«شمس لنگرودی» از تجربه بازیگری اش می گوید
روزنامه هفت صبح – یاسر نوروزی: به خانه محمد شمس لنگرودی رفتم تا درباره تازه ترین فیلمی صحبت کنیم که در آن بازی کرده؛ «فلامینگو شماره ۱۲» به کارگردانی حمید علیقلیان و نوشته رسول یونان. جالب اینجاست یونان که خود از شاعران پرطرفدار این روزهای شعر معاصر است، نه تنها فیلم نامه این فیلم را نوشته بلکه در آن بازی کرده. از چهره های دیگر شاعر هم می توان به علیرضا راهب اشاره کرد که در این فیلم حضور دارد.
«فلامینگو شماره ۱۳» مدت زیادی در انتظار مجوز مانده بود و تازه مجوز گرفته. این فیلم قریب به دو هفته است که در مجموعه هنر و تجربه در حال اکران است. گفت و گوی ما از فیلم «فلامینگو شماره ۱۳» شروع شد و بعد از آن به تجربیات شمس لنگرودی از بازیگری رسید. بد هم مثل همیشه دوباره به زندگی برگشت؛ زندگی در شعر، شعر در زندگی…

اولین جذابیت فیلم برای من تصاویری است از «دیلمان» و «میان کاله». تصاویر طبیعت بکر که هر بیننده ای را به وجد می آورد.
با این حال شش سال توقیف بود چرا؟ چون من اصلا متوجه نشدم مشکل این فیلم چه بوده که تا همین حالا به آن مجوز ندادند!
خب موضوع درباره مجرمین سیاسی است که به یک منطقه دورافتاده تبعید شده اند اما زمان آن تقریبا مشخص می کند که مربوط به دوره پهلوی است. ضمن اینکه اصلا تمرکز فیلم روی جریان سیاسی خاصی نیست.
آن زمان اولین فیلمی بود که بازی در آن به شما پیشنهاد شد و قبول کردید. سوالم این است که چرا وارد عرصه بازیگری شدید؟ شما به عنوان یکی از شاعران مهم معاصر جایگاه ویژه ای دارید و برای اهالی فرهنگ و هنر شناخته شده هستید. پس قاعدتا دنبال شهرت بصری و از این قبیل مسائل نبوده اید. گمان بنده این است که یک نوع ماجراجویی بوده. این را بر اساس تجربه خوانش خودم از اشعارتان می گویم. چون در شعر شما یکی از پررنگ ترین مولفه هایی که به چشم می آید، تجربه زیسته شماست. درواقع از رد پای زندگی در شعر شما می گویم. برای همین احساس می کردم در این زندگی قرار است پای یک ماجراجویی دیگر هم باز شود.
یک دلیلش همین است. من دوست دارم زندگی کنم و شعر هم برای من، یک امکان زندگی است (مثل هر امکان دیگر زندگی). بنابراین خیلی برای من فرق نمی کند که شعر باشد، سینما باشد، موسیقی باشد یا… اصل، زندگی است. وقتی زندگی خودش زیر سوال است، مابقی مقولات طبیعتا دیگر اعتبار چندانی ندارند. این یکی از دلایل بود که در توضیح حرف شما گفتم. مسئله بعدی این است که من صلا بنا نداشتم فیلم بازی کنم. در سنین بیست و چند سالگی یک دوره بازیگری چندساله در کلاس های آناهیتا کار کرده بودم که بعد از انقلاب رها کردم.

در کتاب تاریخ شفاهی تان این دوره را توضحی می دهید.
بله. رها کردم و دنبال بازیگری نبودم تا اینکه یک روز آقای رسول یونان آمد پیش من و گفت فیلمی داریم و نقشی هست که دوستان اصرار دارند شما این نقش را بازی کنی. برخورد اول من با آقای یونان این بود که اصلا حرفش را هم نزنید! گفت چرا؟ گفتم چون از آن روزهایی که من کار بازیگری می کردم سال ها گذشته، از فضا دور شده ام و اصلا معلوم نیست چقدر حوصله داشته باشم که چند ماه بیایم و کار کنیم.
البته من به رسول یونان و شعرش خیلی علاقه دارم. اما با این وصف فکر کنم یک ساعتی با من صحبت کرد. گفتم راستش خیلی هم علاقه ندارم به قول قدیمی ها با دیگران در یک جوال باشم. دوست دارم کار خودم را بکنم. گفت حالا تو بیا این فیلم نامه را بخوان. بچه ها را ببین، اگر خوشت آمد بازی کن. گفتم این حرف، منطقی است.
یعنی حتی آنجا هم که رفتید تصمیم به ادامه نداشتید؟
بله. تصمیم نداشتم. اگرچه وقتی فیلم بردار به من گفت که به فلان دلیل بازی ات خوب است، کمی برانگیخته شدم اما زود فروکش کرد. تا اینکه فیلم تمام شد و آمدیم تهران. بعد از چند ماه آقای رضا کیانیان یک روز با من تماس گرفت و گفت فیلمی داریم که می خواهیم تو در آن بازی کنی. گفتم بازی نمی کنم. وقتی صحبت کرد از او پرسیدم خودش هم در فیلم حضور دارد؟ گفت خودم هم بازی می کنم. گفت من هم مدیر هنری فیلم هستم و هم قرار است بازی کنم. گفتم خب وقتی تو هستی و حضور داری، من هم بازی می کنم.
جالب اینجاست وقتی در این فیلم رفتم، چون فضای متفاوت تری داشت، بیشتر خوشم آمد. دیدم با زندگی من خیلی متفاوت است. برای همین تهییج شدم که بروم و ادامه بدهم. درواقع اواخر این فیلم بود که به این تصمیم رسیدم اگر فیلم نامه خوبی به من پیشنهاد شد، قبول کنم.
بعد از یک مدتی هم رسیدیم به فیلم «احتمال باران اسیدی». آقای کامبوزیا پرتوی به کارگردان این فیلم گفته بود که این نقش را باید فلانی بازی کند. کارگردان هم با من تماس گرفت، قرار گذاشتیم و فیلم نامه را که به من نشان داد، خیلی خوشم آمد. دیدم درست همان چیزی است که من باید بازی کنم. درواقع اگر بخواهیم به جمله اول شما برگردیم، درست عکس زندگی من بود. درست چیزی بود که همان ماجراجویی را در پی داشت. بنابراین تصمیم گرفتم بازی کنم.
جالب این است که کارگردان بعدها به من گفت، من دیدم تو در جریان کار، می گویی و شادی و می خندی. ترسیدم مبادا نتوانی کار را آنطور که باید و شاید بازی کنی. با این حال بعد از چند روز نگران مسئله ای دیگر شده بود. گمان کرده بود افسرده ام و آمد از من پرسید مشکلی برای شما پیش آمده آقای شمس؟ گفتم نه.
گفت پس چرا افسرده و گرفته هستی؟ گفتم نیستم. اما می دانید چرا این سوال برای آقای بهتاش صناعی ها پیش آمده بود؟ چون به شدت در نقش فرو رفته بودم. برای اینکه همیشه زندگی اینجور آدم ها برایم سوال بود. آدمی که هیچ چیزی در زندگی ندارد چه می کند؟ برای من همیشه سوال بود که چنین آدمی به چه فکر می کند و چطور زندگی می کند؟ شما تعبیری به کار بردید و گفتید «ماجراجویی» اما به نظرم یک جور «نوجویی» است. به خاطر این پذیرفتم که دوست داشتم درک تازه ای از وضعیت داشته باشم و به نگاه تازه ای برسم.

بیتی هست که همیشه خودتان از سهراب مثال می زنید و فکر کنم وصف حال خودتان باشد.
یعنی اواخر فیلم برداری هستید؟
در مجموع برای من اشاره به برخی مفاهیم هم جالب بود. ما با جماعتی مواجه هستیم که به منطقه ای دورافتاده تبعید شده اند. این اولین مولفه ای است که که فورا ذهن را سمت مفهوم «تبعید» می برد. بعد هم می رسیم به کهن الگوی «انسان تبعید شده»؛ انسانی که از بهشت به خاک افتاده، انسانی که تبعید شده. جالب اینجاست فیلمنامه نویس به شدت به تبدیل شدن این دو به همدیگر تاکید دارد.
بنابراین در تقابل با «تبعیدکننده» فورا «تبعیدشده» هم تداعی می شود. جلوتر که می رویم بن مایه فکری ما را به این مقصود توجه می دهد که این دو می توانند در شرایطی بدل به یکدیگر شوند. همینطور «شکار» و «شکارچی». اتفاقا در فیلم شعری هم دارید که دقیقا به همین مضمون اشاره می کنید.
دقیقا. مرا یاد شعری از مولوی می اندازد که دقیقا به همین مفهوم اشاره دارد: «می شود صیاد مرغان را شکار/ تا کند آنگاه ایشان را شکار». به این معنی که شکارچی پیش از شکار صید خود گرفتار این شکارگردی می شود و به نوعی شکارگری او را صید می کند. بعد از آن است که تازه به شکار صید می پردازد. این مفهوم هم در فیلم قابل تامل است. در پایان اما شعری دارید انگار که خطی سفید می کشد روی تمام این مفاهیم. شعری درباره «برف» که بعد از تمام روایت قرار است همه چیز را محو کند و بپوشاند.
یعنی اشعار متعلق به آثار قبلی شما نبود؟
قطعا همین است. اصطلاحا امضای شما پای هر شعری که در فیلم شنیدیم بود. درباره همکاری با آقای رسول یونان بفرمایید. همین طور آقای راهب. از اول قرار بود خود آقای یونان هم در فیلم «فلامینگو» بازی کند؟
بله. آقای رسول یونان داستان مینی مالی نوشته بودند که کارگردان خواند و خوشش آمد. به آقای رسول یونان گفت این را به فیلم نامه تبدیل کن. رسول یونان ظاهرا پیش از این ها کار تئاتر می کردند. البته دقیق تر را خودشان می دانند. بنابراین خودشان هم بازی کردند. آقای راهب هم از سوی آقای یونان معرفی شدند برای بازی و آمدند. اما یکی از جذاب ترین موقعیت ها این بود که من و آقای یونان و آقای راهب به همراه چند نفر دیگر، یک ماه (کم و بیش) در دهی زندگی کردیم که دو سه خانوار بیشتر در آن سکونت نداشتند؛ دهی در کوهستانی برفی.

من و آقای رسول یونان در یک اتاق بودیم که تجربه بزرگی بود. سال ها بود در یک اتاق با کسی هم خانه نشده بودم. بسیار از شخصیت ایشان خوشم آمد. البته با ایشان آشنایی داشتم اما رفاقت نزدیک نداشتیم. در تمام این مدتی که با هم بودیم، من یک بار ندیدم رسول یونان پشت سر کسی حرف بزند.
یک بار ندیدم بد کسی را بگوید. حتی یک بار که یک نفر دلخوری خودش را یک ناشر عنوان کرد، رسول یونان از آن ناشر دفاع کرد. آن دوست گفت که ناشر پول خودت را هم خورده! تو دیگر چرا دفاع می کنی؟ رسول یونان گفت لابد احتیاج داشته! برای من چنین شخصیتی خیلی عجیب بود. درواقع دیدم شعر رسول یونان دقیقا خودش است و برای همین هم اینقدر محبوبیت دارد. انسان خیرخواه و مثبت اندیشی است و کسی است که ارزش و قدر زندگی را می داند. می داند که تا هست، باید زندگی کرد. این را در حاشیه گفتم که برایم جذاب بود و آموزنده.
منبع: برترینها