طنز؛ داستان مرد دانا و دباغ به عادت روی آورده
روزی مردی راهش را گم کرد و به بازار عطرفروشان رسید. همینجور که داشت میرسید، ناگهان بر زمین افتاد و بیهوش شد. مردم همیشه در صحنه دور او جمع شدند و مطابق معمول در باب بیهوشی وی اظهارنظر و فضل کردند. یکی ضربان قلبش را گرفت و گفت: «وی به دلیل آلودگی هوا و اضطراب دچار حمله قلبی شده و نیاز به آنژیوگرافی دارد.» یکی دستش را مالید و گفت: «متابولیسم بدنش دچار اختلال شده و اگر روزی ٢ لیوان شیر مصرف میکرد، هرگز دچار چنین مشکلی نمیشد.» یکی لباس او را درآورد و گرمازدگی را مشکل اصلی وی عنوان کرد. دیگری به طب سنتی اعتقاد داشت، برایش عود و عنبر سوزاند و مخلوط آویشن، گلپر و چهارتخمه به انضمام کمی عنبر نسارا تجویز کرد.
راننده مرکبی نیز از دور رسید و فشار اقتصادی ناشی از تورم نقطه به نقطه و نیز حضور نظامی آمریکا در خاورمیانه و تنشهای منطقه را دلیل بیهوشی وی عنوان کرد. کلا تحلیلهای تخیلی بر مردم عرضه داشت. یکی هم آن وسط دهان مرد را بو میکرد تا ببیند آیا او شراب یا بنگ یا مواد روانگردان خورده است یا نه؟ که در این لحظه ناگهان مرد به هوش آمد و گفت: «دهانت را میبویند، مبادا گفته باشی دوستت دارم» و مجددا بیهوش شد؛ از کودکی آرزو داشت یکبار این شعر را در جایی استفاده کند.
القصه هر کسی چیزی میگفت؛ اما این درمانها هیچ سودی نداشت. مردم همچنان در صحنه بودند و حال مرد بد و بدتر میشد. در همین حال مرد دانا که پیشتر وصف حالش رفت، سر رسید. مردم که او را دیدند به استقبالش رفته و ماوقع را شرح دادند. مرد دانا مثل همیشه به جهت حفظ پرستیژکاری، لختی در خود فرو رفت و اندیشید. سپس گفت: «من این مرد را میشناسم و دوای دردش پیش من است؛ منتها در این روزگار اندیشیدن بدون هزینه امکانناپذیر است. لذا لااقل هزینه ایاب و ذهاب مرا بدهید لامصبا. الان یه دکتر میآوردین کلی پول ویزیت باید میدادین.» مردم پذیرفتند و ١٠٠ درهم به علاوه ٩ درصد ارزش افزوده به وی پرداختند.
علیایحال مرد دانا بر بالین فرد بیهوش حاضر شد. باز لختی در خود فرو رفت و گفت: «من او را میشناسم. این مرد دباغ است و کارش پاککردن پوست حیوانات از مدفوع و کثافات است. او به بوی بد عادت کرده و لایههای مغزش پر از بوی سرگین و مدفوع شده است و بوی خوش عطر را برنمیتابد.» مردم از این حرفهای مشمئزکننده مرد دانا کمی درهم شده و برخی محل حادثه را ترک کردند؛ اما حقیقت این بود و هیچگاه گریزی از حقیقت نیست. مرد دانا کمی اطراف را نگریست. الاغی را دید که مشغول قضای حاجتی سنگین است. صبر کرد تا قشنگ کارش تمام شود، سپس کمی سرگین بدبوی الاغ را برداشت و با زیرکی سرگین را جلوی بینی مرد گرفت. بله درست است، داروی مغز بدبوی او همین بود. چند لحظه گذشت و مرد دباغ گویی از نو متولد شده باشد، به هوش آمد. مردم از دیدن این صحنه کف و خون بالا آورده و از تعجب تمام موهای بدنشان همچون میخ سیخ شد.
پایانبندی اول) مرد دباغ از مرد دانا تشکر کرد و از او خواست توصیهای به وی کند. مرد دانا گفت: «ببینین مرد دباغ، حالا من خیلی نمیتوانم موضوع را باز کنم. دفعه قبل که باز کردم، برایم داستان شد. اما همین را سربسته بگویم که بدان مشکل جامعه امروز «عادتکردن» است. مراقب باش که هیچگاه به شرایط موجود عادت نکنی و تغییر را سرلوحه زندگیات قرار دهی. در ضمن یه حمومی هم گاهی بری، بد نیست.»
پایانبندی دوم) متاسفانه بعد از این اتفاق به دلیل اعتراض جامعه پزشکان به خاطر این داستان، مجوز دانایی مرد دانا توسط مراجع ذیربط باطل و مرد دانا برای دو سال از ارایه خدمات مربوط به اندیشیدن و دانایی منع شد.
منبع: برترینها