هزارتوی یک ذهن پیش‌بینی‌ناپذیر

شهرام اشرف‌ابیانه -روزنامه بهارنوشتن و ساخت فیلم  ذهنی دردسرهای خاص خود را دارد. چنین فیلمی از منطق روایت معمول تبعیت نمی‌کند. برای باوراندنش به مخاطب چالش‌های پیش‌بینی ناپذیر خواهی داشت.  اگر حتی کارت را هم به نحو احسن انجام دهی تا فیلم را کنار تماشاگران در سالن نمایش نبینی نخواهی فهمید چقدر در باوراندن دنیای ذهنی خود به مخاطب موفق عمل کرده‌ای. تازه اگر مجبور باشی روایت یک حادثه خاص را از چند زاویه تصویر کنی همیشه این خطر هست  که ریتم و زمان‌بندی داستان از دستت خارج شود و خیلی ساده توجه مخاطب سخت‌گیرت را از دست دهی. رامبد جوان در دومین تجربه کارگردانی‌اش با چنین فراز و نشیب‌هایی دست و پنجه نرم می‌کرده. تلاش او برای ورود به هزارتوی ذهنی‌ای که از مرز خیال و واقعیت گذشته و به هذیان می‌رسد از ذهنی تجربه گرا می‌گوید که علاقه‌مند به آزمودن دنیایی نو است. رامبد جوان هم البته آن‌قدر حرفه‌ای است که شیرازه کار کاملا از دستش رها نشود و نگذارد مخاطب با بافت اصلی قصه بیگانه شود. خاصه آنکه فیلم مجموعه‌ای از بهترین بازیگران جدید و قدیم سینمای ایران را دارد. از نگار جواهریان که تجربه بازی در فیلمی این چنینی (با اعترافات یک ذهن خطرناک هومن سیدی) را در کارنامه خود دارد. تا مانی حقیقی، که مثل همیشه نقش بورژوای مغرور و بی‌اعتنا به همه چیز را بازی می‌کند و از افسانه بایگان، ستاره زن سال‌های دور که در‌ترکیبی از گیجی و بهت زنی شوهر مرده موفق می‌نماید تا فریبا کامران، ستاره زن خوش استیل فیلم‌های مستقل دهه ۷۰ با آن حضور پرانرژی همیشگی‌اش روی پرده سینما. از همه این‌ها که بگذریم چنین فیلم سختی نیاز به شیرازه‌ای محکمتر از اینی دارد  که در فیلم می‌بینیم تا بافت روایت در طول ماجرا از دست نرود و ارتباط مخاطب با جریان حوادث محکم و استوار باقی بماند. فیلم نگار رامبد جوان این پیوستگی جادویی میان این فصول پراکنده ذهنی را کم دارد. دلیل اصلی این است که جغرافیای ذهنی قصه و جایگاه کاراکترهای داستان مشخص نیست. مثلا نمی‌دانیم چه چیزی شخصیت پدر با بازی علیرضا شجاع نوری را این چنین محکم کرده و علت رابطه ویژه نگار، دخترش، با او چیست و کیفیات این رابطه کدام است. نمیدانیم مباشر پدر، با بازی محمدرضا فروتن، چرا و چطور عاشق نگار شد و اصلا چرا وارد توطئه با قاتلان پدر نگار شد. حتی از نگار هم چیز زیادی نمی‌دانیم جز عصبانیت و گیجی و بهت او و عصبانیتش از چیزی که شاید مرگ پدر باشد و شاید از دست رفتن خانه. شاید هم شوک اولیه از دست دادن پدری که آن‌اندازه با او صمیمی بوده ای. در فیلمی چون نگار چون هیچ چیز قطعی نیست و هر صحنه، سکانس قبلی خود را نقض می‌کند (با نشان‌دادن اینکه صحنه قبلی به احتمال قریب به یقین رویا و جعلی بوده) . اینگونه تماشاگر سردرگم می‌ماند که کدام منطق را به عنوان واقعیت داستانی فیلم بپذیرد و با آن همراه شود و در واقع اجازه چنین همراهی‌ای هم به تماشاگر داده نمی‌شود دلیلش افراط در پل‌زدن از واقعت به رویا و یا از رویا یه رویایی دیگر است آن قدر که به گونه‌ای هذیان برسیم. هذیانی که البته بیداری و آگاهی و شناختی برای مخاطب به ارمغان نمی‌آورد. صحنه‌هایی در فیلم هست که مطمئن ات می‌کند با فیلمی سرپا روبه‌رو هستیم چون جایی که نگار نشسته در ماشین، فضای برفی را می‌بیند و بدمن فیلم با بازی مانی حقیقی که در این فضای برفی روبه‌رویش نشسته. این صحنه کوتاه که از چند زاویه و در نماهایی لانگ و اکستریم لانگ‌شات فیلمبرداری شده، شمایی از ذهنی که این رخداد در آن می‌گذرد را نشان‌مان می‌دهد. ذهنی مالیخولیایی که در هزارتویی گیر افتاده و ما تقلای او برای غلبه بر این آشفتگی را می‌بینیم. در باقی فیلم اما بیشتر سردرگمی هست و چند پارگی روایی. دلیلش هم آن است که بافت ذهنی روایت نتوانسته جعرافیایی از موقعیت خود در طول داستان‌ ترسیم کند؛ بستری که شخصیت‌ها در آن با گوشت و پوست مدافع عملکرد خود باشند. فیلمساز این کاستی را دیده و به‌ترفندهایی رو آورده که فضای فیلم را از همان ابتدا برای مخاطب غریب جلوه دهد. مدد‌جستن از شیوه فاصله‌گذاری برای آماده‌کردن ذهنی مخاطب در ابتدا و انتهای فیلم اما حس اعجاب برنمی‌انگیزد و به‌ترفندی تئاتری و بی‌رمق می‌ماند. خود فیلم ثابت می‌کند سازنده‌اش آن قدر کارآمد هست تا با ایماژهای بصری این شگفتی را از بودن در این فضای ذهنی غریب تصویر کند. مثال عینی‌اش یکی همان صحنه ذهنی برفی مورد اشاره است. یا جاهایی که کسی درب ماشین نگار غرق در رویا را باز کرده و او را از توهماتش بیرون می‌کشد.نگار رامبد جوان را با این توصیفات نه می‌توان دربست قبول کرد و پایش ایستاد و نه آن را پروژه‌ای شکست خورده دانست. نگار فیلمی است که ایده‌های درخشان اجرایی دارد اما فاقد شیرازه‌ای است تا این روایت ذهنی را برای مخاطب باورپذیر کند. یک روز به‌خصوص (همایون اسعدیان) این که بتوانی فیلم سر و شکل  دار بسازی و ضرباهنگ فیلم هم آرام باشد و و از اول فیلم هم بدانی آخر قصه به احتمال زیاد چه خواهد شد و با این همه فیلم تا به آخر همچنان جذاب باشد تنها از کارگردانی خوش فکر و کاربلد و حرفه‌ای برمی‌آید. این حرفه‌ای گری در جای جای فیلم نمایان است ونیازی نیست من یادداشت‌نویس سینمایی یا فلان منتقد تلاشی برای اثبات ان بکند. برای باور کرن آن کافی است به سالن‌های نمایشی که فیلم جدید همایون اسعدیان را نشان می‌دهند بروی و بعد گذشتن دقایقی از فیلم شاهد باشی جادوی سینما چطور تو را با فیلم همراه کرده. آن قدر که همه تمرکزت می‌شود دغدغه اخلاقی‌ای که شخصیت اصلی دارد. مصطفی زمانی در نقش روزنامه نگاری که برای عمل پیوند قلب خواهر بیمارش تلاش می‌کندآن قدر خوب پرداخت شده که همه بازخوردهایی که از او می‌بینی را قبول می‌کنی. پایان فیلم هم برایت کلیشه‌ای و حاوی پیام اخلاقی صرف نیست. می‌توانست محکم‌تر از این باشد اما برای قانع کردن تو مخاطب کافی به نظر می‌رسد. با رواج فیلم‌هایی که از کلیشه سینمای فرهادی پیروی می‌کنند، مد شده  حدود یک سوم اول فیلم کاملا رها به حال خود به چشم بیاید تا با ایجاد بحرانی ناگهانی نفس تماشاگر در سینه حبس شده و جا برای  گره‌افکنی‌های پیاپی بعدی باز باشد. این همه درحالی است که این شیوه در سینمای فرهادی آن هم در یکی،  دو فیلم اولیه بعد از درباره الی تازه می‌نماید وباقی هر چه هست تقلید است با استثناهایی در بسط این شیوه روایی در فیلم‌هایی معدود و خاص. اسعدیان اما نشان داده برایش مهم نیست از مد و شیوه باب روز تبعیت کند. او فیلم خود را با آرامش و طمانینه می‌سازد. فیلمنامه آن قدر جا و فضا گذاشته تا آدم‌های قصه خود را نشان دهند و به عنوان کاراکتر داستانی قابل پذیرش به نظر برسند. هدایت بازیگران و شیوه هدایت صحنه همه از این آرامش درونی نهفته در قصه حکایت می‌کنند. بعد پایان فیلم با تجربه‌ای که همراه شخصیت‌های قصه از سرگذرانده‌ای با حسی از رضایت و اعتماد به فیلمی که دیده‌ای سالن نمایش را‌ترک می‌کنی؛ اعتمادی که تو را با همه فراز و نشیب‌های یک قصه خوب همراه کرده و از تو تماشاگر متفاوت‌تری نسبت به قبل تماشای فیلم ساخته. این حس کامل‌بودن را تنها در کار کارگردان هایی می‌بینی که به مدیوم خود تسلط دارند و همچون استادکاری مینیاتوریست کار به تمامی ظرایف یک روایت خوب آگاهند.


منبع: baharnews.ir