اعترافات محمدرضا عبدالملکیان؛ شاعر مهربانی ها
محمدرضا عبدالملکیان با همان لهجه شیرینش می گوید: «قرار مصاحبه را در حیاط بیمارستان بوعلی بگذاریم. یک فضا متفاوت است، نه؟» و همین طور هم می شود. در جایی که بعضی ها با دل خوش مریض هایشان را با خود می بردند و بعضی ها هم گریان سکوت سنگین بیمارستان را ترک می کردند، عبدالملکیان بعد از سلام و علیکی ساده این شعر سهراب را می خواند که: «و نپرسیم کجاییم/ بو کنیم اطلسی تازه بیمارستان را».

با او غروب یکی از روزهای اول پاییز در حیاط بیمارستان نشستیم و از احوال خودش و انجمن شعری حرف زدیم که حالا تقریبا حدود ۲۷ سال از عمرش می گذرد. از گذشته ای حرف زدیم که شعر «خیابان هاشمی» و «حماسه چهارده ساله» عبدالملکیان دست به دست می شد ولی حالا شاید بعضی از کتابفروشی ها حتی مجموعه شعری از او نداشته باشند، با این حال تعداد فالوئرهای اینستاگرامش به بیش از پانزده هزار نفر می رسد.
اگر بخواهیم درباره نقش شما در شعر پس از انقلاب و چگونگی شکل گیری انجمن شعر جوان بدانیم، باید ماجرا را از کجا شروع کنیم؟
باید برگردیم به دوران پایه گذاری حوزه هنری. بنیان حوزه را هم باید در مقطع انقلاب یا حتی چند ماه قبل از آن جست. تا جایی که من شنیده ام، به همت کسانی مثل زنده یاد طاهره صفارزاده، آقای موسوی گرمارودی و احتمالا با چند واسطه، در ارتباط با مقام رهبری، در مکان فعلی حوزه هنری فعالیت هایی شکل می گیرد، یعنی در جایی که علی الظاهر، تا پیش از انقلاب محل عبادت یا جلسات بهائیان بوده.
این بزرگواران در اندیشه ساماندهی یک تشکل فرهنگی ادبی بودند. بعد هم به اقتضای مجموعه شرایط و مشغله ای که هر یک از آن ها داشتند، حضورشان در مقاطع مختلف کمرنگ و بعد رها می شود. تا این که حدود سال ۵۹ نسل جوان برخاسته از متن انقلاب مثل مصطفی رخ صفت، منتظر قائم، رضا تهرانی، مخملباف، حسن حسینی و… در آن جا ظهور و بروز پیدا می کنند. نام این اندیشگاه را هم می گذارند «حوزه اندیشه و هنراسلامی».
آن ها بعد از مدتی به این نتیجه می رسند که این جا باید به یکی از تشکل های فرهنگی متصل شود و خلاصه، حوزه می شود زیرمجموعه سازمان تبلیغات اسلامی. البته چون بعضی از فعالان این گروه مثل آقای منتظر قائم، رخ صفت و رضا تهرانی با چنین تصمیمی موافق نبودند، انشعاب دوم از حوزه رخ می دهد.
جای اسم شما در این جمع ها خالی بود…
چه چالش هایی ایجاد شده بود؟
مسائل به وجود آمده صرفا به خاطر اختلاف تفکر با سازمان تبلیغات اسلامی بود. سازمان از آن ها فعالیت هایی می خواست که این گروه موافق نبودند و بالعکس. همان زمان آقای زم مدیر حوزه هنری بود، روحانی جوان، پرانرژی و خوشفکری که گرایش و تمایلاتش به سازمان نزدیک تر بود. البته بعدها که به آقای زم گفتم چرا چنین اتفاقی افتاد، بالاخره دوستان همه جوان بودند و فعال، ایشان هم تلویحا اشاره کردند که من هم جوان بودم… خلاصه، اگر تقصیری رخ داده بود، متوجه یک نفر نبود. در هر صورت، باز کردن این ماجرا هیچ مشکلی را حل نمی کند. بگذریم.

این گروه چه تاثیری در شعر و ادبیات آن زمان داشت؟
از گروه انجمنی ها چیزی عاید مخاطبان و شعر شد؟
حسینی و قیصر به شاعران نوپرداز و نیمایی چه نگاهی داشتند؟
قیصر و مرحوم حسینی و… جایگاه شاعرانی مثل شاملو را خوب می دانستند، آن هم فارغ از نگاه شاملو به شرع. شاملو معلم همه ماست. من داخل پرانتز یک نکته ای را می خواهم بگویم. آن زمان جلسات حوزه هنری روزهای پنجشنبه برگزار می شود. سلمان هراتی، هر هفته پنجشنبه صبح از تنکابن حرکت می کرد و خودش را به جلسه شعر می رساند و شب هم پیش همان دوستان می ماند و جمع صبح بر می گشت. او معمولا درپاییز و زمستان یک کیسه نارنگی و پرتقال بزرگ با خودش از تنکابن می آورد. ما حدود سی نفر بودیم و او تقریبا پنجاه تا نارنگی می آورد.
عکس العمل مرحوم حسینی و قیصر و دیگران در برابر نام فروغ و خیرات برای او چه بود؟
گفتند که کار خوبی کردی. البته بماند که وقتی جلسه تمام شد و دوستان صمیمی تر باقی مانده بودند، کلی سر به سرش گذاشتند و با او شوخی کردند. اما این را در نظر بگیرید که قیصر مرد نجیب و ماخوذ به حیایی بود. حسن حسینی هم سید صریح اللهجه ای بود که کلامش با طنز گزنده ای آمیخته بود و هر کس حرف بیجایی می زد، تاب نمی آورد که جواب امروزش را برای فردا بگذارد. باز هم داخل پرانتز می گویم که مثلا یک بار یکی از بچه های خوب حوزه پیراهن مشکی پوشیده بود.
حسینی علتش را پرسید. او هم جواب داده بود که عمویش از دنیا رفته. حسینی گفت: «مهم نیست بابا… دل باید سیاه باشد!» طرف هم تشکر کرد و رفت. حالا ببینید که همین گروه، سفت و سخت پشت جریان شعر نیمایی ایستادند و از آن دفاع کردند. آن ها در مجلات سوره هم متعدد شعرهای نیمایی را منتشر کردند. حتی چند تا از شعرهای خود من از جمله شعر بلند «خیابان هاشمی» در همین مجله منتشر شد. حسن حسینی وقتی شعرم را دید، از دستم قاپید و این اسم را برایش انتخاب کرد و در مجله چاپ کرد.
خلاصه حوزه هنری در آن زمان، پایگاه شعر نیمایی بود که توانست کلاسیک سراها را خلع سلاح کند. اگر حوزه نبود، خدا می داند چه بر سر شعر نو می آمد. وقتی هم که حوزه به هم ریخت، جریان شعر نو به شدت آسیب خورد. سید حسن حسینی می توانست بهتر از این ها بنویسد و کار کند. آنچه از او باقی مانده، به گمان من، حتی یک درصد از توانایی هایش نیست. حسینی را درگیر حاشیه ها کردند. شماازپیام های بعد از وفات حسینی و قیصر بگذرید. آن ها را در طول حیاتشان «دگراندیش» به حساب می آوردند و روز به روز محصورترشان می کردند.
حسینی در همان سال های آخر، استاد دانشگاه ورامین بود که حتی بعد از یک سال، از همان جا هم عذرش را خواستند. قراردادی برای رادیو مطلب می نوشت. بضعی از این دگراندیشان معطل نان شبشان بودند. آنگاه گفتن این حرف ها چه فایده ای دارد؟

دوباره برگردیم سر حوزه هنری. دوستانی که دیدند دیگر جای کارشان آن جا نیست، چه سرنوشتی پیدا کردند؟
حدود سال ۶۷ بود که خیلی از همان افراد موثر از حوزه جدا شدند و هرکدام در جایی مشغول. همان زمان موضوعی مطرح شد که جوان های حوزه دوست دارند جایی داشته باشند برای بحث های علمی تر و جدی تر شعر. بر پایه همین خواست، در سال ۶۸، من و دوستم ساعد باقری با آقایان حاج سیدجودای و صدرا لاهوتی، موضوع را مطرح کردیم و تشکیلاتی ساختیم با نام «دفتر شعر جوان» که اعضای اصلی اش عبارت بودند از: حسنی حسینی، قیصر امین پور، ساعد باقری و فاطمه راکعی. من هم مسئولیت کار را پذیرفتم. در کتابخانه پارک شهر فراخوانی دادیم و همان جا کارمان را رسما شروع کردیم. ولی به آن ها گفتیم، ما صرفا می خواهیم کار علمی کنیم. یعنی گرچه برای جنگ شعر گفته ایم ولی این ربطی به کار تخصصی مان ندارد.
و از همان موقع آوارگی دفتر شعر جوان آغاز شد.
بله، یکسری رفتیم به کتابخانه شهریار و بعد هم فرهنگسرای اندیشه و پارک سهیل و… در زمان شهرداری آقای کرباسچی، طی یک اتفاق به آقای محمد بهشتی دباره سرگردانی مان گفتیم و او هم هماهنگی کرد و دفتر فعلی دفتر شعر جوان در خیابان دولت را که متعلق به یکی از شاهزادگان قاجار بود، در اختیار ما قرار دادند. البته راستش، ما به داشتن دو تا اتاق عادت کرده بودیم ولی خب، ماجرا این طور پیش رفت.
در سال ۷۸، به موازات آن، انجمن شاعران ایران را هم راه اندازی کردیم. هیئت مدیره این انجمن همان قبلی ها بودیم. به اضافه آقای مشفق کاشانی و محمود شاهرخی. البته در زمان ثبت تشکیلات، چون حسینی با خانم راکعی و چند تا از دوستان دچار تنش شده بود، به حالت قهرگونه کنار کشید و دیگر نیامد. گرچه رفاقتش را با بنده و قیصر حفظ کرد.
کلا از وقتی که خانم راکعی نماینده مجلس شد، مشکلاتی هم برای ما پیش آمد. در همان روزگار باز هم به این نتیجه رسیدیم که هنرمند نمی تواند سیاسی باشد.
در آن برهه، یعنی اواخر دهه هفتاد، نقش شما و دوستانتان در دنیای تخصصی شعر چه بود؟ همچنان اهمیت و تاثیرگذاری دهه شصت را داشتید؟
برای پاسخ به این سوال باید یک مقدمه ای بگویم. شعر اوج مستمر ندارد. در بررسی تاریخ ادبیات هم این مسئله ثابت شده است. شعر پله به پله بالا می رود و به یک اوج می رسد و بعد از مدتی دوباره افول می کند. شعر برخلاف آنچه گفته می شودف تابع شلوغی نیست. به عبارتی از دل جامعه به هم ریخته شعر در نمی آید.
شعر محصول آرامش جامعه است. وقتی شاعر به یک امنیت اجتماعی می رسد و زبان مشترک جامعه را پیدا می کند و آن زبان را برای شعرش ویرایش و پیرایش می کند، تازه به شعر دست می یابد. در مقطع ۵۶ تا ۶۲،حتی دو تا شعر درخور نمی توان پیدا کرد، از هیچ کس. گرچه شعرای بزرگی مثل شاملو و اخوان و سهراب را هم داشتیم. انقلاب همه چیز را تغییر می دهد و واژه هایی که به سبب ظهور انقلاب در جامعه به کار می رود، معنای جدیدی پیدا می کنند. گاهی هم کلمات جدیدی با بار فرهنگی خودشان ظاهر می شوند، مثل کلمه مستضعف. شاعران آن دوره هم باید با این زبان جدید آشنا می شدند.
شما معمولا فراوان از بزرگی مرحوم حسینی و قیصر صحبت کرده اید. به نظر تناقضی بین این دو تحلیل هست.
بزرگی آن ها به اقتضای جامعه محدودی شعری زمان خودشان بود. شاید اگر قیصر در دهه چهل زندگی می کرد، آن قدرها در کنار افرادی مثل شاملو و اخوان دیده نمی شد. من از برهه ای صحبت می کنم که خیلی ها را از میدان خارج کرده بودند و فقط قیصر مانده بود و حسینی و عبدالملکیان و تعدادی شاعران دیگر که به آرمان های انقلاب وفادارتر بودند و به قدرت حاکمیت هم نزدیک تر.
با وجود تمام اقتضائات زمانی و از دور خارج کردن شاعران دیگر، ولی چرا امروز کمتر خبری از شما یا هم دوره ای هایتان هست؟
چون در یک مقطعی یعنی از همان اوایل انقلاب همه را از میدان خارج کرده بودند. آن موقع ها ما اجازه نداشتیم در هیچ برنامه ای از افراد مختلفی مثل آقای سپانلو دعوت کنیم. یعنی به ما گفتند که نمی خواهیم تریبون دست شاعرانی مثل سپانلو و شمس لنگرودی باشد. برخلاف تصور دیگران، عرصه در دهه هفتاد تنگ تر هم شده بود. اگر یک روزگاری ناماین افراد نبود، چون عرصه را برایشان تنگ کرده بودند.
آن وقت ها، اگر پنجاه شاعر خوب داشتند کار می کردند، چهل نفرشان را حذف کرده بودند و فقط از ده نفر باقیمانده صحبت می شد. جامعه هم فقط اسما ما را می شنید. امروز هم شرایط تغییر نکرده اما به خاطر فضای مجازی عرصه باز شده است. مخاطب ها قدرت انتخاب دارند و تازه متوجه وجود آن چهل شاعر توانای دیگر شده اند. مثلا اگر آن زمان ده نفر شعر من را می خواندند، امروز برای هفت نفرشان شعرای جایگزین در فضای مجزای پدید آمده است. خود من امروز با شاعران توانایی آشنا شده ام که حتی نام بعضی هایشان به گوشم نخورده بود. آن زمان مطرح شدن نام من به سبب بضاعتم نبوده، به سبب محدودیت حضور دیگران بود.

هیچ ابایی ندارید از گفتن این حرف، انگار نوعی خودزنی است…
نه، من دارم واقعیت را می گویم. مگر حسین منزوی از من و قیصر چه کم داشت؟ هیچ. منزوی نه تنها چیزی از ما کم نداشت، چه بسا یک سر و گردن هم از ما بالاتر بود اما تا قبل از گسترش فضای مجازی، اصلا حسین منزوی دیده نمی شد. هر چه عرصه بازتر شود، افراد بهتر در جای خودشان قرار می گیرند و این به معنای حذف من نیست. یک زمانی از ۱۰۰ به من نمره ۸۰ داده بودند. اتفاقا چون امتیاز دیگران را گرفته بودند، رتبه واقعی ۶۲ من، ۸۰ نشان داده می شد.
حالا، شما همان شاعر معروف شعر «خیابان هاشمی» و «هوای حوصله ابری است» که حتی زمانی خسرو شکیبایی آن را خوانده بود و… احساس نمی کنید نادیده گرفته شده اید؟
به خاطر پیشینه و تلاش هایی که داشتید؟
به آن ها کاری ندارم. باورم این است که در عرصه شعر هر قدر که مجال بیشتری فراهم شود، زمینه رشد همه ما بیشتر می شود. یک رشد، از بین رفتن همان جایگاه های غیرمنصفانه بود. رشد دیگر، واقعیت شعر من است. اگر از بده بستان های کثیف فضای مجازی بگذریم، امروز هر شعری که من در اینستاگرام می گذارم، هزار نفر لایک می کنند و صد نفر هم پیغام می گذارند. تا قبل از فراهم شدن این فضا، تعداد و آمار چنین عکس العمل ها و بازخوردهایی خیلی کمتر بود.
منامروز مخاطبانی دارم که در تمام دهه های شصت و هفتاد هرگز نمی شناختمشان. در تمام آن سال های پرفروشی که شما به آن اصرار دارید، نهایتا کتاب من با تیراژ چهار هزاز نسخه به فروش می رسید. امروز حداقل ده هزار نفر از آن بیست هزار نفری که من را در اینستاگرام دنبال می کنند؛ واقعی هستند. پس من امروز بیش از دو برابر گذشته در عرصه شعر و در ذهن مخاطبانم حضور دارم. فضا که فراهم شود، به سود من و دیگران است. از طرفی، همین ها نشان می دهد ه بده بستان های دیگری هم در فضای نشر هست که من با چنین مخاطب هایی، کتاب دو هزار نسخه ای دارم در طی دو سال کامل به فروش نمی رود!
خلاصه کنم، این روزها دیگر نقشی در چنان فضاهایی ندارم و ترجیح می دهم وقت خودم را با جوان ها در فضای مجازی بگذرانم. مدام هم این شعر نیما را زیر لب زمزمه می کنم: «به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده خود را؟»
منبع: برترینها