هرمان هسه، راهنمای فراموش شده و بازیافته

برترین ها: پنجاه و پنج سال از مرگ هرمان هسه می‌گذرد. در دو دهه‌ی گذشته که استقبال از آثار هسه در زادگاهش فروکش کرده، در برخی دیگر از کشورها‌ مانند ایران موج کم‌سابقه‌ای از ترجمه و انتشار کتاب‌هایش آغاز شده است.

هرمان هسه (۱۸۷۷- ۱۹۶۲) نوشتن شعر و داستان را خیلی زود آغاز کرد. در ده سالگی افسانه‌ی «دو برادر» را نوشت و در سال‌های بعد مقدار زیادی شعر و حکایت که هیچ یک در آن زمان به انتشار نرسید. نخستین شعرش، «مادونا» ۱۸۹۵ در یک نشریه اتریشی منتشر شد و سه سال بعد مجموعه‌ای از شعرهایش با نام “ترانه‌های رمانتیک” در ۶۰۰ نسخه به بازار آمد.

هرمان هسه، راهنمای فراموش شده و بازیافته

اندکی پس از انتشار محموعه شعر، متن‌هایی نیز از هسه زیر عنوان «یک ساعت پس از نیمه‌شب» انتشار یافت. این دو کتاب برای نویسنده‌ی ۲۲ ساله هیچ توفیقی به همراه نیاورد و هر دو ناشناخته ماندند. از مجموعه شعر او طی دو سال ۵۴ نسخه بیشتر فروش نرفت و کتاب دیگرش وضعیت بهتری نداشت. با این‌همه، ناشر لایپزیکی هسه در نویسنده‌ی جوان استعدادی درخشان می‌دید و انتشار این دو اثر را حمایت از ذوق ادبی او تلقی می‌کرد. سومین کتاب هسه با نام مستعار منتشر شد.

۱۹۰۴، موفقیت زودهنگام

ادامه انتشار شعرها و متن‌های ادبی در نشریه‌های مختلف توجه بنیانگذار موسسه انتشاراتی فیشر را، که همچنان از بزرگترین و معتبرترین ناشران آلمان محسوب می‌شود، به کار هرمان هسه جلب می‌کند. انتشار رمان «پیتر کامنتسیند» از سوی این موسسه در سال ۱۹۰۴ شهرت فراوانی نصیب هسه می‌کند و به او امکان می‌دهد هنوز به سی سالگی نرسیده زندگی خود را به عنوان نویسنده تامین کند.

نویسنده جوان اندکی پس از ازدواج با نخستین همسرش شهر را ترک می‌کند و ساکن روستایی پرت افتاده در جنوب آلمان می‌شود. این دوره سرآغاز روی آوردن به طبیعت، راهپیمایی‌های طولانی در مناطق کوهستانی و سفر است. سوژه‌ی شهرنشینی که به دامن طبیعت وحشی بازمی‌گردد، یکی از بن‌مایه‌های مهم آثار هسه است.

رمان بعدی هسه، «گرترود» در سال ۱۹۱۰ منتشر می‌شود؛ اثری که خواننده را راضی نمی‌کند و نویسنده بعدها آن را تلاشی شکست خورده می‌خواند. سفر طولانی هسه به کشورهای جنوب شرق آسیا را در این دوران می‌توان تلاشی برای یافتن معنویتی از دست رفته تلقی کرد. این سفرها و آشنایی با فلسفه و آیین‌های شرقی تاثیری چشمگیر بر آثار بعدی هرمان دارد.

رمان دمیان و ستایش توماس مان

رمان «زیر چرخ» نخستین تلاش جدی هسه در بازبینی زندگی در جامعه‌ی مدرن و صنعتی با یاری گرفتن از تجربه‌های شخصی است. در این رمان دوران تحصیل و کارآموزی به عنوان کتابدار دستمایه‌ی انتقادی احساساتی به نظام آموزشی است که رشد و شکوفایی فردی را قربانی قوانین جامعه‌ی مدرن می‌کند.

شروع جنگ جهانی اول نقطه‌ی عطفی در زندگی و کار هرمان هسه ایجاد می‌کند. او که ابتدا تلاش کرده بود به عنوان داوطلب به صفوف سربازان آلمان بپوندد، با انتشار مقاله‌ای در روزنامه‌ی “نویه‌تسوریشر” سوئیس حمله‌های شدید دوستان سابق و خوانندگانش را شاهد می‌شود. هسه در این مقاله به روشنفکران آلمان هشدار می‌دهد که در باتلاق بحث‌های سطحی ملی‌گرایانه غرق نشوند.

هرمان هسه، راهنمای فراموش شده و بازیافته

سه‌اثر معروف هرمان هسه: گرگ بیابان، دمیان و حکایت پتر گامن‌سیند

واکنش‌های منفی به مقاله‌ی هسه، همزمان با رویدادهای تلخی چون مرگ پدر و یکی از فرزندانش و جدایی از همسر، سر و کار  نویسنده را به آسایشگاه بیماران روانی می‌اندازد. هسه در این دوره به دوست شاعری پناه می‌برد که در روی آوردن به طبیعت بکر و پرهیز از فشارهای زندگی مدرن استاد او به شمار می‌رود.

حاصل این دوران نوشتن رمان «دمیان» است که ۱۹۱۹ پس از پایان جنگ اول جهانی با نام مستعار امیل سینکلر منتشر می‌شود و از مشهورترین آثار هسه است. توماس مان رمان نویس بزرگ آلمان این رمان را شاهکاری فراموش نشدنی توصیف می‌کند که با دقتی وصف‌ناپذیر روح زمانه را به تصویر کشیده است.

پنجاه سالگی و «گرگ بیابان»

هسه از میانه‌ی سال ۱۹۱۹ در شهر تیسن سوئیس، در یک منطقه کوهستانی در مرز ایتالیا سکونت می‌گزیند و تا پایان عمر در آنجا می‌ماند. او از سال ۱۹۲۳ بار دیگر شهروند سوئیس می‌شود و از تابعیت آلمان که ۱۸۹۰ کسب کرده بود صرف‌نظر می‌کند. رمان مشهور «سیذارتا» یک سال پیش از این منتشر شده بود. تجربه‌های سفر هند و علاقه‌ی هسه به عرفان شرقی و تفکرات بودیستی در این کتاب بیش از دیگر آثار نویسنده به چشم می‌خورد.

در پنجاه سالگی هرمان هسه، (۱۹۲۷) رمان «گرگ بیابان» انتشار می‌یابد که تاثیرگذارترین کتاب او به شمار می‌رود. او در این سال‌ها یکی از پرخواننده‌ترین نویسندگان آلمانی‌زبان است، اما چهار دهه بعد است که آثارش به کتاب بالینی و مانیفست جوانان عاصی و شورشی تبدیل می‌شود.

با قدرت‌گیری ناسیونال سویسالیست‌ها در آلمان، و به ویژه پس از آغاز جنگ دوم جهانی، هرمان هسه بیشتر به نوشتن داستان کوتاه، شعر و از همه مهم‌تر به نامه‌نگاری با دوستان و طرفداران بیشمارش می‌پردازد. نوشتن آخرین رمان هرمان هسه، «بازی مهره‌های شیشه‌ای» ابتدای دهه‌ی سوم قرن بیستم شروع می‌شود و بیش از یک دهه ادامه می‌یابد. این کتاب ۱۹۴۳ در سوئیس به چاپ می‌رسد. رمان «نرگس و زرین‌دهن» نیز ۱۹۳۰ منتشر شده است.

«به ایده‌ی پیشرفت بی‌اعتقادم»

یک سال پس از پایان جنگ دوم جهانی آکادمی نوبل جایزه ادبی سال ۱۹۴۶ خود را به هرمان هسه تقدیم می‌کند. در بیانیه‌ی این کمیته سبک هنرمندانه‌ی نگارش هسه و تبلور آرمان‌های “اومانیسم کلاسیک” در آثارش ستایش شده است.

هرمان هسه در کنار تاثیری پذیری از سنت‌های رمانتیسم در تقابل زندگی در دل طبیعت با شهرنشینی، و ناخشنودی از  عصر مدرن و پیامدهای جامعه‌ی صنعتی، به شدت تحت تاثیر آرای روانشناس بزرگ آن دوران گوستاو یونگ است.

بسیاری از خوانندگان آثار هسه با آموزگاری روبرو هستند که آن‌ها را به گوش دادن به ندای درونی، بی‌اعتنایی به آموزش‌های تحمیلی و اصول مقدس‌نمای رایج جامعه، شورش علیه نظم تحمیلی جامعه مدرن صنعتی، و زندگی در هماهنگی با طبیعت فرامی‌خواند.

خالق سیذارتا زمانی نوشت «دوستان و دشنمان خیلی وقت است می‌دانند که من به خیلی از چیزهایی که مایه‌ی افتخار بشر امروز است اعتقادی ندارم و خیلی چیزها مرا خشنود نمی‌کند؛ من به فن‌آوری و ایده‌ی پیشرفت بی‌اعتقادم، حتا به دموکراسی نیز اعتقاد ندارم؛ من نه به عظمت دنیای امروز معتقدم، نه به والاترین دستاورد بودن آن، و نه به هیچ یک از رهبرانش که حقوق‌های گزاف دریافت می‌کنند. در همین حال برای آنچه “طبیعت” خوانده می‌شود احترامی عمیق و بی حد و مرز قائلم.»

استاد پیر و راهنمای بادرایت

حضور شخصیتی در قالب دوست و استاد پیر و درایتمندی که راه رسیدن به خود را به دوست جوانش نشان می‌دهد، ایده‌ای مرکزی است که نخستین بار در «دمیان» و سپس در بسیاری از آثار هسه به یکی از درونمایه‌های اصلی تبدیل شده. ایده‌ی بازگشت به طبیعت در آثار اصلی هسه به شکل بازگشت به طبیعت فردی و درونی طرح می‌شود.

در آثار هسه راه رسیدن به آگاهی در ترکیبی از آموزه‌های عرفان و فلسفه‌ی شرق، عرفان مسیحی و رویکردهای عصر روشنگری در غرب ترسیم می‌شود؛ در حالی که توجه به درون بیشتر رنگ و لعابی بودیستی و تائوئیستی دارد، در توجه به فردیت برای رسیدن به رهایی بیش‌تر، نشانه‌هایی از آموزه‌های فلسفی غرب به چشم می‌خورد.

هرمان هسه، راهنمای فراموش شده و بازیافته

جایگاه نظرگاه‌های فلسفی و راه و رسم پیشنهادی هرمان هسه در آثارش از دیرباز یکی از موضوع‌های مورد مناقشه در میان منتقدان ادبی بوده است. برخی ارزش ادبی آثار هسه را ناچیز می‌دانند و او را متهم می‌کنند که ادبیات را وسیله‌ی ابلاغ پیام و ترویج دیدگاه‌های خود کرده، بعضی معتقدند تاثیر آثار این نویسنده بر نسل‌های مختلف مانع برجسته شدن جنبه‌های ادبی آثارش شده.

مارسل رایش رانیتسکی، منتقد پرآوازه و صاحب نفوذ آلمان می‌گوید، «من سه بار گرگ بیابان را خوانده‌ام که بعضا اختیاری هم نبوده؛ یک‌بار در جوانی که از آن خوشم آمد. بار دوم پس از جنگ دوم، زمانی که مطلبی در مورد ادبیات آلمان تهیه می‌کردم آن را دوباره خواندم و به نظرم مایوس‌کننده آمد.» او می‌افزاید، زمانی که در دانشگاه سنت لوئیز استاد ادبیات بوده و در مورد رمان‌های مهم جهان در دهه بیست قرن بیستم صحبت می‌کرده گرگ بیابان را برای بار سوم خوانده «و این بار نه خوشم آمد، نه مایوس شدم، بلکه حیرت کردم.»

کتاب بالینی جوانان شورشی.

آثار هسه به دلیل مواضع او علیه دو جنگ جهانی و رشد احساسات و گرایش‌های ناسیونالیستی، تا سال ۱۹۴۵ در مطبوعات رسمی و نیمه رسمی آلمان با انتقادهای شدید، و عرضه‌ی نوشته‌هایش با محدودیت روبرو بود. شاید به همین دلیل باشد که استقبال از آثار او در آلمان پس از جنگ دوم افزایش یافت. این استقبال گسترده حدود یک دهه بیشتر دوام نیافت. از نیمه‌ی دوم دهه‌ی پنجاه، رفته رفته بر شمار منتقدانی که بخش بزرگی از آثار هسه را بی‌ارزش و عامه پسند ارزیابی می‌کردند افزوده شد و با مرگ او در سال ۱۹۶۲ پرونده‌ی شهرت فراگیرش موقتا بسته شد.

دور بعدی روی آوردن به کتاب‌های هرمان هسه در اروپا را بیشتر می‌توان جریانی وارداتی خواند که از ایالات متحده آمریکا سرازیر شده بود. شماری از منتقدان هسه را نویسنده‌ی بحران‌های درونی در رویارویی با جهان متلاطم بیرون می‌خوانند؛ آثار او برای عده‌ای راهنمای برون رفت از بحران بود و برای عده‌ای دیگر مرهم جان زخم خورده.

شاید به همین دلیل است که در سال‌های پایانی دهه‌ی شصت قرن بیستم ناگهان جوانان آمریکایی جان سرگردان و درون متلاطم خود را در آثار او بازمی‌یافتند و در کتاب‌هایش پیشنهادهایی برای برون رفت از بحران، برای یک زندگی متفاوت با آنچه در جامعه شهروندی آن دوران مرسوم بود می‌جستند.

در سال‌های پایانی دهه‌ی شصت و ابتدای دهه‌ی هفتاد آثار هرمان هسه کتاب بالینی جوانان شورشی و معترض به جنگ ویتنام و طرفداران جنبش هیپی‌گری و فرهنگ پاپ بود. در این دوره کتاب‌های هسه پرخواننده‌ترین کتاب‌ها در آمریکا، حتی در بین کتاب‌های نویسندگان آمریکایی بودند. گرگ بیابان در این سال‌ها پرفروش‌ترین کتاب جهان بود و آثار هسه رکورددار ترجمه و فروش کتاب‌های آلمانی، به ویژه در آمریکا بودند.

با کراوات در میان جوانان هیپی

ظاهرا سادگی پیام آثار هرمان هسه در جذب جوانان بی‌تاثیر نبوده است. یکی از پیام‌های محوری او این بود که باید به جای جستجوی آموزه‌های ناب و کامل، با رها کردن خود از قید و بندها و قراردادهای مرسوم اجتماعی قدم در راهی بگذاری که امکان رسیدنت به کمال را فراهم کند. چنین پیشنهادهایی برای جوانانی که با تمام هنجارهای جامعه‌ی شهروندی عناد می‌ورزیدند بیان هنرمندانه‌ی خواسته‌هایشان تلقی می‌شد.

هرمان هسه، راهنمای فراموش شده و بازیافته

البته شیوه‌ی زندگی هرمان هسه شباهت زیادی با زندگی کسانی که او را آموزگار خود می‌دانستند نداشت. در حالی که جوانان هیپی با الهام از کتاب‌های او و به قصد رهایی از ارزش‌های تحمیلی جامعه‌ی صنعتی، لباس‌های فرسوده می‌پوشیدند و پارتی‌های شبانه‌‌روزی خود را با ال اس دی و ماری‌جوانا هیجان‌انگیزتر می‌کردند؛ در حالی که هنجارشکنی جوانان در آرایش و پوشش و رفتار تجلی پیدا می‌کرد، هسه در فاصله‌ی نوشتن گرگ بیابان و بازی مهره‌های شیشه‌ای با کت و شلوار و کراوات در ویلای کوهستانی‌اش مشغول چیدن شاخه‌های گل رز باغش بود.

«سفر به شرق» با نیم قرن تاخیر

به هر تقدیر استقبال تا آن زمان بی‌سابقه از آثار هسه در آمریکا برای مدتی باعث روی آوردن جوانان اروپا به آثارش شد. این روی آوردن تا ابتدای دهه‌ی هشتاد قرن بیستم میلادی بیشتر ادامه نیافت. اما آثار اصلی هرمان هسه در قرن بیست و یکم نیز از پرخواننده‌ترین کتاب‌ها در حوزه زبان آلمانی و پرفروش‌ترین کتاب‌های آلمانی‌زبان در خارج از این حوزه هستند.

در کشورهای دیگر نیز استقبال از آثار هرمان هسه متفاوت بوده است. خوانندگان ژاپنی، چینی و کره‌ای که پیش از جنگ جهانی دوم با آثار هسه آشنا شده بودند، در دهه‌ی هشتاد قرن بیستم او را به جایگاه پرخواننده‌ترین نویسنده خارجی ارتقا دادند؛ نویسنده‌ی «سفر به شرق»  (۱۹۳۲) پس از نیم قرن دوباره به آسیای شرقی بازگشت. شهرت هسه در این کشورها، به ویژه مدیون رمان سیذارتا است که نویسنده را در جایگاه پل ارتباطی میان شرق و غرب  قرار می‌دهد، دست‌کم طرفداران هرمان هسه در این کشورها برای او چنین منزلتی قائل هستند، گرچه بسیاری از منتقدان غربی این نظر را فاقد مبنای واقعی می‌دانند و قائل شدن چنین نقشی برای ادبیات داستانی مدرن را اغراق‌آمیز تلقی می‌کنند.

هسه در ایران، راهنمای دیریافته؟

فارسی‌زبانان برای نخستین بار شش دهه پیش امکان خواندن اثری از هرمان هسه را یافتند، اما تا چهار دهه بعد کتاب‌های معدودی از او به فارسی ترجمه شد و همان‌ها نیز با استقبال زیادی روبرو نشدند. توجه ایرانیان به اثار هرمان هسه از سویی اندکی دیرهنگام بود از سوی دیگر تا حدودی غیرمعمول. استقبال از این آثار، که همچنان ادامه دارد، به هر علتی که باشد تناسبی با میزان کتاب‌خوانی در جامعه که رو به کاهش گذاشته ندارد.


منبع: برترینها

گفت‌ و گو با «محمد مایلی‌کهن»، مرد مصاحبه‌های جنجالی و آتشین

– حسین قهار: نیازی به نوشتن مقدمه نیست وقتی پای صحبت‌های فردی چون محمد مایلی‌کهن در میان باشد. همه این پیشکسوت شناخته‌شده فوتبال ایران را می‌شناسند. وقتی نام مایلی‌‌کهن برده می‌شود، همه آماده خواندن یک مصاحبه آتشین و جنجالی از مرد منتقد فوتبال ایران هستند. این‌بار اما این مربی باسابقه در گفت‌وگو با ما پیرامون مهمترین بحث‌های روز فوتبال ایران حرف‌های بسیار مهمی را مطرح کرده و گریزی هم به مشکلات استان گیلان زده است.

خداراشکر که فقط به من می‌گویند دیوانه!

 حرف و حدیث‌‌ها درباره بازی‌کردن احسان حاج‌صفی و مسعود شجاعی در مقابل نماینده رژیم اشغالگر قدس به اوج خود رسیده است و به نظر می‌رسد محرومیت‌هایی در انتظار این دو بازیکن خواهد بود.

من از نظر فوتبالی صحبت‌هایم را مطرح می‌کنم. به نظر شما با محرومیت این دو بچه خوب فوتبال ایران چه اتفاقی رخ خواهد داد؟ آقایان فکر می‌کنند مسعود شجاعی و احسان حاج‌صفی عزیز واقعا علاقه داشتند که مقابل نماینده رژیم صهیونیستی بازی کنند؟ واقعا این دونفر از شرایط و مشکلاتی که ممکن بود برای آنها درست شود، اطلاع نداشتند؟ اگر آنها به ارزش‌ها و مسائل سیاسی کشور می‌خواستند پشت کنند، در بازی رفت به همراه تیم خود به اسراییل سفر می‌کردند. غیر از این است؟

 اما به‌ هرحال نگاه و نظر در این‌باره کاملا مشخص است و همیشه نمایندگان ایران در مسابقات مختلف از رویارویی با نماینده‌های اسراییل خودداری می‌کنند. چون ما اصلا آنها را به رسمیت نمی‌شناسیم.

مگر غیر از این است که این دونفر جریمه و مشکلات را قبول کردند تا به کشور رژیم اشغالگر قدس نروند؟ چرا آن زمان که شجاعی و حاج‌صفی حاضر نشدند به اسراییل بروند، یک‌نفر از این آقایان حرفی نمی‌زد و از آنها تشکر نکردند؟ حالا حاج‌صفی به تازگی به این تیم پیوسته است، اما شجاعی که‌ سال قبل هم در این باشگاه یونانی حضور داشت! بله همه ما می‌دانیم که اسراییل رژیمی غاصب و جنایتکار است که سرزمین‌های فلسطین را اشغال کرده است، اما من به خاطر صحبت‌هایی که انجام شده، می‌خواهم به یک نکته بسیار مهم اشاره کنم. شاید این مثال بسیاری از ابهامات را درباره اتفاقی که برای شجاعی و حاج‌صفی افتاده،  را برطرف کند.

 بفرمایید.

هیچ‌کسی نمی‌تواند بگوید که آنها از عمد حاضر شدند در این مسابقه به میدان بروند، اما من از مسئولان محترم یک سوال بسیار مهم دارم. از نظر ما اسراییل یک رژیم غاصب است و باید از صحنه روزگار محو شود، اما در سازمان ملل این کشور را به هر شکلی که هست، با حمایت متحدانش به رسمیت می‌شناسند.

دقت کنید به جز مراسم عمومی سازمان ملل که روسای‌جمهوری ایران و رژیم صهیونیستی سخنرانی می‌کنند و طرف مقابل جلسه را ترک می‌کند، آیا نماینده دایم ایران در سازمان ملل در هیچ‌کدام از جلسات عمومی دیگر شرکت نمی‌کند؟ به ‌هرحال، نماینده رژیم صهیونیستی هم در تمامی این جلسات حضور دارد و نماینده ایران در سازمان ملل هم در این جلسات شرکت می‌‌کند! چون دستورالعمل و پروتکل‌های سیاسی و دیپلماتیک نماینده ایران را مجبور می‌‌کند که در جلسه سازمان ملل که نماینده اسراییل هم در آن شرکت دارد، حضور پیدا کند. ما قبول کرده‌ایم که بعضی از مواقع باید به قوانین بین‌المللی احترام بگذاریم. ما باید از شعاردادن فاصله بگیریم. این دونفر فرزندان کشور ما هستند و نباید آنها را محروم کنند.

 گویا فدراسیون پیش از برگزاری بازی به هر دو بازیکن اعلام کرده بود که نباید در بازی مقابل تیم رژیم اشغالگر به میدان بروند.

حرف می‌زنیم و ما را تهدید به شکایت می‌کنند. مدیران فوتبال ایران فکر می‌‌کنند بنده از بیان‌کردن حقایق ترس دارم. مردم عزیز ما قضاوت کنند. خداوکیلی اگر این چرخ گردون صد‌هزار بار دیگر می‌چرخید، باز هم آقای استقلال (مایلی‌کهن از چندی قبل تاج رئیس فدراسیون فوتبال را به نام آقای استقلال مورد خطاب قرار می‌دهد) و ساکت می‌توانستند به جایگاه ریاست و دبیرکلی فوتبال ایران برسند و این همه مدعی باشند؟

آقایانی که با رانت و رابطه و مسائل خاص خودشان را به این‌جا رسانده‌‌اند و درباره عملکرد خود حتی نمی‌خواهند پاسخگو باشند! من در مصاحبه‌های قبلی که در رسانه‌ها منتشر شد هم، درباره گذشته آقایان صحبت کردم و خواستم پاسخگو باشند که قبلا چه داشتند و حالا که وارد فوتبال شدند، چقدر دارند و اصلا آورده آنها برای فوتبال این مملکت چه بوده است؟ مشکل ما این است که آنها اصلا فوتبالی نیستند که به این شکل بر فوتبال ایران مدیریت می‌‌کنند. بدبختی فوتبال ایران این است که هیچ‌کس سر جای خودش نیست که اگر این‌طور بود، آقای استقلال(تاج) الان رئیس فدراسیون فوتبال نبود!

 
 در این مدت البته بسیاری از بازیکنان تیم‌ملی و پیشکسوتان بنام فوتبال ایران همچون علی کریمی و فرهاد مجیدی و… از شجاعی و حاج‌صفی حمایت کردند و تأکید داشتند مجبور بودند به تعهد حرفه‌ای خود به باشگاه پایبند باشند.

این دونفر مجبور بوده‌اند، باز هم تأکید می‌کنم مجبور بوده‌اند به خاطر تعهد رسمی که به باشگاه خود داشته‌اند، مقابل باشگاه رژیم صهیونیستی بازی کنند. آنها چاره‌ دیگری نداشتند و در بازی رفت هم که در خاک اسراییل برگزار شد، حضور پیدا نکردند! قبول کنیم فوتبال حرفه‌ای دنیا با مباحث سیاسی و اعتقادی ما ارتباطی ندارد و آن‌جا قوانین سفت و محکمی وجود دارد.

در آن‌جا همه چیز سر جای خودش است و مسائل سیاسی را با فوتبال قاطی نمی‌کنند. با تمام این صحبت‌‌ها، باشگاه یونانی برای بازی رفت همکاری لازم را با بازیکن ایرانی خود داشته و تا حدودی با آنها همکاری کرده است، اما وقتی باشگاه یونانی دو سهمیه بازیکن خارجی خود را به ملی‌پوشان ایرانی اختصاص داده و با آنها قرارداد بسته است، هدفش این بوده که بتواند از شجاعی و حاج‌صفی در این مسابقات بسیار مهم استفاده کند. به این دو بازیکن پول نمی‌دهند که برایشان به خاطر مسائل سیاسی بازی نکنند!

خداراشکر که فقط به من می‌گویند دیوانه! 

 به نظر می‌رسد در فضای فعلی بیشتر انتقاد شما به عملکرد فدراسیون فوتبال است.

ما بحث سیاسی نمی‌‌کنیم و از نظر قوانین بین‌المللی فوتبالی دراین‌باره حرف زدیم. آقایان استقلال (مهدی تاج) و ساکت‌ که اشتباهی به فوتبال آمده‌اند، به جای این کارها، باید رفتار سرمربی تیم‌ملی این کشور را محکوم کنند. بیایند بگویند او در یک‌سال گذشته چند روز در خارج از ایران حضور داشته است؟ بیایند بگویند چقدر پول می‌‌گیرد که بیشتر مواقع‌ سال در خارج از ایران به کارهای شخصی خود می‌پردازد! بیایند بگویند مگر کی‌روش برنامه‌ریزی فنی تیم امید را انجام نداد؟ پس چرا تمام هجمه‌ها و انتقادها از امیرحسین پیروانی عزیز بود. این مدیران غیرفوتبالی باید سرمربی تحت قرارداد و مدیریت خودشان را محکوم کنند، نه دو بازیکنی که به تعهد حرفه‌ای خود با باشگاه پایبند بوده‌‌اند.

 آقای مایلی‌کهن! ‌شما انتقاد‌های زیادی را درباره کارلوس کی‌روش مطرح کرده‌اید. این مسأله باعث شده بسیاری از مردم که از عملکرد این مربی راضی هستند، انتقادهای شدیدی از شما داشته باشند.

من آن‌قدر فریاد زده‌ام دیگر صدایم درنمی‌آید. به نظر شما و همه آنهایی که به بنده فحش می‌دهند، محمد مایلی‌‌کهن نمی‌توانست مثل خیلی‌های دیگر سکوت کند؟ نمی‌توانستم برای کی‌روش و همکارانش به‌به و چه‌چه کنم؟ نمی‌توانستم از آقای استقلال و ساکت و دوستان اصفهانی آنها که یکی‌یکی پست‌های مهم مدیریتی فوتبال ایران را در اختیار دارند، تعریف کنم؟ من دلم برای این فوتبال و کشور می‌سوزد. من غصه می‌خورم از این‌که می‌توانیم خیلی‌جلوتر از اینها باشیم، اما به خاطر این شرایط مدام درجا می‌زنیم.

 پس بعضا در جریان حتی فحاشی‌هایی که به شما می‌شود هم قرار دارید؟ وقتی می‌بینید به خاطر بحث‌هایی که مطرح می‌کنید، به شما فحش می‌دهند، چه احساسی پیدا می‌کنید؟

من بی‌رگ نیستم که از فحش‌هایی که به من می‌دهند، ناراحت نشوم. قطعا دلم می‌شکند، اما من از قبل از انقلاب یک بچه کلفت بودم که زندگی سختی را پشت سر گذاشتم و نه‌تنها به گذشته سخت خودم افتخار می‌کنم بلکه از قبل از انقلاب هم برای خودم خانه داشتم. بهترین خودرو را هم سوار می‌شوم، اما داشته‌های من مشخص است. آیا محمد مایلی‌کهن نقد کورکورانه می‌کند؟ بیایند این‌گونه بحث‌ها را تحلیل کنند.

این‌که من می‌‌گویم قرارداد کی‌روش را شفاف به مردم نشان بدهید که آیا طبق قرارداد باید از دستیاران ایرانی استفاده کند، حرف اشتباهی است؟ این‌که من می‌گویم کی‌روش طبق همان قرارداد باید مشخص کند چند هفته در طول‌ سال مرخصی دارد و چرا الان در ایران نیست، حرف اشتباهی است؟ این‌که می‌گویم کی‌روش علاوه بر سرمربیگری، مدیریت تیم‌ملی و فدراسیون فوتبال را هم برعهده دارد و قرارداد او باید افزایش بیابد، غیرمنصفانه است؟ به‌ هرحال ما دیدیم که او دستیاران و پزشک و مدیرمالی تیم‌ملی را برکنار کرد. دیدیم که رئیس سازمان اقتصادی و دبیرکل فدراسیون را هم برکنار کرد. این‌که من می‌گویم در جام ملت‌های آسیا به عراق جنگ‌زده باختیم و حذف شدیم، غیرمنصفانه است؟ این‌که تأکید دارم کی‌روش هفت‌سال است سرمربی تیم ملی است، اما در ایران حضور مستمر ندارد، غیرمنصفانه است؟

این‌که من می‌گویم شعار می‌دهند و ذهن مردم را با بازی بسیار درخشان مقابل آرژانتین و نیجریه شست‌وشو می‌دهند، غیرمنصفانه است؟ بله ما جلوی آرژانتین با سیستم دفاعی، فوتبال خوبی انجام دادیم و این بازی را سال‌هاست که دارند در بوق و کرنا می‌کنند، اما آقای کی‌روش و کی‌روشی‌پور‌ها چرا نمی‌آیند بگویند مهمترین بازی برای تیم‌ملی در جام‌جهانی بازی با بوسنی حذف شده بود که ما باخت بدی به آ‌نها داشتیم. آنها بیایند از این بازی هم حرف بزنند. ما اگر بوسنی را می‌بردیم، به مرحله بعدی جام‌جهانی صعود می‌کردیم! این‌که من می‌‌گویم کی‌روش به وزیر و رئیس فدراسیون و مربیان لیگ و فوتبال ایران توهین می‌کند، اشتباه است؟ اگر اشتباه است و این اتفاقات رخ نداده، بیایند بگویند.

 با این حال کی‌روش تیم‌ملی را با اقتدار در شرایط کنونی به جام‌جهانی رسانده و حقیقت این است که مردم از او راضی هستند.

دست او درد نکند، اما وظیفه‌اش را انجام داده است. ما او را تبدیل به یکی از گران‌ترین مربیان دنیا کرده‌ایم. ما نباید خودمان را مقابل کی‌روش کوچک کنیم. قرارداد یک‌میلیون و۴٠٠‌هزار یورویی برای هر‌ سال با پاداش و پول دندانپزشکی، خشکشویی لباس، ‌تلفن، خودرو، ‌خانه فول امکانات، بلیت هواپیمای رفت و برگشت فرست‌کلاس به کشور‌های مختلف و پاداش‌های چند برابری نقدی نسبت به بازیکنان و مربیان، سهم داشتن از پاداش‌های ١٢‌میلیون دلاری فیفا برای حضور تیم‌ملی در جام‌جهانی و حضور بیشتر روزهای ‌سال در خارج از ایران امتیاز‌هایی است که فوتبال ایران به کی‌روش داده است. زمانی که من مربی تیم‌ملی بودم، بازیکنان در خوابگاه نصرت بودند. الان اما با تمام مشکلاتی که هست، بهترین امکانات در اختیار او قرار دارد.

خداراشکر که فقط به من می‌گویند دیوانه! 

 خودتان فکر می‌‌کنید دلیل این انتقادهایی که به شما می‌کنند، چیست؟

درباره کی‌روش به راحتی افکار عمومی را می‌سازند. همین آقای کی‌روشی‌پور با قدرت این کار را انجام می‌دهد. هر کسی نقد کند، تصویری بد از او می‌سازند و دستاورد‌های سرمربی تیم‌ملی را بیشتر از آن چیزی که هست، به مردم القا می‌کنند. تا وقتی طرفداران پرتعداد کی‌روش هستند، باید هم وقتی محمد مایلی‌کهن نقدی انجام می‌دهد، بدترین فحش‌ها را بخورد! تازه همین که به من در این فضا می‌‌گویند دیوانه(!) شانس آورده‌ام. وگرنه آقایان دوست دارند بدتر از اینها درباره من گفته شود، اما باز هم می‌‌گویم که من دلم برای کشورم می‌سوزد و ناراحت می‌شوم که مردم بازیچه این تصویرسازی‌های دروغ قرار می‌گیرند.

 شما الان بیشتر وقت خود را در انزلی سپری می‌کنید. آن‌جا آرامش بیشتری نسبت به تهران دارید؟

بله اما این‌جا هم مدام غصه می‌‌خوریم. دیگر مانده‌ام بعضی از حرف‌ها را با چه زبانی بگویم آقایان متوجه بشوند! واقعا جای تأسف دارد که سپیدرود نماینده گیلان در لیگ برتر باید در ورزشگاه عضدی رشت بازی برگزار کند که چمن مصنوعی دارد. در شهری که اگر شما میله در زمین بکارید، بعد از یک هفته سبز می‌شود، مگر می‌شود بعد از ۵٠، ۴٠‌سال هنوز این شهر استادیوم مناسب نداشته باشد؟ همین ورزشگاه شهید والا مقام عضدی هم قبل از انقلاب ساخته شده است و آقایان یک آجر روی آجر در تمام این سال‌ها نگذاشته‌اند! ورزشگاه سردار جنگل را هم ساخته‌اند اما می‌بینیم که آن‌قدر از آن استفاده نشد و به شرایطش رسیدگی نکردند، تخریب شده است! این مشکلات در تمام استان‌های ما وجود دارد. پس این آقایانی که مسئول می‌شوند، برای چه می‌آیند پشت صندلی می‌نشینند؟

ولی چندین دهه است که فکری به حال این جاده کمربندی انزلی نمی‌شود. همین بندر انزلی از اولین بنادر کشور بوده است اما آمده‌اند منطقه آزاد اقتصادی انزلی را راه‌اندازی کرده‌اند و کسبه انزلی را بیچاره کرده‌اند. وضع اقتصادی این مردم واقعا الان با راه‌اندازی این منطقه آزاد جای تأسف دارد! شما به من بگویید برای ساخت و بهینه‌سازی یک جاده کمربندی در انزلی چقدر زمان لازم است؟ ٢٠‌سال کافی است؟ به من بگویید کافی است! اما در این همه ‌سال یک جاده درست و حسابی برای مردم نساخته‌اند.

 چند وقت قبل هم به خاطر درگیری به وجود آمده در حاشیه ساخت یک مسجد کلی حاشیه برای شما درست شد که بحثی غیرفوتبالی بود.

مدیران می‌آیند برای نمایش‌دادن نه کارکردن برای مردم! در همان قضیه مسجد یک روستا که ما را به دادسرا و دادستانی و… هم بردند. اخیرا نماینده مجلس مردم انزلی زحمت کشیده‌اند و رفته‌اند در مسجد این روستا از پروسه ساخت مسجد بازدید کرده‌اند و با ستون‌هایی که بعد از این همه جنجال و درگیری بالا رفته است، عکس یادگاری گرفته‌اند! نماینده مجلس ما تازه یادش افتاده که برود عکس یادگاری بگیرد، اما در مجاورت همین مسجد که تا به این‌جا هم با هزینه‌های یک خیر ساخت‌وساز آن پیش رفته است، قبرستانی وجود دارد که عزیزان مردم روستا و انزلی آن‌جا دفن شده‌اند. شهدای والامقام ما آن‌جا دفن شده‌اند، اما شما بروید ببینید چقدر زباله در این قبرستان وجود دارد!‌

این نماینده مجلس با هیأت همراه خود وقتی آمد، آیا این آشغال و وضع اسفناک محیط پیرامون مسجد را ندید؟ نمی‌توانست دستور بدهد که یک پولی به چند کارگر بدهند و بیایند آن‌جا را نظافت کنند؟ اما آقایان آمدند عکس یادگاری گرفتند تا نشان بدهند حضور داشتند! من هراسی از مطرح‌کردن واقعیت ندارم. احترام نماینده مجلس واجب، اما آنها نماینده مردم نمی‌شوند که بیایند عکس یادگاری بگیرند و نمایش بدهند! اخیرا هم که شاهد آبروریزی برای گرفتن عکس سلفی با خانم موگرینی بودیم!

واکنش سخنگوی وزارت خارجه به اقدام شجاعی و حاج‌صفی

در زمان انعقاد قرارداد توجهات بیشتر شود

در حالی ‌که بسیاری از اهالی فوتبال منتظر تصمیم‌گیری وزارت ورزش و فدراسیون فوتبال درباره احسان حاج‌صفی و مسعود شجاعی هستند، بهرام قاسمی، سخنگوی وزارت امور خارجه به موضوع بازی‌کردن آنها مقابل نماینده رژیم صهیونیستی واکنش نشان داد. او گفت: «موضع ما نسبت به رژیم صهیونیستی مشخص است. این رژیم یک رژیم نامشروع است که ما آن را به رسمیت نمی‌شناسیم و به‌طور عمده سیاست ایران در حوزه ورزش رویارو‌نشدن تیم‌های ایران با تیم‌های رژیم اشغالگر قدس بوده است. در خصوص اتفاقی که افتاده باید وزارت ورزش پاسخگو باشد. البته آنها در روز نخست انتشار این اخبار موضع‌گیری‌هایی را داشتند.» قاسمی افزود: «آنچه که مهم است این‌که باشگاه‌های ایران و سازمان ورزش در تبادل با باشگاه‌های خارجی به این موضوع توجه بیشتری کنند و در قراردادهایی که انعقاد می‌کنند موضوع بحث بازی با تیم‌های رژیم اشغالگر را مشخص کنند و در قراردادها به صورت شفاف و دقیق تکلیف این موضوع مشخص و روشن شود، البته من نمی‌دانم در قراردادهای این دو بازیکن این بحث مدنظر بوده یا نه.»


منبع: برترینها

محمد جواد آذری جهرمی، جوان ترین وزیر کابینه روحانی

: روز گذشته معاون پارلمانی رئیس جمهوری فهرست پیشنهادی وزیران کابینه دوازدهم را به هیأت رئیسه ارائه داد.فهرستی که در آن از «محمد جواد آذری جهرمی» به‌عنوان وزیر ارتباطات و فناوری اطلاعات نام برده شده است. نامی که بیش از وزیران دیگر، وزارتش حاشیه‌ساز بود اما چرا حسن روحانی رئیس جمهوری محمد جواد آذری جهرمی را برای تصدی وزارت ارتباطات و فناوری اطلاعات برگزیده است؟ در ادامه با محمد جواد آذری جهرمی بیشتر آشنا خواهیم شد.

معرفی جوان ترین وزیر کابینه 

از زیر ساخت تا وزارت

وقتی در اردیبهشت سال ۹۵ جهرمی سکانداری شرکت ارتباطات زیر ساخت را بر عهده گرفت کمتر کسی تصور می کرد او بتواند در این مدت کوتاه کارنامه قابل قبولی از خود برجا بگذارد تا آنجا که گفته می‌شود، حضور او تغییرات شدیدی در سیاست‌ها و نحوه فعالیت ارتباطات زیرساخت پدید آورد که از جمله می توان به این موارد اشاره داشت: ارزان شدن قیمت انتقال داده در کشور، افزایش چشمگیر قراردادها و تبادلات خارجی زیرساخت، ارتباطات بیشتر این شرکت با اپراتورهای اینترنتی و دیگر بازیگران حوزه فناوری اطلاعات و ارتباطات، تغییره چهره‌ زیرساخت در داخل حوزه و میان کاربران ایرانی، رفع مشکلات بسیار زیرساخت‌های ارتباطی، افزایش کیفیت ارتباطی کشور بخصوص اینترنت و شفاف‌سازی در بخش اینترنت کشور.

جهرمی وزیر پیشنهادی ارتباطات و فناوری اطلاعات مهم‌ترین اولویت برنامه‌های خود را توسعه کسب و کارهای نوپا در این بخش عنوان کرد.

 وی در گفت‌و‌گو با یکی از خبرگزاری‌ها، اعلام کرد: فهرست برنامه‌های مدنظر برای توسعه بخش فناوری اطلاعات و ارتباطات در کشور را به رئیس جمهوری ارائه کرده‌ام که اولویت مدنظر ما توسعه کسب و کارهای نوپا است.

آذری جهرمی که هم‌اکنون معاون وزیر ارتباطات دولت یازدهم و مدیرعامل شرکت ارتباطات زیرساخت است، خاطرنشان کرد: موضوعات دیگری چون توسعه اینترنت و پهنای باند نیز در فهرست برنامه هایم وجود دارد.

بازار داغ شایعه

این روزها بحث‌های زیادی در مورد محمد جواد آذری جهرمی در رسانه‌های مختلف شنیده می‌شود. بحث‌هایی که پیرامون موافقت یا مخالفت با معرفی این فرد برای تصدی وزارت ارتباطات و فناوری اطلاعات در دولت دوازدهم مطرح می‌شود و البته بعضاً درگیری‌های حزبی و جریانی نیز در آن دخالت دارد به گونه‌ای که برخی نظرات مطرح شده، بیشتر خلاف واقعیت بوده یا پر از بزرگ‌نمایی‌ است.

انتشار خبری مبنی بر احتمال سکانداری وزارت ارتباطات توسط آذری جهرمی، در گام نخست واکنش‌های جدی را به دنبال داشت چرا که بسیاری، عبور از نصرالله جهانگرد به‌عنوان یکی از معاونان با تجربه محمود واعظی وزیر ارتباط دولت یازدهم را موضوعی عجیب می‌دانستند و معتقد بودند با وجود حضور چنین فردی در بدنه وزارت ارتباطات، دلیلی ندارد که به‌دنبال وزیری بسیار جوان بود. برخی دیگر نیز به سابقه فعالیت جهرمی ایراد می‌گرفتند و معتقد بودند که وی پیش از این به‌عنوان یک فرد اطلاعاتی فعالیت داشته و نباید در این پست قرار بگیرد.

البته حضور جهرمی از همان بدو ورود به شرکت زیرساخت حاشیه‌های زیادی به همراه داشت و پس از معرفی شدن به‌عنوان گزینه وزارت ارتباطات، میزان این انتقادات و حاشیه‌ها بیشتر شد تا جایی که الیاس نادران نماینده جبهه پایداری در توئیتی نوشت:«آقای روحانی! با نصب معاون فنی وزارت اطلاعات که وظیفه ذاتی‌اش شنود بود، می‌خواهید فضای مجازی را آزاد کنید؟» هرچند نادران اندکی بعد این توئیت را حذف کرد اما موج واکنش‌ها به این موضوع آغاز شد و جهرمی نیز در واکنش به این ادعای نادران پاسخ داد:«وزارت اطلاعات اداره کلی به نام شنود ندارد، امور سیاسی هم در معاونت فنی پیگیری نمی‌شود. از آقای نادران انتظار حمایت از دولت داریم.»

معرفی جوان ترین وزیر کابینه 

رسانه‌های معاند نظام نیز در همان ابتدای انتخاب جهرمی به‌عنوان مدیرعامل زیرساخت نوشتند کارمند متخلف وزارت اطلاعات «سکاندار اینترنت کشور» شد. این رسانه‌ها حالا نیز مدعی شده‌اند که جهرمی، سوابق تیره‌ای در وزارت اطلاعات داشته و طی سال‌های ۸۴ تا ۸۸ «مدیرکل شنود زیرساخت» و سپس تا سال ۹۰ «مدیرکل عملیات سایبری» بوده و البته پس از احراز پست مدیریت شرکت زیرساخت، باز هم به عرصه پدافندی کشور بازگشته است؛ موضوعی که از سوی رئیس سازمان پدافند غیرعامل تکذیب شد. وی در این زمینه گفت: جهرمی هیچ سابقه خدمتی در سازمان پدافند غیر عامل نداشته و مطالب مطرح شده در ارتباط با حضور وی در سازمان پدافند غیرعامل اصلاً صحت ندارد.

به هر حال جهرمی موافقان بسیاری هم دارد که تلاش می‌کنند هجمه مخالفان وی را تا حدی کم کنند. به‌عنوان مثال محمدعلی ابطحی در یادداشت تلگرامی خود، به دفاع تمام قد از جوان ترین گزینه‌ وزارت روحانی ایستاد و نوشت در فهرست وزیران، برای نخستین بار یک نفر هست که متولد بعد انقلاب است. این تصمیمی شجاعانه‌ و رکورد شکنی کم نظیر در اعتماد به جوانان است. شنیده‌ام بعضی‌ها می‌گویند جهرمی قبلاً در وزارت اطلاعات بوده است. اولاً کم و بیش نصفی از این کابینه سابقه‌ اطلاعاتی دارند و ثانیاً جهرمی در گذشته مدتی در بخش فنی وزارت اطلاعات کار مهندسی می‌کرده است، اما در سال‌های اخیر همراه با دولت یک تنه در برابر فیلترینگ ایستاد و‌ زیر ساخت را توسعه ‌داد. از شر ما پیرترها که دوست نداریم پست‌های وزارتخانه‌ها را از دست بدهیم باید به خدا پناه برد. از شجاعت دکتر روحانی هم متشکرم که به جوان زیر ۴۰ سال برای وزارت اعتماد کرده است.

حمیدرضا جلایی‌پور نیز از اصلاح‌ طلبانی است که جهرمی را جوان، جسور و خلاق دانست و گفت: درطول فعالیت ۲ساله به‌عنوان مدیرعامل توسعه زیرساخت و معاون وزیر، عملکرد خوبی داشته و سوابق گذشته به تنهایی برای ارزیابی یک فرد کافی نیست.

«سودابه رادفر» یکی دیگر از اصلاح‌طلبان که در وزارت ارتباطات فعالیت دارد نیز در یادداشتی به دفاع از جهرمی برخاست هرچند نتوانست ناراحتی خود از انتخاب نشدن نصرالله جهانگرد را پنهان کند. مشاور امور زنان و خانواده و مدیر سامانه‌ پاسخگویی وزارت ارتباطات و فناوری اطلاعات در یادداشت خود آورده است: طبیعتاً به‌عنوان یک اصلاح‌طلب عبور از مهندس جهانگرد که در همه‌ این سال‌ها فناوری اطلاعات کشور مدیون ایشان است، ساده نیست اما در نهایت رئیس جمهوری محترم، آذری جهرمی را انتخاب کردند. ورود یک جوان متولد بعد از انقلاب به کابینه، نقطه‌ عطفی برای حاکمیت، دولت و بیش از همه جوانان است.

وی مهم‌ترین ویژگی مهندس جهرمی را علاوه بر توانمندی فنی و تخصصی، شجاعت و سرسختی وی دانست و یادآور شد: دفاع از حقوق قانونی شهروندان در زمینه فضای مجازی و شبکه‌های اجتماعی منجر به تشکیل ۳ پرونده‌ قضایی علیه ایشان شد که در دو مورد تبرئه ولی در مورد سوم هنوز پرونده در دادگاه مفتوح است. اینکه اینستاگرام و تلگرام هنوز باز است، علاوه بر حمایت شخص وزیر ارتباطات، مرهون خدمات مهندس جهرمی است.

معرفی جوان ترین وزیر کابینه

وی افزود: تنها مقایسه‌ سرعت اینترنت (۱۰ برابر شدن سرعت) و قیمت اینترنت (نصف شدن قیمت) در مقایسه با پایان دولت آقای احمدی‌نژاد، می‌تواند نشان دهنده‌ تفاوت رویکرد مهندس جهرمی به اینترنت و فضای مجازی باشد. رادفر همچنین با اشاره به اینکه جهرمی حامی استارتاپ‌ها و کارآفرینان است، گفت: اعتقاد این مدیر جوان و متخصص به اینکه مهم‌ترین بستر اشتغال آینده فضای مجازی است باعث شده که توجهی زیاد به مقوله‌ اشتغال و کسب و کار فناورانه داشته باشند.

گفتنی است اگر جهرمی بتواند در سن ۳۶ سالگی رأی اعتماد از مجلس را بگیرد به نوعی به جمع افرادی چون کمالی و نجفی وزیران کار و آموزش و پرورش دولت اول آیت‌الله هاشمی رفسنجانی و آخوندی وزیر مسکن کابینه دوم هاشمی می‌پیوندد که با ۳۶ سال سن وزیر شده‌اند نکته جالب تر اینکه از کابینه دوم دولت اصلاحات تا امروز ۱۶ سال است که هیچ وزیری با سن پایین تر از ۴۲ سال انتخاب نشده است.

وزیر متولد سال ۱۳۶۰ در یک نگاه

محمد
جواد آذری جهرمی مدیرعامل فعلی شرکت ارتباطات زیرساخت در سال ۱۳۶۰ در
شهرستان دارالمؤمنین جهرم به دنیا آمد. این فرزند شهید، دانش آموخته مهندسی
برق دانشگاه صنعت آب و برق است او متأهل و‌دارای دو فرزند پسر است. جهرمی
از سال ۸۱ در وزارت اطلاعات و پس از آن از سال ۸۸ در وزارت ارتباطات،
پست‌های مدیریتی داشته است. این مدیر جوان ۶ سال سابقه مدیریت در سازمان
تنظیم مقررات و ارتباطات رادیویی(رگولاتوری) با سمت مدیرکل، ۲ سال سابقه
عضویت درهیأت مدیره شرکت رایتل و همچنین بیش از ۲ سال سابقه عضویت درهیأت
مدیره شرکت زیرساخت را در کارنامه مدیریتی خود دارد.

وی که جوان‌ترین مدیر
ارشد حوزه ارتباطات و فناوری اطلاعات است از اردیبهشت ماه سال ۹۵ معاون
وزیر ارتباطات و مدیرعامل شرکت ارتباطات زیرساخت شد. جدا از سوابق، جهرمی
مسئولیت‌های اجرایی نیز دارد که از جمله می توان به این موارد اشاره داشت:
عضو کمیسیون عالی تنظیم مقررات شورای عالی فضای مجازی، عضو کمیسیون عالی
ارتقای تولید محتوای شورای عالی فضای مجازی، مسئول کمیسیون مشترک ICT ایران
و عراق، مسئول کمیسیون مشترک ICT ایران و روسیه، نماینده جمهوری اسلامی
ایران در اجلاس APT، رئیس کمیته ارتباطات اربعین در وزارت ارتباطات و
فناوری اطلاعات، دبیر برگزاری جشنواره ملی کیفیت«فاوا» و دبیر همایش
بین‌المللی کانکت ۲۰۱۶٫


منبع: برترینها

فاطمه اکرمی؛ متخصص سقوط از ارتفاع!

فاطمه اکرمی دختر پارکور کار ایرانی معروف به دختر پرنده است. وی با این سن کمی که دارد می تواند حرکاتی را انجام دهد که انجام آن برای یک انسان معمولی ورزشکار کمی سخت و نشدنی است. گفت و گویی با این ورزشکار جوان کشورمان داشته ایم که شما را به خواندن آن دعوت می کنیم.

خانم اکرمی خودتان را معرفی کنید.

من فاطمه اکرمی متولد سال ۷۲ هستم. لیسانس سخت‌افزار دارم. تنها فرزند خانواده هستم و از شش سالگی ژیمناستیک کار می‌کنم. به مدت سه سال است که در پارکور و سقوط آزاد هم فعالیت دارم.

خانواده با این ورزش‌های خطرناک مشکلی نداشتند.

نه، خداروشکر. از سن پایین من را در کلاس‌های ژیمناستیک ثبت نام کردند. حتی وقتی سقوط آزاد و پارکور را انتخاب کردم حمایت آنها ادامه‌دار بود. در مورد سقوط آزاد من فقط تبلیغاتش را در اینترنت دیده بودم که کلاس‌های آموزش سقوط آزاد در دبی برگزار می‌شود و این خبر را برای خانواده‌ام گفتم و دیگر پیگیرش نشدم اما خانواده ام تا مدت‌ها پیگیر بودند که فاطمه پس سقوط آزاد چه شد؟ چرا رزرو نمیکنی؟

دعوت به همکاری با بنیان‌گذار پارکور در جهان از دختر پرنده ایران

انگیزه خودتان از این همه ورزش پر هیجان و با آدرنالین چه بود؟

ژیمناستیک که انتخاب پدر و مادرم بود و از این انتخاب‌شان خیلی خوشحالم. مربیان ژیمناستیک به پدر و مادرم گفتند که با این وجود من حتما به قهرمانی می‌رسم و آینده روشنی خواهم داشت. این شد که خانواده جدی گرفتند و تمام وقت‌شان را صرف تمرینات من کردند. جرقه پارکور هم از طریق یکی از دوستانم در دانشگاه به ذهنم خورد. دوستم مربی پارکور بود و اولین بار که چند حرکت پاکور را به من آموزش داد، راحت آنها را اجرا کردم و علاقمند شدم. سقوط آزاد هم که وقتی یک بار کار هیجانی انجام می‌دهید انگار معتاد شدید و باز هم هیجان و آدرنالین می‌خواهید. البته ژیمناستیک بهترین شروع برای من بود.

با این همه هیجان جای رانندگی در زندگی شما کجا است؟

برنامه بعدی من هم حضور در پیست رالی است. ماشین با صندلی مخصوص هم خریده بودم اما هزینه‌های سقوط آزاد سر به فلک می‌کشد و من رالی را در برنامه آینده خودم گذاشته‌ام.

دعوت به همکاری با بنیان‌گذار پارکور در جهان از دختر پرنده ایران

از مسابقات داخلی و خارجی و مقام‌هایت بگو.

از سال ۸۶ به عضویت تیم ملی ژیمناستیک درآمدم و در مسابقات ژیمناستیک کشورهای اسلامی دو مدال طلا و یک مدال نقره بدست آوردم. در سقوط آزاد هم لایسنس A و B دارم. در ژیمناستیک تا دلتان بخواهد مدال و مقام دارم. در سقوط آزاد هم یک مسابقه بین‌المللی در چین برگزار می‌شد که دیر به ما اعلام کردند و نامه شورای برون مرزی را نگرفتیم. پارکور هم که هیچ مسابقه ای ندارد و یک هنر است.

از اهداف آینده بگو.

چندتا عکس و ویدئو از تمرینات پارکور در اینترنت گذاشتم. تا اینکه مدیر برنامه‌های آقای دیوید بل بنیانگذار پارکور در دنیا به من ایمیل زد و من از خوشحالی چشمانم چپ شده بود. آنها پیشنهاد همکاری دادند و گفتند: « خیلی خوشحالیم که دختران ایرانی هم با وجود حجاب پارکور کار می‌کنند و دوست داریم آنها را در مجامع بین المللی ببینینم و با تو در همین زمینه همکاری داشته باشیم. » این هفته در همین خصوص یک ویدئو کنفرانس اینترنتی با سمینار پارکور در فرانسه دارم. سعی دارم به همه نشان دهم دختران ایران در همه زمینه خصوصا پارکور فعالیت دارند فقط متاسفانه کمتر دیده می‌شوند. تنها من نیستم که پارکور تمرین میکنم در ایران.

موضوع این همکاری و دعوت چیست؟

مدیر برنامه آقای بل گفت: « قرار شده در المپیک جوانان سال ۲۰۱۸ یک نمایش از پارکور داشته باشیم و مایل هستیم تو هم آنجا باشی. » چون المپیک جوانان است باید از یک سازمان قانونی نامه بگیرماما از طرفی هم انجمن پارکور برای مدتی منحل شده است و به همین خاطر برای راه اندازی مجدد انجمن پارکور تلاش می‌کنم.

دعوت به همکاری با بنیان‌گذار پارکور در جهان از دختر پرنده ایران

هزینه بالای تمرینات خصوصا سقوط آزاد را چطور تامین میکنی؟

دست روی دلم نگذارید که هزینه سقوط آزاد بسیار بالا است. من مربی ژیمناستیک و پارکور هستم و شش روز هفته را کار می‌کنم از طرفی خانواده هم از هر لحاظ حمایتم می‌کنند اما باز هم به سختی هزینه‌ها را تامین میکنم. اگر در ایران امکانات داشتیم الآن پیشرفت فوق‌العاده‌ای داشتم. برای تمرین سقوط آزاد هربار یا دبی میروم یا روسیه.

در ایران امکان تمرین سقوط آزاد نیست؟

در مدت چهار سال کلا چهار بار در ایران پریده‌ام. سه بار در اشتهارد و یک بار هم در کلاله گرگان. سقوط آزاد در ایران بیشتر در اختیار افراد نظامی است و خانم معمولی هم سخت بین خودشان راه میدادند. من تنها خانمی بودم که در ایران توانستم به جمع آقایان ارتشی، نظامی، بسیجی و سپاهی راه پیدا کنم و با آنها بپرم.

بدترین اتفاق در ورزش؟

بدترین در ژیمناستیک: حین تمرینات ژیمناستیک به خاطر استاندارد نبودن زمین و شیب‌دار بودن آن سقوط نامناسب داشتم و پاهایم سال ۸۶ تقریبا از وسط نصف شد.

بدترین در پارکور: با دوستانم در حال رفتن به محل تمرین پارکور بودیم اما مامورهای محیط زیست ( روی ماشین‌شان نوشته بود سازمان حفاظت محیط زیست ) ما را به کلانتری بردند. مادرم را خواستند وقتی آمد به آنها گفت: « من میدانم دخترم چه ورزشی انجام میدهد و کجا می‌رود. آنها گفتند ما شک کرده بودیم. نمیدانم به چه چیزی شک داشتند.

بدترین اتفاق در سقوط آزاد: یک بار در دوبی از هواپیما پریدم و چترم را هم باز کرده بودم که در ۴۰۰ متری از سطح زمین سه شاهین بسیار بزرگ را دیدم کافی بود که نوک یا چنگال آنها به چتر من بگیرد که من از همان فاصله سقوط می‌کردم آنجا بود که در زندگیم برای اولین بار واقعا ترسیدم. شاهین‌ها دور من چرخیدند و خوشبختانه کاری با من نداشتند.

ازدواج چطور؟

می‌خواهم با کسی ازدواج کنم که همانطور که خانواده من را حمایت کردند پشتیبانم باشد. چون من یک معتاد به ورزش و هیجان هستم و کاری هم نمی‌توانم بکنم.

دعوت به همکاری با بنیان‌گذار پارکور در جهان از دختر پرنده ایران


منبع: برترینها

زوج های هالیوودی که مناسب هم نبودند

هیچ کدام از زوج های هالیوودی به اندازه برد پیت و جنیفر آنیستون و یا ریس ویترسپون و رایان فیلیپ عجیب و به یاد ماندنی نیست ولی همه ما خیلی از ازدواج های هالیوودی مربوط به گذشته ها رو کاملا از ذهنمون پاک کردیم. در این مطلب چند تا از این زوج های هالیوودی که زیاد هم مناسب هم نبودن رو معرفی میکنیم.

هیچ کدام از زوج های هالیوودی به اندازه برد پیت و جنیفر آنیستون و یا ریس ویترسپون و رایان فیلیپ عجیب و به یاد ماندنی نیست ولی همه ما خیلی از ازدواج های هالیوودی مربوط به گذشته ها رو کاملا از ذهنمون پاک کردیم. در این مطلب چند تا از این زوج های هالیوودی که زیاد هم مناسب هم نبودن رو معرفی میکنیم.

نیکول کیدمن و لنی کراویتز

جالب ترین جفت های هالیوودی

کیدمن و کراویتز از سال ۲۰۰۳ تا سال ۲۰۰۵ با هم نامزد بودن اما این واقعیت سال ها بعد توسط کیدمن برملا شد. کیدمن پس از ایفای نقش در فیلم دروغ های کوچک بزرگ همراه با دختر کراویتز “زو کراویتز” اعتراف کرد که زو رو به خوبی میشناسه چون سال ها پیش با نامزد پدرش بوده.


ساندرا بولاک و رایان گاسلینگ

جالب ترین جفت های هالیوودی

ساندرا بولاک در سال ۲۰۰۲ با رایان گاسلینگ جوان ۲۲ ساله در فیلم قتل از روی شماره ها آشنا شد و علیرغم ۱۶ سال تفاوت سنی او را به نامزدی انتخاب کرد و در سال ۲۰۰۳ به نامزدی خود پایان دادند.


آلانیس موریست و رایان رینولدز

جالب ترین جفت های هالیوودی

آلانیس و رایان در سال ۲۰۰۲ در جشن تولد ۲۷ سالگی درو باریمور با هم آشنا شدن. در سال ۲۰۰۷ شانس با بلیک لایولی همسر کنونی رایان یار شد و آلانیس و رایان از هم جدا شدند. آلانیس موریست بعد از جدایی از رایان آلبوم Flavors of Entanglemen را نوشت.


سوفیا بوش و چاد مایکل موری

جالب ترین جفت های هالیوودی

سوفیا و چاد در سال ۲۰۰۳ با هم آشنا شده و در سال ۲۰۰۵ ازدواج کردن. اما فقط ۵ ماه با هم زندگی مشترک داشتن و یک سال بعد از ازدواج جدایی شون رو اعلام کردن.


جسیکا بیل و کریس اوانز

جالب ترین جفت های هالیوودی

جسیکا قبل از ازدواج با جاستین تیمبرلیک همسر کریس اوانس بوده و در چندین مناسبت در کنار هم ظاهر شدن. اما ازدواج اون ها ۵ سال بیشتر طول نکشید و در سال ۲۰۰۶ از هم جدا شدن.


کایرا نایتلی و جیمی دورنان

جالب ترین جفت های هالیوودی

نایتلی و دورنان در سال ۲۰۰۳ به عنوان مدل در چندین عکس انتخاب شدن. این زوج هالیوودی ۲ سال با هم زندگی کردن تا زمانی که شهرت نایتلی بیش از حد به دورنان غالب شد و در نتیجه از هم جدا شدن.


مدونا و توپاک

جالب ترین جفت های هالیوودی

۳ سال قبل از مرگ تاسف بار توپاک در سال ۱۹۹۶ رزی پرز این ستاره رپر رو به مدونا در مراسم جوایز موسیقی “سول ترین” معرفی کرد. مشخص نیست که این دو زوج هنرمند چند سال با هم زندگی کردن. در سال ۱۹۹۵ توپاک دستگیر شد و بعد از مدت کوتاهی نامه ای به مدونا نوشت که کلماتش حاکی از عشق و علاقه وافر آن ها به هم بود.


وینونا رایدر و جانی دپ

جالب ترین جفت های هالیوودی

جانی دپ و وینونا در سال ۱۹۸۹ نامزد کردن و مثل تمام زوج های هالیوودی دیگه به تعهدشون در سال ۱۹۹۳ پایان دادن و جدایی شون رو علنی کردن. جانی دپ بعد از جدایی از وینونا خالکوبی روی بازوهاش که “Winona Forever” بود رو به “Wino Forever” تغییر داد.


منبع: برترینها

مایاکوفسکی؛ شاعری که زیاد زندگی کرد

هفته نامه کرگدن – امید توشه: زندگی ولادیمیر مایاکوفسکی، یکی از بزرگ ترین شعرای روس قرن بیستم پر است از اتفاقات شگفت انگیزی که کمتر از شعرهایش عجیب نیست.

اگر قرار باشد اندازه زیست اجتماعی و از سر گذراندن حوادث مختلف ملاک سن و سال باشد، «ولادیمیر ولادیمیروویچ مایاکوفسکی» زیاد زندگی کرد. زندگی پرحادثه و بی ثبات او باعث شد تا زود از ادامه مسیر خسته شود و در سی و هفت سالگی خودش را راحت کند. عشق های آتشین، مبارزات سیاسی و زندان، از سر گذراندن انقلاب، شهرت در جوانی و در نهایت مرگی خودخواسته، از زندگی مایاکوفسکی داستانی جذاب ساخته است.

مردی که عشقش به «لی لی بریک» حسادت هر زنی را بر می انگیزد، همچنان که برای «ماریا دنیسووا» ابر شلوارپوش را می سراید و در همان شعر می گوید: «زندگی من غرق است در هزاران عشق بزرگ پاک و هزاران عشق کوچک ناپاک.»

مایاکوفسکی؛ شاعری که زیاد زندگی کرد

از دل جنگل های قفقاز

ولادیمیر مایاکوفسکی ریشه قفقازی داشت و در ۱۹ جولای ۱۸۹۳ (۲۸ تیر ۱۲۷۲ خورشید) در روستای بغدادی استان کوتائیسی گرجستان به دنیا آمد. این شاعر در دامن طبیعت بزرگ شد. پدرش نگهبان جنگل بغدادی بود و مادرش، آلکساندار، پسر کوچکش را از خواهرانش، لودا و اولیا، بیشتر دوست داشت. ولادیمیر در اتوبیوگرافی اش از اولین خاطراتش می گوید: «پدرم مشترک مجله ای فکاهی به نام میهن بود و تنها من به شوخی هایش می خندیدم.»

خیلی زود معلوم شد این پسرک با بقیه فرق دارد. ولادیمیر حافظه بسیار خوبی داشت و به قول خودش پدرش همیشه از حافظه او تعریف می کرد. با پدرش به جنگل می رفت تا جهان را کشف کند. از ریاضی خوشش نمی آمد؛ «باید به حساب سیب ها و گلابی هایی که بین پسربچه ها تقسیم می شد، می پرداختم، اما در قفقاز میوه زیاد بود. ولی الفبا جالب است.»
همین عشقش به الفبا باعث شد تا خیلی زود برخلاف دیگر بچه دهاتی ها خواندن یاد بگیرد و هر چیزی را که دم دستش می رسید، بخواند. با چنین طبعی عجیب نبود که علاقه ای به کشاورزی و کارهای یدی نداشته باشد.

آثار ژول ورن باعث پرواز تخیل ولادیمیر در کودکی می شد، با این حال به قول خودش «یک ریشو» در او استعداد نقاشی پیدا کرد و در همان دوران کودکی طراحی کردن را آغاز کرد؛ عادتی که تا پایان زندگی همراهش ماند. زندگی اش تا سیزده سالگی چون همان جنگل های قفقازی پر از سکوت و آرامش بود. اما بامرگ پدرش ناگهان خوشی روستایی شان چون حباب ترکید. پدرش در تابستان ۱۹۰۶ به دلیل عفونت ناشی از فرورفتن یک سوزن در دستش فوت کرد و پس از این حادثه مادرش تصمیم گرفت خانواده را به مسکو ببرد.

کودک حزبی

در مسکوی بزرگ، خانه ای می گیرند و اتاق هایش را به دانشجویان کرایه می دهند. اولین سوسیالیست ها و به قول خودش «بلشویک» ها را آن جا می بیند. از همان زمان است که ولادیمیر فقر و غنا و البته فاصله طبقاتی را درک می کند. مرور یکی از خاطراتش می تواند نشان دهد که چرا بعدها تبدیل به یکی از هنرمندان انقلابی روسیه شد.

روزی هنگامی که نفت می خرد، فروشنده به اشتباه سه برابر پولش را به عنوان باقی مانده به او پس می دهد. برای پسری سیزده ساله فقیر این پول یک موهبت بزرگ است اما آن قدر اطراف نفت فروشی پرسه می زند تا مطمئن شود این پول از جیب کارگر نفت فروشی به دخل بازنخواهدگشت و سپس دلش رضا می شود نان میوه ای بخرد و بخورد و روی دریاچه قایق سواری کند. آخر سر هم تاکید می کند: «برای همیشه از نان میوه ای بدم آمد.»

 مایاکوفسکی؛ شاعری که زیاد زندگی کرد

فقر از سر و کول زندگی شان بالا می رود. خواهران و ولادیمیر با تزیین وسایل چوبی سعی می کنند درآمدی داشته باشند. حتی آن قدر فقیرند که تخم مرغ های عید پاکشان چوبی است. برای همین عجیب نیست در پانزده سالگی به حزب سوسیال دموکرات که مخالف حکومت تزار است، ملحق شود.

هوش بالای مایاکوفسکی باعث می شود تا به عنوان مبلغ سراغ کارگردان فقیر روسی برود و آن ها را برای مبارزه ترغیب کند. در همان سن به عنوان عضو کمیته مرکزی حزب در مسکو انتخاب می شود. ولادیمیر همان سال در زیرزمین چاپخانه حزب دستگیر می شود. پیش از دستگیری اش جزوه آدرس اعضای حزب را می خورد تا به دست ماموران نیفتد.

زندان و دانشگاه

زندان در زندگی مایاکوفسکی اتفاقی ویژه است؛ چرا که باعث می شود به شکل سیری ناپذیری وقتش را به مطالعه بگذراند. آثار بایرون، شکسپیر و تولستوی را دوره می کند. به علت سن کمش تحت نظر پلیس و با مسئولیت خانواده از زندان آزاد می شود. حالا پخته تر شده: «آثار کسانی که به آن ها می گفتند بزرگان را خوانده بودم. نوشتن مثل آن ها چندان مشکل نیست، اما باید تجاربی در هنر به دست بیاورم.»

در همان زندان شعرهایی می نویسد که نگهبانان پیدایشان می کنند و اجازه نمی دهند آن ها را با خود برون ببرد. خودش بعدها اعتراف کرد: «خوشحالم که آن اشعار از بین رفتند؛ خیلی بد بودند.» تنها جایی که بی توجه به سابقه زندان و مبارزات سیاسی اش می توانست درس بخواند، مدرسه هنرهای زیبای مسکو بود. ولادیمیر در هجده سالگی به دانشگاه رفته بود تا خرده استعدادش را در نقاشی پرورش دهد. در آن جا دوستان تازه ای یافت و با فوتوریست های عاصی که تازه آغاز به کار کرده بودند، آشنا شد.

ولادیمیر با سه شاعر و هنرمند هم عصرش، داوید بورلیوک، ولمیر خلبنیکوف، واسیلی کامنسکی آشنا می شود. بدون اعتماد به نفس، اولین شعرش را برای بورلیوک که سردمدار فوتوریست های مسکو بود، می خواند و چنان تشویق می شود که به فکر می افتد نقاشی را بی خیال شود. با کمک همین دوستان در تدوین دو بیانیه اعلام وجود فوتوریست ها که به عنوان «آینده گراها» مشهور شده بودند، نقش اثرگذاری را بر عهده می گیرد.

عنوان مقاله به اندازه کافی دشمن شادکن است: «سیلی بر خواسته عوام». این جوانان آرمانگرا معتقد بودند جهان صنعتی شده، نسبتی با سنت ها ندارد و هنر نیز باید جامه نو بر تن کند. در شعر فوتوریست ها کلمات و واژه هایی به کار می رفت که از نظر پیشینیان گناهی نابخشودنی بود. البته مایاکوفسکی و دوستانش فقط به استفاده از واژه های نامانوس بسنده نکردند، بلکه در پی بازتعریف استعاره ها بودند؛ می خواستند هضم راحت را از ذهن مخاطب بگیرند. البته موفق هم شدند.

مایاکوفسکی؛ شاعری که زیاد زندگی کرد

فصل شهرت

هنوز بیست سالش نبود که یکی از مشهورترین شخصیت های ادبی مسکو شد. برای شعرخوانی و معرفی جنبش ادبی جدیدشان به شهرهای مختلف روسیه سفر می کرد. تمام آن اتفاقاتی که از سر گذرانده بود، باعث شد تا آنچه در زبان شعرش جای می شد با دیگران متفاوت باشد. با این که جوان بود، مطالعات عمیقی داشت و البته استعدادی درخشان در شناخت کلمات. به این ترتیب مایاکوفسکی در شعر روسی انقلابی به وجود آورد که تا آن زمان سابقه نداشت.

در ۱۹۱۳ و در بیست سالگی جدا از این که تبدیل به نماد فوتوریست های روسی شده بود، رفتار تحریک آمیز، سخنرانی های آتشین و درگیری با دیگر هنرمندان و  منتقدان نیز باعث شده بود شهرتش تا دوردست ها برود. ولادیمیر می گوید: «منتقدان در روزنامه هایشان مرا پدرسگ خطاب می کردند.» جامعه روسیه  آبستن جنین انقلاب بود و شعرها و نمایشنامه های انقلابی او که بازتاب جامعه آن روزهای پایان عصر تزاران بود، باعث شد آثارش در میان مردم عادی و اهالی کوچه و بازار هواخواهان بسیاری پیدا کند.

ولادیمیر خجالت نمی کشید عقایدش را جار بزند و از هیچ وسیله ای برای انتشار افکار و آثارش هراس نداشت. بی توجه به ریشخند دیگران در کوچه ها قدم می زد و برای مردم شعر می خواند. گفته اند «در سال های جنگ داخلی در روسیه به جبهه های جنگ می رفت و در سنگرها اشعار خود را برای سربازان می خواند. سربازان الهام گرفته از اشعار او، بی محابا به جنگ می شتافتند.» البته مایاکوفسکی با صدایی رسا و پرجوش و خروش در رادیو آثار خود را می خواند و مردم هم آن اشعار را فورا حفظ می کردند.

آن روزهای پرتلاطم با همه زمان های پیش از خود تفاوت داشت. زمانی که مایاکوفسکی دهه سوم زندگی اش را می گذراند، جهان دستخوش تغییراتی عمیق بود. او دوران نخستین جنگ جهانی و انقلاب بلشویکی را دید؛ انقلابی که او برایش از کودکی زندان رفته بود و خود را در آن محق می دانست.

برای کسی که مبارزه را سرلوحه زندگی خود قرار داده است، شعر و ادبیات می تواند سلاحی برنده باشد. با زبا نشعر و نمایشنامه هایش مبارزه می کرد. معتقد بود: «هنر باید با زندگی درآمیخته شود. یا باید درهم آمیخته شود یا باید نابود شود»؛ شق دیگری سراغ نداشت. تا آخر عمر هم تلاش کرد بر عقایدش، درست و غلط، پافشاری کند.

 مایاکوفسکی؛ شاعری که زیاد زندگی کرد

نکته جالب توجه این است که رهبران سیاسی انقلاب دل خوشی از جوان بلندقامت و عاصی که سیگار از گوشه لبش نمی افتاد، نداشتند. لنین در خفا از اشعار و تندخویی فوتوریست ها و به خصوص مایاکوفسکی انتقاد می کرد؛ همچنان استالین پس از مرگ مایاکوفسکی و در پاسخ نامه «لی لی بریک» مایاکوفسکی را «بزرگ ترین شاعر انقلابی شوروی» خواند، اما بیشتر شبیه تعارف بود تا این که معتقد باشد آثار این شاعر سنت شکن، هنر کمونیستی است

حاکمان جدید اتحاد جماهیر شوروی مانند تمام حکام دیگر، هنرمند آشوبگر و عاصی نمی خواستند؛ آن ها خواهان هنری مطیع و در خدمت تبلیغ ایدئولوژی حکومت تازه تاسیسشان بودند که البته مایاکوفسکی در این ظرف قرار نمی گرفت.

ابر شلوارپوش

مردانی هستند که عشق را در غایتش می جویند؛ مایاکوفسکی از همان جوانی جادوی عشق را کشف کرده بود. عشق بود که باعث شد ولادیمیر بهترین آثارش را خلق کند؛ از «ابر شلوارپوش» که خلقش هجده ماه طول کشید و بازتاب عشقی یک هفته ای بود، تا داستان عشق عجیب او با «لی لی بریک» که داستانش حالا با تعجب تعریف می شود و سال ها انگیزه او برای خودنمایی و بهتر شدن بود.

در سال ۱۹۱۴ ولادیمیر و دو دوست دیگر فوتوریستش شهر به شهر می رفتند و از جنبشی که راه انداخته بودند، دفاع می کردند. قرار بود در اودسا دو شب بمانند و در شب شعری که برپا بود، آثارشان را عرضه کنند. در این شهر بود که ولادیمیر مایاکوفسکی عاشق «ماریا آلکساندروونا دنیسووا»، دختر جوانی از اهالی همین شهر شد. یک هفته در اودسا ماند، اما در نهایت نه شنید.

در مسیر برگشت وقتی در قطار نشسته بود، سرودن شعر «ابر شلوارپوش» را آغاز کرد. آنچه باعث شد تا بسراید «آتش نشانی کمک/ اما آتش نشان ها درنگ/ تو را به چکمه هایتان/ تو را به برق کلاهتان/ قلب مشتعلم را/ با ملایمت خاموش کنید»، دختری هجده ساله و بلندقامت بود که در ساحل دیده بود.

واسیلی کامینسکی که در آن سفر همراه داوید بورلیک و مایاکوفسکی بود، از شکل گرفتن این عشق یک هفته ای می گوید: «ناهار را در خانه ماریا دنیسووا که با خواهر و شوهر خواهرش زندگی می کرد، بودیم. برنامه ناهار فوری به جشنواره شعر بدل شد و تقریبا همه وقتمان به شعرخوانی و بحث های پرطمطراق درباره شعر گذشت.

 مایاکوفسکی؛ شاعری که زیاد زندگی کرد

ولدیا (مایاکوفسکی) روی دور بود و دائم خوشمزگی می کرد و حرف می زد. می خواست دل ماریا دنیسووا را ببرد. تا ساعت ها پس از برگشتن به مهمانسرا، همه هنوز بی قرار بودیم. ولودیا عصبی بود و مدام در اتاق قدم می زد و نمی دانست با هجوم این عشق چه کند. پیوسته در حرکت بود و با خود تکرار می کرد، چه کنم، نامه بنویسم؟ احمقانه نیست؟ یک دفعه همه چیز را بگویم؟ حتما می ترسد.»

ماریا نترسیده بود، اما جواب رد داده بود. ولادیمیر برای این عشق یک هفته ای ابر شلوارپوش را سرود: «گوش کنید/ در آن جا/ در تالار/ زنی هست/ که از انجمن فرشته های آسمان دستمزد می گیرد/ لباس تنش نازک است و برازنده/ می بینیدش/ که ورق می زند لب هایش را/ انگار که کدبانویی کتاب آشپزی را».

عشق نهایی

این عشق سوزان به تابستان ۱۹۱۴ می رسد، جایش را به عشقی ماندگارتر می دهد؛ عشق مایاکوفسکی به لی لی بریک. ولادیمیر با خواهر لی لی در رابطه بود که اتفاقی لی لی را دید و عشق عجیبش به او متولد شد. آن شب که مایاکوفسکی با خودنمایی بخشی از ابر شلوارپوش را می خواند، نمی دانست دچار چه ماجرایی خواهدشد. مدتی بعد پدر لی لی مبتلا به سرطان شد و خانم بریک راهی مسکو. این جا بود که آن دو یکدیگر را دوباره دیدند. بی تردید لی لی هم دلباخته مرد بلندقامتی شده بود که می خواست جهان را تغییر دهد و خودش را بهترین شاعر روسیه می دانست، اما قلب این رابطه مایاکوفسکی بود.

لی لی بریک از جزییات آن روز حرف چندانی نزده است. اما او مانند یک موتور بخار قدرتمند، انگیزه و استعداد هنری مایاکوفسکی را به حرکت در می آورد؛ چنان که در سال ۱۹۱۷ و زمانی که بیست و چهار سال داشت، نمایشنامه منظوم «میستری بوف» را نوشته. در سال ۱۹۱۲ کتاب اتوبیوگرافی «من خودم هستم» را منتشر کرد که ملاک مناسبی برای شناخت جهان بینی او در آن سن و سال بود.

سال بعد به عنوان سردبیر مجله فوتوریستی «لف» کارش را آغاز می کند تا روزنامه نگاری را مانند شاعری و نمایشنامه نویسی تجربه کند. گویی هیچ چیزی آرامش نکند، تصمیم به سیاحت جهان می گیرد و البته زنان تازه و عشق های نو در زندگی اش کم نخواهدبود. حاصل آن سفرها به فرانسه، اسپانیا، کوبا، مکزیک و امریکا کتابی با عنوان «امریکایی که من کشف کردم» بود. سه سال بعد مشهورترین نمایشنامه اش به نام «ساس» را نوشت که البته یکی از متاخرترین آثارش بود.

مایاکوفسکی؛ شاعری که زیاد زندگی کرد

برای همه می میرم

وقتی زیاد زندگی کنید، روال عادی زندگی روزمره برایتان سخت می شود. وقتی بزرگ ترین اتفاقات چون جنگ جهانی اول و انقلاب روسیه را ببینی، آغاز دهه سی میلادی شاید برایت رخوتناک باشد. مایاکوفسکی در ۱۴ آوریل ۱۹۳۰ (۲۵ فروردین ۱۳۰۹ خورشیدی) خودش را کشت که پیش از آن دو بار دیگر هم دست به خودکشی زد و البته ناموفق بود.

برخی معتقدند وقتی به جادوی عشق بزرگ مبتلا شوی، آن قوت معشوقه های کوچک دلت را گرم نخواهدکرد. برخی خودکشی این شاعر بزرگ روس را به مشکلاتش با حکومت کمونیستی شوروری مرتبط می دانند. در هر حال «ورونیکا پولونسکایا»، معشوق آن روزهایش، آخرین کسی بود که او را زنده دید و برخلاف برخی شایعات هنگام شلیک گلوله بالای سر شاعر نبود. چند دقیقه پس از این که ورونیکا، اتاق مایاکوفسکی را ترک می کند، صدای گلوله می آید. ورونیکا و همسایه ها وارد اتاق می شوند و با جسد بی جان او رو به رو می شوند که در سی و هفت سالگی به زندگی اش پایان داده بود.

در یادداشت خودکشی اش نوشته بود: «برای همه می میرم. هیچ کس مقصر نیست و شایعات الکی راه نیندازید. من از شایعه بدم می آید. مامان، خواهرانم، رفقایم مرا ببخشید. این روش خوبی نیست (و به هیچ کس آن را توصیه نمی کنم) ولی من چاره دیگری نداشتم. لی لی، دوستم داشته باش. رفیق دولت، خانواده من عبارتند از: لی لی بریک، مامان، خواهرانم و ورونیکا ویتولوونا پولونسکایا. اگر زندگی آن ها را فراهم کنی متشکرم. اشعار نیمه تمامم را به خانواده بریک بدهید. آن ها می دانند چکار باید بکنند.»

به گفته بوریس پاسترناک، نویسنده هم عصرش و نویسنده «دکتر ژیواگو»، ولادیمیر مایاکوفسکی دلش می خواست زندگی اش را به صحنه تماشا بدل کند و به شدت معتقد بود زندگی و هنرش یکی است.


منبع: برترینها

«الکساندر فلمینگ»، کاشف پنی سلین

الکساندر فلمینگ دانشمند و پزشک برجسته اسکاتلندی در ۶ آگوست ۱۸۸۱ چشم به جهان گشود. شهرت این دانشمند بخاطر کشف پادزیست پنی سیلین است که جان میلیون‌ها انسان را تا کنون نجات داده است و باعث بی‌خطر شدن بسیاری از بیماری‌ها شده است.

 

پدر الکساندر کشاورز بود و زمانی که الکساندر تنها ۷ سال سن داشت چشم از جهان فروبست.الکساندر تحصیلاتش را در مدرسه لودون مور و دارول آغاز کرد و با تلاش بسیار زیاد توانست یک بورس دو ساله از آکادمی کیلمارنوک دریافت کند. سپس به لندن رفت و تحصیلاتش را در موسسه پلیتکنیک سلطنتی ادامه داد.

با توجه به شرایط مالی الکساندر مجبور بود تا در کنار تحصیل به انجام کارهای مختلف بپردازد وی تا بیست سالگی در یک دفتر حمل ونقل به مدت چهار سال مشغول به کار بود تا بتواند بخشی از مخارج زندگی و تحصیل خود را فراهم کند. در ادامه تحصیل الکساندر فلمینگ موفق به دریافت دکترای خود از مدرسه پزشکی سنت مری لندن شد و بعد از آن شروع به تحقیق در خصوص واکسن‌ها و سیستم ایمنی بدن کرد.

در خلال جنگ جهانی اول الکساندر فلمینگ به عنوان پزشک به جبه‌های جنگ اعزام شد و در بیمارستان‌های صحرایی شروع به مداوای بیماران کرد. بدلیل این موضوع که واکسن‌ها و سیستم ایمنی بدن موضوع مورد علاقه وی بود توجه ویژه‌های به داروها و روش های ضدعفونی مرسوم آن زمان در جنگ داشت و در کنار این موضوع در خلال جنگ تاثیر و اهمیت آن را در حفظ جان بیماران کاملا درک کرده بود.

 

الکساندر فلمینگ مشاهده کرد که داروها و روش‌های ضدعفونی که در آن زمان مرسوم است باعث از بین رفتن بافت‌ها و سلول‌های سالم نیز می‌شود و نمی‌تواند راه حل مناسبی برای بیماران باشد. لذا وی به فکر یافتن ماده‌ای افتاد که بتواند بدون آسیب زدن به سلول‌های سالم باکتری و میکروب‌ها را از بین ببرد و بتواند از آنها در مقابل عفونت‌ها محافظت کند.

بعد از جنگ جهانی اول الکساندر فلمینگ به بیمارستان سنت ماری که از آن فارغ التحصیل شده بود بازگشت و شروع به تحقیق بر روی ایده خود کرد. در آغاز توانست در سال ۱۹۲۲ ماده‌ای را تحت عنوان لیسوزیم کشف نماید که در بدن انسان تولید می‌شود و در ترکیبات مخاط و اشک وجود دارد. ولی این ماده تنها می‌توانست بعضی از میکروب‌ها را از بین ببرد و در برابر بسیاری از عفونت‌ها بی‌اثر بود. همین موضوع باعث شد تا اهمیت این کشف کاهش یابد و زیاد مرکز توجه قرار نگیرد.

ولی الکساندر فلمینگ به تحقیقات خود ادامه داد تا سرانجام در سال ۱۹۲۸ موفق شد پادزیست پنی سیلین را کشف نماید. در خلال تحقیقات یکی از ظروف حاوی کشت باکتری استافیلوکوک بصورت تصادفی در معرض هوا قرار گرفت که در نتیجه آن برخی از قسمت‌های آن از کپک پوشیده شد.

وقتی الکساندر فلمینگ این پدیده را مشاهده کرد بجای دور انداختن ظرف کنجکاو گردید تا بررسی دقیق‌تری بر روی مناطق پوشیده از کپک انجام دهد. زمانی که فلمینگ مناطق پوشیده شده از کپک را بررسی کرد متوجه شد که باکتری مذکور به طور کامل از بین رفته است. سپس فلمینگ نشان داد که ماده‌ای که کپک تولید می‌کند پادزهر بسیاری از انواع باکتری‌های مضر برای انسان است و نام این پادزهر را در آن زمان پنی‌سیلیوم نوتانیوم نامید که بعدها به پنی سیلین معروف شد.

 

این ماده برای انسان مضر نبود ولی قادر بود تا طیف گسترده‌ای از باکتری‌ها و میکروب‌ها را از بین ببرد. فلمینگ یافته‌های خود را در سال ۱۹۲۹ منتشر کرد ولی کماکان توجه خاصی به آن نشد با این وجود فلمینگ می‌دانست این یافته تا چه میزان می‌تواند برای زندگی بشر حیاتی باشد؛ لذا به تحقیقات خود ادامه داد.

مشکلی که فلینگ در خصوص این یافته داشت این بود که وی قادر نبود تا پنی سیلین را تصفیه و پالایش کند تا بتواند از آن به عنوان دارو استفاده نماید؛ مشکلی که باعث شد این کشف بزرگ به مدت ۱۰ سال بی استفاده باقی بماند تا این که در اواخر دهه ۱۹۳۰ هوارد والتر فلوری و ارنست بوریس چاپن به صورت اتفاقی مقاله ۱۹۲۹ دکتر فلمینگ را مطالعه کردند و بعد از چند سال تحقیق موفق به تصفیه کپک برای استخراج پادزهر نجات بخش یعنی پنی سیلین شدند.

 

آنها این دارو را در سال ۱۹۴۱ بر روی چند داوطلب آزمایش کردند و متوجه تاثیر شگفت انگیز آن بر روی بیماران شدند. در آغاز این دارو بصورت انحصاری در اختیار مصدومان جنگی انگلیسی و آمریکایی قرار داشت ولی با پایان جنگ در سال ۱۹۴۴ این دارو بصورت گسترده‌ای مورد استفاده در سراسر جهان قرار گرفت. کشف پنی سیلین به عنوان اولین پادزیست انگیزه دانشمندان را برای کشف سایر پادزیست ها افزایش داد ولی کماکان پنی سیلین پر مصرف ترین پادزیست شناخته شده توسط بشر به حساب می آید و جان بسیاری را نجاد داده است.

دکتر فلمینگ بخاطر این کشف بزرگ در سال ۱۹۴۵ مفتخر به دریافت جایزه نوبل پزشکی گردید. او سرانجام در ۱۱ مارچ سال ۱۹۵۵ و در ۷۳ سالگی چشم از جهان فروبست.


منبع: برترینها

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (۵۱۴)

برترین ها – امیررضا شاهین نیا:
سلامی دوباره خدمت همه شما عزیزان و همراهان مجله اینترنتی برترین ها. مثل
همیشه با گزیده ای از فعالیت چهره ها در شبکه های اجتماعی در روزهای
گذشته
در خدمتتان هستیم. ممنون از اینکه امروز هم همراه ما هستید.

به به! سلطان کم پیدا بود و دلمان برایش تنگ شده بود! چه عکس خوبی هم گذاشته است، دقیقا در روزی که هم به مرکز اپیلاسیون رفته است و هم سولاریوم! البته سوشا یک عذرخواهی عمیق به همه کسانی که پیش دیدن این عکس عاشق شکلات بودند و بعد از دیدنش از آن متنفر، بدهکار است.
چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (514) 

آنقدر دانی همینکه هیچ ندانی خانم رضوی؟! این را هم ندانی که خودشیفتگی را به مرز غوغا رسانده ای؟! دانی یا نه؟!

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (514) 

تینا پاکروان، کارن همایونفر و پرویز خان پرستویی در کافه جدیدی که تینا راه انداخته است. استاد پرستویی در اقدامی پسندیده با نتایج دو هفته ابتدایی تیم محبوبش و سرمربی آن ابراز همدردی کرده است که امیدواریم مرهمی باشد برای عزیزان.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (514) 

دو بازیکن حرفه ای، با تیم خصوصی خود قرارداد حرفه ای امضا کردند و تحت اختیار باشگاه هستند. همین. فرهاد خیلی خوب شرایط مسعود و احسان را شرح داده است و واقعا مسئله ی خاصی نیست. ای کاش با آینده دو ستاره تاثیر گذار تیم ملی و فوتبال ایران به راحتی بازی نشود.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (514) 

کیهان خان کلهر، نوازنده چیره دست کمانچه در حال قایق سواری در یکی از اسکله های بوشهر این عکس را گرفته است. عکسی که با توجه به نوع پوشش استاد کلهر بعید میدانم جدید باشد، چون در این روزها اگر با این لباس ها در ساحل بوشهر باشی، به حالت آب پز در می آیی.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (514) 

ممنون از توجهتان به جوانان، ولی استاد بهمنی انصافاً قبول کنید که تعریفتان از این عزیزان چند قدمی فراتر از چوبکاری به حساب می آید!

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (514) 

سینا سرلک سر میز صبحانه بود که ناگهان احساس کرد که موقع مناسبی برای ابراز ارادت به افراد با محبت، با شعور و با معرفت است. 

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (514) 

 آناهیتا همتی در افتتاحیه یک پارک آبی جدید و مهیج به نام اُپارک، در حوالی اتوبان آزادگان تهران.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (514) 

باورکردنی نیست! ماشین میلاد سان روف ندارد!

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (514) 

رستاک جان شما همان اخم کنی سنگین تر است، نخواستیم بخندی.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (514) 

آخر سر نفهمیدیم بهرام رادان در نمایش جدیدش نقش “زال” را بر عهده دارد یا اوسین بولت.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (514) 

ساره بیات در آخرین اکران خصوصی “بیست و یک روز بعد” ساخته محمدرضا خردمندان. البته آخرین اکران تا این لحظه!

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (514) 

تصویری دیگر از کیفِ ساره بیات. مربط به چند ماه پیش.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (514)

 نگین صدق گویا، بازیگر با سابقه سینما و تئاتر در حاشیه جشنواره فیلم شهر. خدا بیامرزدت مادر بزرگ. چقدر مطابق مد و فشن بودی و ما نفهمیدیم… قدرت را ندانستیم….

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (514) 

– والا خودِ منم اسیر کرده، بلاتکلیفم نمیدونم آخرش میخواد برگرده سر خونه زندگیش، یا نه!

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (514) 

جشن تولد سارا و نیکا در پشت صحنه مجموعه پایتخت، در کنار ارسطو خان. 

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (514) 

مظلومیت را نه در نگاه دخترک فال فروش و نه در چشمان پر از بغض پیرمرد بار بر، بلکه در تک تک سلول های وجودِ اسدالله یکتا در این عکس یافتم!

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (514) 

امیدوارم جمشید هاشمپور چند روزی از اینستاگرام دور باشد. تنها آرزویی که در این لحظه دارم، همین است.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (514) 

 لیلا زارع در مقابل این تیر چراغ های قدیمی که سازمان زیباسازی شهرداری جلوی پردیس ملت کاشته است. شهرداری با این کار هر چقدر از لحاظ ایجاد زیبایی ناموفق بوده است، در خلق سوژه خاص و هنری برای عکس های اینستاگرامی عزیزان موفق بوده است.

پ.ن: من اگر قاپ زن بودم بی شک به محتویات کیف لیلا جذب میشدم، به هر آنچه که باعث شده انقدر مواظبشان باشد.
چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (514) 

او پرواز همای است. او دوست دارد پاپیون زرد را با کت و شلوار مشکی بزند و معادلات دنیای مد را به خاک و خون بکشد.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (514) 

حمیدرضا آذرنگ و محمدرضا هدایتی در پشت صحنه سریال “آرماندو” ساخته احسان عبدی پور کارگردان جوان سینما و تلویزیون. عبدی پور تا همین چند وقت پیش “تیک آف” را روی پرده سینما داشت. فیلمی که بد نفروخت.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (514) 

سحر دولتشاهی، غرق در نمایشنامه ی “سی”، اثر مشترک سهراب پورناظری و همایون شجریان که قرار است در کاخ سعد آباد به اجرا دربیاید.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (514) 

 لیندا کیانی عکسی از خود در گروه ارکستر استاد شهداد روحانی به اشتراک گذاشته است. هنر نوازندگی که ندارد و احتمالاً قرار است از ته صدای خود استفاده کند.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (514) 

شاهین جمشیدی و امید جهان در مراسم بدرقه ی مرحوم محمود جهان به خانه ابدی. بار دیگر این ضایعه را به خانواده ی این خواننده خونگرم علی الخصوص پسرش امید و سایر علاقه مندان به موسیقی بندری تسلیت عرض میکنیم.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (514) 

فرزاد حسنی به تماشای تئاتر نفیسه روشن و دوستان رفته بود که در پایان این عکس را در کنار هم گرفتند. نفیسه روشن از رفاقت ۱۶ ساله ی خود با فرزاد حسنی میگوید. یعنی مربوط به زمانی که نفیسه برای اولین بار داشت از جلوی خیابان جام جم رد میشد که فرزاد را دید که دارد به سمت ساختمان سازمان میرود.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (514) 

نادر جان از چهار توصیه ای که کردی، مطمئنیم دو مورد اولی را خودت هم خیلی رعایت نمیکنی. حداقل شواهد این را به ما نشان میدهد.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (514) 

رضا رویگری و استاد عبدالله اسکندری میهمان پشت صحنه سریال “شهرزاد” بودند که این عکس یادگاری گرفته شد. 

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (514) 

اینجا سواحل هاوایی یا مالدیو نیست، چابهار خودمان است که امکان تفریح موج سواری را برای علاقه مندان فراهم کرده است. صمد نیکخواه بهرامی و رفقا هم دارند از این امکانات لذت میبرند. البته “موج سواری” در بین ایرانیان ورزشی محبوب، همگانی و اصیل به شمار میرود، ورزشی که خیلی نیاز به موج و دریا هم ندارد!

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (514) 

بله، پسر ویشکا آسایش مثلا خواسته مثل مایکل جکسون باشد. مادر هم که فرزندش را همیشه بهترین میبیند، پس چیزی نگوییم بهتر است.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (514) 

سلفی عزیزان در پشت صحنه سریال جدید “سفر در خانه”، اولین تجربه کارگردانی علی مسعودی، با حضور حسن پورشیرازی، امیر نوری، نسرین مقانلو، ماهان عبدی، شهرزاد کمالزاده، علی مسعودی، علی سلیمانی، سوسن پرور و گیتی معینی. باید منتظر باشیم و ببینیم علی مشهدی که کمدین و فیلمنامه نویسِ قابلی به شمار میرود، در کارگردانی هم موفق خواهد بود یا خیر.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (514) 


علی عمرانی و بهنوش طباطبایی در پشت صحنه نمایش “آینه های رو به رو” به کارگردانی محمد رحمانیان. تئاتنر های استاد رحمانیان در بازار شامِ تئاتر های رنگارنگِ این شب ها، یک غنیمت به شمار می آید و باید قدر چنین نمایش هایی را دانست.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (514) 

وقتی تازه فتوشاپ یاد میگیری.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (514) 

ای بابا! ای چه حرفیست خاله جان؟ مگر کسی میتواند از شما متنفر باشد؟!

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (514) 

خاطره بازی مهدی فخیم زاده با عکسی قدیمی از پشت صحنه فیلم “طپش” به کارگردانی خوش، در کنار اکبر خان رنجانپور. فیلمی که به گفته خود جناب فخیم زاده خیلی موفق نبود. نکته ای که هست، مربوط به ظاهر جناب فخیم زاده در این عکسِ مربوط به ۲۰ سال پیش است که خیلی با الآنشان تفاوت دارد و از لحاظ طراوت و سرزندگی با حال حاضر اصلاً قابل قیاس نیست! گذر زمان ایشان را حسابی ساخته است.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (514) 

هیچ دو نفری را در دنیا پیدا نمی کنید که مثل هم باشند به جز رامبد و احسان کرمی و عزیزی که در ادامه تصویرش را خواهید دید.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (514) 
 بله. ایشان یکی از پیشکسوت های صدا و سیما هستند که به همراه دو عزیز دیگر سالیان سال برای کودکانِ دهه های پیشین خاطره ساختند. امیدوارم هر کجا که هستند، سلامت و شاد باشند.
چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (514) 

 همانطور که پیش بینی کرده بودیم “نهنگ عنبر ۲” پر فروش ترین فیلم سینمایی تاریخ سینمای ایران شد و این عنوان را از گشت ۲ گرفت. پیش بینی میشد که فیلمِ مهران مدیری یعنی “ساعت ۵ عصر” رکورد نهنگ عنبر را بزند که به محض اکران شدنش همه را نا امید کرد.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (514) 

سی و هشتمین سالگرد تولد مردی است که با صدای خسته و زخمی خود و با هنر بی نظیر و دانش موسیقایی اش، نسل جوان را با ادبیات کهن ایران، با وحشی و مولانا و باباطاهر آشتی داد. آرزوی سلامتی و موفقیت هر چه بیشتر داریم برای محسن چاوشی عزیز. 

گلاره عباسی و همسرش، مصطفی زمانی و خانواده محسن در این جشن کوچک حضور داشتند.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (514) 

 ممنون از روشنک عجمیان که یک کار جالب را شروع کرده و از هنرمندان کم پیدا در صفحه اش یاد میکند. این بار نوبت غلامحسین لطفی بود که خیلی وقت است خبری ازشان نیست.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (514) 

آناهیتا افشار هم باعث شد دوباره به یاد مادربزرگ خود بیافتم.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (514) 

امید حاجیلی در کنار امیر جعفری، آقا آیین جعفری و وحید مهین دوست، میهمانان ویژه کنسرت شب گذشته اش در کیش.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (514) 

خبر درگذشت ناصر فرهودی آهنگساز و صدابردار پیشکسوت موسیقی و سینمای کشورمان خبر تلخ این چند روز گذشته بود. هنرمندی که در آثار ماندگار بسیاری چه در قبل از انقلاب و چه پس از آن نقش داشت و هنرش همیشه همراه لحظاتمان بود. روحش شاد و یادش گرامی.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (514) 

 کمی هم به خاطره حاتمی توجه کنید تا اندکی آرام بگیرد.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (514) 

الهام خانم کمی آرام باشید و پیش از حمله چند جانبه خود، اول موضوع حمله و سپس هدف حمله را مشخص کنید! اینطوری آدم کمی سر در گم است که دارید چه کسی را میزنید و ممکن است به خودمان بگیریم!

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (514) 

 سپهر حیدری اینگونه میلاد با سعادت امام رضا (ع) را تبریک گفت. برای سپهر فرقی ندارد که موضوع پستش چه چیزی است، در همه حال ملکه اش را در کنار خود خواهد داشت.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (514) 

چرا برمیداری حمید خان، بگذار بمانند، کی به کی است؟!

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (514) 

ساعد سهیلی و همسرش گلوریا هاردی در حاشیه جشنواره فیلم شهر.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (514) 

برزو ارجمند با این عکس ناب و قدیمی تولد پدرش زنده یاد انوشیزوان ارجمند را تبریک گفت و یادش را زنده کرد. روح همه پیشکسوتان سینما و تلویزیون شاد باشد. مطلب امروز هم به سر رسید. تا فردا، خداوند یار و نگهدارتان.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (514) 

مثل همیشه منتظر نکات پیشنهادی و انتقاداتتان هستیم. چه از طریق گذاشتن نظرات زیر همین مطلب چه از طریق ایمیل info@bartarinha.ir. برای ارتباط با نویسنده مطالب هم می‌توانید با حساب کاربری amirrezashahinnia در اینستاگرام ارتباط برقرار کنید.

با سپاس از همراهی تان. 


منبع: برترینها

مریلین مونرو؛ زیباروی جاودانی هالیوود

برترین ها: نورما جین بیکر، معروف به مریلین مونرو، از بازیگران مشهوری است که زود از
دنیا رفته‌اند. این ستاره‌‌ی زیباروی هالیوود اگر چه سن ۳۶ سالگی درگذشت،
اما چهره‌ و فیلم‌هایی فراموش‌نشدنی او در ذهن سینما‌دوستان نقش بسته است.

مریلین مونرو؛ زیباروی جاودانی هالیوود 

روز اول ژوئن ۲۰۱۷ نود و یک سال از تولد مریلین مونرو می‌گذرد؛ ستاره‌ای که
زودهنگام چشم از جهان فرو بست، اما یاد و خاطره‌ی او در اذهان شیفتگان و
دوستدارنش زنده است. شاید همین مرگ زودرس بود که سبب شد مانند ستارگانی چون
الویس پریسلی و جیمز دین اسطوره شود. او در پانزده سالی که به بازیگری
مشغول بود، در ده‌ها اثر سینمایی نقش‌آفرینی کرد که برخی از آنها از آثار
کلاسیک تاریخ سینما محسوب می‌شوند.

مریلین مونرو در اول ژوئن ۱۹۲۶ از مادرى اسکاتلندى‌تبار و پدری نروژی در
لس‌آنجلس زاده شد. نام واقعى‌اش “نورما جین بیکر” بود. پدر و مادرش جدا شده بودند. مادر که سرپرستی فرزند را به عهده داشت، توان رسیدگی به او را
نداشت و به همین دلیل بود که سرپرستی نورمای کوچک نخست به چندین خانواده
دیگر و سرانجام به یتیم‌خانه سپرده شد.

او در همان دوران جوانی نخستین بار طعم ازدواج را چشید. نورما جین که در آن
سال‌ها ۱۶ سال بیش نداشت، مجبور به ازدواج با پسر یکی از همسایگان شد. این
ازدواج ناموفق پس از چهار سال به جدایی انجامید.

مریلین مونرو؛ زیباروی جاودانی هالیوود

نورما جین بعدها تحصیلات دبیرستان را نیمه‌کاره رها کرد و در جریان جنگ
جهانى دوم در کارخانه‌ى هواپیماسازى لس‌آنجلس مشغول به کار شد. در همین
دوران بود که یک عکاس او را به عنوان مدل کشف کرد و به او پیشنهاد کرد که
به عنوان مدل عکاسی به کار بپردازد. چندی نگذشت که عکس‌هاى این چهره جوان
زینت‌بخش مجله‌هاى پرفروش آمریکایى گردید.

نورما جین پس از مدتی راهی هالیوود شد تا رویای هنرپیشگی را محقق سازد. او
در استودیوی فیلمسازی کلمبیا دوره‌های آموزش بازیگری را طی کرد و در نخستین
سال‌های فعالیت هنری‌اش نقش‌های کوچکی را در فیلم‌ها برعهده گرفت.

او در کنار فعالیت‌های هنرپیشگی‌اش همچنان در برابر دوربین عکاسان قرار
می‌گرفت. در سال ۱۹۵۶ بود که نام هنری “مریلین مونرو” را رسما به ثبت
رساند.

فیلمسازان هالیوود در آغاز نسبت به توانایی‌های بازیگرى مریلین مونرو تردید
داشتند.درخشش مریلین
در فیلم‌هایى چون «جنگل آسفالت» (محصول ۱۹۵۰) و نیز «نیاگارا» (محصول ۱۹۵۳)
سبب شد که این پیشداورى‌ها به تدریج از میان برود.

مریلین مونرو؛ زیباروی جاودانی هالیوود

 مریلین مونرو به ویژه با نشان دادن استعداد خود براى نقش‌هاى کمدى در
فیلم‌هایى چون “آقایان موطلایى‌ها را ترجیح مى‌دهند” (محصول ۱۹۵۳) و نیز
“چگونه مى‌توان با یک میلیونر ازدواج کرد” (محصول ۱۹۵۳) توجه سینماگران را
به خود جلب کرد. در همین دو فیلم بود که توانایی‌های او در عرصه رقص و آواز
هم نمایان شد.

مونرو در طول فعالیت‌های خود با ستارگان مشهور هالیوود همکاری داشت، از
جمله کری گرانت. یکی از فیلم‌هایی معروف مریلین مونرو “خارش هفت ساله” (محصول ۱۹۵۵) است که
کارگردانی آن را بیلی وایلدر بر عهده داشت. مونرو به خاطر نقش‌آفرینی در
این فیلم نامزد دریافت جایزه فیلم آکادمی بریتانیا شد.

مریلین مونرو در سال ۱۹۵۴ به مدرسه هنرهای دراماتیک نیویورک رفت. او زیر نظر استادانی چون لى
استراسبرگ دوره‌ى بازیگرى را طی کرد. مونرو پس از آن در فیلم “ایستگاه
اتوبوس” (محصول ۱۹۵۶) نقش‌آفرینی کرد و با درخشش خود در این اثر ستایش
منتقدان فیلم را برانگیخت.

مریلین مونرو در مجموع سه بار ازدواج کرد که سومین بار آن با آرتور میلر
نویسنده‌ى آمریکایى بود. وى دو سال آرام و بى‌جنجال هنرى را در کنار آرتور
میلر در لندن و نیویورک گذرانید.

مریلین مونرو؛ زیباروی جاودانی هالیوود

مونرو در سال ۱۹۵۸ به هالیوود بازگشت تا در کنار جک لمون و تونی کورتیس در
فیلم به‌یادماندنی “بعضی‌ها داغش را دوست دارند”، هنرنمایی کند. این فیلم
موفقیت زیادی کسب کرد

از آن پس بود که زندگی مریلین مونرو به سراشیبی افتاد. آخرین سال زندگی
مشترک او با آرتور میلر، با بحران‌هاى روحى مریلین و اعتیاد او به مواد
مخدر و الکل همراه بود. همین مسئله نیز به جدایى این زوج منجر شد.

در این ایام شایعه‌ى روابط پنهانى او با برادران کندى بر سر زبان‌ها بود.
حضور مریلین مونرو در جشن تولد جان کندى، رئیس‌جمهور آمریکا در ماه مه ۱۹۶۲
و آواز خواندن او برای کندی به شایعات بیشتر دامن ‌زد.

مریلین مونرو؛ زیباروی جاودانی هالیوود 

مریلین مونرو در سال ۱۹۶۱ در آخرین فیلم خود “ناجورها” در کنار کلارک گیبل
ظاهر شد؛ فیلمی که موفقیت چندانی به دست نیاورد. فیلمنامه این اثر را آرتور
میلر نوشته بود.

مریلین مونرو در روز ۵ اوت ۱۹۶۲ در برنت‌وود نزدیکى هولیوود و ظاهرا به
دلیل استفاده‌ى بیش از حد از داروى خواب‌آور چشم از جهان فروبست. درباره
مرگ او افسانه‌های زیادی ساخته‌اند، از خودکشی گرفت تا قتل برنامه‌ریزی
شده. مرلین مونرو، چهره‌ی افسانه‌ای هالیوود اگر در قید حیات می‌بود، روز ۱
ژوئن ۲۰۱۷ تولد نود و یک سالگی خود را جشن می‌گرفت. 


منبع: برترینها

«گی دو موپاسان»؛ مرد رنجور ادبیات

روزنامه ایران – سهراب برازش: گی دوموپاسان در کنار استندال، بالزاک، فلوبر و زولایکی از بزرگترین داستان نویسان قرن نوزدهم فرانسه به حساب می آید. او در طول زندگی نسبتاً کوتاه ۴۳ ساله اش حدود ۳۰۰ داستان کوتاه و بلند، ۶ رمان و نیز ۳ سفرنامه، یک مجموعه شعر و مجلدی از چند نمایشنامه خلق کرد.

اما نقطه اوج کارهای موپاسان داستان های کوتاه و بلند اوست که برخی از آنها از شاهکارهای ادبیات داستانی جهانی شمرده می شوند. موپاسان استاد نوعی از داستان کوتاه است که به قول سامرست موآم «می توانید آن را پشت میز شام یا در اتاق استراحت کشتی نقل کنید و توجه شنوندگان خود را جلب نمایید.» (نقل از کتاب «درباره رمان و داستان کوتاه»، نوشته سامرست موآم؛ ترجمه: کاوه دهگان، انتشارات و آموزش انقلاب اسلامی، ۱۳۷۲)

نگاهي به زندگي و آثار «گي دوموپاسان»: فقط 12 سال فرصت براي نويسندگي 

طرحی از یک زندگی

گی دوموپاسان در ۵ آگوست ۱۸۵۰ در قصر میرومانسنیل در نزدیکی شهر بندری دیپ فرانسه واقع در ساحل نورماندی متولد شد. درواقع پدر و مادر موپاسان ساکن شهر کوچک فکان، در ۱۵ کیلومتری آنجا بودند. اما از آنجایی که مادر موپاسان زنی با پیشینه اشرافی و بلندپرواز بود شوهرش را واداشت این قصر را برای اقامت تابستانی اجاره کند تا او بتواند فرزندشان را در محیطی اشرافی به دنیا بیاورد. البته موپاسان کودکی اش را عمدتاً در شهر فکان گذراند. دایی موپاسان از دوستان دوران جوانی گوستاو فلوبر، نویسنده مشهور فرانسوی بود. اختلاف های پدر ومادر سرانجام در سال ۱۸۵۹ منجر به جدایی آنها شد. پدر در پاریس به عنوان یک کارمند ساده بانک مشغول به کار شد و مادر به همراه «گی» و برادرش «اروه» در استراحتگاه ساحلی اترتا که شهری کوچک و در حال ترقی بود اقامت گزید.

این جدایی درزندگی گی دوموپاسان تأثیر بسزایی داشت و دوران کودکی او را دچار تلخکامی کرد. بنابراین شرط همینگوی برای نویسنده شدن یعنی «داشتن دوران کودکی ناشاد» درمورد موپاسان کاملاً صادق بود. درونمایه برخی از داستان های موپاسان مؤید تأثیر نامطلوبی است که جدایی پدر و مادرش در آن دوران بر ذهن و روح وی گذاشت.

او در ۱۳ سالگی وارد مدرسه شبانه روزی در شهر ایوتو که مؤسسه ای وابسته به کلیسا بود شد. در همانجا بود که تحت تأثیر ویکتورهوگو به سرودن اشعاری به سبک رمانتیک پرداخت و نیز تحت تأثیر ادبیات کلاسیک، اشعار راسین و رمان های ژان ژاک روسو قرار گرفت. موپاسان پنج سال بعد از ورودش به این مدرسه به علت سرودن شعری گستاخانه از آنجا اخراج شد. او پس از وقفه در دبیرستان دولتی شهر روئن اسم نویسی کرد و مشغول تحصیل در آنجا شد. موپاسان در روئن با شاعری به نام لوئی بویه، که یکی از دوستان صمیمی گوستاو فلوبر بود، آشنا شد. بویه نخستین کسی بود که ظرایف کار ادبی را به موپاسان آموخت و اشعارش را تصحیح کرد. اما بویه کمی بعد، قبل از این که موپاسان دیپلمش را بگیرد با زندگی وداع گفت.

موپاسان در روئن با فلوبر نیز آشنا شد. بعد از گرفتن دیپلم به پاریس رفت و تحصیل در رشته حقوق را آغاز کرد. او در این دوره نزد پدرش اقامت داشت. با شروع جنگ میان فرانسه و پروس از آنجا که به جنگ فراخوانده شده بودند، مجبور به ترک دانشگاه شد. موپاسان اگرچه به خط مقدم نرفت اما شکست و اشغال فرانسه به وسیله ارتش پروس را با گوشت و پوستش احساس کرد.

 آغاز فعالیت های ادبی

بعد از مرخصی از جنگ در پائیز سال ۱۸۷۲ موپاسان تحصیلش را ادامه نداد، بلکه در پاریس به کمک فلوبر شغلی به عنوان کارمند وزارت نیروی دریایی ـ و از سال ۱۸۷۷ به بعد در وزارت آموزش ـ برای خودش دست وپا کرد. برای جبران شغل ملال آور کارمندی در اوقات فراغت به قایقرانی بر روی رود سن و سایر تفریحات می پرداخت. در کنار زندگی کارمندی و سرگرمی هایی چون قایقرانی با راهنمایی های فلوبر دست به طبع آزمایی در شیوه های گوناگون ادبی زد، اما مدتی طولانی تقریباً چیزی منتشر نکرد.

او از طریق فلوبر که زمان زیادی را در پاریس می گذراند با نویسندگان پاریس، بویژه امیل زولاکه رئیس مکتب نوپای ناتورالیسم بود، آشنا شد. موفقیت موپاسان در مقام نویسنده در سال ۱۸۸۰ با انتشار نوول استادانه و روانشناختی «بولی دوسویف» ـ که استاد محمدقاضی نام «تپلی» را بر آن نهاده ـ روی داد. این نوول در مجموعه ای از داستا ن های ضد جنگ که زولا، زوریس کارل اوئیسمان و تعدادی دیگر از نویسندگان معروف ناتورالیست تحت عنوان «شب ها در مدان» منتشر کرده بودند به چاپ رسید.

نگاهي به زندگي و آثار «گي دوموپاسان»: فقط 12 سال فرصت براي نويسندگي 

مدان نام روستایی بود در کنار رود سن که زولاویلایی در آنجا داشت. نویسندگان این مجموعه امیدوار بودند که از شهرت زولاکه داستانش در ابتدای مجموعه آمده بود، برای مطرح شدن داستان های خودشان بهره ببرند، اما توجه همه منتقدان به داستان موپاسان معطوف شد و آن را استثنایی در میان آن داستان ها به شمار آوردند و ستودند. تورگنیف که آن زمان مقیم پاریس بود آن را بسیار عالی خواند و فلوبر در نامه ای به موپاسان از داستان «تپلی » به عنوان «شاهکار» نام برد. مردم نیز از این داستان استقبال گسترده ای به عمل آوردند و کتاب در عرض ۲ هفته ۸بار تجدید چاپ شد.

 اوج و پایان زودهنگام

بعد از توفیق «تپلی» موپاسان سرودن شعر و نگارش متون نمایشی را تا حدود زیادی رهاکرد. او برای این که به نویسنده ای تراز اول در ادبیات جهان تبدیل شود تنها دوازده سال – تا مرگ زودهنگامش در سال ۱۸۹۳- فرصت داشت. در این ۱۲ سال اعتبار و درآمد او بابت آثار داستانی اش به سرعت فزونی گرفت. با موفقیتی که «تپلی» آغازگر آن بود توانست در پایان همان سال ۱۸۸۰ شغل کارمندی اش را رها کند و به صورت حرفه ای به نویسندگی بپردازد. او در سال ۱۸۸۳ در شهر اترتا برای خودش خانه ای ساخت و ۲ سال بعد قایق بادبانی گرانقیمتی خریداری کرد.

رویدادهای داستان های موپاسان که غالباً گرایشی ناتورالیستی در آنها مشهود است عمدتاً در حوالی محل تولد او، نورماندی و پاریس می گذرند. موپاسان این داستان ها را به شیوه معمول آن زمان ابتدا در صفحات ادبی مجلات پاریس منتشر می کرد. بعد از انتشار «تپلی» او یکسره خود را وقف نوشتن کرد و مجموعه داستان هایش یکی پس از دیگری منتشر شدند. مجموعه های معروفی مثل «مادموازل فی فی» ، «میس هریت»، «ایوت»، «قصه های روز و شب» ، «هورلا» و …

موپاسان دراین دوره داستان هایی آفرید که در نوع خود بی نقص اند، مانند داستان معروف «گردنبند» که به داستانی آموزشی و الگو از نظر «زمینه چینی»، «گره افکنی» ، «اوج» و «گره گشایی» تبدیل شده است.

رمان های موپاسان نیز هنوز خوانندگان بسیاری دارند، رمان هایی نظیر «یک زندگی»، «قوی همچون مرگ» و «بل آمی».

 بل آمی

رمان «بل آمی» بیش از سایر رمان های موپاسان شهرت پیدا کرده. این رمان داستان جوانی به نام «ژرژ دوروآ» است که بی اصل و نسب و فاقد تحصیلات ، اما باهوش و خوش قیافه است. او پس از این که مدتی در آفریقا در ارتش خدمت می کند، به پاریس می آید تا به محافل سطح بالای آنجا راه پیدا کند. در پاریس با همخدمتی سابقش که اکنون روزنامه نگار موفقی شده ملاقات می کند. او با مدیر روزنامه که مردی ثروتمند و سوداگر است آشنا می شود و کارش را در روزنامه آغاز می کند. «دوروآ» که آدمی کم مایه اما جسور و بی باک است با مقالاتش مسیر ترقی را به سرعت می پیماید.

این رمان تصویری گویا از دنیای فاسد بورژوازی مرفه پاریس در اواخر قرن نوزدهم ارائه می دهد. با وجود این که منتقدان ادبی موپاسان را به سیاه بینی متهم می کنند، رمان برای او موفقیت بزرگی را به ارمغان می آورد.

 مرگ

مرگ زودرس موپاسان در سال ۱۸۹۳ اتفاق افتاد و در این سال بیماری مغزی علاج ناپذیری به زندگی ۴۳ساله اش پایان داد. او را در گورستان «مونپارناس» پاریس به خاک سپردند.


منبع: برترینها

۱۰۰ فوتبالیست برتر تاریخ (۵)

انتخاب بهترین های تاریخ، همواره کاریست که رسانه ها و خبرنگاران علاقه خاصی به آن دارند و کاملاً امری سلیقه ای است، که می تواند موافقین و مخالفین زیادی همراه داشته باشد. وب سایت Fourfourtwo، صد بازیکن برتر تاریخ فوتبال را اینگونه چینش کرده است:

۶۰٫ کوین کیگان (انگلیس)

100 فوتبالیست برتر تاریخ به انتخاب FourFourTwo (بخش پنجم)

«موش توانا» به نخستین ورزشگاه بریتانیایی تبدیل شد که در تبلیغات شرکت کرد. در زمین اما نمایش کوین کیگان نقشی اساسی در موفقیت لیورپول بیل شنکلی در دهه ۷۰ میلادی داشت، از جمله قهرمانی های آن ها در لیگ انگلستان و رقابت های اروپایی. زیر نظر شنکس که جانشین باب پیزلی شده بود، کیگان که حالا ستاره انگلستان به حساب می آمد، خود را به سطح دیگری از فوتبال رساند. او به لیورپول کمک کرد تا در سال ۱۹۷۷ قهرمان جام باشگاه های اروپا شود. سپس به هامبورگ رفت، در بوندسلیگا قهرمان شد و توپ طلا را هم به دست آورد.

برهه برجسته زندگی حرفه ای: گزارشگر بی بی سی که پس از گل کیگان در فینال جام حذفی ۱۹۷۴ در برابر نیوکاسل به وجد آمده بود، گفت: “برای گل زدن باید پولش را بدهید و کیگان حالا سهمش را پرداخت کرد.” او در آن بازی گل سوم را هم به ثمر رساند تا قرمزها با نتیجه ۳-۰ در جام حذفی قهرمان شوند.


۵۹٫ آندرس اینیستا (اسپانیا)

100 فوتبالیست برتر تاریخ به انتخاب FourFourTwo (بخش پنجم)

در دوران فوتبال مدرن بازیکنان هیجان انگیزتری از اینیستا می توانیم پیدا کنیم، برخی از آن ها مهارت بیشتری نسبت به آن یکی دارند و یا قاطع تر از دیگری هستند، اما بازیکنی که به این زیبایی تماشایی بازی کند را به ما معرفی نکرده است.

  به نوعی می توان گفت اینیستا بدشانس بوده است که در دوران بازی خود در سطح باشگاهی و ملی در کنار دو بازیکنی بازی کرده است که از بهترین های تاریخ بوده اند. شاید اگر او توسط لیونل مسی و ژاوی و دیگران احاطه نشده بود از احترام بیشتری برخوردار بود. او نه تنها توانسته خودش را با آن ها همراه کند، بلکه نظمی به امورات داد که شاید خلاقانه ترین نوع ممکن باشد و او باید قبولش کند (از جمله مجموعه مدال هایی که به معنای واقعی کلمه، کامل است.)

برهه برجسته زندگی حرفه ای: زدن گل قهرمانی در جام جهانی ۲۰۱۰ برای اسپانیا با زدن یک ضربه تماشایی.


۵۸٫ آدولفو پدرنرا (آرژانتین)

100 فوتبالیست برتر تاریخ به انتخاب FourFourTwo (بخش پنجم)

دو پای جادویی، فوق العاده سریع، با استعداد فنی وحشتناک، پدرنرا که به عنوان بهترین بازیکن تاریخ ریورپلاته شناخته می شود، به “ماشین” ملقب بود. او به عنوان مهاجم نوک، وینگر و هافبک هجومی بسیار مهلک بود و آلفردو دی استفانو در دوران جوانی اش وی را مورد تحسین قرار داد و اذعان کرد که پدرنرا اسطوره اش بوده و شگفت انگیزترین بازیکنی بوده که تاکنون دیده است. وی موفق شد پنج بار فاتح لیگ آرژانتین شود.

برهه برجسته زندگی حرفه ای: پدرنرا دو بار به همراه آرژانتین در سال های ۱۹۴۱ و ۱۹۴۵ فاتح کوپا آمریکا شد.


۵۷٫ کارل هاینتس رومنیگه (آلمان)

100 فوتبالیست برتر تاریخ به انتخاب FourFourTwo (بخش پنجم)

یک دریبل‌زن فوق‌العاده با قدرت شوت‌زنی بدون دورخیز؛ رومنیگه مسلما در اواخر دهه هفتاد و اوایل دهه هشتاد موثرترین مهاجم در اروپا بود. زوج موفق او با پل برایتنر (بایرن مونیخ با حضور آن‌ها لقب اف سی برایتنیگه گرفته بود) سه جام اروپایی پیاپی و قهرمانی در آلمان را برای باواریا به ارمغان آورد. رومنیگه مسابقات ملی را نیز به خوبی آغاز کرد. قهرمانی اروپا در سال ۱۹۸۰٫

برهه برجسته زندگی حرفه ای: در اولین ضربه پنالتی جام جهانی، رومنیگه به مانند همیشه آرام بود، ضربه پنالتی‌اش را در آن نیمه‌نهایی ننگین تبدیل به گل کرد تا آلمان غربی به فینال برسد.


۵۶٫ دنیل پاسارلا (آرژانتین)

 100 فوتبالیست برتر تاریخ به انتخاب FourFourTwo (بخش پنجم)

این مدافع آرژانتینی به طرز کاملاً گسترده ای به عنوان یکی از بهترین مدافعان مرکزی تاریخ فوتبال شناخته می شود. او به خاطر طیف گسترده مهارت ها و کیفیت هایش شناخته می شود. پاسارلا یک مدافع محکم و سر سخت بود.

او در تکل زدن قوی و در حفظ توپ، به شدت خوب بود. با وجود قد ۱۷۳ سانتی متری پاسارلا، مهارت او در زدن ضربه سر، کاملاً شگفت انگیز و غیر عادی بود! مشارکت وی در حمله خارق العاده بود. پاسارلا در تمامی رقابت ها موفق شد ۱۷۵ گل به ثمر برساند.

او همچنین به دلیل مهارت هایش در بازیسازی از خط دفاعی شناخته می شود، پاس های پاسارلا کاملاً بی نقص بود و یک رهبر بلامنازع بود. دنیل به عنوان یک رهبر بزرگ و عالی شناخته می شد. این مدافع آرژانتینی موفق به فتح عنوان های قهرمانی نیز شد. شش جام از عنوان های پاسارلا، به همراه ریور پلاته بود. پس از آن، این بازیکن به فیورنتینا و اینتر منتقل شد.

برهه برجسته زندگی حرفه ای: کاپیتانی تیم ملی آرژانتین در جریان قهرمانی آن ها در جام جهانی ۱۹۷۸، بی شک مهم ترین لحظه تاریخی او بوده است. پاسارلا به دلیل بیماری، جام جهانی ۱۹۸۶ را از دست داد، اما در لیست بازیکنان تیم ملی آرژانتین حضور داشت و توانست دومین مدال قهرمانی خود را نیز دریافت کند.


۵۵٫ دینو زوف (ایتالیا)

100 فوتبالیست برتر تاریخ به انتخاب FourFourTwo (بخش پنجم)

تنها بازیکن ایتالیایی که موفق به کسب عنوان قهرمانی در هر دو رقابت یورو (۱۹۶۸) و جام جهانی (۱۹۸۲) شده است. دینو زوف زمانی که ۳۲ ساله بود راهی یوونتوس شد و ۳۳۰ بازی متوالی در این باشگاه به میدان رفت و  اسکودتو کسب نمود.

زوف بیشتر به دلیل رفلکس های باورنکردنی اش شناخته می شود و حتی در ۴۰ سالگی نیز عملکرد خوبی داشت. انزو بیرزوت سرمربی وقت ایتالیا پس از کسب پیروزی ۳-۲ آتزوری مقابل برزیل در جام جهانی ۱۹۸۲، بوسه ای بر گونه دینو زوف زد و آن را “یک لحظه خاص که مهم ترین صحنه جام جهانی بود” توصیف کرد.

برهه برجسته زندگی حرفه ای: در ۴۰ سالگی زوف به مسن ترین بازیکن تاریخ فینال جام های جهانی بدل شد و در پیروزی ۳-۱ ایتالیا مقابل آلمان غربی کاپیتان بود.


۵۴٫ گونار نوردال (سوئد)

100 فوتبالیست برتر تاریخ به انتخاب FourFourTwo (بخش پنجم)

با ۲۰۱ گل در سری آ، نوردال بهترین گلزن تاریخ میلان است. هیچکس، حتی آندری شوچنکو نیز نتوانست به دستاورد او نزدیک شود. این مهاجم سوئدی تنومد‌، طی اقامت ۶ ساله خود در ایتالیا به فاصله سال های ۱۹۵۰ تا ۱۹۵۵، پنج بار به عنوان آقای گلی دست یافت که این هم بی سابقه است.

موفقیت او در ابتدای پیوستنش به میلان موجب شد تا روسونری دو هموطن او را نیز به خدمت بگیرد: نیلس لیدهولم و گونار گرن. آن ها در کنار هم یکی از موفق ترین و مشهور ترین مثلث های تاریخ فوتبال را تشکیل دادند. نوردال دو بار با میلان قهرمان سری آ ایتالیا شد و نام خود را به عنوان بهترین گلزن خارجی تاریخ سری آ تا به امروز جاودانه ساخته است.

برهه برجسته زندگی حرفه ای: نوردال با ۴۳ بار گلزنی در ۳۳ بازی ملی، در آن عرصه نیز خوش درخشید. او در المپیک ۱۹۴۸ نقشی انکار ناپذیر در قهرمانی سوئد در آن رقابت ها داشت.


۵۳٫ گائتانو شیرآ (ایتالیا)

100 فوتبالیست برتر تاریخ به انتخاب FourFourTwo (بخش پنجم)

یک مدافع باهوش و پر سرعت. ظرافت و نگرش متفکرانه ویژگی های شیرآ بود که با ویژگی های کلودیو جنتیله، هم تیمی اش در یوونتوس و تیم ملی ایتالیا در تضاد بود. شیرآ در بیشتر دوران فوتبالش به عنوان مدافع پوششی به میدان رفت و در ۳۶ سالگی در یک سانحه رانندگی درگذشت که تمام هواداران ایتالیا را عزادار کرد. شیرآ طوری به فوتبال نگاه می کرد که دیگران آن را نمی دیدند و همین موضوع باعث شد تا او به یکی از پنج بازیکنی تبدیل شود که فاتح تمام جام های معتبر یوفا و فیفا شده است.

برهه برجسته زندگی حرفه ای: دینو زوف و پائولو روسی شاید پرآوازه تر از شیرآ باشند، اما نمایش های او در جام جهانی ۱۹۸۲ که به ایتالیا کمک کرد تا فاتح جام جهانی شود، شاهکاری در هنر دفاع کردن بود.


۵۲٫ روبرتو باجو (ایتالیا)

100 فوتبالیست برتر تاریخ به انتخاب FourFourTwo (بخش پنجم)

مردی که شکوه را به ناکامی باشکوه تبدیل کرد و نشان داد که افسانه شدن به گرفتن جام های زیاد بستگی ندارد. لحظه سرنوشت سازی که پنالتی فینال جام جهانی ۱۹۹۴ را به آسمان زد و البته آن هم به افسانه شدنش لطمه ای نزد، بلکه برخلاف انتظار، آن را بیشتر کرد. شماره ده دوپای ایتالیایی که گل های فراوانی به ثمر رساند و کنترل توپش مثال زدنی بود. وی می توانست ضربه آزادش را به هر جای دروازه که می خواست بفرستد. باجو پیشرو و الگو و الهام بخش یک نسل فوتبالی مانند جانفرانکو زولا و الساندرو دل پیرو بود.

برهه برجسته زندگی حرفه ای: باجو مرد سال جهان در سال ۱۹۹۳، در دوران بازی اش ۴ جام معتبر کسب کرد که دوگانه داخلی با یوونتوس در سال ۱۹۹۵ بخشی از آن بود.


۵۱٫ جرزینیو (برزیل)

100 فوتبالیست برتر تاریخ به انتخاب FourFourTwo (بخش پنجم)

سرعت انفجاری و شوت های مرگبار جرزینیو، او را تبدیل به بخشی از تاریخ فوتبال کردند. بعد از جام جهانی ۱۹۷۰ بود که جرزینیو، در تاریخ فوتبال، جای خود را فراهم آورد. تیم ملی برزیل در آن جام، بازیکنان بزرگ زیادی داشت و جرزینیو، یکی از بزرگ ترین هایشان بود.

البته با وجود پله و توستائو، او باید در پست های دیگری بازی می کرد. جرزینیو هنوز تنها قهرمان تاریخ جام جهانی محسوب می شود که در تمامی بازی های تورنمنت، گلزنی کرده است. وی بعدها به عنوان استعدادیاب، رونالدو را به فوتبال برزیل معرفی کرد.

برهه برجسته زندگی حرفه ای: گل سه امتیازی جرزینیو برابر انگلیس در جام جهانی ۱۹۷۰، یکی از به یادماندنی ترین لحظات این تورنمنت بود.


منبع: برترینها

۱۰۰ فوتبالیست برتر تاریخ (۴)

انتخاب بهترین های تاریخ، همواره کاریست که رسانه ها و خبرنگاران علاقه خاصی به آن دارند و کاملاً امری سلیقه ای است، که می تواند موافقین و مخالفین زیادی همراه داشته باشد. وب سایت Fourfourtwo، صد بازیکن برتر تاریخ فوتبال را اینگونه چینش کرده است:

۷۰٫ پل برایتنر (آلمان)

100 فوتبالیست برتر تاریخ به انتخاب FourFourTwo (بخش چهارم)

به دلیل داشتن تاثیری فوق العاده در بایرن مونیخ، همانند رئال مادرید و همینطور به دلیل فوق العاده بودن در دو پست مدافع کناری و هافبک، برایتنر در این لیست قرار دارد. بعد از تاثیرگذاری بسیار زیاد در سه قهرمانی پیاپی بایرن مونیخ در بوندسلیگا تا سال ۱۹۷۴ (سالی که آن ها قهرمان اروپا هم شدند) او به رئال مادرید پیوست.

جایی که همکاری او در خط هافبک با گونتر نتزر، دو قهرمانی لالیگا را برای تیم اسپانیایی به ارمغان آورد. برایتنر، پس از بازگشت در سال ۷۸ به بایرن مونیخ نیز به موفقیت به همراه این تیم ادامه داد اما او همیشه به عنوان آزاده ای در سیاست شناخته می شود که در مورد مرگ چگوارا و تاثیر آن روی خود صحبت کرده است. او همچنین یک خصلت مهم دیگر نیز داشت که علاقه به ماشین های سریع بود.

برهه برجسته زندگی حرفه ای: گلزنی برای آلمان غربی و به تساوی کشیدن دیداری که آلمان آن را ۲ بر ۱ در برابر هلند در سال ۱۹۷۴ پیروز شد.


۶۹٫ دنیس برکمپ  (هلند)

100 فوتبالیست برتر تاریخ به انتخاب FourFourTwo (بخش چهارم)

اگرچه او هلندی است، اما بیشترین تاثیرش را روی فوتبال انگلستان گذاشته است. حضور برکمپ در لیگ برتر با اولین موج ورود بازیکنان خارجی به این لیگ در اوایل دهه ۹۰ میلادی همراه بود. برکمپ خیلی سریع خلاقیت و مهارت‌های خودش را نشان داد و مانند یک فضایی در فرهنگ فوتبال انگلیس به چشم می‌آمد.

این ستاره پیشین توپچی‌ها، در حد و اندازه‌های یک ستاره بود و به مرد یخی معروف بود. بازیکنی که خیلی سریع و دلپذیر حمله می‌کرد و گل می‌زد و در عین‌حال سخت‌کوشی عجیب و ذهنیت برنده‌ فوق‌لعاده‌ای داشت.

برهه برجسته زندگی حرفه ای: گل برکمپ در برابر نیوکاسل و گلش در جام جهانی در برابر آرژانتین نبوغ او را نشان می‌دهد و هر دو در تاریخ جاودانه شده‌اند. اما شاید بهترین لحظه او، پاس جادویی‌اش به فردی لیونبرگ در برابر یوونتوس باشد. جایی که آرسنال در سال ۲۰۰۱ در هایبوری، بیانکونری را با نتیجه ۳-۱ شکست داد.


۶۸٫ ساندرو ماتزولا (ایتالیا)

100 فوتبالیست برتر تاریخ به انتخاب FourFourTwo (بخش چهارم)

یک بازیکن تک باشگاهی با پیراهن اینتر. ماتزولا مهره ای کلیدی در گرانده اینتر هلنیو هررا بود. با توجه به تاکتیک های پیچیده کاتناچیو و توانایی اینتری ها در گلزنی با استفاده از ضدحملات سریع، درک بالای ماتزولا در خط هافبک، گل های زیادی را برای آن ها به ارمغان آورد. این ها همه دست به دست هم دادند تا اینتر قهرمانی هایی در ایتالیا و اروپا کسب کند و به عنوان بهترین تیم ایتالیا در دهه ۶۰ شناخته شود. ساندرو ماتزولا ۴ بار قهرمان سری آ شد و در سال ۶۸ نیز با ایتالیا قهرمان جام ملت های اروپا شد.

برهه برجسته زندگی حرفه ای: فرانس پوشکاش پس از گلزنی ماتزولا در برابر رئال مادرید در فینال لیگ قهرمانان اروپا سال ۱۹۶۴ گفته است: من در برابر پدر تو بازی کردم و تو او را مفتخر کردی. من می خواهم پیراهنم را به تو بدهم.


۶۷٫ فلورین آلبرت (مجارستان)

100 فوتبالیست برتر تاریخ به انتخاب FourFourTwo (بخش چهارم)

آلبرت معروف به “امپراطور”، یکی از مهاجمان بزرگی بود که از اعتماد به نفس زیادی برخوردار بود و به اندازه کافی برای انجام کارهای جسورانه و جدید در زمین آماده بود. او در طول ۱۶ سال فوتبالش فقط در فرانس واروش بازی کرد، اما به ویژه در تیم ملی درخشان ظاهر شد. آلبرت به عنوان بهترین بازیکن جوان جام جهانی ۱۹۶۲ برگزیده شد و در تیم منتخب یورو ۶۴ و جام جهانی ۱۹۶۶ جای گرفت. او بالاتر از بابی چارلتون بهترین بازیکن اروپا در سال ۱۹۶۷ انتخاب شد.

برهه برجسته زندگی حرفه ای: آلبرت موفق شد مجارستان را به مرحله یک چهارم نهایی جام جهانی ۱۹۶۲ و ۱۹۶۶ هدایت کند و در سال ۱۹۶۲ با به ثمر رساندن ۴ گل در ۲۰ سالگی عملکردی غیرمنتظره داشت.


۶۶٫ تئوفیلو کوبیاس (پرو)

100 فوتبالیست برتر تاریخ به انتخاب FourFourTwo (بخش چهارم)

بزرگترین بازیکن پرویی تاریخ. کوبیاس تنها بازیکن غیر آلمانی تاریخ جام جهانی است که در دو دروه مسابقات (جام جهانی ۱۹۷۰ و ۱۹۷۸) موفق شده حداقل ۵ بار گلزنی کند. با دیدی عالی و شوت هایی قدرتمند، او متخصص ضربات آزاد بود، که معمولا به توپ ها با داخل پا ضربه می زد. گل های او در آلیانز لیمای محبوبش وی را به یک بازیکن بزرگ تبدیل کرد و سپس در پورتو و بعدها در فورت لائودردیل استریکرز در کنار جورج بست عملکرد بسیار خوبی داشت.

برهه برجسته زندگی حرفه ای: کوبیاس موفق شد پرو را برای دومین بار (و آخرین بارش تاکنون) به عنوان قهرمانی کوپا آمریکا در سال ۱۹۷۵ هدایت کند، جایی که آن ها موفق شدند در مرحله نیمه نهایی از سد برزیل عبور نمایند.


۶۵٫ جیمی جانستون (اسکاتلند)

100 فوتبالیست برتر تاریخ به انتخاب FourFourTwo (بخش چهارم)

تا زمان ورود جک استاین به پارکهد در ۱۹۶۵، هم سلتیک و هم «جینکیِ» چابک، در جستجوی ثبات قرار داشتند. در ابتدا استاین او را بازیکنی خودخواه می دانست اما به جانستون اعتماد کرد تا نقطه اتکای تیمش در دهه بعد شود. به عنوان یکی از شیرهای لیسبون (تیم سلتیکی که در سال ۱۹۶۷ با پیروزی برابر اینتر به نخستین تیم بریتانیایی فاتح جام باشگاه های اروپا تبدیل شد)، جانستون در بازی بزرگداشت آلفردو  دی استفانو در مادرید آنقدری خوب کار کرد که هرگاه صاحب توپ می شد، طرفداران حاضر در ورزشگاه ندای “اُله” را سر می دادند.

برهه برجسته زندگی حرفه ای: در دیدار رفت سلتیک برابر ستاره سرخ بلگراد در سال ۱۹۶۷، استاین به جینکی هشدار داد که اگر نمایشی قابل قبول ارائه نکند، برای دیدار برگشت همراه تیمش عازم صربستان نخواهد شد. همین کافی بود تا جینکی در پیروزی ۵-۱ تیمش در آن بازی، ۲ بار گلزنی کرده و دو پاس گل نیز اهدا کند.


۶۴٫ یوهان نیسکنز (هلند)

100 فوتبالیست برتر تاریخ به انتخاب FourFourTwo (بخش چهارم)

هافبکی خستگی ناپذیر که می توانست به راحتی گل بزند و پاس گل بدهد و البته در خط دفاع هم حضور یابد. نیسکنز، بهترین بازیکن برای ایده های توتال فوتبال تیم ملی هلند و آژاکس بود. به او لقب یوهان دوم داده بودند. شگفت زده نمی شوید اگر بشنوید که نیسکنز در سال ۱۹۷۴ عازم بارسلونا شد. تنها یک سال بعد از انتقال دوستش، کرایوف به بارسلونا و کسب سه قهرمانی پیاپی در اروپا با آژاکس. او بعدها همراه با کرایوف به لیگ فوتبال آمریکا و نیویورک کاسموس هم رفت.

برهه برجسته زندگی حرفه ای: همه او را با پنالتی‌ای که در دقیقه دوم بازی هلند برابر آلمان غربی در فینال جام جهانی ۱۹۷۴ به ثمر رساند، به یاد می آورند. البته این پنالتی، برای پیروزی هلندی ها کافی نبود.


۶۳٫ گوردون بنکس (انگلیس)

100 فوتبالیست برتر تاریخ به انتخاب FourFourTwo (بخش چهارم)

شاهد یکی از برجسته ترین دروازه بانان تاریخ هستیم. بنکس بیشتر زمان بازی خود را در بین تیم های لستر و استوک گذراند. هرچند انگلستان میراث او را توانست حفظ کند. او در سال ۱۹۶۶ در جام جهانی قهرمان شد. او به شکل عجیب غریبی در جام جهانی ۱۹۷۰ موفق شد ضربه پله را مهار نماید و بیشتر به خاطر همین صحنه مورد تحسین قرار می گیرد و ارزش وی پس از غیبتش در بازی های دیگر مسابقات بیشتر اثبات می شود.

بنکس قبل از بازی مقابل تیم آلمان غربی در مرحله نیمه نهایی دچار بیماری شد و پیتر بونتی جایگزین او شد و اشتباهات این دروازه بان به ژرمن ها کمک کرد تا در آن بازی که انگلستان با نتیجه ۲-۰ جلو  بود، با نتیجه ۳-۲ شکست بخورد تا یکی از بدترین اشتباهات در تاریخ تیم ملی انگلیس رقم بخورد.

برهه برجسته زندگی حرفه ای: مهار. قهرمانی در جام جهانی میراث وی را حفظ می کند، اما در نهایت همواره خودش از گل های جف هورست، تصویر بابی مور و تفسیر کنت وولستنهولم صحبت می کند. با این حال، مهار ضربه پله به تنهایی امضای گوردون بنکس است.


۶۲٫ دیکسی دین (انگلیس)

100 فوتبالیست برتر تاریخ به انتخاب FourFourTwo (بخش چهارم)

با زدن ۳۷۹ گل در ۴۳۷ بازی در لیگ، دین با اسم واقعی ویلیام، بهترین مهاجم نوک تاریخ انگلستان است. عضلانی با قدرت بدنی بالا، دین از یک تصادف با موتورسیکلت جان سالم به در برد تا گل هایش یکی پس از دیگری برای اورتون محبوبش و انگلیس، تحسین همگان را برانگیزد.

برهه برجسته زندگی حرفه ای: در فصل ۱۹۲۷-۱۹۲۸ که اورتون به لیگ دسته یک صعود کرد، دین به طور باورنکردنی ۶۰ گل برای این تیم به ثمر رساند. هر چند برخی معتقد بودند به دلیل نبودن قانون آفساید در آن زمان، کار او آسان تر بوده است.


۶۱٫ پیتر اشمایکل (دانمارک)

100 فوتبالیست برتر تاریخ به انتخاب FourFourTwo (بخش چهارم)

تا پیش از ظهور دروازه بانانی که تا خط نیمه جلو می آیند و به عنوان یک بازیساز در آخرین نقطه زمین، فعالیت می کنند، اشمایکل پادشاه دروازه بانان بود. او هر چیزی که برای جلوگیری از به ثمر رسیدن گل، در یک دروازه بان نیاز بود را داشت؛ سایز، همیشه حاضر، روحیه تهاجمی و آن روحیه خشن برای فریاد کشیدن بر سر چهار مدافع و ایجاد نظم بین آن ها. جدا از این ها، گلزنی به او بسیار سخت بود. آن روش “ستاره دریایی” اشمایکل تبدیل به یک مهارت، در بین سایر دروازه بان ها شد.

او مسئول شانس های بی شماری بود که در کمال تعجب و ناباوری، به گل تبدیل نمی شدند. اشمایکل با وجود هیکل درشت و بزرگش، به طرز شگفت انگیزی دارای رفلکس بدنی بسیار بالایی بود. دقت کنید! منظور ما، تنها گرفتن یک شوت نیست. منظور این است که اشمایکل پیش از آن که مهاجم متوجه شود به گل نزدیک شده است، توپ را از روی پای مهاجم می رُبایید!

برهه برجسته زندگی حرفه ای: اشمایکل عضو تیم بزرگ و فراموش نشدنی سر الکس فرگوسن بود و بسیاری از مدال های اروپایی و داخلی را بر گردن آویخت. اما احتمالاً هیچ کدام از آن ها برای او، همانند قهرمانی غیر قابل باور دانمارک در جام ملت های اروپای ۱۹۹۲ نیست.


منبع: برترینها

لوئیس بونوئل؛ بازترین چشم قرن بیستم

برترین ها: لوئیس بونوئل یکی از بزرگترین سینماگران قرن بیستم بود که از اهمیت سینمای او نه تنها ذره‌ای کاسته نشده، بلکه به نظر می‌رسد که با گذشت ۳۴ سال از مرگ او، ایده‌ها و مضامین او حتی پررنگ‌تر و تازه‌تر شده است.

مضمون محوری سینمای بونوئل بی‌قراری و اضطراب است، و چنین به نظر می‌رسد که جهان کنونی بیش از هر زمان دیگری به دنیای بونوئل نزدیک شده است. در جهانی که هر دم در انتظار فاجعه‌ای ناگهانی یا سانحه‌ای مهیب به سر می‌برد، هیچ فیلمسازی صریح‌تر و عمیق‌تر از بونوئل از سرشت روزگار سخن نمی‌گوید.

لوئیس بونوئل؛ بازترین چشم قرن بیستم

در سینمای بونوئل سکون و آرامش تنها مرحله‌ای گذرا در سیر روایت است. تشویش و اضطراب بنمایه اصلی سینمای اوست که با تپشی پیوسته و نیرومند، تماشاگر را از یک بحران به بحرانی دیگر هدایت می‌کند.

طغیان در زندگی و هنر

بونوئل در خانواده‌ای مرفه و با اخلاقیات مسیحی بار آمد. در کودکی به مدرسه مربیان یسوعی رفت، با تربیت سخت‌گیرانه کاتولیکی بار آمد و با شعائر و آیین‌ها و مناسک و مراسم مسیحی بزرگ شد.

تربیت کاتولیکی به جای آنکه شخصیت بونوئل را با آموزش‌ها و تعصبات دینی قالب گیری کند، او را به سوی طغیان روحی سوق داد. او نسبت به تمام تحمیلات و تبلیغات ایمان دینی واکنشی خشم‌آگین بروز داد. رهایی از فشارهای فکری و اعتقادی تا پایان عمر گوهر اصلی هنر و اندیشه بونوئل باقی ماند. وسوسه‌ی درهم شکستن بنیادها و اندیشه‌های تعصب‌آمیز بر یکایک آثار او سایه انداخته است.

بونوئل تا واپسین دم زندگی، منتقدی سرسخت و سازش‌ناپذیر باقی ماند. حمله تند و تیز بونوئل سه بنیاد اصلی جامعه مدرن را هدف گرفته است: نظام اقتدارگرای مبتنی بر دیکتاتوری، ساختار ناعادلانه اجتماعی و نظام مسلط اخلاقی. از این سه رکن، حمله اصلی بونوئل متوجه کلیسای کاتولیک است، که بونوئل آن را خاستگاه تمام تعصبات و خرافات دنیای مدرن می‌داند.

کلیسا: دشمن دیرین

در تاریخ سینما به ندرت هنرمندی با این جسارت و چنین بی پروا به ارباب کلیسا تاخته است، که بونوئل در فیلم‌های عصر طلایی، فرشته فناکننده، ناسارین و به ویژه ویریدیانا چنین بیرحمانه مذهب کاتولیک را رسوا می‌کند. بونوئل در فیلم ویریدیانا دین را به مثابه یک اپیدمی مخوف، جرثومه تباهی و یک نیروی تباه کننده ارزیابی می‌کند که انسان را از سرشت طبیعی و نهاد انسانی او تهیی می‌کند و گوهر زندگی را خاکستر می‌سازد.

بونوئل شخصیتی چندگانه و نگرشی پردامنه و حتی گاه متناقض دارد که او را از ارزیابی‌های عام و قالبی دور می‌کند. آنارشیستی است که از آشوب و ناآرامی وحشت دارد! کمونیستی است که از نظام‌های کمونیستی بیزار است. نیهیلیستی است که به ارزش‌های اخلاقی و انسانی سخت پای بند است و به فرهنگ و مدنیت عشق می‌ورزد. آدم بی‌ایمانی است که عقیده دارد: «هرآنچه مسیحی نباشد، با من بیگانه است».

لوئیس بونوئل؛ بازترین چشم قرن بیستم 

او در مصاحبه‌ای گفته است: «دلم می‌خواهد فیلمی بسازم در مخالفت با سلیقه عموم. در مخالفت با همه ایدئولوژی‌ها. چنین تلاشی تا حدی در فیلم راه شیری وجود دارد. فیلم من باید ضد کمونیست‌ها، ضد سوسیالیست‌ها، ضد کاتولیک‌ها، ضد لیبرال‌ها و ضد فاشیست‌ها باشد. اما من از سیاست چیزی سرم نمی‌شود. سیاستی وجود ندارد که هیچ‌گرایی مرا منعکس کند.

بونوئل زندگی پرفراز و نشیبی داشت. در سی سالگی با ساختن دو فیلم سوررئالیستی به نام‌های سگ اندلسی و عصر طلایی به شهرت رسید. او تنها با دو فیلم توانسته بود شالوده یک سبک هنری مدرن را در تاریخ سینما پی ریزی کند. زندگی سینمایی او با نا آرامی در میهنش اسپانیا قطع شد. در جریان جنگ داخلی که فاشیست‌های طرفدار فرانکو به جمهوری مردمی اسپانیا اعلام جنگ دادند، او زندگی خود را وقف مبارزه سیاسی کرد و در کنار جمهوری خواهان چپ پیکار کرد.

در جریان جنگ داخلی اسپانیا و سپس جنگ جهانی دوم، نا آرامی‌های سیاسی پانزده سال بونوئل را از کار سینما دور کرد. سالها پس از فرار از میهنش و در تبعیدگاه تازه اش مکزیک بود که در نیمه دهه ۱۹۴۰ توانست بار دیگر به کار سینما برگردد.

سورئالیسم بونوئل

فیلم‌های بونوئل را مشکل بتوان در یکی از انواع، ژانرها یا جریان‌های متداول سینمایی رده‌بندی کرد. او بی‌گمان برجسته‌ترین نماینده مکتب سورئالیسم در سینماست. جانمایه هنر بونوئل شورش و طغیان علیه تمام قراردادها و سنتهاست. آیا هنرمندی مانند بونوئل، که همواره از هر سنت و قالبی گریخته و به هر مکتب و آیینی اعلام جنگ داده را می‌توان پیرو مکتبی خاص دانست؟

فولکر شلوندورف درباره مقام او چنین می‌گوید: «بونوئل یکی از بزرگترین چهره‌هاست که هرگز کهنه نمی‌شود. علتش آن است که او تنها یک فیلمساز نیست، بلکه یک چهره بزرگ هنر سوررئالیستی است. برای نمونه در موزه پرادو در کنار سالوادور دالی، به بونوئل هم فضایی اختصاص داده شده. بونوئل با لحن تازه و زبان جدل انگیزش همیشه زنده خواهد ماند. امروزه شاید بتوان پدرو المودوار را شاگرد او دانست.»

سینمای بحران

فیلم‌های بونوئل روایت‌هایی به ظاهر ساده و ملموس از موقعیت های ناآرام هستند، که همواره از بحرانی مبهم و ناآشنا تهدید می‌شوند. بونوئل راوی تیزبین و خونسرد آشوب و تشویش است. تماشاگر همواره آگاه است که در پس روایت های ساده و موذیانه ی او مفاهمی ژرف و تکان دهنده نهفته است.

اکتاویو پاز شاعر مکزیکی و برنده جایزه نوبل در ادبیات درباره بونوئل چنین می‌گوید: «بعضی از فیلم‌های لویس بونوئل با اینکه به هنر سینما تعلق دارند، اما بسیار فراتر می‌روند و ما را با عوالم روحی دیگری آشنا می‌کنند. به فیلم‌های او می‌توان هم به عنوان آثار سینمایی نگاه کرد، و هم به عنوان آثاری که به قلمروی وسیع تر تعلق دارند. چنین آثاری هم واقعیت بشری را آشکار می‌کنند و هم راه برون‌رفت از تنگنا را نشان می‌دهند. بونوئل تلاش می‌کند علیرغم موانعی که دنیای معاصر بر سر راهش قرار داده، هنر خود را بر دو رکن پایه‌ای استوار سازد: زیبایی و طغیان.»

لوئیس بونوئل؛ بازترین چشم قرن بیستم

سینمای بونوئل در زیر ظاهر ساده اش، بافت چندلایه و اضطراب انگیز دارد. اگر تماشاگر به این باطن رازآلود دست یابد، هرگز از جادوی آن رها نمی‌شود.

هارتموت لانگه نویسنده معاصر آلمانی بر تأثیر سینمای بونوئل بر زندگی ادبی خود چنین می‌گوید: «من از سینما خیلی زیاد آموخته ام، از سینماگرانی مانند فلینی، برگمان، اسکورسیزی و الیا کازان خیلی چیز یاد گرفتم، اما هیچ سینماگری به اندازه لوئیس بونوئل بر من تأثیر نگذاشته است. از فیلم “فرشته ی فناکننده” بگیرید تا فیلم جذابیت پنهان بورژوازی، تمام فیلم های او بر من کار من تأثیر داشته است. فکر می‌کنم بونوئل یکی از فیلسوفان بزرگ عالم سینماست. سینمای او ذره ای از اهمیت خود را از دست نداده و فکر می‌کنم که مثلا فیلم شبح آزادی او تمدن ما را به دقت تشریح می‌کند.»

زبان تصویر

تسلط بونوئل بر بیان سینمایی خیره کننده است. شیوه بیان او صاف و سرراست، ساده و صادقانه است. بونوئل از ترفندهای سینمایی نفرت داشت. تکنیک سینمایی او ساده و بی رنگ و لعاب است. بیان تصویری او بی نهایت شیوا، غنی و مؤثر است. هر تصویری می‌گوید که استادی مسلط پشت دوربین ایستاده است.

بافت تصاویر او در عین سادگی سخت فشرده و پربار است و راه را برای معانی گوناگون و چند پهلو باز می‌کند. درباره اهمیت تصویر و برتری آن بر کلام چنین توضیح می‌دهد: «از گفتارنویس‌ها خوشم نمی‌آید. در فیلم‌هایم «دیالوگ» به آن معنا وجود ندارد. اگر از یک گفتارنویس بخواهید که برای یک صحنه عشقی دیالوگ بنویسد، برایتان دو صفحه وراجی می‌نویسد که ناچارید بیشترش را دور بریزید.

بونوئل پیچیده ترین موقعیت‌ها را در روایت‌های ساده می‌گنجاند. دشوارترین مفاهیم را در تصاویری ساده و زیبا بیان می‌کند. تصویر سینمایی او گویا، فشرده و بدون حواشی و آرایه‌های بیانی ارائه می‌شود.

او درباره شیوه بیان خود می‌گوید: «در کارگردانی هم همین ایجاز را رعایت می‌کنم. برای نمونه در صحنه پایانی فیلم شبح آزادی افراد پلیس در باغ وحش به روی مردم تیراندازی می‌کنند. به جای اینکه اجسادی که به زمین می‌افتند را ببینیم، حیوانات وحشت‌زده را نشان می‌دهم که به دوربین نگاه می‌کنند. به خصوص آن شترمرغ در آخرین نمای فیلم خیلی جالب است. تصویر بسیار مؤثری است که خیلی دوستش دارم.»

آزادی هنرمند

بونوئل بیشتر شاهکارهای خود را در شرایطی اختناق زده ساخت. فشارهای سیاسی، محدودیت‌های مالی و موانع فنی، مانع تحقق بسیاری از پروژه‌های او بود، اما نمونه‌های متنوع هنر او نشان می‌دهد که محدودیت‌های رایج، نمی‌تواند هنر واقعی و اصیل را مخدوش کند.

لوئیس بونوئل؛ بازترین چشم قرن بیستم

نظر او درباره سانسور و فشارهای سیاسی جالب است: «لزومی به تأکید ندارد که من با سانسور و هرگونه محدودیتی برای آزادی بیان مخالف هستم. اما در خودم به نکته عجیبی برخورد کرده‌ام: اگر تهیه‌کننده دست مرا کاملاً باز بگذارد تا آزادانه عمل کنم، ناگهان احساس می‌کنم خالی شده‌ام.

من به دیوارهایی نیاز دارم تا آنها را درهم بشکنم، به دشواری‌هایی احتیاج دارم تا بر آنها غلبه کنم. مبارزه با ممنوعیت‌ها بسیار هیجان‌انگیز است. چنین موقعیت‌هایی مرا وامی‌دارد که راه‌حل‌هایی بیابم تا برخی مسائل را به نحوی نامتعارف و غیرمستقیم بیان کنم. بگذارید باز هم تکرار کنم که به شدت با سانسور مخالف هستم و هیچ محدودیتی را برای آزادی بیان قبول ندارم.»

انسان، یگانه مرجع آفرینش

اما هنر بونوئل بیش و پیش از هر چیز انسانی است. سینمای او پیک مهربانی و عطوفت و برادری است. او به تماشاگر آثارش می‌گوید: نگاه کن برادر! این زندگی را به تو داده اند، قدر آن را بدان و اجازه نده تو را فریب دهند. کسانی که بر زندگی جسمی و روحی تو تسلط دارند، تو را به وعده ی سعادت ابدی در بهشتی موهوم گول می‌زنند. اما تو بیش از یک بار زندگی نمی‌کنی. پس فریب نخور، دیده باز کن و از همین فرصت گذرای گرانبها بهره ببر!

اکتاویو پاز دنیای بونوئل را به خوبی توضیح می‌دهد: «انتقاد بونوئل همه چیز را در بر می‌گیرد اما یک مرز می‌شناسد: انسان. جانمایه هنر بونوئل گناه است، اما گناه را نه آدمیان، بلکه خدایان مرتکب شده اند. این اندیشه در تمام فیلم‌های او حضور دارد. سراسر هنر بونوئل یکسره نقدی است بر توهم خدا. توهمی که مانع از آن میشود تا انسان را همانگونه که هست ببینیم. سؤالی که اینک مطرح می‌شود، این است: در این دنیای بی‌خدا، انسان واقعاً چیست و کلماتی مانند عشق و برادری چه مفهومی دارند؟»

بونوئل در روز ۲۹ آوریل ۱۹۸۳ چشم از جهان فرو بست.


منبع: برترینها

محمود دولت‌آبادی ؛ راویِ روزگار مردم سالخورده

: شب‌ها می‌نویسد. می‌گوید، شب‌ها انسان خودش هست و خدا. موهایش را خودش کوتاه می‌کند و از جوانی که در سلمانی کار می‌کرده ۵۰ سال است دیگر آرایشگاه نرفته. رانندگی هم می‌کند، البته با یک ماشین قدیمی که بیشتر از آن‌که سوارش شود، در مکانیکی است. عشق است دیگر… . و شاید برای خیلی‌ها عجیب باشد که همین را بهانه‌ای می‌داند برای معاشرت با مکانیک‌ها.

شاید کسی فکرش را نمی‌کرد کودکی که به خاطر فقر از مدرسه رفتن بازماند و به کار پرداخت؛ از کار روی زمین و چوپانی گرفته تا پادویی کفاشی، صاف کردن میخ‌های کج و بعد وردستی پدر و برادرها در کارگاه تخت گیوه‌کشی و …، روزی از مطرح‌ترین نویسنده‌های ایران شود و خالق بلندترین رمان فارسی.

محمود دولت‌آبادی پس از گذر از فراز و نشیب‌های بسیار حالا به تولد هفتادوهفت‌سالگی رسیده و به همین مناسبت با ما گفت‌وگو کرده. در این گفت‌وگو سعی شد بیش‌تر از گوشه‌هایی از زندگی او پرسیده شود که کمتر درباره آن‌ها سخن گفته و احتمالا برای مخاطبان جذاب‌تر است.

محمود دولت‌آبادی ؛ راویِ روزگار مردم سالخورده

آقای نویسنده در این گفت‌وگو از عشقش به مادر و پدرش، زن پشت پنجره با موهای از وسط زلف‌شده و چارقد سفید، علاقه‌اش به نظامی‌گری، تاثیر مرگ برادر در نویسنده شدنش، تاثیر کار در زندگی‌اش، نوشتن در شب، استفاده از تکنولوژی‌های جدید، رانندگی کردن، علاقه‌اش به رنگ، شیفتگی‌اش نسبت به ون گوگ و آرزوهایش سخن می‌گوید.

گفت‌وگوی ما با این نویسنده پیشکسوت در ادامه می‌آید.

محمود دولت‌آبادی، متولد ۱۳۱۹، فرزند فاطمه و عبدالرسول، اهل دولت‌آباد سبزوار از بلاد خراسان. این یک معرفی کوتاه و جالب است که در ابتدای «کلیدر» آمده؛ معروف‌ترین اثر شما و بلندترین رمان فارسی. جالب از این لحاظ که می‌نویسید «پسر فاطمه و عبدالرسول». این میزان دلبستگی و قدرشناسی شما از مادر و پدر از کجا می‌آید، منظورم مکتوب شدن و تبلور پیدا کردنش است.

وقتی می‌خواستم خودم را معرفی کنم، زمانی بود که آقایی رفته بود به یک خانواده گفته بود من دولت‌آبادی هستم و با این‌ها سفری رفته بود. من این را در داروخانه‌ای در شرق تهران فهمیدم که رفته بودم برای برادرزاده‌هایم که یتیم بودند و پدرشان قبلا مرده بود، دارو بگیرم. وقتی نسخه رفت پهلوی آقایی، من را صدا زد گفت شما از خانواده دولت‌آبادی هستید؟ گفتم بله. گفت محمود دولت‌آبادی را می‌شناسی؟ گفتم بفهمی نفهمی. گفت خیلی آقاست. تا گفت خیلی آقاست، من فوراً متوجه شدم. گفتم چطور؟ گفت با خانواده ما رفت و آمد دارد و خواهرهای من عاشقش هستند و ۱۵ روز هم با هم سفر بودیم و خیلی هم خوش گذشت. من حیفم آمد این هوشمندی آن جوان را فوراً افشا کنم و توی ذوقش بخورد.

من زندان بودم وقتی او به عنوان دولت‌آبادی می‌آید و این حرف‌ها را می‌زند. این داستان به اواخر ۵۵ و اوایل ۵۶ مربوط است که من از زندان آمده بودم بیرون. بعد از آن اتفاقا یارتا یاران گفت که بیا عکسی از تو روی کتاب‌هایت بگذاریم. گفتم دوست ندارم و معمولا یک عکس از من توی مطبوعات بود. آن هم عکسی بود که نقش یک افسر آلمانی را بازی می‌کردم در «حادثه در ویشی». یک روز صبح آمد من را برد یک عکاسی و آن عکس را که روی اولین دوره «کلیدر» هست از من گرفت و چاپ کردند.

برای شناخت‌نامه خودم به نظرم رسید که بهتر از آنی که فرزند که هستم، اهل کجا هستم، نیست. این هیچ نشان خاصی ندارد الا این‌که من عاشق رنج‌ها و عشق‌های پدر و مادرم بودم نسبت به فرزندان‌شان از جمله نسبت به خودم. مادر من خیلی کم فرصت پیدا کرد که من با او باشم، با او زندگی کنم، ولی پدرم گاهی این فرصت را به من می‌داد. مادرم یکی از چیزهایی که می‌گفت، گفت شما سر خاک من نمی‌آیید، من می‌دانم، و پیشاپیش گله‌مند بود. ولی من جلد سیم «روزگار سپری‌شده مردم سالخورده» یعنی «پایان جغد» را تمامش را سر خاک مادر و پدرم نوشتم. نه ‌که بروم آن‌جا، بلکه در ذهنم فضایی که پدید آمد گورستان است و من یا سایه من که سامون است می‌رود و با آن‌ها گفت‌وگو می‌کند.

خواستم به او گفته باشم که من همیشه به یاد شما هستم و به واقع تصویر آن‌ها یک لحظه از ذهنم دور نشده یعنی انگار که آن‌ها هستند و من بهشان فکر می‌کنم زیرا وقتی هم که بودند بیشتر در ذهن من بودند، چون یا کار بودم یا شب دیر می‌رفتم خانه. شما فکر کن من در دوره‌ای که ریاضت دوساله را شروع کرده بودم همیشه چهار و نیم صبح هر سه ماه یک بار می‌رسیدم خانه. اگر پنج صبح یا چهار صبح می‌رسیدم، هر ساعتی می‌رسیدم خانه، زنی پشت شیشه پنجره رو به کوچه بود با موهای از وسط زلف‌شده و چارقد سفید. آن زن حتما مادر من بود که منتظر بود تا من بروم و بعد او برود بخوابد. عشق به مادر و پدر یک حس متفاوت است و این کمترین احساس دینی بود که من به آن‌ها ادا کردم. ضمن این‌که یک کتاب روی محور مرگ آن‌ها نوشتم به نام «پایان جغد» و آن دردناک‌ترین کتابی است که من نوشتم.

شما در سیر کاری‌تان، هم حضور روی صحنه تئاتر را تجربه کرده‌اید و هم حضور در سینما را و خب چیزی که ادامه دادید و به آن عنوان شناخته می‌شوید، نویسندگی است. تجربه شغل‌های متعددی را هم در جوانی دارید. کمی از این تجربه‌ها بگویید و تاثیرشان. و این‌که اگر نویسندگی را ادامه نمی‌دادید، چه کار می‌کردید؟

اولا که من رفتم گروهبان بشوم در مشهد، درس بخوانم افسر بشوم، باز درس بخوانم و برسم به مراحل بالای نظامی. من نظامی‌گری را خیلی دوست داشتم. بعد که آن‌جا قبول نشدم خب رفتم دنبال کار قبلی‌ام که آرایشگری بود. در آرایشگری من شاگرد اول بودم و همه می‌خواستند که من بروم پهلوی آن‌ها کار کنم. ولی من اوستایی داشتم به نام «آ تقی» که به من می‌گفت «داداش». من این عهد را نگه داشتم تا وقتی بیایم تهران، و بعد از آن به فکر تئاتر افتادم.

آمدم تئاتر و جست‌وجوی من یک سال طول کشید این‌ور و آن‌ور تا برسم به کلاس آموزش تئاتر آناهیتا که آن‌جا به زحمت من را قبول کردند. قبول نمی‌کردند برای این‌که آن‌ها می‌گفتند شما باید دیپلم داشته باشید. من‌ هم می‌گفتم آقا حالا دیپلم چه اهمیتی دارد؟ من می‌خواهم بیایم سر کلاس یاد بگیرم. یک مهاجه یک‌ساعته با زنده‌یاد آقای اسکویی داشتم تا قبول کرد بروم سر کلاس. در آن‌جا هم در پایان ترم در دو رشته شاگرد اول شدم؛ یکی نویسندگی، یکی بازیگری.

بعد از آن ضمن روندی که داشتم در زندگی، مقوله تفکر برایم پیش آمد. ذهن من ذهن فلسفی بود. خیلی به فلسفه و فکر علاقه داشتم. منتها برادر جوان من در ۲۲ سالگی افتاد روی دستم و ظرف کمتر از صد روز – همان‌طور که پزشکش بهم گفته بود – از بین رفت. این آسیب عاطفی باعث شد که من بیشتر بروم به سمت ادبیات. خیلی آسیب شدیدی بود.

برادر کوچکم بود؛ منتها چون اهل خانواده بود و مادرم بهش خیلی علاقه‌مند بود، تنها پسر و فرزندی که با مادرمان روابط انسانی عمیقی داشت، او بود، در نتیجه طبق خواست مادرم و روحیه او برایش رفتم خواستگاری با این‌که از من چهار سال کوچک‌تر بود. برایش نامزد گرفتم. تا وقتی که دکتر بردمش، گفت صد روز بیشتر زنده نمی‌ماند. من به هر دری زدم و نشد… تا این‌که آن آسیب عاطفی اول این‌که سبب شد من «باباسبحان» را بنویسم و بعد افتادم در مسیر نوشتن، و مساله تفکر شد بعد از خلاقیت ادبی.

محمود دولت‌آبادی ؛ راویِ روزگار مردم سالخورده

ولی نکته‌ای که شاید خوب باشد بگویم آن است که کار خیلی چیزها به من یاد داد. کار، هر نوع کاری که انجام دادم، همه کارهایی که انجام دادم به من هنر را یاد داد. من هنر را از کار کردن یاد گرفتم نه از تئوری‌های ادبی. حتی از نویسندگان بزرگ، اگر بخواهم قیاس کنم بین آن‌ها و کار، کدام‌شان به من بیشتر چیز یاد دادند، کار بوده. حتی در ویراستاری، ویراستاری اثر، باز هم کار به من چیز یاد داده. فرض کن اگر روی زمین کار می‌کردم، اگر در آرایشگاه کار می‌کردم، اگر در صحرا کار می‌کردم، اگر در دکان کفاشی در شش‌سالگی کار می‌کردم و همه این‌ها، ساختن به من هنر را یاد داد.

این‌که بچه‌های ما می‌روند دنبال نظریات ادبی به گمانم راه را گم کرده‌اند. راه یادگیری کار است، هر کاری. در کارهای موفق یا ناموفق. من در کارهایی بسیار ناموفق بودم ولی به هر حال خودش یادگیری بوده است. می‌دانی چرا من را از روزنامه «کیهان» بیرون انداختند؟ من در بخش تجاری کار می‌کردم. از بس خسته شده بودم به جای این‌که بنویسم «تجار»، نوشتم «تجارین». گفتند شما باید بروید بیرون. چقدر خوشحال بودم آن لحظه‌ای که آمدم بیرون. احساس کردم از گچ آمدم بیرون. بنابراین از آن‌جایی هم که ناموفق بودم یاد گرفتم. کار آموزنده‌ترین کتاب برای زندگی و هنر من بوده، برای روابط من، انسان‌شناسی، من آدم‌ها را در کار شناختم.

و اگر نویسنده نمی‌شدید؟

بعد از این‌که نشد افسر بشوم، و بعد در تئاتر به نقطه‌ای رسیدم که حس کردم تئاتر ما این بار را ندارد که من باهاش کار کنم، افتادم توی ادبیات. ادبیات را داشتم، آن را تقویت کردم. باید متفکر می‌شدم. یادم هست یک وقت ذهنم شروع کرده بود به باریدن. خود انسان متوجه است. ولی ضربه‌ای که از لحاظ عاطفی به من خورد فکر کردم ادبیات و فقط ادبیات می‌تواند جواب بدهد. شاید به نظر بعضی‌ها باورپذیر نباشد؛ احساس نوستالژی در خلق اثری مثل «کلیدر» نقش بسیار موثری داشت. من در تهران ناگهان احساس کردم من خانواده را آوردم تهران ولی تهران دارد همه را از من می‌گیرد و گرفت. و این حس نوستالژیک خیلی در من بود وقتی که رفتم به سمت کاری که حدود ۲۰ سالی بهش فکر کرده بودم، شاید هم کمتر یا بیشتر.

حالا که درباره کارهای‌تان گفتید و به کار در سلمانی اشاره کردید، یک چیزی که ممکن است برای خیلی‌ها جالب باشد، این است که شما موهای‌تان را خودتان کوتاه می‌کنید و آرایشگاه یا سلمانی نمی‌روید.

خیلی وقت است. وقتی در آرایشگاه کار می‌کردم یک لحظه فکر کردم ببینم می‌توانم سر خودم را اصلاح کنم. شروع کردم دیدم می‌توانم. در آرایشگاه آینه پشت سر هم وجود دارد ولی در خانه دیگر با دستم این کار را می‌کنم. دستم مثل چشم کار می‌کند. با دست لمس می‌کنم و قسمت‌های زائد را می‌فهمم. الان دیگر ۵۰ سالی می‌شود. البته متاسفانه؛ چون سلمانی رفتن خیلی خوب است. محل معاشرت است. ولی این باعث شده که من دیگر سلمانی نروم.

شما انسان شب‌بیداری هستید. چه شد که شب را برای نوشتن و برای آن تفکرات انتخاب کردید و از کی؟

از ابتدا. برای این‌که من همیشه روزها کار می‌کردم و طبعا شب بایستی می‌نوشتم. دیگر این‌که فضیلت شب این است که انسان خودش هست و خدا. و هیچ‌کس دیگری جز شما نیست و صفحه سفید کاغذ و احساس آزادی تمام. به همین جهت بعضی وقت‌ها در «کلیدر» وقتی سه – چهار صبح بخشی را به پایان می‌رساندم، شروع می‌کردم به سماع، در خلوت خودم و با خودم. برای این‌که حس خوبی داشتم از این‌که خلاقیت به یک جایی رسیده و این تنهایی خیلی عالی بوده. شب خیلی خوب است. بعدا که با مولوی بیشتر آشنا شدم متوجه شدم که او هم شب را خوب می‌شناخته.

فقط این‌که آن ایام انقدر صدا در خیابان‌ها نبود و من غالبا در زیرزمین‌ها زندگی می‌کردم. خیلی هم دوست می‌داشتم. خانه‌هایی که پله می‌خورَد می‌آید پایین. آن‌جا سکوت بیشتر است. جالب است که بعد از نوشتن «کلنل» – کتابی که دو سال تمام می‌نوشتم – کتاب را دادم همسرم آذر خواند. گفت خیلی عجیب است، این را کی نوشتی؟! گفتم شب، بعد از این‌که همه شما به خواب می‌رفتید. آن ایام در خیابان وزرا در یک آپارتمان کوچک طبقه سوم زندگی می‌کردیم. گفتم شب، وقتی همه خوابند.

شما جزو نویسنده‌هایی هستید که تقریبا زود موبایل دست‌تان گرفتید و با ای‌میل کار می‌کنید. با این تکنولوژی‌های مدرن بیگانه نبوده‌اید. البته وارد فضای مجازی نشدید، تا این اواخر که به مقاومت‌تان دست‌کم درباره تلگرام پایان دادید و آن‌جا یک حضور شخصی دارید. چه چیزی باعث می‌شود برخلاف خیلی از هم‌نسلان‌تان بسته عمل نکنید و پذیرای این مسائل باشید؟

من همیشه نوابغ را ستایش کرده‌ام، چه در گذشته، چه در زمان حال. نبوغ ستودنی است و این سیستم‌های جدید نشانه بلوغ و نبوغ مغز بشر است. چطور ممکن است من بی‌اعتنا بمانم و فکر کنم چون من نمی‌توانم بفهمم‌شان، پس حداقلش را هم استفاده نکنم؟ من درباره این چیزها تعصب ندارم. می‌گویم معجزه ذهن بشر. حیرت می‌کنم. هنوز وقتی سوار طیاره می‌شوم و بعد از چهار ساعت در یک منزل دیگر هستم، می‌گویم معجزه است. مگر نیست واقعا؟ ما برای این‌که از ده دولت‌آباد بیاییم سبزوار، شش هفت کیلومتر بود، از صبح راه می‌افتادیم، دو ساعت و نیم تو راه دنبال آن چهارپا می‌آمدیم و بعد دوباره دو ساعت و نیم برمی‌گشتیم.

مثلا الان من می‌خواهم به قوم و خویشم در سبزوار – که البته الان دیگر ندارم – بگویم حالم بد نیست، از طریق این می‌گویم. مارکس یک حرف درخشان می‌زند؛ به‌رغم این‌که الان مهدورالدم اعلام شده. می‌گوید «تاریخ خارج از اراده من و شما حرکت می‌کند.» و این تکنولوژی یک بخش از تاریخ علم و فناوری بشر است.  پس من که آن عبارت در ذهنم مانده، چطور می‌توانم به آن‌چه خارج از اراده من و شما انجام می‌گیرد بگویم نه، چون من دوست ندارم. گاهی هم اشتباه می‌کنم، می‌خواهم بزنمش زمین ولی در لحظه می‌گویم تو نسبت به این موضوع نادانی، آن‌که اشکالی ندارد.

محمود دولت‌آبادی ؛ راویِ روزگار مردم سالخورده

شما رانندگی هم می‌کنید و یک ماشین قدیمی هم دارید. نکته جالبش این است که بیشتر از آن‌که سوارش شوید، در مکانیکی است.

عشق است دیگر… در داستانی که دارم، «سفر»، علی عاشق دوچرخه‌اش هست. هر وقت این سوال از من می‌شود یاد علی می‌افتم و دوچرخه‌اش. دیگر از آن، من رانندگی را دوست دارم. برای این‌که اوایل دوست داشتم اسب‌سواری کنم، خب امکانش نبود. بعضی‌ها فکر می‌کنند با توجه به اسب‌هایی که در «کلیدر» وجود دارد، من یک اسب‌شناسم در حالی‌که این‌طور نیست. من یک بار سوار اسب شدم و چون جراحی پهلو کرده بودم، دایی من که جنگلبان بود گفت چیه؟ گفتم هیچی. گفت بیا پایین، جواب بابای کولی تو را نمی‌توانم بدهم. من را پیاده کرد. اسب‌سواری من همین بود که آن هم زیاد اسب نبود بیشتر قاطر بود.

حالا رانندگی را دوست دارم، با این ماشین دوست دارم، با بیوک. داماد ما می‌گفت یک ماشین جدید بخر، هی می‌روی مکانیکی. گفتم نمی‌دانی وقتی آدم می‌رود با مکانیک‌ها صحبت می‌کند چه حظی می‌برد. برای این‌که بالاخره دو تا فحش به هم می‌دهند، چهار تا متلک می‌گویند. تو گاراژ هست، فضای زندگی هست. ولی به واقع من سه برابر قیمت این ماشین خرجش کرده‌ام. ولی خب چه کنم که مکانیک‌های ما هم بی‌معرفت شده‌اند. ماشین‌های جدید را هم معدودی را سوار شده‌ام ولی نتوانستم.  

یکی از چیزهایی هم که سال‌هاست همراه شماست، تسبیح است.

معمولا آبی هم هست. من رنگ را خیلی دوست دارم. دو تا از رنگ‌هایی که خیلی دوست دارم یکی آبی است، یکی نارنجی، متمایل به تیره یا روشن، فرقی نمی‌کند. به این موضوع فکر کردم. به این نتیجه رسیدم یکی رنگ زمین است، یکی رنگ آسمان. یعنی اولین رنگ‌هایی که من چشم باز کردم و دیدم، کویر است و آسمان کویر. به این ترتیب این دوتا رنگ همیشه با من هست.

ضمن این‌که آشنایی با آن نابغه‌ای که من خیلی دوستش می‌دارم، ون گوگ، در تشدید این امر خیلی موثر بوده. در بین نقاش‌ها فکر می‌کنم بتوانم بگویم ون گوگ را از همه بیشتر دوست دارم. و در تمام مدت عمرم همیشه تصویری از ون گوگ جلو من بوده. بیش از هنرمندان ادبیات که به هر حال شیفته هستم، مثل کافکا، داستایوفسکی و کامو، ون گوگ همیشه بوده. از وقتی با پدر و مادرم زندگی می‌کردم این بوده با من. یا دکتر گاشه بوده ازش، یا تصویر خودش بوده.

شما درباره مرگ ون گوگ به چه نتیجه‌ای رسیدید؟

فکر می‌کنم این آدم‌ها به طور کلی عمر زیادی ندارند. در جست‌وجوی مرگش نبودم هرگز. نامه‌هایش را خوانده‌ام، آثاری را که درباره‌اش نوشته شده خوانده‌ام، در هلند نمایشگاهش را دیده‌ام، بارها آلبومش را ورق زده‌ام. و همیشه به آن شکفتگی فکر کرده‌ام، به آن درخشندگی ناگهانی. خودش عین امپرسیونیزم است، خود زندگی ون گوگ یک درخشش ناگهانی است.

و من دیگر کنجکاو نشدم که ببینم پایانش چطور بوده. فرقی نمی‌کند. شاملو حرف جالبی می‌زند؛ ازش یادی بکنم برای این‌که مردادماه درگذشت. شاملو به من گفت «زندگی ما یک اتفاق است و مرگ ما یک قطعیت». آن‌چه در ون گوگ مهم است آن اتفاقی است که افتاده؛ آن قطعیت دیگر قطعیت است.

در یک دوره خیلی کوتاه تعداد بسیار عجیبی کار خلق می‌کند.

این فوران است دیگر. همان‌چه که در هنر من همیشه مهم می‌دانم؛ فوران. مثل آتشفشان.

این فوران برای شما کی اتفاق افتاد؟

من به خودم اجازه نمی‌دهم همچین تعبیری درباره خودم به کار ببرم. برای این‌که من مثل دهقان کار کرده‌ام و دهقان زمین را نرم نرم بار می‌آورد. در یک جاهایی این محصول خیلی درخشان به نظر می‌آید که آن را هم بیننده می‌بیند و کسی که مصرف می کند. آن لحظاتی که سماع می‌کردم بعد از کار.

مثلا گفتید در دوره «کلیدر».

در مورد «کلیدر». یا دچار مرگ می‌شدم در «روزگار سپری‌شده…» یا دچار فرسایش مرگبار می‌شدم در آثار دیگر مثل «سلوک»، یا دچار خرسندی از پیروزی بر کار می‌شدم مثل «جای خالی سلوچ».

محمود دولت‌آبادی ؛ راویِ روزگار مردم سالخورده

و حالا سال ۱۳۹۶ و تولد ۷۷ سالگی. درباره این ۷۷ جایی چیزی نوشته‌اید. آرزوی‌تان برای تولد امسال چیست؛ یک آرزوی شخصی و یک آرزوی جمعی.

اولا از این دو تا هفت کنار هم خیلی خوشم می‌آید. به دو علت سال پیش نخواستم تولد برگزار شود؛ یکی مرگ کیارستمی بود، یکی هم این‌که ۷۶ چیز جالبی نیست. ۷۷ خیلی زیباست. آن‌که می‌گویی من یاد کردم قلاب دو هفت است. در یکی از آثارم هست. عبور کردن از آن قلاب دو هفت و رسیدن به آشتی بین دو هفت برای من حالت نمادین و جالبی دارد. خیلی خوشحالم که این دو تا هفت کنار هم قرار گرفته. زیباست.

آرزوی من توامان است بین آرزوهای کلی و شخصی. لازم نیست بگویم که من با آرزوهای اجتماعی کار کرده‌ام؛ همیشه. و هر وقت نتوانستم کار کنم بدانید که انگیزه اجتماعی در من کم شده. در مورد این کتاب (بنی‌آدم) انگیزه اجتماعی من کم شد، یعنی عشق من نسبت به بسیاری چیزها و این کتابِ بسیار تیره درآمد. «روزگار سپری‌شده…» هم تیره است ولی در آن‌جا یک عشق قربانی‌شده وجود دارد، عشق‌های قربانی‌شده وجود دارند که برایم خیلی عزیزند.

آرزوهای شخصی من همیشه توامان هستند با آرزوهای جمعی. صلح هست، قانون هست، حقوق انسان هست؛ حقوق فردی و اجتماعی انسان. و سرجمع همه این‌ها استقلال و تمامیت ارضی. اقلا هیچی که نداریم این را داشته باشیم برای این‌که این یکی اگر مخدوش بشود واقعا من سکته می‌کنم.

آرزوی شخصی من هم این است که مردم خودشان را به جا بیاورند. انقدر دوپولی نباید باشیم. آدم‌ها خیلی با نسبت حسابی که در بانک دارند سنجیده می‌شوند. این حال من را به هم می‌زند. سوال اصلی من این است: آدم کجا رفت؟

دی شیخ گرد شهر همی گشت با چراغ /  کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتا که یافت می‌نشود گشته‌ایم ما / گفت آن‌که یافت می‌نشود آنم آرزوست

متشکرم.

سپاسگزارم. تولدتان مبارک. امیدوارم نشستن این دو هفت کنار هم سال بسیار خوب و خوش و پرخیر و برکتی را برای شما رقم بزند.

خرسندم از حضور شما و دوستان و این بعدازظهر.


منبع: برترینها

«هنری کارتیه برسون»؛ پدر عکاسی خبری مدرن

«هنری کارتیه برسون» که ۲۲ اوت ۱۹۰۸ در خانواده‌ای متمول در “سن مارن” فرانسه متولد شد. پس از آنکه در فراگیری موسیقی شکست خورد، نزد عمویش به یادگیری نقاشی رنگ روغن پرداخت، اما مرگ ناگهانی عمویش در جنگ جهانی اول این آموزش را نیمه‌تمام گذاشت.

کارتیه برسون؛ پدر عکاسی خبری مدرن

بنیان‌گذار علم عکاسی خبری مدرن در ۲۰ سالگی وارد آکادمی نقاشی «آندره لیوت»، مجسمه‌ساز و نقاش سبک کوبیسم شد. وی همزمان به یادگیری نقاشی پرتره پرداخت و با آثار هنرمندانی چون داستایوفسکی، ریمبو، نیچه، فروید و هگل آشنا شد.

«آندره لیوت» طبق عادت شاگردان خود را برای آشنایی با هنرمندان کلاسیک و هنر مدرن به موزه لوور می‌برد. این بازدیدها «برسون» را به ترکیب هنر مدرن و شاخصه‌های هنر رنسانس علاقه‌مند کرد. وی از آندره لیوت به عنوان معلم “عکاسی بدون دوربین” یاد کرده است.

در سال ۱۹۲۰ مدارس آموزش عکاسی در سراسر اروپا پایه‌گذاری شدند، اما هریک رویکرد خاص و متفاوتی برای آموزش عکاسی داشتند. اما چهار سال بعد با ظهور سوررئالیسم شعار «سنت را رها کن و هرچه را همانطور که هست به تصویر بکش!» وارد عرصه عکاسی شد و در همین زمان برسون با هنرمندان سوررئالیسم نشست و برخاست داشت.

«برسون» که در این آشفتگی سیاسی و فرهنگی سردرگم شده بود، با وجود احاطه بر تمامی سبک‌های هنری نمی‌توانست هیچ‌یک را به خوبی در آثارش به کار ببرد و همین امر موجب نارضایتی از آثار اولیه‌اش و از بین بردن آنها شد.

این چهره سرشناس عکاسی خبری مدت یک سال در دانشگاه کمبریج به یادگیری زبان انگلیسی، هنر و ادبیات پرداخت. پس از آن در ۲۲ سالگی برای انجام دوران خدمت سربازی در سال ۱۹۲۰ به خدمت ارتش فرانسه درآمد. وی در توصیف این سال‌ها می‌گوید: «دوران بسیار سختی را گذراندم. در حالی که نقاشی‌ام را زیر بازویم نگه می‌داشتم، تفنگی روی شانه‌ام بود.»

کارتیه برسون؛ پدر عکاسی خبری مدرن

پس از سال‌ها دوری از فرانسه، وی بار دیگر در سال ۱۹۳۱ به مارسی بازگشت و همزمان ارتباطش را با سوررئالیسم عمق بخشید. در همین زمان وی تحت تاثیر یک عکس خبری از «هنری مارکاکسای»، هنرمند مجاری قرار گرفت. وی درباره این عکس می‌نویسد: «تنها چیزی که من را کاملا هیجان‌زده کرد و به سمت عکاسی سوق داد، اثر مارکاکسای بود. هنگامی که عکسی را دیدم که سه سیاه‌پوست را نشان می‌داد که در خیابان می‌دویدند، باور نمی‌کردم چنین چیزی به وسیله دوربین پدید آمده باشد.»

این عکس وی را بر آن داشت که نقاشی را رها کرده و به طور جدی به آموزش عکاسی بپردازد. پس از آن این عکاس نوپا برای برگزاری چند گالری به آمریکا سفر کرد. پس از بازگشت به فرانسه، به دلیل همکاری با «ژان رنوا»، کارگردان مشهور فرانسوی به شهرت رسید. وی در ابتدا در فیلم «یک روز در شهر» ایفای نقش کرد و سپس برای فیلم « قاعده بازی» علاوه‌بر ایفای نقش، به عنوان دستیار کارگردان در کنار «رنوا» فعالیت کرد. رنوا وی را به ایفای نقش در فیلم‌ها وامی‌داشت تا «برسون» با حس ایستادن در آن سوی دوربین نیز آشنا شود.

اما نخستین عکس‌های خبری «هنری کارتیه برسون» از مراسم تاجگذاری هنری ششم در سال ۱۹۳۷ بود که در هفته‌نامه “French weekly regard” منتشر شد. وی در این عکس‌ها توجه خود را به عکاسی از طرفداران پادشاه که در خیابان‌ها پراکنده بودند متمرکز کرده بود و هیچ تصویری از پادشاه نگرفت.

با شروع جنگ جهانی دوم، این عکاس با تجربه که اولین حضورش در جنگ خاطره‌های تلخی برای او به جا گذاشته بود به عنوان عکاس و سازنده فیلم مستند به ارتش فرانسه پیوست. در طول نبرد فرانسه وی توسط ارتش نازی در پاریس اسیر شد و به مدت ۳۵ ماه در زندان نازی به کار اجباری مشغول شد.

در طول این مدت وی دوبار تلاش کرد از زندان فرار کند که هربار به ناکامی انجامید. اما سومین تلاش او برای گریز از زندان موفقیت‌آمیز بود. این عکاس جنگ، پس از آن در یکی از مزارع تونس پنهان شد تا زمانی که توانست به شکل قاچاقی به فرانسه بازگردد. وی در طول این مدت به شکل زیرزمینی با همکاری دیگر عکاسان خبری به ثبت وقایع طول مدت اشغال فرانسه و سپس آزادی این کشور پرداخت.

کارتیه برسون؛ پدر عکاسی خبری مدرن

برسون در سال ۱۹۵۲ کتابش با عنوان «لحظه حیاتی» شامل ۱۲۶ قطعه عکس از سراسر جهان را منتشر کرد. وی در این کتاب می‌نویسد: عکاسی از نظر من ثبت یک واقعه در کسری از ثانیه و بیان مناسب وقایع آن لحظه است.

عکاسی «کارتیه برسون» را به نقاط مختلف جهان، از چین تا آمریکا کشاند. وی تنها عکاس غربی بود که ناآرامی‌های پس از جنگ اتحادیه جماهیر شوروی را آزادانه در عکس‌هایش به تصویر می‌کشید. وی در سال ۱۹۶۸ از عکاسی کنار کشید و به علاقه قدیمی‌اش نقاشی و طراحی مشغول شد.

«پدر عکاسی خبری مدرن» دو سال بعد برای همیشه از عرصه عکاسی خداحافظی و اعلام بازنشستگی کرد. وی خود در این‌باره گفت: تصمیم دارم از دوربینم در خانه محافظت کنم و آن را به ندرت بیرون ببرم. به تنها چیزی که این روزها اهمیت می‌دهم، نقاشی است. عکاسی برای من تنها راهی برای ورود به دل دنیای نقاشی بود؛ نوعی به تصویر کشیدن لحظه‌ها.

«هنری کارتیه برسون» که چهار جایزه “باشگاه خبری فرامرزی آمریکا” و جایزه بزرگ ملی عکاسی فرانسه و نیز جایزه انجمن عکاسی فرانسه در کارنامه افتخاراتش دیده می‌شود، روز ۳ اوت ۲۰۰۴ در سن ۹۶ سالگی دیده از جهان فروبست. این عکاس و مستندساز جنگ معتقد بود ثبت تصاویر زیر پوست شهر تخصص وی است.


منبع: برترینها

سالروز درگذشت «جوزف کنراد»، خالق «دل تاریکی»

جوزف کنراد، با نام حقیقی تئودور جوزف کنراد کرژینوسکی، در ۱۸۵۷م در لهستان متولد شد. پدرش آپولو کرژینوسکی نام داشت. آپولو از انقلابیون ناسیونالیست لهستانی و با گرایشات روشنفکرانه و هنرمندانه و مترجم آثار ویلیام شکسپیر و چارلز دیکنز از انگلیسی به زبان لهستانی بود.

سالروز تولد خالق

آرزو و گرایش به غرب اروپا داشت، و سرانجام در اکتبر ۱۸۷۴م سوار ترن اکسپرس وین شد تا او را به فرانسه و سپس به مارسی، یا به قول خودش، به آخر دنیا ببرد. در مارسی وارد نیروی دریایی فرانسه شد. او به مناطق مختلف جهان سفر کرد؛ از جمله به استرالیا، تایلند، هند و مالایا، که ردپای آن را در داستان‌های کنراد قابل مشاهده است. در اواخر فوریه و اوایل مارس ۱۸۷۸م پس از شکست در قماری که در مونت کارلو صورت گرفت اقدام به خودکشی کرد و یا تفنگ به سینه خود شلیک کرد، اما با کمک عمویش از مرگ نجات یافت.

در ۱۸۹۰میلادی با یک کشتی تجاری عازم کنگو شد. در همین سفر و برای نخستین بار در دل جنگل‌های مرطوب و نیمه‌تاریک و انبوه آن بخش از آفریقا، ایده درخشانی که به خلق داستان مهم و عمیق “دل تاریکی” (منتشر شده به سال ۱۹۰۶م) انجامید در ذهن او پدیدار شد. داستان این رمان در دنیای دیگر، یعنی آفریقای تاریک و عجیب و غریب، اتفاق می‌افتد. در این رمان، اربابان استعمارگر اروپایی نماینده خودی و سیاهان آفریقایی نماد دیگری بی‌تمدن معرفی می‌شوند، و کنراد حس تکبر و خود برتربینی ستمگران اروپایی را نسبت به بردگان ستمدیده آفریقایی به نمایش می‌گذارد. دل تاریکی سفری به ژرفنای جهنم است: جهنم استعمار.

سالروز تولد خالق

رمان تیره و تکان‌دهنده “دل تاریکی” منشأ عظیمی بر سینما و ادبیات پس از خود بوده است. برای نمونه، اورسن ولز همواره آرزو داشت بر اساس رمان دل تاریکی فیلمی بسازد. او حتی نمایشنامه‌ای رادیویی هم بر اساس آثار کنراد تنظیم کرد، اما به اعتراف خودش در مقابل هیبت کتاب زانو زد و هیچگاه نتوانست جرأت ساخت این اثر را به خود بدهد. بعدها فرانسیس فورد کاپولا “اینک آخر الزمان” را بر اساس این رمان ساخت.

تناقضات موجود در متون کنراد نسبت به مسئله استعمار و امپریالیسم، مخالفت نیم‌بند او با آن –برنتافتن چگونگی اعمال استعمار و تأیید ایده آن- را باید دقیقاً در دنیوی بودن، در موقعیت خاص هویتی نویسنده و اوضاع تاریخی-سیاسی-فرهنگی و روابط قدرت در زمانه او بازجست. با این حال و به زعم ادوارد سعید: “او بیش از هر کس دیگر به نمودها و فزون‌یافتگی‌های فرهنگی ظریف امپریالیسم پرداخته است”.

در موردی مقایسه‌ای، تجربه زندگی کنراد در میان استعمارزدگان کنگو در ۱۸۹۰م و ئی. ام. فورستر در بین بومیان هندوستان در ۱۹۲۰م تأثیری ژرف بر روحیه آنها برجای گذاشت. هر دو نویسنده معتقد بودند تا زمانی که شخص به طور عملی جان و تن خود را با مصائب فرودستان دمساز نسازد حامی واقعی عدالت نخواهد بود. کنراد و فورستر در بیشتر آثارشان نگاه تیزبین خود را به بی‌عدالتی و جاه‌طلبی سفیدپوستان در اواخر سده نوزدهم و اوایل سده بیستم میلادی دوخته‌اند. اما نکته در اینجاست که ضمیر ناخودآگاه آنان همواره پرتوهایی از پیش‌زمینه‌های فرهنگی انگلیسی را در جای‌جای آثار آنها بازمی‌تاباند.

زندگانی فقیرانه و کار مشکل در کشتی‌های تجاری او را تحت فشار قرار داده بود. افسردگی‌های روانی، فکر کردن و کارکردن در تنهایی، کشیک‌های طولانی در کشتی‌ها، زندگی در انزوا و بی‌کسی، کسالت‌ها و بی‌حوصلگی‌های کشنده‌ای که بعدها به عنوان یگانه احساس دوران دریانوردی‌اش از آن یاد می‌کند او را دچار رنج‌های فراوان ساخته بود. سفر به کنگو نیز سقوط به جهنم را برایش مجسم ساخت. از آن سفر با بدنی بیمار و روانی رنجور بازگشت و تا آخر عمر از آن بیماری‌ها رنج می‌برد.

سالروز تولد خالق

در سن ۳۷ سالگی به دلیل بیماری رماتیسم و علاقه به نویسندگی، دریانوردی را کنار گذاشت. در واقع، پس از حدود بیست سال که به عنوان کارگر ساده یا افسر و کاپیتان کشتی اقیانوس‌ها را درنوردیده و به هند غربی، آسیا، مشرق زمین، و آفریقا سفر کرده بود، بالاخره در ۱۸۹۴م در لندن پا به خشکی گذاشت تا سفری دیگر را که برای مردی پریشان احوال و فاقد اعتماد به نفسی چون او مخاطره‌آمیز می‌نمود آغاز کند.

در لندن نخستین رمان خود به نام “جنون آلمایر” را تالیف و منتشر کرد. زبان فرانسه را با فصاحت صحبت می‌کرد اما زبان انگلیسی را برای نگارش آثار خود انتخاب کرد. به قول خودش تنها در این دنیا با نسخه دستنویس داستان تمام نشده‌ای که به مدت پنج سال در بنادر و کشتی‌ها به نوشتنش مشغول بود، جرأت کرد نویسندگی را به زبانی که برای او بیگانه بود شروع کند. از آن پس زندگیش کوششی مداوم و خستگی ناپذیر در نوشتن کتاب‌هایی بود که به تدریج پس از بیست سال تحمل مشکلات و مواجهه با عوامل مأیوس‌کننده او را به موقعیتی چشمگیر در جوامع انگلیسی زبان رسانید.

یکی از دغدغه‌های وسواس‌آمیز کنراد عدم اطمینان نسبت به خود بود که بیشتر در داستان‌های کوتاه او نمود می‌یابد، چرا که او خود آدم‌های متفاوت بسیاری، هر یک با زندگی مستقل خود بود: لهستانی و انگلیسی، دریانورد و نویسنده:

“جذابیتی ندارم، حاضر جوابی و طنز ندارم، حتی نمی‌توانم پرگویی کنم تاخلاء‌ها را پر کنم… از همه بدتر اینکه تبار ادبی ندارم تا کمکم کند جملات را تولید کنم…”

“بحران‌های افسردگی طولانی دارم که مطمئناً در دیوانه‌خانه جنون نامیده می‌شود… دیگر جزو لعنت‌شدگان و از دست رفتگان هستم…”

در واقع، به دلیل همین برداشت‌ها بود که در حدود ۱۸۹۸م در حالی که “لرد جیم” را شروع کرده بود به فورد مدوکس فورد (Ford Madox Ford)، نویسنده جوانی که شانزده سال از او کوچکتر بود، پیشنهاد کرد با او همکاری کند و به اتفاق تمامی واژه‌ها را بازبینی کنند تا وقت کمتری هدر شود.

از میان نویسندگانی که بر کنراد اثر نهادند می‌توان از شکسپیر، دیکنز، و گوستاو فلوبر نام برد. آشنایی با دیکنز و شکسپیر میراث پدرش بود و کنراد آثار آنها را ابتدا به زبان لهستانی خوانده بود. ولی به طور کلی، دیدگاه‌ها و احساسات فردی و خاص نویسندگان در آثارشان و با توجه به شرایط، ویژگی‌ها، و سبک نگارشی آنها نمود پیدا می‌کند. داستان‌های کنراد گویای زندگی خانه و خانواده نیست، بلکه تصویری از زندگی در نقاط دورافتاده و متروک و در میان بیگانگان است. حوادث داستان‌ها نه در اتاق پذیرایی ساده انگلیسی و نه در باغ روستایی که در زمینه‌ای بیگانه و خشن، در دریا و باتلاق و جنگل، رخ می‌دهند.

سالروز تولد خالق

کنراد در زمانی که ادبیات انگلیسی دوره بحران را می‌گذرانید وارد صحنه شده بود. داستان‌های به سبک ویکتوریایی هنوز فراگیر بود و پویایی داشت. از آنجا که مردم هنوز به افسانه‌های دوران ویکتوریایی و ایده‌آلیسم قهرمانی عادت داشتند، در ابتدا استقبال چندانی از آثار کنراد به عمل نیامد و به سبب غفلتی که درباره او شد به مدت بیست سال متحمل رنج بود. او کسی بود که می‌توانست به نوشته‌های انگلیسی دیدی تراژیک، تسلیم‌ناپذیر، و کاراکتری استوار بیافزاید. این صفات در آن زمان بیشتر به اسلاوها و اروپای شرقی تعلق داشت که کتاب‌های تورگنیف و تولستوی و داستایوسکی مظهر آنها بودند.

در واقع، کنراد با تبار شرقی خود می‌توانست صفات شرقی را در ادبیات غربی‌ای که در آن قلم می‌زد نهادینه کند. او به نویسندگان مدرن که هنوز پایبند فریبایی‌های آثار ادبی قرن نوزدهم و مبانی اخلاقی و اجتماعی فاقد پایگاه‌های مردمی و عاری از صداقت بودند شدیدا حمله می‌کرد.

ظاهرا کنراد گفته است تفکرات شخصی بیان‌نشده‌اش به زبان لهستانی به مغزش خطور می‌کرده، ولی برای بیان دقیق مفاهیم به فرانسه سخن می‌گفته و بعد آن را به انگلیسی ترجمه می‌کرده است! زبان انگلیسی در واقع زبان سوم وی محسوب می‌شد، و شاید به همین دلیل است که بسیاری از خوانندگان و حتی منتقدان جدی آثار او معتقدند که نثر و نوشته‌های او دارای تعقید و مبهم است:

“شاید اشتیاق فراوان من در به کارگیری درست کلمات در زبانی که خود را نسبت بدان چندان آگاه نمی‌دانم موجب ظهور تعقیدها و ترکیب‌ها و اصطلاحات دشوار می‌شود. این در حالی است که مقصود من همیشه دوری از هرگونه تکلف و پیچیدگی، و ارائه مطالب مرسل و ساده بوده است.” (بخشی از نامه‌ای به هیو کلیفورد، به تاریخ دوم دسامبر ۱۹۰۲م.)

این قضیه گره زبانی در حالی پیش روی مخاطبین آثار کنراد قرار دارد که درباره وی تاکنون آثار مهم و تک‌نگاری‌های فراوان از سوی منتقدان و ادیبان جهان نوشته و منتشر شده است. نثر او در شمار نثر کلاسیک ادبی انگلستان در تمام دانشکده‌های زبان و ادبیات انگلیسی مورد توجه و محل پژوهش است. آثارش به زبان‌های مهم ترجمه شده و تا سال ۲۰۰۷م به سی و هشت زبان برگردانده شده است.

ادوارد سعید نثر احساس‌زده، بیش از حد بدیع یا به عبارتی غیردقیق و ابهام‌آمیز کنراد را حاکی از خودنمایی نویسنده نمی‌داند، بل آن را نشانی از تقلای خارجی خودآگاهی می‌گیرد که سعی داشت در زبانی بیگانه از تجاربی مبهم بنویسد. ویرجینیا ولف گفته است شخصیت‌های کنراد بیشتر در معرض قدرت دریا، جنگل، توفان‌ها، و غرق‌شدن‌ها قرار می‌گیرند تا تحت تأثیر نیروی انسان‌های دیگر. در تمام رمان‌های او تفکری بیمارگونه نمود دارد.

قهرمانان او در دنیایی که احاطه‌شان کرده غریبه‌اند و از این امر که هرگز یکی از ما نخواهند شد به خوبی آگاه هستند. شور خاص و شاید تیره‌ای که همچون سایه‌ای وهمناک بر سراسر داستان‌های کنراد سایه افکنده، معمولاً نشانه رمانتیسمی تلخ پنداشته شده است؛ سبک‌شناسان متفق‌القول کنراد را نویسنده‌ای رمانتیک دانسته‌اند. خلق و خوی کنراد مانند قهرمانان داستان‌هایش ریشه در احساسات تند و بی‌پروا داشت. از قوانین اخلاقی و مسئولیت‌های اجتماعی برداشتی غیرقابل انعطاف، تند، و شاعرانه داشت.

در ۱۹۲۴م و بر اثر حمله قلبی در انگلستان از دنیا رفت (۶۷ سالگی). واپسین رمانش “سرگردان” نام داشت. در صفحه آخر اسن رمان شعری از اسپنسر به این مضمون نقل کرده بود:

“چه خوش است پس از رنج و زحمت، خوابی.

و پس از تحمل مصائب زندگی، پناهگاه آرامی.

آرامش پس از جنگ، و مرگ پس از حیات موجب بسی مسرت است.”

همین شعر را بر سنگ مزار او در کانتربوری نقر کرده‌اند.


منبع: برترینها

عباس جدیدی: اهل شعر و ادبم

می‌گوید حرفی را نگفته باقی نمی‌گذارم، اما وارد حاشیه‌ها هم نمی‌شوم، جواب همه سؤال‌هایی را که در این چهار سؤال در مورد عملکردش وجود داشته نمی‌دهد و برخی را با سر جواب می‌دهد تا صدایش ضبط نشود.

عباس جدیدی، بیشتر به‌عنوان کشتی‌گیر شناخته می‌شود و در دوره‌ای به‌عنوان نماینده شورای شهر انتخاب شد. او در این چهار سال در موضوعات مختلفی یا حاشیه‌ساز بود یا حاشیه برایش درست کردند.

از همان روزهای اول انتخاب شهردار و شائبه‌هایی که در مورد گرفتن چک‌های‌ میلیاردی برای رأی به شهردار تهران ایجاد شد و اختلافش با ورزشکاران شورا گرفته تا دلایل اختلاف اخیرش با شهرداری تهران و برخی از اعضای شورای چهارم و دعوا و مشت‌زدن به صورت علیرضا دبیر و… از او سؤال کردیم، اما جدیدی ترجیح داد با پاسخ‌های جدی و کوتاه جوابگو باشد.

او می‌گوید در مورد بسیاری از موضوعات شفاف و بدون پرده‌پوشی حرف زده تا همه مردم بفهمند، اما از درون و بیرون شورا، مخصوصا در آستانه انتخابات فضا را طور دیگری نشان دادند و از این مدل حرف‌زدن و رفتار او سوءاستفاده کردند تا تخلفات خودشان را پوشش دهند.

 در ادبیات گفتاری‌تان گاهی از اصطلاحات و ضرب‌المثل‌هایی استفاده می‌کنید؛ مثل ضرب‌المثل معروف شاخ بز، این ادبیات از کجا نشئت گرفته؟

بعضی اوقات یک بیت شعر کار گزارش‌های طولانی را می‌کند. من اهل شعر و ادبم، شعرهایی هم می‌گویم، تألیفات را دوست دارم و کتاب هم دارم. من اهل تحقیق‌ام و نوشتن را دوست دارم. در خانواده‌ای هم بوده‌ام که این ادبیات شعر‌گونه و تمثیل‌گونه وجود داشته است.

 عباس جدیدی: اهل شعر و ادبم

 اینها ربطی به سابقه کشتی‌گیربودن شما هم دارد؟

(با خنده) بله خب. البته این در فرهنگ ما زیاد بوده و الان کم شده است. اینها نوعی فن بیان است اما عده‌ای از این توانایی برداشت سوء می‌کنند. فضایی که در آستانه انتخابات برای این حرف‌ها علیه من به‌راه افتاد درست نبود. وقتی می‌گویم عده‌ای نمی‌توانند دو تا شاخ بز را از هم سوا کنند، به این معنی است که عده‌ای در کاری که تخصص ندارند دخالت می‌کنند و این توهین به کسی نبود و من سعی کردم با ضرب‌المثل بگویم اما برخی به آن شاخ و برگ دادند و علیه من استفاده کردند. ممکن است بیان من بد بوده باشد، اما اصل حرف درست است. البته من درباره این موضوعات بیشتر سکوت می‌کنم.

 از میان ٣١ عضو شورا شما و ورزشکاران دیگر توانستید یک گروه و همراه باشید؟ نظر من این است که همراه نبودید؛ حالا خودتان بگویید!

از باب ورزشی‌بودن برای من قابل احترام هستند، ولی از باب کار و عملکرد شورایی نمی‌خواستم به آنها نزدیک شوم؛ چون اختلاف سلیقه داشتیم و نمی‌خواستم در باند و گروهی انحصاری قرار بگیرم.

 پس باندی وجود داشت؟

باز نکنید.

 از ابتدای دوره این اختلاف وجود داشت یا در ادامه ایجاد شد؟

از ابتدا بود.

 در روزهای قبل انتخابات شورا مطرح می‌شد که اعضای ورزشکار عملکرد خوبی نداشتند و همین باعث عدم اقبال مردم به آنها شد، این حرف را قبول دارید؟

 (با سر اشاره می‌کند که جواب نمی‌دهد!)

 در این چهارسال مطرح بود که برخی از هر دو طیف اصلاح‌طلب و اصولگرا نسبت به شهرداری تهران همسویی زیادی دارند، این موضوع را قبول دارید؟

وقتی من بارها تأکید می‌کردم اعضا باید گزارش عملکرد بدهند و هیئت‌رئیسه و آقای چمران قبول نمی‌کردند، برای رفع همین شبهه‌ها بود تا مشخص شود چه کسانی تذکر و پیگیری داشته‌اند، چه کسانی به خاطر مردم با شهرداری گلاویز شده و چه کسانی نشسته‌اند تا هرچه شهرداری گفت، دستشان را بالا ببرند. چرا می‌خواهید از زبان من این حرف‌ها بیرون بیاید!

 این موضوع را چقدر درباره هیئت‌رئیسه صادق می‌دانید؟

نمی‌توانم این را بگویم. اما شاید اگر گزارش عملکرد هر عضوی در جلسه علنی ارائه می‌شد، بسیاری از این شبهه‌ها برطرف می‌شد. این سؤال، سؤالی کلیدی است.

 خودتان نخواستید در لیست اصولگرایان باشید یا قرار نبود باشید؟

موضوعاتی پیش آمد؛ یک خط فکری وجود داشت و هر جریانی لیستی داد و لیست امید بازی را برد. وقتی سیلی می‌آید، کسی جلودار آن نیست.

 سیل مردم را می‌گویید؟

بله. اقبال مردم به سمت این خط فکری بود و کسی نباید از این واقعیت ناراحت شود. آنها بازی را بردند و نوش‌جانشان!

 عباس جدیدی: اهل شعر و ادبم

 پس معتقدید چون در آن لیست نبودید، انتخاب نشدید؟

من بین سه‌هزار و صد کاندیدا که در هیچ لیستی نبودم، نفر پنجاه و دوم شدم و در آن فضای انتخاباتی اتفاق خوب و نادری بود. به نظر من با آن هجمه و فشاری که بین همه ورزشی‌ها فقط روی من بود، یک برد حساب می‌شود؛ یعنی من و عکس‌هایی که از من مونتاژ می‌کردند و می‌کنند، برای پوشش کارها و نقص‌های خودشان بود. این جفایی بود که در حق من شد. عکس‌هایی از من مونتاژ می‌کردند، انگار من قرار است بیایم رئیس‌جمهور شوم یا جای کسی را قرار است تنگ کنم. عده‌ای آن‌قدر از من در انتخابات ترسیده بودند که یک گروه خبری را گذاشته بودند تا فقط علیه من فضاسازی کنند.

 در مدت عضویت در شورا بارها درباره محدودیت‌های قانونی برای نظارت و اجرا صحبت داشتید، چه مسائلی و از چه منظری بود؟

این مسائل دغدغه اعضای قبل و بعد از من هم بوده و هست. مسئله این است که نقص قانون باعث می‌شود جایگاه و منزلت اعضای شورای شهر تا قبل از انتخاب شهردار مطرح باشد و تا آن زمان با آنها کار دارند و دیگر از آن به بعد که رأی را گرفت، دیگر کارش با شورا تمام است. قانون گفته تنها ابزار قدرت ما در مقابل شهردار استیضاح است اما آیا شرایط برای استیضاح فراهم می‌شود؟ درحالی‌که باید دوسوم آرای اعضا باشد؛ اصلا شدنی است؟ این به خواب شباهت دارد. اگر مدل عزل و نصب و استیضاح شهردار را هم مدل دولت بگذارند، شرایط تغییر می‌کند.

 قبول دارید که در این چند دوره اخیر، اعضا تلاشی در جهت این تغییر یا رسیدن به دوسوم آرا برای استیضاح نداشتند یا اگر بود رأیشان زده می‌شد؟

بله. چون می‌دانند که شدنی نیست و هر شهرداری باشد، حداقل یک‌سوم آرا را به نحوی به دست می‌آورد. به‌عنوان نمونه اگر تنها هفت نفر از ٢١ نفر شورای پنجم را با خود همراه داشته باشد، برایش کافی است و دیگران در همه آن چهار سال صبح تا شب برای خودشان حرف بزنند و اعتراض کنند، خیالش راحت است و نیازی به آنها ندارد. واقعیت این است که اعضای شورا را خلع سلاح کرده‌اند و شورا فقط ویترین بوده است.

 سؤال این است که برای فشار به شهردار فقط همین یک راه بود؟ چرا اقدامات و راه‌های دیگری را امتحان نکردید؟

کاری نمی‌توان کرد؛ مثلا درباره چند تذکر اخیری که من در صحن شورا دادم، تلاش کردم تا تذکرم را کتبا به رئیس شورا ارائه دهم و تبدیل به سؤال از شهردار شود که برای این کار نیاز به امضای سایر اعضا دارم؛ اما مگر سایر اعضا همکاری می‌کنند.

نه؛ نمی‌کنند؛ چون نمی‌خواهند آدم بد ماجرا شوند، آدم بد فیلم من می‌شوم و آدم خوب آنها می‌شوند که سکوت می‌کنند. اگر شهردار بداند که با رأی نصف بعلاوه یک رأی می‌تواند عزل شود، سؤال ما را بی‌پاسخ نمی‌گذارد. البته در لایحه مدیریت شهری که در حال بررسی در دولت است، امیدواریم برای اعضای بعدی این روند اصلاح شود. ما هر شهردار منطقه‌ای را که کار داریم، جوابمان را نمی‌دهد و می‌گوید جوابتان را از شهردار تهران بگیرید، شهردار تهران هم که می‌گوید من رأی‌ خود را دارم، خیالم راحت است هر کاری دلتان می‌خواهد، بکنید یا اینکه هر کاری کرده‌ام، خوب کرده‌ام.

 شما عضو کمیسیون تازه‌تأسیس حقوقی و نظارت هستید. چقدر برای گرفتن گزارش درباره موضوعات مختلف معطل ماندید یا به شما بی‌توجهی می‌شد؟

ما واقعا اذیت شدیم. در اکثر گزارش‌ها و موضوعاتی که حساسیت از طرف مدیریت شهری وجود نداشت، آمار و اطلاعات لازم ارائه می‌شد.

 حساسیت یعنی چه؟

یعنی درباره مسائل مالی، بودجه، املاک و برخی موارد دیگر به‌هیچ‌عنوان اطلاعات کافی نمی‌دادند.

 عباس جدیدی: اهل شعر و ادبم

 من به یاد ندارم که غیر از مواردی که شما جداگانه در صحن شورا اعلام می‌کردید، آقای سروری به‌عنوان رئیس کمیسیون چنین مواردی را تذکر ندادند!

چه عرض کنم، من می‌توانم درباره عملکرد خودم صحبت کنم. معاونت نظارت در حیطه کار من است. ضمن اینکه کار شورا گروهی است تا اگر من در موضوعی به نتیجه می‌رسم، عده‌ای دیگر پشت سر من باشند تا به نتیجه برسیم.

 یعنی این همراهی در کمیسیون خودتان هم وجود نداشت؟

حالا بگذارید وارد این مسائل نشویم. البته باید گفت که با توجه به حجم کارها و محدودیت‌های قانونی افراد را ناامید از پیگیری و محکوم به ناکارآمدی می‌کند.

 در این سال‌ها بسیاری از اعضای شورای شهر به این نتیجه رسیدند که در نهایت برای جبران این بی‌کفایتی قانون بهترین کار اعلام موضوعات و افشاگری در صحن علنی و در ارتباط با رسانه‌هاست؟ شما هم به همین نتیجه رسیدید؟

بله. راه دیگری نبود؛ هرچند این موضوعات در قالب یک خبر است و می‌توان از ارگان‌های نظارتی هم استفاده کرد و من تقریبا بیشتر موضوعات را برای سازمان بازرسی کل کشور ارسال کرده‌ام. درباره واگذاری‌های املاک از سال ١٣٨٠ به بعد که موارد زیادی به شکل اجاره، نگهداری یا فروش به اشخاص حقیقی و حقوقی داده شده، فهرست خواستم اما ندادند. من هم دیدم هیئت‌رئیسه حمایت نمی‌کند و اعلامش در شورا هم تأثیری ندارد، به سازمان بازرسی کل کشور ارسال کردم تا آنها دنبال کنند.

از این موضوع چندین ماه می‌گذرد و هنوز جوابی نگرفته‌ام. غیر از این موارد در بودجه‌های سنواتی هم موارد زیادی از تخلف وجود دارد؛ مثلا کد پروژه‌‌هایی که به برخی از افراد و شرکت‌ها داده‌اند، برای چه کسانی بوده، خصوصی بوده یا اسنادی وجود دارد؟ این ردیف‌ها و کد پروژه‌ها پول مردم است که باید مشخص باشد برای چه کاری و دست چه کسانی بوده است؟ اینها پول مردم است و باید مشخص باشد.

 این کد پروژه‌هایی که می‌گویید، چه تعداد هستند؟

من بیش از ۵٠ مورد آنها را استخراج کرده‌ام که هیچ توجیهی ندارد. این کد پروژه‌ها در همه حوزه‌های اجتماعی و فرهنگی و مذهبی و ورزشی و… بوده است.

 اینها شامل همان موارد هیئت‌ها و مراکزی است که دو هفته قبل در صحن شورا مطرح کردید و تقریبا مشخص بود به چه اشخاصی برمی‌گردد؟

بگذارید من بیشتر وارد نشوم. موارد بیشتر است؛ اما من اینها را اعلام کردم و همه را هم برای سازمان بازرسی ارسال کردم.

 البته شما موارد اختلافی با اعضا و به‌ویژه هیئت‌رئیسه حتی درباره صحبت‌کردن زیاد داشتید.

بله. مسائل اختلافی همیشه بوده و اعصاب‌ها خراب است و گاهی هم مسئله بزرگ‌تر و کوچک‌تری مطرح شده است. من بارها و بارها شخصا از آقای چمران خواستم تا اجازه دهند و اقدام کنند تا هریک از اعضا شخصا گزارش عملکرد بدهند تا معلوم شود هر عضوی چه عملکردی داشته است. درست است که کار شورا کار گروهی است؛ اما در پایان بازی فوتبال هم آنالیز فردی دارند؛ اما آقای چمران قبول نکردند و من بسیار گله‌مند شدم از این نظر و حتی به خود من هم اجازه ندادند. این‌گونه نبوده که هر سه‌شنبه سری به شبکه‌های اجتماعی بزنند و بلندگو را روشن کنند و هرچه می‌خواهند بگویند؛ ولی خروجی نباشد!

 عباس جدیدی: اهل شعر و ادبم

 در بین گزارش‌ها و شکایاتی که به کمیسیون شما می‌شد، بیشترین آنها چه مواردی بودند؟

شهرسازی، دیون شهرداری به مردم و پیمانکاران در صدر بودند.

 قبول دارید که در این دوره بیشترین میزان تقابل افراد و احزاب را داشتیم و بیشترین میزان تنش‌های علنی در مقابل مردم رخ داد؟ چطور این موضوع را درک کردید؟

 اگرچه شورای چهارم متخصص‌ترین شورا بود و از همه طیف‌ها و گروه‌ها در آن بود و با هم کار کردند؛ اما از همان قبل از انتخابات با چند حرکت تخم این اتفاقات کاشته شد. بعد از انتخاب شهردار یک‌سالی خوب کار شد؛ اما هرچه به انتخابات نزدیک‌تر شدیم، حال‌وهوا تغییر کرد و تغییر در جلسات شورا هم معلوم بود.

 علت التهاب در این دوره چه مواردی بود؟ تقصیر از سوی فرد و جریانی بود؟

فقط می‌توانم تأیید کنم. اهمیت ندارد. بهتر است حرف را سیاسی نکنیم!

 ولی تقریبا خودتان تأیید کردید که سیاسی بوده و نزدیک به انتخابات بیشتر هم شده؟

سکوت!


منبع: برترینها

یک هفته و چند چهره؛ کابینه‌ی مردانه و کنسرت ناسازگاری

برترین ها – ایمان عبدلی:

شهیندخت مولاوردی یا (احقاقِ حق هفته)

«زن ملکه ای است و مملکت کوچکی دارد که ما آن را خانه می نامیم. شاید شما از این تشبیه تعجب کنید اگر درست فکر نمایید و در فلسفه اجتماع صاحب نظر دقیق باشید، این شباهت را تصدیق خواهید کرد. اگر بخواهید قدر و منزلت زن را بدانید و از تاثیرات او در هیئت اجتماعیه بشر آگاه شوید به خانه نگاه کنید»- مجله بهار – حدود صد سال قبل

بحث ماندن و نماندن شهیندخت مولاوردی، محل حرف و حدیث های بسیاری شده. شهیندخت مولاوردی دانش آموخته حقوق است و سال هاست در زمینه دفاع از حقوق زنان تجربه کار اجرایی و مشورتی داشته. از طرف دیگر او در دولت اصلاحات هم در راس پست های مدیریتی زنانه بوده و به عبارتی حضور یا عدم حضور او از دو جنبه مهم است؛ یکی این که به هر حال حضورش به عنوان یک زن آن هم با این سوابق به نوعی ارضا کننده خواسته های طرفداران حقوق زن است. از طرف دیگر او یک مشارکتی است و ماندنش، روحانی را وفادار به اصلاحات نشان می دهد.

 با مساله ی اصلاحات و نسبت آن با روحانی کاری نداریم. دو هفته گذشته در بخش عارف به تفصیل از آن نوشتیم. مساله‌ی‌‌ اصلی زن ها و پست های بالادستی است. آیا صرف وجود یک وزیر زن نشان از ترفیع جایگاه زنان دارد؟

یک هفته و چند چهره؛ کابینه‌ی مردانه، کنسرت ناسازگاری و امپراطور قم 

مساله این جاست که هر کنشی برای زنان چون آن ها را دسته بندی می کند مستبدانه است و اصلا آن ها را منزوی می کند. به عبارتی وقتی کمپینی در فلان زمینه با پسوند زنانه فعال می شود در واقع جایگاه زنان را به اسم حمایت از زنان تقلیل می دهد. مساله مهم تر این است که زن ها هم با چنین روندهایی به قرائت مسلط مردانه دامن می زنند و این شکل منکوب غیر مستقیم، هم وزن همان نگاه جملات نقل قول شده اول متن است که به هر حال به زن ها نگاهی آشپزخانه ای دارد.

از همین رو ماندن یا نماندن مولاوردی در ترکیب دولت روحانی و درخواست بیانیه و …شاید جنبه‌ی نمادین مثبتی داشته باشد، اما در نهایت موقعیتی اجاره ای را برای زنان فراهم می کند. بر فرض محقق شدنش هم موقعیت پایدار و امیدوارکننده ای نخواهد بود. زنان هنگامی از اقلیت و سرکوب در می آیند که تاریخ مردانه آن ها را روایت نکند و کسی «برای» آن ها جریانی راه نیندازد. آن ها نه یک اقلیت قومی مذهبی اند، نه یک صنف و دسته و شغل اند. آن ها همان اندازه اند که مردان هستند، با نقاط کمرنگ و پر رنگی که کاملا متفاوت از زیست مردانه است.

زن ها دلبرانی شایسته اند، آن ها لطافت روزگارند و در پست های متفاوت اجتماعی هم کنش مندند. چیزهایی بیشتر از راننده ۲۰۶ آلبالویی و یا منشی فلان شرکت و سیندرلای مانتو جلو باز و… هستند. اجازه دهیم جریانی سیال آن ها را در رقابت هر چند نابرابر با مردان قرار دهد. کما این که زور و تلاش مقطعی صرفا در دنیای نماد ها و در بازه ای کوتاه مدت لذت دارد و ماندگاری نه! احتمالا فردای پایان کار این دولت چیزی عوض نشده و زنان این جامعه همچنان در دنیای قضاوت و تنگ نظری نفس می کشند. یک دوچرخه سواری ساده را با نگاه سنگین تحمل می کنند، خنده های بلندشان وقیح قلمداد خواهد شد و در رانندگی تحقیر می شوند و همچنان برای مطالباتی معمولی و پیش پا افتاده مثل حضور در استادیوم باید التماس و لابه کنند .خلاصه که شاید بهتر است بیشتر از آن که از تصاحب وزارتخانه معاونت خوشحال شویم از تلقین نگاهی کمتر جنسیتی در کتاب های درسی و رسانه های رسمی خوشحال شویم به امید نسلی نو و نگاهی تازه نه معاونتی چهارساله…


شهرام ناظری یا (لغو و توقیف هفته)

 
کنسرت شهرام ناظری را در قوچان لغو کردند و اوضاع کنسرت در دیار خراسان پیچیده تر شد. این بار کنسرت یکی از بزرگان موسیقی اصیل ایرانی لغو شده و بدتر آن که در آستانه اجرا چنین اتفاقی افتاده و خب باید منتظر چنین حجمی از پرسشگری می ماندیم. واضح است که تمام کنسرت های حاشیه شهر مشهد با سیل کثیری از علاقه مندان مواجه می شود که چون در مشهد امکان تماشای اجرای زنده ندارند به نزدیکترین شهرهای ممکن نظیر قوچان و نیشابور و حتی بجنورد پناه می برند. این که کدام نهاد و جریان از این اجرا جلوگیری کرده را کاری نداریم. بهتر است خودِ موسیقی را دوره کنیم.

گاه موسیقی به خاطر جلوه های احساسی اش ما را به خطا می اندازد و گمان می کنیم که فقط طیف هایی از احساسات رنگارنگ است و فراموش می کنیم که موسیقی در نهایت اسلوب شکل می گیرد. بیراهه‌ی سلیقه ای کردن یک هنر تخصصی را ما با همین فرض غلط باز کردیم. با تاکید بر جنبه هایی از موسیقی که سطحی و دم دستی هستند، ویترینی از این هنر آسمانی ساخته ایم که خیلی ها را به غلط در قضاوت های سیاه از درک ساز و آواز انداخته. البته که موسیقی در تعارف مدیران محافظه کار درمانده شده! کنسرت ها هم دائما در معرض تهدیدند.

 همه را می دانیم و می دانیم کدام ریشه فکری چه قضاوتی می کند. اما ما چه کاری برای ایجاد یک فضای امن هنری کرده ایم؟ تعارف که نداریم! حتی همین میل انبوه والدین مشتاق به یادگیری فرزندان در آموزشگاه های موسیقی گونه ای از مد و پیروی از تب همگانی است. یعنی ما خودمان هم دقیقا به عمق نرفتیم و اصلا چگونه از چیزی دفاع می کنیم که از عمقش نچشیده ایم؟!

یک هفته و چند چهره؛ کابینه‌ی مردانه، کنسرت ناسازگاری و امپراطور قم 

همین موسیقی ناظری و حتی شجریان، سال ها پیش در صدا و سیما آن قدر تکرار می شد که عموم مردم دلزده اش شده بودند. موسیقی اصیل و سنتی ایرانی آن زمان ژست مخالفت را در خودش نداشت. چون در تریبون های رسمی جای زیادی داشت. در ایران مدها و به قولی پرسپکتیوی که شنونده بودن آن موسیقی از ما می سازد ما را شنونده آن می کند. همین ده روز پیش خواننده ای از لینکین پارک فوت کرد و مثل فوت کوهن، در اتفاقی غریب همه شنونده اش بودیم!

 در واقع واکنش های ما مردم شنونده موسیقی هم در تقلیل جایگاه هنر وزین و گرامی موسیقی کم تاثیر منفی نگذاشته. دائما آن را آمیخته با خواسته های دیگرمان کرده ایم، نه که بخواهم صدای زمانه بودن موسیقی را دست کم بگیرم و از این قابلیت هنر بگذرم، اما در واقع ما متاثر از فضای چپ زده دهه سی و چهل خورشیدی هنر را زیادی متعهدش کردیم و همین نگاه، گوش تخصصی را از موسیقی گرفت و حتی شنیدن موسیقی اصیل گاه نماد روشنفکری شد، گاه نماد عقب ماندگی!

وقتی فضا این گونه شد هر کسی از ظن خود یار می شود و در چنین خلائی کلی خزعبل  به اسم موسیقی در میان مردم رواج پیدا می کند. سال ها موسیقی را با چیز های دیگر ترکیب کردیم. عده ای منصب دار هم که در واقع روی دیگری از ما بودند هم همین کار را کردند و به این جا رسیدیم هیچ وقت کیفی و نکته بینانه شنونده نبودیم.

یادآوری این نکته بد نیست که دستگاه های موسیقی برای بیان احساسات به کار می روند، یعنی در ابتدا دستگاهند و بعد وسیله ای برای بیان. عنوان سوم ماژور بیانگر شادی است، سوم مینور معمولا ملازم اندوه است، فاصله چهارم به خاطر صدای ناهنجارش تجلی اهریمن است و الی آخر. امر تکنیکی را به راحتی نمی شود از صحنه حذف کرد و اما احساس را یک باران هم می شورد و می برد. کم ترشدن لغو و توقیف در گرو جدی تر گرفته شدن موسیقی در لایه های گوناگون مردم است.


حمید بقایی یا (هرج و مرج هفته)

احمدی نژاد و بقایی، احمدی نژاد و مشایی، احمدی نژاد و بقایی و مشایی، گاهی در ترکیب های دو نفره گاهی در ترکیبی سه نفره، کارهایی می کنند که هوش از سر می برد. آن ها چه زمانی که در قدرت بودند و چه حالا که چند سالی است ردای بر قدرت بودن را تن کرده اند به یک روش عمل می کنند. در واقع اتاق فکر آن ها با زیر سئوال بردن هر گونه ساختاری سعی در ایجاد نوعی ایدئولوژی دارد که خودش را از تمام کاستی ها گذشته بری نشان بدهد. اصلا وزن و اعتبار احمدی نژاد و اطرافیانش در لوای واژه هایی مثل: عدالت و برابری و مبارزه با فساد اتخاذ می شود که یک ژست کاملا سلبی است.

 آن ها دائما زیر سئوال می برند و نقد می کنند (کاری که روحانی هم در سطحی خیلی ضعیف تر و در پاره ای موارد انجام می دهد) این بری نشان دادن خود از وضعیت فعلی و موج سواری روی نارضایتی های مردمی و از موضع اپوزیسیون برخورد کردن، بدعت عجیب و تازه ای است که فراگیر شده و سرآمد آن ها هم همین مثلث جنجالی است.

رفتارهایشان را مرور کنید؛ روزی مشایی را رو می کنند، اما پس از دریافت پالس های نه چنان مثبت کمی عقب نشینی می کنند. می دانند گذشته مساله برانگیزی دارند و فضا برای حضورشان مهیا نیست، با این حال دست به جنگ های رسانه ای می زنند، دائما بیانیه می دهند، دائما به توده ای بی شکل مبهم گمنام تکیه می کنند و تاکتیک های موقتی خود را به اسم مردم سوار رسانه ها می کنند.

یک هفته و چند چهره؛ کابینه‌ی مردانه، کنسرت ناسازگاری و امپراطور قم 

 پس از چندی از مشایی مساله دار به بقایی می رسند. جوری رفتار می کنند که انگار نه انگار که اصلا خود بقایی هم به دلیل ابهامات گذشته اش شانس کمی دارد، آن ها در انکار بی نظیرند و در واقع با اتخاذ شیوه ای هرج و مرج طلبانه در واقع منادیان آنارشیسم در ایران هستند. مکتبی که مثل هر ایدئولوژی، تئوری و فلسفه، برای اجرا در ابتدا به مجریانی  قوی و توده هایی مطیع نیاز دارد. این که به اسم عدالت در اجرا هرج و مرج ایجاد کنیم و زمین بازی را بسوزانیم به هیچ تئوری ربطی ندارد. کسی که جلوی دوربین نام احمدی نژاد را روی برگه رای می نویسد و کلیت انتخابات را زیر سئوال می برد، چگونه می تواند ادعای سیاست ورزی داشته باشد؟ احمدی نژادی که مثل قیصرِ کیمیایی با قانون شکنی و دار و دسته راه انداختن حوالی بیمارستان پرسه می زند، بقایی که پس از آزادی برای هر چه که هست خط و نشان می کشد، دیگر نمی تواند مجریان یک آنارشیسم منطقی (احتمالا ایده آل ذهنی دولت بهاری ها) و آرام باشند.

همان طور که حکومتی مدعی آریستو کراسی (انتخاب بر اساس شایستگی، نخبه سالاری) می تواند تبدیل به حکومت الیگارشی (انتخاب بر اساس ثروت، اشراف سالاری) تبدیل شود مدعیان عدالت و برابری هم می توانند تبدیل یه مجریان هرج و مرج شوند. این سیر تحول بدون هیچ غرض و مرضی نشان از یک انحراف در جریان دولت بهار دارد.


 زینب موسوی یا (منتقد هفته)

حضور زینب موسوی در خنداننده شو بازتاب زیادی داشته. او تیپ ساز موفقی است که با استفاده از لهجه قمی محبوبیتی نسبی کسب کرد و از جایی به بعد در بازی رسانه های اصولگرا و اصلاح طلب افتاد. به عبارتی همان دوقطبی همیشگی او را هل داد که مشهور تر شود.

 کنایه ی او به رای حلال و حرام رئیسی از همین قسم فضا سازی ها بود که رسانه های اصولگرا را عصبانی کرد و اصلاحاتی هم از آن استقبال کردند. رسانه ها نقش خودشان را ایفا کردند و از سوژه های مورد توجه مردم تا جایی که میشد بهره برداری کردند. این روند برای موسوی هم منفعت داشت تا دو ماه پیش در حد همان امپراطور اینستاگرامی شناخته می شد و حالا قاطبه ی وسیعی از مردم او را می شناسند. اما قضیه از همین جا به بعد پیچ می خورد. این که فکر می کنیم شهرت دلیل کافی برای اظهار نظر در مورد هر پدیده ای است. یعنی صرف این که شهرت داریم و پس جامعه شناسیم و سیاست مداریم و…

یک هفته و چند چهره؛ کابینه‌ی مردانه، کنسرت ناسازگاری و امپراطور قم 

قطعا هر کسی می تواند نظر خودش را اعلام کند، اما این که مانیفست صادر کند چیز دیگری است. چند مثال مرزهای باریک این فضاها را نشانمان می دهد. یکی مثل ترانه علیدوستی سلیقه اش را اعلام می کند؛ یک خطی و در توئیتر و بدون ادامه دار کردن رفتارهایش، یکی هم مثل کیانیان علاقه اش را در جهت نفع مردم جاری کرده. اما یکی هم مثل پرویز پرستویی است که دامنه ی وسیعی از موضوعات را در بر می گیرد و بعضا با ادبیاتی متنقاض و عصبانی، تیشه به ریشه خودش می زند. حد اعلای چنین رفتاری را تتلو دارد! این ها نمونه های همگنی نیستند. مثال هایی هستند برای این که به تحلیل رفتار زینب موسوی برسیم، از آن غوره نشده های که هوس مویز شدن در سر دارد. در واقع پایی که او فراتر از گلیمش دراز می کند و مردم را بی فرهنگ قلمداد می کند، فارغ از درستی و نادرستی گزاره ای که مطرح می کند، فعلا مورد پذیرش نیست.

کما این که اصلا آسیب شناسی های این چنینی کار امثال او نیست. راه دور نرویم، در همان فضای خنداننده شو آدم ته نشین شده ای چون حسن معجونی حضور دارد که در مقام استادی زینب و دیگران است. او نقدش را در هنر می ریزد. در نمایش های سه خواهر و ماجرای مترانپاژ عرضه می کند. با این روش حیات موسوی کوتاه می شود، شاید زود به اوج برسد، اما زود هم فرود خواهد آمد.


منبع: برترینها

گفت و گو با «اشپیتیم آرفی»؛ بازیکن خارجی سریال «لژیونر»

– زینب علیپور: من همیشه از خدا می خواستم که با آدم های بزرگ سینمای ایران بازی کنم. در سریال «دیوار به دیوار» همه بازیگرهای خوب ایران هستند. مثلا گوهر خیر اندیش، فرهاد آییش، علی شادمان بازیگران خوب و بزرگی هستند. مخصوصا علی شادمان که در آینده بازیگر بزرگی می شود. چون خیلی بازیگر خوبی است. این ور هم در سریال «لژیونر» آقای شریفی نیا، پور شیرازی هم بازیگران بزرگی هستند. می دانید همه به من کمک می کردند در کار و خیلی خوب بودند.

نخستین بار با فیلم سینمایی «آوار» به کارگردانی فرناز امینی قدم به عرصه بازیگری گذاشت. اتفاقی که باعث شد پس از آن دو سریال تلویزیونی به وی پیشنهاد شود. سریالهای «دیوار به دیوار» به کارگردانی سامان مقدم و «لژیونر» به کارگردانی مسعود آب پرور که به گفته خودش به واسطه این دو سریال توانست بیشتر از فوتبال به شهرت رسیده و مورد توجه مردم قرار بگیرد. تا جایی که اصلا انتظار نداشت با بازی در دو سریال اینگونه شناخته تر شود.

 
لژیونری که همه را سر کار می گذارد! 

اشپیتیم آرفی بازیکن آلبانیایی تبار اهل جمهوری کوزوو است که در خرداد ۱۳۸۷ به باشگاه فوتبال پیام مشهد در لیگ دسته اول فوتبال ایران پیوست.

او نخستین بازی خود را برای پیام برابر استیل‌آذین انجام داد. با صعود پیام به لیگ برتر فوتبال ایران در بازی پلی‌آف برابر فولاد خوزستان، آرفی در پیام ماند و برای این تیم در فصل ۸۸–۸۷ بازی کرد. او در ۲۹ بازی ۱۸ گل برای پیام به ثمر رساند و در پایان فصل به پرسپولیس پیوست.

وی در کنار فوتبال، در زمینه مدلینگ هم فعالیت کرده است. اما پس از ورود به ایران در تیم های تراکتورسازی، پرسپولیس، ابومسلم و پیام بازی کرد. تا اینکه خیلی اتفاقی فیلم «آوار» به وی پیشنهاد شد و او با این فیلم در کنار علیرضا نیکبخت مقابل دوربین سینما رفت. پس از آن هم در دو سریال تلویزیونی ایفای نقش کرد که مدتی است «لژیونر» روی آنتن شبکه ۵ است. از این رو بانی فیلم با او که فارسی را بسیار سلیس و روان بیان می کند و فقط در به کار بردن برخی اصطلاحات کمی با مشکل روبرو است، گفت و گویی داشته است. البته سعی شده تا گفت و گوی ما با او با لحن و نوع گویش خودش باشد که در ادامه می خوانید:

 آقای آرفی شما برای نخستین بار در فیلم سینمایی «آوار» ایفای نقش کردید و سپس در دو سریال تلویزیونی. شما که برای فوتبال وارد ایران شده بودید. چطور شد که از سینما و تلویزیون سر درآوردید؟

– خودم هم نمی دانم (می خندد). وقتی به ایران آمدم، بعد از اینکه در تیم های مختلف بازی کردم، اتفاقی پیشنهاد سینمایی شد و من هم بازی کردم.

 پیش از اینکه به ایران سفر کنید هم تجربه بازیگری در کشور خودتان را داشتید؟

– نه من اصلا بازیگر نیستم و هیچ جایی هم غیر از اینجا بازی نکرده بودم. پارسال که ایران آمدم، یکی از دوستانم با فرناز امینی کارگردان فیلم «آوار» در تماس بود و به طور شانسی فهمید بازیگر خارجی می خواهند که فارسی هم بلد باشد. فیلم «آوار» هم درباره فوتبالیست ها بود که علیرضا نیکبخت نقش اول فیلم را بازی کرد. به من هم پیشنهاد شد در این فیلم در کنار او بازی کنم و من هم بازی کردم.

 چطور شد که در سریال «دیوار به دیوار» بازی کردید؟ آقای مقدم بازی شما را در آن فیلم دیده بودند؟

– این سریال هم همین جوری اتفاقی پیش آمد. یکی از دوستانم با آقای سامان مقدم دوست هستند و فهمیدند که او خیلی وقت است که دنبال یک بازیگر خارجی است که فوتبالیست هم باشد. ما هم قرار گذاشتیم و همدیگر را دیدیم و من در سریال «دیوار به دیوار» نقش یک دروازه بان را بازی کردم.

 و همین طور اتفاقی باز هم در یک سریال دیگر ایفای نقش کردید و مقابل دوربین مسعود آب پرور رفتید؟

– بله. یعنی من دنبال بازیگری نبودم، همه چیز اتفاقی پیش آمد.

لژیونری که همه را سر کار می گذارد! 

 شما زبان فارسی را خیلی خوب صحبت می کنید. با این حال خواندن فیلمنامه و حفظ کردن دیالوگ به زبان فارسی برای شما سخت نبود؟

– برای من حفظ کردن فیلمنامه سخت بود. چون به فارسی نوشته شده بود و من هم بلد نیستم به فارسی بخوانم و بنویسم. برای همین از دوستانم کمک می گیرم. برای آنها هم سخت است که فیلمنامه را برای من به انگلیسی بنویسند. برای همین هر روز که سر فیلمبرداری می رفتم، فیلمنامه را برای من به انگلیسی می نوشتند.

 البته در قسمت های ابتدایی و ورود شما به داستان، به انگلیسی صحبت می کردید.

– بله اما در میان سریال نقشی که من بازی کردم، فارسی صحبت می کند.

 چطور شد که زبان فارسی را یاد گرفتید؟ دوره خاصی را گذراندید؟

– من چهار سال پیش که به ایران آمدم، مدت زیادی در شهر تبریز و مشهد و تهران زندگی کردم. به همین دلیل همان یک سال و نیم اول سعی کردم تا فارسی را یاد بگیرم و وقتی یک نفر با من صحبت می کرد، می فهمیدم چه چیزی می گوید تا بتوانم جواب بدهم. بعد هم با دوستانم و کسانی که با آنها در ارتباط هستم، هم فارسی صحبت می کنم و اینگونه یاد گرفتم. وگرنه برای یاد گرفتن زبان فارسی هیچ کلاسی نرفتم و با مکالمه یاد گرفتم.

 چقدر با استعداد و باهوش هستید که اینگونه زبان فارسی را آموختید. چون فارسی یکی از زبان های سخت در دنیاست!

– بله قبول دارم و هیچ شکی ندارم. فارسی خیلی زبان سختی است.

 با این حال خیلی مسلط هستید!

– نه هنوز خیلی خوب نمی توانم فارسی صحبت کنم. اما متوجه می شوم به من چه می گویند و می توانم جواب بدهم. اما در تلویزیون مجریها یک جور دیگری صحبت می کنند و با بقیه فرق دارد. من چند تا برنامه دعوت شدم که در آن مجری برنامه یک جور خاصی حرف می زد.

 منظورتان ادبیات مجری های تلویزیون است؟

– بله. البته کم کم دارم یاد می گیرم. خیلی خوشحالم، چون دوستانم هم می گویند که در فارسی صحبت کردن خیلی پیشرفت کرده ای. فیلمنامه ها هم خیلی به من کمک کرد تا بیشتر یاد بگیرم. مثلا چند تا اصطلاح در فیلمنامه بود که من بلد بودم، اما استفاده نکرده بودم که حالا استفاده می کنم و برای من خیلی خوب بود که فیلمنامه خواندم.

لژیونری که همه را سر کار می گذارد! 

 شما چند سالی هست که فوتبال بازی نمی کنید. با این حال چطور شد که در ایران ماندید و زندگی می کنید؟

– ماندگار نشدم. من چهار سال پیش که دیگر فوتبال بازی نکردم و به آلمان برگشتم. اما با دوستانم همیشه در تماس بودم. برای دیدن دوستانم هم به ایران می آمدم. اما الان مدت طولانی است که ایران هستم. فکر می کنم ۶- ۷ ماه است که ایران ماندم. چون دو تا سریال بازی کردم و باید در ایران می ماندم.

 باز هم به شما سریال پیشنهاد شود، بازی می کنید؟

– بله چرا که نه. اگر باز هم پیشنهاد فیلم سینمایی و سریال داشته باشم حتما بازی می کنم. چون از بازیگری خیلی خوشم آمد و زبان فارسی من هم خیلی خوب شده است. تازه بازیگری برای من تجربه جدیدی است که دوستش دارم. من حدود ۱۵ تا ۲۰ سال است که فوتبال بازی کردم، اما با بازیگری در فیلم و سریال تجربه جدید پیدا کردم. از خدا هم خواستم که در این سریال هایی که بازی کردم، برایم خوب باشد و دوست داشته باشند. چون واقعیت را بخواهم بگویم من اصلا با سینما و تلویزیون ایران آشنایی نداشتم و هیچ فیلم و سریالی را ندیده بودم. در ایران هم که بودم، تلویزیون تماشا نکرده بودم. اما از خدا می خواستم که با سامان مقدم کار کنم. چون شما خودتان بهتر می دانید که سامان مقدم یکی از بهترین کارگردان هاست.

برای این سریال هم خوشحالم که بازی کردم. چون آقای آب پرور هم کارگردان خوبی است. همیشه دوست داشتم که کارهای خوبی بازی کنم.

 معمولا مردم ایران خیلی خوب بازیگران را می شناسند. از آنجایی که به هر حال فوتبال تماشاگران خاص خودش را دارد، از زمانی که دو سریال بازی کردید، چقدر شما را می شناسند؟

– بالاخره مردم من را به خاطر فوتبالیست بودنم می شناسند. ولی من خودم خیلی تعجب کردم که من را به خاطر بازی در سریال «دیوار به دیوار» بیشتر می شناسند. مثلا من دو هفته پیش شمال بودم، مردم من را از سریال می شناختند که برای من خیلی جالب بود. این سریال هم که تازه شروع شده و هنوز خیلی ها سریال را ندیدند که من ببینم مردم باز هم من را از سریال می شناسند. مثلا به من می گفتند که به خاطر پرسپولیس دوستت داریم، اما سریال تو رو هم دیدیم و دوستت داریم. این خیلی برای من جالب است و دوست دارم.

 برخورد دوستان و همکارانتان در دو سریالی که بازی کردید، با شما چطور بود؟ به شما در کار کمک می کردند؟

– من همیشه از خدا می خواستم که با آدم های بزرگ سینمای ایران بازی کنم. در سریال «دیوار به دیوار» همه بازیگرهای خوب ایران هستند. مثلا گوهر خیر اندیش، فرهاد آییش، علی شادمان بازیگران خوب و بزرگی هستند. مخصوصا علی شادمان که در آینده بازیگر بزرگی می شود. چون خیلی بازیگر خوبی است.

این ور هم در سریال «لژیونر» آقای شریفی نیا، پور شیرازی هم بازیگران بزرگی هستند. می دانید همه به من کمک می کردند در کار و خیلی خوب بودند. بالاخره من تجربه بازیگری نداشتم و همه این را می دانستند و خیلی خوب با من تمرین می کردند. مثلا وقتی من جلوی دوربین می رفتم، اصلا استرس نداشتم و خیلی راحت بودم و بازی می کردم. از آقای آب پرور هم خودتان بپرسید. فکر کنم از من راضی بودند.

 گفتید که با سریال های تلویزیونی آشنایی ندارید و هیچ سریالی را ندیده بودید. سریال خودتان را چطور؟ فرصت می کنید تماشا کنید؟

– بله حتما و دوست دارم ببینم. سریال که تازه شروع شده و من هنوز خیلی بازی نکردم. اما راضی هستم و سریال را دوست دارم. چون وقتی یک بازیگر بازی خودش را از تلویزیون می بیند، یک چیز دیگر است. به خاطر همین من نمی گویم از خودم راضی هستم یا نه. چون من به یک چشم دیگر سریال را نگاه می کنم. مردم باید بگویند بازی من خوب است یا نه. از خدا می خواهم که مردم هم دوست داشته باشند.

 حالا که تجربه بازی در دو سریال را دارید، علاقه مند به دیدن سریال های ایرانی هم شدید؟

– بله من الان سریال «شهرزاد» را تماشا می کنم. فکر می کنم همه در ایران این سریال را تماشا می کنند. البته من قسمت های قبلش را ندیدم.

منظورتان فصل اول سریال است؟

– بله من این قسمت ها را تماشا می کنم. چون برای فصل اول که شما گفتید من ایران نبودم. چون دوستانم گفتند این را که تمام کردی، باید سریال «عاشقانه» را تماشا کنی. چون به من گفتند اگر بخواهی بیشتر در این کار باشی و بازیگر شوی و یاد بگیری، باید سریال زیاد تماشا کنی تا یاد بگیری و با سریال های ایرانی و بازیگرانش آشنا شوی.

 حالا که اینقدر جدی این حرفه را دنبال می کنید، تصمیم دارید که دوره های بازیگری را بگذرانید و حرفه ای این کار را دنبال کنید؟

– بله حتما می خواهم که کلاس بروم و آموزش بازیگری ببینم.

لژیونری که همه را سر کار می گذارد! 

 گویا شما پیش از اینکه به ایران بیایید، تجربه کار مدلینگ داشتید؟ در ایران هم به شما پیشنهادی در این زمینه شده است؟

– بله من خارج از ایران این کار را می کردم. اما در ایران این کار را نکردم. چون احترام هر کشوری را باید نگه داشت. تازه در ایران این کار خیلی مرسوم نیست. برای همین من خودم دنباتل این کار در ایران نمی روم و همان بازیگری را کار می کنم.

 فوتبالیست بودن سخته و یا بازیگری؟

– بازیگرها و بازیکنان هر کدامشان از سختی شغل خودشان می‌گویند، اما به نظر من هر دو کار سخت است. سر سریال «لژیونر» که بودم، سر فیلمبرداری به آقای شریفی نیا می‌گفتم شما زمانی یک موقعیت گل داشته باشید و از دست برود، دوباره تکرار ندارد. اما در بازیگری جمله اشتباه بگویید، دوباره تکرار می شود. البته در یک لحظه خندیدن، گریه کردن، ناراحت بودن و … در بازیگری سخت است.

 بعد از سریال «لژیونر» پیشنهاد بازی در سینما و تلویزیون داشته اید؟

– نه هنوز فیلمنامه پیشنهاد نشده که بخوانم. ولی راجع به آن صحبت می کنیم. فکر می کنم این سریال پخش شود، مردم و دوستان و کارگردان ها ببینند، به من بیشتر پیشنهاد شود که بازی کنم. اما با بچه ها در تماس هستیم.

 منظورتان این است که درباره کارها صحبت شده، اما قرارداد نبستید؟

– بله همین طور است که گفتید.

 معمولا سریال های تلویزیونی در شبکه های ماهواره ای هم پخش می شود. خانواده شما هم توانسته اند سریال های شما را ببینند؟ اصلا با بازیگر شدن شما مشکلی ندارند؟

– خانواده خوشحال هستند و دوست دارند که من در ایران بازی هم می کنم. وقتی که گفتم می‌خواهم به ایران برگردم و بازیگری کنم، هیچ کدام از آنها باور نکردند و خیلی تعجب کردند. می توانند اینترنتی ببینند، اما هنوز لینکش را نفرستادم که بازی من را در دو تا سریالی که بازی کردم، تماشا کنند. برایشان سخت است که سریال را به زبان فارسی ببینند. چون مثل من که فارسی بلد نیستند و متوجه نمی شوند.

 فکر می کنم زندگی در ایران را خیلی دوست دارید و توانسته اید دوستان بسیاری پیدا کنید؟

– بله من ایران را دوست دارم و دوستان خوبی هم دارم که برای دیدنشان به ایران می آیم و با آنها در ارتباط هستم. در بازیگری هم دوستان خوبی پیدا کردم. همه بازیگرهایی که با انها در این دو سریال بازی کردم، به من لطف داشتند و کمک می کردند. کارگردان ها هم خیلی خوب با من کار می کردند. خیلی خوشحالم که بازیگر هستم و دوست دارم باز هم در سریال و سینما کار کنم. برای همین هم دارم سریال ها را تماشا می کنم که بیشتر یاد بگیرم و بهتر بازی کنم و مردم هم دوست داشته باشند.

 و در پایان …

– مرسی که با من صحبت کردید و از خدا می خواهم که مردم سریال من را دوست داشته باشند و باز هم بتوانم در تلویزیون بازی کنم و با بازیگرهای بزرگ کار کنم


منبع: برترینها

مشاهیری که می‌خواهند انسان را به سیارات دیگر بفرستند

استون هاوکینگ می‌گوید، به ماه بازگردیم، پایگاهی در آنجا بسازیم و سپس مقدمات سفر به مریخ را فراهم کنیم. مشهورترین اخترفیزیکدان و کیهان‌شناس جهان در جدیدترین اظهارنظرش، ایده‌اش برای سفر به مریخ و سیارات دیگر را رساتر و واضح‌تر از همیشه ابراز کرده است.

پرفسور هاوکینگ که در فستیوال استارموس تروندهایم، نروژ، سخنرانی می‌کرد، گفته بود، باید تا سال ۲۰۲۰ فرودی دیگری را در ماه انجام دهیم و تا ۳۰ سال آینده پایگاهی در ماه بسازیم؛ پروژه‌هایی که می‌تواند ما را برای فرستادن انسان به مریخ در سال ۲۰۲۵ آماده کند. هاوکینگ گفت: “فضاهای مورد نیاز (روی زمین) در حال اتمام‌اند، تنها مکان‌هایی که می‌توانیم برویم، سیارات دیگر هستند. اکنون زمان اکتشاف دیگر منظومه‌های خورشیدی است. استقرار حیات (در سیارات دیگر) شاید تنها راه نجات ما باشد. متقاعد شده‌ام که انسان باید زمین را ترک کند.”

به این ترتیب، این دانشمند مشهور هم به لیست بلندبالایی از متفکران، میلیاردرها، دولتمردان اضافه شد که می‌خواهند انسان را به فضا بفرستند. در ادامه ۸ مورد از مشاهیری را می‌خوانید که برنامه‌هایی برای فرستادن انسان به مریخ و سیارات دیگر دارند.

از هاوکینگ تا کریس جنر: مشاهیری که می‌خواهند انسان را به مریخ و سیارات دیگر بفرستند

باراک اوباما

کجا: مریخ (اما قطعا ماه نه)

زمان: حدود سال ۲۰۳۰

اوباما اندکی پیش از این پایان دور دوم ریاست جمهوری خود، در سرمقاله‌ای که برای CNN نوشت، نظرات خود در مورد طرح فرستادن انسان به مریخ ناسا و همچنین طرح‌های فضایی رئیس‌جمهورهای پیشین بیان کرد. اوباما می‌گوید، چنین طرحی دشوار است و برای انجام آن نیاز به همکاری بین دولت و بخش خصوصی است.

اوباما در سرمقاله خود نوشت: “ما همچون گذشته، همچنان با شگفتی به ستارگان نگاه می‌کنیم. اما به جای اینکه مشتاقانه منتظر بازگشت کاشفان شجاع خود باشیم، می‌دانیم که به دلیل اشتباهی که کرده‌ایم؛ آن‌ها نه‌تنها برای دیدن فضا، بلکه برای ماندن به آنجا می‌روند تا زندگی ما روی زمین را بهتر کنند.”

اوباما در سرمقاله خود اشاره‌ای به کنار گذاشتن برنامه دوران جورج دبلیو بوش، رئیس‌جمهور پیشین برای بازگشت به ماه نکرد. برنامه‌ای که شاید می‌توانست، رؤیا برخی از مشتاقان فضا را تا پیش از سال ۲۰۳۰ هم محقق کند.


از هاوکینگ تا کریس جنر: مشاهیری که می‌خواهند انسان را به مریخ و سیارات دیگر بفرستند

دونالد ترامپ

کجا: مریخ

زمان: خیلی زودتر از اوباما!

زمانی که دونالد ترامپ رئیس‌جمهور ایالات‌متحده آمریکا شد، تصمیم اوباما برای رفتن به مریخ تا قبل از سال ۲۰۴۰ را خیلی آهسته دانست. بنابراین او در ماه مارس لایحه‌ای را به تصویب رساند که به‌موجب آن بودجه‌ای تقریبا ۲۰ میلیارد دلاری را در اختیار ناسا قرار می‌دهد. ترامپ یک ماه بعد در تماس تصویری که با ایستگاه فضایی بین‌المللی داشت، از پگی ویتسون، فرمانده ایستگاه فضایی بین‌المللی و همکارانش پرسید: “چه کسی آماده رفتن به مریخ است؟”

ویتسون هم در جواب گفت، تا دهه ۲۰۳۰ آماده رفتن است. سپس ترامپ خطاب به ویتسون گفت: “می‌خواهید، چنین کاری را در طول اولین دوره و یا در بدترین حالت در دومین دوره (ریاست‌جمهوری‌ام) انجام دهید؟ بنابراین باید کمی (به این برنامه) سرعت دهم.”

پگی ویتسون اواخر ماه گذشته موفق شد، رکورد طولانی‌ترین زمان اقامت در فضا را به نام خود ثبت کند. این رکورد پیش از این به جف ویلیامز آمریکایی تعلق داشت که ۵۳۴ روز اقامت در فضا را به نام خود ثبت کرده بود. بله دونالد ترامپ هم می‌خواهد همچون چشم اندازه جان اف کندی برای فرود انسان روی ماه تا پیش از پایان دهه ۱۹۶۰، مرزهای فضا را کنار بزند.


از هاوکینگ تا کریس جنر: مشاهیری که می‌خواهند انسان را به مریخ و سیارات دیگر بفرستند

ریچارد برانسون

کجا: مریخ

زمان: “شاید تا ۱۰ سال آخر زندگی‌ام صبر کنم، اگر زنم اجازه داد، ممکن است بروم!”

برانسون هنوز بیشتر به دلیل شرکت‌های مشهور هواپیمایی خود مشهور است تا صاحب یک شرکت فضایی خصوصی، با این حال مجموعه شرکت‌های وریجین او، تقریبا به هر چیزی وارد شده‌اند، از کسب‌وکارهای اینترنتی تا راه‌اندازی کانال‌های تلویزیونی و تولید لوازم‌آرایشی.

او می‌خواهد، اولین شرکت دارای خطوط فضایی تجاری را تأسیس کند. برانسون در سال ۲۰۱۲ به نیویورک پست گفت، چنین ایده‌ای ممکن است برای استقبال از سفر به مریخ هم مناسب باشد. او گفت: “واضح است که دانشمندان در صدر فهرست هستند. اما شما نیاز به فیزیکدانان، کمدین ها، آدم‌های خنده‌دار، زیبا و زشت دارید، هارمونی بزرگی که روی زمین است، در مریخ هم باید باشد.”

البته او از گفتن جزئیات بیشتر خودداری کرد. در همین رویداد، بازیگر مشهور سوزان ساراندون هم به برانسون گفت که می‌خواهد به فضا برود و یک کافه راه بی اندازد.


از هاوکینگ تا کریس جنر: مشاهیری که می‌خواهند انسان را به مریخ و سیارات دیگر بفرستند

جف بزوس

کجا: ماه

زمان: اکنون سفارش دهید تا اواسط دهه ۲۰۲۰ تحویل بگیرید!

بزوس بیشتر به دلیل تأسیس شرکت خرده‌فروشی آمازون و همچنین تصاحب واشنگتن‌پست مشهور است. اکنون به نظر می‌رسد، او ایده‌های جالبی برای ساخت سرویس تحویل کالای فضایی روی ماه دارد. بزوس ماه مارس به واشنگتن‌پست گفت: “اکنون زمانی برای آمریکا است تا به ماه بازگردد، این البته این بار برای ماندن در آنجا.”

به نظر می‌رسد، بزوس، طرحی برای راه‌اندازی سرویس تحویل کالا- محموله‌ای برای ساکنان آینده ماه- در یکی از دهانه‌های نزدیک به قطب جنوب این قمر زمین در سر دارد. بزوس به مقامات آژانس فضایی ناسا گفت: “من هیجان‌زده‌ام و آماده‌ام تا پولم را در کنار ناسا سرمایه‌گذاری کنم تا چنین اتفاقی بیفتد.”

او همچنین از ناسا خواست، مشوق بخش‌های خصوصی باشد تا کمکی برای به واقعیت تبدیل کردن طرح تحویل کالای ماه او باشد.


از هاوکینگ تا کریس جنر: مشاهیری که می‌خواهند انسان را به مریخ و سیارات دیگر بفرستند

کریس جنر

کجا: منظومه شمسی

زمان: اِه

تب فضای جنر احتمالا از حوالی سال ۲۰۱۲ شروع شده باشد. نشریه هاف ‌پست (که در آن روزها به آن هافینگتن پست می‌گفتند) چند ماه پیش از اینکه برانسون سیاره سرخ را پر از انسان تصور کند، از تعداد زیادی از مشاهیر خواست، نظر خود را در مورد سفر به مریخ بگویند. نظر لوسی لاولس منفی بود، اما کریس جنر، مادر کاردشیان، گفت: “کاملا موافق است، منظومه شمسی ماجراجویی و بخش بزرگی برای خانواده او و فرصتی برای سهیم شدن شادی زندگی در سیارات دیگر است.”

البته کاملا روشن نیست که آیا او سؤال را فهمیده و یا اینکه مریخ، سیاره مرده‌ای بسیار هیجان‌انگیز است!


از هاوکینگ تا کریس جنر: مشاهیری که می‌خواهند انسان را به مریخ و سیارات دیگر بفرستند

ایلان ماسک

کجا: یک شهر مستقل در مریخ

زمان: زمانی بین حالا تا ۱۰۰ سال آینده

شاید منصفانه نباشد که نام ایلان ماسک را در این فهرست ذکر کنیم، چرا که او تاحد زیادی به دلیل اشتیاقش به فضا و شرکت اسپیس ایکس مشهور است. اما بعد از برانسون و جنر، این فهرست به شدت نیاز به مصالح جذاب داشت، ایلان ماسک اخیرا برنامه دقیق خود برای استعمار مریخ را منتشر کرده است.

طرح ماسک در واقع بر اساس صحبت‌های سال گذشته او است. سپتامبر سال گذشته بود که او اهدافش را در شصت و هفتمین کنفرانس بین‌المللی فضانوردی گوادالاخارا، مکزیک تشریح کرد. اکنون ماسک جزئیات طرح بزرگ استعمار مریخ را به صورت آنلاین منتشر کرده است.

ایلان ماسک می‌گوید، شرکت اسپیس ایکس را در سال ۲۰۰۲، مشخصا برای کمک به تبدیل انسان به “گونه‌ای چند سیاره‌ای” تأسیس کرده است. هدف این شرکت فضایی خصوصی، ساخت کلان‌شهری در مریخ با استفاده از ناوگانی از فضاپیماها و موشک‌ها به نام سیستم حمل ‌و نقل بین سیاره‌ای (ITS) است.

در خلال این طرح یک میلیون نفر در زمانی در قرن حاضر در چهار مرحله مهم به مریخ فرستاده می‌شوند؛ مراحلی که به ترتیب عبارت‌اند از: دیده‌بانی از زمین کره مریخ، ساخت و ایجاد کارخانه تولید سوخت، ارسال چند پیشگام و در نهایت ارسال گروهی انسان.

در این مقاله ۱۵ صفحه‌ای، ماسک دلیل اینکه چرا مریخ انتخاب اول اوست را توضیح می‌دهد. او استدلال می‌کند که مریخ با توجه به نزدیکی به زمین و همچنین شباهتش به سیاره ما، بهترین گزینه است. او همچنین پیشنهادهایی برای کاهش هزینه فعلی با نرخ ۵ میلیون درصد که برای هر فرد، ۱۰ میلیارد دلار محاسبه شده به رقم مقرون به صرفه ۲۰۰ هزار دلار داده است. ماسک تخمین می‌زند، با استفاده از روش‌های متداول، هزینه سفر هر فرد به مریخ ۱۰ میلیارد دلار خواهد بود، او می‌خواهد این رقم را تا ۲۰۰ هزار دلار کاهش دهد. ماسک می‌گوید، می‌خواهد در نهایت، هزینه هر سفر مریخ را به ۱۰۰ هزار دلار کاهش دهد. میزان قابل‌توجهی از این هزینه‌ها به خاطر استفاده از قطعات قابل‌استفاده مجدد، کاهش خواهد یافت.

ایلان ماسک در مقاله خود در مورد نحوه کارکرد سیستم حمل و نقل بین سیاره‌ای، زمان‌بندی احتمالی و همچنین برنامه آینده (پس از استقرار در مریخ) توضیحاتی داده است. با وجودی که ماسک در مورد زمان‌بندی سفر به مریخ محتاط است، او شرح داده است که اگر همه چیز طبق برنامه پیش برود، احتمالا اولین پرواز به سوی سیاره سرخ در سال ۲۰۳۳ انجام خواهد شد. پس از این، بعد از ۵ تا ۱۰ دهه آینده، مجموعه‌ای از مأموریت‌هایی که از تجهیزات قابل استفاده مجدد بهره می‌برند، یک میلیون نفر را به مریخ خواهند رساند.


از هاوکینگ تا کریس جنر: مشاهیری که می‌خواهند انسان را به مریخ و سیارات دیگر بفرستند

مارک زاکربرگ

کجا: آلفا قنطورس

زمان: ۲۰ سال پس از پرتاب به فضا، البته متأسفانه جایی برای انسان نداریم!

در طرح بین ستاره‌ای مؤسس مشهور فیسبوک، هیچ انسانی دخیل نیست. به دلیل اینکه فهرست مشتاقان مریخ بلندبالا بود، نام او را در فهرست خود ذکر کردیم، تا نشان دهیم که افراد مشهور فقط علاقه‌مند به جستجوی گستره وسیع‌تری از سنگ‌ها و سیاره‌های دیگر نیستند. بلکه زاکربرگ علاقه‌مند به اکتشاف منظومه ستاره‌ای کاملا متفاوتی، آلفا قنطورس است که ۴ سال نوری با ما فاصله دارد، یعنی رسیدن به آن‌ها به سال‌ها زمان نیاز دارد.

او با استیون هاوکینگ و میلیاردر مشهور روسی یوری میلنر در طرح ۱۰۰ میلیون دلاری استارشات همکاری می‌کند.

پروژه استارشات، پیشنهادی شامل استفاده از یک “نانو فضاپیما” به نام StarChip است که می‌تواند بین دو انگشت جا گیرد و به یک بادبان متصل می‌شود. آرایه‌ای از لیزرها در زمین که به‌ طور مستقیم از یک لیزر قدرتمند ۱۰۰ گیگاواتی در این بادبان استفاده می‌کنند، شتاب آن را به ۲۰ درصد سرعت نور در عرض چند دقیقه خواهند رساند.

فضاپیماهای معمول نیازمند ۳۰ هزار سال زمان هستند تا مسافت ۴٫۳۷ سال نوری (۲۵ تریلیون مایل) به ستاره دوتایی آلفا قنطورس را طی کنند؛ ولی این نانو فضاپیما می‌تواند این سفر را در عرض ۲۰ سال به اتمام برساند و داده‌ها و تصاویری را به زمین ارسال نماید.

برای سرعت بخشیدن از تراشه‌های لیزری در این فضا استفاده‌شده که سرعت فضاپیما را به ۱۳۴ هزار مایل در ساعت، هزار برابر سریع‌تر فضاپیماهای معمولی می‌رساند.  اما حتی در بهترین حالت ممکن و حتی اگر این کاوشگر امروز پرتاب شود (که نمی‌شود) اولین تصاویر ارسالی از آلفا قنطورس تا پیش از نیمه قرن بیست و یکم به زمین مخابره نخواهد شد. بنابراین بازگردیم به مریخ!


از هاوکینگ تا کریس جنر: مشاهیری که می‌خواهند انسان را به مریخ و سیارات دیگر بفرستند

بیل گیتس

کجا: زمین، بیل گیتس وقتی برای رؤیاهای فضایی شما ندارد!

به نظر می‌رسد، در بین مشاهیر جهان، بنیان‌گذار مایکروسافت و خیر مشهور علاقه‌ای به سیاره‌ای دیگر، جز زمینی که روی آن پا می‌گذارد، ندارد. سال گذشته بود که مجری شبکه تلویزیونی فاکس نیوز تلاش کرد تا گیتس را در مورد طرح استعمار مریخ ایلان ماسک هیجان‌زده کند.

گیتس گفت: “من علاقه زیادی به کل طرح مریخ ندارم.”

مجری دوباره تلاش کرد: اگر سفر مریخ به شما پیشنهاد شود، می‌روید؟

گیتس گفت: “نه، مریخ خیلی دور است و هیچ شیفتگی نسبت به آن ندارم.”

اما چرا نام او در این لیست ذکر شده؟ فقط برای اینکه بگوییم، این سفر برای او اهمیتی ندارد؟خیر. رؤیاهای گیتس همه در زمین جمع شده‌اند، او صدها میلیون دلار برای طرح‌ها و تکنولوژی‌های نجات‌بخش زمین، از انرژی تا کشاورزی سرمایه‌گذاری کرده است. ماه ژانویه بود که یکی از نویسندگان وب‌سایت The Conversationپس از تماشای یک سریال تلویزیونی نوشت، تمامی این تکنولوژی‌ها برای استعمار یک سیاره مناسب‌اند. این نویسنده با ذکر فعالیت‌های گیتس در زمینه تکنولوژی‌های مربوط به انرژی، به این نتیجه رسید که باید”بیل گیتس را به مریخ بفرستیم.”


منبع: برترینها