خرابه‌هایی که درس زندگی می‌داد

شهرام زرگرروزنامه بهارخرابه‌های هر کوچه و خیابان برای نسل من دنیایی از خاطره بود. هرگز طعم دود سیب‌زمینی‌های جزغاله شده سرقتی از آشپزخانه‌مان را از یاد نمی‌برم که از زیر تلی از آتش در خرابه بیرون می‌کشیدیم و از دست هم می‌قاپیدیم و داغ داغ، با پوستی که مثل زغال سخت و سیاه شده بود نجویده قورت می‌دادیم! خرابه گردی به ما درس زندگی می‌داد. درسی که در خانه کسی به ما نمی‌آموخت! درسی که در خانه آموختنی نبود و هرکس باید در خرابه خودش، و در سیر خرابه گردی‌هایش می‌آموخت.  در این «خراب آباد» بود که دوستی را می‌آموختیم و دشمنی را. مجادله را و مصالحه را. رقابت را و رفاقت را. انتقام را و گذشت را. مدیریت را و تبعیت را.  صداقت و روراستی را و دورویی و زد و بند را. تنها در خرابه بود که اگر چیزی هم نمی‌آوردی گرسنه نمی‌ماندی. در خرابه نانمان می‌دادند و از ایمانمان نمی‌پرسیدند. در خرابه همه مثل هم بودیم. چاق و لاغر، کوتاه و بلند، شهری و روستایی، تنبل و زرنگ، زشت و قشنگ، دارا و ندار. کسی بابت پدر اداره‌جاتی‌اش به دیگری فخر نمی‌فروخت، و هیچکس به‌خاطر پدر رفتگرش تحقیر نمی‌شد. خاک خرابه «خاکی» بارمان می‌آورد و «خاکشیر» مزاج! بعضی خرابه‌ها از یک یا دو طرف مجاور بودند به دیوار خانه‌هایی، و معدودی هم از سه طرف،  که این خرابه‌ها برای ما بهترین تکه از بهشت‌مان بود، چرا؟ چون عبوری نبود و کسی مزاحم خلوت‌مان نمی‌شد. به این خرابه‌ها در اصطلاح بسازبفروش‌ها «قِلِفتی» می‌گویند که مناسب‌ترین شکل زمین‌افرازشده‌ است برای ساخت و ساز! و طبعاً بیشتر از انواع دیگرخرابه در معرض تصاحب و «تخریب»! دل کندن از خرابه‌های زندگی‌مان هر بار برایمان مثل دل بریدن از معشوق بود. گاه می‌شد که کسی به واسطه اثاث‌کشی از محله خرابه‌اش دور می‌شد و تا خرابه دیگری را برای خودش دست و پا کند چه سختی‌ها که نمی‌کشید.  بارها بروبچه‌هایی که از خرابه و جمع خرابه گردان دور افتاده بودند به افسردگی دچار می‌شدند که آن روزگار اسمش بود غمباد! و چه از مدرسه فرار‌کردن‌ها برای رسیدن به آغوش معشوق! در چشم ما «قلفتی»‌ها مثل دلبرکانی بودند فتّان و اغواگر، که حظّ و لذت عاشقیت‌شان، به فراق کشنده ناشی از تطاولِ رقبای قَدَر می‌ارزید! «لعنت بر پدر و مادر هر کس در این مکان آشغال بریزد»‌ترجیع‌بند نقش بسته بر دیوار تمام خرابه‌های شهر بود. گمان کنم استثنایی نبوده باشد! معمولاً جمله متناسب با سواد، ذوق، میزان عصبانیت و البته مقدار رنگ یا گچ موجود در دسترس نگارنده‌اش‌ترکیب‌بندی، الحاقات (شامل فحش‌های رکیک‌تر)، ابعاد و‌اندازه‌های متفاوتی داشت، که البته با تمام این لعن و نفرین، هرگز خرابه‌ای را ندیدم که در آن آشغال نریخته باشند. خرابه‌ها به نوعی دپوی موقت زباله محسوب می‌شدند. عادی‌ترین کار رفتگران با چرخ‌های حمل زباله، بار کردن زباله از خرابه‌ها (و در مواردی خالی‌کردن‌شان در خرابه‌ها) بود. گاهی این زمان موقت تا تجزیه زباله به شکل طبیعی به درازا می‌کشید. میهمانان این خوان گسترده هم مگس‌ها و پشه‌ها بودند و سگ و گربه و کلاغ و البته موش، که در خرابه با ما همزیستی مسالمت‌آمیزی را تجربه می‌کرد! تنها در یک مورد در خرابه‌ای خواندم: «رحمت بر پدر و مادر کسی که در این مکان آشغال نریزد!» (که از ظواهر امر پیدا بود در آن خرابه هم کسی خواهان رحمت برای پدرومادر خود نبود!) بدیهی‌ است که نیاز به اجابت مزاج و قضای حاجت در روزگار مورد بحث با کثرت این فضای شهری همچون امروز مشکلی غامض شمرده نمی‌شد!  کافی بود در طرفه العینی خرابه‌ای را بجویید و کامروا شوید! لازم به ذکر نیست که خود بارها در ساعات مختلف شبانه روز و از نزدیک شاهد کامروایی و مشکل گشایی رهگذران در گوشه و کنار خرابه نازنین خود بوده‌ام!


منبع: baharnews.ir