طنز؛ گاهی به آسمان – اگر شد – نگاه کن
محمدباقرجان سلام.
من پوریام. شما شهرداری، من روزنامهنگار. ما با هم در ارتباطیم؛ یعنی من ١٢ سال است که هرروز شما را یاد میکنم. چه زمانهایی؟ آها… صبحها که از خواب بیدار میشوم و میخواهم بروم پارک بدوم میبینم که نزدیکترین پارک بهدردبخور – هرجای تهران که باشم – با من نیمساعت فاصله دارد. برای همین از شما یاد میکنم. بعد که میخواهم بروم سر کار تصمیم میگیرم پیادهروی کنم، اما چون پیادهرویی وجود ندارد مجبور میشوم مثل بتمن روی در و دیوار و کاپوت ماشینها بپرم و پیش بروم. درست وقتی که از لای دوتا گلگیر ماشین دارم خودم را رد میکنم و یکهو میبینم زیر پام یک چاله با عمق شش متر وجود دارد، دقیقا همانموقع که یک پام اینور چاله شهرداری است و یک پام آنور چاله و صدای قرچ شکافتن درز شلوارم را میشنوم، از شما یاد میکنم.
اینها هیچی، وقتی سوار مترو میشوم و به دلیل کمبود واگن و زیادبودن جمعیت با دوروبریهام احساس تنگی جا و نفس میکنم، از شما یاد میکنم. راستش وقتی توی پل صدر؛ چه طبقه اولش، چه طبقه دومش، چه طبقه پانزدهمش توی ترافیک دوساعت گیر کردم و دارم میترکم و به هزینه ساخت این پل مفید فکر میکنم، از شما یاد میکنم. وقتی توی تونل توحید، توی ترافیک دارم به دیوار نگاه میکنم از شما یاد میکنم. شبها وقتی آشغالها را مأموران زحمتکش نصفش را کف خیابان جا میگذارند از شما یاد میکنم. حتی وقتی یکهو میبینم چند نفر دارند به زیبایی دستفروشها را از سر راه جمع میکنند و میریزند توی نیسان شهرداری از شما یاد میکنم. با دیدن آسمان زیبای تهران در عکسهای قدیمی از شما یاد میکنم و وقتی میبینم که ما توانستهایم درختها را از سر راه برداریم و راه را برای ماشینها باز کنیم با خوشحالی خارجازوصفی از شما یاد میکنم.
وقتی میبینم کوه را مثل انسانهای غارنشین توانستهایم سوراخ کنیم و مجتمع بسازیم و باعث زیبایی شهر و اصلاح اضافات کوه بشویم با غرور از شما یاد میکنم. من هربار که باران میآید و خیابانها رودخانه میشوند و میبینم اولینبار برای اینکه داشتم در خیابان غرق میشدم رفتم شنا یاد گرفتم، از شما و از شنا یاد میکنم. هربار میبینم یک خانه بلااستفاده قدیمی بعد از مدتها در شمال شهر چراغش روشن شده و یک کارگر زحمتکش شهرداری از ملک چندصدمتری با رضایتخاطر بیرون میآید، از شما یاد میکنم. اصلا اینها که چیزی نیست، وقتی میبینم شما از فیسبوک و توییتر چون فیلتر است استفاده نمیکنی و استاتوسهات را روی بیلبوردها و پلهای عابر پیاده مینویسی، از این خلاقیت و فیلترمندی کیف میکنم و از شما یاد میکنم.
محمدباقرجان
من واقعا فن شما هستم. میگویند تیمور لنگ وقتی در نبردی شکست خورده و ناامیدانه در خرابهای پنهان شده بود، میبیند که مورچهای دانه گندمی را به دهان گرفته و میخواهد از دیواری بالا برود، اما هربار به زمین میافتد. مورچه اما دست از تلاش برنمیدارد و بعد از ۴٠ بار موفق میشود بار سنگین را به بالای دیوار ببرد. میگویند تیمور لنگ با دیدن این صحنه متأثر میشود و برمیگردد و به میدان نبرد میرود و جنگ را پیروز میشود. حالا راستش من هم مثل او، هربار که شما کاندیدای ریاستجمهوری میشوی و از شکست سنگین دچار یأس و افسردگی نمیشوی و بار دیگر در انتخابات شرکت میکنی، واقعا از ته دل کیف میکنم و از شما درس میگیرم. آفرین بر این همت.
محمدباقرجان
شاید فکر کنی من آدم مسخرهای هستم و مثل حرفی که به رئیسجمهور در مناظره زدی، اهل «کثافتکاری» هستم. نه واقعا. من واقعا فن شما هستم. به نظرم مدیر توانمندی هستی و توانستهای ١٢ سال شهردار پایتخت ایران باشی. راستش تنها نکته من این است که توی مناظرهها یکطوری دولت روحانی را میکوبی که من جلو رفقام که مهاجرت کردهاند شرمنده میشوم. چون من تا دیروز میگفتم ایران گلوبلبل و همهچیز اوکی است و ما داریم به جلو حرکت میکنیم. راستش اینطوری که شما توی مناظره، کشور را شستی و گذاشتی کنار، من دیگر حرفی برای گفتن ندارم و نمیدانم دقیقا از چی داشتم دفاع میکردم. خلاصه خواستم بگویم دوتا رأی بیشتر ارزش ندارد، این دعواها تمام میشود، یا اسم شما از صندوق درمیآید یا یکی دیگر. فرداش چی؟ با این حجم افسردگی و دلسردیای که در مردم ایجاد کردی چه میکنی؟
محمدباقرجان
بعد از حرفهایی که در مناظرهها زدی، دلم خیلی گرفت و آه کشیدم و خواستم سرم را بلند کنم و به آسمان نگاه کنم و کمی برای خودم و خودت دعا کنم. دیدم متأسفانه این برجها در کوچههای ششمتری، آسمان را از ما گرفتهاند و راه دعا بسته است. چهکار کنیم محمدباقرجان؟ من مرده، شما زنده، اگر وقت میشود قبل از مناظره گاهی به آسمان نگاه کن.
قربانت؛ هموطن شما، پوریا
منبع: برترینها