این زن هشتاد ساله، مادر صدها کودک است
خانم احمدزاده حالا سال هاست که زندگی اش را وقف خوشحال کردن کودکانی کرده که والدین شان را در حوادث مختلف از دست داده اند. «آنها با آن که اسم شان در شناسنامه ام نیست اما انگار فرزندان خودم هستند. خیلی از این دختران و پسران در زمانی که همه چیزشان را باخته بودند و عزیزان شان را با چشمانی اشکبار به خاک سپرده بودند فکر می کردند از این به بعد دیگر زندگی برای شان معنایی نخواهد داشت و هرگز نخواهند توانست زیر بار مشکلات کمر راست کنند اما حالا یکی از ناامیدترین این بچه ها، خودش پزشکی شده که به بیماران زیادی امید به زندگی می دهد. این معجزه مهربانی است.»

چطور شروع شد
وقتی از خانم احمدزاده می خواهیم مسیری را که برای رسیدن به اینجا پیموده است تعریف کند، بر می گردد به سال ها قبل: «شانزده ساله بودم که ازدواج کردم و برای ادامه زندگی همراه همسرم به مشهد رفتم، چند ماه بعد از ازدواج، در این شهر با فرد نیکوکاری آشنا شدیم. او روش جالبی برای حمایت از کودکان یتیم داشت. شب که از راه می رسید راهی روستاهای فقیر اطراف مشهد می شد و بسته های خواربار و مقداری پول به در منزل ایتام می برد. یک روز همسرم به این مرد گفت می خواهد با او در این کار خیر همکاری کند و فرد خیر هم با روی باز از پیشنهاد همسرم استقبال کرد.»
آقا و خانم احمدزاده از همان روزها شروع کردند به توزیع خواربار و کمک مالی به نیازمندان و افراد یتیم روستاهای اطراف مشهد: «کمک ما به ایتام ادامه داشت تا این که بعد از مدتی به خرمشهر سفر کردیم و قرار شد در این شهر زندگی مان را ادامه دهیم. در خرمشهر هم همین کار را ادامه می دادیم و خیلی زود کارهای خیرمان گسترش یافت.»
کودکان جنگ
همه چیز خوب پیش می رفت تا این که جنگ تحمیلی شروع شد. خانم احمدزاده می گوید جنگ که شد خرمشهر فقط خون به خود دید و خرابی: «جنگ، نفس خرمشهر و اهواز را گرفت. همه جا خون بود و جسد. من به چشم خودم کودکی را دیدم که جسد خونین مادرش را در آغوش گرفته بود و زار می زد. جنگ خیلی ها را یتیم کرد و حالا نوبت من و دیگر مادران بود که برای این کودکان مادری کنیم.»
خانم احمدزاده از خرمشهر به تهران آمد و در کنار خانواده خود و همسرش آستین بالا زد و شروع کرد به سرپرستی دختران و پسران یتیم جنگ زده: «خودم جنگ زده بودم و خانه و زندگی ام در بمباران خراب شده بود، پس دردشان را خوب می فهمیدم. آن روزها توانستیم با کمک اعضای گروه مان، به خیلی از کودکان جنگ کمک کنیم.»
گروه بانوان نیکوکار، کارشان را درست انجام دادند و به این ترتیب خیلی از کودکان جنگ زده توانستند مشکلات روحی را که برایشان پیش آمده بود حل کرده و با امید زندگی شان را ادامه دهند.
زمین لرزه وحشت
جنگ اتفاق بسیار تلخی بود ولی بالاخره با همه سختی هایش تمام شد. مردم ایران هنوز صدای آژیرهای قرمز را از یاد نبرده و غم از دست دادن عزیزان شان را فراموش نکرده بودند که یک بار دیگر، زلزله دل شان را لرزاند: «رودبار لرزید و با لرزیدنش باز هم ایرانی ها را عزادار کرد. این بار به همراه دیگر بانوان نیکوکار راهی رودبار شدیم. آن روزها پنج فرزند داشتم که آنها را در خانه گذاشتم و به کمک زلزله زده ها رفتم.»

او ادامه می دهد: «شبانه با دیگر اعضای گروه، خواروبار و وسایل تهیه کرده و سوار بر اتوبوس شدیم و حدود ساعت پنج بامداد به سمت رودبار رفتیم. ساعت ۱۰ صبح بود که به رودبار رسیدیم. فاجعه وحشتناکی بود. سعی کردیم خیلی زود کودکانی که اعضای خانواده شان را از دست داده بودیم پیدا کنیم. چیزی که ما دنبالش بودیم فقط تهیه غذا و البسه برای کودکان نبود. هر چند که داشتن این امکانات در آن موقعیت خیلی مهم بود اما تمرکز اصلی تیم ما روی بهبود روحیه بچه ها بود. روحیه کودکانی که زنده مانده بودند به شدت آسیب دیده بود و ما سعی می کردیم به آنها آرامش بدهیم.»
خانم احمدزاده می گوید: «ما از همه کسانی که می خواستند قدم خیری بردارند کمک می گرفتیم. حتی عده ای دانشجو با ما به رودبار آمدند تا به بچه ها روحیه بدهند و با اطلاعاتی که داشتند به این کودکان بی گناه کمک کنند.»
او خاطره ای تلخ از آن روزها تعریف می کند: «از رودبار خاطرات غم انگیز زیادی به یاد دارم. فقط گریه و عزاداری بود و ترس. در میان آوار با کودکی روبرو شدم که بیشتر اعضای خانواده اش را از دست داده بود و تا چند روز هم جنازه عزیزانش را در لای پتو دیده بود. این کودک حرف نمی زد و فکر می کرد به آخر خط زندگی رسیده.
من این جمله ها را بارها و بارها از آدم بزرگ ها شنیده بودم اما شنیدن آنها از زبان یک کودک چهار ساله بدجوری ناراحتم کرد. او عذاب وجدان داشت که چرا زنده مانده است. این یکی از صدها خاطره تلخی است که در طول این سال هایی که سعی کردم برای کودکان بی سرپرست مادری کنم به یاد دارم.»

تولد «مادر و کودک»
خانم احمدزاده به پیشنهاد و تشویق خواهرش «اشرف بهادرزاده قندهاری» که یکی از موسسان خیریه کهریزک بود در اوایل دهه ۷۰، برای تاسیس یک موسسه خیریه که بیشتر روی کودکان یتیم و حادثه دیده متمرکز بود اقدام کرد: «هدف این موسسه این بود که آغوشی باشد برای ایتام و این افراد را تا زمانی که بالغ شوند و بتوانند روی پای خودشان بایستند حمایت روحی و مالی کند.»
البته در این مسیر او تنها نبود: «یک گروه ثابت داشتیم که همیشه در موسسه حضور داشتند و یک گروه اجرایی که بیشتر اوقات کارشان در بیرون از موسسه بود و البته کلی فرد خیر که بیشتر آنها زنان بودند.»
او ادامه می دهد: «در این سال ها ما به تجربه های خوبی دست پیدا کردیم. یکی از این تجربه ها این بود که خیلی زود فهمیدیم پول با برکت فرق دارد. برای مثال فردی را داشتیم که فقط ۱۰۰ هزار تومان به شماره حسابی که برای کمک معرفی شده بود واریز می کرد اما این ۱۰۰ هزار تومان آن قدر برکت داشت که ما با کمک آن توانستیم به ده ها نفر کمک کنیم. این می شود برکت. زمانی که افراد با دل و جان شان پولی را برای کمک بدهند، این پول برکت زیادی دارد، به همین خاطر ما هیچ وقت از کسی درخواست پول نکردیم و اصولا خود افراد نیکوکار هستند که به سراغ ما می آیند.»
پسری که روی پاهایش ایستاد
یکی از خاطرات خانم احمدزاده بر می گردد به پسر خردسالی که پدر، مادر و دیگر اعضای خانواده اش را در زلزله رودبار از دست داده بود: «ما پسری را به سرپرستی گرفتیم که در مقابل چشمانش، مادر، پدر و دیگر اعضای خانواده اش جان داده بودند. خانه شان ویران شده بود و او هیچ کس را نداشت.

هنوز خنده تلخش را به یاد دارم. نگاهم کرد و گفت ته نه جسد خونین مادرت را زیر آوار دیده ای و نه این که جلوی چشمانت جسد پدرت را از زیر خاک بیرون کشیده اند پس نمی توانی درد مرا بفهمی. هر چقدر به او گفتم که من خودم هم جنگ زده هستم و با تمام وجود درد را احساس کرده ام قبول نمی کرد تا این که مدتی بعد به سراغم آمد و گفت قصد دارد درسش را بخواند و امیدوارانه زندگی اش را دنبال کند.
روزی که بم لرزید
زلزله بم یکی دیگر از حادثه هایی بود که باعث شد خانم احمدزاده و همراهانش راهی کرمان شوند و آنجا مادری کنند: «زمان زلزله رودبار ما ۵۰ کودک را به سرپرستی گرفتیم و بعد از آن هم توانستیم در طی چند سال ۵۵۰ بازمانده رودبار را هم به سرپرستی بگیریم و در کنار هم یک خانواده بشویم اما بم کاملا با رودبار فرق داشت. بم فاجعه ای دردناک و غریب بود. قرار بود حدود هزار بچه را به سرپرستی بگیریم اما در واقع توانایی قبول مسئولیت ۴۰۰ کودک را داشتیم و همین کار را کردیم چرا که ترجیح دادیم واقع بین باشیم و در حد توانایی های مالی و جمعیتی مان تصمیم بگیریم.»
از خانم احمدزاده می پرسم که چه تعداد از کودکانی که سرپرستی شان را به عهده گرفته هنوز به خاطر دارد و او با لبخند می گوید همه شان را: «مگر می شود فراموش شان کنم. آنها بچه هایم هستند. نام همه آنها را از بر هستم و خبر دارم که امروز چه می کنند. چند وقت پیش یکی از کودکانم که از بازمانده های زلزله بم بود با من تماس گرفت و گفت در حرم امام رضا (ع) هستم و دعایت می کنم. همین یک جمله برای مادری چون من کافی است.»

اگر تنها بودم
«مدتی پیش، سه نفر از بچه هایم که از زلزله رودبار در خدمت شان هستم در کنکور پزشکی قبول شدند. با من تماس گرفتند و گفتند هر کاری در حیطه پزشکی داشتم با آنها در میان بگذارم. این جمله ها به من یادآوری می کند که راهم را درست انتخاب کرده ام.»
خانم احمدزاده در طول مصاحبه تاکید می کند که اگر تنها بود شاید از پس هیچ کدام از این کارها بر نمی آدمد و این کار یک کار گروهی است و باید دست های مهربان با هم همراه شوند تا اتفاقی به این بزرگی رخ دهد: «حالا حدود ۸۰ سال سن دارم و در این سال های فعالیتم یاد گرفتم که کار گروهی معجزه های بزرگی را می آفریند.
اگر تنها بودم شاید هیچ کدام از این کودکان نمی توانستند بودن یک مادر را در کنارشان حس کنند. من به همراه دوستان دیگر تکیه گاهی شدیم برای همه کودکان یتیم. آنها وقتی دل شان می گرفت یا می خواستند ازدواج کنند با ما حرف می زدند و این یعنی اوج لمس کردن حس مادری.»
منبع: برترینها