گفت و گو با «بهناز شفیعی»، قهرمان موتور «ریس» زنان ایران

هوا گرم است؛ دما باید ٣۵ یا ٣۶ درجه باشد؛ حالا کمتر یا بیشتر. آفتاب امان نمی‌دهد تا رفت‌وآمد زیادی در کوچه خلوت منتهی به پیچ‌های ریزودرشت منطقه، صورت بگیرد. صدای موتورش ذهن آرام و تقریبا خواب‌رفته اهالی را بیدار می‌کند. چشمانی که پیش از این در پی یافتن سایه‌ای برای گریز از آفتاب بودند، حالا به سمت موتور خوشرنگی می‌چرخد که صدایش برای خیلی‌ها جذاب است. بهناز شفیعی با هیبت یک موتورسوار حرفه‌ای در میانه‌های کوچه می‌ایستد؛ کلاه ایمنی بر سر و لباس‌های چرم یکدست مشکی‌اش برتن. باورش سخت است که در این دما، کسی در این پوشش احساس راحتی کند، ولی عشق به موتورسواری کاری کرده که او نه گرمای هوا را متوجه شود و نه دلهره مسیر را. می‌گوید از سال ١٣٨٣ موتورسواری را شروع کرده و هرروز که می‌گذرد، با این رشته ورزشی اخت بیشتری پیدا می‌کند.

می‌جنگم؛ هم برای خودم هم برای زنان موتورسوار 

مثل بسیاری از دختران ایرانی که «محدودیتی برای زن‌ها» قائل نیستند، کارهایش را جسورانه پیش می‌برد؛ وزن موتورش سنگین‌تر از چیزی است که بشود به‌راحتی تکانش داد یا کنترلش کرد، ولی دیگر آن‌قدر با موتورش یکی شده که با هم «ندار» شده‌اند! موتورسواری را از زنان روستایی آموخته؛ همان زمان که برای خواستگاری برای یکی از اقوام به دهی در اطراف زنجان و قیدار رفته بودند. «روز ١٣ بدر ١٣٨٣ دعوت شدیم که برویم بیرون و تفریح. آنجا دیدیم که یک خانم سوار بر موتور شد و حرکت کرد. ده کوچکی بود و اصلا رانندگی یک زن چیز عجیبی برایشان نبود. به نظر می‌رسید همگی موتورسواری را یاد گرفته‌اند.

من از بچگی عاشق موتورسواری بودم و گریه می‌کردم که سوارم کنند. آن خانم که سوار بر موتور شد، متعجب ماندم و به خودم گفتم چقدر خوب! موتورسوار زن هم داریم! ذوق‌زده و کنجکاو شدم تا من هم یاد بگیرم. همان روز من را با دنده و کلاچ موتور آشنا کردند. دیگر سوار شدم، رفتم و خوردم زمین، رفتم و خوردم زمین تا اینکه بالاخره یاد گرفتم». از همان سال تا به حال دیگر از موتور جدا نشده؛ از رانندگی در خیابان با موتورهای خیابانی گرفته تا پریدن با موتورهای کراس و سرعتی‌رفتن با موتورهای ریس (مسابقه‌ای). می‌گوید زنان ایرانی با جنگندگی به چیزهایی که می‌خواهند می‌رسند، فقط کافی است حمایت شوند و کسی آنها را باور کند.

به اندازه کافی برای مردمی که می‌دیدند یک دختر مشغول موتورسواری در خیابان است، موضوع عجیب و پیچیده بوده، ولی حالا زمان زیادی از آن روزها می‌گذرد و بهناز تبدیل به موتورسواری حرفه‌ای شده؛ حالا تلاش می‌کند توانایی‌هایش را در تورنمنت‌های خارجی بیازماید و پرچم ایران را در کشورهای دیگر بالا ببرد؛ خودش را یکی از سفیران ایران می‌داند و می‌گوید هرجا که می‌روم سعی می‌کنم چهره اشتباهی از ایران را که به دنیا مخابره شده اصلاح و چهره واقعی ایرانیان را به مردم بقیه کشورها نشان دهم. مثل هر ورزشکار زن ایرانی محدودیت‌های ریزودرشتی داشته و دارد، ولی حرفش از ابتدا تا انتها یکی است: «من کسی نیستم که تسلیم شوم. می‌جنگم؛ مثل خیلی دیگر از دختران ایرانی که برای خواسته‌های درستشان می‌جنگند».

 گفت و گو با «بهناز شفیعی»، قهرمان موتور «ریس» زنان ایران
این روزها خودش را مهیا می‌کند تا برای رقابت‌های «ریس» دوبی آماده شود؛ تورنمنتی که قرار است دی ماه برود و در آن شرکت کند، ولی سازوکار تمرین‌کردنش شباهتی به بقیه زنان موتورسوار دنیا که وضعیت تمرینی لوکسی دارند، ندارد. روزهای تابستان و زمانی که درهای پیست برای تمرین به رویش بسته می‌شود، خودش را به تونل ابتدای جاده چالوس می‌رساند و آنجا تمرین می‌کند؛ آن‌هم تازه ساعت ١٢ شب! ورود به پیست آزادی و تمرین‌کردن در این پیست هم که تقریبا برایش آرزوی محال شده، چون صدور مجوز برای زنان برای ورود به این پیست کار ساده‌ای نیست… . بهناز شفیعی با وجود مخالفان زیادی که داشته، حالا سرشناس‌ترین موتورسوار زن ایران است و در تنها مسابقه برگزارشده تا اینجا، عنوان قهرمانی رقابت‌های ریس ایران در بخش زنان را به دست آورده است. بااین‌حال کاری که به آن افتخار می‌کند، تشویق بقیه زن‌هایی است که به موتورسواری علاقه دارند. مهم‌ترین کاری هم که برای تحقق این موضوع کرده، برگزاری کلاس رایگان برای ١١۴ دختر ایرانی علاقه‌مند به موتورسواری بوده؛ به آنها کار با دنده و کلاچ موتورهای معمولی را آموخته و حالا نزدیک به ٢٠ نفر از آنها به‌عنوان موتورسوار نیمه‌حرفه‌ای مشغول به فعالیت هستند.

این موضوع را دیگر خیلی‌ها می‌دانند که از بچگی «عشق موتور» بوده‌اید، ولی شاید هنوز هم برای خیلی‌ها عجیب است که چه حسی یک دختر نوجوان را وامی‌دارد که بخواهد حرفه موتورسواری را دنبال کند؟
حس لجاجت شاید؛ نمی‌توانستم قبول کنم کسی می‌تواند کاری را انجام دهد و من نتوانم. می‌دیدم خیلی‌ها سوار بر موتور هستند. من هم می‌خواستم خودم موتورسواری کنم. پس تلاش کردم و راندن موتورهای مختلف را امتحان کردم. ابتدا خیابانی سوار بودم؛ موتور «ریس» را دوست داشتم، ولی خیلی‌ها از من می‌پرسیدند شما از این موتور پرشی‌ها هم می‌توانید سوار شوید؟ این سؤالشان به من بر می‌خورد؛ به خودم می‌گفتم منی که موتورسوار هستم چرا باید موتورهای کراس را تجربه نکنم و نرانم؟ چرا نباید سوار شوم؟ پیگیری کردم و بالاخره موتور کراس را هم یاد گرفتم تا به قول معروف کم نیاورم! اتفاقا همان موضوع باعث شد که من وارد رشته موتور کراس هم بشوم.

گفت و گو با «بهناز شفیعی»، قهرمان موتور «ریس» زنان ایران 

بسیاری از دختران نوجوان و جوان ایرانی وقتی می‌خواهند ورزش متفاوتی انجام دهند، معمولا جذب رشته‌های رزمی می‌شوند، آن‌وقت شما رفتید سراغ موتورسواری…

اتفاقا من هم رشته‌های رزمی را کار کرده‌ام. از هفت‌سالگی تجربه فعالیت در این رشته‌ها را داشتم؛ ولی چون درس می‌خواندم، فقط تابستان‌ها ورزش می‌کردم. کیوکوشین، تکواندو، نینجوتسو… رشته‌های رزمی بودند که تجربه کردم. به‌جز اینها، سراغ پارکور هم رفتم؛ این رشته ورزشی خاص بود، دوست داشتم یاد بگیرم، رفتم و آموختم. فیتنس هم که دیگر لازمه کار ورزشی است که انجام می‌دهم.

موتورسواری را به‌عنوان یک خیابانی‌سوار و کسی که با موتورهای روزمره رانندگی می‌کند، شروع کردید. واکنش مردمی که می‌دیدند یک دختر سوار بر موتور است، چطور بود؟

واکنش‌ها که همیشه متفاوت بوده و هست؛ خانم‌هایی که می‌بینند موتورسواری می‌کنم واکنش بدی ندارند. خیلی‌ها اتفاقا خوششان می‌آید و به من حتی بعضا می‌گویند: «آفرین، روی آقایان را کم کردی!». در بین آقایان هم بسیاری هستند که واکنش‌های خوب و مثبت به موتورسواری‌ من دارند و یک‌سری از آقایان هم تلاش می‌کنند به من بفهمانند که اصلا من را ندیده‌اند و اصلا من برایشان مهم نیستم! واکنش‌ها متفاوت است؛ ولی واکنش‌های خوب و مثبت در کل بیشتر است. راستش اولین چیزی که من را به موتورسواری کشاند، عشق و علاقه‌ام به این ورزش بود؛ بعد که در جریان این مسیر قرار گرفتم، دیدم چقدر برای خانم‌های دیگر هم جذاب است؛ خیلی از خانم‌ها از من می‌پرسیدند موتورسواری را کجا آموزش می‌دهند؟ یا اینکه شما از کجا یاد گرفتید موتورسواری کنید؟ چطوری می‌شود گواهی‌نامه گرفت؟

برایشان جوابی هم پیدا کردید؟

 این پرسش‌ها، علامت سؤال‌های زیادی را در ذهنم به وجود آورد که چطور می‌شود جوابی پیدا کرد. به فدراسیون راه پیدا کردم و متوجه شدم موتورسواری زنان در ایران رشته چندان رسمی‌ای نیست. سال‌های ٩٢ و ٩٣ پیگیری‌های زیادی داشتم و بعد هم که متوجه شدم موتورسواری برای زنان در پیست آزادی کلا ممنوع است. البته آن اتفاقات باعث نشد تسلیم شوم؛ کاملا جدی بودم و به خودم قول داده بودم راه ورود زنان ایران را به دنیای موتورسواری باز کنم.

 می‌جنگم؛ هم برای خودم هم برای زنان موتورسوار

به صورت کلی، بهناز شفیعی، چه زمانی بهناز شفیعی شد؟

سال ١٣٩۴؛ همان سال چند خبرگزاری مهم دنیا از جمله ای‌پی از من چند گزارش مختلف تهیه کردند؛ دلیلش هم این بود که من به‌عنوان اولین خانم موتورسوار، توانسته بودم جواز ورود به پیست ورزشگاه آزادی را به دست بیاورم. آنجا کنار آقایان، در سه روز، دوره حرفه‌ای را گذراندم. بعد از این موضوع بود که حضورم در موتورسواری سروصدای زیادی به پا کرد و به‌عنوان یک سدشکن در بخش زنان معرفی شدم. آن ‌موقع تبدیل شدم به کسی که برخلاف جهت باد حرکت می‌کند و به موفقیت‌هایی در عرصه ورزش زنان رسیده که کسی به آن دسترسی نداشته است.

گفتید نمی‌خواستید تسلیم شوید و هدفتان این بود که راه ورود زنان به دنیای موتورسواری را باز کنید. موفق به انجام آن شدید؟

ببینید، همیشه می‌خواستم اگر مدرسه‌ای در ایران برای آموزش موتورسواری به زنان نیست، خودم اولین مدرسه موتورسواری برای زنان را افتتاح کنم. دوست داشتم به خانم‌ها، موتورسواری را آموزش دهم. می‌دانم در بین زنان ایرانی آنهایی که به موتورسواری علاقه دارند، خیلی زیاد هستند. از طرفی به دنبال شکستن سد ورود زنان به پیست آزادی هم بودم که در نهایت با پیگیری‌های زیادی که انجام دادم، به این خواسته‌ رسیدم. سد بعدی که باید می‌شکستم، برگزارنشدن مسابقات موتورسواری برای زنان بود؛ این داستان را هم با پیگیری‌های متعدد بالاخره به سرانجام رساندیم و سال ٩۵ مجوز برگزاری این مسابقات از سوی وزارت ورزش صادر شد. البته در این میان تبلیغات و رسانه‌ها هم نقش پررنگی داشتند. کمک آنها می‌توانست به برداشتن موانع سرعت بیشتری دهد. می‌خواستم صدایم را از طریق رسانه‌ها به گوش مسئولان برسانم که در ایران زنان زیادی هستند که می‌خواهند موتورسواری کنند و این کار را به صورت حرفه‌ای انجام دهند. بالاخره همه این موارد دست به دست هم داد تا موتورسواری برای زنان رسمی شد. من با سمتی که خودم داشتم، اولین مسابقات موتور‌ریس را هم برگزار کردم. من اولین قهرمان زن موتور‌ریس ایران شدم. در این مسیر، تلاش زیادی کردم تا سدهایی را که پیش پای زنان می‌گذارند، بردارم.

خب با این اوصاف، الان باید وضع ورزش موتورسواری زنان در ایران خیلی بهتر شده باشد.

در دو سال گذشته، موج و تحول عظیمی در این رشته برای زنان به وجود آورده‌ام. تا قبل از من، در کراس، خانم‌هایی بودند که موتورسواری می‌کردند؛ ولی فعالیت‌ آنها عادی بود و تغییر و تحولی رخ نمی‌داد. بعد از اینکه فعالیتم شروع شد و رسانه‌ها هم پوشش دادند، همه به تکاپو افتادند و موتورسواری زنان دچار تحول شد. فعالیت‌هایی که می‌کردم، سروصدای زیادی به راه انداخت. قبلا موتورسواران زن خیلی اندک بودند؛ ولی الان تقریبا بیش از صد زن موتورسوار داریم. خیلی‌ها هستند که به من می‌گفتند موتورسواری شما را دیدیم یا اینکه مصاحبه‌های شما را خواندیم و انگیزه پیدا کردیم که موتورسواری کنیم. من برایشان الهام‌بخش بوده‌ام؛ همان‌طور که آن خانم جرقه را در ذهن من زد تا موتورسواری کنم، من هم الان در ذهن خیلی‌ها جرقه زده‌ام که می‌توانند موتورسواری کنند. وقتی این واکنش‌ها یا پیام‌ها را می‌بینم، برایم خیلی لذت‌بخش است. حتی این موضوع میان آقایان هم وجود داشته است؛ همین اواخر آقایی پیام داده و گفته بود من برایش منبع الهام شده‌ام چون بعد از ٣٧ سال بدون اینکه تجربه زیادی در موتورسواری داشته باشد، رفته و گواهی‌نامه‌اش را گرفته است.

بااین‌حال قبول دارید که هنوز هم بعد از این اتفاقات و البته برگزاری رقابت‌های نیمه‌حرفه‌ای برای زنان موتورسوار، بسیاری از خانواده‌ها و قشرهای مختلف جامعه، هنوز نمی‌توانند بپذیرند که دخترها موتورسواری کنند؟

می‌توانم این موضوع را درک کنم، چون خودم هم درگیرش هستم؛ خانواده من خانواده‌ای نیستند که بخواهند با موتورسواری من ساده کنار بیایند؛ برای آنها موتورسواری من امری عجیب بود. باید با این موارد می‌جنگیدم. نمی‌خواستم در مسیرم تسلیم شوم. آرزوهای من چیز دیگری بود. از طرفی نباید ممنوعیت‌هایی را که زنان در ایران دارند هم فراموش کنیم. هنوز موتورسواری زنان مورد قبول نیست و از طرفی با مسابقه‌دادن هم مشکل بسیار زیادی دارند. آرزویم موتورسواری حرفه‌ای بود و باید برایش می‌جنگیدم؛ همان‌طور که جنگیدم. این موضوعات برای بقیه افراد در جاهایی که خارج از ایران می‌رفتم جالب بود، چون هر انسانی این ویژگی‌های جنگ‌جوبودن را ندارد. من ١٣ سال برای جایگاهی که هستم زحمت کشیدم. با مخالفت‌های زیادی روبه‌رو شدم، کلی سد را پشت‌سر گذاشتم و مطمئن هستم که این خصلت جنگندگی را دختران ایرانی در درونشان خیلی خوب دارند. امیدوارم هرکسی آزادانه هر کاری را که دوست دارد بتواند انجام دهد؛ طبیعتا از راه مثبت و سالمش. راهی که الان من می‌روم موتورسواری است؛ راه منفی‌ای نیست، ولی دیدگاه عده‌ای چنان نسبت به این موضوع منفی است که به نظرشان این کار برای زنان «آبروریزی» است.

طبیعتا برای شما که به صورت حرفه‌ای موتورسواری را انجام می‌دهید، چالش‌ها بیشتر هم بوده است. در این میان مخالفت‌هایی بوده که بیشتر آزارتان دهد؟

کلی از طرف قهرمان‌های موتورسواری تخریب روحی شدم؛ آقایان و تعدادی از همین خانم‌ها که قبلا در رشته کراس فعالیت می‌کردند. آنها با توانایی من در پیشرفت مشکل داشتند. برایشان سخت بود که موفقیت‌های من در طول دو یا سه سال را ببینند. این موضوع برایشان خوشایند نبود و مخالفت‌های زیادی می‌کردند، سمپاشی می‌کردند که این سمپاشی‌شان هنوز هم ادامه دارد. برای مسابقه همین جمعه گذشته (٢٧ مرداد)، به من گفتند برای شرکت در این مسابقه باید حتما کارت هیئت داشته باشید؛ به‌نوعی بهانه آوردند تا سنگ جلو پایم بگذارند چون می‌دانستند می‌توانم مقام بیاورم. جالب اینکه نه هیئت تهران و نه هیئت موتورسواری البرز، حاضر به ثبت‌نام من نشدند. بااین‌حال تلاش کردم از طریق شهرستان دیگری بروم عضو هیئتشان بشوم تا در این مسابقات شرکت کنم.

گفتید که سمپاشی‌شان هنوز هم ادامه دارد. می‌توانید بگویید چطوری؟

به من می‌گویند موتورسوار نیستم؛ بلد نیستم. به من می‌گویند این خانم ملکه تبلیغات است و فقط دارد خودش را تبلیغ می‌کند و عکس در صفحه شخصی‌اش زیاد می‌گذارد و از این قبیل صحبت‌ها.

گفت و گو با «بهناز شفیعی»، قهرمان موتور «ریس» زنان ایران 

و خب واکنش فدراسیون چیست؟ کلا از موتورسواری زنان استقبال می‌کنند؟

رئیس فدراسیون، آقای صیدانلو، از ما حمایت می‌کنند؛ نظر ایشان نسبت به موتورسواری زنان مثبت است. خانم صادقی‌پناه، مسئول فرهنگی فدراسیون، هم خیلی به ما کمک می‌کند؛ از روز اولی که به فدراسیون رفتم، ایشان حامی من بودند تا همین الان. ایشان واقعا برای رشته ما زحمت زیادی کشیده‌اند. باید البته تشکری هم کنم از سرکار خانم جوانمردی، نایب‌رئیس سابق بانوان که صددرصد پشت من ایستاد و باعث شد برای ورود به پیست آزادی سدشکنی کنم.

یکی از اتفاقاتی که اخیرا رخ داد، سفرتان به آمریکا برای شرکت در دوره‌های مختلف موتورسواری بود؛ سفری که شما را دوباره در رسانه‌های مختلف سر زبان‌ها انداخت.

در سفرم به آمریکا دنبال گرفتن مدارک موتورسواری بودم؛ آنجا هم مدارک مربوط به موتور کراس را گرفتم و هم موتور ریس را. همیشه می‌خواستم از این مدارک و دوره‌های خارجی‌ای که شرکت می‌کنم کسب تجربه کنم تا برگردم و این تجربیات را در اختیار دیگر زنان ایرانی بگذارم که به موتورسواری علاقه‌مند هستند.

همان‌جا بود که مورد توجه شبکه مطرح «نشنال ژئوگرافی» قرار گرفتید و ساخت مستند از شما شروع شد.

شبکه نشنال ژئوگرافی می‌خواست به ایران بیاید و مستند من را بسازد، ولی قبل از آن هم شبکه‌های تلویزیونی زیادی به ایران آمده بودند؛ BBC، CNN، شبکه نروژ تی‌وی، ‌ای‌پی آمریکا، AFP فرانسه و ZDF آلمان همگی به ایران آمدند و گزارش تهیه کردند. خب در سفرم به آمریکا دیگر چون شرایط و مسیر برای این شبکه مهیا بود آمدند و گزارششان را تهیه کردند.

بهناز شفیعی چه چیزی دارد که این‌قدر برای رسانه‌های مختلف خبرساز است؟

موضوع این است که من در موقعیتی بودم که سختی‌های زیادی برای رسیدن به هدف خودم که هدف بسیاری از زنان ایرانی است متحمل شدم. برای آنها هم جالب است که این دختر ایرانی تسلیم نشده و چیزی مانع از تحقق آرزوهایش برای موتورسواری نشده است. مشکلات من زیاد است، ولی هیچ‌کدام از این موانع نتوانسته جلوی پیشرفتم را بگیرد. این شبکه‌ها و رسانه‌های مختلف به این خاطر سراغم نمی‌آیند که مثلا من موتورسوار درجه‌یکی باشم، نه، موضوع ربطی به خوب و بدبودنم ندارد؛ من آدمی هستم که برای خواسته‌های خودم و زنان موتورسوار ایرانی جنگیده‌ام.

حضورتان در آمریکا مصادف شده بود با روزهایی که ترامپ، نام ایران را هم در فهرست کشورهایی قرار داده بود که شهروندانش برای ورود به آن کشور منع شده بودند؛ اما شما در پیست و زمان برگزاری آن دوره با پرچم ایران حضور پیدا کردید و آن عکس، بازتاب بسیار زیادی داشت.

ساده است؛ می‌خواهم به‌صورت رسمی افکار بدی که در دنیا درباره ایران وجود دارد از بین برود. من الان تقریبا وجهه بین‌المللی پیدا کرده‌ام و هر کاری انجام دهم تبلیغ خوبی برای ایران و زنان ایرانی است. حالا اگر بتوانم دوباره اعزام شوم، خبرش همه‌جای دنیا می‌پیچد و دیدگاهی بد و منفی که بی‌خودی علیه ایران شکل گرفته از بین می‌رود. آمریکا که رفته بودم به موتورسواران آنجا می‌گفتم یک روز به ایران بیایید و موتورسواری ما را ببینید؛ به من می‌گفتند اگر به ایران بیاییم، ما را می‌کشند! این تفکرات غلطی است که در ذهن خیلی‌ها شکل گرفته. می‌توانیم این فکار را تغییر دهیم. می‌توانیم کاری کنیم که جلوه واقعی ایران در دنیا نشان داده شود. لازمه این کارها اعزام زنان ایران به رقابت‌های خارجی است. آنجا پرچم ایران را بالا نگه داشتم تا به آنها بفهمانم تصوراتشان از ایران و زنان ایرانی اشتباه محض است. به آنها فهماندم که مردم ما فهیم و صلح‌طلب هستند.

گفت و گو با «بهناز شفیعی»، قهرمان موتور «ریس» زنان ایران 

بعد از بازگشتتان از آمریکا، دوباره سراغ آموزش موتورسواری به زنان رفته‌اید؟

از زمانی که برگشته‌ام دیگر شاگردی نداشته‌ام، ولی آخرین‌بار در همان مسابقه‌ای که برگزار کردم، شاگرد خودم دوم شد. قبلا همان ١١۴ زن به موتورسواری علاقه‌مند بودند که به آنها آموزش دادم؛ آبان سال گذشته که رایگان برگزار کردم. همین موتورسواری مبتدی را به آنها آموزش دادم که بتوانند موتور را برانند. الان از آن تعداد، ١۵ یا ١۶ نفر عضو فعال رشته موتورسواری هستند؛ موتور خریده‌اند، لباس مخصوص دارند و مشغول تمرین هستند.

اینکه منبع الهامی برای زنان دیگر شده‌اید چه حسی دارید؟

لذت‌بخش است و خوشحال می‌شوم. خستگی از تنم بیرون می‌رود. خوشحالم از اینکه می‌بینم سختی‌هایی که کشیده‌ام به ثمر نشسته است.

اگر بهناز شفیعی در مقطع کنونی یک درخواست، فقط یک درخواست داشته باشد چیست؟

راستش نواقص در ورزش زنان آن‌قدر زیاد است که نمی‌شود همه‌چیز را در یک مورد خلاصه کرد، بااین‌حال اگر قرار باشد در مقطع فعلی فقط یک درخواست داشته باشم این است که لطف کنند و پیست آزادی را دوباره برای تمرینات ما باز کنند. من فقط یک بار مجوز حضور در پیست آزادی را گرفتم و بعد از آن دیگر نتوانستم در این پیست تمرین کنم. آن یک بار هم فقط من رفتم و هیچ خانم دیگری در پیست تمرین نکرد. خواسته دیگرم اعزام تیم ملی زنان موتورسواری به مسابقات خارجی است. می‌دانیم که بیشتر اعزام‌ها به‌دلیل کمبود بودجه انجام نمی‌شود. حتی خودم به مسئولان پیشنهاد داده‌ام هزینه‌ها را خودم می‌پردازم؛ مثل مسابقاتی که رفتم و در آمریکا با هزینه شخصی انجام دادم. به آنها گفته‌ام برای مسابقات دوبی خودم هزینه‌اش را می‌پردازم و شما فقط از طریق شورای برون‌مرزی من را اعزام کنید. می‌خواهم نماینده رسمی ایران در مسابقات بین‌المللی باشم.

شما حرفه‌ای‌ترین زن موتورسوار «ریس» ایران هستید، ولی بدون گواهی‌نامه. این موضوع برایتان سخت نیست؟

نمی‌دانم نظر مسئولان چیست که به زنان گواهی‌نامه موتورسواری نمی‌دهند؛ الان شاید بگویند به‌دلیل نوع پوشش موتورسواران است، ولی لباس و پوشش من کاملا پوشیده است. این لباس به‌گونه‌ای است که وقتی موتورسواری می‌کنم اصلا مشخص نمی‌شود که پسر هستم یا دختر. واقعا دغدغه‌ام گرفتن گواهی‌نامه است. من هیچ کار منفی و بدی انجام نمی‌دهم؛ نه می‌خواهم با موتورم حرکات نمایشی انجام دهم و نه اینکه کار خاصی انجام دهم، ولی دلم می‌خواهد دور دنیا را با موتور بچرخم و در مسابقات مختلف خارجی شرکت کنم، ولی به‌خاطر اینکه در کشور خودم یک برگ گواهی‌نامه برای من صادر نمی‌شود شاید تا آخر عمرم به این خواسته نرسم.

به‌عنوان یک ورزشکار مطرح ایرانی، فکر می‌کنید به‌طورکلی، وضعیت ورزش زنان در ایران چطور است؟

چندان مساعد نیست؛ ورزشکاران بسیار خوبی داریم ولی امکاناتی که نیاز این وزشکاران زن را برطرف کند در اختیارشان قرار نمی‌گیرد؛ حمایتی هم که از ورزشکاران زن ایرانی می‌شود حمایت چندان قاطعی نیست. همان‌طورکه گفتم بخش اعظم اعزام‌نشدن زنان به رقابت‌های جهانی مربوط به کمبود بودجه است؛ وقتی هم بودجه کم باشد، اولین بخشی را که محدود می‌کنند قسمت زنان است. طبیعی است وقتی این داستان محدودیت اعمال می‌شود پیشرفت چندانی هم صورت نگیرد.

بخشی از این بودجه را می‌شود از طریق اسپانسر تأمین کرد، ولی مشکل اینجاست که اسپانسر هم می‌خواهد دیده شود. منظورم این است که تا زمانی که تلویزیون و رسانه‌ها ورزش زنان را آن‌طور‌که باید پوشش ندهند، طبیعی است اسپانسر هم پا پیش نگذارد. شما چطور؟ با نبودن اسپانسر مشکل دارید؟

موضوعی را که مطرح کردید قبول دارم، ولی گاهی کم‌کاری هم پیش می‌آید؛ من به شخصه در رسانه‌های مختلف و معتبر بین‌المللی مورد توجه بوده‌ام. بارها به فدراسیون و رئیس هیئت‌ها پیشنهاد داده‌ام که از این فرصت استفاده کنیم و برای جذب اسپانسر گام برداریم. فکر نمی‌کنم ملی‌پوشان مرد ما در این رشته این‌قدر رسانه‌ای شده باشند؛ من به‌شخصه یکی از رسانه‌ای‌ترین ورزشکاران ایرانی هستم. این امتیازی است که در اختیار مسئولان است ولی از آن استفاده نمی‌شود. همیشه می‌خواستم در این زمینه به بخش زنان و در رأس آن به بخش موتورسواری کمک کنم، ولی خب اقدامی انجام نمی‌شود.

اهل ورزش‌های تیمی هم هستید؟

اهل ورزش گروهی نیستم. دوست دارم تیم تشکیل دهم، ولی قبل از اینکه بخواهم دنبال هم‌تیمی با کیفیت فنی بالا باشم، اخلاقش برایم اهمیت دارد. دوست دارم با ورزشکارانی که کار می‌کنم، حالا مثلا در یک تیم، با آنها یکسان شوم؛ دوست دارم از لحاظ معرفتی و اخلاقی شماره یک باشند.

شده است که برای دیدن یک مسابقه مثلا فوتبال بخواهید به ورزشگاه بروید؟

نه، کلا به فوتبال علاقه‌ای ندارم و وسوسه نشده‌ام به ورزشگاه بروم و مسابقه‌ای را ببینم.

حتما می‌دانید که این روزها یکی از دغدغه‌های اصلی زنان ایرانی، ورود به ورزشگاه‌ها و دیدن مسابقات است. به نظر شما شدنی است؟

من علاقه‌ای به این ورزش‌ها ندارم، ولی اگر علاقه داشتم مطمئنا یک روز یک جوری خودم را به ورزشگاه می‌رساندم و بازی را از نزدیک می‌دیدم؛ می‌توانستم تیپ پسرانه بزنم و خودم را به ورزشگاه برسانم. بااین‌حال موضوع ورود زنان به ورزشگاه هم یکی از خواسته‌های مهم است که باید محترم شمرده شود. این موضوع خودش یک کار فرهنگی است که می‌تواند به رشد فرهنگ ورزشگاه‌ها کمک کند.


منبع: برترینها

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (۵۲۵)

برترین ها – امیررضا شاهین نیا:
سلامی دوباره خدمت همه شما عزیزان و همراهان مجله اینترنتی برترین ها. مثل
همیشه با گزیده ای از فعالیت چهره ها در شبکه های اجتماعی در روزهای
گذشته
در خدمتتان هستیم. ممنون از اینکه امروز هم همراه ما هستید.

شب باشکوه حمید فرخ نژاد در جشن ازدواج ده زوج مبتلا به بیماری ام اس. جشنی که یک درس امیدواریِ بزرگ بود برای همه ما. سهراب چه زیبا گفت که “تا شقایق هست زندگی باید کرد”.
چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (525) 

سلفی جالب کامبیز دیرباز و دخترکش نیاز خانم با عینک آفتابی هایشان.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (525) 

خاکی ترین بارانِ دنیا در اکران خصوصی فیلم “گذر موقت” ساخته افشین هاشمی بازیگر و کارگردان جوان سینما و تئاتر.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (525) 

امیر جان اگر قصدت ادای احترام به سلایق مختلف بود که آن را سوژه نمیکردی! این عکس نافی یکی از ترانه هاش شاد و فولک آذری است. آنجا که میگوید “بو داغدان آشماق اؤلمار، نارنجی باشماق اؤلماز”. بیا ببین نئجه اؤلار.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (525) 

گویا سوسن عزیزی با یکی از شاهزادان قجری نقش بسته بر روی دیوار های کاخ گلستان، ارتباط برقرار کرده است.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (525) 

حمایت تمام قد سحر قریشی از حمید صفت که به اتهام قتل عمد در بازداشت به سر میبرد. کم مانده به صراحت بگویند “آفرین که زدی یه نفرو کشتی!”. لطفا در بت سازی های خود همه جوانب را در نظر بگیرید.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (525) 

بهرام رادان این سلفی را گذاشته و گفته که در ترافیک آن را گرفته است.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (525) 
در حالی تصویر نقش بسته بر عینکش چیز دیگری میگوید. بهرام جان، خالی نبندی کمتر لایک میکنند؟!
چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (525) 

 سرکار خانم گلستانی، یک نفر دیگر به عمد یا غیر عمد زده یک نفر دیگر را به قتل رسانده، شما چرا عصبانیتت را سر هوادار بیچاره خالی میکنی؟! در ضمن تکنولوژی بستن کامنت ها هنوز به محله شما نرسیده است؟!

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (525) 

چیز خنده داری هست، بگید ما هم بخندیم. (اسمایلی استادای تو مخِ عقده ای)

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (525) 

مرسی امید جان، مرسی از این احساس پاک و یک طرفه ات.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (525) 

خوش بگذرد علی جان، فقط مراقب باشید سایر رفتار های خالق “سفر های استانی” روی شما تاثیر نگذارد.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (525) 

بهنوش بختیاری و همراز اکبری بازیگر کوچولو و شیرین زبان سریال عاشقانه، در پشت صحنه کار جدیدشان.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (525) 

جشن تولد سورپرایز طور شیرین بینا در سر تمرین “فیزیکال تئاتر”. در کنار خواهرش نگین صدق گویا و مربی اش. گویا فیزیکال تئاتر ورزش جدید قشر روشنفکر جامعه است، ورزشی که در آن به جای تمرین در سالن ورزشی، روی صحنه تئاتر ورزش میکنند.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (525) 

منوچهر هادی یک سریال دیگر را شروع کرده است. مجموعه ای به نام “پاهای بیقرار”. بساز که دور، دور شماست.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (525) 

دیروز اولین جشن تولد استاد داود رشیدی در غیاب ایشان بود و غم رفتنشان بار دیگر تازگی پیدا کرد. بانو احترام السادات برومند و لیلی رشیدی شمع های تولد استاد را فوت کردند. روحش شاد و یادش گرامی باد.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (525) 

این عکس فتوشاپ نیست و حامد حدادی واقعاً انقدر گنده است. البته کوچولو بودن سروش رفیعی هم در عجیب شدن این عکس بی تاثیر نبوده است.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (525) 

الیکا عبدالرزاقی هم وارد سی و هشتمین بهار زندگی اش شده. تبریک بی پایان به این بازیگر خوب و توانا.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (525) 

سلفی برزو ارجمند، استاد جمشید مشایخی و برادر محمدرضا حسینیان در استودیوی یک برنامه تلویزیونی.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (525) 

عکس جدید و سه نفره روناک یونسی، در سواحل سرسبز کانادا. نی نیِ در راه، به سلامت باشد.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (525) 

داستان زندگی آرزو افشار بازیگر خوب کشورمان را اکثرمان میدانیم. زمانی که بنا به هر دلیلی، در نوزادی رها شد و سرنوشت اش به دور از پدر و مادر واقعی اش رقم خورد و البته بعد ها خودش ناجی کودکی دیگر مانند خودش شد. آرزو هر سال، در سالروز پیدا شدن اش به حرم حضرت عبدالعظیم (ع) می رود، دقیقاً همان جایی که آنجا رها شده بود.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (525) 

سلفی خانوادگی و زیبای آرش نوذری، بازیگر توانای طنز.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (525) 

یکتا ناصر، سحر صباغ سرشت، گوهر خیراندیش و شایسته ایرانی در جدیدترین اکران خصوصی فیلم “فصل نرگس”.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (525) 

ضیافت ساده و با صفای نرگس آبیار که میهمان مادر دو شهید گرانقدر بود. خداوند به این مادر عزیز در کنار تمامی مادر ها طول عمر باعزت بدهد. 

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (525) 

وقتی اس ام اس واریز حقوق می آید.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (525) 

 واقعا؟! ما خیال میکردیم حالت عادی صورتتان است.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (525) 

فاطیما بهارمست در جوار دریای خزر. همین. واقعاً شرح بیشتری بر این عکس نمیتوان نوشت.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (525) 

عکس روی گاردریل نداشتیم که به لطف حمید لولایی آن هم جور شد. در ادامه پیش بینی وضع هوای حمید خان، شما را به خواندن یکی از خبر های امروز خبرگزاری ایرنا در ادامه مطلب دعوت میکنم.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (525) 
 چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (525)

آرزوی صبر داریم برای این اسب عزیز. 

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (525) 

سلفی امیریل ارجمند در مقبل یک کلیسای خوف در میلان ایتالیا.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (525) 

بهنوش جان لطفا در اینگونه پست ها، مخاطب هدف را به صورت دقیق مشخص کنید.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (525) 

علی جان توضیحی که نمیدهی، حداقل مدل نشستن ات در عکس ها را تغییر بده!

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (525) 

 راستش خودمان هم خیلی علاقه نداریم که هر روز عکسی از این عزیز بگذاریم، ولی خب هر روز کاری میکند که مجبور بشویم!

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (525) 

عکس خودتان روی والپیپر گوشی کم نبود، حالا آن را روی کاور موبایل هم چاپ میکنید؟! کِی وقت کردید انقدر خودشیفته شوید؟!

 چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (525)

محتوای پست شبنم از نگاهی دیگر: خواهرم پزشک است.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (525)

 سلفی آینه ای عباس غزالی با گریزی به یکی از غزل های حضرت مولانا.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (525) 

 طراح این طرح، ابتدا قصد داشته چهره ژان رنو در فیلم “حرفه ای” را خلق کند، ولی چون نتیجه رضایتبخش نبوده، با آن دل اشکان خطیبی را شاد کرده است. مطلب امروز هم به پایان رسید. تا فردا، یا حق.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (525) 

مثل همیشه منتظر نکات پیشنهادی و انتقاداتتان هستیم. چه از طریق گذاشتن نظرات زیر همین مطلب چه از طریق ایمیل info@bartarinha.ir. برای ارتباط با نویسنده مطالب هم می‌توانید با حساب کاربری amirrezashahinnia در اینستاگرام ارتباط برقرار کنید.

با سپاس از همراهی تان.


منبع: برترینها

گفت و گو با «حمید صفت» درباره‌ی قتل ناپدری‌اش

روزنامه هفت صبح: رپر معروف دیروز صبح با دستبند و لباس زندان در دادسرای جنایی حاضر شد تا درباره ماجرای قتل پدرخوانده اش توضیح دهد. او در دادسرا گفت که قصدش تنها ترساندن مقتول بود. او می گوید من به عمد مقتول را کتک نزدم و تنها یک ضربه با گلدان به صورتش زدم و از ضربه های دیگری که به گیجگاه مقتول وارد شده است خبر ندارم. این خواننده معروف رپ قرار بود در یک کار نمایشی با نام «لامبورگینی» بازی کند که کنسل شد.

همین سه هفته پیش بود که آمده بود کنار اشکان خطیبی نشسته بود در مصاحبه مطبوعاتی تئاتر لامبورگینی. هر چند دست آخر با دخالت ارشاد فرصت حضور در این نمایش را از دست داد. پیش از این هم در شبکه های اجتماعی کارهایش را دیده بودیم. رپ هایی می خواند که در آن درباره زلف یار و بی وفایی و لعنت به این زندگی حرفی نبود. سعی کرده بود مفاهیم دیگری را وارد ترانه رپ کند. حتی مفاهیم ارزشی و انقلابی را. با آن ریش بلند و موهای کوتاه و هیکل تنومند.

می شد پیش بینی کرد که به زودی وارد جرگه خوانندگان رسمی شود. می شد پیش بینی کرد که با صدای خوبش و سبک دینامیک ترانه هایش طرفداران فراوانی را جذب کند. اما سرنوشت شکل دیگری عمل کرد. حالا او یک متهم به قتل است که در لحظه ای از خشم و جنون کنترل خود را از دست داد و با یک گلدان کریستال به شوهر مادرش ضربه ای وارد کرد. حالا به هر بهانه ای که باشد. حتی در دفاع از مادر. او کاری را کرد که نمی توان توجیهی برای آن یافت. خواننده خوش آتیه موسیقی رپ حالا به دنیای تاریکی ها قدم گذاشته است. می گوید قصد کشتن نداشته است. گفت و گوی ما با او را در حین بازپرسی دیروز بخوانید.

 گفت و گو با حمید صفت بعد از ماجرای قتل

۲۴ مردادماه ماموران کلانتری۱۴۵ ونک در جریان یک فقره درگیری خانوادگی در خیابان شیخ بهایی قرار گرفتند. آن ها با حضور در محل مضروب ۶۶ ساله با هویت هوشنگ را به بیمارستان فیروزگر منتقل کردند. روز شنبه بود که با اعلام مرگ مشکوک هوشنگ، ماجرای مرگ مشکوک به قاضی سجادی منافی آذر اعلام شد و پرونده ای در این زمینه در شعبه سوم دادسرای جنایی تشکیل شد.

هوشنگ لحظه مرگ عامل فوت خود را پسرش معرفی کرد. پسر او که خواننده معروفی بود به زودی در کلانتری ۱۴۵ در حالی که قصد داشت پیگیری کارهای ناپدری اش باشد دستگیر شد. این خواننده معروف اگرچه در ابتدا منکر هرگونه شرکت داشتن در قتل ناپدری اش بود ۴ ساعت بعد از زمان دستگیری در اداره آگاهی به قتل اعتراف کرد و گفت: به خانه رفته بودم که دیدم هوشنگ در حال کتک زدن مادرم است و یک لحظه از خود بیخود شدم و ضرباتی به او زدم اما فکر نمی کنم که عامل قتل او من باشم. به این ترتیب متهم بازداشت تا این که دیروز صبح در شعبه سوم دادسرای جنایی حضور یافت و به سوالات بازپرس پرونده پاسخ داد.

چند سال داری؟

۲۴ ساله هستم.

شغلت چیست؟

خواننده هستم و تازگی ها داشت کارم می گرفت که درگیر این حادثه شدم. قرار بود بازیگر شوم. قرار بود تئاتر بازی کنم. قرارهای زیادی در زندگی ام داشتم که بی قرار شدند.

با مقتول چه نسبتی داشتی؟

همسر مادرم بود. هوشنگ کلا مرد خشن و تندخویی بود. حتی در آلمان هم مادرم را کتک می زد که با این حال مادرم به ما چیزی از ماجرا نمی گرفت اما خب از عکس هایی که مادرم در سفر می گرفت همه چیز قابل تشخیص بود و برای مثال معلوم بود که پای چشم مادرم کبود شده است. حتی یک بار پسر خودش را که ایران آمده بود با چاقو تهدید کرد.

آن موقع صبح همیشه خانه بود؟

بله. او کاری در ایران نداشت و من چند بار به او گفته بودم که این تندخویی هایت از همین بی کارت است. به او می گفتم بیرون برو. کاری در یک بنگاه بگیر و مشاور املاک شود اما توجهی نمی کرد و فقط در همان آلمان یک مغازه عتیقه فروشی داشت. این آخری ها هم در آلمان بود و یک ماهی می شد که به ایران آمده بود. هوشنگ بیماری های زیادی هم داشت و امکان دارد به دلیل همان بیماری ها فوت شده باشد. او هپاتیت سی داشت. یک سوم کلیه اش نابود شده بود.

در خانه ناپدری ات زندگی می کردی؟

خیر من فقط وسایلم را آنجا نگه می داشتم. آن روز هم برادرم از آلمان زنگ زد و گفت که برو خانه حاج خانم کتک خورده است. مثل اینکه شب واقعه هوشنگ مادرم را کتک زده بود. قبل از آن نیز مادرم با من تماس گرفته و گفته بود که بیا و زری خانم را ببر فرودگاه می خواهد برود آلمان. زری خانم و خانم دیگری از یکی دو روز پیش در خانه ما مهمان بودند. من هم ماشین نداشتم و گفتم من ماشین ندارم خودت ببر.

او هم چیزی نگفت و خودش این کار را انجام داد. من با تماس برادرم تصمیم گرفتم دوباره به او زنگ بزنم و گفتم که می خواهم بیایم لباس هایم را ببرم که او گفت تا قبل از رسیدن مربی آوازم بیا و ببر. من نیز سریع راه افتادم تا بروم آنجا. یکدفعه همین که در را باز کردم دیدم هوشنگ در حال کتک زدن مادرم است.

گفت و گو با حمید صفت بعد از ماجرای قتل

همان جا قتل رخ داد؟

نه. قتلی در کار نبود. من وارد شدم و در حالی که هوشنگ دست از کتک کاری کشیده بود و یک گوشه مبلی دو نفره نشسته بود گفتم: «حاج آقا مگر به شما نگفته بودم که دیگر حاج خانم را کتک نزنید؟» گفت زدم که زدم خوب کردم. همین شد که من نیز عصبانی شدم یک گلدان کریستالی روی اپن بود آن را برداشتم و یک ضربه با آن به صورتش زدم در حالی که او می خواست بلند شود به گوشه مبل و کمد خورد اما یادم نیم آید که دیگر ضربه ای زده باشم و احتمال دارد ضرباتی که به سرش وارد شده است به دلیل این بوده است که به کمد یا مبل خورده است که در حال بلند شدن طبیعی بود به جایی بخورد اما من به سرش ضربه وارد نکردم و من خودم فکر می کنم که او به دلیل سکته قلبی فوت شده باشد چرا که قلبش نیز مریض بود.

بعد از آن چه شد؟

همسایه ها از سر و صدای ما جمع شده بودند و هوشنگ که بلند شد مادرم آمد و میان من و او قرار گرفت. او می خواست دوباره حاج خانم را کتک بزند که من مانعش شدم و با یک دست دماغ و دهنش را گرفتم تا جایی را نبیند.

بعد از آن به سراغ آشپزخانه رفت تا چاقویی بردارد که باز هم فقط منعش کردم من دیگر حتی به او مشت هم نزدم و شاید در این میان با دستم به صورت سیلی طوری او را زده باشم.

با او دشمنی داشتی؟

خیر. رابطه مان عالی بود. مادرم در حق او خیلی کارهای خیر کرده بود و همیشه وقتی می دیدم او با مادرم بدرفتاری می کند به او می گفتم که یاد روزهای سختی ات هم باش که مادرم از تو مثل یک پرستار دلسوز نگهداری می کرد. در مورد رابطه من و هوشنگ نیز همین را بگویم که من به او مانند یک پدر نگاه می کردم. او را باشگاه می بردم. با هم ورزش می کردیم. آخر او مریضی های زیادی داشت حتما باید تحت مراقبت قرار می گرفت.

اوضاع مالی اش چطور بود و کمی هم از پدر خودت بگو؟

پدر خودم که اصلا ندیدمش و نمی دانم الان کجا هست. او یک کارمند صدا و سیما بود و بعد از طلاق از مادرم از او هیچ خبری ندارم. هوشنگ نیز وضع مالی خوبی  نداشت و مدتی بود که به قول خودش کاسبی اش در آلمان نیز خوابیده بود.

واقعا رابطه ات با هوشنگ خوب بود؟

بله. روز قبل از این واقعه من به خانه آمدم و هوشنگ در حمام بود. دیدم که گوشی اش شکسته و خراب شده است. همان جا گوشی اش را برداشتم و به پاساژ پایتخت رفتم و گوشی را برایش تعویض کردم. باور کنید با هم خیلی خوب بودیم. من با این که در مضیقه مالی بودم یک گوشی سامسونگ اندرویدی نو برایش خریدم. خیلی با هم خوب بودیم. در دعوا نیز  اگر او خودش به سمت من هجوم نمی آورد درگیری تا این حد شدت نمی گرفت.

بعد از این که درگیری تان تمام شد چه کردی؟

مادرم را از آن جا برداشتم و با هم رفتیم. بعدا از همسایه ها شنیدم که تا دو ساعت درخانه بودند و هم از او مراقبت کردند و هم این که به او آب و غذا دادند اما از آن جایی که حالش بد بود با اورژانس تماس گرفتند و اورژانس نیز دیر به صحنه رسید و او را به بیمارستان فیروزگر برد.

 
پسر مقتول نیز دو روز پیش به ایران آمد و در حالی که از واقعیت موضوع خبر نداشت با یکی از دوستان پدرم صحبت کرد و او نیز که خودش را سرهنگ معرفی می کرد به پسر مقتول گفته بود اینها برای این که بتوانند به ارث و میراث برسند دست به این کار زده اند. این تهمت ها دروغ است و من خودم تا لحظه آخر پیگیر کارهای مقتول بودم و حتی کارهای دفن و کفنش را نیز خودم پیگیری کردم.

شغل مادرت چه بود؟

او دیپلم الهیات داشت و سخنور بود. مادرم خیلی آبرو داشت و اگر هوشنگ این قدر آبروریزی نمی کرد هیچ وقت کار ما به این جا نمی رسید. هوشنگ همیشه درگیر بود و با همه دعوا می کرد. یک بار پسر مقتول از فنلاند آمده بود و او را ترسانده بود.

حرف آخر؟

بنویسید که فقط می خواستم او را بترسانم که دیگر مادرم را کتک نزند.


منبع: برترینها

«لئون تروتسکی»؛ مغز متفکر ارتش سرخ در شوروی

وب سایت تاریخ یک: در ۲۰ اوت ۱۹۴۰ خبر مرگ لئون تروتسکی – از بنیان گذاران شوروی و مغز متفکر ارتش سرخ- در رسانه‌های دنیا منتشر شد. سالها بود که اختلافات شدید او با استالین -رهبر وقت شوروی- برای خودش و اطرافیان او دردسرساز شده بود.

ترورتشکی ۶۰ ساله در بعد از ظهر ۲۰ اوت ۱۹۴۰ بعد از غذا دادن به خرگوش‌های خانگی محبوبش ، در اتاق کار توسط یکی از نزدیک‌ترین همراهانش – که بعدها مشخص شد از سوی استالین مامور به قتل تروتسکی شده است – کشته شد.

75  سال پس از مرگ تروتسکی؛ او چرا و چگونه کشته شد؟

تروتسکی از همان ابتدای فعالیت سیاسی ، دشمنان زیادی داشت. دولت تزاری روسیه او را به خاطر عقاید مارکسیستی‌اش، دوبار به سیبری تبعید نمود. نام اصلی او لئو داویدویچ برونشتاین (Lev Davidovich Bronshtein) بود اما هنگامی که برای فرار به لندن ، از پاسپورت جعلی بریتانیایی تحت عنوان لئون تروتسکی استفاده کرد، بدین نام مشهور شد. او در انگلستان با ولادیمیر لنین دیدار کرد و مرید و پیرو او شد.

در جریان انقلاب روسیه (سال ۱۹۱۷)، تروتسکی کودتایی را در سن پترزبورگ طراحی کرد که به سقوط دولت موقت و روی کار آمدن کمونیست‌ها منجر شد. همچنین او با تشکیل ارتش سرخ – که متشکل از نیروهای وفادار به آرمان‌های مارکسیسم بود – به تاسیس نظام شوروی کمک شایانی نمود.

75  سال پس از مرگ تروتسکی؛ او چرا و چگونه کشته شد؟

ارتش سرخ؛ یادگار تروتسکی

بسیاری از سیاستمداران حزب کمونیست، تروتسکی را جانشین حتمی لنین می دانستند اما با مرگ رهبر نخست شوروی در ۱۹۲۴ ، ورق به سود استالین برگشت. استالین از اهالی گرجستان، عضو مهم حزب کمونیست و صاحب نظریات برجسته در حوزه‌ی سوسیالیسم سیاسی بود. اختلافات استالین و تروتسکی کاملاً مشهود بود. لئون تروتسکی به صدور انقلاب به خارج از مرزهای شوروی اعتقاد داشت اما استالین بر این باور بود که باید کمونیسم را در داخل شوروی تقویت کرد.

استالین در اواسط دهه ۱۹۲۰ شروع به تصفیه بزرگ در میان سران حزب کمونیست نمود. تروتسکی هدف نخست او بود. لئون تروتسکی ابتدا از حزب کمونیست اخراج شد ، سپس به قزاقستان تبعید و در ۱۹۲۹ از کشور بیرون رانده شد. تروتسکی پس از ۴ سال اقامت در ترکیه ، مدتی به فرانسه و نروژ رفت و سرانجام در سال ۱۹۳۶ درخواست پناهندگی او از سوی دولت مکزیک پذیرفته شد.

تروتسکی به محض ورود به مکزیکو سیتی، فعالیت سیاسی خود را علیه سرمایه‌داری و حکومت خودکامه‌ی استالین آغاز شد. در مقابل نیز دادگاه عالی شوروی ، تروتسکی را به اتهام خیانت به کشور به مرگ محکوم کرد.

سوءقصد نخست

در ۲۴ مه ۱۹۴۰ یک گروه بیست نفره از افراد مسلح به خانه‌ی تروتسکی در مکزیکو سیتی حمله کردند. محافظت از خانه‌ی تروتسکی را گروهی از جوانان کمونیست حامی او بر عهده داشتند. مهاجمین که نتوانسته بودند تروتسکی را به قتل برسانند، به سرعت عقب نشینی کردند. گارد نگهبان تروتسکی بر این باور بودند که حمله‌ی بعدی با بمباران منطقه همراه خواهد بود؛ به همین جهت، پنجره‌ها را با آجر پوشاندند و چندین برج مراقبت در اطراف خانه مستقر کردند.

حدود سه ماه بعد، فردی به نام فرانک جکسون که خود را از آشنایان سیلویا آگلوف – یکی از همراهان تروتسکی – معرفی کرده بود، از تروتسکی درخواست ملاقات کرد. در بعد از ظهر ۲۰ اوت ۱۹۴۰ لئون تروتسکی در اتاق کار منتظر حضور جکسون بود.

هنگامی که تروتسکی غفلتاً از مهمانش روی برگرداند، جکسون یخ‌شکنی از کت بارانی‌اش بیرون آورد و بر سر تروتسکی کوبید. با صدای شنیدن صدای فریاد، نگهبانان به اتاق آمدند ، جکسون را دستگیر کرده و او را کتک زدند. تروتسکی که نیمه‌جان بر زمین افتاده بود از آنان خواست که او را زنده نگه دارند تا اعتراف کند از چه کسی دستور گرفته.

75  سال پس از مرگ تروتسکی؛ او چرا و چگونه کشته شد؟

تروتسکی را به بیمارستان رساندند. بعد از عمل جراحی، وضعیت جسمانی او امیدوار کننده بود. اما روز بعد تروتسکی ناگهان به کما رفت و سرانجام در غروب ۲۱ اوت ۱۹۴۰ درگذشت. مدتی بعد اقرارنامه‌ی جکسون منتشر شد. او اعتراف کرده بود که جوانی از اهالی بلژیک به نام ژاک مورنارد و طرفدار تروتسکی بوده است اما به دلیل این که تروتسکی از او خواسته که استالین را بکشد ، از رهبر سابق خود رویگردان شده است.

مدتی بعد سیلویا آگلوف اذعان کرد که این هویت واقعی قاتل نیست. نقشه‌ی قتل تروتسکی طی چندین سال با دقت طراحی شده بود. نام واقعی مورنارد، رامون مرکادر (Ramon Mercader) بود؛ یک کمونیست اسپانیایی که از سوی سازمان امنیت شوروی (NKVD) مامور به کشتن تروتسکی شده است. او از پاسپورت فردی به نام فرانک جکسون استفاده کرده که در جنگ داخلی اسپانیا کشته شده بود. او سپس به تروتسکی نزدیک شده و اعتماد وی را بدست آورده بود.

75  سال پس از مرگ تروتسکی؛ او چرا و چگونه کشته شد؟

مقامات مکزیکی مرکادر را به ۲۰ سال حبس محکوم کردند. اگرچه دولت شوروی هرگونه دخالت در این ترور را انکار کرده بود پس از آزادی مرکادر در سال ۱۹۶۰ ، مدال افتخار اتحاد شوروی را به او اعطا نمود. مرکادر تا زمان مرگش در ۱۹۷۸، همچنان در خدمت سازمان امنیت شوروی مشغول به کار بود.

پیکر لئون تروتسکی در باغ خانه‌اش در مکزیکو سیتی دفن شد. او تنها یکی از میلیون‌ها قربانی حکومت استالین بود اما مرگ وی نشان داد که دیکتاتوری همچون استالین برای پیش‌برد اهداف سیاسی و افزایش قدرت خود، هیچ رقیبی را برنمی‌تابد.


منبع: برترینها

جری لوئیس، «سلطان کمدی» عالم سینما

جری لوییس کمدین، صبح دیروز، در سن ۹۱ سالگی در خانه‌اش در لاس وگاس آمریکا به مرگ طبیعی درگذشت. برای بسیاری از بچه‌های دهه ۶۰، او از معدود بهانه‌های خنده بود و فیلم‌های او مخصوصا در آن دهه به مناسبت خاص مثلا اعیاد مذهبی پخش می‌شد و البته همین جا باید یادی بکنیم از دوبلور صدای جری لوییس، یعنی حمید قنبری که اگر صدای او نبود، مسلما ما اینقدر جری لوییس را سرزنده و نشاط انگیز، نمی‌یافتیم.

جری لوئیس از زندگی تا مرگ 

«جری لوییس» کمدین، تهیه‌کننده، نویسنده و کارگردان سرشناس آمریکایی، بـه خـاطر شـوخی‌های خنده‌آور، ژست‌های بامزه و بنیاد خیریه‌اش معروف بود. لوییس در طول مدت عمر حرفه‌‌ای خود جوایز مـتعددی را از جشنواره‌های فیلم کمدی آمریکا و فیلم ونیز، دوربین طلایی و اتحادیهٔ منتقدان فیلم لس‌آنجلس از آن خود کرد و در مـنطقهٔ یـادبود مشاهیر هالیوود دو ستاره برای خود دارد. او در آخر عمردر لاس‌وگاس و نوادا زندگی می‌کرد.

جری لوییس در سال ۱۹۴۶ با «دین مارتین» زوجی موفق تشکیل دادند. این دو در کنار برنامه‌های شبانه‌شان که بسیار محبوب مردم بـود، در چندین فیلم کمدی ظاهر شدند که از موفقیت بالایی برخوردار شد. این گروه دو نفره ۱۰ سال بعد منحل گردید.

جری لوییس شهرت اولیهٔ خود را در کنار دین مارتین خواننده به دست آورد. گروه کمدین «مارتین لوییس» با تعداد زیادی از نمایش‌های متنوع در دههٔ ۱۹۴۰ معروف شد. شاید شهرت و محبوبیت لوییس به این خـاطر بـود که بیش‌تر اوقات فی‌البداهه از کلمات و حالات خنده‌آور استفاده می‌کرد و زیاد پای‌بند متن نبود. در اواخر همین دهه آن دو با برنامه‌های شبانه‌شان کاملاً شناخته شدند. منتقدان اغلب قادر به توصیف حـالات بـی‌نظم و شلوغ آن‌ها نبودند و فقط به یک جمله بسنده می‌کردند: «مارتین آواز می‌خواند و لوییس دلقک بازی در می‌آورد»، ولی تماشاگران از انرژی و هیجان این گروه دو نفره لذت می‌بردند و همیشه برنامهٔ آنها را از تلویزیون و استودیو پارامـونت پیـکچرز دنـبال می‌کردند.

جری لوئیس از زندگی تا مرگ 

کم‌کم نقش مارتین در فـیلمنامه‌ها کـمرنگ شـد و توجهات بیش‌تر به لوییس معطوف گردید، به طوری که یک بار looK عکسی بزرگ از این زوج را در مجله چاپ کرد که در حقیقت تصویر لویـیس را نـشان مـی‌داد و تنها گوشه‌‌ای از صورت مارتین دیده می‌شد؛ این کـار عملاً مارتین را از لوییس دور کرد و سرانجام در سال ۱۹۵۴ این زوج حرفه‌‌ای از یکدیگر جدا شدند. اما پس از جدایی، هر دوی آن‌ها به شهرتی انفرادی دست یـافتند. مـارتین و لویـیس در سال ۱۹۷۶ در فیلمی به کارگردانی «فرانک سیناترا» بار دیگر در کنار هـم ظاهر شدند که بسیار مورد توجه مردم قرار گرفت. جری لوییس در سال ۲۰۰۵ در کتاب «دین و من، یک داستان عـاشقانه» احـساس خـود را نسبت به همکار قدیمی‌اش دین مارتین را اظهار کرد.

پس از انـحلال گروه مارتین و لوییس، جری در استودیو پارامونت پیکچرز به کار خود ادامه داد و یک ستارهٔ کمدی بزرگ شـد. نـخستین فـیلم سینمایی لوییس «مجرم ظریف» (۱۹۵۷) نام دارد. او بعد از آن در پنج فیلم سینمایی دیگر نیز ظـاهر شـد.

لویـیس در دههٔ ۱۹۵۰ استعداد خود را در زمینهٔ آوازخوانی به نمایش گذاشت و در این زمینه هم موفق گردید. آهـنگ مـعروف او در آن زمـان «فقط به تو بستگی دارد» نام داشت که در سال ۱۹۵۸ اجرا شد.

در سال ۱۹۶۰جری لوییس در فـیلم «پادو» بـازی کرد؛ فیلمی که نخستین تجربهٔ کاری‌اش در زمینهٔ تهیه‌کنندگی و کارگردانی بود. لوییس این فـیلم را در هـتل فـونتن‌بلو در میامی و با بودجه‌‌ای بسیار کم ساخت. او روزها در هتل فیلم بازی می‌کرد و شب‌ها در آن برنامه اجـرا مـی‌نمود. لوییس برای ساخت فیلم پادو از دوربین‌های ویدیویی و مدار بسته استفاده می‌کرد تا بتواند در هـنگام بـازی صـحنه‌ها را ببیند؛ بعد از آن بود که این شیوه یک روش استاندارد برای ضبط فیلم‌های هالیوود شد. از دیگر فـیلم‌هایی کـه در آن‌ها لوییس هم بازیگر و هم کارگردان بود می‌توان به «مرد خانم‌ها»، «پسـر پیـغام‌رسان» و فـیلم معروف «پروفسور دیوانه» اشاره کرد.

لوییس از سال ۱۹۶۶، یعنی وقتی ۴۰ سال داشت، دیگر آن جوان لاغـر و چـابک نـبود. او کندتر کار می‌کرد و بازی برایش سخت‌تر شده بود. از همان سال فروش فـیلم‌های جـری لوییس رو به کاهش نهاد تا جایی که شرکت فیلمسازی پارامونت پیکچرز احساس کرد دیگر به فـیلم‌های کـمدی او نیازی ندارد. از آن پس لوییس به فکر ساخت فیلم‌های شخصی افتاد. او در سال ۱۹۷۲ فـیلم اکـران نشدهٔ «روزی که دلقک گریه کرد» را ساخت. ایـن فـیلم داسـتانی درام دارد که در اردوگاه نازی‌ها اتفاق می‌افتد. لویـیس دلیـل اکران نشدن فیلم را مشکلات در امور مالی ذکر کرد، ولی به تازگی در کتاب «مارتین و مـن» نـوشته است که علت اصلی اکـران نـشدن آن فـیلم ایـن بـود که خود از کارش راضی نبود. از فـیلم‌های بـعدی جری لوییس «کار سخت»(۱۹۸۱) به کارگردانی خودش، «سلطان کمدی»(۱۹۸۳) اثر «مارتین اسـکورسیزی»- کـه در آن با «رابرت دنیرو» همبازی بود، «رؤیـای آریزونا» (۱۹۹۴) و آخرین کارش «اسـتخوان‌های خـنده‌دار»(۱۹۹۵) هستند.

جری لوئیس از زندگی تا مرگ 

اما لوییس در اروپا محبوب بـاقی مـاند. منتقدان اروپایی همواره او را بازیگری تحسین‌برانگیز دانسته‌اند که روی تـک‌تک حرکاتش تسلط کامل دارد و از این زاویـه جـری لویـیس را قابل قیاس بـا «هـاوارد هاکس» و «آلفرد هیچکاک» مـی‌دانند. در دهه آخر عمر، بـا وجود اینکه لوییس دیگر در فیلم‌های کمدی ظاهر نمی‌شد، ولی هنوز هم مردم او را دوست داشتند و حـرف‌های بـامزهٔ او به صورت تکیه کلام‌هایی درآمـده کـه در فرهنگ مـحاورهٔ آمـریکا جـا باز کرده است.

امـور خیریه و کارهای لوییس

در سال ۱۹۵۲ جری لوییس «بنیاد ضعف عضلانی» را تأسیس نمود و پس از آن در مناسبت‌های مختلف سعی کـرد بـرای کمک به بیماران این بنیاد پول جـمع کـند. تـلاش‌های او تـاکنون سـبب جمع‌آوری بیش از ۲ مـیلیارد دلار گـشته که همه صرف مراقبت از بیماران عصبی-عضلانی و تحقیقات علمی دربارهٔ این بیماری شده است. در ابتدا مـارتین و لویـیس در کـنار هم این امر خیر را انجام می‌دادند، ولی بـعدها وقـتی ایـن دو از یـکدیگر جـدا شدند لوییس به تنهایی آن را ادامه داد. لوییس از سال ۱۹۶۲ رییس این بنیاد بوده است. در سال ۱۹۷۷ جری لوییس تنها شخصیت سرشناسی بود که نامزد و برندهٔ جایزهٔ صلح نوبل شد و در سـال ۱۹۵۸ نیز از طرف سازمان دفاع آمریکا به خاطر خدمات عمومی قابل توجهش نشان افتخار دریافت کرد.

زندگی خصوصی

جری لوییس در روز ۱۶ مارس سال ۱۹۲۶ در نوارک واقع در نیوجرسی چشم به جهان گشود. نام او را «جـوزف لویـچ» یا بنا به قولی «ژروم لویچ» گذاشتند. پدر و مادر او «دنی و رائه لوییس» هر دو به‌طور حرفه‌‌ای در زمینهٔ هنر فعالیت می‌کردند؛ پدر واریته (نمایش متنوع همراه با ساز و آواز) اجرا می‌کرد و مادرش در رادیو پیانو می‌نواخت. وقـتی جـری فقط ۵ سال داشت در رادیو آواز خواند و وقتی ۱۵ ساله شد کاملاً به اجرای پانتومیم و برنامه‌های کمیک تسلط داشت.

جری لوئیس از زندگی تا مرگ 

او کت و شلوار گشاد و آویزانی را بر تن کـرده و نـمایش اجرا می‌کرد و با همین تـجهیزات سـاده همه را می‌خنداند. در آن زمان بود که مکس کولمن، همکار پیشکسوت پدرش، به وی توصیه کرد کار لوییس را جدی بگیرد، چون حتماً موفق خواهد بود که البته هـمین‌طور هـم شد و شهرت او جهانی گـردید. لویـیس از سال ۱۹۴۲ بازی در نمایش‌های کمدی را آغاز کرد.

او در سال ۱۹۴۴ با «پتی پالمر» ازدواج کرد و سی و شش سال با وی زندگی مشترک داشت. آنها پنج پسر به نام‌های «گاری، ران، اسکات، کریس و آنتونی» و هفت نوه و یـک نـتیجه دارند. لوییس در سال ۱۹۸۳ با «سم پیت‌نیک» ازدواج نمود و حاصل زندگی مشترکشان دختری به نام «دانیلا سارا» متولد سال ۱۹۹۲ است که به گفتهٔ جری، چراغ زندگی و هوای ریه‌های آنها بود.

لوییس در سال ۱۹۶۷ اسـتاد دانـشگاه کالیفرنیای جـنوبی شد و سلسله سخنرانی‌هایش در آن دانشگاه در کتابی به نام «فیلمساز مطلق» به چاپ رسید. موضوعی که شاید کـم‌تر کسی از آن اطلاع داشته باشد این است که لوییس ۸ بار برندهٔ جـایزهٔ بـهترین کـارگردان سال در اروپا شد.

«ژان لوک‌گدار» کارگردان فرانسوی دربارهٔ لوییس می‌گوید: «جری لوییس تنها کارگردان آمریکایی بوده که فـیلم‌های ‌ مـترقی ساخته است. او بسیار بهتر از چاپلین و کیتون است».

وقتی نامزد دریافت جایزهٔ صلح نـوبل شـد، مـجری مراسم دربارهٔ او گفت: «جری لوییس مردی برای تمام فصول، تمام مردم و تمام اعصار است و نـام او در قلب میلیون‌ها نفر از مردم دنیا برابر با صلح، عشق و برادری است».

جری لویـیس یک شعار همیشگی داشت:

«من فقط یک بار زندگی می‌کنم، بنابراین بگذارید هر خوبی که می‌توانم بکنم و هر محبتی که مایلم نسبت به دیگران ابراز دارم؛ بگذارید نه این احساس را سرکوب کـنم و نه آن را به تأخیر بیندازم، چون دیگر به دنیا نخواهم آمد»


منبع: برترینها

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (۵۲۴)

برترین ها – امیررضا شاهین نیا:
سلامی دوباره خدمت همه شما عزیزان و همراهان مجله اینترنتی برترین ها. مثل
همیشه با گزیده ای از فعالیت چهره ها در شبکه های اجتماعی در روزهای
گذشته
در خدمتتان هستیم. ممنون از اینکه امروز هم همراه ما هستید.

استاد داود میرباقری و استاد عبدالله اسکندری میهمان اجرای شب گذشته نمایش “آیینه های رو به رو” بودند و در پایان این عکس یادگاری را در کنار عوامل این نمایش تحسین برانگیز از جمله کارگردان محمد رحمانیان و بازیگران آن بهنوش طباطبایی، احسان کرمی، مائده طهماسبی، رویا تیموریان و سایر عزیزان، گرفتند. نمایشی که نمایشنامه آن را استاد بهرام بیضایی سال ها پیش خلق کرده است.
چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (524) 

شوخی ضعیف و زننده حسام نواب صفوی با آزاده نامداری. آزاده خانم که پس از اتفاقات اخیر به “گرد بودن زمین” ایمان آورده، جواب او را داده است.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (524) 

نیوشا ضیغمی در حاشیه یک مراسم. سلایق و علایق مردم و همچنین مُد روز دارد به معیارهای زیبایی شناختیِ دهه شصت و پنجاه باز میگردد. مانتوی مخملِ قرمز برای همان دوران است.

 

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (524) 

gym چیست؟ 

مکانی است که هنرمندان هفته ای یک بار لباس های ورزشی برند خود را پوشیده و به همراه رفیق دوربین دارشان به آنجا میروند و همراه با زلم زیمبو های لاکچریِ خود عکس هنری میگیرند.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (524) 

 آناهیتا همتی یک عکس زیر خاکی و سنگین از مرحوم کاوه گلستان و مرحوم عباس کیارستمی به مناسبت روز جهانی عکاس ها به اشتراک گذاشت. مجموعه تصاویری که زنده یاد گلستان از عالم جنگ (دفاع مقدس و جنگ آمریکا و عراق) در اختیار رسانه های دنیا گذاشت، بسیاری از مردم دنیا را با این واقعه تلخ و سهمگین آشنا کرد و جوایز معتبر زیادی را از آن خود کرد، آخر سر هم در یکی از این جنگ ها کشته شد و دنیای عکاسی را از حضور خود بی نصیب کرد. روحش شاد.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (524) 

بهرام رادان در مراسم اکران عمومی فیلم “زادبوم” ساخته ابوالحسن داودی که پس از ۱۰ سال رفع توقیف شده است.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (524) 

بیژن بنفشه خواه، پس از خروج از کنسرت حامد همایون. (نمیدانم ربطش چیست، فقط خواستم به حامد گیر بدهم)

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (524) 

 دیروز سالگشت درگذشت بانو سیمین بهبهانی شاعر نامی کشورمان بود که بهاره رهنما با این پست از ایشان یاد کرد.

“دلم گرفته ای دوست! هوای گریه با من
گر از قفس گریزم کجا روم، کجا من؟

کجا روم که راهی به گلشنی ندارم
که دیده بر گشودم به کنج تنگنا من

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج، رها رها رها من “

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (524) 

هیچگاه بدون اطلاع از جزئیات ماجرا و یک طرفه قضاوت نمیکنیم، چون از یک طرف همه حمید را به خوش اخلاقی و مرام میشناسند و از طرف دیگر جان یک انسان گرفته شده است. فعلا همانند هوادارانِ حمید، نگران و مبهوت، منتظر ادامه ماجرا، تکمیل پرونده و احکام قضایی میمانیم. واکنش ها به این خبر در فضای مجازی زیاد بود، اکثر هم مثل امیرعباس گلاب حامی حمید بودند.

#هنوزم_میشه_بخشید_همو
چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (524) 

سیاوش جان این کپشنی که نوشته ای برای عکس در کنار مقبره حافظ مناسب است، نه در بارسلون.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (524) 

لادن مستوفی در حال بازدید از یک گالری. با توجه به ظواهر و شواهد – فعلا با مداد – نام لادن را در لیست “چیزی برای از دست دادت نداشتگان” اضافه میکنیم تا با عکس های بعدی آن را پر رنگ و یا پاک کنیم.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (524) 

اگر این ایموجی های اینستاگرام نبودند خاطره حاتمی یک عکس هم نمیتوانست آپلود کند، مگر اینکه در حجابش تجدید نظر میکرد.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (524) 

سمیرا حسنپور با این پست روز عکاس را همسرش سامان سالور تبریک گفت. من نیز این روز را به همه عکاس های عزیز، به جز عکاس کارت ملی ام، تبریک عرض میکنم.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (524) 

مه لقا باقری و سیاوش خیرابی در حال بازدید از یک گالری. آفرین به سیاوش که در این مدت خیلی خوب وزن کم کرده است. 

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (524) 

خاطره حاتمی روز عکاس را به عکاسی که او را بلاک کرده است، تبریک گفت :)))

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (524) 

فریدون آسرایی در کنار بادیگارد های عزیزی که فقط قد و هیکشان درشت است، وگرنه قیافه شان بیشتر به کارمند بانک می آید تا بادیگارد.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (524) 


مهدی ماهانی دوباره به سوئد رفته است. پاکستان هم انقدر آسان به یک فرد ویزا نمیدهد که کشورهای اروپایی به مهدی میدهند. این حساب بانکی و سند ملکی چه کار ها که نمیکند!

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (524) 

عکسی از مینا ساداتی، بازیگر خوب سینما و تلویزیون در روز های آینده با “تابستان داغ” به پرده نقره ای بازخواهد گشت. فیلمی دیدنی با بازی درخشانِ مینا.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (524) 

سلفی فاطمه خانم گودرزی در کنار بهار ارجمند و دوست عزیزشان در یک کافه.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (524) 

کمی اینطرف تر هم سالار عقیلی و همسرش نشسته بودند.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (524) 

سیروان خسروی در کنار رفیق قدیمی اش احسان خواجه امیری پس از تماشای کنسرت وی. استاد رائفی پور این تیشرتِ سیروان را هنوز ندیده است؟!

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (524) 

منوچهر هادی با این پست تولد خودش را به خودش تبریک گفت و حس خود نمکدان پنداری اش را تقویت کرد.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (524) 
 واکنش علی صادقی به طبع طنز منوچهر هادی.
چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (524) 

 


 دو چریک سینما در یک قاب. تقدیر از جمشید خان هاشمپور در جشن منتقدین سینما به پاس یک عمر فعالیت هنری، توسط استاد سعید راد.
چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (524) 

یوسف کرمی و بچه های تیم ملی نونهالان تکواندو راهی مسابقات جهانی شده اند که برایشان آرزوی موفقیت میکنیم.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (524) 

مهراوه شریفی نیا هم روز عکاس را به همه عکاس ها تبریک گفت. به کسانی که اگر وجود نداشتند، هیچگاه مهراوه به دو میلیون نفر فالوئر نمیرسید.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (524) 

کیمیا علیزاده و دو تن از رفقای عزیزش در چین. عکسی که فکر کنم قدیمی باشد، چون کیمیا مصدوم است و فعلا نمیتواند روی شیابچانگ برود.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (524) 


 ساعد سهیلی و همسرش گلوریا هاردی در کنار یکی از دوستان در حاشیه یک مراسم. 

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (524) 

آب بازی بهداد سلیمی و سلین خانم در یک استخر.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (524) 

  رویا خانم تیموریان و تابلویی که از یک گالری خریده است. احتمالاً به قیمت n میلیون تومان. باور کنید بیل گیتس هم اینگونه پول خرج نمیکند که برخی عزیزان خرج شو آفِ خود و ژست روشنفکری شان میکنند.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (524) 

– یه عکس بی هوا بگیر ازم، کنار کتابخونه. مثلا خیلی اهل مطالعه ام.

+ حله.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (524) 

سلطان بار دیگر برگشت. خوب یاد گرفته و همیشه پس از اینکه حسابی جنجال به پا کرد و حاشیه ساخت، یک مدتی دی اکتیو میکند و زمانی که آب ها از آسیاب افتاد، چراغ خاموش باز میگردد و شروع میکند. در این بین وحید شمسایی دارد تاوان کدام گناهش را میدهد، نمیدانیم!

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (524) 

مریم جان خالی نبند، خودمان میدانیم دعوتتان کرده بودند برای افتتاحیه یک کافه و بابتش پول گرفته اید.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (524) 

حمید گودرزی، در نقش جوانی های بهمن مفید.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (524) 

البته یک خورده چاشنی جذبه در نگاهش را کم دارد تا به مفید برsد.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (524)

خاطره بازی مهدی سلطانی با عکسی مربوط به دوران دانشجویی اش در فرانسه، در کنار همکلاسی هایی با نژاد ها و ملیت های مختلف. مهدی سلطانی از دانشگاه آوینیون فرانسه، دکترای تئاتر دارد.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (524) 

سودابه بیضایی بازیگر خوب و توانای سینما در حال گشت و گذار و تفریح در کنار یک دریاچه ی وطنی. کلاً تشخیص اماکن وطنی کاری سختی نست. با بک نگاه و دیدن آت و آشغال های کنار دریاچه میتوان آن ها را شناخت.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (524) 

آنطور که عکاس سیروان را میبیند.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (524) 

طوری که سیروان عکاس را میبیند.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (524)


از آنجایی که استارباکس در ایران وجود ندارد میفهمیم که الناز در خارج است و از آنجایی که عکس خود را به این روز در آورده، پی میبریم که ایسنتاگرامش را آپدیت کرده است. فقط الناز جان در هر کجای خارج که هستی، مراقب بادهای موسمی باش. 

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (524) 

پویا امینی با این سلفی تولد پدر عزیزش را تبریک گفت. تبریک بی پایان به پویا و پدر جان و آرزوی سلامتی برای همه پدر های عزیز. به انتهای مطلب امروز رسیدیم. تا فردا، خداوند نگهدارتان.

چهره ها در شبکه‌های اجتماعی (524) 

مثل همیشه منتظر نکات پیشنهادی و انتقاداتتان هستیم. چه از طریق گذاشتن نظرات زیر همین مطلب چه از طریق ایمیل info@bartarinha.ir. برای ارتباط با نویسنده مطالب هم می‌توانید با حساب کاربری amirrezashahinnia در اینستاگرام ارتباط برقرار کنید.

با سپاس از همراهی تان. 


منبع: برترینها

فریدون توللی؛ شاعری در شیرازِ پس از کودتا

– شیرین کریمی: فریدون توللی از نسل اولِ شاعران پس از انقلاب مشروطه بود. سال‌های نوجوانی او سال‌های پایانی جنگ دوم جهانی بود. در طول عمرش، شاهد رفتن رضاشاه، اشغال ایران از سوی متفقین، سلطنت محمدرضاشاه، برآمدن حزب توده، نهضت ملی، کودتای ٢٨ مرداد ١٣٣٢ و انقلاب اسلامی در ١٣۵٧ بود. شعر سیاسی پس از انقلاب مشروطه در ایران رواج یافت. توللی به تأثیر از نیما یوشیج به شعر نو روی آورد. نیما از سیاست رویگردان بود و فریدون آغازگر شعر نوی سیاسی در ایران شد.

در دهه ٢٠ و ٣٠ شمسی، چهار خاندان‌ِ صاحب قدرت در عرصه سیاسی در شیراز بود؛ خاندان بزرگ «قشقایی‌« که مخالف سلطنت و حضور انگلیسی‌ها در ایران بودند، خاندان «قوامی» که به شکل آبا و اجدادی حاکم فارس و مدافع منافع انگلیس بودند، خاندان «نمازی» که از اعیان فارس و فعال در امور بازرگانی و تجاری بودند و خاندان «حکمت» که بیشتر در مناصب حکومتی و نمایندگی مجلس سمت داشتند.

شاعر در شيرازِ پس از كودتا 

از این چهار خاندان، فقط قشقایی‌ها موافق ملی‌شدن صنعت نفت بودند. در میان قشر روحانیون شیراز هم دو خاندان «محلاتی» و «فال اسیری» از موافقان دولت دکتر مصدق و ملی‌شدن صنعت نفت بودند و روحانی پرآوازه‌ای به نام «سیدنورالدین» نیز از مخالفان سرسخت دولت مصدق در شیراز بود١. در میان این بازیگران قدرتمند، فریدون توللی که پیشینه خانوادگی‌اش به ایل قشقایی بازمی‌گشت، از طریق روزنامه‌نگاری و سرودن شعر و فعالیت‌های سیاسی به یکی از قوی‌ترین بازوان حامی اصلاح‌طلبانِ نهضت ملی در ایران تبدیل شد.

آذرماه ١٣٢٣، دفتر حزب توده در خیابان لطفعلی‌خان زند در شیراز تأسیس شد و مدتی بعد، دفتر حزب به باغچه باصفایی در چهارراه زند (محل کنونی سینما ایران) منتقل و فریدون توللی ٢٠ساله نیز مانند اغلب روشنفکران و نویسندگان و شاعران آن زمان، همراهِ شاخه حزب توده در شیراز شد. هرروز عصر در مقابل دفتر حزب توده، بالای محل پخش مطبوعات، شعرهای فریدون را با آهنگ در بلندگو می‌خواندند٢. فعالیت حزب توده در شیراز که منطقه نفوذ انگلیس‌ها بود، حادثه پرسروصدایی بود و بیشتر حمله‌های حزب توده در شیراز، در این زمان متوجه بزرگ‌مالکِ فارس، ابراهیم قوام، بود٣.

زمانی که سران حزب توده به دستور سفارت شوروی از شورش فرقه دموکرات آذربایجان پشتیبانی بی‌چون‌وچرا کردند، گروهی از روشنفکران که به اصلاح‌طلبان مشهور بودند، از حزب جدا شدند؛ فریدون توللی، جلال آل‌احمد، رسول پرویزی و خلیل ملکی از جمله انشعابیون بودند. صادق هدایت نیز که به دلیل کارهای فریدون در باستان‌شناسی و فولکلور به او علاقه داشت۴، در همان زمان، خشمگین و مأیوس از فضای سیاسیِ موجود، در نامه‌ای به فریدون نوشت: «خیانت دو، سه‌جانبه بود. حالا، توده‌ای‌ها خودشان را گُه‌مالی می‌کنند که اصل واقعه را بپوشانند.

به هر حال، باید … خودمان را قاشق قاشق بخوریم و به‌ به بگوییم۵» فریدون توللی درباره انشعابش از حزب توده نوشت: «المنت‌لله که از این شعبده جستیم». مجموعه مقالات طنز سیاسی‌ او که تا آن زمان به شکل پراکنده در روزنامه‌های مختلف نوشته بود، در سال ١٣٢۴ با عنوان «التفاصیل» منتشر شد.

توللی با زبانِ ادبیات در جست‌وجوی عدالت بود و به گفته خودش می‌دید که «دستگاه قضائی با نقض آن بی‌طرفی که شایسته دستگاه قضاوت است، عدالت را از جهت شکنجه آزادگان، فرمانبر سیاست کرده است۶» و همان‌طور که در صدای شیراز نوشته بود، صداقت و صراحت را شعار خود قرار داده بود٧. مقاله «نفت» را در همان زمان نوشت و در حمایت از قیام ملی ٣٠ تیر و کودتای ٢٨ مرداد ١٣٣٢ سه قطعه شعر سرود. اغلبِ مقالاتِ روزنامه صدای شیراز از سال ١٣٢٨ تا ٢٨ مرداد ١٣٣٢ به قلم فریدون توللی است٨.

طرح اولیه کودتا علیه دولت مصدق در خردادماه ١٣٣٠ به دست وزارت خارجه انگلستان ریخته شده بود٩. چند روز بعد، دکتر مصدق مورد حمله اقلیت مجلس شانزدهم قرار گرفت. در ٢٣ شهریور ١٣٣٠، آیت‌الله کاشانی از مردم سراسر کشور خواست در آن روز به حمایت از دکتر مصدق تظاهرات کنند. اخبار به شیراز رسید و سید نورالدین در مسجد وکیل در یک سخنرانی اعلام کرد مردم از تظاهرات پرهیز کنند١٠. در پی این سخنرانی و کارشکنی‌های سید نورالدین علیه نهضت ملی، فریدون توللی اشعار و مقالاتی انتقادی علیه مخالفان دولت دکتر مصدق ‌نوشت. شعری علیه سید نورالدین سرود و انتشار این شعر و تکرار بیت‌هایی از آن از زبان کودکان در کوچه و خیابان باعث خشم هواداران سید نورالدین و مخالفان مصدق شد١١.

در تاریخ ٢١ مهر ١٣٣٠، به عبدالحسین ادیبی، مدیر روزنامه صدای شیراز و فریدون توللی، نویسنده آن روزنامه، موقع خروج از دفتر روزنامه حمله شد و حدود یک ساعت این دو نفر مورد ضرب‌وجرح شدید قرار گرفتند. در پی این حادثه، مدیران جرایدِ اصلاح‌طلبِ شیراز اعتراض کردند. چند روز پس از این حوادث، اسماعیل قوامی، ملقب به فروغ‌الملک، از ریاست شهربانی شیراز برکنار و به مقام ریاست بازرسی شهربانی کل کشور منصوب شد و مخالفت آشکار خود را با دولت مصدق اعلام کرد١٢.

شهربانی با حمایت فروغ‌الملک قوامی، در حمله به توللی و ادیبی و انتشار شب‌نامه‌ای علیه این دو نفر همکاری داشت١٣. به منزل توللی نیز حمله شد و شیشه‌های منزل او شکسته شد و گفته شده است که مهاجمان قصد آتش‌زدن منزل توللی را داشتند١۴. پس از این حوادث، در تاریخ اول آبان ١٣٣٠، اعضای انجمن روزنامه‌نگاران فارس در منزل توللی گرد هم آمدند و به محدودکردن آزادی قلم اعتراض کردند و بیانیه‌ای را منتشر کردند١۵.

شاعر در شيرازِ پس از كودتا 

در اردیبهشت‌ماه ١٣٣١، انتشار روزنامه ارگان حزب برادران با نام «شفق شیراز» آغاز شد. حزب برادران منتسب به سیدنورالدین بود و ادبیات این نشریه متأثر از ادبیات سیاسی فدائیان اسلام بود. روزنامه شفق شیراز در شماره پانزدهمش نشریه «صدای شیراز» را «صدای آمریکا» و فریدون توللی را «میرزا قشمشم»، «شاعر میلی»، «مزلف»، «چاکر دزد» و «جاسوس اجانب» نامید١۶.

در تهران قیام ملی ٣٠ تیر ١٣٣١ رخ داد، دکتر مصدق به مقام نخست‌وزیری بازگشت و در شیراز اصلاح‌طلبانِ حامی نهضت ملی برای پشتیبانی از دولت مصدق و پیگیری اصلاحات اساسی و موضوعات عام‌المنفعه و احتیاجات محلی «جبهه طرفداران ادامه نهضت ملی در فارس» را تشکیل دادند، فریدون توللی از اعضای اصلی این جبهه بود و بعد به رهبری جبهه انتخاب شد١٧.

پس از قیام ٣٠ تیر ١٣٣١ مظفر بقایی نیز در تهران راه خود را از نهضت ملی جدا کرد و «یک روز عصر جماعت داشتند کارهای عادیِ حزب زحمتکشان ایران را می‌گرداندند که یک‌مرتبه هجومی می‌شود، جماعتی از چاقوکشان می‌ریزند توی حزب و حضرات را با پس‌گردنی از درِ حزب بیرون می‌کنند١٨». دو روز بعد از این حادثه حزب «نیروی سوم» تأسیس شد که از یک‌ سو در برابر حزب توده و از سوی دیگر در برابر مظفر بقایی بود و به‌طورکلی از ملی‌شدن صنعت نفت و دولت مصدق حمایت می‌کرد. دفتر حزب نیروی سوم در شیراز در خیابان قاآنی کهنه (شمالی) در ساختمانی روبه‌روی مدرسه حاج قوام قرار داشت و فریدون توللی مسئول تشکیلات حزب در شیراز و از جمله نویسندگان روزنامه حزب نیروی سوم بود١٩.

در فروردین ١٣٣٢ شهر ناآرام بود و موافقان و مخالفان دولت دکتر مصدق هر دو سخت در حال فعالیت بودند، حمایت و پشتیبانی از سطح احزاب و تشکل‌ها فراتر رفته بود و …

… مردم نیز وارد میدان شده بودند و طومارهای بسیاری را در حمایت از دولت مصدق امضا می‌کردند، در این میان فریدون توللی دعوتی از احزاب و تشکل‌ها به عمل آورد، بیانیه‌ای خطاب به اهالی فارس تنظیم و در میان مردم توزیع‌ شد.

در همین روزها توللی از شهربانی فارس تقاضای مجوز انجام تجمعی را در میدان شهرداری شیراز در ساعت چهار بعدازظهر چهارشنبه ٢۶ فروردین ١٣٣٢ نمود، مجوز صادر شد و بلندگوی سیار حزب در خیابان‌های شیراز مردم را به شرکت در این تجمع فراخواند، در روز مقرر مردم در پشت سردرِ مسجد سپهسالار (مسجد امام خمینی فعلی) جمع شدند، ابتدا اشعار توللی از بلندگو قرائت شد و حبیب‌الله ذوالقدر و کریم ‌پورشیرازی سخنرانی کردند و سخنان صریح کریم‌پور باعث برآشفتن مخالفان دولت مصدق شد و با شعارهای «زنده باد شاه» و «مرگ بر مصدق» به زدوخورد با هواداران دولت برآمدند. هواداران دولت مصدق نیز با شعار «یا مرگ یا مصدق» وارد درگیری شدند و به دفتر نشریه صدای شیراز حمله شد٢٠.

در روز ٢٨ مرداد ١٣٣٢، زمانی که خیابان‌های تهران شاهد سقوط دولت دکتر مصدق بود و منزل دکتر مصدق با تانک و مسلسل مورد حمله نیروهای نظامی قرار گرفت، در شیراز نیز جمعیتی با شعار «مرده باد مصدق» و «زنده باد شاهنشاه» در میدان ستاد تجمع کردند٢١.

پس از کودتای ٢٨ مرداد ١٣٣٢، خانه فریدون توللی در شیراز توسط مخالفان نهضت ملی غارت و به آتش کشیده شد. توللی مدتی در شیراز به طور مخفیانه ‌زیست، اسناد منتشرشده از اداره شهربانی و حکومت نظامی تهران نشان می‌دهد که تا یک سال پس از کودتای ٢٨ مرداد ١٣٣٢، فریدون توللی تحت تعقیب شدید بود و در تیرماه ١٣٣٣ دستگیر و زندانی شد٢٢. کودتاگران پرونده‌ای سنگین برای او ترتیب دادند و حکم اعدامش را صادر نمودند اما با وساطت سرلشکر عبدالله هدایت از مهلکه جان سالم به در برد٢٣. مهدی پرهام نیز نوشته است اگر سرلشکر پاکروان نبود فریدون را سربه‌نیست کرده بودند٢۴.

بعد از کودتای ٢٨ مرداد ١٣٣٢، توللی امکان انتشار آثار خود را نداشت، فضا به شدت تحت کنترل ساواک بود و دست روشنفکران و نویسندگان بسته شد؛ چهره مبارزِ فریدون همراه با سقوط دولت دکتر مصدق به انزوا رفت. باری، فریدون توللی نقش خود را برای بهترشدن حالِ جهان ایفا کرد و در قطعه «سوگند» سرود؛ «مصدقا چه ستم‌ها که بر تو رفت و نرفت / به پیشگاه تو، کاری ز دست بسته ما».

شاعر در شيرازِ پس از كودتا 

١- مرادی‌خلج، محمدمهدی، ١٣٩۶، شیراز در دوران نهضت ملی‌شدن نفت، صص ١١۶ تا ١۴١.

٢- مرادی‌خلج، محمدمهدی، شیراز در دوران نهضت ملی‌شدن نفت، ص ١٩۶.

٣- همان، ص ١٩٨.

۴- پرهام، مهدی، ١٣٨٣، پیوند ادب و سیاست، مجله اطلاعات سیاسی-اقتصادی، ش ٢٠٩ و ٢١٠، صص ١٢٠-١٣٣.

۵- به نقل از: اندیشه پویا. شماره ٣۵

۶- تبریزی‌شیرازی، نقش فریدون توللی در ادبیات سیاسی و اجتماعی حکومت محمدرضا پهلوی، ص ٢١٩

٧- صدای شیراز، ١٣٣٠، ش ٣، شنبه ٢١ اردیبهشت، ص ۴، ذیل عنوان «من و حزب توده».

٨- حسن امداد، انجمن‌های ادبی شیراز، ص ۴٨٨

٩- مرادی‌خلج، محمدمهدی، ١٣٩۶، شیراز در دوران نهضت ملی‌شدن نفت، ص ۴۵۵.

١٠- همان، ص ١٨١.

 
١١- همان، صص ٣۶۶ و ٣۶٧.

١٢- همان، صص ٩۶ و ٩٧.

١٣- همان، ص ٣۶٨.

١۴- صدای شیراز، ١٣٣٠، شماره ٢٣ مکرر، یکشنبه ٢٨ مهر، ص ١.

١۵- مرادی‌خلج، محمدمهدی، ١٣٩۶، شیراز در دوران نهضت ملی‌شدن نفت، ص ٣۶٩.

١۶- مرادی‌خلج، محمدمهدی، ١٣٩۶، شیراز در دوران نهضت ملی‌شدن نفت، ص ٢٢٠.

١٧- همان، صص ٢۶٠-٢۶٢.

١٨- آل‌احمد، جلال، ١٣۵٧، در خدمت و خیانت روشنفکران، ج ٢، تهران: خوارزمی، ص ١٩٩.

١٩- مرادی‌خلج، محمدمهدی، ١٣٩۶، شیراز در دوران نهضت ملی‌شدن نفت، صص ٢۶٢ و ٢۶٣.

٢٠- مرادی‌خلج، محمدمهدی، ١٣٩۶، شیراز در دوران نهضت ملی‌شدن نفت، صص ۴٣٨-۴۴٢.

٢١- مرادی‌خلج، محمدمهدی، ١٣٩۶، شیراز در دوران نهضت ملی‌شدن نفت، ص ۴۵٨.

٢٢- ر.ک به مجله بخارا، شماره ٨۵، فریدون توللی چند ماه پس از کودتای ٢٨ مرداد ١٣٣٢.

٢٣- تبریزی‌شیرازی، نقش فریدون توللی در ادبیات سیاسی و اجتماعی، ص ٢۴١.

٢۴- پرهام، مهدی، ١٣٨٣، پیوند ادب و سیاست، مجله اطلاعات سیاسی-اقتصادی، ش ٢٠٩ و ٢١٠، صص ١٢٠-١٣٣.


منبع: برترینها

روایت دردناک علیرضا افتخاری از عواقب آن آغوشِ سیاسی

ماهنامه تجربه – بهمن بابازاده: یک گفت و گوی کاملا سیاسی؛ این بهترین لفظ برای این گفت و گوی مفصل است که در آن سعی شده است بی هیچ حجابی درباره تمام مسائلی پرسیده شود که یکی از مهم ترین و پرمخاطب ترین خوانندگان ایرانی را به جایگاه کنونی اش کشاند. شاید به همین خاطر بود که این گفت و گو بارها تا آستانه نیمه تمام ماندن، قطع شد و با جدال لفظی پیش رفت؛ ولی ادامه پیدا کرد و در انتها حرف هایی در آن مطرح شد که «علیرضا افتخاری» تاکنون هرگز درباره آنها حرفی نزده بود.

«علیرضا افتخاری» در زمینه تعداد انتشار آلبوم در میان خوانندگان ایرانی رکورددار است، خیلی ها ممکن است این مساله را برنتابند؛ اما هیچ کس نمی تواند منکر این شود که او صدایی بی مانند در حوزه موسیقی ایران بود و یکی از محبوب ترین خوانندگان موسیقی ایران که همچنان آثارش با فروش بالایی همراه است.

اما با گذشت سال ها فعالیت و انتشار حدود ۷۰ آلبوم (آمار دقیقی از تعداد آثار ایشان در دست نیست!)، در سال های اخیر با حواشی بسیاری رو به رو شد؛ حواشی عجیب و گاه حتی باورنکردنی، از ماجرای کنسرت «پلی بک» این خواننده که با اعتراض حاضران در صحنه رو به رو شد تا رقص پرحاشیه و جنجالی اش در کنسرت شهرستان بُناب و اتفاقات مشابه و پرسر و صدای دیگری که باعث شده، منتقدین موسیقی در یک جمله حسرت و اندوه شان را در قبال این صدای بی مانند این گونه عنوان کنند: «حیف این صدا…»، با همه اینها او به هر صورتی که بود می خواند و مردم گوش می دادند؛ اما یک اتفاق برای همیشه زندگی او را تحت تاثیر قرار دارد؛ در اوج آن اتفاقات عجیب و غریب سال ۸۸ او با در آغوش کشیدن «محمود احمدی نژاد» به یک باره به چهره خبرساز آن سال تبدیل شد. خیلی از طرفداران او با بهت به این اتفاق نگاه می کردند، خیلی ها به او حملات بی سابقه ای کردند و البته خیلی های دیگر هم افسوس خوردند.

 روایت دردناک علیرضا افتخاری از عواقب آن آغوشِ سیاسی

آن زمان اما بهترین تعبیر را خسروی آواز ایران داشت؛ آنجا که گفت: «موسیقی باعث آشنایی است، اما تنها علت نیست و توسط موسیقی با مردم ارتباط برقرار می شود و مردم آدم را می شناسند، بعد رفتار و گفتار و کردار هم در اینجا خواهدآمد. یکی از هنرمندان ما که صدای خوبی داشت و خوب می خواند و شهرت خوبی داشت، یک اشتباه اجتماعی کرد که به نظرم از سر سادگی و ندانم کاری اش بود.

یک دفعه مردم او را کنار گذاشتند. پس این موسیقی نیست. این رفتار و کردار و گفتار است. به همین دلیل هنرمندان در رفتار و کردار و گفتار باید خیلی دقت کنند. جامعه آگاه است، وجدان جامعه بیدار است، جامعه مو را از ماست می کشد، کوچک ترین اشتباهی زیر پروژکتور جامعه قرار می گیرد. نمی توانید اشتباه کنید. جامعه کوچک ترین اشتباه و ریاکاری را بزرگ می کند و دروغ گویی و اشتباه را نشان می دهد. من سعی کردم اشتباه نکنم و با مردم باشم، چون موسیقی را برای مردم ارائه می کنم، نه برای وزیر و برای وکیل و برای رییس جمهور، آنها هم اگر جزو مردم باشند گوش می کنند. ولی موسیقی برای مردم است، برای انسان ها. باید انسان ها را در اولویت قرار داد و موسیقی را برای آنها ارائه کرد. موسیقی برای انسانیت است.»

با «علیرضا افتخاری» درباره تمام این مسایل صحبت کرده ایم:

از ارکستر ملی شروع کنیم. شما سال گذشته به عنوان خواننده در ارکستر ملی فعالیت داشتید و به رهبری فریدون شهبازیان برنامه های زیادی را در تهران و شهرستان روی صحنه بردید. اکثر بینندگان و شنوندگان این کنسرت ها معتقد بودند که افتخاری با روزهای اوج صدایش فاصله زیادی دارد و حتی نوع خوانش او هم در مواقعی خارج از نت است.

این موضوعات همیشه و در همه سال های فعالیت من به شکل های گوناگون مطرح شده است؛ اما این مباحث دیگر به قدری تکرار شده که واقعا خودم هم خسته شده ام. اگر چنین چیزی که شما می گویید وجود داشت، مگر آقای شهبازیان با من تعارف داشت؟ ایشان موزیسین بسیار سخت گیری است و در کارش با هیچ کس شوخی ندارد؛ پس من اگر فالش می خواندم خیلی راحت این موضوع را به من انتقال می دادند و رسیدگی می کردند.

در بخش هایی از کنسرت شهر تهران ارکستر ملی این اتفاق افتاد و آقای شهبازیان با دست به شما اشاره می کرد که مثلا جای خواندن تان اینجاست و اینجا نباید بخوانید و از این قبیل اتفاقات.

در اجراهای ارکسترال، همیشه رهبر ارکستر و خواننده باید با هم در ارتباطی قوی و نت و نت باشند. این امری غیرطبیعی نیست، به همین خاطر است که می گویم این انتقادها همیشه نسبت به من وجود داشته و هنوز هم ادامه دارد، انتقاداتی که خیلی هایش بی منطق است؛ اما علیرضا افتخاری کسی نیست که با این هجمه ها کوتاه بیاید.

احتمال ادامه همکاری شما با ارکستر ملی وجود دارد؟

همه چیز به تصمیمات گروهی بستگی دارد. ما هرگز به صورت شخصی و انفرادی تصمیم نمی گیریم. روال ما این است که به صورت دسته جمعی برای موضوعات مختلف تصمیم می گیریم و به نتیجه می رسیم.

خودتان با وجود انتقادهایی که به شما درباره حضور و اجرایتان در ارکستر ملی شده باز هم تمایل دارید در این ارکستر بخوانید؟

من هرگز و هرگز با انتقادها کاری ندارم و کار خودم را می کنم. من یک بار برای شادی دل یک سری کودک سرطانی در یک کنسرت حرکات سماع انجام دادم تا لبخند را به آنها هدیه کنم. یک کشور علیه من شورش کرد و من متهم شدم که حرکات موزون روی صحنه انجام داده ام. کجای من با این سبیل، شبیه محمد خردادیان است؟!

روایت دردناک علیرضا افتخاری از عواقب آن آغوشِ سیاسی

آقای افتخاری ویدئوی آن اجرا و حرکات شما روی صحنه در کنسرت بُناب منتشر شده و همه جا دست به دست چرخید. طبیعی بود که واکنش هایی را هم در پی داشته باشد.

من واقعا چند سالی است که هم در تهران و هم شهرستان کمتر حاضر به اجرای برنامه می شوم و خیلی سخت می گیرم و عمدتا هم کنسرت نمی گذارم؛ ولی برای کنسرت بناب با تمام قلبم رفتم. در این برنامه قرار بود مدیر برنامه های من چند کودک سرطانی را به سالن بیاورد و من قول اخلاقی داده بودم که برای شادی دل آن ها این برنامه را اجرا کنم.

اعضای گروه با قطار رفتند و به من هم گفتند با قطار بروم. اما من گفتم در دل شب می خواهم تنهای تنها با خدای خودم خلوت کنم و تا بناب رانندگی کردم و اشک ریختم. من به خاطر این بچه های سرطانی معصوم به این برنامه رفتم و اگر کمی انصاف داشته باشیم، حتما متوجه این موضوع می شویم که رفتن من به این برنامه، به خاطر کنسرت و بلیت فروشی نبود. من واقعا نیازی به بُعد مالی این کنسرت نداشتم.

من خودم فرزند بیمار دارم و سال هاست که بیمارداری می کنم و می دانم خانواده این عزیزان چه حال و روزی دارند. همه وجودم را برای شادی آن ها روی صحنه گذاشتم و تا زمانی که لبخند آنها را ندیدم، از صحنه پایین نیامدم. تِم موسیقی در اواسط برنامه، تِم کردی بود و برای آن بچه های سرطانی پایکوبی کردم و به همان خدا قسم که به خودم قول داده بودم که تا لبخند آن ها را نبینم، حرکاتم را ادامه خواهم داد و همین موضوع هم اتفاق افتاد. آقایان دلواپس، گناه من چیست؟ لبخند آن کودکان برای من دنیایی بود و کمال احترام را هم مردم آن منطقه به من گذاشتند.

بعد از انتشار آن فیلم کار به جایی رسید که گفته شد شما شرایط عادی روی صحنه نداشتید.

من از همه آنها شکایت کردم و در حال پیگیری قضایی هستم. دلیلی ندارد بخواهم با همه گلاویز شوم. من کار دلم را انجام دادم و هرگز و هرگز قرار نیست با کسی دشمنی داشته باشم. من کاری می کنم که خداوند عالم از من راضی باشد. اینکه در مقاطع مختلف یک کشور علیه من شورش می کند، برایم مهم نیست. بعد از آن اتفاقات که در سال های گذشته برایم افتاد، به این نتیجه رسیدم که دیگر نباید سعی در پاسخ دادن به آدم ها و رسانه ها داشته باشم.

منظورتان دیدار و در آغوش کشیدن آقای احمدی نژاد است؟ از آن اتفاق همیشه روایت های مختلفی عنوان شده است…

بله، دقیقا سال ۸۸ در برنامه ای به مناسبت بزرگداشت شهدای خبرنگار حاضر شدم و روحم هم خبر نداشت که فلان آدم هم در این برنامه حضور دارد. اگر تاریخ به عقب برگردد، من هرگز آن کار را تکرار نمی کنم. اصلا اشتباه می کنم که بخواهم ایشان را در آغوش بگیرم. من امروز با بانگ بلند این حرف را می زنم و هیچ واهمه ای هم ندارم که اگر زمان به عقب برگردد، حتی سمت آقای احمدی نژاد هم نمی روم.

فکر نمی کنید الان برای این بانگ سر دادن ها کمی دیر شده؟

من بزرگ ترین ضربه ها را نه از مردم، که از رسانه ها خوردم. رسانه ها با علم به اینکه من توانایی مدیریت این موضوع را ندارم، برای من پرونده های مختلفی منتشر کردند و از آب گل آلود ماهی گرفتند. کاری کردند که زندگی شخصی من هم دچار معضلات پیچیده و عجیبی شد.

در مورد این موضوع مفصل حرف می زنیم، ولی می خواهم قبل از ورود به آن درباره نامه دختر شما به آقای عزت الله انتظامی بگویید. آن نامه در اوج انتقاد ها از شما به شدت خبرساز شد و تا حد زیادی مردم را آرام کرد.

کدام نام منظورتان است؟!

نامه ای که دختر شما- آوا افتخاری- پس از انتشار نامه افشاگرانه استاد عزت الله انتظامی درخصوص استفاده سیاسی «اسفندیار رحیم مشایی» از ایشان برای حضور در ستاد انتخابات کشور، منتشر کرد.

من در جریان آن نامه نبودم و خیلی کم درباره آن حضور ذهن دارم. زیاد اهل شبکه های اجتماعی نبوده و نیستم و آن زمان هم خیلی محدود درباره آن واکنش دخترم دیدم و شنیدم.

دختر شما از نحوه بهره برداری سیاسی از هنرمندان گلایه کرده بود و در بخش هایی از آن نامه جنجالی نوشته بود: «استاد، پدر من- علیرضا افتخاری- هم فریب این بازی ها را خورد و ندانسته در مراسمی شرکت کرد که از پیش طراحی شده بود. زمانی پدرم متوجه شد که دیگر دیر شده بود و زندگی ما متزلزل؛ نه بهتر است بگویم مضمحل. مادرم از یک طرف، من و خواهرانم از یک طرف و پدرم که چه عذابی که نکشید.

 روایت دردناک علیرضا افتخاری از عواقب آن آغوشِ سیاسی

بگذریم که چه شد، همه خانواده من مورد جفا قرار گرفتند؛ به جرمی که خودمان هم هنوز نمی دانیم. نباید هنر را با سیاست گره زد. آنجا که سیاست کم می آورد به پیشگاه هنر زانو می زند. این زانو زدن از سر احترام نیست که از سر گدایی است. شما استاد بزرگ، خوب که نه، عالی جواب شان را دادید و باز هم به همه گوشزد کردید که راه نر با راه سیاست جداست و نباید با ترفندهای گوناگون هنرمندان را سیاسی کرد؛ بی آنکه خودشان باخبر باشند. استاد عزیز دست شما را می بوسم و به وجودتان افتخار می کنم.»

زندگی شخصی من در آن سال ها جوری بود که اصلا نمی توانستم از خانه خارج شوم. آن هجمه ها در همه این سال ها برای من تبعات زیادی داشت. آقای احمدی نژاد در این مدت حتی یک بار پیگیر احوال من نشدند. با صدای بلند به ایشان می گویم در مورد من بسیار انسان قدرنشناسی بودند. با صدای بلند این جملات را بر زبان می آورم و امیدوارم به گوش شان برسد.

شما را به جان مادرتان قسم می دهم که به من کمک کنید تا این حرف ها به گوش همه برسد. امروز به آگاهی و درک سیاسی درستی از این بازی ها رسیده ام و امیدوارم این موضوع به خوبی در رسانه ها انعکاس پیدا کند. به سمت من در حضور خانواده ام آب دهان می انداختند و با صدای بلند ناسزا می گفتند. حتی به خانواده من ناسزا می گفتند. اینها همه درد است. کسی نفهمید آن سال ها چه بر من گذشت. شاید این نامه باید با لحن تندتر و گزنده تری نوشته می شد. ولی از آنجایی که من هرگز رابطه قوی ای با رسانه ها نداشتم، هیچ وقت نشد که بتوانم اصل ماجرا و اتفاقات بعد آن را درست روایت کنم و به گوش مردم برسانم.

در این باره که شما رابطه خوبی با رسانه ها ندارید که شکی نیست، تقریبا همیشه و در هر تماس تلفنی که هر خبرنگاری با شما می گیرد، با یک جدال کلامی از طرف شما رو به رو می شود. این نوع رفتار از کجا نشأت گرفته است؟

از آنجایی که رسانه ها زندگی من را خراب کردند و باعث شدند تا آستانه خودکشی پیش بروم. آه مظلوم همیشه تاوان دارد. من آنهایی که زندگی من را به اینجا کشیدند هرگز نخواهم بخشید و روی حرفم ایستاده ام. رسانه ها هرگز از من حمایت نکردند و همیشه دوست داشتند کاری کنند که بیشتر و بیشتر زمین بخورم.

ولی خود شما هم بارها و بارها هیزم در این آتش حاشیه ها می ریختید. در ملتهب ترین شرایط سیاسی اثر جدیدتان را به نسرین ستوده تقدیم کردید و حتی به استاد شجریان هم نامه فدایت شوم نوشتید. در شرایطی که حتی خودتان هم می دانستید چقدر در آن شرایط اوضاع علیه شماست.

صبر کنید و با این سرعت حرفی را نزنید و سعی نکنید از آن به راحتی بگذرید. این موضوعات کاملا از ته دل بود و روایت های اشتباه از آنها شد.

خوب درباره تصنیف «گل نسرین» موضوع چه بود؟ رضا رشیدپور با نوشتن جملاتی از قول شما در فیس بوکش اعلام کرد که شما این اثر را به نسرین ستوده تقدیم کرده اید. متن کامل صحبت های رضا رشیدپور هم اینگونه بود: «بعد از ظهر، آقای علیرضا افتخاری با من تماس گرفتند و یک پیام متفاوت به من دادند و از من خواستند که آن را رسانه ای کنم.

فرمودند تصنیفی به نام گل نسرین با آهنگ جناب فضل الله توکل و شعر جناب حسین منزوی خوانده اند و تصمیم گرفته اند که آن را به بانو نسرین ستوده تقدیم کنند. متن فرمایش ایشان را بی هیچ کم و کاست و بدون هر پیش داوری و اظهارنظر به اطلاع مبارک شما رساندم که رسم حرفه ای آدم های رسانه ای امانتداری و اجتناب از قضاوت است.» واکنش بد و ادبیات تند شما پس از انتشار این متن از سوی آقای رشیدپور واقعا دور از شأن شما نبود؟

حرف من چیز دیگری است. من موضوعی را از ایشان خواسته بودم که در نهایت صداقت و از ته دل بود؛ ولی ایشان با آب و تاب ویژه ای به آن پرداختند و در آن وضعیت اتفاقا از این ماجرا علیه من استفاده شد.

آقای افتخاری، شما جواب توهین آمیز و بدی به رضا رشیدپور دادید و خطاب به ایشان نوشتید: «آقای رشیدپور حالا آمده و خبر هدیه دادن ما به نسرین ستوده را شکلی منتشر کرده که دردسرساز شود. یکی نیست به او بگوید از چه چیزی می ترسی؟ کتکت می زنند؟ شلاقت می زنند؟ اعدامت می کنند؟ مگر ما چه کردیم؟

یک قطعه ای را تقدیم کردیم به خانمی ایرانی که بسیار محترم است. مگر چه گناهی مرتکب شده ایم. از چیزی نمی ترسیم. این هدیه، پیشکشی من، زنده یاد حسین منزوی به عنوان ترانه سرا و فضل الله توکل به عنوان آهنگساز، به خانم ستوده است. من هدیه را به فرد مشخصی داده ام و حالا کس دیگری آن را باز کرده است.» طبیعی است که شما متهم به تناقض گویی شوید و هجمه ها علیه شما بیشتر شود.

جامعه ما به نوعی بیماری دچار است که اگر کسی خطایی کند تا ابد آن موضع علیه اش استفاده می شود. هر کاری هم بکنی نمی توانی از آن موضوع تبرئه شوی. من عذرخواهی کردم، به اشتباهم اقرار کردم، اگر شرایطش بود حتی حاضر بودم بگویم غلط کردم؛ ولی تمام این رفتارهای من بازی را بد و بدتر کرد. انگار دیگر راه بازگشتی برای من وجود نداشت. ولی می دانید دلم از کجا پر است؟ از همکاران و دوستانم. حتی یک نفر حاضر نشد در آن شرایط پشت من بایستد.

شما اگر جای دوستان و همکارانتان بودید حاضر بودید پشت کسی که مثل رفتار شما کرده و از نگاه اجتماع و جامعه به شدت مورد انتقاد بود، بایستید؟

جوری صحبت می کنید که انگار من چه کار کرده ام. من رییس جمهور مملکت را بغل کرده ام و با ایشان احوال پرسی کرده ام. در اینکه ایشان انسان محبوبی نبوده و نیستند شکی نیست و من هم بارها از این کارم ابراز پشیمانی کرده ام ولی اوضاع اصلا مناسب و خوب نیست. من ده سال از زندگی ام را به خاطر ایشان فحش خوردم.

روایت دردناک علیرضا افتخاری از عواقب آن آغوشِ سیاسی

جواب سوال من را ندادید. شما حاضر بودید در چنین شرایطی از همکار یا خواننده دیگری دفاع کنید و سعی کنید نگاه جامعه را عوض کنید؟

شک نکن که تمام قد از همکار و هر فرد دیگری دفاع می کردم. چون شخصیت و زندگی شخصی آدم ها خیلی زیاد برایم اهمیت دارد و دوست دارم دل آدم ها را به دست بیاورم و به آرامش برسانم شان.

نامه شما به استاد شجریان هم با این ایدئولوژی نوشته شد؟ یعنی می خواستید دل ایشان را به دست آورید و آن را باید به نوعی سعی و تلاش برای آشتی با مردم تلقی کرد؟

درواقع این نامه اظهار محبت من به آقای شجریان بود. ما از یک خانواده ایم و طبعا من هم مانند افراد دیگر خانواده، آقای شجریان را دوست دارم. چرا نباید حالت دوستی و برادری داشته باشیم؟ بعضی ها می پرسند که تو از آقای شجریان دلخوری؟ من از ایشان دلخور نیستم. من از خودم دلخورم. همان زمان هم از خودم دلخور بودم و با صراحت بر زبان آوردم. چرا نباید استاد شجریان در ایران بخواند؟

ماهی گیرها و بناها و پیشه ورها هم با هم آواز می خوانند و کار می کنند. چرا نباید ما هم آواز باشیم؟ چرا شجریان نباید از حال من خبر داشته باشد؟ بیست سال است که من شجریان را ندیده ام و این واقعا خوشایند نیست. آقای شجریان ممنوع الکار نیست. چه کسی می تواند به ایشان بگوید کار نکن؟ چه کسی می تواند مجوز ایشان را صادر کند یا نکند؟ شجریان خودش کارهای خودش را امضا می کند. ایشان اگر بخواهند دوباره می توانند در ایران فعالیت کنند.

فکر می کنید چرا استاد شجریان جواب نامه شما را نداد؟

شاید اطرافیان شان باعث شدند. مشاورهایی که داشته و دارند، دلم شکست و به خاطر همین نخواستم مزاحم ایشان شوم.

فکر نمی کنید شدت واکنش های اجتماعی به دیدار شما با محمود احمدی نژاد باعث شد ایشان وارد این بازی نشوند؟

این شما رسانه ها هستید که باید حق را به حقدار برسانید. در حالی که هیچ یک جرات نداشتید وارد این مساله شوید، چون یک طرف قضیه شجریان ایستاده. پس از انتشار آن نامه، هیچ کس جرات نداشت بیاید به آقای شجریان بگوید چرا جواب آشتی طلبی افتخاری را ندادی؟ چرا هیچ کس به مظلومیت من اشاره ای نکرد؟ شماها همه تان جزو مافیایید- چه کسی جرات دارد به آقای شجریان بگوید بالای چشمت ابروست یا فلان کارت اشتباه است؟

ما آمدیم از در دوستی وارد شویم کلی واکنش دشمنانه دیدیم. مثلا یک آقای طنز نویس از قول آقای شجریان جواب نامه ما را نوشته بود- یعنی چی این طعنه ها و کنایه ها؟ مگر من نکته ای غیر از دوستی در آن نامه مطرح کرده بودم؟ جواب من این ها نبود. من نیازی نمی بینم جواب این واکنش ها را بدهم. ما هم خدایی داریم- البته یک روز آن کسی که نامه من را مسخره کرد و آن متن تمسخرآمیز را درباره من نوشت، می فهمد چه اشتباهی کرده است.

نامه شما به استاد شجریان در حالی منتشر شد که پیش از آن استاد شجریان در مصاحبه با «یورو نیوز» حمله تندی به شما کردند و گفتند: «یکی از هنرمندان ما که صدای خوبی داشت و خوب می خواند و شهرت خوبی داشت، یک اشتباه اجتماعی کرد که به نظرم از سر سادگی و ندانم کاری اش بود، یک دفعه مردم او را کنار گذاشتند. پس این موسیقی نیست. این رفتار و کردار و گفتار است.

به همین دلیل هنرمندان در رفتار و کردار و گفتار باید خیلی دقت کنند. جامعه آگاه است، وجدان جامعه بیدار است، جامعه مو را از ماست می کشد. کوچک ترین اشتباهی زیر پروژکتور جامعه قرار می گیرد. نمی توانید اشتباه کنید. جامعه کوچکترین اشتباه و ریاکاری را بزرگ می کند و دروغ گویی و اشتباه را نشان می دهد.» ولی شما در نامه خود برای ایشان نوشته بودید: «ما آجر نیستیم که بمانیم. عمری از ما گذشته است، باید هر کدام در نوای هم بخوانیم. ما یک جمع خانواده ایم. ما باید اسم همدیگر را صدا بزنیم.

ما باید همایون هم باشیم. ما نباید ورود را از هم بپوشانیم و اجازه گذر را به یکدیگر ببندیم، ما از همدیگر می ترسیم، ما در یک باغ هستیم، با افکار یک درخت پربار باید سرزنده و شاداب، از دور یکدیگر را صدا بزنیم. نزدیک هم بیاییم با محبت، چرا دستخط هامان برای هم خوانا نیست. صدا بزن مرا، نزدیک تر بیا». این تفاوت در ادبیات نامه ها به نظر خودتان نامانوس نبود؟

هنوز هم می گویم که استاد شجریان برای من مطلق اند. صحبت هایشان در آن گفت و گو مرا کمی رنجاند ولی به رسول ا… قسم همان زمان هم احساس می کردم که ایشان از بزرگواری و دلسوزی این جملات را درباره من استفاده کردند. ایشان می توانستند فتیله این ماجرا را پایین بکشند و با یک جمله اوضاع را به حالت اول برگردانند. ایشان پیشکسوتی بودند که من در آن دوره نیاز داشتم از من حمایت کنند و اصلا از من بپرسند که اصل اتفاق چه بوده؟ ما همه با هم بودیم و باید به حکم سعدی «بنی آدم اعضای یکدیگرند» در کنار هم می ماندیم. دل من از آن مصاحبه شکست.

روایت دردناک علیرضا افتخاری از عواقب آن آغوشِ سیاسی

ولی شما سال نود در گفت و گو با یک رسانه تندرو اصولگرا درباره آقای شجریان گفته بودید: «بسیاری از دوستان می پندارند که من از شاگردان آقای شجریان هستم. در حالی که این طور نیست، چرا که من از شاگردان زنده یاد استاد تاج اصفهانی هستم که در جوانی به محضر ایشان برای یادگیری آواز رفتم. در مورد آقای شجریان هم باید بگویم که ایشان در زمانی از صدای من خوششان آمد و من مدتی با رفت و آمد در منزلشان با این هنرمند در ارتباط بودم.» این هم یک تناقض دیگر از نوع صحبت های شما در دوره های مختلف زمانی نیست؟

آن زمان من در شرایطی بودم که باید خیلی حسابگرانه حرف می زدم. نمی توانستم نسبت به هر چیزی به صورت واضح اظهارنظر کنم. ماجراهای دیدار من و آقای احمدی نژاد خیلی سر و صدا کرده و باعث شده بود در سخنانم خیلی محتاط باشم. به هر حال آقای احمدی نژاد آتشی در زندگی من انداخت که هنوز هم پشیمانم و در آن آتش می سوزم.

نکته ای که هست…

اجازه بدهید. آقای احمدی نژاد جوری خودش را به آغوش من انداخت که انگار من یوسف گم گشته ایشان بودم. یک جوری به من چسبید و من را بوسید و پشت سر هم این اتفاقات را شکل دادند که… بابا بوسیدن یک بار، دو بار… جمله بعدی ام را امیدوارم جرات انتشارش را داشته باشید ولی من طناب خریده بودم خودکشی کنم. فشار بدی روی من و خانواده ام بود. فرزند کوچکم فهمید و گریه کرد و گفت: «بابا نکن».

گفتم نمی توانم و واقعا تاب این همه توهین و تهدید را ندارم. در ایران که هیچ کس حواسش به من نبود و درددل من را نمی شنید. در خارج از کشور هم یک روز چهره بد بودم و یک روز چهره زشت. منفور شده بودم و این برای یک هنرمند غیرقابل تحمل بود. سوپرمارکت محل به من جنس نمی فروخت! آرایشگر محل ما می گفت آقای وقتی شما روی این صندلی می نشینید دیگر هیچکس به مغازه من نمی آید و عذرخواهی می کرد و مودبانه می گفت دیگر نیایم. آژانس به من ماشین نمی داد.

مردم تا این حد تحت اثیر قرار گرفته بودند و امیدوارم این صحبت ها به درستی به گوش مردم برسد. حرف آخرم هم این است که آقای احمدی نژاد خیر نبینید و قطعا خیر نخواهنددید. در این موضوع شک ندارم. چون من حقم این نبود. من بعد از ۳۰ سال خواندن با تمام وجود، این حقم بود؟ بعد از سی و خرده ای سال این حق من و خانواده نبود.

اصلا شما از چه طریق به آن برنامه رفتید و دیدارتان با آقای احمدی نژاد چگونه اتفاق افتاد؟

از تلویزیون به من زنگ زدند و گفتند ۵ میلیون به شما می دهیم و شما برای برنامه بزرگداشت خبرنگاران بیاید و «پلی بک» اجرا کنید. من هم قبول کردم. من معمولا برای اجراها یا به صورت پلی بک قرارداد می نویسم، یا با گروه. آن روز قرار شد برای اجرای پلی بک به سالن بروم. ۵ میلیون به حساب من واریز شد و من هم رفتم به سالن. قبلش یک داستانی هم بود. دوستان در تلویزیون شعری از یکی از مسوولان به من داده بودند تا رویش آهنگ ساخته شود و من هم بخوانم. ما به هر آهنگ سازی این شعر را دادیم، زیر بار نرفت و کار را نساخت.

آقای ضرغامی کاملا در جریان این موضوع بودند. وقتی این آهنگ درست نشد و ساخته نشد، صدا و سیما کمی علیه من موضع پیدا کرد. همه اینها باعث شد روبوسی من با آقای احمدی نژاد بارها از تلویزیون پخش شود. مشخص بود همه چیز کاملا برنامه ریزی شده است. این همه آدم با آقای احمدی نژاد روبوسی کردند ولی کدام یک اندازه من تبعات داشت؟ آنقدر نشان دادند و پخش کردند تا بازی به شدت پیچیده شد و در آن اوضاع ملتهب، جامعه ایرانی علیه علیرضا افتخاری موضع بدی گرفت. آن اتفاق باعث شد خانواده من عذابی را تحمل کند که گفتن اش در کلمات نمی گنجد.

درباره آن لحظه حرف می زنید؟ اصلا چه شد با آقای احمدی نژاد رو به رو شدید؟

از صحنه که پایین می آمدم، به روح پدرم قسم، فردی قد کوتاه به سرعت سمت من آمد و گفت: «بدو بدو که آقای احمدی نژاد به خاطر شما ایستاده اند و معطل شما شده اند.» اسم شان یادم رفته که این فرد کوتاه قد چه کسی بودند. من اصلا قرار نبود سمت ایشان بروم. اتفاقا سخت گرفتار برخی کارها هم بودم و می خواستم بروم. ولی دور و بری های ایشان با این قبیل رفتارها باعث شدند این دیدار رخ دهد. تیم بادیگاردهای شخصی ایشان همیشه حواسشان هست که اصلا کسی نباید نزدیک آقای احمدی نژاد شود.

ولی درباره من اوضاع کاملا برعکس شد و من را برای مواجهه با ایشان هدایت کردند. خودشان من را به سمت ایشان هل دادند و در ادامه هم رسانه ای مثل تلویزیون این دیدار را پوشش داد و با قدرت و هدفمندی خاصی، آن را هر شب پخش کرد. برای چه؟ چرا؟ چون من نتوانسته بودم آهنگسازی را قانع کنم که آهنگ روی آن شعر را بسازد و روی آن کار بخوانم. همه این سناریو به نوعی به خاطر عمل نکردن من به خواسته آنها بود. همه اینها دست به دست هم داد تا این موضوع به سرعت در جامعه با نگاهی بد و منفی ترویج پیدا کند.

خودتان چه زمانی متوجه شدید که این اتفاق و در آغوش کشیدن آقای احمدی نزاد در رسانه ها خبرساز شده و تبعات اجتماعی اش گریبان شما را گرفته؟

حدود یک هفته بعد بود که همه چیز شروع شد و به مرور بد و بدتر شد. رسانه های خارج از ایران هم که اوضاع را خراب تر کردند و فکر می کردند من برای بوسیدن آقای احمدی نژاد وقت گرفته ام!

در آن لحظه چه دیالوگ هایی بین شما و آقای احمدی نژاد رد و بدل شد؟

من روی صحنه که بودم، گفتم: چشم شش میلیارد مردمی که روی زمین زندگی می کنند، به ماست. منظورم این بود که حواستان باشد آقای رییس جمهور، به حک یک شهروند ایرانی دلم می خواهد در برابر مردم دنیا روسفید باشم. اینها جملاتی بود که روی صحنه گفتم.

 روایت دردناک علیرضا افتخاری از عواقب آن آغوشِ سیاسی

منظور من لحظه ای است که ایشان را از نزدیک دیدید و در آغوش گرفتید.

من تصنیف «از اوج آسمان ها» اثری از «عباس خوشدل» را روی صحنه «پلی بک» کردم و وقتی پایین آمدم و من را اطرافیان ایشان به سمت آقای رییس جمهور هل دادند، فقط به من گفتند: «ماشاالله».

و شما چه گفتید؟

من چیزی برای گفتن نداشتم. آن لحظه وقتی برای حرف زدن نبود. از تصاویر مشخص است. یک «متشکرم» به «ماشاالله» ایشان گفتم. بعد از همه این اتفاقات من به نظرم می آید اگر ایشان مثلا می گفتند که زنگ موبایل من صدای آقای افتخاری است و من به ایشان علاقه قلبی دارم، شاید کلیت این اتفاقات رخ نمی داد. ولی دریغ از حتی یک جمله که درباره من ذکر شود. آقای احمدی نژاد در این مدت حتی یک بار پیگیر احوال من نشدند.

و از آن لحظه شما وارد بازی ای شدید که به شدت برایتان دردسرساز شد و حتی خانواده شما هم زیر فشار بود.

یادم است که نوشته ای زیر در منزل شخصی من گذاشتند که اینجا بمب گذاری خواهدشد و هرچه سریع تر باید این منزل را تخلیه کنید. به قدری فشار و تهدیدها زیاد شد که مجبور شدیم از آن محل برویم. مدت ها کلاه می گذاشتم روی سرم و برای خرید این ور و آن ور می رفتم.

اگر هم کسی من را می شناخت، برخوردهای اهانت آمیز و زشتی می شد. خوب یادم هست وقتی در فرودگاه وارد سالن انتظار شدم و نشستم، حدفاصل ده متری من همه مردم از صندلی ها بلند شدند و اطرافم خالی شد. دوستان من دیگر من را به مهمانی های خودشان هم دعوت نمی کردند و می ترسیدند بلایی سر بچه هایشان بیاید. می گفتند علیرضا تو دوست بیست ساله ما هستی ولی واقعا بهتر است دیگر نباشی، چون مردم و آشنایان همسر و بچه های ما را مورد توهین قرار می دهند که چرا افتخاری را اینجا راه داده اید. می گفتند چرا با «رفیق احمدی نژاد» رفت و آمد می کنید!

پس از آن اتفاقات و این قبیل برخوردها، از طرف مسئولین فرهنگی دولت قبلی مورد حمایت قرار نگرفتید؟

موضوع همین است و اصلا من به خاطر همین ناراحتم و خشمگین. اگر تلویزیون اجازه می داد من ده دقیقه همین صحبت هایی که با شما داشتم را مطرح کنم، شاید تبعات آن اتفاقات این گونه زندگی من را تحت تاثیر قرار نمی داد. فرزند کوچک من دیگر دانشگاه نرفت و انصراف داد. می گفت به من توهین می کنند و به شدت فضای بدی علیه من در دانشگاه راه افتاده است. روی وایت برد عکس من را می کشیدند و دشنام های زشتی می نوشتند.

دخترم بارها با چشم گریان به خانه آمد. یکی از شبکه های ماهواره ای بیش از بیست بار من را چهره زشت و بد هفته انتخاب کرد و همین اتفاقات بازی را وحشتناک تر کرد. این در حالی بود که هیچ اظهارنظر یا حمایتی از سوی همین آقایان داخل کشور از من نشد و معلوم نبود با ادامه این روند چه بلایی سر فرزندان من قرار است بیاید. مادرم را در اصفهان در صف نانوایی هل داده بودند. خدا آدم را گیر نامرد نیندازد، دوست خوب من! این جملات را با سوز درونم می گویم به شما و امیدوارم حرف هایم را به دقت منتقل کنید.

علیرغم داشتن این تجربیات باز هم حواستان جمع نبود و سال گذشته در دیدار با آقای ظریف در حاشیه مراسم افتتاحیه پروژه خط دو متروی اصفهان روبوسی گرمی داشتید.

آقای ظریف که همشهری ماست. همیشه ارادت خاصی به ایشان داشته و داریم. ایشان بعد از سال ها لبخند را بر لبان مردم ایران نشانده اند و ایشان واقعا برکتی است برای این مملکت.

حرف خاصی بین شما رد و بدل شد؟

نه، من فقط چند آلبوم به ایشان اهدا کردم و از ایشان بابت زحمات شان تشکر کردم.

شما علیرغم اتفاقی که برایتان در این فضاها در سال های گذشته افتاده، باز هم نترسیدید و اجرا در این برنامه را با حضور سیاسیون قبول کردید. این ماجرا برایتان سخت نبود؟

من کارم همین است که بخوانم. در مراسم ها و برای مردم. به هر حال هرگز نمی شود جلوی حرف های خاله زنکی را گرفت.
خیلی وقت است آلبوم منتشر نکرده اید. مخاطبان موسیقی معمولا هر چند ماه یک بار منتظر آلبوم های شما هستند!
در حال کار کردن روی برخی آثار هستیم. هنوز به جمع بندی خاصی نرسیده ایم و به مرور اگر آلبومی آماده شد اطلاع رسانی می شود.

احساس نمی کنید در دوره حاضر موسیقی کشور دیگر در سیطره چهره های پاپ قرار گرفته و اهالی موسیقی سنتی و ایرانی دیگر آرام آرام در حال محو شدن هستند؟

در طول چندین دهه فعالیتی که در موسیقی داشتم تجربه هایی اندوختم که می توانست توشه خوبی برای هنرمندان جوان موسیقی باشد، اما آنچه تا به امروز دریافته ام عدم تمایلی است که هنرمندان جوان موسیقی نسبت به این اندوخته ها دارند؛ بنابراین ترجیح می دهم فعلا خانه نشینی را تجربه کنم و نوبت را به جوان هایی بدهم که تالارهای اجرا در تسخیر آنهاست.

روایت دردناک علیرضا افتخاری از عواقب آن آغوشِ سیاسی

این شما را اذیت نمی کند؟

نه، چرا باید اذیت شوم؟ من کار خودم را می کنم و آنها هم کار خودشان را می کنند.

قرار بود کتاب «تبهکاران موسیقی» را بنویسید و منتشر کنید. موضوع این کتاب از کجا شروع شد؟

دلم گرفته بود از همه بی مهری ها. همه جا سخن از من بود و می خواستند نابودم کنند. به قدری دلگیر و ناتوان شده بودم که هرکاری از من بعید نبود. همین باعث شد به فکر بزند که کتابی منتشر کنم و در آن همه این موضوعات را عنوان کنم.

حرفی مانده؟ آینده کاری شما قرار است در چه شرایطی پیش برود؟

اگر یک نفر هم از من دلخور باشد، من قطعا نمی توانم کارم را درست انجام دهم. این ناراحتی را که من مسببش نبودم، با این درد دل مفصل شرح دادم. حتی اگر یک نفر هم اصل موضوع را فهمیده باشد و برایش مشخص شود اوضاع از چه قرار بوده، باز هم برای من خوشایند است. امیدوارم وقتی مردم از قصد من برای خودکشی باخبر می شوند، قطره اشکی بریزند و فضای تلخ آن دوران را درک کنند.

اگر چهار نفر در محل به شما و خانواده تان توهین کنند، صبر و تحملش را ندارید. فکر کنید که یک ملت علیه من شده بودند و واقعا دیگر امیدی برای زندگی نداشتم. من اگر خودکشی می کردم، همه خوشحال می شدند؟ راهی جز خودکشی برای من مانده بود؟ من تا این تصمیم هم جلو رفتم. ولی بعد، فرزند بیمارم باعث شد از تصمیم صرف نظر کنم. امیدوارم مردم ایران که مبنای دل شان محبت است و صداقت، در جریان اصل اتفاقات قرار بگیرند.


منبع: برترینها

«حسین عرفانی»؛ راز جاذبه‌ی «بوگارت» و «براندو»

– علی اصغر کشانی: صاحب یکی از گرم‌ترین صداهای صنعت دوبله ایران مهمان ما است. شاید خیلی‌ها ندانند که بخش مهمی از جاذبه همفری بوگارت، هنرپیشه بزرگ قرن بیستم برای ایرانی‌ها به‌خاطر صدای سحرانگیز حسین عرفانی باشد یا اگر بارها و بارها دوست دارند نقش آفرینی‌های مارلون براندو و آرنولد شوارتزینگر را ببینند، بی‌گمان به‌خاطر صدای جاودانه عرفانی است.

عرفانی که استعداد شگفت انگیزش را با گفتن هفت نقش متفاوت در فیلم دی دی و ارثیه فامیلی به اثبات رساند، بارها و بارها روی بسیاری از بهترین شخصیت‌های سینمای ایران و جهان گویندگی کرده است. او که به بازیگری در تئاتر و سینما هم علاقه دارد، امسال با فیلم سینما نیمکت محمد رحمانیان در اکران سینماها حضور داشت. از استاد عرفانی از دنیای دوبله، از نقش آفرینی‌هایش در تئاتر و سینما و همچنین از زندگی با همسرش شهلا ناظریان که از بزرگان دوبله ایران است و از دخترش مهسا عرفانی که هنر خانواده را ادامه می‌دهد، پرسیدیم. گفت‌و‌گو با این صدای ماندگار سینما را از دست ندهید.

رفیق سینما

شما یکی از بهترین دوبلورهای ایران هستید. تنوع دوبله‌هایی که داشته‌اید، شما را به یکی از دوبلورهای تأثیرگذار فیلم در ایران تبدیل کرده‌است. به‌نظرتان دوبله فیلم در ایران چطور توانسته این اندازه تأثیرگذار باشد؟

دوبله گوینده‌های خودش را دارد. تمام زمینه‌ها برای کار در این زمینه وجود دارد، اما فقط هزینه و دستمزدی که برای دوبله درنظر گرفته شده‌ خیلی ناچیز است. وقتی پول کمی به دوبله اختصاص داده شود، طبیعتا دوبلور وقت کمتری برای کار می‌گذارد و در نتیجه دوبله لطمه می‌خورد.

شما دوره‌های مختلف و در واقع؛ نقاط عطف دوبله را در ایران دیده‌اید. چه چیزی باعث ایجاد رشد دوبله در ایران می‌شود؟

 آثاری که هزینه و وقت کافی برای آنها صرف بشود، آثار ارزشمندی از آب در می‌آیند.

دامنه صدایی وسیعی دارید؛ یک موقع صدای بسیار بم و موقعی هم صدای بسیار نازک و زیری از شما می‌شنویم.از این خاصیت صدای‌تان چطور استفاده می‌کنید؟

تکنیک خاصی نیست. از استعدادم و همچنین از زمینه آموزشی که طی کار به‌دست آورده‌ام بهره می‌برم. دوبله طی کار آموزش داده می‌شود ؛ یعنی گوینده بسیاری از آموزش‌ها را از خود فیلم می‌گیرد. همه اینها بستگی به استعداد گوینده دارد. برخی استعداد بالایی در این زمینه داشته‌اند و همین عامل باعث بالندگی‌شان شده است.

شما قابلیت تیپ‌سازی‌ خوبی دارید. تیپ‌سازی‌ در دوبله به چه چیزهایی بر‌می‌گردد؟

مهم‌ترین ویژگی تیپ‌سازی‌ نزدیکی هر چه بیشتر دوبلور به‌خود نقش است. هر چه صدای گوینده به‌صورت و چهره هنرپیشه نزدیک‌تر باشد، آن تیپ اثرگذار‌تر خواهد بود.

شما ازجمله شخصیت‌گوهای دوبله فیلم در ایران هم هستید. چه عناصری دست به‌دست هم می‌دهند تا صدای یک شخصیت خوب دربیاید؟

به گوینده برمی‌گردد. وقتی گوینده روی نقشی که حرف می‌زند، قابل پذیرش و درست از آب دربیاید، معنایش این است که همه‌‌چیز دست به‌دست هم داده تا یک اتفاق درست و منطقی و حسی بیفتد.

دوبلورهای بزرگ ایران از دوستان نزدیک شما بوده‌اند و کارشان را دنبال کرده‌اید. سطح کیفی دوبله ایران در چه جایگاهی است؟

دوبله ایران همیشه از بهترین دوبله‌ها در سطح جهان بوده‌است. بسیاری از جوانانی که به این عرصه وارد شده‌اند، لایق چنین جایگاهی هستند. به‌دلیل اینکه دوبله با صنعت سینما در هم تنیده شده دوبلورها خیلی دیر به حد مطلوب می‌رسند؛ یعنی گوینده‌ای داریم که با ۱۵، ۲۰سال سابقه کار، هم خودش و هم دیگران او را کارآموز می‌دانند.

رفیق سینما

از کار جوان‌ها راضی هستید؟

خوشبختانه جوان‌هایی که اکنون آمده‌اند، نگذاشته‌اند کیفیت دوبله افت کند.آن‌ها با استعداد و تکنیک خاصی که مختص دوبله است، سطح گویندگی را بالا نگه داشته‌اند.

 زمانی دوبله ایران دورانی طلایی داشت. هم‌اکنون نسبت به آن دوران در چه وضعیتی قرار داریم؟

فکر نمی‌کنم دوبله ایران هم‌اکنون و با آمدن این جوان‌ها از آن دوران طلایی چیزی کمتر داشته باشد.
دوبلور، پیش از هر چیز باید صبر داشته باشد و کارش را جدی بگیرد. جوانی که از ساعت نه صبح تا نه شب می‌آید و در یک اتاق تنها کار می‌کند، باید خیلی عاشق کار باشد تا بتواند موفق باشد.
یک دوبلور جوان به چه چیزهایی برای یادگیری و رشد نیاز دارد؟

 یک دوبلور چه آگاهی‌هایی باید داشته باشد؟

باید حتما تاریخ، سینما، موسیقی، روانشناسی، ادبیات، فرهنگ، جغرافیا و خیلی مسائل دیگر را بدانند. اینگونه مطالعات همان قدر بر دوبلور تأثیرگذارند که بر یک هنرپیشه یا بازیگر. ببینید! زمانی که کارگردان‌های فیلم‌های فارسی از دوبله استفاده کردند، دوبله جایگاه درستش را پیدا کرد. آنها به گردن دوبله ایران خیلی حق دارند. در واقع پا به پای سینمای فارسی، دوبله هم پیشرفت می‌کرد.

به‌نظرتان چه عاملی بیش از باقی عوامل به دوبله ایران اعتبار می‌بخشد؟

خود دوبلورها و مدیران دوبلاژ. آنها هستند که به دوبله ایران اعتبار می‌بخشند و این حرفه را به همراه جوانان به‌خوبی حفظ کرده‌اند.

این درست است که دوبلور گاه از خود هنرپیشه هم بیشتر نقش را درک می‌کند؟

اگر دوبلور بتواند نقش را در حد و اندازه بازی بازیگر در بیاورد موفق است و هنر خود را به مرحله اعلا رسانده است.

پس این درست است که بخش مهمی از شهرت و محبوبیت بازیگران به دوبله آنها بستگی دارد؟

بله! تک رل‌هایی بوده‌اند که نوع گویش گوینده آنها باعث شهرت بازیگر شده است.

صدای شما روی همفری بوگارت در کازابلانکا، شاهین مالت، داشتن و نداشتن، گذرگاه تاریک، گنج‌های سیرامادره بسیار شناخته‌شده‌است.بوگارت چه ویژگی‌هایی داشت که چنین صدایی روی چهره‌اش نشست؟

همه ویژگی‌ها منحصر به‌خود بوگارت بود. صدای من هم خوشبختانه تا اندازه‌ای روی چهره این هنرپیشه بزرگ نشست و کارهایی که شما اسم بردید خلق شد. بیشتر از آن کاری نکردم.

 قبل از شما کسان دیگری هم روی بوگارت صحبت کرده بودند. چه شد که سراغ شما آمدند؟

قبلا حرف زده بودند، اما در دوره‌ای در تلویزیون تصمیم گرفته شد که تمام فیلم‌های بوگارت دوبله شود و گوینده آن هم یک نفر باشد. این قرعه به نام من افتاد. از رل‌های سوم چهارمی که بازی کرده بود شروع کردم و به نقش‌های اصلی او رسیدم.

 چه تفاوت‌هایی در گویش او در فیلم‌های متفاوتی که بازی کرده‌بود، قائل می‌شدید؟

براساس لحن او حرکت می‌کردم؛ جایی که لحنش تغییر می‌کرد، من هم لحن خود را تغییر می‌دادم.

هم گوینده نقش‌های آرنولد بودید وگوینده نقش دیتر‌هالروردن که مردم در ایران او را به نام دی دی می‌شناسند. به طرز جالبی در فیلم دی دی و ارثیه فامیلی هفت نقش متفاوت از او را گفتید. صدای شما چطور دو لحن متفاوت دی دی و آرنولد را خلق کرده‌است؟

دوبلورهایی هستند که می‌دانند چگونه تیپ‌های گوناگون بگویند و می‌توانند خودشان را به شخصیت‌ها نزدیک کنند. من هم بر همین اساس حرکت کردم.

شما روی شخصیت توشیرو میفونه در فیلم‌هایی چون ریش قرمز و هفت سامورایی حرف زده‌اید. از نظر شما میفونه و بوگارت چه تفاوت‌هایی با هم داشتند؟

بوگارت و میفونه، هر یک دو اندازه بازی مشخص دارند. وقتی دوبلوری به این دو اندازه بازی وقوف پیدا کند بر همان اساس هم عمل می‌کند.

 شما از دوبلورهای مارلون براندو هم بوده اید؛ شخصیتی که دیگر دوبلورها هم او را دوبله کرده‌اند. انتخاب دوبلورهای متفاوت برای مارلون براندو براساس تیپ شخصیتی او در فیلم‌هایش بوده یا دلیل دیگری داشته‌است؛ مثلا شما روی نقش براندو در فیلم شورش در کشتی بونتنی و امتیاز صحبت کرده‌اید، اما دربارانداز را آقای جلیلوند حرف زده‌اند. وجوه تمایز اینها در چه چیزی است؟

آقای جلیلوند مارلون براندو را خیلی خوب و حساب شده حرف زده‌اند. مارلون براندو‌هایی که من گفتم در نبود این ۲۰ سالی که آقای جلیلوند در ایران تشریف نداشتند، اتفاق افتاد. اگر ایشان بودند، حرف نمی‌زدم.

چرا دوبله فیلم‌های ایرانی به‌خصوص در صحنه‌های دسته جمعی این قدر طبیعی، با حس و حال و خودمانی در می‌آید؟

اصولا در دوبله ایران چون همه با هم می‌گویند اتمسفر خاصی حین کار به‌وجود می‌آید. امتیاز این نوع دوبله در همین است. یک فیلم را به تکه‌های مختلف تقسیم می‌کنند؛ مثلا ۵۰ قسمت.این افراد در هر تکه بنا به صحنه‌ای که به فرض پنج یا شش یا هفت نفر در آن سکانس هستند، با هم می‌نشینند و آن تکه را می‌گویند. دوبلورها در دیگر جاهای دنیا با هم نمی‌توانند بگویند و تک گویی صورت می‌گیرد؛ مثلا شنیده‌ام در آمریکا گوینده نقش را در اتاقی می‌گوید و می‌رود. البته اینجا هم این اتفاق گاهی می‌افتد، اما وقتی با هم گفته می‌شود، خیلی طبیعی در می‌آید.به همین‌خاطر دوبله ایران امتیاز بالایی نسبت به دوبله کشورهای دیگر دارد. با هم گفتن با حس‌تر و نزدیک‌تر به فیلم است.

رفیق سینما

 نظر خارجی‌ها درباره این نوع اجرا چیست؟

زمانی عده‌ای از خارجی‌ها این روش را دیدند و خیلی به هیجان آمدند. آنها می‌گفتند، شما با این کار(دوبله) همزمان تئاتر بازی می‌کنید!

از بین هنرپیشه‌های خارجی که در ایران آمده بودند، موفق به دیدار با کدامیک از آنها شدید؟

خب! در گذشته خیلی از هنرپیشه‌ها به ایران می‌آمدند. خیلی جالب است بدانید که صدای نورمن ویزدوم به‌صورت طبیعی صدای خیلی بمی است ولی آقای زرندی دوبلور نورمن برای او صدای زیر و نازکی انتخاب کرد و خیلی هم به او می‌آمد و او را جذاب و بانمک می‌کرد.یادم است نورمن، نوروز یکی از همان سال‌ها به ایران آمده‌بود. وقتی روی صحنه می‌رفت، آقای زرندی پشت صحنه به جای او حرف می‌زد.در واقع؛ هر نوع هنرنمایی که نورمن می‌کرد، آقای زرندی جای او حرف می‌زد. صحنه جذابی شده بود.

 به‌نظرتان لازم است بین دوبلور و بازیگر مراوده‌ای باشد؟

وقتی هنرپیشه سناریو را دستش می‌گیرد، پیش از هر چیز جست‌وجو می‌کند و خود را به آن شخصیتی که سناریو خواسته نزدیک می‌کند. هنرپیشه زحمت اصلی را کشیده‌است. حالا وظیفه دوبلور این است که به بازی او هر چه بیشتر نزدیک بشود.

صدای فرامرز قریبیان در گوزن‌ها(کیمیایی)، بهمن مفید در داش آکل (کیمیایی) همایون در باباشمل(علی حاتمی) را دوبله کرده‌اید. شده بود نظر آنها را در مورد صدایتان بپرسید و یا اصلا نیازی به این کار می‌دیدید؟

زنده یاد علی حاتمی دوبله را خیلی دوست داشت. سر فیلم دلشدگان خیلی صحبت دوبله را می‌کرد و یکی از اصلی‌ترین دغدغه‌هایش بود. آن موقع با ایشان مراوده داشتیم؛ یعنی او همان مقدار که برای راهنمایی بازیگر سر صحنه وقت می‌گذاشت، سر دوبله هم می‌آمد و کار را هدایت می‌کرد. آقای کیمیایی هم همینطور؛ ایشان هم خیلی وسواس داشت که همان چیزی را که می‌خواست از کار در بیاید.

معمولا اول فیلم ساخته می‌شود بعد دوبله می‌شود، اما چرا برای فیلم باباشمل علی حاتمی اول از شما خواستند که دوبله کنید و بعد فیلم را کلید زدند و فیلمبرداری شروع شد؟

ایشان فیلم حسن کچل را هم به این شیوه کار کرده بودند. روش‌شان اینگونه بود. قبل از فیلمبرداری به دوبلور توضیح می‌دادند که چه شخصیت یا تیپی قرار است بازی کند. آن وقت دوبلور می‌گفت و در نهایت صدای ضبط شده را در اختیار بازیگر قرار می‌دادند و براساس آن، بازی انجام می‌شد. در حقیقت تمام زحمت را دوبلور می‌کشید و هنرپیشه روی صدای گوینده بازی می‌کرد. در این روش، هنرپیشه‌ای که نزدیک‌تر به صدای دوبلور بود در نقش بهتر جا می‌افتاد.

شما شخصیت‌های انیمیشن هم حرف زده اید؛ از غلام تکثیر تا نقش جالی اسب جدی کارتون لوک خوش شانس. گویندگی شخصیت‌های کارتونی دشوارتراز شخصیت‌های واقعی و معمولی است؟

بله! گویندگی انیمیشن سخت‌تر است. روی انیمیشن قبلا یک گوینده خارجی حرف زده و شما باید بتوانید روی صدای گوینده قبلی حرف بزنید. این کار خیلی با ارزش‌تر از گفتار خام در گویندگی است و تبحر گوینده را می‌رساند.

یکی از کارتون‌های مورد علاقه همه ما لوک خوش‌شانس است.فکر می‌کنید که چرا و چگونه دوبله این کارتون خوب و درخشان از آب در آمد؟

تمام نقش‌های آن مجموعه خوب در آمدند. برای نمونه آقای والی‌زاده صدای لوک خوش شانس را خیلی درخشان گفتند. به‌نظرم مجموعه کاری که در ۲۶ قسمت اول این مجموعه صورت گرفت خوب درآمد. سری‌های بعدی به پای قسمت‌های اول نرسیدند. آقای خسروشاهی به‌عنوان مدیر دوبلاژ، روی ۲۶قسمت اول خیلی زحمت کشید.

در کارتون لوک خوش شانس صدای جالی، صدایی دلچسب است. به‌نظرتان چرا جالی با این صدا این قدر عاقل و مدبر نشان می‌دهد؟

به خاطر اینکه مغز متفکر آن گروه جالی است. حتی خود لوک خوش شانس هم براساس حرف‌های اسبش تصمیم می‌گیرد. اسب تیپ جدی کار است. بنابراین نمی‌خواستیم او را با صدا از این جدیت بیرون بیاوریم. وقتی چندصدا روی آن گذاشتیم، پی بردیم که همین صدا بهتر است. صدا، کاملا صدای خودم است و هیچ تغییری در آن ندادم.

رفیق سینما

یکی از مولفه‌های گویندگی آنونس گویی و حرف زدن روی تبلیغات یک فیلم است. چقدر به این عرصه علاقه‌مند بوده‌اید؟

زیاد آنونسن نگفتم. هم‌اکنون بهترین گوینده آنونس آقای ابوالحسن تهامی هستند. کارشان درخشان است. آقای جلیلوند هم همینطور البته هر کاری که آقای جلیلوند کرده‌اند، خوب بوده است.

مهم‌ترین ویژگی آنونسن گویی به‌نظرتان چیست؟

گوینده آنونس باید صدای بسیار خوب و گیرایی داشته باشد و بتواند متن‌های خوبی برای آنونس بنویسد. آنونس گویی فهم زیاد و سواد کافی می‌خواهد. هم‌اکنون آقای تهامی این متن‌هایی را که می‌گویند، خودشان می‌نویسند. جمله‌هایی که ایشان استفاده می‌کنند، درخشان است.

شما ازجمله دوبلورهای سینمای ایران هستید که به بازیگری هم علاقه‌مند بودید. دلیل گرایش‌تان به بازیگری چیست؟

از دوران مدرسه تئاتر کار می‌کردم.هم‌اکنون این اشتیاق بیشتر شده است.

بیشترین فعالیت‌تان در تئاتر مربوط به چه دوره‌ای از مدرسه بود؟

دوره دبیرستان بیشتر بود مدرسه کمالیه در چهارراه کالج درس می‌خواندم. بعدها اینگونه فعالیت‌ها را در خانه‌های جوانان ادامه دادیم. زنده یادان خسرو شکیبایی،‌هادی اسلامی هم بودند. بعدها آقای والی‌زاده هم آمدند. خود خانم ناظریان هم بودند. گروه خیلی خوبی داشتیم بعد‌ها به سمت دوبله گرایش نشان دادم. موقعی که تئاتر بازی می‌کردم دوبله را رها نکردم. هر وقت دل‌مان تنگ می‌شد یک پیس اجرا می‌کردیم و بعد دوباره سراغ دوبله می‌رفتیم.

گرایش‌تان به تئاتر نسبت به دوبله، هیچ وقت بیشتر نشد؟

از اوایل انقلاب با همسرم چهار سال به‌طور پی در پی تئاتر بازی می‌کردیم و تمام وقت‌مان را برای تئاتر گذاشتیم. آن موقع دوبله وضعیت مشخصی نداشت، اما به محض اینکه دوبله مقداری سر و سامان گرفت دوباره به سمت آن آمدیم.

برای بازیگری کلاس خاصی را هم گذراندید؟

آن موقع آقای سمندریان تازه از خارج آمده بودند و سر کلاس‌های ایشان می‌رفتم. مدتی که گذشت برخی از کارها را خودم کارگردانی کردم.

 این سال‌ها از شما بازی‌های مختلفی دیدیم. چه شد که در بیمار استاندارد سعید آقا خانی قبول کردید در نقش مدیر دوبلاژ بازی کنید؟

هم سعید آقاخانی و هم متنی را که نوشته بود، دوست داشتم. نقش مدیر دوبلاژی را بازی می‌کردم که اتفاقاتی برایش می‌افتاد؛ برایم جالب بود.

در فیلم سینما نیمکت محمد رحمانیان هم، باز نقش یک دوبلور را بازی کردید. برای آن نقش از ابتدا، شما مدنظر بودید یا فرقی نمی‌کرد این نقش را هر دوبلوری بازی کند؟

نقش را برای من نوشته بودند. کارهای آقای رحمانیان را خیلی دوست دارم؛ تئاترهای‌شان بی‌نظیر است.

خیلی از علاقه‌مندان شما و کارهایتان می‌دانند که همسر شما خانم شهلا ناظریان یکی از با سابقه‌ترین دوبلورهای ایران هستند.در طول همه سال از زندگی با گوینده‌ای با این جایگاه راضی هستید؟

خب! چون هر دو دوبلور بودیم همیشه به هم کمک می‌کردیم. از زمانی که با هم ازدواج کردیم همزمان کار می‌کردیم و درباره رل‌ها، ساعت‌ها صحبت می‌کردیم. هر دو نظر همدیگر را قبول داریم. بدون هیچ اغراقی؛ کسی نظیر خانم ناظریان در صنعت دوبله ایران نیست. البته استعداد خود ایشان بوده که تا این حد درخشان عمل کرده‌اند.

رفیق سینما

از بین دوبله‌هایی که ایشان کرده‌اند کدامیک را بیشتر دوست دارید؟

کارهای ایشان یکی ،دو تا نیست که بشود به همین راحتی از بین آنها یکی را انتخاب کرد، اما به‌نظرم ایشان سه ، چهار رل درخشان در تاریخ سینمای جهان گفته‌اند که ماندگار شده است. یکی از آنها فیلم کازابلانکاست که نقش اینگرید برگمن را گفته‌اند. البته نقش همفری بوگارت را هم من گفته‌ام.

 آن موقع که کازابلانکا را گفتید ازدواج کرده بودید؟

بله!

اگر اشتباه نکنم؛ واسطه آشنایی‌تان دوبله بوده است. درست می‌گویم؟

همینطور است.

خانم ناظریان، برادر‌زاده زنده یاد آقای ایرج ناظریان از بزرگان دوبله ایران هستند. کدامیک از نقش‌هایی را که زنده‌یاد ایرج ناظریان گفته‌اند، بیشتر دوست دارید؟

آقای ناظریان خیلی زود از دنیا رفتند. ایشان گوینده ممتاز و انسان خوب و شریفی بودند. نقش‌هایی که ایشان گفتند درخشان بوده مثلا در سریال هزاردستان جای زنده یاد آقای داوود رشیدی بسیار خوب حرف زدند.

دردوران جوانی می‌رفتید، دوبله‌های روز را دنبال می‌کردید؟

بله! هر گوینده‌ای باید فیلم‌های روز دنیا را دنبال کند و درمورد دوبله چیزهای فراوانی بداند. من هم به‌شدت اهل سینما رفتن بودم و همه این تحولات را دنبال می‌کردم؛ می‌دانستم چه نقش‌هایی بازی شده و چه بازیگرانی، چه بازی‌هایی ارائه داده‌اند.

 پیش از گام گذاشتن در مسیر گویندگی، چقدر به دوبله توجه نشان می‌دادید؟

همیشه جذب دوبله فیلم‌ها می‌شدم. خیلی علاقه داشتم که ببینم در یک استودیو چطور فیلم دوبله می‌شود. بعدهم که وارد دوبله شدم نقش‌های یک خطی، دو خطی را به من می‌دادند. خب! دوبله همین است دیگر؛ وقتی خوب بگویید ماندگار می‌شوید.

 دوست دارید چه اتفاق خوشحال کننده‌ای برای دوبله ایران بیفتد؟

امیدوارم دوبله ایران همچنان پا به پای سینمای ما پیشرفت کند.


منبع: برترینها

همه‌ی مردان تاثیرگذار شاه در پیروزی کودتای ۲۸ مرداد

روزنامه هفت صبح – رامتین لطیفی:

۱٫ سر شاپور ریپورتر

شاپور ریپورتر یا شاپور جی، فرزند اردشیر جی است. نقش این دو نفر در تاریخ معاصر ایران بسیار حائز اهمیت است. اردشیر جی، رییس سرویس اطلاعاتی هند- بریتانیا در ایران بود. اردشیر جی رضاخان را کشف و پروش داد و با برنامه ریزی کودتای اسفند ۱۲۹۹ او را به پادشاهی رساند. شاپور جی افسر اطلاعاتی سرویس جاسوسی انگلستان یعنی اینتلیجنس سرویس و گرداننده شبکه امنیتی بدامن در ایران بود.

 مروری بر افراد تاثیرگذار در پیروزی کودتا

او در سال ۱۳۴۸ به مقام ژنرالی رسید و بعدها به خاطر خدماتش به کشور انگلستان از ملکه نشان سر گرفت و تبدیل به سر ژنرال شاپور ریپورتر شد. در عملیات آژاکس که منجر به کودتای ۲۸ مرداد شد، شاپور جی مسئول هماهنگی بین ام آی ۶ و سیاه و مشاور سیاسی و نظامی هندرسون، سفیر آمریکا در ایران بود. شاپور جی به خاطر نقش موثرش در کودتا تا پیروزی انقلاب واسطه فروش سلاح های انگلیسی به ایران بود و از این راه ثروت کلانی به جیب زد. شاپور جی در نهایت بدون اینکه خاطراتش از دوران مسئولیتش در ایران را چاپ یا بازگو کند بر اثر سرطان در سال ۲۰۰۵ درگذشت.


۲٫ جرج کندی یانگ

یانگ در سال ۱۳۳۲ قائم مقام اینتلیجنس سرویس بود. تاریخ نگاران غربی از او به عنوان طراح عملیات آژاکس نام می برند. در طراح عملیات آژاکس یانگ به جای نام دکتر مصدق از واژه دزد دریایی استفاده کرده بود. این تعبیر به آن معناست که انگلیسی ها نفت جنوب ایران را از آن خود می دانستند و به دکتر مصدق که نفت ایران را ملی کرد دزد اطلاق می کردند.

 مروری بر افراد تاثیرگذار در پیروزی کودتا

یانگ طرح عملیات آژاکس را به طور مستقیم به چرچیل نخست وزیر وقت بریتانیا فرستاد و با تاییدیه او این عملیات را آغاز کرد. یانگ توانست طرح عملیات را برای آمریکایی ها شرح دهد و آنها را مجاب کند هزینه های مالی این عملیات را بر عهده بگیرند و نیروهای وابسته خود را در اختیار این عملیات بگذارند.


۳٫ کرمیت روزولت

کرمیت روزولت جونیور، رییس بخش خاورمیانه سیا و نوه تئودور روزولت افسر ارتش و رییس جمهور سابق آمریکا بود. از او به عنوان فرمانده عملیات آژاکس در ایران نام می برند. کرمیت روزولت در آبان سال ۱۳۳۱ برای رویت وضعیت داخلی ایران در تهران بود و در زمان بازگشت به لندن و از آنجا به واشنگتن سفر کرد. در زمان توقفش در لندن کمپانی نفت انگلیس و ایران، روزولت را به یک ضیافت دعوت می کند و در آن جا افسران اینتلیجنس سرویس برای او شرح می دهند که به دنبال حذف مصدق و بازگرداندن قدرت مطلق به شاه هستند و در این راه از آمریکایی ها هم کمک می خواهند.

 مروری بر افراد تاثیرگذار در پیروزی کودتا

روزولت در واشنگتن دولت آیزنهاور را مجاب می کند از این طرح حمایت کند و دولت آمریکا یک میلیون دلار در اختیار روزولت قرار می دهد تا هر طور که صلاح می داند برای حذف مصدق و دولتش هزینه کند. روزولت با هواپیما به همراه یک میلیون دلار پول نقد که در چمدان جاسازی شده بود وارد دمشق شده و از آنجا با اتومبیل وارد مرز ایران می شود و شخصا فرماندهی عملیات را به عهده می گیرد.


۴٫ مظفر بقایی کرمانی

دکتر مظفر بقایی کرمانی از مرموزترین شخصیت های سیاسی معاصر ایران است. عده ای اعتقاد دارند نقش خان مظفر با بازی عزت الله انتظامی در سریال هزاردستان در اصل بازسازی قدرت پنهان مظفر بقایی است.

 مروری بر افراد تاثیرگذار در پیروزی کودتا

مرور بر زندگی سیاسی بقایی نتیجه ای جز سرگیجه و سبز شدن یک علامت سوال بزرگ در سر ندارد. بقایی همه جا حضور دارد، او در ابتدا یکی از حامیان دکتر مصدق و مدافعان طرح ملی شدن نفت و یکی از امضاکنندگان آن است. همچنین او در حلقه اول ارتباطی با آیت الله کاشانی و فداییان اسلام قرار دارد. در ادامه او به یکی از مخالفان درجه یک مصدق تبدیل می شود و طرفداران در کرمان سرگرد محمد سخایی را به طرز فجیعی به قتل می رسانند و خودش به قتل تیمسار افشار طوس متهم می شود.

اسنادی مبنی بر اینکه بقایی با اردشیر ریپورتر و سیا ارتباط نزدیک و موثر داشته است موجود است. همچنین شبهاتی درباره او مطرح است که قرارداد عدم تعرض با رژیم صهیونیستی به واسطه شوهر خواهرش به امضا رسانده است. در زمان کودتا او در قالب حزبش که حزب زحمتکشان ایران نام داشت به همراه علی زُهری و حسین خطیبی یکی از عوامل موثر در پیروزی کودتا به شمار می آید.


۵٫ برادران رشیدیان

اسدالله، سیف الله و قدرت الله رشیدیان معرف به برادران رشیدیان از تجار به نام و عوامل دولت بریتانیا در ایران بودند. دولت بریتانیا به برادران رشیدیان اعتماد کامل داشت و از سوی دیگر برادران رشیدیان بالاخص اسدالله رشیدیان رابطه خوبی با اشراف پهلوی داشت و بسیار مورد وثوق شاه بود. بخش قابل توجهی از یک میلیون دلاری که روزولت همراه خود به ایران آورد به برادران رشیدیان سپرده شد تا این مبلغ را جهت تبلیغات و اقدام علیه دولت مصدق هزینه کنند.

 مروری بر افراد تاثیرگذار در پیروزی کودتا

به علاوه شاه به دلیل ترس و ضعف از اقدام مستقیم علیه مصدق واهمه داشت. اسدالله رشیدیان به کمک اشرف پهلوی توانست شاه را قانع کند تا طی دو حکم مجزا مصدق را از نخست وزیری عزل و فضل الله زاهدی را به جایش منصوب کند. هر چند که تاریخ نگارانی مانند عبدالله شهبازی به این اطلاعات شک دارند و حدس می زنند رشیدیان در این جلسه حضور نداشته و شاه حکم های عزل و نصب را به اصرار اردشیر ریپورتر امضا کرده است اما نمی توان از نقش برادران رشیدیان در تخریب دکتر مصدق در مطبوعات و اذهان عمومی به سادگی عبور کرد.


۶٫ فضل الله زاهدی

تیمسار فضل الله زاهدی که در ارتش رقیبی به نام حاجیعلی رزم آرا داشت و همچون شاه از قدرت روزافزون رزم آرا هراس داشت در ابتدا در صف یاران مصدق و  جبهه ملی شدن نفت قرار گفت. زاهدی مدتی رییس شهربانی کشور و مدتی هم در کابینه دکتر مصدق وزیر جنگ بود.

 مروری بر افراد تاثیرگذار در پیروزی کودتا

می گویند زاهدی روحیه ضدانگلیسی داشته و از این رو در ابتدا از روی میل باطنی طرفدار مصدق بوده است. پس از خروجش از کابینه مصدق به دلیل اختلافاتی که به وجود آمده بود توسط مصدق به همراه مظفر بقایی کرمانی به قتل تیمسار افشار طوس متهم و در پی این اتهام به مجلس پناهنده شد. سپس توسط شاه به عنوان سناتور استان همدان وارد مجلس سنا ش. زاهدی به طور مستمر از شاه می خواست که او را به عنوان نخست وزیر جایگزین مصدق کند.

پس از کودتای شکست خورده ۲۵ مرداد و اطلاع زاهدی از حکم نصبش توسط شاه به عنوان نخست وزیر، او تلاش کرد تا دوستانش در ارتش استان های همدان، اصفهان و کرمانشاه را مجاب کند تا با حمله نظامی به تهران دولت مصدق را سرنگون کنند. هر چند کار به اقدام نظامی زاهدی و دوستانش نکشید اما کودتا در روز ۲۸ مرداد پیروز شد و زاهدی به مقام نخست وزیری رسید.


۷٫ اوباش و لات ها

در شب ۲۶ مرداد ۱۳۳۲ کرمیت روزولت با شعبان جعفری یکی از لات های معروف تهران دیدار می کند و در ازای پرداخت هزاران تومان و قول های وسوسه انگیز در صورت پیروزی کودتا، شعبان به او قول می دهد حدود ۴۰۰ نفر از اراذل و بزن بهادرهای تهران را در حمایت شاه به خیابان بیاورد.

 مروری بر افراد تاثیرگذار در پیروزی کودتا

در روز ۲۷ مرداد محمود مسگر، گرداننده منطقه بدنام تهران یعنی شهر نو، با طیب حاج رضایی معروف به طیب خان و حسین اسماعیل پور معروف به حسین رمضون یخی ملاقات می کند و نظر آنها را نسبت به حضور در خیابان برای حمایت از شاه جلب می کند.

در نهایت در روز ۲۸ مرداد لات های تهران که مسلح به چماق، کلنگ، زنجیر دوچرخه، چاقو و قمه بودند در پنج دسته مختلف وارد میدان می شوند.

دار و دسته شعبان جعفری در شمیران رانندگان را متوقف و آنها را مجبور می کنند که عکس شاه را زیر برف پاک کن ها بگذارند و در شهر گشت بزنند. دسته طیب خان و طاهر حاج رضایی به همراهی علیرضا قدم، ناصر جیگرکی، اصغر استاد، اصغر شاطر، علی آهنین و حاجی سردار به همراه ۳۰۰ نفر از میدان بار تهران و بازار امین السلطان به سمت مرکز شهر به راه می افتند. دسته حسن رمضون یخی و برادران طاهری از محله باغ فردوس مولوی به همراه ۲۰۰ نفر و مسلح به چوب دستی های بلند به سمت مرکز شهر حرکت می کنند.

دسته چهارم دسته محمود مسگر است که به همراهی ۲۵۰۰ نفر از زنان بدنام محله شهر نو به سمت مرکز شهر می روند. دسته پنجم دسته لات های جوادیه هستند که به جلوداری صابر لانه و اسماعیل شله به دسته های دیگر ملحق می شوند.

ماموریت لات ها به هم ریختن نظم عمومی و تسخیر رادیو بود که هر دو را با موفقیت انجام دادند و در شامگاه ۲۸ مرداد سرلشکر زاهدی به رادیو تسخیر شده توسط آنها رفت و در میان شعارهای زنده باد و جاوید باد اراذل به عنوان نخست وزیر شروع به سخنرانی کرد.


منبع: برترینها

ماجرای اختلاف ۵۰ ساله‌ی «مشایخی» و «انتظامی»

روزنامه هفت صبح – فرید عطارزاده: «من از علی معلم یاد گرفتم که مثل او رک باشم و حرفم را بزنم. من اگر می دانستم که فقط یک هنرپیشه برای منتقدین مطرح است سال ها بود که این کار را رها کرده بودم و رفته بودم. جدی می گویم ها، فقط در آثارتان یک هنرپیشه را نشان دادید، بقیه نیستند، بازیگر نیستند، زحمت نکشیدند، هیچ کدام زحمت نکشیدند، فقط یک نفر، فقط یک نفر است که آن موقع تنبک می زد جلوی شهبانو، حالا می آید خانه اش را وقف می کند. چرا شما این ها را نمی دانید؟!»

این جملات عجیب و تند را جمشید مشایخی ۸۳ ساله روز پنجشنبه در جشن انجمن منتقدان و نویسندگان در اعتراض به نشان دادن تصویر عزت الله انتظامی ۹۳ ساله در تیزر برنامه این جشن بیان کرد و موجی از شگفتی و حیرت را ایجاد کرد. هیچ کس نمی دانست این حجم از عصبانیت جمشید مشایخی از کجا نشات می گیرد و پس از این همه سال فعالیت هنری ناگهان سر باز  کرده است.

در همه دوران زندگی ما عزت انتظامی، جمشید مشایخی و علی نصیریان ۸۲ ساله به عنوان سه ضلع بزرگ هنری کشور شناخته می شوند که همواره مورد احترام بودند و از هر کدام به عنوان ستون های تئاتر و سینمای کشور نام برده می شود. از نمایش و فیلم های مشهور از قبل از انقلاب مانند «گاو» بگیرید تا فیلم های خاطره انگیزی مانند «کمال الملک» و «هزار دستان» محروم علی حاتمی.

 ماجرای اختلاف 50 ساله مشایخی و انتظامی

هیچ کس گمان نمی برد میان این سه چهره موقر سینما اختلافی وجود داشته باشد، آن هم در این وسعت… از پنجشنبه شب که فیلم صحبت های جمشید مشایخی در شبکه های اجتماعی پخش شد بسیاری از ناظران با شگفتی به این ماجرا نگاه می کنند و هر کدام در موافقت و مخالفت با صحبت های جمشید مشایخی حرف می زنند.

اتفاق روز پنجشنبه به اندازهای عجیب بود که در همان جشن انجمن منتقدان سینما برخی بازیگران مانند حامد بهداد و نوید محمدزاده نیز به واکنش پرداختند و در حمایت از عزت الله انتظامی صحبت کردند. ماجرا اما چه بود که جمشید مشایخی نتوانست عصبانیت خود را کنترل کند؟ البته برخی دست اندرکاران این برنامه از فرزاد حسنی به عنوان مقصر اصلی این اتفاق نام می برند که بدون هماهنگی قبلی ناگهان از جمشید مشایخی دعوت کرده که به روی سن بیاید اما ادر هر صورت او نیز پیش بینی نمی کرد جمشید مشایخی قرار است این چنین همه را غافلگیر کند.

آیا اتفاقی رخ داده که این دو بازیگر کهنه کار در سن ۸۳ سالگی و ۹۳ سالگی با یکدیگر به اختلاف بخورند؟ پیگیری های ما اما نشان می دهد این حجم از عصبانیت جمشید مشایخی ریشه در یک اختلاف قدیمی دارد. یک اختلاف قدیمی حدودا ۵۰ ساله که جمشید مشایخی در طی این سال ها همیشه با خودش به همراه داشته و هیچگاه نتوانسته با آن کنار بیاید. شرح این اتفاقات مرور کرده ایم.

قصه از کجا شروع شد؟

یافتن ریشه اختلافات جمشید مشایخی با عزت الله انتظامی و علی نصیریان کار راحتی نیست و تقریبا تمام افرادی که در ریز این ماجراها بودند سعی می کنند از یادآوری آنها خودداری کنند. یکی از کارشناسان سینما در گفت و گویی از راز این اختلافات پرده بر می دارد که بخش هایی از آن را مرور می کنیم.

•    تقریبا از حوالی سال های ۱۳۴۳، ۱۳۴۴ بود که جمشید مشایخی در تئاتر سنگلج به چهره ای شناخته شده تبدیل شده بود و آرام آرام در صحنه اجرا یکه  تازی می کرد. در آن سوی میدان دو قطب دوست داشتنی دیگر به نام عزت الله انتظامی و علی نصیریان وجود داشتند که در ابتدا این سه نفر توانستند به خوبی با یکدیگر هماهنگ شوند و تیم مناسبی را ایجاد کردند.

•    همه چیز داشت خوب پیش می رفت اما اختلاف سلیقه ها آرام آرام خودش را نشان داد. علی نصیریان و عزتالله انتظامی به یکدیگر نزدیک تر شدند و جمشید مشایخی دورتر. تفاوت های فکری و شخصیتی نیز در این اتفاق بی تاثیر نبود.

•    عزت الله انتظامی و علی نصیریان به عضویت در اداره تئاتر درآمدند و مدیریت اجراها را به عهده گرفتند. از این جا به بعد، اختلافات و سوءتفاهم ها عمیق تر می شود. به بخری اجراهای جمشید مشایخی کمتر بها داده می شود مشایخی معتقد بود آن دو نفر به اجراهای افراد و گروه های نزدیک به خودشان توجه ویژه تری داشتند و سبب شده اند مشایخی از صحنه دور شود.

ماجرای اختلاف 50 ساله مشایخی و انتظامی

دردسرهای قیصر

با وجود همه اختلافات اما این سه نفر رد سال ۱۳۴۸ فیلم «گاو» داریوش مهرجویی را بازی کردند و به شهرتی مضاعف در سینما دست پیدا کردند. هر چند سهم اصلی موفقیت، نصیب عزت الله انتظامی و بازی شگفت انگیزش شد. استعدادهایی که در صحنه سینما تا آن زمان دیده نشده بود و ناگهان بر سر زبان ها افتادند. پس از این فیلم بود که درهای سینما به سوی این سه نفر باز شد اما مشایخی یک موقعیت ویژه تر پیدا کرد. او دقیقا در همان سال در فیلم «قیصر» مسعود کیمیایی بازی کرد و در سینمای عامه پسند نیز توانست جای خود را باز کند.

سوء تفاهم ها از اینجا به بعد به اوج خود رسید. جمشید مشایخی عقیده دارد قرار بوده نقش اش در فیلم قیصر بیشتر و طولانی تر باشد اما رایزنی های عزت الله انتظامی و علی نصیریان باعث شده تا بازی اش کوتاه تر شود. همچنین جمشید مشایخی به دلیل بازی در فیلم های سینمای از اجرا در تئاتر اخراج شد که عقیده دارد شاید عزت الله انتظامی و علی نصیریان در این تصمیم بی تاثیر نبوده اند.

فرار از تئاتر

کافی است به حجم فیلم هایی سینمایی جمشید مشایخی از سال ۱۳۴۸ تا ۱۳۵۷ نگاهی بیندازید تا ببینید تعداد فیلم ها او فراتر از حد انتظار است. حدود ۲۵ فیلم سینمایی که اغلب آن ها در کارنامه هنری او جایگاه ویژه ای ندارند و به فیلم های فارسی و عامه پسند نزدیک هستند. اگر پای صحبت های جمشید مشایخی بنشینید، او بازی در این فیلم ها را حاصل فشارها در تئاتر می داند و به  همین دلیل تصمیم گرفته از تئاتر به سینما کوچ کند.

معمای اداره نمایش

نکته جالب در اداره نمایش به سال ۱۳۵۵ و ۱۳۵۶ بر می گردد. یعنی زمانی که علی نصیریان مدیر آن اداره بود و برخی از گروه های بازیگران از جمله جمشید مشایخی نسبت به تصمیمات این اداره اعتراض داشتند. پس از انقلاب اداره نمایش دوباره بازگشایی می شود و میان بازیگران برای انتخاب مدیر آن رای گیری می شود. حالا این بار قرعه به نام جمشید مشایخی می افتد و بازیگرانی که از تصمیمات قبلی اداره نمایش ناراضی بودند رای به ریاست جمشید مشایخی می دهند.

علی حاتمی واسطه می شود.

با وجود همه اختلاف نظرها اما علی حاتمی تلاش می کند این سه نفر را در کنار یکدیگر قرار دهد و ساخت سریال هزاردستان را از اواخر سال ۱۳۵۸ شروع می کند. طبق شنیده ها اختلافات اما باقی می ماند و بسیاری از سکانس های جمشید مشایخی جداگانه ضبط می شود. ساخت این سریال سال ها طول کشید و در این مدت رفاقت داود رشیدی و جمشید مشایخی با یکدیگر بیشتر شد؛ در مقابل انتظامی و نصیریان. البته نفر پنجم این دایره بازیگران قدیمی محبوب، محمدعلی کشاورز است. پس از ساخت این سریال، مرحوم علی حاتمی تصمیم می  گیرد فیلم کمال الملک را بسازد و دوباره این چهار نفر را کنار یکدیگر جمع می کند. آن ها در اوج اختلاف باز هم تصمیم می گیرند کنار یکدیگر قرار بگیرند، فقط به دلیل شخص علی حاتمی.

 ماجرای اختلاف 50 ساله مشایخی و انتظامی

راه ها جدا می شود

پس از این فیلم تقریبا راه ها از هم جدا می شود. اما علی نصیریان و عزت الله انتظامی تا حالا رفاقت خود را حفظ کرده اند. جمشید مشایخی اما هیچ وقت نتوانست با این موضوع کنار بیاید و همیشه عقیده داشته آن دو نفر نتواند به جایگاه اصلی خود برسد. عصبانیت و دلخوری که روز پنجشنبه بالاخره سر باز کرد و در جشن انجمن منتقدان و نویسندگان خودش را نشان داد…

در این میان شاید موفقیت دوباره علی نصیریان در شهرزاد و تمجید و تشویق های مستمر و بدون قطع ار کارنامه بازیگری عزت الله انتظامی، این حس جمشید مشایخی را تشدید کرده است.

علی نصیریان: دلیل عصبانیت را نمی دانم

برای آن که زاویه دیگری از این حاشیه ها به دست بیاوریم با علی نصیریان گفت و گو کرده ایم. او می گوید: «من واقعا دلیل عصبانیت آقای مشایخی را نمی دانم و از این اتفاق متعجب هستم که تا آنجایی که من می دانم اختلافی بین این دو نفر نبوده یا حداقل من خبر ندارم. البته بعد از فیلم کمال الملک رفت و آمدمان با آقای مشایخی کم شده و دورادور از یکدیگر خبر داشتیم اما نمی دانم از چه موضوعی دلخور هستند.»

•    این سه بازیگر…

این سه بازیگر که فعالیت هنری شان را با تئاتر آغاز کردند، در اوایل دهه ۴۰ در نمایشی به نام «خشت اول» در کنار هم بازی کردند. مشایخی، نصیریان و انتظامی بعدها در سینما هم در فیلم «گاو» کنار هم قرار گرفتند و در بعد از انقلاب هم علیرضا داودنژاد در «خانه عنکبوت» از این سه بازیگر در کنار داود رشیدی بهره گرفت. زنده یاد علی حاتمی نیز در مجموعه «هزاردستان» سراغ این سه آمد و از پیشکسوتان دیگری چون محمدعلی کشاورز و داود رشیدی نیز استفاده کرد تا یکی از به یادماندنی ترین بازی های این بازیگران در قاب دروبین به یادگار بماند. حاتمی در فیلم «کمال الملک» هم بار دیگر این سه بازیگر را کنار هم قرار داد.


منبع: برترینها

گابریل شانل یا «کوکو شانل» که بود؟

برترین ها: یادم هست
نخستین عطری که هدیه گرفتم، «کوکو شانل» بود. یک مکعب کوچکی بود که یکی از
همکلاسی های پولدارم برای نمایش علاقه اش به من، برایم خریده بود. عطر فوق
العاده ای بود. راستش آن وقت ها نمی دانستم این عطر برای یکی از برندهای
مشهور دنیا است و ارزش بسیاری دارد. اما به سبک عادت ما دهه شصتی ها، آن
وقت ها هر هدیه ای دریافت می کردیم، جعبه و قوطی و حتی گاهی کاغذش را نگه
می داشتیم تا سال ها بعد با خاطره هایش شاد باشیم و همان لبخندهای شیرین و
از ته‌دل را تجربه کنیم.

بماند که اکنون در پاکسازی های خانه و به اصلاح فنگ‌شویی‌هایی مامانه همه آنها دور ریخته شده اند. یا بماند که دیگر اکنون بوهای شیرین همچون کوکو شانل نمی تواند عطر محبوب من باشد. اما جالب دانستم در مورد این نام تقریبا آشنا، مطلبی بنویسم که شما هم همچون من با زن موفقی به نام «گابریل شانل» که او را با نان «کوکو شانل» می شناسیم، بیشتر آشنا شوید.

گابریل شانل که بعدها به نام کوکو شانل شهرت یافت، ۱۹ اوت ۱۸۸۳ به دنیا آمد. طرح‌های این زن فرانسوی تحولی را در سبک لباس پوشیدن زنان به وجود آورد. شانل همواره بر زنانگی تأکید داشت و به آن بها می‌داد.

سال‌های اولیه زندگی کوکو شانل هیچ شباهتی با آنچه بعدها شد، ندارد. شانل دوران نوجوانی‌اش را در یک پرورشگاه گذراند و در جوانی به همراه خواهرش در کاباره‌ها آواز‌خوانی می‌کرد.

گابریل شانل یا «کوکو شانل» که بود؟

وقت‌هایی که در پرورشگاه خبری از درس و کار نبود، شانل زمان را در کارگاه‌های خیاطی آنجا به دوختن و بافتن سپری می‌کرد. عشق و علاقه به دوختن در همان ساعات «فراغت» پرورشگاه در او جان گرفت و همین عشق سال‌ها بعد به زندگی‌اش رنگ دیگر داد.

گابریل شانل یا «کوکو شانل» که بود؟

شانل در سال ۱۹۱۰ با کمک مالی مردی که بزرگ‌ترین عشق زندگی‌اش بود، خیاط خانه‌ کوچکی را به راه انداخت و در آن برای مشتریانش کلاه طراحی می‌کرد.

گابریل شانل یا «کوکو شانل» که بود؟

او خود یک‌بار گفته بود: «من ۱۸ ساله بودم که برای اولین بار وارد دنیای مد شدم. در آن زمان هنوز شاگرد راهبه‌های پرورشگاه بودم و هیچ چیزی به جز لباسی که خودم برای خودم دوخته بودم نداشتم. درست همان چیزی که موفقیت به حساب می‌آمد. همه سرشان را به طرف من بر می‌گرداندند. به خودم گفتم، اگر طرح‌های من این‌طور به مذاق مردم خوش می‌آید، پس می‌توانم آنها را تولید کنم و بفروشم.»

گابریل شانل یا «کوکو شانل» که بود؟

عطر شماره ۵ نخستین عطری است که کوکو شانل در سال ۱۹۲۱ روانه بازار کرد. این عطر به عنوان موفق‌ترین عطر زنانه تمام دوران شناخته می‌شود و شهرتی جاودانی کسب کرده است. عطر شماره ۵ شانل تا به امروز همواره در میان ده عطر پرفروش در سراسر جهان جای داشته است.

گابریل شانل یا «کوکو شانل» که بود؟

دو مانکن فرانسوی در سال‌ ۱۹۳۵ که لباس و کلاه طراحی شانل را بر تن دارند. در مزون خیاطی شانل کلاه‌های پردار و بزرگ که مد به جامانده از قرن ۱۹ به شمار می‌آمد، تبدیل به کلاه‌هایی ساده و شیک ‌شدند که هیچ نشانی از زرق و برق پیشین روی آنها دیده نمی‌شد.

گابریل شانل یا «کوکو شانل» که بود؟

طرح‌های شانل انقلابی را در سبک لباس پوشیدن زنان ایجاد کرد؛ طرح‌هایی که برخلاف مد مرسوم آن زمان تماما بر سادگی و زنانگی طبیعی تأکید داشتند و به دور از هر تجملی بودند. این ویژگی‌ها تبدیل به اصلی‌ترین مشخصه‌های مارک شانل شدند.

گابریل شانل یا «کوکو شانل» که بود؟

تصویری از خانه مد شانل در شهر پاریس. شانل معتقد بود که زنان زمانی قوی هستند که به زنانگی‌شان بها دهند. از همین رو نیز با شلوار چندان میانه‌ای نداشت: «من مخالف شلوار هستم. طبیعتا در مزارع می‌توان شلوار به پا کرد اما نمی‌فهمم چرا باید مثل یک مرد لباس پوشید و در خیابان‌ها به راه افتاد. شلوار زنان را نازیبا می‌کند. اکنون زمانی است که باید به زنانگی بها داد.»

گابریل شانل یا «کوکو شانل» که بود؟

در سال ۲۰۰۹ فیلمی با نام (کوکو پیش از شانل) با بازی اودری توتو در نقش کوکو شانل به روی پرده آمد. این فیلم ۲۸ سال ابتدای زندگی این طراح جاودان فرانسوی و چگونگی ورود وی به دنیای مد را به تصویر می‌کشد.

گابریل شانل یا «کوکو شانل» که بود؟

با این که شانل معشوق‌های فراوانی داشت و همواره مردان زیادی ستایشگرش بودند، هیچگاه ازدواج نکرد و بچه‌دار نشد. در سال ۲۰۰۹ فیلمی با نام «ایگور استراوینسکی و کوکو شانل» در جشنواره فیلم کن به نمایش درآمد که روایتگر داستان رابطه عاشقانه این دو بود.

شانل تا سال‌های آخر عمر دست از کار نکشید. او در یک روز یکشنبه‌ سال ۱۹۷۱ در آپارتمانش در شهر پاریس چشم از جهان فروبست. در مراسم تشییع پیکر این طراح جاودانه دنیای مد، چهره‌های سرشناسی از جمله ایو سن لوران شرکت داشتند.

گابریل شانل یا «کوکو شانل» که بود؟

در ژانویه سال ۱۹۸۳ کارل لاگرفلد، طراح مد آلمانی، به عنوان مدیر هنری به خانه مد شانل پیوست. یک سال بعد او به عنوان طراح ارشد مارک شانل معرفی شد که این سمت را تا کنون حفظ کرده است.

طرحی از کارل لاگرفلد به سال ۲۰۰۵ که کوکو شانل را در حال کار روی یک لباس نشان می‌دهد. شانل در فرانسه یک چهره ملی به شمار می‌آید و این نام در دنیای مد مترادف با جذابیت، زیبایی، زنانگی و سادگی است.

گابریل شانل یا «کوکو شانل» که بود؟

سال‌های اولیه زندگی کوکو شانل هیچ شباهتی با آنچه بعدها شد، ندارد. شانل دوران نوجوانی‌اش را در یک پرورشگاه گذراند و در جوانی به همراه خواهرش در کاباره‌ها آواز‌خوانی می‌کرد.

وقت‌هایی که در پرورشگاه خبری از درس و کار نبود، شانل زمان را در کارگاه‌های خیاطی آنجا به دوختن و بافتن سپری می‌کرد. عشق و علاقه به دوختن در همان ساعات «فراغت» پرورشگاه در او جان گرفت و همین عشق سال‌ها بعد به زندگی‌اش رنگ دیگر داد.


منبع: برترینها

پدیده‌ی خندوانه، از مسافرکشی تا استندآپ‌کمدی!

«خنداننده شو» مسابقه‌ای در خندوانه بود که مخاطبان زیادی را پای تلویزیون نشاند. رضا بهمنی یکی از کمدین‌هایی این رقابت بود. او در این گفت‌وگو برایمان از حضورش در خندوانه و تغییرات زندگی‌اش گفت.

 پدیده خندوانه از مسافرکشی تا استندآپ‌کمدی!

 فرنگی‌اش می‌شود استندآپ کمدین؛ اما ما اسمش را خنداننده گذاشتیم. «خنداننده شو» هم‌خانواده جدید خندوانه بود. عبارتی که کمتر از یک سال پیش آن را از زبان رامبد جوان شنیدیم تا از پشت آن آدم‌های ناشناخته‌ای پیدا شوند که با بیدار کردن کمدین های درونشان، از این به بعد خنداندن مردم مهم‌ترین مأموریت زندگی آن‌ها باشد.

فرایند خنداننده شو در خندوانه یک اتفاق ادامه‌دار و چندماهه بود که آهسته و پیوسته از ابتدای برنامه جلو رفت و مرحله به مرحله کمدین های بالقوه این مملکت را الک کرد تا به یک جمع ۱۶ نفره رسید. ۱۶نفری که هرچه جلوتر می‌رفتند نه تنها رقابت بین آن‌ها داغتر و جذابتر می‌شد بلکه هر بار مخاطبانشان را بیش از پیش از داشتن این همه استعداد دست نخورده شگفت‌زده می‌کردند.

 رضا بهمنی یکی از همین آدم‌ها بود. خنداننده ای از خطه آبادان که از همان مرحله اول اجراهایش با لهجه دریایی جنوب حسابی بین مخاطب جا باز کرد و حتی به جمع هشت نفر اول رسید. رضا در مرحله یک‌چهارم نهایی تعداد رأی هایش از تعداد رای برنده‌های گروه‌های دیگر هم بیشتر بود. او با اینکه چیزی حدود یک میلیون رأی داشت؛ دوم شد.

ولی شانس یارش نبود و به مرحله بعد نرسید؛ اما چیزی که در حال حاضر مهم است این است که او دیگر رسماً به عنوان یک خندانندهشو بین مردم شناخته می‌شود و پا به دنیای کمدی گذاشته است. در یکی از روزهای داغ تابستان با او قرار ملاقات گذاشتیم تا «رضا استند» خندوانه برایمان از خودش، ورودش و حضورش در خندوانه و نهایتاً دنیای کمدی حرف بزند. این شما و این گفت‌وگوی ما با رضا بهمنی.

یک آبادانی متولد تهرانپارس

نزدیکی‌های ظهر یکی از همین روزهای گرم تابستانی قرارمان را گذاشته‌ایم. هر دو طرف تقریباً سر وقت به محل قرار رسیده‌ایم. خونگرم و صمیمی بودن خصوصیت تمامی جنوبی‌هاست. خصوصیتی که رضا بهمنی هم از آن مستثنی نیست.

وقتی از او درباره شهر و دیاری که در آن متولد شده است می‌پرسیم نه به آبادان، شهر پدری او می‌رسیم و نه به شیراز، شهر مادری‌اش«من خرداد ماه سال ۱۳۶۹ در تهران به دنیا آمدم کودکی‌ام در تهران گذشت؛ ولی به خاطر کار پدر در شرکت نفت در همان سال‌ها به آبادان رفتیم. ناگفته نماند که خود پدر هم اصالتاً آبادانی بود. من در این شهر بزرگ شدم. از آن موقع در آبادان بودم تا هفت سال پیش که در شیراز دانشجوی رشته مهندسی معماری شدم. آن هم در شهری که شهر مادری من بود.»

با خنده از سختی‌های دنیا انتقام گرفتم

مهم‌ترین بهانه ما برای گفت و گو با رضا پرسیدن درباره همه اتفاقاتی است که کنار هم نشستند تا امروز را برای او بسازند؛ اتفاقاتی که وقتی برایمان شروع  به تعریف کردن می‌کند خودمان هم باورمان نمی‌شود که چه طور از پس همه این ماجراهای تلخ او هنوز هم یک آبادانی شوخ و شنگ باقی‌مانده است. آدمی که از بین حرف‌هایش فقط می‌توانید به یک چیز برسید آن هم اینکه خندیدن و خنداندن بزرگترین انتقامی است که می‌شود از تمام سختی‌های دنیا گرفت.« یک برهه‌ای از زندگی من پر از اتفاقات وحشتناک شد. اولین آن با مرگ صمیمی‌ترین دوستم شروع شد.

مصطفی دوستی بود که با او بزرگ شده بودم. او چند سال پیش تصادف کرد و از دنیا رفت. تا حدی که بعد از مرگش برای مدت‌ها دیوانه شده بودم و نمی‌دانستم چه کار کنم؛ اما فقط این نبود از یک شکست عاطفی تلخ تا مبتلا شدن مادرم به سرطان، من یک خواهر و برادر دارم که آن زمان برادرم خارج از کشور بود پدرم هم تازه بازنشسته شده بود؛ برای همین یک‌جورهایی من بودم و مشکلات، یک زمانی فقط کفر می‌گفتم؛ اما بعد از مدتی بر عکس شد.  با خدا رفیق شدم و این رفاقت ماند. آنجا بود که تصمیم گرفتم فقط به خودم و دیگران انرژی مثبت بدهم.

برای همین با همه شوخی می‌کردم حتی برای اینکه با سرطان مادرم شوخی کرده باشم صدایش می‌زدم ایکیوسان (باخنده) چون به یک نتیجه رسیده بودم اینکه دنیا با همه خوبی‌ها بدی‌ها، زشتی‌ها و زیبایی‌هایش جایی است که قرار است در آن زندگی کنیم و چه قدر احمقیم اگر بد زندگی کنیم.»

انگار از یک ساختمان به پایین پرت شدم!

 رضا  از یک جایی به بعد با خودش تصمیم گرفته بود که حتی اگر غرق در مشکلات هم باشد حق ندارد به بقیه آدم‌های اطرافش انرژی منفی بدهد؛ چون به قول خودش این انرژی مثبت دادن اول از همه حال خودش را بد می‌کرد.« با همه این‌ها، مشکلات برایم ادامه داشت تا اینکه سر کار رفتم. آنجا که رفتم بعد از یک سال فاز جدیدی از اتفاقات بد دوباره برایم شکل گرفت. مثل این بود که از یک ساختمان چند طبقه پرت شدم پایین. این بار مشکلم مشکل کاری بود که باعث شد همه سرمایه‌ام را از دست بدهم.

دیگر به یک جایی رسیدم  که احساس می‌کردم نابود شدم؛ اما باز هم خودم را نباختم تصمیم گرفتم هر طوری هست کار کنم تا این برهه سخت را هم بگذرانم. صبح زود مسافرکشی می‌رفتم و آخر شب به خانه می‌رسیدم. یک بار دلم گرفت، گفتم:”خدایا من دیگر هیچی ندارم. خسته‌ام. چرا دیگر هیچ کاری برای من نمی‌کنی؟!”  بعد از مدتی دوستی وارد زندگی‌ام شد،  به هر شکلی می‌خواستم بگویم که از زندگی‌ام برو؛ ولی ماند و باعث شد تا اتفاقی کلیپ رامبد را ببینم، او مرا ترغیب کرد که یک ویدیو  برای خندوانه بفرستم.»

زندگی شیرین می‌شود

 پدیده خندوانه از مسافرکشی تا استندآپ‌کمدی!

انگار بعد از یک مدت طولانی حالا قرار بود که زندگی روی شیرینش را به رضا نشان بدهد. خودش می‌گوید ایده ویدئوی اولی را که برای خندوانه فرستاد از فضای شغلی که آن روزها به آن مشغول بود، گرفت؛ یعنی مسافرکشی. «همان موقع که به مسافرکشی مشغول بودم با مسافرها معاشرت داشتم و از آن کیف می‌کردم.

مسافرکشی کلی به من درس داد به اندازه ای که همان موقع با خودم عهد بستم که اگر یک روزی پولدار شدم و به جایی رسیدم  باز هم یک ماشین  بخرم و گاهی وقت‌ها با آن مسافرکشی کنم چون از حرف زدن با آدم‌های مختلف لذت می‌برم.»

از او می‌پرسیم خودش هم وقتی مشغول فرستادن ویدئو به خندوانه بود فکرش را می‌کرد که به اینجا برسد و مرحله به مرحله بالا بیاید؟«وقتی ویدیو را فرستادم، با خودم گفتم نهایت چند نفر را انتخاب می‌کنند و یک کتاب یا جایزه نفیسی می‌دهند و تمام می‌شود و می‌رود؛ تا اینکه دو ماهی گذشت و خبری نشد.

با خودم گفتم که اصلاً فراموش شد؛ اما اسفندماه با همان دوستی که برای این کار ترغیبم کرده بود بیرون بودم و گوشی‌ام زنگ خورد. به من گفتند از خندوانه تماس می‌گیریم می‌خواستیم بگوییم شما جزو ۱۰۰نفر اول شدید! آن لحظه با بی‌ذوقی تمام گفتم خب باشد چی کار کنم؟ گفتند باید بیایی تهران! گفتم هزینه بلیتم را چه کسی می‌دهد؟ گفتند خودتان. گفتم پول بلیت ندارم تا یکی دو ساعت دیگر خبر می‌دهم. بعد هم تلفن را قطع کردم. وقتی دوستم فهمید کلی با من دعوا کرد که چرا خوشحال نیستم. گفتم خب پول ندارم. ولی انگار این بار واقعاً خدا می‌خواست. خدا خواست هزینه بلیت هم جور شد.»

از کمال تبریزی می‌ترسیدم!

بعد از اینکه ۱۰۰ نفر اول اعلام شدند رضا هم راهی تهران می‌شود تا جلوی آتیلا پسیانی، گوهر خیراندیش و کمال تبریزی اجرا داشته باشد. اجرایی که یک جاهایی حتی  شاید سخت‌تر از اجرا مقابل تماشاچی‌های چند صد نفره باشد. «سه روز آمدم تهران تا به اجرای هیئت انتخاب برسم. یک اتفاق خیلی قشنگ آنجا برای من افتاد. اگر الآن کلیپ‌های آن موقع را ببینید خواهید فهمید که نابودترین قیافه آن جمع را من داشتم. چون به قدری استرس داشتم که پشیمان شده بودم.

می‌خواستم بگویم من برای این کار نیستم و خداحافظ شما! بیشتر از همه هم از کمال تبریزی می‌ترسیدم؛ اما همین که در را باز کردم انگار استرس هم بیرون ماند و فقط خودم رفتم داخل! نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاد که یک اجرای خوب داشتم. اتفاقاً از همه هم بیشتر کمال تبریزی خندید. بعد از اجرا با خودم گفتم که صد در صد جزو ۲۰ نفر هستم.

اما دو روز بعد دوباره استرسم شروع شد و گفتم نه همه از من قوی‌تر بودند (باخنده). نکته بامزه اینجاست که بعد از اجرا برگشتم شیراز؛ اما شب ساعت ۱۱  دوباره به من زنگ زدند و گفتند صدایت در ضبط مشکل پیدا کرده و دوباره باید برگردی و من فردا باز برای تکرار اجرا به تهران برگشتم.»

اصلاً از رامبد خوشم نمی‌آمَد!

اگر پای صحبت‌های بچه‌های خندوانه بنشینید، دنباله حرف‌های تمامشان به یک نفر می‌رسد؛ رامبد جوان! رضا بهمنی هم یکی از همین آدم‌هاست. یکی از اتفاقات بامزه در مورد او این است که می‌گوید قبل از آمدن به خندوانه نظرش درباره رامبد از زمین تا آسمان فرق کرده است.

«طرز تفکر من قبل از این در مورد رامبد نابود بود (با خنده). فکر می‌کردم او یک آدم بداخلاق و سیاستمدار است؛ ولی بعد از اینکه از نزدیک دیدمش نظرم ۱۸۰ درجه تغییر کرد به اندازه‌ای که اگر از من بپرسند بهترین آدمی را که خارج از خانواده می‌شناسی چه کسی است می‌گویم رامبد جوان!»

یکی از حواشی که در خندوانه مسابقه خندانندهشد افتاد این بود که رامبد جوان بین افراد گروه خودش با افراد گروه‌های دیگر فرق می‌گذارد؛ ولی رضا بهمنی در این مورد نظر دیگری داشت. «رامبد آدم مسابقه‌ای است و از همه قابلیتش استفاده می‌کند.

این را هم همه جا گفته و نشان داده است؛ اما در برنامه واقعاً برایش فرقی نمی‌کرد که چه کسی یارش است و چه کسی نیست؛ همین‌که اگر برای مشورت پیش او می‌رفتی، او از هیچ کمکی به تو دریغ نمی‌کرد. الآن به طرز وحشتناکی برایش احترام قائل هستم و جوری رامبد را دوست دارم که وقتی نگاهش می‌کنم، بغلش می‌کنم حتی بغضم می‌گیرد.»

از ایده تا اجرا بر عهده خودمان بود

«ما همه تلاشمان را کردیم ولی متأسفانه شما باز هم به مرحله بعد راه پیدا کردید و به جمع ۲۰ نفر رسیدید.» این جمله‌هایی بود که صبح یکی از روزهای بهاری از پشت تلفن رضا بهمنی را از خواب بیدار کرد. خبری که بر عکس دفعه اول این بار حسابی او را از شنیدنش ذوق زده کرد. کار به مرحله گروه‌بندی می‌رسد اینکه کدام از بچه‌ها در گروه کدام یک از مربی‌ها باشند.

وقتی از رضا بهمنی درباره این سؤال می‌کنیم که دوست داشته از بین مربی‌ها در گروه کدام از آن‌ها باشد باز هم به یک جواب غیرقابل حدس می‌رسیم.« رامبد جوان. با اینکه آن موقع دوستش نداشتم ولی باز احساس می‌کردم که در این کار از بقیه بهتر باشد حتی وقتی در گروه حسن معجونی افتادم، خیلی خوشحال نشدم.

من تنها عضوی از گروه بودم که دوست نداشتم در گروه آقای معجونی باشم اما بعد از اینکه تمرینات و جلساتمان در گروه معجونی شروع شد، همان اتفاقی که در مورد رامبد افتاد نسبت به مربی‌ام هم افتاد و نظرم به طور کلی تغییر کرد. حالا به شدت خوشحالم که در گروه حسن معجونی افتادم. رک گویی هایی که او در متن‌ها و اجراهای ما  داشت باعث می‌شد، محکم‌تر بروی سراغ کارت یا حتی یک بخش بزرگی از متن را بدون ترس بیرون بگذاری.»

هیچ‌چیز به اندازه متن نمی‌تواند خنده‌دار باشد

او درباره کار در گروه معجونی این طور می‌گوید. «آقای معجونی همه چیز را به خود ما سپرده بود. یعنی همه چیز با خودمان بود از ایده گرفته تا متن؛ به این صورت که ایده اصلی از خودمان است. متن‌ها و شوخی‌ها را هم خودمان می‌نویسیم که دست آخر نویسنده‌ها به بچه‌ها کمک می‌کنند، چه کاری انجام دهیم که از کنار هم قرار گرفتن این‌ها یک سناریو ساخته شود. هیچ‌چیزی مثل متن نمی‌تواند شما را بخنداند. متن حتی می‌تواند مهم‌تر از اجرا باشد. اول متن است بعد اجرا.»

از پنج نفر پنجم شدم  

 بیم و امید پررنگ‌ترین حال وهوایی است که می‌شود آن را در تعریف‌های رضا بهمنی از  قصه حضورش در خندانندهشو پیدا کرد. «وقتی به جمع ۲۰ نفر رسیدیم من احساس می‌کردم از این تعداد باز هم به جمع ۱۶ نفر می‌رسم؛ ولی یک روز به تمرین‌های تئاتر آقای معجونی رفتیم تا برای بچه‌های آنجا اجرا کنیم آنجا آقای بهبودی،خانم درگاهی، سعید چنگیزیان و… بودند.

آن‌ها اجراهای ما را می‌دیدند و رأی می‌دادند. من همیشه با لهجه اجرا می‌کردم و پیش خودم می‌گفتم من حتماً بهترین اجرا را خواهم داشتم؛ اما یک لحظه با خودم فکر کردم که چقدر کار چیپی است اگر من جلوی این آدم‌ها با لهجه اجرا کنم. بدون لهجه اجرا کردم در آن جمع فقط دو نفر به من رأی دادند و من شدم نفر پنجم همان‌جا گفتم حذف خواهم شد. همین هم خودش یک تلنگری برای من شد تا مدام پای متن و اجرا باشم و شروع کنم به تغییر دادن.»

رضا بهمنی هستم؛ از اقصی نقاط ایران

پدیده خندوانه از مسافرکشی تا استندآپ‌کمدی!

وقتی پای اجرای بی لهجه و با لهجه می‌افتد، به یاد اجرای اول او می‌افتیم. اجرایی که رضا در آن هم به لهجه آبادانی و هم به لهجه شیرازی حرف زد؛ اما نهایتاً به اعتراض و دلخوری شیرازی‌ها منجر شد. نکته جالب توجه اینجاست که او می‌گوید همچنان به اجراهای با لهجه‌اش ادامه می‌دهد تا جایی که حتی درصدد یاد گرفتن لهجه‌های شهرهای مختلف هم هست از اصفهانی گرفته تا آذری. «می‌خواهم همه لهجه‌ها و گویش‌ها را یاد بگیرم.

سراغ قومیت‌های مختلف بروم و از آن‌ها استفاده کنم. چون حس می‌کنم در حال فراموشی هستند و این بامزه بودن اجراها کمک می‌کند تا این لهجه‌ها دوباره برگردند. به شکلی که در اجرای بعدی می‌خواهم به سراغ لهجه اصفهانی بروم.»

رضا هستم در دوران پسااجرا!

یکی از خاطرات بامزه‌ای که رضا برایمان تعریف می‌کند درباره لباسی است که با آن آخرین اجرایش را رفته و حذف‌شده، خودش می‌گوید.« بعد از اینکه باختم آن لباسم را دادم به مادرم و گفتم این را بگیر و با آن دستگیره درست کن(باخنده)» او این روزها به قول خودش در دوره پسا اجرا به سر می‌برد آن هم بعد از مسابقه‌ای که علاوه بر هیجان و خوشحالی‌هایش برایش فشار کاری و روانی به همراه داشته است.«دوره پسا اجرا خیلی بهتر است. قبلا خیلی استرس داشتیم. 

بین دو اجرا یک هفته وقت داشتیم و حتی بعضی وقت‌ها کمتر از یک هفته وقت می‌گذاشتیم. الآن کسی مثل لویی سی‌کی که اولین استندآپ کمدین دنیاست. یک متن را انتخاب می‌کند و همان را تا یکسال اجرا می‌کند؛ ولی ما باید در یک بازه زمانی هفتگی اجراهایمان را تغییر می‌دادیم.

این موضوع از جایی سخت تر می‌شود که تو برای شوخی کردن هم چندان دست بازی نداری نه شوخی سیاسی می‌توانی بکنی نه شوخی قومیتی! می‌ماند چند موضوع محدود که خود این هم باعث می‌شود چندان قدرت مانور نداشته باشی.»

هنوز پوستمان کلفت نشده است!

شهرت! پررنگ‌ترین چیزی است که این روزها زندگی این ۱۶ نفر را تغییر داده است. آدم‌هایی که تا چندی پیش کسی آن‌ها را در کوچه و خیابان نمی‌شناخت ولی آشنا بودن چهره‌هایشان برای مردم تازه‌ترین اتفاقی است که در زندگی‌شان رخ‌داده؛ تحولی که هم می‌تواند برایشان تلخ باشد و هم  لذت‌بخش.

از ابراز لطف‌های مردم در کوچه و خیابان گرفته تا فحش و کامنت های ناخوشایند عده‌ای در اینستاگرام. «ما هنوز به این فضا عادت نکردیم. در این مدت قطعاً بازخوردهای مثبتی که از مردم و جامعه گرفتیم خیلی بیشتر از وجه منفی آن‌ها بوده است؛ ولی گاهی با سؤال‌ها و درخواست‌های بی ربطی رو به رو می‌شویم که برایمان عجیب و گاهی ناراحت کننده است؛ مثل اینکه مدام از من می‌پرسند که الآن می‌روی خندوانه چقدر پول می‌گیری؟

کسی فکر نمی‌کند من الآن در جایی هستم که با این حجم از بیننده دارد به من فرصت دیده شدن استعدادم را می‌دهد تا بعدها بتوانم از آن استفاده کنم و با آن کار کنم، پس درستش این است که حتی من پولی بدهم که بتوانم از این امکان استفاده کنم.

یا در خیابان وقتی عده‌ای با تمسخر می‌گویند تو همانی هستی که باختی؟ یک ذره با لهجه حرف بزن بخندیم! یا عده ای دیگر شروع می‌کنند به پرسیدن اینکه مثلاً ماشین رامبد جوان و نگار جواهریان چیست؟ ماشین نگار را رامبد برایش خریده؟ خب این موضوع چرا باید به ما ربط داشته باشد یا برایمان مهم باشد (باخنده) نمی‌دانم شاید برای این است که ما اول راه هستیم و هنوز پوستمان کلفت نشده است.»

ناگهان۲۷سالگی

قطعاً بعد از پایان خندوانه و خنداننده‌شو دوران جدیدی برای این ۱۶ نفر رقم می‌خورد. دورانی که بسته به انتخاب‌هایشان، خودشان  می‌توانند به کم و کیف آن رنگ و شکل بدهند.

«بعد از خندوانه خیلی پیشنهاد برای اجرای داشتم؛ ولی همه را رد کردم. ترجیح می‌دهم با رامبد جوان جلو بروم و از او مشورت بگیرم. از طرفی خودم هم می‌دانم الان اگر همه را قبول کنم به یک شومن تبدیل خواهم شد که خودم این را نمی‌خواهم چون دوست دارم بازیگری را ادامه دهم. از طرفی گاهی وقت‌ها دوست دارم از داستان زندگی‌ام فیلم ساخته شود. زندگی آدمی که از ۱۸ سالگی پر از حوادث تلخ و سخت بوده، ولی در ۲۷ سالگی یک اتفاق خوب همه زندگی‌اش را تغییر داده است.»


منبع: برترینها

گفت و گو با «داریوش فرضیایی»، عموی پر جنب و جوش تلویزیون (۲)

هرچقدر که نسل ما گیتی خامنه، خانم رضایی و سایر مجریان سنگین و رسمی تلویزیون را به یاد دارد که صبور بودند و با طمانینه و آرامشِ کلماتشان ما را راهنمایی کرده و آموزش می دادند، نسل های دهه ۷۰ و ۸۰ مجریان پرجنب و جوشی مثل انواع خاله ها و عموها پیدا کردند که بعضی به زبان خودشان حرف می زدند، بعضی با ترانه و موسیقی جذبشان کردند و بعضی با دنیای نمایش و قصه. این میان یکی از این عموها که از همان اولین سال های حضورش در تلویزیون پرشور ظاهر شد عمو پورنگ یا داریوش فرضیایی بود که با انواع شعرها و موسیقی هایی که در برنامه اش می خواند فضایی متنوع، شاد، پرهیجان و کودکانه برای بچه ها رقم زد و طرفداران بسیاری پیدا کرد.

وی سال ها مجری برنامه های زنده و ترکیبی تلویزیون برای بچه ها بود و در ۲ سال اخیر با مجموعه ای متفاوت نسبت به باقی برنامه هایش با نام «محله گل و بلبل» روی آنتن آمد؛ مجموعه ای نمایشی و بازیگرمحور که می توان گفت تنها شخصیت متفاوت آن نمایش ها، خود پورنگ بود. پخش سری دوم این مجموعه اوایل تابستان به پایان رسید و حالا عوامل «محله گل و بلبل» قرار است دوباره به تلویزیون بازگردند، همین بهانه باعث شد با داریوش فرضیایی سخن بگوییم و او از حال و هوای کار با بچه ها، علاقه ای که به کودکان دارد و تفاوت نسل ها در هر دهه حرف بزند.

بچه‌ها به من توجه نکنند افسرده می‌شوم/ لطفا وارد حریم شخصی نشوید (2)

این مجری در قسمت اول این گفتگو درباره روحیات و ویژگی های خود از کودکی تا حال حاضر و توقعاتی که از او به عنوان یک چهره شناخته شده انتظار می رود، گفت. فرضیایی همچنین به دوران کودکی خود اشاره و بیان کرد که از کودکی علاقه مند به اجرای نمایش برای خواهرش بوده و هفته ای دو بار برایش فیلم هندی بازی می کرده است.

فرضیایی در این قسمت نیز بیان کرد که کار کودک مثل مُهری است که روی شناسنامه اش خورده است و اکنون تخصصی است که آن را رها نمی کند. وی همچنین از علاقه اش به بچه ها گفت و اینکه ارتباط با بچه‌ها باعث می‌شود روحیه حساسی پیدا کند و اگر یک روز بچه ها توجه کافی به او نداشته باشند افسرده می شود.

بخش دوم و آخر این گفتگو را در زیر می خوانید:

شما در «محله گل و بلبل» که در این دو سال درگیر آن بودید بازی متفاوتی نسبت به باقی شخصیت ها داشتید و بیشتر یک شخصیت واقعی را ایفا کردید تا اینکه بخواهید مثل دیگران نمایش بازی کنید. آیا عامدانه این نوع حضور در مجموعه را انتخاب کرده بودید؟

-در این مجموعه همه بازیگران نقش های تیپیکال اجرا کردند و سخت ترین نقش همین نقشی بود که من در «محله گل و بلبل» ایفا کردم چون خودم را بازی می کردم. شما وقتی تیپ بازی می کنید کار راحت تری دارید چون تکلیف شما مشخص است اما سخت است که بخواهید خودتان را در مقابل نقش آفرینی های دیگران بازی کنید، بنابراین هم باید رئال بازی کنید و هم بازیگر باشید. عمو پورنگ هم در این محله همان اشتباهات ساده استودیو، شوخی ها، شیطنت ها و … را دارد و در نهایت باید گفت که بازی نمی کردم بلکه خود پورنگ را می دیدید.

فکر می کنید شخصیت پورنگ چقدر می تواند پتانسیل سینمایی شدن داشته باشد؟

-پورنگ به من تعلق ندارد و مالکیتش با بچه هاست، با این حال حضور در بعضی از کارها و ساختارها مانند راه رفتن روی لبه تیغ است. من به شخصیت عمو پورنگ عرق خاصی دارم چون ویژگی های این شخصیت به سادگی به دست نیامده است که بخواهم آن را با یک انتخاب غلط از دست بدهم.

اگر قرار باشد با همین تیم که خودمان کار می کنیم یک اثر سینمایی تولید شود بله چراکه نه، اتفاقا کسی می تواند این شخصیت را به خوبی بنویسد که با من زندگی کرده باشد، مثل سینمایی هایی که از روی شخصیت کلاه قرمزی و توسط همان تیم ساخته شده است. تیم ما هم ثابت کرده است که پتانسیل های لازم را دارد و حتی تجربه اش را هم دارد که بخواهد کاری بزرگتر از کاری که اکنون می سازد به تولید برساند.

بعد از حضور در «محله گل و بلبل» در مسیر کاری شما تفاوتی ایجاد نشد که به طور مثال بخواهید بیشتر به ایفای نقش بپردازید؟

-یک نکته وجود دارد و آن این است که من در نهایت در هر قالبی که وارد شوم کار کودک انجام می دهم. من شناسنامه ای دارم که به نوعی انگار روی آن مهر کودک خورده است و من این هویت را از دست نمی دهم. فکر می کنم این اشتباه خطرناکی است که من تخصص خود را رها کنم و به شاخه دیگری بپردازم.

غیر از تخصص چه ویژگی دیگری هست که دوست دارید این شناسنامه را حفظ کنید؟

– اشتیاق کار با بچه ها. نه تنها من بلکه هر کس دیگری هم وقتی وارد استودیو برنامه ای می شود که کودکان در آن حضور دارند می تواند با آنها زندگی کند. خود من نیم ساعت قبل از شروع برنامه به استودیو می آیم و با بچه ها زندگی می کنم. به این ترتیب به نوعی به تعامل بیشتری با بچه های می رسم و اعتماد بیشتری به شما پیدا خواهند کرد و اتفاقا این تعامل دو طرفه برای من در ادامه برنامه بسیار کمک ساز خواهد بود چون توانسته ام به صورت دلی با آنها ارتباط برقرار کنم.

بچه‌ها به من توجه نکنند افسرده می‌شوم/ لطفا وارد حریم شخصی نشوید (2)

اگر یک روز بچه ها علاقه ای را که اکنون به شما دارند، ابراز نکنند ممکن است افسرده شوید؟

-صددرصد، شک نکنید که افسرده خواهم شد. باید صادقانه بیان کنم که ما مجریان و کسانیکه با کودکان ارتباط داریم بسیار عاطفی هستیم و نیاز زیادی به توجه آنها داریم. من واقعا بچه ها را دوست دارم البته این دوست داشتن استانداردی دارد و اینگونه نیست که بدون منطق باشد و به طور مثال حتی زمانی که ضبط برنامه را شروع می کنیم من به بچه ها توصیه می کنم که صاف بایستند یا بنشینند چون کودک باید یاد بگیرد که ستون فقراتش به تدریج آسیب می بیند یا اگر من به کودکی توضیحی می دهم که زمانی برای عکس گرفتن با او ندارم یعنی به شعور و شخصیت او احترام می گذارم و بزرگ محسوبش می کنم. ما باید معنای دوست داشتن را بدانیم و اینکه دوست داشتن فقط گفتن فدایت شوم و قربان صدقه رفتن های الکی نیست.

ممکن است با توجه به حوزه کاری تان احساسات شما هم مثل کودکان باشد و زودرنج و حساس باشید؟

-بله من دقیقا همین طور هستم، با کوچکترین بی مهری و بی لطفی می شکنم و سریع هم باید آن را بروز دهم. همکارانم من را کاملا می شناسند که اگر حالم بد باشد اصلا نمی توانم وارد فضای کار شوم و در این مورد نمی توانم خودم را کنترل کنم.

چقدر فرهنگ کنونی ما درباره قضاوت افرادی مثل شما و یا انتظاراتی که از شمای نوعی دارد، اذیت تان می کند؟

-هنوز فرهنگ درستی شکل نگرفته است و متاسفانه من هم نمی توانم آن را عوض کنم، قبل از من هم بسیاری بوده اند که اذیت شدند. البته خوب است که یکطرفه قضاوت نکنیم، مردم ما بسیار مهربان و هنردوست هستند و انصافا محبت بسیاری به ما داشته اند. اگر همین مردم نبودند ما هم حضور نداشتیم و اصلا همانطور که گفتم یک هدف من در کودکی همیشه این بوده که مردم من را بشناسند بنابراین کسی که وارد آب می شود نباید از خیس شدن بترسد. با این حال فکر می کنم زندگی فردی و شخصی من به کسی ارتباط ندارد. اینکه عده ای بخواهند بدانند و یا سوال کنند که عمو پورنگ چگونه زندگی می کند یا چه زمانی ازدواج خواهد کرد مسایل شخصی زندگی خود من است. زمانی هم که ازدواج کنم دائم می خواهند بدانند همسر من کیست و یا چه زمانی بچه دار خواهم شد. زندگی شخصی من حق طبیعی خود من است.

البته یک دلیل که شاید باعث می شود مردم به خود این اجازه را بدهند که درباره زندگی شخصی هنرمندان  سوال داشته باشند این است که بسیاری از آنها خودشان مسایل زندگی شخصی را روی آنتن تلویزیون یا در صفحات مجازی شان بیان می کنند و خودشان این حریم را می شکنند.

-ممکن است این نکته برای بعضی از هنرمندان بزرگسال وجود داشته باشد اما موضوع برای من فرق می کند، من کاراکتر حوزه کودک هستم و بیان یا حتی سوال در مورد بعضی از مسایل اصلا درست نیست و خودم هم هیچ گاه خودخواسته مساله ای را در این باره بیان نکرده ام.

تا به حال پیش آمده که کودکی را که مخاطب برنامه تان بوده است در موقعیت ویژه و خاصی ببینید و یا به دلیل کارتان و تاثیرگذاری که داشته اید از اتفاقی لذت ببرید؟

-چندی پیش کودکی را نزد من آورده بودند که روی ویلچر نشسته بود و با زبان ایما و اشاره شادی و علاقه خود را ابراز می کرد. من از این صحنه ها کم ندیده ام، هر از گاهی به بیمارستانی می روم که یک بار یکی از پرستاران آنجا به من گفت وقتی شما به این بیمارستان می آیید مرحله شیمی درمانی با سهولت بیشتری انجام می شود چون بچه ها از روحیه بالاتری برخوردار می شوند که شنیدن این جمله برایم بسیار شگفت آور بود. البته این را هم باید بگویم که من هر دو ماه یک بار به این بیمارستان می روم چون با دیدن این بچه ها متاثر می شوم و تا یک هفته آثارش روی خود من باقی می ماند.

خودتان در کودکی بیشتر مخاطب کدام یک از مجریان تلویزیون بودید؟

-من در کودکی مجریانی مثل محمود شهریاری و در میان خانم ها مجریانی مثل گیتی خامنه و خانم رضایی را بسیار دوست داشتم.

بچه‌ها به من توجه نکنند افسرده می‌شوم/ لطفا وارد حریم شخصی نشوید (2)

یکی از ویژگی اجرا در کودکی ما این بود که بسیار تحت تاثیر مجریان بودیم مثالی هست که اگر مجری می گفت بچه ها عقب تر بروید همه عقب تر می رفتند اما در زمان شما تغییرات زیادی در نحوه اجرا ایجاد شد مثلا پیام های مستقیم آموزشی به شکل نمایشی اجرا شد و برای ارتباط با بچه ها تلاش بیشتری هم باید صورت می گرفت.

-فکر می کنم در زمان کودکیِ ما اگر کسی مستقیم حرف می زد مخاطب به راحتی می پذیرفت چراکه تصوری زیاده خواه هم نداشتیم اما فکر می کنم اکنون نگرش ها و نسل ها تغییر کرده است. به طور مثال دهه ۷۰ با دهه ۸۰ و ۹۰ تفاوت بسیاری کرده است بنابراین آموزش برای این دهه ها هم با هم متفاوت خواهد بود و ما باید نگرشمان را هم نسبت به این نسل ها تغییر دهیم چه در نمایش و چه در موسیقی و دکور.

آیا قرار است شما در ادامه کار خود تغییری داشته باشید؟

– اگر ما تغییر نمی داشتیم به این سبک از اجرا و نمایش هم نمی رسیدیم.

یکی از تغییرات این سال ها هم این است که کودکان فعالانه تر وارد عمل می شوند، نقاشی و یا آثار خود را در فضای مجازی می گذارند و حتی وارد برنامه های تلویزیونی شده اند و دیگر آدرس استودیوهای تلویزیونی برایشان یک رویا نیست.

– زمانی بچه ها آمال و آرزویشان این بود که دوست داشتند نقاشی هایشان از تلویزیون پخش شود اما امروز می توانند این آثار را از طریق فضای مجازی ارائه کنند و حتی بچه های امروز در امر برنامه سازی هم دخیل می شوند بنابراین من دیگر نمی توانم مثل قدیم کار کنم چراکه بچه ها خودشان را شریک و سهیم برنامه می دانند و حتی برای ما مطلب می فرستند اینها هم کار را سخت می کند و هم در عین حال می تواند شیرین و ریسک پذیر باشد. ارتباط بچه های امروز با دنیای مجازی به گونه ای است که شاید خود ما گاهی کم بیاوریم اما بچه ها ممکن است بسیار مسلط تر در این حوزه پیش بروند.

شما به عنوان یک مجری چقدر هر روز موسیقی گوش می کنید یا فیلم های مرتبط با کارتان می بینید؟

-موسیقی زیاد گوش می کنم اما گاهی فیلم های کودک خارجی را می بینم چون اگر جشنواره فیلم کودک را هم دنبال کنید می بینید که فیلم های چندانی در حوزه کودک نداریم.

آیا همکاران خود شما می پذیرند که این همه شعرهای مختلف بخوانید و جنب و جوش و تحرک در کارتان داشته باشید؟

-ممکن است نپذیرند اما ایرادی ندارد مهم این است که سبک و شخصیت من به همین شکل است و چیزی را تقلید نکرده ام. ممکن است برای برخی پذیرفته نباشد اما در حوزه کار کودک همانطور که گفتم این یک سبک است.

در افقی که برای خود ترسیم کرده اید ممکن است جایگاه متفاوتی نسبت به امروز را بخواهید؟

– من دوست دارم در کارم حرفی برای گفتن داشته باشم و به تکرار نیفتم و اگر به تکرار بیفتم قطعاً خودم از کار کنار می کشم چون از آن لذتی نمی برم و دوست ندارم خودم را تکرار کنم.


منبع: برترینها

موسیقی ایرانی مُرد، زنده‌اش کنید!

– علی نامجو، مهدی فیضی‌صفت: یکی از روزهای بهمن‌ماه ‌سال ١٣١٢ بود که صدای گریه نوزاد پسری در تکیه زرگرهای تهران پیچید. وقتی مادر و پدرش به صدای گریه فرزندشان گوش می‌دادند، شاید تصور نمی‌کردند روزی صدای او قلب میلیون‌ها ایرانی را به تسخیر درآورد. گلپایگانی خیلی زود به‌عنوان قاری قرآن در کلاسش برگزیده شد. یک‌سال بعد خراز و تعزیه‌خوان محل، به استعداد درخشان اکبر پی بردند و اصول اولیه موسیقی را به او آموختند. گلپا تحصیلاتش را ادامه می‌داد اما از موسیقی جدا نبود تا این‌که در پانزده سالگی با حسین خواجه‌امیری (ایرج) در مدرسه نظام همکلاس شد تا سرنوشت دو چهره فراموش‌نشدنی موسیقی ایرانی به یکدیگر گره بخورد.

موسیقی ایرانی مرد زنده‌اش کنید!

اکبر گلپایگانی پله‌های شهرت و محبوبیت را چند تا یکی بالا رفت و به یکی از ستاره‌های درخشان موسیقی ایران تبدیل شد. او راه خود را می‌رفت و به مسیرش اعتقاد راسخ داشت و البته توانست در این راه، جای خود را در میان قلب مردم سرزمینش باز کند. دیگر کسی از تحریرهای موسیقی سنتی ایران صحبت نمی‌کرد بلکه حرف از «چه چه»های گلپا بود. آثارش، هم رنگ‌وبوی موسیقی اصیل ایرانی و هم رگه‌هایی از موسیقی پاپ را داشتند که هم توجه نسل گذشته و هم جوانان را جلب می‌کرد. هر چند برخی از منتقدان، سبک گلپا را کوچه‌بازاری می‌دانستند، اما اساتید موسیقی ایرانی به این موضوع واقف بودند که نمی‌توان ایرادی از حنجره طلایی‌اش گرفت. البته نمی‌شد ایرادی هم پیدا کرد.

گلپا نزدیک به ١٠‌سال نزد نورعلی خان برومند تلمذ کرده بود؛ مردی که هر کسی را به شاگردی نمی‌پذیرفت، اما بسیاری بودند که ادعای شاگردی‌اش را داشتند. البته گلپا قاطعانه معتقد است نورعلی خان برومند شاگرد دیگری نداشت و اساتیدی که امروز از حضور در مکتب نورعلی خان صحبت می‌کنند، گزافه می‌گویند.

گلپایگانی علاقه‌ای به تحریرهای طولانی نداشت و می‌خواست لذت را از نخستین ثانیه تا آخرین نت قطعه به مخاطب منتقل کند. استعداد و نبوغش به‌حدی بود که در نخستین اجرا، اشک مرد سخت‌گیر رادیو را هم جاری کرد. وقتی گلپا به استودیوی رادیو رفت تا آواز بخواند، داوود پیرنیا، بنیانگذار برنامه «گل‌ها» تحت‌تاثیر صدای دلنشین او قرار گرفت. از آن روز گلپا به مرد شماره یک رادیو تبدیل شد. مردم روی صندلی‌های گهواره‌ای لم‌می‌دادند و لحظه‌شماری می‌کردند تا ببینند بالاخره چه زمانی صدای او از رادیو پخش می‌شود. گلپا را می‌توان به معنای واقعی کلمه، «آوازه‌خوان»های موسیقی ایران دانست. اویی که در روز تحویل ‌سال نوی ١٣٣٨ بدون ساز، شعری از حافظ را آواز کرد تا مخاطبانش انگشت حیرت بر دهان بمانند.

دیگر چه در داخل ایران و چه در آن سوی مرزها برایش سرودست می‌شکستند، اما تغییر و تحولات سیاسی به یکباره او را به خاطره‌ای در ذهن دوستدارانش تبدیل کرد که البته هیچ‌گاه محو نشد. در روزهایی که بسیاری از خوانندگان، آهنگسازان و شاعران نامدار ایران راهی آن سوی مرزها می‌شدند، گلپا در ایران ماند و خاموشی را به غربت ترجیح داد. نزدیک به چهار دهه بی‌صدایی را تحمل کرد، ولی قدم‌زدن در کوچه‌پس‌کوچه‌های تهران را به زرق و برق جهان غرب نفروخت. به چشم می‌دید که همدوره‌ای‌هایش یک‌به‌یک می‌روند و به او هم توصیه می‌کنند که بیاید تا بتواند آواز بخواند، اما او ماند.

خودش می‌گوید: «به جهانی ندهم ذره خاک وطنم.» می‌دانست که نمی‌تواند بخواند، اما بی‌آن‌که لب به اعتراض باز کند، به سراغ نوشتن رفت تا یادگارهای مکتوبی هم برای آیندگان بگذارد. جدیدترین اثر او هم‌ سال گذشته منتشر شد که مورد استقبال هم قرار گرفت. صحبت‌های بزرگان موسیقی مانند محمدرضا شجریان، محمدرضا لطفی و شاهین فرهت در این کتاب گردآوری شده و توسط وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی به چاپ رسیده است.

موسیقی ایرانی مرد زنده‌اش کنید! 

شاید کمتر کسی بداند گلپایگانی نزدیک به ۵٠ جلد کتاب به رشته تالیف درآورده و بسیاری از این کتاب‌ها در خارج از کشور به چاپ رسیده‌اند. شاید کمتر کسی بداند گلپایگانی پنج مدرک دکترای افتخاری از کشورهایی نظیر آمریکا، مجارستان و… دریافت کرده است. شاید کمتر کسی بداند تجربه ایفای نقش در نمایش را دارد و حتی به صورت حرفه‌ای، فوتبال بازی کرده است. مرد مغرور موسیقی ایران هیچ‌گاه نخواست که جنبه‌های دیگر زندگی‌اش را فریاد بزند.

وقتی پای صحبتش می‌نشینید، خودش هم تمایل زیادی ندارد که بگوید چون نگران مسائل دیگری است. نگران سرنوشت موسیقی در زادگاهش، نگران کسانی که به تعبیر او چونان بختک بر سر موسیقی افتاده‌اند و راه درست را به جوانان نشان نمی‌دهند. حتی در ٨۴سالگی برای جوانان سرزمینش نگران است. گلپا به شهادت دوستان و همنسلانش همیشه زبانی سرخ داشته و بی‌پروا سخن گفته است. البته دیگرانی هستند که اعتقاد دارند او هیچ‌گاه در مورد مسائل مهمی مانند اتفاقات سیاسی ایران صحبت نکرده است. این‌جاست که گلپا از تنفری که نسبت به سیاست دارد، می‌گوید و نت سکوت را بهترین واکنش قلمداد می‌کند.

در ٨۴سالگی هنوز سرحال و سرپاست، چراکه به گفته خودش سالم زندگی کرده و همیشه مراقب خودش بوده است. شهرت و محبوبیت او را اسیر لذت‌های زودگذر نکرد. او دو فرزند دارد که پزشک هستند و در خارج از کشور زندگی می‌کنند. خوشحال است، خوشحال است و به فرزندانش افتخار می‌کند. معتقد است دیگر چیزی نمانده که بخواهد در زندگی به آن برسد. قله‌های افتخار را در موسیقی فتح کرده و آرزوهای جوانان امروز موسیقی برایش خاطره‌ای کمرنگ و دور محسوب می‌شوند، اما از صمیم قلب آرزو می‌کند شرایطی فراهم شود تا جوانان علاقه‌مند به موسیقی بتوانند در مسیر صحیح گام بردارند و به جای تقلید از گذشتگان، خود به بزرگانی خلاق در موسیقی تبدیل شوند.

پیرمردها دور هم نشسته بودند از خاطرات قدیم می‌گفتند. از خیابان‌هایی که وقتی باران می‌بارید بوی کاهگل، مثل عطر گل یاس، تمام خیابان را پر می‌کرد. از اورسی‌هایی که رنگ‌هایش به اتاق‌ها جان می‌داد و از رادیو‌های ترانزیستوری غول‌پیکر که مثل یک میز یا کمد گوشه اتاق را می‌گرفتند و از موسیقی! از موسیقی‌هایی که یک دنیا خاطره برایشان رقم زده که تا حال پس از ۶ یا ٧دهه، هنوز هم در ذهنشان مانده است. توی این جمع با این پیشینه و این سبقه، «صم‌بکم» نشسته بودیم و داشتیم گوش می‌کردیم، کار دیگری نمی‌شد کرد! یکی‌شان می‌گفت: دهه٣٠ بود به گمانم آن زمان‌هایی که به جایی چی‌چی استارو و چی‌چی مارکت هنوز کارها در حجره انجام می‌شد. من هم که بچه بودم و آن زمان‌ها آقاجان مرا به زور می‌برد حجره! آقاجان نشسته بود و چپقش را چاق کرده بود.

موسیقی ایرانی مرد زنده‌اش کنید!
 

دم‌دمای غروب بود. انگار توی راسته بازار همهمه‌ای به راه افتاده بود. هر کسی به دیگری می‌رسید یکی دودقیقه انگار پچ‌پچی می‌کردند و راهی می‌شدند. دوست آقاجان آمد دم حجره! آن وسط‌ها یک کلمه شنیدم «گلپا»! آقاجان را انگار برق گرفته ‌باشد! خوب حالت‌هایش یادم هست. چند ‌سال بعد که بزرگتر شده بودم ماجرای آن روز را از آقاجان پرسیدم. می‌گفت: چقدر خوب یادت مانده! می‌گفت: آن زمان همین‌طور بود. وقتی گلپا در رادیو برنامه داشت، مردم دهان به دهان به هم خبر می‌دادند که فی‌المثل امشب گلپا در رادیو برنامه دارد! خبر برنامه‌هایش مثل بمب بود. می‌ترکید و کل بازار صدایش را می‌شنیدند. حالا از آن زمان، زمان زیادی می‌گذرد. زمان زیادی از آغاز به کار «اکبر گلپا» در موسیقی ایران.

گلپایی که برخی می‌گویند ساختارهای موسیقی ایرانی و قالب‌بندی‌اش را شکسته است. خودش بارها گفته است که «ترانه‌ها و تصنیف‌هایش با شعر شروع می‌شوند، چون اهل «دل ‌ای دل ای» نبوده و نیست. این روزها اکبر گلپا از هر زمان دیگری بیشتر آماده رفتن است. دیگر ریسمانی نیست که بخواهد او را به دنیای فانی متصل نگه دارد. چشمان گلپا همانند صدایش گیرا هستند و به روح و جان آدم نفوذ می‌کنند. شخصیت کاریزماتیکی دارد، به‌طوری که وقتی می‌خواهید روبه‌رویش بنشینید، باید تمام هوش و حواس خود را جمع کنید. با رویی گشاده پذیرای ما بود اما وقتی از حال و روز موسیقی صحبت می‌کرد، گویی آتشفشانی در درونش شروع به فوران می‌کرد. سعی داشت تمام حس و حالش را به واژه تبدیل کند و بر زبان بیاورد. به سراغ او رفتیم تا برایمان از موسیقی بگوید. ماحصل گفت‌وگوی مفصل ما با او را در ادامه می‌خوانید:

  اکبر گلپا بدون ‌شک یکی از بزرگان موسیقی ایران است. برخی از هم‌نسلان شما از یک دوره تاریخی به بعد دیگر نتوانستند آن‌طور که باید و شاید در فضای حرفه‌ای موسیقی فعالیت کنند. در ابتدا برای ما بگویید که به نظر شما چه اتفاقی باعث دوری آنها از موسیقی شد؟

عده‌ای نگذاشتند این آدم‌ها کار کنند. آدم‌هایی چون نورعلی‌خان برومند، اسدالله ملک، حبیب‌الله بدیعی، پرویز یاحقی، مرتضی محجوبی، حسین تهرانی، فرامرز پایور و رضا ورزنده در موسیقی ایرانی ستاره بودند اما مانع کارشان شدند و در عوض فضا را برای یک‌سری از توده‌ای‌ها باز کردند که هم در جشن شیراز حاضر شدند و هم بعدها برای امام خمینی شعر و موسیقی ساختند. این دو موضوع مگر کنار هم می‌گنجد؟ باید یکی از آنها را انتخاب می‌کردند. فروغی بسطامی می‌گوید: «من نمی‌گویم سمندر باش یا پروانه باش/ گر به فکر سوختن افتاده‌ای مردانه باش». هنوز هم باورم نمی‌شود که چطور می‌شود هر دوی این کارها را با هم انجام داد.

هیچ اجباری هم در کار نبود که بگویند مجبور بوده‌اند هم آن‌طرفی باشند و هم این‌طرفی. حسین کسائی و جلیل شهناز هم نوازندگان برجسته‌ای بودند اما چرا آنها وارد این جریانات نشدند؟ یکی از شاعران معروف تاریخ ادبیات ایران یکی از همان توده‌ای‌ها بود که کارش را بعد از انقلاب هم ادامه داد. معروف‌ترین شعر او به نامی اشاره دارد که اصلا حقیقی نیست. معشوقه این شاعر، خانمی بود که الان در لندن زندگی می‌کند. اصلا شخصیت ذکرشده در شعر او که یکی از قطعات معروف موسیقی ایران محسوب می‌شود، وجود خارجی ندارد. آقای محمدرضا لطفی در کلاس‌های آقای نورعلی برومند دو‌سال هم‌شاگردی من بود. خوب هم ساز می‌زد و کارش بد نبود اما چه ایشان و چه آقای حسین علیزاده، چه چیزی ساختند که به درد موسیقی ملی کشور بخورد؟ باور کنید هیچ!

 
در گذشته چه اتفاقی می‌افتاد که چهره‌های سرشناسی در حوزه موسیقی ایرانی در مقام استاد فعالیت می‌کردند اما درحال حاضر نمونه آنها کمتر پیدا می‌شود؟

موسیقی ایران یک زمان آدم‌ سرشناسی مثل زنده‌یاد یحیی تارساز را داشت که تارش را به قیمت ٣٠٠‌میلیون تومان می‌خریدند. تار یحیی بسیار معروف است. یحیی تارساز آدم تحصیلکرده‌ای هم نبود و تا کلاس ششم ابتدایی سواد داشت. یحیی تارش را با پوست گردو می‌ساخت. او آکوستیک و ‌هارمونی نخوانده بود اما تارش هنوز هم در آمریکا خریدار دارد. الان هم آقای ارژنگ ناجی، تار می‌سازد و اتفاقا همیشه هم با سه‌تار سر کلاس‌هایش می‌رود اما آیا واقعا تار ایشان را ۵٠٠‌هزار تومان هم خریداری می‌کنند؟ آقای ابراهیم قنبری‌مهر نمونه برجسته دیگری از آدم‌های موفق در عرصه ساخت‌ ساز است. یک زمان آقای «یهودی منوهین»، ویولن‌نواز و رهبر ارکستر برجسته آمریکایی برای برگزاری کنسرت و حضور در جشن هنر شیراز به ایران آمده بود. ایشان در مجلسی حضور یافت که من، آقای روح‌الله خالقی، اسدالله ملک و… هم در آن بودیم.

موسیقی ایرانی مرد زنده‌اش کنید! 

 گلپا و اسدالله ملک در حال تمرین

آقای ملک می‌خواست در آن مجلس ساز بنوازد. ملک شروع کرد به کوک‌کردن سازش که دیدیم آقای منوهین توجه عجیبی به ساز آقای ملک دارد. «منوهین»، بعد که صدای ساز را شنید، ویولن اسدالله ملک را گرفت و گفت که این ویولن حتی از ویولن من که شناسنامه دارد و در فرانسه معروفیتی دارد هم، بهتر است. این حرف را کسی می‌زد که از او به‌عنوان بهترین نوازنده ویولن در سده بیستم یاد می‌شد. «منوهین» بعد این را هم پرسید که این ویولن را چه کسی ساخته است؟ ما هم گفتیم که ابراهیم قنبری‌مهر سازنده این ویولن است. آقای قنبری‌مهر فقط یک سازنده بنام ویولن نیست. او تار، سه‌تار، کمانچه، سنتور و بربط هم می‌سازد و در ساخت ساز یک‌سری نوآوری‌ها ایجاد کرده است. امثال قنبری‌مهر یا یحیی تارساز، هنوز هم در ایران زیاد هستند اما نمی‌گذارند این آدم‌ها کارشان را به درستی انجام دهند. الان وزارت فرهنگ و ارشاد پولی از جوان‌های سازنده ساز می‌گیرد و بعد می‌گوید؛ بروید نجاری و صداسازی یاد بگیرید! این‌طوری باعث می‌شود جوان‌هایی که به این کار علاقه‌مند هستند، انرژی‌شان را از دست بدهند و دست از کار بکشند. الان همه فقط به دنبال یک لقمه نان هستند و کسی قصد حمایت‌کردن ندارد. آنهایی که لازم است آموزش صحیح به جوان‌ها بدهند، این کار را انجام نمی‌دهند، چون می‌ترسند دکان خودشان تعطیل شود. ما منتظر هستیم که جوان‌ها وارد این عرصه بشوند، چون اگر جوان‌ها نیایند، همین‌ آش است و همین کاسه، اما وقتی انگیزه در جوان کُشته می‌شود، چه امیدی می‌توان به آینده موسیقی این
سرزمین داشت.

  شما در مکتب‌های کهن موسیقی ایرانی نزد اساتیدی چون نورعلی‌خان برومند شاگردی کردید و این اساتید هم در گذشته نزد اساتید خودشان تلمذ کرده بودند. این مسیر طی شد تا آن‌که گنجینه‌ای به نام موسیقی ایرانی به وجود آمد اما گویا امروز این گنجینه دچار تکرار شده است. به نظرتان چرا این مسأله رخ داده و در موسیقی ایرانی اتفاق تازه‌ای نمی‌افتد؟

به خاطر این است که عده‌ای می‌خواهند از هر سوراخی وارد شوند و پولی به دست بیاورند. یک عده دیگر هم چشم دیدن آدم‌های جدید را ندارند، چون حس می‌کنند دکان خودشان بسته می‌شود، به همین دلیل اجازه ورود نفس تازه به موسیقی را نمی‌دهند. بخش عمده‌ای از این مشکل به خاطر نگرشی است که در فضای آکادمیک موسیقی ایجاد شده است. عده‌ای از همان آدم‌هایی که به آنها بها داده شد و بقیه را حذف کردند، به جوان‌ها گفتند که مثل فلان خواننده و فلان نوازنده بخوانند و بنوازند. این توصیه‌هایی بود که به جوان‌ها شد و موسیقی ایران را به ‌هم ریخت. موسیقی به آدم‌های جدید احتیاج دارد اما نه کسی که بخواهد گذشتگانش را تقلید کند. این درست نیست که بخواهیم نمونه‌ای مثل قبلی‌ها را تربیت کنیم و بگوییم که مانند فلانی شوید. کارهایی که این آدم‌ها می‌کنند، ذات نوآوری و زنده‌بودن موسیقی را از بین می‌برد.

از طرفی شما باید ببینید که چه کسانی دارند ردیف می‌نوازند و ردیف آموزش می‌دهند. اصلا خود این آدم‌ها چیزی از ردیف می‌دانند؟ ردیف‌نوازی و آموزش‌دادن آنها مثل بچه‌ای است که نتواند دیکته بنویسد اما بخواهد به سراغ انشا‌نویسی برود. مگر چنین چیزی می‌شود؟ شما دیکته و انشا را باید توأمان یاد بگیرید. ردیف مثل ۴ عمل اصلی ریاضی است. کسی که ۴ عمل را یاد می‌گیرد، تازه باید مسأله حل کند. آدم‌هایی که ردیف را یاد می‌گیرند، هم تازه شروع کارشان است و بعد از آن باید مکتب‌ها را گسترش بدهند اما همان‌طور که گفتم، اینها یک عده آدم ابن‌الوقت هستند که می‌خواهند از سفره‌ای که برایشان پهن شده، به نان و نوایی برسند. مهندس همایون خرم به من می‌گفت که این آدم‌ها حتی دو دو تایشان هم ۴ تا نیست، بعد این آدم‌ها می‌خواهند آیندگان موسیقی را تربیت کنند. به نظر من ادامه روند موجود موسیقی ایران را به سراشیبی سقوط هدایت می‌کند.

  چگونه به کسانی که در ردیف‌نوازی متبحر نیستند، این فرصت داده می‌شود که خودشان را ردیف‌نواز حرفه‌ای و استاد معرفی کنند؟ در این بین چرا اساتید برجسته ردیف‌نوازی ساکت می‌مانند؟

من خودم در مجموعه ردیف‌آوازی «فراز و فرود» به ۶٩۵ گوشه‌ آوازی اشاره کرده و همه اینها را خوانده‌ام. مجموعه «فراز و فرود» حاصل ١١‌سال تلاش من و برادرم، حسین گلپایگانی است. این مجموعه توسط حوزه هنری منتشر شد تا چراغ راهی برای جوان‌هایی باشد که می‌خواهند در مسیر موسیقی حرکت کنند و راه خود را گم نکنند. یک زمانی در دانشگاه تهران برنامه‌ای گذاشتم و همه کسانی که در ردیف‌ مدعی بودند را به اسم به آن‌جا دعوت کردم. همه‌شان هم با من رفیق بودند و هیچ مشکلی هم بین ما وجود نداشته و ندارد. قصدم این بود که فقط مطمئن شوند خیلی هم چیزی از ردیف نمی‌دانند. به آنها گفتم که شما اگر چیزی از ردیف می‌دانید، ٢ گوشه از این گوشه‌ها را بخوانید یا بنوازید. گفتم اگر این کار را بکنید، یک‌میلیون تومان از جیب خودم به شما می‌دهم! یک عده که ترسیدند و نیامدند و مابقی که آمدند هم نتوانستند این کار را انجام دهند.

موسیقی ایرانی مرد زنده‌اش کنید! 

گلپا در کنار میلاد کیایی نوازنده و آهنگساز سنتور

فقط می‌خواستم روشن شوند که چیزی از ردیف نمی‌دانند. شب‌پره که نمی‌تواند بحث آفتاب کند! شب‌پره از ترس آفتاب‌، روزها قایم می‌شود و شب‌ها بیرون می‌آید. این آدم‌ها مثل شب‌پره هستند. من یک قطعه در گوشه راست پنج‌گاه خواندم که آن را دوبله کردند و در جشن هنر شیراز گذاشتند. یک آقایی آمد همان قطعه را با ساز نواخت اما انگار که به پیکره اثر من آتش زد، چون آن آدم اصلا محیر، خجسته و گاه و بی‌گاه نمی‌دانست. آدمی باید این کار را انجام بدهد که چیزی از آن می‌داند. الان آقای برومند خیلی خوب ساز می‌زند اما ایشان کنار نشسته و عده‌ای روی کار هستند که مهارت لازم را ندارند. خوشبختانه الان جوان‌های مستعدی در موسیقی پا گرفته‌اند اما این جوان‌ها باید حمایت شوند. هنوز هم آدم‌هایی امثال یحیی تارساز، فرهنگ شریف و پرویز یاحقی وجود دارند. آنها اگر با سیاست غلط آدم‌ها مواجه نشوند، می‌توانند به درد موسیقی کشور بخورند اما اگر قرار باشد از جوانان پولی گرفته شود و کسی هم کمک‌شان نکند، به بیراهه می‌روند و نتیجه چیزی می‌شود که هم‌اکنون می‌بینیم.

  بسیاری از هم‌نسلان شما تصمیم به جلای وطن گرفتند و سعی کردند فعالیت خود را در فراسوی مرزهای ایران ادامه دهند. اکبر گلپا هیچ‌گاه به ترک وطن فکر نکرد؟

من نمی‌توانم از خاک وطنم دل بکنم، حتی فکر دوری از ایران به ذهنم خطور هم نکرده است. من یک وطن‌پرست هستم و در عمل نیز این موضوع را ثابت کرده‌ام. حتی اگر تا پایان عمر هم آواز نخوانم، خاکم را ترک نمی‌کنم. همچنین کسی که آواز من را گوش می‌دهد، مخاطبی که صدای گلپا را دوست دارد و با عشق و علاقه کارهایم را دنبال می‌کند، در این سرزمین و روی این خاک زندگی می‌کند. چگونه می‌توانم رهایش کنم و از او دور شوم تا صدایم را از هزاران کیلومتر آن‌سوتر به گوشش برسانم؟ من در این مدت سعی کرده‌ام به قوانین احترام بگذارم.

حتی اگر خوشایندم نبوده و باعث شده در کارم وقفه ایجاد شود، اعتراضی نکرده‌ام و نمی‌کنم؛ چراکه معتقدم درنهایت مردم هستند که انتخاب می‌کنند. اگر مردم بخواهند، تا زمانی که جهان باقی است هنرمند با وجود خاموشی از خاطره‌ها پاک نخواهد شد. از سوی دیگر اگر خواننده‌ای تمام امکانات در اختیارش باشد و مورد حمایت هم قرار بگیرد ولی نتواند جای خود را در قلب مردم باز کند، به هیچ طریقی ماندگار نمی‌شود. به همین دلیل همیشه تأکید کرده‌ام که هنر از سیاست جداست. به هیچ طریقی نمی‌توان هنرمند محبوبی را از قلب و ذهن مردم محو کرد.

  دقیقا شما جزو هنرمندانی هستید که هیچ‌گاه در بزنگاه‌های سیاسی ورود نکرده‌اید اما امروزه به‌کرات می‌بینیم هنرمندان، موضع‌گیری سیاسی می‌کنند. این عده معتقدند هنرمند باید موضع سیاسی خود را اعلام کند. شما دراین‌باره چه فکر می‌کنید؟

به‌زعم همه هفت نت در موسیقی وجود دارد اما من معتقدم نت هشتمی نیز هست که «سکوت» نام دارد. من نه به سیاست علاقه‌مندم و نه از آن سررشته‌ای دارم. همان‌طور که من به‌عنوان یک خواننده آواز ایرانی، ورود غیرمتخصصان به موسیقی را برنمی‌تابم، طبیعتا نمی‌توانم در مورد حوزه‌ای اظهارنظر کنم که در موردش مطالعه نکرده‌ام. از سوی دیگر، من واقعا از سیاست تنفر دارم. ترجیح می‌دهم نت سکوت را انتخاب کنم و بیرون از گود بنشینم و ببینم که دست سرنوشت ما را به کجا می‌برد.

من نزدیک به چهار دهه است که در رادیو برنامه‌ای اجرا نکرده‌ام. شاید هر خواننده دیگری در این شرایط مصاحبه‌های تند و تیزی انجام می‌داد و با انتقاد از شرایط موجود سعی می‌کرد فضا را به نفع خود تغییر دهد اما من همان زمان هم به دوستان گفتم بهتر است مدتی آواز نخوانم تا جو کمی تلطیف شود. از طرف دیگر درِسیاست همیشه روی یک پاشنه نمی‌چرخد که بخواهیم از آمدن یک نفر خوشحال شویم یا از رفتن دیگری زانوی غم بغل بگیریم.

  چندی پیش آقای محمدجلیل عندلیبی در بخشی از یک گفت‌وگوی رسانه‌ای درباره شما حرف‌های تازه‌ای زد که خیلی بی‌پرده و صریح بود. نظرتان درخصوص این صحبت‌ها چیست؟ این آهنگساز شناخته شده با انتقاد از تک‌صدایی که در حوزه آواز سال‌هاست بر دیگر داشته‌های این هنر سایه افکنده اعلام کرد اگر شرایط به نحوی بود که شما و استاد ایرج می‌توانستید بعد از انقلاب کار کنید احتمال ایجاد این مشکلات و مطرح شدن تعداد معدودی از افراد فراهم نمی‌شد.

آقای عندلیبی حقایق را گفت. خیلی خوشم آمد که ایشان بسیار باز صحبت کرد و از چیزی نترسید. آقای عندلیبی گفته بود که وقتی آقای شجریان به تهران آمد، گلپا او را برد و جا و مکان داد. آن وقت این خواننده به همراه یک شاعر برجسته در مورد گلپا آن حرف‌ها را زد. خوشبختانه ابرها کنار رفت و خورشید حقیقت تابیدن گرفت. من به همراه آقای عندلیبی در یک قطعه جدید هم همکاری کردیم که آن آهنگ ساخته شد اما به خاطر این‌که ایشان درگیر یک‌سری مشکلات شد، نیمه‌کاره ماند. اخیرا ایشان به من تلفن زد و یک‌سری صحبت‌ها در مورد آن اثر شد که ببینیم نتیجه‌اش به چه می‌انجامد.

آقای عندلیبی کارش را برای موسیقی این مملکت انجام داده و کارنامه‌اش گواه همه چیز است. ایشان که نرفته بگوید من دکتر هستم. مگر بتهوون گفت من دکترم؟ ایشان کاری را که باید می‌کرد، انجام داد. موسیقی ایران مردان بزرگی داشته‌ است. آقایان مرتضی خان محجوبی، فرهنگ شریف، جلیل شهناز و خیلی‌های دیگر برای این موسیقی زحمت کشیده‌اند. البته آقای شریف این اواخر یک‌سری اشتباهات داشت که نباید آن کارها را انجام می‌داد. خانمش چند وقت پیش می‌گفت که فرهنگ شریف حتی یک قِران هم از من نگرفت. واقعا احتیاج هم نداشت که بخواهد کارش را بفروشد و پول مریض‌خانه بدهد.

 موسیقی ایرانی مرد زنده‌اش کنید!

گلپا و ایرج در سال های جوانی

این اواخر یک عده به فرهنگ شریف نزدیک شدند و خرابش کردند. به همین خاطر الان آن کسانی که در وزارت ارشاد درجه و مقامی دارند، از این بابت خوشحال هستند. من چند هفته پیش در خانه خودم مراسمی برای سالگرد آقای شریف گرفتم که بسیاری از خوانندگان و نوازندگان برجسته و جوان در این مراسم حضور پیدا کردند. خیلی برایم لذت‌بخش بود که این مراسم را در خانه خودم برگزار کردم. از این قبیل مراسم‌ها به صورت رسمی هم برگزار می‌شود، اما تمایلی به حضور در آنها ندارم چون در آن محافل، آدم‌هایی را می‌بینم که اگر نبینم‌شان، بهتر است. من اهل تظاهر نیستم که رو در رو با کسی بگو و بخند کنم اما پشت سرش، بد بگویم و از او متنفر باشم. وقتی از کسی خوشم نمی‌آید، ترجیح می‌دهم او را نبینم، به همین دلیل در مجالسی که این دست آدم‌ها حضور دارند، شرکت نمی‌کنم.

  بگذریم، دوباره به آواز ایرانی برگردیم. حال و هوای آواز ایرانی را چطور ارزیابی می‌کنید و چه آینده‌ای برای آن متصور هستید؟

متأسفانه درحال حاضر آواز ایرانی دوباره مُرده و باید آن را زنده کرد. جوان‌ها باید این کار را انجام بدهند که جلوی آنها گرفته می‌شود و یک عده جوانان را به بهانه صداسازی و یاد گرفتن نجاری به این طرف و آن طرف می‌فرستند و درنهایت به جوان برمی‌خورد و انگیزه‌اش گرفته می‌شود. پول‌های درشتی از جوان‌ها می‌گیرند و به آنها وعده‌های الکی می‌دهند اما هیچ خبری نمی‌شود. یک نفر به من می‌گفت که خودروام را فروختم و پولش را به اینها دادم! آن‌وقت یک عده می‌گویند که از شاگردهای‌شان پول هم نمی‌گیرند، اینها دروغ می‌گویند، نه‌تنها پول می‌گیرند، بلکه جوانان را دست به سر هم می‌کنند و می‌گویند بروید صداسازی و نجاری یاد بگیرید. درنهایت هم می‌گویند شبیه فلانی بخوانید. نمی‌گذارند جوان‌ها هر چه دل‌شان می‌خواهد بخوانند. ۴، ۵ نفر هستند که مثل اختاپوس روی موسیقی این مملکت افتاده‌اند!

چندی پیش بچه‌های دانشگاه برای من یک بنیادی تحت عنوان «بنیاد گلپا» درست کردند و ما فرصتی را ایجاد کردیم که در آن به جوان‌ها برسند و نسل نو بتواند چیزی در این بنیاد یاد بگیرد. کسی نباید مانع پیشرفت جوانان علاقه‌مند به موسیقی ایرانی بشود. موسیقی ایرانی جایگاه ویژه خودش را دارد. یک زمانی رئیس سازمان یونسکو به ایران آمد و در یک مجلس گفت که موسیقی ایرانی در برابر موسیقی‌های بزرگ مثل یک قطره می‌ماند. بعد ما گفتیم که موسیقی ایرانی مثل قطره اشک است که آدم را می‌سوزاند. هیچ موسیقی دیگری نمی‌تواند چنین کاری را مثل موسیقی ایرانی انجام بدهد.

این موسیقی نیازمند نگاه دلسوزانه است که متاسفانه عده‌ای این نگاه را ندارند. به همین خاطر موسیقی ایرانی مُرده و لازم است که دوباره احیا شود. البته من به تنهایی نمی‌توانم احیای موسیقی را انجام دهم یا مسیر را برای جوانان هموار کنم. تنها کاری که از دستم برمی‌آید راهنمایی و آموزش است. تاریخ گواهی می‌دهد که درِ خانه‌ام همیشه به روی جوانان و علاقه‌مندان به موسیقی باز بوده و هیچ‌گاه مثل برخی‌ سعی نکرده‌ام دانشم را در صندوقچه نگه دارم و از دیگران پنهان کنم چرا که موسیقی باید به نسل‌های دیگر به درستی انتقال پیدا کند.

  آواز ایرانی در دهه‌های اخیر روندی صعودی طی کرده یا عقبگرد داشته است؟

اول باید تکلیف آواز را مشخص کنیم و تفکیکی میان اجزای موسیقی ایرانی قایل شویم تا اشتباهی پیش نیاید. باید تاریخ موسیقی ایران را ورق بزنید تا متوجه شوید کدام خواننده با آواز معروف شده است. من زمانی به آوازخوانی پرداختم که خیلی‌ها معتقد بودند دیگر کسی علاقه ندارد به آواز گوش دهد، اما وقتی که به برنامه «گل‌ها» در رادیو رفتم و در استودیو آواز خواندم، مشیر همایون شهردار و داوود پیرنیا را دیدم که هنگام گوش دادن به آوازم اشک می‌ریزند. ضمنا من کار ساده‌تر را انجام نمی‌دادم و نمی‌آمدم در ابتدای قطعات، چند دقیقه مقدمه بگذارم و بعد تحریر بزنم. تمام آوازهای من با شعر آغاز می‌شود. این کار بسیار سخت است و هر خواننده‌ای نمی‌تواند ادعا کند چنین کاری را انجام داده است. درواقع از «دل‌ ای دل ای» کردن در ابتدای قطعاتم پرهیز می‌کردم چون معتقد بودم باید آواز را به شکلی دیگر به مردم ارایه داد.

موسیقی ایرانی مرد زنده‌اش کنید!

گلپا به عنوان یک پرسپولیسی پرو پاقرص در کنار اکبر افتخاری
 

البته من از آن دست خوانندگانی نیستم که بگویم چون در آن زمان، مردم سبک من را دوست داشته‌اند پس باید تا ابد این‌طور بخوانم. باید بپذیریم دوره و زمانه عوض شده و طبیعتا سلیقه مردم هم تغییر کرده است. آن روزها مردم سبک آوازی من را می‌پسندیدند و به گواه دوستان، زمانی که صدایم را از رادیو پخش می‌کردند، خیابان‌ها خلوت می‌شد اما شاید نسل امروز دیگر علاقه‌ای نداشته باشد به این سبک گوش دهد. موسیقی مانند هر پدیده دیگری مدام درحال تغییر است و ما هم ناگزیریم که با جریان هماهنگ شویم. البته این کار باید با دانش و به صورت اصولی انجام شود. حرف من این است که عده‌ای بدون داشتن علم کافی یا در نظر گرفتن جمیع شرایط دست به تغییر ذائقه مخاطب موسیقی ایرانی می‌زنند.

  در آخرین گفت‌وگویی که با هم داشتیم، از تولید ٢، ٣ قطعه جدید خبر دادید. سرنوشت آن قطعات چه شد و درحال حاضر مشغول چه فعالیت‌هایی هستید؟

الان ٢، ٣ اثر خوب دست من است اما تا زمانی که ارکستر و نوازنده‌های خوب پیدا نکنم، آن آثار را تولید و منتشر نخواهم کرد. ارکستر خیلی اهمیت دارد. همان‌طور که کارلوس کی‌روش توانست فوتبال از دست رفته ایران را خیلی راحت به جام‌جهانی برساند، در موسیقی هم آدم‌هایی مثل آقای فریدون شهبازیان باید پیدا شوند که بتوانند یک عده نوازنده خوب را هدایت کنند. البته نوازنده‌ها نباید نوازنده‌های «بزن در رویی» باشند. آقای شهبازیان گوش بسیار خوبی دارد. چنین آدم‌هایی می‌توانند به موسیقی کمک کنند. اگر یک‌سری نوازنده خوب دور هم جمع شوند اما کسی نتواند آنها را رهبری کند، هر کسی ساز خودش را می‌زند، یا اگر شعر و موسیقی یک قطعه خوب و آواز آن هم کاملا درست و منطقی باشد ولی اثر تنظیم و نوازندگی خوبی نداشته باشد، از ارزش‌هایش کاسته می‌شود. به دنبال آن هستم که همه چیز آن‌طور که دلم می‌خواهد انجام بشود و بعد آن سه قطعه را منتشر کنم.

  شما با وجود آن‌که جزو بزرگان و پیشکسوت‌های عرصه آواز و موسیقی کشور محسوب می‌شوید اما در صحبت‌های‌تان مدام از شاگرد بودن‌تان نزد اساتید دیگر می‌گویید، درحالی‌که خیلی از پیشکسوت‌های موسیقی از دوره شاگردی‌شان گذر می‌کنند و چیزی در این مورد نمی‌گویند. ارادت‌تان به اساتیدی که داشته‌اید از کجا ناشی می‌شود؟

من هم تعجب می‌کنم که عده‌ای می‌خواهند طوری نشان دهند که انگار از همان بدو کارشان استاد بوده‌اند! این حرف‌ها برای من قابل درک نیست و بیشتر از غرور و خودستایی آدم‌ها برمی‌آید. البته همان‌طور که گفتم خیلی از این آدم‌ها حتی ردیف هم نمی‌دانند و به خودشان می‌گویند استاد! من آوازی در گوشه خجسته اجرا کرده‌ام که با قاطعیت می‌گویم خیلی از کسانی که مدعی ردیف‌خوانی هستند، حتی نمی‌توانند گوشه‌ای که خوانده‌ام را تشخیص دهند. من ٩‌سال و نیم شاگرد آقای نورعلی خان برومند بودم. باعث افتخار من است که از ایشان می‌گویم.

نورعلی خان برومند اصلا شاگرد دیگری نداشت اما الان هر کسی از راه می‌رسد، می‌گوید شاگرد این آدم بوده است. این حرف‌ها برای من که خودم آدم آن نسل هستم خیلی تعجب‌آور است. من همیشه به حرف اساتیدم توجه داشتم و رسیدن به جایگاه مناسبی در آواز و ردیف را مدیون آنها هستم. یادم می‌آید یک روزی مرتضی خان محجوبی به من گفت که اگر می‌خواهی آواز بخوانی، آواز را پشت مُرده بخوان! من حتی این کار را هم امتحان کردم. رفتم و پشت مُرده آواز «مستم مستم» را خواندم و واقعا از آن کار درس گرفتم. حرف اساتید است که باعث می‌شود آدم درس بگیرد و در کار خودش تبحر پیدا کند. به همین خاطر من از نورعلی خان برومند می‌گویم چون از او تأثیر گرفته‌ام و نه‌تنها پنهان نمی‌کنم که شاگردش بوده‌ام، بلکه این موضوع را با افتخار در همه جا اعلام می‌کنم.

موسیقی ایرانی مرد زنده‌اش کنید! 

  بعد از سال‌ها فعالیت در عرصه موسیقی، به آنچه از این هنر می‌خواستید، رسیده‌اید؟

بله، من در مدرسه نظام و دانشکده افسری درس خواندم و بعدها هم مهندس نقشه‌برداری شدم اما همه اینها را رها کردم و به سراغ موسیقی رفتم. در موسیقی هم هر آنچه یک جوان انتظارش را دارد، به دست آوردم. از این طریق به خانه، باغ، زندگی، همسر و فرزندان خوب رسیدم. بچه‌های خوبی دارم و از این بابت خیلی خوشحالم. یکی از بچه‌های من نابغه است. دخترم در آمریکا زندگی می‌کند و رئیس‌جمهوری آمریکا به او گفته که تو تا آخر عمر نور چشمی ما هستی و هرچه که بخواهی به تو خواهیم داد. یکی از دامادهایم نیز به درجه پروفسوری رسیده و یک زمانی رئیس بیمارستان اورلند بود. اینها برای من مهم است. من در این دنیا به صفا و صمیمیت رسیدم و همه چیز را به دست آوردم. الان به هیچ چیزی احتیاج ندارم و منتظر مرگ هستم.

  بیایید در پایان به بحث تألیفات شما هم گریزی بزنیم. ‌سال گذشته کتابی با عنوان «گنجینه گلپا» از شما منتشر شد. محتوای کتاب را به چه موضوعاتی اختصاص دادید؟

در کتاب «گنجینه گلپا» که ‌سال گذشته به کوشش مسیح سام خانیان درآمد، حتی یک کلمه هم در مورد خودم صحبت نکرده‌ام. این کتاب حدود ٣٠٠ و چند صفحه دارد و در آن صحبت‌های دیگران ازجمله شاهین فرهت، نورعلی برومند، روح‌الله خالقی، لوریس چکناواریان، مرتضی محجوبی، حسن کسائی، محمدرضا لطفی، محمدرضا شجریان، جلیل شهناز و… در مورد من وجود دارد. من اعتقاد دارم زمانی مردم شما را باور می‌کنند که دیگران بگویند شما چه کسی هستید، نه این‌که خودتان بگویید که هستید و چه کرده‌اید؟ سه سی‌دی ضمیمه این کتاب شده که در این سه سی‌دی صحبت همه این افراد به صورت مستند وجود دارد.

آقای فرهت در این سی‌دی نقش مرا در آواز ایرانی بررسی کرده یا آقای لطفی می‌گوید که وقتی گلپا می‌خواند، مردم مغازه‌های‌شان را می‌بستند و به خانه می‌رفتند تا پای رادیو و صدای گلپا بنشینند. در این سی‌دی‌ها همه می‌گویند که وقتی گلپا شروع به کار کرد، مردم را دوباره با آواز ایرانی آشتی داد. کتاب «گنجینه گلپا» را الان وزارت فرهنگ و ارشاد به قیمت ١۵٠‌هزار تومان به فروش می‌رساند که فروش خوبی هم داشته و چاپ اول و دوم آن تمام شده است. خدا را شکر مردم هنوز هم که هنوز است گلپا را فراموش نکرده‌اند.

  چه شد که به فکر تألیف کتاب افتادید؟

من از دوران جوانی اهل کتاب و مطالعه بودم. شاید خیلی از جوانان امروز نمی‌دانند که نزدیک به پنجاه جلد کتاب از من در داخل و خارج از کشور به چاپ رسیده است. البته خودم هم اصراری ندارم که جار بزنم چندین و چند جلد کتاب نوشته‌ام. من کارم را انجام داده‌ام و نقش خود را در موسیقی ایفا کرده‌ام. هر چند وقتی شرایط کنونی را می‌بینم از ته دل غصه می‌خورم. با وجود این، علاقه‌ای ندارم فعالیت‌هایم را در بوق و کرنا کنم. پنج کشور بزرگ دنیا به من مدرک دکترا اعطا کرده‌اند و دو مجسمه‌ام را ساخته‌اند اما نسل کنونی در ایران آن‌طور که باید و شاید با افتخاراتم آشنا نیست.


منبع: برترینها

سیمین فمنیست نبود

هفته نامه کرگدن – مجتبا پورمحسن: گفت و گو با کامیار عابدی درباره شعرهای سیمین بهبهانی؛ عابدی کتابی هم درباره زندگی و شعر سیمین بهبهانی با نام «ترنم غزل» نوشته است.

بیست و هشتم تیر، نودمین سالروز تولد سیمین بهبهانی، یکی از غزل سرایان مطرح شعر معاصر بود. بهبهانی با شعرهایش، روحی تازه به جان شعر کلاسیک دمید و تلاش کرد با تجربه اوزان عروضی مهجور، فضای تازه ای برای غزل معاصر ایجاد کند. از سوی دیگر، بهبهانی همیشه در شعرهایش به اتفاقات سیاسی و اجتماعی پیرامونش واکنش نشان داد. با کامیار عابدی، نویسنده و منتقد و پژوهشگری که کتابی درباره زندگی و شعر سیمین بهبهانی با نام «ترنم غزل» نگاشته، گفت و گو کردیم.

سیمین فمنیست نبود

آقای عابدی، چرا سیمین بهبهانی در شعر معاصر ایران یک نام مهم است؟

به نظر من سیمین بهبهانی به این خاطر در شعر معاصر ایران مهم است که حدود هشت دهه در ادبیات زندگی کرد و حدود شش دهه یعنی بیش از شصت سال شعر گفت و عمده شعرهایش غزل بود. او چه در غزل هایی که سنتی بود و چه در غزل هایی که نیمه سنتی بود و چه در غزل های دیگرش، خیلی به غزل نو نزدیک شده بود، درواقع یک جور نگاه مدرن داشت و در همه آن ها تلاش کرد تجربه های روحی و حس خود را به شکل مطلوبی بیان کند و در شمار نسبتا قابل توجهی در این غزل ها توانست به عنوان یک شاعر برجسته مطرح شود.

سیمین بهبهانی نوآوری هایی را در اوزان عروضی داشته و خودش نیز در ابتدا و انتهای یکی از کتاب هایش توضیح داده است؛ این نوآوری ها در چه حدی بوده است؟

همان طور که می دانید در دهه چهل نوآوری هایی در غزل شروع شد که شاید قدیمی ترین نوآوری برای فروغ فرخزاد بود. در سال ۱۳۳۸ فروغ در غزل معروفش که به استقبال از غزل سایه گفت، نوآوری داشت. بعدا در دهه چهل شاعرانی مثل منوچهر نیستانی و اواخر دهه چهل حسین منزوی و دیگران شروع به نوآوری کردند.

سیمین هم در همان اواخر دهه چهل و اوایل دهه پنجاه این نوآوری ها را شروع کرد. ابتدا مثل بیشتر شاعرانی که غزل نو می گفتند، بیشتر هم و غمش متمرکز بود بر اینکه زبان غزل سنتی را به نوعی زبان که در همسایگی شعر نیمایی قرار دارد یا تاحدی نزدیکی دارد، برساند. وقتی به غزل نیستانی، منزوی و بعدها بهمنی و سیمین بهبهانی در دهه پنجاه نگاه کنید، این دو موضوع کاملا دیده می شود.

به تدریج سیمین بهبهانی علاوه بر این که زبان شعرهایش را مدرن کرد، روی وزن ها هم کار کرد و برخلاف دیگر شاعرانی که در این حوزه کمتر نوآوری داشتند به طرف وزن های خاصی رفت و عده ای از مخاطبان عام و خاص را به طرف خودش جذب کرد و عده ای را که  البته نگاهشان سنتی تر بود یا در نگاهشان شعر، در حد شعرهای سعدی و حافظ بود و در آن چارچوب قرار می گرفت، از غزل خودش دور کرد.

به هر حال از نیمه دهه پنجاه نوآوری های سیمین در حوزه غزل شروع شد. ابوالحسن نجفی اولین کسی بود که متوجه این نوآوری ها شد. او در سال ۱۳۵۹ در مقاله ای در مجله «آشنایی با دانش» به شماری از این وزن ها اشاره کرد و نوآوری های سیمین در حوزه اوزان عروضی خیلی وسیع تر از آن مقداری شد که مرحوم نجفی تهیه کرد و نوشته بود. بعدها خود سیمین تمام این وزن های نو را در مجموعه دیوانش مورد توجه قرار داد و فهرست کاملی از آن ها را در جلد اول دیوانی که «نگاه» چاپ کرد، آورده است.

سیمین فمنیست نبود

البته دیگر غزل سرایان معاصری که خواستند نوآوری کنند کمتر مثل سیمین سراغ اوزان عروضی رفتند. دلیل این که سیمین به نوع از اوزان عروضی روی آورد، چه بود؟

سیمین در چند جا در دهه شصت به این موضوع اشاره کرد. آن موقع به نظرم می آمد خیلی در مورد این موضوع و کارش قطعیت نداشت. اما در دهه هفتاد خیلی با قاطعیت در این مورد صحبت می کرد. اشاره سیمین این بود که من شعرم را با یک پاره وزنی شروع می کنم. آن پاره وزنی اول که ممکن است یک عبارت باشد.

شما می دانید که بخش اعظمی از شعرهای سیمین روی وزن های دوری است، یعنی در یک مصراع دو قسمت یا لت وجود دارد و تکرار می شود. سیمین می گفت این قسمت اول به من می گوید که قسمت های بعدی را به چه وزنی پیش ببرم و این قسمت اول خیلی اوقات در وزن های سنتی ما وجود ندارد.

بنابراین من براساس همان ریتم و آهنگی که آن لت اول یا قسمت اول در اختیار من قرار می دهد- یا همان طور خودش می گفت، این پاره اول- به طرف آن می رفتم. سیمین می گفت از نیمه دهه پنجاه در این فضا قرار گرفته است که شاید بتوان قدیمی ترین وزنش را در مجله های نیمه دوم دهه پنجاه پیدا کنیم و این را ادامه داد، به هر حال این نوآوری ضرباهنگ خاصی بود که او در شعرهایش پیدا کرد. گاهی این وزن ها به وزن هایی که در زمان قدیم وجود داشت، نزدیک بود.

من فکر می کنم- البته این موضوع را سیمین ننوشته- که سمینی از دهه چهل یا پنجا حرکت کرده بود که از غزل به سمت شعر نو بیاید و در نیمه راه در آستانه شعر نو یک خانه ای برای خودش ساخت؛ آن خانه، وزن های غیرمتعارف در غزل بود. حالتی بین شعر نیمایی و وزن های غزل سنتی. در این خانه با آرامش خاص خودش نوآوری می کرد که این کار سه دهه و نیم طول کشید.

آیا نوآوری های سیمین صرفا در حد اوزان عروضی بود یا در صورت و محتوای شعر نیز نسبت به بقیه تغییراتی ایجاد شد؟

 
بله، حتما ایجاد شد. خود موسیقی یک قسمت از محتوا را تغییر می دهد. چنان که موسیقی ای که نیما در شعر ایجاد کرد، روی محتوای شعر نیمایی تاثیر گذاشت و به تدریج فضاهای خاصی را برایش آفرید. حتی از خود افسانه هم می بینیم که وارد فضای سوررئالیستی شده و بعد وارد فضای سمبولیستی شده و بعدا هرچه موسیقی شعر نیمایی گسترش پیدا می کند، از فضای سنتی عبور می کند. در شعر سیمین هم، همین موضوع دیده می شود.

نکته ای که در شعر سیمین باید به آن توجه کرد، این است: این نوع موسیقی و ریتم به سیمین کمک می کرد که بتواند فضای مضمونی در شعر ایجاد کند. یعنی این که در هر بیتی فقط یک مضمون نیست و بیت دوم همان مضمون به انحای مختلف دارد، تکرار می شود. درواقع سیمین توانست- حالا اگر نگوییم داستانی- جنبه روایی را در شعرش قدرتمندتر کند، چون می دانید در شعر نو جنبه روایی قدرتمندتر است و سیمین هم با این فضای موسیقایی که در شعر می آفرید، این جنبه روایی را در دسترس ما قرار می داد.

سیمین فمنیست نبود

آقای عابدی در شعر سنتی ایران، این روایتگری بیشتر در مثنوی یا گونه های دیگر شعر رخ می داد. غزل ها معمولا مجموعه ای از تک ابیاتی بود که تقریبا یک مضمون در آن ها تکرار می شد؛ اما ترکیب در شعر سیمین بهبهانی تصویرگری و روایتگری توأمان بوده است. این را چطور ارزیابی می کنید؟

این موضوع یکی از ویزگی های خیلی خاص سیمین است که باعث می شود غزل هایش خواندنی شود و آدم هم بتواند با یک علاقه و رغبتی که از فضای سنتی دور شده این وحدت روایی را در یک شعر ببیند.

یکی از ویژگی های بیشتر شعرهای سیمین این است که شما می توانید شعر را از اول تا آخر دنبال کنید و احساس نکنید شاعر در مصراع سوم همان چیزی را که در مصراع اول گفته است، دارد تکرار می کند. یعنی فضا، فضای سیالی است هر کسی ساز خودش را نمی زند و همه در خدمت یک وحدت اندام وار و ارگانیک قرار دارند.

در مورد این که در ایران یا شاید در بسیاری از کشورهای مشابه ایران گاهی شاعر یا نویسنده وظیفه ای بیش از شاعری و نویسندگی پیدا می کند و در قالب یک روشنفکر ظاهر می شود، روشنفکری که یک مسئولیت اجتماعی برای خودش قائل است. سیمین بهبهانی هم چنین جایگاهی داشت. چقدر این موضوع بر شعرش تاثیر گذاشت؟

در دهه های بعد از انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ روسیه، کم کم این موضوع تشدید شد و در سال ۱۹۴۷ که کتاب معروف «ادبیات چیست؟» ژان پل سارتر منتشر شد، این موضوع اهمیت پیدا کرد و شاعر دیگر فقط شاعر نبود. نویسنده فقط نویسنده نبود، بلکه یک منتقد اجتماعی یا یک فعال سیاسی بود. کسی که باید به فرهنگ مترقی جامعه خدمت کند. سارتر شعر را به دلیل جایگاه خاص زیبایی شناسی استثنا کرد.

سیمین بهبهانی در شعرهای اولیه اش- یعنی شعرهایی که در دهه های بیست و سی سروده، متاثر از آن فضای سوسیالیستی است و می توان گفت از یک جهانی دارد به این فضا کمک می کند. البته نه در همه غزل هایش؛ بخشی از غزل هایش جنبه عاشقانه دارد، ولی در بخشی از غزل هایش این فضای چپ گرایانه کاملا دیده می شود.

از اواخر دهه پنجاه به بعد فضای شعرهای سیمین به تدریج در دو وجه ادامه پیدا می کند؛ یکی مسائل شخصی و عاشقانه و احساس فردی به لحظه هایی که هر شاعر دارد، طبیعت گرایی و غیره و غیره است و و جه دیگر شعر سیمین بهبهانی هم به سمتی می رود که در ابتدای کارسیمین وجود داشته، ولی سیمین بهبهانی در این دوره به کلی با نگاه خیلی عمیق تری به آن نگاه می کند.

نکته جالب این است که از دهه پنجاه با این که کشور در کوران حوادث سیاسی هم قرار داشته، چه حوادث قبل و چه بعد از انقلاب، دیگر نمی توانیم بگوییم شعر سیمین بهبهانی، شعر سیاسی است. هرچند شاید در مجموع تعدادی از شعرهای سیمین را می توانیم ببینیم که در وارد مسائل سیاسی می شود. خود سیمین به نظرم در مجموع به عنوان یک فعال اجتماعی و فرهنگی کار می کند، اما او را در هیچ کدام از ایسم هایی که ما در جهان سیاست و اجتماع می شنویم نمی توان طبقه بندی کرد. یعنی نه می توانیم بگوییم سوسیالیستی است، نه مارکسیستی، نه هیچ ایسم دیگری.

ولی شعرهای اجتماعی دارد.

بله، شعرهای اجتماعی دارد، ولی او را داخل هیچ کدام از این ایسم ها نمی توانیم طبقه بندی کنیم. یعنی از دهه پنجاه تا پایان عمرش نمی توانیم بگوییم سیمین مثل شاملو افکار سوسیالیستی داشت. کاملا از این دسته بندی متمایز است.

سیمین فمنیست نبود

جواد مجابی در جایی گفته بود شعر سیمین، به نوعی شعر فرهنگ ملی است و بر طبقه ای بی هویت طغیان می کند که این طبقه نه به فرهنگ اهمیت می دهد، نه به ملیت و نه به هیچ چیز دیگر. چنین چیزی را در شعر سیمین بهبهانی می توان دید؟

دقیق یادم نیست که آقای مجابی چه گفته است، ولی این که سیمین یک نگاه انسانی و یک نگاه ملی داشت نکته درستی است. نمی توانیم حتی بگوییم نگاه سیمین سوسیالیستی بوده است. نگاهش انسانی و ملی بود. نگاهش ملی بود، بدون این که ناسیونالیستی شود. همه این ها در نگاه سیمین وجودداشت که موجب می شد همه افراد، گروه ها و اندیشه ها سیمین را چه به لحاظ توانایی ادبی و چه به لحاظ تفکر قبول داشته باشند، اما داخل هیچ کدام از چارچوب ها و قراردادهای سیاسی- اجتماعی قرار نمی گرفت. درواقع سیمین یک فکر خیلی متوسطی داشت که می توانست خیلی ها را به خودش جذب کند.

حتی نگاهش به زن فمنیستی نبود.

نه نبود، من هم با شما هم عقیده هستم. من بارها در این زمینه حضوری هم با او صحبت کرده بودم. او با کلمه فمنیسم مخالف بود. نگاهش به زن یک نگاه انسانی بود.

فکر می کنید سیمین بهبهانی در ایران ماندگار خواهدشد؟

بله، بی شک یکی از چهره های ماندگار شعر ماست. به یک نکته هم اشاره کنم بد نیست. ما سه چهره متمایز زن در حوزه شعر در کشور خودمان داریم که اولی پروپن، دومی فروغ و سومی بی شک سیمین است. این ها سه گرایش مختلف هستند. نگاه پروین بیشتر نگاه مادرانه است و خیلی هم جالب است که خودش هیچ وقت مادر نشد و بچه ای نداشت.

 سیمین فمنیست نبود

فروغ نگاهش زنانه است و حتی ممکن است یکی، دو شعر برای فرزندش سروده باشد، اما نگاهش زنانه است. به نظرم سیمین این موقعیت را پیدا کرد که شعرش هم زنانه باشد، هم مادرانه؛ گاهی زنانه- مادرانه گاهی مادرانه- زنانه، نقش هر دو گرایش را در شعرش می توانیم ببینیم. ولی نمی توانیم امتیازی بدهیم و آن طور که بعضی ها علاقه دارند بگویند فروغ بالاتر از سیمین بود، سیمین بالاتر از فروغ بود یا پروین بالاتر از همه بود، درجه بندی کنیم.

به نظرم این ها گرایش های مختلفی بود؛ چون ما یک نوع شعر نداریم، بلکه یک نفر مثل فروغ ممکن است شعرش صد در صد مدرن باشد، چه به لحاظ زبان، چه به لحاظ فکر، چه به لحاظ هایی که در ادبیات ما پنهان بودند و فروغ آن ها را هویدا می کند. یک فکر هم مثل فکر سیمین است که نگاه و شخصیت خاص خودش را که هم زنانه و هم مادرانه است و هم انسانی و هم ایرانی است، در شعرش مجموع می کند.


منبع: برترینها

موسیقی ایرانی مرد زنده‌اش کنید!

– علی نامجو، مهدی فیضی‌صفت: یکی از روزهای بهمن‌ماه ‌سال ١٣١٢ بود که صدای گریه نوزاد پسری در تکیه زرگرهای تهران پیچید. وقتی مادر و پدرش به صدای گریه فرزندشان گوش می‌دادند، شاید تصور نمی‌کردند روزی صدای او قلب میلیون‌ها ایرانی را به تسخیر درآورد. گلپایگانی خیلی زود به‌عنوان قاری قرآن در کلاسش برگزیده شد. یک‌سال بعد خراز و تعزیه‌خوان محل، به استعداد درخشان اکبر پی بردند و اصول اولیه موسیقی را به او آموختند. گلپا تحصیلاتش را ادامه می‌داد اما از موسیقی جدا نبود تا این‌که در پانزده سالگی با حسین خواجه‌امیری (ایرج) در مدرسه نظام همکلاس شد تا سرنوشت دو چهره فراموش‌نشدنی موسیقی ایرانی به یکدیگر گره بخورد.

موسیقی ایرانی مرد زنده‌اش کنید!

اکبر گلپایگانی پله‌های شهرت و محبوبیت را چند تا یکی بالا رفت و به یکی از ستاره‌های درخشان موسیقی ایران تبدیل شد. او راه خود را می‌رفت و به مسیرش اعتقاد راسخ داشت و البته توانست در این راه، جای خود را در میان قلب مردم سرزمینش باز کند. دیگر کسی از تحریرهای موسیقی سنتی ایران صحبت نمی‌کرد بلکه حرف از «چه چه»های گلپا بود. آثارش، هم رنگ‌وبوی موسیقی اصیل ایرانی و هم رگه‌هایی از موسیقی پاپ را داشتند که هم توجه نسل گذشته و هم جوانان را جلب می‌کرد. هر چند برخی از منتقدان، سبک گلپا را کوچه‌بازاری می‌دانستند، اما اساتید موسیقی ایرانی به این موضوع واقف بودند که نمی‌توان ایرادی از حنجره طلایی‌اش گرفت. البته نمی‌شد ایرادی هم پیدا کرد.

گلپا نزدیک به ١٠‌سال نزد نورعلی خان برومند تلمذ کرده بود؛ مردی که هر کسی را به شاگردی نمی‌پذیرفت، اما بسیاری بودند که ادعای شاگردی‌اش را داشتند. البته گلپا قاطعانه معتقد است نورعلی خان برومند شاگرد دیگری نداشت و اساتیدی که امروز از حضور در مکتب نورعلی خان صحبت می‌کنند، گزافه می‌گویند.

گلپایگانی علاقه‌ای به تحریرهای طولانی نداشت و می‌خواست لذت را از نخستین ثانیه تا آخرین نت قطعه به مخاطب منتقل کند. استعداد و نبوغش به‌حدی بود که در نخستین اجرا، اشک مرد سخت‌گیر رادیو را هم جاری کرد. وقتی گلپا به استودیوی رادیو رفت تا آواز بخواند، داوود پیرنیا، بنیانگذار برنامه «گل‌ها» تحت‌تاثیر صدای دلنشین او قرار گرفت. از آن روز گلپا به مرد شماره یک رادیو تبدیل شد. مردم روی صندلی‌های گهواره‌ای لم‌می‌دادند و لحظه‌شماری می‌کردند تا ببینند بالاخره چه زمانی صدای او از رادیو پخش می‌شود. گلپا را می‌توان به معنای واقعی کلمه، «آوازه‌خوان»های موسیقی ایران دانست. اویی که در روز تحویل ‌سال نوی ١٣٣٨ بدون ساز، شعری از حافظ را آواز کرد تا مخاطبانش انگشت حیرت بر دهان بمانند.

دیگر چه در داخل ایران و چه در آن سوی مرزها برایش سرودست می‌شکستند، اما تغییر و تحولات سیاسی به یکباره او را به خاطره‌ای در ذهن دوستدارانش تبدیل کرد که البته هیچ‌گاه محو نشد. در روزهایی که بسیاری از خوانندگان، آهنگسازان و شاعران نامدار ایران راهی آن سوی مرزها می‌شدند، گلپا در ایران ماند و خاموشی را به غربت ترجیح داد. نزدیک به چهار دهه بی‌صدایی را تحمل کرد، ولی قدم‌زدن در کوچه‌پس‌کوچه‌های تهران را به زرق و برق جهان غرب نفروخت. به چشم می‌دید که همدوره‌ای‌هایش یک‌به‌یک می‌روند و به او هم توصیه می‌کنند که بیاید تا بتواند آواز بخواند، اما او ماند.

خودش می‌گوید: «به جهانی ندهم ذره خاک وطنم.» می‌دانست که نمی‌تواند بخواند، اما بی‌آن‌که لب به اعتراض باز کند، به سراغ نوشتن رفت تا یادگارهای مکتوبی هم برای آیندگان بگذارد. جدیدترین اثر او هم‌ سال گذشته منتشر شد که مورد استقبال هم قرار گرفت. صحبت‌های بزرگان موسیقی مانند محمدرضا شجریان، محمدرضا لطفی و شاهین فرهت در این کتاب گردآوری شده و توسط وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی به چاپ رسیده است.

موسیقی ایرانی مرد زنده‌اش کنید! 

شاید کمتر کسی بداند گلپایگانی نزدیک به ۵٠ جلد کتاب به رشته تالیف درآورده و بسیاری از این کتاب‌ها در خارج از کشور به چاپ رسیده‌اند. شاید کمتر کسی بداند گلپایگانی پنج مدرک دکترای افتخاری از کشورهایی نظیر آمریکا، مجارستان و… دریافت کرده است. شاید کمتر کسی بداند تجربه ایفای نقش در نمایش را دارد و حتی به صورت حرفه‌ای، فوتبال بازی کرده است. مرد مغرور موسیقی ایران هیچ‌گاه نخواست که جنبه‌های دیگر زندگی‌اش را فریاد بزند.

وقتی پای صحبتش می‌نشینید، خودش هم تمایل زیادی ندارد که بگوید چون نگران مسائل دیگری است. نگران سرنوشت موسیقی در زادگاهش، نگران کسانی که به تعبیر او چونان بختک بر سر موسیقی افتاده‌اند و راه درست را به جوانان نشان نمی‌دهند. حتی در ٨۴سالگی برای جوانان سرزمینش نگران است. گلپا به شهادت دوستان و همنسلانش همیشه زبانی سرخ داشته و بی‌پروا سخن گفته است. البته دیگرانی هستند که اعتقاد دارند او هیچ‌گاه در مورد مسائل مهمی مانند اتفاقات سیاسی ایران صحبت نکرده است. این‌جاست که گلپا از تنفری که نسبت به سیاست دارد، می‌گوید و نت سکوت را بهترین واکنش قلمداد می‌کند.

در ٨۴سالگی هنوز سرحال و سرپاست، چراکه به گفته خودش سالم زندگی کرده و همیشه مراقب خودش بوده است. شهرت و محبوبیت او را اسیر لذت‌های زودگذر نکرد. او دو فرزند دارد که پزشک هستند و در خارج از کشور زندگی می‌کنند. خوشحال است، خوشحال است و به فرزندانش افتخار می‌کند. معتقد است دیگر چیزی نمانده که بخواهد در زندگی به آن برسد. قله‌های افتخار را در موسیقی فتح کرده و آرزوهای جوانان امروز موسیقی برایش خاطره‌ای کمرنگ و دور محسوب می‌شوند، اما از صمیم قلب آرزو می‌کند شرایطی فراهم شود تا جوانان علاقه‌مند به موسیقی بتوانند در مسیر صحیح گام بردارند و به جای تقلید از گذشتگان، خود به بزرگانی خلاق در موسیقی تبدیل شوند.

پیرمردها دور هم نشسته بودند از خاطرات قدیم می‌گفتند. از خیابان‌هایی که وقتی باران می‌بارید بوی کاهگل، مثل عطر گل یاس، تمام خیابان را پر می‌کرد. از اورسی‌هایی که رنگ‌هایش به اتاق‌ها جان می‌داد و از رادیو‌های ترانزیستوری غول‌پیکر که مثل یک میز یا کمد گوشه اتاق را می‌گرفتند و از موسیقی! از موسیقی‌هایی که یک دنیا خاطره برایشان رقم زده که تا حال پس از ۶ یا ٧دهه، هنوز هم در ذهنشان مانده است. توی این جمع با این پیشینه و این سبقه، «صم‌بکم» نشسته بودیم و داشتیم گوش می‌کردیم، کار دیگری نمی‌شد کرد! یکی‌شان می‌گفت: دهه٣٠ بود به گمانم آن زمان‌هایی که به جایی چی‌چی استارو و چی‌چی مارکت هنوز کارها در حجره انجام می‌شد. من هم که بچه بودم و آن زمان‌ها آقاجان مرا به زور می‌برد حجره! آقاجان نشسته بود و چپقش را چاق کرده بود.

موسیقی ایرانی مرد زنده‌اش کنید!
 

دم‌دمای غروب بود. انگار توی راسته بازار همهمه‌ای به راه افتاده بود. هر کسی به دیگری می‌رسید یکی دودقیقه انگار پچ‌پچی می‌کردند و راهی می‌شدند. دوست آقاجان آمد دم حجره! آن وسط‌ها یک کلمه شنیدم «گلپا»! آقاجان را انگار برق گرفته ‌باشد! خوب حالت‌هایش یادم هست. چند ‌سال بعد که بزرگتر شده بودم ماجرای آن روز را از آقاجان پرسیدم. می‌گفت: چقدر خوب یادت مانده! می‌گفت: آن زمان همین‌طور بود. وقتی گلپا در رادیو برنامه داشت، مردم دهان به دهان به هم خبر می‌دادند که فی‌المثل امشب گلپا در رادیو برنامه دارد! خبر برنامه‌هایش مثل بمب بود. می‌ترکید و کل بازار صدایش را می‌شنیدند. حالا از آن زمان، زمان زیادی می‌گذرد. زمان زیادی از آغاز به کار «اکبر گلپا» در موسیقی ایران.

گلپایی که برخی می‌گویند ساختارهای موسیقی ایرانی و قالب‌بندی‌اش را شکسته است. خودش بارها گفته است که «ترانه‌ها و تصنیف‌هایش با شعر شروع می‌شوند، چون اهل «دل ‌ای دل ای» نبوده و نیست. این روزها اکبر گلپا از هر زمان دیگری بیشتر آماده رفتن است. دیگر ریسمانی نیست که بخواهد او را به دنیای فانی متصل نگه دارد. چشمان گلپا همانند صدایش گیرا هستند و به روح و جان آدم نفوذ می‌کنند. شخصیت کاریزماتیکی دارد، به‌طوری که وقتی می‌خواهید روبه‌رویش بنشینید، باید تمام هوش و حواس خود را جمع کنید. با رویی گشاده پذیرای ما بود اما وقتی از حال و روز موسیقی صحبت می‌کرد، گویی آتشفشانی در درونش شروع به فوران می‌کرد. سعی داشت تمام حس و حالش را به واژه تبدیل کند و بر زبان بیاورد. به سراغ او رفتیم تا برایمان از موسیقی بگوید. ماحصل گفت‌وگوی مفصل ما با او را در ادامه می‌خوانید:

  اکبر گلپا بدون ‌شک یکی از بزرگان موسیقی ایران است. برخی از هم‌نسلان شما از یک دوره تاریخی به بعد دیگر نتوانستند آن‌طور که باید و شاید در فضای حرفه‌ای موسیقی فعالیت کنند. در ابتدا برای ما بگویید که به نظر شما چه اتفاقی باعث دوری آنها از موسیقی شد؟

عده‌ای نگذاشتند این آدم‌ها کار کنند. آدم‌هایی چون نورعلی‌خان برومند، اسدالله ملک، حبیب‌الله بدیعی، پرویز یاحقی، مرتضی محجوبی، حسین تهرانی، فرامرز پایور و رضا ورزنده در موسیقی ایرانی ستاره بودند اما مانع کارشان شدند و در عوض فضا را برای یک‌سری از توده‌ای‌ها باز کردند که هم در جشن شیراز حاضر شدند و هم بعدها برای امام خمینی شعر و موسیقی ساختند. این دو موضوع مگر کنار هم می‌گنجد؟ باید یکی از آنها را انتخاب می‌کردند. فروغی بسطامی می‌گوید: «من نمی‌گویم سمندر باش یا پروانه باش/ گر به فکر سوختن افتاده‌ای مردانه باش». هنوز هم باورم نمی‌شود که چطور می‌شود هر دوی این کارها را با هم انجام داد.

هیچ اجباری هم در کار نبود که بگویند مجبور بوده‌اند هم آن‌طرفی باشند و هم این‌طرفی. حسین کسائی و جلیل شهناز هم نوازندگان برجسته‌ای بودند اما چرا آنها وارد این جریانات نشدند؟ یکی از شاعران معروف تاریخ ادبیات ایران یکی از همان توده‌ای‌ها بود که کارش را بعد از انقلاب هم ادامه داد. معروف‌ترین شعر او به نامی اشاره دارد که اصلا حقیقی نیست. معشوقه این شاعر، خانمی بود که الان در لندن زندگی می‌کند. اصلا شخصیت ذکرشده در شعر او که یکی از قطعات معروف موسیقی ایران محسوب می‌شود، وجود خارجی ندارد. آقای محمدرضا لطفی در کلاس‌های آقای نورعلی برومند دو‌سال هم‌شاگردی من بود. خوب هم ساز می‌زد و کارش بد نبود اما چه ایشان و چه آقای حسین علیزاده، چه چیزی ساختند که به درد موسیقی ملی کشور بخورد؟ باور کنید هیچ!

 
در گذشته چه اتفاقی می‌افتاد که چهره‌های سرشناسی در حوزه موسیقی ایرانی در مقام استاد فعالیت می‌کردند اما درحال حاضر نمونه آنها کمتر پیدا می‌شود؟

موسیقی ایران یک زمان آدم‌ سرشناسی مثل زنده‌یاد یحیی تارساز را داشت که تارش را به قیمت ٣٠٠‌میلیون تومان می‌خریدند. تار یحیی بسیار معروف است. یحیی تارساز آدم تحصیلکرده‌ای هم نبود و تا کلاس ششم ابتدایی سواد داشت. یحیی تارش را با پوست گردو می‌ساخت. او آکوستیک و ‌هارمونی نخوانده بود اما تارش هنوز هم در آمریکا خریدار دارد. الان هم آقای ارژنگ ناجی، تار می‌سازد و اتفاقا همیشه هم با سه‌تار سر کلاس‌هایش می‌رود اما آیا واقعا تار ایشان را ۵٠٠‌هزار تومان هم خریداری می‌کنند؟ آقای ابراهیم قنبری‌مهر نمونه برجسته دیگری از آدم‌های موفق در عرصه ساخت‌ ساز است. یک زمان آقای «یهودی منوهین»، ویولن‌نواز و رهبر ارکستر برجسته آمریکایی برای برگزاری کنسرت و حضور در جشن هنر شیراز به ایران آمده بود. ایشان در مجلسی حضور یافت که من، آقای روح‌الله خالقی، اسدالله ملک و… هم در آن بودیم.

موسیقی ایرانی مرد زنده‌اش کنید! 

 گلپا و اسدالله ملک در حال تمرین

آقای ملک می‌خواست در آن مجلس ساز بنوازد. ملک شروع کرد به کوک‌کردن سازش که دیدیم آقای منوهین توجه عجیبی به ساز آقای ملک دارد. «منوهین»، بعد که صدای ساز را شنید، ویولن اسدالله ملک را گرفت و گفت که این ویولن حتی از ویولن من که شناسنامه دارد و در فرانسه معروفیتی دارد هم، بهتر است. این حرف را کسی می‌زد که از او به‌عنوان بهترین نوازنده ویولن در سده بیستم یاد می‌شد. «منوهین» بعد این را هم پرسید که این ویولن را چه کسی ساخته است؟ ما هم گفتیم که ابراهیم قنبری‌مهر سازنده این ویولن است. آقای قنبری‌مهر فقط یک سازنده بنام ویولن نیست. او تار، سه‌تار، کمانچه، سنتور و بربط هم می‌سازد و در ساخت ساز یک‌سری نوآوری‌ها ایجاد کرده است. امثال قنبری‌مهر یا یحیی تارساز، هنوز هم در ایران زیاد هستند اما نمی‌گذارند این آدم‌ها کارشان را به درستی انجام دهند. الان وزارت فرهنگ و ارشاد پولی از جوان‌های سازنده ساز می‌گیرد و بعد می‌گوید؛ بروید نجاری و صداسازی یاد بگیرید! این‌طوری باعث می‌شود جوان‌هایی که به این کار علاقه‌مند هستند، انرژی‌شان را از دست بدهند و دست از کار بکشند. الان همه فقط به دنبال یک لقمه نان هستند و کسی قصد حمایت‌کردن ندارد. آنهایی که لازم است آموزش صحیح به جوان‌ها بدهند، این کار را انجام نمی‌دهند، چون می‌ترسند دکان خودشان تعطیل شود. ما منتظر هستیم که جوان‌ها وارد این عرصه بشوند، چون اگر جوان‌ها نیایند، همین‌ آش است و همین کاسه، اما وقتی انگیزه در جوان کُشته می‌شود، چه امیدی می‌توان به آینده موسیقی این
سرزمین داشت.

  شما در مکتب‌های کهن موسیقی ایرانی نزد اساتیدی چون نورعلی‌خان برومند شاگردی کردید و این اساتید هم در گذشته نزد اساتید خودشان تلمذ کرده بودند. این مسیر طی شد تا آن‌که گنجینه‌ای به نام موسیقی ایرانی به وجود آمد اما گویا امروز این گنجینه دچار تکرار شده است. به نظرتان چرا این مسأله رخ داده و در موسیقی ایرانی اتفاق تازه‌ای نمی‌افتد؟

به خاطر این است که عده‌ای می‌خواهند از هر سوراخی وارد شوند و پولی به دست بیاورند. یک عده دیگر هم چشم دیدن آدم‌های جدید را ندارند، چون حس می‌کنند دکان خودشان بسته می‌شود، به همین دلیل اجازه ورود نفس تازه به موسیقی را نمی‌دهند. بخش عمده‌ای از این مشکل به خاطر نگرشی است که در فضای آکادمیک موسیقی ایجاد شده است. عده‌ای از همان آدم‌هایی که به آنها بها داده شد و بقیه را حذف کردند، به جوان‌ها گفتند که مثل فلان خواننده و فلان نوازنده بخوانند و بنوازند. این توصیه‌هایی بود که به جوان‌ها شد و موسیقی ایران را به ‌هم ریخت. موسیقی به آدم‌های جدید احتیاج دارد اما نه کسی که بخواهد گذشتگانش را تقلید کند. این درست نیست که بخواهیم نمونه‌ای مثل قبلی‌ها را تربیت کنیم و بگوییم که مانند فلانی شوید. کارهایی که این آدم‌ها می‌کنند، ذات نوآوری و زنده‌بودن موسیقی را از بین می‌برد.

از طرفی شما باید ببینید که چه کسانی دارند ردیف می‌نوازند و ردیف آموزش می‌دهند. اصلا خود این آدم‌ها چیزی از ردیف می‌دانند؟ ردیف‌نوازی و آموزش‌دادن آنها مثل بچه‌ای است که نتواند دیکته بنویسد اما بخواهد به سراغ انشا‌نویسی برود. مگر چنین چیزی می‌شود؟ شما دیکته و انشا را باید توأمان یاد بگیرید. ردیف مثل ۴ عمل اصلی ریاضی است. کسی که ۴ عمل را یاد می‌گیرد، تازه باید مسأله حل کند. آدم‌هایی که ردیف را یاد می‌گیرند، هم تازه شروع کارشان است و بعد از آن باید مکتب‌ها را گسترش بدهند اما همان‌طور که گفتم، اینها یک عده آدم ابن‌الوقت هستند که می‌خواهند از سفره‌ای که برایشان پهن شده، به نان و نوایی برسند. مهندس همایون خرم به من می‌گفت که این آدم‌ها حتی دو دو تایشان هم ۴ تا نیست، بعد این آدم‌ها می‌خواهند آیندگان موسیقی را تربیت کنند. به نظر من ادامه روند موجود موسیقی ایران را به سراشیبی سقوط هدایت می‌کند.

  چگونه به کسانی که در ردیف‌نوازی متبحر نیستند، این فرصت داده می‌شود که خودشان را ردیف‌نواز حرفه‌ای و استاد معرفی کنند؟ در این بین چرا اساتید برجسته ردیف‌نوازی ساکت می‌مانند؟

من خودم در مجموعه ردیف‌آوازی «فراز و فرود» به ۶٩۵ گوشه‌ آوازی اشاره کرده و همه اینها را خوانده‌ام. مجموعه «فراز و فرود» حاصل ١١‌سال تلاش من و برادرم، حسین گلپایگانی است. این مجموعه توسط حوزه هنری منتشر شد تا چراغ راهی برای جوان‌هایی باشد که می‌خواهند در مسیر موسیقی حرکت کنند و راه خود را گم نکنند. یک زمانی در دانشگاه تهران برنامه‌ای گذاشتم و همه کسانی که در ردیف‌ مدعی بودند را به اسم به آن‌جا دعوت کردم. همه‌شان هم با من رفیق بودند و هیچ مشکلی هم بین ما وجود نداشته و ندارد. قصدم این بود که فقط مطمئن شوند خیلی هم چیزی از ردیف نمی‌دانند. به آنها گفتم که شما اگر چیزی از ردیف می‌دانید، ٢ گوشه از این گوشه‌ها را بخوانید یا بنوازید. گفتم اگر این کار را بکنید، یک‌میلیون تومان از جیب خودم به شما می‌دهم! یک عده که ترسیدند و نیامدند و مابقی که آمدند هم نتوانستند این کار را انجام دهند.

موسیقی ایرانی مرد زنده‌اش کنید! 

گلپا در کنار میلاد کیایی نوازنده و آهنگساز سنتور

فقط می‌خواستم روشن شوند که چیزی از ردیف نمی‌دانند. شب‌پره که نمی‌تواند بحث آفتاب کند! شب‌پره از ترس آفتاب‌، روزها قایم می‌شود و شب‌ها بیرون می‌آید. این آدم‌ها مثل شب‌پره هستند. من یک قطعه در گوشه راست پنج‌گاه خواندم که آن را دوبله کردند و در جشن هنر شیراز گذاشتند. یک آقایی آمد همان قطعه را با ساز نواخت اما انگار که به پیکره اثر من آتش زد، چون آن آدم اصلا محیر، خجسته و گاه و بی‌گاه نمی‌دانست. آدمی باید این کار را انجام بدهد که چیزی از آن می‌داند. الان آقای برومند خیلی خوب ساز می‌زند اما ایشان کنار نشسته و عده‌ای روی کار هستند که مهارت لازم را ندارند. خوشبختانه الان جوان‌های مستعدی در موسیقی پا گرفته‌اند اما این جوان‌ها باید حمایت شوند. هنوز هم آدم‌هایی امثال یحیی تارساز، فرهنگ شریف و پرویز یاحقی وجود دارند. آنها اگر با سیاست غلط آدم‌ها مواجه نشوند، می‌توانند به درد موسیقی کشور بخورند اما اگر قرار باشد از جوانان پولی گرفته شود و کسی هم کمک‌شان نکند، به بیراهه می‌روند و نتیجه چیزی می‌شود که هم‌اکنون می‌بینیم.

  بسیاری از هم‌نسلان شما تصمیم به جلای وطن گرفتند و سعی کردند فعالیت خود را در فراسوی مرزهای ایران ادامه دهند. اکبر گلپا هیچ‌گاه به ترک وطن فکر نکرد؟

من نمی‌توانم از خاک وطنم دل بکنم، حتی فکر دوری از ایران به ذهنم خطور هم نکرده است. من یک وطن‌پرست هستم و در عمل نیز این موضوع را ثابت کرده‌ام. حتی اگر تا پایان عمر هم آواز نخوانم، خاکم را ترک نمی‌کنم. همچنین کسی که آواز من را گوش می‌دهد، مخاطبی که صدای گلپا را دوست دارد و با عشق و علاقه کارهایم را دنبال می‌کند، در این سرزمین و روی این خاک زندگی می‌کند. چگونه می‌توانم رهایش کنم و از او دور شوم تا صدایم را از هزاران کیلومتر آن‌سوتر به گوشش برسانم؟ من در این مدت سعی کرده‌ام به قوانین احترام بگذارم.

حتی اگر خوشایندم نبوده و باعث شده در کارم وقفه ایجاد شود، اعتراضی نکرده‌ام و نمی‌کنم؛ چراکه معتقدم درنهایت مردم هستند که انتخاب می‌کنند. اگر مردم بخواهند، تا زمانی که جهان باقی است هنرمند با وجود خاموشی از خاطره‌ها پاک نخواهد شد. از سوی دیگر اگر خواننده‌ای تمام امکانات در اختیارش باشد و مورد حمایت هم قرار بگیرد ولی نتواند جای خود را در قلب مردم باز کند، به هیچ طریقی ماندگار نمی‌شود. به همین دلیل همیشه تأکید کرده‌ام که هنر از سیاست جداست. به هیچ طریقی نمی‌توان هنرمند محبوبی را از قلب و ذهن مردم محو کرد.

  دقیقا شما جزو هنرمندانی هستید که هیچ‌گاه در بزنگاه‌های سیاسی ورود نکرده‌اید اما امروزه به‌کرات می‌بینیم هنرمندان، موضع‌گیری سیاسی می‌کنند. این عده معتقدند هنرمند باید موضع سیاسی خود را اعلام کند. شما دراین‌باره چه فکر می‌کنید؟

به‌زعم همه هفت نت در موسیقی وجود دارد اما من معتقدم نت هشتمی نیز هست که «سکوت» نام دارد. من نه به سیاست علاقه‌مندم و نه از آن سررشته‌ای دارم. همان‌طور که من به‌عنوان یک خواننده آواز ایرانی، ورود غیرمتخصصان به موسیقی را برنمی‌تابم، طبیعتا نمی‌توانم در مورد حوزه‌ای اظهارنظر کنم که در موردش مطالعه نکرده‌ام. از سوی دیگر، من واقعا از سیاست تنفر دارم. ترجیح می‌دهم نت سکوت را انتخاب کنم و بیرون از گود بنشینم و ببینم که دست سرنوشت ما را به کجا می‌برد.

من نزدیک به چهار دهه است که در رادیو برنامه‌ای اجرا نکرده‌ام. شاید هر خواننده دیگری در این شرایط مصاحبه‌های تند و تیزی انجام می‌داد و با انتقاد از شرایط موجود سعی می‌کرد فضا را به نفع خود تغییر دهد اما من همان زمان هم به دوستان گفتم بهتر است مدتی آواز نخوانم تا جو کمی تلطیف شود. از طرف دیگر درِسیاست همیشه روی یک پاشنه نمی‌چرخد که بخواهیم از آمدن یک نفر خوشحال شویم یا از رفتن دیگری زانوی غم بغل بگیریم.

  چندی پیش آقای محمدجلیل عندلیبی در بخشی از یک گفت‌وگوی رسانه‌ای درباره شما حرف‌های تازه‌ای زد که خیلی بی‌پرده و صریح بود. نظرتان درخصوص این صحبت‌ها چیست؟ این آهنگساز شناخته شده با انتقاد از تک‌صدایی که در حوزه آواز سال‌هاست بر دیگر داشته‌های این هنر سایه افکنده اعلام کرد اگر شرایط به نحوی بود که شما و استاد ایرج می‌توانستید بعد از انقلاب کار کنید احتمال ایجاد این مشکلات و مطرح شدن تعداد معدودی از افراد فراهم نمی‌شد.

آقای عندلیبی حقایق را گفت. خیلی خوشم آمد که ایشان بسیار باز صحبت کرد و از چیزی نترسید. آقای عندلیبی گفته بود که وقتی آقای شجریان به تهران آمد، گلپا او را برد و جا و مکان داد. آن وقت این خواننده به همراه یک شاعر برجسته در مورد گلپا آن حرف‌ها را زد. خوشبختانه ابرها کنار رفت و خورشید حقیقت تابیدن گرفت. من به همراه آقای عندلیبی در یک قطعه جدید هم همکاری کردیم که آن آهنگ ساخته شد اما به خاطر این‌که ایشان درگیر یک‌سری مشکلات شد، نیمه‌کاره ماند. اخیرا ایشان به من تلفن زد و یک‌سری صحبت‌ها در مورد آن اثر شد که ببینیم نتیجه‌اش به چه می‌انجامد.

آقای عندلیبی کارش را برای موسیقی این مملکت انجام داده و کارنامه‌اش گواه همه چیز است. ایشان که نرفته بگوید من دکتر هستم. مگر بتهوون گفت من دکترم؟ ایشان کاری را که باید می‌کرد، انجام داد. موسیقی ایران مردان بزرگی داشته‌ است. آقایان مرتضی خان محجوبی، فرهنگ شریف، جلیل شهناز و خیلی‌های دیگر برای این موسیقی زحمت کشیده‌اند. البته آقای شریف این اواخر یک‌سری اشتباهات داشت که نباید آن کارها را انجام می‌داد. خانمش چند وقت پیش می‌گفت که فرهنگ شریف حتی یک قِران هم از من نگرفت. واقعا احتیاج هم نداشت که بخواهد کارش را بفروشد و پول مریض‌خانه بدهد.

 موسیقی ایرانی مرد زنده‌اش کنید!

گلپا و ایرج در سال های جوانی

این اواخر یک عده به فرهنگ شریف نزدیک شدند و خرابش کردند. به همین خاطر الان آن کسانی که در وزارت ارشاد درجه و مقامی دارند، از این بابت خوشحال هستند. من چند هفته پیش در خانه خودم مراسمی برای سالگرد آقای شریف گرفتم که بسیاری از خوانندگان و نوازندگان برجسته و جوان در این مراسم حضور پیدا کردند. خیلی برایم لذت‌بخش بود که این مراسم را در خانه خودم برگزار کردم. از این قبیل مراسم‌ها به صورت رسمی هم برگزار می‌شود، اما تمایلی به حضور در آنها ندارم چون در آن محافل، آدم‌هایی را می‌بینم که اگر نبینم‌شان، بهتر است. من اهل تظاهر نیستم که رو در رو با کسی بگو و بخند کنم اما پشت سرش، بد بگویم و از او متنفر باشم. وقتی از کسی خوشم نمی‌آید، ترجیح می‌دهم او را نبینم، به همین دلیل در مجالسی که این دست آدم‌ها حضور دارند، شرکت نمی‌کنم.

  بگذریم، دوباره به آواز ایرانی برگردیم. حال و هوای آواز ایرانی را چطور ارزیابی می‌کنید و چه آینده‌ای برای آن متصور هستید؟

متأسفانه درحال حاضر آواز ایرانی دوباره مُرده و باید آن را زنده کرد. جوان‌ها باید این کار را انجام بدهند که جلوی آنها گرفته می‌شود و یک عده جوانان را به بهانه صداسازی و یاد گرفتن نجاری به این طرف و آن طرف می‌فرستند و درنهایت به جوان برمی‌خورد و انگیزه‌اش گرفته می‌شود. پول‌های درشتی از جوان‌ها می‌گیرند و به آنها وعده‌های الکی می‌دهند اما هیچ خبری نمی‌شود. یک نفر به من می‌گفت که خودروام را فروختم و پولش را به اینها دادم! آن‌وقت یک عده می‌گویند که از شاگردهای‌شان پول هم نمی‌گیرند، اینها دروغ می‌گویند، نه‌تنها پول می‌گیرند، بلکه جوانان را دست به سر هم می‌کنند و می‌گویند بروید صداسازی و نجاری یاد بگیرید. درنهایت هم می‌گویند شبیه فلانی بخوانید. نمی‌گذارند جوان‌ها هر چه دل‌شان می‌خواهد بخوانند. ۴، ۵ نفر هستند که مثل اختاپوس روی موسیقی این مملکت افتاده‌اند!

چندی پیش بچه‌های دانشگاه برای من یک بنیادی تحت عنوان «بنیاد گلپا» درست کردند و ما فرصتی را ایجاد کردیم که در آن به جوان‌ها برسند و نسل نو بتواند چیزی در این بنیاد یاد بگیرد. کسی نباید مانع پیشرفت جوانان علاقه‌مند به موسیقی ایرانی بشود. موسیقی ایرانی جایگاه ویژه خودش را دارد. یک زمانی رئیس سازمان یونسکو به ایران آمد و در یک مجلس گفت که موسیقی ایرانی در برابر موسیقی‌های بزرگ مثل یک قطره می‌ماند. بعد ما گفتیم که موسیقی ایرانی مثل قطره اشک است که آدم را می‌سوزاند. هیچ موسیقی دیگری نمی‌تواند چنین کاری را مثل موسیقی ایرانی انجام بدهد.

این موسیقی نیازمند نگاه دلسوزانه است که متاسفانه عده‌ای این نگاه را ندارند. به همین خاطر موسیقی ایرانی مُرده و لازم است که دوباره احیا شود. البته من به تنهایی نمی‌توانم احیای موسیقی را انجام دهم یا مسیر را برای جوانان هموار کنم. تنها کاری که از دستم برمی‌آید راهنمایی و آموزش است. تاریخ گواهی می‌دهد که درِ خانه‌ام همیشه به روی جوانان و علاقه‌مندان به موسیقی باز بوده و هیچ‌گاه مثل برخی‌ سعی نکرده‌ام دانشم را در صندوقچه نگه دارم و از دیگران پنهان کنم چرا که موسیقی باید به نسل‌های دیگر به درستی انتقال پیدا کند.

  آواز ایرانی در دهه‌های اخیر روندی صعودی طی کرده یا عقبگرد داشته است؟

اول باید تکلیف آواز را مشخص کنیم و تفکیکی میان اجزای موسیقی ایرانی قایل شویم تا اشتباهی پیش نیاید. باید تاریخ موسیقی ایران را ورق بزنید تا متوجه شوید کدام خواننده با آواز معروف شده است. من زمانی به آوازخوانی پرداختم که خیلی‌ها معتقد بودند دیگر کسی علاقه ندارد به آواز گوش دهد، اما وقتی که به برنامه «گل‌ها» در رادیو رفتم و در استودیو آواز خواندم، مشیر همایون شهردار و داوود پیرنیا را دیدم که هنگام گوش دادن به آوازم اشک می‌ریزند. ضمنا من کار ساده‌تر را انجام نمی‌دادم و نمی‌آمدم در ابتدای قطعات، چند دقیقه مقدمه بگذارم و بعد تحریر بزنم. تمام آوازهای من با شعر آغاز می‌شود. این کار بسیار سخت است و هر خواننده‌ای نمی‌تواند ادعا کند چنین کاری را انجام داده است. درواقع از «دل‌ ای دل ای» کردن در ابتدای قطعاتم پرهیز می‌کردم چون معتقد بودم باید آواز را به شکلی دیگر به مردم ارایه داد.

موسیقی ایرانی مرد زنده‌اش کنید!

گلپا به عنوان یک پرسپولیسی پرو پاقرص در کنار اکبر افتخاری
 

البته من از آن دست خوانندگانی نیستم که بگویم چون در آن زمان، مردم سبک من را دوست داشته‌اند پس باید تا ابد این‌طور بخوانم. باید بپذیریم دوره و زمانه عوض شده و طبیعتا سلیقه مردم هم تغییر کرده است. آن روزها مردم سبک آوازی من را می‌پسندیدند و به گواه دوستان، زمانی که صدایم را از رادیو پخش می‌کردند، خیابان‌ها خلوت می‌شد اما شاید نسل امروز دیگر علاقه‌ای نداشته باشد به این سبک گوش دهد. موسیقی مانند هر پدیده دیگری مدام درحال تغییر است و ما هم ناگزیریم که با جریان هماهنگ شویم. البته این کار باید با دانش و به صورت اصولی انجام شود. حرف من این است که عده‌ای بدون داشتن علم کافی یا در نظر گرفتن جمیع شرایط دست به تغییر ذائقه مخاطب موسیقی ایرانی می‌زنند.

  در آخرین گفت‌وگویی که با هم داشتیم، از تولید ٢، ٣ قطعه جدید خبر دادید. سرنوشت آن قطعات چه شد و درحال حاضر مشغول چه فعالیت‌هایی هستید؟

الان ٢، ٣ اثر خوب دست من است اما تا زمانی که ارکستر و نوازنده‌های خوب پیدا نکنم، آن آثار را تولید و منتشر نخواهم کرد. ارکستر خیلی اهمیت دارد. همان‌طور که کارلوس کی‌روش توانست فوتبال از دست رفته ایران را خیلی راحت به جام‌جهانی برساند، در موسیقی هم آدم‌هایی مثل آقای فریدون شهبازیان باید پیدا شوند که بتوانند یک عده نوازنده خوب را هدایت کنند. البته نوازنده‌ها نباید نوازنده‌های «بزن در رویی» باشند. آقای شهبازیان گوش بسیار خوبی دارد. چنین آدم‌هایی می‌توانند به موسیقی کمک کنند. اگر یک‌سری نوازنده خوب دور هم جمع شوند اما کسی نتواند آنها را رهبری کند، هر کسی ساز خودش را می‌زند، یا اگر شعر و موسیقی یک قطعه خوب و آواز آن هم کاملا درست و منطقی باشد ولی اثر تنظیم و نوازندگی خوبی نداشته باشد، از ارزش‌هایش کاسته می‌شود. به دنبال آن هستم که همه چیز آن‌طور که دلم می‌خواهد انجام بشود و بعد آن سه قطعه را منتشر کنم.

  شما با وجود آن‌که جزو بزرگان و پیشکسوت‌های عرصه آواز و موسیقی کشور محسوب می‌شوید اما در صحبت‌های‌تان مدام از شاگرد بودن‌تان نزد اساتید دیگر می‌گویید، درحالی‌که خیلی از پیشکسوت‌های موسیقی از دوره شاگردی‌شان گذر می‌کنند و چیزی در این مورد نمی‌گویند. ارادت‌تان به اساتیدی که داشته‌اید از کجا ناشی می‌شود؟

من هم تعجب می‌کنم که عده‌ای می‌خواهند طوری نشان دهند که انگار از همان بدو کارشان استاد بوده‌اند! این حرف‌ها برای من قابل درک نیست و بیشتر از غرور و خودستایی آدم‌ها برمی‌آید. البته همان‌طور که گفتم خیلی از این آدم‌ها حتی ردیف هم نمی‌دانند و به خودشان می‌گویند استاد! من آوازی در گوشه خجسته اجرا کرده‌ام که با قاطعیت می‌گویم خیلی از کسانی که مدعی ردیف‌خوانی هستند، حتی نمی‌توانند گوشه‌ای که خوانده‌ام را تشخیص دهند. من ٩‌سال و نیم شاگرد آقای نورعلی خان برومند بودم. باعث افتخار من است که از ایشان می‌گویم.

نورعلی خان برومند اصلا شاگرد دیگری نداشت اما الان هر کسی از راه می‌رسد، می‌گوید شاگرد این آدم بوده است. این حرف‌ها برای من که خودم آدم آن نسل هستم خیلی تعجب‌آور است. من همیشه به حرف اساتیدم توجه داشتم و رسیدن به جایگاه مناسبی در آواز و ردیف را مدیون آنها هستم. یادم می‌آید یک روزی مرتضی خان محجوبی به من گفت که اگر می‌خواهی آواز بخوانی، آواز را پشت مُرده بخوان! من حتی این کار را هم امتحان کردم. رفتم و پشت مُرده آواز «مستم مستم» را خواندم و واقعا از آن کار درس گرفتم. حرف اساتید است که باعث می‌شود آدم درس بگیرد و در کار خودش تبحر پیدا کند. به همین خاطر من از نورعلی خان برومند می‌گویم چون از او تأثیر گرفته‌ام و نه‌تنها پنهان نمی‌کنم که شاگردش بوده‌ام، بلکه این موضوع را با افتخار در همه جا اعلام می‌کنم.

موسیقی ایرانی مرد زنده‌اش کنید! 

  بعد از سال‌ها فعالیت در عرصه موسیقی، به آنچه از این هنر می‌خواستید، رسیده‌اید؟

بله، من در مدرسه نظام و دانشکده افسری درس خواندم و بعدها هم مهندس نقشه‌برداری شدم اما همه اینها را رها کردم و به سراغ موسیقی رفتم. در موسیقی هم هر آنچه یک جوان انتظارش را دارد، به دست آوردم. از این طریق به خانه، باغ، زندگی، همسر و فرزندان خوب رسیدم. بچه‌های خوبی دارم و از این بابت خیلی خوشحالم. یکی از بچه‌های من نابغه است. دخترم در آمریکا زندگی می‌کند و رئیس‌جمهوری آمریکا به او گفته که تو تا آخر عمر نور چشمی ما هستی و هرچه که بخواهی به تو خواهیم داد. یکی از دامادهایم نیز به درجه پروفسوری رسیده و یک زمانی رئیس بیمارستان اورلند بود. اینها برای من مهم است. من در این دنیا به صفا و صمیمیت رسیدم و همه چیز را به دست آوردم. الان به هیچ چیزی احتیاج ندارم و منتظر مرگ هستم.

  بیایید در پایان به بحث تألیفات شما هم گریزی بزنیم. ‌سال گذشته کتابی با عنوان «گنجینه گلپا» از شما منتشر شد. محتوای کتاب را به چه موضوعاتی اختصاص دادید؟

در کتاب «گنجینه گلپا» که ‌سال گذشته به کوشش مسیح سام خانیان درآمد، حتی یک کلمه هم در مورد خودم صحبت نکرده‌ام. این کتاب حدود ٣٠٠ و چند صفحه دارد و در آن صحبت‌های دیگران ازجمله شاهین فرهت، نورعلی برومند، روح‌الله خالقی، لوریس چکناواریان، مرتضی محجوبی، حسن کسائی، محمدرضا لطفی، محمدرضا شجریان، جلیل شهناز و… در مورد من وجود دارد. من اعتقاد دارم زمانی مردم شما را باور می‌کنند که دیگران بگویند شما چه کسی هستید، نه این‌که خودتان بگویید که هستید و چه کرده‌اید؟ سه سی‌دی ضمیمه این کتاب شده که در این سه سی‌دی صحبت همه این افراد به صورت مستند وجود دارد.

آقای فرهت در این سی‌دی نقش مرا در آواز ایرانی بررسی کرده یا آقای لطفی می‌گوید که وقتی گلپا می‌خواند، مردم مغازه‌های‌شان را می‌بستند و به خانه می‌رفتند تا پای رادیو و صدای گلپا بنشینند. در این سی‌دی‌ها همه می‌گویند که وقتی گلپا شروع به کار کرد، مردم را دوباره با آواز ایرانی آشتی داد. کتاب «گنجینه گلپا» را الان وزارت فرهنگ و ارشاد به قیمت ١۵٠‌هزار تومان به فروش می‌رساند که فروش خوبی هم داشته و چاپ اول و دوم آن تمام شده است. خدا را شکر مردم هنوز هم که هنوز است گلپا را فراموش نکرده‌اند.

  چه شد که به فکر تألیف کتاب افتادید؟

من از دوران جوانی اهل کتاب و مطالعه بودم. شاید خیلی از جوانان امروز نمی‌دانند که نزدیک به پنجاه جلد کتاب از من در داخل و خارج از کشور به چاپ رسیده است. البته خودم هم اصراری ندارم که جار بزنم چندین و چند جلد کتاب نوشته‌ام. من کارم را انجام داده‌ام و نقش خود را در موسیقی ایفا کرده‌ام. هر چند وقتی شرایط کنونی را می‌بینم از ته دل غصه می‌خورم. با وجود این، علاقه‌ای ندارم فعالیت‌هایم را در بوق و کرنا کنم. پنج کشور بزرگ دنیا به من مدرک دکترا اعطا کرده‌اند و دو مجسمه‌ام را ساخته‌اند اما نسل کنونی در ایران آن‌طور که باید و شاید با افتخاراتم آشنا نیست.


منبع: برترینها

هرتا مولر: من گرسنه کلمات نیستم

سال ٢٠٠٩ آکادمی سوئدی جایزه نوبل ادبیات را برای تقدیر از هرتا مولر، نویسنده‌ای که «با تمرکز شعری و صراحت نثر، چشم‌اندازی مصادره‌شده را توصیف می‌کند» به او اهدا کرد.

چشم‌اندازی که مولر با آن کاملا آشنا بود. مولر سال ١٩۵٣ در نیتزکیدورف، روستای آلمانی‌زبانی در بانات رومانی، به دنیا آمد. پس از جنگ جهانی اول و سقوط امپراتوری اتریش‌-مجارستان، این منطقه تحت کنترل رومانی درآمد.

سال ١٩۴٠ دولت فاشیست ایان آنتونسکو با رایش سوم هم‌پیمان شد و بسیاری از آلمانی‌ها- از جمله پدر مولر- برای خدمت به ارتش آلمان اعلام آمادگی کردند.

اواسط سال ١٩۴۴، ارتش سرخ در این کشور پیشروی کرد؛ دولت آنتونسکو از هم پاشید و دولت جدید تسلیم شوروی شد. ژانویه ١٩۴۵، استالین آلمانی‌های ساکن رومانی را به اردوگاه‌های کار اجباری در جماهیر شوروی فرستاد. مادر مولر یکی از این افراد بود.

با حکمرانی کمونیست‌ها، مزارع کشاورزی در رومانی به مزارع اشتراکی تبدیل شدند، دولت زمین‌ها و کسب‌وکار مردم را از آنها گرفت، شهروند‌های این کشور تحت نظارت پلیس مخفی قرار گرفتند.

اذیت و آزار اقلیت‌ها (مجارها، آلمان‌ها و یهودی‌ها) تا دهه ١٩٨٠ ادامه داشت. اواخر دهه ١٩٧٠ پلیس مخفی به مولر نزدیک شد اما او از همکاری با آنها امتناع کرد. به همین خاطر او از کار اخراج شد و مورد آزار و اذیت قرار گرفت؛ تحت بازجویی‌های پیوسته قرار گرفت و حریم شخصی او را زیر پا گذاشتند.

گرسنه كلمات نيستم 

او در جواب به این سرکوب‌ها به نوشتن روی آورد. بخش‌هایی نخستین کتاب او مجموعه داستان‌های کوتاه «زمین‌های پست» از سوی دولت رومانی سانسور شد. نسخه کامل این کتاب دو سال بعد در برلین منتشر شد. در سال ١٩٨٧، سرانجام او اجازه ترک رومانی با مادرش را به دست آورد و در برلین ساکن شد.

او در برلین آزادانه نوشتن را پی گرفت و از جمله درخشان‌ترین آثار او می‌توان به «سرزمین گوجه‌های سبز» (١٩٩۴)، «قرار ملاقات» (١٩٩٧) و «فرشته گرسنه» (٢٠٠٩) اشاره کرد.

خانواده شما در نیتزکیدورف کشاورز بودند؟

پدربزرگم ثروتمند بود. او چندین زمین زراعی و یک فروشگاه داشت. او تاجر غلات بود و هر ماه برای تجارت به وین سفر می‌کرد.

عمدتا گندم تجارت می‌کرد؟

اغلب گندم و ذرت بود. پشت‌بام خانه‌ای که در آن بزرگ شدم انبار غله بزرگی داشت که چهار طبقه بود. اما بعد از ١٩۴۵، همه‌چیز را گرفتند و خانواده‌ام هیچ چیزی نداشت. پس از آن انبار غله خالی ماند.

چه بر سر فروشگاه آمد؟

در فروشگاه همه‌چیز پیدا می‌شد. مادر و مادربزرگم آنجا کار می‌کردند تا اینکه سوسیالیست‌ها همه‌چیز را گرفتند. بعد آنها را سر مزارع اشتراکی فرستادند. پدربزرگم هرگز با این حقیقت کنار نیامد که دولت آنچه را که تمام عمرش روی آن کار کرد را از او گرفته است. در نتیجه او هرگز به این دولت اعتماد نکرد. علاوه بر این، دولت او را به اردوگاهی فرستاد- نه برای مدتی طولانی- اردوگاهی که در رومانی بود و نه در روسیه، اما خب اردوگاه بود.

پدربزرگم در جنگ جهانی اول برای اتریشی‌ها جنگید. آن زمان هم آدم‌ها و هم اسب‌ها را برای جنگ به خدمت می‌گرفتند. پدربزرگم اسب‌هایش را داشت. حتی برای اعلامیه مرگ اسب‌ها را هم که اطلاعات کامل در آن درج شده بود، دریافت می‌کرد. حتی جایی که اسب به زمین خورده بود را هم قید می‌کردند.

وقتی ]خبر درگذشت پدربزرگم[ را شنیدم، گفتم چرند است. چون در آن دوران سیاه و طی حکمرانی استالین و جنگ جهانی دوم، اغلب مردم بدون برجای گذاشتن ردپایی ناپدید می‌شدند و هرگز بازنمی‌گشتند. هیچ سندی در کار نبود. در آن روزها، برای اسب‌ها گواهی مرگ صادر می‌کردند اما وقتی انسانی می‌مرد یا ناپدید می‌شد، سندی صادر نمی‌کردند.

آنها زمین پدربزرگ‌تان را گرفتند و خودش را دستگیر کردند چون او «کولاک» بود؟

و هر بار که فرمی را پر می‌کردم باید می‌نوشتم که پدربزرگم کولاک است. چرا که علاوه بر توقیف همه دارایی‌‌تان، شما را یکی از اعضای طبقه استثمارگران می‌نامیدند.

تمام اعضای خانواده آلمانی صحبت می‌کردند؟

مردم روستاهای آلمان به آلمانی حرف می‌زنند، در روستاهای مجارستان به مجاری، در روستاهای صربستان به زبان صربی. آدم‌ها بر هم تاثیر نمی‌گذاشتند. هر قومی زبان، دین، تعطیلات و نوع لباس پوشیدن خودش را داشت. حتی در میان آلمان‌ها، لهجه‌ها از روستایی به روستای دیگر تغییر می‌کرد.

گویش خانواده شما، آلمانی علیا بود؟

پدربزرگم به خاطر حرفه‌اش آلمانی علیا حرف می‌زد. اما مادربزرگم فقط لهجه‌ آلمانی علیا را تقلید می‌کرد. آنها زبان مجاری را بی‌نقص حرف می‌زدند. در زمان کودکی آنها، روستا بخشی از امپراتوری اتریش-مجارستان بود و در این منطقه مجارها برای یکسان کردن مردم آنها را تحت فشار قرار می‌دادند. در نتیجه، پدربزرگم به مدرسه مجارها رفت. بنابراین همه‌چیز را می‌باید طوطی‌وار یاد می‌گرفتند، مثلا علم حساب را فقط به زبان مجاری بلد بودند. اما به محض اینکه سوسیالیست‌ها منطقه را در دست گرفتند، پدربزرگ و مادربزرگم شصت‌ساله بودند و هرگز رومانیایی یاد نگرفتند.

دوران مدرسه خودتان چطور بود؟

ابتدا دوران سختی را پشت سر گذاشتم چون گویش آنها با آلمانی علیا بسیار متفاوت بود. هرگز واقعا مطمئن نبودیم برخی از کلمات گویش ما بر زبان‌مان جاری می‌شوند. اما در عین حال اغلب آوایی شبیه به یکدیگر داشتند. برای مثال، کلمه Bread یک واژه در هر دو زبان است: Brot. اما به نظر من آوای درستی نداشت. مطمئنا باید در زبان آلمانی علیا آوای متفاوتی داشته باشد، به همین خاطر من کلمه‌ای مانند Brat را ادا می‌کردم چون فکر می‌کردم آوایی است که به آلمانی علیا شبیه‌تر است. بنابراین عاقبتش ناامنی همیشگی شد.

هرگز کاملا باور نکردم کدام یک از زبان‌ها به من تعلق دارد. این احساس را داشتم که این دو زبان برای دیگران است و زبانی است که من به صورت قرضی از آن استفاده می‌کنم. و این احساس در هر دوره پررنگ‌تر می‌شد چون آنها هرگز اجازه نمی‌دادند احساس یک اقلیت را نداشته باشی.

در همه پرسشنامه‌ها باید قید می‌کردم که من بخشی از اقلیت آلمان‌ها هستم. گرچه رسما ما را اقلیت صدا نمی‌زدند و عبارت «ملیت هم‌خانه» را در مورد ما به کار می‌بردند – گویی که با مهمان‌نوازی به ما اجازه داده بودند در کنار آنها زندگی کنیم. انگار که حق آنجا ماندن ما زیر سوال بود که البته با توجه به این مساله که ما ٣٠٠ سال در همین منطقه زندگی کرده بودیم، پوچ بود.

گرسنه كلمات نيستم 

مثل این بود که در کشور خودتان مهمان باشید؟

وقتی پلیس مخفی از من بازجویی می‌کرد، اغلب می‌گفت: «یادت نرود نانی که خورده‌ای مال رومانی است.» و من در جواب می‌گفتم: «بله، الان این حرف درست است چون دارایی پدربزرگم را گرفتند اما قبل از آن او انبار گندم داشت که به راحتی برای ۵٠، ۶٠ یا ٧٠ سال به ما نان می‌داد. بنابراین چون آنها همه‌چیز را گرفتند البته که امروز هیچ انتخابی نداریم و نان رومانی را می‌خورم.» هر وقت این حرف را می‌زدم آنها را عصبانی می‌کردم و آنها به من می‌گفتند اگر مردم رومانی را دوست ندارند- همیشه می‌گفتند «مردم» نمی‌گفتند «رژیم»- پس باید به غرب و پیش دوستان فاشیستم بروند.

همیشه پیشنهادهای زننده این‌چنینی می‌دادند و البته به خاطر سیاست‌های خارجی، هر زمان مطابق میل‌شان بود اقلیت‌ها را مورد هدف قرار می‌دادند گرچه رومانی‌ تحت حکمرانی آنتونسکو با هیتلر هم‌پیمان شده بود و ارتش رومانی در کنار آلمان‌ها در نبرد استالینگراد می‌جنگیدند. این اقدام نشانه سست‌پیمانی آنها بود. آنها مجارها را هم به همین شکل تهدید کردند- تاریخ کشور آنها را انکار کردند- این تجربه تلخی برای اقلیت‌ها بود چون آنها حقیقت را می‌دانستند، آنها می‌دانستند قضیه از چه قرار است و از آنجایی که حزب اداره‌کننده به ظاهر حزب کشاورزان و کارگران بود، همه‌چیز تلخ‌تر شد.

در آن زمان آنها دیگر کشاورزانی نبودند که روی زمین خودشان کار کنند بلکه کارگران مزارع اشتراکی بودند. مادر برای کار به مزارعی فرستاده شد که زمانی متعلق به خانواده‌اش بود و وقتی شب به خانه بازمی‌گشت، پدربزرگم از او می‌پرسید کجا کار کرده است و مادر مناطق آن مزارع را می‌گفت و اغلب اوقات زمین‌های پدربزرگم بودند. بعد می‌پرسید آنجا چه محصولی می‌کاشتند. در آن موقع مادرم می‌گفت دست از سوال پرسیدن بردارد و آن زمین دیگر مال ما نیست.

اهالی روستا خیلی کاتولیک بودند؟

مثل همه روستاهای آلمانی و مجاری. اما والدینم اصلا مذهبی نبودند. مردم کشیش‌ها را خیلی جدی نمی‌گرفتند و البته شرایط سختی برای کشیش‌های روستا بود. آنها منزوی شده بودند. اول به این خاطر که ازدواج نمی‌کردند و خانواده‌ای نداشتند؛ معمولا یک آشپز داشتند در غیر این صورت تنها زندگی می‌کردند و اینکه آنها از منطقه‌ای دیگر می‌آمدند بنابراین آنها در روستا غریبه بودند.

به سهم خودتان در مقالات نوبل، درباره انتظار برای قطارهایی که عبور می‌کنند، نوشتید.

من ساعت نداشتم بنابراین باید صبر می‌کردم چهارمین قطار عبور کند تا من گاوها را به خانه ببرم. این قطار ساعت هشت عبور می‌کرد- تمام روز را در دشت و صحرا سپری کرده بودم. باید از گاوها مراقبت می‌کردم اما گاوها اصلا به من احتیاج نداشتند. آنها زندگی خودشان را می‌کردند و می‌چریدند و کمترین علاقه‌ای به من نداشتند.

آنها دقیقا می‌دانستند چه موجوداتی هستند- اما من چی؟ به دست و پاهایم نگاه می‌کردم و نمی‌دانستم چه هستم. جسمم از چه تشکیل شده؟ آشکارا جسمم از موادی تشکیل شده که با گاوها و گیاهان متفاوت است و متفاوت بودن برای من سخت بود. به گیاهان و حیوانات نگاه کردم و فکر آنها زندگی خوبی دارند، می‌دانند چطور زندگی کنند. بنابراین سعی کردم به آنها نزدیک‌تر شوم. با گیاهان حرف می‌زدم، مزه آنها را می‌چشیدم می‌دانستم هر کدام‌شان مزه‌شان شبیه به چیست. هر علف هرزی که می‌دیدم می‌خوردم و به این فکر می‌کردم وقتی گیاهی را بخورم به آن نزدیک‌تر می‌شوم و می‌توانم به موجودی دیگر تبدیل شوم، می‌توانم گوشت و پوست را تغییر دهم، پوستم را به چیزی تبدیل کنم که بیشتر شبیه به گیاه باشد و گیاهان من را بپذیرند.

البته این فقط تنهایی من بود که با دل‌نگرانی مراقبت از گاوها همراه می‌شد. بنابراین گیاهان را بیشتر بررسی کردم، گل‌ها را می‌چیدم و آنها را جفت یکدیگر می‌گذاشتم تا با یکدیگر ازدواج کنند. هرچه می‌دانستم مردم انجام می‌دهند، فکر می‌کردم گیاهان هم همان را انجام می‌دهند. تصور می‌کردم آنها چشم دارند و شب‌ها راه می‌روند و درخت لیندن نزدیک خانه‌مان به ملاقات درخت لیندن روستا می‌رود.

شما درباره کمبودهای زبان هم نوشته‌اید؛ درباره اینکه همیشه با کلمات فکر نمی‌کنیم، اینکه حرف زدن درونی‌ترین احساسات ما را بیان نمی‌کند. بنابراین شاید بهتر است بگویم شما نگاهی به راه‌های توصیف آنچه پشت و درمیان کلمات است، کردید و اغلب سکوت، پشت و میان کلمات است. در رمان «فرشته گرسنه» صحنه‌ای هست که پدربزرگ لئو به گوساله‌ای خیره شده است و با چشمانش آن را می‌خورد و در کتاب کلمه Augenhunger به معنای «چشم گرسنه» آمده است. چنین کلماتی مثل گرسنه وجود دارند؟

این کلمات هستند که گرسنه‌اند. من گرسنه کلمات نیستم اما آنها گرسنگی‌ای در درون خود دارند. آنها می‌خواهند آنچه را من تغذیه کرده‌ام مصرف کنند و من باید مطمئن شوم که این کار را می‌کنند.

قبل از اینکه جملات را روی کاغذ بیاورید، آنها را در ذهن خود می‌شنوید؟

من هیچ جمله‌ای را در ذهنم نمی‌شنوم، اما وقتی می‌نویسم باید آنچه را می‌نویسم ببینم. من جمله را می‌بینم و آن را می‌شنوم [جمله روی کاغذ] را بلند می‌خوانم.

همه‌چیز را با صدای بلند می‌خوانید؟

همه‌چیز را. برای ریتم، چون اگر با صدای بلند مناسب نباشد، جمله به درد نمی‌خورد. این یعنی یک چیزی اشتباه است. من همیشه باید این ریتم را بشنوم، این تنها راهی است که می‌توان مناسب بودن جمله‌ها را چک کرد. دیوانه‌کننده‌ترین مساله این است که هرچه متن سوررئال‌تر باشد، بیشتر باید با واقعیت تطابق داشته باشد، وگرنه درست از آب درنمی‌آید. نثرهایی که همیشه بد از آب در می‌آیند، متن‌ها قلنبه سلنبه هستند.

 اکثر آدم‌ها در باور این نکته دوران سختی را سپری می‌کنند اما صحنه‌های سوررئال باید با دقت با واقعیت مقایسه شوند وگرنه کارکردی ندارند و متن کاملا بی‌استفاده می‌ماند. سوررئال فقط زمانی جواب می‌دهد که به واقعیت تبدیل شده باشد. بنابراین باید قوی‌تر از واقعیت باشد و براساس ساختارهای رئال شکل گرفته باشد.

وقتی متن را شروع می‌کنید اجازه می‌دهید جملات شما را هدایت کنند؟

آنها خودشان می‌دانند چه اتفاقی خواهد افتاد. زبان می‌داند چطور[متن را] تمام کند. من می‌دانم چه می‌خواهم اما جمله می‌داند چطور من به خواسته‌ام می‌رسم. با این حال، مدام باید زبان را زیرنظر داشت. من خیلی آهسته کار می‌کنم.

زمان زیادی احتیاج دارم چون باید از زوایای مختلف [به موضوع] نزدیک شوم. هر کتاب را حداقل ٢٠ بار می‌نویسم. ابتدای کار به همه این کمک‌ها احتیاج دارم و من زیاد می‌نویسم و این زاید است. بعد وقتی به اندازه کافی جلو رفته‌ام، درونم در حالی که هنوز جست‌وجو می‌کنم، یک سوم آنچه را که نوشتم حذف می‌کنم چون دیگر به آن احتیاج ندارم. اما بعد اغلب سراغ نخستین نسخه می‌روم، چون مشخصا این نسخه قابل‌ اعتمادترین است و بقیه نسخه‌ها راضی‌ام نمی‌کنند. و مکررا احساس می‌کنم قادر به پیش رفتن نیستم. زبان بسیار متفاوت‌تر از زندگی است.

چطور قرار است فردی را در دیگری بگنجانم؟ چطور می‌توانم آنها را کنار یکدیگر بگذارم؟ چیزی به اسم تطابق یک به یک وجود ندارد. اول باید همه‌چیز را جدا کنم. با واقعیت شروع می‌کنم، اما باید این واقعیت را کاملا از بین ببرم. بعد با استفاده از زبان چیزی کاملا متفاوت را خلق می‌کنم. و اگر خوش‌شانس باشم، همه‌چیز در کنار هم قرار می‌گیرد و زبانی جدید به واقعیت نزدیک می‌شود. اما این روند، روندی مصنوعی است.

گرسنه كلمات نيستم 

مثل درخت کریسمس لئو و آن چیزی که در استکهلم (به هنگام دریافت جایزه نوبل) گفتید که در نوشتن موضوع اعتماد کردن نیست بلکه صداقتِ فریب است.

بله، و این صداقت، شما را دچار وسواس فکری می‌کند. و وقتی مردم درباره زیبایی متن صحبت می‌کنند، از همین جا می‌آید، حقیقت اینکه زبان من را به سمت خود می‌کشد بنابراین می‌خواهم بنویسم. اما اذیت هم می‌شوم و به همین خاطر است که از نوشتن می‌ترسم. و اغلب سوالم این است که می‌توانم از پس این وظیفه بربیایم، می‌توانم از پس مسوولیت خلق زبان بربیایم. اما نیمی از آن را سکوت تشکیل می‌دهد. آنچه باید گفته شود یک موضوع است، اما آنچه نباید گفته شود هم موضوعی دیگر است، [ناگفته‌ها] باید در کنار آنچه داری می‌نویسی شناور باشند. و باید وجودشان را احساس کنی.

و این سکوت فقط درون شخصیت‌ها نیست بلکه در میان شخصیت‌ها و خود متن نیز هست. در «سرزمین گوجه‌ها سبز» نوشته‌اید: «کلام جاری بر زبان‌مان همان‌قدر زیان‌بار است که ایستادن بر روی سبزه‌ها؛ هر چند سکوت‌مان نیز چنین است.»

سکوت هم نوعی صحبت کردن است. کاملا شبیه به یکدیگرند. سکوت مولفه اصلی زبان است. ما همیشه آنچه را که می‌خواهیم بگوییم و آنچه را نمی‌خواهیم بگوییم، انتخاب می‌کنیم. چرا ما از موضوعی حرف می‌زنیم و از موضوعی دیگر حرفی نمی‌زنیم؟ و این کار را از روی غریزه انجام می‌دهیم چون مهم نیست داریم درباره چه حرف می‌زنیم، بیشتر از آنچه که باید حرف‌های‌مان ناگفته می‌ماند.

و همیشه پنهان‌کاری در مورد این موضوع صدق نمی‌کند، فقط مربوط به بخشی از غریزه انتخابی زبان ما است. این انتخاب در هر انسانی متفاوت است، بنابراین مهم نیست چند نفر یک رویداد را توصیف می‌کنند، توصیف‌ها متفاوت است، نقطه نظر‌ها متفاوت است. و اگر نقطه نظر مشابهی باشد، آدم‌ها انتخاب‌های متفاوتی برای گفته‌ها و ناگفته‌های‌شان دارند. این موضوع برای من خیلی روشن است، چون از روستا آمده‌ام، از آنجایی که مردم آنجا هرگز بیشتر از آنچه که باید بگویند، حرف نمی‌زنند. وقتی ١۵ ساله بودم و به شهر می‌رفتم از اینکه مردم اینقدر حرف می‌زنند و اغلب حرف‌های‌شان بیهوده است، حیرت می‌کردم. و چقدر آدم‌ها درباره خودشان حرف می‌زنند، این موضوع خیلی برایم غریب بود.

از نظر من سکوت صورت دیگری از ارتباط است. می‌توانی با نگاه کردن به کسی یک دنیا حرف با او بزنی. در خانه همیشه درباره همدیگر می‌دانستیم حتی اگر تمام مدت از خودمان حرف نمی‌زدیم. جاهای دیگر هم بارها با سکوت برخورد کردم. سکوتی که خودخواسته بود، چون هرگز چیزی را که واقعا به آن فکر می‌کنی، بر زبان نمی‌آوری.

منظورتان خانه روستایی است؟

برخی از اشکال سکوت در روستا وجود داشت اما منظورم در مجموع در دیکتاتوری بود. چون وقتی در دولت دیکتاتوری زندگی می‌کنی یاد می‌گیری گفتن حرف‌ها خطرناک است، بنابراین حرف زدنت را کنترل می‌کنی. طی بازجویی‌ام سکوت‌هایی بود که خیلی مهم بودند.

همیشه باید با دقت در نظر بگیری چقدر می‌خواهی حرف بزنی و چه می‌خواهی به آنها بگویی. باید تعادل را ایجاد کنی. از یک طرف، نمی‌خواهی زیاد حرف بزنی، نمی‌خواهی آنها فکر کنند تو چیزهایی می‌دانی که آنها از آن بی‌اطلاع هستند، نمی‌خواهی سوالی ایجاد کنی که آنها از خیر پرسیدنش بگذرند.

از طرف دیگر باید یک چیزی بگویی، بنابراین بهترین کار این است که کمی جواب بدهی و آنها دوباره سوال‌شان را تکرار کنند. این همیشه محاسبه درستی است، هر دو طرف منتظر دیگری هستند، بازجو کسی را که بازجویی می‌کند تحت بررسی قرار می‌دهد، سعی می‌کند او را کشف کند در حالی که بازجوشونده می‌خواهد او را کشف کند، بفهمد چه می‌خواهد، هدفش چیست، چرا می‌خواهد درباره این موضوع اطلاعات داشته باشد. در این بازجویی‌ها، سکوت‌های زیادی وجود داشت.

این سکوت را در شخصیت محوری داستان «قرار ملاقات» می‌بینیم. اما بازجوها قادر به دیدن درون قربانیان هستند؟

نمی‌دانم. نمی‌دانم اصلا می‌شود درون یک انسان را دید؛ ممکن است فکر کنید می‌توانید اما شاید نتوانید. اما بازجوها حرفه‌ای هستند، آنها روانکاوی می‌خوانند. دوستانی داشتم که تحت بازجویی قرار گرفتند و هر کدام از بازجویی‌ها در نوع خود خاص بود؛ هر کدام‌شان به شکلی متفاوت کنترل می‌شد یا آزارش می‌دادند. بازجوها آموزش‌های خود را به کار می‌گرفتند، آنها می‌دانستند چطور آدمی را دچار یأس کنند و چطور او را بترسانند. هیچ‌وقت روش کار آنها را نفهمیدم، هر بار من را غافلگیر می‌کردند. هر بار غافلگیری تازه‌ای در کار خود داشتند که نمی‌توانستم آن را پیش‌بینی کنم.

در مورد من، چیزی برای کشف کردن وجود نداشت چون تمام آپارتمانم شنود گذاشته بودند. در آن زمان این موضوع را نمی‌دانستم بعدها فهمیدم، وقتی دولت سقوط کرده بود. آنها همه‌چیز را شنیده بودند، هرچه در زندگی خصوصی من بود.

شنود چیزی بود که تصورش را نمی‌کردم و حتی کوچک‌ترین سرنخی از اینکه آنها می‌توانند من را ببینند و صدایم را بشنوند، نداشتم. فکر می‌کردم در خانه‌ام که شخصی است، نشسته‌ام اما شخصی نبود. در آن زمان نمی‌دانستم به من اینقدر علاقه دارند، من آنقدرها برای آنها مهم نبودم. علاوه بر این فکر می‌کردم رومانی آنقدر فقیر است که نمی‌تواند تجهیزات مراقبتی گران بخرد و خودشان هم نمی‌توانند آنها را تولید کنند. خیلی ساده بودم البته که آنها تجهیزات داشتند چون این چیزی بود که دولت خرید آن را انتخاب می‌کرد. مردم باید برای غذا در صف می‌ایستادند اما هرگز با کمبود میکروفن مواجه نمی‌شدیم.

نمی‌دانستم چه هستم

من ساعت نداشتم بنابراین باید صبر می‌کردم چهارمین قطار عبور کند تا من گاوها را به خانه ببرم. این قطار ساعت هشت عبور می‌کرد- تمام روز را در دشت و صحرا سپری کرده بودم. باید از گاوها مراقبت می‌کردم اما گاوها اصلا به من احتیاج نداشتند. آنها زندگی خودشان را می‌کردند و می‌چریدند و کمترین علاقه‌ای به من نداشتند.

آنها دقیقا می‌دانستند چه موجوداتی هستند- اما من چی؟ به دست و پاهایم نگاه می‌کردم و نمی‌دانستم چه هستم. جسمم از چه تشکیل شده؟ آشکارا جسمم از موادی تشکیل شده که با گاوها و گیاهان متفاوت است و متفاوت بودن برای من سخت بود. به گیاهان و حیوانات نگاه کردم و فکر آنها زندگی خوبی دارند، می‌دانند چطور زندگی کنند. بنابراین سعی کردم به آنها نزدیک‌تر شوم.

با گیاهان حرف می‌زدم، مزه آنها را می‌چشیدم می‌دانستم هر کدام‌شان مزه‌شان شبیه به چیست. هر علف هرزی که می‌دیدم می‌خوردم و به این فکر می‌کردم وقتی گیاهی را بخورم به آن نزدیک‌تر می‌شوم و می‌توانم به موجودی دیگر تبدیل شوم، می‌توانم گوشت و پوست را تغییر دهم، پوستم را به چیزی تبدیل کنم که بیشتر شبیه به گیاه باشد و گیاهان من را بپذیرند. البته این فقط تنهایی من بود که با دل‌نگرانی مراقبت از گاوها همراه می‌شد.

بنابراین گیاهان را بیشتر بررسی کردم، گل‌ها را می‌چیدم و آنها را جفت یکدیگر می‌گذاشتم تا با یکدیگر ازدواج کنند. هرچه می‌دانستم مردم انجام می‌دهند، فکر می‌کردم گیاهان هم همان را انجام می‌دهند. تصور می‌کردم آنها چشم دارند و شب‌ها راه می‌روند و درخت لیندن نزدیک خانه‌مان به ملاقات درخت لیندن روستا می‌رود.


منبع: برترینها

ستاره‌هایی که به زیبایی طبیعی خود افتخار می‌کنند

هنرمندان زن، از جمله بازیگران، خواننده ها و مدل ها از جراحی پلاستیک گرفته تا رژیمهای سخت و گریم های پر دردسر آرایشی تحت فشار مسائل و استانداردهای زیبایی هستند. استانداردهای زیبایی هالیوود تقریبا غیرقابل دسترس هستند و به علاوه وقتی به سن ۳۰ سالگی می رسند و یا چند کیلو وزن اضافه می کنند خودشان را در معرض خطر می بینند. بنابراین زیاد هم عجیب نیست که زنان معروف بعد از این سن به دنبال لیفت صورت، رنگ کردن موها و خیلی چیزهای دیگر می روند و هیچوقت بدون آرایش بیرون نمی روند.

اما در میان آن ها هنرمندانی هم هستند که بدون جراحی پلاستیک، با موهای طبیعی و کمترین آرایش ظاهر می شوند و به زیبایی طبیعی خود افتخار می کنند.

دمی لوواتو 

هنرمندانی که به زیبایی طبیعی خود افتخار می کنند

لاغر بودن یکی از بزرگ ترین چالش های زنان امروزی است به خصوص برای زنان هنرمند. دمی لوواتو یکی از کسانی است که با این مشکل زیاد دست و پنجه نرم کرده تا بتواند خودش را به اندام دلخواه برساند. او اکنون از زیبایی ظاهر خود رضایت کافی دارد به حدی که ترجیح می دهد با صورت بدون آرایش بیرون برود.


 

لیدی گاگا
هنرمندانی که به زیبایی طبیعی خود افتخار می کنند

استایل، رنگ مو، آرایش غلیظ و نحوه لباس پوشیدن این خواننده معروف زبانزد عموم است. لیدی گاگا به وضعیت ظاهری خود افتخار می کند و اعتماد به نفس بالایی دارد. توصیه او به طرفدارانش این است که به ظاهر و زیبایی طبیعی خود افتخار کنند. او در شبکه های اجتماعی عکس های بدون آرایش از خود به اشتراک می گذارد تا زیبایی طبیعی خود را به طرفدارانش نشان دهد.


 

سلما هایک
هنرمندانی که به زیبایی طبیعی خود افتخار می کنند

سلما هایک در مصاحبه ای که با نیویورک تایمز داشت از این که در فیلمی ایفای نقش کرده که تحت فشار استانداردهای زیبایی نبوده. او می گوید: وقتی قرار است همان چیزی که هستم نشان داده شوم احساس آزادی و آرامش بیشتری دارم. اگر معجزه باشد که مرا به سن ۲۵ سالگی برگرداند هرگز آن را قبول نمی کنم چون زمان حال خودم را دوست دارم و بیشتر کنجکاو هستم بدانم در آینده چه کسی خواهم بود.


 

کیت وینسلت
 هنرمندانی که به زیبایی طبیعی خود افتخار می کنند

کیت وینسلت یکی از بازیگران معروفی است که پس از بازی در فیلم تایتانیک در نقش رز محبوبیت او در میان طرفدارانش چندین برابر شد. کیت در اکتبر ۲۰۱۷ به سن ۴۲ سالگی می رسد و مثل همیشه به وضعیت ظاهری خودش حتی بدون آرایش افتخار می کند. او می گوید هرگز برای تغییر ظاهرش راضی نمی شود که زیر تیغ جراحی برود.

 


زو کراویتز
هنرمندانی که به زیبایی طبیعی خود افتخار می کنندا

 در دنیایی که لاغر بودن یکی از استانداردهای زیبایی است اشلی گراهام مدل آمریکایی علیرغم نداشتن این استاندارد یکی از زیباترین زنان جهان شناخته شده است. اشلی اعتقاد دارد که همه ما باید نسبت به خودمان و ظاهرمان اعتماد به نفس کافی داشته باشیم چون آدم ها همیشه دنبال ایراد گرفتن از ظاهر دیگران هستند. علیرغم تمام این ها گراهام از این که بدون آرایش در شبکه های اجتماعی ظاهر شود هیچ ترسی ندارد.


 

شلی گراهام

هنرمندانی که به زیبایی طبیعی خود افتخار می کنند

در دنیایی که لاغر بودن یکی از استانداردهای زیبایی است اشلی گراهام مدل آمریکایی علیرغم نداشتن این استاندارد یکی از زیباترین زنان جهان شناخته شده است. اشلی اعتقاد دارد که همه ما باید نسبت به خودمان و ظاهرمان اعتماد به نفس کافی داشته باشیم چون آدم ها همیشه دنبال ایراد گرفتن از ظاهر دیگران هستند. علیرغم تمام این ها گراهام از این که بدون آرایش در شبکه های اجتماعی ظاهر شود هیچ ترسی ندارد.


 

آلیشیا کیز

ستاره‌هایی که به زیبایی طبیعی خود افتخار می‌کنند
آلیشیا می گوید: همیشه از این که بدون آرایش از خانه بیرون بزنم هراس داشتم. اگر کسی بخواهد با من عکس بگیرد؟ اگر آن را در شبکه های اجتماعی ارسال کند؟ اما تمام این ها احساس ناامنی و سطحی نگرانی هایی بود که بیش از حد روی نظر دیگران نسبت به خودم حساب می کردم. اما بعد از عکسی که یک عکاس بدون آرایش از من گرفت متوجه شدم که چقدر بدون آرایش زیباتر هستم. قوی تر، آزادتر و حتی زیباتر از آنچه قبلا فکر می کردم.

چنین هنرمندان معروفی که به تیغ جراحی نه می گویند به تمام زنان دنیا این پیغام را می رسانند که برای جذاب بودن نیاز نیست که ظاهرتان را تغییر دهید. تنها در صورتی زیبا هستید که خودتان باشید.


منبع: برترینها

گفت و گو با «داریوش فرضیایی»، عموی پر جنب و جوش تلویزیون (۱)

: می توان گفت یکی از پرانرژی‌ترین مجری‌های تلویزیون است؛ عمویی که خودش بالا و پایین می پرد، شادمانی می کند، هیجان دارد و بچه‌ها هم در برنامه هایش کودکانگی هایشان را به میدان می آورند. سهم زیادی از این نشاط و شادی هم به موسیقی ها و آوازخوانی هایی است که در برنامه های کودک اجرا می کند مثل «اردک تک تک» یا «لب خندون، در قندون» شعرهایی که با ریتم شاد و کودکانه خوانده شد و احتمالا بسیاری از طرفداران عمو پورنگ آنها را حفظ هستند.

عموپورنگ با نام اصلی داریوش فرضیایی سال هاست که برای بچه ها اجرا می کند و این روزها بعد از یک استراحت به همراهش تیمش به دنبال آماده شدن برای شروعی دوباره هستند.

هفته‌ای ۲بار فیلم هندی بازی می‌کردم/ از بچگی دوست داشتم مشهور شوم (1)

وی یکی دو سال است که با برنامه «محله گل و بلبل» در شبکه دو حاضر شده است برنامه ای که به تعبیر خودش شکل مدرن شده «محله برو بیا» است. داریوش فرضیایی در گفتگویی که در آستانه شروع دوباره به کار با او داشته ایم درباره روحیات و ویژگی های خود از کودکی تا حال حاضر و انتظاراتی که از او به عنوان یک چهره شناخته شده می رود و اینکه حالا خودش چقدر دوست دارد برای خودش زندگی کند و سعی کند درگیر قضاوت های مردم نشود، سخن گفت.

فرضیایی همچنین به دوران کودکی خود اشاره و بیان کرد که از کودکی علاقه مند به اجرای نمایش برای خواهرش بوده و هفته ای دو بار برایش فیلم هندی بازی می کرده است. با ما در این گفتگو همراه می‌شوید:

شما پس از پخش برنامه های مجری‌محور، با «محله گل و بلبل» نزد بچه ها آمدید و حالا هم مدتی است که در تدارک تولید دوباره هستید. برای شروعِ جدید ایده خاصی دارید؟

-برای هر کاری باید تامل و تفکر داشت و برنامه جدید بیشتر از همه تحقیق نیاز دارد. ما هر سری یک دوره استراحت می کنیم و بعد با همفکری با سایر عوامل به نتیجه می رسیم و دوباره کار را شروع می کنیم. مهم این است که وقتی کار خود را دوباره شروع می کنیم حال خوبی داشته باشیم و آمادگی کامل باشد.

از این برنامه که فرم آن با برنامه های قبلی شما متفاوت بود، راضی بودید؟

– من در کودکی «محله برو بیا» را دوست داشتم و به نظرم «محله گل و بلبل» پلی به آن برنامه زده است که حالا این محله آداپته شده و در ژانر امروزی ارایه می شود.

اقای فرضیایی شما سال هاست در حوزه کودک کار می کنید به عنوان یک کارشناس فکر می کنید به روز ماندن و اینکه بتوانید همچنان بچه ها را پای اجرای خود نگه دارید به چه ویژگی هایی نیازمند است؟

– سوال شما از دو منظر است؛ هم گروهی و هم فردی. تیمی که من با آنها کار می کنم بنیانگذار برنامه عموپورنگ است و ما این برنامه را با هم شروع کردیم و آنها خصوصیات من، نقاط ضعف و قوت و سایر ویژگی های من را می دانند و به طور کامل با روحیاتم آشنا هستند. این بزرگترین امتیاز است چراکه در این زندگی ما طبیعتا بهتر یکدیگر را می شناسیم اگرچه کار جمعی سخت ترین نوع همکاری در کشور ما و مشکل تر از کار فردی است.

از طرف دیگر نه تنها استایل کاری من کودکانه است بلکه فکر و ایده و طرز تفکرم هم مرتبط با کودکان است. در رادیو هم که بودم همین وضعیت وجود داشت و دیگران می دانند که من همیشه سرزنده و کودک‌دوست بوده ام بنابراین قالب شخصیتی مرا هم در برنامه ها بر همین اساس طراحی می کنند. آنها می دانند که چگونه قالبی باید برای پورنگ پایه ریزی کرد که هم کهنه نشود و هم جذاب بماند. یکی از اتفاقاتی هم که در این سال ها همیشه برای من رخ داده است آزاد بودنم با کودکان در استیج بوده است.

من خیلی راحت با بچه ها، پشت صحنه و همه اتفاقات رئال، زندگی می کنم و این برای بیننده کودک خیلی جذاب است. استیج ما پر از ویژگی های کودکانه بوده است، همانطور که کودک قهر و آشتی می کند، اشتباهاتش را به راحتی می پذیرد و… همه تیم برنامه هم این ویژگی ها را به راحتی دارند و این اتفاقات را تجربه کرده ایم مثلا دچار اشتباه شده ایم اما همان سر صحنه سعی کرده ایم درستش کنیم.

به عنوان یک مجری فکر می کنم چندان زیر بار چارچوب های معمول نمی روید.

 – صادقانه بگویم من نمی توانم در چارچوب برنامه های کودک در یک قالب غیرقابل انعطاف باشم ولی اگر هم در برنامه کودک آزاد بوده ام باز هم براساس استانداردها کار کرده ام. به طور مثال لودگی نداشته ام بلکه شادی، پویایی و هیجان را وارد کارم کرده ام تا بچه ها بتوانند با من همذات پنداری داشته باشند.

البته جالب است که فرمول ساختاری برنامه مرا می توانید در برنامه های بزرگسال هم ببینید و اتفاقا من خوشحال می شوم که مثل برنامه من برای بزرگسالان هم اتفاق بیفتد. درواقع شوی کودک می تواند دستاویزی برای بزرگترها باشد؛ بزرگترهایی که به نوعی همان کار کودک را انجام می دهند، گرد هم می نشینند و یک نفر مثل عمو پورنگ می آید و یک نفر دیگر مثل امیرمحمد وارد می شود و شیطنت می کند.

هفته‌ای ۲بار فیلم هندی بازی می‌کردم/ از بچگی دوست داشتم مشهور شوم (1)

یعنی فکر می کنید برنامه ای مثل «خندوانه» از برنامه های عمو پورنگ الگو گرفته باشد؟

– نه اینکه خدایی نکرده بگویم این برنامه از من و برنامه ما گرفته شده است نه منظورم فقط این است که از همین فرمول استفاده شده است و خوشحالم که استفاده می شود. در همان برنامه هم کاری که برای کودکان انجام می شود رخ می دهد و این خیلی خوب است و این هیجان و شادی هم برای کودکان نیاز است و هم بزرگسالان.

شما می توانید پیرزن ها و پیرمردها را در آن برنامه ببینید که می خندند و شاد هستند همانطور که در اینجا کودکان لذت می برند. این کودک درون و نیازهای آن را همه ما داریم اما به دلیل تغییرات فیزیکی ناشی از بزرگ شدن خجالت می کشیم آن را بروز دهیم، اما چه اشکالی دارد که شادی کنیم و یا دست بزنیم؟

فکر می کنید چقدر این دوری از شادی به فرهنگ ما باز می گردد به طور مثال در دهه ۶۰ شاید پدر و مادرها همیشه به فرزندانشان سکوت و آرام بودن را تاکید می کردند.

– آن زمان حق انتخاب با من و شما نبود و تلویزیون با همان دو شبکه اش برای ما برنامه پخش می کرد. امروز اینترنت و فضای مجازی است که به کودک حق انتخاب، شادی و… می دهد. این شبکه ها هستند که به راحتی می توانند نوع زندگی بچه ها را تعیین کنند و پدر و مادر ها اکنون مستاصل هستند.

امکانات و توقعات ما مثل بچه های امروزی نبود که در سن ۲ یا ۳ سالگی تبلت داشته باشند. همه آمال و آرزوهای ما این بود که بتوانیم یک دوچرخه داشته باشیم و نهایتش هم می توانستیم به همان دوچرخه برسیم. اکنون اما قشر محروم و ضعیف هم سعی می کند به گونه ای آن تبلت را برای کودکش تهیه کند. امروز باید واقعیت دنیای جدید را بپذیریم و سعی کنیم فرهنگسازی داشته باشیم. ما نمی توانیم منکر نکات منفی شویم اما باید از نقاط قوت دنیای مجازی و ظرفیت های آن استفاده کنیم.

شما یکی از مجریان حوزه کودک هستید که شهرت دارید به اینکه کودک درونتان همیشه زنده است. به نظر خودتان کودکی شما با کودکی هم سن و سالانتان تفاوتی هم داشته است؟

– من کودکی خیلی خوبی داشتم و اتفاقا همه می گویند آن زمان تفاوت زیادی با هم سن و سالان خود داشتم. خود من نمی توانستم آن زمان شناخت و توصیفی از خودم داشته باشم ولی اکنون که برای من تعریف می کنند می گویند خیلی خاص بوده ام. انشا، نوشته ها، لباس پوشیدن هایم و… خاص بوده است.

خانواده شما ممکن بود سخت گیری هم داشته باشند؟

– خیر اتفاقا من خیلی راحت بزرگ شدم. راحت نه به معنای اینکه هر امکاناتی که بخواهم در اختیارم بگذارند بلکه راحت به این معنا که در آرامش فکری بزرگ شدم. خانواده من سطح سواد پایینی داشتند اما فرهنگشان بالا بود و خیلی ساده و شیرین و دلچسب بزرگ شدم.

رویای شما در کودکی چه بود؟

– شما فیلم «ساز دهنی» امیر نادری را به خاطر دارید؟

فکر نمی کنم کسی این فیلم را به یاد نیاورد.

– من همان زمان خیلی تحت تاثیر این فیلم و مخصوصا شخصیت امیرو قرار می گرفتم. به نوعی دردِ داشتن یک ساز دهنی را احساس می کردم. با این همه من آن زمان فراتر از آن بچه دوست داشتم یک فیلمساز، مجری و… باشم و اتفاقا می توانستم بفهمم که امیرو برای به دست آوردن ساز دهنی چه خفتی را کشید و چه کارهایی کرد.

آن زمان چند سال داشتید؟

– پنجم دبستان یا اول راهنمایی بودم.

 و فکر می کردید مثل امیرو باید سخت تلاش کنید؟

– بله اما نمی خواستم برای هدفم به هر چیزی تن دهم و می دانستم که نباید دست از تلاش بردارم. خاطرم است در مدرسه نمایش های زیادی در مدرسه بازی می کردیم و جالب است که من همیشه قصه نمایش هایی را که بازی می کردم خودم می نوشتم.

نمایش هایتان چه حال و هوایی داشت؟

– خیلی جالب است که موضوعات نمایش هایم همیشه درام بود و دلیل این اتفاق امروز برای خودم سوال است.

هفته‌ای ۲بار فیلم هندی بازی می‌کردم/ از بچگی دوست داشتم مشهور شوم (1)

به فضایی که آن سال ها در آن زندگی می کردید مربوط می شود؟

– فکر می کنم به کتاب هایی که برادرانم مطالعه می کردند مربوط می شد چون من هر از گاهی به کتاب هایشان سرک می کشیدم. رمان های زیادی می خواندند. خاطرم هست که اول راهنمایی یا پنجم دبستان بودم که منزل یکی از برادرانم کتابی از انوره دو بالزاک خواندم. فضای کتاب درباره سختی هایی بود که یک دختر در زندگی اش تجربه کرد و دل من می سوخت که چرا او باید چنین سرنوشت غم انگیزی داشته باشد.

حسرت های شما در آن زمان و در نوجوانی تان چه بود؟

– صادقانه بگویم همیشه دوست داشتم مشهور شوم و مردم مرا بشناسند و برای شهرت تمرین هم می کردم. من هر روز برای خواهرم نمایش بازی می کردم. او چهار سال از من کوچکتر بود و یک بار تلویزیون فیلم «قانون» را با بازی آمیتاب باچان نمایش داد که من این فیلم را خیلی دوست داشتم و همان را بازی می کردم. آمیتاب باچان در انتهای این فیلم می مرد و خواهرم از من می خواست که من در پایان نمیرم من هم به او می گفتم که اگر می خواهد نمیرم باید خوراکی هایش را به من بدهد و به همین ترتیب سناریو را تغییر می دادم.

باج می گرفتید؟

– باج نبود فقط یک معامله کودکانه بود و دوست داشتم همانقدر که من زحمت می کشم او هم مثلا از پفکش سهمی به من بدهد.

شما بیرون از منزل هم با هم سن و سالان خود بازی می کردید؟

– من خیلی اهل بازی های بیرون از خانه نبودم. خیلی کم به کوچه می رفتم و چون یک حیاط بزرگ داشتیم مادرم بیشتر می گفت همان جا در حیاط بازی کنیم و ما هم هر بازی که فکرش را بکنید در همان حیاط کوچک انجام می دادیم. از همه مهمتر همان نمایش ها بود که فکر می کنم نوعی تمرین برای شومن بودن من شد.

تئاترهای تک نفره ای بود که هیچ کس فکر نمی کرد بتواند به این صحنه تلویزیونی منجر شود. ما هر شب فیلم اجرا می کردیم و قبلش خواهرم از من می پرسید امشب چه فیلمی داریم من هم به او می گفتم باید فکر کنم و تخیلی نمایش هایی را درمی آوردم؛ نمایش هایی که از کارتون های پلنگ صورتی و فیلم های آن زمان گرفته شده بود و حدودا هفته ای دو بار برای خواهرم فیلم هندی بازی می کردم.

یادم می آید وقتی با خواهرم دعوا می کردیم به او می گفتم تا یک هفته بازی فیلم تعطیل است و او گریه می کرد که دعوایمان ربطی به سینما نداشته باشد.

چطور از بازیگری به اجرا رسیدید؟

– به نظر خود من در این نمایش ها، اجرا غالب بود تا بازیگری. درنهایت فکر می کنم همه آنچه که امروز برای من اتفاق افتاده است به نوعی در ضمیر ناخودآگاهم بوده و تجربه اش کرده ام. عموپورنگ قبلا آنچه را که الان هست تمرین کرده و شرایط برایش فراهم شده تا خودش را متبلور کند.

چگونه همیشه این کودک درون را زنده نگه می دارید؟

– من هیچ ابایی ندارم از اینکه کاری کنم که شاید در نظر بعضی عرف نباشد به طور مثال هر از گاهی در پارک دوچرخه سواری می کنم و ممکن است اتفاقا عده ای تعجب کنند که چرا عموپورنگ در این مکان دوچرخه سواری می کند.

شما به قضاوت ها اهمیتی نمی دهید؟

– برایم مهم نیست چون دارم کارم را انجام می دهم و نمی توانم دایم جوابگوی قضاوت های نابجای آدم ها باشم. من تا حدی البته پذیرفته ام که زندگی شخصی ندارم مثلا من اگر یک روز در فضای مجازی مطلب نگذارم بسیاری از دوستانم به من پیام می دهند که طرفدارانت دایم سوال دارند که عمو چی شدی؟ چه اتفاقی افتاده است؟ به هر حال مخاطبانم دل در گرو من دارند و حساس هستند. من هم همینطور هستم و آنها را دوست دارم و با این حال این نوع زندگی سختی های زیادی دارد. حالا سعی می کنم بعضی تابوها را برای خودم بشکنم و همانطور که گفتم دوچرخه را بردارم و جایی که دوست دارم دوچرخه سواری کنم.

ممکن است این میان مورد بی مهری هم قرار بگیرم به طور مثال خیلی ها در همان زمان دوچرخه سواری از من می خواهند که عکس بگیرم و اگر من بگویم نه، ناراحت می شوند. هرچقدر هم ازشان بخواهم که زمانی را برای خودم باشم باز هم ممکن است کسی دلخور شود البته سعی می کنم با شوخ طبعی و شیطنت بگویم که کسی ناراحت نشود و یا به کودکی برنخورد.

ادامه دارد…


منبع: برترینها