ارادههای پولادین برای کمی زندگی
زنی که پیراهن سفید و دامن بلند مشکی چروکی روی تن لاغرش دارد، میان شعلههای آتش تنور ایستاده و به محض ورودمان به خانهاش به سمت ما آمد در حالی که دستان خود را در هم میفشرد و رنگ از رخسارش رفته بود، گفت: از شهرداری آمدهاید؟ باور کنید در فکر ساختن خانه جدید هستیم و منتظر گرفتن وام و…. بخاطر ترس و دلهرهای که داشت کلامش را قطع کردم به او گفتم خبرنگارم. نفسی آرام کشید، گویا خیالش راحت شد، همین طور که مشغول پختن نان بود، با لبخندی برلب و چهرهای آرام به ما خوشآمد گفت و نان داغ تعارف کرد. از او پرسیدم چند سال است که در این محله زندگی میکنید، گفت: حدود هفت سال است که در محله پایین شهر با پسر و شوهر پیرم زندگی میکنم. صدیقه خانم درحالی که مشغول پختن نان تنوری است، میگوید؛ بعد از این که شوهرم سکته کرد و زمینگیر شد، مجبور شدم برای تامین معاش خانوادهام برای مردم نان بپزم. از مشکلاتش در این محله که میپرسم با لحنی آرام و خنده رو میگوید: بزرگترین مشکل ما از آنجایی شروع شد که آمدند و گفتند خانهمان باید خراب شود، چراکه وسط خیابان اصلی قرارگرفته و با وام ۱۵ میلیونی که دادند، مگر خانه درست میشود؟ صدیقه درحالی که اشک در چشمانش جمع شده زیر لب میگوید بازهم خدا را شکر که توانایی کارکردن دارم تا جلوی خانوادهام شرمنده نباشم. فقر و نداری باعث شده تا یک اتاق کاهگلی با سقف چوبی کاشانه زندگیشان شود، کاشانهای که گاهی غم خراب شدن دارد و گاهی دلهره جمعآوری از سوی شهرداری. با اجازه او سری به خانهاش میزنم وارد حیاط خانه که شدم چشمم به پیرمردی با قامتی خمیده، موهایی سفید و صورتی خسته افتاد که با نگاهی پرسشگرانه به سمتم برگشت، علیرضا پسرخانواده با صدای بلند با او صحبت میکند، گویا پیرمرد دیگر توان شنیدن نداشت و تنها با لبخند جواب سلامم را داد. در گوشهای از حیاط تانکرآبی بود که علیرضا میگفت آب آشامیدنیمان را از خانه خالهام میآوریم و در این تانکر میریزم و استفاده میکنیم. علیرضا و دخترخالهاش پرده اتاق خانه را بالا میزنند و تعارف میکنند به درون خانهشان برویم… ریحانه دخترخاله علیرضا میگوید خالهام هرشب با چشمانی گریان با نگاه به سقف خراب شده خانه دعا میکند که امسال باران نبارد وگرنه خانه خراب میشود. خانه… به راستی که نمیدانم خانه چه معنایی داشت برایشان، نه حمامی نه سرویس بهداشتی نه حتی اتاقی بعنوان آشپزخانه… گوشهای از اتاق گاز و ظرف و ظروف بود و گوشهای دیگر وسایل مدرسه علیرضا که در انبوه ظرفها و وسایل دیگر گم شده بود، خبری از اتاق کودک نبود، اتاقی که علیرضا بتواند رنگ دلخواهش را برای تک تک دیوارهایش انتخاب کند، اتاقی که پرباشد از اسباب بازیهای رنگارنگ و جدید اتاقی که… یک تلویزیون قدیمی، یک یخچال و یک اجاق گاز تنها لوازم زندگی این خانواده بود. ریحانه درحالی که به دفتر مشق علیرضا اشاره میکند، با خنده میگوید من همیشه به خانه خاله ام میآیم و به علیرضا در انجام تکالیف مدرسهاش کمک میکنم. تکالیفی که به امید کسب آیندهای روشن هر روز انجام میدهد تا برسد روزی که تکالیفش او را به جایی برساند که بتواند بار سنگین زندگی را از دوشهای خسته مادرش بردارد تا مادر بتواند اندکی استراحت کند. در سایه آپارتمانها و پاساژهای عریض و طویل شهر هستند محلههایی که مردمانش از کمترین امکانات اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی برخوردارند، خانههایی که شاید در کوچههای کم عرض و بن بست باشد یا هر لحظه منتظر ویران شدن، اما پناهگاه خستگیها و اضطرابهای مردمانی است که برای یک لقمه نان حلال تلاش میکنند تا جلوی خانوادهشان آبروداری کنند. کودکان این مناطق همانند دیگر شهروندان در همین هوا نفس میکشند، اما خاک بازی و عروسک بازی و …کجا و بازی پشت سیستمهای مدرن و تبلت و هوای گرم خانه کجا…
منبع: baharnews.ir