لیلا شکل کاملی از من است
ماهنامه همشهری ۲۴ – حبیبه جعفریان: اولین باری که همه جرئتم را جمع کردم و برای کاری (برای یک کتاب) با لیلا حاتمی تماس گرفتم، با عجیب ترین جواب نه ای که در طول سال های روزنامه نگاری ام شنیده بودم مواجه شدم. برایم نوشته بود (چون بهش ای میل زده بودم) الان دلش نمی خواهد این کار را بکند. ولی اضافه کرده بود چنین سوال هایی اگر بعد از نیم ساعت گفت و گو ازم پرسیده می شد و نه این طوری توی ای میل شاید همکاری می کردم ولی در این حالت طفره رفتن برایم راحت تر شد. از جواب نهاش به وجد آمدم. با خودم فکر کردم این آدم واقعا همان قدر که فکر می کردم دیوانه است.
در ادامه اش نوشته بود مطلب زیبای شما را درباره خودم خواندم و متاسفم که به نویسنده باذوقی مثل شما نه می گویم. در آن مطلب هم چیزهای لزوما خوبی درباره اش ننوشته بودم. چیزهایی که آدمیزاد از آنها خوشش بیاید (نوشته بودم شبیه زن های سادومازوخیست و مالیخولیایی ای است که فقط داستایفسکی بلد بود بسازد).
آیا دارم با نوشتن این جمله از مرزی عبور می کنم؟ یا روی لبه تیغ راه می روم یا با دم شیر بازی می کنم؟ واقعا معلوم نیست. قضیه این است که وقتی سر و کارتان با آدم هایی است که شبیه آدمیزاد نیستند هیچ وقت تکلیفتان معلوم نیست. هیچ وقت هیچی به همین سادگی نیست. هیچ کلمه ای لزوما آنی که همیشه بوده یا می توانسته باشد نیست.

قضیه این است که با این آدم ها همیشه ممکن است رودست بخورید. ترسش در همین است. و لذتش هم، لحظاتی در مصاحبه بود که فکر می کردم گند زدم و سکوت طولانی می شد و بعد ناگهان با صراحتی کمیاب پاداش می گرفتم و یک جاهایی که خودم به تصور خودم داشتم تحلیل های مشعشعی می گفتم، کاملا حوصله اش سر می رفت و می دیدی که گرچه هست ولی حضور ندارد آنجا.
آنجا یک مبل قهوه ای مخمل و از مدافتاده بود وسط اتاقی بزرگ با پنجره ای بدون پرده رو به نورگیری دلگیر و میز گریمی که نور تند چراغ هایش توی چشم لیلا بود. سر صحنه «بمب»، فیلم پیمان معادی. جایی که تلاش کردم در فاصله زمان هایی که او باید جلوی دوربین می رفت باهاش مصاحبه کنم. این کار آن قدر شاق بهم آمد که فکر کردم دیگر با خودم چنین معامله ای نمی کنم و آن قدر ملالی را که بیخ خرم را گرفته بود از سرم پراند که فکر کردم… بله! دقیقا همین فکر را کردم که جهان جای خیلی کسالت باری می شد اگر همه آدم ها شبیه آدمیزاد بودند.
آیا دارم با نوشتن این جمله در توصیف گفت و گو با لیلا حاتمی از مرزی عبور می کنم؟ یا روی لبه تیغ راه می روم یا با دم شیر بازی می کنم؟ واقعا معلوم نیست. این را وقتی سوال های عمیقم را برای اینکه گیرش بیاندازم رو می کردم و او با جمله هایی که از فرط سادگی، مبهم بودند جوابم را می داد و باعث می شد هم زمان احساس حماقت و شجاعت کنم دوباره و بیشتر فهمیدم.
شاید بی ربط باشد آدم مصاحبه را از یک جنس خیلی شخصی شروع کند ولی از طرفی شاید این حسی باشد که خیلی های دیگر هم نسبت به شما داشته باشند. این که شما آدمی هستید که خیلی خودش است. گاهی با خودم فکر می کنم دلیل این که آدم ها محتاط اند درباره شما، حالا اگر نخواهیم بگوییم از تان یک ترسی دارند [او لبخند می زند] همین است. حالا درباره این که آیا واقعا این طوری هست و این خودش یعنی چی، می توانیم صحبت کنیم. ولی چنین خصوصیتی وقتی آدم بازیگر است اصلا چه تاثیری توی کارش دارد؟ چقدر ممکن است کمک کند؟ چقدر ممکن است…
آره، یعنی کار را سخت کند برایش.
یعنی بشتر وقت ها این کمک کرده به باورپذیربودن نقشی که بازی کرده اید؟
و آن مواردی که گفتید ممکن است به ضرر نقش تمام شود؟
البته وقتی مشخصا داریم درباره شما صحبت می کنیم. به نظرم آن خود، خود پیچیده ای است. برای همین فکر می کنم این، اثرات خودش را به نقش هم می تواند بدهد و تا الان هم داده.
[لبخند می زند] به هر حال خوب است که آدم تسلط داشته باشد به هر دو شکل. یا به چند تا شکل.

درواقع هر وقت آن نقش یا کاراکتر از جنسی بوده که باعث شده سایه روشن ها و زاویه هایی از این کاراکتری که «لیلا حاتمی» هست، رو شود و فرصت پیدا کند که بیاید بیرون، نتیجه هیجان انگیز و فراموش نشدنی بوده است.
مطمئنم این طور نیست. و به نظرم رگ خواب خودش شاهدی بر همین است.
من هم یادم است که از تحلیل که داشتم می یکردم درباره شما خیلی مطمئن بودم! به این معنی که به نظرم می آمد اینها چیزهایی اند که در عین این ک عجیب یا نادرند، خیلی…
بله، دقیقا. و کمی برایم عجیب بود که بقیه آنها را نبینند. جوهرش فکر می کنم یکجور متناقض بودن و غیرقابل پیش بینی بودن است. و فکر می کنم یک آدم هایی مثل آقای مهرجویی یا آقای نعمت الله درواقع کسانی بوده اند که این را خوب دیده اند و درک کرده اند. یعنی این قدر خودشان آدم های…
بله، و پیچیده ای هستند که می تواند جوهر نقش و بازیگر را و این را که اینها چه نسبتی از چه جنسی و چقدر با هم دارند بیرون بکشند. درواقع یک کارگردان هایی هستند که نفس قرار گرفتن اسم شما و آنها کنار هم می تواند آن اتفاق را رقم بزند. اصلا مهم نیست که درباره چیست یا بقیه کی هستند… خودش اصلا خوب است به خودی خود. و چیزی انتظارت را می کشد که تاثیرگذار و لذت بخش است. فکر می کنم درباره آقای نعمت الله به جز همه اینها این هم هست که او یک ور… چطور بگویم، همانی که در شما هم هست، یک ور دیوانه ای دارد!
خب این خصوصیتی است که خیلی همه چیز را هیجان انگیز می کند.
کمی خودخواهانه هم هست این موضوع. نیست؟
حس من ولی این است که در رگ خواب، مثلا نسبت به بی پولی یا بوتیک، این ویژگی انگار آن پشت هاست. خیلی در لایه های جلوی دید و دم دست نیست. منظوم همان ور دیوانه است. درواقع در وهله اول شاید آدم فکر کند که این فیلم به اندازه کافی نعمت الله وار نیست.
یک چیز غمگینی همه اش توی قاب ها هست.
یک تحلیلی که درباره «رگ خواب» می شود این است که این فیلم یکی از بهترین عاشقانه های سینمای ایران است. کمی عجیب نیست؟
این در حالتی است که فکر کنیم اصلا عاشق بودن در نفس خودش یک عمل کاملا خودآزارانه و خودویرانگرانه است. شاید هم همین جور است ولی آن غمگینِ لذت بخش که شما گفتید آیا ربطی به این دارد؟
موضوعش چیست؟ شما وقتی مواجه شدید با این فیلمنامه چی توجهتان را جلب کرد؟
دقیقا. ولی مثلا در بی پولی که آن هم یک جورهایی قصه نابودشدن یک آدم است…
قطعا همین طور است! ولی مثلا آنجا یک کاراکتری داشتیم مثل سیامک انصاری و خودِ آن جمع که شاید همینطوری کمکی به چیزی نمی کردی ولی «به وضوح» دیوانه وار بود…
همین طور است. خب موضوع نابودی فرق می کرد آنجا.

آره. «رگ خواب» خیلی خالص و فقط، نابودی است. بدون آن ورِ «به وضوح» دیوانه وار یا «مشنگ». یعنی تو اجازه نفس کشیدن هم پیدا نمی کنی. تباهی. و دیگر هیچ.
آره، توی بازی تان هم هست. یعنی بازی شما یک رکنی بود در این قاب ها. و کاملا تکمیلشان می کرد و به خوردشان می رفت.
بله، با هم منطبق بود. یک هدف داشت [مکث می کند]. فیلم عشقی به نظر من «بوتیک» است. یک بار هم بیشتر ندیدم، ولی هر بار که یادش می افتم فکر می کنم این عشقی ترین فیلمی بوده که من دیده ام. برای این که… خیلی بدم می آید این کلمه را به شکل مجرد به کار ببرم ولی الان دیگر هیچ گریزی ازش نییست. مجبورم؛ عشق، یک عامل توش چاخان پاخان دارد دیگر، خب؟ نه به این معنی که واقعیت ندارد یا رویش نمی توانی حساب کنی.
نه، اصلا توی وجودش هست، خب؟ جزو ماهیتش است. یک حالت ایده آل ندارد. برای همین فیلم های عشقی ای که حالت ایده آل دارند اصلا حوصله مرا سر می برند. در حالی که من جمله های «بوتیک» را هنوز یادم است. شکل نزدیک شدن این دو تا شخصیت به هم به نظر من خیلی واقعی بود. یعنی تنها توصیفی که می توانم ب کنیم این است که عشقی بود. چیزهایی که پسره ناراحت می شد ازش چیزهایی که خوشش می آمد ازش. چیزهایی که ما به وجود می آمدیم بابتش.
یا آنجایی که داشت درباره زخم پیشانی اش رسما دروغ می گفت که توی اسکی این طوری شده و پسره معلوم بود که این را می داند ولی باز با یک محبت و همراهی ای نگاهش می کرد.
آره، که یعنی دارم باورت می کنم. به نظر من همه اش همین است دیگر. یا آن عروسکی که می سوزاند. این برای من یک فیلم عشقی است. حالا نمی دانم چند درصد یا چقدر عشق توی این فیلم وجود دارد ولی این را توش به معنای خیلی شدیدی حس می کنم. البته من فیلم زیاد ندیده ام ها! ولی «بوتیک» همان موقع مرا خیلی گرفت. و همان موقع همه اش این توی سرم می آمد.
«رگ خواب» در هیچ لحظه ای عصبانی تان نمی کرد؟
همه اش به یک اندازه اهمیت داشت و کلیدی بود.
آره، کاملا معلوم است توی بازی تان. ریتم بازی به همین دلیل یکدست است. بازیگر در تمام لحظات در یک سطح از قدرت و قوت خودش است.
نه، خیلی یکدست و باقدرت است در تمام طول فیلم. شاید به خاطر همین است که این قدر عمیقا با آن قاب های غمیگن شاعرانه…
من واقعا آن موقع خیلی حواسم نبود که غمگینِ شاعرانه است یا چی؟ اما می خواهم بگویم که سرگرم کننده است قرار گرفتن در همه پلان های ایشان [مکث طولانی]. اگر بخواهم کمی واقعتی تر بگویم این است که شما وقتی پشت صحنه اید و یک فاصله ای می افتد تا گرفتن و دبواره از این وضع می روید توی آن وضع، همیشه این ور برای آدم ملموس تر است. یعنی زندگی ای که داشته پشت صحنه می کرده حاضرتر و واقعی تر است تا وقتی که ناگهان می رود آن تو و می روی توی آن ست می نشینی و قرار می گیری.
مثلا خیلی فیلم های حسابی هست که توش هستی و وقتی می روی به خودت می گویی [با تشر] «خجالت بکش! داشتم آن بیرون چه کار می کردم؟ حواست را بده به اینجا دیگر!» اما این، این طوری نیست.
این این طوری است که تو وقتی می آیی توش اصلا می گویی: «آنجا کجا بود که ما بودیم؟ اینجا باحال تر است!» شکل بدش این است که تو اصلا حوصله نداشته باشی آن تو باشی. شکل خوبش این است که می آیی آنجا و می بینی که خب این دنیا خیلی فرق دارد با آن بیرون. خیلی جدی است. خیلی درست است همه چیز. و من سعی می کنم خودم را متمرکز کنم توی این وضع. اما توی «رگ خواب»، با حمید نعمت الله فکر می کنم به این شکل است که تو اصلا لازم نیست خودت را مجبور کنی که بیایی به یک وضع بهتر. اصلا این وضع برای تو جالب تر می شود وقتی می آیی توش.

من دقیقا به وضوح می توانم مثال بزنم که ما داریم یک صحنه ای را می گیریم که توی بیمارستانیم و دو تا خانم اند با هم حرف می زنند. من می روم از دم یخچال این کمپوت گیلاس را بر می دارم، او می گوید بده به من.
فکر کنم آن چیزی که گفتید درباره این که این آدم به عنوان کارگردان به تو احساس امنیت می دهد و یک چیزی برای تو می آورد و تو از آن پخش می کنی و می پراکنی به اطراف، اینجا اثرش معلوم است دیگر.
هیچ وقت به این فکر کرده اید که اگر بازیگر نمی شدید چه کار می کردید؟
اتفاقا می خواستم درباره ترجمه آن دو فیلمنامه، «گرترود» و «شب افتتاح»، ازتان بپرسم.
چون این انتخاب ها معنی دارند. وقتی داشتید این کار را می کردید حواستان به این بود؟
منظورم پرت نبودن بود. کلمه درستش را الان نمی دانم. اتفاقا خودآگاهی همیشه هم چیز خوبی نیست.
ولی دیگر ترجمه نکردید.
آیا اصولا از آن آدم هایی هستید که زود حوصله شان از هر چیزی سر می رود؟
این که همه چیز جای دیگری خارج از وجود آدم شکل می گیرد.
انگار آدم خودش دیگر مسئولیتی ندارد بابت چیزی.
برای خودتان این وجه قضیه به همین روشنی ای که الان داشتید برای من می گفتید کی آشکار شد؟
خب اولش که هنوز به این مرحله نرسیده اید فقط یک چیزی هست که کسالت بار است. مثل بچه که بودید و با پدر و مادرتان باید می رفتید مهمانی و تحمل آن ساعت خیلی سخت بود. ولی الان شاید آدم خودش می شود فاعل ماجرا. یعنی آن اول با پدر و مادرت می رفتی و تحمل می کردی. دلت می خواست کارهای دیگری بکنی. حس می کردی وقتت دارد گرفته می شود. نه این که حتی بهت بد بگذرد. نه. کند پیش می رفت زمان. الان نه. الان ممکن است خودت با پای خودت بروی مهمانی و همان جا بمانی [می خندد].

الان این طوری شده برایتان؟
و این خوب است یا بد است؟
البته بعضی ها هم اسم این را می گذارند سخت گیری. نمی گذارند بی مسئولیت بودن. منظورم این است که بازیگر می گوید فیلمنامه هایی که می آیند بد است. چیزی که من می خواهم پیدا نمی شود. کار بود ولی نقش من نبود.
حرفه آن را تشدید کرد؟
دارم فکر می کنم از طرفی این وضع می تواند خیلی شیرین باشد. این که همیشه یکی به جای تو تصمیم بگیرد و انتخاب کند.
چون انتخاب یا تصمیم خیلی وقت ها پروسه رنج آوری است.
و این که گفتید الان مثل این است که آدم به مرحله ای رسیده که دیگر خودش با پای خودش می رود مهمانی یعنی این که…
بی خیال شده اید؟
قبلا می گذشت؟
و برای همین «شب افتتاح» یا «گرترود» ترجمه می کردید؟
و خب چرا دیگر نکردید؟ که این ذهن خاموش نشود به قول خودتان.
کارهای ساده تری را بعد از این امتحان نکردید؟ برای غلبه بر آن انفعال؟
آیا این همان ور تاریک یا ترسناک بازیگری است؟ اصلا به چنین چیزی درباره بازیگری قایلید؟
خب این را همه مان خیلی از زبان بازیگرها خوانده ایم، در همه جای دنیا. اینکه آزاردهنده است که تو مدام باید منتظر باشی و منشا اثر نیستی. من لزوما هم اسمش را نمی گذارم ور تاریک. آن وجهی که شاید کمتر به دست بیاید یا آدم ها به ش توجه نشان داده باشند یا اصلا آن را دیده باشند.
آن ورِ… تاریک نگوییم بهش [مکث]. فریب. ولی نه به معنی گول خوردن. نه به این معنی که کسی ما را فریب می دهد ولی نهایتا آدم می تواند که اشتباه بشود. می دانید؟ ولی این اصلا به این معنی نیست که بازیگر تاثیر ندارد توی فیلم. بازیگر خود فیلم است. همه چیز است. اما نقشش را خودش هم گم می کند. بعد یک انتظار دیگری از خودش شاید دارد… نمی دانم. خلاصه اش خیلی جالب است به نظرم این کار [می خندد].

آره، فکر می کنم مثل هر کار خلاقه دیگری احتمالا یک ور تسلی بخش هم دارد برای آدم.
البته هر مشغولیتی این وجه را ندارد که تو آدم دیگری شوی و بروی در یک دنیای دیگر. انگار که یک زندگی موازی و دوگانه داری.
یعنی این طوری بوده که به وضوح یک وقت هایی حال خوبی نداشته باشید و این خوبتان کرده باشد؟
یعنی این تعبیر خیلی فانتزی ای از بازیگری است؟
خود این هم جالب است که شما درباره بازیگری مثل یک کار خیلی عادی صحبت می کنید.
از همان اول برایتان این طوری بود؟
پس هنوز هم بعد از بیست سال این لحظه ها وجود دارند.
«لیلا» واقعا چنان ترکیب پیچیده و نقش عجیبی بود و آن قدر لایه های گوناگونی داشت که بعدها هم، در پخته ترین کاراکترها، شما انگار یک جوری دوباره به «لیلا» بر می گردید. به نظرم آن خصوصیاتی که در شمایل بازیگری شما کلیدی است همه اش در «لیلا» هست. انگار که از همان دوباره چیزهایی می آید مثلا در «سعادت آباد»، حتی در «نارنجی پوش» که من خیلی دوستش داشتم، و در «رگ خواب».
برای همین داشتم فکر می کردم مسیر شما در بازیگری بیشتر از اینکه رسیدن از نقطه «آ» به «ب» باشد، یک دایره است. و زنی که ما می بینیم انگار حرکتی پاندولی دارد بین خودویرانگری (خودآزاری) و خودشیفتگی؛ دارم خیلی کلمه های اکستریمی به کار می برم البته.
فکر می کنم این دو تا خیلی به هم نزدیک هستند. حالا در «لیلا» بیشتر از آن شکل است که برای این که خودش لذت ببرد آن کارها را می کند. اما در «رگ خواب» نه، نمی خواهد لذت ببرد. به نظر من اینجا هیچ لذتی درش نیست، در ویرانی اش نیست. واقعا منفعل کامل است. یعنی توی این شرایط قرار می گیرد. چون «لیلا» یک پاسخی می دهد.

و یک بی نیازی ای در آن شخصیت هست. انگار که خودش را والاتر از آن می داند که حسودی کند یا چیزی بخواهد.
ولی این هم از آن چیزهای کمی کلی و تکراری است که آدم مدام در نقد یک بازیگر می شنود. که این آدم دارد خودش را تکرار می کند.
در این بیست سالی که کار کرده اید خودتان چقدر حواستان به این مسئله بوده است؟ چقدر مهم بوده است؟
درباره شما مثلا تا یک جایی معصومیت بود.
من فیلم «من» را هم دوست داشتم.
می خواهم بگویم به همان نسبت که شاید یک فیلم سوپرتجاری به عنوان یک انتخاب غیرمنتظره می تواند امکانی به یک بازیگر برای اجرای دیگر یا متفاوتی بدهد فیلمی مثل «من» هم با خیلی خاص بودنش ممکن است این فضا را به شما داده باشد.
درباره «من» یکی از آن لحظه هایی که احساس کردم این نقش به چیزی در خود شما متصل می شود، پایان فیلم بود. آن لحظه ای که آن کسی که اصلا نمی بینمش به کاراکتر می گوید: «چرا نمی تونی مثل همه بری زندگیت رو بکنی؟» آن لحظه ای که تو حدس می زنی که این آدم دارد این کارها را می کند، شاید فقط چون می خواهد سرگرم شود و البته یک کار عجیبی که شما می کنید مدل گریه کردنتان است که یک جور گریه نکردن است ولی غم عالم هم درش هست. در «من» هم نمای آخر این طوری بود. در آن لحظه و آن قاب احساسم این بود که این نقش را کسی جز شما نباید بازی می کرد.
خودم هم آن جا خیلی آرامم می کند. البته این را همین جا بگویم که سهیل بیرقی واقعا خیلی خوب «من» را نگاه و اصلاح می کرد. نه فقط موقع فیلمبرداری، اصلا از قبل، حتی قبل از این که تمرین کنیم، اینها را حواسش بود. حفظ بود دقیقا که چه چیزهایی را نمی خواهد که من داشته باشم. این خیلی به من احساس آرامش می داد.

چون همین که میبینی که آن کسی که دارد کار را پیش می برد، می داند چه کار دارد می کند… اصلا کاری که شاید شما قبول ندارید، ولی خودش قبول دارد، به آدم خیلی احساس امنیت می دهد.
خیلی زیاد. جوری بود که به خاطرش تمام لحظات دیگری را که در طول فیلم احساس می کردی بازی از آن یکدستی خودش بیرون بوده یادت می رفت.
همین! درباره «سالاد فصل» یا «آب و آتش» کاملا این را می فهمم.
در «سالاد فصل» چطور؟
در «سالاد فصل» نمی دانم… اصلا یک دزد فرانسوی شد [می خندد]! خیلی یک جوری بود! همه چیزش با هم. بیشتر فیزیکش من را اذیت می کرد. یادم است با مهرداد [میرکیانی] خیلی تلاش کردیم که برای من یک فک پهن درست کنیم. چون من همه اش قبل از شروع فیلمبرداری از این موضوع زجر می کشیدم. دو تا دندان سازی هم رفتیم اما آن قدر بد ساخته شد، اصلا ترسناک شد.
می خواهم بگویم یک اقتداری را هر کاری کنی نمی آید توی تنت. که البته اگر یک خصوصیت خیلی در تو عمیق باشد، احتیاج نیست که حتما به شکل فیزیکی آن را داشته باشی. خب من ندارم آن را. بخشی اش را می شود با فیزیک جبران کرد. بخش زیادی اش با تمرین است. ولی به هر حال خیلی چیزها را مجموعه آن چیزی که آدم هست پا نمی دهد که درست شود. هدف من هم این نبوده.
خب این به خودی خود اصلا چیز بدی نیست.
یعنی دوست دارم و می توانم در یک تئاتری که شاید شما خیلی ازش مشمئز شوید، یک حرکت خیلی تئاترال بکنم. بدم نمی آید [مکث]. حالا شاید الان کمتر دوست داشته باشم ولی واقعا تا چند سال پیش خیلی مشتاقانه دوست داشتم.
الان دلیلش چیست که کمتر دوست دارید؟ همان قضیه سن؟
اتفاقا سر نمایش «اسم» پیگیر بودم و به عنوان آدمی که کارهای شما را دنبال می کند، خیلی کنجکاو و هیجان زده بودم که ببینم این اتفاق می افتد یا نه.
پیش آمده که فکر کنید این نقش را قبول می کنم از لج خودم. برای این که خودم هم غافلگیر شوم. این طوری شده تا به حال؟
آره، خیلی وقت ها آدم به خاطر چیزهای عجیب و غریبی یک انتخاب هایی می کند. خیلی عناصر مختلفی تاثیر دارد در انتخاب نقش. عناصر بی ربط منظورم است. بله، این طوری هست.

و ممکن است بتوانید اسم ببرید؟
یعنی تصویری را که آن بیرون ازتان وجود دارد به گند بکشید؟
نه، تصویری که خودم از خودم دارم. این که به هر حال تو همیشه یک حالتی داری. یک جاهای می روی. توی یک مجالسی نمی روی. یک رفتاری داری دیگر. و ممکن است ناگهان به خودت بگویی چقدر رفتارم یکنواخت است! این چه شکل محترمی است که من برای خودم ساخته ام. یا اینکه چرا من «این» را اصلا ساختم؟ آره… مثلا من در «مربای شیرین» واقعا با این که آگاه بودم که این نقش، نقش من نیست ولی این را هم داشتم که این تصویر را بشکن! این که چرا این قدر باید سینما جدی و زیبا باشد؟ چرا عکس باید این قدر قشنگ باشد؟
ولی در همان لحظه ای که این کار را می کنی یک احساس گشایشی به آدم می دهد. نه؟
اوووم… نمی دانم این گشایش چقدر خوب است. یا اینکه آدم به ناچار این دلیل را برای خودش درست می کند. چون کار سختی است فکر می کنی خب این سود را برایم دارد پس اشکالی ندارد که دارم این کار را با خودم می کنم. فکر می کنم یک ترکیبی از همه اینها باشد.
آیا شده که بیشتر از یک بار این اتفاق بیفتد؟
مثلا چی؟
فکر کنم اینهایی که گفتید مشخصا بروزهایی از همان قضیه است که یکی خیلی خودش است. همان چیزی که آدم ها را محتاط می کند یا می ترساند. ولی به نظرم خیلی باارزش است.
می دانید چرا می گویم با ارزش؟ فکر می کنم چیزهایی همین قدر به چشم نیامدنی کاراکتر می سازند از یک بازیگر. و این به نظرم روی آن تصویر نهایی است که من از آن آدم روی پرده می بینم تاثیر دارد.
و این می تواند کار را سخت کند؟
یعنی آدمی هستید که استقبال می کنید از معاشرت؟
جمله پیچیده ای بود!
یعنی برایش مایه می گذارید؟
چیِ خوشی؟
از چی خیلی می ترسید؟
از خیلی چیزها. از همه چیزهای بد. ولی همین جوری ترس خاصی ذهنم را مشغول نمی کند که مدام به ش فکر کنم. همین چیزهای عادی که همه نگرانش هستند و می ترسند.

صبح که بیدار می شوید، اولین کاری که برای خودتان می کنید؟
به خاطر فیلمبرداری از روتین خارج شده اید؟
خود این سوییچ شدن از شب کاری به روزکاری خیلی از آدم انرژی می گیرد.
وقت هایی که به هر دلیلی ذهنتان درگیر یا تحت فشار است، کار خاصی می کنید؟
بعضی ها می روند ساعت ها راه می روند. بعضی ها با موسیقی یک کاریش می کنند.
موسیقی هیچ وقت چیز کلیدی ای بوده برایتان؟
و آن موقعی که کلیدی بود؟
چی شد که بقالی آن ویدئو را به شما داد؟
این همان بقالی ای بود که وقتی ازش بستنی می خریدید، روتان نمی شد پولش را بدهید؟
و از یک موقعی سکوت شد اصلا؟
یعنی چی ممنوع شد؟
چیزی در ظاهرتان هست که دوستش نداشته باشید یا فکر کنید که اگر می شد، تغییرش می دادید؟
الان ولی یادم آمد که در یکی از گفت و گوهایتان با آقای معززی نیا صحبت این شده بود که یک بار سر تدوین یکی از فیلم هایتان بودید و گفتید: «چرا من فکر کردم با این قیافه باید بازیگر شوم؟»
راست می گویید؟ واقعا چنین چیزی گفتم [می خندد]؟!

یادتان نیست کی و کجا بوده؟
درباره خلق و خویتان چطور؟ منظورم این است که چیزی باشد که دلتان بخواهد آن طوری نباشد.
که ولی یک بخشی از همان کاراکتر خاص شماست.
یعنی با وجود این کامل به نظر می آمدند؟
این را می دانید که بعضی ها حمید نعمت الله را با پدرتان مقایسه می کنند؟ از این جهت که یک آدمی است که خیلی جهان خودش را دارد و به چند دلیل دیگر! در مصاحبه ای دیدم که حامد بهداد هم این را به آقای نعمت الله می گوید. و او هم چیزی نمی گوید. خب چی بگوید؟ ولی می خواستم بپرسم خودتان آیا چنین حسی دارید در کارکردن با آقای نعمت الله؟
فکر می کنم آره. داشتم همیشه. شاید الان که حمید نعمت الله را بیشتر می شناسم و فاصله ام از بابام بیشتر شده سخت تر می توانم بدانم ولی قبلا که به بابام نزدیک تر بودم و از ایشان دورتر، شباهت را بیشتر حس می کردم. [صدایش می کنند که برود جلوی دوربین. و او همان طور که بلند می شود می گوید: «دیگه زمان خوشی ما به سر رسید» و لبخند می زند. بعد قبل اینکه برود یواشکی بهم می گوید «حوصله تان سر نرود اینجا!»]
منبع: برترینها