طنز؛ داستان شاگرد رِند و امری که مشتبه شد

وحید میرزایی در نوشت:

روزی مردی دانا همینجوری نشسته بود و داشت به تأثیر میزان دانایی‌اش بر جامعه می‌اندیشید که ناگهان از طرف آموزش و پرورش دعوت به همکاری به‌عنوان معلم پایه دوم دبستان شد. مرد دانا که اوضاع مالی را خراب می‌دید، تصمیم گرفت با شروع سال تحصیلی جدید پیشنهاد آموزش و پرورش را بپذیرد. اما این پایان ماجرا نبود؛ شاگردان مکتب که از درس و مشق و اول مهر خسته شده بودند، با هم مشورت کردند که با هر حیلتی شده، درس و مکتب را تعطیل کنند. یکی از شاگردان که از همه زیرک‌تر بود، گفت:«همه به نوبت به مکتب می‌آییم و یکی‌یکی به معلم می‌گوییم چرا رنگ و رویتان زرد است؟ مریض هستید؟ وقتی همه این را بگوییم، او باور می‌کند و خیال بیماری در او شکل می‌گیرد.» شاگردان حرف کودک زیرک را پذیرفتند و با هم پیمان بستند که همه در این کار متفق باشند.

اول شاگرد رندِ زیرک وارد شد و به مرد دانا گفت «خدا بد ندهد؟ چرا رنگ و رویتان زرد است؟ بمیرم الهی. اسهال هم دارین؟» مرد دانا گفت: «نه حالم خوب است. برو بشین سر درس ات، موهاتم فردا کوتاه کن. چیه انگار سگ لیس زده». شاگرد دوم آمد و گفت «وای؛ وای چرا رنگتون زرده آقا؟ تب مالت نگرفته باشین حالا؟ اسهال هم دارین؟» شاگرد سوم وارد شد و گفت«رنگ به رو ندارید آقا معلم. شاید سردیتون کرده. اسهال هم دارین؟» همین‌طور سی شاگرد آمدند و همه چنین گفتند. معلم کم‌کم یقین کرد که حالش خوب نیست. شاگرد زیرک که کار مرد دانا را تمام دید، همراه با شاگردان دیگر خندیده و به بذله‌گویی پرداختند.

مرد دانا این صحنه را دید و پس از پرتاب گچ به وی، گفت«چه خبره ته کلاس؟ چیزی هست بگین ما هم بخندیم.» سپس رو به شاگرد زیرک کرد و گفت«برو گمشو از کلاس بیرون.» و او هم رفت و گم شد از کلاس بیرون. القصه مرد دانا که امر بر وی مشتبه شده بود که بیمار است، پاهایش سست شده و به خانه آمد و قضای حاجتی سخت و سنگین نمود. زنش گفت «چرا زود برگشتی مرد؟ چه خبر شده؟» مرد دانا با عصبانیت به همسرش گفت: «مگر کوری؟ نمی‌بینی؟ چرا به من نگفتی که رنگ صورتم زرد است؟ تازه اسهال هم دارم.» زن گفت: «ای مرد تو حالت خوب است. چرا اینجوری می کنی؟ چیزی شده؟ کسی چیزی گفته؟» مرد دانا گفت: «تو هنوز لجاجت می‌کنی. از اول ازدواجمون تاحالا یه جوشونده ندادی دست من.

لعنت به این زندگی.» زن کمی گریست و گفت: «اصلاً الآن آینه می‌آورم تا در آینه ببینی که رنگت کاملاً عادی و نچرال است. ای نادان.» مرد دانا که آتش خشمش زبانه می‌کشید گفت«آینه هم مانند تو از حقیقت چشم می‌پوشد… پوشد… پوشد…» این را با صدای اکو شده گفت و مجدداً به سمت مستراح دوید، سخت و سنگین. پایان‌بندی اول) فردای آن روز شاگرد زیرک نزد مرد دانا آمد و همه چیز را اعتراف کرد.

مرد دانا که در این داستان فرصت نکرده بود لختی در خودش فرو برود، سریع فرو رفت و اندیشید که حقیقتاً وقتی امری بر آدمی مشتبه می‌شود، نتیجه‌اش جز تباهی نیست. و باز اندیشید توهم قدرت ازهمه بدتر است و باز می‌خواست بیندیشد که از بالا تذکر دادند بیش از این جلو نرود. پایان‌بندی دوم) متأسفانه بعد از این اتفاق جامعه پزشکی به خاطر آنچه توهین به این شغل شریف می‌دانست، اعتراض کرد و مجوز دانایی مرد دانا باطل گشته و وی برای دو سال از ارائه خدمات مربوط به اندیشیدن و دانایی منع شد.


منبع: برترینها