پاراگراف کتاب (۱۴۳)
برترین ها: وقتی خواستم به
دنبال معنی کلمه کتاب باشم فکر کردم که کار ساده ای را به عهده گرفته ام!
اما وقتی دو روز تمام در گوگل کلمه کتاب و کتاب خوانی را جستجو کردم آنهم
به امید یافتن چند تعریف مناسب نه تنها هیچ نیافتم، تازه فهمیدم که چقدر
مطلب در مورد کتاب و کتابداری کم است. البته من عقیده ندارم که جستجوگر
گوگل بدون نقص عمل میکند، اما به هر حال یک جستجوگر قوی و مهم است و
میبایست مرا در یافتن ۲ یا ۳ تعریف در مورد کتاب کمک میکرد؛ اما این که
بعد از مدتی جستجو راه به جایی نبردم، به این معنی است که تا چه اندازه
کتاب مهجور و تنها مانده است.
راستی چرا؟ چرا در لابه لای حوادث،
رخدادها و مناسبتهای ایام مختلف سال، «کتاب و کتاب خوانی» به اندازه یک
ستون از کل روزنامههای یک سال ارزش ندارد؟ شاید یکی از دلایلی که آمار
کتاب خوانی مردم ما در مقایسه با میانگین جهانی بسیار پایین است، کوتاهی و
کم کاری رسانههای ماست. رسانه هایی که در امر آموزش همگانی نقش مهم و
مسئولیت بزرگی را بر عهده دارند. کتاب، همان که از کودکی برایمان هدیهای
دوست داشتنی بود و یادمان داده اند که بهترین دوست است! اما این کلام تنها
در حد یک شعار در ذهن هایمان باقی مانده تا اگر روزی کسی از ما درباره
کتاب پرسید جملهای هرچند کوتاه برای گفتن داشته باشیم؛ و واقعیت این است
که همه ما در حق این «دوست» کوتاهی کرده ایم، و هرچه میگذرد به جای آنکه
کوتاهیهای گذشتهی خود را جبران کنیم، بیشتر و بیشتر او را میرنجانیم.
ما
در اینجا سعی کرده ایم با انتخاب گزیده هایی متفاوت و زیبا از کتابهای
مختلف آثار نویسندگان بزرگ، شما را با این کتابها آشنا کرده باشیم، شاید
گام کوچکی در جهت آشتی با یار مهربان کودکی مان برداشته باشیم. مثل همیشه
ما را با نظراتتان یاری کنید.
****
۱_ کودک گرسنه بود… شیر می خواست… اما مادر خودش هم گرسنه بود، شیر نبود و نوزاد گریه می کرد.دشمن نزدیک بود…با سگ ها….اگه سگ ها صدایی میشنیدن،هممون میمردیم.گروهمون حدود سی نفر بود…می فهمید؟بالاخره تصمیم گرفتیم….هیچ کس جرئت نکرد دستور فرمانده رو منتقل کنه،اما مادر خودش قضیه رو حدس زد.
جنگ چهره زنانه ندارد | سوتلانا آلکساندرونا آلکسیویچ

۲_ وقتی کسی به همدلی نیاز دارد اطمینان بخشیدن و یا نصیحت کردن معمولا آزاردهنده است. دخترم به من درسی داد که قبل از گفتن هر نصیحت یا اطمینان بخشیدن، از وجود چنین تقاضایی اطمینان یابم؛ یک روز وقتی در آینه نگاه میکرد گفت: من به زشتی یک خوکم گفتم: “تو زیباترین مخلوقی هستی که خدا تاکنون بر روی کره زمین قرار داده است.
و او با اوقات تلخی نگاهی به من انداخت و فریاد کشید: “اه، بابا!” از اطاق بیرون رفت و در را هم به هم کوبید بعداً فهمیدم که او به جای اطمینان بخشیدن بیموقع من، همدلی میخواست. میتوانستم بپرسم: “آیا تو امروز از قیافه ظاهریات احساس ناامیدی میکنی؟”
زبان زندگی | مارشال روزنبرگ

۳_ روانشناسها چنان راحت تجویز میکنند گذشته را کنار بگذارید! یا به گذشته فکر نکنید! که گاهی با خودم میاندیشم شاید آنها در دنیای ما و با عواطف انسانی زندگی نکردهاند. گذشته شامل لحظاتی است که ما آنها را دقیقه به دقیقه زندگی کردهایم، آنقدر که ناخودآگاه به حافظهمان چسبیدهاند و به شکل عضو ثابتی از زندگی درآمدهاند که بدون آن حافظه لنگ میزند! مثل این که از شما بخواهند معدهتان را درآورید و بدون آن زندگی کنید! نمیشود! چون حیاتتان بدان وابسته است.
بیهوده | کریستین بوبن

۴_ نمیدانم تابستان چه سالی ملخ به شهر ما هجوم آورد. زیانها رساند. من مامور مبارزه با ملخ در یکی از آبادیها شدم. راستش را بخواهید حتی برای کشتن یک ملخ نقشه نکشیدم. وقتی میان مزارع راه میرفتم، سعی میکردم پا روی ملخها نگذارم. اگر محصول را میخوردند پیدا بود که گرسنهاند. منطق من ساده و هموار بود.
اگر یک روز طلوع و غروب خورشید را نمیدیدم گناهکار بودم. هوای تاریک و روشن مرا اهل مراقبه بار آورد. تماشای مجهول را به من آموخت. من سالها نماز خواندهام. بزرگترها میخواندند، من هم میخواندم. در دبستان ما را برای نماز به مسجد میبردند. روزی در مسجد بسته بود. بقال سرگذر گفت:”نماز را روی بام مسجد بخوانید تا چند متر به خدا نزدیک تر باشید.
مذهب شوخی سنگینی بود که که محیط با من کرد و من سالها مذهبی ماندم، بیآنکه خدایی داشته باشم.
هنوز در سفرم | سهراب سپهری

۵_ چند گاهی بود که در جهانی زیسته که ناگهان از نظم عاری شد، چنان بود که کلیه ی اصول و مبادی امور و کل مسائلی که تجربه کرده و آموخته بود ناگهان صورت چیزهای بی اهمیتی یافته بودند. چونان اشیا ناچیزی که شخص آن ها را به بی قیدی در جایی از میز آرایش می گذارد و بعدها راه به آن ها نمی برد. هیچ اوضاع و احوال ناگواری، هیچ حرکت زشت و زننده ای، نمی توانست ذره ای بر این آشفتگی که او را در میان گرفته بود بیفزاید. خیلی چیزها بستگی به تاثیر روانی قضایا دارد. و او چند روز طول کشید تا معنا و مفهوم این جریان را دریافت. حق هم داشت ؛ به عشق و علاقه و اعتماد به او عادت کرده بود.
مشتی غبار | اِولین وُ

۶_ در گذشته های دور، بخاطر خوش بینی جسورانه ی عوام، استدلالها و استعاره هایی از این دست به صورت ضرب المثلی درآمده بود مثلا هیچ خوب و بدی ابدی نیست، اندرزی حکیمانه از کسی که فرصت درس گرفتن از فراز و نشیب زندگی و تقدیر را داشته، و اگر همین اندرز را بخواهیم در سرزمین کورها پیاده کنیم آنرا باید چنین خواند: دیروز می توانستیم ببینیم، امروز نمی توانیم، فردا دوباره خواهیم دید، لحن و آهنگ در سطر سوم و پایانی جمله اندکی استفهامی میشود انگار شرط احتیاط در آخرین لحظه خواسته باشد جای اندکی تردید دراین نتیجه گیری امیدبخش باقی بگذارد.
بار هستی | میلان کوندرا

۷_ همیشه کسانی هستند که دفاع از خدا را وظیفه ی خود می دانند، انگار که واقعیت مطلق، چهارچوب نگهدارنده ی وجود، چیزی ضعیف و بی دفاع است. این آدم ها از کنار بیوه ای بر اثر جذام از شکل افتاده که چند سکه گدایی می کند رد می شوند، از کنار کودکان ژنده پوشی که در خیابان زندگی می کنند رد می شوند اما اگر کمترین چیزی علیه خدا ببینند داستان فرق می کند. چهره هایشان سرخ می شود، سینه هایشان را بیرون می دهند، کلمات خشم آلودی به زبان می آورند. میزان خشم شان حیرت انگیز است؛ نحوه ی برخوردشان هراس آور است. این آدم ها نمی فهمند که باید در درون از خدا دفاع کرد، نه در بیرون. آن ها باید خشم شان را متوجه خودشان کنند!
زندگی پی | یان مارتل

۸_ من بر این باورم که کارهای بیهوده و بیفایده به این خاطر ادامه دارند که از عصیان مردم میترسند. عقیدهای که رواج دارد چنین است که انبوه مردم حیوانهای حقیری هستند که اگر بیکار بمانند خطر خواهند داشت و بنابراین باید آنها را چنان مشغول کرد که فرصتی برای اندیشیدن نداشته باشند. اگر از آدمی ثروتمند که وجدانی روشنفکرانه دارد، دربارهٔ بهبود وضعیت طبقه مردم بپرسید، به طور معمول چنین به شما پاسخ خواهد داد: ” خود ما هم متوجه بدی فقر و اسباب بدبختی هستیم و با آنکه خودمان آن را تجربه نمیکنیم؛ اما تصورش ما را از درون ناراحت و احساسات ما را جریحه دار میکند؛ اما نباید از ما انتظار داشته باشید که برای از بین بردن فقر، کار موثری انجام دهیم. ما بر ضد خوب شدن وضعیت آنها مبارزه میکنیم. ما اعتقاد داریم که وضعیت شما باعث احساس امنیت و آرامش خیال ما میشود و ما هیچگاه اجازه نمیدهیم که شما در روز حتی یک ساعت را آزاد و راحت باشید”.
آس و پاس | جرج اورول

۹_ فکر نمیکردم که قلب، اینهمه کوچک باشد. در قفسهی سینهی باز بیمار، تند و با ضربان یکنواخت، میتپید. دندهها را با دوگیرهی فلزی، از هم، باز نگه داشته بودند. جراح، مجبور بود یک لایهی ضخیم چربی را بشکافد و من شگفتزده بودم که چرا جای برش، خونریزی نمیکند. عمل جراحی دو ساعت طول کشید.
بعد از عمل که با جراح، قهوه مینوشیدم، پرسید آیا دیدن آن صحنه برایم جالب نبوده. گفتم: قلب چه کوچیکه. فکر کنم بهتر بود اصلا نمیدیدمش. گفت: کوچیکه و خستگیناپذیر!
تمام چیزهایی که جایشان خالی است | پتر اشتام

۱۰_ اگر حسین نباشد تامردم را از سه خدای روی زمین آگاه کند: خدای زر، خدای زور و خدای تزویر، یعنی این مثلث شوم حاکم برتاریخ،همان مثلث تیغ وطلا وتسبیح وجهل عوام نگذارد که حسین وحسین ها به رسالت خویش دست یازند،سیرحرکت تاریخ، باز دوباره و دوباره و دوباره تکرار میشود،اولی (حاکمیت) سرخلق رابه بند می آورد ودومی (اشرافیت) جیبش راخالی میکند وسومی (روحانیت) بالحنی خیرخواهانه وبازبان دین درگوش خلق میگوید: صبرکن برادر،دنیارابه اهلش وابگذار، آخرتت را آباد کن، این مثلث شوم وبیگانه ای که همیشه درتاریخ به کاربوده است.
حسین وارث آدم | دکتر علی شریعتی

۱۱_ تا جوانید می توانید خیلی چیزها را انکار کنید! اما همیشه چیزی هست، یک شئ مادی، یک اعتقاد، آن چیز لازم خودش با پیری می آید چسبیده به ناتوانی تو، به غفلتت با تو یکی می شود، از تو جدا نیست که از آن سخن بگویی، خود توست، مثل پوست تنت کشیده روی استخوان و گوشت! می گویم: مادر! اخلاق یک امر اعتباری است، تحمیل شده از طرف قلدرها به اجتماع یک دوره، من که ککم بابت این چیزها نمی گزد، جایی این چیزها را قبول دارند، جایی هم بهش می خندند، جایی دیگر اصلا به این چیزها فکر نمی کنند که بخندند یا نه…! هیچ کدام از ما وظیفه مان نمی دانیم آنچه را که دیده ایم و شنیده ایم بنویسیم، اگر هر کسی به این وظیفه کوچک ثبت دیده ها و شنیده ها عمل می کرد، دست کم در آینده نسل ما کمتر اشتباه می کرد! عشق به نظر من آزادی است، از گذشته و آینده. عشق زمان را به حال، به اکنون، تقلیل می دهد، کوشیده ام از پوستم، از خاطراتم، از شکل های عادت شده، بدرآیم، رها از هر تعلقی، جز تو! _می دانی مشکل نسل شما چیست؟ چیزی نمیسازد فقط مصرف کننده اید، مصرف کننده بی اختیار هر چیز که در هر جا تولید می شود، فکر های آن جا، مدهای آن جا، حرف های آن جا!
باغ گمشده | جواد مجابی

آخرین انار دنیا | بختیار علی

۱۳_ واقعیتها چیزهایی نیستند که وجودشان بیمصرف باشد، بلکه تا حدودی شاخصهای راهنمایی هستند که موجب هدایت شما میشوند. ایدههایی در ذهن شما به وجود میآورند و شما را در یک مسیر مشخص قرار میدهند. واقعیتها طلب میکنند، زیرا خصوصیت مطالبهای دارند، حتی چنان که کهلر میگوید لازمند.
من غالباً احساس میکنم زمانی میدانیم چه باید بکنیم یا خیلی بهتر میدانیم چه باید کرد که اطلاعات ما کافیباشد، غالبا آگاهی کافی موجب حل مشکل میشود و اغلب در مراحل انتخاب و در تصمیمگیری، در انجام دادن یا انجام ندادن کاری از نظر اخلاقی و رعایت اصول اخلاقی به ما کمک میکند. به طور مثال تجربهی مشترکی که ما در درمان داریم، این است که دانش و اطلاعات مردم هر چه آگاهانهتر باشد، راه حلها و انتخابهای آنها خیلی آسانتر و خودکارتر صورت میگیرد.
زندگی در اینجا و اکنون | آبراهام اچ مزلو

۱۴_ زندگی، یک بازی است؛ بیشتر مردم زندگی را پیکار میانگارند. اما زندگی پیکار نیست، بازی است. زندگی، بازی بزرگ داد و ستد است. زیرا آنچه آدمی بکارد همان را درو خواهد کرد. یعنی هر آنچه از آدمی در سخن یا عمل آشکار شود یا بروز کند به خود او باز خواهد گشت؛ و هر چه بدهد بازخواهد گرفت. اگر نفرت بورزد، نفرت به او باز خواهد آمد. و اگر عشق ببخشد، عشق خواهد ستاند. اگر انتقاد کند، از او انتقاد خواهد شد. اگر دروغ بگوید به او دروغ خواهند گفت. و اگر تقلب کند به او حقه خواهند زد.همچنین به ما آموختهاند که قوهی تخیل در بازی زندگی نقشی عمده دارد. هر آنچه آدمی در خیال خود تصور کند دیر یا زود در زندگیاش نمایان میشود. مردی را میشناسم که از مرضی معین که بسیار نادر بود میترسید. او آن قدر به آن مرض اندیشید و دربارهاش مطالعه کرد که آن بیماری آشکارا بدنش را فراگرفت و مرد. او در واقع، قربانی خیالپردازی خود شد.
برای پیروزی در بازی زندگی، باید نیروی خیالمان را آموزش دهیم. کسی که به قوهی تخیل خود آموخته باشد که تنها نیکی را تصور کند و ببیند، خواهد توانست به همهی مرادهای به حق دلش خواه سلامت و خواه ثروت و خواه محبت و خواه دوستی و یا هر آرمان بزرگ دیگر برسد.
چهار اثر | فلورانس اسکاول شین

۱۵_ یانوشکا گفت: «عشق یک چیز عتیقه است که با عتیقه فروشی فرق دارد. عشق یک جواهر یا عتیقه گران قیمت است که آدم را با آن معنا می کند، اما عتیقه فروشی پر از وسایل گران است که حالا از زندگی خالی شده.» چشم دوخته بود به راه رفتن یک زن و مرد، مثل این که ذهنش را راه می برد. وقتی آن ها به کوچه ای پیچیدند، گفت: چیزهایی که توی عتیقه فروشی هست تاریخ کشف ندارد، اگر هم داشته باشد اعتباری ندارد.» ولی عشق لحظه کشف دارد. نمی شود فراموشش کرد. حتی اگر آن عشق تمام شده باشد، از یادآوری لحظه کشفش مثل زخم تازه خون می آید. تا یادش می افتی مثل این که همان موقع خودت با کارد زده ای توی قلب خودت.
تماما مخصوص | عباس معروفی

منبع: برترنها