آزمایشهای روانشناسی با نتایج باورنکردنی و ناراحت کننده (۲)
در این مطلب تعدادی از مشهورترین و تفکربرانگیزترین آزمایشهای روانشناسی که در قرن اخیر انجام شده اند را مشاهده میکنید. از آزمایشهای اجتماعی ساده تا الگوهای رفتاری پیچیده که کارهای ناخودآگاه را نمایش میدهند و مرزهای اخلاقی را تحت تاثیر قرار میدهند، این آزمایشهای عجیب و غریب باعث میشوند تا درباره آنچه از خودتان به عنوان انسان میدانید بیشتر فکر کنید. شاید ما واقعا کمتر از آنچه فکر میکنیم میتوانیم خودمان را کنترل کنیم!
آزمایش عروسک بوبو
آزمایش عروسک بوبو در سال ۱۹۶۱ توسط آلبرت بندورا برای عقیده خود مبنی بر اینکه همه رفتارهای انسان از طریق تقلید اجتماعی آموخته میشود تا اینکه از طریق عوامل ژنتیکی به ارث برسد، انجام شد. او برای آزمایش و اثبات اینکه بچهها رفتار یک مدل بزرگسال را کپی میکنند، شرکت کنندگان را به گروه هایی تقسیم کرد. یکی از آنها با بزرگسالی روبرو بودند که رفتار پرخاشگرانه نسبت به عروسک بوبو نشان میداد، دیگری با بزرگسال منفعل و مطیعی روبرو بودند که با عروسک بوبو بازی میکرد و سومی یک گروه کنترل بود که در معرض هیچ بزرگسالی نبودند.

آزمایش همنوایی اش
آزمایش اش یکی دیگر از نمونه های مشهور انطباق اجتماعی در موقعیت گروه است. سوژه همراه با افراد دیگر در یک اتاق قرار داده میشد. به بازیگران قبلا گفته شده بودند که چطور پاسخ دهند. شخصی که آزمایش را انجام میداد تصویری با سه خط شماره گذاری شده نگه داشته بود و از اشخاص داخل اتاق میخواست بلندترین خط را مشخص کنند. بازیگران فورا پاسخ دادند که خط اول بلندتر است، آنها عمدا خط اشتباه را انتخاب کرده بودند و این خطا کاملا واضح و آشکار بود.

آزمایش اثر هالهای
این آزمایش در سال ۱۹۲۰ توسط روانشناس، ادوارد ثرندایک انجام شد که از دو افسر فرمانده خواست سربازان خود را بر اساس کیفیتهای فیزیکی (صدا، هیکل، تحمل، پاکیزگی و انرژی)، هوش، مهارتهای رهبری و کیفیتهای شخصی (اعتماد به نفس، وفاداری، مسئولیت پذیری، عزت نفس و همکاری) ارزیابی کنند.
هدف او این بود که ببیند چطور قضاوت فرد از ویژگیهای یک نفر روی قضاوتهای بعدی او از سایر ویژگی هایش تاثیر میگذارد. ثرندایک کشف کرد که وقتی افسران فرمانده تصور خوبی از یک ویژگی سرباز به دست میآورند، این حس خوب روی ادراک آنها از سایر کیفیتهای او نیز تاثیر میگذارد؛ و برعکس، اگر فرمانده یک ویژگی منفی خاص از سرباز را برداشت کند، آن را به سایر ویژگیهای او تعمیم میدهد. اثر هالهای میگوید که تصورات مثبتی که افراد درباره یک ویژگی خاص فرد دارند روی درک آنها از سایر کیفیات او تاثیر میگذارد. به طور مثال اگر به نظر شما فردی از لحاظ جسمی جذاب باشد، میتواند منجر به درک مطلوبی از سایر ویژگیهای او مانند سخاوت، صمیمیت، هوش و … شود. عکس این مطلب نیز صادق است. اگر تصور منفی از یک ویژگی شخص داشته باشید، دیدتان نسبت به سایر ویژگیهای او نیز بد میشود.

آزمایش سامری نیکوکار
در سال ۱۹۷۳ در دپارتمان الهیات پرینستون، دانشجویان در آزمایشی شرکت کردند که ظاهرا آزمایشی درباره آموزش و حرفه دینی بود. آنها در یک ساختمان پرسشنامه ای را تکمیل کردند، سپس به آنها دستور داده شد که به ساختمان دیگری بروند و در سخنرانی درباره مشاغل یا داستانی درباره سامری نیکوکار شرکت کنند. به شرکت کنندگان گفته شد که عجله کنند، اما با درجات مختلف.
در راهشان به سمت ساختمان دوم، یکی از همکاران جلوی چشم آنها روی زمین افتاده بود و ظاهرا نیاز به کمک داشت. این آزمایش برای بررسی تمایل مردم به کمک بود و اینکه عوامل محیطی چقدر روی آن تاثیر میگذارد. اولا محققان متوجه شدند که فرق چندانی نمیکرد که شرکت کنندگان به سخنرانی درباره مشاغل روند یا داستان سامری نیکوکار، هرچند کسانی که برای شنیدن داستانی درباره کمک میرفتند، تمایل کمی بیشتری به توقف و کمک کردن نشان میدادند.

آزمایش موج سوم
موج سوم یک جنش اجتماعی تجربی بود که توسط معلم تاریخ دبیرستان کالیفرنیا «ران جونز» ایجاد شد تا توضیح دهد که جمعیت آلمان چگونه توانستند اقدامات رژیم نازی را جنگ جهانی دوم بپذیرند. او در حالی که در کلاس تاریخ معاصر خود به دانش آموزان درباره آلمان نازی میگفت، دریافت که توضیح اینکه چطور مردم آلمان توانستند اقدامات نازی را قبول کنند دشوار است و تصمیم گرفت یک جنبش اجتماعی ایجاد کند و این موضوع را به صورت عملی به دانش آموزانش بیاموزد.

آزمایش فیسبوک

آزمایش ناهماهنگی شناختی
آزمایش ناهماهنگی شناختی بر اساس این نظریه است که افراد شناخت متفاوتی از جهانشان دارند، برای مثال در مورد محیط و شخصیت هایشان. در سال ۱۹۵۹ «لئون فستینگر» آزمایشی انجام داد که در آن از شرکت کنندگان خواسته میشد یک سری کارهای خسته کننده و سختگیرانه انجام دهند مثل ورق زدن بی فایده صفحات به مدت یک ساعت. واکنش شرکت کنندگان به این کار بسیار منفی بود. سپس به آنها ۱ یا ۲۰ دلار داده میشد تا به شرکت کنندهای که در اتاق انتظار منتظر است بگویند که این کار واقعا جالب است.
وقتی بعدا از شرکت کنندگان خواسته شد که آزمایش را ارزیابی کنند، از نظر شرکت کنندگانی که تنها ۱ دلار دریافت کرده بودند که به شرکت کنندگان منتظر دروغ بگویند نسبت به شرکت کنندگانی که ۲۰ دلار به آنها پرداخت شده بود که دروغ بگویند، این کار سرگرم کنندهتر و لذتبخشتر بود. به نظر میرسید که پرداخت یک دلار انگیزه کافی برای دروغ گفتن نیست و بنابراین آنها ناهماهنگی را تجربه کرده و چون توجیه خوبی برای دروغ خود ندارند مجبورند همچنان به دروغ گفتن ادامه دهند. آنها فقط با اعتقاد به اینکه این کار واقعا جالب و لذتبخش است می توانستند بر این ناهماهنگی غلبه کنند و دروغ بگویند. اما پرداخت ۲۰ دلار دلیلی برای ورق زدن صفحات فراهم میکند و بنابراین هیچ ناهماهنگی وجود ندارد و آن ها می توانند دروغ خود را به این ۲۰ دلار نسبت بدهند. بنابراین افرادی که قانع شده اند تا بدون توجیه کافی دروغ بگویند، به جای اینکه دروغ بگویند خودشان را متقاعد میکردند.

آزمایش مادر جایگزین
هار هارلو، در اواخر دهه ۱۹۵۰ و اوایل دهه ۱۹۶۰، میخواست اهمیت عشق مادر را در سلامت کودک بررسی کند. او برای این کار مجموعه آزمایش هایی روی میمونها انجام داد تا ببیند انزوا و جداسازی میمونها در سالهای بعد زندگیشان چقدر روی آنها تاثیر میگذارد. آزمایش میمون هارلو در نهایت اهمیت پیوند مادر و کودک را تقویت کرد. هارلو میمونها را در نوزادی و ۶ تا ۱۲ ساعت بعد از تولد از مادرشان جدا کرد. سپس آنها را در یک اتاق با مادران جایگزین بی روح قرار دارد که یکی از آنها از سیم و دیگری از چوبی ساخته شده بود که روی آن پارچه نرمی کشیده شده بود. هر دو جایگزین هم اندازه بودند، اما مادر سیمی هیچ سطح نرمی نداشت، در حالی که مادر حولهای نرم و گرم بود.
در آزمایش اول، هر دو مادر را در مقابل میمونها قرار دادند، بنابراین آنها میتوانستند انتخاب کنند کجا بروند. مادر جایگزین سیمی میتوانست به نوزادان غذا دهد. در آزمایش دوم، میمونهای نوزاد به دو گروه تقسیم شدند و انتخابی نداشتند که نزد کدام مادر بروند. پس از مشاهده میمونهای نوزاد در گذر زمان، متوجه شدند اگرچه نوزادان از مادر سیمی تغذیه می کردند، اما بیشتر وقت خود را صرف بغل کردن و مهربانی مادر حولهای میکردند.
این نشان میدهد که پیوند بین مادر و نوزاد تنها بر اساس توانایی آنها در تامین نیازهای فیزیولوژیک نیست. علاوه بر این نتایج آزمایش دوم نشان داد که در حالی که نوزادان دو گروه یک میزان شیر از مادرشان دریافت میکردند، نوزادانی که با مادر حولهای بزرگ شدند دلبستگیهای عاطفی از خود نشان میدادند و در مواجهه با متغیرهای استرس زا رفتار طبیعی داشتند و وقتی احساس تهدید میکردند به مادر حولهای خود نزدیک میشدند و آن را بغل میکردند تا آرام شوند. نتایج برای مادر سیمی برعکس بود، آنها در مقابل محرکهای یکسان نسبتا متفاوت واکنش نشان میدادند، خودشان را روی زمین میانداختند، به جلو و عقب حرکت میکردند و برای آرام شدن نزد مادر سیمی نمیرفتند.

آزمایش زندان استنفورد
آزمایش زندان استنفورد تلاشی برای بررسی اثرات روانشناختی قدرت درک با تمرکز بر درگیری بین زندانیان و افسران زندانبان بود. این تحقیق در دانشگاه استنفورد در سال ۱۹۷۱ توسط یک گروه تحقیقاتی به رهبری روانشناس پروفسور «فیلیپ زیمباردو» و با استفاده از دانشجویانش به عنوان سوژه انجام شد.
زیمباردو میخواست فرضیه هایی را آزمایش کند که بیان میکردند ویژگیهای شخصیتی ذاتی زندانیان و نگهبانان عامل اصلی سوء رفتار آنها در زندان است. شرکت کنندگان به طور تصادفی نقش زندانی یا زندانبان گرفته بودند و محیط زندان هم شبیه سازی شده بود. با زندانیان مثل مجرمان رفتار میشد. وقتی زندانیان وارد زندان شدند، آنها را برهنه کردند، ضد شپش روی آنها پاشیدند، همه اموال شخصی آنها را گرفتند، آنها را بستند و زندانی کردند و به آنها لباس و رختخواب مخصوص دادند و آنها را با شماره صدا میزدند. استفاده از شماره برای این بود که زندانیان احساس ناشناس بودن داشته باشند.
بعد از گذشت چند ساعت از آغاز آزمایش، آن هایی که به عنوان نگهبان تعیین شده بودند شروع به آزار و اذیت زندانیان کردند. زندانیان را با توهین سرزنش میکردند، به آنها وظایف بی اهمیت و خسته کننده می دادند، و به طور کلی آن ها را خوار میکردند. در کمتر از یک هفته برخی از نگهبانان از خود ویژگیهای سادیستی نشان میدادند و هرچه میگذشت زندانیان را بیشتر آزار می دادند. زندانیان از نظر فیزیکی و احساسی شکسته شده بودند.

آزمایش گم شدن در بازار
آزمایش گم شدن در بازار یک تکنیک القای خاطره است که نشان میدهد صحبت کردن درباره اتفاقاتی که هرگز نیفتاده مثل گم شدن در بازار در کودکی، میتواند از طریق تلقین ایجاد شود. اولین بار جیم کوئن مطرح کرد که میتوان خاطرات کاملا غلط را به اشخاص القا کرد.
جیم مادر، خواهر و برادرش را به عنوان سوژههای آزمایش خود در نظر گرفت. او چهار دفترچه حاوی چهار روایت کوتاه که اتفاقات دوران کودکی را توصیف میکردند در اختیار آنها گذاشت و از آنها خواست در شش روز آینده هرچیزی که میتوانند درباره این چهار اتفاق به یاد بیاورند را با جزئیات زیر آن بنویسند. شرکت کنندگان نمیدانستند، اما یکی از این داستانها اشتباه بود و گم شدن برادر جیم را در یک مرکز خرید در ۵ سالگی توصیف میکرد که سپس توسط یک فرد سالمند پیدا و به خانواده اش بازگردانده شده است.
در این آزمایش، برادر کوئن به طور ناخواسته جزئیات بیشتری را به این روایت دروغین اضافه کرد. در پایان آزمایش وقتی گفته شده که یکی از روایتها دروغ بوده است، برادر کوئن نمیتوانست بفهمد کدام یک دروغ بوده و باور نمیکرد. لوفتوس این مطالعه را «اثبات وجود» برای پدیده ایجاد خاطره غلط مینامند و اشاره میکند که خاطره غلط در نتیجه ترکیب رویداد پیشنهادی (گم شدن در بازار) با خاطرات موجود رفتن به بازار تشکیل میشود. به مرور زمان برای افراد سختتر میشود که بین آنچه واقعا اتفاق افتاده و آنچه تصور شده تفاوت قائل شوند و این خطاهای حافظه را ایجاد میکند.

آزمایش آلبرت کوچولو
این آزمایش بحث برانگیز در سال ۱۹۲۰ توسط جان واتسون و روزالی راینر در دانشگاه جان هاپکینز انجام شد. یک کودک یک ساله به نام آلبرت روی تشکی روی میز وسط اتاق قرار داده شد. یک موش آزمایشگاهی سفید در نزدیکی آلبرت قرار داده و به او اجازه داده شد با آن بازی کند. در این مرحله، هر بار که آلبرت موش را لمس میکرد، آزمایشگران با کوبیدن چکش روی یک میله فلزی پشت سر او صدای بلندی ایجاد میکردند. آلبرت با گریه کردن و ترسیدن به این صدا واکنش نشان میداد.
بعد از چند بار تکرار این محرک ها، آلبرت تنها با موش روبرو شد. اما به محض دیدن موش شروع به گربه کرد و دور شد. ظاهرا آلبرت موش سفید را با سروصدا مربوط دانسته و موش که در اصل یک محرک خنثی بوده به یک محرک شرطی تبدیل شده و واکنش عاطفی (پاسخ شرطی) شبیه به ناراحتی (واکنش غیر شرطی) ایجاد کرده که در اصل نسبت به سر و صدا (محرک غیر شرطی) داده میشده است.
در آزمایشهای بعدی، به نظر میرسید که آلبرت کوچولو واکنشش نسبت به موش سفید را عمومیت داده است. او با دیدن چیزهای خزداری مثل خرگوش، سگ پشمالو، کت پشمی و حتی ماسک بابا نوئل واکنش نشان میداد و میترسید.

آزمایش درماندگی آموخته شده
مفهوم «درماندگی آموخته شده» توسط مارتین سلیگمن در سال ۱۹۶۵ مورد بررسی قرار گرفت. کشف این مفهوم تصادفی بود و در یک سری مطالعات درباره تقویت منفی اتفاق افتاد. مطالعات بر روی سگها انجام شد و تلاشی برای توسعه تحقیقات پافوف بود که وقتی سگها صدای زنگ را میشنیدند آب دهانشان راه میافتاد.
سلیگمن میخواست این موضوع را از جهات دیگری بررسی کند به همین دلیل وقتی زنگ میزد به جای ارائه غذا، به سگها شوک الکتریکی وارد میکرد و برای اینکه آن ها را در طول آزمایش نگه دارد با یک افسار می بست که نتوانند فرار کنند. پس از اینکه آنها شرطی شدند، او سگها را در یک جعبه بزرگ قرار دارد که یک حصار کوچک آن را به دو نیمه تقسیم میکرد. پیش فرض این بود که اگر او زنگ را به صدا درآورد، سگ برای فرار از روی حصار میپرد تا فرار کند، اما این اتفاق نیفتاد و سگ همان جا نشست. او تصمیم گرفت که دوباره بعد از به صدا درآوردن زنگ به آنها شوک دهد، اما سگ باز هم آن جا نشسته بود.
وقتی آنها سگی را که قبلا شوکی به او وارد نشده بود داخل جعبه قرار دادند و میخواستند به او شوک بدهند فورا از روی حصار پرید. همان طور که سگها از اولین بخش آزمایش آموخته بودند که هیچ کاری برای جلوگیری از شوکها نمیتوانند انجام دهند، در قسمت دوم هم تسلیم شدند و خودشان را به سرنوشت سپردند. این وضعیت را درماندگی آموخته شده مینامند، جایی که انسان یا حیوان برای خارج شدن از وضعیت منفی تلاشی نمیکند، زیرا گذشته به او آموخته است که درمانده است.

منبع: برترینها