حکایت آشنایی رهبر معظم انقلاب با آقای هاشمی
آیتالله سیدجعفر شبیری زنجانی از نزدیکترین دوستان رهبر معظم انقلاب است که سابقه رفاقت ۵۰ساله با ایشان دارد.ایشان فرزند آیتالله سیداحمد زنجانی، امام جماعت اسبق حرم حضرت معصومه(س) و برادر آیتاللهالعظمی سیدموسی شبیری زنجانی، از مراجع تقلید است. پای صحبتهای ایشان نشستیم تا برایمان از خاطرات آن ایام بگوید.
«بنده تقریبا با آقای هاشمی و رهبر انقلاب در یک زمان دوست بودم؛ البته نوع دوستی ما با هم متفاوت بود. مثلا من آقا را از درسهای امام(ره) میشناختم و در سال ۱۳۳۵هم دوستی ما خیلی عمیقتر شد. خاطرم هست که در تابستان و ایام تعطیلات حوزه بود و من به مشهد رفته بودم، مرحوم نواب هم تازه شهید شده بودند.
به گزارش همشهری، یک سری سینما در مشهد بود که زیرنظر فدائیان اسلام کار میکرد و در روزهای شهادت ائمه اینها به دستور اعضای فدائیان تعطیل میشد اما بعد از فوت مرحوم نواب، استاندار که تازه هم عوض شده بود و فرخ نامی بود خیلی تلاش میکرد که این سینماها در ایام شهادت باز باشند. قرار شد با یکی از اعضای فدائیان در این زمینه مبارزهای را ترتیب بدهیم که همان هم شد شروع صمیمیت من و آقا.
با آقای هاشمی هم به واسطه مبارزه با رژیم ستمشاهی آشنا شدم؛ آن زمان ما با گروه فدائیان اسلام همکاری میکردیم و من یک روز آقای هاشمی را به منزلم دعوت کردم و به ایشان پیشنهاد دادم که ما باید یک فعالیت چریکی داشته باشیم اما بعدا که از امام(ره) اجازه گرفتیم ایشان اجازه ندادند. چیزی که آن روز خیلی در چهره آقای هاشمی مشهود بود شکنجههایی بود که ایشان در زندان دیده بودند، یعنی با سر و صورت زخمی آمدند و خیلی هم نگران بودند که نکند بهخاطر ناآگاهی برخی افراد، این حرکتهای ما لو برود و دیگران هم شکنجه شوند.
ایشان خیلی مراقب بودند که مبادا جوانان مسلمان بهخاطر این شکنجهها دلزده بشوند و حتی دینشان را هم از دست بدهند. این مسئله تأکید ایشان بر دینداری حین مبارزه در تمام سالهایی که با ایشان بودم به چشم میآمد و مشهود بود چرا که عمیقا معتقد بودند حرکت ما باید ابعاد دینی داشته باشد و برای رضای خدا باشد در غیراین صورت میشود یک مبارزه پوچ و تهی که در آخر هم به نتیجه نمیرسد.
آقای هاشمی در خیلی از بخشهای مبارزه با رژیم شاهنشاهی پیشگام بودند؛ مثلا من خاطرم هست که ایشان نخستین اعلامیههای امام (ره) را در قم آوردند و بهدست ما رساندند. من و برادرم هم چون دستگاه تکثیر داشتیم این اعلامیهها را از آقای هاشمی میگرفتیم، تکثیر میکردیم و ایشان اعلامیهها را بهدست دیگران میرساندند.
این مسئله کمی نیست، چرا که آن زمان آنقدر جاسوسهای رژیم در بین مردم حضور داشتند که کسی جرأت نمیکرد چنین کاری کند اما آقای هاشمی این جسارت را داشت و بدون هیچ ترسی مسیرش را ادامه میداد. بعدتر هم ایشان را دستگیر کردند و به سربازی فرستادند؛ آن زمان امام(ره) تازه نهضتشان را شروع کرده بودند و رژیم برای اینکه امام(ره) را بترساند عدهای طلاب جوان را میگرفت و به سربازی میفرستاد. یکی از این طلاب هم آقای هاشمی بود اما بعدا فهمیدند که چه اشتباهی کردهاند چرا که آقای هاشمی در دوره سربازی هم دست از مبارزاتش برنداشت و چندماه بعد هم از سربازی فرار کرد. جالب آنکه مأموران با اینکه میدانستند او فرار کرده اما پیگیرش نشدند چرا که بودنش در میان سربازان خطرساز شده بود؛ خیلی از سربازها جوان بودند و آقای هاشمی با سخنانی که از بطن اسلام میآمد آنها را جذب خود کرده بود.
سفر ما به کربلا و آشنایی رهبر انقلاب و آقای هاشمی ماجرای عجیبی دارد. سال ۳۶بود که آقا از مشهد به قم و منزل ما آمدند و به من گفتند که چرا گرفتهاید؟ نمیدانم چرا ولی آقا فرمودند اگر برای رفتن به عتبات نگرانید من ختمی به شما یاد میدهم که بروید و اینکه خودم هم ختمی را شروع کردهام و دارم به زیارت میروم. من هم گفتم نه فکرم مشغول چیز دیگری است. البته آن موقع با خودم گفتم کاش ختم را میگرفتم از ایشان. آن دیدار باعث شد به فکر عتبات بیفتم و برای همین شروع کردم به ختم زیارت عاشورای غیرمعروف؛ چرا که درس و بحث اجازه نمیداد زیارت عاشورای معروف را بخوانم.
در آن ختم هم از خدا خواستم که طوری زیارتم جور شود کهماه رجب آنجا باشم و تا زمانی که آقای خامنهای آنجا هستند به ایشان برسم چرا که حال ایشان در سفر عتبات خیلی خوب بود. از خدا خواستم رفیقهای جوری هم در سفر داشته باشم که در مسیر تنها نباشم. با چه شرایطی کار ما درست شد را بهخاطر ندارم اما یادم هست وقتی به گاراژ رفتم دیدم چند دوست دیگر که آقای هاشمی هم بین آنها بود در گاراژ هستند و اتفاقا آنها هم میخواهند به زیارت بروند. ما وقتی به کربلا رسیدیم آقا خیلی تعجب کردند که اینجا چهکار میکنید و شما که اصلا قصد نداشتید. به هرحال در همان بینالحرمین هم بود که آقا را با آقای هاشمی آشنا کردم و آنها همدیگر را دیدند.
آقا یک اخلاقی داشتند که خودشان هم این را بارها به من گفتهاند که من در نخستین دیدار از کسی خوشم نمیآید؛ حتی درباره خود من هم همینطور بوده است. ظاهرا آقا در دیدار اول هم خیلی ارتباطی با آقای هاشمی نگرفته بودند چرا که این مسئله را بعدها به من گفتند اما وقتی رفاقتشان پا گرفت تا فوت آقای هاشمی ادامهدار شد.
درواقع، آقای هاشمی و آقای خامنهای ۲ سال بعد بود که با هم رفیق شدند؛ یعنی سال ۱۳۳۸بود که آقای خامنهای از مشهد به قم آمدند و هر دوی آنها در درس مرحوم داماد شرکت میکردند. ایراداتی که آنها از درس میگرفتند باعث شد با هم دوست شوند و بعدها صمیمی شدند.
برخلاف رهبری، آقای هاشمی معمولا زود با افراد جدید دوست میشدند و یکی از ویژگیهایشان همین بود؛ در آن دیدار هم حس صمیمیتی داشتند با آقا. بعدها هم این حس بیشتر و بیشتر شد و بیش از ۵۰سال ادامه داشت.»
منبع: alef.ir