طنز؛ «رودربایستی»

دهخدا درِ کلاس را باز کرد و دید رسایی ایستاده پای تخته و با چهره‌ای سرخ درون نِی فوت می‌کند. دهخدا به رسایی تشر زد: «باز دو دقیقه چشم من رو دور دیدی؟» کوچک‌زاده به حمایت از رسایی از جایش برخاست و گفت: «تقصیرِ جهانگیریه‌. از رسایی خواست تا از ارتباط گوسفندان با شیرها حرف بزنه. رسایی هم توی رودرواسی قرار گرفت». دهخدا نفسی عمیق کشید و گفت: «نخست اینکه بهتره به جای رودرواسی بگی رودربایستی، بعد هم مگه رسایی خودش زبون نداره که شما به جاش حرف می‌زنی؟» سپس رو کرد به رسایی و گفت: «شما که بلد نیستی نی بزنی چه اصراری داری تا نی بزنی؟»

رسایی ناگهان خشمگین شد و نی را انداخت زیر پایش و لگدکوبش کرد و با خشم گفت: «تقصیر منه که می‌خواستم برای گوسفندان لحظاتی آرامش‌بخش بیافرینم تا با خیال راحت یک شیر را به عنوان ارشد انتخاب کنن». غرضی سرش را خاراند و گفت: «شیر که گوسفندا رو می‌خوره!» دهخدا لبخند زد و پرسید: «این جریان شیر و گوسفند چیه؟» جهانگیری خندید و گفت: «رسایی طبق معمول سوتی داده، الانم توی رودرواسی با خودش مجبور شده سر حرفش بمونه» دهخدا نشست روی صندلی‌اش و گفت: «همین چند دقیقه پیش گفتم که بهتره به جای رودرواسی بگی رودربایستی».

بقایی یکهو سیخ سر جایش ایستاد و مانند کسی که می‌خواهد سرود بخواند با صدای بلند گفت: «راه من راه احمدی‌نژاد است». مطهری پوزخند زد و گفت: «منظورش از راه، جاده خاکیه!» دهخدا همان‌طور که هاج و واج مانده بود، پرسید: «دست‌کم پیش از اینکه یکهو فریاد بزنی یه اجازه‌ بگیر! این حرف شما چه ربطی به کلاس داشت؟» احمدی‌نژاد با لبخند گفت: «بقایی تازه از حبس در اومده، یه مدت در فضای شهری نبوده، فعلا داره آب‌بندی می‌شه، یواش یواش بهش عادت می‌کنید!» مشایی برای اینکه حرف را عوض کند، گفت: «من درختم» یکی از شاگردها که ماسک زیدان به صورتش زده و بدجور از دست مشایی دلش پر بود، فریاد زد: «پس منم تبرم» و با سر به شکم مشایی کوبید. ته کلاس آشوب شد. شاگردها افتاده بودند به جان هم.

بعضی‌ها هم به مشایی طناب بسته بودند و سعی می‌کردند روی شاخه‌اش تاب بسازند، البته مشایی دل به کار نمی‌داد و هی تاب‌شان را پاره می‌کرد. شاگردی که ماسک زیدان زده بود، ماسکش زیر دست و پا افتاد. دهخدا تا او را دید جلوی اسمش توی دفتر یک نمره منفی نوشت و فریاد زد: «قاضی‌پور! دیگه تغییر چهره فایده نداره!» این را که گفت سوی نی‌‌ای که رسایی روی زمین انداخته بود رفت، آن را برداشت، سرش را با چراغ‌الکلی ضد عفونی کرد و سپس بدون اینکه رودربایستی کند به نی زدن پرداخت. شاگردها بدون اینکه به نوای حزن‌انگیز نی توجه کنند توی سر و کله‌ یکدیگر می‌زدند تا سرانجام زنگ خورد و همه‌ به جز دهخدا که برای دل خودش نی ‌می‌زد، دوان دوان از کلاس بیرون رفتند.


منبع: برترینها