در آن دوره مورد استفاده و توجه قرار می‌گیرد که جریان چریکی را به پیش می‌برد و در نتیجه، بر بخش نظری آن دوره برتری می‌یابد و از آن طرف هم عدم اعتماد وجود داشت.

به نظر شما شریعتی می‌تواند مسوول چنین وضعیتی یعنی ظهور جنبش چریکی باشد؟

نه، این حوالت تاریخی آن دوره بود. مثلا جریانی که در امریکای لاتین، در اروپا و… به راه افتاد، جریانی بود که به واژگان هابرماس نه عقلانیت ابزاری غرب را می‌پسندید نه عقلانیت ابزاری شوروی را و می‌خواستند جریان جدیدی ایجاد کنند. ضربه زدن چریکی به نظام امپریالیسم نوعی شورش بود و این جریانات به خاطر نا امیدی از شوروی و سایر حرکت‌های آن دوره دنبال این بودند.

روشنفكر مدرن ارگانيك انقلابي 
دکتر شریعتی بحثی در حوزه خودسازی انقلابی مطرح می‌کند. انسان مدنظر او سه ویژگی دارد. یکم عبارت است از عبادت. او، تلقی اجتماعی و رهایی‌بخشی را از عبادت ارایه می‌دهد. ویژگی دوم، کار مولد است و سومین ویژگی را مبارزه سیاسی اجتماعی می‌خواند و می‌گوید این مبارزه بر مبنای متد آگاهی‌بخشی است. در نظام اندیشه ضد سلطه و ضد نظام بازار، به نظرتان، این نوع اندیشه یعنی خود‌سازی انقلابی در قالب سه ویژگی مورد اشاره، چقدر می‌تواند آغازگر نوعی طرح اندازی باشد؟

به نکات خوبی اشاره کردید. من همان طور که گفتم خودم را مفسر آثار شریعتی نمی‌دانم ولی با این نکاتی که شما فرمودید موافقم. شریعتی تزهای اساسی و درخشانی در پاره‌ای از آثارش ارایه می‌دهد. تفسیرش از قاسطین، مارقین، ناکثین و تفسیری در مورد اینکه در دوران صفویه خلیفه‌ سنی، شیعه و فقیه شیعه، سنی شد. این تفسیر درخشان و بارز، نشان‌دهنده تسلط او به جامعه‌شناسی است. شرایط عینی انسان‌ها تعیین‌کننده است. واقعیت عینی انسان‌ها را شرایط ذهنی‌شان تعیین می‌کند و این منظور دکتر شریعتی در این تفسیرهاست. این تفسیر نشان‌دهنده تسلط شریعتی بر روانشناسی و جامعه‌شناسی تاریخی است و نکات خوبی را از مارکس و وبر طرح می‌کند. البته این نکات در دورانی مطرح می‌شد که بسیاری چون او فکر می‌کردند اول باید انقلاب کرد بعد تحول یا تکامل اجتماعی ایجاد می‌شود. این حوالت تاریخی آن دوره بود.

نکته‌ ای مغفول مانده که بخواهید بدان اشاره کنید؟

در دوران شریعتی حوالت تاریخی انگیزش مردم بود، اما اکنون چنین نیست. اصلی‌ترین مانع در مسیر توسعه امروز ما سیاست‌زدگی است. به نظر من تمام دولت‌های فراطبقاتی غیردموکراتیک در نهایت محکوم به فروپاشی‌اند. دولت باید به طور دموکراتیک، اجتماعی یا نماینده طبقات و اقشار گوناگون باشد. امروزه نه زورگویی طبقاتی ممکن است و نه آشتی‌کنان من‌درآوردی طبقاتی؛ بلکه باید با یک دستگاه نظری منسجم پیوندی هم‌افزا بین طبقات ایجاد کرد. اما پس از یک دوره طبقاتی دیدن همه‌چیز، در بین برخی روشنفکران دینی مساله این است که فکر می‌کنند که خوانش و تحلیل طبقاتی کاربرد ندارد، یک روزه پست‌مدرن شده‌اند و در عمل آب به آسیاب رانت‌جویان اقتصادی و سیاسی می‌ریزند! وقتی دستگاه نظری برای ساماندهی رابطه طبقات اجتماعی به خصوص برای اجتماعی کردن تولید و توزیع مازاد اقتصادی وجود نداشته باشد توسعه ممکن نیست. در نبود این دستگاه نظری، توسعه‌ سیاسی هم امکان‌پذیر نیست.

جدا از آن بخش از حاکمیت که انحصارطلب و رانت‌جو بوده و مشکلات امروز جامعه ما در اساس متوجه کم‌دانشی و قدرت‌طلبی آنها است، این مشکل هم در دیگران هست که نمی‌توان هم در ساخت سیاسی بود و هم نهادسازی برای اجتماعی کردن تولید و توزیع مازاد اقتصادی کرد. این کار اندیشه و حضور اجتماعی (نه سیاسی) می‌خواهد و این توان را در میان متفکران رسمی نمی‌توان دید یا حداقل تنها از عهده روشنفکران و سیاسیون رسمی برنمی‌آید. برای آن نیاز به حضور همه‌جانبه روشنفکران غیررسمی یا دگراندیشان در گفتمان توسعه است.


منبع: برترینها

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (۴۹۶)

برترین ها – امیررضا شاهین نیا:
سلامی دوباره خدمت همه شما عزیزان و همراهان مجله اینترنتی برترین ها. مثل
همیشه با گزیده ای از فعالیت چهره ها در شبکه های اجتماعی در روزهای
گذشته
در خدمتتان هستیم. ممنون از اینکه امروز هم همراه ما هستید.

شروع میکنیم با این سلفی خندان از مهدی سلوکی، بازیگر سینما و تلویزیون، به امید خندان بودن لبهایتان حین خواندن مطلب امروز. برخی از بازیگران سینما برای دوره ای کوتاه ستاره بودند و پوستر هایشان در همه جا یافت میشد و زینت بخش دیوار اتاق تینیجر ها بود، ولی پس از مدتی فروکش کردند و درخششان تمام شد. مهدی سلوکی یکی از همین دسته بازیگران است.
چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (496) 

وقتی اس ام اس برداشت از حساب می آید.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (496) 

تفریح و شبگردی خواهرانه الناز شاکردوست و خواهرش النا، در خیابان های شهر و زیر نور ماه کامل.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (496) 

 


وقتی فهمیدم محسن افشانی هم بدل دارد، سریع از رضا پرستش، بدل مسی بخاطر تمام نقد هایی که مطرح شد و جوک هایی که گفته شد معذرت خواهی کردم.
چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (496) 

سلفی بابک کریمی در کنار پسرش؟! خودش که اینطوری گفته است. پسر بابک برای همدردی با پدرش آن بخش از موهایی که پدرش ندارد را دکلره کرده است.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (496) 

پشت صحنه نمایشی که ستاره های آن شهرزاد عبدالمجید، لیلا بوشهری، آرش نوذری و سیروس میمنت هستند و در حال تلاش برای وارد کردن آخرین ضربه ها – به صورت هر چه محکمتر – بر پیکر تئاتر ایران می باشند.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (496) 

خبر ثبت شهر تاریخی و زیبای یزد در فهرست میراث جهانی یونسکو تمامی چهره هایی که در یزد عکس دارند را مجاب کرد که یکبار دیگر آن را آپلود کنند و یونسکو را از این کارشان پشیمان! حتی زهرا خانم اشراقی را.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (496) 

کم آبی و افت شدید سطح آب در خلیج گرگان باعث ایجاد یک کمپین حمایتی برای احیای این خلیج مهم در شمال کشور شده است که محسن تنابنده هم به این کمپین پیوسته است. از این کمپین ها برای نجات دریاچه ها، تالاب ها و رودخانه های متعدد کم نداشته ایم و این اولی نیست، ولی امیدواریم آخری باشد، با این تفاوت که سرنوشت اش مثل مابقی نشود.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (496) 

فان تایم سردار آزمون در پاریس. این روزها پست های سردار آزمون در این تایم ها خلاصه شده است. از نماز جمعه تایم بگیر تا پاریس تایم و فان تایم و زهرمار تایم.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (496) 

 حامد حدادی، صمد نیکخواه و رفیقشان قصد برشته شدن دارند و به همین دلیل در این روز ها به اهواز سفر کرده اند.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (496) 

اندک شانس های محسن هاشمی برای شهردار شدن با این سلفی حمایتی سوخت و دیگر شانسی ندارد.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (496) 

مهتاب کرامتی در حال تقدیر از بهاره نوروزی بازیگر خردسال فیلم “پل سفید” به عنوان عضو هیئت داوران و سفیر یونیسف. کوچولویی که بازی خیره کننده ای در این فیلم داشت.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (496) 

یک “عجب غلطی کردم”ِ خاصی در عکس های گرفته شده از علی کریمی در تمرینات این روزهای نفت تهران مستتر است.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (496) 

 آتلیه برای برخی عزیزان نقش یخچال را دارد، یعنی در هر حس و حالی به آن مراجعه میکنند. وقتی گرسنه هستند، آتلیه! وقتی حوصله شان سر رفته است، آتلیه! وقتی شکست عشقی خورده اند، آتنلیه! وقتی چکشان برگشت خورده است، آتلیه!

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (496) 

بهنوش بختیاری از بیزنس جدیدش خبر داد و اعلام کرد که میخواهد یک مهد کودک راه بیاندازد. مهدکودکی که در آن پرنس ها و کوئین ها و شاخ های آینده اینستاگرام را تربیت خواهد کرد.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (496) 

 نازنین بیاتی هم با این عکس در کنار هانیه توسلی و مریم بوبانی در یزد، به جهانی شدن شهر یزد واکنش نشان داد.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (496) 

بسیار خوشحال و مسروریم که محمود خان بصیری پس از سال ها دوباره به عرصه هنرهای نمایشی بازگشته اند. برای ایشان و سایر پیشکسوت های سینما آرزوی سلامتی و موفقیت داریم.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (496) 

عکس یادگاری ستاره ها پس از صرف شام به میزبانی یک رستوران لاکچری در تهران. با حضور فاطمه گودرزی، شهره لرستانی، شراره رخام، رویا تیموریان، نعیمه نظام دوست، ماهچهره خلیلی و سارا خوئینی ها.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (496) 

سوسن پرور در نمایی از تئاتر “پالت” که این شب ها در تماشاخانه ایرانشهر اجرا میشود. 

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (496) 


به مطلب وزن و اعتبار میبخشیم با این عکس نسبتاً قدیمی از سروران هنر. جهان به اعتبار خنده و رقص دستان هنرمند شما بر روی ساز و با آواز شما زیباست. استاد محمدرضا شجریان، استاد حسین علیزاده، استاد کیهان کلهر و همایون شجریان عزیز.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (496) 

عکس یهویی مجید یاسر و رضا شفیعی جم در پشت صحنه کار جدیدشان که اشاره ای به نام آن نشده است.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (496) 

محسن افشانی، علی صادقی و ارسلان قاسمی با گریم های حالبشان در فیلم سینمایی “آتش و قداره”. محسن زیر این عکسشان نوشته “خوب، بد، زشت”. ترتیب قرار گرفتن این عناوین زیر عکس ها را هم به خوبی رعایت کرده است.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (496) 

شبنم مقدمی هم عکسی از خود در یزد رو کرد.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (496) 

 اراده ات قابل تحسین است کاوه جان، ولی انصافاً انقدر هم نیاز نبود. لاغری بیش از حد، تناسب اندام نیست.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (496) 

عکس یادگاری ویشکا آسایش در کنار زانیار خسروی پس از تماشای کنسرت زانیار، دیشب در تهران.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (496) 

 حمید فرخ نژاد با این پست نشان داد که از علاقه مندان به سینمای نولان است و بیصبرانه منتظر کار جدید او Dunkirk.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (496) 

فاطمه گودرزی به همراه پسرش به افتتاحیه یک رستوران در شمال تهران رفته بود.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (496) 

روناک جان نیازی نیست که تمامی ابراز عشق هایت به همسر جان، به صورت پست روی اینستاگرام منتشر شود. به خودش بگویی خیلی قشنگ تر و دلنشین تر است!

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (496) 

سلفی سپیده گلچین، شهره سلطانی، علی اوجی و سایر رفقا در حال تماشای کنسرت محمد علیزاده. از عجایب این روزهاست که علی اوجی بدون همسرش به کنسرت رفته است.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (496) 

ریکاوری به همراهِ سلفی تایم علیرضا حقیقی، در رویای بازگشت به سنگر اصلی تیم ملی.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (496) 

پژمان جمشیدی با این سلفی خیلی زیرپوستی وضعیت خود را اعلام کرد و گفت که سینگل است، پس از این استوری توکل اش به خدا و چشمش به دایرکت خواهد بود.

مطلب کم سوژه خود را به پایان میبیریم، با آرزوی شادکامی و روزی خوب برای همه شما عزیزان. یا حق.
چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (496) 

مثل همیشه منتظر نکات پیشنهادی و انتقاداتتان هستیم. چه از طریق گذاشتن نظرات زیر همین مطلب چه از طریق ایمیل info@bartarinha.ir. برای ارتباط با نویسنده مطالب هم می‌توانید با حساب کاربری amirrezashahinnia در اینستاگرام ارتباط برقرار کنید.

با سپاس از همراهی تان. 


منبع: برترینها

عزت‌الله انتظامی، ناصرالدین شاه مغرور و حاجی واشنگتن ساده لوح

عزت‌الله انتظامی(۱۳۰۳) بازیگر و هنرمندی که خاطرات ما در سینما با نقش آفرینی‌های او گره خورده در ٩۴ سالگی هنوز سر زنده، شاداب، شوخ طبع و طناز است. هنرمند بی‌بدیلی که از نوجوانی با شیفتگی روی سن تئاتر پا گذاشت و به‌تدریج به یکی از شاخص‌ترین استعداد‌های تئاتر و سپس سینمای ایران تبدیل شد. بازیگری که شیفته و شیدای هنر ملی است و با هر گامش در تئاتر ایران نشان داد قادر است هنر نمایش در ایران را غنا ببخشد. عزت‌الله انتظامی این پر کارترین بازیگر تئاتر که با نقش کوتاهی در واریته بهاری قدم به پرده نقره‌ای گذاشت با بازی در فیلم نوگرای گاو شخصیت اصلی مورد نظر غلامحسین ساعدی در نمایشنامه عزاداران بیل را به زیبا‌ترین شکل ممکن جان داد.

عزت، مستدام 

انتظامی که بسیاری از مردم او را با خان مظفر در هزار دستان به یاد می‌آورند بارها توانست به شخصیت‌های قجری خالق ذهن کارگردانان خوش فکر سینمای ایران جان بدهد، به‌گونه‌ای که شاید بسیاری از ما نتوانیم ناصرالدین شاه قاجار را بدون چهره استاد در ذهن خود به تصور بکشیم.! انتظامی در طول دوران بازیگری‌اش باتوانایی بسیار نقش‌های ماندگاری خلق کرد؛ شخصیت پشت هم انداز، بی‌وجدان، فریبکار و تازه به دوران رسیده در آقای هالو، دایره مینا، اجاره‌نشین‌ها، هامون وبازیچه؛ آدم ناپاک و حریص در بانو و روز فرشته؛ شخصیت گردن کلفت، نفوذناپذیر و مغرور در کمال الملک، ناصرالدین شاه آکتور سینما و هزاردستان، عاشق درمانده و حیران در روسری آبی، گاو و شب، شخصیت خوش مشربِ عجیب و پر رمز و راز در خانه‌ای روی آب و گاو خونی و مرد سبک سرِ ساده لوح در حاجی واشنگتن.

عزت‌الله انتظامی در طول سالیان سال بارها ما را حیرت زده نقش آفرینی هایش کرد. با وجود ناملایمات هم و غمش اعتلای هنر تئاتر و ارتقای سینمای کشورش بوده و بارها برای هر چه بهتر شدن وضعیت آنها کوشیده‌است. در سالروز تولدش مهمان او در آپارتمان زیبایش در شمیران شدیم؛ جایی که بازیگر محبوب‌مان در کنار همسر مهربان و فرزند هنرمندش، مجید انتظامی زندگی پر مهرو محبتی دارند.

 آقای انتظامی شما بخش مهمی از خاطره جمعی چند نسل هنر دوست در ایران شده‌اید. فیلم‌ها و نقش آفرینی‌های شما بخش جدایی ناپذیری از فضای دیداری هنر کشورمان را شکل داده است. حالا که ٩۴ ساله می‌شوید چه حسی دارید و این روزها را چگونه می‌گذرانید؟

کی گفته من ٩۴ سالم است؟!(خنده) خب! این روزها سرم بیشتربا خواندن کتاب گرم است. خیلی مطالعه می‌کنم به‌خصوص در زمینه هنر سینما و تئاتر. برخی شب‌ها که بی‌خوابی سراغم می‌آید کتاب بر می‌دارم و بی‌وقفه می‌خوانم. خلاصه به‌شدت اهل مطالعه‌ام و توصیه می‌کنم جوان‌ها دست از مطالعه برندارند. روزها و شب‌هایم با مطالعه می‌گذرد.

شما در جوانی و اوایل دبیرستان پیش پرده بسیاری از پرمخاطب‌ترین تئاترهای لاله زار را می‌گفتید. سال ١٣٢٧ هم در فصل کوتاهی در واریته بهاری بازی کردید و در آن فیلم هم به همراه عبدالعلی همایون آواز خواندید. از اینکه مردم در آن سال‌ها شما را روی سن یا پرده سینما می‌دیدند چه حسی داشتید؟

از خیلی سال‌ها پیش در تئاترهای لاله زار زمانِ بین دو نمایش، روی صحنه می‌رفتم و زمانی که دکورها داشت جابه‌جا می‌شد، پیش پرده می‌خواندم.

به جز شما چه کسانی پیش پرده می‌خواندند؟

ابتدا فقط دو، سه نفر بودند که پیش پرده می‌خواندند؛ یعنی به جز من مجید محسنی و آقای قنبری هم پیش پرده می‌خواندند.البته بعدها کسان دیگری هم اضافه شدند. یادم است به‌خاطر شعری که در پیش پرده خوانی در آن از اصطلاح قاسم کوری استفاده کرده بودم، شهربانی مرا خواست و به من تذکر دادند، حتی مرا دادگاهی کردند. قاسم کوری به کسانی می‌گفتند که شیک و پیک بودند. این اصطلاح معنی «الکی بودن» هم می‌داد. بنابراین اگر کسی را که خیلی شیک بود، در کوچه و خیابان می‌دیدند و می‌گفتند، قاسم کوری ؛ یعنی الکی است. این اصطلاح را روی صحنه تئاتر و زمانی که پیش پرده برای کارهای دولتی استفاده می‌کردم به طنز و آهنگین می‌خواندم.

عزت، مستدام

چرا به پیش پرده خوانی علاقه‌مند شده‌بودید؟

دوست داشتم؛ چون یک مولفه ایرانی داشت. آن قدر به پیش پرده خوانی علاقه داشتم که برای عنوان موضوع رساله نظری‌ام در دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران پیش پرده خوانی را انتخاب کردم.

 در کودکی کدام مدرسه می‌رفتید؟ آیا خاطره‌ای از مدرسه و همشاگردی های‌تان دارید؟

در هنرستان صنعتی که مدرسه آلمانی‌ها هم بود درس خواندم. خیلی اهل شیطنت بودم. بازیگوشی‌هایم حد نداشت.یکی از همشاگردی هایم به نام مجید، بچه اعیان و البته خوش قلبی بود. مجید همیشه جیب‌هایش پر از آجیل بود و چون کنار من می‌نشست همیشه به من می‌گفت تو آن‌طرف بنشین و از جیب من خوراکی بردار.با هم می‌خوردیم. او طوری خوراکی‌ها را در جیبش می‌ریخت که بتوانیم سرکلاس و زمانی که معلم درس می‌دهد از آنها بخوریم.، گاهی معلم می‌دید و می‌گفت آهای! آن گوشه چی می‌خورید ؟! ما تا می‌دیدیم معلم فهمیده خودمان را به آن راه می‌زدیم. از این دست شیطنت‌ها خیلی در مدرسه داشتم.

شما پس از کلی اجرا و تجربه اندوزی در تماشاخانه کشور و تئاترهای پارس و گیتی لاله زار در سال ١٣٣٢ برای تحصیل به مدرسه شبانه تئاتر و سینمای «فولکس هوخ شوله» در هانوفر آلمان رفتید. فضای آن مدرسه چگونه بود. استادان‌تان چه کسانی بودند؟

نام‌های‌شان را به‌خاطر ندارم. کامپیوتر که آن موقع نبود!(خنده) اما یادم می‌آید که در آنجا در یک فیلم کوتاه به سرپرستی هنرمندی به نام لپاخ بازی کردم. البته برای گذران زندگی در آلمان ناچار شدم مدتی در کارخانه ذوب‌آهن هم کار کنم.

صدای خاصی که دارید، بعد از بازگشت به ایران سراغ دوبله رفتید؟  

بعد از چهار سال اقامت در آلمان به ایران برگشتم و یک سال بعد هم به استخدام اداره هنرهای زیبای کشور در آمدم. مدتی هم به‌خاطر صدایم چند فیلم دوبله کردم. با دوبله یکی از نقش‌های فیلم« مردی که رنج می‌برد» ساخته محمد علی جعفری شروع کردم. جعفری از شاگردان عبدالحسین نوشین بود.

 عبدالحسین نوشین یکی ازفعال‌ترین کارگردانان تئاتر آن دوره بود. یادتان است با نوشین چه نمایش‌هایی کار کردید؟

قبل از سفرم به آلمان در تئاترهای نوشین مثل مستنطق، مردم، چراغ گاز و شنل قرمز بازی کردم. البته شنل قرمز را خانم لرتا همسر آقای نوشین کارگردانی کرد.

شما بین سال‌های ١٣٢۴ تا ١٣٢۶ در نمایش‌های تئاتر پارس مثل اولتیماتوم، محصلین کلک باز، واریته بهاری، ناموس و آرشین مالالان بازی کردید. نخستین نمایشی که بازی کردید، اولتیماتوم به کارگردانی اصغر تفکری بود. تفکری چگونه هنرمندی بود و با او چه بده بستان‌هایی در زمان اجرا داشتید؟

بد نیست بدانید که هر کدام از کارگردانان و بزرگان تئاتر در آن دوره جایگاهی داشتند و مردم هم کار آنها را دنبال می‌کردند و دوست‌شان داشتند. نمایش‌ها و تئاترهای اصغر تفکری بسیار عامه پسند بودند و چون کمدی‌های خنده داری بودند مردم خیلی دوست‌شان داشتند و از آنها بسیار استقبال می‌کردند.

شما به‌مدت طولانی درتئاترهای خیابان لاله زار فعالیت کردید و خیلی خوب مناسبات آنجا را می‌شناسید. قطعا به یاد دارید، حال و هوای لاله‌زار در آن سال‌ها و اوج فعالیت‌های شما چطور بود؟

تماشاخانه‌های لاله زار هر کدام موقعیت و مخاطبان خودشان را داشتند و مردم از آنها استقبال می‌کردند. تئاتر فرهنگ نخستین تئاتر کاملا خصوصی ایران بود. این تماشاخانه را عبدالحسین نوشین و با سرمایه برخی تاجران در ضلع غربی خیابان لاله زار ساخت. او نمایش‌های روز دنیا را در آنجا بازآفرینی می‌کرد. من هم از همان سالن شروع کردم. او سوفلورها را از تئاتر حذف کرد و بازیگران را موظف به حفظ کردن دیالوگ‌ها کرد. اوایل دهه ۳۰تئاتر فرهنگ تغییر مدیریت داد و بعد از سال ٣٢ با نام تئاتر پارس افتتاح شد. البته رونق گذشته را نداشت تا وقتی که سعدی افشار به آنجا آمد و تا مدتی که آنجا بود دوباره رونق گرفت.

آنجا چهار سال پیش هم به‌عنوان اثر ملی به ثبت رسید. تئاتر فردوسی هم از دهه ۲۰فعال بود و نوشین در آنجا متن‌هایی از شاهنامه را اجرا می‌کرد، اما بعدها اصغر تفکری آنجا را خرید و نمایش‌های مردم پسند و پر مخاطبی در آن اجرا می‌کرد. در تئاتر باربد هم علاوه بر اجرای نمایش، کنسرت اجرا می‌شد. مؤسس این تئاتر اسماعیل مهرتاش بود. مهرتاش آثاری متناسب با فرهنگ کهن ایران اجرا می‌کرد و مردم خیلی از نمایش‌های او استقبال می‌کردند. تئاتر نصر هم روبه‌روی کوچه بوشهری لاله زار بخشی از مجموعه گراند هتل بود.

سیدعلی خان نصر که او را باید پدر تئاتر ایران لقب داد و مؤسس کمدی ایرانی در نمایش هم هست، آنجا را تاسیس کرد. او بود که برای نخستین بار وسایل گریم را به ایران آورد و در سال ١٣٢٨ هم هنرستان هنرپیشگی را به راه انداخت. دو تئاتر سعدی و کسری را دورتر از لاله‌زار یعنی در خیابان جمهوری و پیچ شمیران ساختند.این دو نمایش‌خانه خیلی مجهز و مدرن بودند، اما به‌خاطر فضای ازدحام و شلوغی لاله زار کمی از این خیابان فاصله داشتند. البته مخاطبان این نمایش‌خانه‌ها هم مردمی بودند که کمی آن‌طرف‌تر تئاتر می‌دیدند و سپس خود را برای اجراهایی دیگر به این تماشاخانه‌ها می‌رساندند.

عزت، مستدام

 ماجرای بازی شما در نمایش آرشین مالالان چه بود؟

از عوامل فرعی نمایش آرشین مالالان بودم، اما چند روز پیش از اجرای نمایش خبر آمد که کاظم تهرانچی که قرار بود نقش اصلی نمایش را که نامش عسگر بود بازی کند، بر اثر اسکی دچار آسیب دیدگی شده است. ماجرا آن قدر جدی بود که کارگردان نمایش می‌خواست نمایش را به‌خاطر این آسیب دیدگی تعطیل کند، اما اصرار کردم که از من تست بگیرد. او را قانع کردم که در نقش عسگر بازی کنم. او آن قدر از بازی ام راضی بود که وقتی تهرانچی خوب شد بازهم نقش اصلی را ادامه دادم.

 اولین نمایشی که کارگردانی کردید نمایش «رانده وو» در اواخر دهه ۳۰ بود که در آن به جز خودتان اسماعیل شنگله و عزت پریان هم در آن بازی کردند. همان زمان نمایش خانه اجاره‌ای را هم کارگردانی کردید که در آن محمد علی کشاورز، علی نصیریان، جعفر والی، علی آزاد و عزت پریان بازی کردند. گروه‌تان را چطور انتخاب و جمع کردید؟

خب! عموما با هم کار می‌کردیم. گاهی در نمایش‌های علی نصیریان بازی می‌کردیم و گاهی هم در نمایش‌های زنده یاد جعفر والی.از طرفی؛ علاقه به کارگردانی هم داشتم.بنابراین وقتی تصمیم گرفتم خانه اجاره‌ای را کارگردانی کنم اینطور نبود که گروهی را از صفر تشکل دهیم. همه دور هم بودیم و در‌واقع؛ همه اوستای کار بودند.

بعد از واریته بهاری دیگر در فیلمی بازی نکردید و بیشتر خودتان را وقف تئاتر کردید و یکی از پرکارترین بازیگران و کارگردانان تئاتر در سال‌های دهه ۳۰ و ۴۰ شدید تا اینکه داریوش مهرجویی برای بازی در فیلم گاو که متن آن را غلامحسین ساعدی به نام عزاداران بَیَل نوشته بود و شما نمایش آن را پیش تر اجرا کرده بودید، شما را دعوت کرد. چرا مهرجویی دوست داشت شما نقش اول آن فیلم را بازی کنید. چه تمرین‌هایی برای بازی در نقش مش حسن کردید؟

آقای داریوش مهرجویی پس از پایان تحصیلات در آمریکا به ایران بازگشتند و بعد از ساخت یک فیلم به فکرشان رسید که متن نمایشنامه عزاداران بیل غلامحسین ساعدی را به فیلم تبدیل کنند. محور آن شخصیت کسی بود که پس از گم شدن ظاهری و در اصل کشته شدن گاوش که آن را خیلی دوست داشت، آن قدر به هم می‌ریزد که فکر می‌کند خودش گاو است و در غم دوری گاو به‌تدریج تبدیل به حیوان می‌شود. برای بازی در این فیلم مرا به آقای مهرجویی پیشنهاد داده بودند. وقتی در مورد متن با داریوش صحبت کردیم به ایشان گفتم که لازم می‌دانم مدتی با یک گاو تنها باشم و حرکات و رفتارهای آن را تقلید کنم. دور و اطراف تهران گاوی گیر آوردیم و مدتی این کار را کردم، یعنی یونجه خوردن گاو، نوع نگاهش به اطراف، راه رفتن اش، گردن چرخاندنش و حرکات ریزش را زیرنظر گرفتم. می‌خواستم در آن فیلم تبدیل به گاو شوم. هر حرکت گاو برایم سؤال برانگیز بود و با دقت کارها و کوچک‌ترین رفتارش را زیرنظر داشتم. هنگام بازی حس می‌کردم خودم نیستم؛ گاو می‌نشست، من می‌نشستم، می‌خوابید، می‌خوابیدم، راه می‌رفت با او راه می‌رفتم.

 برای بازی در فیلم گاو، جشنواره شیکاگو جایزه هوگو نقره‌ای بهترین بازیگر نقش اول مرد را در سال ١٣۵٠ به شما داد. چه ویژگی‌هایی از بازی شما داوران را شگفت زده کرده بود؟

جذابیت ماجرا برای داوران شیکاگو این بود که مرا بسیار نزدیک به نقش دیده بودند. برای آنها جالب بود که بازیگری تا این حد خود را به گاو نزدیک کرده باشد. در فیلم گاو را می‌شستم، ادایش را در می‌آوردم و به نوعی عاشق گاوم بودم.

 
گویا با فیلم گاو بود که به‌طور جدی وارد سینمای ایران شدید و همکاری‌های دیگری را هم با داریوش مهرجویی ادامه دادید.کار با داریوش مهرجویی چگونه بود؟

چند بار گفته‌ام و یک‌بار هم به مناسبت تولد مهرجویی نوشته‌ام این داریوش بود که من را از تئاتر به سینما آورد. از هر کس بپرسید که انتظامی قبل از انقلاب در چه فیلم‌هایی بازی کرده است حتما به شما می‌گوید «گاو»، «آقای ‌هالو»، «پستچی». خب، هر سه اینها متعلق به مهرجویی هستند. یعنی اینکه همه مرا با کارهای او می‌شناسند. بعد از آن هم که «شیرک» بود و «دایره مینا» و «مدرسه‌ای که می‌رفتیم» و «بانو». من بابت خودم نمی‌گویم ولی واقعا هر کدام از این فیلم‌ها یک سند افتخار برای سینمای ایران هستند و این سندهای افتخار قبل از همه متعلق به داریوش هستند. به همین‌خاطر است که به همه می‌گویم قدر داریوش مهرجویی را بدانید.

کافی است شما فقط «گاو» را ببینید. یک جوان از ینگه بیاید وچنان فیلم عمیق و ماندگاری بسازد که هنوز بعد از سال‌های سال بشود درباره آن صحبت کرد. همین حرف را می‌شود درباره اجاره‌نشین‌ها یا هامون هم زد. خیلی‌ها جا هم دیده‌ام که بعضی از جوان‌ها دیالوگ‌های هامون را تکرار می‌کنند و فکر می‌کنند لحظه‌هایی از زندگی‌شان شبیه حمید هامون است. یا واقعا شخصیت‌های اجاره‌نشین‌ها برای خیلی‌ها ملموس است، انگاری خودشان یا همسایه‌شان شبیه به یکی کاراکترهای اجاره‌نشین‌هاست. همه اینها دلیل نبوغ مهرجویی است. اینکه بتوانی فیلمی خلق کنی که چند نسل بتوانند با آن مأنوس باشند و ارتباط برقرار کنند. من در «سنتوری» نقشی نداشتم، اما این فیلم را دیده‌ام و بسیار از آن لذت برده‌ام. سنتوری هم مانند دیگر کارهای مهرجویی، یک اثر ماندگار است. خلاصه اینکه مهرجویی و کارهایش یعنی شاهکارهایش را خیلی خیلی دوست دارم.

یکی دیگر از همکاری‌های شما با داریوش مهرجویی فیلم «هامون» است.شما در این فیلم نقش وکیل را دارید؛ نقشی که به‌نظر چندان پر‌رنگ نیست.چرا و چگونه برای بازی در این فیلم دعوت شدید؟

فیلمبرداری هامون در پاییز ۱۳۶۸شروع شد. فیلمنامه را با دقت خوانده بودم و روی نقش خودم ـ با اینکه نقش اول نبود ـ بسیار کار کرده و شخصیت مورد نظر را ساخته بودم. پس از یک سال انتظار، درست وقتی فیلم شروع شد، به‌شدت بیمار شدم و به‌دلیل ناراحتی پروستات ناگزیر شدم به عمل جراحی تن بدهم. بنابراین در همه جریان فیلم حضور نداشتم. تصورم این بود که معالجه‌ام زود تمام می‌شود و اصلاً فکر نمی‌کردم که این قدر حاد شود که نتوانم کار کنم.در‌واقع؛ شروع فیلم با شروع بیماری من مصادف شده بود. دل دردهای شدیدی داشتم.

در همان خانه خالی کار می‌کردیم که در اوایل فیلم می‌بینیم. فرشی می‌آوردم و در گوشه‌ای می‌انداختم تا بتوانم موقعی که فیلمبرداری نیست، روی آن بخوابم. وقتی فیلمبرداری هامون شروع شد، هنوز برای عمل جراحی نرفته بودم. دکتر گفته بود که چهار روز در بیمارستان بستری هستی و یک هفته هم باید در خانه استراحت کنی. بعد بلند می‌شوی و راه می‌افتی.بنابراین تصورم این بود که دو هفته بعد دوباره سر کارم و در این مدت هم آنها صحنه‌های دیگر را می‌گیرند. البته قبل از اینکه برای جراحی بروم، صحنه دفتر وکالت مرا (در دفتر پخش‌ایران)گرفتند که حدود یک هفته طول کشید. در این صحنه بود که شخصیت وکیل کاملاً شناسانده می‌شود، ولی آن را به کلی حذف کردند که به حضورم در این فیلم لطمه اساسی زد.

عزت، مستدام

    تا چه حد با ویژگی‌های شغل وکالت آشنایی داشتید ؟

پیش از عمل جراحی، یکی از دوستان مرا به دادگاه خانواده معرفی کرد، اما فردی که مسئول آن جا بود با حضور من در جلسات دادگاه مخالفت کرد. حق هم داشت، به هر حال مسائل خصوصی زندگی مردم در این دادگاه‌ها مطرح می‌شود. برایش انگیزه‌ام را توضیح دادم و بالاخره موافقت کرد. یک هفته تمام صبح تا بعد از ظهر می‌رفتم و دادگاه‌ها را تماشا می‌کردم. مهرجویی هم می‌دانست.

شما یکی از پرکارترین بازیگران تئاتر کشور هستید و نمایش‌های فراوانی بازی کردید. برخی از این نمایش‌ها ضبط و در تلویزیون هم پخش می‌شدند. البته بعدها هم نمایش‌های تلویزیونی زیادی بازی کردید.مردم کوچه و بازار که شما را می‌دیدند چه واکنش‌هایی داشتند؟

برخی از نمایش‌های ما را در تهران و آبادان ضبط می‌کردند. شب بازی می‌کردیم و تلویزیون تکه‌هایی از آنها را نشان می‌داد. خب! طبیعی بود که مردم صبح فردا ما را می‌دیدند از کارمان تعریف بکنند.

شما در سه مجموعه تلویزیونی «هزار دستان»، «محاکمه» و «زندگی» حضور داشتید، اما فکر می‌کنم همه و البته خودتان بیش از همه هزار دستان را می‌پسندید. درست است؟

طبعا وقتی کسی نقشی را بازی می‌کند آن نقش و مهم‌تر از آن؛ تیمی را که با آن کار می‌کند حتما پسندیده است. از کار با آقای هدایت و محمد اعلامی و نقش‌هایم در محاکمه و زندگی راضی هستم، اما خب، هزار دستان و کار با علی حاتمی نازنین چیز دیگری بود. علی رفیق بود، یک کارگردان بزرگ بود، یک شاعر بود، عاشق مردم بود. بسیار هم انسان دقیق، موشکاف و اهل مطالعه‌ای بود. در فیلم‌های او همه‌‌چیز سرجایش بود. امکان نداشت اشتباهی در کار او پیدا کنید.

همه‌‌چیز در هزار دستان سخت اما شیرین بود؛ از نقشی که داشتم تا گریم سنگینی که روی صورتم اجرا شد. گرمای اسفنج‌هایی که در لباسم گذاشته بودند تا چاق به‌نظر بیایم کلافه‌ام می‌کرد. راضی کردن علی هم که اصلا آسان نبود، اما کار با دوستان عزیزم- خدایش بیامرزد- داوود رشیدی و خدا حفظشان کند- علی نصیریان، جمشید مشایخی و محمدعلی کشاورز خیلی برایم شیرین بود.

یک نکته هم بگویم. کار با آدم‌های بزرگ مانند علی حاتمی یک مدرسه است. منظورم فقط مدرسه سینما نیست. مدرسه انسانیت هم هست. علی بچه‌های لاله‌زار را که آن روزها بیکار شده بودند به‌عنوان هنرور و بازیگر فرعی به هزار دستان آورد و حقوق‌شان را تمام و کمال پرداخت کرد. اصلا کسی مشکلی به‌خاطر دستمزدش نداشت. بالای قراردادها می‌نوشتند «بسم‌الله» و همین تضمینی بود برای اینکه حق کسی پایمال نشود.

حالا پس از سال‌ها کار مداوم وقتی به عقب نگاه می‌کنید، در بین نمایش‌هایی که بازی کردید کدامیک را بیشتر از بقیه دوست دارید؟

از بین نمایش‌های تلویزیونی نمایش از خود گریخته نوشته محسن یلفانی و به کارگردانی خلیل موحد، نمایش عروس نوشته خانم فریده فرجام و به کارگردانی جعفر والی و همینطور نمایش کنار جاده نوشته و کارگردانی خانم مهین تجدد را دوست دارم. اینها را به‌عنوان بهترین کارهایم می‌دانم. بد نیست بدانید کنار جاده داستان گروهی نوازنده بود که همکار بودند. برای آنها آواز می‌خواندم. درآمد این اجراها را جمع می‌کردند و به کسانی که نیازمند بودند می‌دادند. علاوه برهمه اینها چوب به دست‌های ورزیل نوشته غلامحسین ساعدی و کارگردانی جعفر والی، بنگاه تئاترال و پهلوان کچل نوشته و کارگردانی علی نصیریان، امیر ارسلان نوشته پرویز کاردان و کارگردانی علی نصیریان، افول نوشته اکبر رادی و کارگردانی علی نصیریان را هم دوست دارم.

شما در روسری آبی به‌گونه درخشانی نقش یک عاشق میانسال را بازی کردید. عاشقی چگونه حسی است؟

عشق جامعه معینی ندارد. عاشقی فراتر از جغرافیا، نژاد، طبقه، ملیت و مذهب و… است، مثلا ممکن است یک مسیحی عاشق یک مسلمان شود و برعکس. این نشان‌دهنده فراتر بودن عشق از هر مولفه دیگری است. درفیلم روسری آبی هم فراتر بودن عشق از طبقه اجتماعی نشان داده می‌شود.

برخی از درخشان‌ترین نقش‌های شما را در فیلم‌هایی مانند بانو، اجاره‌نشین‌ها و هامون دیده‌ایم. چطور مسلط و نزدیک به شخصیت، چنین نقش‌هایی را بازی کردید؟

وقتی به من پیشنهاد نقشی را می‌دادند روی آن خیلی حساب و جنبه‌های مختلف آن را بررسی می‌کردم. اینکه چه‌کسی در مقابلم بازی می‌کند، برایم مهم بود. طبیعی است که بازیگر نقش مقابل هر چقدر خوب یا بد باشد، روی بازی بازیگر دیگر تأثیرگذار است. روابط مکانیکی در هنر جوابگو نیست.

چه شد که با کیمیایی فیلم «حکم» را بازی کردید و گویا در فیلمی دیگر از او بازی نکردید؟

کیمیایی در طول سال‌هایی که او را می‌شناسم فقط یک‌بار برای بازی کردن دعوتم کرد.وقتی قصه را برایم تعریف کرد، به او گفتم زمانی ۱۲۰کیلو می‌زدم و حالا ۲کیلو هم نمی‌توانم بزنم. کیمیایی در جوابم گفت، مثل پرده حریر نگه‌ات می‌دارم، اما باز وحشت داشتم که بازی‌ام به فیلم لطمه بزند. کیمیایی زمان فیلمبرداری به من می‌گفت، جلوی دوربین که می‌روی، ۳۰سال جوان‌تر می‌شوی.این قدر نگو نمی‌توانم نمی‌توانم. روحیه کیمیایی بسیار دوستانه وبا نظم وترتیب و دقیق در نوع کار کردن است.

نوع کار کیمیایی مختص خودش است که بسیار برایم ارزشمند وقابل احترام است. خوشحالم که در پرونده‌ام چنین فیلمی را دارم.کیمیایی بچه پایین شهر است و فیلم‌هایش هم با مردم ارتباط برقرار می‌کند. او سر فیلمبرداری حکم مانندعلی حاتمی وقتی می‌خواست نکته‌ای را تذکر دهد، می‌آمد جلو و دم گوشم می‌گفت. هیچ وقت ندیدم بلند حرف بزند. کیمیایی به سن وسال ما نگاه می‌کرد و حواسش به خیلی چیزها بود. او دست افراد را باز می‌گذاشت.

عزت، مستدام

راستی یادتان است که وقتی مجید، پسرتان به دنیا آمد شما سر اجرای کدام نمایش بودید ؟

آن زمان در تئاتر سعدی کار می‌کردم. به من خبر دادند که همسرت وضع حمل کرده و پسری به دنیا آورده است. از نام مجید خیلی خوشم می‌آمد و پیشنهاد دادم نامش را مجید گذاشتیم.

مجید را سر صحنه می‌بردید؟

زمانی که کودک بود، گاه که چاره‌ای نبود او را با خودم سر صحنه می‌بردم. پنج سالش که بود گوشه‌ای از صحنه برایش یک صندلی می‌گذاشتیم به‌طوری که تماشاچیان او را نبینند. این کار به این خاطر بود که هم مجید ما را ببیند و هم سرش گرم شود و سر و صدا نکند و هم اینکه جلوی چشم ما باشد و جایی نرود، اما حواس‌مان بود که یک وقت پا نشود وارد صحنه شود.

 چرا مجید را تشویق نکردید مثل خودتان بازیگر شود؟

شهاب عموی مجید ویولن سل می‌زد. مجید هم او را می‌دید و خیلی به موسیقی علاقه‌مند بود و دوست داشت ویولن بزند، اما بعدها به ساز ابوا که بیشتر شبیه به سرنای خودمان بود علاقه پیدا کرد.

سال‌هاست که پدر بزرگ شده‌اید. از بین نوه‌های‌تان کدامیک را بیشتر دوست دارید؟

دو تا نوه دارم؛ سروش و گلنوش. هر دو را هم خیلی و به یک اندازه دوست دارم.

مجید انتظامی فرزند شما یکی از بهترین موزیسین‌های ایران هستند. از بین آهنگ‌هایی که ساخته و نواخته‌اند کدامیک را بیشتر دوست دارید؟

مجید یک‌بار مرا در ماشین نشاند و گفت یکی از آهنگ‌هایی را که کار کرده‌ام می‌گذارم، گوش کن. من هم نشستم و گوش کردم. مجید رانندگی می‌کرد یک‌دفعه برگشت، دید دارم زار زار گریه می‌کنم. اثر کارش رویم آن قدر زیاد بود که نمی‌توانستم جلوی خودم را بگیرم. اسم آهنگ از کرخه تا راین بود. بعدها دیدم این آهنگ را در جاهای عمومی حتی آسانسورها هم گذاشته‌اند و مردم آن را از نوار فروشی‌ها می‌خرند و گوش می‌دهند. به‌نظرم اثرنفس‌گیری بود.

 بعد از سال‌ها شما و هم‌نسلان‌تان چه نگرشی به زندگی پیدا کرده‌اید؟ البته می‌دانم که برخی از هم نسلان پیشین شما دیگر در میان ما نیستند مثل خانم جمیله شیخی، جعفر والی، اسماعیل داورفر، جمشید لایق، مهین شهابی ولی خب برخی مثل آقای کشاورز، نصیریان، مشایخی، شنگله و یا خانم‌ها فخری خوروش، توران مهرزاد و فرزانه تأییدی هنوز در قید حیات هستند. سؤالم به‌طور مشخص این است که زندگی این نسل که خودتان هم جزو آن هستید در دوره کنونی به چه صورتی است؟

مسئولان باید به داد ما برسند. مقصر وضع کنونی و اسف بار برخی از بهترین هنرمندان کشور کسانی هستند که وقتی ما قدیمی‌های سینما پا به سن می‌گذاریم امکانات لازم را در اختیار ما قرار نمی‌دهند. ببینید همه می‌دانند که حقوق خیلی از هنرمندان هم نسل ما کفاف زندگی کنونی‌شان را نمی‌دهد. خیلی‌ها به سختی زندگی می‌کنند.

مسئولان امر باید بدانند که این جماعت که پیر و از کار افتاده می‌شوند نه حقوق کافی دارند و نه چیزی برای امرار معاش استاندارد در اختیارشان هست. بنابراین باید به قشر هنرمند کمک شود و زندگی‌شان تأمین شود تا نیازمند نباشند. خود من وقتی در موقعیت مدیریتی در اداره تئاتر بودم اهل کمک به دیگران بودم. همیشه فهرستی از اسامی هنرمندانی را که باید به آنها کمک می‌شد، تهیه کردم و از شهرداری و مراکزی مثل خانه هنرمندان پول گرفتم و ماهانه به تک تک آنها کمک مالی می‌کردم، به‌خصوص در شب عید.

عزت، مستدام

    هم شما و هم فرزندتان مجید انتظامی از چهره‌های ماندگار ایران شده‌اید و نشان ویژه دریافت کرده‌اید. علت علاقه به شما و رسیدن به چنین نشان پر اهمیت و ملی چه بوده است؟

این مسائل ارتباط به مجموعه فعالیت‌های مان دارد که پس از سال‌ها فعالیت مورد توجه به‌خصوص مردم قرار گرفت و خب همین که به ما لطف داشتند از آنها وبه‌خصوص از مردم دوست داشتنی ایران سپاسگزارم.

اهالی سینما و تئاتر از استاد انتظامی می‌گویند

محمد علی کشاورز؛ بازیگر سینما

بهار با تولد تو بدرقه می‌شود

دوستی من و عزت‌الله انتظامی بر می‌گردد به بیش از ۶۰ سال پیش که نخستین بار در اصفهان همدیگر را دیدیم.با عبدالحسین نوشین برای اجرای تئاتری به اصفهان آمده بودند. از همان ابتدا رد استادی در نگاه و کلامش نمایان بود.چند سال بعد در تهران و پس از فارغ التحصیلی من و زبده‌تر شدن او؛همکاری و رفاقتی بی‌بدیل شکل گرفت که تا امروز ادامه داشته است.عزت بازیگری است بی‌نظیر که هر سختی و دشواری او را مشتاق‌تر و پیگیرتر می‌کند.هردو با هم زندگی می‌کردیم، دیگران هم‌بودند مثل علی نصیریان بی‌نظیر و داوود رشیدی و جعفر والی و…. آن زمان رفاقت ما بر پایه عشق و محبت و صداقت بود. همگی از پیشرفت و درخشش دیگری به وجد می‌آمدیم. به‌نظرم بعضی از آدم‌ها نباید فقط یک‌بار زندگی کنند؛ نگاه‌شان، ؛نفس‌شان؛تفکر؛منش و رفتارشان به‌گونه‌ای است که زندگی یکباره‌شان افسوس دارد.این افراد دلبستگی به هنر و درد عشق بازیگری دارند و برای همین درطول عمر خود در کالبدهای متفاوت می‌روند و خالق معجزه‌هایی بی‌مانند می‌شوند که یکی از نمونه‌های بارز آن عزت عزیزم است.عزت‌الله انتظامی که سایه‌اش روی سینما سنگینی می‌کند؛عزتی که در هنر این سرزمین تکرار نخواهد شد. خوشحالم که بهار با تولد تو بدرقه می‌شود.

بهمن فرمان آرا؛ کارگردان سینما

آقای همیشه بازیگر

فقط شانس یک‌بار کار کردن با عزت‌الله انتظامی را داشتم، آن هم در فیلم خانه‌ای روی آب بود. آقای انتظامی یکی از بازیگرانی است که هم او را همیشه دوست داشته‌ام و هم او را ستایش کرده‌ام. واقعا عمق دانش او درباره سینما و تئاتر و اینکه چطور هر نقشی را به‌خوبی بازی می‌کند، شگفت‌آور است. به همین جهت عزت‌الله انتظامی؛ یعنی همان آقای بازیگری که همه می‌گویند، به حق آقای بازیگر است و امیدوارم که همیشه سالم باشد و سینمای ایران بتواند دوباره از هنر او استفاده کند.

بهزاد فراهانی؛ کارگردان تئاتر و بازیگر تئاتر و سینما

صاحب سبک

عزت‌الله انتظامی هنرمند صاحب سبکی است. او از شاگردان عبدالحسین نوشین و بازیگری است که در راستای تئاتر ملی ایران زحمات فراوانی کشیده‌است. انتظامی در سال‌های اخیر رئیس و در‌واقع؛ جزو زحمتکشان خانه تئاتربود. همیشه حضور ایشان را ستایش کرده‌ایم. دوره‌ای در دهه ۴۰ در تئاتر ایران پدیدار شد که به آن دوره رنسانس تئاتر می‌گوییم. شخصیت‌هایی چون بهرام بیضایی، عباس جوانمرد، خسروی و مشایخی به این رنسانس و نوزایی دامن زدند و بر تئاتر ملی بسیار تأثیرگذار بودند. عزت‌الله انتظامی جزو ارجمندان این دوره است.

داریوش مودبیان؛ کارگردان و بازیگر تئاتر

شگفتی صحنه

پاییز سال ١٣٣٧، نه سال داشتم که برای نخستین بار عزت‌الله انتظامی را روی صحنه تئاتر پارس در لاله زار در نمایش خانه عروسک به کارگردانی مهین اسکویی دیدم. در آن نمایش انتظامی نقش راینک را بازی می‌کرد؛ نقشی که سال‌ها پس از آن، خود من هم روی صحنه و هم در تلویزیون بازی کردم، اما اقرار می‌کنم هیچ‌گاه به آن چیزی که انتظامی روی صحنه ارائه می‌داد، نرسیدم. البته چند سال پس از آن نخستین برخورد، تماشاگر نقش‌های شگفت انگیزش در نمایش‌های تلویزیونی بودم. بازی انتظامی به‌ویژه هنگامی که در کنار علی نصیریان قرار می‌گرفت، همیشه برایم شگفت آور بود و از همان دوران نوجوانی آرزو می‌کردم در کنار این دو نمونه برتر بازیگری جای بگیرم و از آنها بیاموزم. البته به لطف علی نصیریان در سال ١٣۴٧ و ورود به گروه تئاتر مردم این اتفاق افتاد. عزت‌الله انتظامی و علی نصیریان همواره دو استاد و راهنمای همیشگی‌ام بوده‌اند. هنوز هم انتظامی نمونه برجسته بازیگری هوشمند و حرفه‌ای است و نصیریان نمونه برتر انسان هنرمند و دوست داشتنی. اینک پس از گذشت نزدیک به ۶۰ سال در گروهی کار می‌کنم که نصیریان بنیانگذارش بود و در جایی(خانه موزه استاد انتظامی) کار می‌کنم که روزگاری خانه انتظامی بود و مکانی برای حضور در کنار او و آموختن از استاد. برای عزت‌الله انتظامی تندرستی و شادکامی آرزو دارم.

امانت دار اعتماد مردم

    سعید مروتی

متل قو، پاییز ۱۳۸۳٫ مهمان مسعود کیمیایی هستیم که چند روزی است فیلمبرداری «حکم» را شروع کرده. به همراه سردبیر روزنامه‌ای که در آن کار می‌کنم و رفیقم خسرو نقیبی به شمال آمده‌ایم، سر صحنه فیلم مسعود کیمیایی که نقش‌های اصلی‌اش را عزت‌الله انتظامی، بهرام رادان و لیلا حاتمی بازی می‌کنند و البته پولاد هم هست که تا قبل از حکم هنوز بازیگری برایش جدی نشده بود. چند روز قبل، انتشار نخستین عکس فیلم در هفته‌نامه سینما، خیلی‌ها را هوایی «حکم» کرده بود. عکسی که در کانون مرکزی‌اش عزت‌الله انتظامی نشسته بود کنار اتومبیلی قدیمی به‌جا مانده از روزگاری سپری‌ شده. حالا قرار بود او در قامت یکی از قهرمان‌های کیمیایی ظاهر شود. یکی از «رضا»‌های معروف کیمیایی و این بار «رضا معروفی»… نخستین و تا به امروز آخرین همکاری انتظامی و کیمیایی. یک روزی می‌شود که در شمال هستیم. باران شدید مانع گرفتن سکانس‌ها شده و قصد بازگشت به تهران را داریم که در نهایت من می‌مانم و چند روزی مهمان گروه حکم می‌شوم. صبح روزی که قرار است انتظامی برای اولین ‌بار جلوی دوربین کیمیایی برود، استاد در حال گریم ‌شدن است.

در اتاق گریم سر حرف را باز می‌کنم و می‌بینم که آقای بازیگر طوری هیجان و اضطراب دارد که انگار نخستین بارش است که می‌خواهد جلوی دوربین برود. آقای بازیگری که شب قبلش از بهرام رادان شنیده‌ام کل فیلمنامه حکم را از حفظ است، نه‌تنها دیالوگ‌های خودش که حتی دیالوگ‌های دیگران را. آقای بازیگری که تمرکز و دقت فوق‌العاده‌ای دارد و البته نگران است؛ نگران بار سنگین بازیگر کیمیایی ‌بودن که کمی دیر نصیبش شده ولی پیداست که می‌داند چنین فرصتی چقدر مغتنم است. در همان اتاق گریم است که متوجه می‌شوم چرا او عزت انتظامی شده و فخر سینمای ایران و بازیگری و چرا دیگران نشده‌اند. نکته کلیدی همین نگرانی اوست. نگرانی از آبرویش و همین باعث ‌شده تا کارنامه‌اش چنین غبطه‌برانگیز باشد. کارنامه‌ای که در آن همکاری با مهرجویی، تقوایی، حاتمی و فرمان‌آرا وجود دارد و حالا قرار است کیمیایی هم از نسل موج‌نویی‌ها به این فهرست اضافه شود.

سرصحنه می‌بینم که کیمیایی چقدر حواسش به انتظامی هست که به قول خودش لای پر قو نگهش دارد. حالا رادان و پولاد و لیلا حاتمی هم می‌آیند و کیمیایی میزانسن می‌دهد و علیرضا زرین‌دست پشت دوربین می‌رود و باز در کانون کادر، این انتظامی است که قرار گرفته و حالا شده رضا معروفی. کیمیایی در گفت‌وگوهای خصوصی بارها می‌گوید، انتظامی متفاوتی در حکم خواهید دید. چند ‌ماه بعد در نمایش خصوصی حکم در خانه کیمیایی، شاهد متفاوت‌ترین بازی عزت‌الله انتظامی هستیم. شاید همین تفاوت‌ها بوده که انتظامی را نگران‌تر از همیشه کرده بود؛ نگران پاسخ‌ دادن به اعتماد و اطمینان کیمیایی و البته آبرویش. یادم می‌آید وقتی استاد در اتاق گریم از آبرو برایم گفت، جواب دادم: «شما آبروی بازیگری سینمای ایران هستید.» حالا آقای بازیگر در ۸۰ سالگی تولدی دیگر را با حکم کیمیایی تجربه می‌کند.

در انتهای دهه ۴۰ که کیمیایی جوان با «قیصر»ش انقلابی در سینمای ایران به‌راه انداخت، انتظامی، بازیگر اصلی دیگر فیلم مهم سال ۴۸ بود. فیلم «گاو» ساخته داریوش مهرجویی که در یک حسن تصادف تاریخی تقریبا همزمان با قیصر کیمیایی تولید و اکران عمومی شد تا موج نوی سینمای ایران شکل بگیرد. اگر قیصر در دل سینمای جریان اصلی و با حضور بازیگران فیلمفارسی ساخته می‌شد (و این هنر بزرگ کیمیایی و قریحه و استعداد سرشارش بود که در دل فیلمفارسی جواهری چون قیصر را خلق ‌کرد)، گاو براساس نمایشنامه غلامحسین ساعدی که اجرای صحنه‌ای موفقی هم به کارگردانی جعفر والی داشت، با سرمایه وزارت فرهنگ و هنر و حضور بازیگران تئاتر جلوی دوربین مهرجویی می‌رفت. در داستان، عزت‌الله انتظامی پس از حضوری کوتاه در «واریته بهار» (پرویز خطیبی ۱۳۲۸)، ۲۰سال تمام فرصت‌ها و پیشنهادها را رد کرده بود. به‌جایش در سال ۱۳۳۲ در آلمان رفته و در مدرسه شبانه تئاتر و سینمای هانوفر تحصیل کرده بود. آن هم درحالی‌که سال‌ها تجربه بازیگری تئاتر، شاگردی عبدالحسین نوشین و پیش‌پرده‌خوانی را در کارنامه داشت.

عزت، مستدام 

بازگشت انتظامی به وطن در ۱۳۳۷ تقریبا مصادف می‌شود با آغاز دورانی طلایی در تئاتر ایران. در همان سال‌ها انتظامی قرارداد بازی در یکی از فیلم‌های «پارس فیلم» را با دکتر اسماعیل کوشان امضا می‌کند، ولی وقتی متوجه می‌شود بازیگر نقش زن فیلم یکی از خواننده‌های مشهور کاباره‌ای است، قرارداد چهار هزار تومانی‌اش را فسخ می‌کند. حیثیت و آبرو از همان جوانی اولویت اصلی انتظامی بود و او ترجیح داد جای شهرت و زرق و برق سینمای فارسی خاک صحنه بخورد، تئاتر بازی کند و در اجراهای زنده نمایش‌ها که چهارشنبه‌ها از تلویزیون نوپای آن سال‌ها پخش می‌شد، حضور یابد. از میانه‌های دهه ۴۰، انتظامی چهره شاخص تئاتر ایران بود، با نمایش‌هایی چون «خانه روشنی»، «آی باکلاه و‌ای بی‌کلاه»، «بلبل سرگشته»، «سلطان مار»، «کرگدن»، «بازرس»، «بنگاه تئاترال» و… البته گاو در نقش «مش حسن» که نمایش زنده تلویزیونی‌اش هم در اردیبهشت ۱۳۴۴ اجرا شده بود.

آن سال‌ها سختگیری اداره تئاتر مانع حضور بازیگران عرصه نمایش در سینمای فارسی بود و البته سلوک شخصی انتظامی فراتر از این منع اداری قرار داشت و نمی‌گذاشت او فیلمفارسی بازی کند. مشابه این رفتار را می‌شد در دیگر بزرگان تئاتر آن سال‌ها، چون محمدعلی کشاورز، جمشید مشایخی و پرویز فنی‌زاده هم مشاهده کرد که در نیمه اول دهه ۴۰ تنها در فیلم متفاوت و پیشرو «خشت و آینه» ابراهیم گلستان بازی کرده بودند. شاید اگر مهرجویی تصمیم به کارگردانی فیلم گاو با سرمایه وزارت فرهنگ و هنر نمی‌گرفت، انتظامی همچنان در تئاتر می‌ماند. انتظامی‌‌ که در نخستین حضور جدی‌اش مقابل دوربین سینما از درک شهودی‌اش یاری گرفت و با هدایت مهرجویی برخلاف بسیاری از بازیگرانی که از تئاتر به سینما می‌آیند اصلا تئاتری بازی نکرد و تفاوت اجرای صحنه با حضور مقابل دوربین را در بازی‌اش لحاظ کرد.

نتیجه یکی از بهترین نقش‌آفرینی‌های سینمای ایران بود که نخستین جایزه مهم جهانی بازیگری این سینما را هم از جشنواره شیکاگو برایش به ارمغان آورد. با شروع طوفانی گاو که مصادف با تولد موج نو بود، نسل تازه‌ای به میدان آمده بودند که پایه‌گذار سینمای متفاوت ایران شده بودند و انتظامی هم از عناصر اصلی این سینما محسوب می‌شد. با جلوه‌ای درخشان از احساسات و شوری که به نقش‌ها جان می‌بخشید، در «آقای هالو» (داریوش مهرجویی ۱۳۴۹)، «بی‌تا» (هژیر داریوش)۱۳۵۰، «پستچی» (داریوش مهرجویی ۱۳۵۰)، «صادق کرده» (ناصر تقوایی ۱۳۵۱)، «ستارخان» (علی حاتمی)۱۳۵۱و «دایره مینا» (داریوش مهرجویی ۱۳۵۴) بازی کرد و البته گاهی هم محاسباتش درست از کار در نیامد. مثل «قیامت عشق» (هوشنگ حسامی ۱۳۵۲)، «شیر خفته» (اسماعیل کوشان ۱۳۵۵) و «این گروه محکومین» (هادی صابر ۱۳۵۶)؛ این شکست‌ها سختگیری انتظامی برای پذیرش بازی در فیلم‌ها را بیشتر کرد و اینکه او هرگز برای دستمزد، نقشی را قبول نکرد و فیلم‌های ضعیف کارنامه‌اش را هم در ابتدا به امید اینکه کاری قابل ‌قبول و متفاوت از کار در آیند پذیرفته بود.

 پس از پیروزی انقلاب و تغییر اساسی شرایط سیاسی، اجتماعی و فرهنگی و به تبع آن سینمای ایران، عرصه برای فعالیت بازیگرانی چون انتظامی فراهم‌تر شد. او حالا در کنار همراهان و هم‌نسلانش (نصیریان، مشایخی، کشاورز و رشیدی) چهره نامداری بود که صرف حضورش در هر فیلمی می‌توانست یک اتفاق مهم سینمایی قلمداد شود. همان روحیه و دغدغه‌های همیشگی باعث شد انتظامی فیلمنامه‌های بسیاری را رد کند و اگر با تلویزیون همکاری می‌کند به «هزار دستان» علی حاتمی بپیوندد و اگر جلوی دوربین سینما می‌رود، در «اجاره‌نشین‌ها»، «خانه خلوت»، «بانو»، «روسری آبی» و «ناصرالدین شاه آکتور سینما» بازی کند.

اعتبار آقای بازیگر در گذر سال‌ها، نه‌تنها از فیلم‌هایی که بازی کرد بلکه از فیلم‌هایی که بازی در آنها را رد کرد، حاصل شد. اگر گاهی هم نتیجه قابل‌قبولی از کار درنمی‌آمد، همه آن را به‌حساب دیگر عوامل می‌گذاشتند و اینکه تنها دیکته نانوشته غلط ندارد و کارنامه انتظامی با آن سابقه و قدمت، از اغلب بازیگران سینمای ایران کم غلط‌تر است. با گذر زمان انتظامی کم‌ کارتر شد، ولی در همان حضورهای کم‌تعدادش هم از هیچ فرصتی برای درخشش به‌سادگی گذر نمی‌کرد؛ مثل «خانه‌ای روی آب» بهمن فرمان‌آرا که در کنار بازی پرفروغ و تکان‌دهنده هم‌نسلش جمشید مشایخی، این حضور او بود که در یکی دو سکانس انفجاری، بیشتر به چشم می‌آمد و حس را با زخمه‌های خویش بیدار می‌کرد. بازیگری که هرگز به اعتماد مردم خیانت نکرد و خون‌دل‌ها خورد تا نقش‌ها را باور و مقابل دوربین زندگی کند تا به جایگاهی برسد که نفس حضورش اعتبار باشد و حالا که سال‌ها از آخرین نقش‌آفرینی‌اش مقابل دوربین می‌گذرد همچنان یکی از شمایل‌های‌ ماندگار سینمای ایران است. عزت مستدام آقای بازیگر..


منبع: برترینها

کریم امامی که بود؟

برترین ها: کریم امامی از زمره روزنامه نگاران و روشنفکرانی بود که گوهر پاک داشت و
جوهر دانایی. در جوانی پا به عالم روزنامه نگاری گذاشت و به کیهان پیوست
اما دانایی و کاردانی اش سبب شد انتشاراتی های معتبرتر جذبش کنند. وارد
عالم نشر شد. ترجمه نیز که از روز اول، کارش شده بود، مشغله دائمی اش ماند.
این سه چیز – ترجمه، روزنامه نگاری، نشر – تا پایان زندگی رهایش نکردند.
اینها رها نکردند یا او رها نکرد؟ حاصل عمرش ترجمه چند کتاب بود، و سالها
اداره کردن تحریریه یک انتشاراتی بزرگ؛ فرانکلین، و پایه ریزی یک انتشاراتی
عظیم دیگر؛ سروش، و نوشتن یک فرهنگ فارسی انگلیسی و انبوهی مقاله که اینجا
و آنجا به مناسبت های مختلف به خواست خود یا به درخواست روزنامه نگاران
دیگر می نوشت. مردی فاضل بود که کم ولی پر مغز می نوشت.

کریم امامی

در کلکته
متولد شد (۱۳۰۹) و در شیراز پرورش یافت. “در حقیقت اگر به کسی نگویید خود
من در شهر کلکته به دنیا آمده ام و دو سال اول زندگی خود را در آن دیار
گذرانده ام. البته رسماً متولد شیراز هستم و در شناسنامه خود تا پایان
زندگی زاده شهر سعدی و حافظ خواهم ماند.”

پدرش شیرازی و از
بازرگانان چای بود و به کلکته رفت و آمد داشت. انگلیسی می دانست و نخستین
واژه های انگلیسی را هم او به کریم آموخت. انگیزه های اولیه زبان دانی اش
از همینجا می آمد اگرچه این تلاش بعدهایش بود که او را مورد قبول همه و
مرجع انگلیسی دانان کرد.

از دو سالگی او را به شیراز بردند. تا
پایان دوره متوسطه در شیراز ماند. بعد برای تحصیل دانشگاهی به تهران آمد.
در رشته زبان و ادبیات انگلیسی دانشگاه تهران درس خواند و هنوز درسش به
پایان نرسیده بود که به کار ترجمه پرداخت. مترجمی برای خبرنگارانی که آن
سالها به ایران رفت و آمد می کردند. دوره، دوره ملی شدن نفت و هیجانات ملی
بود و خبرنگاران از اقصی نقاط جهان به ایران می آمدند. اما جوش و خروش ها
دیر در نکشید. فروکش کرد. وقتی فروکش کرد خبرنگاران به کشورهای خود
بازگشتند و کریم امامی به شهرش شیراز. “فارغ التحصیل شدن من از دانشگاه
مصادف شد با جریانات ملی شدن صنعت نفت و روی کار آمدن دکتر مصدق و هجوم
خبرنگاران خارجی به ایران.”
   
به شیراز رفت تا شغل پایداری برای
خود دست و پا کند اما تجربه مترجمی که خود نوعی روزنامه نگاری بود تاثیری
بر او گذاشته بود که دیگر نمی توانست خود را از دستش برهاند: “تجربه این
ایام تاثیر پایداری بر زندگی من گذاشت. مرا با دنیای روزنامه نگاری از
نزدیک آشنا ساخت. فرصت رو به رو شدن و صحبت کردن با رجال آن دوران را
یافتم.

دکتر مصدق را چند بار در پشت تریبون مجلس و یکی دو بار در منزلش در
تخت خواب معروف دیدم. یک بار سخنان آیت الله کاشانی را برای یک خبرنگار
آمریکایی به انگلیسی ترجمه کردم. با دکتر بقایی و حسین مکی و مهندس حسیبی و
دکتر فاطمی بارها دور میز مصاحبه نشستم، و من که یک الف جوان بیست و چند
ساله شهرستانی بودم از اینکه چنین فرصتی برایم پیش آمده بود و از عهده
انجام کارهایی که به من محول می شد برمی آمدم احساس غرور می کردم.”

همین
احساس غرور کار دست او داده بود و مجذوب مطبوعاتش کرده بود. هر چند پس از
آن به آمریکا رفت و دو سالی در دانشگاه مینه سوتا درس خواند اما در بازگشت
هم روزنامه نگاری رهایش نکرد. پس از یکی دو تجربه به عالم روزنامه نگاری
بازگشت. تجربه نخست او پس از بازگشت، آموزش زبان انگلیسی در شیراز بود و
تجربه بعدی اش کار با ابراهیم گلستان در گلستان فیلم. ( ۱۳۳۸ ). “در
استودیوی گلستان فیلم کارمند ابراهیم گلستان، و همکار زنده یادان فروغ فرخ
زاد، مهدی اخوان ثالث، فریدون رهنما و چند تنی دیگر از اهل قلم شدم.

کریم امامی 

در
این جمع به آثار با ارزش تر ادبیات جهان زیاد توجه می شد، و در این جو
هنری – ادبی بود که به ترجمه نمایشنامه Look Back in Anger جان آزبرن رغبت
پیدا کردم. ولی وقتی این ترجمه تمام شد دیگر کارمند استودیوی فیلم گلستان
نبودم و به روزنامه کیهان ( فارسی و انگلیسی ) نقل مکان کرده بودم.”

در
روزنامه کیهان، در سرویس خارجه، یا به قول خودش در میز خارجه کار می کرد.
در عین حال در روزنامه کیهان اینترنشنال مقاله می نوشت و خبرنگاری می کرد.
صبح ها در روزنامه فارسی و شبها در روزنامه انگلیسی. در کیهان انگلیسی پاره
ای از اشعار فروغ فرخ زاد و دیگران و نیز پاره ای داستان های کوتاه فارسی
را به انگلیسی ترجمه کرد و زبان دانی اش زبانزد شد.

پس از چند سالی
کار در روزنامه کیهان، انتشارات فرانکلین او را به ترجمه “گتسبی بزرگ”
فراخواند. نجف دریابندری سرویراستار انتشارات فرانکلین که او را از استویوی
گلستان فیلم می شناخت و به کاردانی و زبان دانی اش آگاه بود از او خواست
تا کتاب معروف فیتس جرالد را به فارسی در آورد. رمانی که نامش در زبان
فارسی با نام کریم امامی عجین شده، همواره نام او را تداعی می کند.

دو
سه سالی بعد از ترجمه این رمان، کریم امامی از روزنامه کیهان به انتشارات
فرانکلین نقل مکان کرد. ابتدا ویراستار و سپس سرویراستار آن بود. زمانی که
به فرانکلین پیوست، نجف دریابندری برای گذراندن دوره ای به سوئیس رفته بود.
به او پیشنهاد شد که به ویراستاری در فرانکلین مشغول شود. “

به نظرم
پیشنهاد خوبی آمد. خبرنگاری و نویسندگی برای روزنامه جالب و هیجان انگیز
است ولی تا سن معینی. نوشتن زیر فشار ساعت و دقیقه، برای اینکه مطلب به
روزنامه برسد نوعی انضباط فکری در انسان پدید می آورد که مفید است، ولی سن
که از سی و پنج گذشت، سریع نوشتن دشوار می شود و اگر آدم مواظب نباشد کارش
به یکنواخت نویسی و تکرار کلیشه های ژورنالیستی می کشد. از این رو به خودم
گفتم کار کتاب مرا از فشارهای روز به روز می رهاند و در واقع مرحله منطقی
بعد از کار روزنامه نگاری است.”

چند سالی در فرانکلین ماند تا اساس
آن انتشاراتی بزرگ و پربار به هم ریخت. همایون صنعتی زاده بنیانگذار
فرانکلین از موسسه رفته بود و موسسه ای که به قول کریم امامی به لحاظ مالی
چندان قوت پیدا کرده بود که موسسه اصلی در آمریکا به کمک آن سر پا ایستاده
بود از هم پاشید.

پس از انقلاب، امامی به اتفاق همسرش، گلی امامی،
انتشاراتی یا در واقع کتابفروشی “زمینه” را دایر کرد و در تمام این بیست و
چند سال در کنار کارهای فرهنگی دیگر از جمله نوشتن فرهنگ فارسی – انگلیسی
که هم اکنون از سوی نشر فرهنگ معاصر در دست چاپ است، به کار کتابفروشی
اشتغال داشت و در این میان شاید به اندازه یکی دو سال هم برای “فرهنگ
معاصر” متن فرهنگ های مختلف حییم را ویرایش کرد. فرهنگ فارسی – انگلیسی را
هم به سفارش همین انتشاراتی تهیه کرد.

کار روزنامه نگاری آنطور که
در گفتگو با عبدالحسین آذرنگ ( مجله بخارا ) مطرح کرده خیلی چیزها به او
آموخت. نوشته باید جالب باشد و عنوان و شروع مطلب جذاب باشد و آنقدر
بازنویسی شود که متن دلخواه به دست آید.

کریم امامی

کار در روزنامه کیهان
اینترنشنال نیز در پرورش او بسیار مفید افتاد. در “از پست و بلند ترجمه” می
گوید که “در دهه ۱۳۴۰ که چند سال نویسنده و مترجم روزنامه کیهان انگلیسی
بودم و روزی چند مطلب و هفته ای یکی دو مقاله به زبان انگلیسی می نوشتم،
توانایی نسبتاً خوبی در نگارش انگلیسی پیدا کردم.”

کریم امامی در دو سه رشته استاد و کارشناس بود. روزنامه نگاری، ترجمه و نشر. برخی از آثار ترجمه کریم امامی بدین شرح است:

با خشم به یاد آر، نمایشنامه ای از جان آزبرن، آبان ۱۳۴۲
 
گتسبی بزرگ، رمانی از اسکات فیتس جرالد، تهران، ۱۳۴۴

ایرانیان در میان انگلیسی ها، نوشته دنیس رایت، نشر ۱۳۶۴

کریم امامی پس از انقلاب مجموعه ای از مقالات خود را در کتابی به عنوان “از پست و بلند ترجمه” منتشر کرده است.

کریم
امامی تنها نویسنده ای فرهیخته و دانشور نبود، بلکه از نظر اخلاق و رفتار
نیز انسانی نیک و وارسته شناخته می شد و در زندگی نمونه اخلاص و صداقت بود.
کریم امامی در بامداد روز شنبه ۱۸ تیر ماه سال ۱۳۸۴ در شهر تهران بر اثر
بیماری سرطان خون که سالها بود از آن رنج می‌برد در ۷۴ سالگی درگذشت.


منبع: برترینها

آیا «ادل» به پایان راه خود رسیده است؟

روزنامه تماشاگران امروز – علی مسعودی نیا: هواداران «ادل»، خواننده شهیر بریتانیایی و برنده جایزه گرمی، بابت لغو کنسرت اخیر او به شدت وی را مورد سرزنش قرار دادند و حملات زبانی تندی نسبت به او در فضای مجازی منتشر کردند. هواداران او بر این اعتقاد هستند که آسیب دیدگی تارهای صوتی این خواننده نتیجه برنامه ریزی نادرست او و افزودن کنسرت ها و شوهای برنامه ریزی نشده است است که در دقیقه های آخر به برنامه های اعلام شده خود اضافه می کند.

بیش از ۱۰۰ هزار تن از هواداران ادل وقتی فهمیدند این خواننده اهل جنوب لندن اعلام کرده است که برنامه آخر هفته خود را به خاطر آسیب دیدگی تارهای صوتی اش لغو کرده، زبان به اعتراض گشودند.

ادل طی یک بیانیه طولانی و مفصل کرده بود که بابت این اتفاق قلبا متاسف است. با این که بسیاری از هوداران با این خواننده ۲۹ ساله که مادر یک فرزند نیز هست همدلی کرده اند، گروه کثیری نیز که بلیت کنسرت و بلیت سفر در جیب داشتند و هتل هم رزرو کرده بودند تا خودشان را به کنسرت او برسانند، از این قضیه بسیار خشمگین هستند.

 آیا «ادل» به پایان راه خود رسیده است؟

گروهی از این هواداران معتقد هستند که رفتار ادل غیرمنصفانه است، چرا که با اجرای برنامه هایی پیش بینی نشده و فراتر از توان خود، باعث محرومیت هواداران از حضور در کنسرت هایی می شود که علاقه مندانش گاه از یک سال پیش بلیت آن را خریده و برای حضور در آن برنامه ریزی کرده اند.

یکی از هواداران خشمگین او که در ماه دسامبر بلیت حضور در کنسرت این هفته ادل را رزرو کرده بود در توییتر خود نوشته: «او مدام به برنامه هایش اضافه می کند. تمام کنسرت های لحظه آخری او قبل از این برنامه مهم اجرا شدند… نمی توانم بر این حس غلبه کنم که او ما را فریب داده است و نخواسته صدایش را برای مایی که مدت ها در انتظار دیدنش بوده ایم حفظ کند. افزودن برنامه های پیش بینی نشده به تقویم کاری او باعث این وضعیت شده است.

او آشکارا دیگر نمی خواهد به تور کنسرت هایش ادامه دهد. او پسر خردسال مرا کاملا ناامید کرد و درس ناخوشایندی از این زندگی به او داد. تنها امیدوارم آژانسی که بلیت سفر و کنسرت را برای ما تهیه کرده، پول مان را به طور کامل پس بدهد.»

 آیا «ادل» به پایان راه خود رسیده است؟

کاربر دیگری می نویسد: «من نمی دانم جواب کودک پنج ساله ام را چه بدهم. از روز کریسمس که بلیت این کنسرت را به او دادم بسیار هیجان زده شده بود. واضح است ک ما ادل را دوست داریم و امیدوارم او بهبودی خود را به دست آورد اما نمی توانم فراموش کنم که او این طور بی رحمانه ما را رها کرد. ما روز اولی که بلیت های این برنامه در دسترس قرار گرفت، برای این روز آنها را خریداری کرده بودیم.»

این خواننده در سال ۲۰۱۱ تحت عمل جراحی گلو قرار گرفت و پولیپش را برداشت. او قرار بود طی دو شب در استادیوم ومبلی روی صحنه برود و تمامی بلیت های این برنامه به فروش رفته بود. یک هوادار دیگر او به نام آن کراکر نوشته است: «او مدام دارد بیشتر حرص می زند و بیش از توانش کار می کند. ترانه های ملال آورش را با فریاد می خواند و می خواند… جای شگفتی نیست که تارهای صوتی اش آسیب دیده است. بیایید امیدوار باشیم که او قدری بی خیال پرکردن جیبش شود و قدری از پول هایش را صرف امور خیریه و کارهای عام المنفعه کند.»

مجله پیپل فاش کرده است که ادل حالا تصمیم دارد برای استراحت و بهبودی به آمریکا سفر کند. منابع نزدیک به او خبر داده اند که این فوق ستاره می خواهد با اقامت در لس آنجلس قدری از این هیاهوها دور باشد. او همچنین تصمیم دارد همزمان با روز استقلال آمریکا ضیافتی با حضور دوستان نزدیکش ترتیب دهد. اوایل همین هفته، ادل اعلام کرد که روی صحنه استادیوم ومبلی نخواهدرفت و تور کنسرتش را کنسل کرده و شاید دیگر هرگز برای اجرای زنده روی صحنه نرود.

او به هوادارانش گفت: «من مجبورم فشاری بیش از حد متعارف به خودم بیاورم. این کار باعث شده که به تارهای صوتی ام صدمه بزنم. هیچ درمان و داروی پزشکی برای آن وجود ندارد و من قادر نیستم آخر این هفته آواز بخوانم. بابت این قضیه دل شکسته هستم و عمیقا متاسفم و امیدوارم شرایطم را درک کنید. من ۱۵ ماه است که مدام در سفرم. تور کنسرت کار غریبی است و اصلا ساده نیست. خصوصا برای من. من واقعا از آن آدم های خانه نشین هستم که از چیزهای کوچک زندگی لذت می برم. علاوه بر آن آدم دراماتیکی هم هستم و سرگذشت تورهای من هولناک بوده است. تا حالا که چنین بوده!»

 آیا «ادل» به پایان راه خود رسیده است؟

او طی یک دست نوشته خطاب به هوادارانش تایید کرد که دیگر تور کنسرتی برگزار نخواهدکرد: «من ۱۱۹ برنامه اجرا کرده ام و چهار برنامه آخرم در لحظه آخر ترتیب داده شده بود و برایم حسی از وحشت و لذت توأمان داشت. می خواستم آخرین اجراهایم در لندن باشد چون نمی دانم که آیا دوباره خواهم توانست روی صحنه بروم یا نه و دوست داشتم پایان کار را در زادگاهم رقم بزنم.»

ادل ۲۹ ساله حالا تصمیم دارد روی موسیقی خود کار کند و فرزند دیگری به دنیا بیاورد. یک منبع نزدیک به وی به رسانه ها گفته: «بعد از یک سال دیوانه وار، ادل فرصتی می خواهد برای ریلکس شدن و وقت گذراندن در کنار خانواده. او قصد دارد به آمریکا برود اما همیشه یک دختر بریتانیایی باقی خواهد ماند و انگلستان را خانه خود می داند.»

علاقه ادل به آمریکا زمانی آشکار شد که خانه ای هشت میلیون دلاری در بورلی هیلز خرید. همسایگان او جِ زی، بیانسه، جنیفر لارنس و رابی ویلیامز هستند. در چنین شرایط و با چنین اخباری، بدون تردید از میزان محبوبیت ادل کاسته خواهدشد. همین حالایش بسیاری از هواداران او، به شدت از دستش دلخور هستند و شماتتش می کنند. او هنوز به طور رسمی به انتقاداتی که مطرح شده پاسخی نداده است.


منبع: برترینها

محمد جواد معنوی نژاد، جدیدترین ستاره‌ی والیبال ایران

هفته نامه همشهری جوان – محمد امیرپور: محمد جواد معنوی نژاد، دنیای خودش را دارد؛ دنیایی که ربط چندانی به هیاهو و شلوغ بازی و فضای مجازی ندارد. برای همین هم هست که تعداد فالوئرهای اینستاگرامش چندان بالا نیست و تعداد پست هایش تازگی ها دو رقمی شده. پسری که تمام اطرافیانش او را خوش اخلاق ترین بازیکن اردوهای تیم ملی می دانند که سرش به کار خودش گرم است. اینها روحیات جدیدترین ستاره والیبال ایران است؛ محمد جواد معنوی نژاد که در بیست و یک سالگی و با نمایشی درخشان در لیگ جهانی کاری کرد تا بگوییم جای معنوی نژادهای زیادی در تیم ملی والیبال خالی است.

محمد جواد معنوی نژاد ستاره محجوب تیم ملی والیبال در لیگ جهانی 2017

ایرانی ها در تاریخ علاقه عجیبی دارند که شغل پدرشان را ادامه دهند، تو هم راه پدرت را رفتی؟

– جواب تان هم بله است و هم نه. یعنی پدرم برخلاف من که حرفه ای والیبال بازی می کنم، هیچ وقت خیلی حرفه ای وارد والیبال نشده بود و شغل اصلی اش کارمندی بود اما ورودم به والیبال را به جرأت مدیون پدرم هستم. ضمن این که بزرگ ترین ارثی که پدرم برایم گذاشته بود، آناتومی یک والیبالیست بود.

خود پدرم هم اندام استانداردی برای والیبال داشت و تا حدود ده یازده سالگی با پدرم در خانه تمرین می کردیم. تمرین پنجه، دریافت، ساعد و کارهای ابتدایی و مقدماتی. از یازده سالگی به اصرار پدرم رفتم باشگاه والیبال ثبت نام کردم و با دو مربی بومی اصفهانی به تیم ملی نوجوانان رسیدم. اگر پدرم نبود، والیبالیست نمی شدم.

چرا اصفهانی ها این قدر کم والیبالیست بیرون می دهند؟

– اصفهان تا دل تان بخواهد بازیکن بلندقد و خوش استایل دارد اما باشگاهی حاضر نیست در لیگ برتر تیمداری کند. یادم می آید زمانی که در اصفهان زیر نظر آقای افغان تمرین می کردیم، با این که باشگاهی آماتور بودیم اما هر روز تمرین داشتیم. حتی تاسوعا و عاشورا باید تمرین می کردیم؛ خب از دل این سختگیری بازیکنی مثل من بیرون آمد؛ اما الان حتی سالنی را که آقای افغان بازیکنانش را تمرین می داد، ازشان گرفته اند. با همه کمبودها فکر می کنم اصفهان با سه نماینده – من، مسعود غلامی و امیر غفور – در تیم ملی دست بالا را دارد. سه اصفهانی در لیگ جهانی.

محمد جواد معنوی نژاد را باید محصول کارخانه تیم های پایه ایران بدانیم؟ جزء آنهایی بودی که پله پله و با بازی در تیم های پایه ملی به لیگ جهانی رسیدی؟

– کاملا آموزشگاهی بالا آمدم. در مسابقات آموزشگاهی اصفهان ستاره مسابقات شناخته شدم و سال بعد به راه و ترابری اصفهان رفتم که در لیگ یک بازی می کرد. همان سال به تیم ملی نوجوانان هم دعوت شدم و فکر می کنم سال ۱۳۹۰ بود که وارد اردوهای ملی شدم و از شانزده تا هجده سالگی، واقعا چیزی از زندگی یادم نمی آید. همه اش اردو بودم؛ اگر اشتباه نکنم فکر می کنم آن سال ها ۲۶ اردوی پشت سر هم گذاشتیم و زندگی ام در اردو و خوابگاه می گذشت.

محمد جواد معنوی نژاد ستاره محجوب تیم ملی والیبال در لیگ جهانی 2017

فکر می کنم یکی از بهترین تیم های نوجوانان سال های اخیر بودید و نتایج خوبی هم گرفتید؟

– واقعا تا نیمه نهایی همه را سه بر صفر بردیم. همین نسل فعلی تیم والیبال فرانسه را که الان صدرنشین لیگ جهانی امسال هستند، در گروه مان سه بر صفر شکست دادیم. مارشال وانگابرت و بیشتر ستاره های امروز فرانسه توی آن تیم بودند اما راحت بردیم شان. بعد هم خوردیم به روس ها در نیمه نهایی و نتوانستیم به فینال برسیم.

می خواستم این سوال را کمی جلوتر بپرسم اما واقعا چرا همیشه روبروی روس ها مشکل داریم؟

– دوتا دلیل عمده دارد؛ ما همیشه روبروی حریفانی که مثل خودمان احساسی بازی می کنند، راحت تر نتیجه می گیریم اما روس ها واقعا خونسردی عجیبی دارند و انگار آرامش ذاتی دارند. درست مانند لهستانی ها که معمولا مقابل شان دچار مشکل می شویم. نکته دوم این که تجربه بهمان ثابت کرده همیشه تیم هایی که تک ستاره دارند، برای مان دردسرسازند و در کنترل آن ستاره به مشکل می خوریم. خب، روس ها و لهستانی ها چند ستاره تاثیرگذار مثل کورک و میخائیلوف دارند.

از سال ۲۰۱۵ هم به تیم ملی بزرگسالان رسیدی؟ اما کواچ اعتقاد زیادی به استفاده از تو و بقیه جوان های تیم ملی نداشت؟

– سال ۲۰۱۳ کاپیتان تیم ملی جوانان بودم که به مسابقات جهانی ترکیه اعزام شد و آنجا من پنجمین بازیکن برتر در امتیازآوری شدم. در آخر تورنمنت هم ایران به رتبه پنجم دنیا رسید که البته نتیجه چندان خوبی نبود. بعد از بازگشت هم اولین قرارداد حرفه ای ام را با پیکان بستم و هنوز هم لباس پیکان را می پوشم. تقریبا دو سالی طول کشید تا به تیم ملی آقای کواچ دعوت شوم. اولین باری که برای تیم ملی ایران به زمین رفتم، روبروی آمریکا بود.

اوضاع آن اوایل خیلی خوب پیش نمی رفت؟

– خوب که چه عرض کنم؛ خیلی هم بود بود. خب من با تجربه سال ها بازی در تیم های ملی رده پایه به تیم ملی رسیده بودم و بازیکن بی تجربه ای نبودم. در جام جهانی نوجوانان و مقابل خیلی از ستاره های نسل جدید و بزرگان والیبال هم بازی کرده بودم؛ اما بازی در لیگ جهانی یک چیز دیگر بود و استرس عجیبی داشت. اولین مسابقه ای که مقابل آمریکا به زمین رفتم انگار بار اول بود که زمین والیبال را می دیدم و آمریکایی ها هم واقعا سنگ تمام گذاشتند و بهترین بازی شان را کردند. اما والیبال همین است. هر قدر بیشتر بازی می کنی و جا می افتی، همه چیز آسان تر می شود. به جرأت می گویم هنوز در بیست و چهار سالگی ام دارم در لیگ جهانی چیز یاد می گیرم.

محمد جواد معنوی نژاد ستاره محجوب تیم ملی والیبال در لیگ جهانی 2017

آن قدر کسب تجربه کردی تا روزهای خوبت در تیم ملی والیبال هم از راه رسید؛ هیچ کس توقع نداشت محمد جواد معنوی نژاد ناجی ایران مقابل لهستان و آرژانتین باشد؟

– اعتماد کادر فنی بود؛ مثلا در تمرینات دوران کواچ، ما جوان ترها در تیم اصلی بازی می کردیم؛ اما زمان مسابقه همه مان را خط می زدند. خب ایرادی هم نمی شد گرفت، هر مربی سبک کاری خودش را دارد اما خدا را شکر آقای کولا کوویچ هم در تمرینات، هم توی مسابقات جهانی با بازی دادن به جوان های تیم ثابت کرد به جوان ها اعتقاد دارد و خیلی خوشحالم که توانستم جواب این اعتماد را بدهم.

می گویند الگوی ایرانی نداری و علاقه زیادی به ستاره تیم ملی لهستان، کورک داری؟

– هیچ وقت الگوی ایرانی نداشتم و دو بازیکن خارجی هستند که خیلی سبک بازی شان را دوست دارم. کورک لهستانی همیشه در بدترین شرایط هم می داند با توپ چه کار بکند. میخائیلوف روس هم روحیه و جنگندگی عجیبی برای مبارزه دارد و همیشه الگویم بوده است. راستش حالا که گفتید، جالب است این را بگویم؛ یک جورهایی من و میخائیلوف همزادیم. پست هر دویمان دریافت کننده قدرتی است، قدمان هم دقیقا ۲۰۲ سانتی متر است، تازه قابلیت بازی در پست پشت خط زن را هم داریم.

«خدایا تنها عنایت توست که مرا نجات می دهد. مرا یاری کن تا آنچه را برایم رقم زدی، با آرامش و صبر بپذیرم. یاریم کن تا آنچه را می خواهم، تنها از تو بخواهم و رسیدن به آن لحظه مرا از تو دور نکند. خدایا به خاطر همه چیز ممنون.» این جمله ها برایت آشنا نیست؟

– (می خندد) چرا خوب یادم می آید. خیلی امیدوار بودم که همراه تیم ملی به المپیک ۲۰۱۶ بروم اما وقتی اسمم از نفرات دعوت شده خط خورد، همین متن بالا را در صفحه اجتماعی ام منتشر کردم. خب آن روزها بازیکنان بهتری از من در اردوی تیم حضور داشتند و خودم این را قبول داشتم که از من بهترند. خدا آن قدر بزرگ است که جواب خواسته ام را داد و دو سال بعد از آن روزها باز هم در تیم ملی حاضر هستم.

اما شایعاتی مطرح شده بود که چند روز قبل از اعلام فهرست نهایی نفرات المپیک، بعضی بازیکنان تیم ملی به اتاق سرمربی تیم ملی رفته اند و خواسته اند اسم تو را خط بزند و یکی از بازیکنان سن و سال دار تیم ملی را که دوست شان بوده، همراه ببرند؟

– آقا این حرف ها را ول کنید. هیچ وقت توی زندگی ام اهل حاشیه درست کردن نبودم. واقعا رابطه صمیمانه ای با بچه های تیم ملی دارم. از سعید معروف و مرندی و غفور که هم باشگاهی هایم هستند تا بقیه بچه ها. خودم هم این شایعات را باور نمی کنم.

محمد جواد معنوی نژاد ستاره محجوب تیم ملی والیبال در لیگ جهانی 2017

چطور در لیگ جهانی امسال این قدر آماده بودی؟ برای رسیدن به این آمادگی چه سختی هایی را پشت سر گذاشتی؟

– یکی از فاکتورهایی که در آمادگی این روزهایم خیلی تاثیر داشت، تیم خوبی بود که این فصل پیکانی ها جمع و جور کرده بودند. با پاسور سابق تیم پیکان، والریو ورمیلیو هم خیلی هماهنگ شده بودم و واقعا کمکم کرد. ورمیلو به عنوان پاسور تیم ملی ایتالیا قهرمانی نبود که تجربه نکرده باشد؛ قهرمانی لیگ جهانی، المپیک و مسابقات قهرمانی جهان. در تمرینات همیشه با من حرف می زد و نکته بینی خوبی هم در تمرینات داشت که مثلا این جور ضربه بزنم یا توپم را به کدام منطقه بفرستم.

جایت در هفته سوم مسابقات خیلی خالی بود، چرا تیم ملی این قدر بی روحیه و بی انگیزه بازی می کرد؟

– ماه های شلوغی را در پیش رو داریم و باید برای چند تورنمنت دیگر هم آماده باشیم. برای همین بدنسازی کاملی برای مسابقات نداشتیم و خیلی آماده نبودیم. از طرف دیگر کولا کوویچ هنوز شناخت زیادی از بازیکنان ایران و پتانسیل های شان ندارد. تیم ملی در حال گذار است و باید به کولا کوویچ و کادر فنی فرصت بدهیم تا کارشان را انجام دهند.

امسال، فصل شلوغی برای تیم ملی والیبال است؛ قهرمانی آسیا و قهرمانی مردان قاره ها در ژاپن؟ انتظار داریم معنوی نژاد ستاره ایران در تورنمنت های آینده باشد؟

– ست پنجم بازی با آرژانتین درد عجیبی پشت پایم پیچید و خیلی اذیتم کرد. بعد از عکسبرداری مشخص شد عضله دوقلوی پایم پاره شده است. الان خدا را شکر بهترم و بعد از یک هفته عصا را کنار گذاشته ام و کار با وزنه را شروعت کرده ام. قطعا به مسابقات قهرمانی آسیا که مرداد ماه در اندونزی برگزار می شود می رسم اما بقیه اش با کولا کوویچ است که بخواهد از من در ترکیب استفاده کند و من خیلی آماده ام.

ستاره اصفهانی والیبال ایران از اصفهان، تحصیلات و اوقات فراغت می گوید

محمد جواد معنوی نژاد از این که در طول سال زیاد فرصت نمی کند به اصفهان و خانواده اش سر بزند، حسابی شاکی است و اعتراف می کند بدترین قسمت والیبال همین جاست. پسری که نه فرصت مسافرت به شهر پدری اش را دارد، نه وقت می کند آن طور که دوست دارد به تحصیلاتش بپردازد.

محمد جواد معنوی نژاد ستاره محجوب تیم ملی والیبال در لیگ جهانی 2017

تا معنوی نژاد در تیم ملی راه افتاد، مصدوم شد. اگر به جادو جنبل اعتقاد داشتی، حتما می گفتیم طلسمت کرده اند؟

– ما اصفهانی ها برای این چیزها یک ضرب المثل داریم: «قسمت، قسمت جنبون می خواد…» یعنی اگر تقدیر هم راهی را پیش پایت می گذارد، این خودت هستی که باید تصمیم بگیری ادامه اش بدهی یا نه. مطمئن باشید بعد از لیگ جهانی والیبال خیلی آماده تر از قبل بر می گردم و لطف مردم را که در این چند وقت خیلی بهم محبت داشته اند، جبران می کنم.

ظاهرا خیلی هم درس خوان بوده ای؟

– آره. ریاضی فیزیک می خواندم در دبیرستان و معدل دیپلمم ۱۹٫۵ شد. الان هم در دانشگاه سمای اصفهان واحد خوراسگان درس می خوانم.

بهترین دوستت در تیم ملی والیبال کدام بازیکن است؟

– با همه راحتیم و جو اردوها خیلی خوب است اما با سیامک مرندی (همان مهدی مرندی که دوستانش سیامک صدایش می کنند) خیلی راحت تر هستم و مواقع بیکاری بیشتر با هم هستیم.

سخت ترین دورانی که در والیبال تجربه کرده ای، کجا بوده است؟

– سال ۱۳۹۳ بود. بازیکن پیکان بودم و به عنوان پدیده مسابقات لیگ برتر انتخاب شدم. چند روز بعد آقای کواچ من را به تیم ملی بزرگسالان دعوت کرد و عصرها سر تمرین بزرگسالان می رفتم. چند وقت بعد آقای پیمان اکبری هم برای تیم ملی امید به اردو دعوتم کرد و مجبور بودم صبح ها به تمرین امیدها بروم. رسما وقتی بعد از تمرین به خوابگاه بر می گشتم، بیهوش می شدم و انگار خاطرات آن روزها از ذهنم پاک شده بس که همه اش خسته بودم.

همه جوان های همسن و سال تو وقت زیادی در فضای مجازی می گذرانند؛ اما تو خیلی اهل پست گذاشتن در اینستاگرام نیستی؟

– راستش خیلی دوست ندارم در فضای مجازی وقت بگذرانم. حس می کنم ذهنم را درگیر چیزهایی می کند که شاید، بیشتر مواقع مردم به آدم لطف دارند اما خیلی فرصت این کارها را هم ندارم. همین دو ماه پیش بعد از مدت ها وقت پیدا کردم بروم اصفهان و به خانواده ام سر بزنم. فرصتی هم اگر باشد، فیلم دیدن را به وقت گذرانی در فضای مجازی ترجیح می دهم. اتفاقا دوستان به شوخی می گویند تعداد فالوئرهای ما از تو – که بازیکن ملی پوش هستی – بیشتر است.

محمد جواد معنوی نژاد ستاره محجوب تیم ملی والیبال در لیگ جهانی 2017

تو احتمالا بزرگ ترین آرزویت خط نخوردن از اردوی تیم ملی برای المپیک ۲۰۲۰ توکیو است؟

– این مهم ترین هدف زندگی ام است و تمام روزها را تمرین می کنم تا مسافر توکیو باشم. باز هم از خدا می خواهم به من عنایت کند و بابت همه چیز از او ممنون هستم.


منبع: برترینها

گفتگو با ایزابل هوپر درباره سینما، بازیگری و زندگی

ماهنامه همشهری ۲۴: پرکار خواندن یک بازیگر می تواند معنایی تحقیرآمیز داشته باشد. با این فرض که طرف روی کیفیت کارهایش حساسیت و کنترلی ندارد. اگر بگویید فلان بازیگر بیشتر برای فیلم های هنری ارزشمند انتخاب می شود ممکن است حرف مان مدح شبیه به ذم به نظر برسد و اگر بگوییم اجراهایش خونسرد و زیرپوستی است، ممکن است بهانه دست بعضی ها بدهیم تا بگویند طرف احساس ندارد.

همه این سوءتفاهم های سهل انگارانه در مورد ایزابل هوپر وجود دارد اما او با وجود این همچنان به عنوان یک بازیگر می درخشد چرا که هیچ چیز نمی تواند اهمیت و هوشمندی و پویایی و شور و شوق هنرمندی مثل او را خدشه دار کند. بازیگر دیگری را به یاد نمی آورم که مانند هوپر بدون تلاش خاصی در طول چند دهه توجه ها را به خود جلب کرده باشد. او با برجسته ترین اسامی که به ذهن آدم می آید کار کرده است: کلود شابرول، کلر دنی، ژان لوک گدار، میشائیل هانه، هال هارتلی، موریس پیالا، فرانسوا ازون، دیوید آ. راسل، آندره وایدا، برادران تاویانی، کاترین بریا، هونگ سانگ سو، میا هنسن لوو و خیلی های دیگر.

گفتگو با ایزابل هوپر درباره سینما، بازیگری و زندگی

می توانید او را بانوی بزرگ سینمای جهان بدانید، با چهره ای پیشرو در سینمای فرانسه که آغوش بازی برای کارگردان های بزرگ خارجی دارد. اما این گستره بزرگ از نقش ها و کارگردان ها بیش از هر چیز نشانگر کنجکاوی سیری ناپذیری برای کندوکاو در موقعیت های ناشناخته است. این نیاز برای روبرویی با چالش ها و روحیه سیاحتگرانه و پرهیز از تکیه کردن بر جذابیت های ساده به دست آمده و شیرین و مطلوب ظاهر شدن، او را در ادامه سنتی قرار می دهد که کسانی چون ژان مورو و اینگرید برگمن دنباله رویش بوده اند.

بعضی ها می گفتند او حضوری مرعوب کننده دارد و بعضی دیگر رفتارش را دوستانه می دانستند. در فضای شهر موره لیا – که به خاطر جشنواره بین المللی فیلم مورلیای مکزیک به آنجا آمده بود – چیزی جز محبت و دلگرمی از او ندیدم. آدم از جثه کوچکش انتظار این همه اعتماد به نفس و حاضر جوابی و تیزبینی را ندارد. خیلی زود می فهمید از آن دست آدم هاست که هر لحظه اراده کند می تواند روی صحنه برود. میا هنس لوو به درستی درباره هوپر می گوید: «در خودش هم زنانگی و ظرافت دارد و هم کاریزما، جذبه و اقتدار و حتی یک جور معنویت».

در کودکی چطور برای اولین بار با سینما روبرو شدید؟

– اولین فیلمی که دیدم، یک فیلم خیلی معروف روسی بود. برنده نخل طلای جشنواره کن در سال ۱۹۵۸٫ «درناها پرواز می کنند» ساخته میخائیل کالاتزوف. البته سال ها بعد دوباره فیلم را در تلویزیون دیدم اما بازیگر زن فیلم، تانیانا سامویلووا به وضوح در ذهنم مانده بود. فیلم سیاه و سفیدی بود که حرکات دوربین بی نظیری داشت. قصه اش درباره جنگ بود و آخر فیلم تانیانا وارد سکوی قطار می شود و می خواهد عاشقش را که از جنگ بر می گردد، ببیند، اما مرد مرده و او این را نمی داند.

زن لباس سفیدی پوشیده و به سمت قطار می رود و سربازهای دیگر از کنارش می گذرند. آنجاست که یک آن متوجه می شود ممکن است مرد مرده باشد و برنگردد. اولش لبخند به لب دارد اما بعد کم کم شروع به گریه می کند.

این صحنه مدام در ذهنم تکرار می شود. این صحنه در ذهنم زنده مانده چون تصویری بود که بهم نشان داد خنده و گریه می توانند هم زمان باشند و معنای سینما همین است. یک جایی پیرمردی به زن می گوید: «باید بروی، باید بروی» و این برای همیشه در حافظه من حک شد و اولین تصویری است که از سینما دارم.

وقتی برای اولین بار تصمیم به بازیگر شدن گرفتید، به سینما فکر می کردید یا تئاتر؟

– سوال خوبی است. راستش نمی دانم. صرفا به بازیگری فکر می کردم. برایم فرقی نمی کرد روی صحنه تئاتر باشم یا در سینما کار کنم. همیشه پیش خودم فکر می کردم می توانم از مرزی که بین خودم و شخصیتم هست عبور کنم و حین بازی خود واقعی ام بمانم. شاید انجام دادن این کار روی صحنه سخت تر باشد چون ایده شخصیت پردازی در تئاتر خیلی پررنگ تر از سینماست.

البته در تئاتر هم حضوری موفق داشته ام. برای همین با وجود این که دو کار کاملا از هم مجزا هستند چندان تفاوتی برایم ندارند. تجربه بازی جلوی مردم با تجربه بازی جلوی دوربین کاملا با هم فرق دارند اما برایم هر دو از یک جنس اند. البته من کارم را به عنوان یک بازیگر سینما آغاز کردم.

گفتگو با ایزابل هوپر درباره سینما، بازیگری و زندگی

بافنده (The Lacemaker، ۱۹۷۷) از فیلم های مهم اولیه تان بود، به نظر من «لولو» (۱۹۸۰) ساخته موریس پیالا هم اهمیت مشابهی دارد و اولین فیلمی هم بود که من ازتان دیدم اما شما در فیلم جنجالی دروازه بهشت (۱۹۸۰) هم بازی کرده اید. به نظرتان کدام یک از اینها شما را وارد دنیای بازیگری کرد؟

– بدون شک بافنده؛ چون یکی از آن بزنگاه های میان نقش و بازیگر بود که در کل زندگی به ندرت برای مردم پیش می آید. آن نقش انگار برای خود من نوشته شده بود و بدون شک مهم ترین نقشی بود که تا آن زمان بازی کردم چون این فرصت را به عنوان یک بازیگر خیلی جوان در اختیارم قرار داد که چیزی خیلی درونی از خودم را بیان کنم. چنین نقش هایی کم گیرِ آدم می آید. اغلب از تو می خواهند صرفا زیبا باشی.

اگر می توانستید خود آن موقع تان را ملاقات کنید، نصیحتی داشتید که به او بگویید؟

– نه، دقیقا همان طور عمل می کردم. به نظر خودم کارم خیلی خوب بود و در نتیجه چیزی را تغییر نمی دادم. البته که شوخی می کنم.

حرف «لولو» شد. شما با ژرار دوپاردیو در «جاهایی برای رفتن» (Going Places، ۱۹۷۴) بازی کرده اید و حالا دوباره در «دره عشق» با او همبازی شده اید. بعد از این همه سال، همکاری دوباره با دوپاردیو چه حسی دارد؟

– راستش احساسات ما آن قدرها که آدم ها انتظارش را دارند پرشور نیست. ما این درک از زمان را که مخاطب ها دارند، نداریم. نمی گویم زمان زیادی نگذشته است. منظورم این است که ما زمان را این طور نمی بینیم. حس خوبی دارد اما مثل این می ماند که همدیگر را دو هفته پیش دیده باشیم، چون در این فاصله به هر حال در ارتباط بوده ایم و این طور نبوده که اصلا از همدیگر خبر نداشته باشیم.

تمرین کردن و آماده شدن برای نقش را دوست دارید؟

– نه، راستش ازش متنفرم. در سینما کار بداهه مهم است و تمرین ها باعث می شوند چیزی را از دست بدهید. موریس پیالا همیشه می گفت: «باعث تاسف است که بهترین فیلم ها دیده نمی شوند. بهترین فیلم ها مال قبل از گفتن «حرکت» و بعد از گفتن «کات»اند.» حرف چندان دلگرم کننده ای نیست اما منظورش را کاملا می فهمم.

برای همین هم هست که تمام سعی اش را می کرد تا مناسکی را که بین گفتن «حرکت» تا گفتن «کات» هست کمتر کند، چون همین که می گویید حرکت، بازیگرها توی نقش می روند و بازی می کنند در حالی که توی زندگی واقعی کسی بازی نمی کند، صرفا زندگی تان را می کنید. برای همین هم باید نقش بازی کردن را هر چه می شود کمتر کرد.

گفتگو با ایزابل هوپر درباره سینما، بازیگری و زندگی

پیالا روش خاصی برای قوت قلب دادن به شما داشت؟

– بله، روش او در فیلمبرداری صحنه ها خیلی منحصر به فرد بود. مثلا در «لولو» که ژرار هم در آن بازی می کرد، بعضی وقت ها ما دوتا در کافه ای می نشستیم و شروع به حرف زدن می کردیم، بعد یک جایی پیالا شروع می کرد به راه انداختن دوربین و زندگی واقعی کم کم وارد جهان داستانی می شد. یک جور بازی کردنِ بدون نقش بازی کردن.

می توانید از کارگردان دیگری مثال بزنید که روش کاملا متفاوتی داشت؟ و این که مثلا چطور در روش های دیگر به بازی تشویق می شدید؟

– هر کارگردان بزرگی روش خاص خودش را دارد، اما کار کردن با کارگردان های واقعا بزرگ از همه آسان تر است. کار کردن با کسی که فیلمی را که می خواهد بسازد کامل در ذهنش دارد راحت است چون می داند چرا از شما خواسته در فیلم بازی کنید و سعی می کند تا جایی که می شود موقعیتی نزدیک به زندگی طبیعی برای تان ایجاد کند.

اهل حرف زدن با فیلمنامه نویس ها هم هستید؟

– اوه نه، نه. من فقط یک بازیگرم. گاهی می توانید نظراتی بدهید اما فیلمنامه صرفا نقش میانجی دارد؛ واسطه ای است بین وقتی که تصمیم به بازی در فیلم می گیرید تا وقتی که در آن بازی می کنید. روند ساختن فیلم از فیلمنامه اولیه خیلی دور است. نمی گویم به فیلمنامه نیازی ندارید، چون فیلمنامه اهمیت زیادی دارد.

اگرچه در فیلم هایی هم بوده ام که فیلمنامه نداشته اند اما در کل مسئله بیشتر مجموعه ای از اطلاعات است که به آن نیاز دارید. مثل مکان ها، دیالوگ ها، موقعیت ها و شخصیت ها. البته که فیلمنامه هایی داریم که شاهکارند و بعضی های شان افتضاح اما ساختن فیلم در لحظه صورت می گیرد و با حرف زدن و کار کردن روی فیلمنامه نمی توانید انتظار خاصی داشته باشید.

گفتگو با ایزابل هوپر درباره سینما، بازیگری و زندگی

شما آن قدر پر کار و سخت کوشید که آدم از خودش می پرسد چطور تعادل زندگی تان را حفظ می کنید. البته آدم کاری را که دوست دارد به هر قیمتی شده انجام می دهد، اما می شود کمی بیشتر درباره زندگی تان که با سینما گره خورده برای مان بگویید؟ چه چیزهایی را از زندگی سر صحنه دوست دارید و چه چیزهایی برای تان اذیت کننده اند؟

– گمانم برای من همان چیزی سر صحنه جذاب است که برای باقی بازیگرها هم هست، که چیزی غیرقابل توصیف هم هست. وقتی دوربین شروع به کار می کند حسی در وجودتان زنده می شود، فقط این را می توانم بگویم که حس خوبی است. لحظه های قبلش را چندان دوست ندارم، چون خب سخت است که پشت هم همین طور معجزه کنید و بعضی وقت ها که پشت هم همین طور معجزه کنید و بعضی وقت ها آدم خیلی عصبی و مضطرب می شود دل تان می خواهد برداشت ها همین طور بدون توقف ادامه پیدا کنند. قبلش تمرکز زیادی لازم است اما وقتی آن لحظه بالاخره از راه می رسد، واقعا لحظه دوست داشتنی است.

البته یک دلیل دیگرش این است که بالاخره کارگردانی و صحنه پردازی کارگردان را می بینید. قبل از این که روی صحنه کار کنید کلی سوال توی ذهن تان هست و بعد در صحنه در واقع گفتگوی تان با کارگردان واقعی می شود. البته منظور گفتگوی زبانی نیست، یعنی الزاما نباید این طور باشد. گفتگویی صامت میان شما و کارگردان و حرکات دوربین شکل می گیرد. این جایگاه و حرکات دوربین است که به شما می گوید از چه فاصله ای فیلمبرداری می شوید، صحنه کلوزآپ است یا نمای باز یا نمای از کنار. در واقع می فهمید که شخصیت تان چطور چطور روایت می شود و چطور باید جزیی ترین احساسات را بروز دهید. این طوری است که یک کارگردان بزرگ را می شناسید.

حرف کارگردان های بزرگ شد. یاد کلود شابرول افتادم. خیلی از بهترین نقش های تان در فیلم های شابرول بوده مثل فیلم «تشریفات» (۱۹۹۵) یا «از شکلات شما متشکرم» (۲۰۰۰) می شود کمی از تجربه کار کردن با او برای مان بگویید؟

– کار کردن با شابرول را خیلی دوست داشتم چون دقیقا همان چیزی که سعی می کردم به عنوان رابطه ایده آل با کارگردان توصیف کنم بین من و شابرول در جریان بود. خیلی هم آدم بامزه و خوش مشربی بود و همیشه می گفت: «پیدا کردن جای درست دوربین کار سختی نیست، یک جا که بیشتر ندارد!» در واقع همین حرف من را می زد. در کارگردانی فقط یک جای درست برای حسی که می خواهید در آن لحظه خاص بیان کنید وجود دارد.

من و کلود زیاد حرف نمی زدیم. بهم می گفت که می خواهد فلان فیلم را بسازد و بعد فیلمنامه اش را برایم می فرستاد و کار را شروع می کردیم. هرگز چیز بیشتری بهم نمی گفت. گمانم در کل این سال ها و در شش فیلمی که با هم کار کردیم حتی یک کلمه هم برای کارگردانی شخصیت به من نگفت.

به گمانم کار کردن با شابرول تجربه لذت بخش و آرامی برایتان بوده.

– کاملا همین طور است، اما نه آن طوری که بعضی ها فکر می کنند. منظورم این نیست که همه اش مشغول خوش گذرانی بودیم. به هر حال داشتیم فیلم می ساختیم اما خب تجربه لذت بخشی بود چون کلود هم باهوش بود و هم مهربان. آدم بزرگی بود. یک انسان دوست بوده است.

 گفتگو با ایزابل هوپر درباره سینما، بازیگری و زندگی

 فیلم راهبه

یکی دیگر از کارگردان هایی که زیاد با او کار کرده اید بنوآ ژاکو بوده. گمانم در فیلم های او با رویکرد کمی متفاوتی به سینما روبرو بوده اید. درست است؟

– نه آن قدرها. همه این کارگردان ها چون در مکان های محدودی فیلمبرداری می کنند و حرکات دوربین شان محدود است، تفاوت چندانی با هم ندارند. بنوآ ژاکو و کلود شابرول دقیقا می دانستند چرا دارند از یک نفر فیلم می گیرند و سعی هم نمی کردند به یک جنبه فرد به نسبت دیگر جنبه هایش ارجحیت بدهند. سعی می کردند از خود واقعی آدم فیلم بگیرند، که به عنوان یک بازیگر خیلی حس خوبی داشت. چون فکر نمی کردید مجبورید یک جنبه شخصیتی تان را پر رنگ کنید.

یکی از چیزهایی که درباره شما می گویند این است که بیشتر نقش آدم باحال های روشنفکر را بازی می کنید، اما خوب که نگاه می کنی می بینی نقش های کمدی زیادی هم بازی کرده اید.

– روشنفکری منافاتی با خوش گذرانی ندارد اما من گمان نمی کنم نقش های روشنفکری بازی کرده باشم. اصلا نمی دانم معنای این حرف چیست. به نظرم دلیل این حرف دیدن من در فیلم های خاصی است که عمق بخصوصی دارند و به نوعی تأملات و دید خاصی نسبت به جهان دارند. این باعث می شود بازیگر را مثل کارگردان در نظر بیاورید. مثلا من معلم پیانو (در فیلم میشائیل هانکه) را شخصیت روشنفکری نمی دانم. برایم سخت است که بین شخصیت های روشنفکر یا غیر روشنفکر تفاوتی در نظر بگیرم اما خب بله، بین درام و کمدی فرق هست.

داشتم به فیلم «راهبه» (۲۰۱۳) فکر می کردم؛ به نقش تان به عنوان مادر روحانی. به نظر می آمد واقعا دارید از آن نقش لذت می برید.

– من معمولا خودم را مجبور نمی کنم که متن ادبی را که فیلم بر اساسش ساخته شده بخوانم. مثلا «معلم پیانو»ی الفریده یلنیک را نخواندم چون میشائیل هانکه ازم خواست نخوانمش. اما اگر «راهبه»ی دنی دیدرو را بخوانید می بینید که آن بخش هایی که درباره شخصیت من است واقعا خنده دار و دیوانه وار است. برای همین کتاب ایده اش را درباره این شخصیت به ذهن من القا کرد و نتیجه این شد که بازی کردن این نقش به من خوش گذشت.

یکی از محبوب ترین فیلم های تان برای من «ماده سفید» (۲۰۰۹) است. کار کردن با کلر دنی چطور بود؟

– بعضی فیلم ها تاثیر زیادی از محیطی که در آن فیلمبرداری می شوند می گیرند. اینجا هم مثل «دره عشق» موقعیتی است که به خاطر مناظر بی نظیر «دره مرگ» اهمیت و وزن بیشتری پیدا کرد. «ماده سفید» را در کامرون فیلمبرداری کردیم و کار کردن در چنین موقعیت هایی ویژگی های خاص خودش را دارد. فیلم «اسیر» (۲۰۱۲) که با بریانته مندوزا در فیلیپین گرفتیم هم همین طور بود. جغرافیا و آب و هوایی که در آن، این جور فیلم ها را فیلمبرداری می کنید خیلی تعیین کننده اند.

 گفتگو با ایزابل هوپر درباره سینما، بازیگری و زندگی

 ماده سفید

این در روش کار کلر دنی و استعداد بی اندازه زیادش هم تاثیر داشت. سراغ کلر دنی رفتم چون می خواستم ایده ساخت فیلمی بر اساس «چمنزار آواز می خواند»، اولین کتاب دوریس لسینگ را بدهم. کتاب را که می خوانی باورت نمی شود لسینگ این کتاب را زمانی نوشته که فقط ۲۷ سال داشته؛ درست بلافاصله بعد از این که از آفریقا به انگلستان بر می گردد. کتاب بی نظیر است.

دنی مدتی هم روی ایده فکر کرد اما بعد به نظرش رسید که شخصیت کتاب به زمان ما نمی خورد و موقعیت آفریقا دیگر مثل قدیم نیست. سیستم آپارتایدی که در کتاب لسینگ توصیف شده تغییر کرده. او ایده زن سفیدپوست در آفریقا را نگه داشت اما شخصیت به جای این که قربانی باشد، یک مبارز است، چون به نظر دنی بعد از این همه سال، ذهنیت ها تغییر کرده و شخصیت را حالا می شود توی فضایی مثل کتاب های جی.ام. کوتزی، نویسنده بزرگ آفریقای جنوبی دید. به هر حال اساس همکاری مان برای این فیلم، کتاب دوریس لسینگ بود.

پیش تر گفتید در فیلم هایی هم بوده اید که فیلمنامه نداشته اند؛ کنجکاو شدم که بدانم چه فیلم هایی بوده اند.

– اولویتش با گدار بود. فیلمنامه در واقع مجموعه ای از اطلاعات بود. برای همین گدار از راه های دیگری مثل نقاشی، موسیقی و یادداشت های کوتاه به تخیل مان پر و بال می داد. یک خط داستانی ساده داشت؛ اگر اصلا می شد چنین اسمی رویش گذاشت اما فیلمنامه ای در کار نبود. بعد از آن هم تجربه مشابهی در «حرکت آهسته (هر که به فکر خودش، ۱۹۸۰)» داشتم، یا «عشق» (۱۹۸۲) که آن هم با گدار بود و در «کشور دیگر» هونگ سانگ سو به کره رفتم و هونگ سانگ سو به من گفت قرار است نقش سه شخصیت را بازی کنم.

خیلی خوشحال و هیجان زده بودم. ازم خواست یکسری لباس خاص هم ببرم که بردم. هر شب صحنه ها را می نوشت و ما روز بعدش خبردار می شدیم. باید سریع حفظ می کردم. از بداهه پردازی هم خبری نبود، مگر برای چند صحنه. چیز شگفت انگیز این بود که فیلم را در نُه روز گرفتیم. قرار بود دو هفته آنجا بمانم اما بعد از نُه روز کارمان تمام شده بود.

شما در «دروازه بهشت»، فیلم بلندپروازانه مایکل چیمپنو هم بازی کردید؛ فیلمی که با هزینه بالایی ساخته شد اما نتوانست سود داشته باشد و با این که آن سال ها شکست مفتضحانه ای به حساب می آمد، بعدتر ارزشش شناخته شد و آن را فیلم بزرگی دانستند. فیلم یکی از اولین تجربه های بازی شما به زبان انگلیسی بود. می توانید از تجربه اش برای ما بگویید؟

– خب خیلی ها از سرنوشت آن فیلم باخبرند. از نظر من «دروازه بهشت» فیلم بزرگی بود، یک فیلم عظیم و دیوانه وار. دیوانگی در خودش داشت که فیلم را شگفت انگیز می کرد. زمانی که اکران شد، خیلی با قواعد روایی سینمای آمریکا فاصله داشت و شوک بزرگی به حساب می آمد. نمی توانستند بپذیرند که فیلمی می تواند این قدر هزینه داشته باشد. فیلمی که به گفته مود چیمینو می توانست مثل یک رؤیا باشد.

  گفتگو با ایزابل هوپر درباره سینما، بازیگری و زندگی

 دروازه بهشت

اما رؤیاها بیشتر وقت ها معقول نیستند و داستان شان ممکن است چندان معنا ندهد. می شود در رؤیا برای همیشه به یک چهره زل زد. حالا فیلم را به عنوان شاهکار پذیرفته اند. یاد فیلمبرداری کار می افتم. قرار بود دو ماه سر صحنه باشیم اما در نهایت کار نزدیک به شش – هفت ماه طول کشید.

تا به حال شده نوع تصمیم گیری تان در انتخاب فیلم ها را تغییر دهید؟ حالا دیگر کاملا آزادانه تصمیم می گیرید که با چه کسی کار کنید؟

– آدم نمی تواند انتخاب کند که با چه کسی کار کند. این که با بهترین کارگردان های جهان کار کنید یک موقعیت ایده آل است اما همیشه ممکن نمی شود. آدم رؤیایش را در سر می پروراند و بعضی وقت ها هم ممکن می شود. مثلا تازگی «او» را با پل ور هوفمن کار کردم که هرگز فکر نمی کردم فرصت کار کردن با او را پیدا کنم.

اولین بار ور هوفمن را با «میوه ترکی» (۱۹۷۳) شناختم. بعد از این همه سال او سراغم آمد و خواست باهاش کار کنم، چیزی که فقط در بهترین رؤیاها ممکن بود ببینم. اگر بازیگر باشید زندگی تان پر از مواجهه های غیرمنتظره هم هست. مثلا مواجهه با کارگردان هایی که اسم شان را هم قبلا نشنیده اید و اصلا زیبایی این کار در همین است. خیلی خسته کننده می شد اگر قرار بود فقط چیزی را که می خواهید به دست بیاورید.

بگذارید سوالم را جور دیگری مطرح کنم. مسیر حرفه ای شما نشان داده که برخلاف خیلی از بازیگرهای دیگر کنجکاوید در موقعیت های مختلف کار کنید. بازیگرهای کمی هستند که برای کار به کره بروند یا با این همه کارگردان بی نظیر کار کرده باشند. در واقع از کنجکاوی تان حرف می زنم. آیا حس می کنید به تغییر مداوم نیاز دارید؟

– مسئله فراتر از بازیگری است؛ همان طور که خودتان هم اشاره کردید یک کنجکاوی شخصی است. دلم می خواهد تمام مدت با چیزهای جدید روبرو شوم. سفر کردن را دوست دارم. دلم می خواهد از کشور خارج شوم. خود سینما هم مثل سفر کردن در وجود خودتان یا در دنیای دیگران است. سفری چندگانه است، سفری درونی، سفری در جهان کارگردان و سفری به جاهای دیگر دنیا. من عاشق همین هستم.

دوست دارید خودتان را محک بزنید؟

– نه. گمان نکنم مسئله محک زدن شخصی باشد. اگر این طور بود سراغ این کارها نمی رفتم. در واقع در موقعیت های سخت آدم خودش را پیدا می کند. مثلا «اسیر» به لحاظ فیزیکی یکی از سخت ترین نقش هایم بود. هیچ نقشی به خودی خود سخت نیست، اما بعضی موقعیت های فیزیکی از بقیه سخت ترند. شاید اگر از قبل از سختی اش خبر داشتم، هرگز سراغش نمی رفتم.

به تازگی در ویژه نامه سایت اند ساوند درباره صد فیلم نادیده گرفته شده از کارگردان های زن مطلب زیبایی درباره «واندا» (۱۹۷۰) ساخته باربارا لودن نوشتید. می خواهید درباره اش حرف بزنید؟

– آن ویژه نامه ایده فوق العاده ای بود. این که از این همه بازیگر بخواهید درباره فیلم های فراموش شده بنویسند. «واندا» البته دیگر در فرانسه آن قدرها ناشناخته نیست، چند سال پیش دیدم که فیلم دوباره اکران شده بود. حتی در همان اکران اولیه اش هم کسانی مثل مارگریت دوراس فیلم را تحسین کرده بودند. دوراس متنی هم درباره فیلم در «کایه دو سینما» نوشت. من عاشق این فیلم و باربارا لودن شده بودم.

او، هم فیلم را کارگردانی و هم در آن بازی کرده بود. لودن زن الیا کازان بود و فقط همین یک فیلم را ساخته که مثل یک جواهر کوچک است. می شود دید که او در فیلم یک قربانی است، اما در نهایت مقاومت زیادی می کند و مقاومتش شکل ویژه ای دارد. مثل یک مبارز و با اسلحه های مردانه مقاومت نمی کند، بلکه راهش انعطاف پذیرتر است و آخرش عاشق شخصیتش می شوید.

نیک جیمز | سایت اند ساوند، سپتامبر ۲۰۱۶ ترجمه عاطفه احمدی 


منبع: برترینها

سهراب سپهری؛ وسیع، سر به‌ زیر و سخت

– حسین پارسا: معدود هنرمندانی در تاریخ معاصر ما به جایگاهی رسیده‌اند که در بود و نبودشان جدل بیافرینند و خود بَری از هر حرف و حدیث باشند. چه آن‌که وقتی هنرمند خلق می‌کند، دیده می‌شود و لاجرم در معرض قضاوت قرار می‌گیرد. گاه این قضاوت از افکار عمومی است که خوب را می‌پسندد و بد را فراموش می‌کند، اما نقد منتقد و کاربلد، برنده‌تر و بی‌رحم‌تر است و چالش می‌آفریند. یکی از اندک هنرمندان اینچنینی، که در طی ۵٠‌سال بسیاری را به ستایش و تمجید واداشته و بعضی را به نقد و غضب، سهراب سپهری است.

وسیع و سربه‌زیر و سخت 

شاعر و نقاش و عکاس کاشانی که در همه سال‌هایی که نیست بیشتر از زمان حیات مورد توجه قرار گرفت و قضاوت شد. قضاوت تاریخ اما اگرچه معتدل است و همه جانبه، اما دشواری روبه‌روشدن با قضاوت بزرگانی است که خود نام و نشانی داشتند و در کلام، صریح و در قلم تند بودند. اینچنین بود که جدل شاملو و بسیاری از روشنفکران با دنیای سپهری و دفاع فروغ از دوست قدیمی خود، همچنان پابرجاست و این راز ماندگاری سپهری است، فراتر از روزگار خود و تا امروز.

نادیده‌گرفتن سهراب سپهری، در زمانه‌ای که در عصر زوال هنرمندان بزرگ سیر می‌کنیم، کاری بیهوده است. هر چند شاملو یقین داشت که سپهری در بیراهه است و اخوان شعر و نگاهش به دنیا را بیش‌ازحد «نازکانه» می‌دید، اما بازهم نمی‌توان از او به‌راحتی گذر کرد و با زبان روشنفکران بعد از کودتای ٢٨مرداد او را تکذیب کرد. چه آن‌که سپهری دنیایی دارد که تحلیل آن به‌وضوح دشوار است؛ درواقع با هنرمندی طرف هستیم که کاراکتر هنری مشخصی ندارد و درهم‌تنیدگی‌های روحی‌اش باعث شده که برای ارضای آنها، نقاشی بکشد، شعر بگوید و عکس بگیرد.

این موضوع از آن‌جا مهم است که فراموش نکنیم چرا شاملو، قدرتمند در کلام و بی‌رحم در نقد، سپهری را انتخاب می‌کند که درباره‌اش حرف بزند و نمی‌تواند نادیده‌اش بگیرد. چون  شاعر کاشانی تنها یک شاعر نیست و توانسته در جامعه هنری و روشنفکری دهه‌های ۴٠ و ۵٠ ایران فضایی را خلق کند که کارش اگرچه نه مستقیم، ولی بی‌اعتنایی به دنیایی است که عموم شاعرانش در هوایی چپ خلق کرده‌اند و روی کاغذ، سر ستیز با وضع موجود دارند.

شعر سبز و زبان نرم

سپهری در یکی از بزرگترین و زیباترین باغ‌های کاشان متولد شد و قسمت زیادی از زندگی کوتاهش را در این باغ گذراند. اگر بپذیریم این ایده فروید را که شخصیت هر فرد در بزرگسالی ناشی از تجربیات و احساسات کودکی‌اش است، قابل درک خواهد بود که چنین طبع لطیفی، در همان زمانه‌ای که شاملو دشنه در دیس می‌بیند و از مرگ قناری حرف می‌زند، چگونه شکل گرفته است.

سهراب سپهری در ٢٣سالگی نخستین مجموعه شعر خود به نام «مرگ رنگ» را منتشر کرد. این کتاب ٢٣شعر داشت که به وضوح نیمایی سروده شده بودند. اگرچه در آن روزگار تاثیرپذیری از نیما، ناگزیر همه شاعران جوان بود، اما سپهری در نیما نماند و بعدها متاثر از فروغ شد. دهه ۴٠ اوج کار سپهری در شعر بود، آن‌جا که در ١٠‌سال ۶ کتاب چاپ کرد که درواقع هسته اصلی شخصیتی او را نشان می‌داد: وسیع و تنها و سربه زیر و سخت.

وسیع و سربه‌زیر و سخت 
سپهری در آن سال‌ها مفهوم «حجم سبز» را خلق کرد. عنوانی که نام آخرین کتاب او در دهه ۴٠ خورشیدی بود و درواقع فضایی انتزاعی را نشان می‌داد که از ذهن سپهری ناشی می‌شد. ذهنی آغشته به انگیزه‌های انسانی برای نگاه به زندگی، طبیعت‌گرایی شرقی و تنهایی. مفهوم حجم سبز تا همیشه با شخصیت سپهری همراه شد، در شعر او موج می‌زد و در نقاشی‌اش ظهور می‌کرد. حضور همزمان رنگ‌های خاکستری و نخودی آثار او را با دیگران متمایز کرده بود و بیش از آن، نشان از شخصیتی می‌داد که عمیقا یگانه بود. سبکی که او در پیش گرفت خلق مکاشفه‌هایی عاشقانه با زبانی انتزاعی بود که سال‌ها بعد از مرگ، ارزش و اعتبار آنان بیش از قبل دریافت شد.

قله شعر نو

در برابر چنین منتقدان بزرگی، سپهری اما مدافعان خوبی هم داشت و دارد. شاملو می‌گفت شعر سپهری، تحت تأثیر فروغ بود، اگرچه فروغ عصیانگری‌های زنانه خود را داشت، در حالی که سهراب در حجم سبز خود غرق بود که به قول اخوان، پیام اجتماعی شعر را اصلا به حساب نمی‌آورد. فروغ ولی همواره از دوست قدیمی خود دفاع می‌کرد: «سپهری با همه فرق دارد. دنیای فکری و حسی او برای من جالب‌ترین دنیاهاست.

او از شهر و زمان و مردم خاصی صحبت نمی‌کند. او از انسان و زندگی حرف می‌زند و به همین دلیل وسیع است. اگر تمام نیروهایش را صرف شعر می‌کرد آن‌وقت می‌دیدید که به کجا خوهد رسید».
از شعرای حاضر شاید بزرگترین مدافع سپهری، شمس لنگرودی باشد. این شاعر، سهراب را قله شعر نو می‌داند: «سهراب سپهری توانسته است علیرغم همه انتقادهای غیرهنری با ایستادگی، صبر و هوشیاری به قله شعر نو دست یابد. در جامعه‌ای که نقد هنر بستگی مستقیم به ناتوانی و توانایی‌های غیرهنری خالق اثر هنری دارد، لازمه ایستادگی و دوام در برابر تخطئه‌ها و تنگ‌نظری‌ها و بی‌اعتنایی‌ها، فقط خلق آثاری نیرومند است و سپهری از چنین قدرت مسحورکننده‌ای برخوردار بود.»

منتقدان به صف می‌شوند

اما سپهری جز شاملو منتقدان دیگری هم داشت، همچون مهدی اخوان ثالت. برای شاعر مشهدی، دلباخته ایدئولوژی فرهنگی- تاریخی خراسان، جایی برای این سطح از لطافت وجود نداشت، آن‌هم در روزگار تباهی. اخوان معتقد بود نقاشی‌های سهراب از شعرهایش بهتر است: «از کل کارهای سپهری در این ٨کتاب، چهار پنج شعرش بدک نیست، بسیار نازکانه و لطیف است. فقط این چند شعر اخیر است که می‌تواند پیامی ابلاغ کند.

در اشعار قبلی‌اش بیهوده به آن‌طرف و این‌طرف می‌گشت ولی چون اصالتا نجیب بود دوباره به‌جای اول خود برمی‌گشت، متاسفانه اجل مهلتش نداد که بیشتر کار کند.» محل نقد دقیقا همین بود و هست که اخوان می‌گفت: «شعر باید پیام داشته باشد» و این پارادایم برای سپهری که نگاه عارفانه‌ای به هستی داشت، قطعا بی‌معنی بود. در ساده‌ترین اشعار سهراب، آن‌جا که از گل‌نکردن آب حرف می‌زد، برخلاف تفاسیر مدرسه‌ای، رویکردی عرفانی به زندگی داشت و این نمی‌توانست آن پیامی باشد که اخوان دوست می‌داشت.

وسیع و سربه‌زیر و سخت 

برای شاعر همواره خوشایند خواهد بود که آثارش نقد محتوایی شوند و فضای شعری او به باد انتقاد گرفته شود، اما وقتی نقد بر فرم و شکل کار هم باشد، باید که بیشتر ایستاد و تامل کرد. وقتی شعر سپهری توسط شاملو و اخوان نقد می‌شد، حرف از فضا و ذهنیت و پیام بود، اما در مراحلی فراتر و سال‌ها بعد، فرم شعر او هم زیر ذره‌بین رفت و ضعیف پنداشته شد. محمدرضا شفیعی‌کدکنی از کسانی بود که سبک و ساخت شعر سهراب را به باد انتقاد گرفت: «شعر او در کل زنجیره‌ای است از مصراع‌های مستقل که عامل وزن، بدون قافیه آنها را به هم پیوند می‌دهد و به‌ندرت دارای ساخت شعری (Structure) است…

به همین مناسبت دورترین کس است از نیما و اخوان و شاملو… و به نظرم می‌توان گفت نوعی شعر سبک هندی جدید است که مجازهای زبانی بیشترین سهم را در ایجاد آن دارند… سپهری تمام عمرش بیش از آن‌که صرف شعر گفتن شود، صرف کوشیدن در راه رسیدن به سبک شعری شد و با «صدای پای آب» به سبک شعری موفقی رسید و همان سبک در «ما هیچ ما نگاه» بلای جان او شد و مشتش را در برابر خواننده هوشیار باز کرد».

نقدها اما به این‌جا ختم نشد. رضا براهنی یکی دیگر از منتقدان سهراب او را به پشت‌کردن به جهان متهم کرد: «ما باید شاعر این دنیای آشفته به‌هم‌ریخته باشیم. پشت‌کردن به این دنیا کار درستی نیست و متاسفانه سپهری به این دنیای آشفته پشت کرده است. در یکی از شعرهایش به نام مسافر، سپهری از بادهای همواره خواسته است که «حضورِ هیچِ ملایم» را به او نشان بدهند. ولی این جهان آنچنان به خباثت آلوده است که هرگز نمی‌توان حضور هیچِ ملایم را به سپهری نشان داد… موقعی که جهان بدل به چیزی خفقان‌آور شده است و دوسوم دنیا گرسنه است و ملتی ساده‌لوح جهانی را به مسلسل بسته است، هیچِ ملایم به چه درد من و امثال من می‌خورد؟»

رنگ سفر در نقش و تلفیق

در کنار شعر و رنگ، سفر؛ معشوق دیگر سپهری بود. او قویا به فرهنگ مشرق‌زمین علاقه داشت و به هندوستان، پاکستان، افغانستان، ژاپن و چین سفر کرد. مدتی در ژاپن زندگی کرد و حکاکی روی چوب را فرا گرفت. بعد از راه زمینی به پاریس و لندن رفت. در این سفرها بود که سهراب سپهری نهایی، آنچه امروز ما می‌شناسیم و از آثارش پیداست، شکل گرفت و کم‌همتا شد. سیمین دانشور، همکار قدیمی سهراب در اداره هنرهای زیبا درباره او و تأثیر سفر بر روحیاتش می‌گفت: «سهراب طبعی شهودی داشت و این طبع بی‌این‌که او را متوجه گنجینه گسترده عرفان ایران بکند، به خاور دور و ژاپن کشاند. رهاورد این سفر هم در نقاشی و هم در شعر او اثر گذاشت. برایم گفت که نقاشی‌های پیروان فرقه «ذن بودیسم» را دیده و ترجمه شعرهایش را به فرانسه خوانده…

البته طبیعی است که باید در ابتدا کار سهراب هنر غربی باشد، اما بعد به‌نظر من تلفیقی کرد میان هنر شرق و غرب و با الهام‌گرفتن از محیط پیرامونش یعنی ایران و زادگاه کویری‌اش کاشان.» این ویژگی که نقاشی‌های سپهری در عین دارابودن عناصر و مفاهیم غربی و شرقی، ایرانی هستند و مفهومی غریبه را بسط نمی‌دهند، مدتی انگیزه نقد بسیاری از بزرگان نقاشی بود. پاسخ آنها را آیدین آغداشلو این‌گونه می‌داد: «می‌دانم کار شعر و نقاشی سپهری چقدر خالص ایرانی است. با دوستداران سینه‌چاک آثارش مخالفتی ندارم، مخصوصا که دوستدار آثار او بودن رسم روز است. اما می‌دانم به آب و خاکش تعلق داشت و سعی کرد تصویرگر این سرزمین باشد.

نیازی نیافت ابروهای کمانی و بته جقه نقاشی کند تا کارش ملی و محلی‌نما شود. آن دیوارهای نرم و کاهگلی و آن خاک مخملی بسیط و ممتد را که می‌بینی درمی‌یابی که کجا را می‌گوید. هر هنرمندی اگر هنرمند باشد گواهی است بر زمانه‌اش و دارد حدیث سرزمین و آداب و فرهنگش را نقل می‌کند و معنای وجودش و حاصل‌بودنش را منتقل می‌کند.»

سپهری دیروز، سپهری امروز

سهراب در اول اردیبهشت‌ سال ۵٩ با سرطان خون از دنیا رفت و هیچگاه ندید بعد از سه دهه نام و آثارش باز هم محل مجادله باشد و چالش بیافریند. چالش جدید اما نه دیگر کار شاملو بود که با کسی تعارف نداشت و نه اخوان که «نازکانه»بودن کلام او را نمی‌پسندید و نه دیگر روشنفکران رشد یافته در روزگار بعد از کودتا. سال‌ها بعد از مرگ سهراب، فروش نقاشی‌های او در حراج‌های داخلی و خارجی یک بار دیگر نام او را زنده کرد. چند‌سال پیش بود که برای نخستین‌بار صحبت از فروش نقاشی‌های سپهری در حراجی در تهران بود. آن روز کسی فکر نمی‌کرد شاعری که روزی نماد سادگی بود در جمع سرمایه و هنر، رول اول را بازی کند و مراسم را به هم بریزد. اما شد آنچه شد و تا امروز نقاشی‌های سهراب سپهری گل سرسبد همه چنین حراج‌هایی هستند.

وسیع و سربه‌زیر و سخت
 

سه‌سال قبل در سومین حراج تهران، ویژه آثار هنر مدرن و معاصر ایران، بالاترین رکورد فروش اول و دوم به دو نقاشی از سهراب سپهری تعلق گرفت. بالاترین قیمت برای نقاشی بدون عنوان سپهری از مجموعه تنه درختان بود که یک‌میلیاردو٨٠٠‌میلیون تومان به فروش رفت. این تابلو را یک خریدار کانادایی از طریق تلفن سه برابر قیمت اولیه خرید. دومین رکورد هم به تابلوی انتزاعی سهراب اختصاص داشت که یک‌میلیاردو۶٠٠‌میلیون تومان به فروش رسید. در چهارمین حراج تهران باز هم نقاشی سپهری به بالاترین قیمت فروخته شد.

این بار هم نقاشی از سری تنه درختان سهراب سپهری با رقم قابل‌توجه ٢‌میلیاردو٨٠٠‌میلیون تومان به فروش رفت. در آخرین حراج رسمی داخلی در‌ سال گذشته همچنان سپهری گران‌ترین بود، این بار با ٣‌میلیارد تومان. پول‌سازی نقاشی‌های او اما به داخل کشور محدود نشد. حراج کریستی خاورمیانه سالانه دوبار توسط خانه حراج کریستی در دوبی برگزار شده و عمدتا آثاری از هنر معاصر کشورهای خاورمیانه در آن عرضه می‌شود. دو‌سال قبل اثری از سهراب در این حراج ١۶٠‌هزار دلار فروخته شد تا مشخص شود نقاشی سهراب زبانی همه‌گیر دارد.

این پرسش که بعد از وقفه‌ای چند دهه‌ای چرا سپهری و آثارش به اقبالی اینچنین دست پیدا کرده‌اند، پاسخی پیچیده دارد. شاید اگر شاملو امروز زنده بود می‌توانست در ذم هم‌آغوشی سرمایه و هنر و زوالِ تعهد حرف‌های بسیار داشته باشد، اگر خود تا امروز، غرق آن نشده بود.سپهری در ‌سال ۱۳۵۸ به بیماری سرطان خون مبتلا شد و به همین سبب در همان ‌سال برای درمان به انگلستان رفت، اما بیماری بسیار پیشرفت کرده بود و وی ناکام از درمان به تهران بازگشت. او سرانجام در غروب اول اردیبهشت‌ سال ۱۳۵۹ در بیمارستان پارس تهران به علت ابتلا به بیماری سرطان خون درگذشت اما، این جدال قدیمی بین نگاه‌های مختلف در عرصه هنر اجتماعی و هنر فردی، هنوز هم ادامه دارد. جدالی که نه با شاملو و سپهری آغاز شده و نه بدون آنها خاتمه می‌یابد. در انتها می‌ماند قضاوت تاریخ درباره فردی که فراتر از شعر و نقاشی، عمیقا تنها بود و اندوهگین.

شاعر آب و تیغ تند شاملو

کودتای ٢٨مرداد اگرچه اصولا رخدادی سیاسی بود، اما درنهایت تاثیرات آن به فرهنگ و هنر هم رسید و دورانی را شکل داد که در تاریخ روشنفکری ایران کم‌همتاست. قرار بود حکومتی ملی و دموکراتیک روی کار باشد و در پس آن فضا برای روشنفکر و هنرمند باز شود. اما درنهایت نشد و استثمار به میدان آمد و استبداد قدرت گرفت و بسیاری از هنرمندان به زندان رفته یا گوشه‌گیر شدند. چند‌سال بعد وقتی شاخه‌های بریده‌شده دوباره جوانه زدند، رنگ گل‌هاشان عوض شده بود و میوه‌های جدید دادند. مبارزه به شعر و نقاشی و داستان کشیده شد و هنر، ناگزیر از ایدئولوژی، باید در مسیر مفهوم کلی و انتزاعی «رهایی» حرکت می‌کرد. در چنین فضایی شاملو با زبانی مطنطن، تلخ و گزنده نماینده روشنفکرانی بود که با زمانه ستیز داشتند و در این مسیر نه از نقد سنت هراسی داشتند و نه از جدل با دیگرانی که اعتنایی به جریان قالب روشنفکری و هم‌جهت‌شدن با آن نداشتند.

در طی دو دهه نوک پیکان نقد گاه به سمت نادر نادرپور بود و گاه فریدون مشیری و بیشتر از همه سهراب سپهری. چه آن‌که شاملو و روشنفکران همفکر او زبان و نگاه سپهری به دنیا و مافیها را ناشی از عرفانی می‌دانستند که نه خاصیتی دارد و نه نفعی برای جامعه و نه در مسیر رهایی از بندها، یاری‌ای می‌رساند. این چالش البته در همه سال‌های بعد از مرگ سهراب هم، بزرگترین جدال دنیای او با دیگر هنرمندان ایران بود. شاملو می‌گفت:‌ «سر آدم‌های بی‌گناهی را می‌برند و من دو قدم پایین‌تر بایستم و توصیه کنم آب را گل نکنید! تصورم این بود که یکی از ما، یا من یا سپهری از مرحله پرت هستیم.»

وسیع و سربه‌زیر و سخت

همین چند جمله نشان می‌داد چرا بسیاری، شاعر کاشانی را دوست نداشتند. سپهری دلباخته عرفان شرقی بود و همین قضاوت مخالفان درباره او را راحت‌تر می‌کرد. شاملو از روزگاری حرف می‌زد که بعد از کودتا یأس و خشم فراگیر بود و او نمی‌توانست رابطه این عرفان با دنیای ویران پیش رویش را درک کند: «من دنیای او را درک نمی‌کنم. بهشت او اصلا از جنس جهنم من نیست. تو حتی وقتی که تا خرخره لمبانده باشی هم می‌توانی معنی حرف مرا که می‌گویم «گرسنه‌ام» بفهمی. چون سیری تو و گرسنگی من از یک جنس است منتها در دو جهت. من اگر غذای کافی بخورم حالت الان تو را درک می‌کنم و تو اگر تا چند ساعت دیگر چیزی نخوری معنی حرف مرا. اما من اگر خودم را تکه پاره هم بکنم نمی‌فهمم جغرافیای شعر سپهری کجا است.»

این نقد تا همیشه سهراب سپهری را درگیر کرد. در دنیای سیاه شاعر بعد از کودتای آن‌روزها، که استعمار و استثمار و استحمار حکمفرماست، از جوی آب روان و کوچه‌باغ و عطر سیب حرف‌زدن، باید هم گیج‌کننده باشد. ولی این‌ها همه دنیای سپهری بودند و او هیچ‌وقت تلاش نکرد خودش را آن‌طور نشان دهد که نبود. شاملو می‌گفت: «باید فرصتی پیدا کنم یکبار دیگر شعرهایش را بخوانم، شاید نظرم درباره کارهایش تغییر کند. یعنی شاید بازخوانی‌اش بتواند آن عرفانی را که در شرایط اجتماعی سال‌های پس از کودتا در نظرم نامربوط جلوه می‌کرد، امروز به صورتی توجیه کند». 

در چنین حرف‌های صریح و در عین‌حال صادقانه شاملو، فراتر از نقد نکته دیگری هم نهفته است:این‌که شاملوی بزرگ نمی‌توانست سپهری را نادیده بگیرد و حتی خود را به بازخوانی سپهری دعوت می‌کند که شاید با خاک‌گرفتن زخم‌های کودتا، شعرو عرفانش به نحوی دیگر قابل تفسیر باشد.

شاملو در آخرین حرف‌هایش درباره سپهری هم شعر او را متاثر از فروغ می‌داند و اگرچه نقدهایی لطیف‌تر از قبل ، اما همچنان دنیا را متفاوت از سهراب می‌بیند: «سپهری هم از لحاظ وزن مثل فروغ است گیرم حرف سپهری حرف دیگری است. انگار صدایش از دنیایی می‌آید که در آن آپارتاید وجود ندارد و گرفتاری‌ها فقط در حول‌وحوش این دغدغه است که برگ درخت سبز هست یا نه. من دست‌کم حالا دیگر فرمان صادر نمی‌کنم که  آن که می‌خندد هنوز خبر هولناک را نشنیده است،  چون به این اعتقاد رسیده‌ام که جنایتکاران و خونخواران تنها از میان کسانی بیرون می‌آیند که از نعمت خندیدن بی‌بهره‌اند.»

دفاعیات سهراب و گسست فکری روشنفکران

از سهراب سپهری، کم‌حاشیه و سربه‌زیر، کمتری پاسخی ثبت‌شده به این حجم از انتقاد، اما معدود حرف‌های سهراب درباره نگاهش به دنیا، به شکل شگفت‌آوری فلسفی و عمیق است: «دنیا پر از بدی است. و من شقایق تماشا می‌کنم. روی زمین میلیون‌ها گرسنه است. کاش نبود. ولی وجود گرسنگی، شقایق را شدیدتر می‌کند… وقتی که پدرم مرد، نوشتم: پاسبان‌ها همه شاعر بودند. حضور فاجعه، آنی دنیا را تلطیف کرده بود. فاجعه آن طرف سکه بود و گرنه من می‌دانستم و می‌دانم که پاسبان‌ها شاعر نیستند.

در تاریکی آن‌قدر مانده‌ام که از روشنی حرف بزنم… من هزارها گرسنه در خاک هند دیده‌ام و هیچ وقت از گرسنگی حرف نزده‌ام. نه، هیچ وقت. ولی هر وقت رفته‌ام از گلی حرف بزنم دهانم گس شده است. گرسنگی هندی سَبک دهانم را عوض کرده است و من دِین ِ خود را ادا کرده‌ام.» چنین دفاعی که در آن بیش از پاسخ، جهان‌بینی موج می‌زند، درواقع نشانه‌ای از گسستی است که روشنفکری ایران سال‌ها با آن دست به گریبان بود: جدال بر سر مفهوم وظیفه هنر و نقش هنرمند. دعوایی که در دهه ۴٠ آغاز شد و آتش آن بیش از همه دامن سپهری را می‌گرفت. چه آن‌که او بیش از دیگران نماد بی‌توجهی به جریان غالب روشنفکری بود که هنر را جز در خدمت جامعه، متعهد نمی‌دانست.


منبع: برترینها