نقاشی‌هایم گواه حق من برای زندگی است

به گزارش ایران خبر، /او بی‌شک مصداق تمام قد اراده است. گیریم دست‌ها و پاها همراهی‌اش نکنند، اما لب و دندان که دارد! قلم به نیش می‌گیرد و با تابلوهایش زندگی را فریاد می‌زند. دختر هنرمند کاشانی باید سرمشق زندگی کسانی باشد که تصور می‌کنند با معلولیت به آخر خط رسیده‌اند و دیگر باید با شادی‌های زندگی خداحافظی کنند.فضه ریاضی، بانوی هنرمند ۲۴ ساله‌ای که تابلوهایی چنین زیبا خلق می‌کند، پر از حرف است و این حرف‌ها را تنها با قلم مویی گرفته بر دهان می‌زند. ۱۴ سالش نشده بود که در اوج شادابی معلول شد. کتمان نمی‌کند که تا به خودش بیاید و باور کند که زندگی ادامه دارد، بختک افسردگی سال‌ها بر جسم و روحش خیمه زده و نفس‌اش را بریده بود، اما در نهایت خورشید زندگی دمید و به او تابید. حالا دیگر فضه باور دارد که می‌تواند بدون دست و پا هم زندگی کند و تقدیر دیگری را برای خودش رقم بزند.تلخ‌ترین تابستان زندگیهنوز هم با تلخی از تیرماه سال ۸۴ یاد می‌کند. روزی که بی‌احتیاطی یک راننده برای همیشه ویلچر نشین‌اش کرد. فضه ریاضی از زندگی‌اش می‌گوید و آن روز تلخ را که باعث قطع نخاعش شده به روشنی در ذهن خود ثبت کرده است: فرزند اول خانواده هستم و در دنیای نوجوانی‌ام بسیار پر شر و شور بودم. عاشقانه پدر و مادر و خواهر کوچکترم را دوست داشتم و همه تلاشم این بود که با موفقیت در تحصیل بتوانم به آرزوهای خانواده‌ام که رسیدن به مدارج بزرگ علمی بود، رنگ حقیقت بدهم. با معدل بسیار خوب به پایه سوم راهنمایی راه یافته بودم و تابستان همراه با خانواده برای دیدن اقوام از کاشان به تهران آمدیم. روزهای خیلی خوبی در کنار آنها سپری شد و با توجه به کار پدرم باید به کاشان بازمی گشتیم. صبح زود بود که حرکت کردیم. در صندلی عقب نشسته بودم و چشمهایم سنگین شده بود. چند دقیقه بعد خواب رفتم. چند ثانیه قبل از تصادف چشمانم را بازکردم اما هنوز کاملاً بیدار نشده بودم. پدرم رانندگی می‌کرد و رادیوی ماشین روشن بود. مادرم هم درحالی که خواهرم را در آغوش گرفته بود به خواب رفته بود. در نزدیکی فرودگاه امام(ره) ناگهان اتوبوس(سرویس کارکنان) یکی از کارخانه‌ها به ما نزدیک شد. آن طور که بعد معلوم شد، راننده‌اش خواب بود. چند ثانیه بعد با صدای مهیبی بیدار شدم. ماشین ما چپ کرده بود و صدای فریاد مادرم را می‌شنیدم. نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاده است. همه بدنم می‌لرزید و با صدای ضعیفی پدرم را صدا می‌زدم. پدرم با هر سختی که بود خود را از ماشین بیرون کشید و بعد از بیرون کشیدن مادر و خواهرم سراغ من آمد. پدرم مرا روی زمین قرار داد و به کمک مادر رفت. صورت مادرم غرق خون بود. توان بلند شدن نداشتم. نگاهم به ماشین‌مان افتاد که چپ شده بود. احساس می‌کردم همه اینها را در خواب می‌بینم اما متأسفانه واقعیت داشت. از هوش رفتم و وقتی چشم بازکردم در بیمارستان بودم. بی‌تابی زیادی داشتم و تنها با داروهای آرامبخش کمی آرام می‌شدم. نمی‌دانستم چه اتفاق تلخی برایم رخ داده است و سراغ مادر و خواهرم را می‌گرفتم. پدرم به من امید می‌داد و می‌گفت خیلی زود خوب می‌شوی و می‌توانی راه بروی. هیچگاه باور نمی‌کردم نتوانم با پاهای خودم از بیمارستان خارج شوم. هر روز که می‌گذشت بی‌تاب‌تر می‌شدم و ۲۰ روز بعد با سوراخ کردن جمجمه‌ام وزنه‌ای را به سرم آویزان کردند تا مهره‌های گردنم که آسیب شدیدی دیده بودند ثابت بمانند. شرایط بسیار سختی بود و درد همه وجودم را گرفته بود. پدرم مثل پروانه اطراف من می‌چرخید و امید می‌داد. ریسک عمل جراحی‌ام بالا بود و پزشکان امید زیادی به زنده ماندن من نداشتند اما با اصرار پدرم تحت عمل جراحی قرار گرفتم. ۸ ساعت در اتاق عمل بودم و پزشک جراح بعد از عمل به پدرم گفت این یک معجزه بود. روزهای سخت سپری می‌شدند و من علاوه بر تحمل ضایعه نخاعی باید دردهای دیگر را نیز تحمل می‌کردم.فضه روزی را که تلخ و ناامید به خانه بازگشت، به یاد می‌آورد: در بیمارستان اصرار کردم مرا به جمکران ببرند و پدرم با آمبولانس مرا به این مکان مقدس برد. از دور وقتی گنبد را دیدم به پهنای صورت اشک ریختم. خطاب به خدا گفتم چرا من؟ چرا باید کسی که همیشه شکرگزار تو بوده و به هیچ کسی بدی نکرده به چنین سرنوشتی دچار شود؟ مدتی بعد مرا به خانه بردند. پذیرفته بودم که دیگر هیچ وفت نمی‌توانم راه بروم. روزهای سختی بود. بشدت افسرده بودم و مدام گریه می‌کردم. پدر ساعت‌ها کنارم می‌نشست و دلداری‌ام می‌داد. او کارش را رها کرده بود تا بیشتر کنارم باشد. صدای خنده دانش‌آموزان مدرسه‌ای که در نزدیکی خانه ما قرار داشت داغ دلم را تازه می‌کرد. دوست نداشتم کسی را ببینم و از ترحم بیزار بودم. مدتها خودم را در خانه حبس کرده بودم و بیرون نمی‌رفتم. از نگاه مردم ناراحت می‌شدم. ۴ سال خانه نشین بودم و در این مدت تلاش کردم ادامه تحصیل بدهم اما هیچ مدرسه‌ای حاضر به پذیرش نبود. کاشانه مهر و امیدسرنخ زندگی دست خداست و باید این را باور کنیم که عاشقانه دوستمان دارد. آشنایی با «کاشانه مهر» فرصتی بود که مسیر زندگی این دختر هنرمند تغییر کند. حس می‌کرد آفتاب زندگی دوباره تابیدن گرفته است. روزهایی که زندگی دوباره به او لبخند زد و دریچه تازه‌ای را به روی او گشود و دلگرمش کرد. فضه ریاضی از روزی گفت که مسیر زندگی‌اش تغییر کرد: بعد از ۴ سال خانه نشینی با مؤسسه‌ای که در آن توان‌یاب‌ها آموزش می‌بینند آشنا شدم. پدرم مرا به آنجا برد و برای نخستین بار دیدم دخترها و پسرهای زیادی مثل من هستند که برای زندگی تلاش می‌کنند و لبخند رضایت در چهره آنها نمایان است. به امید ادامه تحصیل به آنجا رفتم اما متوجه شدم که شرایط ادامه تحصیل در آنجا مهیا نیست. در این مؤسسه کلاس‌های کامپیوتر، زبان، عروسک‌سازی و نقاشی برای توان یاب‌ها تدریس می‌شد. در کلاس رایانه شرکت کردم و پدر هر روز مرا به این مؤسسه می‌برد. همه مفاهیم مربوط به رایانه را در ذهنم آموختم. دست هایم از کار افتاده بود و نمی‌توانستم از آن استفاده کنم. زمان امتحان از آموخته‌های ذهنی‌ام کمک گرفتم و بالاترین نمره کلاس را کسب کردم. این نخستین موفقیت بزرگی بود که کسب کردم. پس از آن در کلاس‌های زبان شرکت کردم. در این مدت وقتی متوجه می‌شدم دخترهای فامیل که کوچکتر از من بودند ادامه تحصیل داده و در کنکور قبول شده‌اند دلم می‌گرفت. من هم باید در کلاس‌های دانشگاه درس می‌خواندم اما شرایط برای من مهیا نبود. در کلاس‌های نقاشی روی پارچه شرکت کردم و یکی از روزها ناخودآگاه از یکی از دوستانم خواستم طرح یک برگ را روی پارچه بکشد و سپس قلم رنگ را در دهانم قرار بدهد. حس عجیبی داشتم. قلم را در دهانم گرفتم و شروع به رنگ‌آمیزی کردم. چون نقاشی روی پارچه بود تمرکز زیادی نیاز بود. با تلاش زیاد و بدون آنکه رنگ بیرون بزند برگ را رنگ‌آمیزی کردم. وقتی معلم نقاشی کارم را دید تشویقم کرد و به این ترتیب اعتماد به نفس بالایی پیدا کردم. با توصیه مهندس حمید صدقی استاد نقاشی‌ام کار روی بوم و رنگ روغن را آغاز کردم. نخستین طرحی که کشیدم غروب خورشید بود. قایق کوچکی را روی بوم طراحی کردم. استاد وقتی نقاشی‌ام را دید باور نکرد که آن را با دهانم کشیده ام. از طرف دیگر خودم هم باور نمی‌کردم که خالق این اثر باشم. با اعتماد به نفسی که پیدا کرده بودم شروع به نقاشی کردم. تمام وقت سوژه‌های مختلفی را می‌کشیدم و هر بار احساس می‌کردم روح تازه‌ای در من دمیده می‌شود. قطعه پازل گمشده زندگی‌ام را پیدا کرده بودم. سال ۹۳ از طرف میراث فرهنگی کاشان دعوت به برپایی نمایشگاهی از تابلوهای نقاشی‌ام در خانه تاریخی بروجردی‌ها شدم. آن روز بهترین روز زندگی‌ام بود و بازدید‌کننده‌ها وقتی متوجه می‌شدند همه این نقاشی‌ها توسط من و آن هم با کمک دهان کشیده شده است مرا تحسین می‌کردند و چند نفری هم سفارش کار دادند.این دختر توان یاب هنرمند ادامه داد: تا به امروز ۲۰ تابلو کشیده‌ام و همه آنها را عاشقانه دوست دارم و به بهترین بهانه‌های زندگی‌ام یعنی پدر و مادر و خواهرم فیروزه تقدیم کرده ام. در بین این تابلوها به تابلوی خرس قطبی و همچنین بازخلق تابلوی ظهر عاشور(اثر محمود فرشچیان) را خیلی دوست دارم. معلول هم حق زندگی دارد۱۱ سال از آن روز تلخ می‌گذرد و من امروز در جایگاهی ایستاده‌ام که خیلی از انسان‌های سالم حتی با وجود داشتن دست و پا نمی‌توانند در این جایگاه باشند. سختی‌های بسیاری تحمل کرده‌ام. یک توان یاب ضایعه نخاعی به نوزادی می‌ماند که باید دیگران همه کارهای او را انجام بدهند و دراین سال‌ها پدر پاهای من بوده و مادر زبان من و خواهرم دست‌هایم. با امید به زندگی تحصیلات را ادامه دادم و در رشته ادبیات فارغ‌التحصیل شدم. در این سال‌ها اگر توان یاب ناامیدی را دیدم سعی کردم سرگذشت زندگی‌ام را برای او بگویم و امید تازه‌ای به او بدهم. آموختم که هیچ کار خدا بی‌حکمت نیست و خودم را یک دختر خوشبخت می‌دانم و شاید تنها چیزی که من و امثال من را آزار می‌دهد نوع نگاه مردم است. آدم‌های سالم حق همه چیز را دارند اما انگار کسی برای ما حقی قایل نیست. من با نقاشی‌هایم حقی را فریاد می‌زنم که از من دریغ می‌شود. سالم بودن تنها به داشتن دست و پای سالم نیست بلکه به دل و عقل سالم است. متأسفانه مسئولان (و در مقیاسی بزرگتر، جامعه ما) کمتر به فکر توان یاب‌ها هستند و حتی وقتی می‌خواهیم به پارک برویم با موانعی برخورد می‌کنیم که اجازه رفتن به پارک را از ما می‌گیرد. کاش روزی برسد که همه محدودیت‌ها از سر راه توان‌یاب‌ها برداشته شود.


منبع: irankhabar.ir