فیلم «دختری در قطار»؛ نمایش نجاتبخش یک نفره
زمانی که پس از تماشای فیلم معمایی جنایی «دختری در قطار» سالن سینما را در حال ترککردن سالن بودیم، خانمی که کمی آنطرفتر داشت از سالن خارج میشد بههمراه بیچارهاش گفت: «وای! واقعا فیلم خوبی بود!» من شوکه شده بودم! حسهایم مانند وقتی بود که کسی بگوید: «بامزهترین اتفاق، وقتی با یک میکروسکوپ کار میکنید، تقویت شدید حس بویایی است!» یا کسی بگوید: «دونالد ترامپ چقدر موهای فوقالعادهای دارد!» این حرف برای من بسیار عجیب است زیرا فیلم در هیچ مقیاسی سرگرمکننده نبود، نه برای اشخاصی که رمان پرفروش پائولا هاوکینز را خواندهاند و نه برای اشخاصی که رمان را نخوانده و برای تماشای نسخه سینماییاش در سالنها حاضر شدهاند.

بیشک رمان پائولا هاوکینز در عالم نشر یک پدیده است، بههمان اندازه که رمان جیلین فلین «دختر گمشده» یک پدیده است. مخاطبان هنگام خواندن این رمانها، بهعلت وجود پیچشهای فراوان داستانی -که البته باکیفیت نیز هستند- تا هفتهها درگیر داستان میشوند. در عبارتی دیگر رمان هاوکینز حتی توانایی این را دارد با یک خط رندانه، شما را دست بیندازد. شخصیت اصلی داستان که گاهی راوی هم میشود، ریچل نام دارد که به شما حس غرقشدگی یک انسان را در میانسالی بهدرستی منتقل میکند، شخصی که بهصورت رسمی در حال سقوطی آزاد است، ابتدا شانس بچهداشتن، سپس همسر، خانه، شغل، زیبایی و حتی تواناییهای سادهاش را از دست میدهد و به نوشیدنیهای الکلی پناه میبرد. او هر روز با نگاهی خیره با قطاری از روی رودخانه هادسون عبور میکند و به چیزهایی که از دستداده مینگرد.

شخصیت ریچل میتواند یک برگ برنده پرچالش برای هر بازیگری باشد؛ شخصیتی وابسته به نوشیدنیهای الکلی که از خود متنفر است و از سویی بهصورت بسیار ریزبینانه خودخواه و خودشیفته است، ظاهر بسیار بدی دارد و با مرور زمان به اندازهای زشت میشود که گویی نامرئی است و هیچکس او را نمیبیند. همین مشخصات به ما نشان میدهد کهسازندگان اثر یا تاکنون رمان را نخواندهاند و یا خانم امیلی بلانت را درستوحسابی برانداز نکردهاند. این خانم در بدترین حالت مانند شخصی میشود که یک روز به خود نرسیده و با ذرهای رسیدگی مانند رئیس شرکتی پرزرقوبرق میشود و هیچ ارتباطی به شخصیت ریچل در رمان ندارد. در حقیقت شخصیت ریچلی را که بلانت اجرا کرده است باید دوباره بشناسید؛ زنی که به وضعیت ظاهری خود رسیدگی نمیکند، اعتیاد بدی به الکل دارد، لباسهای بیقواره میپوشد و بر حسب اتفاق گویی جایی خاک شده بوده است و حال دارد از گور بر میخیزد.

من احترام زیادی برای فیلمنامهنویس اثر، ارین کریسیدا ویلسون قائل هستم زیرا شانس خود را برای اقتباس از روی رمانی بسیار پیچیده و پر از هیجان امتحان کرده است اما متاسفانه این تلاش بیفایده است و بینتیجه میماند. برای دفاع از این ادعا باید بگویم کافی است شما به تغییر نظرگاههای اصلی راویهای مختلف دقت کنید، هربار منظرگاه تغییر میکند مخاطب گیجتر میشود و این بازمیگردد به گیجشدن خود ویلسون که به شکل عجیبی منتقل میشود. چنین اتفاقی در حالی رخ میدهد که با تغییر نقطه نظر از شخصیتی به شخصیتی دیگر هر چه پیش میرویم تیلور فلجتر میشود و ما زمانی در رویا یا تصورات ریچل هستیم که راوی قصه آنا یا مگان هستند. حرکت فیلم برخلاف قطار داستان بسیار کند پیش میرود، گاهی شما این تصور را دارید که بلانت نیز از این کندی خسته شده است(منظورم امیلی بلانت بازیگر است نه شخصیت داستان) و گاهی حسهایش باورپذیر نیست. برای مثال زمانی که نزدیک به خانه همسر زن گمشده با بازی لوک ایوانز ظاهر میشود و خود را دوست صمیمی همسرش معرفی میکند. در این سکانس حسها گم و بیارتباط است و توانایی بازیگران به کلی هدر رفته است.

در مباحث مربوط به بازیگری میتوان عملکرد کلی تیم را بهراحتی زیر سوال برد؛ ربکا فرگوسن بیش از حد بازی میکند و عملکردش بهصورت کامل اُوراَکت است، هالی بنت، ستاره تازه متولدشده هالیوودی، بیشتر شبیه به مدلهای دنیای فشن است تا فردی(مگان) که شخصیت پیچیده و پیشروی دارد. آلیسون جنی در نقش پلیس محوری فیلم که تحقیقات مربوط به گمشدن مگان را برعهده دارد همواره دارای اطلاعاتی است که مشخص نیست از کجا آورده است. او سرنخهایی دارد که تنها مخاطب میتواند از آن خبر داشته باشد و نه یک شخصیت چندبعدی درستوحسابی. جاستین ترو در نقش همسر سابق ریچل اجرای نسبتا قانعکنندهای دارد، حال بماند که نسبت به شخصیت رمان فردی بسیار کند و بیحال بهنظر میرسد و ما بهعنوان مخاطب فیلم هیچ حس باورپذیری نسبت به شخصیتهای شوهر مگان با بازی لوک ایوانز و روانپزشک ماجرا با بازی ادگار رامیرز پیدا نمیکنیم.

تماشای نسخه سینمایی «دختری در قطار» به اندازهای تاسفآور بود که منرا ناخودآگاه بهیاد فیلم «پنجره اتاق خواب» اثر کورتیس هنسون محصول سال ۱۹۸۷ انداخت، در آن فیلم هنسون نیز نمیتوانست بازیگر اصلیاش استیو گوتنبرگ را به دنیای داستان وصل کند و گاهی عنان کار را از دست میداد، در چنین شرایطی و تغییر منظرگاههای ماجرای یک قتل، هنسون با استفاده از رازآمیزتر کردن وجوه مختلف یک قتل و تیپسازی صحیح از قربانی ماجرا (با بازی ایزابل هوپرِ جوان) توانست ریتم و هیجان لازم در چنین آثاری را حفظ کند. امری که خالقان نسخه سینمایی «دختری در قطار» موفق به انجام آن نشدهاند و فیلم را به اثری هیجانآور مبدل ساختهاند که ذرهای هیجان ندارد.
منبع: برترینها