سوسن رشیدی؛ دختر عشایری، قهرمان کیک بوکسینگ ایران
خوب نمیتواند فارسی حرف بزند؛ لک است و فارسی حرفزدن برایش کمی سخت. صحبت از دختر عشایریای است که یکتنه خمیر میکند و نان به تنور میزند، گلهداری میکند و شیر میدوشد و ماست میزند؛ میپزد و عمل میآورد و صرفهجویی میکند و زمین زندگی را در پی لقمه نانی، آسایشی و بخت سفیدی، شیار میکند و شخم میزند و آنچه در نهایت برایش بهدست میآید، لقمه نانی است و ماستی که قاتق کنند. دختر امروز ما یک فرق بزرگ با تمام دختران عشایر دارد و آنهم اینکه او قهرمان کیکبوکسینگ کشور است؛ دختری که تابوی بزرگ ایل را شکست و همهچیز را به جان خرید تا به باشگاه برود.

دختر عشایر کجا و کیکبوکسینگ کجا؟ سوسن، تو چطور به ورزش علاقهمند شدی؟
چند مورد باعث شد به اینجا برسم. وقتی کوچک بودم فیلمهای بروسلی را خیلی نگاه میکردم. من دو اسم دارم، در شناسنامه سوسن هستم ولی سحر صدایم میکنند؛ با اینهمه اصلا دوست نداشتم کسی من را سحر یا سوسن صدا کند. دلم میخواست به من بگویند رضا؛ با همه سر اسمم دعوا میکردم (میخندد).
آن زمان پدر من پسر نداشت و همیشه مرا رضا صدا میکرد و به همه هم میگفت این پسرم است. من هم لباس پسرانه میپوشیدم و با پدرم گوسفندها را به چرا میبردم.
چند تا خواهر و برادر داری؟
۶ تا خواهریم که یکی از خواهرانم معلول است. دو تا هم برادر دارم؛ کلا زندگی سختی داریم. ما از عشایر کرمانشاهایم که بین کرمانشاه و خوزستان در رفتوآمدیم. ۶ ماه در کرمانشاه هستیم و ۶ماه هم در خوزستان.
پس لباس پسرانه میپوشیدی و در بیابان حرکات بروسلی راتمرین میکردی؟
بله، همان زمانها توی عشایری بعضی وقتها برای خودم رزمی تمرین میکردم. نه اینکه چیز خاصی بلد باشم؛ یک چیزهایی از تلویزیون دیده بودم و همانها را در بیابان تمرین میکردم. حتی تلاش میکردم صدای بروسلی را تقلید کنم. بقیه به من میخندیدند و میگفتند این چرا اینطوری میکند؟
میتوانم بگویم مربی اولم بروسلی است (میخندد). بعد از آن وقتی به مدرسه رفتم در دوومیدانی خیلی خوب بودم. اول راهنمایی در مسابقات دوومیدانی قهرمان شدم و در ۱۱ ثانیه دور مدرسه را زدم. مربی ورزشم برای مسابقات مدارس، من را برد و آنجا هم اول شدم ولی بعد از آن دیگر خانوادهام اجازه ندادند ورزش کنم. خیلی دوست داشتم ورزش کنم و با خودم میگفتم خدایا چه میشود کمکم کنی من هم مثل بروسلی معروف شوم و همه من را بشناسند؟ همیشه از ته دل آرزویم این بود. هر روز میرفتم کرمانشاه درس میخواندم و برمیگشتم عشایر. یکسال بعد یکروز که با ایل آمدیم شهر، فهمیدم دخترخالهام به باشگاهی نزدیک خانهشان میرود؛ من هم به بهانه مدرسه با او میرفتم باشگاه.
یعنی مدرسه نمیرفتی؟
نه، میرفتم، اما هفتهای سه روز مدرسه بودم و دو روز میرفتم باشگاه. یک روز برای مدیر مدرسهمان گریه کردم و گفتم خانوادهام نمیگذارند ورزش کنم و من هم خیلی دوست دارم. آنها هم اجازه دادند و از آن به بعد ساعت دو تا چهار میرفتم باشگاه و بعد برمیگشتم مدرسه. اوایل باشگاهی که رفته بودم کسی به من چیزی یاد نمیداد و میگفتند تو عشایری و هیچی یاد نمیگیری! بعد از آن با دخترخالهام رفتم یک باشگاه دیگر و پیش استاد سمیه بهرامینیا، از من خوشش آمد و تشویقم میکرد. ماه اول هشت هزار تومان شهریه دادم.
تمرین دوم بود، بچهها مبارزه داشتند، اما استادم به من اجازه نمیداد و گفت تو دو جلسه آمدهای و بهت ضربه میزنند، من اصرار کردم و بالاخره مبارزه کردم و همان اول، حریفم را ناکاوت کردم و ۱۸۰ هم باز کردم. استادم خیلی خوشحال شد و گفت بچهها برای سحر صلوات بفرستید. خلاصه بعد از آن زندگیام را برای استادم تعریف کردم و گفتم پول ندارم، او هم وقتی استعداد من را دید، قبول کرد که من را مجانی آموزش بدهد.
وقتی پول نداشتی چطوری تا باشگاه میرفتی؟
آن اوایل از مغازه تخممرغ خریدم ۱۰ تا ۵۰۰ تومان، گذاشتم زیر مرغ مادرم، گفتم میخواهم جوجه کند (میخندد)، چهار تا از آنها جوجه شد و دو تای آنها مردند و دو تای دیگر بزرگ شدند و تخم میدادند. من هم تخممرغها را به مغازه میفروختم تا پول کرایه ماشینم جور شود و بتوانم باشگاه بروم. یکبار هم به مامانم گفتم سیبزمینی و پیاز بخر، من لباس پسرانه میپوشم کنار خیابان میفروشم.
حالا کی خانوادهات فهمیدند باشگاه میروی؟
چهار سال یواشکی تمرین میکردم و خانوادهام خبر نداشتند که من تمرین میکنم و به باشگاه میروم.

وقتی فهمیدند چهکار کردند؟
خواهرهایم فهمیده بودند، اما به پدرم نمیگفتند. دلشان میسوخت و میگفتند بابام کتکم میزند. وقتی پدرم فهمید، خیلی کتکم زد، حتی یکبار دستم در رفت. زندگی عشایری سنتی است و یک نگاه در این زندگی وجود دارد که دختر نباید از خانواده دور شود. برای یک دختر عشایر و کوچنشین دشوار است که تمام این سنتها را پس بزند و بهسمت ورزش برود، اما من این کار را کردم.
نگاه بقیه مردم عشایر آن زمان به تو چگونه بود؟
خیلی حرف بد پشت سرم میزدند، به پدرم میگفتند سحر دروغ میگه، باشگاه کجاست؟ مگر دختر هم باشگاه میرود؟ پدرم هم تحت تأثیر حرف مردم، در خانه را قفل کرد و به مادرم گفت اگر سحر بیرون برود سرش را میبرم. دو هفته در اتاق حبسم کردند.
با این شرایط چطور بعد از دو هفته اجازه دادند از خانه بیرون بیایی و قبول کردند که ورزش را ادامه بدهی؟
هر شب ساعت سه بیدار میشدم و با مشت و پا به دیوار ضربه میزدم. وقتی پدرم میدید من این کار را انجام میدهم با مادرم صحبت کرد و گفت منصرفکردن این دختر بیفایده است. با استادم حرف زد و فهمید که راست میگویم، خیالش راحت شد. بعد از آن خودش من را به باشگاه میبرد و دو ساعت منتظرم میماند تا برگردم. بعضی وقتها از خستگی خوابش میبرد. بعد از آن، پدری در حقم کرد و مادرم هم خیلی برایم دعا کرد.
پس سختی زیاد کشیدی؟
خیلی زیاد، روزهایی بوده که کرایه ماشین نداشتم و نصف راه را پیاده میرفتم؛ خیلی سختی تحمل کردم (بغض میکند، صدایش میلرزد و چند دقیقه سکوت میکند، نمیتواند حرف بزند و گریه میکند. به او میگویم یک لیوان آب بخور و بعد ادامه بده ولی با همان حالتی که گریه میکند ادامه میدهد). سالها با حرفهای زشت مردم جنگیدم. یکشب که از حرفهای مردم و کتکهای پدرم دلم شکسته بود، رفتم توی حیاط وضو گرفتم، برف میبارید، روی همان برف نماز خواندم و تا صبح در سرما نشستم و با خدای خودم حرف زدم و گریه کردم؛ گفتم خدا، یا من را یا بکش یا کمک کن در ورزش موفق شوم تا جواب این حرفهای مردم را بدهم، آبرویم را بخر تا بفهمند که من دروغ نمیگویم. میگفتم خدایا من بنده بد تو هستم، اما کمکم کن آبرویم حفظ شود (آهی از ته دل میکشد). مردم آنقدر حرف میزدند که پدرم میخواست من را بکشد و میگفت تو را بکشم بهتر است تا از مردم اینقدر حرف بشنوم.
نگاه مردم عشایر الان به تو چطور است؟ همانهایی که پشت سرت حرف میزدند.
الان همه به من افتخار میکنند و میگویند سحر دختر پاکی است. ۲۵ سالم است و هفت ماه است ازدواج کردم؛ آنهم با کسی که اصلا از ایل ما نیست، با یک غریبه ازدواج کردم. شوهرم با شوهر دخترعمویم دوست بود؛ از آنطریق با من آشنا شده بود و گفته بود من یک غم بزرگی توی چشمان این دختر میبینم و از آنجا قسمت شد، به خواستگاریام آمد و ازدواج کردیم.
همسرت که با ورزشکردن مشکلی ندارد؟
نه، خدا را شکر خیلی حمایتم میکند. الان برای کلاس داوری به کرمانشاه آمدم شوهرم هم با من آمده و کنارم است. کمک میکند، اما از نظر مالی مشکل دارد، ولی همین که با دل پاک حمایتم میکند، برایم کافی است.
بقیه دخترهای عشایر دلشان نمیخواهد مثل تو ورزش کنند؟
چرا، اتفاقا خیلی دوست دارند. چند وقت پیش رفته بودیم سرچشمه، بقیه دخترهای عشایر بهم میگفتند سحر خوش به سعادتت، چطور توانستی از این عشایری خلاص شوی و ورزشکار شدی؟
این درست است که میگویند اقتصاد عشایر روی زنان میچرخد؟
بله، من از وقتی که سه سالم بود با پدر و مادرم کار عشایری میکردم. کارهایی که من کردم ۱۰۰ تا دختر شهری نمیتوانند بکنند. همه کار کردهام، دستم را در گل گذاشتهام، شیر دوشیدهام، گوسفند به چرا بردهام، خانه عشایری درست کردهام. پابهپای پدرم مثل یک مرد کار کردم. برای همین آن اوایل پدرم میترسید و به مادرم میگفت اگر سحر را تشویق کنیم به ورزش برود دیگر عشایری نمیکند.
در حال حاضر چه میکنی؟
الان با همسرم در آبدانان زندگی میکنیم و باشگاه زدهام. خیلی منطقه محرومی است و ماهی ۳۰۰-۴۰۰ هزار تومان در میآورم ولی همان را باید برای کلاسهای آموزشیای که میروم بدهم.
و الان بزرگترین آرزویت چیست؟
بزرگترین آرزویم این است که رهبر معظم انقلاب و رئیسجمهوری را ببینم و حرفهای دلم را به آنها بگویم. بعد آرزویم این است که خودم را روی سکوی جهانی ببینم و برای رسیدن به آن، همه تلاشم را خواهم کرد. ۱۷ دوره قهرمانی کشور و استان را دارم. تا الان خارج از کشور نرفتهام، اما قرار است بهزودی بروم. مینیسک پایم پاره شده و باید جراحی کنم، بعد انشاءالله به مسابقات جهانی خواهم رفت و در حد بروسلی میجنگم تا مدال بهدست بیاورم.
منبع: برترینها