طنز؛ مدرسه‌هایی که ما می‌رفتیم!

مهرداد نعیمی در نوشت:

در دوران راهنمایی معلمی داشتیم به نام آقای عبدا…‌پور که سه درس تاریخ، جغرافی و تعلیمات اجتماعی را به ما درس می‌داد! معمولا بچه‌ها این سه درس را جوری می‌خواندند که قربانیِ شلنگِ بزرگش نشوند! تا اینکه یک‌بار والدین یکی از بچه‌ها نسبت به رفتارِ خشونت‌آمیزش شکایت کردند و روز بعدش آقای عبدا…پور بدونِ شلنگ وارد کلاس شد. حس اولین برده‌هایی را داشتیم که از سلطه‌ اربابِ سفیدپوست‌شان خلاص شده بودند. از قضا همان اولِ کلاس، به‌صورت رندوم قرعه به نامِ من افتاد تا سوال‌های ناجورش را بپرسد. با اعتماد‌به‌نفس رفتم جلوی تخته‌سیاه ایستادم. آقای عبدا…‌پور پرسید: «توی یزد یه درخت ۴۵۰۰ ساله هست که پیرترین موجود زنده‌ کل دنیاس. ۲۰ سال پیش یه عده رفتن پای درخت اسید ریختن که خشک بشه! ولی یک گروه فرانسوی اومدن با اقداماتی، تونستن درخت رو زنده نگه دارن. اقدامات‌شون چی بود؟».

شوکه شده بودم. هیچ‌کدام از این کلمات را کلا تا آن‌موقع نشنیده بودم. درخت ۴۵۰۰ساله چیه دیگه؟ چرا اسید پاشیدن؟ اصلا یک لحظه کلا یادم رفت که الان کلاس تاریخ داریم یا جغرافی یا تعلیمات اجتماعی؟ نگاهی به بچه‌ها کردم بلکه یکی تقلب برساند، اما بقیه هم در شوک به سر می‌بردند و الکی کتاب‌ها را ورق می‌زدند! یکی از تهِ کلاس با حرکات دست بهم گفت: «خاک بر سرت شد!»

عبدا…پور داشت نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. گفتم: «آقااا خاااک»/ عبدا…پور: «خاک؟»/ گفتم: «خاک‌شو عوض کردن؟»/ عبدا…پور: «خُب این یه موردش. ۹ مورد بعدی چی بود؟»/ ۹ مورد؟ وات دِ فااز… بقیه رو از کجا پیدا کنم؟ بامزه‌بازی‌طور گفتم: «بهش شوک دادن؟»/ عبدا…پور دستش را گذاشت روی شانه‌ام و گفت: «پس بلد نیستی؟»/ گفتم: «میشه بگید الان زنگِ کدوم کلاسه؟»

همه خندیدند. عبدا…پور یقه‌ام را گرفت و بلندم کرد. پاهایم ۳۰ سانتی از موزاییک بالاتر رفته بودند. کمی به هوا پرتاب کرد و بعد مُشتی به شکمم زد. جوری پهنِ زمین شدم که همه خندیدند! کلا از همان‌موقع‌ها از خُل و چِل‌بازی خوشم می‌آمد. بلند شدم و گوشه‌ لبم را پاک کردم و عین فیلم‌ها برایش دست زدم و گفتم: «بد نبود! آفرین».

باز هم همه خندیدند! آقای عبدا…پور چونان بروس‌لی به هوا می‌پرید و نانچیکویش در دستانش ظاهر شد، یعنی وقتی به زمین برگشت، شلنگ داشت دور سرش می‌چرخید. به‌صورت اسلوموشن که نگاه می‌کردی، شلنگ بدون دخالت دست‌هایش به بیرون جهیده بود. هنوز دقیقا نمی‌دانم چه تکنیکی استفاده کرده بود. آرام گفتم: «آقا به‌خدا من اسید نپاشیدم پای درخت».

۳۰-۲۰ ضربه پشتِ سرهم به من زد و دلش آرام نگرفت. گفت «برو حیاط، چند تا گوله برف بردار بیار!». با این تکنیکش آشنا بودیم. سرمای برف، درد شلنگ را چند برابر می‌کرد. گفتم: «آقا ۳۰ تا دیگه هم شلنگ بزنید، بابای من حوصله نداره بیاد مدرسه شکایت کنه.

خسته‌اس لامصب. اگه از اون قضیه عصبانی هستید، سر یکی دیگه خالی کنید».

گفت: «برو برف بیار»/ برای آوردن برف از کلاس خارج شدم، ولی کلا برنگشتم. بعد رفتم دفتر ناظم شکایت کنم. او هم به جرم فرار از کلاس، با کمربند چند ضربه‌‌ دیگر به سر و صورتم کوبید. حالا امروز در خبرها خواندم که معلمی به خاطر زدنِ سیلی به دانش‌آموزها در تلویزیون عذرخواهی کرده است! واقعا برام سواله دهه شصتی‌ها چرا این‌قدر طفلکی بودند. چرا واقعا؟ نه چرا واقعا؟


منبع: برترینها