دستهای بیجانی که گرما میبخشند
به گزارش ایسنا، تکه پارچه کوچکی که شاید به یک متر هم نرسد را روی زمین پهن کرده و جورابهای رنگیرنگیاش را با نظم زیبایی چیده است، جورابهایی که خودش آنها را بافته است. انگار خیلی دوستشان دارد؛ این را وقتی میفهمم که در صحبتهایش میگوید زندگیام را از اینها دارم، آنقدر ذوقزده شدهام که جورابها را مثل بچه عجول و خوشحالی که چیزی را با تمام وجود دوست دارد یکی یکی برمیدارمشان و بدون ذرهای نظم سرجایشان میگذارم و باز یکی دیگر را برمیدارم. میپرسم همه را خودتان بافتهاید؟ میگوید ۲۵ سال است که کارم این است و زندگیام را از همین جورابها دارم. همانطور که با من صحبت میکند میل بافتنیاش را از داخل ساکی که کنارش گذاشته است درمیآورد و شروع میکند به بافتن. در آن سرمایی که حداقل دستهای من بیحس شدهاند و من خیره شدهام به دستهایی که انگار خشکند، اما با عشق گره میزنند و گرما میبخشند. وقتی میگوید ۴۵ ساله است باورم نمیشود، بیشتر از اینها به چهرهاش میخورد … نانآور خانه است و جورابهای بافتنی رنگیرنگی دلگرمیاش شدهاند و آنها را میفروشد تا با خود نان به خانه ببرد، تا چراغ خانهاش را روشن نگه دارد، تا همسر بیمارش قرص بخرد، آنها را بخورد و اعصابش آرام شود و داد نزند … به گفته خودش همسرش دو سال در جبهه جنگ بوده است و الان بیمار اعصاب و روان است. میگوید به ما گفتهاند چون درصد جانبازی ندارد ماهیانه یا مزایایی به او تعلق نمیگیرد. دو سال جنگیده است برای آب و نان و آرامش مردم کشورش، اما در گواهیها و مدارک پزشکیاش هشت ماه و نیم نوشته شده است. میگوید از یکی از روستاهای قوچان به مشهد میآید تا جورابها را بفروشد. سرم سوت میکشد … از روستای فرخان میآید قوچان، بعد از قوچان میآید مشهد، پارچه یک متریاش را پهن میکند، جورابها را خیلی منظم میچیند و … این چیزها که از ذهنم رد میشود مستاصلتر میشوم. وقتی میپرسم که چرا در قوچان آنها را نمیفروشی میگوید ممکن است کسی مرا بشناسد، به خاطر آبرویم این همه راه میآیم. کسی اینجا مرا نمیشناسد … حرفهایش را که میشنوم زبانم قفل میشود. با حرفهایی که زده است دیگر میترسم بپرسم حالا که این همه راه میآیی تا جورابهایت را بفروشی روزانه چند جفت جورابت را میخرند؟ با خودم میگویم نکند جوابش خالی از امید باشد و او را غمگین کند …، اما دل به دریا میزنم و میپرسم. او هم جواب میدهد که امروز فقط سه جفت فروختهام. یک جفت جوراب بافتنی رنگی رنگی بچهگانهاش ۵۰۰۰ تومان و یک جفت جوراب رنگیرنگی زنانهاش ۱۰ هزار تومان است. روزی هم ۱۵ هزار تومان کرایه رفتوآمد میدهد یعنی نهایتا بعضی روزها هزینه رفت و آمدش را درمیآورد. میآیم حساب کنم که با این اوصاف چقدر برایش میماند، اما نمیتوانم. من میمانم، یک دنیا سئوال و یک قصه پر غصه.و من باز هم بیهوا میپرسم جورابها کفاف زندگیات را میدهند؟ جوابم را با لحنی پاسخ میدهد که نمیدانم خوشحال است یا ناراحت! میگوید یک کیسه برنج خریدهام، یک قوطی روغن و یک بسته چای. حالا دیگر نمیدانم خوشحال است از خریدن اینها یا ناراحت از خریدن فقط این سه قلم در این دو سه ماهی که هوا سرد بوده، مسافت سه ساعته را میآمده تا جورابها را بفروشد و دوباره این مسافت سه ساعته را برگردد تا قرصهای همسر بیمارش را بدهد تا بلکه اعصاب او کمی آرام شود. درآمدش فقط از بافتن جوراب است که آنها را بفروشد و یارانه . پنج فرزند دارد. سه دخترش ازدواج کردهاند و اوضاع مالی آنها هم تعریفی ندارد، یک دخترش هم دو سال است عقد کرده، اما هنوز به خانه شوهر نرفته است. میگوید دوست داشتم این زمستان درآمدم خوب بود تا حداقل بتوانم اندکی از وسیلههایش را بخرم، اما نشد که او را به خانه بخت بفرستم. پسرم هم دانشجو است و با کارگری در مغازهها فقط میتواند خرج تحصیلش را درآورد. وسط صحبتهایش مثل بچهها یک جوراب از جورابهایش را بر میدارم و با ذوق کودکانهای نگاهش میکنم. آنقدر زیبا بافته شدهاند که اگر به چشم نمیدیدم باورم نمیشد این دستان خشک و بیجان آنها را گره زده است. طرح و نقش روی هر جفت جوراب چنان متقارن است که مرا متعجب هنر این دستان کرده است. سرما به حد اعلای خود رسیده است. دستانم دیگر رمق ندارد، اما او همچنان میبافد. به گفته خودش اگر از صبح تا شب یکسره میل بافتنی را به دست گیرد تنها دو جفت جوراب میتواند ببافد! برای همین تابستانها هم تعداد زیادی جوراب میبافد تا آنها را در زمستان بفروشد. اولش راضی به مصاحبه نمیشد. فکر میکرد من هم مثل کسانی هستم که به اصطلاح رفع سد معبر میکنند؛ ماموران شهرداری را میگویم. آنهایی که میآیند و به امثال او میگویند بساطتان را جمع کنید و بروید؛ راستی چگونه شهرداری از برخی تخلفات بزرگ خیلی راحت میگذرد و حالا چگونه یک متر کاسبی او برای آنها شده است تخلفی بزرگ! مگر اشغال کمتر از یک متر جا برای کسب نان حلال خیلی سد معبر است برای عابران پیاده؟! نمیدانم چند نفر مثل او عشق را با دستانشان همراه میکنند تا نقشهای رنگارنگ و زیبا خلق کنند، اما میدانم اگر امثال او حمایت نشوند اتفاقات بدی میافتد.دیگر سرما به عمق جانم نفوذ کرده است. کم کم باید خداحافظی کنم، بیشتر از این نمیتوانم این سرمای سخت را تحمل کنم، اما نمیدانم چگونه هر روز در این سرمای استخوانسوز میایستد تا جورابهای بافتنی رنگیرنگیاش را بفروشد و نان در آورد و البته برای همسر بیمارش هم قرص و دوا بخرد. از او خداحافظی میکنم، اما نمیتوانم از جورابهایش دل بکنم. دور میشوم و او همچنان در این هوای سرد میبافد. به این فکر میکنم که هنر دستانش میتواند ماندگار شود اگر دستی گرم، دستان سرد او را بفشارد… کاش اتفاقی بیفتد که او راحتتر ببافد و کاش دستهای زمخت و بیجانش جانی دوباره بگیرد. شرافت او ستودنی است… و این قصه زندگی زنی است که جورابهای بافتنی خانهاش را گرم میکنند…
منبع: baharnews.ir