طنز؛ داستان خانم امینی
مائده امینی دختری تحصیل کرده و پولدار بود. ولی اگر از خودش بپرسید میگوید آنچنان پولی هم نداشت. البته نمیتوانیم از خودش بپرسیم چون دستش از دنیا کوتاه است. فکر کنم این موضوع را که مائده دستش از دنیا کوتاه است، نباید میگفتم و گند زدم به تعلیق داستان.
مائده امینی دختری تحصیل کرده و پولدار بود. ولی اگر از خودش بپرسید میگوید آنچنان پولی هم نداشت. البته نمیتوانیم از خودش بپرسیم چون دستش از دنیا کوتاه است. فکر کنم این موضوع را که مائده دستش از دنیا کوتاه است، نباید میگفتم و گند زدم به تعلیق داستان. به هر حال…. مائده امینی دختری تحصیل کرده و پولدار بود. پدر و مادر مائده امینی متاسفانه به دلایلی جانشان را از دست دادند و همه ثروتشان به او رسید. اما مائده به طرز عجیبی همه ثروتش را به خیریهها اهدا کرد.
در هر صورت، مائده برای گذران زندگی به کار موردعلاقهاش مشغول شد و در یکی از روزنامههای اصلاحطلب به خبرنگاری پرداخت. مائده در همین زمانها عاشق فردی به نام حامد حیدری شد. حامد حیدری جوانی۳۲ ساله بود که از دار دنیا حتی یک پدر و مادر پولدار هم نداشت. یک جو انسانیت و شرف هم نداشت. هنوز هم ندارد. البته فکر کنم بهتر بود جمله آخر را نمینوشتم تا کسی الان نمیفهمید که حامد حیدری هنوز زنده است و گند نمیزدم به داستان… ولی به هر حال، حامد حیدری الان زنده است و عشق و حال میکند و نه تنها دستش از دنیا کوتاه نیست، خیلی هم بلند است.
آن روز تولد حامد بود. مائده امینی حقوق چند ماهش را که پسانداز کرده بود از بانک کشید و به سمت طلافروشی تهرانی رفت. در این چندماه مائده تقریبا فوتوسنتز کرده بود و هیچ خرج اضافهای نکرده بود تا برای تولد حامد بهترین کادو را بخرد؛ زنجیر طلایی. مائده به آقای تهرانی گفت که سنگینترین زنجیری را که با پولش میتواند بخرد، به او بدهد. آقای تهرانی از مائده پرسید که آیا عشقش والیبالیست است. آخر فقط والیبالیستها از این گردنبدها استفاده میکنند که مائده گفت: نه. به هر حال. مائده تقریبا همه پولش به جز ۱۰۰ هزار تومان پول کیک تولد و کافه را خرج کرد و از طلافروشی تهرانی خارج شد. خیلی زودتر به کافه رسید تا با کافهچیها برای سورپرایز حامد هماهنگ کند. بعد از یک ساعت حامداینها با کلی تاخیر رسیدند. البته فکر کنم همان اول نباید میگفتم حامد تنها نبود و در داستان تعلیق ایجاد میکردم. ما برای مرگ مائده تعلیق ایجاد نکردیم، این که دیگر چیزی نیست. به هر حال حامداینها روی صندلی کافه نشستند.
حامد به مائده گفت: «عزیزم! این مهتابه، عشق جدیدم. از امروز با مهتاب آشنا شدم. خیلی خوشم اومد. تو هم که خیری واسه من نداشتی. در مجموع تصمیم گرفتم با مهتاب دوست بشم و اومدم با تو در میونش بذارم. خب عزیزم مرسی بابت همهچی. ما بریم یهکم خوش بگذرونیم، بای». بعد هم از کافه خارج شد. در همین حال کافهچیها کیک را آوردند و آهنگ تولدت مبارک را پخش کردند مائده هم زارزار گریه کرد. مائده در همین حال بود که یادش آمد کادوی تولد حامد را نداده است. سریع به سمت خیابان رفت. حامد را صدا کرد و حامد همانجا ایستاد تا ببیند مائده چه میگوید. توی همان احوال یک ماشین با سرعت به سمت حامداینها آمد. بالاخره وسط خیابان ایستاده بودند. مائده با سرعت به سمت حامد رفت و با دست حامد و عشقش را هول داد و خودش سپر بلا شد.
ماشین با سرعت به مائده زد و مائده نیمهجان و خونین و مالین به روی بالین افتاد که البته برای سجع گفتم بالین و منظورم همان زمین است و فکر کردم حالا که تعلیق ندارد داستان یک مقدار نمک اضافه کنم و فکر کنم یک کمبامزه بود. به هر حال مائده با حال نزاری روی زمین افتاد. در آن حالت حامد و عشقش سریع در رفتند تا برایشان شر نشود. مائده هم یک چیزهایی گفت که در اول نامفهوم بود ولی وقتی مامور نیروی انتظامی گوشش را به دهان مائده نزدیک کرد شنید که توی همان حال گفت: «تمام ثروتم. یعنی این خونهای که توش ساکنم رو میبخشم به حامد. بهش بگین مواظب خودش باشه». بعدش هم همانجا تمام کرد و دستش از دنیا کوتاه شد و دنیا از شر همچین آدم ساده و اوسکولی خلاص شد، خداروشکر…
منبع: برترینها