وقتی از شایسته‌سالاری حرف میزنیم دقیقا از چه حرف میزنیم

زهرا ساروخانی در نوشت:

شاید باورتون نشه ولی شایسته‌سالاری از دو کلمه شایسته+سالار تشکیل شده. بخش «شایسته‌اش» پساتولده و به تلاش و ممارست شخص شما بستگی داره ولی بخش «سالارش»، پیشاتولده و از طریق ژن و روی حامل‌های X و Y با شما به‌دنیا میاد و عملکرد جد و آبادتون خیلی توش دخیله. اینجانب، دختر شایسته‌ فاقد سالاریت، به مدرک تحصیلی خویش نظری افکنده و جویای کار شدم تا چشمم به نام یک کارخانه تولید محصولات شیمیایی که حالا اشاره به چسب خاصی نباشه افتاد و بانگ همی‌زدم: اورکا اورکا. رفتم برای استخدام در کارخانه مزبور. اول خیلی نایس ازم پرسیدن: سالار؟ گفتم: مهمه؟ گفتن: سالارها بروشور قوانین ندارن،‌ صاف میرن واسه استخدام. گفتم: نه، فقط شایسته.

خیلی ایششش‌طور بروشور قوانین رو داد دستم. شروع کردم به خوندن قوانین کارخونه که ناگهان در بند کاف به مورد ناجوری برخوردم. از اونجایی که اسید معده‌ام یه ترکیبی با اثر مشابه آلو و انجیر تولید میکنه،‌ هر نیم‌ساعت یه‌بار به شدت گلاب به روتون. بروشور قوانین رو گذاشتم رو میز و گفتم: روم به دیفال، از پس فشار اون ۲۰دقیقه پایانی برنمیام. با عصبانیت گفت: لطفا اونایی که نمیتونن خودشونو نگه دارن نیان واسه استخدام، مرسی، اَه. کمی رفتم تو فکر و ناگهان بانگ همی دردادم: معلمی چه بدی داشت که یک‌بار امتحان نکردی؟ پس راهی وزارت آموزش و پرورش شدم. برگه قوانین رو داد دستم. گفتم: نمی‌پرسی سالار هستم یا نه؟ گفت: سالارها بیکار نیستن که بیان آموزش و پرورش. شروع کردم به خوندن قوانین و دیدم که ای دل غافل، بازم بند کاف داره در باب قلنج کمر و نفخ معده.

بدتر از همه، من چند تا موی زاید بالای چشمم و در بخش ابروم تتو کرده بودم. برگه قوانین رو دادم دست مسئول مربوطه و گفتم: من یه دور می‌زنم باز مزاحمتون میشم. رفتم و به‌عنوان عکاس پارلمانی استخدام شدم. روز اول کارم یه آقایی جلوم رو گرفت و گفت: شما؟ گفتم عکاس جدید خبرگزاری فلان. بهم تبریک گفت و برام آرزوی موفقیت کرد و گفت: نمیتونی بری تو. گفتم چرا؟ گفت: گلابی. یه لحظه خوشحال شدم که نگفت هلو چون من واقعا شبیه گلابی بودم. بهش گفتم: بله خودم هستم. گفت: فارس؟ تسنیم؟ کیهان؟ سالار؟ گفتم: نه، همون گلابی. با عصبانیت گفت: عکاس‌های رسانه‌های نامطلوب نمیتونن برن تو صحن عکاسی کنن. فهمیدم که منظورش همون هلو بود. سرافکنده از ساختمان مجلس هم خارج شدم. گفتم چرا نرم وزیر و وکیل و مدیرعامل بشم. واسه همین راهی نهاد ریاست جمهوری شدم. یه آقای عینکی با ریش بلند خاکستری و روی باز بهم خوش‌آمد گفت ولی خبری از بروشور قوانین نبود.

دلیلشو پرسیدم گفت: اینجا فقط سالارها میان که مشمول قوانین نمیشن. گفتم: روم سیا، من فقط شایسته‌ام. از تو کشوی میزش یه برگه قوانین درآورد و داد دستم. اینجا بند کاف همون صفحه اول بود: «ترجیحا حتما قطعا فقط مرد باشد». بلند شدم بیام بیرون که اون آقاهه با روی خوش بهم گفت: «تبعیض برای زنان ما قابل قبول نیست. جنسیت نمی‌تواند معیار درستی برای تصدی مسئولیت‌ها در جامعه باشد». خندیدم و گفتم: ۲۹ اردیبهشت گذشت حسن آقا. گفت: من ‌خواستم،‌ ولی نشد. لبخند تلخی زدم و از ساختمون ریاست جمهوری هم زدم بیرون.


منبع: برترنها