ترانه علیدوستی: ترجمه می کنم تا خیال پردازی ام فروکش کند
اگر بازیگری یکی از مشاغل جذاب دنیا به شمار می رود اما گویا نویسندگی چیزی از آن کم ندارد. نشانه اش هم دست به قلم بردن بسیاری از آرتیست های سینماست. جدا از بازیگرانی که شعر و داستان نوشته و منتشر کرده اند، بازیگرانی هم بوده اند که حرفه ترجمه را آزموده اند. قدیمی ترین شان نیکی کریمی است که با ترجمه خاطرات مارلون براندو با عنوان «آوازهایی که مادرم آموخت»، کار ترجمه را آغاز کرد و با ترجمه رمان «نزدیکی»، نوشته حنیف قریش، آن را ادامه داد و پس از آن دو رمان دیگر را نیز به فارسی برگرداند. در کنار او نگار جواهریان هم بوده با ترجمه نمایش نامه هایی از هارولد پینتر.
در کنار این دو، ترانه علیدوستی است که در ماه های پایانی سال ۹۴ دومین ترجمه اش با عنوان «تاریخ عشق» منتشر شد. از او پیش از «تاریخ عشق»، ترجمه مجموعه داستان «رویای مادرم»، نوشته آلیس مونرو، را خوانده بودیم. ترانه علیدوستی تاکنون درباره نویسندگی و ترجمه هایش گفت و گو نکرده بود و حالا انتشار «تاریخ عشق» فرصت مناسبی بود که سراغش برویم تا از علاقه اش به نوشتن و ترجمه بگوید؛ علاقه ای که از سال های دور همراهش بوده و آن طور که خود می گوید می خواهند به صورت جدی آن را ادامه دهد.

گفت و گو با ترانه علیدوستی از همین علاقه اش به نوشتن آغاز شد. دلبستگی ای که آن گونه که می گوید از بچگی به همراه داشته است: «در کودکی، با توجه به این که پدر و مادرم اهل کتاب بودند، من نیز خیلی زود جذب کتاب شدم. کتاب زیاد می خواندم. هر جور داستانی از «تام سایر» گرفته تا «بربادرفته» و داستان های چخوف. قوه تخیل نسبتا قوی ای هم داشتم. دفتری داشتم که در آن داستان های کوتاه جن و پری می نوشتم. یک جور رمان بلند عاشقانه هم داشتم که هیچ وقت تمام نمی شد و با سال به سال بزرگ تر شدنم وقایعش بنا به اقتضای سنم تغییر می کرد. خود را در آینده می دیدم که نویسنده شده ام.
از سال ۸۳ سعی کردم نوشتن را به شکل جدی پی بگیرم و شروع کردم به نوشتن یک سری داستان خیلی کوتاه. آن سال ها محمد رحمانیان و مجید اسلامی کسانی بودند که داوطلبانه نوشته های من را می خواندند و کمکم می کردند. رحمانیان- که آن موقع هنوز همکاری ام را با او شروع نکرده بودم- هفته ای یک بار وقت می گذاشت و من می رفتم دیدنش، فارغ از محتوای قصه ها، آن ها را بلند می خواند و جلوی چشمم ویرایش می کرد و با این کار به نوعی کارکردن با نثر را یادم می داد. نهایتا مجموعه داستانی از آن تلاش ها درآمد که دوتای شان آن زمان در مجله «هفت» منتشر شد. با توقیف این مجله در زمستان آن سال، سومین داستانم با نام «بیلچه و خاک» که قرار بود در هفت منتشر شود، در سالنامه مجله فیلم چاپ شد.
همان سال وبلاگی راه انداختم به نام «اسپاتلایت» و تلاش کردم نوشتن را بیش تر وارد روزمرگی ام کنم و به اصطلاح دستم را در نوشتن گرم کنم. در همان دوره مجموعه داستان هایم را به نشر مرکز دادم. اما جناب رمضانی که آن زمان اولین دیدارم با ایشان بود نه تنها داستان ها را چاپ نکرد که شدیدا آن ها را کوبید. پس از آن به نوشتن حساس شدم. و درواقع شاید هم از آن ترسیدم. این سختگیری در کنار چندین فاکتور بیرونی نوشتن را روز به روز برایم سخت تر کرد. ولو این که در سال های اخیر حتی بارها به این فکر افتادم که اصلا نوشتن و در واقع مکتوب شدن دغدغه های ذهنی کسی مانند من چه ارزشی دارد؟ چرا باید دیگران داستان های مرا بخوانند؟ می گفتم شاید مضحک است آدم این قدر خودش را جدی بگیرد.
فکر می کردم و می کنم که برای نوشتن چیزی بیش تر از تخیل یا استعداد نیاز است. تجربه زیسته آدم دست کم آن قدر باید زیاد بشود که خود آدم بتواند روی بن مایه بعضی از دیدگاه هایش اصرار بورزد. الان هم در خودم یک داستان نویس نمی بینم اما همیشه دلم خواسته روزی دوباره تلاشم را بکنم.»
اگرچه در دوران رونق وبلاگ نویسی، اسپاتلایت وبلاگ معروفی بود اما علیدوستی خیلی زود، دست از وبلاگ نویسی شست. اما چرا؟ در خبرها آمده بود که به دلیل حمایت از اصغر فرهادی وبلاگ علیدوستی فیلتر شده، اما علیدوستی دلایل دگیری به جز فیلتر شدن را برای کنار گذاشتن وبلاگ نویسی بر می شمارد: «حذف نوشته های وبلاگ بعد از مطلب مربوط به حواشی پیش آمده برای فیلم «جدایی»، دلسردم نکرد؛ تمام نوشته ها را برگرداندم و روی سایتی شخصی گذاشتم که هنوز هم هست.
منتها به مرور و با شهرتی که وبلاگ به دست آورده بود از آن راحتی که در نوشتن داشتم مرحوم شدم. خواه ناخواه وقت نوشتن خودم را در حال احتیاط و حسابگری می دیدم، چون هرچه را می نوشتم بعضی از روزنامه ها مستقیم در ستون های شان کار می کردند. بدون این که بخواهم انگار ستون نویس شده بودم و ناچار به رعایت قواعد کاری بودم که نیت اصلی من نبود.
دلیل دیگرش هم برخی حوادث جاری آن دوران بود. بعد از سال ۱۳۸۸ سخت بود نوشته ها رنگ و بوی آن چه را جامعه از سر می گذراند نداشته باشد.
الان که به آن نوشته ها نگاه می کنی، چه داوری ای درباره شان داری؟
اما علیدوستی خیلی زود توانست جایگزینی برای نوشتن داستان پیدا کند؛ او به ترجمه رو آورد. اولین تجربه اش داستان بود از آلیس مونرو. چنان که تعریف کرد، یک توفیق اجباری، او را به ترجمه واداشت. علیدوستی داستان این تجربه را چنین برایم تعریف کرد: «سال ۱۳۸۶ بود. مانی حقیقی به همراه اصغر فرهادی در حال نوشتن فیلم نامه «کنعان» بودند. مانی حقیقی چند سال پیش از این تاریخ، داستانی از آلیس مونرو با عنوان «تیر و ستون» در «نیویورکر» خوانده بود.

حالا می خواست فیلم نامه ای اقتباس شده از آن به همراه فرهادی بنویسد. مانی مشکل زبان نداشت اما چون برایش مهم بود فرهادی تسلط کامل روی داستان پیدا کند ترجیح می داد داستان ترجمه شود. از من که وقت بیش تری داشتم خواست ترجمه اش کنم. گفت کیفیت ترجمه برایش مهم نیست و همین که ماجرا به فارسی برگردانده شود، کافی است.
بعد از این که ترجمه ام را خواند گفت داستان های مونرو تاکنون در ایران ترجمه نشده. حیف است، چرا تو این کار را نکنی؟ من هم وسوسه شدم.
آخرین کتابی که آن زمان از مونرو چاپ شده بود «فراری» بود. چهار مجموعه از داستان هایش را خواندم و نهایتا هفت داستان را از بین چهار مجموعه انتخاب و ترجمه کردم. معیارم جز سلیقه شخصی، قابلیت انتشار داستان ها با کم ترین ممیزی بود و این ها داستان هایی بودند که فکر کردم دست نخورده به چاپ می رسند. که البته ناشر دوتای آن ها را از نگرانی ممیزی فعلا کنار گذاشته که شاید روزی در مجموعه ای دیگر کارشان کنیم. آن چه ماند این پنج داستان بودند با نامی که ناشر برای کتاب پیشنهاد کرد: «رویای مادرم»، «صوت»، «کویینی»، «تیروستون» و «نفرت؛ دوستی، خواستگاری، عشق و ازدواج».
اولین مسئله تو در ترجمه، مهارت در زبان است. زبان انگلیسی را از کجا آموختی؟
نثر آلیس مونرو دشوار است. همین اندازه زبان دانی برای ترجمه کافی بود؟
باید بگویم با کمال پررویی کتابی از مونرو را دست گرفتم. هنوز هم باورم نمی شود با چه جرئتی این کتاب را به عنوان تجربه اولم ترجمه کردم. با این که الان سطح زبانم بالاتر رفته اما می ترسم دوباره کتابی از مونرو برای ترجمه دست بگیرم. از سال ۸۷ من ترجمه «رویای مادرم» را شروع کردم. تقریبا هر زمانی که جلوی دوربین نبودم، پشت کامپیوتر مشغول ترجمه آن کتاب بودم.
چقدر به فرهنگ لغت رجوع می کنی؟
ترجمه نهایی «رویای مادرم» را به کسی هم نشان دادی؟ مثلا مترجم دیگری؟
علیدوستی کار ترجمه را با برگرداندن دو داستان از اورهان پاموک و نیکول کراوس ادامه داد؛ دو داستانی که در «همشهری داستان» منتشر شد. داستان کراوس با عنوان «نقاش های کوچک» همزمان شد با دومین کتاب ترجمه علیدوستی. او به سراغ دومین رمان این نویسنده لهستانی الاصل امریکایی با عنوان «تاریخ عشق» رفته بود.
چه شد که به نیکول کراوس علاقه مند شدی و ویژگی «تاریخ عشق» چه بود که ترجمه اش کردی؟
«تاریخ عشق» درواقع دومین رمان نوشته کراوس است و مشهورترین کارش. این کتاب را پنج- شش سال پیش برای من سوغاتی آوردند. خیلی دوستش داشتم. رمانی بود پیچیده، پر از قصه های کوچک و البته داستانی درباره چند نسل که از طریق ادبیات به هم پیوند می خوردند. لحنی شوخ و البته همزمان تلخ داشت.

داستان با روایت نویسنده گمنامی به نام لئوپلد گورسکی آغاز می شد؛ نویسنده ای که خانواده اش را در زمان جنگ جهانی دوم و توسط نازی ها از دست داده بود. به موازات آن با یک نویسنده دیگر آشنا می شویم به نام صوی لیتوینف که رمان نوشته به نام «تاریخ عشق» که مادر یکی دیگر از راویان داستان، آلما، آن را ترجمه می کند.
کراوس در این رمان با نویسنده های بزرگ هم شوخی می کند. مثلا ایزاک بشویس سینگر پسر لئوپلدا ست که سال ها از دیدن او محروم مانده و حالا برعکس پدر، نویسنده مشهوری شده. یا خورخه لوییس بورخس که مشتری ثابت کتاب فروشی محقری است که «تاریخ عشق» را پشت ویترین دارد. همچنین رمان ساختار خطی متعارف را می شکند و چندین صدا را در کنار یکدیگر و در درون هم تلفیق می کند.
در این کتاب، شخصیت های مختلف، از نسل های متفاوت به هم متصل می شوند. این نکته های جالب برای این که تصمیم به ترجمه این رمان بگیرم کافی بود. مشغول کار روی رمان بودم که «همشهری داستان» متوجه علاقه ام به کراوس شد و ترجمه «نقاش های کوچک» را پیشنهاد داد. با کمال میل پذیرفتم، چون این داستان هم بخشی از رمان بعدی اوست که مشغول ترجمه اش هستم.
«تاریخ عشق» رمانی است درباره فقدان و از دست دادن عشق؛ روایتی است از عشق پرشور صوی لیتوینفِ نویسنده به دختری به نام رزا، و عشق قدیمی لئوپلد به آلما؛ دختری که از کودکی به او دل می بندد اما تقدیرشان به جدایی است.
بین این ترجمه و آن بازی نسبتی هم هست؟
پس این بار ترجمه، کمک کرد به ایفای نقش؟
اما ترجمه های علیدوستی چندان برای او بی دردسر هم نبوده است. پس از انتشار «رویای مادرم» در سال ۱۳۹۰ که با استقبال مواجه و به سرعت تجدید چاپ شد، او این بار نه سیمرغ جشنواره فجر و یا تندیس خانه سینما بلکه دو جایزه کتاب فصل وزارت فرهنگ و ارشاد در بخش ادبیات خارجی و نیز جایزه پروین اعتصامی را به خانه برد. جایزه کتاب فصل را علیدوستی در رقابت با آثار مترجمان قدیمی چون بهمن فرزانه و سیروس ذکاء دریافت کرد. پس از آن چندین یادداشت تند و تیز درباره این جایزه و ترجمه علیدوستی در مطبوعات به چاپ رسید.
همواره این نگاه انتقادی به بازیگران سینما و دیگر سلبریتی ها وجود داشته که چرا پا به عرصه های مختلف می گذارند. چرا این خطر را کردی؟
اول این که هیچ کس نمی تواند فرد دیگری را از تجربه جدید و یادگیری فن نو در زندگی منع کند. هنرها و فنون «مال» کسی نیستند، همان جور که کسی نمی تواند صاحب «انگیزه ها»ی ما باشد. دوم این که ملاک باید کیفیت کار باشد، آن است که باید نقد شود، وگرنه این که من در زندگی ام اول چه کاری را کرده ام ودوم چه کاری را، به چه درد منتقد می خورد؟
هسته اصلی نقدها به ترجمه تو، این است که بازیگری و نباید به فعالیت دیگری بپردازی.
متاسفانه هنوز ذهنیتی سنتی نه تنها در عمق روان توده مردم، بلکه میان نخبه های جامعه هم وجود دارد: به رغم ادعای شان هنوز هم بازیگر را دلقک یا مطرب می دانند. بازیگر نباید فعالیتی انجام دهد که حاکی از ادعا داشتن اش باشد، وگرنه حرص در می آورد. اگر زن باشد که دیگر بدتر. اگر یک کارگردان حرفی داشته باشد به نظر کسی عجیب نیست و تشویقش هم می کنند اما عین همان حرف را اگر بازیگر بگوید، نخبگان ته دل شان حس می کنند او گنده تر از دهنش حرف زده.

در یک کتاب فروشی شاهد بودم که فردی آمد و از فروشنده پرسید کتاب ترانه را دارید؟ منظورش «تاریخ عشق» به ترجمه ترانه علیدوستی بود.
بله! این هم هست، من هم کتمان نمی کنم. چون بازیگر هستم، تعدادی آدم که عقل شان به چشم شان است هم ممکن است کتابی را فقط به خاطر اسم من بخرند. اما این هیچ خطری را متوجه مترجمان حرفه ای نام آشنا و مخاطبان حرفه ای کتابخوان نمی کند.
پس از این که اعلام شد برنده جایزه کتاب فصل برای ترجمه «رویای مادرم» شدید، یکی از مترجمان با اشاره به بهمن فرزانه که در آن سال کتابی در میان نامزدها داشت یادداشتی نوشت با این مضمون که ترجمه فن است نه هنر و نیازمند تجربه کسب کردن به مرور زمان است و انتقاد کرد که چگونه یک مترجم جوان جایزه گرفته است.
در عین این که از ته قلبم شرایط سخت مترجمان و شکایت هایی را که از بازار کتاب دارند درک می کنم و به آن ها حق می دهم، به هیچ عنوان نمی پذیرم که اصل انتقاد متوجه شخص من باشد. مگر من گفته ام به من جایزه بدهند؟ والله اصلا انتظارش را هم نداشتم. این اولین کتاب من است و حتما ایراداتی دارد. کما اینکه کتاب صدمم هم اگر بود ایراداتی داشت.
توقع داشتم نقدهای خیلی تندی بشنوم. اما هر کس نقدی داشت باز بر می گشت به هنرپیشه بودن من. هم از تجدید چاپ شدن چندباره «رویای مادرم» متعجب شدم، هم از دو جایزه ای که برایش گرفتم. اگر به نظر می آید کیفیت ترجمه در حد این جوایز نیست به نظرم داوران هستند که باید پاسخگو باشند.
این واکنش ها و انتقادات ناراحت کننده بود؟
نویسندگان محبوبت؟
تاثیرگذارترین کتابی که خوانده ای؟
کتابی که دوست داشتی ترجمه کنی؟
کار بعدی ات را برای ترجمه انتخاب کرده ای؟
در پایان حرف هایش، علیدوستی تاکید کرد که بیش از پیش می خواهد در کنار بازیگری به کار ترجمه بپردازد. گفت که مترجمی را دوست دارد چون با ترجمه است که عطش نوشتن در او فروکش می کند: «ادبیات برای من مهم است. عاشق کلمات هستم. کنار هم گذاشتن شان برای من لذت بخش ترین کار است.
وقتی ترجمه می کنم عطش جمله سازی و خیال پردازی ام فروکش می کند و جای خالی نوشتنرا کم تر حس می کنم. این که جمله نویسنده اصلی را رمزگشایی می کنی، و سعی می کنم لباس زبان خودت را به آن بپوشانی خیلی قشنگ است. شاید بازیگری هم همین باشد ساز و کارش: ترجمه نقش به زبانی که همه درک کنند. هر چه هست از این که بخشی از دلمشغولی ام شده خوشحالم، به زندگی ام معنای بیش تری می دهد.»
منبع: برترینها